علمشناسى کوهن و نگرش گشتالتى
آرشیو
چکیده
تامس کوهن نظریهاى موسوم به نظریه پارادایمهاى علمى ارائه مىکند که، برخلاف اسلاف پوزیتیویست و نگتیویست خود، بهنحو جدّى و تعیینکنندهاى برخاسته و مأخوذ از عمل عالمان در تاریخ علم است. در این مقاله کوشیدهام سه کار انجام دهم. اوّل اینکه نشان دادهام چگونه کوهن در مطالعه تاریخ علم دچار نوعى تغییر گشتالتى مىشود. دوّم اینکه نگرش گشتالتى را تشریح کرده نشان دادهام چگونه این نگرش نقش مهمى در نظریه کوهن ایفا مىکند. و بالاخره، سعى کردهام نشان بدهم که چگونه تغییرات گشتالتى، پارادایمهاى قبل و بعد از یک انقلاب علمى را قیاسناپذیر مىکند.متن
1. مقدمه
علمشناسى حوزهاى بالنسبه جدید در خانواده معرفت بشرى است، حوزهاى که مشتمل است بر سه دانش: فلسفه علم، جامعهشناسى علم، و تاریخ علم. از این سه دانش، تاریخ علم سابقهاى دیرینه دارد و دو شاخه دیگر، در هیئت مدوّنتر و ساختار یافتهتر خود، جدیدالولاده هستند. علمشناسى فلسفى، همان که بعضا فلسفه علم خوانده مىشود، همانطور که از نامش انتظار مىرود حوزهاى است که سنتا ماهیت فلسفى دارد. این سخن بدینمعنى است که در این شاخه از علمشناسى، ما نوعا به روششناسى و معرفتشناسى علم یا علوم مىپردازیم. و این یعنى، از امکان و چگونگى روش علمى، و نیز از امکان معرفت علمى و امکان و چگونگى توجیه و تصویب آن پرسش مىکنیم و این سخن، به نوبه خود و به بیانى مبسوطتر، یعنى در علمشناسى فلسفى، ما پیرامون ماهیت و منزلت و معقولیت معرفت علمى، توجیهپذیرى، مبنادارى، قابلیت تبیین، قابلیت پیشبینى، چگونگى تعیین صدقها و کذب، چگونگى تغییر و تحوّل، و چیستى و چرایى موازین ردّ و پذیرش نظریههاى علمى و ، بالاخره، درباره ربط و نسبت نظریهها با مشاهدات کاوش و تأمل مىکنیم.
از میان دو حوزه روششناسى ومعرفتشناسى، سنتا حوزه روششناسى بود که مورد توجه و تعلق خاصى قرار داشت. فلاسفه به علّت سیطره و مقبولیت بارزى که معرفت علمى از اواخر قرن هفدهم ـ قرن انقلاب علمى ـ یافته بود بیشتر همّ خود را مصروف حوزه روششناسى، و بویژه چگونگى روش علمى، مىکردند. و این یعنى، بسیارى از فلاسفه، دانشمندان، و دانشمند فیلسوفان سعى مىکردند روش تولید و تحصیل معرفتى را که سرتاپاى آن صادق و مفید و روشنگر حیات بشر تصور مىشد، بشناسند و بیابند، تا با سهولت بیشترى، هرچه بیشتر از این نوع معرفت را تولید و تکثیر کنند.
سادهترین و ابتدایىترین تصورى که از روش علمى مطرح شد و هنوز هم در غالب کتب درسى و آموزشى ـ نه پژوهشى و نوآورانه ـ بشریت تعلیم و ترویج مىشود اینست که معرفت علمى با مشاهده خالىالذهن و عارى از هرگونه پیشپنداشت و حدس وگمانهاى درباره واقعیت خارجى یا فیزیکى آغاز مىشود. مطابق این تصور کلیشهاى، عالمان پس از انجام آزمایشات و جمعآورى تعدادى مشاهدات، دست به تعمیم زده به شیوهاى منطقى، قوانین و نظریهها را استنتاج مىکنند. اگرچه داستانهایى که درباره روش علمى ساخته و پرداخته شد انواع گونهگونى به خود گرفت و اغلب در اجزاء و جوارح تفاوتهایى داشتند لیکن چارچوب و ساختار کلىشان عموما در آنچه در بالا گفتیم خلاصه و محصور مىشود.
اگر بخواهیم انواع تلقىها یا نظریههایى که درباره روش علمى طراحى و تدوین شده در یک فقره بزرگ جاى دهیم باید بگوییم که تا قبل از دهه شصت قرن بیستم، عموم این نظریهپردازىها در نظریه کلانى بنام تجربهگرایى منطقى قرار مىگیرند. این نظریه کلان خود به یک شاخه بزرگتر بنام پوزیتیویسم منطقى، و یک شاخه بسیار کوچکتر به نام نگتیویسم منطقى تقسیم مىشود. پوزیتیویسم اصولاً در پى اثبات تجربى نظریهها و قوانین و ، در مقاطع پیشرفتهتر خود پس از تفطّن به این امر که اثبات تجربى افسانهاى بیش نیست، در پى طرّاحى و نظریهسازى جانشینى براى اثبات نظریههاى علمى ــ یعنى طرّاحى یک منطق استقرایى تأیید ـ بود. امّا نگتیویسم علىالاصول بر ابطال تجربى نظریهها نظر داشت و نظریهها را نه محصول تعمیمهاى استقرایى که صورت تنقیح و تفصیلیافته حدسها و گمانههاى نوعا بارقهآمیز مىدانست. اگرچه پوزیتیویستها بر تمایز تعیینکننده نظریه از مشاهده ـ یا به عبارتى دیگر، وجود زبان مشاهدتى بیطرف و عارى از بار نظرى ـ تصریح مىکردند و نگتیویستها منکر آن بودند، لیکن هردو بر تمایز عرصه دستیابى از عرصه ارزیابى نظریهها جازم بودند. صرفنظر از تفاوت موضعى که آنها درباره چگونگى وضع و دستیابى نظریهها و قوانین داشتند، پوزیتیویستها و نگتیویستهاى منطقى هردو قائل بودند که اقلیم نقد و ارزیابى نظریهها حوزهاى کاملاً معقول، سنجیده، و مشخصا مضبوط به ضوابط و موازینى است که بر سر همه آنها و بر سر چگونگى اطلاق و اِعمال یکایک آنها، اجماعى فراگیر، تغییرناپذیر، و حقیقتنما در تمام کاوشهاى علمى وجود داشته و یا بهرحال باید وجود داشته باشد.
اینکه آیا چنین اجماعى «وجود داشتند»، همواره و مستمرا مورد تصریح و تأکید این دو نظریه روش ـ معرفتشناختى قرار نمىگرفت، لیکن «باید وجود داشته باشد» و باید چنین موازینى را ـ همان قواعد روششناختى معروف و بسیار مناقشه شده ـ وضع و تجویز کرد امرى است که آن دو نظریه تأکید و اهتمام فراوانى نسبت به آن مبذول مىکردند. وجه اشتراک بارز و تعیینکننده تمام انواع نظریههاى درون نظریه کلان تجربهگرایى منطقى، در همین تجویزى و بایستى یا همان فلسفى بودن آنها نهفته است.
نظریهپردازىهاى تجویزى ـ فلسفى درباره چه بایستى روش کارى عالمان و قواعد و موازین قراردادىاى که عالمان مىباید از آنها تبعیت کنند، همانطور که در بالا اشاره کردم، تا قبل از دهه شصت قرن بیستم از وجاهت و مقبولیت نسبتا فراگیرى برخوردار بود. لیکن از آغاز دهه پنجاه و ، بنحو تعیینکنندهترى، از دهه شصت، غالب آموزهها ونیز اهداف تجربهگرایى منطقى در هر دو صورت پوزیتیویستى و نگتیویستىاش مورد نقّادىهاى بسیار جدّى و کمرشکن قرار گرفت. امّا آنچه درنهایت باعث شد کاروان آن نظریهپردازىها، چرخشى بنیانى و تاریخى کند انتشار کتاب فوقالعاده پرنفوذ ساختار انقلابهاى علمى تامس کوهن در سال 1962 بود. از جمله بصیرتبخشترین سؤالات این کتاب، این بود که آیا عالمان در طول تاریخ کاوشهاى طبیعتشناسانه خود، از الگوهاى تجویزى ـ هنجارى روششناسانه فیلسوفان تبعیت کردهاند؟ به عبارت دیگر، آیا روند رفتار روششناختى عالمان در عمل با نسخهپیچىهاى تجربهگرایانه منطقى هیچ سنخیتى یا شباهتى دارد؟ امّا ساختار انقلابهاى علمى شکستن پیشپنداشتهاى مستحکم و قدیمى دیگرى را نیز به ارمغان آورد. از جمله مهمترین آنها این بود که اگر دست از تجویز و توصیههاى فیلسوفانه برداریم و مبناى نظریهپردازىهاى روششناختىمان را عمل عالمان درگذشته ـ یعنى، همان تاریخ علم ـ قرار دهیم در این صورت آیا مىتوانیم بنحوى جمیع تصمیمگیرىهاى روششناختى عالمان در گذشته را بمدد تعدادى از موازین معرفتشناختى به تور اندازیم؟ به عبارتى سادهتر، آیا مىتوانیم پس از کاوش کافى در موازین مؤثّر در تصمیمگیرىهاى گذشته عالمان هنگام انتخاب میان نظریهها و یا تعدیل و تغییر نظریههاى علمى، آنها را به منزله تنها عوامل مؤثّر در تصمیمها و انتخابها معرفى کرد؟ به بیان بسیار کلّىتر، آیا مىتوان درنهایت، تصمیم وگزینش نظریهها توسط عالمان را یکنواخت، منتظم، مضبوط به ضوابط، و مآلاً معقول دانست؟ روشن است که پاسخ مستشهد و مستدل کوهن به این پرسش، نهتنها تمایز پوزیتیویستى ـ نگتیویستى میان عرصه دستیابى و عرصه ارزیابى نظریهها را فرومىرید که موضع مشترک این دو مشرب درباره مضبوط بودن و معقولیت(1)` عرصه نقد و ارزیابى نظریهها را دچار تشتّت و تزلزل جدّى مىکند. مفهوم کلیدى که بار عمده افسونزدایى از الگوها و نظریههاى روششناختى سادهاندیشانه و آرامشبخش پوزیتیویستى ـ نگتیویستى را بر دوش مىکشد تغییر گشتالتى(2) است که ذیلاً وجود و نقش آن را مورد بحث و کاوش قرار مىدهیم.
امّا پیش از تفحّص پیرامون تغییرات گشتالتى و تبعات آن، لازم مىدانم سؤالات چندى را از باب شناخت چگونگى تکوین و شکلگیرى نطفه ساختار انقلابهاى علمى، همان که خود بنحو طنزآمیزى منجر به انقلابى در هر سه شعبه علمشناسى گردید، مطرح کنم. نخست اینکه، چه شد که کوهن به جاى نظریهپردازىهاى تجویزى ـ قراردادى مرسوم پیشینیان خود، مبناى هرگونه تأمل درباره علم عمل عالمان در گذشته قرار داد؟ اگر اسلاف پوزیتیویست ـ نگتیویست وى نیز به تاریخ علم توجهى، ولو اندک و قلیل، داشتند، آیا بیان نگرش آنها و نگرش کوهن به تاریخ علم تفاوتى بنیانى وجود دارد که منتهى به ظهور نظریهاى بنیانا متفاوت به علم شده است؟ تفاوت میان نگرش آنها و نگرش کوهن چیست و چگونه و چگونه و چرا نگرش خاص کوهن به تاریخ علم منجر به تولّد تلقّىاى کاملاً بىسابقه و دورانساز مىشود؟ بدین سؤالات و ایضا مقوّمات نظریه کوهن در «تلقى نوین از علم»(3) پرداختهام و بنابراین از طرح مجدد آنها فروگذارى کنم و به بحث موعود مىپردازم.
2. چگونگى گذار به نگرشى جدید
مطابق نظریه کوهن درباره سیر تحوّل علوم، پژوهشگرانِ درون یک پارادایم، خواه مکانیک نیوتنى باشد خواه علم الابصار موجى، و یا شیمى تحلیلى و یا هر حوزه دیگر، به امرى مشغولند که کوهن آن را علم عادى(4) مىنامد. کوشش دانشمندان عادى جهت تبیین و تطبیق رفتار برخى از چهرههاى عالم طبیعت که به واسطه آزمایش تولید یا آشکار گردیده، پارادایم را تفصیل و توسعه مىبخشد.
و پارادایم همان مجموعه فراگیرى است که حاوى تمامیت نگرشها و بینشهاى دانشمندان است و مشتمل است بر مجموعهاى از مفاهیم، نظریهها و قوانین؛ مجموعهاى از ابزارهاى اندازهگیرى، شیوههاى بکارگیرى آنها جهت تولید ساختههاى تجربى، و نحوه تعدیل و تصحیح آنها؛ مجموعهاى از اصول و قواعد روششناختى و معرفتشناختى؛ و ، بالاخره، مجموعهاى از تعهدات و اصول مابعدالطبیعى و توصیههاى نیمه یا شبه اخلاقى.(5) دانشمندان ضمن کار در پارادایم و کاوش برپارادایم، لاجرم مشکلاتى را تجربه خواهند کرد و با مشاهدات خلاف انتظار و یا اعوجاجهاى آشکارى مواجه خواهند شد. اگر مشکلاتى از آن نوع را نتوان فهم و رفع کرد وضعیتى بحرانى بوجود خواهد آمد. بحران(6) هنگامى مرتفع خواهد شد که پارادایم کاملاً جدیدى ظهور نماید و مورد حمایت روزافزون دانشمندان واقع شود تا اینکه پارادایم مسألهانگیز اولّیه نهایتا مطرود شود. پارادایم جدید، حاوى نویدهایى است و مشکلات ظاهرا فایق نیامدنى ندارد، و از این پس فعالیت علم عادى جدید را هدایت مىکند تا اینکه آن نیز با مشکلاتى جدید روبرو شود و بحران جدیدى بزاید که به دنبال آن انقلاب جدیدى ظاهر شود. شاید مهمترین خصوصیت نظریه علم کوهن اینست که تحولات بزرگ معرفت علمى را در انقلابهاى علمى مىبیند، انقلابهایى که در جریان آن، پارادایمى علمى وانهاده مىشود و پارادایم دیگرى که با آن قیاسناپذیر است جانشین آن مىشود.(7) اینک این سؤال بطور جدى و دلالتآمیزى مطرح مىشود که نگرش انقلابى کوهن به سیر تحول علم از کجا نشأت گرفته است؟
سرچشمه این نوع نگرش را مىتوان در زمانى جستجو کرد که جیمز کاننت،(8) رئیس دانشگاه هاروارد، از کوهنِ فیزیکدان خواسته بود که در تدارک دورهاى از علم فیزیک براى استفاده غیرفیزیکدانان به او کمک کند. شیوه کار کاننت، مطالعه موردىِ ظهور و سقوط نظریههاى علمى بود. کوهن یکى از این مطالعات را که به بررسى مکانیک از زمان ارسطو تا گالیله مىپرداخت، برعهده گرفته بود. وى هربار که به بررسى فیزیک ارسطویى مىپرداخت آن را نامفهوم، سخیف و مهمل مىیافت و قادر نبود که فهم منسجمى از آن به دست آورد. تا آنکه در تابستان سال 1947 توانست به شیوهاى روشنگرانه دست یابد. پروفسور هالبران(9) در این باره مىگوید:
کوهن هنگامى که براى مجموعه کاننت در نوشتههاى ارسطو درباره حرکت غرق بود، به یکدست یافت. آنچه در متون قدیمى نادرست و بل سخیف به نظر مىرسید، ناگهان با معنى جلوهگر شد. گرچه نوشته ارسطو از نظر فیزیکى نیوتنى غلط بود، امّا از منظر فلسفه یونانى درست بود. اظهارات ارسطو در داخل نظام و هدفهاى ویژه خود مستحسن بود. خواندن همدلانه متون و پژوهش براى فهم مهملهاى آشکار، به مثابه نشانههایى براى تفسیر و آزمونهایى براى فهم، شیوه کار آموزشى و تاریخى کوهن شد (Heilbron, 1998, p507).
هالبران سپس نکته مهمى را درباره نگرش جدید کوهن اظهار مىکند. این نکته عبارتست از اینکه «تجربه خود وى از چنین فهم ناگهانى، یک تغییر گشتالتى و گذر از یک چهارچوب فکرى یا تصویر جهانى به دیگرى بود» (همانجا).
شیوه کوهن براى فهم یک نظریه، بررسى آن در متن و بسترى بود که آن نظریه در آن به وجود آمده بود. وى در مورد موضوع مورد پژوهش خود، دریافت که فیزیک ارسطویى را باید در متن فلسفه یونانى مورد بررسى قرار دهد. همچنین، این فهم به صورت یک تغییر گشتالتى یا گذر از تصویر جهانى که در آن زندگى مىکنیم به چهارچوب تصویر جهانى که در آن زندگى مىکنیم به چهارچوب تصویر جهانىاى که مىخواهیم آن را بفهمیم، مىتوانست انجام گیرد. چنین فهمى با تغییر یکایک مفاهیم تصویر جهانى که در آن زندگى مىکنیم امکانپذیر نبود بلکه ما باید مجموعه تصویر جهانى را که در آن زندگى مىکنیم به منزله یک کلّ کنار بگذاریم و تصویر دیگرى را برگیریم. کوهن درباره تجربهاش در فهم فیزیک ارسطویى مىگوید:
آنچه به نظر مىرسد مطالعه ارسطو برایم آشکار مىکند نوعى تغییر فراگیر بود در نحوهاى که انسانها طبیعت را مىنگریستند و زبان را به آن اطلاق مىکردند. تغییرى که نمىتوان به درستى گفت که با افزایشهاى تدریجى معرفت ما از طبیعت، و یا با تصحیح تدریجى صرف خطاها، صورت گرفته است. بزودى، هربرت باترفیلد آن نوع تغییر را به منزله «دربرگرفتن نوع متفاوتى از قالب» توصیف کرد، و حیرت درباره آن مرا به سرعت به سوى کتابهایى درباره روانشناسى گشتالت و حوزههاى مربوطه هدایت کرد (Kuhn, 1977, pxiii)
با این وصف، شایسته است سؤال کنیم که کوهن براى نظام دادن به اندیشههایش به دنبال چه چیزى در روانشناسى گشتالت بود؟ و او کدامین اندیشههایش را از آن الهام گرفت؟
3. نگرش گشتالتى
شکل مقابل را در نظر بگیرید.
. .
. .
ما با مشاهده آن صرفا چهار نقطه واقع بر صفحه کاغذ را مشاهده نمىکنیم، بلکه یک مربع را تشخیص مىدهیم که این دقیقا یک «تجربهى گشتالتى»(10) است. در واقع ما بهجاى مجموع اجزاء (نقاط)، یک «کل»(11) یکپارچه (مربع) را درک مىکنیم و این نکته اصلى روانشناسى گشتالت است: کل بیش از مجموع اجزایش مىباشد. یعنى مربعى که ما درک مىکنیم خاصیت منحصر بفردى است که در خود نقاط ظاهر نمىشود. این نگرش روانشناسى گشتالت منبعث از مفهوم بسیار مهم «کلگرایى(12)» است. کلگرایى، اعتراضى در برابر مفهوم «جزءگرایى»(13) مىباشد که پیوستگى سادهاى بین اجزاء و کل فرض مىنماید. در مواردى مفهوم جزءگرایى کاملاً صحیح مىباشد. مثلاً کار یک ساعت مکانیکى را مىتوان از روى ارتباط میان اجزایش به خوبى فهمید. امّا سیستمهاى معینى وجود دارند که نمىتوانند بهطور دقیقى به صورت مجموع اجزایش توصیف گردند. فرایندهاى روانشناختى را مىتوان از این جمله دانست. اصطلاح کلگرایى را اولین بار توسط جان کریستین اسماتز(14) در کتاب کلگرایى و تطور (1926) بهکار برده شد. او معتقد بود که نگرش مکانیکى نمایانگر مجموعههایى است که قابل تقسیم به اجزایشان هستند، بدون آنکه کیفیتشان از بین رود. در حالىکه نگرش کلگرایى به بررسى «کلهایى» مىپردازد که بدون از بینرفتن کیفیتشان قابل تقسیم به اجزایشان نیستند.
البته مفهوم کلگرایى قبل از اسماتز نقش مهمى را در فلسفههایى همچون فلسفه هگل بازى مىنمود. هگل قصد داشت نظریهاى ارگانیستى از تاریخ بشر ارائه دهد. وى یگانگى بنیادین تاریخ را توده ملّت و نه افراد مىدانست. از نظر وى یک ملت بیش از مجموع شهروندانش است و فرهنگ، سنتها و روح آن از وجود اعضایش مستقل مىباشد. تاریخ نمىتواند به فعالیت افراد تحویل گردد. در زبان کلگرایى، ملت هگل یعنى ملتى «مقدم بر» شهروندانش، کلى مقدم بر اجزایش.
به علاوه براى توصیف ارتباط جزء ـ کل، میان شهروندان و ملت، هگل فرض مهم روانشناسانهاى را افزود که طبق آن نقش یک فرد را نقش وى در ملت تعیین مىکند. بهطور کلى، کلگرایى هگل معتقد است که کل داراى هدف و قصدى است که بواسطه آن اجزایش مىتوانند شناخته شوند، در حالىکه آن هدف و قصد را نمىتوان بمدد فهم یکایک آن اجزاء تحصیل نمود.
کلگرایى بواسطه کوششهایى براى تبیین ادراک شکلهاى هندسى و آهنگهاى موسیقى طلایهدار روانشناسى شد. کریستیان فون ارنفلز،(15) یکى از پیشگامان روانشناسى گشتالت، معتقد است که یک مربع قابلِ تحویل به ترکیبى از خطوط نمىباشد. به همین ترتیب، وى قائل است که یک آهنگ را نمىتوان بمنزله مجموعهاى از تنهاى منفرد درک کرد. ارنفلز قائل بود که تبیین ادراک الگوهاى یکپارچه ملتزم عنصر جدید کیفیت گشتالتى(16) مىباشد.
مربع به صورت ترکیبى از چهار خط بعلاوه عنصرى از کیفیت گشتالتى، و یک آهنگ به صورت ترکیبى از نتها بعلاوه عنصرى از کیفیت گشتالتى درک مىشود. براى ارنفلز، کیفیت گشتالتى عنصرى است که در ترکیب با عناصر دیگر، تجربه مفهومى یکپارچه از شکل(17) را بهوجود مىآورد. در حالىکه روانشناسان گشتالتى فرض مىکنند که ادراک شکل با قرار گرفتن عنصرى اضافى بوجود نمىآید، بلکه از هیأت کلى ذاتى اجزاء ناشى مىشود. این تفاوت از آنجا ناشى مىشود که براى ارنفلز بخشها مقدم بر کل هستند، در حالىکه براى گشتالت کل مقدم بر اجزاء مىباشد. بهطور کلى، نظریهى گشتالت را مىتوان بدینصورت بیان کرد:
کلهایى وجود دارند که رفتارشان را نمىتوان بوسیله اجزاى متشکله آنها تعیین کرد، بلکه رفتار هر جزءِ چنین کلهایى با ماهیتِ درونى آن کل تعیین مىشود (ورتایمر، 1950، به نقل از کندلر، 1987، ص201).
در پرتو چنین نگرشى «ادراک» معنایى متفاوت با آنچه که موردنظر پوزیتویستها و نگتیویستها مىباشد، طبقنظر تجربهگرایان منطقى، ادراک در فرایندى مانند جریان عمل دستگاه عکاسى محقق مىشود. اعضاى حسى، محیط مادى و اجتماعى را عینا دریافت و آن را به سلسله اعصاب گزارش مىکنند. تنها پس از این گزارش است که شخص به آنچه احساس شده، معنایى اطلاق مىکند. از این دیدگاه، حس قبل از معنا تحقق مىیابد و حس کردن و یافتن معنا، دو فرایند جداگانهاند؛ حال آنکه در پرتو نگرش کلگرایى روانشناسى گشتالت، ادراک فرایندى واحدى است که در آن حس با معنى و معنى با حس ارتباط متقابل دارند و بهطور همزمان رخ مىدهند؛ بدینصورت که شخص بهندرت چیزى را بدون آنکه به برخى از اهداف او مربوط باشد، حس مىکند؛ همین وابستگى به هدف مانند امرى کیفى، معنى شىء را تعیین مىکند. اگر فردْ معنایى را در شىء خارجى نیابد، بدان بىتوجه خواهد بود. شخص هدفدار جنبههایى از محیط را فعالانه جستوجو مىکند که به او کمک کرده، یا مانع او مىشوند و به همین دلیل به آن جنبهها حساس مىشود. علاوه بر آن، معنى یک احساس(18) یا ادراک(19) همیشه به تمام موقعیت وابسته است. شىء خارجى به عنوان رابطهاى در میدان روانشناختى ادراک مىشود که این میدان شامل شىء، بیننده، و زمینه روانى پیچیدهاى است که اهداف و تجربههاى قبلى بیننده را هماهنگ مىکند.
بنابراین، مطابق دیدگاه گشتالتى، حواس نماینده مستقیم اشیاى مادى در محیط جغرافیایىشان نیست؛ بنابراین مشاهدات دانشمند نیز مجموعهاى از دادههاى خام از طبیعت نیست، بلکه این مشاهده در میدانى حاصل مىشود که شامل طبیعت، دانشمند و محیط فرهنگى ـ اجتماعى خاصى است که دانشمند در آن به پژوهش مىپردازد؛ براى نمونه، یک آونگ را در نظر بگیرید. از گذشتههاى بسیار دور همه مردمان دیده بودند که جسمِ آویخته به یک ریسمان پس از حرکت دادن آن چندان پس و پیش مىرود تا سرانجام ساکن بماند. براى ارسطوییان که براین اعتقاد بودند که جسم سنگینِ آویخته به ریسمان، طبق طبیعت خود، از وضع بالاتر به حالت سکونِ طبیعى در وضع پایینتر مىآید، نوسان آونگ به سادگى عبارت از افتادن همراه دشوارى بود، چون بندى که در آونگ به جسم بسته شده، اجبارى براى آن فراهم آورده است. ساکن ماندن در پایینترین نقطه، پس از مقدارى حرکتِ رفت و برگشتى و گذشتن مقدارى زمان میسّر خواهد شد. چنین مشاهدهاى، بر این نظر ارسطو قرار داشت که اجسام سنگین طبق طبیعت خود به سمت پایین و اجسام سبک بهسوى بالا حرکت مىکنند. شاید در بادى امر چنین اصلى مهمل به نظر برسد، همانطور که کوهن در بررسى فیزیک ارسطویى ابتدا اینگونه مىاندیشید:
«چگونه او (ارسطو) درباره آن (حرکت)، به روشنى چیزهاى مهمل بسیارى گفته است؟» (kuhn, 1977, p×i)اما اگر این اصل را در بستر فلسفهى ارسطویى بررسى نماییم، خواهیم دید که در نظام آنان کاملاً موجّه و مقبول خواهد بود.
از نظر ارسطوییان، زمین در مرکز عالم قرار داشت. در فاصلهى ماه از زمین، قشرى کروى مملو از اتر وجود داشت که ماه در آن به دور زمین مىچرخد و به آن کرهى ماه مىگفتند. منطقهى تحتالقمرى از چهار عنصر آب، خاک، آتش و هوا تشکیل شده بود. مراتب قرار گرفتن این عناصر به ترتیب: خاک بر روى زمین، آب بر روى خاک، سپس هوا و در بالاترین نقطه آتش بود. در این صورت، کاملاً طبیعى بود که حرکتِ اجسامِ سنگین، یعنى اجسام که از آب یا خاک بودند، به طرف پایین و به سوى مرکز جهان، زمین خواهد بود و حرکت اجسام سبک، همچون آتش، بهطرف بالا، یعنى رو به مقعر کره ماه باشد؛ و این چیزى بود که ارسطوییان در تجربهى روزانهى خود به وضوح «مىدیدند»؛ از این رو طرفداران فلسفهى ارسطویى در دفاع از فلسفهى خود چنین بیان مىکردند:
چون این (تجربه) را به روشنى مىتوان دید و چون ما مطمئن هستیم همان قانونى که براى کل صادق است براى جزء نیز برقرار است، آیا نمىتوانیم نتیجه بگیریم که این قانون (حرکت طبیعى اجسام زمینى مستقیما به طرف مرکز و حرکت طبیعى آتش در راستاى مستقیم دور از مرکز است) درست و روشن است؟ (سیمپلى سیوس، به نقل از گالیله، ترجمهى فینا چیارو، 1997، ص 84)
بنابراین، سنگ آویزان به یک ریسمان که در حال پس و پیش رفتن بود، براى ارسطوییان نه یک آونگ بلکه «افتادن همراه با دشوارى» بود و این مشاهده ناشى از این باورهایى بود که زمین را مرکز عالم مىدانست و معتقد بود که هر چیزى به مکان طبیعى خود بازمىگردد. باورهایى از این نوع در واقع تعهدات متافیزیکى بودند که ارسطوییان پژوهشهاى خود را بر آن اساس قرار مىدادند. آنان بر این اساس به مشاهده مىپرداختند، آزمایش مىکردند و ابزارهایى متناسب و متلائم با آن براى آزمایشهاى خود اختراع مىکردند، و لذا حاصل آزمونهایشان ـ همانکه به نحو خلطانگیزى یافتههاى تجربى مىنامیم و حال آنکه صحیحتر و دقیقتر است آنها را ساختههاى تجربى بخوانیم. متناسب با این مجموعه است. تمامى این باورها اصولى معین و مشخص در نزد ارسطوئیان نبودند که آنان با تمسک آگاهانه به این اصول پژوهشهاى خود را انجام دهند، بلکه مجموعهى این باورها و تعهدات متافیزیکى ایشان، نگرش خاصى به هستى را بهوجود آورده بود که ارسطوئیان آنگونه جهان را مىدیدند. این نگرش به هستى همان قالب تفکر باتر فیلد بود که کوهن بعدها آن را «پارادایم» نامید و، به قول هالبرون، سنگ بناى ساختار گشت» .(Heilbron, 1988, p509)
از نظر کوهن، پارادایم «مجموعه ویژهاى از باورها و پیشپندارهاى» .(kuhn, 1970, p17) جامعه علمى است که «شامل تعهدات متافیزیکى، نظرى و ابزارى آمده مىباشد» .(kuhn, 1977, p294)
پژوهش محققانى که جامعه علمى مبتنى بر پارادایمى است که جامعه علمى را دربرگرفته است. این پارادایم است که به دانشمند مىگوید که چه چیزى مسئله است و باید به جستوجو براى یافتن پاسخهایى براى آن بپردازد و این پاسخها باید در قالب کدامین مفاهیم و اصطلاحات صورتبندى شود و با کدام اصول و نظریهها باید تلائم داشته باشد و یا هنگامى که پا به آزمایشگاه مىگذارد، با به کارگیرى چه ابزارآلاتى به مشاهده کدامین پدیدارها بپردازد و آنها را مورد آزمایش قرار دهد و یا از مشاهده چه چیزهایى صرفنظر نماید، تا پژوهش وى منجر به رشدِ ثمربخشِ علمِ عادى گردد. به همین جهت دانشمندانى که در جامعه علمى خاصى بهکار مشغولند، از قوانین و موازین یکسانى براى کاوش علمى برخوردار هستند. در واقع تعهدات و اجماعهاى آشکار مولود پارادایم، لازمهى توسعهى علم عادى یعنى پیدایش و ادامه سنتهاى پژوهش علمى مىباشد .(kuhn, 1970, p11) سنتهایى که مورخان علم آنها را تحت عناوینى همچون نجوم بطلمیوسى، نجوم کپرنیکى، فیزیک ارسطویى و فیزیک نیوتنى توصیف مىکنند.
در اینجا ذکر این نکته بسیار مهم است که این سنتهاى پژوهشى چنان تصویر یکپارچه و بهمبافتهاى از جهان ارائه مىکنند که فهم آن را براى کسى که در پارادایم مزبور به پژوهش مشغول نیست، مشکل مىنماید. مثلاً پارادایم ارسطویى نظامى چنان بهم پیوسته دارد که مورخان براى یافتن مدخل آن با مشکل مواجه مىشوند. جولیان بى. باربور(20) در کتاب ارزشمند حرکت نسبى یا مطلق؟، در این باره مىگوید:
«دانستن اینکه از کجا باید پا به جهان بسته و کامل ارسطویى گذاشت کمى مشکل است و هر بخشى به بقیه وابسته است» .(Barbour, 1989, p74) همین ساختار یکپارچه پارادایم ارسطویى بود که کوششهاى کوهن را براى درک جزء به جزء آن را عقیم گذاشت و سرانجام موجب شد که وى قالب تفکر نیوتنى را کنار گذارده و قالب تفکر ارسطویى را به مثابه یک کل یکپارچه برگیرد. کوهن در ساختار انقلابهاى علمى پس از آنکه پارادایم را معرفى مىکند، بلافاصله بر یکپارچه بودن این مفهوم بدین صورت تاکید مىکند که «من با انتخاب [پارادایم]، این مطلب را مراد مىکنم که برخى از مثالهاى پذیرفته شده شیوههاى عملى واقعى علمى ـ مثالهایى شامل قانون، نظریه، کاربرد آنها، و ابزارهاى اندازهگیرى بر روى هم الگوهایى را در اختیار مىنهند که از آنها سنتهاى پژوهشىِ علمىِ منسجم خاصى سرچشمه مىگیرد» .(kuhn, 1970, p10)
البته این بدان معنى نیست که پارادایم داراى اجزایى نیست، که هست ـ همچون مجموعهاى از مفاهیم و نظریهها و قوانین، مجموعهاى از ابزار اندازهگیرى و نحوه بکارگیرى آنها، مجموعهاى از قواعد و موازین روششناختى و معرفتشناختى، و بالاخره، مجموعهاى از تعهدات مابعدالطبیعى و دستورالعملهاى شبه اخلاقى امّا نقش آن در پژوهشهاى علمى فراتر از نقش اجزایش است و حکم یک واحد یکپارچه را دارد که نقش آن را نمىتوان با تحویل به اجزاى مقدّم و سازندهاش دریافت. کوهن در اینباره مىگوید:
«یک پارادایم مشترک میان جامعه علمى براى دانشجوى تحول علمى حکم یک واحد بنیادى را دارد که آن را نمىتوان بهطور منطقى، کاملاً به اجزاى اتمى سازندهاش تحویل نمود، تا این اجزاء بهجاى آن عمل کنند .(kuhn, 1970, p11)این موضعِ کلگرایانه در نظریه علمى کوهن از چنان اهمیتى برخوردار است که وى فصلى از کتاب ساختار انقلابهاى علمى را تحت عنوان «تقدم پارادایمها» بدان اختصاص داده است. کوهن در این فصل بدین موضع مىپردازد که علىرغم اینکه بهنظر مىرسد وجود مجموعه کاملى از قواعد براى انجام پژوهش الزامى است، امّا پارادایمها مىتوانند در غیاب چنین قواعدى موجباب تحول علم عادى را فراهم ساخت. فیزیکدانى که در پارادایم نیوتنى به تحقیق مشغول است، با قواعد نیوتن دربارهى حرکت و قانون گرانش وى آشنا است، امّا اینکه وى با پدیدارى مواجه مىشود و آن را بهصورت کمیّات عددى و در قالبهاى ریاضى درمىآورد، از هیچ اصل یا قاعدهاى نیاموخته است. هیچ قاعدهاى بمنزله قاعدهاى مصرّح و مشخص، به او نمىگوید که زمان کمیّتى یکسویه، از گذشته به حال و بهسوى آینده است و همزمانى امرى مطلق است و یا اینکه فضا مسطح و همگن است و او باید در حل مسائل فیزیک آنها را در نظر بگیرد. بلکه وى آنها را طى آموزشهاى خود در کلاسها و آزمایشگاهها، هنگامى که به عنوان دانشجو و یا دستیارِ محقق ارشدى مشغول بهکار بوده، آموخته است. در واقع پارادایم نیوتنى سنت تربیتى را بهوجود آورده است که پژوهشگرِ فیزیک این اصول و قواعد را نه به صورت مجرّد، مدوّن، و مصرّح بلکه در حین آموزش فراگرفته است؛ از این رو «وجود یک پارادایم حتى بهکاربرى مجموعه کاملى از قواعد را ایجاب نمىکند.» .(kuhn, 1970, p44)
و این سخن، یعنى «حتى اگر چنین قواعدى موجود باشند، نقش پارادایم در پژوهش علمى مقدمتر، الزامآورتر و کاملتر از هر مجموعهاى از قواعد است .(kuhn, 1970, p46) این تصریحات در واقع بیانگر نیست که مفهوم پارادایم حاوى خصلتى کلگرایانه است بدینمعنى که کل مقدم بر اجزایش مىباشد.
4. تغییر گشتالتى و قیاسناپذیرى
شکل مقابل را در نظر بگیرید.
از سویى شما مىتوانید با مشاهده آن یک گلدان ببینید و از سویى دو چهرهى نیمرخ که مقابل یکدیگر قرار دارند. این شکل دو ناحیه سیاه و سفید جدا شده از هم مىباشند. وقتى شما یک گلدان را مىبینید، صرفا مجموعهاى از نقاط سفید را مشاهده نمىکنید کل یکپارچهاى وراى آنها، یعنى گلدان را مىبینید. یا هنگامى که دو نیمرخ را مىبینید، صرفا مجموعهاى از نقاط سیاه را مشاهده نمىکنید بلکه کل یکپارچهاى وراى آنها یعنى دو نیمرخ را مىبینید. در عین حال شما نمىتوانید در یک لحظه دو تصویر را با هم مشاهده کنید. در روانشناسى گشتالت این پدیده یک تغییر گشتالتى بصرى نامیده مىشود. در این پدیده براى اینکه بتوانید تصویر دوم را ببینید، بایستى تصویر اول را به کلى طرد کنید و به گونهاى دیگر به صفحه بنگرید تا بتوانید تصویر دوم را مشاهده نمایید. البته در هر دو حالت، شما به یک چیز «نگاه مىکنید» ولى دو چیز کاملاً متفاوت «مىبینید»: گلدان یا نیمرخها.
تغییر گشتالتى نقش بسیار مهمى در نظریه تحول علم کوهن دارد، طبق نظریه کوهن، در زمانهاى بحران، هنگامى که دانشمندان جامعه علمى به نارسایى و عدم کارایى پارادایمشان کاملاً واقف مىگردند و سعى در رفع مشکلات و اصلاح آن مىکنند، با کل یکپارچهاى مواجه مىگردند که مفاهیم، قوانین و اصول آن در شبکهاى از باورها و تعهدات متافیزیکى، نظرى و ابزارى چنان بههم ممزوج گشته که همچون تاروپود یکبافته درهم تافته شده است و تصویرى از جهان ارائه مىکند که تغییر و اصلاح هیچ بخش از آن امکانپذیر نیست مگر آنکه کل این تصویر طرد گردد و تصویر نوینى از جهان ارائه شود و انقلاب علمى در واقع مرحلهاى است که این تغییر رخ مىدهد. پس از انقلاب چنان بهنظر مىرسد که:
جامعه حرفهاى [عالمان] ناگهان به سیارهاى دیگر انتقال یافته است که در آن چیزهاى آشنا در پرتوى متفاوت دیده مىشود و نیز چیزهاى ناآشنا بدان پیوسته شده است» (kuhn, 1970, p111)و به عبارتى تمثیلى، «آنچه در جهان دانشمندِ قبل از انقلاب، اردک دیده مىشد، پس از آن خرگوش دیده مىشود» .(Ibid)
کوهن معتقد است که چنین تغییراتى در جهان دانشمند را تنها مىتوان در قالب یک تغییر گشتالت بصرى توصیف کرد:
نخستین و بنیانىترین مثالى که حاکى از چنین تغییراتى در جهان دانشمند است، نمایشهاى مشابه در تغییر گشتالت بصرى است .(Ibid)
همانطور که در گشتالت بصرى، شخص باید بتواند تصویر اولى را به کنار نهاده و بهگونهاى دیگر به صفحه تصویر بنگرد تا بتواند تصویر دوم را نیز ببیند، در زمانهاى انقلاب، هنگامى که سنت علم عادى تغییر مىکند، فهم دانشمند از محیط خود مىبایست از نو بازسازى شود. در بعضى از اوضاع آشنا باید بیاموزد که گشتالت تازه را مشاهده کند. پس از آنکه چنین کارى صورت گرفت جهان پژوهش وى در اینجا و آنجا با جهانى که پیشتر در آن مىزیست، قیاسناپذیر خواهد بود.(Ibid, p112)
همانگونه که تصویرهاى گلدان و نیمرخهاى مقابل یکدیگر در تصویر کاملاً متفاوت با یکدیگرند، طرفداران پارادایمهاى رقیب به کارهاى خود در جهانهاى متفاوت اشتغال دارند.(Ibid, p150) همچنین، همانطور که در گشتالتِ بصرى شخص به یک چیز، یعنى صفحه تصویر واحدى، نگاه مىکند، ولى دو تصویر متفاوت مىبیند، طرفداران پارادایمهاى رقیب:
هردو به یک جهان نگاه مىکنند و آنچه بدان مىنگرند تغییر نکرده است ولى در بعضى از پهنهها چیزهایى متفاوت مىبینند و آنها را در رابطههاى متفاوت با یکدیگر مشاهده مىکنند .(Ibid)
کوهن همچون صاحبنظران گشتالت بدون انکار واقعیتى مستقل از ذهن افراد، اعتقاد دارد که هر فرد جهان فیزیکى خارجى را به شیوهاى درک مىکند که تشکیل یک الگوى معنادار بدهد. این الگوى معنادار براى یک دانشمند، پارادایمى است که در آن به پژوهش مشغول است؛ پس واقعیتى که او دربارهاش صحبت کرد، تصویر جهانى است که پارادایمش براى او ترسیم کرده است. بقول ماکس پلانک، «این تصویرِ جهانى(21) بهمثابه معیار تعیینکننده واقعیت، عمل مىکند» (به نقل از جرنالد وجى ردى، 1986، ص476).
از این رو فهم کامل واقعیت خارجى، مستقل از او امکان ندارد و همواره محدود به پارادایمى است که از منظر آن به جهان مىنگرد و بنابراین وقتى انقلاب رخ مىدهد و یا پارادایم نوین جاىگرینِ پارادایم پیشین مىشود، دانشمند با جهانى متفاوت مواجه مىگردد.
کوهن نسبت میان جهانهاى متفاوت را تحت عنوان «قیاسناپذیرى» پارادایمهاى پیش و پس از انقلاب بیان مىکند. تأکید کوهن بر «جهانهاى متفاوت» تأکید بر این موضوع است که پارادایم نوین، اصلاح شده پارادایم پیشین نیست. این موضوع بسیار مهمى است و هایزنبرگ(22) نیز در توصیف انقلاب کوانتومى بدینگونه تأکید مىکند که:
«به نظر من، مقایسه دگرگونىهاى اساسى که در گذر از مکانیک نیوتنى به مکانیک نسبتى یا کوانتومى رخ مىدهد، با اصلاحاتى که مهندسان در کار خود مىکنند، از بیخ و بن اشتباه است. چون اصلاحاتى که مهندسان مىکنند مستلزم تغییر مفاهیم بنیادى ایشان نیست و در نظر ایشان، اصلاحات فنى همان معناى قدیمى خود را حفظ مىکنند، خیلى که باشد فرمولهایى را تغییر مىدهند یا تصحیح مىکنند تا عواملى را که قبلاً مغفول بوده در نظر بگیرند. اما این نوع تغییرات اصلاً در مکانیک نیوتنى معنى ندارد، زیرا هیچ نوع آزمایشى نیست که ما را وادار به این کار بکند و درست به همین دلیل مىتوانیم بگوییم که فیزیک نیوتنى اعتبار مطلق دارد، یعنى در حوزه کاربرد خودش نمىتوان آن را با تغییراتِ کوچک اصلاح کرد. اما حوزههایى از تجربه وجود دارد که در آنجا از نظامِ مفاهیمِ مکانیک نیوتنى کارى ساخته نیست. در این حوزهها به ساختههاى مفهومىِ جدید، مثلاً از نوعى که در نظریه نسبیت یا مکانیک کوانتومى عرضه مىشود، نیاز داریم. فیزیک نیوتنى نظام بستهاى است ... و به همین دلیل انسجام است که تغییرات جزئى در آن جایى ندارد. بلکه تنها کارى که مىتوان کرد این است که نظام جدیدى از مفاهیم اختیار کنیم» (هایزنبرگ، ورنر، 1968؛ ص 98).
5. نتیجه
دیدیم که کوهن در مطالعاتش بر روى فیزیک ارسطویى دریافت که فهم یک نظریه علمى تنها هنگامى امکانپذیر است که آن نظریه در متن و بسترى که در آن بوجود آمده، بررسى کنیم. لازمه چنین فهمى گذر از تصویر جهانى که در آن زندگى مىکنیم به چهارچوب تصویر جهانى است که مىخواهیم آن را بفهمیم. این موضوع کوهن را بهسوى نظریه روانشناسى گشتالت هدایت کرد. طبق این نظریه:
«کلهایى وجود دارند که رفتارشان را بهوسیله اجزاى متشکله آنها نمىتوان تعیین کرد. بلکه رفتار هر جزءِ چنین کلهایى با ماهیت درونى آن تعیین مىشود».
پس از آن کوهن با این روىکرد تاریخ علم را بررسى کرد و دریافت که مشاهدات، آزمایشات و ابزارهایى که دانشمندان براى آزمایشهاى خود اختراع مىکنند، متناسب با مجموعهاى از باورها و تعهدات متافیزیکى، نظرى و مفهومى است که حاصل نگرش ویژه جامعه علمى آنها به جهان است، مجموعهاى که کوهن آن را پارادایم نامید. سنت پژوهشى حاصل از پارادایم چنان تصویر یکپارچهاى از جهان ارائه مىنماید که فهم آن براى کسى که در پارادایم مزبور به پژوهش مشغول نیست مشکل مىنماید. گرچه پارادایم شامل بخشهایى همچون قانون، نظریه، کاربرد و ابزار اندازهگیرى و غیره است، اما نقش آن در پژوهشهاى علمى فراتر از نقش اجزایش است و حکم یک واحد یکپارچه را دارد که نقش آن را نمىتوان با تحویل به اجزاى سازندهاش دریافت. از این رو، پارادایم چنان تصویر منسجمى از جهان ارائه مىنماید که تغییر و اصلاح هیچ بخش آن امکانپذیر نیست، مگر آنکه کل این تصویر طرد گردد و تصویر دیگرى از جهان ارائه شود و انقلاب علمى در واقع مرحلهاى است که این تغییر رخ مىدهد. همانطور که دیدیم، کوهن معتقد است که چنین تغییراتى در جهانِ دانشمند را تنها مىتوان در قالب یک تغییرِ گشتالتِ بصرى توصیف کرد. بنابراین، پس از انقلاب، جهانِ پژوهشِ دانشمند با جهانى که در آن مىزیست قیاسناپذیر خواهد بود.
همانطور که در نگرش کلگرایى، رفتار هر جزء توسط ویژگى کل تعیین مىگردد، بنابراین تحول پارادایمها منجر به تحول اجزاى آنها نیز مىشود و قیاسناپذیرى پارادایمها که ویژگى بسیار مهم تحولِ پارادایمها مىباشد، به اجزاى آنها نیز سرایت مىنماید. قیاسناپذیرى اجزاى پارادایمها را مىتوان در دو حوزه نظرى و تجربى بررسى کرد. در بخش نظرى مىتوان از «قیاسناپذیرى مسائل مطرح، روشها و راهحلهاى پذیرفته شده به عنوان الگو و میزان» نام برد و در بخش تجربى مىتوان به «قیاسناپذیرىِ مشاهدات» اشاره نمود.
این دو حوزه قیاسناپذیرى، البته شایسته بحث و بررسى جداگانه و مستقلى است زیرا همزمان دو دعوى بنیانى پوزیتیویستى ـ نگتیویستى درباره معرفت علمى را قویا تضعیف و تخفیف مىکند: اینکه معرفت علمى پیشرفت مىکند، و اینکه معرفت علمى معقول است.
منابع
منابع فارسى
ـ چالمرز، آلن (1381)، چیستى علم، ترجمه سعید زیباکلام، تهران، سازمان سمت، چاپ چهارم.
ـ زیباکلام، سعید (1373) «تلقى نوین از علم»، دانشگاه انقلاب، شماره 104.
ـ شکرکن، حسین، غلامرضا نفیسى، على محمد رفیعى، فرهاد ماهر و محمد غروى (1372)، مکتبهاى روانشناسى و نقد آن، ج2، سازمان سمت.
ـ مقدم حیدرى، غلامحسین (1376) قیاسناپذیرى، رساله کارشناسى ارشد، دانشگاه صنعتى شریف.
ـ هایزنبرگ، ورنر (1368) جزء و کل، ترجمه حسین معصومى همدانى، تهران: مرکز نشر دانشگاهى.
منابع انگلیسى
Barbour , J. B. (1989). Absoluto or Relatiuc Motion? The Biscovery of Oynamics, Vol1. (Cambridge Cup).
Barnes, B. (1985), "thomas Kuhn", in Q. Skinner (ed.) The Return of Grand Theory in the Human sciences (Cambridge, Cambridge University Press).
Finacchiaro, M. A. (1997) Galileo on the world systems (Berkeley, University of California Press).
Gernand, H. W. and Reedy, W. J. (1986) "Planek, Kuhn, and Scientific Revolutions", Journal of the History of Ideas.
Heilbron, J. L. (1998) "Htomas Samuel kuhn (18 July 1922-17 June 1996)." Isis, vol. 89.
Hoyningen - Huene, P. (1993) Reconstrueting sceentific Revolutions (Chicago, The University of Chicago Press).
Kendler, H. (1987) Historical Foundations of Modern Psychology (Chicago, The Dorsey press).
Kuhn, T. S. (1977) The Essential Tension (Chicago, The University of Chicago Press).
Rorty, R. (1980) Philosophy and the Mirror of Nature (Princeton, Princeton University Press).
SMUTS, J. C. (1926) Holism and Evolution.
________________________________________
1 . اینکه معقولیت را درون ویرگولهاى وارونه گذاشتهام بدین معنى است که خواستهام از معناى متعارفى که احتمالاً در ذهن خواننده وجود دارد، اجتناب کرده باشم و ، به عوض، معناى خاص موردنظر این دو شرب را موردتوجه و تداعى قرار دهم. از این فرصت استفاده کرده به خواننده غیرآماتور و جدّى توصیه مىکنم، معنا و مراد متعارف از مفهوم معقولیت را مورد تأمّل قرار دهد. ابتدا براى خود روشن کند که معناى متعارف چیست و سپس آن را مورد تدقیق و تحلیل خود قرار دهد. همین توصیه را هم درباره معناى خاص موردنظر آن دو مشرب مىکنم.
2 . gestalt switch
3 . «تلقى نوین از علم»، دانشگاه انقلاب، شماره 104 (1373).
4 . normal science
5 . براى تفصیل بیشتر درباره مفهوم پارادایم، ر.ک. به کتاب فوقالعاده محققّانه و تفصیلى ذیل
HOYNINGEN - HUENE, R (1993) Reconstructing scientific revolutions, chapter 4: "The paradigm coneept".
و نیز ر.ک. به:
BARNES, B. (1985) "Thomas Kuhn", in Quentin SKINNER (ed) The Return of Grand Theory in the Human Sciences (Cambridge, Cambridge University Press).
6 . erisis
7 . تحقیقات فراوانى بر سر مفهوم و آموزه قیاسناپذیرى در چهل سال گذشته صورت گرفته است. براى اطلاع عمومى از چگونگى جانشین شدن پارادایمها و قیاسناپذیرى حاصل شد. ر.ک. به:
ـ چالمرز، ا. (1381) چیستى علم: درآمدى بر مکاتب علمشناسى فلسفى (چاپ چهارم، سازمان سمت)، فصل هشتم، نظریه به مثابه ساختار: پارادایمهاى کوهن؛ و نیز بارتر، ب (1985) «تامس کوهن»، در منبع پیشین.
براى اطلاع تفصیلى و پژوهشى از مفهوم قیاسناپذیرى، ر.ک. به:
ـ مقدم حیدرى، غلامحسین (1376) قیاسناپذیرى (رساله کارشناسى ارشد، دانشگاه صنعتى شریف)؛ بخش سوم از فصل ششم کتاب پل هوینینگن هون (1993)؛ و نیز فصل هفتم کتاب ماندگار و بنیانى.
RORTY, R. (1980) Philosophy and the Mirror of Nature (princeton University Press).
8 .
9 . J. L. HEILBRON
10 . Gestalt experience
11 . whole
12 . holism
13 . atomism
14 . Jan Christian Smuts
15 . Christian Von Ehrenfels
16 . form quality (Gestalt qualitat)
17 . form
18 . sensation
19 . perception
20 . Julian B. Barbour
21 . World - Picture (Weltbild)
22 . Hiesenberg