ساختارگرایى و پساساختارگرایى
آرشیو
چکیده
متن
1. مقدمه
در اوایل دهه شصت، نهضت فکرى ساختارگرایى در آگاهى مردم فرانسه بهگونهاى پدیدار شد که از جهتى، به دلیل شهرت فرهنگىاش، یادآور جنبش وجودگرایى دهه چهل و در عین حال، از جهاتى دیگر، یعنى در داشتن موضعى خصمانه در برابر موضوع فردى و تاریخ، در تقابل کامل با وجودگرایى بود. در اواخر دهه شصت کسانى که ساختارگرا شناخته شده بودند، بسیارى از اصول اساسى ساختارگرایى را به چالش کشیدند و یک نهضت پساساختارگرایانه را آغاز کردند. نهضت ساختارگرایى در ایالات متحده آمریکا در دهه هفتاد، تأثیر بسیارى بر فهم کتاب مقدس بر جاى نهاد که به دنبال آن، دلمشغولى به پساساختارگرایى در دهههاى هشتاد و نود به وجود آمد.
2. ساختارگرایى
در اواسط دهه شصت، برجستهترین متفکران فرانسه که ساختارگرا شناخته مىشدند، کلود لوى - استروس،(2) ژاک لاکان،(3) رونالد بارثس،(4) و میشل فوکو(5) بودند. لکن در این خصوص اتفاقنظر وجود دارد که عامل واقعى حرکت ساختارگرایى بسى زودتر، اثر زبانشناختى فردینان دِسوسور(6) در دوره زبانشناسى عمومى در دهه بیستم بوده است. تأکیدهاى متعدد او در این کتاب، محور جنبش ساختارگرایى متأخر در فرانسه شد.
1.2. تأثیر دسوسور بر ساختارگرایى
یکى از نکات مورد تأکید دسوسور، تفکیک اولیه میان «زبان»(7) و «گفتار»(8) بود. د سوسور بر تفاوت میان «زبان» به عنوان ساختار و شبکهاى از روابط متقابل و زبان به عنوان چیزى که در فعالیت «گفتار» واقعیت مىیابد، تأکید مىکند؛ بنابراین زبانْ نظامىاز ارتباطات است که با اندکى دقت قابل تحلیل است، درحالى که گفتارْ امرى فرعى است که ممکن است از قوانین زبان پیروى بکند یا نکند.
در پرتو این تفکیک، زبان بیشتر از گفتار مورد تأکید قرار گرفت؛ با وجود اینکه خود دسوسور به هر دو علاقه داشت (و اگر قرار وى بر تأکید بر یکى بود بر گفتار تأکید مىکرد). ساختارگرایان این تفکیک را به مثابه روشِ گریز از دگرگونپذیرى گفتار و تمرکز بر ساختار غیرشخصىتر زبان، به خود اختصاص دادند؛ بنابراین، آنها زبان را به مثابه نظامى مشاهده کردند که به طور علمى قابل تحلیل است. از این پس، آنچنان به زبان اهمیت داده شد که عنصر شخصىِ موجود در گفتار مىتوانست به حداقل برسد و در واقع امرى ثانوى تلقى شود. [آنچه در ساختارگرایى [اهمیت داشت نظام بود نه فرد؛ نظامى که سِلاحى ایدئولوژیکى در برابر وجودگرایى(9) حاکم، که براى بسیارى از افراد داشت ملالآور مىشد، فراهم مىکرد.
تفاوت میان زبان و گفتار را به طرز زمانى نیز مىتوان درنظر گرفت. زبان امرى جز مقطعى خاص در هر زمان واحدى نیست. ما براى زبانپژوهى، باید وضعیت زبان را در یک زمان خاص، به اصطلاح، منجمد سازیم [ثابت نگه داریم [بدینترتیب، این بعد «همزمانى»(10) خود غیرزمانى(11) است و تاریخ با این بعد بىارتباط است. از طرف دیگر، گفتار بیشتر یک موضوع تاریخى و داراى بعد «ناهمزمانى»(12) است و با چگونگى تغییر زبان در بستر زمان سروکار دارد. از نظر سنتى، بعد همزمانى در زبانشناسى اهمیت داشته است. این مطلب در فلسفه نیز در باره بسیارى از نواحى تحت تأثیر هگل، صادق است. در مطالعه کتاب مقدس، متد تاریخى-انتقادى تحت سلطه و حاکمیت علایق تاریخى، مانند تعیین منابع تاریخى موجود در پس اسفار خمسه یا عیساى «تاریخى»، بوده است. لکن ساختارگرایى این اشتغال فکرى به تاریخ در مطالعه کتاب مقدس را با تمرکز همزمانى بر متون، به شدت مورد انتقاد قرار داد. به یک معنا، ما تنها نیاز به متن در دسترس داریم و نیازى به علاقه هاى تاریخى به «جهان وراى متن» براى بررسى موضوعات موردنظر ساختارگرایى نداریم. ما در ذیل به کاوش در باره این سؤال مىپردازیم که آیا این دو جهتگیرى در تحقیقات کتاب مقدس مىتوانند به طرز مفیدى تلفیق شوند، یا اینکه ذاتاً در تقابل هستند.
اقدام کلیدى دیگر درباره زبان این است که عنصرِ موجود درون یک نظام را نمىتوان بر اساس خودش تعریف کرد، بلکه تنها بر اساس رابطه و تفاوتش با سایر عناصر در کل ساختار تعریف مىشود؛ یعنى معناى یک واژه تنها در سایه تفکیک آن از سایر واژه ها قابل درک است؛ بنابراین معنا یک امر ساختارى است، نه از نوع تعریف بالاشاره؛ به عنوان مثال، کلمه «توپ» به عنوان یک اسباببازى، توسط تمایز آن از سایر اسباب بازیها، مانند چوگان، عروسکها، ماشینهاى کوچک اسباب بازى و غیره، توصیف مىشود. کلمه «توپ» به عنوان جزئى از یک بازى، از عناصر سایر بازیها و همچنین از سایر فعالیتها، مانند کار، مطالعه، قدمزنى و غیره تمیز داده مىشود؛ بنابراین به یک معنا، محتواى کلمه «هیچ» است، یعنى جداى از رابطهاش با سایر واژهها هیچ است؛ بنابراین معناى کلمه، قطعنظر از رابطه آن با سایر علایم، معنایى مندرآوردى است. ساختارگرایان بدینوسیله توانستند با سنت ذرهگرایانه(13) دوران مدرن و همچنین با گرایش منسوب به ویتگنشتاین براى تعریف معنا به عنوان اشاره صرف به موضوع مورد تعریف، مقابله کنند. نهضت ساختارگرایى از نظر فلسفى جریانى کاملاً ممتاز بود.
ما تا کنون شناخت تفاوت کامل میان کلمات را، که دسوسور ممکن ساخت، ملاحظه نکردهایم. تفکیک میان معانى تنها نوعى تفکیک است، تفکیکى که گاهى ساختارگرایان و پساساختارگرایان متأخر، به نفع تفکیک دیگرى، ارزش آن را ناچیز مىشمرند. سوسور تفکیک معنایى را که از آن سخن مىگوییم با واژه «مدلول»،(14) که تمایزى ذهنى است، نام مىبرد؛ از طرف دیگر، یک واژه را مىتوان از طریق شکل لفظى یا کتبى اش از سایر واژه ها متمایز ساخت. کلمه «توپ» به دلیل تفاوت در صدا و شکل نوشتار با سایر کلمات، مانند «گاو نر»، «قبض»، «صدا» و غیره، از آنها تفکیک مىشود. مادامى که ما بتوانیم میان این گزینه ها تمایز قایل شویم، جا براى لهجه و تنوع در تلفظ وجود دارد. دسوسور این بعدِ واژه ها را «دالّ(15)»، [یعنى [بعد مادى یک علامت، نامید؛ لکن این دو بُعد فقط از نظر مفهومى قابل تمایز هستند و در عالم واقع، هیچ مدلولى نمىتواند بدون دال پدید آید.
افزون بر این، علامتها مىتوانند دو نوع رابطه داشته باشند. یکى رابطه «الگویى»(16) با سایر کلمات مشابه یا مغایر است؛ مثلاً در آیه «در آغاز کلمه بود» (انجیل یوحنا 1:1)، «کلمه»(17) سرگذشتى طولانى از تداعى معانى مختلف داشته است (مانند: «عقل»، «حکمت» یا در این زمینه خاص «عیسى مسیح»)؛ از طرف دیگر، روابط طولى (زنجیرى) نیز بین کلمات وجود دارند که ابزارى براى مرتبط ساختن موضوعات، افعال، محمولات و غیره با یکدیگرند. به تبع تمثیل رونالد بارثس در باره «لباس» به مثابه نوعى «زبان»، مىتوان گفت یک «دست لباس کامل» مانند «جملهاى» است که ما در باره آن مىتوانیم «تعداد متنوعى بلوز» (روابط الگویى) انتخاب کنیم که با «دامن خاصى» (روابط طولى زنجیرى) مناسب باشند.
2.2. متفکران ساختارگرا
دسوسور حقیقتا بنیانگذار است؛ متفکران ساختارگرا، فقط تأکیدهاى ویژه اى را از خود افزودند. گویا مهمترین آنها، این بینش بود که در واقع هر حوزه فرهنگى را مىتوان به این سبکْ ساختارى ترسیم کرد؛ بر اساس عبارتى که ژاک لاکان(18) درباره ناخودآگاه به کار برده است، همه چیز ساختارى مانند زبان دارند. ساختارگرایى را لاکان در حوزه روانتحلیلى فرویدى(19) خود به کار برد؛ لوى-استروس در خصوص قومشناسى، ولادیمیر پروپ(20) آن را در باره داستانهاى ساختگى و باورنکردنى، رونالد بارثس نسبت به سبک فرهنگى و اِى. جى. گِرماس(21) در باب روایتها به کارگرفتند و میشل فوکو از آن در دورانهاى مختلف تاریخ در خصوص درمان دیوانه، جنایتکار و بیمار بهره جست. جستوجوى غربى براى علمى واحد که در نگرش پوزیتیویستها دیدیم، در اینجا به شکل رؤیاى علم فراگیرى به نام ساختارگرایى یا «نشانهشناسى» (علم نشانهها)، کاملاً آشکار است. ساختارگرایى در برابر تجربهگرایى که بر علوم اجتماعى حاکم بود، قاطعانه در جهت عقلانى تحمیلِ منظم و درونى ذهن بشرى بر واقعیت خارجى حرکت کرد. رویکرد کلگرایانه ساختارگرایى را در برابر(22) رفتارگرایى در حوزه روانشناسى و تأکید بر فرهنگهاى کثرتگرایانه(23) و نامتناسب(24) در حوزه انسانشناسى مقایسه کنید.
ساختارگرایى، همچون وجودگرایى، در یکى دو دهه قبل، تبدیل به یک رویداد فرهنگى در فرانسه شد. این واقعیت تا حدى تعجبآور است؛ زیرا ساختارگرایى در واقع ردِّ موبهموى وجودگرایى(25) است، اما رد نسل فلسفى پیشین، یقیناً امرى تصادفى نیست. ساختارگرایان غالبا آگاهانه وجودگرایى را رد کردند. اشاره به برخى از تقابلها مىتواند در تعیین موقعیت فلسفى ساختارگرایى مفید باشد:
وجودگرایى بر فاعل فردى متمرکز مىشود، ولى ساختارگرایى فاعل را با ساختارهاى بىنام و نشان جاىگزین مىکند؛ وجودگرایى به قصدى بودن فاعل [نیت دار بودن وى] مىنگرد، ولى ساختارگرایى به خود فعل و الگویى که این فعل از آن سرمشق گرفته است مىنگرد؛ وجودگرایى بر خودآگاهى و آزادى تأکید دارد، ولى ساختارگرایى به ساختارهاى عمیق ناخودآگاهى که به اصطلاح «در پس عقبه نویسنده» تعیینکننده عمل هستند، مىنگرد؛ وجودگرایى «غوطهورى»(26) یا «پرتابشدگى»(27) شخص در تاریخ و در برنامه زندگى وى را که علاقهاى «ناهمزمانى» [و تاریخى [است ملاحظه مىکند، ولى ساختارگرایى به صورت جسورانهاى «همزمان» و «غیرتاریخى»(28) است (که این نکته دلیل کشمکش ساختارگرایى با مارکسیسم به حساب مىآید، فلسفهاى که به صورت جسورانهاى تاریخگراست)؛ وجودگرایى بر ماهیت انفسى و از هم گسسته معرفت ما تأکید دارد، ولى ساختارگرایى نمایانگر کاوشى مجدد براى مبانى علمىعینى است. به سختى مىتوان مخالفتى بیش از این را تصور کرد.
به عنوان مثال، لوى ـ استروس خویشاوندى را بر اساس تأثیر روى افراد بررسى نمىکند، بلکه بر اساس الگوهایى تعیین شده به وسیلهى علایم ساخته شده بر اساس تقابلهاى دوگانه، مانند افراد خویشاوند و غیرخویشاوند، بررسى مىکند. از منظر او، مردم بین گروهها مىچرخند، درست همان گونه که کلمات در زبان در گردشاند. او مىگوید: «خطاى انسانشناسى سنتى، همچون خطاى زبان شناسى سنتى، این بود که به جاى روابط میان واژهها به [خود [واژهها توجه مىکرد». روح رویکرد استروس، در این تلخیص کار اولیه او، تحت عنوان ساختارهاى ابتدایى خویشاوندى، درک مىشود: «من در [کتاب[ ساختارها(29) در وراى آنچه رویداد سطحى و تنوع غیرمنسجم قوانین حاکم بر ازدواج به نظر مىرسید، به تعداد اندکى از اصول ساده پىبردم که با آن، مجموعه بسیار پیچیدهاى از عادات و اعمال را که در نگرش اول بىمعنا به نظر مىرسند (و اغلب ادعا مىشود که چنین هستند)، مىتوان به صورت نظامى معنادار تقلیل داد».
بررسى استروس در باره مسائل آشپزى بر اساس تقابلهایى از قبیل «خام و پخته، تازه و فاسد، مرطوب و سوخته»، مثال دیگرى است. چنین روابطى چندان انعکاس واقعیتى که خود را بر ذهن تحمیل مىکند نیستند، بلکه انعکاس ساختارهایى هستند که ذهن انسان را به صورت بنیادى وادار به ردهبندى جهان خود مىسازد. ساختار و معنا وجود دارند، اما ضرورتاً مطابقتى وجود ندارد. لوى-استروس تصور مىکرد که ما مىتوانیم در پس تمام اعمال فرهنگى، «ساختار عمیقى» از تقابلهاى دوگانه را که منعکسکننده ساختار کلى ذهن انسان است بیابیم.
لوى ـ استروس کوشید تا محاسبه پیچیدهترى را که مقبولیت گستردهاى نداشته است توسعه دهد، اما چنانکه در ذیل مشاهده خواهیم کرد، دیگرانى همچون پروپ، گِرماس، و تسوتان تودورف(30) ساختار عمیقى از روایتهایى را فراهم آوردند که به پژوهشهاى مربوط به کتاب مقدس اختصاص داده شده بود. در این توصیف، هر روایتى ساختار مشترکى را پیشفرض مىگیرد. یک حکایت ممکن است تمام این عناصر را به کار نگیرد، اما این عناصر همیشه در زمینه وجود دارند تا از آنها بهره گرفته شود. تحلیل پروپ از افسانه هاى پریان نشان داد که نه تنها هریک از این داستانهاى جعلىِ فردى بر اساس ساختار عمیق زنجیرى مشترکى ساخته شده اند، بلکه در حالت ترکیبى با شیوه الگویى از یکدیگر بهره مىجویند. به دیگر سخن، یک داستان، کل داستان را بازگو نمىکند. گرماس «تحلیل الگوى کنشى» تعیین کنندهاى را مطرح کرد که به موجب آن هر روایتى حاوى الگوى مشابهى از شش کارکرد مرتبط با هم (الگوهاى کنشى) است.(31) به بیان ساده، شىء از دهنده خود پیشى مىگیرد و موضوع تمایل دارد که یا شىء را داشته باشد یا آن را به گیرنده اى منتقل سازد. ممکن است کمک کنندهاى موضوع را یارى کند یا مخالفى از آن ممانعت نماید. شبکه حاصله مکرراً در مطالعات ساختارگرایانه مشاهده مىشود:
دهنده <-------------------- شىء <-------------------- گیرنده
یارىکننده <--------------- موضوع <--------------- مخالف
براى تبیین مطلب، مىتوانیم کاربرد آن را در مطالعات مربوط به حکایت عیسى درباره سامرى نیکوکار ترسیم کنیم. در این حکایت، بر اساس یک تفسیر، فرد سامرى هم دهنده و هم موضوع است، که به مسافر (دریافت کننده) کمک و شفا (شى) مىدهد. روغن، شراب، الاغ و غیره آن فرد سامرى را مساعدت، و کاهن و لاوى با او مخالفت مىکنند. پس این نمودار بدین شکل مىشود:
سامرى <----------------------- کمک و شفا <------------ مسافر
روغن، شراب و غیره <--- سامرى <----------------- کاهن و لاوى
میشل فوکو در اثر اولیه خود در جهت متفاوتى حرکت کرد تا باستانشناسى ساختارهاى عمیق یا، طبق نامگذارى خودِ وى، معرفتهایى را کشف یا تهیه کند که زیربناى اعصار فرهنگى مختلف بوده اند. این ساختارهاى عمیق، قوانین فرهنگى خودگردانى هستند که گفتهها(32) و اعمال خاص یک دوره معین تاریخى را ممکن مىسازند. در اینجا تأکیدهاى نوعى ساختارگرایان واضح هستند. فوکو به کل ساختار زبان به شیوه همزمانى نگریست. وى تلاش نکرد تا از نظر تکوینى تحلیل کند که چگونه دوران کلاسیک یا مدرن توسعه یافتند، بلکه تحلیل او در خصوص چیستى آنها بود. در حقیقت، او به جاى تأکید بر پیوستگى میان دوره ها، بر گسستگى ها و ناپیوستگى هاى آنها تأکید داشت؛ به علاوه، او در جستوجوى تأثیرگذارى هاى اشخاصى همچون دکارت یا کانت نبود، بلکه به دنبال ساختارى بود که آنها درون این ساختار نقشآفرینى کرده اند. بنابراین او به «نظام استدلالى» بنیادینى علاقه داشت که به طور ناخودآگاه پارامترهایى براى آنچه قابل بیان است وضع مىکند، چیزى که وى آن را «باستانشناسى معرفت»(33) نامید؛ همچنین تأکید فوکو نه بر خود عبارات، بلکه بر روابط میان آنها بود؛ براى مثال، او در نخستین کتاب خود، دیوانگى و تمدن، این مطلب را مورد بررسى قرار داد که با چیزى غیر از جنون نمىتوان به سلامتى عقل پى برد؛ دیوانگى عقل را تعریف مىکند و عقل دیوانگى را. فوکو در [کتاب] تولد کلینیک، که «باستانشناسى درک پزشکى» است، این مطلب را مورد بررسى قرار داد که چگونه، به اصطلاح، تحولات رشته هاى پزشکى براى سلامتى، منعکسکننده طرز پیکربندىهاى متغیر مرگ و فنا است. فنآورىِ درمان، جایگزینِ راز مرگ مىشود. در اعصار مختلف، هر دو طرف معادله، یعنى مرگ و سلامتى، حول یکدیگر مىچرخند. او در [کتاب] نظم اشیا، معرفتهایى را که شکلدهنده حوزه هاى زبان، زیستشناسى و اقتصاد هستند، بررسى مىکند. وى در مقدمه این کتاب، به اختصار «تاریخ» ساختارگرایانه غیرعادى خود را چنین توضیح مىدهد: «کاملاً بدیهى است که چنین تحلیلى، متعلق به تاریخ نظریات یا تاریخ علوم نیست؛ بلکه پژوهشى است که هدف آن فهم مجدد این مطلب است که معرفت و نظریه بر چه اساسى ممکن گشته اند؛ در چه فضایى از نظم، معرفت بنا شده است؛ بر اساس کدام امر پیشاتجربىِ تاریخى و بر اساس چه نوع تحصّلى نظریات مىتوانند ظاهر شوند، علوم مىتوانند تأسیس گردند، تجربه مىتواند در فلسفه ها منعکس شود و عقلانیتها شکل بگیرند؟ فقط، شاید، براى آنکه به زودى پس از آن، منحل و ناپدید شوند؛ بنابراین، من علاقه اى ندارم به توضیح پیشرفت معرفت به سمت عینیتى که علوم امروزه مىتوانند نهایتاً در آن فهم شوند؛ آنچه من درصدد تبیین آن هستم، حوزه معرفتشناختى است، معرفتى که دانش... پوزیتیویستى [یقین] خود را در آن بنا مىکند و به موجب آن تاریخى را آشکار مىسازد که تاریخ رشد فزاینده معرفت نیست، بلکه تاریخ شرایط امکان تحقق آن است... . چنین اقدامى در معناى سنتى کلمه، بیش از آنکه تاریخ باشد، نوعى باستانشناسى است».
وجوه تشابه روشنى میان رویکرد کانتى و طرح ساختارگرایان وجود دارد. ساختارگرایى، مجموعه اى از شرایط متعالى امکان را فراهم مىآورد که تحقق معرفت را ممکن مىسازند و ماهیت مطابقت معرفت با «شىء فى نفسه» را مورد تردید قرار مىدهند؛ لکن فوکو در باره ساختارهاى کلى کم سخن مىگوید. او بیشتر به پیکربندى(34) خاصى در تاریخ اروپا علاقه دارد. از طرف دیگر، او به وضوح فرض مىکند که این پیکربندىها، بر اساس الگوى اساسى ساختارگرایى کدگذارى شده اند. او توانمندى تفکر ساختارگرایى را به عنوان نوعى «هرمنوتیک بدگمانى» یا نقد ایدئولوژى مورد تأکید قرار مىدهد، به رغم انزجارى که از مارکسیسم دارد؛ و به موجب آن، عینیت ظاهرى علوم انسانىِ در حال رشدْ امرى نسبتاً اختیارى تلقى مىشود و در واقع تمایلات به محدودیت و کنترل را، که به جاى «روشن»(35) بودن، ابهامزا هستند، کتمان مىکند؛ تأکیدى که در اثر اخیر او در اوج است.
او در کتاب نظم اشیا نیز، که در لیست پرفروشترین کتب قرار گرفت و شاید فوکو را مشهورترین فیلسوف فرانسوى پس از ژان-پل سارتر(36) ساخت، نقد ساختارگرایانه از «انسان مدرن» را به بالاترین سطح خود رساند. فوکو استدلال مىکند که انسان مدرن، «ابداعى جدید» در فرهنگ اروپایى از قرن شانزدهم تاکنون است «و شاید به پایان خود نزدیک مىشود»؛ بنابراین «انسان مدرن» آفرینش رمز ساختارى خاص، بدون هیچ ضرورتى در خصوصیات آن، است. او در ادامه مىگوید: «اگر قرار باشد آن آرایشها به همان صورت که ظاهر شدند ناپدید شوند، و اگر برخى از پدیدههایى که ما فعلاً نمىتوانیم کارى جز درک احتمال [وقوع] آنها انجام دهیم... سبب فروپاشى آن آرایشها شوند...، در این صورت، آدمى مطمئنا مىتواند شرط ببندد که انسان از بین خواهد رفت، همچون زوالِ صورتى که روى شنزار ساحل دریا ترسیم شده باشد».
3.2. نقد
بىتردید، ساختارگرایى نتایج فلسفى فراوانى دارد، اما وقتى این امر به حیطه معناى کلمات یا سایر نمادها وارد مىشود، چه ارزشى دارد؟ عموم ساختارگرایان معتقد بودند که آنچه ساختارگرایى کشف مىکند ذاتاً مهم است؛ زیرا الگوى زیربنایى تمام آنچه را ما انجام مىدهیم آشکار مىسازد؛ به دیگر سخن، معنا در ساختار نهفته است. لوى ـ استروس درباره الگوهاى خویشاوندى مىگوید: «البته، خویشاوندى زیستشناختى در جامعه انسانى همه جا به چشم مىخورد. اما آنچه خصیصه اجتماعى-فرهنگى را به خویشاوندى مىدهد، چیزى نیست که خویشاوندى از طبیعت مىگیرد، بلکه این ویژگى راهِ اصلى جدایىِ آن از طبیعت است. نظام خویشاوندى شامل پیوند هاى عینى نَسَبى یا قوم و خویشى میان افراد نیست. این نظام تنها در آگاهى انسان وجود دارد و نظامى اختیارى از بازنمودهاست، نه اینکه توسعه خودبهخودى موقعیتى واقعى باشد».
گاهى به نظر مىرسد که تنها ارزش، همان خود ساختار است؛ ساختار چیزى بیش از این بیان نمىکند و راهى براى ارزیابى اعمال ارائه نمىدهد. حتى در اینجا، تحلیل ساختارگرایان مىتواند چیزى را معنادار کند که جز به روش ساختارى، عناصر نامناسب و بىارتباط افسانهها و آداب مذهبى به نظر مىرسند. در حرکتى دیگر، لوى-استروس جریان تقابلهاى دوگانه را بر اساس سازش میان تنش ها تحلیل مىکند، که رنگ و بوى عملى اگزیستانسیالیستى بیشترى بدان مىبخشد؛ مثلاً ممکن است چنین باشد که زندگى و مرگ در تقابل باشند، اما مفهوم نوعىْ حیات پس از مرگ مىتواند میان این دو امر متقابل واسطه شود (که ممکن است به تقابل دیگرى منجر شود، و به همین صورت ادامه مىیابد). به این ترتیب، این تحلیل مىتواند کلید حل تعارضات واقعى زندگى را فراهم سازد. در عین حال، اگر بخواهیم نظر تودوروف را پیروى کنیم، [باید گفت که] گام دیگر این است که ببینیم ذهن انسان چگونه به طور کلى جهان خود را به منزله انعکاسى از خودِ واقعیت ساختاردهى مىکند.
به طور کلى، ساختارگرایان تأکید دارند که انسانها معنا را بر جهان تحمیل مىکنند، نه به گونهاى که سنت مدعى شده است که جهان معانى را بر انسانها تحمیل مىکند. شاید بهتر باشد بگوییم که ساختار ذهن، که همچون زبانْ تکوین مىیابد، معانى را بر انسانها تحمیل مىکند، انسانهایى که به طور جمعى جهان را بر اساس ساختار عمیق مشترک شکل مىدهند، اما ساختارهاى سطحى فراوانى را [نیز] مىپرورانند. چنانکه در باره فوکو مشاهده کردیم، شخص مرکزى مدرنیته، یعنى مُبدعِ آگاه معانى، شاید به صورت بنیادینى محوریت خود را از دست داده باشد؛ یعنى حداکثر فقط کانون پیوند روابط دال شود. چنانکه جناتان کولر در باره علوم مختلف نشانهشناختى مىگوید: «گرچه این علوم با تبدیل آدمى به متعلق معرفت آغاز مىشوند، اما این رشته هاى علمىبه موازات پیشرفت کار خود، درمىیابند که وقتى کارکردهاى متعدد نفس به نظامهاى غیرشخصىاى نسبت داده مىشوند که از طریق آن نفس عمل مىکنند، خود نفس از بین مىرود».
بىتردید، ساختارگرایى مطالب فراوانى را در باره کارهاى خود زبان و محدودیتهایى که «کنشهاى گفتارى» خاص درون آنها ایجاد مىکنند، آشکار مىسازد. مانند بسیارى از جریانات فکرى دیگرى که ملاحظه کرده ایم، ساختارگرایى نیز به ما یادآور مىشود که جهان ما یک جهان زبانشناختى است. معرفت و حقیقت، از منشور زبان، که از طریق آن و درون آن پدید مىآیند، تفکیکناپذیرند. در زمینه افسانهها، جایى که وسیله از جهات مختلفى همان پیام است، ساختارگرایى به طور خاص مفید واقع مىشود. روش فوکو در خصوص توضیح پیشفرضهاى زمینه اى یک دوران نیز مفید است و مىتواند هم به عنوان [روش] تبیینى و هم نقد ایدئولوژى به کار رود.
از طرف دیگر، ساختارگرایى دچار دو مشکل است: نخست آنکه هنگام ورود به حوزه پیام روایت، حکایت اخلاقى، یا گفتمان(37) خاص، ساختارگرایى چندان نمىتواند نقش یک شبکه جامع تفسیرى را ایفا نماید. متدهاى ساختارگرایان ممکن است برخى از پویشهایى را که پیام خاص به وسیله آن شکل مىگیرد، آشکار سازند، اما این روشها نمىتوانند به راحتى یگانگى یک پیام خاص را منتقل سازند، تا حدى به دلیل آنکه متناسب با ساختارهاى ثابت و کلىاى هستند که براى بیان پیامهاى خاصى به کار مىروند. کولر بر این حقیقت تأکید مىکند: «دقیقاً چنانکه وظیفه زبانشناسى بیان معناى جملات منفرد براى ما نیست بلکه وظیفه آن توضیح این امر است که اجزاى جملات بر اساس چه قواعدى ترکیب مىشوند و در برابر هم قرار مىگیرند تا معانى اى را پدید آورند که جملات براى گویندگانِ زبان دارند. به همین صورت تلاشهاى نشانهشناختى براى کشف ماهیت رمزهایى است که ارتباط [و مفاهمه] ادبى را ممکن مىسازند». چنانکه دسوسور معتقد است، میان زبان(38) و گفتار(39) یک دیالکتیک وجود دارد، هر دو مهم هستند. یک عبارت خاص ساختار زبان را به کار مىگیرد؛ اما خود ساختار زبان کل پیام نیست. وقتى ما پیام کتب مقدس یا الهیات را ملاحظه مىکنیم، ممکن است آگاهى از ساختارهاى عمیق در روشنساختن مطلبِ بیان شده مفید باشد، اما کاملاً آن را مشخص یا تفسیر نمىکند. ساختارگرایى نشان داده است که رمزهاى صور مختلف ارتباطات ما قابل چشمپوشى نیستند و ساختارگرایى از این طریق تأکید غیرمتعادل [و غیرمنصفانه] بر رویکردهایى در زمانى در گذشته را اصلاح کرده است. معالوصف، ساختارگرایى که روش تمامیتگرایى است که تنها به خود اشاره مىکند، براى تحلیل عادلانه گفتار دینى و اَسناد دینى کافى نیست.
دوم آنکه ساختارگرایى کمک اندکى در خصوص مسئله صدق مىکند. ساختارگرایى در پیشبرد فهم و ایجاد تردید در مدعیات ایدئولوژى سهیم است. درست همانطور که فهم دستور زبان در فهم جمله خاصى حایز اهمیت است، مطمئناً درک شرایط طرح ادعاى صدق نیز مهم است؛ لکن دستور زبان به خودى خود، میان جملاتِ متعدد درست شکل یافته، که برخى از آنها شاید صادق و برخى کاذب تلقى شوند، موردى را برنمىگزیند؛ براى مثال، جملات «خداوند وجود دارد» و «خداوند وجود ندارد»، هر دو از نظر دستور زبانى صحیح و تابع «قواعد» هستند، اما این مطلب کمک چندانى به ما نمىکند؛ بنابراین در حوزه مسئله صدق، ساختارگرایان گاهى احتمال صدق را مورد تردید قرار مىدهند (تمایلى که در مرحله پساساختارگرایى به اوج رسید) یا به دلیل تمرکزشان بر شرایطِ بیان چنین ادعاى صدقى، از این موضوع غفلت مىورزند؛ به علاوه، ساختارگرایى به مثابه رویکردى تمامیتخواه، سؤالات مهمى را بدون پاسخ باقى مىگذارد. پل ریکور که نسبتاً سپاسگزار ساختارگرایى است، اشاره به تحلیل متعادلترى در فلسفه هرمنوتیکى خود مىکند و محققان دینى روىهمرفته از این رویکرد معتدلتر پیروى کرده اند.
3. ساختارگرایى در پژوهشهاى دینى
در قرن هفده و اوایل قرن هجده، ساختارگرایى در حوزه هاى خاصى از مطالعات دینى به جوشش درآمد. پل ریکور نیز در بسیارى از آثار خود در دهه هفتاد، مستقیماً نسبت به ساختارگرایى فرانسوى واکنش نشان داد. وى در عین حال که آن را در طرح زبانشناختى خود گنجانید، با دقت به نقاط قوت و ضعف آن اشاره کرد. او پاسخى فلسفى فراهم آورد. ما پس از بررسى کار او، که با تحلیل ما از کار وى در سایر فصلها پیوند دارد، خواهیم دید که چگونه برخى از محققان کتاب مقدس، ساختارگرایى را مناسب دانسته اند.
1.3. ریکور
ریکور اثر خود را بین تأکید بر مؤلّف، که هرمنوتیک رمانتیکى و وجودگرایى آن را مطرح مىکند، و تکیه بر متن، که ساختارگرایى انجام مىدهد، جاى داده است. او گرایش رمانتیکى به بازآفرینى تجربه نبوغ را در مقابلِ گمنامىِ مطرح در ساختارگرایى قرار مىدهد؛ بنابراین ریکور مىگوید: «وظیفه اصلى هرمنوتیک فرار از گزینه امر نبوغ یا ساختار است.» ریکور به جاى آن، تأکید بر گفتمان را پیشنهاد مىکند که هم از زبان و هم از گفتار بهره مىجوید. او تصدیق مىکند که «زبان در معناى ساختارگرایى» هیچ ارتباطى با واقعیت ندارد، کلماتِ زبان به سایر کلمات موجود در دور بىپایان واژهنامه بازمىگردند. این نیروى مرکزگراى(40) زبان در مقابل طبیعت مرکزگریز(41) گفتار که کلمات را در قالب جهان مىریزد قرار دارد. در عین حال، ریکور استدلال مىکند که [در اینجا [دیالکتیکى روى مىدهد که در آن زبان و گفتار بیش از آنکه متناقض باشند مکمل یکدیگرند. به گفته او: «دقیقاً چنانکه زبان با واقعیت یافتن در گفتمان، از خود، به مثابه یک نظام، فراتر مىرود و خود را به عنوان پدیده واقعیت مىبخشد، گفتمان نیز با ورود به فرایند فهم، از حالت پدیده بودن فراتر مىرود و [تبدیل به] معنا مىشود». در هر پدیده زبانى که بخشى از نظام ثابتى است که مورد مطالعه مکتب ساختارگرایى است، «معناى پایدارى» وجود دارد. نتیجه این امر وجود حوزه ثابتى از علایم است که نه به جهان، بلکه به یکدیگر دلالت دارند؛ در عین حال، این حوزه «شرط تفهیم و تفاهم» را فراهم مىسازد و براى آن رمزهایى را تدارک مىبیند. خود رویداد زبان حاوى بعد فاصلهگیرى است؛ جایى که اثر از نیات مؤلّف فراتر مىرود و نیز در برابر افق هر خواننده خاصى قرار مىگیرد. این فاصلهگیرى از واقعه تفهیم و تفاهم، هم عمومیت زبان را ممکن مىسازد و هم عینیت آن را؛ امورى که براى معناى لغوى کلمه و همچنین براى جهان متن که ضرورتاً با جهانِ در وراى متن، مطابق نیست، ضرورت دارند.
در دیالکتیک فهم (تبیین) ریکور، که تقریبا در چنین دورانى تکوین یافت، این ثبات پایدار بدین معناست که ساختارگرایى رویکردى عالى است که تحلیل منضبط و علمى را در مقطع دومِ تبیین مجاز مىشمارد. در عین حال، به نظر ریکور، تفسیر نمىتواند در این نقطه توقف کند. او با اشاره به اثر لوى استروس مىگوید: «حقیقتاً مىتوانیم بگوییم که افسانه را توضیح دادهایم، نه اینکه آن را تفسیر کردهایم.» او مبرهن مىسازد که در حقیقت چنین «جبر» ساختارىِ «واحد هاى تشکیل دهنده»، جداى از فعلیتِ گفتمان، غیر ممکن است؛ جایى که تقابلهایى از قبیل تولد و مرگ، کورى و بینایى، روابط جنسى و حقیقت، که افسانه واسطه آنهاست، واقعیتهاى وجودى هستند. او [چنین] نتیجه مىگیرد: «من واقعاً معتقدم که اگر کارکرد تحلیل ساختارى چنین نبود، این امر به بازى بىحاصل، و جبرى(42) تفرقهانگیز تقلیل مىیافت و حتى افسانه از عملکرد... آگاه ساختن انسان نسبت به تقابلهاى خاص و تمایل به میانجىگریهاى فزاینده آنها محروم مىشد». به عبارت دیگر، توضیح متن که در سطح معناى متن انجام مىگیرد، باید به سوى مَحْکىِ متن حرکت کند؛ روشى که جهان ممکنى را مىگشاید که خواننده مىتواند در آن زندگى کند؛ بنابراین به نظر ریکور، ساختارگرایى یک همپیمان لازم براى وصول به این پایان است؛ چیزى که عمق ساختارى را فراروى ما مىگشاید که در غیر این صورت شاید از آن بىخبر بمانیم؛ اما ساختارگرایى اشاره به «تملک»(43) پساانتقادى توسط خواننده دارد که از ساختارگرایى فى نفسه فراتر مىرود.
2.3. تیسلتون
آنتونى تیسلتون(44) تأکید خاصى بر زبانشناسى ساختارى از حیث تأثیر ویژه آن بر مطالعه کتاب مقدس دارد. او اشاره مىکند که در آغاز این قرن، فرضیات غلط ذیل، معناشناسى را به طور کلى مشکل ساخته بودند:
1) کلمه، نه جمله یا کنش، گفتارى است که سازنده واحد اساسى معنایى است که باید بررسى شود؛
2) سؤالات مربوط به علم ریشهشناسى به گونهاى به معناى واقعى یا «اصلى» کلمه مرتبطاند؛
3) زبان با جهانى رابطه دارد که غیرقراردادى است و، درنتیجه، زبانى است که «قوانین» آن ممکن است به جاى آنکه صرفاً توصیفى باشند، تجویزى باشند؛
4) ساختار منطقى و دستور زبانى، اساسا مشابه و یا حتى همشکل هستند؛
5) معنا همیشه حول رابطه میان کلمه و موضوعى که کلمه حاکى از آن است در گردش است؛
6) اساسىترین نوع زبان-کاربردى که باید مورد بررسى واقع شود، (غیر از خود کلمات)، گزاره یا جمله اخبارى است؛
7) زبان یک برونهشت، و گاهى یک برونهشت تقریبى و تقلیدى، از مفاهیم یا باورهاى درونى است.
تعدادى از این فرضیات مورد نقد نظریات طرح شده در فلسفه زبان است که در فصلهاى قبل ملاحظه کردیم؛ اما ساختارگرایى، به طور خاص، این فرضیات را مورد تردید قرار مىدهد. ساختارگرایى مسلماً به فراتر از تمرکز بر واژه هاى جزءنگرانه، صرف نظر از بافت همزمانى آنها، اشاره دارد؛ کلمات حاکى از مبنایى یکبهیک،(45) جداى از ساختارهاى وسیعتر زبانشناختى نیستند.
به علاوه تیسلتون اشاره مىکند که واژهنامههاى سنتى یونانى و عبرى، رویکرد جزءنگرانه «ناهمزمانى» را پیش مىگیرند که به ریشهشناسى(46) یا تاریخ کلمه مىنگرد؛ به عنوان مثال، کلمه یونانى leitourgia قبلاً به معناى کارى(47) بود که مردم(48) انجام مىدادند؛ اما چنانکه تیسلتون خاطرنشان مىسازد، حتى در زمان ارسطو این واژه به معناى چیزى بیش از «خدمت» تعمیم یافته بود؛ مع الوصف، گاهى در فهم عهد جدید، معناى قبلى واژه به آن نسبت داده مىشد.(49) چنانکه وى مىگوید، ما ممکن است چنان گمراه شویم که گاهى دچار «نابهنجارى تاریخىِ محض(50) شویم، مانند وقتى که به ما گفته شود شهادت دادن(51) به شهید شدن است؛ یا حتى بدتر از آن، اینکه گفته شود dunamisدر عهد جدید دقیقا به معناى دینامیت است! بهتر آن است که به شبکه جانشینى معاصرِ کلمات نگاهى داشته باشیم؛ شبکهاى که کلمات با آن مغایرت یا تفاوت دارد، به همراه نگاهى به ساختارهاى وسیعتر زنجیرى(52) و روایى که کلمات در آن جاى گرفتهاند.
به علاوه، چنانکه مشاهده کرده ایم، ممکن است ساختار سطحى یا دستورزبانى ساختارهاى عمیقتر را منعکس نکند. تیسلتون مىگوید: «با این حال، محققان کتاب مقدس زیرکانه نتایج ژرفى را درباره تفکر یهودى یا یونانى، بر اساس مطالب موجود در واژهنامه استنتاج کردهاند.» به بیان دیگر، اگر واژهنامه فاقد کلمهاى باشد، ایده آن ظاهرا غایب است. در واقع، براى بیان امرى مشابهْ بسیارى ساختارهاى بدیل وجود دارند. مسلماً تفاوتهایى میان فرهنگها وجود دارند که در زبان و ساختارهاى بزرگتر روایى منعکس مىشوند، اما این مسئله بسیار پیچیدهتر از واژگان یا شکل دستور زبانىِ صرفا مشابه است؛ به علاوه، چنانکه نظریه کنش-گفتارى نیز نشان داد، نقش حاکوى یا توصیفىِ زبان نقش اصلى آن نیست و زبان وقتى توصیفى است، معمولاً چیزى بیش از توصیف صرفْ در جریان است. در نهایت، هیچ رابطه ذرهاى [جزءنگرانهى] سادهاى میان واژه و محکى وجود ندارد؛ محکى اى که کاملاً قطع نظر از وساطت زبان «در آنجا»(53)] در جهان عین[ وجود دارد. مفهوم نیز، بدون وساطت ساختار زبان «در اینجا»(54) [در ذهن [وجود ندارد.
3.3. پَت
دانییِل پت(55) نیز در حالى که از اهمیت روشهاى ساختارگرایان براى پژوهشهاى مربوط به عهد جدید به شدت حمایت مىکند، رویکرد معتدلى اختیار مىکند. او مبرهن مىسازد که ساختارگرایى صرفاً روش دیگرى نیست که به نقد متن، نقد ادبى، نقد صورت و نقد تحریر افزوده شده باشد؛ بلکه مسئله اخیر متعلق به رویکرد تاریخى و «ناهمزمانى» است؛ درحالیکه ساختارگرایى نمایانگر رویکرد زبانشناختى و همزمانى است؛ گرچه همه آنها مهم هستند. او درحین سخن از متدهاى قبلى مىگوید: «آنها فرض را بر این قرار مىدهند که متون کتب مقدس باید در درجه اول منابعى براى بازسازى نوعى فرایند تاریخى به حساب آیند. در مقابل، روشهاى ساختارى، الگوى زبانشناختى را فرض مىگیرند، یعنى آن بیان باید مقولهاى اساسى در زبان شمرده شود، نه راه رسیدن به چیز دیگرى، مثلاً تاریخ».
بنابراین، چنانکه در اثر ریکور مشاهده مىشود، تمرکز بر جهانِ متن است، نه بر ماقبل تاریخِ نهفته در وراى متن. چنانکه تیسلتون اشاره داشت، این مطلب بدین معناست که معناى واژهها و الگوها، نه بر اساس ریشهشناسى واژهها، بلکه در قالب آن زمان جستوجو مىشود. پت سپس مىافزاید که ساختارگرایى بر کالاى مورد مبادله مورخ، [یعنى [معانى آگاهانه و قصد شده عاملها در تاریخ، متمرکز نمىشود، بلکه بر ساختارهاى ناخودآگاهى تمرکز مىیابد که افعال آنها را شکل مىدهند؛ به دیگر سخن، روشهاى ناهمزمانى، به معانىاى که مؤلّف تحمیل کرده است مىنگرند؛ اما ساختارگرایى به معانىاى مىنگرد که بر مؤلّف تحمیل شده است.
پت با بهرهجویى از انواع مختلف پژوهشهاى ساختارگرایانه مىگوید: مفسّر ساختارگرا به دنبال کشف ساختارهاى زبانشناختى، روایى و افسانهاى است. در زیرِ تمام این ساختارها، ساختارهاى ژرف عام قرار دارند. آنها متفقاً سطوح مختلف ساختارگرایانه معنا را بنا مىنهند؛ گرچه بیشترین علاقه ساختارگرایان به ساختارهاى ژرف عام است.
4.3. کروسان و ویا(56)
چنانکه در بحث استعاره و حکایتهاى عیسى (فصل 6) به طور ضمنى دریافتیم، جان دومینیک کروسان نظریات لوى-استروس را به طور موفقیتآمیزى در خصوص حکایتها به کار مىگیرد. ما در آن فصل مشاهده کردیم که حکایتها انتظارات معمولى از جهان را مورد مناقشه قرار مىدهند و یا تخریب مىکنند. کروسان استدلال مىکند که این امر را نه در سطح محتواى ظاهرى، بلکه در سطح ساختارى عمیق، به آسانترین شکل ممکن مىتوان مشاهده کرد. او کار خود را با نظر به ساختارهاى افسانهاى فیلمهاى سینماى غربى آغاز مىکند؛ فیلمهایى که نزاع میان خیر و شر را در قالب گاوچرانها و سرخپوستها(57) به تصویر مىکشد، که این قالب را مىتواند بعدا به وسیله سرخپوست خوب یا سفیدپوستى که حامى سرخ پوستهاست مورد چالش قرار دهد. در چنین چالشى ممکن است کل یک الگو یا «ساختار تحقیر» ویران شود. عیسى مسیح در حکایتها دائماً با تقابلهاى فرهنگى مواجه مىشود و آنها را در هم مىشکند، تا شاید درى به سوى رویکرد جدیدى بگشاید. در حکایت سامرى نیکو، تقابل دوگانه میان خیر و شر در قالب یهودیان و سامرى ها (و همچنین تقابل میان روحانى و عوام) معکوس مىشود؛ اما نه به گونهاى که این کار به آسانى در قالب تقابل جدیدى میان سامرى هاى نیکوى فعلى و یهودیان بد واقع شود. در حقیقت کروسان استدلال مىکند که افسانه ها، بر اساس تحلیل ساختارگرایانه، احتمال وساطت اصولىِ واقعیتى کاملاً کنترل شدنى را فراهم مىسازند؛ به دیگر سخن، آنها «جهان را بنا مىنهند». از طرف دیگر، حکایتها چنین وساطتهاى آسانى را مورد تردید قرار مىدهند؛ اگر وساطت را کاملاً مورد تردید قرار ندهند؛ [یعنى] آنها «جهان را ویران مىکنند». به بیان انتقادى کروسان، «افسانه به ما اطمینان مىبخشد که شما خانهاى زیبا ساخته اید؛ اما حکایت نجوا مىکند که شما دقیقا روى گسله زمینلرزه قرار گرفتهاید».
مثال کروسان همچنین نشان مىدهد که الگوى زیربنایى ممکن است در هر حکایتى کاملاً آشکار نشود؛ بلکه حکایتهاى عیسى نیز، تا حدودى شبیه تأکید پروپ بر این که افسانه هاى پریان تنها به صورت کلى قابل فهم هستند، در مجموع سازنده پیام بزرگترى هستند. او به الگوهایى در حکایتها مىنگرد که درونمایههاى انتظار، واژگونى و کنش را آشکار مىکند. چنانکه در فصل 6 مشاهده کردیم، احتمالاًکروسان ماهیت «ویرانگرى جهان» به واسطه ى حکایت را بیش از حد وانمود مىکند؛ در عین حال بینشهاى او روشنگر هستند. با این وجود، فهم و تعبیر کروسان از ساختار عمیق، احتمالاً براى بیشتر ساختارگرایان عمق کافى را ندارد. شاید آنچه لوى-استروس مىخواست، صرفاً ساختار تقابلىِ بنیادین و مجرد از هر محتواى خاص بود، درحالى که براى کروسان محتوا فوقالعاده حایز اهمیت است. در عین حال، کروسان هم محدودیتهاى تملکِ دقیق لوى ـ استروس و هم احتمالات تملکِ محدودترى را نشان مىدهد.
کروسان و دان و یا، هردو حکایت سامرى نیکو را بر اساس تحلیل الگوى کنشى گرماس (مطلب پیشین را ببینید) تحلیل مىکنند. دان و یا، همان معکوسسازى انتظاراتى را توضیح مىدهد که کروسان بر آن تأکید داشت؛ در عین حال، به جاى استفاده از گفتار سادهتر، بازسازى شده و اصیلتر، کل بافت را به کار مىگیرد. این مطلب نمایانگر طرق مختلف قابلیت کاربرد این روششناسىهاست. کروسان از تحلیلهاى استعارى و ساختارگرا براى بازسازى گفتههاى عیساى تاریخى و براى تبیین عمل «ویرانگرى جهان» توسط حکایتها استفاده مىکند. ویا از همین روشها براى فهم شکل کنونى متن استفاده و به برخى از لوازم «سازندگى جهان» اذعان مىکند.
لکن نقد مشترک از روشهاى ساختارگرا در پژوهشهاى مربوط به کتاب مقدس این است که ابزارهاى [مورد نیاز] نقد و پژوهش، آنقدر پیچیده است که ثمره مزایاى استفاده از آن [فقط] کمى بیش از آن چیزى است که تفسیر سنتى آشکار مىسازد؛ به عنوان مثال، و یا و کروسان با استفاده از تحلیل استعارىِ روشنتر، توأم با ابهام کمتر، اساساً به همان نتایجى رسیدند که آنها با استفاده از تحلیل ساختارى دست یافتند. به علاوه، غالباً چنین به نظر مىرسد که ساختار بنیادین مبهم، مجبور مىشود با روایتها متناسب شود و لازمهى آن این است که هیچ راهى براى اثبات یا ابطال نظریه ساختار بنیادین وجود نداشته باشد. داشتن کیفیت متلون المزاج، ساختار بنیادین را قادر مىسازد تا با همه چیز متناسب درآید، بدین معنا که ممکن است در واقع هیچ چیزى نگوید. ارزش ساختار بنیادین، در بافت وسیعتر فلسفى توسط فوکو و بارثس، در زبانشناسى [توسط کسانى[ چون د سوسور و تیسلتون، و در کاربستهاى آن در قومشناسى و قصههاى عامیانه که کار لوى-استروس و پروپ، نشان دادهاند، با وضوح بیشترى دیده مىشود.
به علاوه، ادعاى کلیت یا فرافرهنگى بودن، چه در ساختارهاى ذهن انسانى و چه در ساختارهاى خود واقعیت، بسیار سؤال برانگیز است. نتایج روشنگر بسیارى از مطالعات، بر چنین فرضیهاى کلى مبتنى نیستند. دعاوى دیگرى در باب کلیت بر اساس بنیان تمام علوم، همراه با دعاوى در باب دقت علمى و اجتناب از تاریخ و موضوع، بسیار مشکلآفرین بوده و عمدتاً تحقق نیافته است؛ مثلاً ریکور نشان داده است که خود عناصر دوتایى، ریشه در جهان زندگى وجودى دارند و معناى خود را از آن کسب مىکنند؛ درحالیکه این کار، ساختارگرایى را حداکثر به مقطعى در یک قوس هرمنوتیکى تبدیل مىکند؛ اما مسلماً ساختارگرایى را خودکفا نمىکند. اگر ساختارگرایى در پژوهشهاى تفسیر متون ارزشمند است، این ارزش در قالب هماهنگى تأکیدهاى یک طرفه بر اهمیت خود، تاریخ و واقعیتهاى ذره اى است. در هر صورت، نافذترین نقدها به ساختارگرایى از درون خود این جریان فکرى ناشى گردید، که به جریان پساساختارگرایى منجر شد؛ جریانى که بیشتر معروف به شالودهشکنى است.
4. پساساختارگرایى
موثرترین نقد بر ساختارگرایى را ژاک دریدا وارد کرد؛ کسى که خود زمانى ساختارگرا تلقى مىشد. تفکر دریدا مسلماً ریشه در برخى نظریات ساختارگرایى دارد و این مطلب توصیف پساساختارگرایانه را به جا مىسازد؛ اما محل تردید است که آیا او هرگز وجه اشتراک کافى با ساختارگرایان داشته است تا یکى از آنها تلقى شود یا خیر. بر خلاف مثلاً فوکو که از مرحله ساختارگرایى عبور کرد و به پساساختارگرایى رسید. دریدا در سلسله مقالات تفسیرى، که زمانى به دلیل تنوع و تأثیرشان درخشان و شگفتآور بودند، با استفاده ابزارى از زبان، اقدام به تجزیه و تحلیل بى وقفه مبانى فلسفه غرب کرده است. کار دریدا و فوکوى متأخر، به صورتهاى متفاوتى، «پساساختارگرایى»، «پستمدرنیسم» و «شالودهشکنى» نامیده شده است. اصطلاح پستمدرنیسم از نقد قاطع این متفکران از عقلگرایىِ دوران مدرن ناشى شده است و به الگوى متفاوتى از عقل اشاره دارد. شالودهشکنى اصطلاح خاص دریداست؛ معناى شالودهشکنى به همراه معناى «پساساختارگرایى» باید در سیر بحث ما روشن شود.
1.4. دریدا
دریدا موضوع ساختارگرایىِ معنا را به مثابه امرى متشکل از تفاوتهاى شدیدا گزاف دانست و کاربردهایى را از آن درآورد که در جهت دیگر و بسیار اساسىترى حرکت مىکند. او مبرهن ساخت که چون هر کلمه به واسطه تفاوتش با سایر کلمات ساخته مىشود، معنا هرگز به طور کامل در خود آن کلمه موجود نیست؛ معنا «به تعویق انداخته شده» است، [و] به همان اندازه اى که وجود آن ناشى از حضور است، ناشى از غیبت نیز هست. او با استفاده از ابهام فعل فرانسوى diffrer که مىتواند به معناى «تفاوت داشتن(58)» یا «به تعویق انداختن(59)» باشد، واژه جدیدِ diffrance را از خود ابداع کرد (شکل اسمى این کلمه که به معناى «تفاوت(60)» است، به صورت diffrence نوشته مىشود). تفاوت differو deferتنها در املاى کلمه نهفته است، نه در تلفظ؛ این امر مؤکد نکته مهم دیگرى است، [و آن] اینکه اهمیت نوشتار حداقل به اندازه گفتار است، اگر بیشتر از آن نباشد. بدین ترتیب، دریدا تأکیدهاى سنتى بر آنچه نوعى «مابعدالطبیعه حضور» و تعصب گفتارى نامید را مورد تردید قرار داد. متفکران غربى به دنبال فهم کامل معنا بودهاند، هدفى که به بهترین روش در معیار «وضوح و تمایز» دکارت بیان شده است. چنانکه در فصل اول دیدیم، فلاسفه با بازگشت به نظریه افلاطون [و الهام از وى]، تمایل داشته اند تا گفتوگو را بر نوشتن ترجیح دهند؛ زیرا احساس مىکردند که بشر به وسیله گفتوگو بهتر مىتواند به معنا اطمینان یابد و گفتار برخلاف غیبتِ موجود در نوشتار، حضورى بىواسطه را فراهم مىسازد. دریدا درباره هدف سنتى زبان تک معنا، به نحو ملامتآمیزى مىگوید: «اسم زمانى مناسب است که تنها معناى واحدى داشته باشد... هیچ فلسفهاى تاکنون این آرمان ارسطویى را انکار نکرده است».
دریدا در برخى از ماهرانهترین آثار خود استدلال مىکند که این هدف تکمعنا و متافیزیک حضور، خیال باطلى است. دریدا در مجموعه مقالات استادانهاى نشان مىدهد که چگونه تلاشهاى افلاطون، روسو،(61) هوسرل، و ساختارگرایان پیشتاز همچون لوى-استرَوْس و دسوسور براى رجحان گفتار بر نوشتار و حضور بر غیبت، در تناقضهاى خود غرق شده و (البته) خودشان نوشتار را متحمل شده و به غیبت تن دادهاند. تکمعنایى نهتنها بهناچار درگیر ابهام و عدمدقت، بلکه درگیر استعاره نیز هست. راهکار «شالودهشکنانه(62)» دریدا، که بهتدریج چنین نامى به خود گرفته است، از هر اثرى علیه خود آن استفاده مىکند، تا نشان دهد که چگونه [خود آن اثر] ریشههاى تخریب خود را فراهم مىسازد؛ به عنوان مثال، او نشان مىدهد که چگونه افلاطون از نوشتار استفاده کرد تا علیه نوشتار استدلال کند، و از افسانه شاعرانه استفاده کرد تا افسانه را غیرقانونى شمارد. افلاطون نوشتار را «زهر(63)» تلقى مىکرد؛ اما اشاره دارد که سقراط، قهرمان بزرگ [داستان] او، خود یک چنین زهرى است، یا با استفاده از ابهام کلمه pharmakon] گفت که آن [در عین حال، یک «راه علاج» است. دریدا درنهایت نشان مىدهد که چگونه حتى افلاطون در رهاسازى گفتار از خطرهاى نوشتار ناکام ماند. بنابر نکتهاى که در برابر هوسرل مىگوید، کلمات همیشه مستلزم تکرار هستند، آنها مبدأ بازنایافتنىِ خود را رها کردهاند و، در نتیجه، شکاف اجتنابناپذیرى میان کلمه و حضور شفاف به وجود آورده اند. دریدا نتیجه مىگیرد که نوشتار در واقع نوعى برترى دارد؛ زیرا نشان مىدهد که گفتار نیز همچون نوشتار و شامل همان عدم ثبات و ابهام [موجود در] نوشتار است. او در سخن مشهورى ادعا مىکند که «هیچ چیزى خارج از متن وجود ندارد».
دریدا به روشى مشابه ریکور، بر تمایز نوشتار تأکید مىکند، اما در ادامه نشان مىدهد که حتى در گفتار نیز شکاف مشابهى به وجود مىآید، و ضرورت مشابهى براى تفسیر ایجاد مىگردد. دریدا با هجوم مشابهى به آثار کثیرى از سایر متفکران، در حمایت از «نوشتارشناسى(64)» به آنچه وى «کلام محورى(65)» مىنامد حمله مىکند تا نشان دهد که چقدر مشکل است که بتوان درباره هر چیزْ بیانى واضح و متمایز داشت. او با کاربست زبان ویتگنشتاین، دست کم مىگوید که همیشه حدود ناهموارى براى کلمات وجود دارند. روش دیگر دریدا در بیان این مطلب این است که آنچه در اختیار ماست، تنها اثر و نشانهاى از معنا است، نه کشف کاملِ آن. کریستوفر نوریس(66) مىنویسد: «شالودهشکنى بیش از هر چیزى، این نظریه را خنثا مىسازد که عقل مىتواند به نحوى از زبان صرف نظر کند و به حقیقت یا شیوه خالص و خود-معتبرى دست یازد؛ نظریهاى که به نظر دریدا، پندار باطل حاکم بر مابعدالطبیعه غربى است. هرچند فلسفه مىکوشد تا خصوصیت "نوشتارى" یا متنى خود را محو سازد، علایم آن کشمکش در آنجا موجود است و در نقاط کور استعاره و سایر تدابیر بلاغى قابل مطالعه است».
بهسان آنچه در ساختارگرایى گذشت، دریدا شخص را نیز کم اهمیت جلوه مىدهد و مدعى است که شخص امر مستقلى نیست، بلکه مدلول ضمنى متون یا نوعى آفرینش متون است. اگر متونى وجود داشته باشند، خوانندگان و نویسندگانى نیز، صرفا به طور ضمنى، وجود خواهند داشت. نقد فاعل جوهرى که از هیوم آغاز شد، به روش متنى سوق داده شد.
دریدا با استفاده از ساختارگرایى علیه خودِ ساختارگرایى، تقابلهاى دوگانه غرب (گفتار، نفس، زندگى، پدر، و نور در برابر نوشتار، بدن، مرگ، مادر و تاریکى) را مىگیرد و آنها را بدون یافتن ترکیب [یا سنتز [بالاترى در هم مىشکند. او نشان مىدهد که چگونه این تقابلهاى دوگانه به بنبستها یا معماهایى مىانجامند که به جاى غلبه بر آنها، باید آنها را در «تجربهاى پایانناپذیر» تحمل کرد. ماحصل آن، بازى دایمى تفسیر، بدون نقطه توقف ثابت، [یعنى] انتشار بیهوده نظریات است.
دریدا با برگفتن نظریه خواننده ـ پاسخ مبنى بر اینکه ناگفته ها، یعنى جاهاى خالى، به اندازه گفتهها، براى نتیجه اساسىتر حایز اهمیت هستند، بر اهمیت غیبت و حواشى آنچه نوشته مىشود تأکید دارد. در حقیقت، معنا چنان معوّق است که ما مىتوانیم دال را به مهمى مدلول، یا مهمتر از آن سازیم؛ بنابراین، آنچه ما، به ویژه در کار اخیر دریدا مىیابیم، بازیهاى بىپایان کلمات هستند که بیش از آنکه با مدلول سروکار داشته باشند، با دال سروکار دارند. دریدا برعکس، کلام محورى را به منزله جستوجوى «مدلول متعالى»، ایستگاه نهایى، [و] ضامن معناى قطعى توصیف مىکند.
نظریه بازى، چنانکه در دیدگاه ویتگنشتاین و گادامر مطرح است، [در تفکر دریدا نیز[ حایز اهمیت است. در عین حال، به نظر دریدا، بازى بیشتر بىقانون است. او قصد دارد با اینگونه بازیها با متون، این دیدگاه را تحلیل کند که متون معناى ثابتى دارند و ما مىتوانیم تفاسیر خاصى را ترجیح دهیم و اینکه براى تفسیر محدودیت وجود دارد. او در حقیقت نقد یک متن را به مثابه آفرینشى مستقل، به منزله متن «شاعرانه»ى دیگرى تلقى مىکند. در حقیقت، کار خود وى به همان اندازه که فلسفه بوده، نقد ادبى نیز بوده، و به همان اندازه که نقد محصولات ادبى بوده، تولید ادبى نیز بوده است؛ لذا تمایز دقیق میان این فعالیتها را از بین مىبرد.
میراث یهودى دریدا از این جهت نقل شده است که دیدگاه او در باره تفسیر مکتوبِ بىپایانِ متونْ مورد تأکید قرار گیرد؛ تفاسیرى که خود تغذیه کننده تفاسیر بعدى هستند. دریدا نتیجتاً بر «درونمتنى»، یعنى رابطه درونى میان همه متون در افق ما تأکید دارد. گاهى ارتباطاتى که او مىیابد، که تمرکز آنها بر دال به اندازه تمرکز بر مدلول است، به نظر متوسط انسانها ارتباطاتى مندرآوردى و تحمیلى است؛ اما این مطلب اصرار ساختارگرایى بر درهمآمیختگىِ کل جهان علایم را برجسته مىسازد. تأکید گادامر بر فهم به عنوان تولید خلاق، بیشتر توسعه یافته است؛ لکن همانطور که اقدام مشهور دریدا براى گفتوگو با گادامر نشان داد، او همواره از تلاش براى گیرانداختن طرف و تثبیت معناى موردنظر خویش سرباز مىزند، بلکه همواره مبهم باقى مىماند. او درنهایت تنها رد پایى باقى مىگذارد. وى تمام خوانندگان را تقریبا در همان جایى رها مىسازد که زمانى نیچه در آن نقطه رها کرد: «اندکى گمشدگى در بافت متن خویش؛ مانند عنکبوتى که خود را در برابر تارهاى تنیده شده خویش ناتوان مىیابد». سؤالاتى مطرح است درباره اینکه آیا اساساً معیار هرمنوتیکى در دیدگاه دریدا وجود دارد یا نه.
در عین حال، ما باید با توجه به اینکه دریدا تا چه اندازه نسبت به خواندن دقیق و تحلیل محتاطانه متون مشتاق است، با این مسئله مواجه شویم. با این وجود، قصد او چندان آشکارسازى معنا نیست، بلکه پردهبردارى از «بىمعنایى» متون است. او همچون ویتگنشتاین، قصد ندارد مابعدالطبیعه اى از خود ارائه دهد، بلکه مىخواهد به اصطلاح، طفیلى باشد. او نوعى درمان پیشنهاد مىکند که فرد را از پندار غیرممکن تسلط مطلق خارج سازد.
2.4. فوکو
فوکو به موازات آنکه از مرحله بیشتر ساختارگرایانه انجامِ باستانشناسى ادوار یا شناختهاى تاریخى روى گرداند، بیش از دریدا بر تحلیل تاریخى (تبارشناسى(67)) راههاى خاصى متمرکز شد که در آن، زبان، معرفت و قدرت در هم آمیخته شدهاند. او درحالى که در این نقطه تحت تأثیر شدید فریدریش نیچه بود، تأکید داشت که معرفت ضرورتا قدرت است و نهایتاً خود را در بدن، زندانها، معالجه پزشکى، درمان فرد دیوانه، و در رسیدگى به موضوع جنسیت ارائه مىدهد. واژه مورد استفاده فوکو براى این امر، «زیست - قدرت(68)» است. او همچون دریدا، از هر نظریه مقیاس بزرگ(69) اجتناب کرد، که این کار نقد ضمنى تحلیل اولیه وى از معرفت بود و به نفع ترسیم «اعمال - خُرد» یا «فیزیک ـ خُرد قدرت(70)» بود. مثلاً، او به جاى نقد گسترده مارکسیستى، پیشنهاد کرد که اگر نقدهاى جزئىِ متعددى وجود مىداشتند، بهتر بود. او به جاى حمایت از عقلانیت «کلى» جهانشمول، از «عقلانیت خاص» حمایت کرد. او همچون ویتگنشتاین متأخر، از تمایل شدید به کلیت پرهیز کرد و بر کثرتگرایى تأکید ورزید.
اثر اخیر فوکو به جاى جهت گیرى به سمت خود نظامهاى استدلالى، بیشتر به اعمال متضمن گفتار روى آورد، چیزى که بیشتر شبیه ویتگنشتاین متأخر بود که «صورت حیات» را نه تنها شامل زبان فى نفسه مىدانست، بلکه اعمال را نیز در جریان حیات، که زبان در آنها جاى مىگیرد، مشاهده مىکرد. اثر اولیه فوکو که باز هم به سان اثر ویتگنشتاین مرموز بود، اکنون بیش از حد کلى، دقیق، و بیش از حد متمرکز بر استقلال نظام استدلالى جداى از جایگاه آن در زندگى به نظر مىرسید. تأثیر کار اخیر او بیش از همیشه از نوع نقد ایدئولوژى است، گرچه او هنوز هم هیچ راهى براى سخن گفتن از حقیقت یا داوریهاى بهتر یا بدتر نمىپذیرد؛ بنابراین، زبان و اعمال را مىتوان تحلیل کرد، اما آنها ما را در مخمصه گریزناپذیرى رها مىسازند؛ جایى که بازى قدرت هر گونه ادعایى در خصوص معرفت عینى سنتى را مورد نقد قرار مىدهد.
فوکو در ادامه رویکرد ساختارى وسیعى را برمىگیرد که در آن چندان نباید شخص را عامل تولید دانست، بلکه این شخص کسى است که توسط شبکه روابط قدرت به وجود آمده است. در عین حال چرخش تعجبآور در دیدگاه وى در باب تاریخ جنسیت عبارت از علاقه مورد اذعان وى به شخص است و اینکه چگونه شخص خود را ـ حتى در خود ادراکى خویش ـ به وجود مىآورد. او، به عنوان مثال، «فنآورىهاى نفس» مثل تکنیکهاى رواقیون و مسیحیان براى خودآزمایى را مورد بررسى قرار داد. کسى که مرگ «انسان» را اعلام کرد، به نظر مىرسید که نگران تبدیل شدن به خویشتنى اصیل است.
3.4. نقد
بر اساس یک قرائت، نتیجه کار فوکو، همچون کار دریدا، بىقاعدگى است. او به طور ضمنى مىگوید: هرچه انسان انجام مىدهد، خود، ایدئولوژیکى خواهد بود. او هرگز راه گریزى ارائه نمىدهد. دریدا هیچ راه گریزى براى بازىِ بىپایان اختلاف در متون پیشنهاد نمىکند. فوکو نیز، هیچ گریزى از بازى بىپایان قدرت خشن ارائه نمىکند؛ در عین حال هر دو [فیلسوف] به دلیل آنکه به نحو تناقضآمیزى اثر خود را، به عنوان مؤلّف، از نقدى که به سایر مولفان وارد مىسازند مستثنا مىکنند، مورد انتقاد قرار گرفتهاند.
لکن طبق قرائتى دیگر، اثر آنها چندان بىقاعده نیست. کار فوکو را مىتوان همچون کار دریدا، به منزله شالودهشکنى از درون تلقى کرد، که نه منکر قدرت، بلکه منکر سوءاستفاده از قدرت است؛ نه منکر علوم، بلکه منکر دعاوى ایدئولوژیکى آنهاست. فوکو به جاى ایستادن بر بالاى این نزاع، خود به طور فزاینده اى در کشمکشهاى سیاسى، در «مقاومتِ خُرد» درگیر شد. اثر فوکو همردیف آثار کسانى است که عموماً نفوذ ناچیزى دارند: دیوانه، مجرم، بیمار، مظلومان سیاسى. او هرگز بیش از دریدا، برنامه مثبتى ارائه نمىکند، اما اثر او این وظیفه را انجام مىدهد که بر پایانپذیرى و محدودیت تمام معرفتهاى ما تأکید مىورزد.
بیشترین ارزش کار این فلاسفه در نقش آنها به مثابه «نقد ایدئولوژى» نهفته است. دریدا و فوکو هر دو در آشکارسازى صاحبان منافع ماهر هستند و شاید ما بتوانیم طبق راه و رسم خود آنها، اشاراتى به روشى مثبتتر استنباط کنیم؛ در عین حال، اکثراً فقدان گزینه سازنده را به مثابه ضعف آنها تلقى مىکنند و برخى آن را نقطه قوت (یعنى بیان حقیقتى درباره اشیا) تلقى مىکنند. مشکل اینجاست که هیچیک از این دو متفکر هیچ اشارهاى نمىکنند که چیزى به عنوان حقیقت یا انعکاس واقعیت وجود دارد. به نظر مىرسد که آنها، هم از نگرشهاى مطابقتى درباب صدق و هم از نسبیتگرایى فراتر مىروند و هیچ جایى براى ما باقى نمىگذارند که در آن قرار بگیریم. على رغم لازمه اثر دریدا و فوکو مبنى بر اینکه ما در دام نظام یا متن گرفتار آمده ایم، هر دو اغلب این تصور را برجاى مىگذارند که آنها به نحوى خارج از نظام هستند. آنها از صدق دیدگاه خود حمایت مىکنند، درحالى که هرگونه تلاش براى ادعاى صدق را غلط مىشمارند. لکن طبق قرائت مثبتترى، فوکو و دریدا از گزینه هاى عینىگرایى و نسبیتگرایى فراتر رفته و رویکردِ بیشتر تنبیه شده و وابسته به نگرش خاصى را در خصوص صدق ارائه مىکنند، چیزى که شباهت بسیارى به دیدگاه ویتگنشتاین متأخر و فلسفه هرمنوتیکى گادامر و ریکور دارد.
تصویر روشنگرانه اى از این نگرشهاى متفاوت، در تملکِ آنها توسط فلاسفه فمینیست نهفته است. پساساختارگرایى موضوع مورد توجه متفکران فمینست بوده است. از یک طرف، چارچوب ساختارگرایى ـ پساساختارگرایى براى تبیین مشکلات نظام مردسالارى مفید است. تقابل دوگانه مرد ـ زن منجر به سلطه یک طرف بر دیگرى شده است. نظامهاى وسیعتر زبان و اعمال، این یکجانبگى را آشکار مىسازند؛ آن جایى که زنان نازلتر از «مرد»، در حکم دارایىِ [مرد]، فاقد حق رأى، دورتر از روحالقدس و، بنابراین، دورتر از خداوند ، و امورى از این قبیل مشاهده شده اند (زنان در تقسیم دوگانه روح ـ جسم، نفس ـ بدن، در طرف منفى قرار مىگیرند). به ویژه به نظر مىرسد که پساساختارگرایى حامى نقد ایدئولوژى مردسالارى است. از طرف دیگر، چنانکه برخى از فمینیستها گفته اند، درست زمانى که زنان احساس هویت(71) مستقلى را به دست مىآورند، پساساختارگرایى آن هویت را منحل مىسازد؛ چیزى که به نظر مىرسد حیله تاریخى ظالمانه دیگرى است که زنان را به بازى مىگیرد.
ارزیابى نهایى فمینیست درباره جذابیت پساساختارگرایى، بسته به آن است که آیا تفسیر افراطىتر یا معتدلترى از پساساختارگرایى ارائه مىشود؟ کسانى که این تفسیرها را پوچگرا مىدانند، معمولاً آنها را رد مىکنند. کسانى که نقد ساختارگرایى را هماهنگ با نقد معتدلترى از مدرنیته، مانند نقد گادامر، مىبینند، شاید پساساختارگرایى را ارائهکننده بهترین پیشنهاد تلقى مىکنند. این مکتب مجالى براى نقد ضرورى ایدئولوژىِ نظام مردسالارى، یا چنانکه فمینیستها اکثراً توصیف مىکنند، نقد ضرورى ایدئولوژى از نفسِ دکارتىِ خودمختارِ مجرد و عقلانى، فراهم مىسازد؛ بدون آنکه دچار خطاى گفتمانىِ تمامیتخواهِ مطابقِ سبکِ عصر روشنگرى شود که غیریت(72) را سرکوب مىکند. به گفته سوزان هِکمن،(73) «شکافها، سکوتها، و ابهامهاى گفتمان، امکان مقاومت را فراهم مىسازد». به علاوه، فمینیستها هویت [انسان [را چیزى مىانگارند که عمدتاً به واسطه سنت و اعمال اجتماعى ـ زبانشناختى ساخته مىشود. برخى پساساختارگرایى را کمکى براى اجتناب از ارتکاب به این اشتباهِ برخى فمینیستها مىدانند؛ چیزى که آنها اشتباه مىشمارند، که صرفاً نظام مردسالارى را معکوس کرده و ویژگیهاى مربوط به زنان را برتر و ویژگیهاى «مردانه» را پستتر ساخته یا نظام مردسالارى را پذیرفته و مىکوشند زنان را در ردیف مردان قرار دهند. این امر نهایتاً طرح خلاق دیدگاهى نسبت به هویت را ممکن مىسازد که روابط زن ـ مرد را بر پایه صحیحترى قرار مىدهد.
پساساختارگرایان فمینیستى، همچون ژولیا کریستوا،(74) لیوس اریگاراى،(75) و هلن سیکوس،(76) در این جهت حرکت مىکنند. کار اولیه آنها، که شدیدا تحتتأثیر روانکاو ساختارگرا، ژاک لاکان(77) بود، گرایش به استمرار نگرش دوگانگى سنتى [زن ـ مرد [گرایش داشت، حتى زمانى که آن را مورد انتقاد قرار مىداد؛ به عنوان مثال، کریستوا به پیروى از لاکان، امر «نمادین» را به مثابه طرف «مردانه»ى زبان، که بنیانگذار نظم است، تلقى کرد؛ لکن «نشانهشناختى»(78) را طرف «زنانه» و مبدأ خلاقیت و تحول اساسى شمرد. او از دیالکتیک مستمر میان آنها سخن گفت. کریستوا در عین تغییر جایگاه مردسالارى سنتى، این تقابل دوقطبى را به طور کامل ابطال نکرد. وى، با این حال، در کارهاى جدیدتر خود، باز هم از این مقولات استفاده مىکند، اما مشکل همسانسازىِ یکطرف یا طرف دیگر، با مردانه یا زنانه را مشاهده مىکند. سوزان هِکمن درباره رویکرد وى، به طرز مثبت [و تحسینآمیزى] سخن مىگوید: «سازماندهى مجدد "من"، که مورد پیشنهاد کریستوا است، موجب انحراف بنیانى از "منِ" دکارتى است؛ زیرا وى نقش قوامبخش "منِ" دکارتى را مورد تردید قرار مىدهد. کریستوا "من"ى را که به واسطه گفتمان به وجود مىآید و به هیچ روى انفعالى نیست، جایگزین "منِ" قوامبخش دکارتى مىکند. او بر خلاف جوهر ثابتى که "منِ" آگاه دکارت است، "منِ" در حال جریان را ارائه مىکند، "من"ى که توسط اشکال گوناگون گفتمان، به صور متفاوتى ساخته مىشود... . کریستوا، همچون فوکو، دوگانگى میان "منِ" قوامبخش دکارتى و "منِ" قوامیافته منفعل را رد مىکند. او در عوض با توصیف "من"ى که هم قوامیافته و هم انقلابى است،(79) این مقولات را ابطال مىکند».
پویایى مشابهى مبتنى بر تضاد میان تفاسیر پساساختارگرایان، در کاربرد آنها در پژوهشهاى دینى منعکس شده است.(80)
5. پساساختارگرایى در پژوهشهاى دینى
سه نوع رویکرد ممکن از جانب پساساختارگرایان نسبت به دین پدیدار شده است. یکى از آنها انکار صریح دین است. این رویکرد بر قرائت بىقاعدگى و حتى هیچانگارانه تأکید دارد و، بنابراین، مطالب اندکى براى ارائه عناصر مثبتى براى ایمان مىیابد. رویکرد دیگر در واقع همان قرائت را مىپذیرد؛ اما در بنیادگرایىِ آن، منابعى براى رویکردى دینى مىیابد که مشابه روش سلبى است که در فصل اول ملاحظه شد. رویکرد سوم قرائت بسیار معتدلترى ارائه مىکند و ارزش هرمنوتیکى بسیارى در آن مىبیند.
نمونهاى از [هواداران] رویکرد اول، آنتونى سى. تیسلتون(81) است. چنانکه متذکر شدیم، او ارزش فراوانى در ساختارگرایى مىبیند و پساساختارگرایان را، تا آنجا که درون آن چارچوب زبانشناختى باقى بمانند، مىپذیرد. با این حال، تیسلتون به طور کلى، پساساختارگرایان را کسانى مىبیند که جهانبینىاى را «در لباس نشانهشناختى»، که نسبىگرا و پوچگراست، عرضه مىکنند. تفسیر معتدلترى مضمون دیدگاه پساساختارگرایان را بیانگر موضوعات مشابهِ متفکرانى مىداند که مورد تأیید تیسلتون هستند؛ مانند ویتگنشتاین، و سنت هرمنوتیکى که در باره گادامر و ریکور مشاهده کردیم. در عین حال، تیسلتون پساساختارگرایان (کسانى که او پستمدرنیست مىخواند) را بسیار فراتر از آن که براى هرمنوتیک مسیحى مفید نباشند، تلقى مىکند. وى مىگوید: «حمله پستمدرنیست به امور ثابت و بىحرکت، مطابق بینشهاى هرمنوتیکى مابعد هگلى و مابعد دیلتاى نسبت به ماهیت تاریخى، بافتى، و محدود فهم انسان و زبان است؛ اما این بینش باید از عقاید پستمدرنیست متمایز شود، عقایدى که بر اساس آن، کل صدق و کذب و تمام انتقادات وارد به بتپرستى، چنان از نظر بافتى مشروط باقى مىمانند که غیرثابت و از ریشه و بنیاد کثرتگرایانه مىگردند».
به نظر مىرسد که چنین رویکرد بنیادگرایى، تملک خود از سوى دین را محدود مىسازد، اما باید شیوه سلبى مورد تأکید در فصل اول را به خاطر داشته باشیم. در بسیارى از ادیان، پیوسته تمایل به استفاده از نقد سلبى از زبان وجود داشته است تا از «غیریت(82)» خداوند و حتى راز خود ایمان حمایت کند. شاید مشهورترین تملک دریدا در آمریکا، تملک مارک سى. تیلور(83) بوده است(84)؛ کسى که در تلقى شالودهشکنى به عنوان هرمنوتیکِ مناسب نهضت مرگ خدا، به این نوع طرد زبان تک معنا در قلمرو دین تمایل دارد. تیلور مىگوید: «مرگ خدا، ناپدیدى نویسنده اى بود که حقیقت مطلق و معناى روشن را در تاریخ جهان و تجربه انسانى ثبت کرده بود... از آنجا که متن جهان، دیگر مؤلّف مقتدرى(85) نداشت که قابلیت فهم ذاتى آن را تثبیت کند، ضرورتاً تفسیر به جاى آنکه تقلیدى باشد، خلاقانه شد؛ به بیان دیگر، تولید(86) جاىگزین تقلید و وانمایى(87) گشت». چه چیزى براى دین باقى مىماند؟ دقیقاً همانند جریان فکرى مرگ خدا. منظور از این عقیده آن است که خداى سنت مرده است، تنها به این دلیل که در جهان تجسد یافته باشد. «مرگ خدا، ناپدید شدن پدر، همان تولد پسر، ظهور کلمه، یعنى ظهور زبان به عنوان حاکم و فرمانرواست». تیلور اغلب با استعاره و بیانى توأم با شوخى مىگوید: ظاهراً خداوند نوعى واقعیت مرموز است که اکنون در متون، میان خطوط آن، در حواشى، در تفاوت مجسم شده است، هرگز حضور ندارد ولیکن هیچوقت بهطور کامل غایب هم نیست...؛ به علاوه، «خود» هم گم و هم یافت مىشود. چنانکه در اندیشه فوکو نیز چنین است. «در مرکز قرار دادن زبانى که نفس را انکار مىکند، از منظر زبانشناختى، نفس را در همان نقطهاى که مدعى عدم اهمیت آن و تهى بودن آن صرفاً به عنوان یک شکل گفتار است، نجات مىدهد. خود، به عنوان خود، تنها در صورتى مىتواند استمرار یابد که درون متنى که منکر آن است، جاى داده شود». تیلور با توجه به شباهت میان این رویکرد و سنتهاى عرفانى چنین نتیجه مىگیرد: «اگر قرار باشد الهیات آیندهاى داشته باشد، باید بیاموزیم که در باره خدا با نگرش بىدینى و در باره خود با نگرش فارغ از نفس سخن بگوییم».
جان دى. کاپوتو(88) با اینکه ارتباط دیدگاه دریدا با الهیات سلبى را درک مىکند، مدعى مطالعه کمتر متنى و بیشتر اخلاقى درمورد دریدا شده است. وى چنین اظهار تأسف مىکند: «متأسفانه اهمیت کار دریدا به واسطه سوء فهم نابهنجارى از شالودهشکنى، مبهم گشته است. این امر، براى کسى که زحمت لازم و فراوانى براى آشنایى با متون دریدا را متحمل شده است، کاملاً عجیب به نظر مىرسد (اگر خندهآور نباشد)؛ زیرا این تصور رواج یافته است که شالودهشکنى ما را درون "زنجیرهاى از دالها،" و در نوعى ایدهآلیسم زبانشناختى ذهنى گرفتار مىسازد که قادر به انجام هیچ کارى جز بازى بیهوده با رشته هاى زبانى نیست. در صورت صحت این مطلب، نتیجه عجیبى براى فلسفه دیگربودگى، و سرنوشتى بسیار ناخوشایند براى مواجهه با فلسفهاى خواهد بود که تمام تلاش آن متوجه چرخش به سوى غیراست».
چنانکه این نقلقول نشان مىدهد، کاپوتو اندیشه دریدا و سایر پساساختارگرایان را بیشتر نقد پیامبرانه از قدرت ظالمانه زبان و زندگى مىبیند، تا نسبىگرایى یا بازى نامحدود با متون. کاپوتو در تغییر عقیده عجیب در خصوص فیلسوفى همچون دریدا که به اندازه دیگران ارزش قصد مؤلّف به منزله کلیدى براى کشف معناى متون را تضعیف کرده است، براى حمایت از این علاقه کمتر افراطى و بیشتر پیامبرانه به دریدا متوسل شده است. او از مصاحبه اى با دریدا که شایان بازگویى است، نقلقول مىکند: «سوءفهمهاى متعددى از آنچه من و سایر شالودهشکنان قصد انجام آن را داریم انجام شده است. گفتن این که شالودهشکنى همان تعلیق دلالت است کاملاً اشتباه است. شالودهشکنى همیشه به طور عمیقى با "غیرِ" زبان کار دارد. من همواره از منتقدانى تعجب مىکنم که کار مرا اعلام این مطلب مىپندارند که هیچ چیزى فراتر از زبان نیست و اینکه ما در زبان محبوس شده ایم؛ در حقیقت شالودهشکنى دقیقاً عکس این مطلب را بیان مىکند. نقد کلاممحورى بیش از هر چیز دیگرى، جستوجوى براى "غیر" و "غیر زبان" است. من هر هفته شرح ها و مطالعات انتقادى درباره شالودهشکنى دریافت مىکنم که بر این فرضیه استوارند که آنچه آنها "پساساختارگرایى" مىنامند، به گفتن این مطلب منجر مىشود که چیزى فراتر از زبان وجود ندارد، اینکه ما در کلمات غوطهور شدهایم و حماقتهاى دیگرى از این نوع ... این سوء تفسیر صرفاً یک سادهسازى نیست؛ نشانهاى از برخى علایق سیاسى و نهادى است. علایقى که باید به نوبه خود شالودهشکنى شوند. من برچسب پوچگرایى را که به من و همکاران آمریکایى من نسبت داده شده است کاملاً رد مىکنم. شالودهشکنى حصر شدن در پوچى نیست، بلکه گشودگى به غیر است».
سپس کاپوتو مىگوید: این توجه به عدالت و فرد در برابر امر صرفاً مَدرسى و همگانى، الگوى متفاوتى را منعکس مىسازد، الگویى که نه یونانى بلکه یهودى است.
کاپوتو در برابر تقلیل تفاوت به «همان»، که شباهت دریدا به سنت عرفانى است، بر تأکید بر «غیر» (دیگربودگى) مىافزاید. گرچه دریدا صرفا پذیراى روش سلبى نیست، روشى که در نهایت به شناخت مثبت، گرچه ماوراى کلمات، علاقهمند مىشود، کاپوتو ملاحظه مىکند که توجه دریدا به مسیرِ غلط نهفته در کل زبان، چیزى است که متکلم نیز مىخواهد درباره زبان خدا بگوید. ما نمىتوانیم صرفاً سکوت اختیار کنیم، چنانکه خود متکلمان سلبىنگر نشان دادهاند. در عین حال، وقتى ما درباره خداوند سخن مىگوییم، تفاوت(89) زبان بدینمعناست که زبان ما ممکن است به صورت غیرمجاز در جهت ستمگرى به کار رود؛ اما در معناى الهیات سلبى براى اشاره به خداوند به کار رفته است.
همانند کاپوتو که اشاره به این معناى مثبت «شالودهشکنى مسیحى» در الهیات دارد، استیفن دى. مور(90) نیز به دنبال ارزش مثبت هرمنوتیک پساساختارگرا در حوزه مطالعه کتاب مقدس در کتابى با نام تحریکآمیز پساساختارگرایى و عهد جدید: دریدا و فوکو در پاى صلیب، است. او ارتباط با الهیات سلبى را نیز مورد توجه قرار مىدهد و آن را در گشودن قرائت هاى جدید متون به روشهایى که ایدئولوژى خواننده و متن را به چالش بکشد، بسیار راهگشا مىیابد. مور قرائت معتدلترى را اختیار مىکند که به آن و هرمنوتیک فمنیستى اجازه مىدهد، نه اینکه متن را نادیده نگیرند، بلکه معانى آزادىبخش متن کتاب مقدس را بگشایند.
به رغم توسل کاپوتو و مور به قصد مؤلّف دریدایى، واضح است که هر سه قرائت دریدا (و فوکو) ممکن هستند. آثار آنها به قدر کافى وسیع، نامنظم و بلاغى است که ما را قادر مىسازد در جهات متعددى حرکت کنیم. با این حال، به مثبتترین معنا، شاید علاقه وسیع به پساساختارگرایى در آکادمى آمریکایى دین در دهه هشتاد، نتیجه طنین آثار دریدا با موضوعى مانند آنچه پولس رسول مىگوید، یعنى «ما تا حدى مىبینیم»، باشد. این نکته یادآور جدى این مطلب است که کل زبان ما درباره خداوند محدود است. ارزش دوم پساساختارگرایى، تأثیر آن به منزله نقد ایدئولوژى است. پساساختارگرایى ابزار ماهرانه اى براى آشکارسازى ساختارهاى قدرتى است که مردم را از خود بیگانه و استثمار مىکند. در زبان سنتىتر دینى، ساختارگرایان به ارائه نقد پیامبرانه از اعمال غیراخلاقى و استثمارگرانه کمک مىکنند. اینکه پرسیده شود، بعد چه مىشود، چیز دیگرى است؛ درحالیکه الهیات سلبى جریانى قوى در دینِ غربى بوده است، اکثر متکلمان، به ضرورت زبان دینى براى حکایت از خداوند، به معناى تمثیلى یا تکمعنا پىبردهاند. شاید فلسفه شالودهشکنى، به طور مناسبى، مفیدترین امر در روش سلبى باشد. اینکه آیا دیدگاه مثبتى نسبت به خدا و دین، هماهنگ با چنین فلسفهاى، قابل ارائه است یا نه، مطلبى است که باید بدان پرداخته شود.
________________________________________
1. این مقاله ترجمه فصلى از کتاب زیر است:
Stiver, Dan, (1996). The philosophy of Religious language, Symbol and Story. Blackwell.
انشاءاللّه به زودى ترجمه کامل این کتاب همراه با نقد به قلم نگارنده در اختیار ارباب معرفت قرار خواهد گرفت. کتاب فوق مشتمل بر مباحث مهم و جامعى در عرصه زبان دینى و حاوى نگرش فراگیر مؤلّف به نتایج تحقیقات زبانشناختى بر زبان دینى و تبیین دانشهاى مرتبط با آن است که تاکنون کمتر مؤلفى حتى در زبان انگلیسى بدان همت گمارده است.
2 .Claude lévi-Strauss
3 .Jacques Lacan
4 .Roland Barthes
5. Michel Foucault
6. Ferdinand de Saussure
7. Language
8. Parole
9. existentialism
10. synchronicوابسته به وضع زبان یا رسوم و غیره در زمانى معین، بدون در نظر گرفتن سوابق تاریخى :
11. atempotal
12. diachronic:وابسته به تغییراتى که در طول زمان در چیزى به وجود مىآید
13. atomistic
14. signified
15. signifier
16. paradigmatic
17. logos
18. hJacques Lacan
19. Freudian
20. Propp.V;adimir
21. Greimas. A.J.
22. vis à vis
23. pluralistic
24. incommensurate
25. existentialism
26. immersion
27. thrownness
28. ahistoric
29. les structures
30. Todoroy T.
31. یعنى تمام داستانها داراى طرح مشابهى هستند که شامل شش کارکرد مرتبط به هم است.
32. parole
33. Archeology of knwledge
34. configuration
35. enlightened
36. Jean-paul Sartre
37. discourse
38. language
39. parole
40. centripetal
41. centifugal
42. algebra
43. appropriation
44. Anthony Thiselton
45. یعنى رابطه تک تک کلمات با مصادیق.
46. etymology
47. ergon
48. laos
49. یعنى گاهى این واژه در کتاب مقدس بر معناى قبلى آن حمل مىشد.
50. anachronism: نابهنجارى تاریخى، یعنى انتساب رویداد به زمانى قبل از زمان واقعى آن
51. marturion
52. syntagmatic
53. out there
54. in here
55. Patte D.
56. Via
57. cowboys and Indians
58. to differ
59. to defer
60. difference
61. Rousseau
62. deconstructive
63. pharmakon
64. grammatology
65. logocentrism
66. Norris. C.
67. genealogy
68. bio - power
69. از هر نظریهاى با مقیاس وسیع
70. micro - practices
71. selfhood
72. otherness
73. Susan Hekman
74. Krisreva. J.
75. Irigaray. L.
76. Cixous. H.
77. Lacan. J.
78. semitic
79. مراد از «انقلابى» این است که در فلسفه انقلاب ایجاد مىکند.
80. یعنى چنانکه خود نگرشهاى فراساختارگرایى، پویایى و تحرک دارند، کاربرد تفاسیر متعارض این نگرشها در مطالعات دینى نیز پویایى ویژهاى را نشان مىدهد.
81. Thiselton. A. C.
82. otherness
83. Taylor. M. C.
84. یعنى مشهورترین تفسیر نظریه دریدا در امریکا، تفسیر تیلور باشد.
85. authoritative
86. pioesis
87. mimesis
88. Caputo. J. D.
89. difference
90. Moore. S.D.