اخـلاق اصـالـت
آرشیو
چکیده
جامعهشناسان، روانشناسان و معرفتشناسان از مدرنیته تفاسیر گوناگونى کردهاند و در جانبدارى یا انتقاد از آن مواضع مختلفى گرفتهاند، انتقادکنندگان، مدرنیته را فاقد بنیادهاى اخلاقى ومبتنىبرفردگرایى،علمگرایى ولذتگرایىمىدانند.ازایندیدگاه مدرنیته فاقد مبانى مشروعیت بخش اخلاقى و نشاندهنده انحطاط و افول انسان است، ولى از دیدگاه هواداران، مدرنیته دستاوردهاى بسیارى داشته که مىتواند کمبودهاى اخلاقى آن را جبران کند. چارلز تیلور در کتاب اخلاق اصالت که از اولین تاریخ انتشار آن در 1991 تاکنون بارها تجدید چاپ شده است، با هر دو دیدگاه به مخالفت برخاسته است. به زعم او مدرنیته، از یک دیدگاه اخلاقى به نام «اصالت» برخوردار است که آن را از بنیادى مشروع و اخلاقى برخوردار مىکند و نیز داراى وجوه گوناگون و متکثرى است که تأکید بر هریک از آنها نتایج متفاوتى را به دنبال خواهد داشت. براى فهم فرهنگ معاصر و اصلاح آن، فهم مدرنیته و بنیادهاى اخلاقى آن و وجوه گوناگون و متکثر این پدیده ضرورت دارد. در مقاله زیر، فشردهاى از استدلالهاى تیلور، آنچنانکه در این کتاب ترسیم شده است، از نظر خوانندگان مىگذرد.متن
تیلور در فصل نخست کتاب اخلاق اصالت، فردگرایى، عقل ابزارى و استبداد نرم(2) را به عنوان مهمترین بیمارىهاى مدرنیته برمىشمرد. منظور از بیمارىهاى مدرنیته، ویژگىهایى در فرهنگ و جامعه غرب است که مردم آنها را به مثابه خسران یا افول حس مىکنند (اخلاق اصالت، ص1). این احساس، گاه شامل دامنهاى محدود مىشود و به سالهاى پس از جنگ جهانى دوم بازمىگردد، گاه به دامنهاى وسیعتر اطلاق مىشود، به گونهاى که از قرن هفدهم تا به امروز را دربرمىگیرد.
گذشته از عدم توافق در مورد گستره زمانى احساس انحطاط، به نظر تیلور «فردگرایى» مهمترین منشأ این احساس است. و بیمارى دیگر را مىتوان از دل فردگرایى استخراج کرد. بنابراین عمده تمرکز تیلور در این کتاب به استثناى دو فصل آخر در مباحث مربوط به فردگرایى اخلاقى و غیر اخلاقى و تبعات آنهاست:
1ـ فردگرایى به نظر بسیارى، مهمترین دستاورد مدرنیته به حساب مىآید و به معناى حق انتخاب شیوههاى گوناگون زندگى و تصمیمگیرى آگاهانهاى است که دوره مدرن را از دوره پیش از آن جدا مىکند. برخى بر این باورند که این دستاورد هنوز به طور کامل محقق نشده و توسط قیود بسیار مهمى نظیر الگوهاى زندگى خانوادگى، باورهاى سنتىِ سلسله مراتبى و ترتیبات اقتصادى محدود مىشود. تیلور با توصیف مختصرى از تفاوتهاى عصر مدرن و پیشا مدرن، ریشههاى فردگرایى را مورد بررسى قرار مىدهد.
فردگرایى را مىتوان تعبیر دیگرى از آزادى مدرن دانست که این دوره را از دوران پیشین کاملاً جدا مىکند. در دوره پیشامدرن، انسانها خود را بخشى از زنجیره بزرگتر نظام هستى تصور مىکردند، در این نظام، انسان با مخلوقات دیگرى نظیر فرشتگان، جایگاه ویژهاى داشتند و تخطى از این سلسله مراتب کیهانى مجاز نبود. دارا بودن جایگاهى مخصوص، در سلسله هستى به معناى ایفاى نقش و کارکردى متناسب با آن بوده است. این نقش و جایگاه ویژه از سوى دیگر بدان معنا بود که امورى که ما را احاطه کردهاند، صرفا مواد خام یا ابزارهایى براى برنامههاى «انسانى» نیستند، بلکه آنها نیز واجد اهمیتى هستند که به واسطه تعلق به زنجیره کیهانى معنا مىیابد (اخلاق اصالت، ص3). وابستگى انسان به این زنجیره در عین حال براى زیست و حیات او معنادار است.
مدرنیته با بىاعتبار ساختن این نظامها و افسونزدایى(3) از این جهان محدود و تنگ و گسترده شدن افقهاى فردى و اجتماعى آغاز مىشود که پیامد آن عبارت است از:
از دست رفتن معناى زندگى یا به تعبیر تیلور از دست رفتن بعد قهرمانى زندگى (اخلاق اصالت، ص4) و از دست دادن ارزشها و هدفهایى که ارزش فدا کردن جان را داشته باشد. نقطه مشترک در تعابیر اندیشمندانى مانند توکویل، کیرکگارد و نیچه همین فقدان شور(4) براى یک هدف متعالى است. به تعبیر توکویل در عصر دموکراسى مردم به «ارزشهاى خُرد و عامیانه» مىپردازند، و هیچ آرزویى ندارند مگر آسایشى رقّتانگیز. سویه تاریک فردگرایى عبارت است از «خود محورى» که موجب سطحى شدن زندگى، از دست رفتن معناى آن وگسست از دیگران و از اجتماع بوده است. این خود شیفتگى غیر عادى و تأسف بار ویژگى بارز فرهنگ معاصر است.
2ـ افسونزدایى جهان با تقدم عقل ابزارى(5) همراه بوده است که دومین بیمارى یا ناخوشى مدرنیته را تشکیل مىدهد و منظور از آن عقلانیت مبتنى بر محاسبه، جهت رسیدن به بیشترین منفعت اقتصادى است. با از میان رفتن تقدس نظامات کهن و افسونزدایى، آنچه پیرامون ماست، صرفا به ابزارهایى جهت دستیابى به حداکثر منفعت شخصى بدل خواهد شد. عقل ابزارى به یک قلمرو محدود نمانده، بلکه تمامى حوزههاى زندگى اعم از ارزشهاى فردى را نیز دربرگرفته است. بر این اساس ملاک ارزشمند بودن، «مقرون به صرفه بودن» یا «کارآمد بودن» خواهد بود و آن چیزهایى که نتوانند از این ویژگى برخوردار باشند، از گردونه ارزشها خارج خواهند شد.
تقدم عقل ابزارى به معناى آن است که تقاضا براى حداکثر سود اقتصادى، هر نوع توزیع نابرابر ثروت و هر نوع بىعدالتى حتى نسبت به محیط زیست را توجیه مىکند. 150 سال پیش مارکس در مانیفست کمونیست خاطرنشان کرد که یکى از نتایج تکامل سرمایهدارى آن است که «هرآنچه سفت و سخت است، دود مىشود و به هوا مىرود». در جهان مدرنِ کالاها، به تعبیر هاناآرنت «ثبوت و دوام به هر تقدیر، مورد تهدید است.»1
مکانیسمهاى عقلانیت ابزارى به گونهاى عمل مىکنند که شخص تاب مقاومت در برابر آنها را ندارد و در اغلب اوقات به رغم میل شخصى خود تصمیمهایى مىگیرد که مغایر شئونات انسانى است. و براى چنین مکانیسمهایى تعبیر «قفس آهنین بوروکراسى» را به کار مىبرد. در این تعبیر، مقاومت در برابر ساختارهایى نظیر بازار و دولت آرزویى بعید به نظر مىرسد؛ البته این تعبیر، گونهاى تقدیر باورى را با خود به همراه دارد که در مقابل نهادهایى که بنا بود حداکثر آزادى بشر را تأمین کنند درجه آزادى و اختیار ما را، تقریباً به هیچ مىگیرد.
به هر ترتیب، غلبه عقل ابزارى، منجر به محدود شدن انتخابهاى ما در برخورد با بروز فجایعى مىشود که زندگى را تهدید به نابودى مىکند، نازک شدن لایه اوزون و تخریبهاى زیست محیطى دیگر از این جملهاند. در زندگى فردى نیز، این غلبه، دامنه انتخاب افراد را محدود کرده است. براى مثال زندگى در شهرهاى مدرن امروزى، استفاده از اتومبیل، زیستن در آپارتمان و انتخاب شیوههاى خاص زندگى را اجتنابناپذیر ساخته است.
3ـ به نظر تیلور، پیامد فردگرایى و غلبه عقلانیت ابزارى عبارت است از پراکنده شدن انسانها و به تعبیر توکویل «استبداد نرم» که سومین بیمارى مدرنیته است. بر این اساس، در جامعه مدرن امروزى، افراد تنها به «منافع خود مىاندیشند»، لذا سطح مشارکت در جوامع مدرن امروزى ضعیف است. مردم ترجیح مىدهند حتى در برخورد با مشکلات جمعى به صورتى کاملاً فردى و محدود عمل کنند. به نظر توکویل، استبداد نوین، همانند استبداد کهن، بر وحشت و سرکوب مبتنى نیست، شکل جدید استبداد، حکومتى است پدرسالارانه و نرم که حتى در ظاهر، قالبهاى دموکراسى را با برگزارى انتخابات دورهاى حفظ مىکند، اما در واقع همهچیز توسط «قدرت قیموار فزایندهاى» به حرکت درمىآید که مردم هیچ کنترلى بر آن ندارند. توکویل، فرهنگ سیاسى نیرومندى را پیشنهاد مىکند که در آن سطح مشارکت افراد در زندگى اجتماعى و در اجتماعاتِ داوطلبانه بالا باشد. این الگو مىتواند تا حد زیادى فرایند اتمیزه شدن (ذرهاىشدن)، خود شیفتگى و دلبستگى به منافع تنگ نظرانه فردى را کاهش دهد. توکویل اجتماعات بینابینى و حد وسطى را پیشنهاد مىکند که در آن انسانها داوطلبانه و به صورتى جمعى خواستههاى خود را دنبال کنند.
تشدید فردگرایى و عقلانیت ابزارى، بیگانه شدن از حوزه عمومى و از دست رفتن نظارت و کنترل بر سرنوشت را به دنبال خواهد داشت. بنابراین، شأن و شرافت انسانها به عنوان شهروندان نیز مورد تهدید است. به عبارت دیگر، مکانیسمهاى فرا شخصى کنترل، قدرت انتخابات فردى و حق تعیین سرنوشت و تصمیمگیرى را که در واقع از ارکان مدرنیته بود، به حداقل مىرساند.
بر این اساس ناخوشىهاى مدرنیته را مىتوان در سه عنوان خلاصه کرد: 1ـ بحران از دست دادن معنا و از میان رفتن افقهاى اخلاقى 2ـ غلبه عقلانیت ابزارى و تیره شدن غایتمندى و هدفمندى 3ـ بحران آزادى (اخلاق اصالت، ص10).
2. منازعه نادرست
واکنش در مقابل این بیمارىها و ناخوشىها، عمدتاً به صورت چالش میان منتقدان و هواداران فرهنگ معاصر بروز کرده است، به نظر هواداران، انتقاد از چنین فرهنگى صرفاً بیان دلتنگى براى اعصار سرکوبگر گذشته و در عین حال نوعى ابهام پردازى است. در مقابل، منتقدان با انتقاد از آزادى محض، برآنند که در مورد ارزش این مفهوم مبالغه صورت گرفته است. به نظر ایشان، مدرنیته هم باعث پیشرفت و هم باعث عقب گرد بوده است. لذا بایستى ویژگىهاى مثبت آن را از ویژگىهاى منفى جدا کرد و از رشد این دسته اخیر جلوگیرى به عمل آورد. هوداران، در مقابل، با اعتقاد به کلیت مدرنیته برآنند که مدرنیته به عنوان یک کل، واجد خصایص منفى هم هست، اما در مجموع این ویژگىها بخشى از مدرنیته را تشکیل مىدهند که گریزى از آنها نیست.
به نظر تیلور، راه درست نه آن راهى است که هواداران فرهنگ معاصر توصیه مىکنند و نه آنى که مورد نظر منتقدان است (اخلاق اصالت، ص 11). زیرا در این منازعه، یک سوء تفاهم بر سر آنچه مورد چالش واقع شده، صورت گرفته است (اخلاق اصالت، ص11). با ایجاد یک توازن ساده، میان امتیازات و ویژگىهاى منفى فردگرایى، تکنولوژى و مدیریت بوروکراتیک، نمىتوان به راهحل دست یافت. «ماهیت فرهنگ مدرن، ظریفتر و پیچیدهتر است (اخلاق اصالت، ص 11).» بحث درباره این نیست که براى پیامدهاى مثبت، چه مقدار هزینه شده است، بلکه بر سر آن است که چگونه بایستى این پیشرفت را به شکل آغازین آن بازگرداند و از لغزیدن آن به سمت اشکال ناپسند جلوگیرى به عمل آورد.
در فصل دوّم کتاب تحت عنوان «منازعه نادرست»، تیلور این مبحث را پىگرفته و ضمن معرفى هواداران و منتقدان به چالش با دیدگاههاى آنها برخاسته و دیدگاه خود را عرضه مىکند.
از میان منتقدان فرهنگ معاصر او به آلن بلوم،2 دانیل بل،3 کریستوفر لش4 و ژیل لیپووتسکى5 اشاره مىکند. بخش اعظم نگرانى این منتقدان، نسبى گرایى ارزشى و اخلاقى، خود شیفتگى، فرهنگ خودبارورى(6) و خودمحورى(7) و ممنوعیت طرح مسائلى از قبیل مذهب، پیشینه تاریخى و سیاسى است. این نویسندگان، بهخصوص نگران پیامدهاى شوم این پدیدههاى فرهنگىاند. به نظر تیلور، نسبىگرایى یک انحراف از آرمان اصیل مدرن و گونهاى تحقیر و توهین نسبت به خود است. فرهنگ معاصر، صورت عوامانه و تحریف شده ایدهآل مدرنیته و مبتنى بر راحتطلبى، آسودگى، بىهویتى و احساس ناامنى است که حاصل آن مراجعه به معنویتهاى کاذب و غیر معمول و جستجو براى هویت به روشهاى غیرمتعارف است.
چند دهه پیش، لایونل تریلینگ(8) در کتاب پرنفوذ خود به نام صداقت و اصالت(9) اعلام کرد که در پس این فرهنگ، یک ایدهآل اخلاقى قوى به نام «اصالت»،(10) وجود دارد (اخلاق اصالت، ص 15 و16). به عبارت دیگر در پسِ فردگرایى، نسبىگرایى و خودشیفتگى، بنیان ایدهآل اخلاقى قوىاى که این مفاهیم قوت و نیروى خود را از آن مىگیرند، قرار دارد. متأسفانه، منتقدانى مثل دانیلبلولش نتواستهاند این نکته را مشاهده کنند، حال آنکه بدون وجود یک ایدهآل اخلاقى در پشت آرمانهاى خودبارورى و اصالت، نمىتوان گستردگى این مفاهیم و گرایش روز افزون به آنها را توضیح داد. به عبارت دیگر، منتقدان و هواداران این فرهنگ، به این پرسش اساسى پاسخ نمىدهند که مشروعیت مفاهیمى نظیر خودبارورى، نسبىگرایى، سوبژکتیویسم و فردگرایى از چیست؟ و اصالت این ایدهها از کجا ناشى شده است؟ به نظر تیلور دوام و ثبوت و تکامل ایدههاى فوق به علت وجود ذهنیتى اخلاقى در پس آنهاست. مفروض آن است که این مفاهیم نمىتوانند از کفایت علّى ذاتى و خود بسندگى برخوردار باشند. گسترش چنین ایدههایى، مستلزم وجود عوامل مشروعیت بخشى است که آنها را قوت مىبخشد و از اعتبار لازم برخوردار مىکند، وگرنه هر ناظرى در برخورد با وضعیت فرهنگ معاصر مىتواند از خود سؤال کند که چرا با وجود فجایعى که در این فرهنگ اتفاق افتاده است، مدرنیته هنوز هم به حیات خود ادامه مىدهد؟ این پرسشى است که هم از نظر هواداران و هم از نگاه منتقدان مغفول مانده است. بنابراین براى فهم فرهنگ معاصر، باید نخست ایدهآل اخلاقىِ نیرودهنده آن را شناخت که تیلور با تأسى به تریلینگ براى آن اصطلاح «اخلاق اصالت» یا [خودبودگى(11)] را به کار مىبرد. به نظر تیلور آنچه عصر ما را از اعصار پیشین جدا مىکند، هرزهدرایى و لذتگرایى و فساد اخلاقى نیست. این امور در همه اعصار و جوامع وجود داشته است. حال آنکه امروزه به خلاف اعصار پیشین بسیارى از مردم به این سمت وسو رانده مىشوند. اکنون نسبىگرایى، خود یک ایدهآل اخلاقى است. حال باید دید آیا از دل ایدهآل اصالت و اخلاق اصالت، نسبىگرایى برخواهد خواست یا خیر؟ آنچه توضیح آن ضرورى است، آن است که امروزه اکثر مردم بىآنکه آگاه باشند، پیامدهاى مفروض این ایدهآل را پذیرفته و در بسیارى موارد ناخواسته به سمت آنها رانده مىشوند.
یکى از مؤلفههاى فرهنگ معاصر مبتنى بر اصالت که تیلور مفهوم و خاستگاههاى آن را به تفصیل در بخشهاى بعد توضیح مىدهد، عبارت است از نوعى لیبرالیسم مبتنى بر خنثى بودن،(12) یعنى اگر قرار باشد در جامعه هرکس ارزشهاى ویژه خود را دارا بوده و ارزشهاى هیچکس نسبت به دیگرى از اعتبار بیشترى برخوردار نباشد (نسبىگرایى)، لذا در سطح اجتماعى، جامعه لیبرال جامعهاى است که به تمامى این ارزشها یکسان نگریسته و نوعى بىطرفى ارزشى را اختیار کند. نتیجه آراى افرادى نظیر دورکین و کیملیکا که از هواداران پرشور نسبىگرایى و بىطرفى ارزشى به حساب مىآیند، آن است که بحثهاى مربوط به زندگى خیر باید به حواشى منازعههاى سیاسى رانده شوند. به زعم تیلور این دیدگاه خود یک موضع ارزشى است و نمىتواند ادعاى بىطرفى در مقابل دعاوى ارزشى داشته باشد.
از سوى دیگر از هر دو سوى این منازعه نادرست اشتباهى صورت گرفته است، هم هوادارن و هم مخالفان این فرهنگ، از یکى از ایدهآلهاى اساسى فرهنگ مدرن، یعنى ایدهآل اخلاقى «اصالت» غفلت ورزیدهاند. اخلاق اصالت، نوعى سوبژکتیویسم اخلاقى است که در آن مواضع اخلاقى، بر خلاف گذشته، به هیچوجه در خِرد، طبیعت امور یا ماوراء امور موجود نیستند.، بلکه تنها و در نهایت توسط خود ما برساخته مىشوند. این سوبژکتیویسم اخلاقى در تقابل با موضع ارسطو و ارسطو گرایانى قرار مىگیرد که معتقدند در خرد و طبیعت بشرى معیارهاى واحدى وجود داشته و فهم این معیارهاى واحد نشان مىدهد که تنها روشهاى زندگى معینى درست بوده و بقیه از اعتبار عام برخوردار نیستند.
بسیارى سوبژکتیوسیم اخلاقى و فرهنگ مبتنى بر فردگرایى و خود بارورى را محصول و نتیجه پیامدهاى تاریخى و تغییرات ناشى از صنعتى شدن، رفاه و مدنى شدن ارزیابى مىکنند. این مسئله تا بدانجا گسترش دارد که بخش اعظم علوم اجتماعى، تبیینات خود را در نسبت با امور واقع ارزیابى کرده و تحولات اخلاقى و اندیشهاى را نادیده مىگیرد. به زعم تیلور، این پرسش مطرح مىشود که آیا تغییرات مادى و دگرگونى در شیوه زیست مىتوانستند بدون ایجاد تغییرات در دیدگاههاى اخلاقى و معرفت شناختى حادث شوند؟ علم الاجتماعى که ایجاد تغییر در شیوههاى زندگى را صرفاً بر مبناى مقولات سودمندى و کارآمدى تفسیر کند، از قوت ایدهالهاى اخلاقى و معرفت شناختى براى وقوع انقلاب در شیوه زیست غفلت کرده است.
منتقدان فرهنگ معاصر نیز یا چنین ایدهآلى را نادیده گرفته و یا معتقدند که این ایدهآل اساساً وجود ندارد. آنان تمایل دارند فرهنگ معاصر را فرهنگى مبتنى بر مطلوبیت غیر اخلاقى ارزیابى کنند که در آن شخص مایل است آنچه را که مىخواهد، بدون وجود مانع و مزاحم انجام دهد. به نظر تیلور، آنچه منتقدان در فرهنگ معاصر مورد پرسش قرار مىدهند، گونههاى پست و عامیانه ایدهآل اصالت است. به عبارت دیگر، آنچه در حال وقوع است، نه تحقق راستین ایده، که گونه منحرف شده و قلب شدهاى است که در ایدهآل اصالت جایى ندارد.
فرهنگ معاصر به نام اصالت، خود شیفتگى و عقل ابزارى را توجیه کرده و خواستهاى فرا شخصىِ زیستمحیطى، انسانى و فرا انسانى را کنار مىگذارد. تیلور بر آن است که چنانچه ایدهآل اصالت جدى گرفته و اصلاح شود، بسیارى از مفاهیم راستین آن نظیر آزادى قابل دفاع خواهد بود. ایدهآل اصالت فى نفسه واجد ارزش و قابل احیاست، «آنچه بدان نیاز است، نه محکوم کردن اصل و فرع آن و نه ستایش غیر انتقادى و نه ایجاد توازن [میان هزینهها و فایدهها [بلکه تلاش براى اصلاح و احیاى این ایده است»(اخلاق اصالت، ص23).
براى همراه شدن با این استدلال سه چیز مورد نیاز است:
اولاً (مطابق استدلال تیلور) بپذیریم که اصالت یک ایدهآل اخلاقى معتبر است. دوم امکان اقامه دلیل در مورد ایدهآلها و سازگار شدن رفتارها با آنها و سوم: اقامه برهان مىتواند نتایج متفاوتى را در عمل به همراه آورد (اخلاق اصالت، ص23).
در اولین مورد، تیلور در تقابل با کسانى قرار مىگیرد که فرهنگ معاصر را فاقد یک ایدهآل مشروعیت بخش قلمداد مىکنند. در مورد دوم، او مقابل کسانى است که به جدایى میان یک ایده و کنشهاى فردى معتقد بوده و چندان آنها را در یکدیگر دخیل نمىدانند و در سومى تیلور به مقابله با تقدیرگرایى افرادى مىرود که معتقدند در فرهنگ مدرن، انسان زندانى نظامهایى نظیر کاپیتالیسم و جامعه صنعتى و بوروکراسى است و خروج از این سیستمها امکانپذیر نیست. به زعم او تأکید بر برخى جنبهها و غفلت از سایر موارد، نتایج متفاوتى را در عمل به همراه خواهد داشت. فصلهاى بعدى هر یک به اثبات موارد فوقالذکر مىپردازد.
3. خاستگاه و مفهوم ایدهآل اصالت (اخلاق اصالت)
فصل سوم ریشهها و خاستگاههاى ایدهآل اصالت را به اختصار بررسى مىکند. به نظر تیلور، اخلاق اصالت مختص فرهنگ مدرن بوده، و در اواخر قرن 18 متولد شد، اما بر شکلهاى پیشین فردگرایى یعنى عقل غیر مقید(13) دکارت و فردگرایى سیاسى لاک مبتنى است. «اصالت» از برخى جنبهها با این شکلهاى نخستین در تعارض بوده است، زیرا اصالت، فرزند دوره رمانتیک است که خود منتقد عقلانیت غیر مقید و اتمیستى بوده است.
در قرن هیجدهم این عقیده به وجود آمد که انسانها موجوداتى برخوردار از حس اخلاقى و ادراک شهودى براى تشخیص درست از نادرست هستند (اخلاق اصالت، ص26). این نظریه، رقیب نظریه سود باورانهاى بود که خوب و بد را صرفاً، محاسبه پیامدها و منفعتها (خواه دنیوى یا اخروى) ارزیابى مىکرد. به نظر رمانتیکها، فهم درست و غلط، موضوعى صرفاً مبتنى بر محاسبه نیست، بلکه مربوط به احساسات ماست. اخلاق به این معنا، ندایى درونى است که به ما مىگوید انجام چه کارى درست و کدام نادرست است. لذا شخص باید همواره در اصالتِ کامل و در ارتباطِ بىشائبه با خود به سر ببرد. حس درونى به ما مىگوید که انسانیت حقیقى، چگونه به وقوع خواهد پیوست. پیش از این دوره، ایدهآل اخلاقى در رجوع به مراجعى نظیر خداوند و ایده خیر تعریف مىشد. اکنون این مسئله مطرح مىشود که مرجع اخلاقى، تنها در درون خود ماست. اتصال با درون به معناى نفى ایده خداوند یا ایده خیر نیست، و تنها از طریق ارتباط با درون است که مفاهیم خدا یا ایده خیر اعتبار مىیابند.
این نظر به یک معنا، ادامه همان سنت آگوستینى است. به نظر آگوستین، راه رسیدن به خداوند، آگاهى متأملانه ما درباره خودمان است. بنیانگذار شیوه نگرش جدید در رمانتیسیسم، روسو است. روسو بارها در مباحث اخلاقى خود، اصل شنیدن نداى طبیعت درونى را مطرح مىکند. به نظر او این ندا توسط خواستهایى که به واسطه دلبستگى ما به دیگر چیزها از جمله خواست دستیابى به افتخار و شهرت ایجاد مىشود، محکوم به سکوت شده است. رستگارى اخلاقى، در ایجاد ارتباط با اعماق وجودى نهفته است. روسو نام این ارتباط صمیمانه با خود را «احساس وجود» مىگذارد که از هر بینش اخلاقى دیگرى اصیلتر و منبع رضایت درونى است. در کنار این ایده، روسو ایده آزادى تصمیمگیرى براى خود(14) را نیز مطرح مىکند که در بخشهاى بعدى بدان پرداخته خواهد شد. در این ایده، انسان وقتى آزاد است که در هرآنچه مربوط به اوست، بدون دخالت عوامل و موانع خارجى تصمیمگیرى کند. این ایده، به آزادى تصمیمگیرى مطابق با نحوه «بودن» شخص بدون دخالت تمهیدات خارجى مربوط است.
واضح است که ایدهآل اصالت و ایده آزادى در تصمیمگیرى براى خود از یکدیگر متمایزند، اما این دو، گاه در هم پیچیده شده و با یکدیگر تکامل حاصل مىکنند. در عین حال آزادى مورد نظر روسو بیشتر شکل سیاسى داشته و در اعتقاد به قرارداد اجتماعى و اراده عمومى تجلى مىیابد. بعدها کانت این برداشت از آزادى را به حیطه اخلاق تسرّى داد، اما در کار هگل و مارکس مجدداً به عرصه سیاسى برمىگردد.
ایده اصالت بعد از روسو در کار «هردر» برجستهمىشود. به نظر او هر کدام از ما از یک نحوه اصیل انسان بودن برخوردار است و هر شخص براى تحقق آن، میزان و ملاک خود را داراست (اخلاق اصالت، ص28). تا پیش از اواخر قرن 18 هیچکس نمىاندیشید که تفاوتهاى میان انسانها از اهمیت اخلاقى برخوردار باشد. اکنون گفته مىشود که روشى شخصى براى انسان بودن وجود دارد که مختص اوست. براى تحقق آن نباید از شخص دیگرى تقلید کرد، بلکه تنها از طریق صادق بودن با خود حاصل مىشود و لذا نحوه اصالتِ یکى ممکن است با دیگرى متفاوت باشد. در این ایدهآل، اخلاق، نوعى ارتباط اصیل با طبیعتِ درونى خود است که همواره خطر از دست رفتن آن از طریق تحمیلات بیرونى به منظور ایجاد تطابق و سازگارى و داشتن موضع ابزارى نسبت به خویشتن که ظرفیت و توانایى شنیدن نداى درونى را از میان مىبرد، وجود دارد. زندگى ما وقتى اخلاقى خواهد بود که نه براساس تقاضاهاى بیرونى، بلکه بر اساس نداهاى درونى تنظیم شده باشد. صادق بودن با خود به معناى اصیل بودن و بیان خود واقعى است.
در بیان این اصیل بودگى است که انسان خود را تعریف کرده و خود واقعى را خواهد یافت. بنابراین خودبارورى(15) و خودشکوفایى نیروى خود را از ایده اصالت مىگیرند. به همین دلیل تجربه تجلى و بیان خود(16) در رمانتیسیسم از اهمیت ویژهاى برخوردار است. تنها با بیان خود است که چیزى بالقوه، بدل به چیزى بالفعل خواهد شد. اصالت به یک معنا عبارت است از بیان و شکوفایى تجارب اصیل درونى. مفروض این ایده جدید آن است که درون آدمى بر خلاف تصور گذشته از عمق، غنا و پیچیدگىاى بر خوردار است که راه رسیدن به رضایتمندى و سعادت، دستیابى به آن است. این ایده، پس از این تمامى عرصههاى فرهنگ مدرن نظیر هنر، ادبیات، اخلاق و سیاست را دربر مىگیرد.
4. امکان اقامه دلیل در مورد ایدهآلها و سازگار شدن آنها با رفتار
فصل چهارم با بازگشت تیلور به دومین شرط ضرورى آغاز مىشود که عبارت است از امکان استدلال در مورد ایدهآلها و سازگارى رفتارها با آن. به نظر تیلور براى انجام چنین موردى ذکر یک نکته لازم است: این استدلال تنها در نسبت با شخصى معنا دارد که داراى خواسته اخلاقى است. استدلال براى شخصى که هیچ خواسته اخلاقى ندارد و درصدد تحقق بخشیدن به زندگى خود بر اساس یک ایدهآل اخلاقى نباشد، غیرممکن خواهد بود. از اینرو، روى سخن با کسانى است که در فرهنگ معاصر مبتنى بر اصالت به سر مىبرند و مىخواهند زندگى خود را در پرتو این ایدهآل تحقق بخشند. بر این اساس مىتوان این پرسشها را مطرح کرد: شرایطى که منجر به تحقق ایدهآل مىشود، کدام است؟ و چنانچه این ایدهآل به درستى فهم شود، چه پیامدهایى دربر خواهد داشت؟
در پاسخ به پرسش اول، باید گفت، تحقق ایدهآل اصالت تنها در فرایندى دیالوژیک امکانپذیر است که خود به همان تجربه بیانى برمىگردد. ما از طریق اکتساب زبانهاى غنى بشرى، انسانىهاى کاملى مىشویم که مىتوانند هویت خود را تعیین کنند. به عبارت دیگر، تحقق خود، امکانپذیر نیست مگر در بیان خود، و این بیان تنها از طریق زبان صورت مىگیرد که دال بر دیالوژیک بودن تجربه بیانى است. زبان در معناى گسترده آن، نهتنها شامل لغات مىشود بلکه هنر، زبانهاى اشارهاى و زبان احساس را هم دربرمىگیرد. ذهن بشر نمىتواند به صورت مونولوژیک یا تک گویانه شکل بگیرد، بلکه «زبانى» و دیالوژیک است. این، بیان رمانتیک مسئله زبان نزد فیلسوفانى از قبیل «هردر» و «هومبولت» است.
دیالوژیک بودن انسان به معناى آن نیست که شخص نمىتواند در عزلت به حیات خود ادامه دهد. حتى رهبانان یا هنرمندان عزلت نشین نیز با خدا یا با خود به گفتگو مىنشینند. هویت دیالوژیکى بدان معناست که خودبارورى و بالتبع خود بودگى و اصالت اولاً بدون توجه به خواستهاى مربوط به پیوندهاى ما با دیگر انسانها و ثانیاً عدم توجه به خواستهایى که متفاوت از مطلوبات و آرزوهاى بشرى هستند، امکانپذیر نخواهد بود.
لذا ایدهآل اصالت با بحث هویت ارتباط کامل دارد. به تعبیر «هردر» تعیین هویت فردى یافتن طریقهاى است که شخص را از دیگران متمایز کند. این به معناى آن است که براى فرد برخى چیزها از دیگران با معناتر و ارزشمندتر بوده یا از اهمیت بیشترى برخوردار است و همین ارزشگذارى و اعتبار بخشیدن است که هویت فردى ما را از دیگران متمایز مىکند. این در حالى است که در فرهنگ معاصر بر نوعى نسبیت ارزشى تأکید مىشود که بر مبناى آن همه گزینهها از ارزش یکسان برخوردارند، زیرا انتخاب و گزینش شدهاند، یعنى انتخاب کردن است که ارزش مىآفریند. در عین حال در همین فرهنگ، مفاهیمى نظیر «تفاوت» و «چند فرهنگى گرایى» نسبت به گزینههاى دیگر اعتبار بیشترى دارد. همینجا به تناقض نهفته در این فرهنگ مىرسیم که از سویى خود را بىطرف مىانگارد، حال آنکه میان گزینهها دست به گزینش ارزشى مىزند و بنابراین نسبى گرایى بدین ترتیب خود، ناقض خود خواهد بود و از سوى دیگر، این نسبى گرایى [وجود] افقهاى پیشینِ ارزش(17) را انکار مىکند، در حالى که خود بر این قاعده و ارزش پیشینى قرار دارد که هرچه گزینش شود، داراى ارزش است. دفاع و حمایت از اصالت نمىتواند به قیمت فروپاشى همان افقهاى ارزشى و معنادارى صورت بگیرد که اصالت را واجد بنیانهاى اخلاقى مىکند. همین که بگوییم انتخاب کردن، خود ارزشمند است، اعتراف کردهایم که چیزى ارزشمند و مستقل از اراده شخصى وجود دارد. حتى اگر بپذیریم که گزینش کردن، آنچنانکه میل در رساله درباره آزادى مىگوید فىنفسه ارزشمند باشد، تا زمانىکه ارزشهاى دیگرى یافت شوند که با اهمیتتر از گزینش کردن است، نفس گزینش از ارزش چندانى برخوردار نخواهد بود. فرهنگ معاصر خواستههاى مبتنى بر ارزشمندى را تحریم کرده و خود را بىطرف اعلام مىکند، در حالىکه در این فرهنگ مفاهیمى نظیر «تفاوت» و «انتخاب» ارزشمندتر از دیگر گزینهها هستند و این مغایر با نسبیت ارزشىاى است که این فرهنگ خود را منتسب به آن مىداند. بر همین قیاس وجود افقهاى پیشین ارزش و معنا، براى ارزشمند بودن یک ایدهآل ضرورى است و همین افقها هستند که هویتهاى فردى را از یکدیگر متمایز مىکنند.
هویت فردى نه تنها با معنادارى، بلکه در پیوند با طبیعت، اجتماع یا مقولاتى مثل خداوند، موضوعیت مىیابد، ایدهآل اصالت تنها با توجه به چنین خواستهایى متحقق مىشود. این بدان معناست که خودبارورى و دستیابى به خود اصیل بدون توجه به نیاز فرد به شناسایى امکانناپذیر است. این امر در تقابل با فهمى از خود بارورى در فرهنگ معاصر است که بر مبناى آن فرد صرفاً به خاطر علایق ابزارى خود وارد اجتماعات گوناگون مىشود و با آنها پیوند برقرار مىکند. بر اساس این فهم، بسیارى از روابط، نظیر پیوندهاى عاطفى با والدین و فرزندان معنایى صرفاً ابزارى به خود مىگیرد. فردگرایى به عنوان یک ایده اخلاقى و در تقابل با این فهم، شامل دیدگاههایى در مورد نحوه زیست ما با دیگران نیز مىشود. خودبارورى مبتنى بر فردگرایى به صورتى که منجر به وضعیت آنومى و بىهنجارى شود، در تقابل با ایدهآل اصالت قرار دارد. ایدهآل اصالت به عنوان اساس فردگرایى مدرن یک هنجار اخلاقى است که به نحوه زیست ما با دیگران نیز معطوف است، در حالى که فردگرایى آنومیک، از هیچگونه هنجار اخلاقى و فردى اجتماعى برخوردار نیست (اخلاق اصالت، ص45). بنابراین در پاسخ به پرسش دوم باید گفت ایدهآل اصالت چنانچه بدرستى درک شود، به نیاز فرد به اجتماع و بر ویژگى دیالوژیک بودن انسان صحه خواهد گذارد. ایدهآل اصالت با مسئله تعیین هویت فرد توسط دیگران ارتباط کامل دارد. براى فهم بیشتر این مطلب یادآورى دو مقوله ضرورى به نظر مىرسد: اول مفهوم «شرافت»(18) و دیگرى مفهوم «شأن».(19)
مفهوم شرافت یادآور سلسله مراتب اجتماعى پیشامدرن است که در آن هویت فرد با موقعیت و جایگاه اجتماعى او تعیین و رقم زده مىشود (اخلاق اصالت، ص47). مفهوم شرافت با مفهوم «ترجیح» نیز پیوند دارد. در این معنا، عدهاى به دلیل داشتن جایگاه ویژه در سلسله مراتب اجتماعى، بر دیگران ترجیح دارند. با پیدایش عصر مدرن، مفهوم «شرافت» جاى خود را به مفهوم «شأن» مىدهد. در اینجا دیگر کسى به واسطه موقعیت اجتماعى برتر، بر دیگرى ترجیح ندارد. شأن معنایى عام گرایانه و مساوات گرایانه دارد. «وقتى از شأن موجودات انسانى یا از شأن شهروندى سخن مىگوییم، بدان معناست که همه در آن سهیم هستیم»(اخلاق اصالت، ص46). لذا مفهوم شأن با پیدایش جامعه دموکراتیک سازگار بوده و مفهوم شرافت را به حاشیه مىراند.
پیدایش مفهوم جدید به معناى آن نیست که ما دیگر نیازى به شناسایى از سوى دیگران نداریم. ایدهآل اصالت، ضرورت شناسایى از سوى دیگران را منتفى نمىسازد، بلکه باعث ایجاد جابهجایى در مرجعیت مىشود. به عبارت دیگر، اکنون شأن انسان نه با توجه به تعلق او به سلسله مراتب اجتماعى خاص، بلکه به واسطه اصیل بودن با خود تعیین مىشود. پیدایش ایدهال اصالت، هویت را به امرى درونى بدل مىکند که باید توسط شخص جستجو و کشف شود. اما همچنانکه گفته شد، این امر در فرایندى تکگویانه حادث نمىشود. کشف هویت در دیالوگ امکانپذیر است، «دیالوگ با دیگرى که بخشى از آن بیرونى و آشکار و بخشى دیگر درونى است»(اخلاق اصالت، ص 47). «پیدایش ایده هویت درونى، شناسایى را از اهمیت و جایگاهى نوین برخوردار مىکند. هویت قطعاً به روابط دیالوژیک با دیگران بستگى دارد» (اخلاق اصالت، ص47). وابستگى به دیگران پیش از ایده اصالت نیز وجود داشته است. آنچه موجب اختلاف این عصر با اعصار گذشته مىشود، آن است که در عصر مدرن هویت، چیزى از پیش تعیین شده و مبتنى بر سلسله مراتب اجتماعى نیست، بلکه از طریق تعامل با درون و بیرون حاصل مىشود. چنانچه این تعامل در معرض فروپاشى قرار گیرد، هویت بدل به یک مسأله خواهد شد. به همین دلیل بر خلاف اعصار گذشته، هویت اکنون به مسئلهاى مهم بدل شده است.
ایده اصالت به هیچ وجه منجر به جستجوى هویت در فرایندى تک گویانه نخواهد شد. بلکه به عکس، پیدایش این ایده به معناى آن است که هویت درونى در دیالوگ با دیگرى شکل مىگیرد. روسو به عنوان پیشتاز این گفتمان جدید، از منتقدان تند و تیز مفهوم شرافت در جامعه سلسله مراتبى است. او در رساله درباره نابرابرى اشاره مىکند که جامعه وقتى به سمت فساد و بىعدالتى مىرود که مردم مفروضات ترجیحى(20) خود را خواستار شوند. در مقابل، در یک جمهورى، مردم با یکدیگر برابر بوده و در اراده عمومى شریکند. در فرهنگ اصالت، روابط با دیگران، کلید کشف و تصدیق خود است.
بنابر آنچه گفته شد، ایدهآل اصالت به همراه مفهوم خود بارورى واجد دو مؤلفه دیگر است:
اول: خود بارورى در فرایندى دیالوژیک حاصل مىشود که ما را به دومین مؤلفه نزدیک مىکند: ایدهآل اصالت در برگیرنده روابط انسان با دیگران در اجتماع است.
در جامعه معاصر، تلاش براى به رسمیت شناخته شدن گروههاى زنان، اقلیتهاى نژادى، قومى و... دال بر آن است که هویت کاملاً به شناسایى از سوى دیگران وابسته است.
در این درک جدید از هویت، شناسایى در دیالوگ باز با دیگران و نه در یک فرایند از پیش تعیین شده اجتماعى ـ شکل مىگیرد. در پرتو این فهم جدید از هویت طى دو قرن اخیر، فرهنگ اصالت، دو شیوه زندگى را تقدیم کرده است: اول، در سطح اجتماعى، اصل «انصاف»(21) که عبارت است از فرصتهاى برابر براى همگان براى شکل دادن به هویت خود که منجر به شناسایى یکسان تفاوتهاى جنسى، نژادى، فرهنگى بوده است و دوّم، در حوزه خصوصى، به رسمیت شناختن هرگونه رابطهاى که فرد با دیگران برقرار مىکند. سؤال: آیا این دو شیوه در تطابق با ایدهآل اصالت واقع شده و توجیهپذیر هستند؟
پاسخ: به نظر مىرسد جواب در هر دو مورد منفى است. تأکید بر شناسایى برابر به معناى آن است که در جامعه معاصر، همه شیوههاى زندگى برابرند، در حالىکه چنین نیست و در عمل مشاهده مىکنیم که برخى از شیوهها بر دیگرى ارجحیت داشته و حتى اجتماع، ما را به سمت آنها سوق مىدهد. به رسمیت شناختن تفاوت به عنوان یک ارزش، ناقض بى طرفىاى است که ادعا مىشود جوامع لیبرال از آن برخوردارند. اما اگر ملاک ارزش در میان باشد، پس تصدیق کردهایم که برخى از شیوههاى زندگى بر برخى دیگر اولویت دارند، لذا چگونه است که شیوههاى متفاوت زندگى را داراى ارزش برابر مىدانیم؟ (اخلاق اصالت، ص 50 و 51)
از سوى دیگر، تأکید بر تفاوت به عنوان یک ارزش، همچنانکه دیدیم، نمىتواند توجیهپذیر باشد. زیرا آنچه براى مثال، زن و مرد را ارزشمند مىکند، تفاوتهاى آنها از یکدیگر نیست، بلکه توانایىها و قابلیتهاى انسانى آنان است. در حوزه خصوصى نیز ایده اصالت نمىتواند توجیهگر شیوه زیست مبتنى بر لذتطلبى و شهوت پرستى باشد. اگر قرار باشد دیگران صرفا ابزارهایى آزمایشى به حساب آیند، در این صورت آیا مىتوانند باعث خودبارورى شوند؟ برقرارى روابط سریالى و موقت در حوزه خصوصى با ایدهآل اصالت سازگار نیست، زیرا چنین روابطى مستلزم تلقى دیگران به عنوان ابزارهایى در جهت شکوفایى [هویت [فردى خواهد بود. جستجوى هویت به این شیوه و در تمایل به تمتع و بهرهورى جنسى بیشتر به معناى تحقیر خود است، تا خودبارورى و کشف هویت اصیل درونى.
5. استدلال متفاوت موجد عمل متفاوت است
در بخش پیشین، مهمترین استدلالهاى تیلور در مورد بنیادهاى اخلاقىِ فرهنگِ معاصر و سازگار شدن ایدهها و رفتارها مورد بررسى قرار گرفت. اکنون تیلور به سومین شرط ضرورى بازمىگردد که استدلال متفاوت را موجد عمل متفاوت مىداند.
ایدهآل اصالت با گونههاى پست و فرومایه زندگى سازگارى ندارد و لذا در تقابل با خودشیفتگىاى است که فرهنگ معاصر بر آن بنا شده است. خودشیفتگى از این گونه، واجد دو جنبه بوده است: الف ـ فرهنگ مبتنى بر ایده خودبارورى و لذا خود محور بودن و ب ـ تساهل نسبت به خود(22) و خودخواهى.(23) ایده اصالت با هیچکدام از این دو مفهوم تطابق ندارد. با اینهمه این پرسش به ذهن خطور مىکند که آن چیست که ایدهآل اصالت را مستعد داشتن چنین پیامدهایى مىگرداند؟ به عبارت دیگر، علیرغم استدلال در این مورد که اصالت با هیچکدام از شیوههاى خودشیفتگى مذکور سازگار نیست، پس چرا در عمل خودشیفتگى را به بار مىآورد؟ (اخلاق اصالت، ص57).
تیلور پاسخ به این پرسش را در وهله نخست در تغییرات اجتماعىاى جستجو مىکند که در عصر مدرن به وقوع پیوسته است. ایدههاى مربوط به فردگرایى به ویژه و براى نخستین بار در میان اروپاییان تحصیلکرده در طول قرن هفدهم شکل گرفت. به دنبال آن، شکلهاى جدید سیاسى پدید آمده و سلسله مراتب کهن به چالش فراخوانده شد. تغییرات سیاسى منجر به ایجاد دگرگونى در زندگى اقتصادى شد. در شرایط اقتصادى جدید، جایگاه اصلى از آن سوداگران، محاسبه اقتصادى و جرأت بود. بدین ترتیب نوعى اتمیسم اجتماعى پدید آمد که در آن خواستههاى سنتى، تاریخى یا دینى به فراموشى سپرده شده و انسان محورى(24) به ظهور پیوست. از میانرفتن نظامات دهقانى گذشته، پیدایش شهرها، افزایش جمعیت و شکلگیرى ما در ـ شهرها را به همراه داشت. بدینترتیب روابط انسانى از حالت کهن خارج شده و به روابطى غیرشخصى و سببى تبدیل شد. در تقابل با دنیاى کهن که در آن افراد، یکدیگر را در جوامع بسته به خوبى مىشناختند و با یکدیگر پیوندهاى عاطفى داشتند، اتمیسم جدید، روابط انسانى را به روابطى مبتنى بر نیاز بدل ساخت. غلبه عقل ابزارى نیز منجر به ابزارى شدن بیش از پیش روابط انسانها با یکدیگر و با گذشته، طبیعت و نظامات اجتماعى شد (اخلاق اصالت، ص 59).
لذا ایده خودبارورى در وهله نخست در تضاد با کنترل ابزارىاى بوده است که از ویژگىهاى جامعه بوروکراتیک و صنعتى امروز است. با این حال این تغییرات و دگرگونىهاى اجتماعى پاسخ کامل به پرسشى نیست که پیشتر مطرح شد. ایدهآل اصالت، خود لغزش به سمت سوبژکتیویسم [اخلاقى] را از دو جنبه درهم تنیده امکانپذیر ساخته است: اول لغزش به سمت گونههاى خود محورانه ایدهآل و دوم جنبش فرهنگى نیهیلیستى و انکار تمامى افقهاى معنادارى که اکنون یک قرن و نیم در حال پیشروى است که با نیچه آغاز و تا بودلر و پسا مدرنهایى نظیر دریدا و میشل فوکوى متأخر ادامه مىیابد (اخلاق اصالت، ص60).
تأثیر این نویسندگان، متناقض بوده است. آنها از سویى با ایدهآل اصالت و اعتقاد به فرد در چالشاند و از سوى دیگر، در واقع منجر به تقویت انسان محورى شده و در انتها انسان را با تردیدهایش در مورد "خود" و با احساس قدرت بى حد و حصر و آزاد در دنیایى تنها مىگذارند که از هر گونه معیارى بىبهره بوده و تنها به "بازىهاى آزادانه" و تساهل نسبت به خود در معنایى زیبایى شناسانه تن مىسپرد. تأکید فوکو بر زیبایىشناسى در آخرین گفتگوى او در همین راستا قرار دارد.
پیشتر، از ارتباط میان هنر و ایده اصالت سخن گفتیم. باور به وجود یک شیوه اصیل براى انسان بودن و وظیفه کشف آن، میان ایده کشف خویشتن و خلاقیت هنرى در معناى بیان و تجلى آن شیوه اصیل، ارتباط برقرار مىکند. بر همین منوال، از 1800 به بعد، زندگى هنرى به عنوان پارادایم و الگوى زندگى اصیل شناخته شده است؛ هنرمند شخصى است که قادر است خود را به شیوهاى اصیل بیان کند و لذا او به قهرمان زندگى انسان و به پیامبر نوین بدل شد. نظریه جدید هنر، نظریه تقلیدى(25) (مورد نظر ارسطو) را کنار گذارد. اکنون هنرمند، انسانى خلاق همپاى خدایان و هنر، خلاقیتى همانند آفرینش به حساب آمد. آنچه بیان مىشود، صرفا تقلید از طبیعت نیست، بلکه خلاقیت در مقام آفرینش چیزى نوین است. این نگرش بر کلیه جنبههاى زندگى اعم از هنر، نقاشى و ادبیات تأثیر فراوان گذارد. شاعر نیز همپاى هنرمند، انسانى است که دست به کار آفرینش و خلق مىزند.
این شیوه نگرش جدید، در خود این باور را به همراه مىآورد که بیان و تجلى خود در تقابل با اخلاق است؛ البته نظر برخى مثل روسو چنین نیست، معهذا خواست تحقق و بارورى شخصى مىتواند در تقابل با سازشى قرار گیرد که از سوى اجتماع و عرف بر ما تحمیل مىشود. لذا از همان ابتدا میان خودبارورى به معناى اصالت با خود و کشف حقیقت شخصى با حقیقت بین الاذهانى تعارض وجود داشت. کانت از نظریهپردازانى است که در حوزه زیباشناسى و هنر از باور فوق پیروى مىکند. او به پیروى از شافتسبرى، کار هنرى را کارى خلاقانه توصیف مىکند که هدف آن چیزى نیست مگر خود خلاقیت هنرى. کار هنرى با اخلاق که هدف و غایت آن چیزى دیگر است، تفاوت دارد. کار هنرى معطوف به خود بوده و هیچ هدف و غایتى فراتر از خود را دنبال نمىکند. شیلر در تربیت زیبایى شناسانه انسان نیز همین ایده را دنبال مىکند. به نظر شیلر، زیبایى، وحدت و تمامیتى را عرضه مىکند که از جدال و نزاع میان اخلاق و هوس فراتر مىرود. خلاقیت هنرى به خودى خود ارزشمند و واجد استقلال و تمامیت است. به نظر شیلر، این وحدت و تمامیت از اخلاق برتر است، زیرا طریقهاى را عرضه مىکند که اخلاق قادر به انجام آن نیست. به نظر او، این دو یعنى اخلاق و زیبایىشناسى مىتوانند با یکدیگر سازگار باشند، اما در عین حال در تقابل با یکدیگر نیز قرار مىگیرند.
غایت کار هنرى، خودِ آن است، حال آنکه غایت فعل اخلاقى معطوف به چیزى دیگر است. ایده اصالت با تأکید بر استقلال، در مقابل تقاضاهاى عرفى سر به شورش برمىدارد. در طریقه دیگر که توسط نیچه دنبال مىشود، خواستهاى اخلاقى به تمامى در تقابل با خواستهاى مبتنى بر آفرینش و خلاقیت واقع مىشوند. به نظر نیچه، اخلاق، توان خلاقیت و قدرت ما را سرکوب کرده و از ما موجوداتى میانه حال مىسازد. ادامه این نگرش را مىتوان در مارینتى(26) و فوتوریستها، آنتونى آرتاود(27) و تئاتر خشونت او، ژرژ باتاى(28) و خشونت نهفته در فاشیسم دنبال کرد (اخلاق اصالت، ص 66).
بر این اساس مىتوان گفت ایده اصالت در طرق گوناگونى ظاهر شده است، اما آیا همگى به یکسان واجد مشروعیت خواهند بود؟ به نظر تیلور چنین نیست. ایدهآل اصالت مىتواند جهتهاى گوناگون به خود بگیرد، اما همه آنها از مشروعیت یکسانى برخوردار نخواهند بود، در حالىکه فرهنگ پسامدرن عصر ما با غیر مشروع جلوه دادن افقهاى معنادارى تنها بر جنبههاى فاقد ارزش تکیه مىکند. ایده اصالت بر این اساس در برگیرنده وجوه چندگانه زیر است: اول: خلاقیت، سازندگى، کشف و درتقابل با قواعد جامعه و اخلاق و دوم: نیاز به گشودگى به افقهاى معنا، در فرایندى دیالوژیکى. (ایده اصالت به افقهاى معنادارى نیازمند است، زیرا در غیر این صورت «خلاقیت»، زمینهاى را که در آن واجد ارزش مىشود، از دست خواهد داد. به علاوه، هویت در چنین ایدهاى از طریق دیالوگ حاصل مىشود).
وجوه اول و دوم مىتوانند در تضاد و تنش با یکدیگر واقع شوند، اما تأکید بیش از اندازه بر یکى از آنها، آنچنانکه در آموزههاى واسازى(29) شاهدیم، نادرست خواهد بود (اخلاق اصالت، ص66 و 67). پیامد ترجیحاتى از این دست در قرن بیستم جذابیت خشونت و شیفتگى به قدرت بوده است که در فاشیسم به اوج مىرسد.
ایدهآل اصالت از همان آغاز با یک مفهوم دیگر همراه بوده است که عبارت است از «آزادى تصمیمگیرى براى خود». روابط میان این دو، پیچیده بوده، گاه منجر به پیوند و گاه منجر به تعارض میان آنها شده است. پیوند میان ایندو در موضع و دیدگاه روسو در قرارداد اجتماعى منعکس شده و تا مارکس ولنین ادامه مىیابد. در اینجا دغدغه، یافتن راههایى جهت حل منازعه میان فرد و اجتماع بوده است، اما در عین حال در این طریقه، انسان محورى با گرایش به آتئیسم و افراط در بعد اقتصادى همراه مىشود که حتى جوامع کاپیتالیستى را پشت سر مىگذارد.
لذا ایدهآل اصالت تنها تا حدى مىتواند با آزادى تصمیمگیرى همراه باشد و در جایى که این ایده بخواهد به سمت انسان محورى سقوط کند، از ایده اصالت جدا خواهد شد. انسان محورى با از میان برداشتن افقهاى معنایى، جهانى را بهوجود مىآورد که در آن، انتخاب کردن خود بدل به ارزش مىشود و این عمیقا در تضاد با ایدهآل اصالت و پیش زمینههاى اخلاقى آن است.
از آنچه گفته شد چنین برمىآید که تأکید بر یکى از جنبههاى ایده اصالت و نادیده انگاشتن دیگر جنبهها مىتواند موجد نتایجى کاملاً متفاوت از یکدیگر باشد. چنین تفاوتهاى ظریفى مىتواند در عمل، موجد فجایعى باشد که در فرهنگ معاصر با آن روبهرو بودهایم. این امر به صورتى افراطى در تقابل با همان ایدهاى قرار مىگیرد که ابتدا به ساکن معطوف به در نظر گرفتن شأن انسانى، تأکید بر جنبههاى انسانى وجود او و به رسمیت شناختن توانایىهاى وجودى اوست.
6. ارزشمند بودن ایدهآل اصالت
به نظر تیلور، آرمان اصالت، ایدهاى حقیقى و ارزشمند است. این در حالى است که در جوامع معاصر، این ایده از سویى کارکردهاى خود را ایفا نکرده و از سوى دیگر به طرقى انحرافى ظاهر شده که مبتنى بر ترجیحات خاص است. این ایده در صورت تکامل مىتواند، مسئولیت فردى را با خود به همراه آورد. آنچه بدان نیاز داریم، نه دلتنگى براى اعصار پیشین و نه تقدیر گرایى است که نافى اصلاحطلبى است، بلکه بازگشت به افقهاى نخستین ایده اصالت است. محکوم کردن کلیت فرهنگ معاصر نیز نوعى رویه ارتجاعى است که هیچ پیامد ارزشمندى به همراه نخواهد داشت (اخلاق اصالت، ص 80)؛ زیرا این فرهنگ اولاً فرهنگى یکدست نیست که بتوان تمامى آن را به چالش طلبید، بلکه از گزارشها، تنوعات و گوناگونىهاى خاصى برخوردار است که بسیارى از آنها واجد ارزشند و ثانیا یک نفى فراگیر، به منزله نفى ایدهآل اصالت و عدم توجه به ارزشهایى است که به دنبال داشته است.
به نظر تیلور، تکامل ایدهآل اصالت موجب مسئولیتپذیرى خواهد بود، زیرا این ایده با پذیرش آزادى انسان، او را به طور یکسان در معرض اعتلا و پستى قرار مىدهد. اما برخلاف تفکر مارکسیستى و تکامل تاریخى، هیچ چیز تضمین نمىکند که انسان در طریق بازگشتناپذیر تکامل باشد. در جوامع آزاد، همزمان شکلهاى متعالى و پست این ایده قابل رؤیتند. اگر در چنین جامعهاى نمىتوان بهترینها را تضمین کرد، فساد و انحطاط هم اجتنابناپذیر نیست. ویژگى جامعه آزاد آن است که امکان رشد را براى هر دو فراهم مىآورد. بنابراین نه خوش بینى کامل نسبت به دست آوردهاى ایدهآل اصالت براساس اندیشه تکامل تاریخى وعلمگرایى ونه بدبینى نسبت به کل اینفرهنگ،هیچکدام حقیقت ایدهآل اصالت و آرمانهاى نهفته در آن را به درستى رؤیت نکرده است.
براى توجه به ارزشمندى ایده اصالت، تمایز میان شیوه(30) و محتواى(31) این ایده ضرورى است که از نگاه اکثر منتقدان این فرهنگ پوشیده مانده است (اخلاق اصالت، ص82و83). تمیز میان این دو مفهوم، ما را به فهم درست ایده اصالت و انحراف این ایده در فرهنگ معاصر رهنمون خواهد شد.
در پایان قرن هجدهم، ایجاد دگرگونى در افقهاى هستى شناختى، دگرگونى در افقهاى شعر، ادبیات، هنر و....، را به دنبال داشت. اگر پیش از این زبان شاعرانه از نظامات معین و از پیش موجود خبر مىداد، اکنون زبانى معطوف به بیان احساسات است. الکساندر پوپ، ارل واسرمن و شلى این دگرگونى را تبیین کرده و کار شاعرانه را بیان جهانى از ارجاعات شخصى تشخیص داده است که شاعر آنها را در زبان شعر قابل باور مىسازد. این تغییر همچنانکه پیشتر گفته شد، با دگرگونى در کار هنرى همراه است و عبارت است از تعریف هنر نه به مثابه تقلید بلکه به منزله کار خلاق. اکنون شاعران رمانتیکى نظیر ورد زورث، هولدرلین، ریلکه و... جهان بیرونى را توصیف نمىکنند، بلکه ما را از طبیعت آگاه ساخته و به تعبیرى طبیعت را بر ما مکشوف مىسازند. در نقاشى، کاسپار دیوید فریدریش، شمایلنگارى [مذهبى] را کنار گذارده و خواهان نوعى سمبولیسم مىشود که در آن "طبیعت خود سخن بگوید و قدرت طبیعت در کار هنرى سرریز شود. «احساس همگى آنها آن است که برخلاف اعصار گذشته، دست به بیان چیزى زدهاند که زبان مناسب و واژگان کافى براى بیان آن موجود نیست» (اخلاق اصالت، ص 86). ازین پس، وظیفه هنر، نهتنها سعى در کشف جهانى ناشناخته، بلکه ایجاد نحو و واژگانى است که در آن بتوان جهان را براى دیگرى قابل فهم ساخت. پیدایش ایده اصالت، صرفا به معناى از دست دادن زبانهاى پیشین نیست، بلکه به معناى خلق زبانى جدید نیز هست که در آن بیان تجربه شاعرانه و هنرى جدید امکانپذیر باشد.
با رجوع به تمایز میان شیوه و محتوا باید گفت سوبژکتیویسم موجود در ایده اصالت سوبژکتیویسم مبتنى بر شیوه است و نه مبتنى بر محتوا. این ایده اخیر از ایده اصالت کاملاً متمایز است. به عبارت دیگر، شاعر در بیان تجربه خلاقانه از افقهایى آشنا براى ما سخن مىگوید، افقهایى که ما همگى در آن سهیم هستیم، اما شیوه بیان این تجربه کارى خلاقانه و مبتنى بر فردیت است. بیان تجربه شاعرانه، چنانچه نتواند از افقهاى مشترک سخن بگوید، واجد مخاطبى نخواهد بود. براى مثال، ریلکه در Doino Elegiesاز ارتباط زندگى با مرگ، ضعف و انحطاط اخلاقى انسان و قدرت دگرگون کننده زبان خبر مىدهد؛ افقهایى که براى ما آشنا هستند. بیان تجربه فردى به معناى آن است که شاعر صرفا از افقهاى درونى و شخصى کمک مىگیرد، اما محتواى این بیان به خود برنمىگردد، بلکه به افقهایى مربوط است که از شخص او فراتر رفته و زمینههاى مشترک میان آدمیان را در بر مىگیرد (اخلاق اصالت، ص 89).
اختلاط میان شیوه و محتواى بیان در غالب موارد، منجر به تحریف ایده اصالت شده است. شاعرانى نظیر پوند، ریلکه و الیوت ما را به چنین افقهایى ارجاع داده و توجه ما را به این افقها معطوف مىکنند.
اگر براى شاعران و هنرمندان رمانتیک، طبیعت منبع الهام شاعرانه است، در جامعه معاصر، چنین نیست. طبیعت اکنون ابزار و مواد خامى است در جهت تحقق علایق عقل ابزارى. بنابراین در جامعه معاصر، ایده اصالت از دو جنبه مورد تحریف قرار گرفته است: اولاً اختلاط میان شیوه و محتوا و ثانیاً غلبه عقلانیت ابزارى. شاعران و هنرمندان رمانتیک از هر دو جنبه تفاوت فاحشى را به نمایش مىگذارند.
اختلاطى از اینگونه براى فرهنگ معاصر فجایع زیادى به همراه آورده است. هواداران عقل غیر مقید و خودبارور ممکن است از این پیامدها استقبال کنند. براى آنها، فراتر از خود فردى، چیزى وجود ندارد که در پى آن باشیم. از سوى دیگر منتقدان این فرهنگ، با دلتنگى براى اعصار پیشین، در واقع همان سوبژکتیویسم افراطى هواداران را به نمایش مىگذارند. اخلاق گرایان متعصب نیز با مردود دانستن همه نمودهاى مثبت و منفى ایده اصالت، در طریقى غیر ممکن گام برمىدارند. مىتوان نتیجه گرفت که نوعى همدستى نادلخواهانه میان قطبهاى افراطى به وقوع پیوسته است. در این همدستى، نقطه مشترک میان هواداران و منتقدان نادیده گرفتن راههاى اصلاح و احیاى این ایده و همچنین نوعى تقدیر گرایى است که انسان معاصر را فاقد هر گونه توانایى براى اصلاح وضعیت خویش مىبیند، در مقابل، در دوره رمانتیک، ایده بازگشت به خویش از سویى و تعلق به یک مجموعه بزرگتر از سوى دیگر، موجب شکوفایى توانایىهاى فردى و احساس مسئولیت در نظام اجتماعى و دلبستگىهاى جمعى بوده است. لذا آنچه بدان نیاز داریم، تأکید بر ارزش ایده اصالت و تلاش براى احیاى آن به منظور بهبود وضعیت جامعه معاصر است.
به طور خلاصه، تلاش تیلور تا به اینجا در برگیرنده موارد زیر است:
1ـ فرهنگ معاصر داراى ایدهآل اخلاقى غنى و ارزشمندى است که خاستگاه آن به رمانتىسیسم و نظریه اصالت با درون، بیان تجارب عمیق درونى، زبانى بودن فهم و ویژگى دیالوژیک انسان باز مىگردد. کشف و شناخت این خاستگاه مىتواند گستردگى و مشروعیت مفاهیم موجود در فرهنگ معاصر را توجیه کند. این مسأله هم از نگاه منتقدان و هم از نگاه هواداران این فرهنگ پنهان مانده است.
2- ایده اصالت در معناى اصیل آن واجد تمهیداتى هم براى فرد و هم براى اجتماع بوده است. پیدایش تحولاتى مانند انقلاب صنعتى و گسترش سوداگرى و ذرهاى شدن اجتماعات، مفروضات اجتماعى این ایده را به فراموشى سپرده و تنها به ابعادى از آن اجازه ظهور و بروز داده است که با شرایط اجتماعى تطبیق کند. حال آنکه پذیرش ایدههاى فردى و اجتماعى اصالت، مىتواند در عمل بسیارى از شکلهاى نسبى گرایى و فرهنگ مبتنى بر خودخواهى و خود محورى را اصلاح کند.
3ـ چنانچه بپذیریم که دگرگونى نظرى مىتواند باعث ایجاد دگرگونى در رویههاى زندگى باشد، اصلاح شیوه نگرش ما نسبت به مدرنیته و ایدهآلهاى آن، موجد تفاوتهاى عظیمى در زندگى عملى خواهد بود.
4- پذیرش ایده اصالت به عنوان ایدهاى اخلاقى به معناى آن است که نمىتواند بر اساس ترجیحات فردى قرار داشته باشد. لذا باور به این ایده به صورتى که براى نخستین بار پدید آمد، مىتواند در عمل نتایج و پیامدهاى متفاوتى را به همراه آورد. آنچه امروزه در جوامع مشاهده مىشود، ایدهآل اصالت نیست، بلکه ترجیحات شخصى و گزینشى از این ایده و لذا انحراف از اصول بدیهى و اولیه آن به حساب مىآید و لذا منازعه بر سر فرهنگ معاصر، در اساس منازعهاى مبتنى بر سوءتفاهم و بنابراین نادرست است.
7. عقلانیت ابزارى
آنچه تا کنون گفته شد، عمدتا به فردگرایى به عنوان مهمترین ناخوشى مدرنیته مربوط بود. عقل ابزارى دومین بیمارىاى است که تیلور به طور مختصر به آن مىپردازد.
در باب عقلانیت ابزارى نیز همچون فردگرایى دو دیدگاه افراطى وجود دارد که تیلور با هر دو آنها در تعارض است. او در مقابل خوش بینى فرهنگى هواداران این فرهنگ که غلبه عقلانیت ابزارى را ذاتى آن مىدانند و بدبینى منتقدان آنکه به همین دلیل، کل فرهنگ معاصر را به چالش مىطلبند، قرار مىگیرد.
به زعم منتقدان، افسونزدایى از جهان، باعث جدایى سه گانه انسان از خود، طبیعت و دیگر انسانها بوده است.
در برخى مکاتب سیاسى معاصر نظیر فمینیسم، این موضع بدل به موضعى بنیادى شده است که مدعى است سلطه بر طبیعت ویژگى جامعه مردانه و پدرسالار بوده است. حاملان این بینش، حساب خود را با کل مدرنیته و تمدن تکنولوژیک آن تسویه مىکنند. در مقابل، هواداران، تکنولوژى و غلبه عقلانیت ابزارى را دستاوردهاى مثبت فرهنگ معاصر ارزیابى کرده یا آن را اجتنابناپذیر تلقى مىکنند. میان این دو طیف، نوعى همدستى و ائتلاف شکل گرفته است. براى مثال، بسیارى از منتقدان نمودهاى فرهنگى معاصر نظیر سقط جنین و پورنوگرافى، خود از محافظه کارانى هستند که به شدت هوادار اقتصاد بازار آزاد و آزادى عمل اقتصادىاند. از سوى دیگر بسیارى از هواداران عدالت اقتصادى، با نمودهاى فرهنگى فوق مخالفتى نداشته و آنها را لازمه جامعه آزاد مىدانند.
در تقابل با این هر دو گروه، به نظر تیلور، تقلیل تکامل تکنولوژیکى به سلطه آمرانه از سویى و چشم پوشى از پیامدهاى سلطه فراگیر عقلانیت ابزارى، اشتباه خواهد بود. چنین منازعهاى همچنانکه در مورد اخلاق اصالت دیدیم، اساسا فاقد مشروعیت است، زیرا ایدهآلهاى نهفته در پس پیامدهاى امروزى را نادیده مىگیرد.
در فرهنگ معاصر، همانند فردگرایى، انسان به سوى عقلانیت ابزارى نیز سوق داده مىشود. مقاومت در مقابل این پدیده نوعى تبعید درونى و حاشیه نشین شدن را به دنبال خواهد داشت. در فرایند تصمیمگیرىهاى جمعى، ملاک، کنشهاى عقلانى مبتنى بر هنجار و ارزش نیست، بلکه سودآورى و کارآمدى اقتصادى است. این، توصیف همان فرایندى است که وبر نامش را «قفس آهنین بوردکراسى» مىگذارد. تیلور در پاسخ به این سؤال که این امر چگونه حادث مىشود مىگوید که عقلابزارى و تکنولوژیک خود برآیند دگرگونىهایى است که در افکار واندیشههاى تحصیلکردگان اروپاى غربى و آمریکایى پیش از انقلاب صنعتى پدید آمد. به عبارت دیگر، این تغییرات خود پیامدهاى دگرگونى در آگاهى بوده است. در جامعه معاصر این امر نادیده گرفته مىشود، در حالىکه ایجاد دگرگونى در آگاهى نتایج و اثرات مهمى را پدید خواهد آورد. تأکید بر ایجاد تغییرات اجتماعى به دنبال ایجاد دگرگونى در آگاهى را در فصلهاى پیشین شاهد بودیم. تیلور در جاى جاى این کتاب بر این امر تأکید مىکند.
تقلیل تمامى وجوه متنوع جامعه معاصر به «قفس آهنین» نادیده گرفتن پیچیدگىها و تنوعات اجتماعات امروزى بشر از سویى و انکار توانایى آدمى براى تغییر در نهادهاى خود ساخته از سوى دیگر خواهد بود (اخلاق اصالت، ص 99). جنبش رمانتىسیسم، در تقابل با غلبه عقلانیت ابزارى و تقلیل ارزشها به کارآمدى اقتصادى، خود واکنشى نسبت به سلطه محاسبه و اقتصاد بر تمامى شئون زندگى بوده است. مطالعه تاریخ این جنبش نکات فراوانى در مورد محدودیتها و امکانات وضعیت کنونى ما در اختیارمان مىگذارد. در جامعه معاصر نیز به رغم وجود پراکندگى میان انسانها و دلمشغولى به منافع فردى، کانونهاى مقاومتى وجود دارد که در مقابل این غلبه ایستادگى مىکنند.
به زعم تیلور، راهحل، ایجاد دگرگونى در فضاى عمومى، آگاهى و شناخت منابع اخلاقى تمدن کنونى غرب است. فهم آزادى آنچنانکه درایدهآل اصلى مدرن دیده مىشود،منجربه تصدیقتوانایىبراىایجاد تغییردرنهادهاىکنونى خواهد شد (اخلاق اصالت، ص100).
در همین زمینه، آنچه جنبش رمانتىسیسم را به تعارض واداشت، تصور دکارتى از عقل غیر مقید بود. دکارت این قدم مهم و تعیین کننده را برداشت که عقل را چیزى جدا از بدن بپندارد و آن را کاملاً رها و غیر وابسته به فعل و انفعالات درونى و احساسات و حتى جدا از عصر، زمان و تاریخ بپندارد. این تصور از عقل غیر متجسم، با تصور امروزى ذهن به مثابه یک سیستم دیجیتال هماهنگ است. این تصور، عقل را رها از قیود غیر ابزارى در نظر آورده و در انتها منجر به عقلانیت ابزارى و اتمیسم خواهد شد (اخلاق اصالت، ص 102و103). رمانتىسیسم با این مفهوم از عقل، به چالش پرداخت.
با اینهمه ایده عقلانیت غیر مقید دکارتى نیز از ابتدا با دو عنصر اخلاقى همراه بوده است که عبارتند از: 1- ایده اخلاقى مبتنى بر مسئولیت فردى و عقلانیت معطوف به کنترل فردى. بر خلاف تصور، آنچه اقدام دکارت را بدل به یک اقدام تاریخى کرده است، ایده رهایى عقل از قیود اخلاقى نیست، فلسفه او در تقابل با فلسفههاى پیشین، عقل را به عنوان کارگزارى معرفى مىکند که قادر به انجام عمل آزادانه توأم با مسئولیت فردى است. 2ـ کارکرد ایده اخلاقى عقل غیر مقید در حوزه زندگى روزمره یعنى حوزه کار و خانواده (اخلاق اصالت، ص 104) به تعبیر دیگر، این ایده در حوزهاى خارج از حوزه زندگى روزمره کاربردى نخواهد داشت. محدود بودن عقل ابزارى به حوزه زندگى روزمره کاربرد آن را در سایر حوزهها مشروع نمىداند.
در اوایل قرن هفدهم بیکن با انتقاد از علوم سنتى ارسطویى که «هیچ کمکى به ارتقاى وضع بشرى نکردهاند» مدل جدید علم را پیشنهاد مىکند که معیار حقیقى بودن آن، سودآورى ابزارى است. بر این مبنا، ملاک و معیار اکتشاف علمى، ایجاد دگرگونى و تغییر است. بیکن خاطر نشان مىکند که پشتوانه این علم جدید نه تنها معرفت شناختى بلکه اخلاقى است. به عبارت دیگر، علم جدید، در جهت کمک به بهبود و ارتقاى وضعیت بشرى و رهایى از جبر طبیعى و مقابله با آسیبهایى است که زندگى بشر را تهدید به نابودى مىکند.
بنابراین عقلانیت ابزارى از پیشزمینه اخلاقى برخوردار بوده و صرفا به واسطه یک تمایل سلطه طلبانه براى کنترل طبیعت از چنین قدرتى برخوردار نشده است. غفلت از این ایدهآلهاى اخلاقى، منجر به افراط در ابزارانگارى انسانها و نادیده انگاشتن شأن و احترام آنها به عنوان کارگزاران عقلانى خواهد بود. عقل ابزارى آنجایى که معطوف به حس نوعدوستى و خیر خواهى باشد، ارزشمند است، اما آنجایى که بر مبناى درک انسان به عنوان موجودى غیر متجسد و تصور ذهن او همچون یک ماشین شکل مىگیرد، انحرافى اساسى از این ایده اخلاقى خواهد بود. بدیهى است که در این ایده نیز همچون ایده اصالت تمایل به لغزش به سمت موضع سلطه و سوبژکتیویسم وجود دارد. منازعه صحیح بر سر این مفاهیم، بایستى به بازیابى ارزشهاى نهفته در پشت ایدههاى فوق منجر شود (اخلاق اصالت، ص 107).
بر این اساس، تاریخ پیدایى مفاهیم عقل ابزارى، بایستى ارزیابى ایدههاى اخلاقى نهفته در پشت آن مفاهیم را مطمح نظر قرار دهد. از سوى دیگر، آگاهى از این تاریخ ما را از منازعهاى آگاه خواهد ساخت که در تقابل با همین مفاهیم صورت گرفته است. جنبش رمانتىسیسم، خود در تقابل با ایده عقلانیت غیر مقید دکارتى و مفهوم ابزارى علم بیکنى قرار مىگیرد. این جنبش، منجر به ایجاد تغییر و دگرگونى در این مفاهیم شده است و بنابراین کارگزارى تاریخى انسان را هرگز منتفى ندانسته است. در فرهنگ معاصر، آنچه مورد غفلت واقع شده، توان ارزیابى مجدد مفاهیم فوق و امکان ایجاد دگرگونى در مضامین و محتواى آنهاست.
8. استبداد نرم و پراکندگى(32)
آخرین ناخوشى مدرنیته که پیامد سوبژکتیویسم افراطى است، پراکندگى انسانها در جامعه معاصر است که به زعم توکویل، پدیده استبداد نرم را دنبال خواهد داشت، زیرا همه تنها نگران منافع فردى بوده و دغدغهاى براى دخالت در سرنوشت خویش نخواهند داشت. این پدیده، مختص جوامعى است که در آنها آزادى فردى در حد افراط، دغدغه براى اهداف جمعى را از میان برده و توان حرکتهاى گروهى و اجتماعى را سلب کرده است. مىتوان گفت استبداد نرم، پراکندگى انسانها و ذرهاى شدن آنها، خود پیامد دو ناخوشى دیگر، یعنى غلبه فردگرایى آنومیک و عقلانیت ابزارى فراگیر است. بنابراین به عنوان یک پدیده مستقل، نمىتوان به آن پرداخت.
در فصول قبل دیدیم که پیشنهاد تیلور براى اصلاح چنین وضعیتى، در درجه نخست ایجاد دگرگونى در آگاهى نسبت به بنیادهاى اخلاقى و اجتماعى مدرنیته و اخلاق اصالت است. اما این دگرگونى بایستى با اقدامات دیگرى همراه شود. با این حال، تغییر انقلابى در نهادهاى جامعه به روشهاى مارکسیستى و لنینیستى مردود است، زیرا موجب دامن زدن به توهماتى مىشود که پیامدهاى سوئى دربرخواهد داشت. از جمله این توهمات در مکاتب فوق، حذف کامل بازار و تحت کنترل در آوردن عملکردها و ساز و کارهاى اقتصادى بوده است.
توهم دیگر به حذف کامل دولت بوروکراتیک باز مىگردد. به نظر تیلور، تجربه کمونیسم نشان داد که حذف مکانیسمهاى بازار، آفت کارآمدى اقتصادى و آزادى جامعه است. اما بایستى در نظر داشت که پایان جنگ سرد و سقوط کمونیسم به معناى پیروزى عملکردهاى کاپیتالیستى و حقیقى بودن معیارهاى جوامع صنعتى نیست. کارآمدى اقتصادى با عقب نشینى دولت از حوزههاى اقتصادى، آفت جوامع کاپیتالیستى بوده است و حتى در وجود آزادى در چنین جامعهاى که صرفا به مکانیسمهاى «دست پنهان» رها شده باشد، تردید وجود دارد (اخلاق اصالت، ص109و110). آنچه با کمونیسم از میان رفت، باور به این امر بود که «جوامع مدرن بتوانند تنها با به کارگیرى یک قاعده منفرد هدایت شوند،» خواه این قاعده اراده عمومى باشد یا قاعده بازار آزاد. چالش پیش روى ما اکنون عبارت است از تلفیق شیوههایى که علاوه بر کارآمدى اقتصادى، در برگیرنده وجوه انسانى بوده و از تحقیر انسانها جلوگیرى بهعمل آورند. بازار را نمىتوان از میان برداشت، اما همچنین نمىتوانیم خود را صرفا مطابق شیوههایى که بازار مىطلبد، ساماندهى کنیم. اگر محدود کردن بازار، هزینه بردار است، گسترش دامنه آن به سایر حوزههاى زندگى فاجعهآمیز خواهد بود (اخلاق اصالت، ص 111). ایجاد هماهنگى میان نیازها و خواستهایى که رودرروى یکدیگر قرار دارند، چالش اساسى است. این بدان معناست که هم راهحلهاى کمونیستى براى انقلاب و حذف بازار و هم راهحلهاى کاپیتالیستى براى رها کردن بازار و عدم مداخله در آن محکوم به شکست هستند.
در جامعه امروزى، اقتدار بازار و سلطه سیاست بوروکراتیک موجب تضعیف ابتکار دموکراتیک شده است. به زعم توکویل این همان شرایطى است که در آن اراده کنترل دموکراتیک از میان رفته و مردم مىپذیرند که تحت انقیاد «یک قدرت قیموار فراگیر» قرار گیرند (اخلاق اصالت، ص 112).
میان این نگرانى توکویل و نگرانى از استبداد سنتى یا تورانى تفاوت بارزى وجود دارد. خطر، نه استبداد واقعى، بلکه نوعى پراکندگى است که در آن، روز بهروز توانایى مردم براى شکل دادن به اهداف عمومى و اجراى آنها کمتر خواهد شد. پراکندگى وقتى بهوجود مىآید که افرادِ پراکنده شده، احساس پیوستگى کمترى با دیگران داشته باشند. در این روند، در بهترین حالت، آنها خود را متعلق به گروهها و جوامع محلى، اقلیتهاى قومى، ایدئولوژیک یا مذهبى پنداشته و پیوندهاى شهروندى و دموکراسى میان آنها تضعیف خواهد شد (اخلاق اصالت، ص 112). لذا به مرور زمان، امکان ابتکار عمل دموکراتیک و امکان بسیج براى برنامههاى عمومى از دست خواهد رفت.
کنشهاى سیاسى در جوامع معاصر، عمدتا واجد دو ویژگى است: 1. این منازعات بیشتر حالت حقوقى به خود گرفته است. 2. به سمت علایق با منفعتهاى خاص کانالیزه شده است. منازعاتى که شکل حقوقى به خود بگیرند، همواره پیرو قانون همه یا هیچند، یعنى دعاوى حقوق همواره داراى برنده و بازنده خواهند بود. منازعاتى از این دست، نه شکل سیاسى بلکه شکل حقوقى خواهد داشت و هرگز به شکلگیرى اکثریتهاى دموکراتیک براى امور هنجارى و معنادار منجر نخواهد شد. تصمیمات حقوقى همواره با حمایت از حق یکى در مقابل دیگرى امکانپذیر مىشود، که خود موجب دو قطبى شدن جامعه و از میان رفتن امکان مصالحه مىشود. در مورد دوم که با مورد اول همپوشانى دارد، انرژىهاى سیاسى در برنامهها و سیاستهاى خاصى هدایت مىشوند که اغلب داراى برنده و بازنده است. براى مثال جامعه در مورد قانون آزادى سقط جنین، تمام توان خود را بر سر منازعهاى مىگذارد که حقوقى است و ثانیا یک هدف خاص را دنبال مىکند. در هر دو مورد، امکان شکلگیرى اراده عمومى براى اهداف معنادار و همگانى ضعیف است.
جامعه پراکنده و ذرهاى جامعهاى است که اعضایش با جامعه، احساس پیوند کمى داشته باشند. در این حالت، جامعه براى فرد صرفا به ابزارى براى برآوردن خواستههاى فردى تبدیل مىشود که خود موجب تشدید اتمیسم و تضعیف پیوندهاى عمومى خواهد شد. پراکندگى، ابتکار عمل دموکراتیک براى اهداف عمومى و مقاومت در مقابل ساز و کارهاى عقل ابزارى و غلبه بازار را امکانناپذیر ساخته است.
غلبه بر عقلانیت ابزارى و اصلاح جامعه معاصر نیازمند ارتقا و بهبود سیاستهاى دموکراتیک است. تلاش براى اصلاح تکنولوژى قطعا نیازمند مقاومت در برابر پراکندگى و ایجاد ابتکار عمل دموکراتیک است.
اما مقابله در برابر پراکندگى چگونه ممکن است؟ به نظر تیلور چنین مبارزهاى به سادگى امکانپذیر نیست و هیچ نسخه عامى نیز در مورد آن وجود ندارد. آنچه بدیهى است آن است که احساس تعلق مردم به جامعه سیاسى و توانایى سیاسى آنها بسیار ناچیز است که اولى عدم امکان بسیج و دومى الیناسیون را موجب شده است. کنش موفق اجتماعى مىتواند این احساس عدم توانایى را از بین ببرد و منجر به تقویت هویت جامعه سیاسى شود.
به نظر مىرسد در اینجا با یک استدلال دورى مواجهیم که از سویى احساس تعلق به اجتماع را منوط به مشارکت در جامعه سیاسى مىداند و از طرف دیگر خود این احساس را، به تعلق به اجتماع وابسته مىداند (اخلاق اصالت، ص 118).
بنابراین باید در جستجوى راه حل دیگرى بود. یکى از سرچشمههاى ناتوانى سیاسى، احساس احاطه شدن توسط دولتهاى بوروکراتیک و متمرکز است. تمرکز زدایى آنچنانکه مورد نظر توکویل بود، مىتواند به از میان رفتن این احساس منجر شود. تقسیم قدرت در یک سیستم فدرالى بهویژه بر مبناى اصل پرداختهاى تشویقى6 مىتواند احساس دموکراتیک را تقویت کند. براى مثال شیوهکانادایى تقسیم قدرت در مقابل تمرکز گرایى آمریکایى مدل موفقى بوده است. هر چند در اینجا نیز نوعى ناتوانى مشاهده مىشود که به احساس عدم مسئولیت دولت مربوط نیست، بلکه به سرنوشت جوامع کوچکترى باز مىگردد که در سایه قدرتهاى بزرگتر به حیات خود ادامه مىدهند. این معضل، بخشى به پذیرش شیوههاى آمریکایى در دعاوى حقوقى باز مىگردد. اصرار بر کاربرد واحد یک قانون در جامعه، یکى از عوامل واگرایى و پراکندگى است.
نگرانى توکویل از لغزش دموکراسىها به سمت قدرتهاى قیم مآبانه، دغدغهاى جدى به وجود آورده و مستلزم تلاش براى مقاومت در برابر آن است. باید در نظر داشت که در این منازعه با موقعیت پیچیدهاى مواجهیم که واجد ابعاد گوناگون فکرى، سیاسى و روانى است. غفلت از این وجوه چند گانه و ابعاد گوناگون فرهنگ مدرن اعم از ویژگىهاى مثبت یا منفى آن، عوارض زیادى بهدنبال خواهد داشت. همچنانکه پاسکال مىگوید «مدرنیته هم واجد عظمت و هم باعث فلاکت بوده است». ما به بینشى محتاجیم که این وجوه متعارض را بشناسد و از زمانه و عصر ما براى چالشى که در پیش داریم، برداشتى درست و همه جانبه ارائه دهد (اخلاق اصالت، ص120 و 121).
پىنوشتها:
1. یکى از انتقادات به مدرنیته آن است که برخلاف تعبیر مارکس، مدرنیته خود نهادهایى را بوجود آورده است که دوام و ثبوتشان ابدى به نظر مىرسند.
2. Closing of the Amirican Mind در کتاب Allan Bloom.
3. Cultural contradictions of capitalism در کتاب Daniel Bell.
4. The cultural narcisisim و The minimal self در کتابهاىChristopher Lasch.
5. Lere du vide در کتاب Gille Lipovetsky.
6. Principle of subsidiarityاصل پرداخت سوبسید براى تشویق مشارکت از راهحلهاى توکویل است. در این ابتکار به شهروندانى که به دلایل اقتصادى از مشارکت سیاسى اجتناب مىکنند، کمک مالى پرداخت مىشود.
________________________________________
1 دانشجوى دکترى علوم سیاسى دانشگاه تربیت مدرس.
2. Soft despotism
3. disenchantement
4. passion
5. Instrumental Reason.
6. Self- fulfillment
7. Self- Centering
8. Lionel Trilling
9. Sincerity and Authenticity
10. Authenticity
11. Ethics of Authenticity
12. Liberalism of neutrality
13. disengaged Reason
14. Self- determining Freedom
15. self- realization
16. Self- expression
17. horizons of Significance
18. honour
19. Dignity
20. preferential esteem
21. principle of Fairness
22. Self- indulgence
23. egoism
24. Anthropocentrism
25. mimesis
26. Morinetti
27. Anthony Arthaud
28. Georges Bataille
29. deconstruction
30. manner
31. matter
32. Fragmentation