آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۸

چکیده

متن

امروزه روان‏شناسى یکى از بالنده‏ترین رشته‏هاى علمى است و روان‏شناسان در عرصه‏هاى مختلف حیات اجتماعى از جمله آموزش و درمان تأثیرگذار هستند. با این همه به نظر مى‏رسد دین در زندگى اکثر روان‏شناسان نقش ناچیزى ایفا مى‏کند. در درسنامه‏هاى روان‏شناسى، دین و اعتقادات دینى عموما نادیده گرفته مى‏شود. همچنین، ایمان و اعتقادات دینىِ درمانجویان از سوى روان‏درمانگران به کرات مورد غفلت قرار مى‏گیرد. بسیارى از روان‏شناسان در قبال دین سکوت مى‏کنند. نزد بسیارى از روان‏شناسان، اتخاذ این موضع به هیچ‏وجه از سر خصومت نیست، بلکه احترام‏آمیزترین موضعى است که شخص مى‏تواند در قبال چیزى که هیچ درک و فهمى از آن ندارد، اتخاذ کند. رابطه روان‏شناسى، به عنوان یک رشته علمى یا حرفه، با دین و اعتقادات دینى نوعا به سه شیوه صورت گرفته است. تمامى این شیوه‏هاى ارتباط، یکسویه هستند و روان‏شناسى به هیچ نحو از این رابطه تأثیر نپذیرفته است. نخستین شیوه ارتباط، مطالعه علمى دین است که «روان‏شناسى دین» خوانده مى‏شود. روان‏شناسى دین تاریخ طولانى و مشخصى دارد و یکى از حوزه‏هاى اصلى مطالعات روان‏شناختى از دهه 1880 تا 1930 میلادى بوده است. این گرایش امروزه نیز زنده و پابرجاست. در این شیوه مواجهه، دین موضوع شناسایى روان‏شناسى قرار مى‏گیرد. دومین شیوه، به کار گرفتن یافته‏هاى روان‏شناسى به وسیله کشیشان در کار هدایت و ارشاد پیروان و مؤمنان بوده است. تقریبا از همان آغاز نضج روان‏شناسى در آمریکا، یعنى اواخر قرن نوزدهم، کشیشان نیم‏نگاهى به روان‏شناسى و رشته‏هاى بهداشت روانى داشته و از روان‏شناسى به عنوان منبع کسب بصیرت در حوزه هدایت پیروان خویش استفاده مى‏برده‏اند. تقریبا هر نهضت و گرایش در حوزه بهداشت روانى در روان‏شناسى، مورد استفاده روحانیون قرار گرفته است. آخرین نوع رابطه، استفاده از نظریه‏ها و یافته‏هاى روان‏شناسى براى تعریف و تفسیر مجدد سنن رسمى دین، تجدید نظر درباره آنها یا کنارگذاردن و تعیین جانشین براى آنها است.
هریک از چهار سرمشق پژوهشى در روان‏شناسى، یعنى روانکاوى، رفتارگرایى، انسان‏گرایى و شناخت‏گرایى، براى هدف فوق به کار گرفته شده‏اند. به عنوان مثالى از سرمشق شناخت‏گرایى مى‏توان به مقاله اخیر اسپرى (1988) اشاره کرد. بحث اصلى اسپرى آن است که این سرمشق جدید ذهن‏گرا، فهم جدیدى از دین فراهم مى‏سازد. او خاطرنشان مى‏کند که این دید به آسانى مى‏تواند حتى با مرامهاى ضددینى مانند کمونیسم یا انسان‏گرایى سکولار سازگار باشد و باید از اتکا بر تبیینهاى ثنوى‏گرا، قائل به جدایى وجودشناختى روح و جسم، دست بشوید، در نتیجه عارى از تمامى باورهاى فراطبیعى شود. به طور خلاصه در این دین جدید، انسان باید به خود چونان عالى‏ترین محصول شناخته شده تکامل و در نتیجه به عنوان موضوع دغدغه غایى نظر کند. آدمى باید اخلاق خود را براى ارتقاى خیر عام مبتنى سازد تا سطح پیشرفت تکاملى مدام استعلا یابد.
در هر یک از سه شیوه مذکور، با دین به مثابه یک شى‏ء یا موضوع براى مطالعه، تعلیم و تأمین خدمات یا اصلاح برخورد مى‏شود. هر یک از این سه شیوه، دست‏کم از جهاتى، وجوه مقبولِ رابطه میان روان‏شناسى و دین هستند، ولى در مجموع ناقصند، زیرا در هیچ‏یک از آنها به دین همانند یک هم‏شأن و شریک‏نظر نمى‏شود. در مقاله حاضر به رابطه میان روان‏شناسى و دین از زاویه متفاوتى پرداخته مى‏شود؛ رابطه‏اى که بر توازن و احترام مبتنى است.
در بخش نخست این مقاله، به نفع درکى از علم و دین استدلال مى‏شود که بر اساس آن، این دو حوزه به رغم تفاوتهایشان واجد بنیادهاى مشترکى نیز هستند. تکیه‏گاه اساسى این بخش بر فهمى موسّع از ماهیت علم و روان‏شناسى استوار است. ارتباط دین و اعتقادات دینى با رشته علمى روان‏شناسى گریزناپذیر است. در این مقاله پاره‏اى از راههاى ارتباط این دو مورد کاوش قرار مى‏گیرد. پس از آن به جست‏وجوى راههاى تعامل میان اعتقاد دینى و استفاده از روان‏شناسى در حوزه عمل بالینى مى‏پردازیم. در دومین بخش این مقاله، تحلیل از سطح توصیف فراتر مى‏رود و به سطح تجویز مى‏رسد پیشنهادهایى در زمینه چگونگى ارتباط دین و روان‏شناسى و تأثیر آن بر روان‏شناسى هم در عرصه علمى و هم در عرصه کاربردهاى حرفه‏اى ارائه مى‏شود.
درباره قیاس‏ناپذیرى دین و علم
صورت‏بندى معمول از رابطه دین و علم این است که دین هیچ‏گونه رابطه سازنده‏اى با علم ندارد جز آنکه احتمالاً موضوع مطالعه علم واقع شود. باربور (1971) اظهار مى‏دارد که علم و دین غالبا به صورتِ مبنایى مقایسه‏ناپذیر تلقى مى‏شوند، زیرا اعتقاد بر این است که الف) علم بر امور واقع مبتنى است و دین بر ایمان، ب) مدعیات علمى، تحقیق‏پذیر یا ابطال پذیرند، در حالى که مدعیات دینى از راه تجربه عینى قابل ارزیابى نیستند، و ج) معیار گزینش در میان نظریه‏هاى علمى، روشن و عینى است، در حالى که معیار گزینش میان ادیان، مبهم و ذهنى است.
برخى دانشمندان معتقدند دین به پرسشهاى آدمى در حوزه معنا، ارزشها، غایات و اخلاق پاسخ مى‏دهد. این حوزه‏ها امورى تلقى مى‏شوند که هیچ‏گونه ادعایى در مورد امور واقع ندارند. اگر این تلقى از دین را بپذیریم، چگونه دین مى‏تواند رابطه‏اى دو سویه با علم برقرار کند؟ در جواب مى‏توان گفت دین از موجودیتى چند وجهى برخوردار است. براى رسیدن به مقاصد مقاله حاضر، بر بُعد شناختى یا گزاره‏اى اعتقادات و آموزه‏هاى دینى متمرکز مى‏شویم. دین نوعا یک بعد گزاره‏اى دارد که یا آشکارا در آموزه رسمى آن بیان مى‏شود و یا به نحو مضمر درون مناسک و اعمال تجویز شده از سوى دین ظهور مى‏یابد. هر دینى در مورد ماهیت جهان، حقایق غایى، وجود انسانى و دیگر موجودات، جایگاه انسان در طرح غایى امور و ماهیت اخلاق نظراتى دارد. به منظور تحلیل رابطه علم و دین ناگزیریم بر بُعد شناختى ـ گزاره‏اى دین متمرکز شویم زیرا این بعد بیشترین ارتباط را با علم دارد. در عین حال مدعى نیست که دین تنها یا در درجه نخست یک پدیده شناختى است.
پیش‏فرض مقاله حاضر این است که تنها یک حقیقت دینى وجود ندارد، بلکه ادیان مختلف وجود دارند و تحلیل حاضر احتمالاً در مورد برخى از ادیان مصداق مى‏یابد. به هر حال، در ادیان مختلف آن قدر عنصر مشترک وجود دارد که بحث در مورد رابطه علم و دین را ممکن کند.
از سوى دیگر، معمولاً به علم به گونه‏اى نظر مى‏شود که تحصل‏گرایان منطقى خط‏مشى آن را مشخص کرده‏اند. این نکته خصوصا در گذشته بین روان‏شناسان صادق بوده است. اساس دید تحصل‏گرایانه از علم توسط ماهونى (1976) به بهترین وجه خلاصه شده است. ماهونى بیان مى‏دارد که از نظر تحصل‏گرایان مبناى معرفت علمى بر حقایق تجربى تفسیر ناشده، تردیدناپذیر و ثابت استوار است و نظریه‏ها از این حقایق از طریق قیاس و استقرا استخراج مى‏شوند و صرفا به دلیل توانایى یا ناتوانى در سرفراز بیرون آمدن از آزمونهاى تجربى باقى مى‏مانند یا کنار گذاشته مى‏شوند و بالاخره این که علم به واسطه انباشت و تراکم تدریجى حقایق پیشرفت مى‏کند. با وجود این، امروزه اجماع رو به گسترش دانشمندان بر این قرار گرفته است که توصیفهاى فوق، دریافت صحیحى از علم عرضه نمى‏کنند. علاوه بر این، برخى دانشمندان مدعى‏اند که روان‏شناسى یک رشته علمى واحد نیست، بلکه آمیزه‏اى پیچیده از علوم طبیعى و انسانى است و در عین حال یک شاخه علمى کاربردى است که فرهنگ، غایات آن را تعریف مى‏کند. به طور خلاصه، در حوزه علم عموما و روان‏شناسى خصوصا دریافتهاى ساده‏انگارانه تحصل‏گرایانِ منطقى از علم کنار گذاشته شده است.
فلسفه علم ما بعد تحصل‏گرایى
از اواخر دهه 1950 میلادى دیدگاه سنتى یا تحصل‏گرایانه از علم رو به افول نهاد است. هر چند در فلسفه و جامعه‏شناسى علم، کارهاى اساسى زیادى درباره تحلیل علم صورت گرفته بود، ولى تحلیل ارائه شده از سوى توماس کوهن (1970)، مورخ شهیر علم، نخستین تحلیلى بود که به صورت جدى، توجه جهان علم و خصوصا روان‏شناسى را به خود معطوف کرد. از آن هنگام به بعد، التفات به گرایشهاى ما بعد تحصل‏گرایى، فرامدرن، یا «تاریخى» در فلسفه علم در میان روان‏شناسان رو به گسترش نهاد. این گرایشها را در ذیل به اختصار مى‏آوریم.
نخست، فلسفه علم ما بعد تحصل‏گرایى به ما آموزش مى‏دهد که داده‏ها متأثر از نظریه هستند. دیدگاهى که داده‏هاى تجربى را بى‏آلایش یا تردیدناپذیر تلقى مى‏کرد دیگر پذیرفتنى نیست. نخستین کسانى که این نکته را به روشنى دیدند فیلسوفان بودند. روان‏شناسى ادراک و روان‏شناسى شناختى معاصر به روشنى از این عقیده حمایت مى‏کنند که داده‏ها به محض ورود به درون دستگاه حسى انسان، طبقه‏بندى و پردازش مى‏شوند. براى نمونه، انتظارات بر فرایند ادراک تأثیر عمیقى مى‏گذارند.
مطابق نظر تولمن (1962)، دانشمند بدون پیشداورى و باورهاى پیشین به سوى طبیعت نمى‏رود و اصولاً نباید هم چنین شود. ما بدون دریافتهاى از پیش جهت‏دهنده، نمى‏توانیم داده‏ها را اساسا دریافت کنیم. جهان بدون وجود پیش‏انگاره‏ها و انتظارات، ـ همان‏طور که ویلیام جیمز مصطلح کرده است ـ یک «اغتشاش درهم برهم» خواهد بود. کوچ (1981) معتقد است ما بدون داشتن پیش‏فرضهایى از جنس فلسفى درباره ماهیت موضوع انسان قادر به تشخیص حتى یک متغیر هم نخواهیم بود. روان‏شناسى به دلیل پیچیدگى، تقلیل‏ناپذیرى و ابهام موضوع شناسایى‏اش، عمیقا با پیشفرضهاى مفهومى‏اى که به حوزه مطالعه خود مى‏آوریم، شکل مى‏گیرد. به همین دلیل تأثر داده‏ها از نظریه در علوم انسانى یا رفتارى برجسته‏تر مى‏گردد. بنابراین، برخلاف دریافتهایى که داده‏ها را تفسیرناشدنى، تردیدناپذیر و ثابت در نظر مى‏گیرند، دیدگاههاى معاصر داده‏ها را کمابیش تفسیر شده مى‏دانند و در نتیجه آنها را ضرورتا داراى معناى ثابت، در نظر نمى‏گیرند.
معهذا این اظهارات نباید حمایت از نسبى‏گرایى یا این عقیده که انتظارات یا نظریه‏ها، داده‏ها را خلق مى‏کنند، تلقى شود. همان‏گونه که براون (1977) خاطرنشان کرده است، جهانى که موضوع ادراک ما قرار مى‏گیرد گرچه از پیش داراى ساختار است، ولى در عین حال انعطاف‏پذیر نیز هست. موضوع ادراک که هر چیزى مى‏تواند باشد، بدون اینکه یک ادراک واحد را تحمیل کند، نوعِ ساختارهاى ممکن را محدود مى‏کند. نه نظریه یا ادراکها از داده‏ها نتیجه مى‏شوند (واقع‏گرایى خام) و نه داده‏ها را تماما خلق مى‏کنند (ساختارنگرى افراطى). این دیدگاه حد میانه، «واقع‏گرایى انتقادى» خوانده مى‏شود (باربور، 1990، براون، 1977).
دوم، دریافت تحصل‏گرایانه از علم متضمن این معناست که نظریه‏ها به نحو استقرایى تنها بر مبناى داده‏ها ساخته مى‏شوند و داده‏ها به طور قطعى از نظریه حمایت مى‏کنند و در غیر این صورت نظریه‏ها به نحو موقت صورت‏بندى مى‏شوند و آنگاه تنها نظریه‏هایى پذیرفته مى‏شوند که از خلال آزمونهاى انتقادى سرفراز بیرون آمده باشند. در هر مورد فرض مى‏شود داده‏ها یا امور واقع، نظریه را تعیین مى‏کنند. ولى این نظرات شدیدا مورد انتقاد قرار گرفته‏اند. استقراء، همان‏گونه که کوهن (1970) نشان داده است توصیف نابسنده‏اى از فرایند ایجاد نظریه است. قبل از التزام به یک نظریه به ندرت داده‏ها کاملاً مورد بررسى دقیق قرار مى‏گیرند. دانشمندان قبل از اینکه نظریه‏ها را تحت آزمون تجربى در آورند، معمولاً به آنها معتقدند.
علاوه بر این، امروزه معلوم شده است فرایند «تأیید» نظریه در نهایت پیچیدگى است و صرفا بر حسب داده‏هاى عینى قابل پیش‏بینى نیست. «امور واقع» هرگز یک نظریه را بدون ابهام و به نحو انحصارى تأیید نمى‏کنند و به سهولت نمى‏توان نظریه‏هاى رقیب را کنار نهاد. در نتیجه، اینک مشخص شده است که ابطال نظریه‏ها با اتکا به آزمونهاى انتقادى بسیارى دشوارتر از آن چیزى است که قبلاً تصور مى‏شد. نظریه‏ها کلاف پیچیده‏اى از گزاره‏ها، شامل فرضیه‏هاى اصلى، تبعى و غیره مى‏باشند و به آسانى مى‏توانند تغییر آرایش دهند و نادرستى تلاشهاى ابطال‏کننده را روشن کنند. براى نمونه، وقتى یک نظریه شخصیت در نتیجه یک آزمون انتقادى در ورطه ابطال قرار گیرد، به آسانى مى‏تواند از طریق زیرِ سؤال بردن شیوه عملیات‏سازى و سنجش مفاهیم نظریه، ویژگیهاى جمعیت آزمودنى تحت پژوهش، روایى درونى و بیرونى، دستکارى آزمایشى و غیره از خطر ابطال برهند. شخص هرگز نمى‏تواند مفاهیم هسته ایى یک نظریه را بدون فرض گرفتن دیگر گزاره‏هاى کمکى بیازماید و در نتیجه، نظریه‏ها در برابر آزمونهاى به اصطلاح فیصله بخش به نحو اعجاب آورى انعطاف پذیرند.
سرانجام، ارزیابى نظریه‏ها یک شکل فوق‏العاده پیچیده و غامض از ارزش‏داورى است. پذیرش هر نظریه از سوى ما هرگز نتیجه صرف عملیات روش‏شناختى مکانیکى بر مبناى داده‏ها نیست. هر چند عوامل تجربى و آزمایشگاهى بر پذیرش نظریه اثر مى‏گذارند ولى عوامل فراتجربى، از جمله اینکه دانشمندان چه چیز را در یک نظریه، ارزش تلقى مى‏کنند نیز در این گزینش دخیلند. این ارزشها یا از جنس «ارزشهاى معرفتى»اند مانند صحت پیش‏بینى و سازگارى درونى نظریه، یا از جنس «ارزشهاى غیرمعرفتى» که دانشمندان بدان اعتقاد دارند، نظیر فمینیسم، طبیعت‏گرایى یا فردگرایى. عوامل فراتجربى نحوه تصمیم‏گیرى درباره نظریه‏هاى علمى را تعیین مى‏کنند.
سوم، تلاشهاى زیادى به منظور تحویل روش علمى به مجموعه‏اى از گامهاى ملموس و عملى صورت گرفته است. هر چند این رویکرد بیشتر براى فهم فعالیت علمى صورت گرفته است، ولى دانشمندان کنونى معتقدند که علم در اصل، یک پدیده فرهنگى و انسانى است و ارزشهاى علمى و غیرعلمى، گزینش اهداف مطالعه را شکل مى‏دهند. آنچه در فرهنگ امریکایى جدید به مثابه یک مشکل مطرح مى‏شود و براى غلبه بر آن مطالعه صورت مى‏گیرد (براى مثال، اقتدارگرایى) در فرهنگهاى دیگر (براى مثال، آلمان دهه 1930) امرى مثبت تلقى مى‏شود. صورت‏بندى علمى مسایل از طریق برچسبهایى که براى آنها انتخاب مى‏شود و نیز شیوه‏هاى انجام دادن پژوهش به نحو تلویحى ارزشها را انتقال مى‏دهد. بنابر نظر بیوان (1991) پشت جهانهایى که ما با آرایه منطق و علم معانى مى‏سازیم، ایدئولوژیهایى هستند که جهان‏نگرى ما را به عنوان ساختار مسلط انعکاس مى‏دهند. چنین ایدئولوژیهایى پیچیده‏اند و به آسانى تن به تحلیل نمى‏دهند. ایدئولوژیها به مثابه شکلهاى اندیشه انسان، به واقع در هر وجه حیات ذهنى و از جمله علم ما نفوذ و تراوش مى‏کنند. ایدئولوژیها در مخاطرات فکرى، اجتماعى و شخصى مورد غفلت قرار مى‏گیرند.
مجموع عوامل فراتجربى که به فرایند علمى شکل مى‏دهند، ملغمه‏اى آشفته از باورها و ارزشهاى بى‏نظام نیستند. الزامات و تعهدات بنیادى‏اى که با خود به صحنه زندگى مى‏آوریم و نقاط آغازین شکل‏گیرى «جهان‏بینى»هاى ما هستند، از انسجام و سازگارى قطعى برخوردارند.
جهان‏بینى چارچوب یا مجموعه‏اى از باورهاى بنیادى است که از طریق آن، ما جهان، وظیفه و آینده‏مان در جهان را مى‏بینیم. جهان‏بینى چارچوبى یکپارچه و تفسیرکننده است که با تکیه بر آن، در مورد نظم و بى‏نظمى دست به قضاوت مى‏زنیم. این چارچوب عناصر زیست‏فیزیکى، هیجانى، عاطفى، اجتماعى ـ اقتصادى، اخلاقى و «دینى» را شامل مى‏شود.
در مجموع یک جهان‏بینى به ما مى‏گوید در جهان انتظار چه چیزى طبیعى و چه چیزى غیرطبیعى است و بدین شکل، مبنایى براى کل تفکر و پژوهش خلاق انسانى فراهم مى‏سازد. این الزامات، پیش‏فرضها یا انتظارات معمولاً به نحو ضمنى و بر مبناى ایمان قبول مى‏شوند و به ندرت نتیجه کاوش عقلانى یا تجربى‏اند.
تأثیر انواع این‏گونه باورها و تعهدات بر فرایند علم چگونه باید باشد؟ فلیچر (1984) به نفع یک رویکرد اقلى استدلال مى‏کند. بنابر نظر او تنها باید به آن دسته از فرضها اجازه ورود داد که براى انجام مشغله خطیر علمى مطلقا لازمند. به عبارت دیگر، ما باید تنها اجازه ورود به آن دسته از فرضها را بدهیم که بدون آنها دانشمند قدم از قدم نمى‏تواند بردارد (براى مثال، اینکه تجربه حسى ما اعتمادپذیر است، و اینکه جهانى واقعى خارج از ما وجود دارد). برخى دیگر از نظریه‏پردازان براى فرضهاى جهان‏نگرانه از جمله باورها و اعتقادات دینى نقش صریحتر و موسعترى در کار علمى قائلند. اودونوهیو (1989) به پیروى از لاکاتوش اظهار مى‏دارد که گزاره‏هاى متافیزیکى، یعنى آن دسته از باورهایى که عمیقا در کلاف اندیشه‏هاى ما مندرج هستند و تحت تأثیر شواهد قرار مى‏گیرند ولى مستقیما توسط تجربه آزمون‏پذیر نیستند، درون هسته سخت دانش قرار دارند و براى یک برنامه پژوهش علمى رهنمودهاى ایجابى فراهم مى‏سازند. بنابراین نمى‏توان هیچ مرز روشنى میان علم و متافیزیک کشید.
چهارم و نکته آخر اینکه فلسفه علم جدید همان‏گونه که کوهن (1970) به مؤثرترین شکل نشان داده است، به ما مى‏آموزد که علم از طریق انباشت تدریجى امور واقع محض، پیشرفت نمى‏کند. بلکه از طریق پالودن نظریه‏ها و امور واقع متأثر از نظریه که خودشان در کلافهاى مفهومى وسیعترى از قبیل سرمشقها، برنامه‏هاى پژوهشى یا سنتهاى پژوهشى مندرجند، رشد و پیشرفت مى‏کند. هر چند دریافت کوهن از رشد علم که در آن، سرمشق‏هاى قیاس‏ناپذیر طى انقلابهاى عظیم جانشین یکدیگر مى‏شوند، در مجموع کنار گذارده شده است ولى استدلالش بر علیه دریافت انباشت تدریجى امور واقع کاملاً مورد قبول است. پیشرفت علمى امرى واقعى است و على‏رغم اینکه مفاهیم بنیادین موضوع شناسایى، مورد تجدید نظر مداوم قرار مى‏گیرد، تغییر رخ مى‏دهد.
شباهتها و تفاوتهاى دین و علم
علم و دین از چه نظر به هم شباهت دارند؟ چه چیز علم را از غیر علم جدا مى‏سازد؟ نگاه به علم از منظر ما بعد تحصل‏گرایى، سیماى انسانى علم را آشکار مى‏سازد.
به هر صورت، فلسفه علم معاصر به جدایى ریشه‏اى یا مقوله‏اى علم از سایر اشکال شناخت انسانى، از جمله شناخت یا اعتقاد دینى، قائل نیست. هر چند تفاوتهاى نسبى میان آنها قابل قبول است ولى تنها بر این مبنا که اعتقاد دینى غیرعلمى است، نمى‏توان عدم کاوش در زمینه تعامل دین را موجّه ساخت. همین که علم و دین را متعلق به ساحات متمایز و جمع‏ناپذیر تفکر انسانى تلقى نکردیم، مى‏توانیم بر شکاف مفروض میان آن دو با اتخاذ دیدگاهى واقع‏بینانه‏تر پل بزنیم. بررسى دقیق سیماى انسانى دیدگاه مابعد تحصل‏گرایى علم، توازیها و تشابهات جالب توجهى میان علم و ابعاد شناختى و گزاره‏اى دین آشکار مى‏سازد.
موضوع شناسایى. از لحاظ موضوع شناسایى تفاوت میان علم و دین، کمّى است و نه افتراقى واقعى. هر یک از این دو حوزه به جنبه‏هاى واقعى تجربه انسانى مى‏پردازند. علم بیشتر با وجوه حسى‏تر، عینى‏تر، عمومى‏تر، کمیت‏پذیر و تکرارپذیرتر تجربه سروکار دارد. دین بیشتر با وجوه درونى‏تر، ذهنى‏تر، کیفى‏تر و سنجش‏ناپذیرتر تجربه انسانى و با ماهیت امر متعالىِ مکشوف از طریق وحى، عقل و تجربه انسانى سر و کار دارد.
علم بر امور واقع محض مبتنى نیست بلکه درجه معینى از عدم قطعیت و عنصر تعبیر در سرتاپاى شناخت آدمى دخیل است. از سوى دیگر، دین صرفا بر ایمان کور که هیچ‏گونه تماسى با واقعیت نداشته باشد، مبتنى نیست. دین به واقعیتهاى خاصى از تجربه انسانى، حساس است. دین درباره خدا مدعیاتى را بیان مى‏دارد، فهم ما را از بنیاد غایى وجودمان سازمان مى‏دهد و در مورد ماهیت هستى آدمى چیزهاى زیادى بیان مى‏کند. بسیارى از گزاره‏هاى درباره خدا متضمن امورى درباره وجود آدمى نیز هست، یعنى وجودى که با خدا مرتبط است. دین معمولاً به اخلاق مى‏پردازد و سیستم‏هاى اخلاقى بالضروره چیزهایى را درباره انسان فرض مى‏گیرند. براى مثال، نظامى اخلاقى که پاکدامنى را توصیه مى‏کند لابد در مورد ماهیت مسائل جنسى آدمى فروضى دارد. هر دینى پاسخى است به پرسش از عامترینِ غایات و مقاصد آدمى؛ این دریافتهاى فرجام‏شناختى پایه‏هایى براى تحلیل نظرى رفتارى انسانى به دست مى‏دهند. سرانجام، هر دین سعى دارد معماى وجود آدمى را فهم کند، مشکلات انسان را تشخیص دهد و مرهمى براى تسکین دردها و مشکلات آدمى فراهم سازد. در چنین مواردى، بیانات دینى درباره واقعیت انسانى، گزاره‏هاى وصفى ـ واقعى یا شبه‏وصفى است و پیامدهایى منطقى دارد و این پیامدها با تکیه بر تجربه آدمى قابل وارسى است. در نتیجه، از لحاظ موضوع شناسایى بین دین و علم روان‏شناسى، همپوشى اساسى وجود دارد.
تا زمانى که علم و دین هر یک در حوزه معهود و مألوف خویش عمل مى‏کنند یعنى دین به نحو شهودى یا خردورزانه به ماهیت خدا و دیگر حقایق غایى مى‏پردازد و علم با برش مضیقى از جهان عینى، مادى و غیرشخصى مشغول است، این دو شکل شناخت انسانى تأثیر اندکى بر هم مى‏گذارند، ولى وقتى دانشمند شروع مى‏کند، تکه بریده‏هاى دانش تجربى را درون یک طرح عامتر پیوند دهد ضرورتا به درون حوزه‏هایى از تفکر انسانى وارد مى‏شود که دینى نیز هستند. نخستین مثالها عبارتند از کیهان‏شناسى، زیست‏شناسى اجتماعى، و نظریه شخصیت و نظریه بالینى. بنابراین از یک سو علم اهدافى دارد که از توصیف صرف و مجزاى واقعیت تجربى فراتر مى‏رود و از سوى دیگر، دین امورى درباره وجوه تجربى واقعیت بشرى بیان مى‏دارد.
جوابگویى دربرابر تجربه. دومین حوزه تلاقى علم و دین، جوابگویى در برابر تجربه آزمون انسان است. دین و علم در عین اینکه تقرب به حقیقت را هدف قرار داده‏اند، هر دو باید از خود تواضع معرفتى نشان دهند و در برابر تصحیح و تحول، خود را گشوده سازند. تصور بر این است که نظریه‏هاى علمى در برابر تجربه حساسیت مستقیم‏تر و بلافصل‏ترى دارند، ولى همان طور که دیدیم حساسیت در برابر تجربه داراى پیچیدگیها و دشواریهایى اساسى است. باربور خاطرنشان مى‏سازد که ابطال نه براى علم آسان است و نه براى دین. معیار پذیرش و رد در علم، معیارى روشن و قاطع نیست و بنابراین، در فرایند تصمیم‏گیرى درباره نظریه‏هاى علمى، آزمودن نظریه تجربى بخش کوچکى را تشکیل مى‏دهد.
علاوه بر این، گزاره‏هاى متافیزیکى که آزمون‏پذیر نیستند به هسته درونى علم متعلق‏اند. دانشمندان به طور طبیعى موضوع شناسایى خود را درون بافتى از باورها که اکثر آنها مستقیما آزمون‏پذیر نیستند، فهم مى‏کنند. در نتیجه، همان طور که کوهن (1970) به روشنى متذکر شده است، دانشمندان تمایل دارند به سرمشقهاى مسلط بچسبند و انقلابهاى علمى به دنبال التزام و دل سپردن نسل جدید به سرمشق جدید امکان وقوع مى‏یابد و نسل قدیم از تغییر سرمشق ناتوانند.
هرچند حقیقت علمى، برخلاف تصورات پیشین، به طور مستقیم به آزمون تجربى حساس نیست، در عین حال حقیقت دینى نیز آنچنان که مخالفان آن القا مى‏کنند، منفک و مجزا از واقعیتِ زیسته نیست. مردم گاه اعتقادات دینى خود را تحت آزمونهاى جدى قرار مى‏دهند. برونر (1939) اظهار مى‏دارد که درون سنت مسیحى، تصمیم درباره صدق و کذب آموزه مسیحى درباب انسان، بر مبناى تجربه صورت گرفته است. رولستون (1987) به نحو گسترده‏تر بیان مى‏دارد که تجربه دینى، آزمونى براى عقاید دینى است و آنها را تأیید یا رد مى‏کند. به نظر مى‏رسد هم دین و هم علم در برابر تجربه پاسخگویند. علم و دین به یقینیات دست نمى‏یابند بلکه در بهترین حالت احتمالاتى را پیش‏بینى مى‏کنند. دین از این لحاظ سست‏تر از علم است و اغلب تنها مى‏تواند دامنه‏اى از احتمالات را پیش‏بینى کند.
اهداف. سومین حوزه شباهتهاى دین و علم، اهداف اساسى است؛ علم و دین هر دو تلاش خود را وقف ایضاح معناى یک وجود بسیار پیچیده ساخته‏اند. هدف اصلى هر دو فهم است، هر چند شکل خاص فهم در هر یک متفاوت مى‏باشد. تفسیرهاى علمى بر مبناى نظریه‏ها ـ قوانین کمّى جهانشمول ـ انجام مى‏گیرد. این نظریه‏ها یا قوانین سعى دارند از طریق مشخص ساختن روابط کمّى میان ماهیات طبیعى، توضیحى فراهم سازند. تفسیرهاى دینى نوعا بر مکانیسمهاى تبیینى شاعرانه‏تر، جزم‏گرایانه‏تر و استعارى‏تر از سبکهاى تبیینى علم متمرکز مى‏شوند. على رغم تفاوتهاى سبکهاى تبیینى علم و دین، هر دو سعى دارند فهم آدمى را ارتقا دهند. دین مدعى است که صادق و مفید است.
استفاده از مدلهاى استعارى. دین و علم هر دو از مدلهاى استعارى استفاده مى‏کنند. این مدلها از سرمشقها یا جهان‏بینى‏هایى منشأ گرفته‏اند که تجربه را توضیح مى‏دهند. بسیارى از روان‏شناسان بر اثرات محدودکننده عملیات‏گرایى (operationalism)سنتى‏بر علم اذعان دارند، خصوصا وقتى سعى مى‏کنند مفاهیم غیرتجربى را از عرصه فعالیت علمى حذف کنند. ولى در علم یک کیفیتِ «چنان که گویى» وجود دارد که معرف استفاده از استعاره است. محققا استعاره‏هاى علمى در قیاس با استعاره‏هاى حوزه دین بسیار کمتر دچار تصلّب هستند. با وجود این، استعاره‏هاى تبیینى دین نیز تحول مى‏پذیرند.
امور انسانى. پنجمین وجه شباهت میان دین و علم این است که هر دو، امورى جمعى و فرهنگى هستند و تحت‏تأثیر جمیع عواملى مى‏باشند که معمولاً فعالیتهاى جمعى تحت تأثیر آنها قرار مى‏گیرند. چون دین و علم فعالیتهایى هستند که توسط انسانها انجام مى‏گیرند، به سهولت کلیت آنها به مجموعه‏اى از قواعد روش‏شناختى یا جزمیات نظرى فروکاهش مى‏یابد. بنابراین، مى‏توان تحلیلى از عوامل روان‏شناختى و جامعه‏شناختى شکل‏دهنده هر یک از این دو حوزه به دست داد. با وجود این، باید بین عوامل شکل‏دهنده این فعالیتها و تعیین‏کنندگى تمام عیار، تمایز قائل شد. بنابراین، باید از نتیجه‏گیریهاى افراطى دیدگاهى که تعیین‏کننده‏هاى علم را صرفا به عوامل اجتماعى ـ فرهنگى تقلیل مى‏دهد، پرهیز کرد. به همین قیاس باید همتاهاى چنین دیدگاههایى در دین کنارگذارده شوند، از جمله دیدگاه تقلیل‏گرایانه فروید، اسکینر و غیره.
هواخواهى پرشور. سرانجام همان‏طور که ماهونى (1976) خاطرنشان ساخته است، علم نیز به اندازه دین هواخواهى پرشور و شوق را فرا مى‏خواند و الهام مى‏بخشد. انسانها ظاهرا با یک حس خشوع دینى به برخى واقعیات غایى کشیده مى‏شوند و محققا علم چنین مقامى را در زندگى بسیارى از دانشمندان اشغال کرده است. در واقع این التزام و تعهد عاطفى مشتغلان علم، هم در عرصه حقیقت‏جویى و هم اصلاح و پیشرفت نوع انسانى است که از امر خطیر علمى حمایت مى‏کند.
تعامل میان دین و علم روان‏شناسى
در بخش پیشین از این نظریه پشتیبانى شد که دین و علم بنیاد مشترکى دارند و بر مبناى چنین بنیادى، تعامل بین آن دو حوزه مى‏تواند رخ دهد. در اینجا این نظر را پیش مى‏نهیم که در واقع بر مبناى مذکور چنین تعاملى رخ داده است. تعامل علم با دین و موضوعات شبه دینى بیشتر و آشکارتر از همه در حوزه‏هایى دیده مى‏شود که در آن، دانشمندان روان‏شناس تلاش مى‏کنند وسیع‏ترین حوزه‏هاى رفتار انسانى را توضیح دهند و تجویزاتى در زمینه شخص «سالم» یا «بهنجار» یا «بالغ» عرضه دارند. این وجوه علم روان‏شناسى عموما در نظریه‏هاى شخصیت که پایه علمى عمل روان‏درمانگرى هستند، مطرح شده‏اند. به این بحث در بخش بعدى مقاله خواهم پرداخت. در اینجا مفید خواهد بود مثال ملموسى ارائه دهیم که تقابل دل‏نگرانیهاى دینى را با کاوشهاى علم روان‏شناسى نشان مى‏دهد. هربرت سایمون (1990) یک الگوى جدید ژنتیک رفتارى از رفتار نوع‏دوستانه (به ویژه، صرف نظر از داشتن فرزند) عرضه داشته است. در این الگو یک عنصر شناختى بارز به عنوان وجه متمایزکننده حضور دارد. به طور خلاصه، سایمون اظهار مى‏دارد که مردم در نوع‏دوستى تعلیم‏پذیر هستند یعنى در یادگیرى مهارتهاى اجتماعى مفید، ماهرند و انگیزه زیادى به انجام امورى دارند که دیگران (جامعه) خوب تلقى مى‏کنند. تعلیم‏پذیرى به واسطه عقلانیت محدود ممکن مى‏شود. شکست در به کارگرفتن عقلانیت تمام عیار در ارزیابى از تمامى رویدادها و منافع ناشى از آنها، خاستگاه این عقلانیت محدود است. سایمون سپس یک مدل احتمال‏گرایانه ارائه مى‏دهد که بقاى دائمى رفتار نوع‏دوستانه را در آدمى موجّه مى‏سازد.
مقاله سایمون (1990) نقاط ارتباط میان علم و دین را نشان مى‏دهد. اکثر روان‏شناسان این مقاله را به دلیل چاپ آن در مجله معتبر ساینس و نیز استفاده از مفاهیم علمى و فرمولهاى ریاضى، علمى تلقى مى‏کنند. با وجود این، موضوع مطالعه سایمون به وضوح با موضوع مورد علاقه اخلاق و دین همپوشى دارد. موضوع او افرادى هستند که خودشان را از فرزنددار شدن محروم مى‏کنند. از میان آنان، توجه او به افرادى است که به دلایل اخلاقى، یعنى حفظ عفت و پاکدامنى، خود را از رفتار تولید مثل پیش از ازدواج بازداشته‏اند. سایمون بدون شک معتقد است که فرضیه‏اش علمى و نسبت به داده‏هاى تجربى پاسخگوست، ولى کاملاً روشن است که این فرضیه تنها به وسیعترین وجه قابل تصور، فرضیه‏اى پاسخگوست. او مفاهیمى را به کار مى‏گیرد که کمّى‏سازى آنها به غایت دشوار است، نظیر میزان نوع دوستى در یک جمعیت، هزینه خالص انتخابهاى نوع‏دوستانه، و تعداد اولاد در یک جمعیت غیرنوع دوست که قابل اسناد به رفتار نوع دوستانه آنان است. آشکار است که آزمودن انتقادى این فرضیه ممکن نیست و شواهد مبطل کننده به آسانى مى‏تواند به سنجش نامناسب اصطلاحات کلیدى نظریه اسناد داده شود. هدف سایمون فهم رفتارى است که با توجه به فرضهاى او، نامعقول است ولى آن رفتار از دیدگاه یک سنت دینى خاص، قابل درک و حتى معقول مى‏باشد. شبکه تبیینى وسیع سایمون به روشنى ذیل عنوان نوداروین‏گرایى یا زیست‏شناسى اجتماعى قرار مى‏گیرد. مدل سایمون براى فهم عمل انسان، یک زمینه غایى را پیش‏فرض قرار مى‏دهد: ما به صورت منفرد، موجوداتى مادى هستیم که بیشترین بهره را از به حداکثر رساندن زادوولد و انتقال ماده ژنتیکى به نسلهاى آتى خود به دست مى‏آوریم. با این معیار، رفتار آشکارا ضدعقلانى، مانند انتخاب نوع‏دوستانه محدود سازى زادوولد، باید توضیح داده شود.
بحث این نیست که دیدگاههاى سایمون به مفهوم دقیق کلمه دینى هستند بلکه نظر این است که بسیارى از سنتهاى دینى، فهمى از معناى غایى و زمینه کنش آدمى به دست مى‏دهند که با نگاه و فرض سایمون متفاوت است. سایمون فهمى از رفتار خویشتن‏دارى جنسى عرضه مى‏دارد که با توجه به فرضهاى جهت‏دهنده‏اش در باب معنا و هدف حیات آدمى توضیح‏ناپذیر است، در حالى که چنین رفتارى از لحاظ فرضهاى مورد قبول سرمشقهاى دینى و سنتى کاملاً منطقى و توضیح‏پذیر مى‏باشد. روشنترین مثالها از شیوه‏اى که در آن، کاوش و عمل روان‏شناختى با فهم دینى از شخص انسان تقابل مى‏یابد، از حوزه‏هاى کاربردى روان‏شناسى به دست مى‏آید که در قسمت بعد به آن مى‏پردازیم.
تعامل میان دین و حرفه روان‏شناسى بالینى
روان‏شناسى صرفا یک رشته علمى نیست بلکه یک حرفه نیز هست. رشته روان‏شناسى، علم و کاربردهاى آن را شامل مى‏شود. در اینجا روان‏درمانگرى را به عنوان یک نمونه از رابطه میان دین و حوزه کاربردى حرفه روان‏شناسى بررسى خواهیم کرد، زیرا روان‏درمانگرى رایجترین شکل عمل حرفه‏اى علم روان‏شناسى است و در آن، روابط متقابل روان‏شناسى و دین به آشکارترین وجه صورت مى‏گیرد.
لندن (1986) معتقد است که روان‏درمانگرى در کنار ابعاد علمى‏اش، یک امر اخلاقى با محتواى دقیق دینى است. روان‏درمانگران فناوران خنثایى نیستند. لندن، روان‏درمانگران را «کشیشان سکولار» مى‏نامد. منظور او از این اصطلاح آن است که رسالت اصلاح یا شفابخشى‏اى که روان‏درمانگران به نحو ذاتى دنبال مى‏کنند یک رسالت اخلاقى است. آنچه به این حرفه محتواى اخلاقى مى‏بخشد اینهاست: الف ـ عوامل ذاتى روابط درمانگرى، ب ـ عوامل ذاتى نظریه‏هاى روان‏درمانگرى و ج ـ عوامل ذاتى فرهنگ مدرن که در آن خدمات روان درمانگرى صورت مى‏گیرد. در هر یک از این حوزه‏ها، روان‏درمانگران بر اساس فهم مشترک دینى به مفهوم وسیع و نیز مضیق کلمه، با هم تعامل مى‏کنند.
با توجه به مورد «الف»، من معتقدم که سه عامل ارتباطى باعث مى‏شوند رواندرمانگرى، امرى ذاتا اخلاقى جلوه کند. نخست اینکه درمانجویان، برخلاف متخصصان، پدیده روان‏شناختى و اخلاقى را جدا نمى‏انگارند. در نتیجه، مثلاً این پرسش که «آیا مى‏توانم خشم خود را روى همسرم خالى کنم؟» صرفا یک پرسش مربوط به بهداشت روانى نیست. درمانجویان، واکنشهاى درمانگران را به عنوان تأیید یا عدم تأیید اخلاقى تعبیر مى‏کنند. درمانجویان غالبا پدیده اخلاقى و دینى را از هم جدا نمى‏کنند. دوم، درمانگران موجوداتى انسانى‏اند که باید ارزشها و سیستم اخلاقى‏شان در روابط انسانى با درمانجویان شرکت داشته باشد. کِلى و استراپ (1992) دریافته‏اند که درمانگرى، ارزشهاى درمانجویان را تغییر مى‏دهد (هر چند نه در جهت هماهنگى با ارزشهاى درمانگران) و درمانگران تمایل دارند درمانجویانى را که ارزشهایشان در زمینه اهداف شخصى بیشترین انطباق را با اهداف درمانگر دارد، موفقتر رتبه‏بندى کنند. سوم، ضوابط اخلاقى متنوع مجموعه متخصصان روى رفتارِ درمانگر نفوذ هنجارى دارد و جهتى به تلاشهاى درمانگران مى‏دهد که یک «علم خنثى» نمى‏تواند آنها را تصویب کند. چهارم، به نظر مى‏رسد که غالبا علایق درمانجویان، درمانگران را به فراسوى حدود عرفى پژوهش علمى مى‏کشاند. درمانگران در اینکه چگونه به درمانجو واکنش نشان دهند، اغلب تحت‏تأثیر عقاید متافیزیکى پایه و تلویحى خود هستند و در نتیجه، معمولاً وارد حوزه اخلاقى و دینى مى‏شوند.
دومین عاملى که روان‏درمانگرى را به یک امر اخلاقى با روابط متقابل اساسى با فهم دینى مبدل مى‏سازد، این است که آنچه بسیارى از افراد، پیش‏فرضهاى دینى تلقى مى‏کنند به نحوى ذاتى درون نظریه‏هاى روان درمانگرى و شخصیت مندرجند. اودونوهیو (1989) به حضور گریزناپذیر پیش‏فرضهاى متافیزیکى در کل نظریه بالینى اشاره دارد. نظریه‏هاى روان‏درمانگرى فرضهاى ارزشى‏اى را در قالبهایى بیان مى‏کنند که هر کدام، متضمن داوریهاى تلویحى یا آشکارى درباره ماهیت «خوب» (سالم، سازش یافته، عقلانى) یا «بد» (نابهنجار، خود تخریبگر، رشدنیافته) حیات آدمى است. اودونوهیو اظهار مى‏دارد که «برنامه‏هاى درمانى» با دیدگاههاى کلى شخص که شامل فرضهاى متافیزیکى و اصول کاربردى براى تغییر روان‏شناختى یا رفتارى است، بر تشخیصِ مشکل اثر مى‏گذارد. اینکه روان‏شناسان یک وضعیت را مشکل‏آفرین تلقى مى‏کنند، تحت‏تأثیر دیدگاههاى متافیزیکى آنان است. این دیدگاهها به موضوعاتى چون زندگى شایسته، ماهیت آدمى، و اخلاق مربوط مى‏باشند.
سیستم‏هاى روان‏درمانگرى علاوه بر آمیختن ناخودآگاهانه با فرضهاى متافیزیکى، ذاتا تجویزى هستند. لندن (1986) معتقد است که روان درمانگرى معمولاً اصلاح آسیب و صدمات پیشین و طراحى زندگى آتى است. براونینگ (1987) مدعى است نظریه‏هاى روان درمانگرى ضرورتا محدودیتهاى معمول نظریه‏هاى علمى را پشت‏سر مى‏گذارند و به سؤالاتى درباره معناى غایى، التزام و تعهد آدمى پاسخ مى‏گویند. او معتقد است هر سیستمى که به اصلاح و درمان انسان مى‏پردازد نمى‏تواند از متافیزیک یا اخلاق تهى باشد. در نتیجه، نظریه‏هاى روان‏شناختى فراتر از نیاز اساسى هر نظریه علمى به ساختار درونى متافیزیکى، به یک مجموعه بسیار وسیعتر از الزامات اخلاقى و متافیزیکى نیازمندند، براونینگ اظهار مى‏دارد که مدلهاى علمى معاصر تا آنجا که تلاش مى‏کنند به احساس ناایمنى ما پاسخ دهند، تصویرى کلى از جهان ترسیم کنند و نگرشهایى نسبت به ارزش زندگى، ماهیت مرگ و بنیادهاى اخلاقى به وجود آورند، ماهیتا دینى هستند.
هر چند رفتاردرمانگرى ظاهرا رویکردى است که در قیاس با دیگر رویکردها، کمترین وجه اخلاقى و بیشترین وجه خنثى و علمى را حائز است، ولى با این حال نمونه‏اى عالى از این قضیه است که چگونه محتواى اخلاقى و دینى، ذاتىِ نظریه‏هاى درمانگرى مى‏باشد. خودانگاره رفتاردرمانى این است که یک علم کاربردى است، از هر تجویز یا سیستم ارزشى تلویحى عارى است و بدون مراجعه به هیچ بافت فرهنگى و تاریخى باید به آن نگاه کرد. برخلاف چنین انگاره‏اى، رفتاردرمانگرى یک جهان‏بینى است و ارتباط نزدیکى با ارزشها و الگوهاى فکرى مدرنیته دارد. رفتاردرمانگرى به نحو مضمر به فرضهاى معرفت‏شناختى و اخلاقى مدرن ملتزم است و در درون خود، عناصر تجویزى و ایدئولوژیکى را شامل مى‏شود. رفتاردرمانگرى مانند همه سیستم‏هاى روان‏درمانگرى بر فرضهایى نافذ و اغلب ضمنى بنا مى‏شود که با حوزه اخلاق و دین همپوش است.
سوم، روان درمانگرى درون فرهنگ معاصر انجام مى‏گیرد و به دلیل حضور عوامل فرهنگى مشترک، با اخلاق و دین همپوش است. به نظر مى‏رسد روان‏شناسى در جامعه مدرن، خلا ناشى از افول نفوذ دین در پاسخ به پرسشهاى مربوط به غایت زندگى و هدایت اخلاقى را پر مى‏کند. تعهد و التزام انجمن روان‏شناسى امریکا به ارتقاى خیر و سعادت بشرى، یک دیدگاه متأثر از اخلاق را نسبت به سعادت غایى آدمى فرض مى‏گیرد و در مدلهاى مختلف روان‏درمانگرى، عملاً به این امر خطیر مبادرت مى‏شود. ورود انجمن روان‏شناسى امریکا در دعاوى اجتماعى و حقوقى، نمونه خوبى از چنین کارکردهایى در فرهنگ معاصر است. حرفه‏هاى بهداشت روانى قدم در راهى نهاده‏اند که کلیساى رسمى آنها را ترک کرده است. این حرفه‏ها، خرقه پرشکوه علم مدرن را بر شانه انداخته‏اند و به پرسشهایى درباره غایت پاسخ مى‏گویند. کیلبورن و ریچاردسون (1986) معتقدند که روان درمانگرى و دین هر یک به بناى یک «ژرفْ‏ساخت» جهت فهم زندگى کمک مى‏کنند. علاوه بر این، هر دو آنها به سنجش عزت نفس و افزایش یکپارچگى اجتماعى مدد مى‏رسانند. به طور خلاصه، در حیطه روان‏درمانگرى شاهد همپوشى بسیار بالا و اساسى با حوزه اخلاقى ـ دینى هستیم. دین سنتى و روان‏شناسى مدرن هر دو با استفاده از مفاهیم و فناوریهاى خاص خود، حیات درونى انسانها را نظم مى‏بخشند.
طرحى براى رابطه سازنده دین و روان‏شناسى به عنوان یک علم و یک رشته کاربردى
آنچه تا اینجا مستدل ساخته‏ایم این است که علم با دین تاکنون به عنوان یک همشأن به تعامل نپرداخته است. بنیاد این برخورد ناهمتراز، قیاس‏ناپذیرى علم و دین بوده است، در حالى که نشان داده شد به رغم تفاوتهاى علم و دین، این دو حوزه به نحو ریشه‏اى قیاس‏ناپذیر نیستند. از اینجا به بعد از توصیف به سطح تجویز گذر مى‏کنیم و بر مبناى استدلالهاى پیشین، پیشنهادهایى عرضه مى‏داریم. ابتدا بنیادهاى رابطه دو سویه میان روان‏شناسى و دین را بررسى مى‏کنیم و پس از آن، جهت برقرارى رابطه دوسویه میان اعتقاد دینى و روان‏شناسى علمى چند پیشنهاد ارائه مى‏نماییم.
بنیادها
اگر داده‏ها متأثر از نظریه‏اند، پس باید خاستگاهى براى انتظارات یا فرمهاى اندیشه که به داده‏ها انتقال مى‏یابند، وجود داشته باشد. در علوم طبیعى، این خاستگاه مى‏تواند پیش‏فرضهاى سایر حوزه‏هاى علمى، فرهنگ و احتمالاً گاه دین شخص باشد، دانشمندان روان‏شناس در قیاس با دانشمندان علوم طبیعى ظاهرا پیش‏فرضهاى بیشترى را از دین وارد حوزه مطالعات خویش مى‏کنند. این نظر هر چند از لحاظ توصیفى صحیح است، ولى مى‏توان از آن به لحاظ تجویزى نیز استفاده کرد، در کاوشهاى خود اگر به دور از انتظارات به واقعیت انسانى نزدیک شویم، فلج خواهیم شد. لازم است به موضوع مطالعه با پیش‏فرضها و انتظارات نزدیک شویم. در علوم انسانى، رفتارى یا اجتماعى دلایل موجهى داریم که هر فهم از داده‏هاى انسانى به نحو عمیق تحت تأثیر پیش‏فرضهاى دینى است. در روان‏شناسى نیز پیش‏فرضهاى دینىِ نافذى وجود دارد. آیا مى‏توان گفت که به همین دلیل، روان‏شناسى به مرتبه‏اى فروتر از علم متعلق است؟ این نکته به مسأله بلوغ و خلوص نسبى علم کمتر ارتباط دارد و بیشتر به پیچیدگى و تحویل‏ناپذیرى موضوع مطالعه این علم وابسته است. میهل (1978) 20 موضوع را نام مى‏برد که ذاتى علم روان‏شناسى‏اند. براى نمونه میهل از رده‏بندى بحث مى‏کند، یعنى اینکه چگونه ما واکنش کل‏گرایانه و محیط وابسته به آن واکنش را درون واحدهاى معنى‏دار تقسیم مى‏کنیم. شیمى با کمک ملکولها، اتمها و ذرات کوچکتر از اتم، پیوندهاى معنى‏دار طبیعت را توضیح مى‏دهد ولى اجزاى عنصرى قابل قیاس در علم روان‏شناسى به سهولت آشکار نیستند. وقتى مرزهاى رده‏بندى با سهولت کمترى مشهود هستند، ظاهرا تأثیر پیش‏فرضهاى فلسفى و دینى بر پیش‏دریافتهاى دانشمند وسیعتر است. یک معناى مدعاى فوق این است که روان‏شناسى بالضرورة نوع متفاوتى از علم است و نمى‏توان این علم را در مسیرى دید که پیش از این، فیزیک و شیمى پیموده‏اند.
در مورد مسائلى که مورد توجه روان‏شناس است، در فلسفه و الهیات سنت فکرى بسیار غنى‏اى وجود دارد. آلستون (1985) معتقد است فیلسوف به عنوان «تحلیلگر مفاهیم» مى‏تواند در تعامل با دانشمند روان‏شناس نقش ایفا کند. فیلسوف در مرحله صورت‏بندى مسایلى که به نحو تجربى بدان پرداخته مى‏شود، مى‏تواند مهارتهاى تحلیلى خود را به کار بندد. الهیات نیز نقش مشابهى مى‏تواند ایفا کند. مشارکت و مداخله آشکار ارزشها و جهان‏بینى‏ها در فرایند علمى ضرورتا به معنى از دست رفتن عینیت یا دقت روش‏شناختى نیست. آنچه در این میان جدید است، مداخله فرضها در فرایند علمى نیست، بلکه این نظر است که دانشمندان و درمان‏گران روان‏شناس درباره تعامل اعتقاد دینى و روان‏شناسى به نحو صریحترى عمل کنند. اگر دانشمندان و خصوصا روان‏شناسان بدون التفات به فرضهاى جهان‏بینى، از جمله‏فرضهاى دینى، عمل کنند و تأثیر چنین فرضهایى در واقع گریزناپذیر باشد، آنگاه پیشرفت فعالیت علمى با مانع روبرو خواهد شد و اگر آن باورها و اعتقادات به نحو صریح جهت تأمل و مشارکت عموم در دسترس قرار گیرد، موجب تسهیل فرایند پیشرفت علمى خواهد بود.
بومیرندا (1982) از نظر مشابهى دفاع مى‏کند؛ او اظهار مى‏دارد اگر دانشمندان تمایل به مخفى سازى ارزشهایى داشته باشند که به مطالعاتشان شکل مى‏دهد، آنگاه تا ابد عدم اعتبار علوم اجتماعى تداوم خواهد یافت. او معتقد است دانشمندان علوم اجتماعى موظفند ارزشهاى خاص خودشان را تصریح کنند و تکثرگرایى ارزشى را در میان اشخاصى که در این رشته فعالند، مورد تشویق قرار دهند. تصریح‏سازى و داورى بین‏الاذهانى درباره این موضوعات ارزشى براى روح علمى، اساسى به نظر مى‏رسد.
پس از بحث از بنیادها هم‏اکنون طرحى کلى را درباره چگونگى تعامل دین با روان‏شناسى علمى و حرفه‏اى معرفى مى‏کنیم.
سه شکل اصل تعامل میان دین و علم روان‏شناسى
نخستین شکل تعامل را مى‏توان شیوه نقادانه ـ ارزیابانه نامید. بر این مبنا، دانشمند مى‏تواند تناسب نظریه‏ها و سرمشقهاى علمى اجتماعى را با پیش‏فرضهاى دینى‏اش بررسى و ارزیابى کند. این نوع مواجهه با یک سرمشق پژوهشى تا اندازه‏اى مشابه با مرحله بحران پیشرفت علمى است که کوهن (1970) صورت‏بندى کرده است. در مرحله بحران، ناخشنودى عمیقى از یک سرمشق غالب و رایج و جستجو براى یافتن شیوه‏هاى نوینى براى مفهوم‏پردازىِ موضوع شناسایى وجود دارد. وظیفه اساسى روان‏شناس این نیست که از وحى الهى، سنت دینى، یا ایمان خاص دینى، محتواى یک رشته علمى را بیرون کشد. از سوى دیگر، صحیح نیست که دین را بالکل در علم‏ورزى خود نادیده بگیرد.
پیش‏فرضهاى دینى در سطوح بسیار وسیع و بنیادى عمل مى‏کنند. این‏پیش‏فرضها آن قدر روشن هستند که در ما شک و تردید در قبال پاره‏اى از نظریه‏ها یا سرمشقها و تمایل نسبت به نظریه‏ها و سرمشقهاى دیگر را برانگیزند. اما از طرف دیگر، این پیش‏فرضها آن‏قدر وسیع و مبهم هستند که با تنوعى از نظریه‏هاى ممکن، سازگار و هماهنگ باشند. به عنوان مثل، این جزء، «حقوق معرفتى» (پلنتینجا، 1984) یک روان‏شناس است که دیدگاه افراطى رفتارگرایى را مورد تردید قرار دهد، زیرا دریافت رفتارگرایانه از موضوع شناسایى به نحو پایه‏اى با فهم دینى مفروض روان‏شناس در تقابل است. با وجود این، طرد یک سرمشق، مساوى و مرادف با طرد فواید مطالعات مبتنى بر آن سرمشق نیست. چنین نیست که شخص نتواند برخى عناصر آن سرمشق را جذب کند. خلاصه آنکه برخلاف تلقى کوهن یک سرمشق براى کسانى که در واقع آن را نمى‏پذیرند، غیرقابل فهم نیست. نمونه‏اى از شیوه تعامل نقادانه با یک سرمشق پژوهشى، ارزیابى جونز (1988) از رفتار درمانگرى است. جونز معتقد است هر چند خشنودى فزاینده‏اى از رفتاردرمانگرى وجود دارد، ولى از منظر پیش‏فرضهاى فردِ معتقد به الهیات مسیحى سرمشق رفتارگرایانه در امور زیر با چالش روبه‏روست: الف ـ فرض جبرگرایى حاضر در دیدگاه افراطى رفتارى و دیدگاه موسعتر شناختى ـ اجتماعى با اعتقادات مسیحى درباره عامل انسانى در تقابل قرار مى‏گیرد؛ ب ـ اتمیسم افراطى رفتاردرمانگرى، یعنى تجزیه «خویشتن» به عادات، فرایندها و رفتارها، فهم معقول «خویشتن» را در محاق قرار مى‏دهد؛ ج ـ دیدگاههاى رفتارى درباره انگیزش آدمى و فهم رفتار و ارزش عقلانیت با آنچه الهیون آنها را قابلیتهاى عالیتر انسانى در نظر مى‏گیرند، ناسازگار است، و د ـ این رویکرد در نگاه به کلیت و بلوغ آدمى خود را به لحاظ ارزشى بیطرف مى‏بیند و این بیطرفى با فرضهاى مسیحیت درباره شخص ناسازگار است. این نکات چالشهاى گفت‏وگو میان دین و روان‏شناسى را باز مى‏نماید. چنین گفت‏وگوهایى مى‏تواند هم فهم دینى و هم فهم روان‏شناختى از انسان را پیشرفت دهد.
شیوه نقادانه ـ ارزیابانه در باب رابطه علم و دین، پیروان یک دینِ خاص را به ارزیابى سرمشقهاى علمى در پرتو مبنایى‏ترین پیش‏فرضهاى دینى فرا مى‏خواند. چنین شیوه‏اى همچنین به الگوها و سرمشقهاى اساسى یارى مى‏رساند تا در برابر فرضیه‏هاى خود رویکرد خود ـ نقادانه اتخاذ کنند و بدین شکل آنها را انعطاف‏پذیر سازند. براى نمونه بسیار احتمال دارد در صورت عدم رویارویى با تنوع و تکثر قومى، درون اندیشه قوم‏مدارى فرولغزیم. در نتیجه، اگر نظریه از منظر دیگرى مورد ارزیابى بیرونى قرار گیرد به خود آگاهى ما مدد مى‏رساند. روان‏شناسان بالینى خصوصا نمى‏توانند فارغ از انتظارات متافیزیکى و اخلاقى عمل کنند در نتیجه، باید نقادانه این وجوه از دستگاه اندیشه خود را سازمان دهند نه اینکه بدون التفات درون آنها بلغزند.
دوم، اعتقاد دینى باید به نحو مثبت در پیشرفت علم مشارکت ورزد. این کار از طریق معرفى شیوه‏هاى نوین اندیشه و شکل دادن به ادراکهاى جدید از داده‏ها و نظریه‏هاى جدید انجام مى‏گیرد. لازم است خاطرنشان سازیم که جهان‏بینى‏هاى مشتق از دین در واقع خود نظریه نیستند. این جهان بینى‏ها همچنین از جنس داده‏هایى که در ارزیابى نظریه از آنها استفاده مى‏شود، نیستند. جهان‏بینى‏ها در اینکه چه چیزى را «داده» تلقى کنیم و انتظار اتخاذ چه نظریه‏اى را داشته باشیم، تأثیر دارند. نمونه‏اى از این دست تأثیرات، سهم اَشکال شرقى مراقبه بر طب رفتارى معاصر است. عالمان دینى اگر صرفا شیوه منفعلانه اتخاذ کنند و بر مبناى پیش‏فرضهاى دینى خود در مورد سرمشقهاى علمى قضاوت کنند، آنگاه به عنوان دانشمند عمل نخواهند کرد. در واقع، عالمان دینى باید به نحو سازنده‏ترى در پیشرفت فهم انسانى مشارکت ورزند. این کار از طریق آزمودن پیش‏فرضها و مشاهده اینکه آیا آنها در واقع به پیشرفت شناخت آدمى کمک مى‏کنند، صورت مى‏گیرد.
نمونه‏هاى روشنى از سیستم سنتى دینى که به سرمشقهاى زاینده علمى در روان‏شناسى مدد برسانند، در دست نیست، هر چند تلاش براى مرتبط ساختن روان‏شناسى و دین داراى تاریخ طولانى است. احتمالاً نزدیکترین نمونه تأثیر دیدگاه شبه دینى راجرز بر مدل مشاوره‏اى شخص ـ محور است که به حجم عظیمى از مطالعات تجربى از روابط درمانگر ـ درمانجو انجامید و در نتیجه، فهم ما را از فرایند رابطه درمانى و روان درمانگرى بسیار عمیق‏تر کرد. حضور عناصر و مبانى دینى غیرسنتى در روان‏شناسى وجودگرا و روان‏شناسى تحلیلى غیرقابل چون و چرا است، ولى این سیستم‏ها تأثیر ناچیزى بر علم و حرفه روان‏شناسى داشته‏اند.
آلبرت الیس و بى‏اف اسکینر، آشکارا به طبیعت باورى (عدم باور به خدا و امر متعالى) معتقدند و بخشى از الزاماتِ چنین باورى را با خود به علم کشانده‏اند. اگر عدم اعتقاد به امر فراطبیعى مى‏تواند در میان باورهاى پایه برخى دانشمندان قرار گیرد، آنگاه باور به خدا و تلقى دینى نیز مى‏تواند به عنوان بخشى از باورهاى پایه، اجازه ورود به ساحت فعالیت علم‏ورزانه عالمان داشته باشد. پافشارى روى عینیت یک علم و تعریف آن بر مبناى لوث نشدن فعالیت علمى به مقاصد، تجارب، ارزشها و جهان‏بینى‏ها، انکار مشخصه پایه‏اى فعالیت انسانى است.
آلوین پلنتینجا (1984) معتقد است هیچ دلیل مجاب‏کننده‏اى براى معتقدان به خداوند وجود ندارد که وجود خداوند را در میان فرضهاى جهان‏نگرانه خود حین انجام تکالیف علمى نگنجانند. او در این زمینه اظهار مى‏دارد:
فیلسوف مسیحى از وجود خدا آغاز مى‏کند و آن را در فعالیت فلسفى خویش پیش‏فرض قرار مى‏دهد. در هر صورت، او مى‏تواند نشان دهد که وجود خداوند با توجه به مقدماتى که از سوى جمیع فیلسوفان... پذیرفته شده، محتمل و پذیرفتنى است.
هرچند صدق ارزشهاى دینى که فرضهاى پیش علمى را هدایت مى‏کنند فى‏نفسه به واسطه مفید بودنش در الهام‏بخشى مطالعات علمى قابل سنجش نیست، ولى صدق این پیش‏فرضها به نحو جزئى از طریق یافته‏هاى تجربى آزمون‏پذیر است. براى مثال، اگر اضطراب وجودى در فهم مسیحیت (به تبع از سنت که یرکگورى)، بخش گریزناپذیر از وضعیت بشرى باشد، آنگاه اثربخشى یک برنامه درمانى که درمانِ آن اضطراب را هدف قرار داده است، مهر تأیید آن فهم خاص است و نیز عدم موفقیت این برنامه درمانى در نشان دادن فایده تجربى، صدق آن باور پایه مسیحى را با چالش جدى روبه‏رو خواهد کرد. در هر صورت چنین چالشهایى به مبادله زاینده میان علم و دین مى‏انجامد.
این نکته ما را به سومین شکل تعامل مى‏رساند. رابطه میان علم و دین مى‏باید دوسویه باشد نه یکسویه. مقاله حاضر با انتقاد از نوعى رابطه یکسویه آغاز شد. دین در گذشته صرفا موضوع مطالعه روان‏شناسى بود. این نقش نباید معکوس شود، یعنى دین به علم روان‏شناسى محتواى خاصى را تحمیل کند. رابطه میان این دو حوزه باید دوسویه یا دیالکتیکى باشد. یافته‏هاى جدید کیهان‏شناختى، زیست‏شناسىِ اجتماعى، فلسفه، مردم‏شناسى، جامعه‏شناسى و حتى روان‏شناسى باید فعالیت دینى را متأثر سازد، دقیقا همان گونه که تغییر دیدگاه زمین مرکزى به خورشید مرکزى اثراتى عمیق بر نظام اعتقادات دینى گذاشت، دیگر اکتشافات و انقلابهاى علمى نیز باید تأثیرات مشابهى داشته باشد.
البته برقرارى رابطه دوسویه و دیالکتیکى دو نگرانى اساسى ایجاد مى‏کند: الف ـ چنین رابطه‏اى مى‏تواند به یک «امپریالیسم دینى» بینجامد و ب ـ اینکه پیشرفت علمى به واسطه تجزیه روان‏شناسى علمى درون اردوگاههاى دینى رقیب با سد و مانع جدى روبه‏رو شود. آیا پیشنهادات فوق در را به سوى یک روان‏شناسى دینى مى‏گشاید که در آن تلاش به منظور آزمودن باورهاى دینى جانشین جهان‏بینى‏هاى جزم‏گرایانه الهیات سیستماتیک مى‏گردد و علم به ورطه نازایى عمیق کشانده مى‏شود؟ هر چند چنین نتایجى محتمل مى‏باشد ولى التزام به تواضع و تصدیق ارزش تکثرگرایى در افزایش فهمها و پذیرش احتمال آزمون‏پذیرى عقایدها از طریق واقعیت مى‏تواند از این نتایج نامطلوب پیشگیرى کند. تمایل به برقرارى رابطه دوسویه این نکته را پیش‏فرض مى‏گیرد که باید دانشمندان و متخصصان حرفه‏اى بر فلسفه و الهیات و الهیون و فیلسوفان به دانش علمى و حرفه‏اى مسلط شوند.
نتایج اصلى رابطه میان حرفه روان‏شناسى و دین
بحثهاى انجام شده در مورد رابطه متقابل، زاینده و احترام‏آمیز دین و اعتقاد دینى با روان‏شناسى کاربردى، خصوصا روان درمانگرى، چه نتایجى دربردارد؟ نخست، در آموزش بالینى لازم است به ابعاد فلسفى، اخلاقى و دینى روان‏شناسى و عمل بالینى توجه وسیعتر مبذول شود. آموزش بالینى باید آگاهى متخصصان بالینى را از ابعاد ارزشى، اخلاقى و متافیزیکى نظریه و عمل بالینى افزایش دهد. بخش قابل توجهى از برنامه‏هاى آموزشى در روان‏شناسى کاربردى باید به سنتهاى دینى، ابعاد اخلاقى و دینى عمل حرفه‏اى و ملزومات فلسفى و کلامى سیستمهاى معاصر اندیشه اختصاص یابد.
دوم، متخصصان بالینى لازم است نگرش پذیرنده‏ترى نسبت به مسأله تأثیرپذیرى فعالیت بهداشت روانى از ارزشها اتخاذ کنند. اگر صحیح باشد که (الف) عمل بالینى تحت تأثیر تعهدات دینى، اخلاقى، متافیزیکى و فلسفى نظریه‏پردازان و متخصصان بالینى قرار مى‏گیرد و (ب) اینکه اکثر عاملان و مشتغلان بهداشت روانى در قیاس با عموم مراجعان خود، کمتر متدین هستند و (ج) اینکه روان‏درمانگرى غالبا در ارزشهاى مراجعان (از جمله، ارزشهاى دینى و اخلاقى) تغییراتى به وجود مى‏آورد، آنگاه تصور عمومى از عمل روان درمانگرى به عنوان فعالیتى عارى از ارزش‏داورى، تصورى به دور از واقعیت خواهد بود. درنتیجه نه تنها گزینش موضعى خنثى باید کنار گذارده شود بلکه باید تصدیق شود که بدون درگیرى عمیق در موضوعات اخلاقى و دینى نمى‏توان در زندگى انسان مداخله کرد.
سرانجام، امروزه روابط متخصصان بالینى با یکدیگر بیشتر بر وجوه فنى عمل بالینى متمرکز است. لازم است نسبت به ابعاد اخلاقى ـ دینى موضع روشنترى اتخاذ کنیم. براى مثال، روان‏شناسانى که باورهاى پایه و مبنایى آنها قابل ارجاع به یک سنت دینى رسمى شناخته شده است به منظور مرتبط شدن مسؤولانه‏تر با آن، لازم است نوعى رابطه پاسخگویانه رسمى در قبال آن سنت اتخاذ کنند. متخصصان بالینى که پیش‏فرضهاى دینى‏شان زیاد نامتعارف است، باید با افراد هم‏نظر روابط پاسخگویانه خلاقانه‏تر و زاینده‏ترى برقرار کنند. این گونه روابط به متخصصان بالینى کمک مى‏کند که در عین حفظ احترام به حقوق مراجعان در قبال کار خود نیز مسؤولیت بیشترى تقبل کنند. خلاصه، روان‏شناسى باید موضعى پاسخگو در قبال پیش‏فرضهاى خویش اتخاذ کند و این مهم جز از طریق گسترش شبکه روابط متخصصان هم‏کیش ممکن و مقدور نیست. اهداف اصلى مقاله حاضر این بود که الف ـ ثابت شود هیچ مرز قاطعى، حوزه اندیشه و تعهد دینى را از حوزه فعالیت علمى جدا نمى‏کند؛ هر چند بر این نکته نیز پافشارى شد که در هر حال، علم و دین کاملاً متفاوتند و نباید یکى گرفته شوند؛ ب ـ آگاهى جامعه روان‏شناسى درباب اهمیت و گستردگى اعتقادات و تعهدات دینى و تأثیر آنها بر اهداف حرفه‏اى روان‏شناسى معاصر افزایش یابد و ج ـ تجویز مرتبط ساختن آگاهانه اعتقاد دینى با علم و حرفه روان‏شناسى، زیرا روان‏شناسى از طریق جست‏وجوى آشکارتر حوزه‏هاى مشارکت دین با فعالیتهاى نظرى و کاربردى بر غناى نظرى خویش مى‏افزاید. خلاصه، اگر نظر و عمل روان‏شناسى به نحو غالب در فهم و اصلاح شرایط انسانى مؤثر است، آنگاه باید ارتباط کار خویش را با عمیق‏ترین لایه‏هاى تعهدات و الزامات آدمى کشف کند.
حتى اگر تلقى روان‏شناسى این باشد که مداخله و مشارکت باورهاى دینى، یک‏سوگیرى شناختى است که درمانگر و عالم، به علم و عمل خویش انتقال مى‏دهد، ولى در عین حال ناچار است تصدیق کند که چنین سوگیریهایى مشخصه ذاتى فعالیت حرفه‏اى روان‏شناسان است و درنهایت، این سوگیریهاست که به روان‏شناس رخصت مى‏دهد هر چیزى را فهم و دریافت کند و در ثانى، محدودکننده‏ترین و خطرناکترین سوگیریها، سوگیریهایى است که آزموده نشده و در نتیجه، اثراتش براى روان‏شناس همیشه ناشناخته مانده است.
References:
Albee, G. W. (1991). Opposition to prevention and a new credal oath. The Scientist Practitioner, I, 30-31.
Alston, W. (1985). Conceptual analysis and psychological theory. In S. Koch & D. Leary (Eds.), A century of psychology as science (pp. 594-617). New York: McGraw-Hill.
American Psychiatric Association. (1987). Diagnostic and statistical manual of mental disorders (3rd ed., rev.). Washington, DC: Author.
American Psychological Association. (1992). Ethical principles of psychologists and code of conduct. American Psychologist, 47, 1597-1611.
Barbour. I. (1974). Myths, models, and paradigms. New York: Harper & Row.
Barbour, I. (1990). Religion in an age of science: The Gifford lectures, 1989-91 (Vol. 1). New York: Harper Collins.
Baumrind, D. (1982). Adolescent sexuality: Comment on Williams's and Silka's comments on Baumrind. American Psychologist, 37, 1402-1403.
Bergin, A. (1980). Psychotherapy and religious values. Journal of Consulting and Clinical Psychology, 48, 95-105.
Bergin. A. (1991). Values and religious issues in psychotherapy and mental health. American Psychologist, 46, 394-403.
Bergin, A. & Jensen, J. (1990). Religiosity of psychotherapists: A national survey. Psychotherapy. 27, 3-7.
Bernstein, D. A., & Carlson, C. R. (1992). Progressive relaxation: Abbreviated methods. In P. M. Lehrer & R. Woolfolk (Eds.), Principles and practicces of stress management (2nd ed., pp. 53-87). New York: Guilford.
Bersoff, D., & Ogden, D. (1991). APA amicus curiae briefs: Furthering lesbian and gay male civil rights. American Psychologist, 46, 950-956.
Bevan, W. (1991). Contemporary psychology: A tour inside the onion. American Psychologist, 46, 475-483.
Bloor, D. (1976), knowledge and social inquiry. London: Routledge & Kegan Paul.
Braun, J. (1981). Ethical issues in the treatment of religious persons. In M. Rosenbaum (Ed.), Ethics and values in psychotherapy (pp. 131-162). New York: Free Press.
Braybrooke, D. (1987). Philosophy of social science. Englewood Cliffs, NJ: Prentice - Hall.
Brown, H. (1977). Theory, perception. and commitment: The new philosophy of science. Chicago: University of Chicago Press.
Browning, D. (1987). Religious thought and the modern psychologies. Philadelphia: Fortress.
Brunner, E. (1939). Man in revolt. (O. Wyon, Trans.). Philadelphia: Westminster.
Carlson, C. R. & Hoyle, R. H. (1993). Efficacy of abbreviated progressive muscle relaxation training: A qantitative review of behavioral medicine research. Journal of Consulting and Clinical Psychology, 61, 1059-1067.
Carter, J., & Narramore, B. (1979). The integration of psychology and theology. Grand Rapids, MI: Zondervan.
Ellis, A. (1980). Psychotherapy and atheistic values: A response to A. E. Bergin's "Psychotherapy and human values." Journal of Consulting and Clinical psychology, 48, 635-639.
Evans, C. S. (1982). Preserving the person: A look at the human sciences. Grand Rapids, MI: Baker. (Original work published 1977)
Evans, C. S. (1990). Soren kierkegaard's Christian psychology: Grand Rapids, MI: Zondervan.
Fletcher, G. (1984). Psychology and Common sense. American Psychologist, 39, 203-213.
Fowler, R. D. (1990). Psychology: The core discipline. American Psychologist, 45, 1-6.
Gergen, K. (1978). Toward generative theory. Journal of Personality and Social Psychology, 36, 1344-1360.
Gergen, K. (1985). The social constructionist movement in modern psychology. American Psychologist, 40, 266-275.
Gholson, B., & Barker, p. (1985). Kuhn, Lakatos, and Laudan: Applications in the history of physics and psychology. American Psychologist, 40, 755-769.
Goleman, D. (1980). Perspectives on psychology, reality, and the study of consciousness. In R. N. Walsh & F. Vaughan (Eds.), Beyond ego: Transpersonal dimensions in psychology (pp. 29-35). Los Angeles: Tarcher.
Gorsuch, R. (1988). Psychology of religion. Annual Review of Psychology, 39, 201-221.
Hesse, M. (1980). Revolutions and reconstructions in the philosophy of science. Bloomington: Indiana State University Press.
Holifield, E. B. (1983). A history of pastoral care in America: From salvation to self-realization. Nashville, TN: Abingdon.
Howard. G. (1985). The role of values in the science of psychology. American Psychologist, 40, 255-265.
Hutch, R. (1985). Who is it that we treat?: The interface between religion and therapy. Pastoral Psychology, 33, 152-160.
Jeeves, M. (1976). Psychology and Christianity: The view both ways. Downers Grove, IL: Inter Varsity.
Jones, S. (1988). A religious critique of behavior therapy. In W. Miller & J. Martin (Eds.), Behavior therapy and religion: Integrating spiritual and behavioral approaches to change (pp. 139-170). Newbury park, CA: Sage.
Jones, S., & Butman, R. (1991). Modern psychotherapies: A comprehensive Christian appraisal. Downers Grove, IL: InterVarsity.
Kelly, T. (1990). The role of values in psychotherapy: A critical review of process and outcome effects. Clinical Psychology Review, 10, 171-186.
Kelly, T., & Strupp, H. (1992). Patient and therapist values in psychotherapy: Perceived changes, assimilation, similarity, and outcome. Journal of Clinical and Consulting Psychology, 60, 34-40.
Kilbourne, B., & Richardson, J. (1984). Psychotherapy and new religions in a pluralistic society. American Psychologist, 39, 237-251.
Kirkpatrick, L., & Spilka, B. (1989, August), Treatment of religion in psychology texts. Paper presented at the 97th Annual convention of the American Psychological Association, New Orleans.
Koch, S. (1981). The nature and limits of psychological knowledge American Pschologist, 36, 257-269.
Koch, S., & Leary, D. (Eds.). (1985). A Century of psychology as sciense New York: McGraw-Hill.
Krasner, L. & Houts, A. (1984). A study of the "value" systems of behavioral scientists. American Psychologist, 39, 840-850.
Kuhn, T. (1970). The structure of scientific revolutions (2nd ed.). Chicago: University of Chicago.
Larson, D. B., Sherill, K. A., Lyons. J. S., Craigie, F. C., Jr., Thielman. S. B., Greenwold, M. A., & Larson, S. S. (1992). Associations between dimensions of religious commitment and mental health reported in the American Journal of Psychiatry and Archives of General Psychiatry. 1978-1989. American Journal of Psychiatry, 149, 557-559.
Laudan, L. (1984). Science and values: The aims of science and their role in scientific debate. Berkeley: University of California Press.
lax, W. D. (1993, August.) Narrative, deconstruction, and Buddhism: shifting beyond dualism. Paper presented at the 101st Annual Convention of the American Psychological Association, Toronto, Ontario, Canada.
Livingstone, D. (1988). Changing scientific concepts. Christian Scholar's Review, 17, 361-380.
London, p. (1986). The modes and morals of psychotherapy (2nd ed.). Washington, DC: Hemisphere.
Lovinger, R. (1984). Working with religious issues in therapy. New York: Jason Aronson.
Lovinger, R. (1984), Working with religious issues in therapy. New York: Jason Aronson.
Lovinger, R. J. (1990). Religion and counseling: The Psychological impact of religious belief. New York: Continuum.
Mahoney, M. (1976). Scientist as subject. Cambridge, MA: Ballinger.
Malongy, H. N. (1988). The clinical assessment of optimal religious functioning. Review of Religious Research, 30, 3-17.
Manicas, P., & Secord, P. (1983). Implications for psychology of the new philosophy of science. American Psychologist, 38, 399-412.
Marsden, G. R. (1992). The secularization of the academy. New York: Oxford University Press.
McDonald, H. (1982). The Christian view of man. Westchester, IL: Crossway.
Mcfall, R. M. (1991). Manifesto for a science of clinical psychology. The Clinical Psychologist, 44, 75-88.
Meadows, M., & Kahoe, R. (1984). Psychology of religion. New York: Harper & Row.
Meehl, P. (1959). Some technical and axiological problems in the therapeutic handling of religious and valuational materials. Journal of Counseling Psychology, 255-259.
Meehl, P. (1978). Theoretical risks and tabular asterisk: Sir Karl, Sir Ronald, and the slow progress of soft psychology. Journal of Consulting and Clinical Psychology, 46, 806-834.
Meehl, P., Klann. R., Schmieding, A., Breimeier, K., & Schroeder - Slomann, S. (1958). What, then, is man?: A Symposium of theology, psychology, and psychiatry. St. Louis, MO: Concordia.
Miller, W. R., & Martin, J. (Eds.). (1988). Behavior therapy and religion: Integrating spiritual and behavioral approaches to change. Newbury Park, CA: Sage.
Myers, D. G. (1978). The human puzzle: Psychological research and Christian belief. New York: Harper & Row.
Myers, D. G., & Jeeves, M. A. (1987). Psychology through the eyes of faith. San Francisco: Harper Collins.
National Academy of Sciences. (1984). Science and creationism: A view from the National Academy of Sciences. Washington, DC: Author.
Oden, T. C. (1984). The care of souls in the classic tradition. Philadelphia: Fortress.
O'Donohue, W. (1989). The (even) bolder model: The clinical psychologist as metaphysician - scientist - practitioner, American Psychologist, 44, 1460-1468.
Olthuis, J. (1985). On worldview. Christian Scholars Review, 14, 153-164.
Paloutzian, R. (1983). Invitation to the psychology of religion. New York: Scott, Foresman.
Peters, R. (Ed.). (1962). Brett's history of psychology. New York: Mac millan.
Plantinga, A. (1984). Advice to Christian philosophers, Faith and Philosophy, I. 253 - 271.
Plantinga, A., & Wolterstorff, N. (Eds.). (1983), Faith and rationality: Reason and belief in God. Notre Dame, IN: University of Notre Dame Press.
Politics of the professoriate. (1991, July - August). The Public Perspective, PP. 86 - 87.
Propst, R. L. (1988). Psychotherapy in a religious framework: Spirituality in the emotional healing process. New York: Human Sciences Press.
Propst, L., Ostrom, R., Watkins, P., Dean, T., & Mashburn, D. (1992). Comparative efficacy of religious and nonreligious cognitive - behavioral therapy for the treatment of clinical depression in religious individuals. Journal of Consulting and Clinical Psychology: 60. 94 - 103. Richardson. J. T. (1985). Psychological and psychiatric studies of new religions. In L. B. Brown (Ed.), Advances in the psychology of religion (pp. 209-223). NewYork: Pergamon Press.
Richardson, J. T. (1991). Cult / brair washing cases and freedom of religion. Journal of Church and State. 33, 55 - 74.
Richardson, J. T. (1992). Mental health of cult consumers: Legal and scientific controversy. In J. Schumaker (Ed.), Religion and mental health (pp.233 - 244). New York: Oxford University Press.
Richardson, J. T. (1993). Religiosty as deviance: Negative religious bias in and misuse of the DSM - I I. Deviant Behavior, 14, 1-21.
Riesman. D. (1993). Ouixotic ideas for educational reform. Society, 30 (3), 17-24.
Riger, S. (1992). Epistemological debates, feminist voices: Science, social values, and the study of woman. American Psychologist, 47, 730 - 740.
Rizvi, S. A. A. (1988) Muslim tradition in psychotherapy and modern trends. Lahore, Pakistan: Institute of Islamic Culture.
Robinson. D. (1981). An intellectual history of psychology (Rve. ed.). New York: MacMillan.
Rolston. H. (1987). Science and religion: A critical survey Philadelphia: Temple University Press.
Sarason. S. (1984) If it can be studied or developed, should it be? American Psychologist, 39, 477-485.
Shafranske, E. P., & Malony, H. N. (1990). Clinical psychologist's religious and spiritual orientations and their practice of psychotherapy. Psychothorapy. 27, 72-78.
Simon, H. (1990). A mechanism for social selection and successful altruism. Science. 250. 1665-1668.
Sperry. R. W. (1988). Psychology's mentalist paradigm and the religion / science tension. American Psychologist, 43. 607-613.
Sperry. R. W. (1993). The impact and promise of the cognitive revolution. American Psychologist, 48, 878 - 885.
Spilka. B.. Hood. R.. & Gorsuch, R. (1985). The psychology of religion. Englewood Cliffs. NJ: Prentice Hall.
Staats. A. (1991). Unified possitivism and unification psychology: Fad or new field? American Psychologist, 46. 899-912.
Stern, M. E. (Ed.). Psychotherapy and the religiously committed patient. NewYorK: Haworth Press.
Tan, S. Y. (1993, January). Training in professional psychology: Diversity includes religion. Paper Presented at the midwinter conference of the National Council of Schools of Professional Psychology, La Jolla, CA.
Tisdale, J. R. (in press). Transpersonal psychology and Jesus' Kingdom of God. Journal of Humanistic Psychology.
Tjeltveit, A. C. (1986). The ethics of value conversion in psychotherapy: Appropriate and inappropriate therapist influence on client values. Clinical Psychology Review, 6. 515-537.
Tjeltveit, A. C. (1989). The ubiquity of models of human beings in psychotherapy: The need for rigorous reflection. Psychotherapy, 26, 1-10.
Torrance, T. F. (1980). Christian theology and scientific culture, Belfast, Northern Ireland: Christian Journals Limited.
Torrance, T. F. (1984). Transformation and convergence in the frame of knowledge: Explorations in the interrelations of scientific and theological enterprise. Belfast, Northern Ireland: Christian Journals Limited.
Toulmin, S. (1962). Foresight and understanding. San Francisco: Harper.
Toulmin, S. & Leary, D. (1985). The cult of empiricism in psychology and beyond. In S. Koch & D. Leary (Eds.), A century of psychology as science (pp. 594-617). New York: McGraw-Hill.
Vande Kemp, H. (1984). Psychology and theology in Western thought (1672-1965): A historical and annotated bibliography. Mill Wood, NY: Kraus.
Van Leeuwen, M. S. (1985). The person in psychology: A contemporary Christian appraisal. Grand Rapids, MI: Eerdmans.
Vitz. P. (1977). Psychology as religion: The cult of self - worship. Grand Rapids, MI: Eerdmans.
Walsh, R. N., & Vaughan, F. (Eds.). (1980). Beyond ego: Transpersonal dimensions in psychology: Los Angeles: Tarcher.
Wegner, D. M., & Vallacter, R. R. (1977). Implicit psychology: New York: Oxford University Press.
Wolterstorff, N. (1984). Reason within the bounds of religion (2nd ed.) Grand Rapids, MI: Eerdmans.
Woolfolk, R., & Richardson. F. (1984). Behavior therapy and the ideology of modernity. American Psychologist, 39, 777-786.
Worthington, E. L. (1988). Understanding the values of religious clients: A model and its application to counseling. Journal of Counseling, 35, 166-174.
Worthington. E. L. (1989). Religious faith across the life span: Implications for counseling and research. The Counseling Psychologist. 17, 555-612.
Worthington, E. L. (1991). Psychotherapy and religious values: An update. Journal of Psychology and Christianity, 10, 211-223.
Wulff, D. (1991). Psychology of religion: Classic and contemporary views. New York: Wiley.

________________________________________
1 مقاله حاضر، تلخیصى از مقاله‏اى با مشخصات زیر است:
Jones, S.L., (1994). A constructive relationship for religion with the science and profession of psychology. American psychologist, V.49, No.3, 184 - 199.
2 عضو هیأت علمى دانشگاه تبریز.

 

تبلیغات