فلسفه زبان ویتگنشتاین، متقدم و متأخر
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق فلسفه غرب رویکرد تاریخی دوره معاصر (قرون 20 و 21) فلسفه تحلیلی آباء فلسفه تحلیلی
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق فلسفه غرب رویکرد تاریخی دوره معاصر (قرون 20 و 21) فلسفه تحلیلی عبور از پوزیتیویسم منطقی
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق فلسفه غرب رویکرد موضوعی فلسفه های مضاف فلسفه زبان
آرشیو
چکیده
معروف است که ویتگنشتاین در طول حیات خود طى دو دوره، دو فلسفه را به وجود آورد که هرکدام تازگىها و نوآورىهاى خاص خود را دارد؛ وجه جامع آن دو این است که به مسأله زبان از دید فلسفى مىپردازد. آنچه در این نوشتار تقدیم مىگردد گزارشى نسبتا جامع از این دو فلسفه است. نویسنده کوشیده است به توصیه خودِ ویتگنشتاین، خطوط اصلى فکر او و مسائل اساسى را که براى او مطرح بوده دنبال کند. در فلسفه متقدم مسأله اصلى نسبت بین زبان و جهان است که ویتگنشتاین تئورى تصویرى را مطرح مىسازد. در فلسفه متأخر، ویتگنشتاین معتقد است اساسا فلسفه وظیفه دیگرى برعهده دارد و آن اینکه چون مشکلات فلسفى زاییده سوءتفاهمند باید ریشه آن را بشناسند و آن این است که بازىهاى زبانى را با هم خلط مىکنیم. در این جا دیگر نباید دنبال معنا رفت، باید به کاربرد زبان توجه کرد. در یک کلمه، فلسفه ویتگشتاین بر آن است تا حد و مرز زبان را مشخص سازد: با زبان چه چیزهایى را مىتوان بیان کرد و چه چیزهایى را نمىتوانمتن
مقدمه
شرح حال: ویتگنشتاین(1) (1889ـ1951) در وین به دنیا آمد. مادرش کاتولیک رومى بود، لذا او را در کلیساى کاتولیک غسل تعمید دادند. کوچکترینِ هشت فرزند خانوادهاى بود که همه نابغه بودند و به موسیقى علاقه داشتند. در رشته مهندسى مکانیک دو سال تحصیل کرد. سپس به ریاضیات و مبانى فلسفى ریاضیات روى آورد. از سال 1912 در کمبریج زیر نظر راسل به تحصیل پرداخت. دیوید پینسنت(2) نزدیکترین دوست او ویتگنشتاین را همدمى سرسخت، زودرنج، حساس، و اغلب افسرده توصیف مىکرد؛ اما هر وقت سرحال مىآمد بىنهایت جذاب مىشد. به خودکشى فکر کرده بود اما تحصیل فلسفه او را از این کار منصرف کرد.
از سال 1913 تا شروع جنگ جهانى اول در نروژ به سر برد و مکاتبههایش با راسل در طول این زمان بود. اختلافهاى زیادى با راسل داشت. در طى این سالها اندیشههاى فلسفىش را در یادداشتهایى در کولهپشتى که در جنگ به همراه داشت مىنوشت. در زمانهاى خدمت در ارتش یکى از آثار تولستوى در باب اناجیل تأثیر شگرفى بر او گذاشت.
در سال 1919 در هلند با راسل دیدار کرد. راسل مقدمهاى بر رساله مىنویسد، اما ویتگنشتاین معتقد بود براى راسل سوءتفاهمهاى زیادى رخ داده است. متن آلمانى رساله در سال 1921 منتشر شد. یادداشتهاى پیشین از بین رفته بود ولى سه تا از آنها در سال 1961 با ترجمه انگلیس منتشر گردید که به فهم رساله کمک مىکند.
پس از انتشار رساله تا سال 1923 به زعم آنکه مشکلات فلسفه را حل کرده بود آن را کنار گذاشت. در سال 1929 دوباره به فلسفه روى آورد و رساله را براى اخذ دکترا به کمبریج ارائه داد. راسل و مور به عنوان استاد ممتحن انتخاب شدند. تا تابستان 1936 در کمبریج ماند. از نوامبر 1941 تا 1943 در جنگ جهانى دوم در بیمارستان کار مىکرد و در طول این مدت با تفکرات عمیق خود در مسائل پزشکى بر روى دکترها تأثیر گذاشت. در سال 1947 از کرسى تدریس استعفا داد و در سال 1950 متوجه شد که دچار سرطان است اما هیچ ناراحت نشد و سرانجام در آوریل 1951 در منزل پزشک خود از دنیا رفت.(1)
ویژگىهاى کلاس: او وقتى به فلسفه مىپرداخت خود را وقف فلسفه مىکرد، آنچه را مىگفت در همان حال مىاندیشید، و شیفتگى شاگردانش به همین علت بود که در حضور آنان فکر کرده، اندیشه نو و تازهاى بیان مىکرد. او اتکاى روحى شاگرد به استاد را نمىپذیرفت: «تعلیم این نیست که فکر صحیحى را در ذهن شاگرد کار بگذارند. بل این است که یاریش دهند خودش بتواند بیندیشد.»(2) شاگردانى را مىپذیرفت که فلسفه را بجد بگیرند، نیت خالص داشته باشند و بیش از 15 نفر نباشند، لذا استادى دانشگاه را با خلوص نیت مغایر مىدانست.(3)
فلسفه زبان، فلسفه تحلیل زبانى و زبانشناسى: فلسفه زبان یکى از حوزهها و شاخههاى فلسفه است که قلمرو آن زبان است. فلسفه تحلیل زبانى از شاخههاى فلسفه نیست. بلکه از روشهاى فلسفه است که در همه شاخههاى فلسفى کاربرد دارد، یعنى راهحل همه مسائل فلسفى است؛ اعم از متافیزیک و اخلاق. فرق زبانشناسى با فلسفه زبان مثل فرق علم با فلسفه علم مىباشد؛ یعنى زبانشناسى یکى از شاخههاى علوم است.
دو سبک فلسفه تحلیل زبان: یکى سبک آکسفورد، دیگرى سبک ویتگنشتاین؛ سبک آکسفورد عمدا خشک و تمسخرآمیز بود. دنبال کردن تمایزات باریک و تفنن در آن یک نوع فضیلت محسوب مىشود. ویتگنشتاین بیشتر به دنبال راستى، درستى، جدیت، حرف تازه و فکر نو بود و نهایت دقت و وسواسى را در استخدام کلمات، آن هم به صورت بریدهبریده به خرج مىداد.(4)
سبک نگارش ویتگنشتاین
الف) پیچیده مىنویسد یعنى مىفهمیم چه مىنویسد و چه مىگوید اما نمىدانیم چرا این سخن را مىگوید؛ به اعتقاد او فلسفه حق دارد پیچیده باشد، زیرا زندگى پیچیده است.
ب) وسواسى و مشکلپسندى او از نظر فکرى در نثر او آشکار است.
ج) نثر او بریدهبریده است و ربط بین بندها دشوار؛ مثل قطعات یک ماکت اسباببازى که خودتان باید آنها را به هم وصل کند. بعضى از بندها بسیار پرمغز است؛ مثل «هنگامى که کسى از حقیقت مىهراسد هرگز کل حقیقت نیست». علت این امر آن بود که از نثر متعارف و روش معمول بىزار بود و صادقانه تلاش مىکرد چیز تازه بگوید و طرحى نو دراندازد. همیشه این احساس را داشت که نتوانسته کل اندیشهاش را بیان کند. دلیل دیگر آن بود که بریدهبریده فکر مىکرد. اگر فکر بکرى به ذهنش مىرسید آن را در ذیل شمارهاى یادداشت مىکرد. دیگر در قید ربط و پیوستگى آن نبود.
د) با نظریهپردازى و کلىگویى مخالف بود.
ویتگنشتاین و کانت
کانت حدود فکر را بیان مىکند و به نقد تحلیلى عقل مىپردازد؛ ویتگنشتاین حدود زبان را بیان کرده، به نقد تحلیلى زبان مىپردازد. یعنى کانت به دنبال آن است که چه چیزى را مىتوان اندیشید و چه چیزى را نمىتوان و ویتگنشتاین درصدد آن است که معین کند با زبان چه چیزى را مىتوان گفت و چه چیزى را نمىتوان.
رساله(3)
فلسفه در قرن بیستم عمدتا در دو شاخه متمرکز شد: 1. پوزیتویسم؛ 2. اگزیستانسیالیسم. البته نمىتوان همه فلسفههاى این قرن را به آن دو تقسیم کرد و در آنها جاى داد این دو فلسفه مثل خودگرایى و تجربهگرایى در برابر هم نیستند، بلکه به نوعى مکمل هم مىباشند، یعنى حوزههاى متفاوتى دارند.(5)
پوزیتویسم از آگوست کنت شروع شد. اما ریشههاى آن را در بیکن و هیوم مىتوان سراغ گرفت. احیاى آن در زمان معاصر از یک سو به سبب پیشرفت علوم و از سوى دیگر به جهت بىرمق شدن فلسفه مدرسى بود.
این فلسفه بر آن است که همه معرفتهاى حقیقى بر پایه تجربه حسى قرار دارد، تفکر مابعدالطبیعى هیچگونه حقیقتى را به ثمر نمىرساند لذا باید به روشهاى علوم روى آورد، تا روشهاى فلسفه را با روشهاى علمى اصلاح کرد.
از بین فلسفههاى پوزیتویسم سه شکل آن از بقیه مهمتر است: 1. اتمیسم منطقى؛ 2. پوزیتویسم منطقى؛ 3. تحلیل زبانى.(6)
اتمیسم منطقى بر پایه منطقى بنا شده بود که راسل و وایتهد در کتاب اصول ریاضیات به شرح آن پرداخته بودند. هدف آن دو این بود که نشان بدهند منطق به ریاضیات و زبان از نظر ساختمانى همانند و ساختشان با ساخت جهان متناظر است. با تعمیم اصول منطق جدید بر احکام زبانى ثابت کردند که مىتوان این گونه احکام را در صورت منطقى درست باز نویسى کرد که آن صورت گزاره ساده «موضوع، محمول و نسبت حکمیه» مىباشد. این جمله ساده جملهاى اتمى، تجزیهناپذیر خوانده مىشد؛ به این معنا که بیش از این تجزیه نمىشود. مثل «سقراط فانى است». اما جمله «همه انسانها فانى هستند» را مىتوان به فرد فرد انسانها تجزیه کرد. این جملههاى تجزیهناپذیر به منزله اصول موضوعه ریاضیات و منطق مىباشند. درنتیجه، «نظریه توصیفى»(4) پدید آمد مبنى بر اینکه ساخت جهان خارج تعریفپذیر است. بر اساس این نظریه، تعریف جهان واقع از یک واقعیت تجزیهناپذیر (موضوع) و از معرف ساده (محمول) ترکیب شده است.
این نظریه به کوتاهترین بیان در رساله ویتگنشتاین بیان گردید. او بعدها آن را رد کرد و گفت اگر چه این نظریه بهظاهر مابعدالطبیعه را ردّ مىکند. اما تا زمانى که بر پایه منطق انتزاعى درباره جهان حکم صادر مىکند خودش نیز مابعدالطبیعى است.(7)
پوزیتویسم منطقى هم این نظریه را به همین دلیل ردّ مىکرد و مىگفت وظیفه فلسفه حکم درباره جهان نیست، بلکه روشن کردن احکام است. سهگونه حکم داریم: 1. منطقى و ریاضى؛ 2. حکم علمى و تجربه؛ 3. حکمهاى بدون معنا و دلالتِ مابعدالطبیعه. احکام مابعدالطبیعه نه صادق هستند نه کاذب. از نظر ارزش زبانى بدون معنا هستند. مثلاً جمله «همه مردم مختارند» نه صادق است نه کاذب، بىمعنا است؛ زیرا با هیچ مشاهده منطقى نمىتوان صدق یا کذب آن را آزمود.
مکتب تحلیل زبان ضعفها و ناسازگارىهاى درونى پوزیتویسم منطقى را نشان داد. این مکتب بر آن است که وظیفه فلسفه فهمیدن جهان از راه کاربرد درست واژهها است. بسیارى از معضلهاى فلسفى نه از ذات موضوع، بلکه از کاربرد نادرست زبان ناشى شده است؛ چیزهایى را که موجود نیست واقعى مىانگارد.
گیلبرت رایل در کتاب مفهوم ذهن نشان مىدهد که چگونه اندیشههاى غلط نتیجه برداشت نادرست از کاربرد واژههایى چون دانستن، باورداشتن و... است.(8)
اتمیسم منطقى بذرى بود که پس از آنکه ذهن ویتگنشتاین از زبان راسل به آن بارور شد فرزندى به دنیا قدم گذاشت که رساله نام گرفت.
سؤال اصلى راسل: مسئله براى راسل از اینجا به وجود آمد که او متوجه شد گزارههایى داراى معنا مىباشند، اما موضوع در آنها بر هیچ موجود خارجى دلالت نمىکند؛ مثل «پادشاه فرانسه عاقل است»،(9) «دایره مربع وجود ندارد» و «کوه زرّین وجود ندارد»، «ممکنات فعلیت نایافته وجود ندارند».(10)
جوابى که قبلاً فیلسوفانى مثل ماینونگ(5) داده بودند عبارت از این بود که درست است چنین موضوعاتى در عالم واقع وجود ندارد، اما در عالم اشباح به عنوان موجوداتى متقرّر داراى نوعى وجود هستند. دلیل او این بود که اگر موضوع این قضایا هیچ نوع وجودى نداشته باشد اصلاً نمىتواند معنادار باشد و چون معنا دارد پس داراى نوعى وجود است.(11)و(12)
راسل مسأله را به این صورت تقریر کرد که اگر ما معتقد باشیم متعلق هر اندیشه و سخنى داراى وجود باشد، در برخورد با «مربع مستدیر وجود ندارد» دچار تناقض مىشویم: اگر وجود چیزى را فرض کردیم چنانچه بر انکار وجود آن مبادرت ورزیم خلف فرض لازم مىآید. او این مشکل را به شیوه تحلیلى در تئورى توصیفى(6) مشهور خود حل کرد. راسل ابتدا بین دو گونه نماد فرق مىگذارد: نمادهاى کامل، یعنى اسمهاى خاص مثل ابن سینا، و نمادهاى ناقص، یعنى توصیفها مثل «نویسنده الاشارات» در جمله «ابنسینا نویسنده الاشارات است». اسم خاص یک نماد بسیط است، که مستقیما بر یک فرد دلالت مىکند، اما توصیف، نماد مرکبى است که به تنهایى هیچ معنایى ندارد، بلکه فقط در بافت جمله و همراه با دیگر نمادها مىتوان به آن معنا داد. «نویسنده الاشارات» یک نماد ناقص است؛ زیرا اولاً اسم خاص نیست، اگر اسم خاص بود آن جمله به یک همانگویانه پیشپاافتاده تبدیل مىشد: «ابنسینا، ابنسینا است». ثانیا هیچ شىء متحققى وجود ندارد که ما آن را معناى عبارت وصفى «نویسنده الاشارات» بدانیم؛ آنچه در خارج است فقط مىتواند محکى اسم خاص باشد، نه وصف.(13)
از آنجا که راسل معتقد بود منطق، ریاضیات و زبان از نظر ساختمان همانند هستند و ساختشان با ساخت جهان متناظر است، با بهرهگیرى از تحلیل صورت زبانى (= نحوى) این گزارهها را به صورت منطق ریاضى (یا منطق نمادین) برمىگرداند و مشکل را بر طرف مىکند. به نظر راسل صورت زبانى این گزارهها انسان را فریب مىدهد؛ زیرا وقتى که «مربع مستدیر» در زبان عادى موضوع یک گزاره قرار مىگیرد انسان را بر آن مىدارد که براى آن موضوع وجودى را فرض کند. حال اگر با تحلیل صحیح، صورت منطقى آن را به دست بیاوریم، خواهیم دید که اصلاً موضوع ندارد. دیگر نوبت به این نمىرسد که یک موضوع هم مربع باشد هم دایره. اشتباه آن است که صورت منطقى را با صورت زبانى یکى مىگیریم. صورت منطقى این قضیه این است که «هیچ موجودى نیست که هم مربع باشد و هم دایره». از این رو، تحلیل در فلسفه راسل یعنى بازگرداندن صورت زبانى به صورت منطقى.(14)
نظر ویتگنشتاین این بود که به ساخت زبان جدیدى نیاز نیست. اصلاً بیش از یک زبان وجود ندارد؛ همه زبانها از نظر منطقى یکى هستند و شرایط منطقى همه زبانها که براى صورت منطقى لازم است در همه زبانها یکى است. آنچه ویتگنشتاین در رساله بیان مىکند همین شرایط مىباشد و بدین شکل با همین سؤال شالوده رساله در ذهن ویتگنشتاین ریخته مىشود.
پاسخى که ویتگنشتاین به این سؤال ممکن است بدهد مهم نیست، آنچه حائز اهمیت است این است که این سؤال، ویتگنشتاین را بر آن داشت تا با مصالح شمارهگذارى شده رساله ساختمان زبانى را معمارى کند تا از سازههاى آن بتوان سازههاى جهان خارج و از چینش آن سازهها بتوان چینش سازههاى جهان را قرائت کرد. بدین علت، وقتى ناقدانِ متأخر به این ساختمان نظر افکندند آن چنان مجذوب زیبایى و ابتکار در این ساختمان شدند که آن سؤال آغازین را در کفنِ فراموشى سپردند و به فکر آن افتادند تا مشکلات خود را در این سازواره زبانى حل کنند. و به حق هم، چنین بود؛ که اگر نبود، این فرزند (رساله) که هنوز به دنیاى نشر پاننهاده بود، نمىتوانست نیاى خود (راسل) را آن چنان سخت به تعجب وادارد که از خود متأثر سازد(15) و او آن را فراورده نبوغ فکر بشرى توصیف کند.
قبل از آنکه به پاسخ این سؤال بپردازیم، گزارش فشردهاى از محتواى این کتاب ارائه مىنماییم، تا با بصیرت کافى بتوانیم پاسخ ویتگنشتاین را به دست آوریم.(16)
سهسؤال عمده رساله: در رساله با سه سؤال عمده مواجه هستیم: 1. بین زبان و جهان چه نسبتى برقرار است؟ 2. زبان و اندیشه چه نسبتى با هم دارند؟ 3. چه کارهایى از زبان برمىآید و چه کارهایى برنمىآید؟
پاسخ سؤال اول نظریه تصویرى زبان است؛ به این معنا که زبان جهان را با تصویرگرى، به معناى حقیقى ـ و نه مجازى ـ باز مىنماید. گزارهها تصاویر امور واقع هستند.(17) پاسخ سؤال دوم این است که گزارهها عین فکرند. وسیله انتقال اندیشه و چیزهایى که با آنها مىاندیشیم. ویتگنشتاین در ذیل قضیه اصلى چهار مىگوید: «اندیشه گزارهاى معنادار است». البته در ذیل شماره 4002 مىگوید: «زبان لباس اندیشه است؛ آن هم به گونهاى که نمىتوان از ظاهر این لباس به شکل اندیشه لباس بر تن کرده رسید. چه، شکل بیرونى لباس اساسا براى غایتى بجز بازشناخت شکل بدن فراهم آمده است».
هفت قضیه اصلى: رساله هفت قضیه اصلى دارد که از یک تا هفت به ترتیب شمارهگذارى شدهاند. بقیه گزارهها به تناسب در ذیل این هفت قضیه با شمارهگذارىهاى فرعى مشخص شدهاند که گزارههاى ذیل به ترتیب شماره ناظر به گزاره قبلى است. این هفت قضیه اصلى عبارتند از:
1. جهان کل آن چیزى است که عبارت از وضع واقع(7) باشد؛
2. وضع واقع، واقعیت، عبارت است از وجود وضعیت امور؛(8)
3. تصویر منطقى واقعیتها [= وضع واقع] اندیشه است؛
4. اندیشه گزارهاى معنادار است؛
5. گزاره[هاى غیراولیه] تابع صدق گزارههاى اولیه است؛
6. صورت کلى تابع صدق [به صورت رمز] عبارت است از::
. 7آنچه نمىتوان دربارهاش سخن گفت باید دربارهاش خاموش ماند.(18)
اکنون بندهاى مهم رساله را در شمارههاى ذیل به اختصار توضیح مىدهیم:
1. بین شىء و وضع واقع فرق است؛ قرار داشتن لیوان آب روى میز وضع واقع است، اما خود لیوان آب و خود میز شىء هستند. منظور از جمله اول همین است که عالم نه صرفا این اشیا، بلکه این اشیا با همین ترکیب و ترتیب و نسبتى که با هم دارند، مىباشد.
2. هر وضع واقعى که شامل واقعیات دیگر نشود و محکى گزاره اولیه خود باشد وضعیت امور است؛ یعنى هر وضع واقعى به این اعتبار که گزاره اولیهاى آن را تصویر مىکند و این گزاره اولیه هیچ وضع واقع دیگرى را نمىتواند تصویر کند، به آن وضعیت امور مىگوییم. پس وضع واقع در حقیقت با وضعیت امور یک چیز است ولى به اعتبار معتبر فرق مىکنند؛ مثلاً رفتن من به تهران یک وضعیت امور است و ماندن من در قم یک وضعیت دیگرى از امور.
3. «اشیا» را ـ که در فلسفه ویتگنشتاین معناى نامها مىباشند ـ نباید با اعیان عادى مثل سنگ، میز و... که خود مرکّبند اشتباه کرد؛ چنین اعیان مرکبى خود بالمآل به اشیاى بسیط و غیرقابل تجزیه تحویل مىشوند.
4. تسمیه با تصویر فرق دارد. ما اشیاى بسیط را تسمیه مىکنیم اما وضع واقع را تصویر؛ از این رو، بخشى از زبان تسمیه اشیا و بخش مهمى از آن تصویر وضعیتهاى امور است.
5. گزارههایى که مستقیما و بدون واسطه دیگر گزارهها، وضعیتى از امور را تصویر مىکنند، گزارههاى اولیهاند، لذا فرض هر گزاره اولیه مستلزم این است که وضع معینى از امور وجود دارد.
6. هیچ گزاره ابتدایى با گزاره ابتدایى دیگر نمىتواند متناقض باشد.
7. ما در برخورد با وضعیت امور دو راه داریم: یا اینکه به ضرورت منطقى چنان باشد که هست و تصور آن به نحو دیگر ممتنع، یا اینکه ضرورت عقلى نداشته و فقط مبتنى بر تجربه باشد؛ ویتگنشتاین نظر گاه دوم را برمىگزیند.(19)
8. گزارهاى که با یک گزاره اولیه تنافى داشته باشد، گزاره اولیه نخواهد بود؛ زیرا وضعیتهاى امور عقلاً و منطقا از یکدیگر مجزا و مستقل هستند و گزارههاى اولیه صادق نیز عقلاً از یکدیگر مستقلاند.
تئورى تصویرى: در تئورى تصویرى، زبان ـ یعنى کلمات و گزارهها ـ چگونه تصویر امور واقع مىباشند؟ در هر تصویرى نوعى وجه شبه بین تصویر و صاحب تصویر وجود دارد. این وجه شبه چگونه بین زبان و جهان برقرار مىشود؟ براى تحقق این رابطه تصویرى سه شرط لازم است:
1. سازههاى گزاره اولیه با سازههاى وضعیت امورى که باز نموده شده، تناظر یکبهیک داشته باشند. «در گزاره باید دقیقا همان تعداد اجزاى متمایز وجود داشته باشد که در وضعیتى که آن گزاره باز مىنمایدش وجود دارد»؛(20) زیرا به ازاى هر شىء یک نام وجود دارد.
2. ویژگىهاى صورت گزاره با ویژگىهاى صورت وضعیت امور مربوط به آن، تناظر یکبهیک(21) داشته باشند. «پیکرهبندى اشیا در یک وضعیت امور با پیکرهبندى نشانههاى بسیط در نشانه گزارهاى مطابقت دارد».(22) یعنى صرف فهرست آوردن از نامهاى اشیا نمىتواند وضعیتى از امور را باز نماید؛ باید پیکرهبندى آنها را هم باز نماید.
3. گزاره باید از طریق قانون فرافکنى با وضعیت امورى که آن را باز مىنماید همبستگى داشته باشد. «... گزاره همان نشانه گزارهاى است، از حیث ارتباط فرافکنانه(9)] یا تصویرى]اش با جهان».(23)
بین گزاره و نشانه گزارهاى فرق است. نشانه گزارهاى جملهاى است ملفوظ یا مکتوب که گزاره را بیان مىکند. اما خود گزاره اصلاً مرکب از واژهها نیست؛ واژهها فقط گزاره را بیان مىکند. از باب تشبیه، عقدین قضیه یعنى عقدالوضع و عقدالحمل را مىتوان با نشانههاى گزارهاى مقایسه کرد و عقدالقلب را با خود گزاره، البته ویتگنشتاین گزارهها را همان نشانههاى گزارهاى مىگیرد؛ منتها از حیث رابطه تصویرى و فرافکنانهاش با جهان. لذا گزاره همان جمله مکتوب یا ملفوظى است که حکایت از واقعیت را از آن اراده کرده باشیم در این صورت، اجزاى نشانههاى گزارهاى، به حکم قوانین فرافکنى، با اجزاى وضعیت امور مربوطه پیوند مىیابند. اگر چنین پیوندى برقرار نگردد، این نشانههاى گزارهاى، یعنى واژهها و اصوات و نقوش، صوتى و نقشى بیش نیستند. تا اینجا روشن شد که رابطه بین زبان و جهان، تصویرى است؛ یعنى زبان تصویر جهان است. اکنون جاى این سؤال است که رابطه تصویر با صاحبتصویر چه رابطهاى است؛ بر چه اساسى من به عکس خود اشاره مىکنم و مىگویم این من هستم، یا وقتى که در برابر آینه قرار مىگیرم و خودم را در آئینه مىبینم مىگویم این من هستم. آنچه در آینه تابیده چیزى جز نور نیست و آنچه در عکس مىباشد چیزى جز رنگ نیست. و این سؤال در مسأله زبان کمى مشکلتر مىشود. براى روشن شدن مطلب جا دارد به داستانى که براى یکى از علماى بزرگ اتفاق افتاد اشاره کنیم. نقل مىکنند پس از آنکه آن عالم به درجه اجتهاد و مرتبه عالى از علم و تقوا نائل آمده بود به روستاى خود باز مىگردد. در آن روستا روحانى بىسوادى زندگى مىکند که با آمدن آن عالم احساس مىکند موقعیتش تحتالشعاع شخصیت او قرار گرفته است. لذا چارهاى مىاندیشد و در موقعیت مناسبى از بىسوادى مردم سوءاستفاده مىکند و به مردم مىگوید اگر این شخص باسواد است، بنویسد «مار». آن عالم هم مىنویسد. و خود او تصویر «مار» را مىکشد، آنگاه به مردم مىگوید کدام یک از اینها مار است. مردم بىسواد حق را به جانب او مىدهند. غرض آن است که تصویرِ عکسى و آینهاى و شکلى از تصویر زبانى به صاحب تصویر نزدیکتر است. براى آنکه این رابطه فرافکنانه برقرار بشود اول باید نوع رابطه بین نامها و سازهها زبان با اشیاى بسیط و سازههاى جهان را مشخص کرد سپس نوع رابطه بین پیکرهبندى سازههاى زبانى با پیکرهبندى سازههاى جهانى را معین نمود.
در مورد اول، بحث بر این است که رابطه لفظ و نام «زید» با خود «زید» چیست و چگونه بر آن دلالت مىکند (باید توجه داشت که اوصاف از محل بحث خارج است)؛ آیا این رابطه عقلى است مثل دلالت دود بر آتش؟ یا وضعى و قراردادى(10) است یعنى واضعى این لفظ را، به عنوان عَلَم و اسم خاص، براى شخص خاصى وضع مىکند؟ یا اینکه از نوع تداعى معانى مىباشد؟
در مورد دوم، مىتوان گفت نوع این رابطه یک مفهوم ریاضى یا هندسى است و آن نسبت و تناسب؛ مثلاً مىگوییم نسبت 5 به 20 متناسب است با نسبت 20 به 80. به عبارت دیگر نسبتى که بین سازههاى بسیط در جهان خارج است متناسب و متناظر است با نسبتى که بین سازههاى گزاره اولیه برقرار مىباشد.
در خصوص مورد اول ویتگنشتاین بحثى نکرده است؛ اما مورد دوم عبارت «تناظر یکبهیک» به همین مسأله نسبت و تناسب دلالت مىکند.
تفاوت نحوه حکایت نامها و حکایتگزارهها: یک نام اگر به هیچ وجه مابهازایى نداشته باشد بىمعنا است. اما گزاره، هرچند کاذب باشد، باز گزاره است؛ متنها گزاره کاذب و معنادار. نامها مصداق دارند و گزارهها مدلول، و این مصداق و مدلول براى هر دوى آنها محکى مىباشند. «معانى نشانههاى بسیط را باید براى ما توضیح بدهند تا آنها را بفهمیم. لکن ما با گزارهها مراد خود را تفهیم مىکنیم. این به ذات گزاره است که بتواند مدلول تازهاى را به ما برساند».(24) گزاره به این صورت مىتواند مدلول تازهاى بدهد که الفاظ کهن آشنا را در یک ساختار تازهاى بریزیم.
اشیا و مصداقها تغییر نمىکنند، اما مدلولها تغییر مىیابند.
«اشیا عبارت است از هر آنچه دگرگونى ناپذیر و قائم به ذات است، پیکرهبندیشان عبارت است از هر آنچه که دگرگون شونده و نااستوار است»(25)
طبق رساله، گزاره بر سهگونه است: 1. صادق؛ 2. کاذب؛ 3. بىمعنا. بر اساس تئورى تصویرى، اگر رابطه فرافکنانه هم از حیث سازههاى گزاره و هم از حیث پیکرهبندى آنها بینگزاره با وضعیت امور مطابق باشد گزاره صادق است وگرنه کاذب. اکنون باید در باب «معنا» و گزاره بىمعنا توضیح بدهیم.
معنا: معنا باید معین باشد والاّ هیچگاه آن را نمىفهمیم. «یک گزاره یک و فقط یک تحلیل کامل دارد»(26) یعنى همین؛ یعنى وقتى تحلیل آن به انتها مىرسد فقط به یک صورت منطقى معین دست مىیابد که معناى آن گزاره مىباشد. آن صورت منطقى معین وجود دارد، اعم از اینکه مورد التفات جدى ما قرار بگیرد یا نگیرد. اگر وجود نمىداشت فرق نهادن میان سخن معنادار و بىمعنا منطقا محال مىبود.
اکنون، اگر معنا همان محکى است و باید معین باشد در باب زبان و جهان به ترتیب مىتوان نتیجهگیرى خاصى کرد:(27)
1. زبان معنادار در تحلیل نهایى، باید به چیزى تحویلپذیر باشد که او آن را «گزارههاى اولیه» مىخواند.(28) مثلاً در جمله «کتاب در اطاق است» در صورتى معناى مورد نظر گوینده معین مىباشد که از یک کتاب خاص حکایت کند. خود لفظ کتاب وصف است و اوصاف همه کلىاند؛ زیرا صدقشان بر بیش از یک محکى امکان دارد. بدینجهت، باید آن را آنقدر تحلیل کنیم تا نامعین بودن آن از میان برود و در یک کتاب منحصر شود. نام در اصطلاح فنى ویتگنشتاین یعنى نامهاى منطقا خاصِ اشیاى بسیط؛ بهنحوى که مسماى خود را وصف نکند بلکه مشخص نماید. گزارههایى معنا دارند که چنین تحلیل لفظى در آنها به انتها برسد؛ یعنى به یک یا چند گزاره اولیه. «فرض امکان داشتن نشانههاى بسیط همان فرض معین بودن مدلول است».(29)
2. جهان خارج باید در تحلیل نهایى، از اشیاى بسیط مرکب باشد به گونهاى که زبانى که براى آنها به کار مىبریم فقط براى نامیدن آنها باشد، نه وصف کردنشان؛ زیرا اگر وصفپذیر بودند مىباید باز تحلیلپذیر باشند. پس اشیاى بسیط نخواهد بود و این خلف است.
خلاصه آنکه، اگر معنا همان محکى است و اگر معنا باید معین باشد، آنگاه براى آنکه اصلاً معنایى در کار باشد لزوما باید در جهان چنان اشیاى بسیطى وجود داشته باشد تا زبان بتواند از آنها حکایت کند. همانطور که خود زبان باید نهایتا به گزارههایى تحلیلپذیر باشد که چیزى را وصف نکند بلکه نام آن باشد، منطقا لازم است که جهان نیز ـ که زبان حاکى از آن است ـ در تحلیل نهایى مرکب از امرى باشد که فقط بتوان به آن نام داد و نتوان وصفش کرد؛ یعنى به اشیاى بسیط برسیم.
ویتگنشتاین مىگوید: «اشیا جوهر جهان را مىسازند». مرادش از شىء همان جوهر نخستین ارسطو است؛ یعنى جوهرِ یک چیز همان است که همه اوصافِ آن عارض آنند و این اوصاف منطقا از خود آن جوهرِ فىنفسه متمایزند.
این مسئله که هر جملهاى باید مسندالیهى داشته باشد و هر حکمى در تحلیل نهایى باید درباره جوهر همان شىء بسیط باشد، نمونهاى است شاخص از اخذ نتایج مابعدالطبیعى از مقدمات صرفا زبانى. ویتگنشتاین به اندازه ارسطو مرتکب اشتباه گذر از زبان به مابعدالطبیعه شده است.(30)
تابع صدق:(11) اگر چه واحد منطقى کلام گزارههاى اولیه است، اما قضایایى که ما به طور روزمره به کار مىبریم اولیه نیستند، بلکه ترکیبى از آنها هستند. تابعیت صدق یعنى قدر صدق این گزارههاى مرکب بالکل منوط به قدر صدق گزارههاى اولیه و تابع آنها است؛ مثلاً صدقِ «کتاب در قفسه است و در کتابخانه باز است» تابع دو گزاره بودن کتاب در قفسه و بازبودن درِ کتابخانه است.
نقد: الف) ویتگنشتاین حتى یک مورد از گزارههاى اولیه ارائه نداده است تا تابعیت صدق گزارههاى غیراولیه را بتوانیم بیازماییم.
ب) در قضایاى خارجیه اگر موضوع آن قابل احصا باشد مشکلى نخواهد بود؛ مانند «همه دانشجویان این دانشگاه شهریه دریافت مىکنند»، اگر دانشجویان آن مثلاً صد نفر باشند. اما در قضایاى علمى که به صورت کلى بیان مىشود «همه آبها در صد درجه به جوش مىآید» تابعیت صدق این گزارهها به مصادیق آن مشکوک است؛ زیرا آبهاى آینده را تجربه نکردهایم.
ج) مشکل تابعیت صدق، در گزارههاى شرطیه است؛ مثلاً «اگر این آب باشد، در صد درجه به جوش مىآید» تابع دو گزاره مقدم و تالى است، چنانچه یکى کاذب باشد شرطیه کاذب است. اما اگر بگوییم «اگر این آب باشد، آهن با حرارت منبسط مىگردد» بین صدق شرطیه و صدق مقدم و تالى هیچ تابعیتى نیست.(31)
د) گفتیم قدر صدق گزارههاى غیراولیه تابع گزارههاى اولیه است. قدر صدق گزارههاى اولیه با تجربه معلوم مىشود. نتیجه: قدر صدق گزارههاى غیراولیه با تجربه معلوم مىشود.
در گزارههایى مثل «امروز یا باران مىبارد یا نمىبارد» تابع هیچ گزارهاى نیست و همیشه صادق است.
ویتگنشتاین مىگوید این قبیل گزارهها هیچوقت متعلق صدق و کذب واقع نمىشوند. اینها «گزارههاى متکرر» هستند؛ زیرا صدقشان به تجربه معلوم نمىشود و اصلاً با امر واقع سروکار ندارند این گزارهها یا همیشه صادقند که به همانگویانهها مىانجامند یا کاذبند که به تناقض مىانجامند، مثل «امروز هم باران مىبارد و هم نمىبارد».(32)
همه گزارههاى منطقى و ریاضى همینطورند، یعنى صدق و کذب آنها به ضرورت منطقى است؛ اینها اصلاً کیفیت تصویرى ندارند.
از خاطر نبریم که ویتگنشتاین زیر نظر راسل منطق خواند و عنوان رساله منطقى ـ فلسفى یعنى فلسفه ملهم از تحولات جدید در منطق. راسل به دنبال فرگه استدلال مىکرد که منطق و ریاضیات نظام پیوسته واحدى ایجاد مىکنند و این فکر در ویتگنشتاین که خود یک ذهنیت عمیق ریاضى ـ منطقى داشت تأثیرى ژرف گذاشت و مىخواست به ژرفاى این اندیشه نفوذ کند. ویتگنشتاین به این تعبیر مىگفت «گزارههاى منطقى همانگویى یا تکرار معلومند و گزارههاى ریاضى، معادله».(33)
راهحل ویتگنشتاین به مسأله اصلى: اکنون به آن پرسش اولیه باز مىگردیم. چرا گزارههایى داراى معنا مىباشند، اما موضوع در آنها به هیچ موجود خارجى دلالت نمىکند، مثل «مربع مستدیر وجود ندارد»؟
ویتگنشتاین در اینجا بین چیزى که مىتوان گفت و چیزى که مىتوان ارائه داد فرق مىگذارد، «آنچه را مىتوان ارائه داد نمىتوان به لفظ در آورد». یعنى هر گزارهاى براى آنکه واقعا گزاره باشد داراى معنایى است. اما هیچ گزارهاى نمىتواند معنى خود را خبر دهد، یعنى نمىتوان چیزى درباره صورت منطقى خود بگوید، بلکه فقط آن را نشان مىدهد. باز به عبارت روشنتر، هیچ گزارهاى نمىتواند به مطابقت و تناظر یک به یک سازههاى خود با سازههاى بسیط جهان خارج حکم و صدق خود را بیان کند. ظاهرا مقصود ویتگنشتاین آن است که هیچ گزارهاى نه تنها نمىتواند صورت منطقى خود را نشان دهد، بلکه صورت منطقى هیچ گزاره دیگرى را نیز نمىتواند نشان دهد. زیرا ویتگنشتاین در رساله بر آن است که فقط یک زبان منطقى وجود دارد، بر خلاف پژوهشهاى فلسفى که در آنجا قائل به بىنهایت زبان مىباشد. پس اینکه راسل صورت منطقى گزاره «دایره مربع وجود ندارد» را به گزاره «هیچ موجودى نیست که هم مربع باشد و هم دایره» تحلیل کرد صورت منطقى گزاره را عوض نکرده، بلکه فقط لفظ آن را تغییر داده است. از نظر ویتگنشتاین، عمل فلسفى به لفظ آوردن صورت منطقى گزارهها نیست، بلکه تحلیل آنها است به گونهاى که صورت منطقى آنها خود به خود آشکار بشود.
آیا حق با راسل است یا ویتگنشتاین؟ راسل مىخواهد با قول به سلسله مراتب زبانى مشکل راحل کند، به این بیان که یک مرتبه از زبان مرتبه دیگرى از آن یا بهتر صورت منطقى آن، را به لفظ مىآورد و آشکار مىسازد و به همین علت صدق و کذب آن را نیز نشان مىدهد.(34)
ویتگنشتاین مدعى است که راسل عمق رساله را نفهمیده است. برداشت راسل از تئورى تصویرى زبان این است که هر گزاره براى خود تصویرى از وضع واقع مىباشد و جدا از آن گزاره دیگر، و همینطور گزارههاى دیگر؛ مانند تکههاى آینهاى که هر کدام چیزى را نشان مىدهد، از این رو، یک تکه آینه مىتواند یک آینه دیگر و تصویرى که در آن منعکس شده به همراه صاحب آن تصویر را نشان دهد. اما برداشت ویتگنشتاین از تئورى تصویرى این است که کل زبانى که براى بشر امکان دارد یک زبان است و آن زبان منطقى است که صورتهاى منطقى زبان را باز مىنماید. این زبانهاى موجود از قبیل فارسى، انگلیسى، فرانسه، ژاپنى و... و حتى زبان اشارهاى براى انسانهاى لال همه شکلها و تجلىهاى همان یک زبان مىباشند. پس کل زبان آینهاى بسیار بزرگ است به اندازه همه انسانها و همه گزارههاى گفته شده در گذشته و گزارههایى که در آینده گفته خواهد شد، نه آینههاى تکهتکه شده، و هر گزاره اولیه بخشهاى بسیار کوچکى از همان یک آینه است. در این برداشت، دو تا آینه نداریم که با یکى نسبت دیگرى را با صاحب تصویر آن نشان بدهیم، اساسا چنین چیزى محال است. البته تشبیه دیگرى مىتوان به کاربرد که شاید منظور ویتگنشتاین را بهتر بیان کند و آن اینکه به جاى آینه از عکس استفاده کنیم. هر گزاره اولیه یک عکس است که صاحب عکس را نشان مىدهد؛ تفاوت آن با آینه در این است که آینه مىتواند تصویر هر چیزى باشد. اما عکس همیشه و تا ابد فقط تصویر صاحب عکس را باز مىنماید، و همینطور تصور غلط راسل را بهتر نشان مىدهد که یک تصویر نمىتواند، غیر از صاحب تصویر خود، چیز دیگرى را نشان بدهد.
ویتگنشتاین بیان دیگرى هم دارد که: ما هیچوقت نمىتوانیم از زبان بیرون برویم. همانطور که پیشتر گفتیم هر گزاره اولیه وضعیتى از امور واقع را تصویر مىکند که عبارت باشد از اشیاى بسیط و ارتباط آنها با یکدیگر. بر اساس این تعریف، خود نسبت یک گزاره با وضعیت امور مربوط به آن وضع نیست تا با گزاره دیگر بتوان آن را باز نمود. این عبارت بهخوبى آشکار مىسازد که چرا نمىتوانیم با زبان نسبت زبان را با خارج به لفظ آوریم، زیرا براى این کار باید از زبان به بیرون برویم و از بیرون نسبت آن دو را بیان کنیم که تا بخواهیم چنین کنیم باز در دام زبان گرفتار مىشدیم.(35)
از اشکالهاى مهمى که بر رساله گرفته شده همین است که شما چگونه صدق گزارههایى را که در رساله آمده بیان مىکنید، و اگر نتوانید چنین کنید رساله اعتبار خود را از دست خواهد داد.
از آنجا که ویتگنشتاین انسانى صادق بود این اشکال را مىپذیرفت و مىگفت وقتى به اینجا رسیدید باید رساله را دور بریزید. او مىگوید گزارهاى مهمل است که نتوان صدق یا کذبش را نشان داد اما گزاره مهمل ممکن است داراى معنا و قابل فهم باشد. لذا رساله مشتمل بر گزارههایى است که معنا دارند و قابل فهمند اما قابل تصدیق یا تکذیب نیستند.
اگر ویتگنشتاین بگوید گزارههاى «کوه زرین وجود دارد» و «مربع مستدیر وجود ندارد» معنا دارند اما قابل تصدیق یا تکذیب نیستند.
لکن باز سؤال این است که ویتگنشتاین در شرایط معنا مىگوید معنا باید معین باشد و آن به این است که در تحلیل نهایى به شىءاى بسیط منتهى بشود. اکنون عبارتهایى مثل «کوه زرین» یا «مربع مستدیر» چون در خارج وجود ندارند پس معین نیستند و نتیجتا نمىتوانند معنادار باشند و حال آنکه ما معناى آن را مىفهمیم.
ویتگنشتاین مىتواند جواب بدهد که ما دو گونه زبان داریم: یکى زبان منطقى و دیگرى زبان متعارف که داراى صرف و نحو و دستور زبان ادبى است. آنچه ویتگنشتاین در باب شرایط معنا و تعین آن مىگوید به زبان منطقى مربوط مىباشد. و در واقع فقط یک زبان منطقى وجود دارد، در این زبان است که باید سازههاى آن را به سازههاى بسیط تحلیل کرد و محکى آنها نیز باید معین باشد تا بتوان آنها را نام نهاد نه آنکه صرفا وصف نمود. و کار کرد این زبان تصویرگرى امور واقع است. گزارههاى این زبان اولیهاند و دیگر گزارههایى که تابع صدق آنهایند باید در تحلیل نهایى به آنها برسند.
گزارههایى مثل «مربع مستدیر وجود ندارد» یا «کوه زرین وجود ندارد» از دایره زبان منطقى خارجند؛ زیرا به گزارههاى اولیهاى که با خارج تناظر یکبهیک داشته باشند تحلیل نمىگردند. اینها گزارههاى زبان متعارف هستند که حقیقتا امر واقع را تصویر نمىکنند، پس به موضوع خارجى نیاز ندارند.
اساسا فکر ویتگنشتاین همین بود که فلسفه را به منطق تحویل گرداند، آنهم منطق تصویرگرى، تا اشتباه اینگونه گزارههایى را که شبه گزاره هستند برملا سازد.
به همین بیان مىتوان از گزارههایى که در رساله آمده دفاع کرد و آنها را، بر خلاف توصیه خودِ ویتگنشتاین، دور نریخت؛ زیرا هر انسانى، حتى ویتگنشتاین، در هر مسألهاى مجبور است با زبان متعارف سخن بگوید. ما حتى زبان منطقى ویتگنشتاینى را نمىتوانیم با خود آن زبان بیان کنیم و ناچاریم آن را در زبان متعارف بریزیم؛ این به این علت است که زبان متعارف این چنین ما را احاطه کرده و از ما دست برنمىدارد. هنر ویتگنشتاین همین است که ما را به این نکته گوشزد مىکند و حتى مىپذیرد که او زبان منطقىاى را که از آن سخن به میان آورده با همین زبان متعارف بیان کرده است. شاید به همین جهت، ویتگنشتاین هیچ مثالى از گزارههاى اولیه ذکر نکرده است.
ثوابت منطقى: گاهى اوقات سؤال مىشد گزارههایى مثل «هیچ گربهاى در این اتاق راه نمىرود» چگونه واقع را تصویر مىکند؟ سؤال از اینجا به ذهن مىرسد که ما مىگوییم گزاره تصویر مىکند، و این گزاره چیزى را تصویر نمىکند.
جواب این است که واژگانى مثل «نه»، «واو»، «یا»، «اگر» و مانند آنها از ثوابت منطقى هستند یعنى اینها جزئى از تصویر نیستند. به عبارت روشنتر این واژگان نسبت به آن صورت منطقى گزارهها، از جهت تصویرگرى، منطقا ثابت یا خنثى هستند بلکه وسایلى براى جفتوجور کردن تصاویر هستند، دو قضیه ناناP و P از نظر مادى یکى و داراى یک ارزش منطقى مىباشند و نانا هیچ معنایى را به Pاضافه نمىکند وگرنه مىباید ناناP و P با هم فرق داشته باشند. همچنین در گزاره مرکب «على در مدرسه است و حسن در خانه مىباشد» اگر «واو» نماینده چیزى باشد این گزاره مرکّب باید تابع صدق معناى «واو» هم باشد، حال آنکه چنین نیست.
امر رازورزانه: راجع به جهان من حیثالمجموع نمىتوان چیزى گفت؛ زیرا فقط درباره وضع واقع مىتوان سخن گفت و آن را تصویر کرد. کل عالم (تمامیت وضع واقعها) امر واقع نیست، پس نمىتوان تصویرش کرد. قول به اینکه درباره کل عالم نمىتوان گزارهاى گفت، مرادف است با اینکه نمىتوان درباره آن اندیشید. لذا مىگوید آروزى حکیم مابعدالطبیعى به جایى نمىرسد و محکوم به شکست است.(36)
در اینجا مقایسه این برخورد ویتگنشتاین با مابعدالطبیعه با نظرگاه کانت درباره آن جالب است. کانت مابعدالطبیعه را به قرائت سنتىِ آن نمىپذیرفت، ویتگنشتاین نیز اندیشیدن درباره آن را با این زبان معمولى انکار مىکند. کانت مابعدالطبیعه را بهکلى ردّ نمىکند. لذا در صدد آن است که از طریقى به سوى آن راه باز کند، ویتگنشتاین نیز چون آن را انکار نمىکند و در عین حال تصدیق هم نمىآورد (زیرا چیزى انکارپذیر است که تصدیق بردار نیز باشد) آن را امر رازورزانه مىشمارد. اگر از رهیافت سلبى نگاه کنیم به این معنا است که بحث درباره آن و اندیشیدن درباره آن بىمعنا است؛ چون این زبان عادى براى آن خلق نشده است، همانطور که در کانت این مقولاتِ ناظر به حس را نمىتوان براى مابعدالطبیعه به کار برد. در هر حال، این تعبیر مىتواند جنبه ایجابى هم داشته باشد. عرفایى هم که از زبان عرفانى براى بیان تجربههاى مابعدالطبیعىِ خود استفاده مىکردند این زبان عادى را وافى بدان مقصود نمىدانستند و مىدیدند که این زبان ظرفیت آن را دارا نیست، لذا از استعاره، تشبیه و مجازات بهوفور بهره برده و به گونهاى سخن گفتهاند که مافوق این زبان عادى است. تنها کسانى آن را مىفهمند که آن تجربههاى عارفانه بر ایشان حاصل آمده باشد.(37)
اینک زمان آن فرارسیده است که در باب ارتباط ویتگنشتاین رسالهاى با پوزیتویستها سخن بگوییم:
با پوزیتویستها: اگر برگردیم و به شخصیت سختگیر و جدى ویتگنشتاین نظرى بیفکنیم ـ به ویژه با توجه به آنکه راسل را در فهم رساله تخطئه مىکرد و ترجمه انگلیسى رساله را نیز به دور از رساله خود مىدانست ـ بهراحتى مىتوان حدس زد که با سوءبرداشتى که پوزیتیویستها از رساله داشتند به هیچ عنوان موافق نبود.
در ذیل، مواردى را اشارت مىآوریم:
1. امر رازورزانه: ویتگنشتاین مىگفت: «هر آنچه را بتوان دربارهاش سخن گفت باید دربارهاش خاموش ماند». اما پوزیتویستها علت سکوت درباره مابعدالطبیعه را این مىدانستند که چیزى وجود ندارد تا دربارهاش سخن گفت؛ نه آنکه چون نمىتوان دربارهاش سخن گفت.
2. اصل تحقیقپذیرى پوزیتویستها: آیر مىگوید: «یک حکم اگر ـ و فقط اگر ـ یا تحلیلى باشد یا قابل تحقیق تجربى حقیقةً معنادار تلقى مىشود».(38) احکام تحلیلى (ریاضیات و منطق) اگر صادق باشند همانگویى و اگر کاذب باشند تناقضگویىاند. در صورت صدق با هر وضع امور سازگارند و در صورت کذب با هیچ وضع امورى.
ویتگنشتاین مىگوید: «فهم یک گزاره یعنى دانستن اینکه وضع از چه قرار خواهد بود اگر آن گزاره صادق باشد».(39) آیا مراد ویتگنشتاین از سنجش با واقعیت مشاهده و تجربه حسى است؟ پوزیتویستها نظرگاه تجربهگریانهاى از این جمله دادهاند. اما این تفسیر لازمه ضرورى تحلیل خود او نیست.
3. وحدت زبان: ویتگنشتاین به یک زبان آنهم نوع تصویرى قائل بود، اما پوزیتیویستها از زبانهاى متعدد و سلسله مراتب زبان سخن مىگفتند. یکى از این زبانها زبان علمى است که گزارههاى آن تابع نحو خود آن زبان است، به این بیان که این زبان به وسیله مشاهدات تجربى قابل تحقیق و اثبات است، ولى واجب نیست حتما تصویر امور واقع باشند یا داراى صورت منطقى. وظیفه فلسفه براى ویتگنشتاین کشف صورت منطقى مستتر در گزارههاى زبانى است و براى پوزیتیویستها ساختن زبان که براى اغراض مختلف مىباشد؛ یعنى زبانى بسازند تا مصطلحات علوم مختلفِ تحقیقپذیر همه متحد بشوند.
4. یکى از کارهاى مهم ویتگنشتاین توجه دادن مجدد فلسفه به منطق است که حلقه وین این دعوت را پذیرا شدند. زیرا فلسفهاى را که به متافیزیک بپردازد بىمعنا مىدانستند؛ منطق هم نه به معناى سنتى آن، بلکه منطقى که بخواهد مرز گفتار معنادار و بىمعنا را مشخص سازد. علت آنکه اینها براى فلسفه خود نام پوزیتیویسم منطقى را برگزیدند همین بود؛ منطقى به همین معنا. اما ملاک پوزیتیویستها براى معنادارى اصل تحقیقپذیرى بود، در حالى که ملاک ویتگنشتاین تحلیلپذیرى به گزارههاى اولیه و از نظر او حکایت این گزارهها از اشیا به نحو معین است.
5. پوزیتیویستهاى حلقه وین در ابتدا مىخواستند گزارههاى علمى را از گزارههاى مابعدالطبیعى بپالایند، اما بعدا تئورى معنادارى یا بىمعنایى را از ویتگنشتاین گرفتند و آن را به مذاق خود بهگونهاى تغییر دادند و ملاک معنادارى را به همان اصل تحقیق تجربى تفسیر کردند، و حال آنکه نظر ویتگنشتاین براى معنادارى چیز دیگرى بود که قبلاً بدان اشارت رفت.
دو اشکال بر رساله
در اینجا که توضیح رساله را به اختصار به پایان مىبریم به دو مورد از اشکالهاى آن اشاره مىکنیم:
1. تئورى تصویرى محدود است و جامع افراد نیست؛ یعنى گزارههاى ارزشى، دینى، اخلاقى و هنرى را شامل نمىشود. البته ویتگنشتاین جواب مىداد که وظیفه زبان، اخبار از امور واقع است و این گزارهها از حیطه وظیفه زبان خارج، لکن این جواب مشکل را حل نمىکند؛ زیرا بخش بسیار زیادى از گزارههایى که مکالمات روزمره ما را شامل مىشود و ما انسانها با آنها زندگى مىکنیم همین گزارهها هستند.
2. گزارههایى که در یک رمان یا نمایشنامه آمده است مثلاً «ژان والژان ژابر را از غرق شدن نجات داد»، آیا همه کذب بوده، و مردم که اینها را مىخوانند و اینقدر به آنها بها مىدهند همه دروغ مىباشد؟ ممکن است کسى از طرف ویتگنشتاین جواب بدهد که در این گزارهها شأنیت صدق کافى است، یعنى اگر واقعیتى مىداشت امکان صدق محقق بود. اما ویتگنشتاین صدق را به شأنیتِ مطابقت معنا نکرده، بلکه باید بالفعل مطابقت محقق باشد تا آن را صادق بداند.
پژوهشهاى فلسفى(12)
ردّ تئورى تصویرى معنا، به عنوان تنها وظیفه زبان، از موارد بارز اختلاف رساله با پژوهشها است. دوره تحول فلسفى ویتگنشتاین را به سمت پژوهشها بین سالهاى 1930 و 1934 رقم زدهاند.
چنین روایت آوردهاند که یکى از همکاران او در کمبریج، عالم اقتصادى ایتالیایى به نام پیرو سرافا،(13) با ویتگنشتاین درباره اینکه گزارههاى زبانى داراى همان صورت منطقى امور واقع باشند صحبت مىکرد. سرافا حرکت تحقیرآمیزى از خود صادر کرد و از ویتگنشتاین پرسید صورت منطقى این حرکت چیست؟ این امر ویتگنشتاین را به فکرى عمیق فروبرد و زمینه پژوهشها را در ذهن فکور ویتگنشتاین مهیا ساخت. پژوهشها ردّیه بر رساله نیست، بلکه فلسفهاى کاملاً ابتکارى است که خود فصل جدیدى را در فلسفه بازکرد.
آیا مىتوان گفت پژوهشها محصول پختگى فکر ویتگنشتاین است؟ راقم این سطور این را نمىپذیرد. ویتگنشتاین در حد فاصل بین دو فلسفه هیچ کار فلسفى نمىکرد و بر این باور بود که در رساله همه مشکلات فلسفى را حل کرده است. اما اگر این روایت سرافا صحیح باشد، دور از واقع نمىنماید؛ زیرا انسانهاى اندیشمند گاهى فقط با یک حرکت یا سخن پیش پاافتاده چنان تحولى در روح خود مىآفرینند که اثر آن را نیز در دنیاى خارج بهنحو چشمگیرى مىتوان مشاهده کرد. احتمالاً اگر این رویداد بدون فاصله بعد از رساله رخ مىداد، او در همان زمان به کار پژوهشها دست مىزد.
سیر منطقى بحث چنین اقتضا دارد که ابتدا به تبیین مطالب کلى پژوهشها بپردازیم و سپس بحث را با مقایسهاى بین رساله و پژوهشها به پایان برسانیم.
اگوستین مىگوید(40) همه کلمات باید داراى معنایى باشند و معناى هر کلمه آن چیزى است که بر آن دلالت مىکند. او این را بازى تسمیه مىنامد؛ یعنى زبانى که علمِ به آن از طریق آموختن اسامى اشیاى مختلف حاصل مىگردد. و اگر اسم همه اشیا را بدانیم زبان ما کامل مىگردد. بازى تسمیه مبناى منطقى سایر بازىهاى زبانى است. بر اساس این نظرگاه، آموختن زبان فقط به تسمیه و حفظ اسامى حاصل مىشود و تعلم اسامى با اشاره حسّیه به عمل مىآید. این نظر از بعضى جهات شبیه همان رساله است.
ویتگنشتاین مىگوید اولاً آغاز کردن به زبان با چنین تعریفى از دایره امکان خارج است؛ زیرا تعریف به اشاره حسیه خود تا حدى مستلزم علم به زبان است. وقتى مىگوییم این سیب سرخ است مخاطب باید از قبل بداند که درباره رنگ صحبت مىکنیم نه شکل یا حجم. ثانیا زبان فقط یادگیرى مسمّاى کلمات نیست، دانستن طریقه استعمال آنها نیز هست. زمانى ما زبان را یاد گرفتهایم که طریقه استعمال آن را براى مقاصد گوناگونى مانند سؤال، توصیف، امر، خواهش، وعده، ارزیابى، تسمیه، و... یاد گرفته باشیم. هر یک از بازىهاى زبانى مظهرى از زندگى اهل آن زبان است؛ مثلاً زبان چینى که فاقد وصف است، از این نظر حاکى از زندگى سادهترى است.
زمانى که استادِ بنّا به شاگردش مىگوید «چکش»، شاگرد باید بداند استاد از گفتن این کلمه چه منظورى دارد تا مفاهمه صورت بپذیرد. با صرف دانستن معناى چکش، در سطح تسمیه، شاگرد نخواهد دانست استاد از او چه مىخواهد؛ آیا خبر است: «این چکش است»، امر است: «چکش را بیاور»، تأکید است یا... .
معنا و مسمّا؛ معناى کلمه غیر از مسمّا و محکى آن است. در اسمهاى خاص، مثل زید، آن شخص 80 کیلویى مسماى زید است اما معناى آن از زیادت گرفته مىشود. آنچه مىمیرد مسمّاى کلمات است نه معانى آنها.
معناى کلمات بهطور ضمنى از استعمال آن فهمیده مىشود؛ یعنى تسمیه و علم به اسامى متوقف بر دانستن طریقه استعمال است.
مسأله پژوهشها؛ فلسفه از کجا و چگونه به وجود مىآید؟ در رساله، وظیفه فلسفه تعیین زبان معنادار از زبان بىمعنا است؛ یعنى بیان نسبتى که بین زبان و جهان از جنبه تصویرى برقرار است که این امر از راه تحلیل گزارههاى غیراولیه به گزارههاى اولیه و درنتیجه متعین شدن معنا حاصل مىشود. در پژوهشها، فلسفه از اینجا آغاز مىشود که چون گزارهها در معرض سوءتفاهمند و فرزند آن پریشاناندیشى و پریشانگویى است. فلسفه باید با تحلیل، از نوعى دیگر و متفاوت با رساله، جلوى این سوءتفاهمها را بگیرد؛ اگر این سوءتفاهمها نبود فلسفه زاده نمىشد. سوءتفاهم از اینجا ناشى مىشود که کاربردهاى زبانى را در مقامهاى مختلف با هم درمىآمیزیم، یعنى یک بازى زبانى را با بازى زبانى دیگر خلط مىکنیم، مثل آنکه قواعد بازى فوتبال را در والیبال پیاده کنیم، یا بازىهاى مختلفى را یکى بینگاریم یا بعضى بازىها را اصلاً بازى ندانیم مانند رساله که فقط به یک بازى زبانى ـ تصویرى ـ قائل است.
هرکس نمىتواند به منشأ این سوءتفاهمها پىببرد. منشأ این سوء تفاهمها صورت زبان است که انسان را فریب مىدهد. از باب مثال، هنرآموزانِ تازهکار که به نقاشى مىپردازند با رنگ سفید و سیاه مشکل دارند و به همین علت نمىتوانند آن رنگ دلخواه و مطلوب را ترکیب نمایند. منشأ این اشتباه آن است که از نظر نقاشى حرفهاى رنگهاى سیاه و سفید اصلاً رنگ نیستند؛ آنچه رنگ مىباشد همان رنگهاى اصلى زرد قرمز و آبى است که رنگهاى ثانویه و ثالثه از ترکیب آنها ساخته مىشوند. براى ساختن رنگ یک جسم اصلاً نباید سفید و سیاه را جزء رنگ به حساب آورد. خواهید پرسید پس رنگ سفید و سیاه اگر رنگ نیستند پس چیستند. جواب آن است که نقاشان حرفهاى با سفید و سیاه درجات مختلف تیرگى و روشنى رنگ یک جسم را به دست مىآورند. آنچه یک نقاش تازهکار را فریب مىدهد صورت زبان است؛ یعنى به همان نسبت که کلمه «رنگ» را براى رنگهاى اصلى به کار مىبرد براى سفید و سیاه هم به کار مىبرد. در نتیجه، با سفید و سیاه همان برخورد و بازى را مىکند که با رنگهاى دیگر.
در بازىهایى مثل شطرنج و در نظامهاى قیاسى مانند منطق و ریاضیات قواعدى در اختیار داریم که ما را از خطا حفظ مىکند. در زبان، «هیچ قواعد متشابهى که بر حسب آنها بتوان استعمال کلمه یا جملهاى را در متن معینى تعیین کرد، وجود ندارد».(41) پس در اینجا راهحل چیست؟ مسأله فلسفى در اینجا از طریق تحلیل عملکرد واقعى جملهها و نوع بازى زبانى استعمالشده منحل مىشود. لذا عمل فلسفه توصیف محض است؛ یعنى توصیف اینکه جملهها چگونه عمل مىکنند.
این سوءتفاهمها ریشههاى عمیقى در تفکر عادى دارند و اختفاى آنها به سبب ناآشنایى من و شما نیست، بلکه چون بیش از حد مأنوسند، از اینرو کشف فلسفى در امور بدیهى و توضیح واضحات است، اما کشف علمى در امور نوظهور، منفرد و غیرعادى است.
سوءتفاهم در فهمیدن؛ یکى از مصادیق مهم این سوء تفاهمها خود «فهمیدن» است. گاهى اوقات ما فعل را اینگونه تعریف مىکنیم که آنچه ما جسما انجام مىدهیم، مثل دویدن، کار کردن، و... فعل مىباشد. و از آنجا که زبان به ظاهر دلالت بر اعمال جسمانى دارد، با عملى که غیرجسمانى است، مثل «فهمیدن» به طور جسمانى برخورد مىکنیم و آثار جسمانى بودن را بر آن مترتب مىکنیم. اینجا است که در مورد «فهمیدن» دچار سوء تفاهم مىشویم. به دیگر سخن، عبارت «حالا مىفهمم» را داراى همان صورت منطقى مىدانیم که بر اعمال جسمانى دلالت مىآورد؛ یعنى جمله «حالا مىفهمم» را خبر از یک عمل ذهنى تلقى کنم به گونهاى که آن را مثل اعمال جسمانى قابل مشاهده بدانم، وگرنه نخواهم توانست از آن خبر بدهم.
ویتگنشتاین مىگوید که هنگام فهمیدن الف) هیچگونه عمل واحد ذهنى رخ نمىدهد؛ ب) بر فرض که رخ بدهد و قابل مشاهده باشد آن را فهمیدن نام نهادن خطا است؛ ج) عمل فهمیدن را خبر تلقى کردن مستلزم این است که اظهار خبر درباره چیزى باشد که هرگز مشاهده نشده است. مثال: شخصى سلسله اعدادى را به ترتیب خاصى مىنویسد، شخص دیگرى آن را مشاهده مىکند و در لحظهاى معین که قاعده را کشف مىکند و مىگوید «فهمیدم»، مىتواند عدد بعدى را حدس بزند. فهمیدن با اندیشیدن به رابطه فرمول اعداد یکى نیست. شاید فرمولها و قواعد دیگرى هم براى کشف رابطه اعداد موجود باشد. ناظر ممکن است این فرمول را اندیشیده باشد بدون آنکه قاعده رابطه اعداد کاتب را فهمیده باشد. حتى اگر آدمى تصورى داشته باشد که آن تصور صورت فهمیدن باشد جاى این سؤال هست که آیا آن را درست فهمیده یا غلط.
خبر دانستنِ «حالا مىفهمم» ناشى از سوء تفاهم درباره منطق آنها است. اگر این عبارت بخواهد خبر باشد، فقط زمانى صحیح مىبود که واقعه ذهنى مزبور حقیقةً مورد تجربه او واقع گردد. در این صورت او در خبر دانستن «حالا مىفهمم» محق مىبود، هرچند نمىتوانست سلسله اعداد را ادامه بدهد. و بالعکس اگر مىتوانست سلسله اعداد را ادامه دهد، اما هیچگونه واقعه ذهنى براى او حاصل نشده بود حق نداشت فهمیدن را خبر بدهد. از طرف دیگر، این صحیح نیست که «فهمیدن» را موضوعى تجربى بدانیم که مورد مشاهده واقع بشود؛ زیرا اگر چنین مىبود، فهمیدن با داشتن دلایل تجربى بر اینکه مىتوان صحیح عمل کرد مرادف مىشد، و حال آنکه چنین نیست.
اگر «حالا مىفهمم» خبر نیست، پس چیست؟ این جمله مثل اسماء اصوات و صداهاى تعجب «هورا!»، «آفرین!» و «آهان» است که نمىتواند مثل قضایا صادق یا کاذب باشند. در مورد آنها آنچه مىتوان پرسید این است که آیا موجّه هستند یا نه؛ یعنى بجا یا نابجا هورا کشید، بموقع یا دیر.
سوءتفاهم در اینجا شکل مىگیرد، یعنى صورت ظاهرى و نحو سطحى زبان ما را مىفریبد. باید مراقب باشیم دستور زبان سطحى (صرف، نحو و...) را با دستور زبان عمقى (هدف، فایده، کاربرد و بازى زبانى یا نحوه معیشتى که واژهها در آن ایفاى نقش مىکنند) خلط نکنیم.
براى فهمیدن بهتر این نکته، باید بین علت و توجیه فرق بگذاریم. شاید علت فریاد زدن «حالا مىفهمم» این بوده که فرمول را کشف کرده، یا توجه فورى او به اینکه چگونه باید عمل کرد. اما علت فریاد زدن هرچه باشد با موجّه بودن آن ارتباطى ندارد. موجه بودن فقط منوط به قدرت او در اثبات این است که رفتار حاکى از فهمیدن او بجا مىباشد. به فرض اینکه سلسله اعداد درست انجام نگیرد، مىتواند باز موجه باشد. در این صورت باید اشکال را کشف کرد؛ یعنى علت را نه توجیه را.
زبان خصوصى؛ زبان براى آنکه معنا داشته باشد باید از قواعد خاصى پیروى کند و قاعده جنبه اجتماعى دارد، بنابراین چیزى به نام «زبان خصوصى» نداریم.
یکى از خدمات ویتگنشتاین به فلسفه در همین مسأله قاعده و قانون است. در قاعدهها چند ویژگى وجود دارد: 1. قاعده همیشه همه ویژگىها و رویدادهاى ممکن را دربرنمىگیرد؛ یعنى همیشه این امکان هست که با موردى مواجه بشویم که قواعد پیشین نسبت به آن بیانى نداشته باشند. در واقع، هیچ دستگاهى ـ قاعده و زبان ـ از همه طرف محدود به قاعدهها نیست و قاعدهها همه راههاى رخنه را نمىگیرند و هیچوقت کامل نخواهند شد. مثلاً در بازى فوتبال در مسابقات جام جهانى توپى را بازیکن به طرف دروازه پرتاپ کرد. شتاب توپ آنقدر زیاد بود که زمانى که با تیرک دروازه برخورد کرد و با شتاب به داخل دروازه کمى آن طرفتر از خط دروازه با زمین برخورد کرد و با همان شتاب از دروازه خارج شد، از آنجا که چشم انسان نمىتواند محل اصابت توپ را با زمین با آن سرعت رصد کند، داور گلى مسلّم را منظور نداشت که به ضرر تیم شوتکننده تمام شد. این امر سبب شد که هیئت داوران نه فقط در موارد اینچنینى، بلکه در همه مواردى که به هر علتى ممکن است از دید بشرى داوران مخفى بماند، نتایج را حتى تا مدتها بعد از مسابقه اعلام نکنند و موارد مشکوک را از دوربینهاى فیلمبردارى با حرکت آهسته مجدّدا بررسى و پس از حصول اطمینان نتیجه را اعلام کنند. پس همیشه این امکان وجود دارد که موقعیت تازهاى پیش بیاید که در قواعد موجود پیشبینى نشده است.(42)
2. در قاعدهها همیشه جاى تفسیرهاى گوناگون وجود دارد، تا بدین وسیله مفسر قانون سعى کند رفتارى را ـ از خود یا موکل خود ـ مطابق قانون جلوه بدهد. وکیلان در محاکم قضایى با تفسیرى که از قانون ارائه مىدهند رفتار موکل خود را مطابق قانون مىنمایانند. اگر بتوان با یک تفسیر رفتارى را مطابق قانون و با تفسیر دیگر همان رفتار را مخالف قانون جلوه داد به نظر مىرسد خود قانون محلّى از اعراب نداشته باشد.
راهحل ویتگنشتاین: پیروى از قانون رفتارى اجتماعى است. لذا جامعه تعیین مىکند که چه چیزى مطابق قانون و چه چیزى مخالف آن است پس راه این است که ببینیم آیا شخص بر طبق قاعده، آنگونه که در جامعه براى این کار آموزش دیده عمل مىکند یا نه.(43)
عملکرد قاعده با عملکرد زبان یکى است؛ لذا با هم مرتبط مىشوند. شکى نیست که ما تجارب باطنى، از قبیل درد، خارش، سوزش، و... را در درون خود احساس مىکنیم. ادعاى ویتگنشتاین این است که ما نمىتوانیم در اینجا زبان خصوصى، به عنوان بازى زبانى تسمیه، داشته باشیم. یعنى زبانى نیست که احساسات باطنى و خصوصى ما را نامگذارى کند. دلیل آن از این قرار است:
احساسات باطنى مثل اشیاى خارجى نیست. در مورد اشیا یا انسانها در خارج مىتوانم بگویم شخصى که اینجا نشسته همان کسى است که من او را مىشناسم و نامش زید است؛ من مىتوانم حکم به هوهویّت(14) او بکنم، زیرا من در این حکم در معرض قضاوت دیگران هستم. اگر خطا کرده باشم، دیگران مرا تخطئه مىکنند، زیرا این زید در معرض مشاهده دیگران است.
اما چنانچه من براى بار اول احساس سوزشى داشته باشم و در دفترچه یادداشت خود آن را (ه.) نام بگذارم، و همچنین تصمیم بر آن داشته باشم که هر دفعه چنین احساسى به من دست داد، باز آن را (ه.) بنامم. (ه.) بنابر فرض اسم است نه وصف. اگر بعد از تسمیه این احساس مجددا بر من عارض بشود و من متوجه آن بشوم، در صورتى مىتوانم بگویم این همان احساس قبلى است که در تشخیص خود صائب باشم. اما زمانى که از صحت و درستى و صواب سخن به میان مىآوریم، باید براى صحت، مناط و ملاکى را پیشفرض گرفته باشیم. اگر ملاک صحت را نداشته باشیم سخن راندن از صحت بىمعنا است. در اشیاى خارجى این ملاک وجود دارد و آن قضاوت دیگران است. در مورد اشیاى باطنى درنهایت مىتوانم بگویم خیال مىکنم یا به نظر مىرسد که این همان احساس باطنى است، اما صرف خیال کردنِ من و به نظر رسیدن من که ملاک و دلیل نمىشود. منظور این نیست که اشیاى باطنى وجود ندارند، بلکه عقلاً نمىتوان نامى را براى آنها اختیار کرد و آنها را نام نهاد، لذا بین دو جمله «این همان احساس است» و «این همان احساس نیست» هیچ فرقى نیست؛ زیرا هیچکدام ملاک ندارند. و جملهاى که صدق و کذبش یکى است اصلاً قضیه نیست، لذا قضیه در زبان خصوصى محال مىگردد. نتیجه آنکه (ه.) اصلاً اسم چیزى نیست. بهغلط اسم گرفته شده است و جزء هیچیک از بازىهاى زبانى نیست. باز اضافه مىکنم که منظور ویتگنشتاین این نیست که مردم هنگام سخن گفتن از احساسات باطنى مهمل مىگویند، بلکه یعنى این نحو تکلم زبانى نیست که حاوى اسامى احساسات باشد زیرا شرایط بازى زبانى تسمیه را ایفا نمىکند؛ یعنى این شرط که آنچه تسمیه مىشود باید قابل تشخیص باشد.
این استدلال به شیوه قیاس استثنایى به این صورت است: اگر زبان خصوصى ممکن باشد، باید بتوانیم بین اینکه واژهاى را ـ اسم یک تجربه باطنى ـ واقعا صحیح به کار ببریم و اینکه فقط فکر کنیم آن واژه را صحیح به کار ببریم فرق بگذاریم؛ یعنى باید مفاد منطقى این دو بیان فرق کند. لکن نمىتوانیم فرق بگذاریم ـ چون ملاکى براى آن نداریم و نمىتوانیم درباره کاربرد صحیح و ناصحیح این واژه سخن بگوییم ـ پس زبان خصوصى ممکن نیست.
با این همه، سؤال این است که ما درباره احساسهاى خود سخن مىگوییم؛ اگر آنها را تسمیه نمىکنیم، پس با آنها چه کار مىکنیم.
ویتگنشتاین مىگوید زمانى که مثلاً من درد دارم، این احساس با نوع خاصى از رفتار در ارتباط است؛ مثل آنکه انسان بگوید «من درد دارم» در اینجا، بازى تسمیه یا بازى اخبار در کار نیست، یعنى کلمه درد نام آن احساس باطنى نیست. همچنین این جمله که «من درد دارم» منطقا خبرى درباره درد نمىتواند باشد، هر چند از نظر نحوى خبر محسوب بشود.
در خبرهایى که ما از اشیاى خارجى مىدهیم، مثل قضیه «من این لکه را سرخ مىبینم» بازى اخبار در کار است، اعم از آنکه قصد فریب باشد یا نباشد؛ یعنى این خبر هم احتمال صدق و کذب دارد هم فریب و عدم فریب و این از نظر منطقى اشکال ندارد. فرضا من اطمینان داشتم که لکه مزبور سرخ بود، اما حالا مىبینم اشتباه کردهام و رنگ آن مسى بوده است؛ اینجا چنین خطایى اشکال ندارد، زیرا قضیه از نظر منطقى خبر مىباشد و راه یافتن خطا در آن موجه است. لکه مزبور در معرض مشاهده انسانهاى دیگر مىباشد به همین جهت، تصویر خطا که یک مفهوم نسبى است ـ خطا نسبت به یک امر صحیح که اگر آن امر صحیح درست تصویر نشود خطا رخ مىدهد ـ امکان مىیابد. لکن در مورد درد نمىتوانیم بگوییم مطمئن بودم درد شدیدى داشتم، اما حالا مىبینم که خارش حادّ بوده است و من در اشتباه بودم. در مورد درد نه خطا راه دارد نه صدق و کذب، اما فریب راه دارد، مثل آنکه هنرپیشه ماهرى به دروغ بگوید «آخ» یا «من درد دارم» و در واقع درد نداشته باشد. در اینجا این شخص رفتار دردمندانه را به دروغ از خود بروز داده است. ویتگنشتاین مىگوید جمله «من درد دارم» خود جزئى از رفتار دردناک است یا به عبارت روشنتر مرتبه نازلهاى از خود درد مىباشد. این مثل آن است که من به جاى آن از شدت درد فریاد برآورم: «آخ!». این کلمه «آخ» اسم هیچ احساس باطنى نیست، بلکه مرتبه پائینترى از احساس درد است. در دستور و زبان این کلمات را اسماء اصوات مىنامند. منتها ذهن انسان لازمه این اسماء اصوات را به صورت خبر تفسیر مىکند: کسى که آخ بگوید حتما درد دارد و حال آنکه این چیزى را از صورت منطقى این عبارت عوض نکرده، فقط صورت نحوى آن را در قالب خبر ریخته است.
هر خبر منطقى، یا صدقش معلوم است یا معلوم فرض مىشود، لذا مىتوان درباره صدق آن سؤالهایى را مطرح ساخت: از کجا مىدانى که آن لکه سرخ است؟ آیا اطمینان دارى آنچه مىبینى واقع باشد؟ بیشتر دقت کن تا درست ببینى. اما در جمله «من درد شدیدى احساس مىکنم» معقول نیست بپرسند: از کجا میدانى؟ یا چطور به چنین اعتقادى رسیدى؟ یا امر کنند بیشتر دقت کن، شاید درد نباشد و خارش باشد.
این جمله نه اِخبار از درد است نه وصف رفتار دردآلود، بلکه مرتبهاى از خود درد است که از زبان گوینده بیرون ریخته.
لازمه این سخن ویتگنشتاین که زبان خصوصى محال باشد این است که کسى نمىتواند جهانبینى صرفا خصوصى داشته باشد و از درون بسازد تا به جهان بیرونى برسد. برخلاف فلسفه دکارت که او براى ساختن فلسفه خود از درون شروع مىکند؛ هر معیارى براى معنا نهایتا اجتماعى است، نه فردى. معناى هر واژه میوه متنى که نهال آن در آن ریشه کرده و به کار مىرود و آن متن هم از آبشخور کردارهاى اجتماعى و شیوههاى زیستن سیراب مىگردد. از آنجا که زبان و نحوه استفاده از زبان و پیروى از قواعد زبان را در جامعه مىآموزیم، مىتوانیم از شکاکیت مبتنى بر تفسیر زبان جلوگیرى کنیم.
پژوهشها و روانکاوى فروید: برخى از اندیشمندان این فلسفه دوم ویتگنشتاین را با روانکاوى فروید مقایسه کردهاند. فروید علتهاى روانرنجورى را در روان بیمار جستجو مىکند که ناخودآگاه است و وظیفه روانکاو این است که این علتهاى بیمارى را از سطح ناخودآگاه به سطح آگاه روان بیاورد و بیمار را از آن آگاه سازد. زمانى که بیمار از آن علت آگاه بشود در حقیقت درمان شده است. ویتگنشتاین مسائل فلسفى را مسبّب از سوءتفاهم و خلطبازىهاى زبانى با یکدیگر مىداند. عمل فلسفى آن است که با تحلیل بازىهاى زبانى و پیدا کردن بازى صحیح کلماتى که در آن استعمال مىشود این سوء تفاهمها را آشکار سازد که آشکار شدن همان و درمان همان. کار فلسفى، از نظر ویتگنشتاین، جنبه درمانى دارد؛ زیرا حیرت و سرگشتگى فلسفى را نوعى بیمارى تلقى مىکرد و بهترین راه درمان روش تحلیلى او است که با روانکاوى فروید یکى مىباشد. همچنین پریشاناندیشىها، در اثر پریشانگویىها و بدفهمى منطق زبان، گریبان ما را مىگیرد که عمدتا ناخودآگاه است و ریشههایى عمیق در سوء کاربردهاى زبانى دارد.
مباحث پژوهشها را در جملات زیر مىتوان خلاصه کرد:
1. زبان تصویر واقعیتها نیست بلکه از تعدادى بازىهاى زبانى تشکیل شده است؛
2. زبان غایات و مقاصد عدیدهاى دارد: وصف، امر، خواهش، تسمیه و...؛
3. معناى کلمه منوط به بازى زبانى معینى است که در آن واقع شده است؛
4. مسائل فلسفى مسبّب از سوءتفاهم و خلطبازىهاى زبانى با یکدیگر است؛
5. فلسفهورزى این است که این سوءتفاهمها را با تحلیل قواعد بازىهاى زبان و پیدا کردن قواعد صحیح بازى برطرف کرد؛
6. مشکل فلسفى مثلاً از این مغالطه ناشى مىشود که جملاتى را که خبر، گزارش، یا وصف نیستند خبر، گزارش یا وصف به شمار آوریم؛ این مغالطه در فرایند «فهمیدن» رخ مىدهد که «من مىفهمم» را خبر یا وصف درباره چیزى بدانیم یا احساسات باطنى را به صورت خبر بیان کنیم و حال آنکه هیچکدام از آنها خبر نیستند.
7. معناى جمله را باید طریقه استعمال آن دانست، نه مدلول آن. «دنبال معنا نروید، دنبال کاربرد بروید.»(44)
رساله در مقایسه با پژوهشها
در ذیل این عنوان، به مواردى که بین رساله و پژوهشها نسبتى برقرار است اشارت مىآوریم تا وجه اشتراک و افتراق آن دو هر چه دقیقتر مشخص گردد:
1. در رساله معنا داشتن کلمه به این است که اسم چیزى باشد که آن را مىنمایاند و معناى جمله به تصویرى است که از چینش اشیاء در خارج بازمىنمایاند. در پژوهشها معناى کلمه و جمله به نحوه استعمال آنها و نقشى که در بازى زبانى خاص ایفا مىکنند معین مىگردد.
2. در رساله زبان به تصویر تشبیه شده است و در پژوهشها به ابزارى که مىتوان براى منظورهاى خاصى از آن استفاده کرد، یکى از این منظورها تصویر است.
3. در رساله از یک زبان واحد سخن مىرود، در پژوهشها سخن از بىنهایت بازى زبانى است.
4. در رساله زبان یک ماهیت مشترک دارد و آن تصویر عالم است، در پژوهشها زبان ماهیت مشترکى ندارد و ویتگنشتاین به همین منظور زبان را به بازى تشبیه کرده است؛ زیرا بازیها هیچ وجه مشترکى ندارند، نهایت یک شباهت خانوادگى است. در یک خانواده اعضاى آن هر یک دستهاى از ویژگىهاى خَلقى و خُلقى را از طریق آنها دستچین کرده که هر چند بین تعدادى از آنها بعضى ویژگیهاى متشابه وجود دارد، اما نمىتوان ویژگى واحدى را در همه آنها سراغ گرفت.
نکته دیگرى که ویتگنشتاین از این تعبیر بازى زبانى استفاده مىکند و باید بر آن تأکید کرد، این است که ما در زبان همیشه بازیگر هستیم نه تماشاگر؛ یعنى نمىتوانیم از موضع ناظر به زبان نگاه کنیم بهگونه تماشاگر بازى فوتبال. ما هر چند بخواهیم به بازى زبانى دیگران نظر بیفکنیم باز از منظر یک بازى زبانى دیگر بدان نگاه مىکنیم لذا در یک جامعه ملى مثل یک کشور، یا بینالمللى، همچون شبکه جهانى اینترنت، در ساحتهاى گوناگون دینى، فلسفى، اجتماعى، سیاسى، اقتصادى و... شبکهاى از بازىهاى زبانى شکل مىگیرد که همچون تور ماهیگیرى در نقطههاى خاصى به هم مىرسند. یا همچون آینههایى که در برابر هم قرار گرفته باشند، تصاویر بازتابى را در یکدیگر متداخل مىکنند. خلاصه آنکه نمىتوانیم از بازى زبان خلاص بشویم.
5. در پژوهشها مسأله تقسیم گزارهها به اولیه و غیراولیه و تابعیت صدق مردود شمرده مىشود و همه گزارهها را باید با بازى زبانى خود سنجید. بههمین جهت، در رساله منظور از تحلیل، بازگرداندن گزارههاى غیراولیه به اولیه است. در پژوهشها منظور از تحلیل گزارهها، گذشتن از دستور زبان سطحى (صرف و نحو و...) و فهمیدن دستور زبان عمقى (هدف و فایده بازى زبانى خاص) است به منظور کشف منشأ سوء تفاهم و سوء کاربرد زبان.
6. در رساله اشیا بسیط معناى اجزاء گزارههاى اولیه مىباشند و اشیاء مرکب ما به ازاى اجزاى گزارههاى غیراولیه اما در پژوهشها تقسیم اعیان خارجى را به مرکب و بسیط ردّ مىکند و مىگوید بساطت و ترکیب دو مفهوم نسبى هستند، نه مطلق، و به بازى زبانى مربوط به آن بستگى دارد، خارج از آن بازى بحث از بساطت یا ترکیب چیزى مهمل است.
7. در رساله از صورت منطقى و صحیح گزارهها سخن مىرود، در پژوهشها صورت صحیح معناى خود را از دست مىدهد. «هر جملهاى به همان حالى که هست درست است. عمل فیلسوف کشف صورت صحیح گزارهها نیست بلکه فهمیدن آنها که چه عملى انجام مىدهد».
8. در رساله نظر به ماهیت زبان است (ماهیت تصویرى) در پژوهشها نظر به وجود زبان است به عنوان یک پدیده اجتماعى.
9. در رساله ارزش کلمات و جملات به صدق تفسیر مىشود (اصطلاح truth-function را چه تابع صدق معنا کنیم چه تابع ارزش فرق چندانى به لحاظ معنا ندارد، تفاوت فقط در این است که برگردان تابع صدق گویاتر و رساتر مىباشد)، اما در پژوهشها ارزش کلمات به نقشى است که در یک موقعیت خاص در یک جمله و آن جمله در یک موقعیت اجتماعى بازى مىکنند. مثلاً قرار گرفتن مهرههاى شطرنج در هر خانهاى معناى خاصى به آن مىدهد، زیرا کاربرد خاصى مىیابد. اگر یک مهره سرباز بتواند با یک حرکت شاه را آچمز کند ارزش آن از مهره وزیرى که در محاصره باشد و کارى از آن برنیاید بیشتر است.
10. در پژوهشها، برخلاف رساله، زبان پدیدهاى اجتماعى تلقى شده است. به هر تقدیر رساله نسبت به این امر و مسأله زبان خصوصى ساکت است.
11. در رساله و پژوهشها باید ریشه مسائل فلسفى را در زبان حل کرد. تجربه و تفکر جداى از زبان ممکن نیست. زبان قالبى است که به تفکر ما شکل مىدهد و در همه زوایاى اندیشه بشرى رخنه کرده است.
در بوته نقد
اهمیت هر فیلسوف برجستهاى بیش از آنکه در آراء و نظریاتش باشد، در مکتب فلسفى و چرخشى است که در آبراه فلسفه ایجاد مىکند. فىالمثل اهمیّت دکارت که در صدر فلسفه جدید تکیه زده است در این بود که برخلاف اسلاف خود که فلسفه را از خارج آغاز مىکردند از درون خود آغاز نمود. همزمان، اصحاب اصالت تجربه بودند که در مقابل اصحاب عقل جبهه گرفتند و مدعى شدند که فلسفه را باید با ابزار تجربه از جهان بیرون قرائت کرد. پس از آنها نوبت به کانت رسید. اهمیت او در این بود که مىخواست به نوعى بین این دو مکتب جمع کند، لذا سعى خود را بر این نهاد تا حدود عقل و تجربه را با موشکافى معین سازد.
اهمیت ویتگنشتاین نیز در این بود که اولاً اعتقاد داشت مشکلات فلسفى را باید در زبان حل کرد، نه با عقل یا تجربه یا مقولات و... ما قبل از آنکه به هر یک از آنها بپردازیم ـ یا بهطور کلى به هر چیزى بپردازیم ـ با اولین چیزى که مواجه مىشویم زبان است. اگر مشکل زبان حل بشود، مسائل فلسفى نیز حل خواهد شد. ثانیا او بنیانگذار دو مکتب بزرگ فلسفى به شمار مىرود که هر یک پس از مطرح شدن نه تنها فلسفه که سایر رشتههاى علوم انسانى را نیز تحت تأثیر قرار داد. به همین جهت در رشتههاى مربوطه کم و بیش نام او را در فهرست اعلام کتابهایى که در این زمینه نوشته شده مشاهده مىکنیم. بخش اعظم این اهمیت به خود شخصیت این فیلسوف بزرگ بازمىگردد که با هیچ پیشزمینه فلسفى زمانى که نزد راسل، آن فیلسوف سرشناس، فلسفه تلمذ مىکرد او را تحت تأثیر خود قرار داد. راسل خود در کتاب مسیر تکامل فلسفى من این تأثیر را گوشزد مىکند.
در هر حال، این مسأله دم فروبستن و قلم در قلمدان نهادن و نقد نکردن را توجیه نمىکند. در پرداختن به فلسفه، گاهى تاریخ فلسفه را مىخوانیم. در اینجا آنچه باید مصروف همت ما بشود این است که ببینیم کدام فیلسوف در فلان مسأله در چه تاریخى چه رأیى ابراز کرده است. گاهى هم هدف ما از خواندن فلسفه این است که به دنبال حل مسائل فلسفى خود باشیم.
هر یک از این مکاتب فلسفى به منزله ماشینى است که ما را سوار مىکند و به مقصد خاصى مىرساند. بعضى از فلسفهها شتاب خوبى دارند اما در ادامه به رونقسوزى یا روغنسوزى مىافتند و انسان را در جاده برهوت وامىنهند، مثل پوزیتیویسم. اصالتتجربیان بیشتر به سیستم برق و نور ماشین توجه مىکنند، غافل از آنکه میدانى که نور ماشین روشن کرده بسیار محدود است و تا موتور عقل به حرکت درنیاید، جلوتر را نشان نمىدهد. اصالت عقل بیشتر به موتور و حرکت ماشین عنایت مىورزند غافل از آنکه اگر موتور عقل به نور حس روشن نگردد پاى در تاریکى جهان خارج مىگذارد. مکتب کانت به جنبه فنى فلسفه توجه دارد، اما از صافکارىهاى اندیشه در جملات و رنگآمیزى آن با کلمات غافل مانده است. ویتگنشتاین به تراشکارىهاى لسانى و چکشکارىهاى بیانى و گاهى نقاشى جهان در زبان و گاهى هم به کاربرد واژگان در لسان عطف توجه کرده است، اما از جنبههاى دیگر غافل. اگزیستانسیالیستها خودِ راننده (انسان) را اصل قرار داده و براى آنکه انسان خود به دستافزارى در خدمت ماشین تبدیل نگردد پیشنهاد کردهاند که این راه را پیاده و به دور از ماشین گز کند، تا در سختى راه ماهیت انسانى خود (اختیار) را تحقق بخشد.
سه اشکال: از ابعاد منفى فلسفه ویتگنشتاین:
1. ضدیت او با نظریهپردازى است. او مخالف بود که «نظریه یا توصیفى کلى براى پدیدارهاى معمایى و گیجکننده پیدا کنیم، به خصوص پدیدارهاى مربوط به زبان و ذهن».(45) این حرف بسیار ناپخته است. انسان فقط در چارچوب نظریه مىتواند جهان و زبان را درک کند، بدون آن نه مىتوان اندیشید و نه سخن گفت. فلسفه خود ویتگنشتاین ناخودآگاه مبتنى بر نظریههاى کلى است. ظاهرا این گرایش ضدنظرى از این خطا مایه مىگیرد که او سعى مىکند از نظریه تصویرى در جوهر زبان اعراض کند و بگوید زبان متشکل از ابزارهاى مختلفى براى علامت دادن به یکدیگر مىباشد و این تلقى به اینجا کشید که بازىهاى زبانى نامحدود است، و نامحدود را نمىتوان در یک نظریه کلى محدود کرد.
لکن حقیقت این است که تئورى تصویرى جوهره گزارههاى اخبارى است. ثانیا خود این مبنا یک نظریهاى کلى است که از این نظرگاه کلى به زبان نظر شده است.
2. مسائل مابعدالطبیعى: اصرار ویتگنشتاین مبنى بر اینکه فلسفه صرفا توضیحى و تشریحى است نه چیز دیگر، توضیح و توصیف بخش کوچک و مقدمى براى روح فلسفه مىباشد که عمدتا استدلال است. «بیزارى ویتگنشتاین از بحث نظرى و پافشاریش بر اینکه فلسفه باید صرفا توصیفى و تشریحى باشد نه انتقادى، در بعضى زمینههاى حساس [مثل زبان دینى و مابعدالطبیعه] او را به پریشانگویى مىاندازد».(46)
منظور ویتگنشتاین از تحلیل و توضیح این است که ما گزارهها را از مرتبه زبان سطحى متعارف به مرتبه عمقى کارکرد و نقش آن در ساحتهاى زندگى برگردانیم. آنوقت نه تنها خواهیم دید که بسیارى از مشکلات فلسفى حل مىشود، بلکه از ریشه منحل مىگردد. این نگرش نوعى ردیداکشنیزم(15) و تحویلگرایى در زمینه فلسفه و بهخصوص دین و زبان دینى مىباشد، یعنى مسائلى را که در این زمینهها براى انسان مطرح است به سطح بقیه مسائل روزمره و پیش پاافتاده این جهانى که در سطح عمقى و کاربردى زبان خود را نشان مىدهد تنزل دهیم و تحویل گردانیم. به این بیان که ببینیم گزارههاى مابعدالطبیعى و دینى چه نقشى در زندگى بشر ایفا مىکنند، و انسان با این گزارهها چه بازى را انجام مىدهد.
اگر ویتگنشتاین از اینگونه گزارهها نقش و کارکرد این جهانى آنها را اراده کرده باشد، این همان بازگرداندن مسائل آن جهانى به مسائل این جهانى است و اشکال وارد مىشود؛ زیرا مسائل مابعدالطبیعى براى انسان مشکلاتى اصیل و سرشتساز است و تحویلگرایى در این مسائل در حقیقت غفلت ورزیدن از این مسائل مىباشد، نه حل کردن یا منحل کردن آنها. این تفسیرى است که بعضى به ویتگنشتاین نسبت مىدهند.
و اگر منظور او نقش و کارکرد آن جهانى باشد، که بدینسان پاى امر رازورزانه به ساحت زبان بازمىشود، این اشکال تحویلگرایى وارد نخواهد بود. اما این مسائل همچنان مطرح خواهند بود و تئورى زبانى ویتگنشتاین تا با یک دین آسمانى درنیامیزد نمىتواند آنها را حل کند. «به عقیده من، پیداست که ویتگنشتاین تشنگى عمیق دینى داشته است. نگرش او نسبت به دین، نگرش طبقه متوسط انگلیسى و امریکایى نبوده است که فقط به چیزکى در صحبتهاى روز یکشنبه محدود مىشود. در نوشتههاى خصوصىتر او بارها اشارههایى به خدا دیده مىشود و به اینکه وضعش را باید با خدا درست کند. با وجود این، به نظر من اگر از کسانى که او را شخصا مىشناختهاند سؤال کنید اکثرا خواهند گفت او ملحد و خدانشناس بوده است. جالب توجه اینکه وقتى سخنانش را درباره خدا مىخوانید، بعید نیست احساس کنید که هم خدا را مىخواسته هم خرما را، یعنى هم مىخواسته راجع به خدا صحبت کند و هم مىخواسته ملحد باشد و دو پا را در یک کفش مىکرده که براى فهم گفتار دینى، باید ببینید این گفتار در زندگى مردم چه نقشى دارد. البته این حرف درست است. ولى تا توجه نکنید که گفتار دینى بر چیزى فراسوى خودش دلالت مىکند، نقش آن را در زندگى مردم نخواهید فهمید. صریح بگوییم، مردم عادى به این دلیل نماز مىخوانند و دعا مىکنند که معتقدند آن بالا خدایى هست که مىشنود. اما اینکه آیا خدایى هست یا نیست که دعایشان را بشنود، فىنفسه جزء بازى زبانى نیست،... باید روشنفکر دینى بسیار لطیفطبعى باشید که بدانید خارج از حوزه زبان خدایى نیست که به دعایتان گوش بدهد و با وجود این باز هم دعا کنید».(47)
3. فلسفه تحلیلى یا منطق تحلیلى: به نظر اینجانب، مهمترین ایراد به فلسفههاى تحلیلى این است که اینها اصلاً فلسفه نیستند، بلکه بیشتر در حوزه منطق قرار مىگیرند. لذا سزاوار آن است که آنها را منطق تحلیلى نام بگذاریم. خود این یکى از مصادیق خلط دو بازى زبانى است، زبان منطق و زبان فلسفه، که منشأ پریشاناندیشیها و پریشانگویىهاى بسیارى شده. حوزهها و قلمروهاى علوم و فلسفه و هنر و... مثل موقعیتهاى جغرافیایى کشورهاست. نقاط مرکزى مشخصا تابع یک کشور مىباشد و هیچکس در آنها شبههاى ندارد. اما وقتى به نواحى مرزى دست مىگذاریم، مىبینیم بین دو کشور نزاع و کشمکش برپا است؛ هر کدام دهکدهاى را که در وسط مرز واقع شده تابع خود مىداند. بعضى از مسائل هست که از عهده هیچ شاخه علمى و منطقى ساخته نیست مثل مسائل مابعدالطبیعى: موجود بما هو موجود چه اوصاف و عوارضى دارد؟ مبدأ هستى کجاست؟ فرجام آن به کجا منتهى مىشود؟ و... اینها سؤالاتى نیست که از عهده علوم یا منطق برآید. و چون متفکران تحلیلى منطق خود را فلسفه نامیدند از آن بازى فلسفى را طلب مىکنند، یا اینکه گفتهاند اینها اصلاً مسأله نیستند و شبه مسألهاند و این چیزى جز پاک کردن صورت مسأله نیست.
با روانشناسى رفتارى: از ابعاد مثبت آن پرداختن به زبان از جنبه کاربردى است که تقریبا تا آن زمان به این بُعد توجهى نشده بود. از همین منظر بود که ویتگنشتاین زبان را یکى از صورتهاى رفتار انسانى قلمداد نمود و از همین راه وارد روانشناسى رفتارى شد. هر زبان، نوعى معیشت و زندگى است «اگر شیر سخن بگوید ما نخواهیم فهمید»؛ زیرا نوع زندگى ما از نوع زندگى شیر متفاوت است. مؤید این مطلب مطالعات پژوهشگرانى است که براى مطالعه در زندگى شیرها مدتهاى مدیدى را با آنها زندگى مىکنند آنگاه هر حرکت آنها را، از باب زبان اشاره، به یک معناى خاصى تفسیر مىکنند.
با ترجمه: از بهرههایى که از این نظریه مىتوان برد در روشهاى ترجمه است. وقتى مىخواهیم جملهاى را از زبانى به زبان دیگر برگردانیم باید به کاربرد آن توجه کنیم، وگرنه در موارد بسیارى به پریشانگویى منجر خواهد شد که موجب سوء تفاهم مىشود. مثلاً در زبان انگلیسى در مقام پاسخ از تشکر گاهى اوقات مىگویند: «Youre Welcome» یعنى قابلى ندارد، حال اگر کاربرد را مد نظر قرار ندهیم و بخواهیم الفاظ را ترجمه کنیم «خوش آمدید» بىربط خواهد بود.
مورد دیگر، اگر فرضا در رستوران باشید و گارسن به شما بگوید «آیا قهوه میل دارید؟»، چنانچه بگویید «بله، خیلى ممنون: Yes, thank you»، گارسن گمان مىکند، شما او را مسخره مىکنید؛ زیرا در فرهنگ زبان انگلیسى، چنانچه چیزى را خواسته باشید، مىگویید: «بله، لطفا: Yes, please» و چنانچه نخواسته باشید، مىگویید: «خیر، ممنون: No, thank you»، یعنى تشکر را با منفى مىگویند.
مورد دیگر: چنانچه از مسافرت تفریحى برگشته باشید، دوست شما خواهد پرسید: «Did you have a good time?» یا «Did you enjoy yourself?» اگر به کاربرد توجه کنیم، یعنى «آیا خوش گذشت؟». لکن اگر به کاربرد جملهها توجه کافى ننماییم، همیشه نمىتوانیم معادل دقیق آن را در زبان مقصد پیدا کنیم. شاید بعضى گمان ببرند این ترجمه آزاد است، اما چنین نیست. اگر بدون توجه به کاربرد الفاظ این جملهها را به زبان فارسى معنا کنیم «آیا وقت خوبى داشتید؟» یا «آیا از خودتان لذت بردید؟»، معنا در ذهن فارسىزبان منتقل نشده یا سوء تفاهم رخ خواهد داد.
قضاوت دیگران در مورد ویتگنشتاین: از دو فلسفه ویتگنشتاین، سهگونه ارزیابى مختلف شده است «عدهاى ـ و شاید اغلب ـ هر دو فلسفه قبلى و بعدى را محصول نبوغ دانستهاند. دیگران ـ از قبیل برتراند راسل ـ فلسفه قبلى او را محصول نبوغ ولى فلسفه بعدى را ناچیز شمردهاند. و باز عدهاى دیگر ـ مثل کارل پوپر ـ ارزشى براى هیچکدام قائل نبودهاند».(48)
کوئین تن مىگوید: «نبوغ فیلسوف ممکن است در طرح پرسشهایى بنیادىتر و قویتر از سؤالاتى باشد که دیگران قبلاً کرده بودند، یا تردید کردن در آنچه پیشتر مسلم دانسته شده بود. به عقیده من، این هر دو بخش در فلسفه ویتگنشتاین با موفقیت صورت گرفته است».(49)
پىنوشتها
1. در این قسمت از دائرةالمعارف انگلیسى فلسفه پل ادوارد و مقاله ویتگنشتاین به قلم شاگردش، نورمن ملکم، استفاده شده است.
2. یوستوس هارتناک، ویتگنشتاین، ترجمه منوچهر بزرگمهر (انتشارات خوارزمى، 1351) ص33.
3. همان، ص37.
4. براین مگى، مردان اندیشه، ترجمه عزتالله فولادوند (انتشارات طرح نو، 1374) ص218.
5. ر.ج. هالینگ دیل، مبانى و تاریخ فلسفه غرب، ترجمه عبدالحسین آذرنگ (انتشارات کیهان، 1364) ص177.
6. همان، ص178.
7. همان، ص179.
8. همان، ص180.
9. باید توجه داشت که فرانسه کشورى است جمهورى و پادشاه ندارد. در این فرض موضوع این گزاره از هیچ موجود خارجى حکایت نمىکند.
10. در فلسفه اسلامى به «بحر من زیبق بارد بالطبع» براى اثبات وجود ذهنى مثال زدهاند؛ به این بیان که چون دریاى جیوه در خارج وجود ندارد پس در ذهن وجود دارد و در نتیجه مىتوان گفت از نظر فلسفه اسلامى این موضوعها داراى وجود ذهنى هستند. ر.ک: شرح المنظومه، تصحیح و تعلیق آیةالله حسنزاده، ج1/2، ص124.
11. ریچارد باپکین و آوروم استرول، کلیات فلسفه، ترجمه سیدجلالالدین مجتبوى (انتشارات حکمت، 1402ق.) ص400.
12. بعضى از متکلمین اسلامى در خصوصِ «ممکنات فعلیّت نایافته» به لحاظ تعلق علم پیشین خداوند به موجودات، قبل از وجود آنها، چنین جواب دادهاند که این ممکنات قبل از وجودشان داراى نوعى ثبوتند ولذا واجب به آنها، به لحاظ ثبوتشان، علم دارد. این متکلمین از یک طرف، ثبوت را اعم از وجود مىدانند و از طرف دیگر بین وجود و عدم واسطه قائلند؛ یعنى ممکنات قبل از وجودشان، نه موجودند و نه معدوم، بلکه ثابتند.
13. ر.ک: فردریک کاپلستن، تاریخ فلسفه، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى (انتشارات علمى فرهنگى و انتشارات سروش، 1370) ج8، ص470ـ480 و ریچارد باپکین و آوروم استرول، همان، ص405ـ406.
14. براى تفصیل بیشتر در این زمینه ر.ک: صادق لاریجانى، دلالت و ضرورت3 و کواین، «در باب آنچه هست»، ارغنون ش7 و 8.
15. راسل «در سرآغاز سخنرانىهایش درباب فلسفه اتمیسم منطقى که در سال 1918 ایراد کرد این نکته را یادآور شد که گفتههایش در این سخنرانیها عمدتا مربوط به اندیشههایى است که از ویتگنشتاین آموخته است»، ریچارد باپکین و آوروم استرول، همان، ص482.
16. شاید مناسب باشد در اینجا به حادثهاى که ویتگنشتاین در آن، همچون ارشمیدس فریاد برآورد: «حالا فهمیدم، جوهر زبان یعنى همین»، اشاره کنیم.
چنین نقل مىکنند که در دادگاهى درباره جریان تصادفى که در خیابان رخ داده بود براى مشخص کردن دقیق جزئیات آن حادثه از ماکت استفاده کردند و کوشیدند کل حادثه را بازسازى کنند تا بتوانند بر اساس آن حکم صحیحى صادر نمایند. ناگهان به ذهن ویتگنشتاین خطور کرد که همانطور که این کروکى مىتواند با حفظ تناظر یکبهیک واقع را تصویر کند، زبان هم همین کار را بر عهده دارد و این مهمترین یا تنها کارى است که از زبان ساخته است. آنگاه ویتگنشتاین سعى کرد به اعماق این تئورى نفوذ کند و لوازم آن را بیرون بکشد. ر.ک: براین مگى، همان، ص159.
17. باید توجه داشت که طبق نظر ویتگنشتاین، زبان جهان را تصویر مىکند، اما خود این نسبت تصویرى بین زبان و جهان را نمىتوان حتى به کمک زبان نمایاند. یعنى آنچه را یک گزاره نشان مىدهد یک وضعیت امور «State of affairs» است، نه نسبت بین این گزاره و محکى آن.
18. ر.ک:
Tractatus Logico - Philosophicus: Ludwig Wittgenstein, Routledge, 1961-1995.
19. «ضرورت، تئورى تصویرى ویتگنشتاین و توضیح او درباره حقیقت منطقى به نظریهاى خاص درباب ضرورت و همچنین انکار هر شناختى نسبت به آینده انجامید. گزارههاى صادق فقط مىگویند که اشیاء چگونه هستند نه اینکه چگونه باید باشند. تنها ضرورت ممکن در گزارههاى همانگویانه و معادلههاى ریاضى تجسم یافته است. همانگویانهها و معادلهها هیچکدام چیزى را درباره جهان نمىگویند. بنابراین هیچ ضرورتى در جهان وجود ندارد. «بیرون از منطق هر چیزى اتفاقى است» (6.3). یک گزاره را از گزاره دیگر تنها در صورتى مىتوان استنباط نمود که بین آنها یک ارتباط ساختارى و درونى باشد. وجود یک وضعیتى از امور را نمىتوان از دیگر وضعیت امور، که از آن کاملاً متفاوت مىباشد، استنباط نمود (5.135). اما این مطلب با استنتاج نسبت به وضعیت امور در آینده مرتبط مىباشد. از این رو، ویتگنشتاین اظهار داشت که ما نمىدانیم فردا خورشید طلوع خواهد کرد یا نه (6.36311).». (The Encyclopedia of Philosophy, Vol. 8, Paul Edwards, Macmillan, inc. 1972).
20. Tractatus Logico - Philosophicus, ibid, 4.04.
21. «تناظر یکبهیک را بسنجید با: «تناظر چندبهیک» و «تناظر یکبهچند». دو مقوله اخیر بویژه در زبانهاى طبیعى مطرحاند که در آنها ممکن است براى یک شىء چند نشانه به کار رود و یا یک نشانه بر چند شىء دلالت داشته باشد». ر.ک: سیدشمسالدین ادیب سلطانى، رساله دین (مرکز ایرانى مطالعه فرهنگها، 1359) ص61.
22. Tractatus Logico - Philosophicus, ibid, 3.21.
23. ویتگنشتاین معتقد است از طریق فرافکنى مىتوان با اشیاء فى نفسه از ارتباط بر قرار کرد. اما کانت معتقد است به خود نومنها و اشیاء فىنفسه نمىتوان معرفت حاصل کرد. ر.ک:
Tractatus Logico - Philosophicus, ibid, 3.12.
24. Ibid, 4.26 & 27.
25. Ibid, 2.0271
26. Ibid, 3.25
27. ویلیام دانالد هارسون، لودویگ ویتگنشتاین، ترجمه مصطفى ملکیان (انتشارات گروس، 1378) ص26ـ31.
28. Tractatus Logico - Philosophicus, ibid, 4.211.
29. Ibid, 3.23.
30. همان، ص30.
31. یوستوس هارتناک، همان، ص59.
32. همان، ص60ـ61.
33. براین مگى، همان، ص167.
34. ر.ک: فردریک کاپلستن، همان، ص485.
35. «ویتگنشتاین بخصوص معتقد شد که خود نسبت زبان با دنیا را نمىتوان به نحو مفید معنا با زبان نمایاند یا درباره آن به کمک زبان بحث کرد». ر.ک: براین مگى، همان، ص159.
36. «براى اینکه گزارهاى بتواند صادق باشد، باید بتواند کاذب هم باشد» .(Tractatus Logico - Philosophicus, ibid, 5.6.015)گزارههاى مابعدالطبیعى را با زبان معمولى نه مىتوان تصدیق کرد و نه تکذیب.
37. ویتگنشتاین مىگوید: «براستى، چیزهایى هستند که به قالب واژه درنمىآیند. اینها خود را آشکار مىسازند و همان امر رازآمیزند» .(Tractatus Logico - Philosophicus, ibid, 6.522)
38. اى. جى. آیر، زبان، منطق، حقیقت، ترجمه منوچهر بزرگمهر (مؤسسه انتشارات علمى دانشگاه صنعتى شریف) ص90
39. Tractatus Logico - Philosophicus, ibid, 4.024.
40. بخش اعظم این قسمت از یوستوس هارتناک، ویتگنشتاین، ترجمه منوچهر بزرگمهر استفاده شده است.
41. یوستوس هارتناک، همان، ص99.
42. براین مگى، فلاسفه بزرگ، ترجمه عزتالله فولادوند (شرکت سهامى انتشارات خوارزمى) ص557.
43. همان، ص558.
44. همان، ص545.
45. براین مگى، آشنایى با فلسفه غرب، ترجمه عزتالله فولادوند، ص566.
46. براین مگى، فلاسفه بزرگ، ص569.
47. همان، ص569ـ570.
48. براین مگى، مردان اندیشه، ص177.
49. همان، ص177ـ178.
________________________________________
1 . Ludwig Josef Johann Wittgenstein.
2 . David Pinsent.
3. Tractatus Logico - philosophicus.
4 . Theory of descriptions.
5 . Alexander Meinong.
6 . The theory of descriptions.
7 . The cases.
8 . State of affairs.
9 . Projection.
10 . Conventional.
11 . Truth-function.
12 . Philosophical Investigations;
براى رعایت اختصار، از این به بعد با عنوان «پژوهشها» به این کتاب اشاره مىکنیم.
13 . Piero Sraffa;
14 . identitiy;
15. reductionism