خاستگاه تاریخى و روششناختى فلسفه دین هیوم
آرشیو
چکیده
مطالعات هیوم در فلسفه دین، در پى سنجش دلایل اقامه شده بر درستى عقاید دینى و بررسى علل پدیدهاى به نام دین، در تاریخ و اجتماع است. وى براى انجام این دو کار، در اغلب مواقع، روش تحقیق واحدى را به کار گرفته، آن را «استدلال آزمایشى» و یا «استنتاج علّى» نامیده است. علت استفاده هیوم از این روش، تجربهباورى اوست. وى معتقد است داورى درباره همه امور واقع، از جمله مؤلفههاى باور دینى، همانند باور به وجود خدا یا بهوقوع معجزات، باید به روش استنتاج علّى صورت گیرد. مسائلى را که هیوم در فلسفه دین مورد بررسى قرار داده، از یکسو تحتتأثیر این دیدگاه روششناختى است و از سوى دیگر به اقتضاى موقعیت خاص تاریخى زمان اوست؛ زیرا در روزگار هیوم، دینطبیعى یا عقلانى و به ویژه مباحث خاصى همچون: برهان نظم و برهان معجزه، موردتوجه اندیشمندان بوده است. بر این اساس هیوم اینگونه مباحث را در اولویت تحقیقات خود در قلمرو فلسفه دین قرار داده است.متن
1. مقدمه
دیوید هیوم (1711 ـ 1776م) فیلسوف اسکاتلندى قرن هیجدهم، در شمار آغازگران فلسفه جدید قرار دارد. او در قلمروهاى گوناگونى قلم زده است. برخى او را به خاطر آثار تاریخىاش مورّخ مىشناسند و عدهاى وى را معرفتشناس مىدانند و اگر حجم نوشتههایش درباره دین را در نظر گیریم، باید او را فیلسوف دین نیز بدانیم. به گفته برخى مورّخان متخصّص در اندیشه فلسفى هیوم، نوشتههاى او درباره دین بیش از نوشتههایش درباره هر موضوع دیگرى (به استثناى تاریخ) است (گسکین، 1988، ص1). سراسر فلسفه دینِ هیوم، بحث از رابطه عقل و اعتقاد دینى است. نوشتههاى او در قلمرو فلسفه دین، هر یک به شکلى به بحث عقلانى درباره دین مىپردازد.
این نوشتهها را مىتوان به گونههاى مختلفى تقسیم و طبقهبندى کرد. در تقسیمى کلّى، برخى از این نوشتهها به ادلّه تأیید و اثبات درستى دین و اعتقاد دینى تعلّق دارد و بخش کمترى از این نوشتهها به علّتیابى پدیدهاى به نام اعتقاد دینى مىپردازد. در نوشتههاى ناظر به دلیل نیز دو گونه کلّى را مىتوان تشخیص داد: گروهى از این نوشتهها درباره دین عقلانى یا طبیعى(2) بحث مىکند و ادلّهاى را بررسى مىکند که فیلسوفان و متکلّمان به عنوان ادلّه عقلىِ (در مقابل ادلّه نقلى و تاریخى) وجود خدا مطرح کردهاند؛ گروهى دیگر به نقد و بررسى ادلّه تاریخى و نقلىِ درستى اعتقاد دینى مىپردازد. ادلّه تاریخى مورد نقد هیوم معجزاتى است که در متون تاریخى و متون مقدس به عنوان مؤید و اثباتکننده عقاید دینى نقل شده است. به این ترتیب استناد به وقوع معجزه براى اثبات عقاید دینى هم دلیلى عقلى است، چرا که مستند به این برهان کلّى است که: «معجزه کارى است که بدون دخالت نیروى ماورائى و خدایى امکان وقوع نمىیابد، لکن واقع شده است، پس خدایى وجود دارد که معجزه را محقق ساخته است». بنابراین مقصود از تقسیم ادله به عقلى و تاریخى این نیست که دلیل معجزه را از حوزه عقل خارج سازیم. لیکن از آنجا که طرفداران الهیاتِ مبتنى بر وحى (دین وحیانى(3)) گاه از دلیل معجزه به عنوان مقدمهاى براى راهیابى به تعالیم وحى سود مىبرند، از این لحاظ مىتوان نقد دلیل (مبتنى بر) معجزه را، به یک تعبیر، نقد دین وحیانى محسوب داشت. به این ترتیب، آثار هیوم درباره دین در سه گروه جاى مىگیرد(4) که همگى از منظرى انتقادى و در مخالفت با اعتقاد دینى نوشته شده است. این سه گروه به این قرار است:
1) نقد ادلّه عقلى اثبات خدا، یا نقد دین عقلانى و یا، به تعبیر خود هیوم، دین طبیعى؛
2) نقد ادلّه درستى وحى مسیحى و وثاقت کتاب مقدّس، یا نقد دین مُنزَل یا دین وحیانى؛
3) علتیابى پدید آمدن اعتقاد دینى در تاریخ بشرى یا کشف علل روانى، اجتماعى و تاریخى دین.
شاید بتوان گروه دیگرى را نیز به این سه گروه افزود که در آنها برخى آموزههاى اخلاق دینى و آثار دین بر اخلاق، بررسى و نقد شده است.
هیوم در همه نقدهاى مربوط به این سه یا چهار گروه، از روششناسى واحدى پیروى مىکند. به نظر او، روش صحیح شناختِ امور واقع، پىجویى و شناسایى روابط علّى میان پدیدههاست، مشروط بر آنکه تحلیل و درک درستى از رابطه علّت و معلول داشته باشیم و بدانیم داوریهاى مبتنى بر روش صحیح پژوهش از چه میزان اعتبار و اتقان برخوردار است.
براى آنکه درک درستى از جایگاه فلسفه دین هیوم داشته باشیم، باید پرسشها و اندیشههاى رایج در روزگار او را بشناسیم. به نظر مىرسد اگر دو موضوع «روششناسى» و «رویکردهاى مختلف به بحث عقل و دین» در روزگار وى و پیشینه آنها را بررسى کنیم، خواهیم توانست جایگاه آثار او را به درستى دریابیم و مقاصد او را در انتخاب موضوع و شیوه بحث شناسایى کنیم.
2. روششناسى
1.2. پیشینه روششناسى هیوم
یکى از مهمترین رخدادهاى دوره جدید، توجّه اندیشمندان به مسئله روش است. در پیشاپیشِ کسانى که درباره روش اهتمام ویژهاى داشتهاند، فیلسوف انگلیسى فرانسیس بیکن (1561 ـ 1626) قرار دارد. او در ارغنون نو(5) مىنویسد: «با روشهاى معمول، نه پیشرفت عظیمى در آراى علمى حاصل مىشود و نه آثار علمى درخور توجهى به دست مىآید» (جهانگیرى، 1369، ص127). مقصود بیکن از روشهاى معمول، روشهاى برگرفته از منطق ارسطویى است که در زمان وى رواج داشته است. به نظر بیکن، علوم رایج در زمان او در کشف صنایع نوین کارساز نیستند و نیز منطق زمانه او به کشف علوم جدید کمکى نمىکند (جهانگیرى، همان، ص 14). بیکن بر آن بود که استدلال قیاسى مطلب جدیدى به دست نمىدهد و علم تازهاى نمىآموزد، بلکه تنها به اثبات حقیقتى مىپردازد که مقدمه کبرى، متضمن آن است و علاوه بر این، سروکارش با الفاظ است نه با اشیا و مبتنى بر کبریاتى است که مقبول ارسطو و پیروان اوست و بدون مشاهده و تجربه دقیقِ جزئیات ساخته شده است (همان). این نگاه انتقادى به روش پیشینیان و توجه ویژه به مسأله روش اختصاص به بیکن نداشت. کسانى مانند دکارت (1596 ـ 1650م)، گالیله (1564 ـ 1642م) و نیوتن (1642 ـ 1727م) هم به این موضوع عنایت خاص داشتند.
در دوره جدید «کتابهاى بسیارى که درباره روش علمى نوشته شدند، قطعنظر از اینکه حامى روش تجربى (مثل روش بیکن) یا روش ریاضى (مثل روش دکارت) و یا ترکیبى از آن دو (مانند روش گالیله و نیوتن) بودند، از این لحاظ مشترک بودند که همگى بىاعتمادى بهجا و سودمندى نسبت به تعمیمهاى کلّى و شتابزده درباره طبیعت نشان مىدادند» (بومر، 1978، ص329). این تعمیمهاى کلّى و شتابزده عبارت بود از گمان اینکه با مشاهداتى اندک مىتوان ذات و گوهر اشیا را شناخت و مىتوان با شناخت این ذواتِ لایتغیر، همه آثار مترتب بر چیزها را شناسایى کرد. از نظر اندیشمندان جدید، این ذواتْ امورى پنهانىاند که هرگز قابل شناسایى و تصدیق نیستند و باید از دستیابى و معرفت به آنها چشم پوشید و بر مشاهده امور آشکار متّکى شد. نیوتن در این باب مىگوید: «نویسندگان مدرن، با کنار گذاشتن بحث از مُثُل و صور ذاتى و کیفیات نهان، کوشیدهاند پدیدههاى طبیعت را بر حسب قوانین ریاضیات مطالعه کنند... کار اصلى فلسفه طبیعى این است که بدون فرضیات مجعول، بر اساس پدیدهها استدلال کند و علل را از معلولها استنباط نماید» (همان، ص410)؛ بنابراین اگر گاه در تعابیر فیلسوفان جدید به واژههایى چون صورت برمىخوریم، نباید از آنها همان معناى ارسطویى را درک و دریافت کرد. بیکن در پارهاى موارد از صور با نام قوانین یاد مىکند. براى مثال در کتاب دوم ارغنوننو چنین نوشته است: «وقتى از صور سخن مىگویم، مرادم چیزى نیست جز آن عدّه از قوانین و تعینات واقعیت محض که نگهدارى کننده و به وجود آورنده هر یک از طبایع بسیط، نظیر حرارت، نور، وزن در هر نوع مادّه و موضوعى هستند که مستعد و قابل آنهاست؛ بنابراین صورت حرارت یا صورت نور عبارت است از همان قانون حرارت یا قانون نور» (لازى، 1972 و 1980، ص77).
نیوتن نیز از تحقیق علمى، در پى دستیابى به صور اشیا نبود، بلکه مىخواست قوانین طبیعت را کشف کند و در این کار به تجربه و مشاهده روى مىآورد. خود او مىگوید: «به نظر من، مبادى و اصولى از قبیل جاذبه، کیفیات مرموز و نهفتهاى نیستند که از صورتهاى خاص(6) اشیا ناشى شوند، بلکه قوانین عمومى طبیعتاند که اشیا، خود به موجب آنها تشکیل مىشوند؛ واقعى بودن و درستى آن اصول به واسطه پدیدهها بر ما آشکار مىگردد، هر چند علل آنها هنوز کشف نشده باشند؛ زیرا این اصول، کیفیات آشکارى هستند و فقط عللِ آنها نهفته است. ارسطوییان عنوان کیفیات نهفته را نه در مورد کیفیات آشکار [ = قابل مشاهده]، بلکه در مورد کیفیاتى به کار مىبردند که به گمان آنها، در اجسام نهفته بودند و آنها را علل ناشناخته معلولهاى آشکار مىدانستند. گفتن اینکه هر نوعى از اشیا داراى کیفیت خاص نهفته و مرموزى است که به واسطه آن عمل مىکند و آثار خود را آشکار مىسازد، به معناى نگفتن چیزى است؛ امّا استنتاج یک یا دو اصل کلى حرکت از دیدن پدیدهها و سپس نشان دادن اینکه چگونه کیفیات و کردارهاى همه اشیاى مادّى از این اصول آشکار برمىخیزند، به منزله برداشتن گام بزرگى در فلسفه خواهد بود» (بومر، 1978، ص412).
عالَمى که نیوتن به تصویر مىکشید عالمى تحت اداره و هدایت قوانین بود. این قوانین به روش مشاهده و تجربه کشف مىشد و مسأله جدیدى که براى دانشمندان مطرح مىکرد این بود که «ما پارهاى از طبیعت هستیم، لذا تا حدّ زیادى باید با چنین قوانینى اداره و هدایت شویم؛ درنتیجه تنشى میان تلقى ما از خود به عنوان موجوداتى اخلاقى و عقلانى از یکسو و علم جدید از سوى دیگر پدید آمد و در طى قرن ریشه دواند و هنوز تاکنون با ماست» (کوهن، برنارد، و اسمیت، جرج، 2002، ص3).
هیوم با اعمال روش علمى نیوتن در قلمرو علوم انسانى مىخواست این تنش را چاره کند. او رهرو روش علمى نیوتن بود. دراین باره برخى مورخانِ علم برآنند که «تصور هیوم از روش علمىاى که او خودش رهرو آن بود و به روشنى آن را تقریر کرد، دربست از نیوتن اخذ شده بود» (کاپالدى، (؟)، ص250). هیوم در پى آن بود که توصیه آغازگران عصر جدید را به کار بندد و از تمسک به ویژگیهاى پنهانى همچون صور نوعیه، براى تبیین علمى بپرهیزد و در پژوهشهاى خود به مشاهده اهتمام ورزد. او در این مسیر با طرح عقیم بودن داوریهاى پیشین در توسعه دانش ما نسبت به امور واقع و نیز با عقب راندن روش قیاسى از قلمرو امور واقع، جنبه سلبى این توصیه را تحقق بخشید و با روى آوردن به روش آزمایشى، از جنبه ایجابى توصیه مذکور پیروى کرد.
هیوم در طرد فرضیهها با نیوتن همداستان بود. نیوتن فرضیه به معناى خاصى را طرد و رفض مىکرد. مقصود او از فرضیه هر آنچیزى بود که از پدیدارهاى محسوس گرفته نشده باشد. از نظر او فرضیات خواه فیزیکى و خواه متافیزیکى، خواه حاکى از مبادى خفیه یا اوصاف مکانیکى، جایى در فلسفه تجربى ندارند (برت، (؟)، ص215). او به صراحت در طرد فرضیهها سخن مىگفت: «رأى من این است که آدمى همچنانکه از مغالطه مىپرهیزد، از وقع نهادن به فرضیات هم باید بپرهیزد» (همان، ص212). وى مىگفت بر فرضیات اعتمادى نیست «راه درست تحقیق در خواص اشیا این است که این خواص را از طریق تجربه کشف نماییم» (همان، ص213) و مانند «متجددان با ترک صور جوهریه و مبادى خفیه... پدیدارهاى طبیعت را تابع قوانین ریاضى قرار دهیم» (همان، ص211). هیوم نیز همچون نیوتن تمسک به اوصاف مخفى و صور جوهریه براى توضیح و تبیین حوادث را برنمىتافت و این عمل را فرضیهبافى گستاخانه و بىحاصلى مىشمرد که از رهگذر آن قدما در دستیابى به علم راستین ناکام ماندند (هیوم، 1738، مقدمه) و در نقطه مقابل، متجددان با روى گرداندن از آن به کامیابى رسیدند.
هیوم روشى را که با ابتنا بر اصول انتزاعىِ پیشین به تحقیق مىپردازد و نتایج متعددى را بر آن اصول مترتب مىکند بىحاصل مىداند و بر آن است که همچنانکه در فلسفه طبیعى این روش ملغى شده است و تکیه اصلى را بر براهین مأخوذ از تجربه گذاردهاند در علوم انسانى نیز باید چنین کرد و از توسل به اصول پیشین پرهیز نمود و بر تجربه اعتماد کرد (هیوم، 1751، ص174).
کار برجسته هیوم را در این عرصه مىتوان در دو قسمت دانست: نخست، تقریر منقح و ساده او از لزوم تمسک به مشاهده و آزمایش و دوم، تلاش او براى به کار بستن روش آزمایشى در عرصه امور انسانى. این کار اخیر او را ــ چنانکه قبلاً اشاره کردیم ــ مىتوان تلاشى دانست براى حل معضل پدید آمده در علم جدید، مبنى بر اینکه، انسان از سویى پارهاى از طبیعت است و باید موضوع و محل قوانین حاکم بر آن باشد و از سوى دیگر، موجودى عقلانى و اخلاقى است و داراى جنبههایى ویژه است، پس چگونه مىتوان به روش عالمان جدید درباره او داورى کرد؟
در ادامه به روش علمى مورد تأیید هیوم مىپردازیم و تقریر وى از روش آزمایشى را بیان مىکنیم.
2. 2. استدلال آزمایشى یا روش صحیح معرفت
استدلال آزمایشى یا روش مبتنى بر استنتاج علّى، همان روشى است که دانشمندان جدیدِ روزگارِ هیوم را به توسعه دانش و سلطه بر طبیعت موفّق کرده بود و اکنون هیوم با توضیح این روش مىکوشید راه را بر اعمال روش استدلال آزمایشى در قلمرو علوم انسانى بگشاید و به این ترتیب، فلسفه انسانى را بر بنیانى نو گذارد، چنانکه نیوتن فلسفه طبیعى را متحول ساخت و بر اساسى نو بنیاد نهاد. هیوم در رساله خود مىگوید: «در داورى درباره اعمال انسانها باید ازهمان قواعد استدلال درباره اعیان خارجى پیروى کنیم (هیوم، 1738، مقدمه).
استدلال آزمایشى همان استنتاج علّى است که هیوم در مقام توضیح آن مىپرسد: «ماهیت استدلالهاى ما درباره امور واقع چیست؟» و سپس خود در مقام پاسخ مىگوید:«استدلالهاى مربوط به امور واقع، بر رابطه علت و معلول استوارند». و دوباره مىپرسد: «مبناى استدلالهاى مربوط به رابطه علّى چیست؟» و با تأکید پاسخ مىدهد: «تجربه» (هیوم، 1748، ص32).
توضیح هیوم از این روش مبتنى بر یکى از دو حکم جزمى تجربهگرایى ـ بنا به تعبیر کواین(7) ـ است که از قضا یکى از عقلگرایان برجسته تاریخ عقلگرایى جدید، لایب نیتس(8) (1646ـ1716م)، آن را طرح نموده و بعدها هیوم به آن اعتناى ویژهاى کرده است(9). در این حکم قضایا به دو گروه تحلیلى و ترکیبى تقسیم مىشوند. قضایاى تحلیلى از این امتیاز برخوردارند که همواره به لحاظ منطقى واجد صدق ضرورىاند، امّا به این کاستى دچارند که توان توسعه دانش ما را ندارند. امّا قضایاى ترکیبى از روابط میان امور واقعى خبرهاى تازهاى براى ما مىآورند و دانش ما را وسعت مىبخشند، هر چند صدق آنها احتمالى است و هیچگاه به رتبه یقین منطقى نمىرسند؛ یعنى چنان نیستند که نفى آنها ما را به تناقض گرفتار سازد. نقیض هر قضیه ترکیبى صادقى را مىتوان تصوّر کرد، بىآنکه مستلزم تناقض باشد.
البتّه هیوم از تعابیر تحلیلى و ترکیبى استفاده نمىکند، چنانکه پیش از او لایب نیتس هم از تعابیر دیگرى استفاده مىکرد. تعابیر تحلیلى و ترکیبى از آنِ کانت (1724 ـ 1804) است که امروزه اصطلاحى شناخته شده است. لایب نیتس از قضایاى تحلیلى به حقایق عقلى، حقایق استدلال یا صدقهاى عقلى تعبیر مىنمود و قضایاى ترکیبى را حقایق واقع یا صدقهاى واقعى مىخواند (لایبنیتس، 1714، ص123). هیوم هم قضایاى تحلیلى را بیانگر رابطه میان تصورات و قضایاى ترکیبى را بیانگر روابط میان امور واقع مىدانست. از تفاوت در اصطلاح که بگذریم، هیوم بر پایه چنین تقسیمى از قضایا، بر آن بود که «تمام استدلالهایمان را مىتوان به دو گونه دانست: «استدلال برهانى» یا استدلالى که مربوط به روابط میان تصورات است و «استدلال احتمالى» یا استدلالى که مربوط به امور واقع و وجود است» (هیوم، 1751ـ1748، ص35).
روش پژوهشى مربوط به استدلال احتمالى، همان روش آزمایشى یا استنتاج علّى است که هیوم براى توسعه دانش آن را توصیه مىنمود و راه کشف مجهولات بر پایه معلومات گذشته مىدانست و بر آن بود که رابطه علّى تنها رابطهاى [و استدلال علّى تنها استدلالى] است که «مىتواند از حواس فراتر برود و ما را از موجودات و اشیایى که آنها را نمىبینیم یا احساس نمىکنیم آگاه سازد» (هیوم، 40ـ1738، ص4ـ73).
در این روش، مشاهده نقش اصلى را دارد و هرگز نباید به تدبّر در معناى واژهها و تصوّرات امیدوار بود. این مشاهده راهگشا، در پى کشف روابط علّىِ میان پدیدههاى واقعى است. روابط علّى چناناند که هرگز نمىتوان آنها را بدون مشاهده کشف کرد. هیچگاه از تأمّل در معناى یک علّت خاص، نمىتوان معلول آن را پیشبینى کرد. تنها اگر خود را به دست تجربه بسپاریم، مىتوانیم روابط علّى را شناسایى کنیم و به این ترتیب، هر گاه به وجود علّتى آگاه شدیم، وقوع معلول آن را حدس بزنیم و در این حدس خود به دانشى فروتر از یقین منطقى برسیم، هر چند این دانش قابل اعتماد و پذیرفتنى است. اکنون این پرسش مطرح مىشود که مگر رابطه علّیت چگونه است که نمىتوان آن را بدون مشاهده دریافت؟ پاسخ این پرسش با بیان تلقى هیوم از علّیت روشن مىشود.
3. علّیت از نظر هیوم
هیوم به اقتضاى تجربهباورىاش بر آن است که باید براى تصوّر علّیت، انطباعى را بازجست و الاّ تصور علیت نیز همچون تصور جوهر، تصورى موهوم خواهد شد؛ از این رو او نخست به جستوجوى انطباعى در علتهاى خاص مىپردازد و امرى مشترک را در تمامى چیزهایى که علت مىنامیم نمىیابد تا آن را منشأ تصور علیت بشمارد؛ لذا به این نتیجه مىرسد که تصور علیت باید ناشى از نسبتى میان اشیا باشد (هیوم، 40ـ1738، ص123). او چند نسبت را در نظر گرفته که همانها را در ضمن تعاریف خود از علیت در تحقیق اوّل (تحقیق درباره فهم آدمى) آورده است(10).
در یکى از تعاریفى که براى علیت عرضه مىکند، نسبتِ توالى را ذکر کرده که امرى مشاهدهپذیر و تجربهشدنى است و مىتوان آن را به انطباع خاصّى بازگرداند. تعریف مذکور از این قرار است: «علت شیئى است که شىء دیگرى در پى آن مىآید، اگر در پى همه اشیاى مشابه شىء اوّل اشیایى شبیه شىء دوم بیاید» (همان، ص60).
هیوم بلافاصله پس از این تعریف، تعریف دیگرى را بیان مىکند که توافق چندانى با دیدگاه حسگرایانه او ندارد. تعریف مذکور مىگوید: «[علت شیئى است که شىء دیگرى در پى آن مىآید] که اگر شىء اوّل نبود، شىء دوم هرگز موجود نمىشد» (همان). در این تعریف نسبت ضرورت میان شىء اوّل و دوم، یعنى علت و معلول، مفروض است؛ حال آنکه بازگرداندن تصور چنین ضرورتى به یک انطباع، دشوار یا ناشدنى است. براى رفع چنین ابهامى است که هیوم با تمهید مقدمهاى تعریف سومى را عرضه مىکند. او نخست مىگوید: «هر گاه یک علت ظاهر مىشود، ذهن ما را به وسیله یک انتقال از روى عادت، به تصور معلول منتقل مىسازد. ما چنین انتقالِ از سر عادتى را تجربه کردهایم» (همان) و مىتوانیم با تغییرى در تعریف، ضرورت موجود در تعریف سابق را به گونهاى مطرح کنیم که قابل ارجاع به یک تجربه و در نتیجه، یک انطباع باشد؛ بنابراین «علّت شیئى است که شىء دیگرى در پى آن مىآید و پدیدار شدن آن، همواره اندیشه را به [همان] شىءِ دیگر منتقل مىکند» (همان). به این ترتیب، هیوم بر آن است که احساس یا انطباعى که تصور علیت را پدید مىآورد، پیوند معهود و مألوفى است که در ذهن ما بین دو چیزِ متوالى برقرار مىشود. چنین احساسى، مطابق اصطلاحات هیوم، یک انطباع حسى نیست، چرا که در هیچیک از دفعاتى که ما دو چیز را به نحو متوالى احساس مىکردیم، چیزى به نام پیوند یا پیوند ضرورى به حس ما درنیامد، ولى از تکرار احساسِ این توالى، حالتى در ذهن ما پدید مىآید که همچون انطباعى ثانوى و یا ـ به اصطلاح هیومى ـ انطباعى بازتابى، منشأ تصور علیت مىشود.
هیوم در رساله به تفصیل بیشترى همین مسیر را طى مىکند؛ از سویى مىخواهد نسبت ضرورت را به عنوان مهمترین مؤلفه در تصور علیت در نظر بگیرد، چرا که این نسبت مبناى لازم براى استنتاج علت از معلول یا معلول از علت را فراهم مىسازد و از سوى دیگر، مدعى است که در اشیا هیچ ویژگى خاصى به نام ضرورتْ قابل مشاهده تجربى نیست؛ لذا مجبور مىشود از نحوه استخراج تصورِ نسبتِ ضرورت از تجربه، تبیینى تجربى عرضه کند و از این رو، باید در بین انطباعات اولیه و اساسى جستوجو کند. البته سرانجام درمىیابد که تصوّر نسبت ضرورت را نمىتوان به نحو مستقیم از پیوند همیشگى اشیا استخراج کرد، بلکه این کار را باید به طور غیرمستقیم انجام داد و به بیان دیگر، به طور مستقیم تنها مىتوان از یک انطباع درونى [که انطباعى بازتابى است[ تصور ضرورت را حاصل آورد (تویمن، 2002، ج3، ص303).
اکنون مىتوانیم تلقى هیوم از علّیت و رابطه علّى را کاملاً تجربهباورانه بدانیم. در این تلقى، رابطه علّى که به نحوى ضرورى ما را از انطباع یا تصور یک چیز به تصوّر چیزى دیگر مىکشاند، واجد هیچگونه ضرورت واقعى خارجى نیست یا، به تعبیرى دقیقتر، از هیچ ضرورتى در خارج خبر نمىدهد، بلکه خود ضرورتى است که از مشاهده مکرّر توالى و پیوند دایمى دو چیز، بر ذهن ما تحمیل مىشود. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، در عرصه عمل، این ضرورت ذهنى و درونىِ خود را به خارج نسبت مىدهیم و اساسا، بدون این کار، زندگى براى ما ناممکن مىشود. طبیعت ما را واداشته است تا جهان را اینگونه بشناسیم که در آن، میانِ اشیاى واقعى، رابطهاى ضرورى به نام علّیت برقرار است، ولى علىرغم این جبر طبیعى، هرگز نمىتوانیم به وجود چنین ضرورتى در خارج علم بیابیم؛ یعنى نمىتوانیم این ضرورت را در عرصه نظرى دریابیم.
این ضرورت ذهنى در صورتى به لحاظ نظرى قابل تسرّى به جهان خارج از ذهن است که بتوانیم وجود توالىهاى مکرّر دو چیز را گواهى بر همیشگى بودن و تغییرناپذیر بودن این توالى بدانیم؛ ولى چون همواره مىتوان حالتى را تصوّر کرد که این توالى در آن حالت رخ ندهد، هیچگونه تناقضى از انکار یک رابطه علّى لازم نمىآید.
ممکن است کسى بخواهد با ضمیمه کردن یک مقدمه نتیجه بگیرد که نمىتوان حالتى را تصور کرد که در آن علتى خاص بدون معلول خاص خود باشد و آن مقدمه عبارت از این باشد که «آینده مانند گذشته است»، یا «طبیعت همواره یکسان است». هیوم مىپرسد: خودِ این مقدمه از کجا بر شما معلوم شده است؟ اگر کسى بگوید: «آینده چون گذشته نیست.» و یا بگوید: «طبیعت همواره بر یک منوال نیست»، آیا مرتکب تناقض شده است؟ قطعا چنین نیست؛ پس نمىتوان این مقدمات را به شیوه برهانىِ پیشین(11) اثبات کرد. لاجرم براى اثبات آنها باید به روش استدلال احتمالى رجوع کرد، یعنى به مشاهدات گذشته متکى شد که در این صورت، استدلال ما دورى خواهد شد؛ یعنى براى اثبات این مقدمه باید بر خودِ همین مقدمه تکیه کرد.
به این ترتیب، هیوم مىگوید: اصل یکسانى طبیعت که بنیاد همه استدلالهاى تجربى و احتمالى است، هرگز نمىتواند به معرفت ما وارد شود. طبیعت، ما را پیشاپیش به این اصل تجهیز کرده است؛ بدون آن معرفت حاصل نمىشود و خود آن از معرفت ما خارج است. هیوم با چنین موضعى، از تجربهباورى خود فاصله مىگیرد و به طبیعتگرایان اسکاتلندى نزدیک مىشود و از همین روست که پارهاى هیوم را طبیعتگرا شمرده و این جنبه اندیشه او را الهامبخش کانت دانستهاند.
بنابراین هر چند نمىتوان رابطه ضرورى میان امور واقع را شناخت و آن را تصدیق کرد، پیشبینى حوادث آینده بر مبناى وقایع گذشته و شناخت امور نامشهود با اتکا بر مشهودات، تنها از طریق مفروض داشتن چنین رابطهاى ممکن مىشود. این فرض در واقع همان تسرّى ضرورت ذهنى به خارج است که اگر با آگاهى و بصیرت صورت پذیرد، ما را از ظنّى بودن استنتاجات خود غافل نمىسازد.
با توضیحات فوق روشن مىشود که روش پژوهش مورد تأیید هیوم، شناسایى و بررسى روابط علّى میان اشیا است و این بدون مشاهده امکانپذیر نیست؛ همچنین روشن مىشود که هرگز نمىتوان بدون مشاهده به شناختى درباره امور واقع دست یافت، چرا که اوّلاً، درباره امور واقع نمىتوانیم به روش برهانى، که روشى پیشین است اتکا کنیم و ثانیا، در صورتى که بخواهیم به روش آزمایشى (کشف روابط علّى) توسل جوییم، چارهاى جز مشاهده و تجربه نداریم. از اینجا مىتوان دریافت که چرا براى پیشرفت در فلسفه اخلاقى(12) یا به تعبیر امروزى آن، علوم انسانى، اولاً، باید در روش تحصیل معرفت در قلمرو این علوم تجدید نظر کرد و انسان را، على رغم دارا بودن ابعادى ویژه، جزئى از طبیعت شمرد و آن را موضوعى براى پژوهش تجربى در نظر گرفت و بر آن شد که انسان و احوال مربوط به او جزئى از امور واقع است؛ پس نمىتوان با روش برهانى پیشین درباره او داورى کرد. ثانیاً، پس از نفى کاربرد روش قیاسى در عرصه علوم انسانى، روش جایگزین را شناسایى کرد و به کار بست؛ یعنى روش استدلال آزمایشى را که روشى است متکى و مستند به رابطه علّى که خود رابطهاى است که منحصرا از طریق مشاهده و تجربه قابل شناسایى و بررسى است.
دو رویکرد به فلسفه دین در روزگار هیوم: ایمانگرایى و عقلگرایى
1. پیشینه
تاریخ کلام مسیحى ــ شاید در همه دورههاى آن ــ گزارشگر حضور دو رویکرد به مسئله رابطه عقل و دین بوده است: رویکرد عقلگرایى و رویکرد ایمانگرایى. در سال 1277 اتین تامپیه(13)، اسقف کلیساى پاریس، به درخواست پاپ، فهرستى از عقاید را فراهم کرد که از نظر او و کلیساى کاتولیک، عقاید ضد دین محسوب مىشد. این فهرست مشتمل بر 219 قضیه بود. برخى از آن قضایا همچون «قِدَم عالَم»، «عالم نبودن خداوند به جزئیات» و «فناناپذیرى نفوس آدمیان»، یادآور رأى غزّالى است که در ردّ فیلسوفان، بیست عقیده آنها را باطل و بعضا کفرآمیز خوانده بود. در فهرست تامپیه قضیهاى جالب توجه وجود دارد، از این قرار که «فقط باید به چیزى که بدیهى بالذّات است و یا از قضایاى بدیهى استنتاج مىشود، ایمان آورد» (رک: ژیلسون، (؟)، ص58ـ59). کفرآمیز شمردن چنین عقیدهاى را مىتوان به منزله رأیى قاطع در موضوع رابطه علم و ایمان شمرد.
قضیه ذکر شده گزارهاى اخلاقى در قلمرو اخلاقِ باور(14) و بیانگر موضع قرینهگرایان(15) است. در فلسفه جدید، جان لاک(16) (1632 ـ 1704م)، فیلسوف انگلیسى، این موضع را براى مقابله با فرقهگرایان روزگار خود صورتبندى کرد و بعدها کلیفورد(17) (1845 ـ 1879)، ریاضىدان و فیلسوف انگلیسى، آن را به انگیزه مقابله با اعتقاد دینى بهکار برد؛ ولى چنانکه پیداست و در فهرست احکام تامپیه نیز دیدیم، این دیدگاه به دوره جدید اندیشه فلسفى اختصاص ندارد، چنانکه دیدگاه مقابل و مخالف آن که در روزگار ما به ایمانگرایى(18) شهره است، نیز از دیرباز هوادارانى داشته است.
مقصود تامپیه از مخالفت با موضع قرینهگرایى، محکوم ساختن ابن رشدیان لاتینى در قرن سیزدهم بوده است که گروهى متعلق به قرون وسطى است؛ ولى بحث از رابطه عقل و دین نزاعى دیرین است و معتقدان به قرینهگرایى و ایمانگرایى هر دو پیشینهاى کهنتر از این دارند. ترتولین(19) (155 ـ 240) که یکى از آباى نامدار کلیسا بود، جملات مشهورى در مخالفت با عقلگرایى یونانى دارد. از جمله این سخن مشهور که «آتن را با اورشلیم چه کار؟» و یا در سخنى تأملبرانگیز در مقام تأکید و تقویت ایمانگرایى خود مىگوید: «به آن یقین دارم چون محال است».
وجود مباحثى در موافقت یا مخالفت با قرینهگرایى از روزگار آباى کلیسا تا زمانى که لاک دیدگاه قرینهگرایى را شکل داد، گواه این حقیقت است که مسئله عقل و دین یا عقل و ایمان موضوع همیشه تاریخ کلام مسیحیان در مغرب زمین بوده است. این دغدغه یا مسئله همیشگىِ فیلسوفان و متکلمانِ غربى، در قرون وسطى چهرهاى شاخص دارد(20) و در عین آنکه در دورههاى مختلف قرون وسطى یا عصر مسیحى این بحث رونق داشته است، سیطره مسیحیت در طول این دوره موجب آن بوده که مبدأ یقین انسانِ آن عصر، وحى الهى باشد و از این رهگذر، نوعى آسودهخیالى بر انسان آن روزگار مستولى گردد. در دورهاى که رنسانس خوانده مىشود و حوادثى همچون نهضت اصلاح دینى مقارن آن رخ داده است، در این آسوده خیالى رخنه مىافتد و نخستین بار لنگرگاه این سکون و ثبات متزلزل مىشود. این لنگرگاه همان خاستگاه یقین انسان عصر مسیحى است، یعنى کتاب مقدس. البته نهضت اصلاح دینى در مرجعیتِ این عاملِ ثبات چند و چون نکرد، ولى در تفسیر غالب و رایج کتاب مقدس تردید افکند. از نظر مارتین لوتر (1483 ـ 1546)، مسیحیان براى فهم وحى الهى نیازمند واسطهاى به نام کلیسا نیستند؛ آنان مىتوانند بىواسطه، پیام الهى را دریابند. یکى از مواد اعلامیه نود و پنج مادهاى (1517م) او در مخالفت با کلیساى کاتولیک چنین است:«کتاب مقدس تنها منبع ایمان مسیحى است». با وجود چنین مادهاى تردید نمىکنیم که لوتر بىشبهه به مرجعیت کتاب مقدس معتقد بوده است، ولى هم او در عین باور به اینکه «تنها قوه حاکمه که میان عیسویان حاکم مطلق است، همانا کتاب مقدس است»، بر آن بوده که باید کتاب مقدس را «براى عامه مؤمنان قابل فهم قرار داد چندانکه بتوانند از یمن روحالقدس و در طریق ایمان قلبى، آن را به درستى درک کنند.» (ناس، (؟)، ص450)؛ به عبارت دیگر، به نظر لوتر، فهم کتاب مقدس را نباید به فهم ارباب کلیسا گره زد و تفسیر متن مقدس در توان فهم و دانش همگان است.
به این ترتیب، لوتر به رغم ایمانگرایىاش، از طریق تجویز و تمهید تکثّر در تفاسیر کتاب مقدّس، زمینه را براى احساس نیاز به یک مرجع براى داورى میان آراى متکثر فراهم ساخت و رجوع به عقل و کنار نهادن مرجعیت کتاب مقدس را تسهیل کرد. برخى آثار در قلمرو الهیات عقلانى یا طبیعى که در نیمه دوم قرن شانزدهم پدید آمد، مىتواند گواهى باشد بر اهمیّت مراجعه به عقل در میان الهىدانان آن روزگار.
مونتنى(21) (1533 ـ 1592) در سال 1568 دست به ترجمه کتاب نویسنده عقلگراىِ اسپانیایى، ریموند سیباند(22) مىزند. این کتاب به الهیات طبیعى مىپردازد. ولى بعدها مونتنى مشاهده مىکند که حتى با پذیرش مرجعیت عقل هم نمىتوان به اختلاف آرا خاتمه داد و در نتیجه، کثرت آرا در قلمرو فلسفه، الهیات و علم را توجیهى بر دفاع از شکاکیت قلمداد مىکند.
در عصر جدید هم موضوع رابطه عقل و دین همواره مورد توجه فیلسوفان بوده است. آغازگران فلسفه جدید، مانند بیکن و دکارت، گمان مىکردند اگر قلمرو عقل و ایمان را از هم جدا سازند، مىتوانند در عین اداى حقِّ عقل، از تعارض آن با دین بپرهیزند و به این وسیله، از مواهب روى آوردن به تفکر عقلانى بهرهمند باشند، بىآنکه به مخاطره ستیز با دین گرفتار آیند. بیکن مىگوید: «اگر متمایل به بررسى الهیات مقدس باشیم، در آن صورت مىباید قایق کوچک عقل بشرى را ترک گوییم و بر عرشه کشتى کلیسا سوار شویم که فقط او داراى قطبنماى الهى براى یافتن مسیر درست است» (بومر، 1978، ص332).
دکارت نیز تسلیم در برابر وحى الهى در موضوعات مربوط به خدا را ضرورى مىشمارد و مىگوید: اگر خدا چیزهایى را درباره خود، مثل رمز تجسد و تثلیث، وحى فرماید که فراتر از قوه طبیعى عقل ما باشد، باید بىتأمل بپذیریم، هر چند نتوانیم آنها را به روشنى درک کنیم؛ زیرا وجود امورى فراتر از حدّ درکمان در عظمت الهى و نیز در مخلوقات او را نباید عجیب بشماریم (دکارت، ص286).
البته دکارت جز از راه تفکیک قلمرو عقل و ایمان، به شیوهاى دیگر نیز متوسل شده است تا تعارض عقل و دین را چاره کند. وى بر آن است که با اتکا به یقینى بودن معرفتهاى ناشى از وحى الهى، باید معرفتهاى طبیعى خود را در مواردى که با وحى الهى معارضاند کنار بگذاریم و سخن خداوند را پذیرا شویم. دکارت در کتاب اصول فلسفه مىگوید: باید مرجعیت و حجیت الهى را بر ادراکات خود ترجیح دهیم [و این در موضوعاتى است که هم عقل ما و هم وحى الهى در آن موضوعات سخنى دارند]؛ در غیر این صورت، نباید چیزى را که بهروشنى درک نمىکنیم تصدیق کنیم. هر چه خداوند وحى فرموده است یقینىتر از چیزهاى دیگر است و ما باید تسلیم حجت الهى شویم نه به داورى خود، هر چند که نور طبیعى عقل، چیزى را با بالاترین روشنى و دلیل به ما عرضه کند که مخالف سخن خداست؛ ولى در مواردى که حجت خداوند چیزى را به ما وحى نفرموده است، بر فیلسوف روا نیست که چیزى را حقیقت بشمارد که حقیقت بودنش را به تحقیق درنیافته است (همان، ص309).
بنابراین، دکارت در موارد تعارض، داور نهایى را وحى مىداند و هر گاه عقل و وحى با هم سازگار نباشند، عقل را تخطئه مىکند تا وحى را بر کرسى بنشاند؛ امّا این به معناى بىاهمّیت انگاشتن عقل نیست؛ زیرا مواردى که چنین نزاعى رخ نماید چندان زیاد نیست و شاید مهمترین دلیل این زیاد نبودنِ موارد تعارض این باشد که وحى در بسیارى از موضوعات سخنى ندارد تا مجال را براى جولان عقل تنگ سازد و چون چنین مجال واسعى براى فعالیت عقل فراهم است، روش صحیح هدایت عقل، براى دستیابى به معارفى یقینى اهمّیت فراوان دارد و از همین رو دکارت به مسئله روش، اهتمام ویژهاى دارد و با تأکیدى که بر توانایى عقل در کسب معرفت یقینى مىکند، زمینهساز عقلگرایى خالصترى مىشود که بعدها توسط لاک عرضه و صورتبندى شده است.
2. قرینهگرایى لاک
در دوره جدید، جان لاک فیلسوف برجستهاى است که در باب رابطه عقل و دین نظریهاى را شکل مىدهد که امروزه قرینهگرایى خوانده مىشود. لاک در کتاب جستارى درباره فهم بشر، در فصل نوزدهم از کتاب چهارم، مطلبى دارد که مىتوان آن را به منزله مرامنامه قرینهگرایى در نظر گرفت؛ وى در آنجا مىگوید:«... به نظر من، نشانه دقیقى بر این وجود دارد که آیا کسى دوستدار واقعى حقیقت است یا نه؛ و آن این است که هیچ قضیهاى را با اطمینانى بیش از آنچه ادلّه آن تضمین مىکند نپذیرد. روشن است که هر کس از این معیار تخطى کند حقیقت را به خاطر عشق به حقیقت نمىخواهد و در جستوجوى حقیقت به خاطر حقیقت نیست، بلکه به دنبال هدفى دیگر است؛ زیرا قرینه درستىِ هر قضیه (به جز قضایاى بدیهى) صرفا وابسته به ادلّهاى است که به نفع آن داریم و اگر تصدیق نسبت به یک قضیه بیش از مرتبه قرینه مربوط به آن باشد، واضح است که این اطمینانِ بیش از اندازه، ناشى از دلبستگىهاى دیگرى است، نه از عشق به حقیقت» (لاک، ص413).
این موضع لاک در واقع ادامه تلاش فیلسوفان جدید براى خروج از بحران دامنگیر آرا و عقاید بشرى است. در پى تردیدافکنىهاى امثال لوتر، اراسموس (1466 ـ 1536) و مونتنى، سر و سامان دادن به حدود عقل و روشن ساختن جایگاه آن، مورد اهتمام فیلسوفان جدید قرار گرفته بود و لاک در ادامه همین مساعى عقل را در چنین مرتبه بلندى جاى مىدهد تا بر اهمیت نقش عقل در پرهیز و گریز انسان از افتادن در دام خرافهها تأکیدى دوباره کرده باشد؛ چنانکه عنوان فصل نوزدهم از کتاب چهارم جستارى درباره فهم بشر، یعنى فصل «شور افراطى»،(23) گواه همین انگیزه است.
از نظر لاک عقل، معیار اصلى براى تعیین حدود خویش در رابطه با وحى است. به عقیده وى، چنانکه در فصل هجدهم کتاب چهارم جستارى درباره فهم بشر تشریح مىکند، وحى دوگونه است؛ وحى اصلى و وحى نقلى: «مرادم از وحى اصلى آن انطباع اوّلى است که خدا، بىواسطه، آن را در ذهن یک انسان ایجاد مىکند و بر آن حدّ و مرزى نمىتوانیم نهاد؛ مرادم از وحى نقلى آن انطباعاتى است که در قالب کلمات و شیوههاى متعارف ابلاغ متقابل اندیشهها، به دیگران انتقال مىیابند» (ملکیان، ص8).
لاک با این تقسیم مىخواهد نقش عقل درباره وحى را به تفصیل معلوم دارد. از نظر او، حتى در مقام تلقّى مستقیم وحى از خداوند، شخصِ تلقىکننده نمىتواند چیزى را که با اصول بدیهى و مسلّم عقل ناسازگار است پذیرا شود و این ناتوانى ناشى از حکم عقل است که انسان را ملزم مىدارد از پذیرش امور محال و منافىِ اصول بدیهىِ عقل خوددارى کند. استدلال لاک اینگونه است که اگر ما مجاز باشیم چیزى را که با اصول بدیهى و مسلّم عقل ناسازگار است بپذیریم، «همواره در معرض این اشکال هستیم که، ما نمىفهمیم چگونه چیزى را از جانب خدا، یگانه آفریننده گشاده دست هستىمان، تلقى کنیم که، اگر صادق قلمداد شود، ناگزیر همه اصول و مبانى علم را، که خود او به ما ارزانى داشته است، زیر و رو خواهد کرد، همه قواى ما را از حیّز انتفاع ساقط خواهد کرد، والاترین بخش مصنوعات او، یعنى فاهمههاى ما را یکسره نابود خواهد ساخت و آدمى را در وضعى قرار خواهد داد که، در آن، نصیب او از نور هدایت، از نصیب دد و دام که زندگى پس از مرگ ندارند نیز کمتر خواهد بود.» (همان، ص11ـ12).
وقتى عقل در برابر وحىِ اصلى از چنین اقتدارى برخوردار باشد، معلوم است که در برابر وحى نقلى مقتدرانهتر عمل مىکند؛ زیرا وحیى که به واسطه نقل دیگران به ما رسیده است بهره کمترى از اطمینانآورى دارد؛ به این دلیل که اوّلاً، اطمینان ما به صدور این گزارش وحیانى از پیامبر یا تلقى کننده وحى، همواره در معرض تردید است؛ یعنى احتمال عدم صدور این سخن از تلقى کننده وحى را مىدهیم؛ ثانیا، فهم ما از سخنان و گزارشهاى او همواره در معرض احتمال خطا و کجفهمى است؛ بنابراین عقلْ ما را از پذیرش هر قضیهاى که با اصول بدیهى و مسلم عقل ناسازگار است منع مىکند، حتى اگر در متنى آمده باشد که ادعا بر وحیانى بودن اوست.
به این ترتیب، عقلْ حکومتى مطلق مىیابد و باید پرسید که وحى یا ایمان چه جایگاهى خواهد داشت؟ از نظر لاک «هر قضیهاى که وحى شده باشد و ذهن ما، به مدد قوا و تصورات طبیعىاش، نتواند درباره صدق آن داورى کند، منحصرا امرى ایمانى و تعبدى و وراى طور عقل است» (همان، ص15). لاک ایمان را فقط در جایى مىپذیرد که عقل نتواند حکم صادر کند. این ناتوانى ممکن است ناشى از آن باشد که برخى تصوّرات بهکاررفته دریک قضیه ازحدود قواى طبیعى ما خارج است وممکناست ناشى ازآن باشد که ما درباره قضیهاى، هر چند که علىالاصول خارج از طور عقل نیست، در مرتبه شک یا ظنّ باقى بمانیم. در این دو فرض باید به ایمان توسل جست (همان)؛ ولى درجایىکه عقل حکمى معارض با ایمان دارد، تقدم با حکم عقلى است وتوسل بهایمان ممنوع.
با اتخاذ چنین موضعى مجال ایمان اندک مىشود؛ چرا که منظور لاک از واژه ایمان همان چیزى است که در قرون وسطى از ایمان فهمیده مىشد. در قرون وسطى ایمان داشتن به معناى پذیرفتن چیزى بود از آن جهت که خداوند آن را وحى کرده است؛ و علم داشتن به معناى پذیرفتن چیزى که ما آن را در پرتو نور طبیعى عقلْ درست مىدانیم (ژیلسون، (؟)، ص64). علىرغم چنین تشابهى در استعمال واژه ایمان و علم میان لاک و قرون وسطاییانى همانند توماس آکوئینى، رهیافت لاک در خصوص رابطه علم و ایمان یا عقل و دین، تفاوت آشکارى با رهیافت آنان دارد. از نظر اندیشمندان قرون وسطى «ایمان، به حکم تعریفش، مقتضى آن است که عقل چیزى را قبول کند که آن را مغایر اصلى از اصول اوّلیه عقلى یا یکى از لوازم ضرورىاش مىداند» (همان، ص65).
کلام اخیر با دیدگاه لاک در تقابل صریح است. لاک هیچگاه پذیرش امور معارض با اصول بدیهى عقل را برنمىتابد. به این ترتیب، لاک یکى از منادیان عقلگرایى در موضوع دین است و از همین روست که گستره توسّل به ایمان، به معناى مورد نظر او، از سوى عقل تهدید مىشود و بسیار کوچکتر از گستره مورد نظر قرون وسطاییان و دکارت خواهد بود.
تلقّى کلى لاک از جایگاه عقل در قلمرو اخلاقِ باور اقتضا مىکند که اعتقاد به وجود خدا هم فقط وقتى پذیرفتنى باشد که به تأیید عقل برسد. لاک در فصل دهم از کتاب جستارى در فهم بشر به همین مطلب مىپردازد و به صراحت مىگوید که مىتوانیم به وجود خدا معرفت یابیم و در ادامه بر وجود خداوند اقامه دلیل مىکند. از نظر او مىتوان علم یقینى به وجود خداوند یافت و این علم با استناد به قواى طبیعى ما حاصل مىآید.
3. بسط الهیات طبیعى، پیامد قرینهگرایى
این نحوه نگاه به مسئله عقل و ایمان و تأثیر عقل در مسائل الهیات، الهامبخش جریان گستردهاى به نام الهیات طبیعى(24) در قرن هفدهم و هجدهم بوده است. نویسندگان زیادى در این موضوع قلمفرسایى کرده و کوشیدهاند بر وجود خدا و دیگر عقاید دینى حجتهاىِ عقلانى اقامه کنند و حتى در این راه از یافتهها و روشهاى علوم نوین که در انقلاب علمى رخ نموده بود بهره بگیرند. یکى از موضوعات پر جاذبه مطرح در آثار این فیلسوفان، مسئله وجود خدا بود. لایبنیتس در تحقیق جدید درباره فاهمه انسان مىگوید: «برآنم... که تقریبا همه روشهاى به کار گرفته شده براى اثبات وجود خدا معتبر است و مىتواند غایت خویش را برآورد، مشروط بر آنکه به نحو کامل عرضه شود» (جولى، 1995، ص253). رأیى چنین قاطع و فراگیر ـ به علاقه تضاد ـ یادآور رأى قاطع ویلیام آکِمى در جهت مخالف است که «بر این رأى بود که مطلقا هیچ چیز را نمىتوان درباره خداوند در پرتو نور عقل تکوینى اثبات کرد، حتى وجود الهى را» (ژیلسون، ص76). برخلاف آکِمى، دانشمندان قرون هفدهم و هجدهم بیشتر به کاربست عقل در موضوع خداشناسى علاقه داشتند تا به تعطیل عقل درباره آن. نویسنده شهرهاى چون سمیوئل کلارک (1675 ـ 1729)(25) در سالهاى آغازین قرن هجدهم (5-1704) دو رشته سخنرانى دارد که بعدها با عنوان گفتارى در باب وجود و صفات خدا، الزامات دین طبیعى (عقلانى) و حقانیت وحى مسیحى منتشر شد. در سالهاى آغازین قرن نوزدهم نیز اثر شهرهاى به نام الهیات طبیعى: قرائنى بر وجود و صفات الهى(26) منتشر شد که مورد توجه بسیار قرار گرفت. این اثر نوشته ویلیام پیلى (1743ـ1805)(27)، فیلسوف اخلاق و متکلم انگلیسى، بود. در این اثر پیلى تقریر دامنهدارى از «برهان نظم» یا «برهان طرح و تدبیر» عرضه کرد. وى با پرداختن به جزئیات آناتومى مقایسهاى چشمها، گوشها، عضلات و استخوانها و تشریح دقت و ظرافتى که در تنظیم آنها براى عمل کردن به بهترین وجه به کار رفته است، کوشید تا قرینه یا قراین قاطعى بر وجود خدا اقامه کند (تویمن، 2002، ج5، ص9ـ198).
این اهتمام بر استدلال و اقامه دلیل بر وجود خدا ثمرى است که از کِشته لاک در قرن هفدهم برآمد. چنانکه دراینباره گفتهاند:« از کتاب لاک تحت عنوان معقولیت مسیح که در سال 1695 نوشته شد...، تنها یک قدم تا مذهب طبیعى روشنگران سده هجدهم فاصله بود» (بومر، 1978، ص333). این یک قدم را بارها و بارها فیلسوفان و متکلمان آن روزگار برداشتند تا نوبت به پیلى رسید و او نیز بار دیگر این گام را زد.
تأکید فراوانى که بر اهمّیت عقلانیت در این جریان صورت مىپذیرفت، راه ایمان را به قلمروهایى ناچیز محدود مىنمود. این جریان فکرى داور نهایى را عقل مىداند و چنان عقل را در سختگیرى براى رجوع به وحى آزاد مىگذارد که دین وحیانى عملاً از صحنه خارج مىشود و دین باقىمانده، دین طبیعى مىشود؛ یعنى دینى برخاسته از عقل و بىنیاز از وحى. این دین چندان به مرجعیت عقل وفادار است که هیچگونه تقابلى با جریان انسانمحورى دوران جدید ندارد. دئیسم(28) جریانى فکرى است که گواه تمایل انسان جدید به خودبسندگى عقل است. لاک یکى از مؤثرترین چهرهها در پدید آمدن این جریان است. «واژه دئیسم نخستین بار در قرن شانزدهم و در مورد عده نویسندگانى به کار رفت که بیشترشان به واپسین بخش قرن هفدهم و آغاز قرن هجدهم تعلق داشتند. اینان تصور وحى و الهام فراطبیعى و اسرار وحیانى و ملهم را باطل مىشمردند. لاک خودش تصوّر وحى را رد نکرد بلکه اصرار مىورزید که عقل داور وحى است؛ و کما بیش انگیزش نیرومندى در جهت عقلانى کردن دین مسیحى بود. دئیستها تصورات او را به شیوهاى افراطىتر به کار بستند و بر آن مىگراییدند که مسیحیت را به یک دین صرفا طبیعى تحویل کنند». «وجه مشترک آنان اعتقاد به خدا بود که از ملحدان متمایزشان مىساخت، افزون بر بىاعتقادى به وحى یگانه و طرح فراطبیعى رستگارى که مایه امتیازشان از مسیحیان کهنآیین بود؛ به سخن دیگر، آنان عقلباورانى معتقد به خدا بودند» (کاپلستون، (؟)، ج5، ص179).
به این ترتیب مىتوان گفت که فلسفه جدید با تأکید بر پرواى عقلانى در آغاز راه، عقل و دین را از هم جدا کرد و لاک در ادامه با تأکید بر اینکه حجت حاکم و قاهر بر همه چیز، عقل است، راه ایمان را باریک کرد و پس از لاک، همهچیز، حتى دین، جلوهاى از عقل بشرى شد و دین وحیانى کنار زده شد و دین طبیعى جاى آن نشست.
دین طبیعى اصطلاحى است که در قرن هیجدهم به کار مىرفته و معادل اصطلاح امروزى الهیات طبیعى است. دین طبیعى دینى عقلانى است و استناد و اتکا به وحى ندارد. در مقابل دین طبیعى، دین وحیانى(29) قرار دارد که مستند به الهام و وحى خداوندى است.
در پاسخ به دین طبیعى و عقلانى و دشواریهاى آن، کسانى کوشیدند که دین وحیانى را احیا کنند و از مواضع افراطى دئیستها انتقاد نمایند. در همین زمینه کتابى با عنوان دفاع از دین وحیانى(30) در سال 1732، یعنى زمانى که هیوم بیست و یک ساله بود، به نگارش در آمد و چهره سرشناسى مانند اسقف باتلر(31) (1692 ـ 1752) کتابى را با عنوان تشابه دین طبیعى و وحیانى با ساختمان و مسیر طبیعت در دفاع از دین وحیانى نگاشت.
4. موضع هیوم در برابر دین طبیعى و وحیانى
تا به حال دو موضوع مهم براى فهم چرایى و چگونگى رویکرد هیوم به موضوعاتى خاص در فلسفه دین را مطرح کردهایم: اولاً، باز نمودهایم که چرا هیوم به مسئله روش اهمیت ویژهاى داده است و نیز به اجمال با روش مورد تأیید او در بررسى امور واقع آشنا شدهایم و ثانیا، دریافتهایم که در روزگار او دفاعیات از اعتقاد دینى در دو مسیر متفاوت دفاع از دین عقلانى و دفاع از دین وحیانى جریان داشته است. هیوم به این هر دو جریان توجه ویژهاى نموده و دریافته است که از میان همه حجتهایى که در هر یک از این دو مسیر اقامه مىشود، دو برهان یا دلیل بر اعتقاد دینى بیش از باقى براهین زمینه نقد روششناختى را داراست: نخست، برهان طرح و تدبیر یا برهان نظم که مورد عنایت خاص مدافعان دین عقلانى بود و دوم، برهان معجزه که معتقدان به دین وحیانى از آن سود مىجستند. برهان طرح و تدبیر از آن رو قابل نقد روششناختى بود که در پى شناسایى علّتِ نظم جهان بود و هیوم مىپنداشت که علتیابى مندرج در این برهان به شیوه صحیح صورت نپذیرفته است؛ به عبارت دیگر، اصولى در روش تبیین علّى باید رعایت شود که اقامهکنندگان برهان طرح و تدبیر به آن بىتوجه بودهاند و درنتیجه برهان ایشان ناکارآمد است. البته براهین دیگرى از برهانهاى موردنظر مدافعان دین عقلانى هم مورد توجّه هیوم قرار گرفتهاند، ولى درباره آنها به اختصار سخن رانده و تنها به این بسنده کرده است که نشان دهد این براهین اساسا روش نادرستى را براى اثبات وجود خدا پیش گرفتهاند. برخلاف برهان طرح و تدبیر که روش درستى را برگزیده، ولى در اعمال این روش به درستى عمل نکرده است.
در قلمرو دین وحیانى برهان معجزه به منزله اساس است؛ اساسى که اولاً، وجود خدا و ثانیا، وثاقت وحى (یعنى درستى استناد یک متن به علم الهى) را اثبات مىکند. پس در این رویکرد همه چیز به وقوع معجزه وابسته است. وقوع معجزه هم امرى از امور واقع است و بررسى امور واقع جز به روش استنتاج علّى ممکن نیست. پذیرش وقوع معجزه پیامدهایى را در موضوع علّیت دربردارد که از نظر هیوم پذیرفتنى نیست، از این رو نقد هیوم بر برهان معجزه علاوه بر اینکه به انگیزهاى دینپژوهانه یا دینستیزانه صورت مىگیرد، انگیزهاى روششناسانه نیز دارد.
در ادامه با معرفى آثار هیوم در موضوع فلسفه دین نشان مىدهیم که هر یک از موضوعات موردپژوهش او چه رابطهاى با زمینههاى روششناسانه وتاریخى کار او دارد.
5. آثار هیوم درباره دین
تحقیق درباره دین و مدعیات دینى در آثار هیوم فراوان است. ولى دستهاى از آثار او به طور خاص به موضوعات دینى پرداختهاند. در این بخش، ساختار کلى برخورد او با موضوع دین را ترسیم و سپس بیان مىکنیم که هریک از آثار او در استخدام تأمین کدام بخشِ این ساختار بودهاند.
هیوم در بررسى عقلانى دین، گویى به یک پرسش کلى پاسخ مىدهد. پرسش مذکور این است که چرا یک فرد به خدا معتقد مىشود و چرا تعالیم یک دین را مىپذیرد؟ این پرسش را به دو شکل مىتوان طرح کرد و پاسخ گفت. مىتوان این پرسش را سؤال از علت دینباورى متدینان دانست و نیز مىتوان آن را سؤال از دلیل دینباوران براى اعتقاد به دین و تعالیم دینى شمرد. به طور خلاصه این پرسش هم علت و هم دلیل دیندارى را مىپرسد. هیوم نیز به این هر دو سؤال در مواضع گوناگون توجه کرده و سعى در پاسخ آن نموده است.
هیوم براى شناخت علت یا علل اعتقاد به دین، کتاب تاریخ طبیعى دین را نگاشت(32). او در این کتاب مىکوشد دین را همچون هر پدیده طبیعى دیگر مورد مطالعه قرار دهد و معلوم دارد که چه عواملى موجب این پدیده مىشوند. در این کتاب او مىخواهد علتها و شرایطى را که به صورت طبیعى پدیدآورنده دین هستند شناسایى کند، همانطور که مثلاً، علت پدیدهاى مانند زنگ زدن آهن شناخته مىشود. در این مطالعه او بیشتر به روشهاى تاریخى و روانشناختى توسل مىجوید و امورى همچون ترس از عوامل ناشناخته و یا حوادث غیرمترقبه را علت به وجود آمدن پدیده دین مىشناسد.
هیوم در این بخش کارى شبیه کار مارکس، فروید و نیچه را صورت مىدهد. اینان همچون هیوم در پى این بودهاند که مبنایى را براى تبیین امور انسانى فراهم آورند و امور انسانى را، همچون دیگر امور طبیعى، به شیوهاى علمى تبیین کنند. درست بر خلاف دیدگاه رایج در مسیحیت و یا روش نویسندگان اگزیستانسیالیست که از نظر ایشان، انسان [ساخته عوامل و علل بیرونى نیست بلکه] خالق طبیعتِ خویش است و اراده و انتخاب او در این جهت مؤثر است (استرود، 2000، ص4ـ5).
فروید به منشأ روانى دین و مارکس به منشأ اجتماعى و اقتصادى آن مىپردازد و نیچه با تبارشناسى اخلاق در پى نشان دادن خاستگاه دین در اخلاق بردهدارى است.
وجه مشترک همه این نظریهها ــ از جمله نظریه هیوم ــ جستوجوى علت پدیده دین در تاریخ انسان است. هیوم این کار را در پرتو نظریهاى عام درباره تحولات اجتماعى صورت نمىدهد؛ به عبارت دیگر هیوم بیشتر بر تقید به روش استنتاج علّى تأکید دارد تا بر فرضیه خاصى در خصوص علت پدیده دین؛ ولى مارکس و فروید در روزگارى سخن گفتهاند که مساعى هیوم در خصوص روش بهبارنشسته و آنان در ادامه راه، تلاش خود را براى شناسایى مصداق خاصى به عنوان علت دینباورى آدمیان مصروف داشتهاند.
در تاریخ طبیعى دین علاوه بر آنکه عوامل تاریخى و ضعفهاى روانى و اجتماعى انسان، علت پدید آمدن دین معرفى مىشود، آثار اخلاقى یا آسیبهاى اخلاقى ناشى از دینباورى مطرح مىشود و مقایسهاى میان شرک و توحید صورت مىگیرد و ویژگیها و آثار هر یک از آن دو بیان مىشود.
از دیگر آثار او درباره علت دینباورى، نوشتهاى است با عنوان «درباره خرافه و شور افراطى(33)» که به عنوان فصلى از کتاب مقالات اخلاقى و سیاسى(34) در سال 1747 انتشار یافت. او در این اثر به خاستگاههاى روانى و اجتماعى دینباورى پرداخته و آثار زیانبار روحى و اجتماعى این خاستگاهها را برشمرده است.
درباره دلیل دینباورى از هیوم آثار بیشترى بر جاى مانده است. شهرهترین اثر او در این باب کتاب گفتگوهایى درباره دین طبیعى(35) است. در نه بخش از بخشهاى دوازدهگانه این کتاب، برهان نظم(36) مورد بحث و بررسى است. هیوم از این برهان با عنوان برهانِ پسین(37) یاد مىکند. در یک بخش دیگر که بخش نهم این کتاب است، او برهانى را بررسى مىکند که آن را برهان پیشین(38) مىخواند و در روزگار ما بیشتر برهان کیهانشناختى(39) نامیده مىشود. درباره این برهان در کتاب رساله درباره طبیعت آدمى(40) و نیز در کتاب تحقیق درباره فهم آدمى(41) بحث کرده است.
او پیش از نگارش کتاب گفتگوها در فصل دهم از کتاب تحقیق درباره فهم آدمى به بحث درباره معجزه(42) پرداخته بود. هیوم در بحث معجزه به نقد دین وحیانى نظر دارد. معجزه به عنوان دلیلى بر صدق مدعاى انبیا، در واقع دلیلى براى دینباورى است؛ دلیلى که به ایمان به وحى و دین وحیانى مىانجامد.
هیوم در مقاله «درباره جاودانگى نفس»(43) به مخالفت با آموزه اعتقاد به جاودانگى انسان مىپردازد و در حقیقت با یکى از مهمترین آموزههاى دینى مخالفت مىکند؛ و در عنوان پنجم از فصل چهارمِ کتاب اول رساله، در نقد تجرد نفس مىکوشد و به این ترتیب، بنیاد لازم براى جاودانه شمردن نفس را به نقد مىکشد. چنانکه از نظر برخى هیومشناسان این قسمت رساله مىتوانست با مقاله «درباره جاودانگى نفس» به عنوان بخش نتیجهگیرى تکمیل شود.
او در نوشتهاى با عنوان «درباره خودکشى»(44) مىکوشد اثبات کند که خودکشى، چه از نظر اخلاقى و چه از نظر دینى، اشکالى ندارد و به این ترتیب، با یک حکم دینى به معارضه برمىخیزد و به زعم خود، آسیبهاى اخلاقى ناشى از باور منحرف دینى را آشکار مىسازد.
هیوم در این آثار صراحتا به موضوعات دینى پرداخته و در اکثر آنها ادله دینباورى و التزام به عقاید و احکام دینى را مورد مناقشه قرار داده است. ولى گذشته از این آثار، در کتابهاى دیگرش نیز همواره به موضوع دین توجه داشته است؛ براى مثال، مطالعه کتاب تحقیق درباره فهم آدمى نشان مىدهد که او در حال فراهم آوردن مبادى معرفتشناختى لازم براى بحث درباره دین است؛ چنانکه در فصول پایانى کتاب نهایتا به این موضوع مىرسد. وى در مباحث اخلاقى نیز از موضوع دین غافل نبوده و در کتاب تحقیق درباره مبادى اخلاق(45) آثار زیانبار دین را در قلمرو اخلاق بازمىگوید.(46)
با نگاهى به آثار ذکر شده به روشنى درمىیابیم که هیوم مباحث خود درباره دین را بر محور کاربرد روش استدلال آزمایشى و استنتاج علّى طراحى کرده است. در آنجا که از علّت دیندارى و پدیده دینْ پىجویى مىکند، به صراحت علتشناسى را هدف خود قرار مىدهد و درحقیقت، به کاربرد استدلال علّى در پهنه مطالعات تاریخى نظر دارد. در بحث از دین وحیانى نیز، وقوع معجزه را به عنوان یک پدیده گزارش شده در تاریخ، معروض پژوهشى به روش استدلال علّى قرار مىدهد و در امکان اثبات وقوع معجزه در تاریخ تردید مىافکند و مىگوید: التزام به ضوابط روش استنتاج علّى، مقتضى اثباتناشدنى دانستن وقوع معجزه در تاریخ است. هیوم در بحث از دلیل یا ادلّه دینباورى هم، اعتناى اصلى را متوجه برهان طرح و تدبیر کرده است، چرا که مدافعان این برهان مدعىاند که از روش استنتاج علّى بهره مىبرند و هیوم آنان را در التزام به ضوابط این روش بر خطا مىداند و معتقد است با آنکه براى اثبات وجود خداوند، به عنوان امرى از امور واقع، چارهاى جز توسّل به روش استنتاج علّى نیست، ولى مدافعان برهان طرح و تدبیر از به کار بردن این روش در این موضوع خاص ناتواناند.
6. نتیجه
1) از نظر هیوم تنها روش صحیح داورى درباره امور واقع، روش استنتاج علّى است.
2) استنتاج علّى به دنبال شناخت علتها از طریق معلولها و یا بالعکس است.
3) استنتاج علّى مقتضى رعایت ضوابطى است که نتیجه تلقى خاص هیوم از علّیت است؛ مهمترین ضابطه حاصل از این تلقى، لزوم منحصر ساختن این روش در قلمرو امور مشاهدهپذیر است.
4) نقد فراگیر دین و دینباورى از طریق اعمال روش استنتاج علّى بر پدیده دین امکانپذیر است، به ویژه اینکه مؤثرترین ادلّه مدافعان دین در روزگار هیوم، پذیراى نقد روششناختى است.
5 ) هیوم بررسى روششناختى خود را در دو ناحیه علتیابى پدیده دین و نقد ادلّه دینباورى صورت داده است و در نقد ادلّه، برهان معجزه و برهان طرح و تدبیر (برهان نظم) را به منزله بنیان دینباورى در روزگار خود مورد هدف قرار داده است.
منابع
برت، ادوین، آرتور، (؟). مبادى مابعدالطبیعى علوم نوین، عبدالکریم سروش. تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى.
بومر، فرانکلین لوفان، (1978). جریانهاى بزرگ در تاریخ اندیشه غربى. حسین بشیریه. تهران، مرکز بازشناسى اسلام و ایران. این کتاب برگزیدهاى است از آثار بزرگ در تاریخ اندیشه غربى که در نقل برخى آراء اندیشمندانى چون نیوتن و بیکن از ترجمه این کتاب استفاده شده است.
جهانگیرى، محسن، (1369). احوال و آثار و آراء فرانسیس بیکن. تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى.
ژیلسون، اتین، (؟). عقل و وحى در قرون وسطى، شهرام پازوکى. تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى.
کاپالدى، نیکلاس (؟). فلسفه علم، على حقى. تهران، سروش.
کاپلستون، فردریک (؟). تاریخ فلسفه. امیر جلالالدین اعلم. ج5، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، و سروش.
لازى، جان، (1972 و 1980). درآمدى تاریخى به فلسفه علم، على پایا. تهران، مرکز نشر دانشگاهى.
لایب نیتس؛ گتفرید، ویلهلم، (1714). متادولوژى، یحیى مهدوى. تهران، خوارزمى.
ملکیان، مصطفى. سیرى در سپهر جهان، «ترجمه فصل هجدهم از کتاب چهارم جستارى در فهم بشر». تهران، نگاه معاصر.
ناس، جان (؟). تاریخ جامع ادیان، علىاصغر حکمت. تهران، آموزش انقلاب اسلامى.
Beauchamp, T. L. (?). Hume's two theories of Causation in David Hume Critical Assessments, vol. III (= Tweyman, 2002).
Cohen, Bernard, and Smith, George, (2002). The Cambridge Companion to Newton. Cambridge university press.
Descartes, Rene, (?). Principles of Philosophy, in Descartes Key Philosophical Writings. Great Britain, Wordsworth Editions Limited.
Gaskin, J.C.A., (1988). Hume's Philosophy of Religion. London, Macmillan press.
Hume, David, (1987). A Treatise of Human Nature, 1738-40, ed. L.A. Selby - Bigge (1978), Oxford, Claredon press.
Hume, David, (1989). An Enquiry Concerning Human understauding, (1748-1751). ed. L. A. Selby Bigge, Oxford, Clardon press.
Hume, David, (1989). An Enquiry Concerning the Principles of Morals, ed. L. A. Selby - Bigge. Oxford, Claredon Press.
Jolley, Nicholas, (1995). The Cambridge Companion to Leibniz. Cambridge university Press.
Leibniz, G. W., (1997). New Essays on Human Understanding, (1965). translated and edited by Peter Remnant, and Jonathan Bennett, Cambridge university Press.
Locke, John, (?). An Essay Concerning Human Understanding. Great Britain, Wordsworth Editions Limited.
Straud, Barry, (2000). Hume, London, Routledge.
Swinburne, R. G. (?). The Argument from Design in (Tweyman, 2002).
Tweyman, Stanley, (2002). David Hume Critical Assessments. Vol. III, and V, London, Routledge.
________________________________________
1 عضو گروه فلسفه و کلام مؤسسه پژوهشى حوزه و دانشگاه
2 . natural religion
3 . revealed religion
4. در پایان این مقاله خواهیم گفت که هر کدام از آثارِ هیوم به کدام یک از این سه گروه تعلّق دارد.
5 . New Organon
6. تأکیدها از این نگارنده است.
7. ویلرد. ن اورمن کواین (Qine , willard van orman) منطقدان و فیلسوف تحلیلى امریکایى در مقالهاى با عنوان «دو حکم جزمى تجربهگرایى (Two dogmas of Empiricism , 1951) دو عقیده را به عنوان دو حکم جزمى تجربهگرایى معرفى و نقد مىکند. حکم اول همان تقسیم مشهور قضایا به تحلیلى و ترکیبى است و حکم دوم این است که قضایاى معنادار را مىتوان به زبان دادههاى بىواسطه تجربه تحویل برد. این مقاله کواین را در فصلنامه ارغنون (شماره 7 و 8)، آقاى منوچهر بدیعى ترجمه کرده است.
8 . Leibniz, Gottfried wilhelm
9. برخى، تقسیم ویلیام آکِمى، Ockham, william (1285 ـ 1349) (تقسیم میان آن قضایاىِ کلّىاى که بهواسطه معناى الفاظشان مبرهناند و آنها که بهواسطه تجربه مبرهناند) را هم با تقسیم تحلیلى ــ ترکیبى یکى دانستهاند.
10. تعاریفى که در متن آمده از تحقیق اوّل (E. H. U) برگرفته شده است. هیوم در رساله دو تعریف به دست داده که در آنها، علاوه بر آنکه عناصر تعاریف تحقیق لحاظ شده به مؤلفه دیگرى در تصور علیت اشاره شده، که همانا مجاورت است. تعاریف رساله از این قرارند:
تعریف اوّل: علت عبارت است از «شىء مقدم بر شىاى دیگر و مجاور با آن، که همه اشیاى مشابه با شىء مقدم، مقدم و مجاور با اشیایى مشابه با شىء مؤخّرند».
تعریف دوم: «علت عبارت است از شیئى مقدم بر شیئى دیگر و مجاور با آن، که چنان با آن پیوند خورده که ذهن وادار مىشود با تصور یکى تصور دیگرى را بسازد و با انطباع از یکى، تصور جاندارترى از دیگرى را بسازد» (هیوم، 40ـ1738، ص170).
11. a priori.
12. moral philosophy تعبیرى است که هیوم از آن استفاده مىکند و مقصود از آن چیزى معادل علوم انسانى در روزگار ماست.
13. Etienne - Tempier.
14. در اخلاقِ باور (the Ethics of belief) به رابطه میان باور و دلایل و قراین آن پرداخته مىشود.
15. evidentialists.
16. Locke, John.
17. Clifford, W.K.
18. fideism.
19 . Tertullian.
20. نامهاى برجستهاى چون اگوستین (354 ـ 430)، آنسلم (1225 ـ 1109)، توماس آکوئینى (1225 ـ 1274)، دانس اسکاتس (1266 ـ 1308) و ویلیام آکمى، همه با بحثهایى در این باب گره خوردهاند. این نامها از قرن سوم میلادى تا قرن چهاردهم در گذرند.
21. Montaigne, Michel de.
22. Raimund Sebond.
23. عنوان فصل مذکور «enthusiasm» است. به گفته لایبنیتس، این واژه در اصل معنایى مثبت داشته است؛ مثل «سوفیسم» که در آغاز به معناى خردمندى و حکمت بود و بعدها در اثر سوء استعمال، معناى شک گرایى و معرفت ستیزى در آن وارد شد. «enthusiasm» در آغاز به این معنا بود که در انسان جنبهاى الهى وجود دارد، سپس عدهاى، عواطف، خیالات، رؤیاها و حتى هذیانهایشان را داراى منشایى الهى دانستند و به این وسیله به آنها حقانیت و قداست بخشیدند؛ از این رو، واژه «enthusiasm» بعدها درباره کسانى به کار رفت که نوعى اختلال روحى داشتند و امور بى اساس و بدون دلیل را به این عنوان که منشأ الهى و درونى دارد مىپذیرفتند (لایبنیتس، 1715، ص505). کاربرد enthusiasm به معناى اخیر در قرن هیجدهم رواج بسیار داشته است. در زبان فارسى، این واژه را به شوق، جذبه، اشتیاق، شورمندى و مانند آن ترجمه کردهاند؛ ولى هیچیک از این معادلها بار منفى موجود در کاربرد قرن هیجدهمى این واژه را نمىرساند؛ از این رو، در برابر آن، ترکیب «شورِ افراطى» یا «شورِ بى اساس» را به کار مىبریم.
24. natural theology.
25. Clarke, Samuel.
26. Natural Theology, Evidences of the Existence and Atributes of the Deity.
27. Paley, William (1743-1805).
28. Deism.
29. reveald religion.
30 . John, Conybeave, Defence of Revealed Religion.
31. Butler, Joseph.
32 . The Natural History of Religion.
33 . On Superstiton and Enthusiasm
34. Essays, Moral and Political
35 . Dialogues Concerning Natural Religion
36 . argument from design
37. the argumeat a posteriori
38 . The Argument a priori
39 . Cosmological Argument
40 . A Treatise of Human Nature, (1738-40).
41. An Enquiry Concerning Human understanding, (1751).
42. On Miracles
43 . Of the Imortality of the Soul
44. On suicide
45. An Enquiry Concerning the Principles of Morals (1751).
46. براى اطلاع بیشتر از آثار هیوم درباره دین ر.ک:
The Cambridge Companion to Hume, P. 316.