آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۸

چکیده

تامس کوهن نظریه‏اى موسوم به نظریه پارادایم‏هاى علمى ارائه مى‏کند که، برخلاف اسلاف پوزیتیویست و نگتیویست خود، به‏نحو جدّى و تعیین‏کننده‏اى برخاسته و مأخوذ از عمل عالمان در تاریخ علم است. در این مقاله کوشیده‏ام سه کار انجام دهم. اوّل اینکه نشان داده‏ام چگونه کوهن در مطالعه تاریخ علم دچار نوعى تغییر گشتالتى مى‏شود. دوّم اینکه نگرش گشتالتى را تشریح کرده نشان داده‏ام چگونه این نگرش نقش مهمى در نظریه کوهن ایفا مى‏کند. و بالاخره، سعى کرده‏ام نشان بدهم که چگونه تغییرات گشتالتى، پارادایم‏هاى قبل و بعد از یک انقلاب علمى را قیاس‏ناپذیر مى‏کند.

متن

1. مقدمه
علم‏شناسى حوزه‏اى بالنسبه جدید در خانواده معرفت بشرى است، حوزه‏اى که مشتمل است بر سه دانش: فلسفه علم، جامعه‏شناسى علم، و تاریخ علم. از این سه دانش، تاریخ علم سابقه‏اى دیرینه دارد و دو شاخه دیگر، در هیئت مدوّن‏تر و ساختار یافته‏تر خود، جدیدالولاده هستند. علم‏شناسى فلسفى، همان که بعضا فلسفه علم خوانده مى‏شود، همانطور که از نامش انتظار مى‏رود حوزه‏اى است که سنتا ماهیت فلسفى دارد. این سخن بدین‏معنى است که در این شاخه از علم‏شناسى، ما نوعا به روش‏شناسى و معرفت‏شناسى علم یا علوم مى‏پردازیم. و این یعنى، از امکان و چگونگى روش علمى، و نیز از امکان معرفت علمى و امکان و چگونگى توجیه و تصویب آن پرسش مى‏کنیم و این سخن، به نوبه خود و به بیانى مبسوط‏تر، یعنى در علم‏شناسى فلسفى، ما پیرامون ماهیت و منزلت و معقولیت معرفت علمى، توجیه‏پذیرى، مبنادارى، قابلیت تبیین، قابلیت پیش‏بینى، چگونگى تعیین صدق‏ها و کذب، چگونگى تغییر و تحوّل، و چیستى و چرایى موازین ردّ و پذیرش نظریه‏هاى علمى و ، بالاخره، درباره ربط و نسبت نظریه‏ها با مشاهدات کاوش و تأمل مى‏کنیم.
از میان دو حوزه روش‏شناسى ومعرفت‏شناسى، سنتا حوزه روش‏شناسى بود که مورد توجه و تعلق خاصى قرار داشت. فلاسفه به علّت سیطره و مقبولیت بارزى که معرفت علمى از اواخر قرن هفدهم ـ قرن انقلاب علمى ـ یافته بود بیشتر همّ خود را مصروف حوزه روش‏شناسى، و بویژه چگونگى روش علمى، مى‏کردند. و این یعنى، بسیارى از فلاسفه، دانشمندان، و دانشمند فیلسوفان سعى مى‏کردند روش تولید و تحصیل معرفتى را که سرتاپاى آن صادق و مفید و روشنگر حیات بشر تصور مى‏شد، بشناسند و بیابند، تا با سهولت بیشترى، هرچه بیشتر از این نوع معرفت را تولید و تکثیر کنند.
ساده‏ترین و ابتدایى‏ترین تصورى که از روش علمى مطرح شد و هنوز هم در غالب کتب درسى و آموزشى ـ نه پژوهشى و نوآورانه ـ بشریت تعلیم و ترویج مى‏شود اینست که معرفت علمى با مشاهده خالى‏الذهن و عارى از هرگونه پیش‏پنداشت و حدس وگمانه‏اى درباره واقعیت خارجى یا فیزیکى آغاز مى‏شود. مطابق این تصور کلیشه‏اى، عالمان پس از انجام آزمایشات و جمع‏آورى تعدادى مشاهدات، دست به تعمیم زده به شیوه‏اى منطقى، قوانین و نظریه‏ها را استنتاج مى‏کنند. اگرچه داستان‏هایى که درباره روش علمى ساخته و پرداخته شد انواع گونه‏گونى به خود گرفت و اغلب در اجزاء و جوارح تفاوت‏هایى داشتند لیکن چارچوب و ساختار کلى‏شان عموما در آنچه در بالا گفتیم خلاصه و محصور مى‏شود.
اگر بخواهیم انواع تلقى‏ها یا نظریه‏هایى که درباره روش علمى طراحى و تدوین شده در یک فقره بزرگ جاى دهیم باید بگوییم که تا قبل از دهه شصت قرن بیستم، عموم این نظریه‏پردازى‏ها در نظریه کلانى بنام تجربه‏گرایى منطقى قرار مى‏گیرند. این نظریه کلان خود به یک شاخه بزرگتر بنام پوزیتیویسم منطقى، و یک شاخه بسیار کوچکتر به نام نگتیویسم منطقى تقسیم مى‏شود. پوزیتیویسم اصولاً در پى اثبات تجربى نظریه‏ها و قوانین و ، در مقاطع پیشرفته‏تر خود پس از تفطّن به این امر که اثبات تجربى افسانه‏اى بیش نیست، در پى طرّاحى و نظریه‏سازى جانشینى براى اثبات نظریه‏هاى علمى ــ یعنى طرّاحى یک منطق استقرایى تأیید ـ بود. امّا نگتیویسم على‏الاصول بر ابطال تجربى نظریه‏ها نظر داشت و نظریه‏ها را نه محصول تعمیم‏هاى استقرایى که صورت تنقیح و تفصیل‏یافته حدس‏ها و گمانه‏هاى نوعا بارقه‏آمیز مى‏دانست. اگرچه پوزیتیویست‏ها بر تمایز تعیین‏کننده نظریه از مشاهده ـ یا به عبارتى دیگر، وجود زبان مشاهدتى بیطرف و عارى از بار نظرى ـ تصریح مى‏کردند و نگتیویست‏ها منکر آن بودند، لیکن هردو بر تمایز عرصه دستیابى از عرصه ارزیابى نظریه‏ها جازم بودند. صرفنظر از تفاوت موضعى که آنها درباره چگونگى وضع و دستیابى نظریه‏ها و قوانین داشتند، پوزیتیویست‏ها و نگتیویست‏هاى منطقى هردو قائل بودند که اقلیم نقد و ارزیابى نظریه‏ها حوزه‏اى کاملاً معقول، سنجیده، و مشخصا مضبوط به ضوابط و موازینى است که بر سر همه آنها و بر سر چگونگى اطلاق و اِعمال یکایک آنها، اجماعى فراگیر، تغییرناپذیر، و حقیقت‏نما در تمام کاوش‏هاى علمى وجود داشته و یا بهرحال باید وجود داشته باشد.
اینکه آیا چنین اجماعى «وجود داشتند»، همواره و مستمرا مورد تصریح و تأکید این دو نظریه روش ـ معرفت‏شناختى قرار نمى‏گرفت، لیکن «باید وجود داشته باشد» و باید چنین موازینى را ـ همان قواعد روش‏شناختى معروف و بسیار مناقشه شده ـ وضع و تجویز کرد امرى است که آن دو نظریه تأکید و اهتمام فراوانى نسبت به آن مبذول مى‏کردند. وجه اشتراک بارز و تعیین‏کننده تمام انواع نظریه‏هاى درون نظریه کلان تجربه‏گرایى منطقى، در همین تجویزى و بایستى یا همان فلسفى بودن آنها نهفته است.
نظریه‏پردازى‏هاى تجویزى ـ فلسفى درباره چه بایستى روش کارى عالمان و قواعد و موازین قراردادى‏اى که عالمان مى‏باید از آنها تبعیت کنند، همانطور که در بالا اشاره کردم، تا قبل از دهه شصت قرن بیستم از وجاهت و مقبولیت نسبتا فراگیرى برخوردار بود. لیکن از آغاز دهه پنجاه و ، بنحو تعیین‏کننده‏ترى، از دهه شصت، غالب آموزه‏ها ونیز اهداف تجربه‏گرایى منطقى در هر دو صورت پوزیتیویستى و نگتیویستى‏اش مورد نقّادى‏هاى بسیار جدّى و کمرشکن قرار گرفت. امّا آنچه درنهایت باعث شد کاروان آن نظریه‏پردازى‏ها، چرخشى بنیانى و تاریخى کند انتشار کتاب فوق‏العاده پرنفوذ ساختار انقلاب‏هاى علمى تامس کوهن در سال 1962 بود. از جمله بصیرت‏بخش‏ترین سؤالات این کتاب، این بود که آیا عالمان در طول تاریخ کاوش‏هاى طبیعت‏شناسانه خود، از الگوهاى تجویزى ـ هنجارى روش‏شناسانه فیلسوفان تبعیت کرده‏اند؟ به عبارت دیگر، آیا روند رفتار روش‏شناختى عالمان در عمل با نسخه‏پیچى‏هاى تجربه‏گرایانه منطقى هیچ سنخیتى یا شباهتى دارد؟ امّا ساختار انقلاب‏هاى علمى شکستن پیش‏پنداشت‏هاى مستحکم و قدیمى دیگرى را نیز به ارمغان آورد. از جمله مهم‏ترین آنها این بود که اگر دست از تجویز و توصیه‏هاى فیلسوفانه برداریم و مبناى نظریه‏پردازى‏هاى روش‏شناختى‏مان را عمل عالمان درگذشته ـ یعنى، همان تاریخ علم ـ قرار دهیم در این صورت آیا مى‏توانیم بنحوى جمیع تصمیم‏گیرى‏هاى روش‏شناختى عالمان در گذشته را بمدد تعدادى از موازین معرفت‏شناختى به تور اندازیم؟ به عبارتى ساده‏تر، آیا مى‏توانیم پس از کاوش کافى در موازین مؤثّر در تصمیم‏گیرى‏هاى گذشته عالمان هنگام انتخاب میان نظریه‏ها و یا تعدیل و تغییر نظریه‏هاى علمى، آنها را به منزله تنها عوامل مؤثّر در تصمیم‏ها و انتخاب‏ها معرفى کرد؟ به بیان بسیار کلّى‏تر، آیا مى‏توان درنهایت، تصمیم وگزینش نظریه‏ها توسط عالمان را یکنواخت، منتظم، مضبوط به ضوابط، و مآلاً معقول دانست؟ روشن است که پاسخ مستشهد و مستدل کوهن به این پرسش، نه‏تنها تمایز پوزیتیویستى ـ نگتیویستى میان عرصه دستیابى و عرصه ارزیابى نظریه‏ها را فرومى‏رید که موضع مشترک این دو مشرب درباره مضبوط بودن و معقولیت(1)` عرصه نقد و ارزیابى نظریه‏ها را دچار تشتّت و تزلزل جدّى مى‏کند. مفهوم کلیدى که بار عمده افسون‏زدایى از الگوها و نظریه‏هاى روش‏شناختى ساده‏اندیشانه و آرامش‏بخش پوزیتیویستى ـ نگتیویستى را بر دوش مى‏کشد تغییر گشتالتى(2) است که ذیلاً وجود و نقش آن را مورد بحث و کاوش قرار مى‏دهیم.
امّا پیش از تفحّص پیرامون تغییرات گشتالتى و تبعات آن، لازم مى‏دانم سؤالات چندى را از باب شناخت چگونگى تکوین و شکل‏گیرى نطفه ساختار انقلاب‏هاى علمى، همان که خود بنحو طنزآمیزى منجر به انقلابى در هر سه شعبه علم‏شناسى گردید، مطرح کنم. نخست اینکه، چه شد که کوهن به جاى نظریه‏پردازى‏هاى تجویزى ـ قراردادى مرسوم پیشینیان خود، مبناى هرگونه تأمل درباره علم عمل عالمان در گذشته قرار داد؟ اگر اسلاف پوزیتیویست ـ نگتیویست وى نیز به تاریخ علم توجهى، ولو اندک و قلیل، داشتند، آیا بیان نگرش آنها و نگرش کوهن به تاریخ علم تفاوتى بنیانى وجود دارد که منتهى به ظهور نظریه‏اى بنیانا متفاوت به علم شده است؟ تفاوت میان نگرش آنها و نگرش کوهن چیست و چگونه و چگونه و چرا نگرش خاص کوهن به تاریخ علم منجر به تولّد تلقّى‏اى کاملاً بى‏سابقه و دوران‏ساز مى‏شود؟ بدین سؤالات و ایضا مقوّمات نظریه کوهن در «تلقى نوین از علم»(3) پرداخته‏ام و بنابراین از طرح مجدد آنها فروگذارى کنم و به بحث موعود مى‏پردازم.
2. چگونگى گذار به نگرشى جدید
مطابق نظریه کوهن درباره سیر تحوّل علوم، پژوهشگرانِ درون یک پارادایم، خواه مکانیک نیوتنى باشد خواه علم الابصار موجى، و یا شیمى تحلیلى و یا هر حوزه دیگر، به امرى مشغولند که کوهن آن را علم عادى(4) مى‏نامد. کوشش دانشمندان عادى جهت تبیین و تطبیق رفتار برخى از چهره‏هاى عالم طبیعت که به واسطه آزمایش تولید یا آشکار گردیده، پارادایم را تفصیل و توسعه مى‏بخشد.
و پارادایم همان مجموعه فراگیرى است که حاوى تمامیت نگرش‏ها و بینش‏هاى دانشمندان است و مشتمل است بر مجموعه‏اى از مفاهیم، نظریه‏ها و قوانین؛ مجموعه‏اى از ابزارهاى اندازه‏گیرى، شیوه‏هاى بکارگیرى آنها جهت تولید ساخته‏هاى تجربى، و نحوه تعدیل و تصحیح آنها؛ مجموعه‏اى از اصول و قواعد روش‏شناختى و معرفت‏شناختى؛ و ، بالاخره، مجموعه‏اى از تعهدات و اصول مابعدالطبیعى و توصیه‏هاى نیمه یا شبه اخلاقى.(5) دانشمندان ضمن کار در پارادایم و کاوش برپارادایم، لاجرم مشکلاتى را تجربه خواهند کرد و با مشاهدات خلاف انتظار و یا اعوجاج‏هاى آشکارى مواجه خواهند شد. اگر مشکلاتى از آن نوع را نتوان فهم و رفع کرد وضعیتى بحرانى بوجود خواهد آمد. بحران(6) هنگامى مرتفع خواهد شد که پارادایم کاملاً جدیدى ظهور نماید و مورد حمایت روزافزون دانشمندان واقع شود تا اینکه پارادایم مسأله‏انگیز اولّیه نهایتا مطرود شود. پارادایم جدید، حاوى نویدهایى است و مشکلات ظاهرا فایق نیامدنى ندارد، و از این پس فعالیت علم عادى جدید را هدایت مى‏کند تا اینکه آن نیز با مشکلاتى جدید روبرو شود و بحران جدیدى بزاید که به دنبال آن انقلاب جدیدى ظاهر شود. شاید مهم‏ترین خصوصیت نظریه علم کوهن اینست که تحولات بزرگ معرفت علمى را در انقلاب‏هاى علمى مى‏بیند، انقلاب‏هایى که در جریان آن، پارادایمى علمى وانهاده مى‏شود و پارادایم دیگرى که با آن قیاس‏ناپذیر است جانشین آن مى‏شود.(7) اینک این سؤال بطور جدى و دلالت‏آمیزى مطرح مى‏شود که نگرش انقلابى کوهن به سیر تحول علم از کجا نشأت گرفته است؟
سرچشمه این نوع نگرش را مى‏توان در زمانى جستجو کرد که جیمز کاننت،(8) رئیس دانشگاه هاروارد، از کوهنِ فیزیکدان خواسته بود که در تدارک دوره‏اى از علم فیزیک براى استفاده غیرفیزیک‏دانان به او کمک کند. شیوه کار کاننت، مطالعه موردىِ ظهور و سقوط نظریه‏هاى علمى بود. کوهن یکى از این مطالعات را که به بررسى مکانیک از زمان ارسطو تا گالیله مى‏پرداخت، برعهده گرفته بود. وى هربار که به بررسى فیزیک ارسطویى مى‏پرداخت آن را نامفهوم، سخیف و مهمل مى‏یافت و قادر نبود که فهم منسجمى از آن به دست آورد. تا آنکه در تابستان سال 1947 توانست به شیوه‏اى روشنگرانه دست یابد. پروفسور هالبران(9) در این باره مى‏گوید:
کوهن هنگامى که براى مجموعه کاننت در نوشته‏هاى ارسطو درباره حرکت غرق بود، به یکدست یافت. آنچه در متون قدیمى نادرست و بل سخیف به نظر مى‏رسید، ناگهان با معنى جلوه‏گر شد. گرچه نوشته ارسطو از نظر فیزیکى نیوتنى غلط بود، امّا از منظر فلسفه یونانى درست بود. اظهارات ارسطو در داخل نظام و هدفهاى ویژه خود مستحسن بود. خواندن همدلانه متون و پژوهش براى فهم مهمل‏هاى آشکار، به مثابه نشانه‏هایى براى تفسیر و آزمون‏هایى براى فهم، شیوه کار آموزشى و تاریخى کوهن شد (Heilbron, 1998, p507).
هالبران سپس نکته مهمى را درباره نگرش جدید کوهن اظهار مى‏کند. این نکته عبارتست از اینکه «تجربه خود وى از چنین فهم ناگهانى، یک تغییر گشتالتى و گذر از یک چهارچوب فکرى یا تصویر جهانى به دیگرى بود» (همانجا).
شیوه کوهن براى فهم یک نظریه، بررسى آن در متن و بسترى بود که آن نظریه در آن به وجود آمده بود. وى در مورد موضوع مورد پژوهش خود، دریافت که فیزیک ارسطویى را باید در متن فلسفه یونانى مورد بررسى قرار دهد. همچنین، این فهم به صورت یک تغییر گشتالتى یا گذر از تصویر جهانى که در آن زندگى مى‏کنیم به چهارچوب تصویر جهانى که در آن زندگى مى‏کنیم به چهارچوب تصویر جهانى‏اى که مى‏خواهیم آن را بفهمیم، مى‏توانست انجام گیرد. چنین فهمى با تغییر یکایک مفاهیم تصویر جهانى که در آن زندگى مى‏کنیم امکان‏پذیر نبود بلکه ما باید مجموعه تصویر جهانى را که در آن زندگى مى‏کنیم به منزله یک کلّ کنار بگذاریم و تصویر دیگرى را برگیریم. کوهن درباره تجربه‏اش در فهم فیزیک ارسطویى مى‏گوید:
آنچه به نظر مى‏رسد مطالعه ارسطو برایم آشکار مى‏کند نوعى تغییر فراگیر بود در نحوه‏اى که انسان‏ها طبیعت را مى‏نگریستند و زبان را به آن اطلاق مى‏کردند. تغییرى که نمى‏توان به درستى گفت که با افزایش‏هاى تدریجى معرفت ما از طبیعت، و یا با تصحیح تدریجى صرف خطاها، صورت گرفته است. بزودى، هربرت باترفیلد آن نوع تغییر را به منزله «دربرگرفتن نوع متفاوتى از قالب» توصیف کرد، و حیرت درباره آن مرا به سرعت به سوى کتاب‏هایى درباره روانشناسى گشتالت و حوزه‏هاى مربوطه هدایت کرد (Kuhn, 1977, pxiii)
با این وصف، شایسته است سؤال کنیم که کوهن براى نظام دادن به اندیشه‏هایش به دنبال چه چیزى در روانشناسى گشتالت بود؟ و او کدامین اندیشه‏هایش را از آن الهام گرفت؟
3. نگرش گشتالتى
شکل مقابل را در نظر بگیرید.
. .
. .
ما با مشاهده آن صرفا چهار نقطه واقع بر صفحه کاغذ را مشاهده نمى‏کنیم، بلکه یک مربع را تشخیص مى‏دهیم که این دقیقا یک «تجربه‏ى گشتالتى»(10) است. در واقع ما به‏جاى مجموع اجزاء (نقاط)، یک «کل»(11) یکپارچه (مربع) را درک مى‏کنیم و این نکته اصلى روان‏شناسى گشتالت است: کل بیش از مجموع اجزایش مى‏باشد. یعنى مربعى که ما درک مى‏کنیم خاصیت منحصر بفردى است که در خود نقاط ظاهر نمى‏شود. این نگرش روان‏شناسى گشتالت منبعث از مفهوم بسیار مهم «کل‏گرایى(12)» است. کل‏گرایى، اعتراضى در برابر مفهوم «جزءگرایى»(13) مى‏باشد که پیوستگى ساده‏اى بین اجزاء و کل فرض مى‏نماید. در مواردى مفهوم جزءگرایى کاملاً صحیح مى‏باشد. مثلاً کار یک ساعت مکانیکى را مى‏توان از روى ارتباط میان اجزایش به خوبى فهمید. امّا سیستم‏هاى معینى وجود دارند که نمى‏توانند به‏طور دقیقى به صورت مجموع اجزایش توصیف گردند. فرایندهاى روان‏شناختى را مى‏توان از این جمله دانست. اصطلاح کل‏گرایى را اولین بار توسط جان کریستین اسماتز(14) در کتاب کل‏گرایى و تطور (1926) به‏کار برده شد. او معتقد بود که نگرش مکانیکى نمایانگر مجموعه‏هایى است که قابل تقسیم به اجزایشان هستند، بدون آن‏که کیفیتشان از بین رود. در حالى‏که نگرش کل‏گرایى به بررسى «کل‏هایى» مى‏پردازد که بدون از بین‏رفتن کیفیتشان قابل تقسیم به اجزایشان نیستند.
البته مفهوم کل‏گرایى قبل از اسماتز نقش مهمى را در فلسفه‏هایى هم‏چون فلسفه هگل بازى مى‏نمود. هگل قصد داشت نظریه‏اى ارگانیستى از تاریخ بشر ارائه دهد. وى یگانگى بنیادین تاریخ را توده ملّت و نه افراد مى‏دانست. از نظر وى یک ملت بیش از مجموع شهروندانش است و فرهنگ، سنت‏ها و روح آن از وجود اعضایش مستقل مى‏باشد. تاریخ نمى‏تواند به فعالیت افراد تحویل گردد. در زبان کل‏گرایى، ملت هگل یعنى ملتى «مقدم بر» شهروندانش، کلى مقدم بر اجزایش.
به علاوه براى توصیف ارتباط جزء ـ کل، میان شهروندان و ملت، هگل فرض مهم روان‏شناسانه‏اى را افزود که طبق آن نقش یک فرد را نقش وى در ملت تعیین مى‏کند. به‏طور کلى، کل‏گرایى هگل معتقد است که کل داراى هدف و قصدى است که بواسطه آن اجزایش مى‏توانند شناخته شوند، در حالى‏که آن هدف و قصد را نمى‏توان بمدد فهم یکایک آن اجزاء تحصیل نمود.
کل‏گرایى بواسطه کوشش‏هایى براى تبیین ادراک شکل‏هاى هندسى و آهنگ‏هاى موسیقى طلایه‏دار روان‏شناسى شد. کریستیان فون ارنفلز،(15) یکى از پیشگامان روان‏شناسى گشتالت، معتقد است که یک مربع قابلِ تحویل به ترکیبى از خطوط نمى‏باشد. به همین ترتیب، وى قائل است که یک آهنگ را نمى‏توان بمنزله مجموعه‏اى از تن‏هاى منفرد درک کرد. ارنفلز قائل بود که تبیین ادراک الگوهاى یکپارچه ملتزم عنصر جدید کیفیت گشتالتى(16) مى‏باشد.
مربع به صورت ترکیبى از چهار خط بعلاوه عنصرى از کیفیت گشتالتى، و یک آهنگ به صورت ترکیبى از نت‏ها بعلاوه عنصرى از کیفیت گشتالتى درک مى‏شود. براى ارنفلز، کیفیت گشتالتى عنصرى است که در ترکیب با عناصر دیگر، تجربه مفهومى یکپارچه از شکل(17) را به‏وجود مى‏آورد. در حالى‏که روان‏شناسان گشتالتى فرض مى‏کنند که ادراک شکل با قرار گرفتن عنصرى اضافى بوجود نمى‏آید، بلکه از هیأت کلى ذاتى اجزاء ناشى مى‏شود. این تفاوت از آن‏جا ناشى مى‏شود که براى ارنفلز بخش‏ها مقدم بر کل هستند، در حالى‏که براى گشتالت کل مقدم بر اجزاء مى‏باشد. به‏طور کلى، نظریه‏ى گشتالت را مى‏توان بدین‏صورت بیان کرد:
کل‏هایى وجود دارند که رفتارشان را نمى‏توان بوسیله اجزاى متشکله آنها تعیین کرد، بلکه رفتار هر جزءِ چنین کل‏هایى با ماهیتِ درونى آن کل تعیین مى‏شود (ورتایمر، 1950، به نقل از کندلر، 1987، ص201).
در پرتو چنین نگرشى «ادراک» معنایى متفاوت با آنچه که موردنظر پوزیتویست‏ها و نگتیویست‏ها مى‏باشد، طبق‏نظر تجربه‏گرایان منطقى، ادراک در فرایندى مانند جریان عمل دستگاه عکاسى محقق مى‏شود. اعضاى حسى، محیط مادى و اجتماعى را عینا دریافت و آن را به سلسله اعصاب گزارش مى‏کنند. تنها پس از این گزارش است که شخص به آنچه احساس شده، معنایى اطلاق مى‏کند. از این دیدگاه، حس قبل از معنا تحقق مى‏یابد و حس کردن و یافتن معنا، دو فرایند جداگانه‏اند؛ حال آن‏که در پرتو نگرش کل‏گرایى روان‏شناسى گشتالت، ادراک فرایندى واحدى است که در آن حس با معنى و معنى با حس ارتباط متقابل دارند و به‏طور هم‏زمان رخ مى‏دهند؛ بدین‏صورت که شخص به‏ندرت چیزى را بدون آن‏که به برخى از اهداف او مربوط باشد، حس مى‏کند؛ همین وابستگى به هدف مانند امرى کیفى، معنى شى‏ء را تعیین مى‏کند. اگر فردْ معنایى را در شى‏ء خارجى نیابد، بدان بى‏توجه خواهد بود. شخص هدف‏دار جنبه‏هایى از محیط را فعالانه جست‏وجو مى‏کند که به او کمک کرده، یا مانع او مى‏شوند و به همین دلیل به آن جنبه‏ها حساس مى‏شود. علاوه بر آن، معنى یک احساس(18) یا ادراک(19) همیشه به تمام موقعیت وابسته است. شى‏ء خارجى به عنوان رابطه‏اى در میدان روان‏شناختى ادراک مى‏شود که این میدان شامل شى‏ء، بیننده، و زمینه روانى پیچیده‏اى است که اهداف و تجربه‏هاى قبلى بیننده را هماهنگ مى‏کند.
بنابراین، مطابق دیدگاه گشتالتى، حواس نماینده مستقیم اشیاى مادى در محیط جغرافیایى‏شان نیست؛ بنابراین مشاهدات دانشمند نیز مجموعه‏اى از داده‏هاى خام از طبیعت نیست، بلکه این مشاهده در میدانى حاصل مى‏شود که شامل طبیعت، دانشمند و محیط فرهنگى ـ اجتماعى خاصى است که دانشمند در آن به پژوهش مى‏پردازد؛ براى نمونه، یک آونگ را در نظر بگیرید. از گذشته‏هاى بسیار دور همه مردمان دیده بودند که جسمِ آویخته به یک ریسمان پس از حرکت دادن آن چندان پس و پیش مى‏رود تا سرانجام ساکن بماند. براى ارسطوییان که براین اعتقاد بودند که جسم سنگینِ آویخته به ریسمان، طبق طبیعت خود، از وضع بالاتر به حالت سکونِ طبیعى در وضع پایین‏تر مى‏آید، نوسان آونگ به سادگى عبارت از افتادن همراه دشوارى بود، چون بندى که در آونگ به جسم بسته شده، اجبارى براى آن فراهم آورده است. ساکن ماندن در پایین‏ترین نقطه، پس از مقدارى حرکتِ رفت و برگشتى و گذشتن مقدارى زمان میسّر خواهد شد. چنین مشاهده‏اى، بر این نظر ارسطو قرار داشت که اجسام سنگین طبق طبیعت خود به سمت پایین و اجسام سبک به‏سوى بالا حرکت مى‏کنند. شاید در بادى امر چنین اصلى مهمل به نظر برسد، همان‏طور که کوهن در بررسى فیزیک ارسطویى ابتدا این‏گونه مى‏اندیشید:
«چگونه او (ارسطو) درباره آن (حرکت)، به روشنى چیزهاى مهمل بسیارى گفته است؟» (kuhn, 1977, p×i)اما اگر این اصل را در بستر فلسفه‏ى ارسطویى بررسى نماییم، خواهیم دید که در نظام آنان کاملاً موجّه و مقبول خواهد بود.
از نظر ارسطوییان، زمین در مرکز عالم قرار داشت. در فاصله‏ى ماه از زمین، قشرى کروى مملو از اتر وجود داشت که ماه در آن به دور زمین مى‏چرخد و به آن کره‏ى ماه مى‏گفتند. منطقه‏ى تحت‏القمرى از چهار عنصر آب، خاک، آتش و هوا تشکیل شده بود. مراتب قرار گرفتن این عناصر به ترتیب: خاک بر روى زمین، آب بر روى خاک، سپس هوا و در بالاترین نقطه آتش بود. در این صورت، کاملاً طبیعى بود که حرکتِ اجسامِ سنگین، یعنى اجسام که از آب یا خاک بودند، به طرف پایین و به سوى مرکز جهان، زمین خواهد بود و حرکت اجسام سبک، هم‏چون آتش، به‏طرف بالا، یعنى رو به مقعر کره ماه باشد؛ و این چیزى بود که ارسطوییان در تجربه‏ى روزانه‏ى خود به وضوح «مى‏دیدند»؛ از این رو طرف‏داران فلسفه‏ى ارسطویى در دفاع از فلسفه‏ى خود چنین بیان مى‏کردند:
چون این (تجربه) را به روشنى مى‏توان دید و چون ما مطمئن هستیم همان قانونى که براى کل صادق است براى جزء نیز برقرار است، آیا نمى‏توانیم نتیجه بگیریم که این قانون (حرکت طبیعى اجسام زمینى مستقیما به طرف مرکز و حرکت طبیعى آتش در راستاى مستقیم دور از مرکز است) درست و روشن است؟ (سیمپلى سیوس، به نقل از گالیله، ترجمه‏ى فینا چیارو، 1997، ص 84)
بنابراین، سنگ آویزان به یک ریسمان که در حال پس و پیش رفتن بود، براى ارسطوییان نه یک آونگ بلکه «افتادن همراه با دشوارى» بود و این مشاهده ناشى از این باورهایى بود که زمین را مرکز عالم مى‏دانست و معتقد بود که هر چیزى به مکان طبیعى خود بازمى‏گردد. باورهایى از این نوع در واقع تعهدات متافیزیکى بودند که ارسطوییان پژوهش‏هاى خود را بر آن اساس قرار مى‏دادند. آنان بر این اساس به مشاهده مى‏پرداختند، آزمایش مى‏کردند و ابزارهایى متناسب و متلائم با آن براى آزمایش‏هاى خود اختراع مى‏کردند، و لذا حاصل آزمون‏هایشان ـ همان‏که به نحو خلط‏انگیزى یافته‏هاى تجربى مى‏نامیم و حال آنکه صحیح‏تر و دقیق‏تر است آنها را ساخته‏هاى تجربى بخوانیم. متناسب با این مجموعه است. تمامى این باورها اصولى معین و مشخص در نزد ارسطوئیان نبودند که آنان با تمسک آگاهانه به این اصول پژوهش‏هاى خود را انجام دهند، بلکه مجموعه‏ى این باورها و تعهدات متافیزیکى ایشان، نگرش خاصى به هستى را به‏وجود آورده بود که ارسطوئیان آن‏گونه جهان را مى‏دیدند. این نگرش به هستى همان قالب تفکر باتر فیلد بود که کوهن بعدها آن را «پارادایم» نامید و، به قول هالبرون، سنگ بناى ساختار گشت» .(Heilbron, 1988, p509)
از نظر کوهن، پارادایم «مجموعه ویژه‏اى از باورها و پیش‏پندارهاى» .(kuhn, 1970, p17) جامعه علمى است که «شامل تعهدات متافیزیکى، نظرى و ابزارى آمده مى‏باشد» .(kuhn, 1977, p294)
پژوهش محققانى که جامعه علمى مبتنى بر پارادایمى است که جامعه علمى را دربرگرفته است. این پارادایم است که به دانشمند مى‏گوید که چه چیزى مسئله است و باید به جست‏وجو براى یافتن پاسخ‏هایى براى آن بپردازد و این پاسخ‏ها باید در قالب کدامین مفاهیم و اصطلاحات صورت‏بندى شود و با کدام اصول و نظریه‏ها باید تلائم داشته باشد و یا هنگامى که پا به آزمایشگاه مى‏گذارد، با به کارگیرى چه ابزارآلاتى به مشاهده کدامین پدیدارها بپردازد و آنها را مورد آزمایش قرار دهد و یا از مشاهده چه چیزهایى صرف‏نظر نماید، تا پژوهش وى منجر به رشدِ ثمربخشِ علمِ عادى گردد. به همین جهت دانشمندانى که در جامعه علمى خاصى به‏کار مشغولند، از قوانین و موازین یکسانى براى کاوش علمى برخوردار هستند. در واقع تعهدات و اجماع‏هاى آشکار مولود پارادایم، لازمه‏ى توسعه‏ى علم عادى یعنى پیدایش و ادامه سنت‏هاى پژوهش علمى مى‏باشد .(kuhn, 1970, p11) سنتهایى که مورخان علم آنها را تحت عناوینى همچون نجوم بطلمیوسى، نجوم کپرنیکى، فیزیک ارسطویى و فیزیک نیوتنى توصیف مى‏کنند.
در این‏جا ذکر این نکته بسیار مهم است که این سنت‏هاى پژوهشى چنان تصویر یکپارچه و بهم‏بافته‏اى از جهان ارائه مى‏کنند که فهم آن را براى کسى که در پارادایم مزبور به پژوهش مشغول نیست، مشکل مى‏نماید. مثلاً پارادایم ارسطویى نظامى چنان بهم پیوسته دارد که مورخان براى یافتن مدخل آن با مشکل مواجه مى‏شوند. جولیان بى. باربور(20) در کتاب ارزشمند حرکت نسبى یا مطلق؟، در این باره مى‏گوید:
«دانستن این‏که از کجا باید پا به جهان بسته و کامل ارسطویى گذاشت کمى مشکل است و هر بخشى به بقیه وابسته است» .(Barbour, 1989, p74) همین ساختار یکپارچه پارادایم ارسطویى بود که کوشش‏هاى کوهن را براى درک جزء به جزء آن را عقیم گذاشت و سرانجام موجب شد که وى قالب تفکر نیوتنى را کنار گذارده و قالب تفکر ارسطویى را به مثابه یک کل یکپارچه برگیرد. کوهن در ساختار انقلاب‏هاى علمى پس از آن‏که پارادایم را معرفى مى‏کند، بلافاصله بر یکپارچه بودن این مفهوم بدین صورت تاکید مى‏کند که «من با انتخاب [پارادایم]، این مطلب را مراد مى‏کنم که برخى از مثالهاى پذیرفته شده شیوه‏هاى عملى واقعى علمى ـ مثالهایى شامل قانون، نظریه، کاربرد آنها، و ابزارهاى اندازه‏گیرى بر روى هم الگوهایى را در اختیار مى‏نهند که از آنها سنت‏هاى پژوهشىِ علمىِ منسجم خاصى سرچشمه مى‏گیرد» .(kuhn, 1970, p10)
البته این بدان معنى نیست که پارادایم داراى اجزایى نیست، که هست ـ همچون مجموعه‏اى از مفاهیم و نظریه‏ها و قوانین، مجموعه‏اى از ابزار اندازه‏گیرى و نحوه بکارگیرى آنها، مجموعه‏اى از قواعد و موازین روش‏شناختى و معرفت‏شناختى، و بالاخره، مجموعه‏اى از تعهدات مابعدالطبیعى و دستورالعمل‏هاى شبه اخلاقى امّا نقش آن در پژوهش‏هاى علمى فراتر از نقش اجزایش است و حکم یک واحد یکپارچه را دارد که نقش آن را نمى‏توان با تحویل به اجزاى مقدّم و سازنده‏اش دریافت. کوهن در این‏باره مى‏گوید:
«یک پارادایم مشترک میان جامعه علمى براى دانشجوى تحول علمى حکم یک واحد بنیادى را دارد که آن را نمى‏توان به‏طور منطقى، کاملاً به اجزاى اتمى سازنده‏اش تحویل نمود، تا این اجزاء به‏جاى آن عمل کنند .(kuhn, 1970, p11)این موضعِ کل‏گرایانه در نظریه علمى کوهن از چنان اهمیتى برخوردار است که وى فصلى از کتاب ساختار انقلاب‏هاى علمى را تحت عنوان «تقدم پارادایمها» بدان اختصاص داده است. کوهن در این فصل بدین موضع مى‏پردازد که على‏رغم اینکه به‏نظر مى‏رسد وجود مجموعه کاملى از قواعد براى انجام پژوهش الزامى است، امّا پارادایم‏ها مى‏توانند در غیاب چنین قواعدى موجباب تحول علم عادى را فراهم ساخت. فیزیکدانى که در پارادایم نیوتنى به تحقیق مشغول است، با قواعد نیوتن درباره‏ى حرکت و قانون گرانش وى آشنا است، امّا این‏که وى با پدیدارى مواجه مى‏شود و آن را به‏صورت کمیّات عددى و در قالب‏هاى ریاضى درمى‏آورد، از هیچ اصل یا قاعده‏اى نیاموخته است. هیچ قاعده‏اى بمنزله قاعده‏اى مصرّح و مشخص، به او نمى‏گوید که زمان کمیّتى یک‏سویه، از گذشته به حال و به‏سوى آینده است و هم‏زمانى امرى مطلق است و یا این‏که فضا مسطح و همگن است و او باید در حل مسائل فیزیک آنها را در نظر بگیرد. بلکه وى آنها را طى آموزش‏هاى خود در کلاس‏ها و آزمایشگاه‏ها، هنگامى که به عنوان دانشجو و یا دستیارِ محقق ارشدى مشغول به‏کار بوده، آموخته است. در واقع پارادایم نیوتنى سنت تربیتى را به‏وجود آورده است که پژوهشگرِ فیزیک این اصول و قواعد را نه به صورت مجرّد، مدوّن، و مصرّح بلکه در حین آموزش فراگرفته است؛ از این رو «وجود یک پارادایم حتى به‏کاربرى مجموعه کاملى از قواعد را ایجاب نمى‏کند.» .(kuhn, 1970, p44)
و این سخن، یعنى «حتى اگر چنین قواعدى موجود باشند، نقش پارادایم در پژوهش علمى مقدم‏تر، الزام‏آورتر و کامل‏تر از هر مجموعه‏اى از قواعد است .(kuhn, 1970, p46) این تصریحات در واقع بیانگر نیست که مفهوم پارادایم حاوى خصلتى کل‏گرایانه است بدین‏معنى که کل مقدم بر اجزایش مى‏باشد.
4. تغییر گشتالتى و قیاس‏ناپذیرى
شکل مقابل را در نظر بگیرید.
از سویى شما مى‏توانید با مشاهده آن یک گلدان ببینید و از سویى دو چهره‏ى نیم‏رخ که مقابل یکدیگر قرار دارند. این شکل دو ناحیه سیاه و سفید جدا شده از هم مى‏باشند. وقتى شما یک گلدان را مى‏بینید، صرفا مجموعه‏اى از نقاط سفید را مشاهده نمى‏کنید کل یکپارچه‏اى وراى آن‏ها، یعنى گلدان را مى‏بینید. یا هنگامى که دو نیم‏رخ را مى‏بینید، صرفا مجموعه‏اى از نقاط سیاه را مشاهده نمى‏کنید بلکه کل یکپارچه‏اى وراى آنها یعنى دو نیمرخ را مى‏بینید. در عین حال شما نمى‏توانید در یک لحظه دو تصویر را با هم مشاهده کنید. در روان‏شناسى گشتالت این پدیده یک تغییر گشتالتى بصرى نامیده مى‏شود. در این پدیده براى این‏که بتوانید تصویر دوم را ببینید، بایستى تصویر اول را به کلى طرد کنید و به گونه‏اى دیگر به صفحه بنگرید تا بتوانید تصویر دوم را مشاهده نمایید. البته در هر دو حالت، شما به یک چیز «نگاه مى‏کنید» ولى دو چیز کاملاً متفاوت «مى‏بینید»: گلدان یا نیم‏رخ‏ها.
تغییر گشتالتى نقش بسیار مهمى در نظریه تحول علم کوهن دارد، طبق نظریه کوهن، در زمان‏هاى بحران، هنگامى که دانشمندان جامعه علمى به نارسایى و عدم کارایى پارادایمشان کاملاً واقف مى‏گردند و سعى در رفع مشکلات و اصلاح آن مى‏کنند، با کل یکپارچه‏اى مواجه مى‏گردند که مفاهیم، قوانین و اصول آن در شبکه‏اى از باورها و تعهدات متافیزیکى، نظرى و ابزارى چنان به‏هم ممزوج گشته که همچون تاروپود یک‏بافته درهم تافته شده است و تصویرى از جهان ارائه مى‏کند که تغییر و اصلاح هیچ بخش از آن امکان‏پذیر نیست مگر آن‏که کل این تصویر طرد گردد و تصویر نوینى از جهان ارائه شود و انقلاب علمى در واقع مرحله‏اى است که این تغییر رخ مى‏دهد. پس از انقلاب چنان به‏نظر مى‏رسد که:
جامعه حرفه‏اى [عالمان] ناگهان به سیاره‏اى دیگر انتقال یافته است که در آن چیزهاى آشنا در پرتوى متفاوت دیده مى‏شود و نیز چیزهاى ناآشنا بدان پیوسته شده است» (kuhn, 1970, p111)و به عبارتى تمثیلى، «آنچه در جهان دانشمندِ قبل از انقلاب، اردک دیده مى‏شد، پس از آن خرگوش دیده مى‏شود» .(Ibid)
کوهن معتقد است که چنین تغییراتى در جهان دانشمند را تنها مى‏توان در قالب یک تغییر گشتالت بصرى توصیف کرد:
نخستین و بنیانى‏ترین مثالى که حاکى از چنین تغییراتى در جهان دانشمند است، نمایش‏هاى مشابه در تغییر گشتالت بصرى است .(Ibid)
همان‏طور که در گشتالت بصرى، شخص باید بتواند تصویر اولى را به کنار نهاده و به‏گونه‏اى دیگر به صفحه تصویر بنگرد تا بتواند تصویر دوم را نیز ببیند، در زمانهاى انقلاب، هنگامى که سنت علم عادى تغییر مى‏کند، فهم دانشمند از محیط خود مى‏بایست از نو بازسازى شود. در بعضى از اوضاع آشنا باید بیاموزد که گشتالت تازه را مشاهده کند. پس از آن‏که چنین کارى صورت گرفت جهان پژوهش وى در این‏جا و آن‏جا با جهانى که پیش‏تر در آن مى‏زیست، قیاس‏ناپذیر خواهد بود.(Ibid, p112)
همان‏گونه که تصویرهاى گلدان و نیم‏رخ‏هاى مقابل یکدیگر در تصویر کاملاً متفاوت با یکدیگرند، طرفداران پارادایم‏هاى رقیب به کارهاى خود در جهان‏هاى متفاوت اشتغال دارند.(Ibid, p150) هم‏چنین، همان‏طور که در گشتالتِ بصرى شخص به یک چیز، یعنى صفحه تصویر واحدى، نگاه مى‏کند، ولى دو تصویر متفاوت مى‏بیند، طرف‏داران پارادایمهاى رقیب:
هردو به یک جهان نگاه مى‏کنند و آنچه بدان مى‏نگرند تغییر نکرده است ولى در بعضى از پهنه‏ها چیزهایى متفاوت مى‏بینند و آنها را در رابطه‏هاى متفاوت با یکدیگر مشاهده مى‏کنند .(Ibid)
کوهن هم‏چون صاحب‏نظران گشتالت بدون انکار واقعیتى مستقل از ذهن افراد، اعتقاد دارد که هر فرد جهان فیزیکى خارجى را به شیوه‏اى درک مى‏کند که تشکیل یک الگوى معنادار بدهد. این الگوى معنادار براى یک دانشمند، پارادایمى است که در آن به پژوهش مشغول است؛ پس واقعیتى که او درباره‏اش صحبت کرد، تصویر جهانى است که پارادایمش براى او ترسیم کرده است. بقول ماکس پلانک، «این تصویرِ جهانى(21) به‏مثابه معیار تعیین‏کننده واقعیت، عمل مى‏کند» (به نقل از جرنالد وجى ردى، 1986، ص476).
از این رو فهم کامل واقعیت خارجى، مستقل از او امکان ندارد و همواره محدود به پارادایمى است که از منظر آن به جهان مى‏نگرد و بنابراین وقتى انقلاب رخ مى‏دهد و یا پارادایم نوین جاى‏گرینِ پارادایم پیشین مى‏شود، دانشمند با جهانى متفاوت مواجه مى‏گردد.
کوهن نسبت میان جهان‏هاى متفاوت را تحت عنوان «قیاس‏ناپذیرى» پارادایم‏هاى پیش و پس از انقلاب بیان مى‏کند. تأکید کوهن بر «جهان‏هاى متفاوت» تأکید بر این موضوع است که پارادایم نوین، اصلاح شده پارادایم پیشین نیست. این موضوع بسیار مهمى است و هایزنبرگ(22) نیز در توصیف انقلاب کوانتومى بدینگونه تأکید مى‏کند که:
«به نظر من، مقایسه دگرگونى‏هاى اساسى که در گذر از مکانیک نیوتنى به مکانیک نسبتى یا کوانتومى رخ مى‏دهد، با اصلاحاتى که مهندسان در کار خود مى‏کنند، از بیخ و بن اشتباه است. چون اصلاحاتى که مهندسان مى‏کنند مستلزم تغییر مفاهیم بنیادى ایشان نیست و در نظر ایشان، اصلاحات فنى همان معناى قدیمى خود را حفظ مى‏کنند، خیلى که باشد فرمول‏هایى را تغییر مى‏دهند یا تصحیح مى‏کنند تا عواملى را که قبلاً مغفول بوده در نظر بگیرند. اما این نوع تغییرات اصلاً در مکانیک نیوتنى معنى ندارد، زیرا هیچ نوع آزمایشى نیست که ما را وادار به این کار بکند و درست به همین دلیل مى‏توانیم بگوییم که فیزیک نیوتنى اعتبار مطلق دارد، یعنى در حوزه کاربرد خودش نمى‏توان آن را با تغییراتِ کوچک اصلاح کرد. اما حوزه‏هایى از تجربه وجود دارد که در آن‏جا از نظامِ مفاهیمِ مکانیک نیوتنى کارى ساخته نیست. در این حوزه‏ها به ساخته‏هاى مفهومىِ جدید، مثلاً از نوعى که در نظریه نسبیت یا مکانیک کوانتومى عرضه مى‏شود، نیاز داریم. فیزیک نیوتنى نظام بسته‏اى است ... و به همین دلیل انسجام است که تغییرات جزئى در آن جایى ندارد. بلکه تنها کارى که مى‏توان کرد این است که نظام جدیدى از مفاهیم اختیار کنیم» (هایزنبرگ، ورنر، 1968؛ ص 98).
5. نتیجه
دیدیم که کوهن در مطالعاتش بر روى فیزیک ارسطویى دریافت که فهم یک نظریه علمى تنها هنگامى امکان‏پذیر است که آن نظریه در متن و بسترى که در آن بوجود آمده، بررسى کنیم. لازمه چنین فهمى گذر از تصویر جهانى که در آن زندگى مى‏کنیم به چهارچوب تصویر جهانى است که مى‏خواهیم آن را بفهمیم. این موضوع کوهن را به‏سوى نظریه روان‏شناسى گشتالت هدایت کرد. طبق این نظریه:
«کل‏هایى وجود دارند که رفتارشان را به‏وسیله اجزاى متشکله آنها نمى‏توان تعیین کرد. بلکه رفتار هر جزءِ چنین کل‏هایى با ماهیت درونى آن تعیین مى‏شود».
پس از آن کوهن با این روى‏کرد تاریخ علم را بررسى کرد و دریافت که مشاهدات، آزمایشات و ابزارهایى که دانشمندان براى آزمایش‏هاى خود اختراع مى‏کنند، متناسب با مجموعه‏اى از باورها و تعهدات متافیزیکى، نظرى و مفهومى است که حاصل نگرش ویژه جامعه علمى آنها به جهان است، مجموعه‏اى که کوهن آن را پارادایم نامید. سنت پژوهشى حاصل از پارادایم چنان تصویر یکپارچه‏اى از جهان ارائه مى‏نماید که فهم آن براى کسى که در پارادایم مزبور به پژوهش مشغول نیست مشکل مى‏نماید. گرچه پارادایم شامل بخشهایى همچون قانون، نظریه، کاربرد و ابزار اندازه‏گیرى و غیره است، اما نقش آن در پژوهشهاى علمى فراتر از نقش اجزایش است و حکم یک واحد یکپارچه را دارد که نقش آن را نمى‏توان با تحویل به اجزاى سازنده‏اش دریافت. از این رو، پارادایم چنان تصویر منسجمى از جهان ارائه مى‏نماید که تغییر و اصلاح هیچ بخش آن امکان‏پذیر نیست، مگر آنکه کل این تصویر طرد گردد و تصویر دیگرى از جهان ارائه شود و انقلاب علمى در واقع مرحله‏اى است که این تغییر رخ مى‏دهد. همان‏طور که دیدیم، کوهن معتقد است که چنین تغییراتى در جهانِ دانشمند را تنها مى‏توان در قالب یک تغییرِ گشتالتِ بصرى توصیف کرد. بنابراین، پس از انقلاب، جهانِ پژوهشِ دانشمند با جهانى که در آن مى‏زیست قیاس‏ناپذیر خواهد بود.
همان‏طور که در نگرش کل‏گرایى، رفتار هر جزء توسط ویژگى کل تعیین مى‏گردد، بنابراین تحول پارادایم‏ها منجر به تحول اجزاى آنها نیز مى‏شود و قیاس‏ناپذیرى پارادایم‏ها که ویژگى بسیار مهم تحولِ پارادایمها مى‏باشد، به اجزاى آنها نیز سرایت مى‏نماید. قیاس‏ناپذیرى اجزاى پارادایم‏ها را مى‏توان در دو حوزه نظرى و تجربى بررسى کرد. در بخش نظرى مى‏توان از «قیاس‏ناپذیرى مسائل مطرح، روش‏ها و راه‏حل‏هاى پذیرفته شده به عنوان الگو و میزان» نام برد و در بخش تجربى مى‏توان به «قیاس‏ناپذیرىِ مشاهدات» اشاره نمود.
این دو حوزه قیاس‏ناپذیرى، البته شایسته بحث و بررسى جداگانه و مستقلى است زیرا همزمان دو دعوى بنیانى پوزیتیویستى ـ نگتیویستى درباره معرفت علمى را قویا تضعیف و تخفیف مى‏کند: اینکه معرفت علمى پیشرفت مى‏کند، و اینکه معرفت علمى معقول است.
منابع
منابع فارسى
ـ چالمرز، آلن (1381)، چیستى علم، ترجمه سعید زیباکلام، تهران، سازمان سمت، چاپ چهارم.
ـ زیباکلام، سعید (1373) «تلقى نوین از علم»، دانشگاه انقلاب، شماره 104.
ـ شکرکن، حسین، غلامرضا نفیسى، على محمد رفیعى، فرهاد ماهر و محمد غروى (1372)، مکتبهاى روان‏شناسى و نقد آن، ج2، سازمان سمت.
ـ مقدم حیدرى، غلامحسین (1376) قیاس‏ناپذیرى، رساله کارشناسى ارشد، دانشگاه صنعتى شریف.
ـ هایزنبرگ، ورنر (1368) جزء و کل، ترجمه حسین معصومى همدانى، تهران: مرکز نشر دانشگاهى.
منابع انگلیسى
Barbour , J. B. (1989). Absoluto or Relatiuc Motion? The Biscovery of Oynamics, Vol1. (Cambridge Cup).
Barnes, B. (1985), "thomas Kuhn", in Q. Skinner (ed.) The Return of Grand Theory in the Human sciences (Cambridge, Cambridge University Press).
Finacchiaro, M. A. (1997) Galileo on the world systems (Berkeley, University of California Press).
Gernand, H. W. and Reedy, W. J. (1986) "Planek, Kuhn, and Scientific Revolutions", Journal of the History of Ideas.
Heilbron, J. L. (1998) "Htomas Samuel kuhn (18 July 1922-17 June 1996)." Isis, vol. 89.
Hoyningen - Huene, P. (1993) Reconstrueting sceentific Revolutions (Chicago, The University of Chicago Press).
Kendler, H. (1987) Historical Foundations of Modern Psychology (Chicago, The Dorsey press).
Kuhn, T. S. (1977) The Essential Tension (Chicago, The University of Chicago Press).
Rorty, R. (1980) Philosophy and the Mirror of Nature (Princeton, Princeton University Press).
SMUTS, J. C. (1926) Holism and Evolution.

________________________________________
1 . اینکه معقولیت را درون ویرگول‏هاى وارونه گذاشته‏ام بدین معنى است که خواسته‏ام از معناى متعارفى که احتمالاً در ذهن خواننده وجود دارد، اجتناب کرده باشم و ، به عوض، معناى خاص موردنظر این دو شرب را موردتوجه و تداعى قرار دهم. از این فرصت استفاده کرده به خواننده غیرآماتور و جدّى توصیه مى‏کنم، معنا و مراد متعارف از مفهوم معقولیت را مورد تأمّل قرار دهد. ابتدا براى خود روشن کند که معناى متعارف چیست و سپس آن را مورد تدقیق و تحلیل خود قرار دهد. همین توصیه را هم درباره معناى خاص موردنظر آن دو مشرب مى‏کنم.
2 . gestalt switch
3 . «تلقى نوین از علم»، دانشگاه انقلاب، شماره 104 (1373).
4 . normal science
5 . براى تفصیل بیشتر درباره مفهوم پارادایم، ر.ک. به کتاب فوق‏العاده محققّانه و تفصیلى ذیل
HOYNINGEN - HUENE, R (1993) Reconstructing scientific revolutions, chapter 4: "The paradigm coneept".
و نیز ر.ک. به:
BARNES, B. (1985) "Thomas Kuhn", in Quentin SKINNER (ed) The Return of Grand Theory in the Human Sciences (Cambridge, Cambridge University Press).
6 . erisis
7 . تحقیقات فراوانى بر سر مفهوم و آموزه قیاس‏ناپذیرى در چهل سال گذشته صورت گرفته است. براى اطلاع عمومى از چگونگى جانشین شدن پارادایم‏ها و قیاس‏ناپذیرى حاصل شد. ر.ک. به:
ـ چالمرز، ا. (1381) چیستى علم: درآمدى بر مکاتب علم‏شناسى فلسفى (چاپ چهارم، سازمان سمت)، فصل هشتم، نظریه به مثابه ساختار: پارادایم‏هاى کوهن؛ و نیز بارتر، ب (1985) «تامس کوهن»، در منبع پیشین.
براى اطلاع تفصیلى و پژوهشى از مفهوم قیاس‏ناپذیرى، ر.ک. به:
ـ مقدم حیدرى، غلامحسین (1376) قیاس‏ناپذیرى (رساله کارشناسى ارشد، دانشگاه صنعتى شریف)؛ بخش سوم از فصل ششم کتاب پل هوینینگن هون (1993)؛ و نیز فصل هفتم کتاب ماندگار و بنیانى.
RORTY, R. (1980) Philosophy and the Mirror of Nature (princeton University Press).
8 .
9 . J. L. HEILBRON
10 . Gestalt experience
11 . whole
12 . holism
13 . atomism
14 . Jan Christian Smuts
15 . Christian Von Ehrenfels
16 . form quality (Gestalt qualitat)
17 . form
18 . sensation
19 . perception
20 . Julian B. Barbour
21 . World - Picture (Weltbild)
22 . Hiesenberg

 

تبلیغات