بازنگرى در پوزیتیویسم منطقى
آرشیو
چکیده
متن
1. مقدمه
مایکل فریدمن(2) در دههى 80 و ابتداى دههى 90 میلادى مجموعه مقالاتى را به چاپ رساند که هدفشان عموما این بود که نشان دهند تعبیر استاندارد دربارهى آموزههاى حلقهى وین و آراى پوزیتیویستهاى منطقى بسیار مغشوش، مغلوط، نادقیق و دور از واقعیت است. در باب علل به وجود آمدن چنین تصویرى، البته، جز فریدمن، متخصصین تاریخ فلسفه مقالات و کتابهایى به چاپ رساندهاند؛ (مثلاً Giere & Richardson 1998)؛ اما فریدمن در این مجموعه مقالات دو هدف جدى دیگر را هم (سواى ریشهیابى این مسئله) دنبال مىکند: اول اینکه چرا پوزیتیویسم منطقى به یک بازنگرى جدى نیاز دارد و دوم اینکه چه چیز از این بازنگرى نصیب پژوهشگران حوزهى فلسفهى تحلیلى مىشود. این مجموعه مقالات اساس کتاب فریدمن به نام بازنگرى در پوزیتیویسم منطقى(3) را تشکیل مىدهند که به سال 1999 انتشارات کمبریج آن را چاپ نموده است. در این مقاله به بررسى این کتاب و دیدگاه فریدمن مىپردازم.
2. چرا بازنگرى؟
به نظر مىآید در دانشکدههاى فلسفهى سراسر جهان چیزى به نام یک مکتبِ فلسفىِ ابطال شده وجود ندارد. گرچه امروز از نظر علمى (نه تاریخ علمى)، بسیارى از نظریههاى علمى ارسطو نادرست، سادهانگارانه و بىاهمیت خوانده مىشوند، امّا بخش بزرگى از دستاندرکاران دانشکدههاى فلسفه و مجلات فلسفى سرگرم مجادله بر روى آراى فلسفى او هستند. به این ترتیب، هنوز نظریههاى فلسفى ارسطو ـ نه فقط از لحاظ تاریخى بلکه از لحاظ فلسفى ـ جالب، غامض و مهم به نظر مىرسند. وضع بسیارى از فلاسفه و مکاتب فلسفى پیش از ارسطو و پس از وى نیز چنین است. اما عجیب است که یک نحلهى فلسفهى علمى که اعضاى آن تمام تلاش خود را انجام دادهاند تا فلسفهاى را که معرفى مىکنند با انقلابات عظیم علمى زمانشان سازگار باشد از این قاعده مستثنا شده است. داشتن برچسب افلاطونى یا ارسطویى به خودى خود براى یک نگرش فلسفى چندان خطرناک نیست، اما داشتن برچسب پوزیتیویستى با غلط بودن مترادف است. این نگرش سادهانگارانه، البته، باعث شده است که دانشجویان و محققین حوزهى فلسفهى تحلیلى چندان به بررسى و تحلیل این مکتب فلسفى غلط` وقعى ننهند. در فاصلهى این نیمقرنى که از فروپاشى پوزیتیویسم منطقى مىگذرد،(4) نگرش غالب این بوده است که وظیفهى فیلسوفها در قبال این مکتب، عیان کردن شکستها و برشمردن خطاهاى آن است. هر چقدر هم فاصلهى تاریخى ما با دوران اوج حلقهى وین بیشتر مىشود این نگرش شکل افراطىتر و سادهانگارانهترى به خود مىگیرد؛ به طورى که پوزیتیویسم منطقى به صورت مکتبى درآمده است که با چند عبارت ساده (نظیر قایل بودن به اصل تحقیقپذیرىِ معنا و طرد متافیزیک) معرفى مىشود. این نحوه نگرش به آراى پوزیتیویستهاى منطقى «مولّد نظریههاى بسیار گمراهکنندهاى در مورد ریشهها، انگیزهها و اهداف فلسفى حقیقى جنبش پوزیتیویستى شد» (ص2).(5) نهایتا پوزیتیویسم منطقى به شکل مکتبى درآمد که تنها از دیدگاه تاریخى ـ و نه فلسفى ـ با اهمیت به نظر مىرسید و ارزشى جز عبرتآموزى(!) نداشت. حال آنکه پوزیتیویسم منطقى یکى از جریانات اصلى در شکلدهى فلسفهى تحلیلى و فلسفهى علم در قرن بیستم است و البته در تغییرات بنیادى فلسفهى سنتىِ آلمان در کنار نو ـ کانتگرایى مکتب ماربورگ به رهبرى کاسیرر، پدیدارگرایى هوسرل و آموزههاى هایدگر نقش مهمى ایفا کرده است. تنها با یک بررسى دقیق و بىطرفانه در آراى اعضاى اصلى حلقهى وین ـ نه متون دست دوم دربارهى پوزیتیویسم منطقى ـ مىتوان به یک درک جامع و واقعبینانه از آموزههاى فلسفى آنها رسید. این درک صحیح نشان مىدهد که چرا اهمیت کار فلسفى آنها صرفا تاریخى نیست؛ به عبارت دیگر، باید با بازنگرى در آراى حلقهى وین تلاش شود تصویرى صحیح از این مکتب فلسفى به دست داده شود، دقیقا مشخص شود پروژهى آنها در چه نقاطى شکست خورده است و چه بهایى براى ترمیم این نقاط باید پرداخت. این وظیفهاى است که فریدمن در این کتاب پى مىگیرد: به دست دادن یک تصویر صحیح و بىطرفانه از پوزیتیویسم منطقى. گرچه این برنامه به خودى خود بسیار سنگین و البته ارزشمند است، اما به نظر من ارزش کار فریدمن در نتایج متهورانهاى است که او از این برنامه مىگیرد. به طور کلى او دو نتیجهى شگفتآور را به خوانندگانش معرفى مىکند: اولاً پوزیتیویسم منطقى در نقاط بسیار حساسى تمایزاتى دقیق با تجربهگرایى سنتى دارد و بعضا از تجربهگرایى فاصله مىگیرد؛ ثانیا ریشهى بسیارى از آراى جالب توجه فلاسفهى علم و فلاسفهى تحلیلىِ پسا ـ پوزیتیویست (به طور خاص کواین(6) و کوهن(7))(8) را مىشود در آراى اعضاى حلقهى وین و به خصوص کارنپ(9) یافت.
3. ساختار کتاب
کتاب از یک مقدمه و سه فصل تشکیل شده است. فصل نخست، که چهار بخش دارد، به بررسى دیدگاههاى حلقهى وین در مورد هندسه، نسبیت و قرارداد مىپردازد. در فصل دوم، که دو بخش دارد، کتاب برسازى منطقى جهان(10) نوشتهى کارنپ بررسى مىشود. فصل سوم، با سه بخش، به معرفى و نقد دیدگاه پوزیتیویستها دربارهى منطق، ریاضیات و صدقهاى تحلیلى اختصاص یافته است.
پیش از آنکه وارد مباحث این ده قسمت (مقدمه و نه بخش) شویم، توضیح این نکته مفید خواهد بود که به طور کلى فریدمن در فصل اول به بررسى آراى شلیک،(11) رایشنباخ(12)، و ویل (و البته تا حدودى کارنپ) پرداخته است و دو فصل دیگر عمدتا دربرگیرندهى آراى کارنپ است. به این ترتیب حضور کارنپ در مباحث این کتاب وسیعتر از سایر اعضاى حلقهى وین است و فریدمن هم، براى پیش بردن ادعاهاى خود، بیش از هر چیز بر نوشتههاى کارنپ تکیه کرده است.
4. برداشتهاى ناصحیح
فریدمن در مقدمهى کتاب سعى مىکند رایجترین برداشتهاى ناصحیح از پوزیتیویسم منطقى و نسبتهاى ناروا به آن را معرفى، بررسى و نقد کند. از نظر وى شایعترین برداشت غلط از پوزیتیویسم منطقى این است که این مکتب به عنوان یک مکتب بنیانگرا معرفى مىشود. مىگویند پوزیتیویستها در جستوجوى به دست دادن یک «نقطه اتکاى ارشمیدسى» براى توجیه معرفت علمى (چه تجربى و چه صورى) بودهاند. به نظر مىآید که این بنیانِ موجه را منطق صورى، به شکلى که فرگه(13) صورتبندى کرده است، براى ریاضیات، و تحویلِ پدیدارگرایانه به دادههاى حسىِ بلاواسطه، براى علوم تجربى، فراهم مىسازد. طبیعى هم هست که با شکست این پروژههاى تحویلگرا، پوزیتیویسم منطقى را باید یک برنامهى شکست خورده به حساب آورد. مطابق این نگرش، فلسفهى پوزیتیویستى در جستوجوى به دست دادن این بنیان موجه براى علوم است. حال آنکه با مراجعه به آراى ابتدایى اعضاى حلقهى وین مشخص مىشود که براى آنها فلسفهى تجربهگرا، نه تنها بنیان مستحکمى براى علوم فراهم نمىکند، بلکه هدف پوزیتیویستهاى منطقى از فلسفهاى که ارائه مىدهند، در واقع، طرد این «لافزنىها» است. این فلسفه است که باید خود را با انقلابات علمى هماهنگ کند و اصول خود را در پى تغییر اصول علوم تغییر دهد. از نظر شلیک ارزش فلسفهى نقادانهى کانت در این است که «محصول آموزهى نیوتن دربارهى طبیعت است.» (ص3) نه اینکه در پى به دست دادن شرایط تحقق تفکر معقول بوده است. به همین دلیل امروز که انقلابات علمى در فیزیک رخ داده و فیزیک نیوتنى جایش را به نسبیت داده است، فلسفه نیز متناظر با آن باید دچار دگرگونىهاى اساسى شود. شلیک سپس ادعا مىکند که پوزیتیویسم ماخ(14) و نو ـ کانتگرایى کاسیرر هر دو از هضم نتایج نظریهى نسبیت عاجزند و به این دلیل باید کنار گذاشته شوند. «این اصول علوم دقیقه هستند که ابتدائا، یا حتى انحصارا اهمیت فلسفى اساسى دارند» (همانجا) و هر تغییرى در آنها جهانبینى ما را تغییر مىدهد.
به این ترتیب (نسبت به علوم دقیقه) فلسفه به هیچ عنوان نقش یک بنیان موجه را ایفا نمىکند؛ بلکه برعکس این علوماند که بنیان فلسفه محسوب مىشوند؛ و وظیفهى فیلسوف این است که همواره یک چشمش به دنبال تغییرات (و پیشرفتهاى) علمى باشد و به این ترتیب نظریات فلسفى خود را با آنها هماهنگ کند.
از طرف دیگر انگیزهى اصلى مکاتب بنیانگرا پاسخ دادن به شکگرایى (افراطى) است. این مکاتب سعى مىکنند یک بنیان موجه` و قطعى` براى معرفت به دست دهند که بتوانند در برابر خردهگیرىهاى شکاکان مقاومت کند. گرچه چنین انگیزهاى در برخى نوشتههاى فلاسفهى تحلیلى (مثلاً مور(15))، پیش از پوزیتیویستهاى منطقى دیده مىشود، اما پوزیتیویستهاى منطقى در نوشتههایشان «در هیچ نقطهاى خود را درگیر واژگان سنتى قطعیت`، شک`، توجیه` و نظایر اینها نمىکنند» (ص4)؛ مثلاً در کتاب Aufbau ـ که در بخش یازده این مقاله دقیقتر به آن مىپردازیم ـ کارنپ براى انتخاب عناصر اولیهى دستگاهِ ساختىاش از یافتههاى تجربىِ نظریهى روانشناسى گشتالت استفاده مىکند، بىآنکه دغدغهى قطعى و یقینى بودن آنها را داشته باشد؛ علاوه بر این، هدف پروژهى کارنپ در آن کتاب این نیست که توجیه کند چرا معرفتى که بر پایهى دادههاى حسى و به کمک ابزار منطقى به دست آمده قابل اطمینان است؛ «بلکه هدفش این است که با استفاده از پیشرفتهاى نوین در علوم منطقى (در این مورد، نظریهى انواع راسل در اصول ریاضیات) به همراه پیشرفتهاى علوم تجربى (به طور خاص نظریهى گشتالت)، یک جایگزین براى معرفتشناسى سنتى تهیه کند که به لحاظ علمى ارزشمند باشد» (ص5).
از طرف دیگر عموما پوزیتیویسم منطقى را ادامهى جنبش تجربهگرایى سنتى مىدانند که با آموزههاى فلاسفهى تجربهگراى انگلیسى نظیر لاک(16) و هیوم(17) شروع شد و به پوزیتیویسم ماخ و اتمیسم منطقى راسل انجامید. به نظر مىرسد نکتهى مشترک براى فلاسفهاى که در این گستره قرار مىگیرند، این است که دادههاى حسىِ بلاواسطه، واحدهاى سازندهى معرفت محسوب مىشوند. اما نکتهاى که فریدمن بر آن انگشت مىگذارد این است که «ملاحظات اصلى فلسفى پوزیتیویستها اصلاً در ادامهى سنت فلسفى تجربهگرا به وجود نیامده است» (ص6)، بلکه همان طور که اشاره شد، انگیزهى اصلى آنها در به دست دادن مکتب فلسفىشان کارهاى بنیادى ریمان،(18) لى و هیلبرت در هندسه از یکسو و کارهاى اینشتین در فیزیک از سوى دیگر است. به این ترتیب مهمترین انگیزهى فلسفىِ آنها را باید در مفهوم شهودىِ کانت از فضا و زمان جستوجو کرد (که با انقلابات علمى یاد شده دچار تغییرات بنیادى شد)، تا تلاشهاى فلاسفهى تجربهگرا. در این جا باید توجه کرد که طرد مفهوم تألیفى پیشینى توسط پوزیتیویستها با انگیزههاى تجربهگرایانه صورت نمىگیرد؛ یعنى در ابتداى شکلگیرى حلقهى وین احکام تألیفى پیشینى به این دلیل که از لحاظ تجربى آزمونپذیر نیستند حذف نمىشوند، بلکه به این دلیل کنار گذاشته مىشوند که پوزیتیویستها بر این باورند که هندسه و فیزیک نوین نشان مىدهد آنچه به حکم این احکام ضرورى و جهانشمول خوانده مىشوند، حتى در بعضى موارد درست هم نیستند، چه رسد به آنکه ضرورى باشند. طبیعى است که با طرد احکام تألیفى پیشینى به این ترتیب آنچه باقى مىماند به مکاتب تجربهگرا شبیهتر است؛ چرا که یا احکام تألیفى داریم که به خاطر وضعیت جهان خارج و تجربه درستاند و یا احکام تحلیلى که به خاطر قراردادهاى زبانى درستاند. این موضوع این شبهه را همواره برانگیخته است که اعضاى حلقهى وین در ادعاى طرد عناصر پیشینى از تجربهگرایان ملهم بوده و این احکام را به دلیل آزمونناپذیر بودن کنار گذاشتهاند.
از طرف دیگر در بسیارى از آموزههاى حلقهى وین حضور عناصر نو ـ کانتى برجستهتر از عناصر تجربهگراست. در باب این نکته ـ که در ادامه بحث مىشود ـ باید اضافه شود که علاوه بر فریدمن فلاسفهى دیگرى هم به بررسى شباهتهاى کارهاى حلقهى وین با نوکانتگرایان پرداختهاند .(Richardson 1992, 1996)
5. آراى فلسفى شلیک
کتاب فریدمن با بررسى آراى فلسفى موریتس شلیک آغاز مىشود. شلیک بنیانگذار حلقهى وین بود و تا قبل از آنکه در 1936 توسط یکى از دانشجویان نازى دانشگاه وین ترور شود رهبرى حلقه را بر عهده داشت و پذیرفتن عضو جدید براى مجالس گفتوگوى فلسفى حتما مىبایست با تأیید او صورت مىگرفت.(19) درک شلیک از نتایج منطق جدید و کارهاى فرگه، راسل و ویتگنشتاین(20) محدود است و او هرگز سعى نکرده برهانهاى فلسفى خود را مانند کارنپ و رایشنباخ به صورت دقیق منطقى صورتبندى کند؛ اما علىرغم این محدودیتها در زمینهى منطق، درک عمیق او از جریانهاى فلسفى، فیزیکى و ریاضى معاصرش باعث شده است که کارهاى فلسفى او بسیار غنى باشند. بىتردید او نقطهى اتصال فلاسفهى پوزیتیویست به فلاسفهى پیشتحلیلى است؛ اتصالى که غالبا مورد غفلت قرار گرفته است.
مهمترین اثر شلیک نظریهى عمومىِ معرفت است که شلیک در آن از فلاسفهى تجربهگراى پیش از خودش فاصله مىگیرد. دیدیم که، بنابر نگرش استاندارد، چنین به نظر مىرسد که پوزیتیویستهاى منطقى (تحت تأثیر فلسفهى تجربهگرا) دادههاى حسى بلاواسطه را واحدهاى معرفت مىدانند. به این ترتیب، قطعیت معرفتى این واحدها به کمک ابزارهاى منطقى به کل دستگاه معرفت ما سرایت مىکند. حال آنکه شلیک چنین دیدگاه اتمیستى را به شدت رد مىکند. از نظر شلیک معرفت، یک دستگاه در هم تنیده از احکام و قضاوتهاست که مفاهیم معنایشان را بر اساس ارتباط دوجانبهى خود با دستگاه به دست مىآورند. به عبارت دیگر، در این نگاه کلگرایانه به معرفت، عناصر دستگاه معرفتى، مستقل از جاى منطقى خود درون دستگاه معنایى ندارند. شلیک در به دست دادن این نگرش کلگرا بیش از هر کس متأثر از کارهاى هیلبرت در مبانى هندسه است. از نظر هیلبرت الفاظ و مفاهیم بنیادى هندسه، نظیر نقطه، خط و صفحه معناى مستقل و شهودى ندارند، بلکه باید به کمک نقشى که در یک دستگاه اصول موضوعه ایفا مىکنند تعبیر شوند`.(21) شلیک نتیجه مىگیرد که معرفت تمایز قاطعى با «آگهى ناشى از شناخت مستقیم» دارد. دادههاى حسى بلاواسطه لحظهاى، گذرا و فرّار هستند و برخورد مستقیم با آنها معرفت به دست نمىدهد؛ بلکه این دادهها باید درون یک دستگاهِ در هم تنیده از احکام معنى پیدا کنند؛ «به این ترتیب، براى شلیک، برخلاف راسل، معرفتِ ناشى از شناخت مستقیم` یک تناقض نامحتمل است» (ص19).
مشخصا در این جا، شلیک از پوزیتیویسم ماخ و برنامهى جهان خارجِ راسل فاصله مىگیرد؛ چرا که دیگر جهان به مشاهدهپذیرها و پدیدهها تحویل داده نمىشود. ما در علوم با عناصر مشاهدهناپذیر بسیارى (نظیر اسپین یا حوزهى الکترومغناطیسى) سروکار داریم که معنایشان بر اساس نقش منطقىشان در ساختار نظریههاى علمى به دست مىآید. «بنابراین، گرچه ما نمىتوانیم همهى عناصر علوم نوین را تجربه، شهود یا تصویر کنیم، مىتوانیم آنها را در تور مجموعهى مفاهیم به دام اندازیم» (ص20).(22) مشاهدهپذیر نبودن یک چیز به این معنى نیست که نمىشود آن را فهمید یا نمىشود به آن معرفت حاصل کرد؛ کافى است خصوصیات صورى این مفهوم یعنى جاى منطقىاش در دستگاه معرفتى درک شود.
بدین ترتیب یک دوگانگى بین صورت و محتوا در کار شلیک ظاهر مىشود. صورت تنها چیزى است که قابل ارتباط است و مىتواند در زبان بیان شود و این قابلیت ارتباط باعث مىشود که معرفت بینالاذهانى پدید آید. محتوا اساسا خصوصى و ارتباطناپذیر است؛ بنابراین موضوع معرفت نیست. از نظر شلیک متافیزیک سنتى مغشوش است، چون تمایز بین صورت و محتوا و بین معرفت و شهود را به درستى درنیافته و در جستوجوى مفهوم متناقض «معرفت شهودى» است.
در نتیجه، نگاه پایین به بالا به معرفت که در آن قطعیت از اتمهاى معرفتى (دادههاى حسى) به کل دستگاه سرایت مىکند و در آثار تجربهگرایان سنتى به چشم مىخورد، در آراى شلیک جایش را به نگاه بالا به پایین مىدهد که در آن معنا از کل دستگاه به عناصر سازندهاش منتقل مىشود. هر مفهوم فقط درون این مجموعهى در هم تنیده از احکام معنا دارد.
این نگاه کلگرا به مفاهیم باعث مىشود که در پایان این بخش فریدمن نتیجه بگیرد که: «به عبارت دیگر، آنچه ما امروز، نظریه بار بودن(Theory Ladenness) مشاهدات مىخوانیم در واقع نقطهى مشترکى در کارهاى پوزیتیویستهاى اولیه است» (ص33).
نظریه بار بودن مشاهدات نکتهاى است که معمولاً در نقد پوزیتیویستهاى منطقى از آن استفاده مىشود؛ چرا که مطابق نگرش استاندارد، آموزههاى آنها فاقد عناصر کلگراست. فریدمن در پایان این بخش به این نتیجهى بدیع مىرسد که نه تنها شلیک نگاه اتمیستى را رد مىکند، بلکه با مفهوم نظریه بار بودن مشاهدات نیز آشناست.
6. مبانى هندسه و نظریهى نسبیت از دید کارنپ و ویل
شکل امروزى اصل توازى در دستگاه هندسه اقلیدسى چیزى شبیه این است: در یک صفحهى مشخص، از هر نقطهى خارج یک خط، یک و تنها یک خط به موازات آن مىتوان رسم کرد. در طول تاریخ همواره گروهى از ریاضىدانان سعى کردهاند اصل توازى را از اصول دیگر اقلیدس استنتاج کنند. بىفایده بودن این تلاشها به این معنا است که اگر یک دستگاه اصل موضوعى شبیه دستگاه اصل موضوعهى اقلیدس بسازیم، با این تفاوت که به جاى اصل توازى نقیض آن را قرار دهیم (مثلاً ادعا کنیم در آن صفحهى مشخص و از آن نقطه، کمتر (یعنى صفر) یا بیشتر (یعنى بىنهایت) خط به موازات خط مفروض مىتوان کشید). آنگاه سازگارى دستگاه تغییر نخواهد کرد؛ به عبارت دیگر، چون اصل توازى منطقا مستقل از اصول دیگر است، مىشود بدون آنکه دستگاه دچار تناقض منطقى شود، گزارهاى نقیض آن اصل را معرفى کنیم و دستگاه جدیدى بسازیم. به این ترتیب دستگاههاى اصول موضوعهى هندسىِ متفاوتى خواهیم داشت و این اتفاقى است که در ابتداى قرن نوزدهم میلادى روى داد. بروز دستگاههاى هندسى متفاوت که از لحاظ سازگارى منطقى ارجحیتى بر یکدیگر ندارند، ریاضىدانان و فلاسفه را با این پرسش روبهرو کرد که «دستگاه هندسهى درست کدام است؟» از نظر تجربهگرایان (به رهبرى گاوس(23)) تجربه مىتواند به ما بیاموزد که دستگاه درست` کدام است. همان طور که خود وى تلاش کرد با محاسبهى مجموع زوایاى مثلثى که بر سه قلهى کوه تشکیل داده بود این امر را دریابد. عقلگرایان که تحت تأثیر آموزههاى کانت بودند، در مقابل ادعا مىکردند که شهود به ما مىآموزد که کدام هندسه درست` است. اما از نظر کارنپ این مناقشات ناشى از خلط مفهوم هندسهى فیزیکى و هندسهى ریاضى است. او در تز دکترایش (Carnap, 1922) رهیافتِ ریاضىدانان و منطقدانان را به سه بخش تقسیم مىکند:
ـ رهیافت شهودى که مطابق آن، هندسه یک دانش تألیفى پیشینى است و قضایاى آن احکامى است دربارهى فضاى واقعى که شرایط متحقق شدن تجربه را فراهم مىکند.
ـ رهیافت فیزیکى که مطابق آن، هندسه یک دانش تجربى است و وضعیت فضاى فیزیکى مشخص مىکند کدام دستگاه هندسهى ریاضى صحیح است.
ـ رهیافت صورى که مطابق آن هندسه دستگاهى است قراردادى از مجموعهاى از اصول سازگار.
فریدمن در بخش دوم فصل اول کتابش به بررسى نگاه کارنپ و ویل به مقولهى فضا مىپردازد. از نظر کارنپ سه رهیافتِ یاد شده به سه نوع مختلفِ فضا ارجاع مىدهند و در واقع با هم توافق دارند؛ چون مناقشه در مورد یک فضاى مشخص نیست. به عبارت دیگر، معناى واژهى «فضا» در هر رهیافت، با دیگرى متفاوت است. از طرف دیگر، استفاده از دستگاههاى هندسهى غیراقلیدسى در نظریهى نسبیت باعث مىشود که این تفکر که این دستگاهها صرفا دستگاههاى صورى هستند و به درک ما از فضاى فیزیکى کمک نمىکنند کنار گذاشته شود. این بخش با بررسى تأثیر نظریهى نسبیت بر درک اعضاى حلقهى وین از فضا پایان مىگیرد.
7. هندسه، قرارداد و پیشینى نسبى
«پوزیتیویستهاى منطقى بر این باور بودند که گرچه کانت در این اندیشه که هندسهى اقلیدسى تألیفى پیشینى است بر خطا بوده است و ما مىتوانیم به جاى آن هندسه از هندسههاى غیراقلیدسى در نظریههاى فیزیکى استفاده کنیم، اما این مسئله که آیا جهان اقلیدسى است یا غیراقلیدسى به هیچوجه یک پرسش تجربىِ خشک و خالى نیست» (ص60).
به این ترتیب نگرش ایشان به هندسه نه دقیقا کانتى است و نه لزوما تجربهگرا. فیلسوفى که در به دست دادن این درک جدید از هندسه تلاشهاى وافرى انجام داده رایشنباخ است. از نظر رایشنباخ درون هر نظریهى علمى دو دسته از اصول را مىتوان از هم تمییز داد: اصول همردیفکننده و اصول ارتباط. اصول ارتباط، قوانین تجربىاند که شامل الفاظ و مفاهیمى هستند که فىالواقع با دقت تعریف شدهاند. اصول همردیفکننده اصول غیرتجربىاند که شرایط تعریف اصول تجربى را متحقق مىکنند. این اصولِ همردیفکننده به این ترتیب، پیشینى (ماقبل تجربه) هستند و از این جهت اهمیت دارند؛ اما این پیشینى بودن به معناى ضرورى بودن و جهانشمول بودن آنها (پیشینى بودن به معناى کانتى) نیست. برخلاف نظر پیروان کانت، اهمیت این اصول ربطى به «نحوهى کشف یا مدت اعتبارشان» (ص62) ندارد. اما تجربهگرایانِ سنتى نیز، چون بین این اصول و قواعد تجربى تمایز قایل نبودند بر خطا هستند. این اصول که خود مىتوانند تغییر پیدا کنند چارچوب سازندهى نظریههاى تجربىاند. رایشنباخ عنوان مناقشهآمیز «تألیفى نسبى» را براى این مفهوم انتخاب مىکند. از نظر رایشنباخ، شلیک در طرد مطلق مفهوم تألیفى پیشینى کانت یک بخش مهم و بااهمیت را مورد غفلت قرار داده است و آن این است که این اصول پیشینى جزء سازندهى(24) قوانین تجربى هستند و شرایط تحقق اصول تجربى را فراهم مىکنند. شلیک در مقابل و تحت تأثیر پوانکاره،(25) رایشنباخ را متقاعد مىکند که از عنوان قراردادى به جاى پیشینى نسبى استفاده کند (ص63). گرچه رایشنباخ خود معتقد است مجادلهى او و شلیک بر سر الفاظ است، اما فریدمن در این بخش مىکوشد نشان دهد چه تمایزاتى بین مفهوم قرارداد، به شکلى که شلیک و پوانکاره به کار مىبردند، و مفهوم پیشینى نسبى، به صورتى که رایشنباخ به کار مىبرد، وجود دارد. وارد شدن بحث قراردادگرایى در این بخش موجب مىشود تا فریدمن دربارهى تأثیرات پوانکاره بر حلقهى وین و تمایز مفهوم قراردادگرایى پوزیتیویستهاى منطقى با پوانکاره در آخرین بخش فصل اول صحبت کند.
8. قراردادگرایى پوانکاره و پوزیتیویستهاى منطقى
شاید ویتگنشتاین در بین فلاسفهى آلمانىزبان بیشترین تأثیر را بر حلقهى وین گذاشته باشد؛ اما عنوان بیشترین تأثیر از سوى فلاسفهى غیرآلمانىزبان بیشتر متوجه کلگرایان و قراردادگرایان فرانسوى است تا اتمیستها و تجربهگرایان انگلیسى. روشن است که این تأثیرگذارى و تأثیرپذیرى هم نیاز به بازنگرى دارد.
شاید پوانکاره، فیلسوف بزرگ فرانسوى، نخستین فردى باشد که مسئلهى معادل بودن تجربى نظریههاى علمىِ متفاوت را مطرح کرد. مثال کلاسیک پوانکاره دربارهى دو نظریهى متفاوت دربارهى یک میدان حرارتى است. در یک نظریه فرض مىکنیم که در یک فضاى بىنهایت غیراقلیدسى زندگى مىکنیم؛ یعنى در جهانى با انحناى ثابت منفى؛ و در دیگرى فرض مىکنیم که در فضاى داخلى یک کرهى اقلیدسى هستیم، ولى میدان حرارتى باعث مىشود هر اندازه اجسام به سطح کره نزدیک شوند منقبض گردند. در این جا «با مورد معادل بودن مشاهدتى روبهروییم و، بنابراین، هیچ واقعیت تجربىاى نمىتواند ما را وادار کند که توصیف اقلیدسى یا غیراقلیدسى را به عنوان یگانه توصیف صحیح انتخاب کنیم» (ص71ـ72).
مسئلهى معادل بودن تجربىِ نظریهها بعدا در کارهاى شلیک و کارنپ نمود پیدا مىکند. کارنپ معتقد است که استفاده از دستگاههاى هندسهى ریاضى مختلف در نظریهى نسبیت صرفا قراردادى است. ما مىتوانیم فضا را غیراقلیدسى فرض کنیم و نظریهى نسبیت را با صورتبندى اینشتین بپذیریم، یا مىتوانیم فضا را اقلیدسى فرض کنیم و نظریهى خود را به کمک ضرایب تصحیحکننده دوباره صورتبندى کنیم. این دو صورتبندى متفاوت از لحاظ تجربى معادلاند. کارنپ عنوان مىکند که این موضوعى است که پوانکاره وعدهاش را داده بود. از سوى دیگر، شلیک معتقد است علاوه بر اینها استفاده از این دستگاههاى متفاوت به درک عمیقتر ما از نظریهى نسبیت و مفهوم قرارداد منجر مىشود.
اما فریدمن براین باور است که درک پوزیتیویستهاى منطقى ازمفهوم قراردادگرایى، تفاوتهایى اساسى با آراى پوانکاره دارد: اولاً باید توجه کرد که استدلال پوزیتیویستهاى منطقى در مورد معادل بودن دستگاههاى هندسهى ریاضى مختلف در قبال یک نظریهى فیزیکى، چیزى خاص در مورد هندسه نمىگوید و «به همان خوبى مىتواند بر هر بخش نظریهى فیزیکى اطلاق شود» (ص73). این استدلال تنها نشان مىدهد که هندسه به صورت مجزا نتیجهى تجربى ندارد و نتایج تجربى تنها وقتى میسر است که آن را با فرضیات دیگر ترکیب کنیم. به این ترتیب به نظر مىرسد این استدلال بیشتر تأییدى باشد بر تز دوهم ـ کواین که همهى نظریات فیزیکىِ منفرد، براى استنتاج نتایج تجربى از آنها، به فرضیات کمکى احتیاج دارند؛ ثانیا درک پوانکاره از هندسهى فیزیکى با درک پوزیتیویستهاى منطقى اختلاف دارد. از نظر پوانکاره فرضیات به سه دسته تقسیم مىشوند:
ـ اول آنهایى که در مقابله با تجربه قابل تأییدند؛
ـ دوم آنهایى که بىآنکه قادر باشند ما را به خطا بکشانند، در مشخص کردن نظریات مفیدند؛
ـ سوم آنهایى که قراردادىاند.
در سلسلهمراتبى که پوانکاره از علوم ارائه مىدهد هندسه به نوع دوم تعلق دارد؛ یعنى چیزى بسیار شبیه به مفهوم تألیفى پیشینىِ کانت. اما پوزیتیویستهاى منطقى معتقد بودند که نظریات اینشتین کاملاً با مفهوم تألیفى پیشینى در تضاد است و چون فلسفه وظیفه دارد خود را با تغییرات بنیادى در فیزیک وفق دهد، این مفهوم کانتى باید کنار گذاشته شود. پس پوزیتیویستهاى منطقى با اتکا به مفهوم قرارداد، در پى یافتن موضعى بودند که نقطهى میانى و واسطهى «بین فلسفهى سنتى کانت و تجربهگرایى سنتى باشد» (ص81). به عبارت دیگر، مفهوم قرارداد این کارکرد را در نظریات حلقهى وین دارد که چهارچوب نظریههاى علمى را مشخص مىکند، اما خود تغییرپذیر و تعویضپذیر است؛ و این عنصرى است که در آراى پوانکاره یافت مىشود. پس باید دقت کرد که آنچه را حلقهى وین قراردادى به شمار مىآورد (مثل منطق و هندسه)، لزوما آن چیزى نیست که پوانکاره قراردادى به شمار مىآورد؛ اما مفهوم قرارداد تا حدود زیادى نقش واحدى در فلسفهى علم پوانکاره و پوزیتیویستهاى منطقى (به خصوص کارنپ) ایفا مىکند.
فریدمن در ادامهى این بخش توضیح مىدهد که چرا به کمک نظریهى نسبیت مىتوان نشان داد که نگاه پوانکاره به فیزیک اشکالاتى دارد که نظر پوزیتیویستها به هندسه عارى از آنهاست.
9. بازنگرى در Aufbau کارنپ
فصل دوم کتاب که شامل دو بخش است به بررسى اثر بسیار مهم کارنپ، بازسازى منطقى جهان، مىپردازد. کارنپ این کتاب را بین سالهاى 1925ـ1922 و در حالى که هنوز به عضویت حلقهى وین درنیامده بود نوشت. عنوان نخست کتاب، از آشفتگى تا واقعیت است، اما بعد از آن که کارنپ به دعوت رایشنباخ بخشهایى از کتاب را براى اعضاى حلقهى وین ارائه مىدهد، عنوان کتاب را به بازسازى منطقى جهان تغییر مىدهد.(26) بنابر نگرش استاندارد، هستهى مرکزى دیدگاه پوزیتیویسم منطقى، آموزهى تأییدگرایى است. مطابق این آموزه معناى شناختى گزارههاى علمى نهایتا روش تحقیق تجربى آنهاست. در نتیجه، این آموزه دو بخش سازنده و مخرب دارد. بخش مخرب آن، نگرش ضد متافیزیکى پوزیتیویستى است. به این ترتیب که چون گزارههاى متافیزیکى تأییدناپذیرند، فاقد معناى شناختىاند و در نتیجه باید از حوزهى جملات معنادار خارج شوند؛ بخش سازندهى آن جستوجو و توضیح این امر است که چگونه گزارههاى غیر متافیزیکى علمى به الفاظى ترجمه مىشوند که تنها به دادههاى حسى ارجاع دارند.
مطابق این نگاه، اهمیت Aufbau در تلاشى دقیق و جزء به جزء براى اجراى این تحویل پدیدهگرایانه است. چنانکه مثلاً کواین در مقالهى معروفش «دو جزم تجربهگرایى(27)» مىنویسد: «تحویلگرایى افراطى، که گزارهها را به عنوان واحدِ معنا مىگیرد، وظیفهى خود مىداند که زبانى بر اساس دادههاى حسى مشخص کند و نشان دهد چگونه بقیهى متون معنادار، جمله به جمله، به آن قابل ترجمهاند. جرقهى این پروژه را کارنپ در Aufbau زده است» .(Quine, 1951, P.39)
با توجه به اینکه معمولاً فلاسفه این پروژه را یک پروژهى شکست خورده مىدانند (و البته خود کارنپ هم به این شکست اذعان دارد)، همهى اهمیت Aufbau در این است که نشان دهد چگونه یک برنامهى تحویلگرایىِ پدیدهگرا ناموفق خواهد بود. از نظر فریدمن، این نگاه اساسا به بیراهه رفته است. درست است که Aufbauتلاش موشکافانه و عظیمى است براى یک تحویل پدیدهگرایانه، و درست است که این تلاش شکست مىخورد، اما صرف تمرکز بر روى این موضوع، منجر به «انحراف» از پیشزمینه و انگیزهى فلسفى کارنپ و در نتیجه، «انحراف» از پیشزمینه و انگیزهى فلسفى پوزیتیویسم منطقى در قرن بیستم خواهد شد (ص90). تصویرى که از Aufbauداده مىشود این است که به کمک ابزار قدرتمندى که منطق جدید و نظریهى مجموعهها در اختیار کارنپ قرار داده است او مىکوشد قدرت و جان تازهاى به آموزههاى تجربهگرایى سنتى و برنامهى جهان خارج راسل بدهد. فریدمن بر این باور است که در متن Aufbauموارد بسیار روشنى وجود دارد که با این تصویر نمىخواند (ص91).
فریدمن در ابتداى این بخش پروژهى Aufbau را به اختصار معرفى مىکند.(28) هدف کتاب به دست دادن یک دستگاهِ ساختى است. دستگاه ساختى، یک دستگاه از مفاهیم است که علاوه بر تقسیمبندى مفاهیم به گروههاى مختلف، وظیفهى اصلى آن ساختن همهى مفاهیم بر اساس مجموعهى کوچکى از عناصر و روابط پایه (به کمک گامهاى منطقى) است. از نظر کارنپ هم دامنهى عناصر فیزیکى و هم دامنهى عناصر روانشناختى مىتوانند پایهى دستگاه شناخته شوند. وى خود عناصر روانشناختى فردى (Autopsychological)، یعنى تجارب حسى را، که تنها در اختیار فاعل شناسا هستند، عناصر پایهى دستگاهش انتخاب مىکند. کارنپ سپس به کمک رابطهى یادآورى شباهت و به کمک رویهى پیچیدهى شبه ـ تحلیل(29) تجارب اولیه را به کلاسهى کیفیت افراز مىکند و مىکوشد با گامهاى منطقى همهى مفاهیم علمى را بسازد. به این ترتیب، مشخص است که کارنپ برخلاف تجربهگرایى سنتى از دادههاى حسى شروع نمىکند، بلکه تحت تأثیر روانشناسى گشتالت این حسها را در انتهاى سطح اول و قبل از وارد شدن به حوزهى اشیاى فیزیکى در نظر مىگیرد. بنابراین به راحتى مىتوان نتیجه گرفت که دستگاه Aufbau یک دستگاه پدیدهگرا نیست. ساخت به جاى آنکه از دادههاى حسى بلاواسطه شروع شود، از پایهى تجارب ذهنى و عناصر روانشناختى فردى شروع مىشود. از طرف دیگر این نکته نباید مورد غفلت قرار گیرد که کارنپ معتقد است دستگاهش صرفا یک گزینه در میان انتخابهاى متعدد است و این چنین نیست که تنها دستگاهِ ساختىِ معتبر باشد. مىتوان دستگاه ساختى را پیش برد که عناصر پایهاش از دامنهى اشیاى فیزیکى انتخاب شده باشد. گرچه دستگاه ساختى با مبناى فیزیکى این اولویت را دارد که تنها دستگاهى است که دامنهى پایهاش قاعدهمند است و به این ترتیب امکان مناسبترى براى مرتبسازى و گروهبندى مفاهیم علوم تجربى فراهم مىکند، اما دستگاه پدیدهگرا با مبناى روانشناختى، مزیت حفظ «اولویت معرفتى» را دارد؛ یعنى اشیا به همان ترتیبى ساخته مىشوند که شناخته مىشوند. در این جا به نظر مىرسد که کارنپ در انتخاب دستگاهش یک بىطرفى فلسفى را پیش گرفته است و هیچ تعهد فلسفى به پدیدهگرایى یا فیزیکالیسم ندارد. گرچه شکى نیست که کارنپ به دنبال اثبات امکان تحویل پدیدهگرا در Aufbau است، ولى نظریهى ساختى «هدف کلىترى» دارد که عبارت است از نشان دادن «امکان تجربهى همهى گزارههاى علمى، علىالاصول، به گزارههایى درون دستگاه ساختى» (ص93). پس ادعاى این پروژه، ممکن بودن دستگاه ساختى به صورت کلى است و نه دستگاه پدیدهگرا به صورت خاص؛ بنابراین نباید با متمرکز شدن بر روى شکست برنامهى تحویلى کارنپ، از این هدف کلىتر و انگیزهها و نتایج آن غافل ماند.
اما چرا این بىطرفى فلسفى چندان جدى گرفته نشده است؟ به نظر فریدمن علت اصلى براى تردید کردن در وجود این بىطرفى فلسفى و عدم تعهد هستىشناختى، نگرش ضد متافیزیکى پوزیتیویستهاست که بر مبناى تجربهگرایى رادیکال یا تأییدگرایى بنا شده است. از یک طرف بعضى از اعضاى حلقه (نظیر نویرت) بر این باور بودند که این بىطرفى فلسفى توان طرد عناصر متافیزیکى را ندارد، از طرف دیگر شارحان و مفسران پوزیتیویسم منطقى این عدم تعهد فلسفى را در تضاد با آموزههاى تجربهگرایى سنتى مىدانستند و چندان آن را جدى نگرفته یا بسط ندادهاند؛ حال آنکه دستگاه ساختى کارنپ فرصتى را فراهم مىکند که بخش بزرگى از مناقشات و مباحث حل نشدهى معرفتشناسى و متافیزیک سنتى را کنار گذاشت. برخلاف تجربهگرایى سنتى که در مناقشات واقعگرایان و ایدئالیستها، دوگانهگرایان و فیزیکالیستها (در فلسفهى ذهن) و نظایر آن، به نفع یکى از طرفین موضعگیرى مىکند، نظریهى ساختى، هر دو طرف مناقشه را متهم به صورتبندى نادرست مسئله مىنماید. از نظر کارنپ بسیارى از مفاهیمى که در این مناقشات وارد مىشوند (نظیر واقعیت)، به وسیلهى دستگاه ساختى قابل ساخت نیستند و به این ترتیب، کاربرد آنها منجر به ساخت قضایاى اصیل فلسفى نمىشود. بنابراین در نگاه کارنپ واقعگرایان و ایدئالیستها از این جهت هر دو بر خطا هستند.
از طرف دیگر باید توجه کرد که درون دستگاه ساختى، همهى مفاهیم بر اساس تعداد اندکى مفهوم بنیادى ساخته مىشوند. اگر برنامهى ساختى موفق باشد، ما را به علمى یکپارچه رهنمون خواهد شد. اهمیت این موضوع از نظر فریدمن در به دست دادن مفهوم رادیکال و جدید از عینیت است.
اگرچه ریشهى معرفت در محتواى تجارب شخصى است، اما بنابر نظریهى ساختى، مىتوان یک معرفت عینى و بینالاذهانى که بین همهى مشاهدهگرها مشترک باشد به دست داد. این امر به این دلیل میسر است که همهى اشیا بر مبناى یک تعداد عناصر پایهى محدود و مشترک و به کمک گامهاى منطقى ساخته مىشوند؛ بنابراین مىتوان همهى اشیا را به کمک خصوصیات ساختارىشان معرفى کرد. به بیان دیگر، چون همهى اشیا ترکیبى از آن عناصر پایهاند، صرفا مىتوان به روابط منطقىِ لازم براى ساخت هر مفهوم جدید (بر اساس آن عناصر پایه) ارجاع داد و دیگر در هر مرحله از خود عناصر پایه سخن نگفت. به این ترتیب، مىتوان همهى جملات علوم را به گزارههایى دربارهى ساختارهاى محض برگرداند. به این ترتیب، محمل این عینیت جدید منطق و روابط صورى ـ ساختارى است.(30) به این ترتیب مشخص مىشود که «براى کارنپ، نظریهى ساختى، علم یکپارچه (آنچه او در بخش 54 کتابش «یگانگى دامنهى اشیا» مىنامد)، ساختار یا صورت منطقى، و عینیت علمى، همه عمیقا به یکدیگر مربوطاند» (ص96). این نگاه به عینیت، یعنى عینیت برخاسته از جاى (منطقى) یک عنصر درون کل دستگاه مفاهیم، به آراى نو ـ کانتگرایان (به خصوص کاسیرر) بسیار شبیهتر است، تا آراى تجربهگرایان سنتى. بررسى شباهتها و اختلافات پروژهى کارنپ در Aufbau با آراى نو ـ کانتگرایان، قسمت پایانى بخش اول و کل بخش دوم فصل دوم کتاب فریدمن را به خود اختصاص مىدهد.
10. معرفتشناسى در Aufbau
اگرچه ارتباط منطقى مفاهیم با یکدیگر به شکلى که کارنپ در Aufbau مطرح مىکند، یادآور فضاى منطقى امور واقع در رسالهى ویتگنشتاین است، اما فریدمن سعى مىکند حضور آراى نو ـ کانتى را در این کتاب به کرسى بنشاند. البته همان طور که اشاره شد، فریدمن در ارائهى یک برداشت نو ـ کانتى از Aufbau تنها نیست.(31) به این ترتیب در پاسخ این پرسش که چه برنامهى معرفتشناختىاى در Aufbau معرفى مىشود و این برنامه جاى کدام سنت معرفتشناسى را مىگیرد، باز هم فریدمن از تعبیر استاندارد فاصله مىگیرد. پاسخ استاندارد این است که معرفتشناسى معرفى شده، معرفتشناسى تجربهگراى نوین است، در ادامهى سنت ماخ و راسل؛ اما همان طور که دیدیم، کارنپ جا و انرژى زیادى براى مسئلهى جهان خارج اختصاص نمىدهد. از طرف دیگر، کل این برنامه به زعم کارنپ چیزى جز طرح رئوس مطالب(32) نیست و به این ترتیب، مسئلهى تحویل گام به گام همهى آن چیزى نیست که باید بررسى شود. علاوه بر اینها در هیچ جاى کتاب لغاتى نظیر قطعیت`، توجیه` و شکاکیت` به چشم نمىخورد؛ لغاتى که بخشى از واژگان برنامهى جهان خارج را به خود اختصاص مىدهند. همهى این موارد از نظر فریدمن نشان مىدهد که پاسخ کارنپ به مسئلهى جهان خارج بسیار دور از آن چیزى است که تجربهگرایان و پدیدهگرایان ارائه مىدهند. از طرف دیگر، در مسیر ساخت مفاهیم، کارنپ قراردادهایى را وارد مىکند که ساخت جهان خارج را آسانتر مىکنند. این قراردادها که ماهیتى تجربى ندارند مقدمهاى هستند براى مقالهى معروف وى «تجربهگرایى، معناشناسى و هستىشناسى» (Carnap, 1950) که کارنپ در آن جا مسئلهى واقعیت جهان خارج را یک مسئلهى بیرونى معرفى مىکند (ص124).
از سوى دیگر، عناصرى در کار کارنپ دیده مىشود که شبیه آراى بعضى اعضاى نو ـ کانتى مکتب ماربورگ (مثل کاسیرر، ریکرت و باخ)(33) به نظر مىرسد. هدف اصلى در سنت نو ـ کانتى، درگیر شدن با مسئلهى توجیه باورها، ابطال شکگرایى مفرط و بررسى درجهى نسبى قطعیت و ارزش معرفتى باورها نیست. فلاسفهى نو ـ کانتى نوعا با مسئلهى «احکام عینى» درگیر بودند. چه چیز امکان بیان احکام عینى را به ما مىدهد (که ذاتا قابلیت درست و غلط بودن و توجیه و تضعیف شدن را دارند)؟ چگونه است که بازنمایىهاى صرفا ذهنى که صدق و کذب ندارند، در ارتباط با یک شىء قرار مىگیرند و معنایى عینى کسب مىکنند؟ از نظر فلاسفهى نو ـ کانتى، تجربهگرایى مفرط پاسخ رضایتبخشى به این سؤالات فراهم نمىکند؛ چرا که دادههاى حسىِ بىواسطه اساسا شخصى، آنى و مبهماند و معرفتى که بر پایهى آنها ساخته شود این خصوصیات را حفظ خواهد کرد. در مقابل، نو ـ کانتىها ادعا مىکنند که ساختارهاى مشترک بین عناصر دستگاه معرفتى، شخصى و خصوصى نیستند، بلکه بینالاذهانىاند. به این ترتیب از نظر آنها عینیت، از کل دستگاه، به عناصرش سرایت مىکند، نه اینکه قطعیت از اجزا به کل دستگاه معرفتى منتقل شود. خطى مشابه این نگاه در کار کارنپ پى گرفته مىشود. ساختار مفاهیم آن چیزى است که بین همهى اذهان شناسا مشترک است. این «توصیفات صرفا ساختارى محض، و تنها این توصیفات، هستند که شناخت عینى را ممکن مىسازند» (ص130). بنابراین دستگاه ساختى از این جهت نیز با ایدئالیسم استعلایى توافق دارد که همهى اشیا شناختنى ساخته مىشوند و اشیاى ساختى تنها اشیایى هستند که موضوع شناخت قرار مىگیرند.
اگرچه انگیزههاى نوکانتى از نظر فریدمن در کار کارنپ واضحتر از انگیزههاى تجربهگراست، ولى یکسان دانستن این پروژه با کارهاى فلسفى نو ـ کانتىها هم اشتباه است. این فصل با بررسى برخى از این نقاط افتراق پایان مىپذیرد.
11. صدق منطقى در نحو منطقى زبان
کارنپ در طول فعالیت فلسفىاش همواره اهمیت خاصى براى منطق و ریاضیات قایل بوده است. نکتهى مشخصى که در این بخش کار کارنپ (و باقى اعضاى حلقه) دیده مىشود، توجه به تمایز قاطع بین حقایق صورى و تجربى یا صدق تحلیلى و تألیفى است. از نظر کارنپ «بدون این تمایزات، هیچ تحلیل روششناختى رضایتبخشى از علوم ممکن نیست» (ص165). انگیزهها، پیشزمینهها، استدلالات و تبعات نگاه کارنپ به منطق و ریاضیات ـ که فلاسفهى پس از وى، از جمله کواین،(34) آن را به چالش کشیدهاند ـ موضوع فصل آخر (شامل سه بخش) کتاب فریدمن است.
اگرچه کارنپ در کلاسهاى درس فرگه حاضر مىشده و تأثیر کارهاى منطقگرایانى نظیر فرگه، راسل و حتى ویتگنشتاین بر او انکارناپذیر است، اما این عقیده که «کارنپ در حال ادامه دادن منطقگرایى فرگه بوده است بسیار پرایراد به نظر مىرسد» (ص166). در مهمترین کار منطقى کارنپ(35) بعد از Aufbau، یعنى نحو منطقى زبان، بعضى از عناصر اساسى کارهاى منطقگرایان (به خصوص راسل) به چشم نمىخورد: هیچ تلاشى براى تعریف اعداد طبیعى صورت نمىگیرد و این اعداد صرفا به عنوان نشانههاى اولیه در زبان معرفى مىشوند؛ هیچ تلاشى براى استنتاج بعضى اصول ریاضیات مثل اصل بىنهایت یا اصل استقرا از روى قوانین منطقى هم صورت نمىگیرد و این اصول صرفا به عنوان قواعد منطقى معرفى مىشوند؛ از این جهت، کار کارنپ به آراى صورتگرایان بیشتر شباهت پیدا مىکند؛ چرا که اعداد را صرفا تعدادى نشانهى اولیه و آن اصول را تعدادى اصل موضوعه مىخواند؛ اما یک عنصر اساسى از کار صورتگرایان هست که در کتاب کارنپ به چشم نمىخورد: تلاش براى اثبات سازگارى دستگاه ریاضیات. کارنپ که از نتایج قضایاى ناتمامیت گودل آگاه است، به خوبى مىداند که حتى اگر این تلاش موفق شود، اثبات سازگارى دستگاه ریاضیات، وابسته به سازگارى دستگاه قوىترى خواهد بود. پس به نظر مىرسد که کارنپ مهمترین ادعاهاى منطقگرایان و صورتگرایان را کنار مىگذارد.
اما بازنگرى در نگاه کارنپ به منطق نشان مىدهد که کارنپ با ارائهى مفهوم صدق تحلیلى سعى در تلفیق این دو مکتب فلسفهى ریاضى دارد. بررسى نحوهى این تلفیق موضوع بخش اول آخرین فصل کتاب فریدمن است. به طور خلاصه آنچه کارنپ از منطقگرایانى نظیر فرگه (و ویتگنشتاین متقدم) مىگیرد، این است که قواعد منطق «شرایط کلى معنادارى و معقولیت» را به دست مىدهند (ص170). بنابراین یک گزارهى معنادار پیش از آنکه باید قابلیت تحقیق تجربى داشته باشد، باید یک زنجیرهى درست ساخت باشد. از سوى دیگر، آراى صورتگرایانى نظیر هیلبرت از یکسو و نتایج قضایاى گودل از سوى دیگر، کارنپ را متوجه این امر مىکنند که حساب بازگشتى مقدماتى مىتواند به صورت هستهاى بىطرف یا، به عبارت دیگر، فرازبانى مناسب براى بازرسى دستگاههاى صورى قوىتر به کار رود (همانجا). بعد از نشان دادن نحوهى تلفیق منطقگرایى و صورتگرایى در نحو منطقى زبان، فریدمن به بررسى انتقادات کواین و نحوهى ارتباط قضایاى گودل با بحث تمایز قاطع بین جملات تحلیلى و تألیفى مىپردازد.
12. کارنپ و ویتگنشتاین متقدم
در بازنگرى صحیح و دقیق هر مکتب فلسفى دو جنبه حتما باید مورد توجه قرار گیرد: اول بررسى اندیشههاى فلسفى مؤثر در شکلگیرى آن مکتب؛ و دوم، تحقیق دربارهى تأثیر آموزههاى آن مکتب بر دیگر فلاسفه. همان طور که در بالا اشاره شد، رسالهى ویتگنشتاین مؤثرترین اثر آلمانىزبان بر آراى حلقهى وین است. به همین منظور، فریدمن در بخش دوم فصل پایانى کتابش به بررسى نقاط مشترک و اختلافات آراى فلسفى ویتگنشتاین متقدم و اعضاى حلقهى وین، به خصوص کارنپ مىپردازد. ویتگنشتاین بر این باور بود که معناى یک گزاره چیزى متناظر با آن نیست، بلکه یک گزاره فقط وقتى معنا دارد که تصویر حالت ممکنى از آنچه وى امور عالم مىخواند باشد؛ به عبارت دیگر، معناى یک گزاره آن حالت ممکنى است که گزاره از عالم تصویر مىکند. اما به زعم او قضایاى منطق گرچه مهمل نیستند، نوع خاصى از عالم را تصویر نمىکنند و به این تعبیر همانگویانه هستند.
ویتگنشتاین در ادامه نتیجه مىگیرد که منطق را فقط مىتوان نشان داد و نمىتوان بیان کرد. این بدان معناست که گزارههاى فرامنطق همانند گزارههاى متافیزیکى عارى از معنا هستند. کارنپ اگرچه از این دیدگاه بسیار الهام گرفته است، اختلافاتى هم با ویتگنشتاین دارد. مهمترین نقطهى مشترک بین کارنپ و ویتگنشتاین این است که هر دو بر این باورند که گزارههایى که منطقا صادقاند همانگویانه و ضرورىاند و در تمام شرایط برقرارند و به همین دلیل چیزى در مورد جهان نمىگویند؛ اما یک اختلاف اساسى در نگاه کارنپ و ویتگنشتاین به چشم مىخورد؛ برخلاف ویتگنشتاین، کارنپ بر این باور است که جملاتِ فرامنطق معنا دارند و منطق خود مىتواند موضوع یک حوزهى نظرى باشد. این حوزهى نظرى را کارنپ نحو منطقى یا تحلیل منطقى مىنامد و معتقد است که یک حوزهى بسیار معتبر و مهم علمى است.
به این ترتیب، از نظر فریدمن فاصله گرفتن کارنپ در این مقوله از ویتگنشتاین، بخش مهمى از تلاش وى براى به دست دادن مفهوم جدیدى از علم و فلسفهى علم (و درنتیجه غیر متافیزیکى) را تشکیل مىدهد (ص79). به عبارت دیگر، کارنپ اندیشهى غیر واقعى بودن جملات تحلیلى (جملات منطقى و ریاضى) را از ویتگنشتاین مىگیرد، ولى اندیشهى بیانناپذیر بودن منطق را کنار مىگذارد. از ترکیب این دو اندیشه این نظریه شکل مىگیرد که فلسفه باید جایش را به نحو منطقىِ زبان علم بدهد و این نحو منطقى خود البته به حوزهى علوم دقیقه تعلق دارد.
از سوى دیگر، در برنامهى منطقگراى رساله اصولى معرفى مىشوند که تحلیل آنها به اصول منطقى مشکلساز مىشود. از جمله این اصول اصل انتخاب و اصل تحویلپذیرى است. ویتگنشتاین معتقد بود که این اصول گرچه معتبرند و شاید حتى اعتبار کلى داشته باشند، ضرورى نیستند و در نتیجه صدق منطقى ندارند. او به صراحت اعلام مىکند (6.123) که به جهانى مىتوان فکر کرد که اصل تحویلپذیرى در آن معتبر نباشد. کارنپ از سوى دیگر این مطلقگرایى منطقى رساله را کنار مىگذارد؛ یعنى او فکر نمىکند که تنها یک دستگاه منطقى ارجح داریم (مثلاً همان که فرگه صورتبندى کرده است) و هر جملهاى را که نتوان از این مجموعه استنتاج کرد باید غیرتحلیلى دانست. از نظر کارنپ تعداد بىنهایت از این دستگاهها (یا چارچوبهاى زبانى) وجود دارد و مفهوم صدق منطقى معنایى مستقل از دستگاه زبانى ندارد و وابسته به آن زبانى است که در آن صورتبندى مىشود. به این ترتیب، براى کارنپ آنچه از این اصول استنتاج مىشود، تحلیلى است، حتى اگر نتوان خود این اصول را از اصول منطقى فرگه استنتاج کرد؛ بنابراین مىتوان گفت مفهوم تحلیلى در نزد کارنپ بسط` مفهوم همانگوىِ ویتگنشتاین در رساله است، بسطى که از دیدگاه رساله مجاز` نیست (ص189).
13. تسامح و تحلیلیت در فلسفهى ریاضى کارنپ
همانطور که اشاره شد، بىطرفى فلسفى کارنپ در طول دوران فعالیت فلسفىاش نسبت به مناقشات مکاتب فلسفى سنتى یکى از مشخصههاى اصلى کار فلسفى اوست. کارنپ این بىطرفى فلسفى در مورد رهیافتهاى متفاوت نسبت به هندسه را ابتدا در تز دکتراى خود پى مىگیرد؛ سپس نظریهى ساختى او موضعى بىطرفانه نسبت به مناقشات معرفتشناختى سنتى (نظیر مناقشهى واقعگرایان و ایدئالیستها) براى او فراهم مىکند. محمل این بىطرفى فلسفى در Aufbau دستگاه منطقى است که راسل و وایتهد(36) صورتبندى کردهاند. اگر نتوان مفهومى را به کمک این منطق ساخت (مثلاً مفهوم واقعیت) آنگاه این مفهوم باید طرد شود. اما همزمان با پایان یافتن تحریر Aufbau، یعنى سالهاى پایانى دههى 1920 میلادى، این محمل خود دستخوش چالشهاى فلسفى مىشود. مباحث مربوط به فلسفهى منطق که توسط منطقگرایان، صورتگرایان و شهودگرایان مطرح مىشود کارنپ را به این نتیجه مىرساند که محمل بىطرفى فلسفىاش در دستگاه ساختى از مطلقیت و ضرورت برخوردار نیست. کارهاى گودل و تارسکى از سوى دیگر کارنپ را متوجه این امر مىکند که دستگاههاى صورى ـ منطقى متفاوتى مىتوان ارائه کرد که هیچکدام بر دیگرى «ارجح نیست». به این ترتیب کارنپ براى حفظ بىطرفى فلسفىاش دیگر نمىتوانست فقط بر یک دستگاه منطقى خاص تکیه کند. این امر باعث مىشود که کارنپ در نحو منطقى زبان یک «کثرتگرایى منطقى» در عالىترین حدش ارائه دهد که به صورت آنچه وى اصل تسامح(37)` مىخواند نمود پیدا مىکند. مطابق این اصل: «هیچ اخلاقیاتى در منطق وجود ندارد. هر کس آزاد است هر طور که دلش مىخواهد منطق خودش (یعنى، صورت خاص خودش از زبان) را بسازد. همهى آنچه براى فرد لازم است این است که زمانى که مىخواهد از منطقش صحبت کند، باید روشهایش را به وضوح بیان کند و، به جاى استدلالهاى فلسفى، قواعد نحوى ارائه دهد» (ص169).
به این ترتیب کارنپ به نسبىسازى برنامهى منطقى مطلقگراى فرگه مىپردازد؛ اما این نسبىسازى تبعاتى دارد که بعدها در مقالهى «دو جزم تجربهگرایى» کواین خود را نشان مىدهد. از نظر کارنپ درون هر چهارچوب زبانى مجموعهاى از قواعد منطقى داریم که مىتواند نسبت به چارچوبهاى زبانىِ دیگر متفاوت باشد. اما کارنپ مشخص نمىکند که تفاوت این قواعد «منطقى» با سایر قواعد چارچوب در چیست. کواین نیز (در بخشى از مقالهاش) این انتقاد را مطرح مىکند که اگر صرفا به صورت قراردادى، بعضى قواعد، منطقى و بعضى دیگر تجربى خوانده مىشوند (یعنى آنهایى را که زیر عنوان منطقى فهرست مىشوند قواعد منطقى و آنهایى را که زیر عنوان تجربى فهرست مىشوند قواعد تجربى مىدانند)، آنگاه تمایز قاطعى بین این دو دسته وجود ندارد؛ چون هر قاعدهاى به راحتى مىتواند جایش را از زیر یک عنوان به زیر عنوان دیگر عوض کند. به این ترتیب، تمایز قاطعى بین جملاتى که از این دو دسته استنتاج مىشوند (یعنى جملات تحلیلى و تألیفى) نیز وجود نخواهد داشت. با این تفاصیل، این طور به نظر مىرسد که کثرتگرایى منطقى کارنپ، پاشنهى آشیلِ [جزء آسیبناپذیر [بحث او دربارهى تحلیلیت باشد. بخش پایانى کتاب با بررسى نتایج و هزینههاى این کثرتگرایى به پایان مىرسد.(38)
14. ارزیابى کتاب
همانطور که در ابتداى این مقاله آورده شد، مکتب فلسفى پوزیتیویسم منطقى مدتها بود که به یک بازنگرى جدى احتیاج داشت. کار فریدمن در زمینهى ارائهى یک بازنگرى جامع از یکسو و نتایج این کار از سوى دیگر بسیار اهمیت دارد. فریدمن با مطرح کردن مباحث یاد شده، در حقیقت پایهگذار یک برنامهى تحقیقاتى بزرگ در حوزهى فلسفهى تحلیلى بوده که بسیارى از فلاسفهى دیگر آن را پى گرفتهاند. این کار از نظر فریدمن یک کار اصیل، دقیق و متهورانه است.
اما کتابى که در پى این کار به رشتهى تحریر درآمده نقصهایى دارد: اولاً کتاب، در برزخِ مجموعه مقاله بودن، یا نبودن سرگردان است. مسلما فریدمن نمىخواست فقط دست به گردآورى مجموعه مقالاتى بزند که در مورد بازنگرى پوزیتیویسم منطقى چاپ کرده، اما انرژى کافى نیز براى منسجم کردن این مجموعه صرف نکرده است، چنان که بسیارى از مطالب در بخشهاى مختلف کتاب (گاه عینا) تکرار مىشود.
از سوى دیگر، فریدمن در دو بخش مختلف فصل دوم که به بررسى Aufbau کارنپ پرداخته، از دو ترجمهى مختلف این کتاب استفاده کرده است، ولى با وجود اینکه یکى از ترجمهها را بهتر مىداند، مطالبى را که از ترجمهى ضعیفتر نقل کرده، تغییر نداده است. این موضوع باعث مىشود خواننده براى دنبال کردن مطالب در متن اصلى به دو کتاب نیاز داشته باشد. به نظر مىرسد ما در این جا با دو مقاله روبهروییم که حضورشان در این کتاب به همان شکلى که در مجلات چاپ شده بودند، به انسجام کتاب لطمه مىزند.
از جمله چهرههاى بسیار مهم در بین اعضاى حلقهى وین اتونویرت است که آراى او (از جمله دیدگاه او دربارهى فیزیکالیسم و یکپارچگى علوم) در این مجموعه بررسى نمىشود.
ایراد دیگرى که بر این مجموعه وارد است ایناست که فریدمن به بازنگرى آن بخش از آراى حلقهى وین که به شدت به تجربهگرایى مفرط نزدیک مىشود (بهخصوص پس از مطرح شدن اصل تحقیقپذیرى معنا) نمىپردازد و بیشتر روى آراى اولیهى پوزیتیویستهاى منطقى متمرکز مىشود.
کلاً مطالعهى این مجموعه براى علاقهمندان فلسفهى تحلیلى و به خصوص پوزیتیویستهاى منطقى بسیار مفید و فوقالعاده جالب خواهد بود.
منابع
Carnap, R. 1922. Der Raum. Ein Beitrag zur Wissenschaftslesh, Kant - Studien Erganzungsheft No. 56. Berlin: Reuther & Richard.
Carnap, R. 1928. Der Logische Aufbau der Welt. Berlin: Weltkreies. Translated by R. George as The Logical Structure of the World. LosAngeles: University of California Press, 1967.
Carnap, R. 1950. "Empiricism, Semantics, and Ontology" Revue Internatonalede Philosphie 11. 20-40.
Earman, J. 1993. "Carnap, Kuhn, and the Philosophy of Scientific Methodology" in Horwich (1993). 9-36.
Friedman, M. 1999. Reconsidering Logical Positivism. Cambridge: Cambridge University Press.
Horwich, P. 1993. (ed.). World Changes. Cambridge: The MIT Press.
Galison, P. 1996. "Construcing Modernism: The Cultural Location of Aufbau". In Giere and Rixhrdson 1996.
Giere, R. N. and Richardson, A. W. 1996. (ed.). Origins of Logical Empiricism. Minneapolis: University of Minnesota Press.
Quine, W. V. O. 1951. "Two Dogmas of Empiricism". Philosophical Review 60. 20-43.
Richardson, A. W. 1992. "Logical Idealism and Carnap's Construction of the World". Synthese 93. 59-92.
Richardson, A. W. 1996. "From Epistemology to the Logic of Science: Carnap's Philosophy of Empirical Knowledge in the 1930s". In Giere and Richardson 1996. 309-332.
Schilpp, P. A. 1963 (ed.). The Philosophy of Rodulf Carnap. La Salle: Open Court.
________________________________________
1 وى در حال حاضر دانشجوى دکترى فلسفهى علم دانشگاه اُتاوا در کاناداست.
2 Friedman M.
3 . Reconsidering Logical Positivism
4 . از نظر فریدمن اگر بخواهیم زمان فروپاشى پوزیتیویسم منطقى را معرفى کنیم بهتر است بگوییم این اتفاق در فاصلهى انتشار «دو جزم تجربهگرایى کواین» و ساختار انقلابات علمى کوهن رخ داده است.
5 . همهى ارجاعات به کتاب فریدمن (Friedman 1999) است، مگر آنکه منبع دیگر به صراحت مشخص شده باشد.
6 . Quine, W. V. O
7 . kuhn T.
8 . (Earman 1993) مقالهاى است که در آن نویسنده به بررسى شباهتهاى کوهن و کارنپ به طور کلى و مفهوم پارادایم و چارچوب زبانى به طور خاص پرداخته است.
9 . Carnap, R.
10 . عنوان آلمانى این کتاب کارنپ Der Logische Aufbau der Weltاست که در متون فلسفى به صورت مختصر با عنوان Aufbauمطرح مىشود. نخستین ترجمهى انگلیسى Aufbau با عنوان The Logical Structuc of the world چاپ شد که معادل فارسى آن «ساختار منطقى جهان» است. اما واژهى Aufbau واژهاى است که بار فرنگى و سیاسى خاصى دارد و بیشتر به معناى بازسازى است تا ساختار. در فاصلهى بین دو جنگ جهانى حداقل چهل نشریه در آلمان و اتریش منتشر مىشدند که این کلمه در عنوانشان به چشم مىخورد. به طور خاص این واژهاى بود که تکنوکراتهاى انقلابى آلمانىزبان از آن به کرّات در سخنانشان استفاده مىکردند و به معناى از نوسازىِ ویرانههاست. براى اطلاع بیشتر از پیشزمینههاى فرهنگى و اجتماعى Aufbau به (Galison 1996)مراجعه کنید.
11 . Schlick. M.
12 . Reichenbach, H.
13 . Frege, G.
14 . Mach
15 . Moore. G. E.
16 . Locke
17 . Hume, D.
18 . Riemann
19 . مشهورترین چهرهاى که علىرغم علاقهاش هرگز به این جلسات دعوت نشد، کارل پوپر است و به نظر مىرسد تلخى این عدم دعوت تا پایان عمر با وى باقى ماند.
20 . Wittgenstein, L.
21 . امروزه به این نحوه معنادهى «تعریف ضمنى» گفته مىشود. کارنپ، رمزى و کواین از جمله فلاسفه و منطقدانانى هستند که روى مفهوم تعریف ضمنى کار کرده و آن را بسط دادهاند.
22 . فریدمن بر این نگرش عنوان «واقعگرایى ساختارى (Structural Realism)» مىنهد. این نوع واقعگرایى به آراى نوکانتىها بسیار نزدیکتر است تا تجربهگرایان سنتى.
23 . Gauss
24 . constitutive
25 . Poincare. H.
26 . همان طور که قبلاً اشاره شد، لفظ Aufbau یا بازسازى، اصطلاح رایجى در بین یک بخش خاص اجتماعى ـ سیاسى آن روز اتریش (و آلمان) بوده است.
27 . Two Dogmas of Empiricism
28 . براى خوانندهاى که قبلاً Aufbau را نخوانده است نه تنها این توضیح مختصر به هیچ عنوان روشنکننده نیست، بلکه حتى گیجکننده است. درک عمیق از استدلالات فریدمن فقط با مطالعهى دقیق Aufbau پیش از مطالعهى این فصل به دست مىآید.
29 . Quasi - Analysis
30 . باید توجه کرد که در این دوره کارنپ به دستگاههاى صورى معتبر گوناگون اعتقاد ندارد و منطق براى او یعنى دستگاه صورى که راسل و وایتهد در کتاب اصول ریاضیات پىریزى کردهاند.
31 . مثلاً نگاه کنید به (Richardson 1992, 1996).
32 . Outline
33 . برونو باخ استاد راهنماى کارنپ در دورهى دکترایش بود. کارنپ ابتدا قرار بود رسالهى دکتراى خود را در دانشکدهى فیزیک به پایان برساند، ولى رسالهى او را بیش از اندازه فلسفى یافتند و او کارش را در دانشکدهى فلسفه و تحت نظارت باخ به پایان رساند.
34 . نحوهى مجادله و مباحثهى کارنپ و کواین دربارهى صدق تحلیلى و تمایز قاطع آن با واقعیات تجربى، نمونهى عالى مباحثهى دو فیلسوف آزاداندیش است که جز حقیقت دغدغهى دیگرى ندارند. مجموعهى نامههاى این دو متفکر به یکدیگر در (Creath 1991) چاپ شده است.
35 . اهمیت این کتاب در آن است که اولین اثر اعضاى حلقهى وین در مبانى منطق است که پس از آنکه گودل قضایاى معروف خود را به اثبات رساند به رشتهى تحریر درآمده است. همان طور که کارنپ در خودزندگىنامهاش آورده است، گودل پیش از انتشار مقالهاش دستنوشتههایش را در اختیار کارنپ قرار داده بود. همچنین باید ذکر شود که عنوان اولیهى کتاب تلاشى براى یک فرا زبان بوده است که نشاندهندهى اهمیتى است که کارنپ براى آن حوزهى نظرى که کارش بررسى منطق و زبان مىباشد قایل بوده است.
36 . Whitehead, A. N.
37 . Principle of Tolerance
38 . همان طور که اشاره شد فصل آخر منحصرا به آراى کارنپ اختصاص یافته است. خوانندهى علاقهمند مىتواند براى مطالعهى خود زندگىنامهى کارنپ، و مجموعه مقالاتى درباره آراى کارنپ که با پاسخ خود کارنپ همراه است به کتاب (Schilpp, 1963) مراجعه کند.