دین و علوم تجربى: کدامین وحدت؟!
آرشیو
چکیده
متن
در این نوشته نگارنده درصدد استبا تشریح سرمشق ادراکى و نگرش به علوم به عنوان پدیدهها و رویدادهاى اجتماعى، وجوه تمایز و تقابل آن را با سرمشق زبانى و بهایى که نگرش ادراکى به روششناسى و معرفتشناسى در علوم تجربى مىدهد آفتابى کند. این کار هرچند با تشریح و ایضاح لوازم نگرش نخست، تعقیب مىشود اما در عین حال سخن از مقایسه و سنجش مبادى و لوازم دو سرمشق بسیار به میان مىآید. اساس نگرش زبانى، بررسى علوم به عنوان رویدادهایى اجتماعى و تبیین نحوه وقوع آنها و ارتباطاتشان با سایر پدیدههاست، بدینترتیب، ظاهرا نمىتواند بدیلى براى سرمشق ادراکى که در آن دغدغه واقعگرایى و منطقى بودن، بیداد مىکند، باشد. از این رو، چگونگى مکمل بودن دو سرمشق بیشتر براى خود جا باز مىکند.
در هر حال، مجله با اذعان به برخى ابهامات این نوشته، در طرح سرمشق زبانى مبادرت به نشر این مقاله در فضاى علمى ایران اسلامى نمود تا فرزانگان و فرهیختگان وارد گود شده تضارب، آراء پدید آمده و کمال فرهنگى گامى جلوتر رود. مجله براى نشر هر کدام از دو دیدگاه و یا نگرش تلفیقى و یا نقد هریک از آنها به استقبال نشسته است.
لا اکراه فى الدین قد تبین الرشد من الغى فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقى لا انفصام لها و الله سمیع علیم.
(بقره / 256)
پیش درآمد
شالودههاى نظرى بحثى که مطرح مىشود مبتنى بر آراء اندیشمند فقید فرانسوى میشل فوکو است. این اشاره مىتواند کمکى باشد براى کسانى که مىخواهند احاطه جامعترى بر این بحث داشته باشند. وى با ارائه نظریه دانش - قدرت نشان داد که دانش و قدرت دو روى یک سکه هستند و هر یک موجد دیگرى است، او همچنین نظریه «باستانشناسى» و «نسبشناسى» را به جاى «معرفتشناسى» و «تاریخ علم» مطرح کرده است. در ضمن بحث اشاراتى به این رویکردها خواهد رفت.
دین چیست و علم تجربى کدام است؟
تعریف مفاهیم دین و علم تجربى دستکم به صورت موقتى در چنین بحثى اجتنابناپذیر مىباشد. از آنجا که هدف اصلى این مقاله کاوش معانى این مفاهیم نیستبلکه تحقیق رابطه مصادیق آنها با یکدیگر است و نیز به دلیل آن که مصادیق خارجى این دو امورى کموبیش شناخته شده در عرف مىباشند، خود را از ارائه تعریفى منطقى و جامع و مانع در اینجا معاف مىدارم. (به ویژه در ارتباط با دین و تعریف آن این مقاله ساکتخواهد بود و چون هدف اصلى شناخت علم تجربى استسعى خواهد شد ویژگیهاى آن بیشتر به بحث گذاشته شود). (1) آشنایان به جامعهشناسى و مردمشناسى بىنیاز از معرفى اثرى در زمینه تعریف دین از دیدگاه این رشتهها مىباشند در این مقاله دین اسلام به عنوان مصداق بارز و تام دین برگزیده شده است. گرچه پارهاى از آنچه راجع به اسلام گفته مىشود ممکن است در مورد ادیان دیگر نیز صادق باشد، در ارتباط با مساله حاکمیتبر سرنوشتخود، اسلام ویژگى خاص خود را دارد که به خواستخداوند اشاراتى بدان خواهد شد. در هر صورت در این نوشته هر جا سخن از دین مىرود مقصود دین اسلام است.
هرچند انتخاب اسلام به عنوان مصداق خارجى دین مشکل تعریف را تا حدى ممکن است آسانتر سازد، اما مشکل دیگرى باقى مىماند و آن این است که کدامین اسلام؟ با توجه به بحثهایى که مدتى است در جامعه ایران گرمى خاصى یافتهاند ممکن است گفته شود: قرائتهاى مختلفى از اسلام وجود دارد، بنابراین، شاید بهتر باشد به جاى آن که به طور مبهم گفته شود اسلام، جوهر دین تعریف شود و بر اساس آن تعریف رابطه دین و علوم تجربى به بحث گذاشته شود. مساله قرائتهاى مختلف و یا به بیانى سادهتر تفسیرها و برداشتهاى مختلف دینى گرچه امرى است پراهمیت، اما در این ارتباط راه حل سادهاى ندارد; زیرا اولا، تعریف جوهر دین، خود بر اساس نظریههایى که تفسیرى بودن فهم را ترویج مىکنند نوعى برداشت است. ثانیا، وقتى امرى چنان فراگیر و عمیق شد که گریزى از آن نبود بهتر است دیگر به آن، به صورت محدودیتى براى فهم نگاه نشود بلکه به عنوان وضعیتى هستىشناختانه تلقى شود. به عبارت دیگر، چنین امرى بهتر است جزء ثابتهاى فهم در نظر گرفته شود، هر چند نوع آن در هر فردى ممکن است فرق کند. از دیدگاهى وسیعتر هر کس به نوعى غوطهور در پیشینهاى است و از این جهت مزیتیا نقصانى اساسى نسبتبه دیگرى ندارد. درنتیجه، مىتوان گفت اگر هر کسى با قرائتى و بردداشتى از اسلام سروکار دارد، نویسنده این مقاله هم بر اساس برداشتخود از اسلام بحثخود را ارائه مىدهد. ثالثا، همانطور که در بحثهاى آتى این مقاله روشن خواهد شد اصولا روش پیشنهادى این مقاله بىاعتنایى به کلیه سؤالات و اشکالات معرفتشناختى از این قبیل مىباشد.
علاوه بر این، انتخاب اسلام به عنوان مصداق تام و بارز خارجى دین به دلایل دروندینى نیز قابل توجیه است. به کمک آیاتى نظیر:
ان الدین عند الله الاسلام...(19:3 آل عمران)
و من یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فى الآخرة من الخاسرین.(85:3 آل عمران)
... و رضیت لکم الاسلام دینا...(3:5 مائده)
شواهد قرآنى فراوان دیگرى مىتوان بر این معنا ارائه نمود، اما همین مقدار باید براى مقصود ما بسنده باشد.
حال، در خصوص این که علوم تجربى کدامند و چگونه از غیر خود تمایز بیرونى مىیابند و بر اساس چه ملاکى از درون، از یکدیگر جدا مىشوند نیز بحثهاى فراوانى صورت گرفته است. در این ارتباط نیز این مقاله عهدهدار ارائه نظرى مستقل نمىباشد (از این پس هرجا سخن از علم مىرود مقصود علوم تجربى مىباشد مگر آنکه توضیح داده شود). به نظر نگارنده مهمتر از جمعبندى نظرات رایج در خصوص تعریف علم، معرفى و توضیح دو نوع برداشت کلى مختلف از علم است. برداشت نخست از علم برداشتى معرفتى از علم است از آن جهت که امرى ذهنى است.
هابر ماس (194-192: (a) 1992) این رویکرد را «سرمشق ادراکى» (paradigm of consciousness) مىنامد. در سرمشق ادراکى رابطه مدرک با جهان خارج و پدیدههاى خارجى از آن جهت که مدرک ذهنى مىباشند بررسى مىشود. تاکید این سرمشق بر معرفتشناسى (epistemology) و روششناسى (methodology) است. در مقابل این سرمشق برداشت دیگرى نیز بعد از جنگ جهانى دوم در اروپا رواج یافت که به سرمشق زبانى (paradigm of language) مشهور گردید (هابرماس، همان منبع; فوکو، 202:1993). سرمشق زبانى که به صور گوناگونى توسط نظریهپردازان مختلف قاعدهمند شده استبه تفهیم و تفاهم به عنوان امرى زبانى و به نقش زبان در شکلگیرى فهم به طور کل علاقه نشان مىدهد. از این دیدگاه، رشته علمى نیز در حقیقت امورى زبانى هستند. (2)
سرگرمى عمده، سرمشق ادراکى معرفتشناسانه و سؤال اساسى آن چگونگى دستیابى به معرفت مطابق با واقع است و به همین جهت روششناسى را با اهمیتترین بحث محسوب مىکند. در این سرمشق «شعور انسان منشا علم و عمل است و این دو، دو روى یک نظام فکرى مىباشند» (فوکو 301:1998). علاوه بر این، سرمشق ادراکى «درصدد است وراى آنچه بیان مىشود به قصد و نیت ناطق، به فعالیت آگاهانه او، به این که چه معنایى را اراده کرده است و حتى به الگوى ناخودآگاهانهاى که خارج از اراده او در گفتار و یا لایههاى پنهانى آن رخ مىنماید دستیابد» (همان منبع ص307).
طرفداران سرسخت علوم تحصلى از سرمشق ادراکى تبعیت مىکنند و اهمیت ویژهاى براى معرفتشناسى و روششناسى قائل هستند. عدهاى مانند آگوست کنت (7-6:1988) علم را با روش مشاهده و تجربه معرفى مىکنند و برآنند که با روش تجربى تایید و ابطال گزارههاى علمى امکانپذیر است. از طرفى دیگر فردى مانند کارل پوپر نیز که طرفدار جدى علوم است روش علمى یا استقرایى را که از مشاهده و آزمایش شروع مىشود براى تمایز علم از غیرعلم کافى نمىداند. وى ابطالپذیرى را شرط لازم تمایز نظریههاى علمى از نظریههاى غیرعلمى مىداند. به نظر وى این ابطالپذیرى نوعى مخاطرهپذیرى است که هر نظریه علمى باید با پیشبینى کردن بدان تن دردهد (کارل پوپر 96 و 92: 1981).
در هر صورت، به نظر مىرسد در سرمشق زبانى حداقل نسبتبه شرط لازم بودن مشاهده و آزمایش اجماع وجود داشته باشد، لیکن اگر خواسته باشیم شرط ابطالپذیرى را نیز بپذیریم بسیارى از نظریههاى علوم انسانى از صلاحیت علمى برخوردار نخواهند بود، و درنتیجه از بحث رابطه دین و علم خارج خواهند شد و حتى شاید بتوان گفت کلیه علوم انسانى به استثناء علم اقتصاد شرط علمى بودن را دارا نمىباشند مگر در پارهاى از نظریههاى محدود و قابل اغماض. بحث علمى بودن یا نبودن علوم انسانى از لحظه تولدشان تا امروز دامان این علوم را رها نکرده است. معرفتشناسى سرمشق ادراکى که خود منشاء این مشکل بوده از عهده حل این مساله خودساخته هنوز برنیامده است. گرچه صلاحیت علمى علوم انسانى در سرمشق ادراکى به راحتى قابل به رسمیتشناخته شدن نیست، این مقاله آنها را از بحث «دین و علوم تجربى» بیرون نمىداند; زیرا تلاش این نوشتار بر آن است که بیرون از سرمشق ادراکى بحثخود را انجام دهد.
بحث این مقاله در سنت زبانى صورت مىگیرد و در این سرمشق «تمایز معتبرى بین آنچه ما رشتههاى علمى مىنامیم وجود ندارد» (فوکو 303:1998). سرمشق زبانى رویکردى کاملا متفاوت به علم دارد و معرفتشناسى و روششناسى را شالوده فعالیتهاى علمى نمىداند و خود را سرگرم سؤالات و مسائلى از این قبیل نمىکند که: معیار صدق و کذب گزارهها چیست؟ فرق اثبات و ثبوت کدام است؟ آیا امکان مطابقت ذهن و عین وجود دارد؟ رابطه علم و ارزش چیست؟ عینیتگرایى چگونه امکان دارد؟ و نظایر آن. در این رویکرد، تلقى زبانى از علم مطرح است، لذا از تعابیرى نظیر «بازیهاى و مبحث (Discourse) براى علم استفاده مىشود. در این سرمشق علم به عنوان کیفى نفسانى، صورتى ذهنى، مجموعهاى از قضایا، یا نحوهاى از وجود که عالم با آن متحد مىباشد و یا امورى از این قبیل مدنظر نیست. هر چند این برداشتها بهجاى خود ممکن است معنادار و قابل قبول و یا صحیح باشند، متعلق به سرمشق ادراکى مىباشند و با تغییر رویکرد اهمیتخود را از دست مىدهند و دلیلى ندارد راهبر ما در تمامى بررسىهایى باشند که از علم داریم. چهبسا براى مقاصدى خاص و مطالعاتى متفاوت این مفاهیم و برداشتها گمراهکننده باشند.
در سرمشق زبانى همان طور که گذشت اعتنایى به معرفتشناسى نمىشود. معرفتشناسى و روششناسى فرزندان اثباتگرایى مىباشند و در خدمت علوم تجربى. تحویل علوم به مباحث و سؤالات معرفتشناسانه افتادن به دامى است که پوزیتیویسم براى منتقدان خود گسترده است تا آنها را از شناخت دقیقتر ماهیتخود بازدارد.
از میان عناوین و برداشتهاى مختلفى که در سرمشق زبانى در ارتباط با رشتههاى علمى مطرح است عنوان «مبحث» ( discourse) و برداشت میشل فوکو از آن ترجیح دارد. براى آشنایى کامل با این رویکرد مطالعه دقیق تمامى آثار فوکو ضرورى است، اما ذکر کلیاتى چند در این ارتباط مىتواند مفید واقع شود:
1. مبحث (یا یک رشته علمى) یک رویداد مىباشد و در سرمشق زبانى از این حیث مطالعه مىشود نه به عنوان یک سنت علمى; نفوذ و تاثیر فکرى; تکامل اصلى نظرى; و یا روح علمى عصر (21:1972 فوکو). این نوع سنتزها و گروهبندیهاى پیشساخته نمىتوانند حقیقت علم را آشکار سازند.
2. مبحث تابع قواعدى است.
3. مبحثبرخلاف زبان که نامحدود است و حد و مرزى ندارد، داراى حد و مرز مشخص و از نوعى وحدت و تشخص برخوردار است (21-30:1972 فوکو).
4. رویکرد زبانى تمامى وحدتهاى شناختهشده معرفتشناسانه را رها مىکند و نشان مىدهد که علوم از هیچ یک از وحدتهاى معرفتشناسانه برخوردار نیستند. وحدت علوم (مبحثها) ناشى از (1) وحدت موضوع; (2) وحدت سبک; (3) اشتراک در مفاهیم کلیدى; (4) وحدت تم (دیدگاه); (5) وحدت مؤلف; (6) وحدت کتاب و یا مجموعه رسائل; و یا (7) وحدت منشاء نیست (306-303:1998; 35-34:1972 فوکو).
باستانشناسى نشان مىدهد که هیچ یک از این مقولات تا آنجا که به مبحث ربط دارند خود از وحدت برخوردار نیستند چه رسد به آنکه منشاء وحدت مبحثباشند. باستانشناسى قائل به انقطاع و بریدگى در این مقولات است و درنتیجه وحدت مبحث را در «رویداد» بودن جستجو مىکند (306:1998 فوکو). (3) این وحدت یک رویداد است که مجموعهاى پراکنده از بیانهاى کتبى و شفاهى را وحدت مىبخشد (همان منبع).
5. فرق مبحثشناسى با زبانشناسى در آن است که تحلیل زبانشناسانه درصدد آن است که بداند: «مطابق چه قواعدى بیان خاصى ساخته شده است و متعاقبا طبق چه قواعدى، بیانات مشابه دیگرى مىتواند ساخته شود» (307:1998 فوکو) . اما توصیف مبحث مىپرسد: «چرا این بیان مطرح گردید و نه بیانى دیگر به جاى آن؟» (همان منبع). در توصیف بحثبه جاى مطالعه و تحلیل فکر در صورتهاى ضمیر ناخودآگاه و معانى مخفى و اسرار درونى، پرسیده مىشود: «چه چیزى در این موجود قاعدهدار، وقتى گفته مىشود، ظاهر مىشود و در جایى دیگر ظاهر نمىشود» (همان منبع، ص308) .
6. هدف از تلقى مبحثبه عنوان یک رویداد این نیست که آن را جدا و در انزوا بررسى کنیم «بلکه بالعکس هدف آن است که ارتباط این رویداد بحثى را با رویدادهاى دیگرى که ذاتا بحثى نیستند بررسى کنیم، رویدادهایى که ممکن است تکنیکى، عملى، اقتصادى، اجتماعى، سیاسى و یا به گونههاى دیگرى باشند» (308:1998 فوکو). فوکو معتقد است این رابطهها باید - بدون ارجاع به شکل کلى زبان یا شعور گویندگان - فقط در حوزه رویدادها برقرار شوند (همان منبع).
چنین تحلیلى از رویدادها را فوکو «باستانشناسى» مىنامد (310-309:1998 فوکو) عنوان «باستانشناسى» را وى تا حدودى براى معنایى ویژه وضع مىکند براى آنکه روش خود را از «تاریخ علم» متمایز سازد. چراکه تاریخ علم ارتباط بسیار نزدیکى با معرفتشناسى و سرمشق ادراکى دارد (195-135:1972 فوکو).
7. باستانشناسى برخلاف معرفتشناسى و تاریخ علم که به ارتباط افکار و عقاید علاقهمند استبه مطالعه مجموعه قواعدى مىپردازد که «در یک فرهنگ، پدیدار شدن و ناپدید شدن بیانات، حفظ و نابودیشان و وجود متناقض آنها را هم به صورت رویدادها و هم به عنوان اشیاء تعیین مىکند» (309:1998 فوکو). فوکو این مجموعه قواعد را «آرشیو» مىنامد (همان منبع ص310-309).
8. مبحث، وحدت رویدادى خود را از چهار رشته قواعد که مکمل یکدیگر مىباشند عاریت مىگیرد.
الف - قواعد ایجاد کلیه موضوعات مبحث: به منظور آن که بین برداشت معرفتشناسانه از «موضوع» و رداشتباستانشناسانه خلط نشود فوکو از لفظ موضوع یا مرجع استفاده نمىکند بلکه از تعبیر «امر ارجاعى» ( referential) بهره مىجوید (314:1998 فوکو). مقصود از «امر ارجاعى» «قواعد پراکندگى موضوعات و مراجع مختلفى است که مجموعهاى از بیانات را به کار مىاندازد و وحدت آنها را دقیقا همین قواعد است که تعریف مىکند» (همان منبع، ص314). این قواعد یک «امر ارجاعى» را ایجاد مىکنند (همان منبع ص321).
ب - قواعد ایجاد کلیه ترکیبات نحوى مبحث: در مبحث، همزیستى، پراکندگى و گوناگونى مشهودى بین بیانات یافت مىشود. به عبارت دیگر مبحث (علم خواه تجربى، خواه غیرتجربى) تنها از یک نوع خاص (توصیفى یا دستورى) از قضایا تشکیل نشده است. در هر مبحثى مىتوان دستورات سیاسى، تصمیمات اقتصادى، راهحلهاى نهادى، مدلهاى تربیتى... پراکندهاى یافت که از نوعى وحدت برخوردارند. این وحدت ناشى از قواعدى است که شکلگیرى این بیانات را در عین گوناگونى تنظیم مىکنند. این قواعد وحدت انشعابات اعلامگرى را به عهده دارند (همان منبع، ص315، ص321).
ج - قواعد ایجاد معانى و مفاهیم: مبحث، متضمن مفاهیم کموبیش متخالف فراوانى است، اما نظامى خاص بر ظهور، پراکندگى و حتى تعارض آنها حاکم است. این نظام نیز تشکیل شده است از مجموعه قواعدى که بر مفهومسازى حاکم است و «شبکهاى نظرى» را ممکن مىسازد (همان منبع، ص318-316).
د - قواعد ایجاد احتمالات اجرایى: در برابر کسانى که تحت تاثیر معرفتشناسى، مىپندارند وحدت علم ناشى از وجود عقیدهاى واحد است، فوکو بر آن است که اولا به راحتى مىتوان عقاید متفاوت و بعضا متضادى را در علمى واحد یافت و ثانیا در علوم مختلف گاه مىتوان نظرات مشابه دید. در هر علمى احتمالات گوناگونى یافت مىشود که باید از میان آنها دستبه انتخاب زد این انتخابات در حوزهاى از احتمالات استراتژیک صورت مىگیرد. قواعدى که توزیع این گزینشها را در یک حوزه استراتژیک تعیین مىکنند، عهدهدار وحدت مبحث مىباشند (همان منبع، ص320).
همانطور که در ابتداى این نکته -شماره 8- اشاره شد این چهار سرى از قواعد نهتنها با یکدیگر ناسازگار نیستند بلکه مکمل یکدیگرند. نکته مهم آن است که وقتى این چهار ملاک را براى تعیین یک مبحثبه کار ببریم آنچه مشخص مىشود همان چیزى نیست که با ملاکهاى معرفتشناسانه مشخص مىشود. به عبارت دیگر، مسائلى که با ملاکهاى معرفتشناسانه، به علوم متفاوت تعلق دارند با ملاکهاى باستانشناسانه ممکن استبه مبحثى واحد مربوط شوند و بالعکس ممکن است مسائلى در معرفتشناسى از آن علمى واحد باشند، حال آنکه در باستانشناسى به دو مبحث متفاوت ارجاع شوند. ملاکهاى یاد شده قواعد «مبحثسازى» مىباشند و مجموعهاى از رویدادهاى بیانى را در نظامى از تمایز و پراکندگى وحدت مىبخشند (همان منبع، ص321).
نتیجه آنچه تاکنون گذشت آن است که حقیقت را نباید در کاشفیت آن از خارج جستجو نمود گرچه این نیز امرى و بحثى مشروع مىتواند باشد، سؤال اساسى باید این باشد که چرا علوم به شکلى خاص پدیدار شده، استمرار یافته، تقویت و یا فراموش شدهاند. بدین منظور، باید آنها را به عنوان رویدادهایى که با قواعدى خاص شکل مىگیرند بررسى کرد و رابطه آنها را با رویدادهاى غیربحثى جستجو نمود. ادعاى این مقاله آن است که رابطه علوم در دو قرن گذشته با دین باید از این دیدگاه بررسى شود وگرنه کمترین شناختى از آنچه در این صحنه گذشته حاصل نخواهد شد. نکته دیگر این که با توجه به چنین برداشتى از علم فرق اساسى بین علوم تجربى و علوم انسانى وجود نخواهد داشت اگرچه، هر دو مبحث، باشند; زیرا اصولا در رویکرد باستانشناسانه قضاوت معرفتى نسبتبه محتواى مباحث صورت نمىگیرد بلکه علاقه و عنایتبه این است که چرا و چگونه مبحثى خاص در شرایطى معین شکل گرفته است و نه مبحثى دیگر به جاى آن. در مورد موضوع این مقاله از دیدگاهى باستانشناسانه باید دید چرا علوم تجربى در دو قرن گذشته شکل گرفتهاند و این رویداد چه ارتباطى به رویدادهاى دیگرى که ممکن است مبحث نبوده، نظیر دین داشته است. به عبارت دیگر، نوع رابطه علم با دین چگونه تعیینکننده ویژگیهاى علم شده است.
معرفتشناسى یا باستانشناسى؟
سالها قبل در کلاس «فلسفه علوم اجتماعى»، آقاى دکتر سروش سؤالى بدین نحو براى دانشجویان مطرح کردند که: اگر بین باورى دینى و باورى علمى تعارض وجود داشته باشد چه باید کرد؟ آن روز کسى از دانشجویان پاسخى به این سؤال نداد. به نظر مىرسید تنها پاسخ تلویحى به این سؤال پاسخ استاد بود که هرگز فراتر از طرح سؤال بیان نگردید. این سؤال علىرغم ظاهر معصومانهاش چندان هم معصوم نبود. اصولا این سؤال معرفتشناسانه در طول تاریخ علوم تجربى مکررا به اشکال مختلفى مطرح گردیده است. علوم تحصلى در تلاش براى پنهان ساختن اهداف سیاسى و اخلاقى خود حیلههاى معرفتشناسانه فراوانى به کار بستهاند. این علوم از همان ابتداى تولدشان تعارض خود با معرفتهاى دیگر را مدنظر داشته تلاش کردهاند آنها را در اذهان عمومى بىاعتبار سازند، به دلایلى که ضمن این مقاله به تدریج آشکار خواهد شد.
آن روز تا آنجا که به خاطر دارم تنها کسى که به غلط بودن اصل آن سؤال اشاره کرد و تا حدودى از استاد جلب همراهى نمود که طرح چنین سؤالى پیشاپیش جوابى خاص را پیشنهاد مىکند این دانشجو بود، اما به خوبى نمىدانستم با چنین معضلات معرفتشناسانهاى چه باید کرد. اولین واکنشم به این مساله، دست زدن به مسالهسازیهاى مشابه بود: همین سؤال را در خود حوزه علوم هم مىتوان مطرح نمود که «اگر باور علمى با باور علمى دیگرى در تعارض بود چه باید کرد؟ و این که در حوزه دین هم ممکن استبین دو باور دینى تعارض باشد. هدف این مسالهسازى کاستن از شدت این حمله معرفتشناسانه به دین بود. در مرحله بعد به نظرم رسید که در نهایتحل این مساله برمىگردد به ایمان شخص به علم یا دین. در صورت وجود تعارضى غیر قابل حل شخص باید بنگرد که به کدامیک بیشتر ایمان دارد به علم یا دین. به نظر مىرسید کسى که بخواهد در قالبهاى معرفتشناسانه به این قبیل سؤالات که توسط خود معرفتشناسى قاعدهمند و طرح مىشوند پاسخ دهد باید به میزان قبولى که او نسبتبه علم یا غیر علم دارد توجه کند. به عبارت دیگر، علم و دین براى تسخیر قلب و روح شخص با یکدیگر مبارزه خواهند نمود تا یکى دیگرى را از صحنه این کارزار حذف نماید.
آن روزها به همین میزان بسنده مىنمودم که جوابى به سؤال استاد دادهام و معضله را به همان شکل روحآزارش رها نکردهام، اما سالها بعد وقتى به این ماجرا بازمىنگرم مىبینم معرفتشناسىاى که این سؤالها را قاعدهمند و طرح مىکرد خود تا آخر خط را خوانده بود. اگر راهحل ایمان باشد، برخلاف آنچه ظاهرا پنداشته مىشود دین به دلیل ایمانى بودن و ریشه داشتن در اعماق روح و روان آدمى باید برنده این کارزار باشد ولى این علم است که پیشاپیش ایمانى عمل کرده است و بدین ترتیب احتمال پیروزى خود را افزایش داده است. ممکن است گفته شود مگر نه آن است که خود بنیانگذاران علوم تحصلى تاکید داشتهاند: هیچ اصل مسلم و مقدسى در علم وجود ندارد، در علم همه چیز را زیر سؤال مىبرند، بىطرفى علمى را ارج مىنهند، عینیتگرا مىباشند و از تحلیلهاى عاطفى و قضاوتهاى ارزشى پرهیز مىشود، بین هست و نیستها و باید و نبایدها رابطهاى برقرار نمىسازند، موضعشان نسبتبه کاربردهاى سیاسى و اخلاقى مختلف یافتههاى علمى به عنوان عالم تجربى على السویه است، و مگر نه آن است که مىتوانند صدها و صدها فضیلت «غیر ایمانى» از این قبیل براى خود ذکر کنند؟ پس چگونه ممکن است کسى به علم بیش از دین ایمان داشته باشد در حالى که خود علم مىگوید مرا با ایمان شما کارى نیست چه من هم کار خدا را به خدا واگذاشتهام و هم کار قیصر را به قیصر و سر خویش دارم؟
اگر علم در این ادعا صادق مىبود و همان که بود مىنمود، شاید مىشد انتظار داشت که متواضعانه به محدودیتهاى خود اعتراف کند و صحنه را در صورت تعارض غیر قابل حل به نفع دین ترک گوید، اما زهى خیال باطل تمامى تواضعات مزبور خودستایى بود به هزار زبان. در حقیقت آنچه را علم از خود طرد مىکرد ایمانجویى نبود بلکه «تعصبات کورى» بود که در حوزههاى غیرعلمى رایج مىباشند. در واقع تبرئه و تطهیر خود بود از آنچه به غیر خود نسبت مىداد وگرنه علوم تحصلى از لحظه انعقاد نطفه سیاسى - اخلاقى بودهاند و داعیههاى مذهبى داشتهاند. عدم توجه به این امر ناشى از بیگانگى مطلق با علم است. در هر صورت اینک پس از چندین سال به نظر مىرسد پاسخ آن روز این دانشجو به آن سؤال معرفتشناسانه، خود، معرفتشناسانه بود و چیزى نبود جز تکرار همان سؤال خطابى که در پوششى معرفتشناسانه مطرح مىگردید و پاسخ خود را در درون خود داشت.
آشنایى با نظریات زبانى تا حدودى کمک کرد دریابم تحمیل معرفتشناسى بر تمامى حوزههاى ذهنى و اعتقادى ناشى از تمامیتخواهى علوم تحصلى است که حاضر به تحمل هیچ رقیبى نیستند. معرفتشناسى که از درون، سنگر مستحکمى براى داعیههاى سیاسى - اخلاقى علم مىباشد استحکامش ناشى است از به درون کشیدن طعمههاى خود، اما براى کسى که بتواند در برابر وسوسههاى فکرى آن مقاومت کند بیت عنکبوتى بیش نخواهد بود و وهن آن برایش آشکارتر خواهد گردید. یک عنکبوت توسعهطلب که مىکوشد تارهایش را در تمامى لایههاى ذهن و مغز و اعصاب دوانده مجال هیچ رویکرد متفاوتى به فکر و اندیشهها ندهد. شاهد این مدعا این که موفقترین نظریهپردازان فلسفى معاصر سرمشق ادراکى و معرفتشناسى را ترک کردهاند. متفکرانى نظیر هابرماس، لیوتار، دریدا، گادامر و فوکو به همان میزان که از معرفتشناسى فاصله گرفتهاند موفقتر بودهاند. مثلا مقایسه فوکو و هابرماس به خوبى نشان مىدهد که هابرماس علىرغم ترک صریح حوزه سرمشق ادراکى و معرفتشناسى در «نظریه کنش ارتباطى» (The Theory of Communicative Action) و آثار متعاقب آن، رسوباتى از معرفتشناسى را در نظریاتش به ویژه در نظریه «اخلاق ارتباطى» و نقش اجماع در آن هنوز به همراه دارد و به همان میزان از کارآیى نظریههایش کاسته شده است. از طرف دیگر فوکو که بیشترین تلاش را بر کنارنهادن سرمشق ادراکى و معرفتشناسى نموده است و با دقت فراوان کوشیده تا خود را گرفتار سؤالات معرفتشناسانه نسازد به نظر مىرسد موفقیتبیشترى در تبیین علوم و عملکردهاى آنها از خود نشان داده است.
یکى از حیلههاى رایج معرفتشناسى که تا حد بسیار زیادى در بازگرداندن ناراضیان به اردوگاه خود موفق بوده است این است که سعى مىکند نشان دهد منتقدان و ناراضیان تا بیرون از حوزه وى قرار دارند گرفتار تناقض مىباشند، مثلا در همین مورد ممکن استبگویند شما چگونه کارآیى و موفقیت تبیینهاى زبانى را ارزیابى مىکنید؟ چگونه مىتوانید بگویید تبیین فوکو مثلا بر تبیین دیگرى ترجیح دارد؟ ملاک این ترجیح چیست؟ تلویحا از این سؤالات اراده آن دارند که بگویند هیچ ملاک ترجیحى غیر از ملاکهاى معرفتشناسانه و روشهاى علمى وجود ندارد. سؤالات و انتقاداتى از این قبیل ناشى از این پندار است که معیارى خارج از معیارهاى سرمشق ادراکى و معرفتشناسى نمىتوان یافت.
در ارتباط با سؤالات مزبور ذکر مطالبى چند ممکن است مفید واقع شود. یک نکته آن است که بىاعتنایى به محتواى علوم و پرداختن به جنبهاى از آنها که بااهمیتتر تلقى مىشود هیچ لازمهاى از جهت نفى و اثبات محتواى علوم ندارد و اصولا آگاهان از مباحث تاریخ علم به خوبى مىدانند که توماس س. کوهن (1970) در اثر کلاسیک خود «ساختار انقلابهاى علمى» نشان داده است که با تغییر سرمشق، سؤالات علمى در کل عوض مىشوند و هیچ مقایسهاى بین دو سرمشق نمىتوان انجام داد. بىاعتنایى به سؤالات سرمشق دیگر، هیچ معنایى ندارد جز آنکه در این سرمشق بىمعنا هستند. در رویکرد باستانشناسانه، سؤالاتى از این قبیل بىمعنا هستند چراکه در این رویکرد حتى براى تحلیل باستانشناسانه خود علم، هویت مبحثى مدنظر است. موفقیتیا عدم موفقیت در اینجا با ملاکهاى درون - سرمشقى ارزیابى مىشود. اجازه بدهید براى توضیح بیشتر خاطرهاى را ذکر کنم: در همان سالهایى که بحث رابطه دین و علم و تعارضات آن دو را شروع به مطرح کردن نمودند بحث اساسى دیگرى را رواج دادند و آن مساله رابطه «هست و نیست» با «باید و نبایدها» بود. آن سالها توفیق یار بود و در محضر شریف و پرلطف استاد بزرگوار حضرت آیتالله جوادى آملى(مدظلهالعالى) حضور مىیافتم. در یکى از جلسات از حضورشان راجع به نظر ایشان در خصوص ارتباط «هست و نیستها» با «باید و نبایدها» سؤال کردم. جناب استاد مطلبى بدین مضمون فرمودند: «شاید نتوان با تشکیل قیاسى منطقى «باید و نبایدها» را از «هست و نیستها» استنتاج نمود، اما هم قضایاى هستىشناسانه و هم قضایاى دستورى هر دو مظروف موجودى به اسم انسان مىباشند، همان انسانى که راجع به هست و نیستها حکم مىکند راجع به باید و نبایدها هم حکم مىکند، همان کسى که به هستى مىاندیشد همان هم عمل مىکند، بنابراین، این دو در انسان با یکدیگر تلاقى مىکنند و به نحوى مرتبط مىشوند.
این توضیح شاید یکى از بهترین تبیینهایى بود که از این مساله شنیده بودم، اما آن هنگام هیچگاه به خصوصیتبارز این جواب پىنبردم. بعد از آشنایى با نظریات متفکران زبانگرا بود که به اهمیت این پاسخ و امتیاز آن آگاهى یافتم. اهمیت توضیح مزبور در آن است که اصل سؤال را کنار مىگذارد و حاضر مىشود بیرون از چارچوبى که سؤال تعیین مىکند رابطه را بررسى کند. در واقع طراح سؤال به ارتباط منطقى بین قضایاى توصیفى و قضایاى ارزشى علاقه نشان مىدهد و از آن سؤال مىکند، اما پاسخگو به خود جرات مىدهد که بگوید تنها شکل نگاه کردن به این امر شکلى نیست که شما تعیین مىکنید شما با پیشدستى نمودن و قاعدهمند کردن شکلى خاص از سؤال مىخواهید هر نوع نگاه دیگر را بىارزش و یا حداقل کمارزشتر معرفى کنید. در واقع، شما مىخواهید قواعد بازى یا اندیشه را تعیین کنید، اما من قواعد دیگرى را نیز سراغ دارم که اگر باارزشتر از قواعد شما نباشد کمارزشتر از آن نیست. ابتکار و امتیاز توضیح حضرت استاد در واقع اتخاذ رویکردى متفاوت به مساله بود و آن این بود که تمامى آنچه در عالم انسانى مىگذرد قابل تحویل به منطق صورى نیست. اصولا با آشنایى مختصرى که این شاگرد با نظرات فلسفى و عرفانى این فرزند گرانقدر حوزه تشیع دارد نمونههاى فراوانى از این نوع نوآوریها در دروس و آثار ایشان مىتوان یافت، لیکن گویا حضرت استاد بنا به دلایلى که به نظر بنده بىارتباط با رویدادهاى غیرمبحثى نمىباشند تاکنون رویکرد مستقلى را براى مساله علم قاعدهمند نکردهاند بلکه بالعکس در اثرى چون «شریعت در آینه معرفت» عنایت قابل توجهى به معرفتشناسى نمودهاند.
نکته دیگرى که در مورد نقد معرفتشناسى نسبتبه ناراضیان و مخالفان مىتوان گفت این است که همت معرفتشناسى بر آن است که تمامى واقعیتهاى جهان را تحت پوشش منطق صورى و یا روششناسى درآورد. حال آنکه حتى خود منطقیون صورى از دیرباز به مشکلى که خطابه (rhetoric) براى منطق صورى مىتواند پدید آورد توجه داشتهاند. اگر بپذیریم خطابه قدرت ایجاد پاسخ و واکنش فورى در مخاطب را دارد و حالتى در مخاطب ایجاد مىکند که مساعد انگیزش عملى است، چگونه مىتوان با ملاکهاى منطقى و روشهاى تجربى این انگیزش را ارزیابى کرد. از یکطرف، خطابه در ظاهر مىتواند جنبه توصیفى داشته باشد از طرف دیگر، نوعى قدرت محسوب شده امرى خارجى را ایجاد مىکند (485/19:1989; 24-22:1976 گادامر). در این صورت، حتى قضایاى توصیفى منطقى را نمىتوان فقط در حوزه منطق صورى فهمید و باید از جهتى دیگر نیز آنها را در نظر گرفت.
نمونه دیگرى از امور معرفتى که تن به ملاکهاى معرفتشناسى نمىدهند، کلیه علوم حضورى ماستحتى صور ذهنى ما و تصورات و تصدیقات ذهنى از آن جهت که امور ذهنى هستند از حوزه معرفتشناسى بیرون هستندحالآنکه ممکناست ازحوزه رویکردى دیگرخارج نباشند.اینسرىمعارف هرچندربطىمستقیمبهبحث ما ندارند براى آن مطرح مىشوند که نشان داده شود تمامى واقعیات را نمىتوان تسلیم معرفتشناسى نمود.
نکته دیگر این که اگر همانند بعضى فیلسوفان زبانگرا مثل گادامر انسان را وجودى زبانى بدانیم و یا حتى اگر تا این حد پیش نرویم ولى بخواهیم پدیده «معنا و مقصود» را در ارتباطات انسانى بشناسیم آنگاه تلاش معرفتشناسانه براى سنجش آنچه گفته مىشود با ما بازایى خارجى امرى بىفایده خواهد بود. سرانجام در این ارتباط مایلم به نکتهاى از فرهنگ عرفانى خودمان اشاره کنم، گرچه عدهاى از عرفا مانند ابوحامد محمد اصفهانى و صائنالدین على بن محمد ترکه ماتن و شارح «قواعد التوحید» که تحت عنوان «تمهید القواعد» به چاپ رسیده است در آخر این اثر (ص270-269 چاپ انجمن حکمت و فلسفه اسلامى) مىگویند سالک براى تشخیص مشاهدات حق از فاسد، معیارى ندارد و در صورت عدم حضور مرشد کامل باید خود را به علوم نظرى مجهز نماید تا به وسیله آن بتواند در این خصوص داورى کند، برخى از اهل کشف ملاک دیگرى علاوه بر آنچه این دو عارف شهیر مطرح کردهاند معرفى مىنمایند و آن این است که ملاک نهایى حق و باطل «شرح صدر» است. این ابیات مولوى را نیز بر همین معنا حمل کردهاند:
هر ندایى که تو را بالا کشید آن ندایى دان که از بالا رسید
هر ندایى که تو را حرص آورد بانگ گرگى دان که او مردم درد
(مثنوى، د 2)
غرض از ذکر این مثالها آن است که اولا نگرانى خاطر کسانى که مىپندارند معرفتشناسى دژ مستحکم دانش و خرد است تا حدودى زدوده شود و ثانیا نشان داده شود امکان فاصله گرفتن از معرفتشناسى همواره توسط دیدگاههاى مختلفى مطرح بوده است، لیکن در مورد این که چه جایگزینى مناسبتر استباید موردى تصمیم گرفت. این مقاله در این ارتباط بر آن است که براى تحقیق در مورد علوم، باستانشناسى، آن گونه که فوکو آن را قاعدهمند نموده استبهترین جایگزین مىباشد. در بخش قبل به طور اجمال راجع به این که باستانشناسى چیستبحثشد و طى بحثهاى آتى نیز ممکن است توضیحات بیشترى داده شود.
اما در پایان این قسمت ذکر دونکته را مفید مىدانم، نخست آنکه اصولا معرفتشناسى به معناى امروزیش فرزند فلسفه تحصلى است و ذاتا به نفع علوم تحصلى تعصب دارد. این که گفته شد به معناى امروزیش براى آن است که عدهاى مىپندارند مباحث متافیزیکى علم از قبیل: کیف نفسانى بودن علم یا نحوهاى از وجود بودن آن; وجود ذهنى و کاشفیت آن از خارج; اتحاد عاقل به معقول; معیار صدق و کذب قضایا و بحث نفسالامر و بحثهایى نظیر آنها نیز معرفتشناسى مىباشند. اگر چنین فرضى صحیح باشد باز با قطعیت مىتوان گفت که معرفتشناسى امروزى به خاطر تاکیدش بر روششناسى تفاوتى اساسى با این معرفتشناسى متافیزیکى دارد. در هر صورت رویکردهاى زبانى بدون آن که صحت و یا فایده این معرفتشناسىها را در نظر بگیرد براى مقاصدى خاص که پارهاى از آنها در قسمت پیش گذشت، آنها را ناتوان و ناقص مىداند.
نکته دیگر آنکه، احترامى که بسیارى از حامیان دین در بحث تعارض علم و دین نسبتبه علم نشان مىدهند لازمهاش پذیرش عصمت علم است. حال آنکه علم، وحى منزل نیست تا مصون از خطا باشد. چه شده است که ما مىخواهیم وحى منزل (دین) را با علم سازگار سازیم، علمى که مصداق خارجىاش منزه نیست و امکان تنزیه آن با حفظ چارچوب موجودش وجود ندارد. این پندار که علوم مىتوانند یقینى و دور از خطا باشند پندار صحیحى نیست، اگر این چنین است فرض تعارض حقیقى بین دین و علم از دیدگاهى معرفتشناسانه فرض غلطى است.
به علاوه اصولا علوم تجربى علومى تمامیتخواه شدهاند و عملا تحمل هیچ رقیبى، حتى متواضعترین آن را نخواهند داشت مگر از طرقى غیرمعرفتشناسانه این مساله حل شود. نباید از یاد برد که ماهیت رقابت علوم تحصلى با غیر خود، سیاسى است نه معرفتى; معرفتشناسى روپوشى بیش بر چهره سیاسى این مبارزه نیست. به عبارت دیگر، هر امر دیگرى که در این هدف با آنها مشترک باشد رقیب است و باید از صحنه خارج شود، این اشتراک در هدف است که علت رقابت است و حل این رقابت تنها از طریق سیاسى با ارائه مبحثى جایگزین که جذابیتهاى سیاسى لازم را داشته باشد از طریق دین امکانپذیر است وگرنه تا علوم تحصلى بتوانند جذابیتسیاسى خود را حفظ کنند احتمال استمرار این تعارض قوى خواهد بود. البته لازم به تذکر است که این دیدگاه و برداشت از مساله رابطه دین و علم برداشتى است فوکویى و ملهم از مبحثشناسى او.
نتیجهاى که پیشنهاد مىشود این است که بهتر است از برخورد معرفتشناسانه با علم صرفنظر شود و آن را به عنوان رویدادى مبحثى مورد تحقیق قرار دهیم تا حقیقت آن و علل رقابتش با دین و راه حل آن را بهتر ارزیابى کنیم.
خودسازى یا تحکمپذیرى
دانش و قدرت دو روى یک سکه مىباشند و هرگز از یکدیگر جدا نشدهاند. در طول تاریخ، انسانسازى با بهرهجویى از قدرت صورت گرفته است و یکى از اهداف اساسى دستیابى به قدرت شکل بخشیدن به انسان و ایجاد فاعل اخلاقى بوده است. به نظر فوکو (177:1997) «تمامى فعالیتهایى که با آن فاعل تعریف و تغییر داده شده است همراه باایجاد انواعى خاص از معرفتبودهاند، و در غرب، به دلایل گوناگونى، تمایل معرفتبه آن است که حول محور صور و هنجارهایى که کموبیش علمى (scientific) هستند سازمان داده شود». چرا در قالب ریختن انسان و فاعل اخلاقى نمودن او باید درطول تاریخ همراه نوعى دانش و یا علم تجربى بوده باشد؟ این حقیقتى است که بهسادگى قابل تحصیل مىباشد و تحقیقات فوکو به ویژه آن را بیشتر آشکار ساخته است، اما سؤال این است که چرا علم و دانش باید در ایجاد فاعلى اخلاقى سهیم باشند؟ جوابى معرفتشناسانه قبلا به این سؤال داده شده است که خود به نوبه خود معرفتشناسى را به بحران معروف رابطه «هست و نیستها» و «باید و نبایدها» کشانده است. گفتهاند چون انسان موجودى اندیشمند است پس فعل اختیارى او هم ریشه در فکر و اندیشه وى دارد. آن گاه این سؤال مىشود که چگونه چنین ربطى را یک موجود اندیشمند برقرار مىکند؟
شاید سؤال مهمتر این باشد که چرا معرفتشناسى تا این حد بر این سؤال بحرانآفرین اصرار مىورزد؟ به نظر مىرسد علوم تجربى و اصولا دانش، در کل، از نقش انسانسازى خود اطمینان حاصل کرده است و مىداند که منشاء این توانایى در ربطى منطقى نیست. باستانشناسى با بىاعتنایى به کلیشههاى معرفتشناسانه موفق شده است همراهى انسانسازى با دانش و علم را در پرتو پیوند دانش و قدرت تبیین کند. مساله پیوند دانش و قدرت امرى نیست که جدیدا مطرح شده باشد، همه ما سخن حکیم یگانه ابوالقاسم فردوسى را شنیدهایم که «توانا بود هر که دانا بود». آنچه جدید است تبیین تفصیلى این پیوند در علوم مختلف مورد به مورد است.
صاحبنظران و اندیشمندان تاکنون توجه کافى به نحوه حضور دانش در صحنه انسانسازى مبذول نداشتهاند. اصولا گویا مخفى بودن این علاقه علم به انسانسازى خواسته یا ناخواسته به نفع این هدف علم نیز بوده است. دین و عرفان و حتى فلسفه با صداقت، این هدف خود را صراحتا اعلان نمودهاند، علم نیز در ابتدا چنین بوده است، اما امروز که این هدف پوشیده است اهمیت مطالعه باستانشناسانه بیشتر جلبنظر مىکند.
هابرماس در یکىاز آثار معرفتشناسانه خود (Knowledge and Human Interests) که بر اساس تز دکترى خود نگاشته استسه نوع اصلى از تکنیک در جوامع انسانى را مشخص مىکند:
«1. تکنیکهایى که به شخص امکان تولید، تغییر، و تصرف در اشیاء را مىدهند;
2. تکنیکهایى که به شخص امکان استفاده از نظامهاى نمادى را مىدهند; 3.
تکنیکهایى که به شخص امکان تعیین رفتار افراد دیگر، تحمیل خواستههایى معین بر آنها، و محکوم نمودن آنها به مقاصد و غایات خاصى را مىدهند. به عبارت دیگر، در جوامع مختلف تکنیکهاى تولید، تکنیکهاى نمادسازى و تکنیکهاى سلطه یافت مىشوند» (180:1997 فوکو).
در ابتدا به نظر مىرسد آنچه در انسانسازى و ایجاد فاعل اخلاقى دخیل است همان تکنیکهاى سلطه مىباشد. تکنیکهایى از قبیل وضع و اجراى قانون، تحمیل انضباط، مجازات، زندان، کنترل، پاداش، بهرهور ساختن از امتیازات، یا محرومسازى از آنها، و نظایر آنها که از بیرون ارادهاى بر اراده فرد تحمیل مىکنند، اما همانطور که فوکو مىگوید با قتبیشتر مىتوان نوعى دیگر از تکنیک در جوامع انسانى یافت که وى آن را «تکنیکهاى خودسازى» مىنامد (همان منبع ص181). در مطالعه ایجاد فاعل اخلاقى باید هم «تکنیکهاى سلطه» و هم «تکنیکهاى خودسازى» را در نظر گرفت. به عقیده فوکو شناخت فاعل اخلاقى در تمدن غربى بدون در نظر گرفتن این امر که «چگونه از یک طرف، تکنیکهاى سلطه در تکنیکهایى که فرد براى فعالیتخود به کار مىگیرد نفوذ مىکنند و از سوى دیگر، چگونه تکنیکهاى خودسازى در ساختارهاى سلطه و تحاکم جاسازى مىشوند» امکانپذیر نیست (همان منبع، ص181). فوکو نقطه تلاقى این دو تکنیک را «حاکمیت» مىنامد (همان منبع ص181).
به منظور شناخت مساله حاکمیتبر انسان، شناخت مکانیسمهاى عملکرد قدرت ضرورى است. عدم توجه به این امر یکى از نقاط ضعف نظریههایى است که در سرمشق ادراکى ارائه شدهاند، حتى مارکسیسم که سخن از سلطه طبقاتى مىراند مکانیسمهاى عملکرد قدرت را هرگز تحلیل نکرده است (116:1977 فوکو). تحلیلهاى رایج از مساله قدرت و نقش آن در حاکمیت از دو نقص اساسى رنج مىبرند. یکى استفاده و سوءاستفاده از مفهوم «ایدئولوژى» با مشکلات معرفتشناسى خاص خود که پرداختن به آنها از حوصله این بحثخارج است و دیگرى برداشتسلبى از قدرت به عنوان امرى سرکوبگر که مانع تحقق اراده دیگرى مىشود. این برداشت از قدرت در غرب منشاء تلقى قدرت به عنوان امرى حقوقى و سلبى شده است، این است که حکومتخود را نوعى داور و بازدارنده با هویتى حقوقى معرفى مىکند. اما قدرت فقط سلبى و حقوقى نیستبلکه تکنیکى و ثبوتى نیز مىباشد (همان منبع ص121). قدرت فقط محروم نمىسازد بلکه بهرهور هم مىنماید و تنها نمىتوان آن را از حیث مشروع و یا نامشروع بودن بررسى نمود بلکه تکنیکى است که در حوزههاى استراتژیک مختلفى فعالیت مىنماید. اصولا تمایز قدرت مشروع از قدرت نامشروع از یکدیگر ارزش تبیینى چندانى ندارد. همچنین حکومتبه معناى ساختارها و نهادهاى رسمى و غیررسمى سیاسى، را جلوهگاه و محل ظهور اصلى قدرت دانستن نیز خطا است هرچند اهمیت آن در ارتباط با مساله قدرت بسیار زیاد است. قدرت به عنوان یک تکنیک، در لابلاى تعاملات و فعالیتهاى روزمره جزئى در کار مىباشد. همچنین برداشت مارکسیستى از قدرت به عنوان امرى روبنایى مورد قبول فوکو نیست. فوکو معتقد است: «اولا نفوذ قدرت عمیقتر از سطح روبناهاست»، ثانیا قدرت مستقل از هر بنیانى است رابطه است نه شى (همان منبع ص155-154)، قدرت باید همواره «در ارتباط با حوزهاى از تعاملات و رابطهاى انفکاکناپذیر با صور گوناگون دانش ملاحظه و فهمیده شود» (همان منبع، ص59).
بازگردیم به این که چرا در غرب ایجاد فاعل اخلاقى همواره همراه با صورى از معرفتبه ویژه علوم تجربى بوده است. انسانسازى اصولا به وسیله تکنیکهاى سلطه و تکنیکهاى خودسازى صورت مىگیرد که نقطه تلاقىشان را حاکمیت نامیدیم. مراد از حاکمیت در اینجا لزوما اصطلاح رایج دستگاهها و نهادهاى سیاسى نیستبلکه همان طور که گذشت نظامى خاص از دو تکنیک مذکور مىباشد. حاکمیت چه در بعد سلطهگرى و چه در بعد خودسازى مستلزم اعمال قدرت مىباشد. حال با توجه به توضیحاتى که راجع به قدرت داده شد باید بدانیم که قدرت و مبحثهاى علمى از یکدیگر انفکاکناپذیرند. به تعبیر فوکو: «معرفتبراى این که نقش معرفتى خود را ایفاء کند ناچار از اعمال قدرت مىباشد. در مبحثهاى معرفتى دیگر در ارتباط با مبحثهاى احتمالى، هر بیانى (statement) که حق لحاظ شود نوعى قدرت را اعمال کرده همزمان امکانى را فراهم مىآورد. از طرف دیگر تمام صور اعمال قدرت، حتى اگر مساله کشتن (وحشیانه) کسى باشد حداقل متضمن دانشى کاربردى مىباشد» (67-66:1997 فوکو).
آن رابطهاى را که معرفتشناسى با هزار حیله سعى در انکارش داشت، باستانشناسى به سادگى مىپذیرد. چگونه امکان دارد هر بیانى که «حق» پنداشته شود، اعمال قدرت نماید؟ فوکو در بسیارى از آثارش سعى کرده است رابطه بین «حق» ( Truth) و «قدرت» را از دیدگاهى باستانشناسانه تبیین نماید. به طور خلاصه او نشان مىدهد که در غرب تکنیکهایى براى اعتراف به حق و کشف حق اختراع شدند. در سایه این تکنیکها که با اعمال قدرت همراه بودند و هستند; فرد نهتنها حق را کشف مىکند بلکه بدان اعتراف نیز مىنماید. از طرفى دیگر اعتراف به حق خود نوعى اعمال قدرت از سوى حق یا دانش بر فرد مىباشد. پذیرش حقانیت علمى امرى به وسیله تکنیکهاى خودسازى، فرد را به عمل بر خود مىگمارد. نمونههایى از این امر را در سنتهاى یونانى استاد و شاگرد، مرید و مراد، سنتهاى اعتراف و توبه در مسیحیت، تفتیش عقاید، و روشهاى روانکاوانه امروزى مىتوان مشاهده کرد. البته نباید تصور شود این نمونهها استمرار یکدیگرند و یا از ماهیتى مشابه برخوردارند، تنها وجه مشترک آنها شاید همین رابطه «حق» و «قدرت» باشد. ادعاى باستانشناسى آن است که هر رویداد بیانى و هر مبحثى که «حق» دانسته شود اعمال قدرت مىنماید و هر قدرتى همراه با دانشى است و از طریق تحقیقات باستانشناسانه در جامعه صحت این ادعا را آشکار مىسازد. براى کسانى که با معرفتشناسى انس بیشترى دارند، شاید در ابتداء پذیرش این ادعا دشوار باشد; لذا ذیلا توضیحاتى از صاحبنظران زبانگرایى که بحثهایشان رنگ و بویى از معرفتشناسى دارد نقل مىشود.
یورگن هابرماس ازجمله زبانگرایانى است که جنبههایى از سرمشق ادراکى و معرفتشناسى را حفظ کرده است. وى که قائل به «خرد تفاهمى» است، معتقد است در هر عمل کلامى (speech act) کهمتکلمو مخاطب بر آناجماع داشتهباشند، سهنوع ادعاى متفاوت وجود دارد. وى این ادعاهاى سهگانه را«ادعاهاىاعتبار» (calims to validity) مىنامد. آنها عبارتند از:
1. ادعاى حقانیت ;(calims to truth)
2. ادعاى صلاح ;(calims to rightness)
3. ادعاى اخلاص (calims to truthfulness) .
اگرچه این سه ادعا از نظر تحلیلى از یکدیگر متمایزند، در خود عمل کلامى با یکدیگر یافت مىشوند. به بیان هابرماس (137-136:1990) وقتى تمایل به تفاهم باشد; با هر نطق قابل فهم، متکلم مدعى است که نطق مورد نظر حق است (به عبارت دیگر پیشفرضهاى وجودى در محتواى قضیهاى صادق مىباشند)، عمل کلامى در متن هنجارى خاصى صلاح مىباشد (به عبارت دیگر مورد رضایت متن هنجارىاى است که خود مشروعیت دارد)، و نیات مشخص متکلم اراده همان چیزى را دارند که بر زبان رانده شده است.
به عبارت دیگر ادعاهاى مذکور سه مرجع متفاوت دارند:
1. مرجع ادعاى حقانیت، جهان خارجى (به عنوان تمامیت نفسالامرى موجود) مىباشد.
2. مرجع ادعاى صلاح چیزى است در جهان مشترک اجتماعى (به عنوان تمامیت تعاملهاى بینالطرفینى شرعا قانونمند یک گروه اجتماعى).
3. مرجع ادعاى اخلاص چیزى است در جهان درونى متکلم (به عنوان تمامیت تجاربى که شخص در دسترسى به آنها اولى است) (همان منبع، ص58).
همان طور که ملاحظه مىشود «ادعاى صلاح» جنبه هنجارى و ارزشى دارد و به نظر هابرماس مىتواند منشا داوریهاى اخلاقى شود. این نوعى تبیین زبانى است که براى قضایا و مطابقت آنها با مابازایى خارجى در چارچوبى خاص توجیهاتى ذکر مىکند. اما در مقایسه با این تبیین، توجیهات فوکو، توصیفى است و از سطح خارجى اشیاء فراتر نمىرود. به همین دلیل در نظر فوکو مهم آن است که نشان داده شود دانش در عمل و واقعیات خارجى با قدرت همراه است. فوکو توجیه نظرى دانش را نزدیک شدن به معرفتشناسى مىداند که ممکن استبراى مقاصدى خاص اهمیت داشته باشد، اما براى اهداف باستانشناسانه اهمیتى ندارند.
هانس - گئورگ گادامر (Hans-Georg Gadamer) فیلسوف هرمسى مشرب آلمانى نیز متفکرى زبانگراست و به شیوه خاص خود کوشیده است دانش و فعل اخلاقى - سیاسى را با هم مرتبط ببیند. گادامر در آثارش توجهى خاص به خطابه (Rhetoric) دارد. خطابه از ابتدا در میان یونانیان به خاطر تاثیر ملموس و فورىاش اهمیت داشته است و نیرویى تلقى مىشده که مىتواند شعور مدنى و تحول سیاسى ایجاد کند (23-22:1976 گادامر). با چنین ویژگىاى خطابه همیشه با فلسفه در تضاد بوده است (19:1989 گادامر). زیرا خطابه تنها هنر سخنورى نیستبلکه هنر سخن گفتن از سر خیر و صلاح نیز مىباشد (همان منبع ص485). گادامر توضیح مىدهد که نفوذ خطابه و قدرت ایجاد تحول که در آن یافت مىشود ناشى از مساله «بداهت» در خطابه است. مساله بداهتبه سنتخطابه تعلق داشته و دارد: «بدیهى، جزء امورى است که از درستبودن خود در برابر حق بودن و یقینى بودن آنچه به اثبات رسیده و شناخته شده است دفاع مىکند» (همان منبع، ص485). وى مىگوید: «بداهت» به حوزه احتمالات و امکان تعلق دارد نه به حوزه یقینیات و امور اثبات شده. حتى ممکن است علیه امور بدیهى کسى استدلال نماید (همان منبع، ص485). اما با این وجود، آنها از «درست» (یا صلاح) بودن خود دفاع مىکنند. قدرت خطابه در همین جاست که درستبودن آن در مخاطب امرى بدیهى است. گرچه فیلسوفان بعد از خطیبان مفهوم بدیهى و بداهت را زیربناى قضایاى یقینى دانسته و گفتهاند بازگشت علوم یقینى به بدیهیات اولیه است، تا به امروز عملا خطابه بداهتخود را در صحنه شعور سیاسى و مدنى موفقتر عرضه کرده است.
با توجه به نقش بداهت در خطابه و قدرت خطابه در ایجاد شعور مدنى و تحول سیاسى، مىتوان فهمید که چرا فوکو مىگوید: «هر بیانى که حق لحاظ شود نوعى قدرت را اعمال مىکند و همزمان امکانى را فراهم مىآورد» (66:1977 فوکو) چراکه «حق» بودن یعنى مشارکت در آن بداهتى که، از آن خطابه بود; به عبارت دیگر «درست» بودن، یعنى صلاح بودن. ملاحظه مىشود که گادامر از طریق مساله خطابه همان نتیجهاى را مىگیرد که هابرماس گرفت; به طریقى دیگر، گادامر حتى بر آن است که علوم تحصلى از آن جهت که از طریق زبان و ارتباط شفاهى تفهیم مىگردند با خطابه پیوند دارند (رجوع شود به 1992 گادامر).
خلاصه بحثها تا اینجا این است که انسان تحتحاکمیت، با تکنیکهایى از سلطه و خودسازى، شکلگیرى و ساخته مىشود. این تکنیکها همواره همراه با صورى از مبحثهاى معرفتى مىباشند که هم از بیرون و هم از درون بر فرد اعمال قدرت مىنمایند. قدرتى که لزوما سرکوبگر و سلبى نیستبلکه مىتواند در فرد ایجاد لذت و خرسندى کند. حال سؤال اساسى این قسمت از بحث مىتواند به این صورت مطرح شود که جایگاه فرد و شخص انسان در این جریان شکلگیرى وى به عنوان فاعل اخلاقى چیست؟ واکنش او به حاکمیت و تحکم مبحثهاى علمى چگونه است؟ آیا او منفعل محض استیا فعال نیز برخورد مىکند؟ سؤال در واقع این است: خودسازى یا تحکمپذیرى؟ بخش بعدى این مقاله عهدهدار پاسخ به این سؤال است که امید مىرود در سایه این پاسخ جایگاه علوم تجربى در جامعه معاصر روشن شده، رابطه آن با دین مشخصتر گردد.
انسان در جستجوى حاکمیتبر سرنوشتخود
دین، علم و هر مبحث دیگرى که اهداف سیاسى و اخلاقى داشته باشد، وارد صحنهاى از کشمکشهاى قدرتهاى سیاسى مىشود. حوزههاى این قدرتهاى سیاسى هم فعالیتهاى جزئى روزمره را فرامىگیرد و هم ساختارهاى کلان را شامل مىشود. در این میان انسان نمىتواند موجودى بىاراده و منفعل محض محسوب شود. در شرایط مختلف، انسان ممکن استبا قدرتهاى متفاوتى علیه قدرتهایى دیگر ائتلاف کند زیرا آن را به سود خود بداند; از طرف دیگر، قدرتهاى رقیب نیز براى جذب و جلب انسان با یکدیگر رقابت مىکنند، گاه رقابتهایى خونین. یکى از خونینترین رقابت قدرتها، در تاریخ جوامع بشرى پدیده انقلاب مىباشد.
فوکو در ارتباط با مساله تلاش انسان براى حاکمیتبر سرنوشتخود دو مقاله کوچک از کانت را بررسى و تحلیل مىکند. این دو مقاله که به فاصله تقریبا چهارده سال از یکدیگر نوشته شدهاند، مکمل یکدیگر مىباشند. عنوان مقاله اول که در سال 1784 در پاسخ به سؤال یک روزنامه در آلمان نوشته است، «روشنگرى چیست؟» و عنوان مقاله دوم که در سال 1798 به چاپ رسید، «انقلاب چیست؟» مىباشد.
کانت در پاسخ سؤال «روشنگرى چیست؟» مىگوید:
روشنگرى عبارت است از این که انسان خود را از قید قیمومیتهاى خود تحمیل کرده رها سازد. تحت قیمومیتبودن; یعنى آنکه انسان از بکارگیرى فهم خود بدون جهت دادن دیگرى ناتوان باشد. وقتى این قیمومیتخود تحمیل شده است که علتش فقدان خرد نباشد بلکه ریشه در عدم همت و شهامتبراى بکارگیرى آن داشته باشد. «شهامت دانستن داشته باش»، «شهامتبه کار بردن خرد خود را داشته باش!» این استشعار روشنگرى (7:1997 فوکو).
به نظر کانت روشنگرى; یعنى، به بلوغ رسیدن و از صغارت خارج شدن. به عقیده او هر نوع واگذارى فکر و اندیشه به انسانى دیگر، صغارت است; حتى اگر انسان اجازه دهد کتاب، و پزشک به جاى او اندیشه کنند (همان منبع، ص7). انتبین کاربرد عمومى خرد و کاربرد خصوصى آن به نحوى که خود تعریف مىکند، تمایز قایل مىشود و معتقد است آزادى در کاربرد عمومى خرد روشنگرى است نه در کاربرد خصوصى آن.
بحث، بررسى و تحلیل مفصل مقاله کانت از حوصله این نوشتار مختصر خارج است; اما آنچه در سخنان کانت در ارتباط با موضوع این مقاله اهمیت دارد این است که وى مىگوید:
من نقطه اصلى روشنگرى - خروج انسانها از قیمومیتخود تحمیل شده - را عمدتا در موارد مذهبى قرار دادهام زیرا حاکمان علاقهاى به ایفاء نقش قیم در امور مربوط به هنر و علوم ندارند و همچنین به خاطر اینکه بىصلاحیتى مذهبى نهتنها خطرناکترین بلکه ذلتبارترین بىصلاحیتگرىهاست (همان منبع، ص17).
سؤال خوبى که در اینجا مىتوان مطرح کرد این است که چرا حاکمان در زمان کانت علاقهاى به نظارت و سرپرستى علوم نداشتهاند اما به شدت به مساله دین و سرپرستى دینى علاقهمند بودهاند. به عبارت دیگر، چرا صورى از قدرت که کانت مهم تلقى مىکرده است; سعى در کنترل از طریق مذهب داشتهاند. با توجه به آنچه تاکنون در این مقاله از نظر گذشت، مىتوان گفت در شرائط خاص کانت، علوم بخشى از تکنیکهاى سلطه بر انسان نشده بودند برخلاف مذهب. از طرفى دیگر، کانتبا ذکر این مطلب که ناآگاهى و بىصلاحیتى دینى خطرناکتر و ذلتبارترین ناآگاهى و بىصلاحیتى استبر کارآیى دین در شکلگیرى فاعل اخلاقى تاکید مىورزد.
اما چهارده سال بعد از نوشتن این مقاله کانتبه سؤال دیگرى پاسخ مىدهد که: «انقلاب چیست؟». به نظر فوکو فلسفه مدرن با این دو سؤال به شرایط «موجود» و «حال» در برابر گذشته مىپردازد، (همان منبع، ص85-84). در واقع کانت و فلسفه مدرن مىخواهند بدانند این روشنگرى و انقلاب که ما (آنها) جزئى از آن مىباشیم، چیستند. آنها مىخواهند بدانند که آیا آنها پیشرفت تاریخى داشتهاند یا خیر؟ به عبارت دیگر، آیا براى انسانیت پیشرفت امرى دائمى است؟ کانت نمىخواهد به این سؤال با کلىگویى پاسخ دهد; بلکه به دنبال حادثهاى است که بتواند علت پیشرفت دائمى باشد، به تعبیر فوکو بدین منظور او در جستجوى یک حادثه منفرد تاریخى است که ارزش نشانه را داشته باشد، نشانهاى که سه ویژگى را دارا باشد:
1. جنبه تذکارى داشته باشد;
2. جنبه اثباتى داشته باشد;
3. جنبه پیشآگهى داشته باشد (همان منبع، ص91).
به نظر کانت چنین حادثهاى پدیده انقلاب است. اما انقلاب نه به عنوان یک عمل بلکه به عنوان نمایش. انقلاب به عنوان یک عمل براى کانت مهم نیست و چهبسا افرادى در بازنگرى آن در مقایسه آن با بهاى سنگینى که پرداختشده است دوباره حاضر به تکرار آن نباشند. این انقلاب به عنوان عکسالعملى به شرایط موجود و حاکم بر انسانهاست که مهم مىباشد. در این عکسالعمل انقلابى انسانها، ویژگى و گرایش خاصى را به نمایش مىگذارند و از این جهت انقلاب یک نشانه است، انقلاب نشانه «استعداد و آمادگى اخلاقى در انسان است» (همان منبع، ص94). انسان نشان مىدهد که اشتیاق به شکل خاصى از شدن دارد، مىخواهد در جریان شکلگیرى شخصیت اخلاقى خود سهیم باشد. انسانى که جزئى از روشنگرى است و در انقلاب مشارکت مىکند; در واقع، هدفى واحد را در این دو جریان تکمیلى دنبال مىکند.
هدف از ارائه خلاصهاى از تحلیل فوکو از دو مقاله کانت این است که نشان دهد در رقابتى که بین نیروها و قدرتهاى مختلف براى شکلدهى فاعل اخلاقى صورت مىگیرد، انسان منفعل محض نمىباشد; بلکه در پدیدهاى مثل انقلاب، انسان در جستجوى حاکمیتبر سرنوشتخود، با قدرتهایى که امید رهایى از قدرتهاى سرکوبگر را زنده نگه مىدارند، علیه قدرتهاى سلطهگر ائتلاف مىنماید و با برخوردارى از روشنگرى سعى مىکند مبحثهایى جدید را جایگزین مبحثهایى کند که با قدرت سلطهگر خود، نقش او را در سرنوشتخود کاستهاند. هیچکس به اندازه انسان ایرانى معاصر نمىتواند عمق این تحلیل را تحسین نماید. چه، او با بازگشتبه دین قدرت جدیدى را در سایه معارف دینى مىجست و در نوعى روشنگرى خاص، خود، شرکت جسته بود و با مشارکت در انقلاب اشتیاق خود را براى تغییر سرنوشت و شرایط خویش به نمایش گذاشت.
حال سؤال این است که نهادهاى فرهنگى، مبحثسازان علمى، قدرتهاى غیرمبحثى، و دیگر فعالان اجتماعى - سیاسى در این کشور چگونه مىتوانند در زنده نگه داشتن این اشتیاق و در صحنه نگه داشتن این انسان بکوشند.
یکى از محصولات و یا پیآمدهاى تلاش انسان براى حاکمیتبر سرنوشتخود در غرب تفکر انتقادى بود. به عقیده فوکو روحیه انتقادى (critical attitude) در غرب که نوعى فضیلت محسوب مىشد، هم نحوهاى از تفکر بود و هم نحوهاى از عمل (همان منبع، ص25-24). این روحیه در غرب در واکنش به تحکمگرایى سازمان مرید و مرادى مسیحیت ایجاد گردید. در قرن 15 و 16 میلادى سؤال اساسى در غرب «چگونه باید حکومت کرد؟» بود. در اروپاى قرن 16 میلادى واکنش به روحیه تحکمگرایى روحیه انتقادى بود که سؤال مىکرد «چگونه مىتوان محکوم نبود؟» یا «چگونه مىتوان محکومى از نوع خاص نبود، محکوم فلان اصول، و چنین و چنان اهدافى و از طریق فلان شیوه، نه مثل آن، نه براى آن، نه به وسیله آنها؟» (همان منبع ص28). این نوع سؤالها بود که تفکر انتقادى را در خود مىپرورانید. به عقیده فوکو، نقد اصولا از نظر تاریخى انجیلى استیعنى رویکرد جدیدى به متون مذهبى با قرائتى متفاوت. از لحاظ ماهوى رویکرد انتقادى اساسا حقوقى است (نه معرفتى)، در ابتداء اعتراضى نسبتبه «قانون» بود و آن را نامشروع مىدانست و در مقابل «قانون» رنسانس «حقوق طبیعى» را اختراع کرد (همان منبع، ص31).
تفکر انتقادى به معناى فوق با برداشتى که کانت از «روشنگرى» و «انقلاب» داشت، بسیار نزدیک است; اما به عقیده فوکو خلا بزرگ کار کانت هم اینجاست که او بین روشنگرى و تفکر انتقادى ارتباط برقرار نمىکند. در عوض وى نقدهاى سهگانه خود را مىنویسد: «نقد خرد ناب»، «نقد عقل عملى»، و «نقد داورى». در واقع انتقادى اندیشیدن عبارت شد از: آگاهى نسبتبه محدودیتهاى اندیشه و علم (همان منبع، ص36-35). بدین ترتیب او به معرفتشناسى نزدیک مىشود و جنبه عملى انتقادى بودن را فراموش مىکند. فوکو ویژگى این تفکر انتقادى را که از تست روشنگرى فاصله گرفت در قرن 19 و 20 میلادى در اروپا سه امر مىداند:
1. اعتماد به علم تحصلى;
2. توسعه حکومتبه عنوان نظامى که خود را با خردگرایى توجیه مىکند و مىکوشد جامعه و اقتصاد را تعقلى کند;
3. ایجاد علم حکومت.(همان منبع، ص37).
پاسخ این سؤال را که دین و علم چه نوع ارتباطى با یکدیگر مىتوانند داشته باشند - از دیدگاهى باستانشناسانه - باید در این نقش دوگانه علم در جامعه مدرن جستجو کرد. از یک طرف، علم تحصلى به نوعى از تفکر انتقادى پیوند مىخورد و از طرف دیگر، از آن نوع روحیه انتقادى که با روشنگرى نسبت داشت و داراى جنبه عملى بود فاصله مىگیرد. درصدد «تعقلى» کردن تمامى حوزههاى حیات اجتماعى به ویژه حکومت و اقتصاد برآمده، آنها را به عنوان تنها حوزه معرفتى قابل اعتنا مطرح کرده و تمامى صور معرفتى دیگر را نقد مىکند. اعتمادى بیش از حد به خود دارد با اینکه «نسبتبه هر یک از نتایجخود با دقت انتقادى باقى مىماند» (همان منبع، ص37). در حالى که بررسى این مطلب در پرتوى تلاش انسان براى حاکمیتبه سرنوشتخود امکانپذیر است. مبحثهاى علمى و غیرعلمى با قدرت پیوند دارد و انسانها از اعمال قدرت آنها با خبر مىباشند. این ائتلاف سیاسى انسان با قدرتها و توانایى مبحثها در اعمال نفوذ و قدرت بر انسانهاست که مشخص مىکند چه مبحثى سکه رایج جامعهاى خاص خواهد شد نه اعتبار معرفتشناسانه آنها. انسانها براى ترجیح مبحثى خاص بر مبحثى دیگر، ملاکهایى غیر از ملاکهاى معرفتشناسانه نیز دارند. باید دید که کدام مبحث امید توانمندى فاعل اخلاقى را بیشتر مىکند و در این مبارزه سیاسى از حمایتخود فاعل اخلاقى برخوردار مىشود.
نسبشناسى علم تحصلى
در این بخش سعى خواهد شد نه به شیوه تاریخى رایج، بلکه به شیوه نسبشناسى که به اهمیت فعلى امور اعتنا دارد و مىکوشد آن را با توجه به جزئیات ظاهرا قابل اغماض تبیین نماید، علل استقبال جامعه مدرن به علم تحصلى بررسى شود. براى این مقصد آگوست کنت را انتخاب کردهام نه به خاطر آنکه بنیانگذار جامعهشناسى و یا قاعدهمند کننده فلسفه تحصلى است، بلکه به دلیل آنکه همان طور که لنزر (Lenzer ,1975:xiv) مىگوید شناخت عصر مدرن بدون شناخت کنت ممکن نیست. بدین منظور مقدمهاى را که کنتبر «فلسفه تحصلى» خود نگاشته است، مناسب یافتم.
کنت علىرغم آنچه معمولا تصور مىرود; از فعالان اجتماعى زمان خود بود، نه شخصى محافظهکار; پروژه فکرى کنت دوگانه بود. در ابتدا کوشش نمود فلسفه تحصلى را قاعدهمند نماید و وجوه تمایز آن از متافیزیک و کلام (دین) را مشخص نماید. در مرحله دوم کوشید تا پیامدهاى این انقلاب معرفتى را براى تمدن بشرى بیان کند. پیامدهایى که عمدتا سیاسى و مذهبى بودند. از این نظر، کنتبه خوبى، به نقش اندیشه و علم در شکلدهى شخصیت فردى و سازماندهى اجتماعى - سیاسى واقف مىباشد. کتب تاریخ جامعهشناسى عموما از علاقه کنتبه اختراع «مذهب انسانى» به عنوان نکته، در پاورقى، گذشتهاند. اما در نسبشناسى علم تحصلى شاید کمتر نکتهاى در آثار کنتبدین پایه اهمیت داشته باشد. چرا باید اینچنین ایدهاى براى او بدان اهمیتباشد که به جاى تقویم مذهبى مسیحى، تقویمى از قهرمانان علمى معرفى و پیشنهاد کند و خود ایامى از سال را به بزرگداشت نام و یاد قهرمانان و شخصیتهاى علوم تحصلى اختصاص داده و همان گونه که مؤمنان مسیحى به یاد قدیسهاى مسیحى ایامى را بزرگ مىدارند، او نیز شخصا نسبتبه دانشمندان علوم تحصلى چنین رسمى را رعایت نماید؟ (رجوع شود به مقدمه فردریک فر در x :1988 کنت).
اصولا این علم تحصلى چیست که کنت مىکوشد بر اساس آن «دینى» جدید تاسیس کند; در ابتدا شاید گمان شود همان که کنتخود مىگوید، در معرفى علم تحصلى کافى باشد. کنت علم تحصلى را از نظر سلبى غیر از کلام (Theology) و متافیزیک دانسته و به صورت ایجابى آن را علمى بر پایه استدلال و تجربه معرفى مىکند (2-1:1988 کنت). اما این که پدیده جدیدى نیست، همان طور که خود کنت مىگوید:
تعیین تاریخ دقیقى براى این انقلاب علمى محال است; ما فقط اینقدر مىتوانیم بگوییم که امرى مستمر و فزاینده بوده است، به ویژه از عصر ارسطو و کوششهاى وى و مکتب اسکندریه، و پس از معرفى علم تجربى در اروپاى غربى توسط عربها (11:1988 کنت).
اگر علوم تجربى از زمان ارسطو وجود داشته است و عربها (مسلمین) نیز آن را به کار مىبردند و آن را به اروپاییان نیز معرفى کردند، جامعه مدرن و قرن 19 و 20 اروپا چه اهمیتى در این ارتباط دارد؟ کمى دقت در آثار کنت جواب این سؤال را به روشنى آفتاب نمایان مىسازد. علوم تجربى هزاران سال سابقه دارند اما در همزیستى و دادوستد متقابل با معارف غیرتحصلى بودهاند. اشکال از نظر کنت دقیقا هم اینجاست. پوزیتیویسم همان تجربه و مشاهده نیست. پوزیتیویسم ویژگى دیگرى نیز دارد و آن «جهانى» (universal) بودن است. کنت در مواضع متعددى بر این ویژگى پوزیتیویسم تاکید مىکند (12:1988 کنت). علوم تجربى به کمال خود که همان پوزیتیویسم است نمىرسند; مگر آنکه، از دیگر صور معرفتى (کلامى، و متافیزیکى) مشروعیتزدایى کنند، پوزیتیویسم تکصدایى معرفتى است نه مشاهده و تجربه، حذف کامل رقیبهاى دیگر است، نه به رسمیتشناختن حوزهاى از معرفت که مورد غفلتبوده است. این مهم تا قرن 19 تحقق نیافته بود، و رسالت کنت دقیقا این بود.
چشمها به کنت دوخته شده است که او چگونه مىخواهد جامه «جهانى» بر قامت علوم تجربى کند. استراتژى کنتبسیار دقیق و مشخص مىباشد. ابتدا باید موانع این امر برطرف شوند و سپس نقص موجود مرتفع گردد. مانع اصلى چیست؟ به عقیده کنت تقسیم کار فکرى مانع اصلى است. چرا تقسیم کار علمى که موجب کارآمدى علوم گردیده استباید نقص محسوب شود; تا حدى که، کنت آن را شر بنامد (17:1988 کنت) براى پاسخ به این سؤال ابتدا باید ببینیم او چه راه حلى را پیشنهاد مىکند. راه حل کنتحذف تقسیم کار فکرى و تخصصگرایى علمى نیست; بلکه بالعکس، عمیقتر ساختن آن با ایجاد تخصصى جدید است، تخصصى سنتزى (ترکیبى) که بتواند وجوه عمومى همه شعب علمى را به نحوى معنادار با یکدیگر ترکیب کند و برداشتى کلى از جهان و پدیدهها ارائه دهد (18-17:1988 کنت). بدون تحقق چنین علمى خطر از سر پوزیتیویسم رفع نمىشود:
«ما نباید این امر را از خود بپوشانیم که این (تقسیم کار علمى) نقطه ضعف ذاتى سیستم ماست، و این نقطهاى است که از آن نقطه ممکن است مجاهدان فلسفه کلامى و متافیزیکى به امید موفقیتى فلسفه تحصلى را مورد هجوم قرار دهند» (17:1988 کنت).
در قرن نوزدهم در مساعدترین شرایط براى پوزیتیویسم، کنت نگران هجمه موفقیتآمیز متافیزیک و کلام است. این نگرانى چرا؟ زیرا نقطه ضعف وجود دارد، نقطه ضعف چیست؟ فقدان برداشتى کلى و ترکیبى. راه حل چیست؟ ایجاد چنین شعبهاى. کنت این شعبه را فلسفه تحصلى مىنامد. کار فلسفه تحصلى معنادار ساختن یافتههاى علوم تحصلى در قالب نظام کلى از معرفت است. با توجه به اهمیت چنین امرى است که کنت مىگوید:
«بدین ترتیب من مشخص نموده تلاش و همتم همواره متوجه چه هدفى خواهد بود و در این سلسله دروس و در هر جاى دیگرى بدون تعلل همیشه متوجه آن خواهم بود» (33:1988 کنت).
اینجا کنتبه عنوان یک فعال اجتماعى است اوقات عمر خود، انرژى و توان خود را براى همیشه وقف توانمند نمودن علوم تجربى مىکند. نگرانى کنت آن است که تخصصگرایى شدید علوم از ارزش سیاسى - اخلاقى آنها بکاهد. انسان در جستجوى حاکمیتبر سرنوشتخود موجود تام است و هماهنگى در اندیشههایش براى اعمالش ضرورى است:
«احتیاجى به اثبات این معنا براى خوانندگان این اثر وجود ندارد که جهان با عقاید اداره و سرنگون مىشود، یا به عبارت دیگر، تمامى مکانیسم اجتماعى در نهایت مبتنى بر عقاید مىباشد. آنها مىدانند که بیش از هر امرى دیگر، شدیدترین بحران سیاسى و اخلاقى جوامع موجود، در تحلیل نهایى، ناشى از هرجومرج فکرى است. وخیمترین شرى که گریبانگیر ماست; در حقیقت، عبارت است از این چندگانگى ژرفى که اینک بین اذهان، در مورد تمامى اصول اساسى وجود دارد و علاج آن اولین شرط نظم اجتماعى حقیقى است» (28:1988 کنت).
کنت امیدوار استبا قاعدهمند کردن فلسفه تحصلى، این مانع و هرجومرج فکرى را از سر راه جهانى شدن علوم تحصلى بردارد و از میدان رقابتى که قرنها در اختیار دین و فلسفه متافیزیکى بوده است، پیروز بیرون آید.
به طور خلاصه موضوع این است: فلسفههاى کلامى و متافیزیکى اینک در مورد اینکه کدامیک عهدهدار سئولیتبازسازى جامعه باشد با یکدیگر در نزاع مىباشند، گرچه این مسئولیت از توان هر دوى آنها متحدا هم در حقیقتبیرون باشد; هنوز فقط بین این مکاتب است که در این ارتباط مبارزه وجود دارد. فلسفه تحصلى، تا حال، فقط براى نقد هر دو مکتب وارد این رقابتشده است; و این نقد را به حدى از کمال رسانده است که آنها را سلب اعتبار کامل نموده است. (30:1988 کنت).
کنت مرحله نقد را تمامشده مىداند دیگر نیازى نیست وارد بحثهاى معرفتشناسانه راجع به دین و علم شد. فلسفه نیز به همین نحو ضربه نهایى را از علم دریافت کرده است; لیکن، جامعه انسانى جایگزینى براى آنها مىخواهد براى ایجاد نظم اجتماعى. علوم تجربى هنوز نتوانستهاند خود را به عنوان جایگزین معتبرى مطرح کنند و این خطر وجود دارد که اگر نتوانند وحدت سیاسى - اخلاقى لازم را ایجاد کنند، دین و متافیزیک دوباره به صحنه برگردند. به نظر کنت فلسفهاى مبتنى بر دستآوردهاى علوم تحصلى، مىتواند این علوم را در موضع فعال اداره جامعه و انسان قرار دهد. بنابراین ماهیت این رقابتسیاسى و نه معرفتى براى آن بود که حریف از اعتبار سیاسى ساقط شود و اگر آن بازیها فىنفسه مطلوب نبودند; براى همین است که بحثهاى معرفتى راجع به ارزش معرفتى دین و متافیزیک، به نظر کنت از این به بعد بیهوده مىباشد و نباید وقتبرایشان تلف کرد. این نوع قضاوت هنگامى که هنوز رقیب در صحنه سیاسى اعتبار داشت، هرگز صورت نمىگرفت. آشنایان با تاریخ فلسفه غرب مىدانند; فیلسوفان حسگرا و انتقادى غرب در دورانى که دین قدرت سیاسى داشت، با چه ظرافت و احترامى از دین مسیحیت فاصله مىگرفتند. هیچگاه حسگرایان اولیه اروپایى چنین اظهار نظر نمىکردند که بحث از اعتبار معرفتى دین و متافیزیک بىفایده است; هرچند، چنین باورى را نیز مىداشتند; چراکه، ماهیت این بازى معرفتشناسانه تا حد زیادى سیاسى بود و تا وقتى رقیب، قدرت حاکم سیاسى است از موضع ضعف برخورد مىشود.
در هر صورت پوزیتیویسم صرفا تجربه و مشاهده نیست; چه، این دو هزاران سال است که به عنوان راههاى معرفتى مطرح بودند. پوزیتیویسم تمامیتگرایى فلسفه تحصلى است، مبحثى سیاسى - اخلاقى است. ریشه رقابت پوزیتیویسم با دین در همین تمامیتخواهى است، دین را به عنوان یک نیروى سیاسى - اخلاقى نمىتواند تحمل کند، نه به عنوان یک رقیب معرفتى. اصولا معلوم نیست دین در حوزه معرفتى مورد ادعاى علوم تجربى - شناخت روابط افقى (عرضى) بین پدیدههاى مادى - داعیه انحصارى داشته باشد. کدام حکم دینى راه را بر فرمولى فیزیکى یا شیمیایى و یا دارویى درمانى مىبندد؟ اصولا تحمل دین از علوم به مراتب بیشتر از تحمل علوم از دین است. انصاف آن است که دین حتى از تحقیقات علمى و نتایج آنها استقبال هم مىنماید. اگر در مواردى مانند گردش زمین و یا نظریه تکامل داروینى جنگ و نزاعهایى بین علم و دین درگرفته است، اولا در مقایسه با مواردى که نزاعى در کار نبوده است، اندک مىباشند و ثانیا دقت کافى نشان مىدهد که منشا نزاع در این گونه موارد سیاسى است. عدهاى به خاطر رهایى از سلطه قدرتهاى مذهبى از این یافتههاى علمى براى بىاعتبارسازى کلى دین در تمامى حوزههاى سیاسى و اجتماعى استفاده مىکردند. در واقع آن نزاع معرفتى، نیز سیاسى بود.
با از پیش پا برداشته شدن این مانع که ناشى از تقسیم کار علمى بود، هنوز ویژگى «جهانى» شدن علم تجربى تامین نشده است. از معارف غیرتجربى مشروعیتزدایى شده است اما کنتبه خوبى مىداند اگر علوم تجربى بخواهند جایگزین دین و متافیزیک شوند باید در حوزه جامعه و روابط انسانى نیز که حوزه بلامنازع دین و متافیزیک بوده است وارد شوند. براى همین است که تا تولد فیزیک اجتماعى (جامعهشناسى) امکان «جهانى» شدن این علوم فراهم نشده بود و طبقهبندى فیزیک اجتماعى آخرین علمى است که تکون مىیابد (همان منبع، ص57-56) چگونه مىتوان از دیدگاهى متفاوت از دین و متافیزیک داعیه اداره جامعه نمود، بدون آنکه علمى تحصلى به جامعه و پدیدههاى انسانى اختصاص یافته باشد. بدین ترتیب جامعهشناسى متولد مىشود براى آنکه توان سیاسى علوم را تام و کامل کند. در این ارتباط شواهد بىشمار دیگرى از آثار کنت مىتوان نشان داد که ورود به آنها از حوصله این مقاله خارج است.
نکتهاى که در نزاع دین و علم در غرب اهمیت دارد و مىتواند موفقیت علم در بیرون راندن دین به طور نسبى از صحنه سازماندهى جامعه و انسانسازى را تا حدودى توضیح دهد، مساله انتقادى بودن آن به معناى تلاش براى حاکمیتبر سرنوشتخود است. به مصداق:
عیب مى جمله بگفتى هنرش نیز بگو نفى حکمت مکن از بهر دل عامى چند
باید این ویژگى علم تحصلى در برابر سازمان مسیحى و تکنولوژیهاى انسانسازى مسیحى را در نظر داشت. انسان غربى با دامن زدن به مبحثهاى تحصلى قدرتى را به صحنه مبارزه سیاسى آورده بود تا خود را از سلطه تکنیکهاى انسانسازى مسیحى آزاد سازد. به تعبیر فوکو:
(به نظر من) یکى از بزرگترین مسائل فرهنگ غربى دستیابى به خودشناسىاى بوده است که مانند خودشناسى مسیحیت اولیه، مبتنى بر قربانى کردن خود نباشد; بلکه بالعکس، مبتنى باشد بر ظهور ثبوتى، و ظهور نظرى و عملى خود. این هدف نهادهاى حقوقى بود، همان، هدف فعالیتهاى پزشکى و روانکاوانه بود، هدف نظریه سیاسى و فلسفى همین بود که مبنایى ذهنى را تشکیل دهند به عنوان ریشه خودى ثبوتى، امرى که مىتوانیم آن را انسانشناسى دائمى فکر غربى بنامیم (229:1997 فوکو).
امروزه به خوبى روشن است که علوم تحصلى در نیل به چنین مقصودى شکستخوردهاند و براى جبران شکستخود تمامیتخواه شدهاند و معرفتشناسى را به عنوان سنگر محکم این تمامیتخواهى برگزیدهاند. اما نباید اشتباه کرد; داورى نهایى این شکستیا پیروزى نه معرفتشناسى است و نه باستانشناسى. داور نهایى - کسى که با ائتلاف خود سرنوشت این مبارزه را تعیین مىکند - انسانى است که در جستجوى حاکمیتبر سرنوشتخود و رهایى از نظامهاى تحاکمى است، انسانى که قادر به انقلاب است.
انسان و اسلام
دین اسلام نیز به سرنوشت انسان علاقهمند است و درصدد ساختن فاعل اخلاقى موردنظر خود مىباشد. اما سؤال این است که در رقابتبا ادیان دیگر و علوم تجربى در این ارتباط چه وجه ممیزهاى در اسلام مىتوان یافت که براى انسان علاقهمند به سرنوشتخود امیدبخشتر از وعده رهایى علوم باشد. همانگونه که ملاحظه شد علوم نیز چنین داعیهاى دارند و اصولا به چنین منظورى ایجاد شدهاند. چرا انسان باید اسلام را انتخاب کند و نه علم را؟ سؤال این است. دیدیم که علوم تحصلى خود را به عنوان تنها انتخاب مطرح مىکنند و هیچ جایى براى همزیستى با معارف دیگر نمىبینند، البته مقصود همزیستى سیاسى است، نه اینکه آنها در حوزه تولید و سلطه بر طبیعتباشند و معارف دیگر در حوزه اخلاق و سیاست.
برداشت این مقاله از اسلام، به عنوان دینى است که توان حاکم ساختن انسان بر سرنوشتخود را دارد. دینى که صغارت همیشگى بر انسان تحمیل نمىکند، صغارت همیشگى از سوى سرپرستى تحمیل مىشود که توان رشد دادن و توانمند نمودن انسان تحتسرپرستى خود را ندارد و تنها با تکیه بر روشهاى تحاکمى جهتدهى مىکند. به عبارت دیگر تکنیک سلطه، نقش اساسى در انسانسازى وى را دارد. در ابتداى این مقاله پذیرفتم که این سؤالى مشروع است، اگر کسى بپرسد «شما از کدام اسلام سخن مىگویید»، اما اجازه خواستم در اینجا از برداشتخود از اسلام سخن بگویم. مانند تمام بحثهاى دیگر داور نهایى مخاطبین هستند، همان انسانهایى که درصدد مشارکت و یا حاکمیتبر سرنوشتخود مىباشند.
به نظر من مىرسد، بتوان نشان داد که قرآن مجید روشهاى تحاکمى در اداره جامعه و انسانسازى را تایید نمىکند; بلکه بالعکس، روشهاى توانمندسازى را برگزیده است. اجازه بدهید با آیهاى که صدر این مقاله را با آن مزین ساختم، این بحث را تفصیل بیشترى دهم. آیه کریمه 256 سوره مبارکه بقره مىفرماید:
لا اکراه فىالدین قد تبین الرشد من الغى فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقى لا انفصام لها و الله سمیع علیم.(256:2 بقره).
نگاهى اجمالى به تفسیر مختلف این آیه کریمه توسط مفسران، نشان مىدهد کهبرداشتهاى گوناگون و حتى بعضا متضادى از این آیه شده است. مقصود از نبودن اکراه در دین چیست؟ اکراه را اغلب به معناى اجبار و قسر گرفتهاند مگر آنکه بعضى گفتهاند اجبار و قسر در امور طبیعى و حوزه افعال و اعمال است و اکراه مربوط به امور نفسانى است. در هر صورت نوعى عدم رضایت و عدم اختیار در آن ملحوظ است. این کریمه ظهور در آن دارد که در دین اجبار و سلب اختیار نیست، اکثرا مفسران در این ظهور از این جهت تشکیک نکردهاند; مگر آنکه، در مورد معناى اینکه آیا احکام شرعى مراد است، اصول اعتقادى مقصود مىباشد و یا هردو، بحثهایى وجود دارد. نکته دیگرى که جلبنظر مىکند این است که در میان متقدمین کمتر کسى توجه را به شکل منطقى این قضیه جلب نموده است، اما مرحوم علامه طباطبایى(ره) این سؤال را مطرح فرموده است که «اکراهى در دین نیست» خبرى استیا انشایى. (4) ایشان با هر دو احتمال به یک نتیجه مىرسند و آن اینکه تحمیل در امر دین جایز نیست. مشخص نیست ایشان تا چه حد این دو احتمال را به عنوان پاسخگویى نسبتبه تشکیکات معرفتشناسانه معاصرین مطرح فرمودهاند، اما براى رشته مباحثى که در این مقاله مطرح شدهاند این کار ایشان بسیار با اهمیت است.
خوانندگان آشنا به بحث ارتباط «هست و نیستها» و «باید و نبایدها» مىدانند کسى که قائل به ارتباط بین این دو نباشد، ممکن استبگوید جمله «اکراهى در دین نیست» قضیهاى خبرى است و به هیچ وجه بدان معنا نیست که شما «نباید» دین را به کسى تحمیل کنید. چهبسا ممکن است دین در ذات خود مطابق با فطرت باشد و ملایم طبع هر انسان سلیمالنفسى; اما براى عدهاى که از فطرت خود دور شدهاند، چنین تحمیلى مانند خوراندن دارو به کودک بیمارى باشد که از روى نادانى دارو را طرد مىکند. پایه و اساس چنین استدلالى بر معرفتشناسى است و بدین وسیله است که شخص به خود اجازه مىدهد ظهور این آیه را مورد سؤال قرار دهد. چه عقل سلیم عرفى هرگز در این آیه جایى براى چنین حیله معرفتشناسانهاى نمىیابد تا با تمسک به تمثیلات طبى، ظهور آن را کنار بگذارد. جالب توجه است که مرحوم علامه طباطبایى(ره) با بىاعتنایى از کنار این دام معرفتشناسانه مىگذرند و فقط مىفرمایند: چنانچه این قضیهاى خبرى باشد نتیجهاش حکمى شرعى است; مبنى بر اینکه، اکراه بر دین و اعتقاد جایز نیست و اگر هم حکمى انشایى باشد که جمله «قد تبین الرشد من الغى» مىتواند شاهدى بر آن باشد، متکى استبر امرى تکوینى که تحمیل در امور قلبى و اعتقادى امکان ندارد (361:ج2:1372 طباطبایى) گویا که قائل باشند بین «هست و نیستها» و «باید و نبایدها» ارتباط هست ولى نوع این ارتباط را مشخص نمىکنند. شاید بتوان گفت در ارتباط با ظهور این آیه در حکم تشریعى اجماع وجود دارد.
اما در مورد اینکه این آیه کریمه با آیات دیگر، نظیر آیات 193 سوره مبارکه بقره و آیه 73 سوره مبارکه توبه نسخ شده استیا خیر، هیچگونه اجماعى بین مفسران وجود ندارد. بسیارى قائل به نسخ آن مىباشند و بسیارى دیگر معتقدند آیه 256 بقره با هیچ آیه دیگرى نسخ نشده است. اصولا بعضى از صاحبنظران نسخ آیات قرآن مجید را در کل قبول ندارند، مانند آیت الله خویى(ره) (295:ق1394 خویى) و درنتیجه نسخ این آیه را نیز نمىپذیرند (همان منبع، ص329-326). صاحبنظرى مانند مرحوم علامه طباطبایى(ره) که ظاهرا نسخ بعضى از آیات را مىپذیرند - به دلایلى که خواهد آمد - معتقدند این آیه هرگز نسخ نشده است. صرفنظر از مساله نسخ خود این بحث نشان مىدهد که ظهور این آیه در حکمى تشریعى - چه به طور مستقیم و چه به نحو غیرمستقیم و مبتنى بر قضیهاى خبرى - مورد قبول قائلان به نسخ است.
نسخ اصولا در احکام است که فرض صحیح دارد و قائل شدن به نسخ در قضایاى اخبارى - العیاذ بالله - نسبت کذب و خطا بر سرچشمه وحى دادن است. کسانى که نسخ در احکام را پذیرفتهاند، علت آن را مصالح اجتماعى و خصوصیات زمان و مکان دانستهاند. چنین امرى در مورد قضایاى اخبارى فرض صحیح ندارد. به نظر مرحوم علامه طباطبایى(ره) جملهاى که در ادامه جمله «در دین اکراهى نیست» آمده است - جمله قد تبین الرشد من الغى - تعلیل است از براى جمله پیشین. به عبارت دیگر مىفرماید: علت آنکه در دین اکراهى نیست، جدا شدن واضح رشد و غى از یکدیگر مىباشد; به نظر ایشان براى آنکه این آیه نسخ شده باشد باید این تعلیل یعنى جدایى رشد از غى نیز نسخ شده باشد. بدیهى است که جدایى رشد و غى نسخ نشده است; بنابراین، آیه نیز نسخ نشده است (361:ج2:1372 طباطبایى).
اصولا همانطور که مرحوم علامه طباطبایى(ره) مىفرمایند: کسى افراد تحتسرپرستى خود را اکراه بر کارى مىنماید که یا به خاطر قاصر بودن فهم آنها و یا به دلایل دیگر نتواند مقصود خود و امتیاز آن را به آنها تفهیم کند. با جمله «قد تبین الرشد من الغى» خداوند علیم چنین احتمالى را نفى مىفرماید. او از طریق قرآن مجید و سنت نبوى و ائمه اطهار(سلام الله علیهم اجمعین) رشد را از غى به وضوح جدا ساخته است، باقى امر به عهده انسان است که رشد (دیندارى) را انتخاب مىکند یا غى (ترک دین) را. چه انسان را آفرید و به نیکوترین وجه هدایتش فرمود:
انا هدیناه السبیل اما شاکرا واما کفورا.(3:76 انسان)
و اگر مىخواست انسانها را یک امت قرار مىداد، اما در دار امتحان و ابتلاء چنین امرى حکیمانه نبود:
...و لو شاء الله لجعلکم امة واحدة و لکن لیبلوکم فیما آتاکم فاستبقوا الخیرات الى الله مرجعکم جمیعا فینبئکم بما کنتم فیه تختلفون.(48:5 مائده)آیاتى از این قبیل که انتخاب را وظیفه انسان مىدانند بسیارند و جاى ذکر همه آنها، این مقاله نیست.
به طور خلاصه مىتوان از آنچه گذشت نتیجه گرفت که آیه کریمه 256 سوره مبارکه بقره اولا نسخ نشده است و ثانیا جنبه تشریعى نیز حداقل دارد، اگر نگوییم اصولا حکمى تشریعى است. از کسانى که آشنا به ماهیت وحى و نبوت نیستند تعجبى نیست اگر به راحتى قائل به نسخ چنین آیه کریمهاى شوند. اما براى آشنایان، به خوبى مشخص است که این بزرگترین تجلیلى است که خداوند از رسول گرامیش مىکند که از رهگذر وحى او و عظمتشان حضرت ختمىمرتبت چنین امکانى در تاریخ بشر پدید آمده است که رشد و غى از یکدیگر به وضوح تمام جدا شوند.
مطلب مهم دیگرى نیز در مورد اینکه چرا اکراهى در دین نیست عموما مطرح مىشود که توجه به آن در این مقاله ضرورى است. عموما مساله عدم اکراه را در سرمشقى معرفتشناسانه و با توجه به تعریفى که از دین کردهاند توجیه نمودهاند. ابتدا سعى شده استبه نحوى دین را تعریف کنند که منحصر شود به اصول اعتقادى دین. آنگاه گفتهاند اعتقاد امرى قلبى است و اصولا امکان تحمیل اعتقاد وجود ندارد. به عنوان نمونه گفتهاند: همانگونه که علوم ضرورى در قلب به مجرد افاضه حاصل مىشوند بدون اکراه و جبر; علوم نظرى و معارف الهى نیز پس از فراهم آمدن مبادى و مقدمات الهامى یا تعلیمى به مجرد القاء حاصل مىشوند. بدین ترتیب اعتقادات دینى مىشوند ازجمله امور باطنى و هیچ کس بر باطن انسان و قلب او تسلط ندارد مگر واحد حق از جهت مناسبات ذاتیه و قرب معنوى که با وى دارد.
اما نکاتى چند در این ارتباط مطرح مىباشد: اولا به تعبیر آیتالله خویى(ره) دین اعم از اصول و فروع است و در آیه 256 سوره بقره دلالتى بر حصر دین فقط به اصول وجود ندارد و حتى از ذکر «کفر» و «ایمان» بعد از آن نمىتوان چنین حصرى را فهمید (327:ق1394 خویى). ثانیا اگر عدم اکراه در دین به خاطر آن بوده باشد که دین امر قلبى است و قابل تحمیل یا اجبار نیست، عین این سخن را در خصوص کفر نیز مىتوان جارى دانست. تمامى شعب کفر نیز ابعادى اعتقادى دارند و از آن جهت قابل تحمیل به اجبار نیستند. حاشا که قرآن مجید با چنین ملاک مشترکى بخواهد امتیاز و شرافت دین خاتم را بیان کند. ظهور آیه 256 سوره مبارکه بقره در این است که افتخار و شرافتى براى دین که همان دین اسلام است ذکر مىشود. آن شرافتبىنیازى از اکراه است که نتیجه جدا شدن رشد از غى مىباشد. انتخاب تعابیر رشد و غى به جاى تعابیرى نظیر علم و جهل، هدایت و ضلالت، خیر و شر و نظایر آن خود نیز گویایى خاصى دارد بر این که مساله تشویق انسان به انتخاب احسن مطرح است. ثالثا تمامى کسانى که به تحمیلناپذیر بودن اعتقادات توجه کردهاند، نسبتبه واقعیتخارجى عنایتى نداشته و این موضوع را از دریچه محدود منطق صورى و معرفتشناسى بررسى کردهاند. حتى علمى چون جامعهشناسى معرفتى که خود کموبیش در چارچوب معرفتشناسى تحقیق مىکند، بدون هیچ شک و شبههاى بر آن است که کلیه معارف و عقاید را مىتوان تحمیل کرد. هرچند شخص معتقد در ظرف اعتقاد ممکن است تحمیل و اکراهى احساس نکند، همه ما در تجارب بىشمار زندگى خود دیدهایم و مىبینیم که قدرت بیرونى رفتار و اعتقادات ما را به صور مختلف کنترل مىکند اما بتدریج از کراهت آن کاسته مىشود; تا جایى که، آنچه قبلا بیگانه تلقى مىشد جزئى از شخصیت اخلاقى ما مىشود. اصولا تعلیم و تربیتبا قدرت و در بسیارى از موارد با کراهت همراه است و تقریبا تمامى اعتقادات انسانها ناشى از جامعهپذیریهاى گوناگونى است که کنترل فرد را در چارچوبهاى خاصى میسر مىسازد. این امر از جمله اولیات در جامعهشناسى معرفت است که معرفتهاى مختلف ازجمله علوم تجربى و غیر آن در یک روند پیچیده و کنترلشده درونریزى مىشوند. این موضع، علمى است که در حوزه سرمشق ادراکى و معرفتشناسى فعالیت مىکند، تحقیقات باستانشناسانه با وضوح بیشترى نقش قدرت در شکلگیرى علوم را مطرح مىکنند.
بنا بر سه نکته فوق این استدلال که دین جنبه اعتقادى دارد و اعتقاد قابل تحمیل نیست، چندان قابل اعتنا نیست، اصولا اکثر اعتقادات تحمیلى و درنتیجه تقلیدى مىباشد. پس این امر که «عدم اکراه در دین» اصولا امکانپذیر نیست صحیح به نظر نمىرسد، اصولا تحمیل دین امکانپذیر است; نشانهاش آنکه، بسیارى از ادیان باطل و خلاف فطرت بر معتقدانشان چندان تحمیل شدهاند که افرادى حاضر به دادن جان خود بر سر آن عقاید هستند. از اینجا مىتوان فهمید که قضیه «لا اکراه فىالدین» نباید خبرى باشد زیرا اگر خبرى باشد العیاذ بالله کذب خواهد بود و با واقعیات آن طورى که ما بالوجدان مشاهده مىکنیم سازگار نمىباشد و محدود کردن معناى این آیه کریمه به روابط منطقى و اصول معرفتشناختى هم چندان کمکى نمىکند; زیرا در آن صورت شرافت و امتیاز دین اسلام را از آن گرفتهایم و آن را با عقاید باطل از این جهت مشترک دانستهایم. ممکن است اشکالى مطرح شود; مبنى بر این که، اگر آن را تشریعى بدانیم باز هم دین را با بسیارى از مکاتب باطل لیبرالى شریک ساختهایم. در جواب باید گفت: خیر، چنین شراکتى مطرح نیست. اصولا هدف این مقاله روشن ساختن این معنا بوده است که هیچ دین یا مکتبى به غیر از اسلام نمىتواند چنین حکم تشریعىاى را به نحوى که اسلام مطرح مىسازد وضع نماید. در اسلام چنین تشریعى به معناى رها ساختن به حال خود نیست; بلکه، جمله «قد تبین الرشد من الغى» مىرساند که تمامى راههاى رشد و غى به وضوح تمام معرفى شدهاند، تشریع چنینى حکمى با چنین قیدى است که افتخار اسلام است و هیچ مکتبى دیگر چنین شرافتى را ندارد.
بنابراین مساله این نیست که نمىشود در دین اکراه باشد و یا دین نمىتواند اکراه کند. هم اکراه امکانپذیر است و هم توانایى انجام آن ممکن است وجود داشته باشد، مساله آن است که بنا به دلایلى آن را حکیمانه نمىداند و نمىخواهد اکراه کند; از همین رو، به رسول اکرم(ص) مىفرماید:
فذکر انما انت مذکر. لست علیهم بمصیطر.(22-21:88 غاشیه)
نحن اعلم بما یقولون و ما انت علیهم بجبار فذکر بالقرآن من یخاف وعید.(45:50 ق)
در آیه کریمه 256 سوره بقره هم اشاراتى به کمال و خاتمیت دین اسلام است; آنجا که مىفرماید: «قد تبین الرشد من الغى» و هم به رسمیتشناختن قدرت تشخیص انسانها به طور عموم و این چیزى که دین اسلام را در حوزه انسانسازى بىنیاز از علوم مىسازد. علوم تحصلى تنها مىتوانند در حوزه تولید و تسلط بر طبیعت مفید باشند، که آنهم امروز به شدت مورد تردید است چون که این علوم بدون نظارت بیرونى ارزشهاى اخلاقى سیستم تولیدى را به مرز نابودى محیط زیستسوق دادهاند. اگر در حوزه طبیعت اینچنین خطرآفرینى کردهاند در حوزه انسانى خطرشان دوچندان است. ممکن است اشکال شود به اینکه تاریخ ادیان نیز چندان درخشان نیست، و چه جنگها و تخریبها که به نام دین شده است. صرفنظر از درجه صحت و سقم این اشکال باید پذیرفت که به عنوان واقعیتى خارجى این سخنى است قابل اعتنا اما نباید دستآوردهاى ادیان را هم نادیده انگاشت. باز ممکن است گفته شود: عین همین سخن را در مورد علوم نیز مىتوان گفت، آنها نیز خدمات شایان ذکرى کردهاند. این سخن نیز مىتواند حظى از حقیقت داشته باشد. اما امید مىرود تاکنون روشن شده باشد که این مقاله به هیچ وجه در مورد صحت و سقم علوم از نظر درونى قضاوتى نکرده است و همچنین خدمات علوم در کل را نیز مورد سؤال قرار نداده است; حتى گفته شد که در ابتدا علوم تحصلى از جنبه رهایىبخشى انسان از سلطه تکنیکهاى خشن انسانسازى مسیحى اهمیتیافتند، اما دو نکته مطرح است: اول آنکه علوم تحصلى به تدریج تمامیتخواه شدند و تبدیل شدند به قدرتى سلطهگر که اختیار انسان را از وى سلب کردند، دوم آنکه روح این مقاله دفاع از صلاحیت انسانسازى اسلام به عنوان یک دین الهى در برابر صور معرفتى دیگر است نه دفاع از عملکرد «دینداران» و هر مسلمانى. نویسنده به خوبى از فاصله کیهانى بین ایدهآلهاى اسلامى با واقعیات تاریخى جوامع اسلامى آگاهى دارد. این سخنى بوده است که بنیانگذار راحل جمهورى اسلامى حضرت امام خمینى(ره) همواره در سخنانشان یادآور مىشدند که تازه جمهورى اسلامى که گل سرسبد کشورهاى اسلامى است، نسیمى از اسلام حقیقى است. اما مباحثى دیگر در مورد آیه کریمه 256 سوره بقره نیز مطرح است، از قبیل: جمع آن با آیات قتال و بعضى دیگر از احکام اسلامى به ویژه آنهایى که مربوط به روابط اجتماعى مىباشند. ورود به این بحثها با هدف این مقاله و اختصار آن تناسب ندارد لذا علاقهمندان باید به منابع معتبرى که در مورد اینگونه مباحث نوشته شده است رجوع کنند. در عین حال براى نمونه عباراتى از حضرت آیتالله حسنزاده آملى نقل مىکنم:
هیچ پیغمبرى براى آدمکشى نیامده است و هیچ پیغمبر و امامى افتتاح به جنگ نکرده است و در هیچ کتابى سراغ ندارید که پیغمبرى و وصى پیغمبرى در غزوهاى افتتاح به جنگ کرده باشد. آنها که، سر جنگ با مردم ندارند، آنها که براى احیاى نفوس بشر آمدهاند، آنها فرمودهاند: من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض فکانما قتل الناس جمیعا (32:5 مائده). امیرالمؤمنین - علیهالسلام - فرمود: انبیا براى روشن کردن چراغ عقول مردم آمدند. این دنیازدههاى بىعقلند که دارند با منطق انبیا مىجنگند. هرچند، سوداى خامى است که در سر مىپزند، و هرگز به آرزویشان نمىرسند. کتبالله لاغلبن انا و رسلى انالله قوى عزیز (21:58 مجادله).(137:1375 حسنزاده آملى)
آرى، به درستى که امیرمؤمنان درست گفته است: انبیا براى روشن کردن چراغ عقول مردم آمدند. و قرآن مجید نیز به ما مىآموزد که روشن کردن چراغ عقول مردم با اجبار و اکراه انجامپذیر نیست. چرا؟ آیا بدین خاطر که معرفت تحمیلشدنى نیستیا اینکه انسان تحمیلپذیر نیست؟ خیر! هر دو امکانپذیر است; لیکن، انسانى که با زور تسلیم شده باشد، فاعل اخلاقى ایدهآل اسلام نیست و معرفتى که تحمیل شده باشد شایسته نام عقل نیست. عقلى که شایسته چنین تعریفى است:
العقل ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان. (پیامبر اکرم(ص))
در فرهنگ قرآن و اسلام انسان با اختیار و انتخاب در پرتوى وحى است که مىتواند فاعل اخلاقى تلقى شود و از روشنایى عقل بهرهمند گردد.
وداع با پوزیتیویسم
در جستجوى محور اشتراکى براى علم و دین، به هدف انسانسازى، به عنوان نقطه اشتراک این دو رسیدیم. هدفى که در پوششى معرفتى از ناحیه علم تعقیب مىشود، اما شناخت ماهیت علم روشن ساخت که علم نوعى مبحث است و با قدرت پیوندى ذاتى دارد. علم که در ابتدا در برابر تکنیکهاى سلطه بیشتر به عنوان تکنیک خودسازى و با وعده رهاسازى انسان و حاکم ساختن انسان بر سرنوشتخود به میدان آمده بود خاصیت انتقادى - روشنگرى خود را به تدریج از دست داد و به سرمشقى معرفتى براى بىاعتبار ساختن دین و فلسفه تمسک جست و تمامیتخواه گردید و فعالانه به دین و فلسفه حمله کرد و جایى براى آنان در سرمشق ادراکى تحصلى باقى نگذاشت. اما این حملهها و ضدحملهها، سیاسى بودند و سیاسى هستند و به منظور جذب و جلب انسان صورت مىگیرند.
انسان در این نزاع منفعل محض نیست. گاه با علم علیه دین و فلسفه ائتلاف مىکند و گاه با یکى از آن دو یا هر دو علیه علم ائتلاف مىکند. امروز کلیه جوامع شاهد کشمکشهاى سیاسىاى هستند که در پوشش مبحثهاى مختلف صورت مىگیرد. پیشنهاد این مقاله آن است که به جاى تلاش ناموفق براى ائتلاف با علم، دینداران باید با انسان ائتلاف کنند، همان استراتژى قرآن مجید که رشد را از غى به وضوح جدا مىسازد و انسان را دعوت به انتخاب مىکند و درصدد تسلط بر وى برنمىآید. بدین ترتیب انسان سرخورده از پوزیتیویسم به جایگزینى رهایىبخش براى علم دستخواهد یافت، جانشینى در حوزه انسانسازى و احیانا در حوزه طبیعت. به عبارت دیگر به جاى وحدت با علمى که به هیچ وجه زمینه وحدت با غیر خود را ندارد، پتانسیلهاى رهایىبخشى، توانمندى و عزتبخشى به انسان در دین مطرح و معرفى شوند تا انسانها خود، بین رشد (دین) و غى (غیر دین) انتخاب کنند. استراتژى سیاسى انبیا و شاگردان برجسته آنها همیشه مشوق چنین امرى بوده است:
چون به آزادى نبوت هادى است مؤمنان را زانبیاء آزادى است
اى گروه مؤمنان شادى کنید همچو سرو و سوسن آزادى کنید
(مثنوى ملاى رومى، دفتر ششم)
البته آزادى به عنوان امرى خارجى همیشه در شرایط مختلف معنا و مفهوم مىیابد و تحقق آن در هر وضعیتى استراتژى خاصى را مىطلبد. در این مقاله هرگاه از حاکمیت انسان بر سرنوشتخود و رهایى از تکنیکهاى سلطه و مبحثهاى قدرتگر سخن رفته است، باید آنها را در ارتباط با شرایط خارجى خاصى در نظر گرفت، نه مفهوم کلى و انتزاعى آنها را، چرا که آزادى در جامعهاى خاص و در شرایطى ویژه ممکن استبراى زنان به معنایى باشد و براى مردان به معنایى دیگر و گاه نیز ممکن است اشتراک داشته باشد. همچنین است مساله آزادى براى اقشار محروم و اقشار مرفه; براى جوانان و سالمندان. چه اینکه محرومیتها، مشکلات، امکانات و استعدادهاى متفاوت اجتماعى براى هر یک ممکن است وجود داشته باشد و هزاران فرق و تفاوت دیگر، ضمن آنکه نقاط اشتراکى هم ممکن استیافتشود. ازاینرو، ممکن است علم و دین و مبحثهایى که توسط هر یک پرورانده مىشوند، براى هر گروهى جذابیتهاى متفاوتى داشته باشد. روح اصلى این مقاله اصرار بر صلاحیت تام قرآن مجید و دین اسلام براى پاسخگویى به نیازهاى متفاوت فوق در حوزه انسانسازى بود، هرچند این سخن به آن معنا نیست که کلیه مبحثهاى دینى موجود بدین سوى تمایل دارند و یا چنین امکانى را در خود مىپرورانند بلکه فقط امکان بالقوه چنین امرى مطرح گردید.
در ارتباط با امکان فوق بود که این مقاله پیشنهاد کرد ورود علوم تحصلى تمامیتخواه به حوزه دین پتانسیلهاى رهایىبخش دین را مىکاهد، هرچند این علوم اساسا به چنین همزیستىاى اعتقاد ندارند و استعدادش را هم ندارند. در عین حال این نفى نسبتبه علوم تحصلى نباید نفى کلى تلقى شود; این نوشتار هیچ موضعى نفیا یا اثباتا راجع به واقعنمایى و یا عدم واقعنمایى علوم تحصلى ندارد; چه، چنین قضاوتى اصولا معرفتشناسانه است که مورد اعتناى این مقاله نبوده است. از طرفى دیگر، نقد علوم تحصلى به معناى نفى پتانسیلهاى سیاسى و رهایىبخشى آنها در شرایط خاصى هم نیست. مثلا مشاهده مىشود در اکثر کشورهاى غیرغربى علوم تحصلى هنوز به عنوان تنها امید فاعلهاى اجتماعى است که مىکوشند از زیر سلطه سنتهاى محرومگر و از قید تکنیکهاى سرکوبگر آزاد شوند. به همین نحو این مقاله نمىخواهد چشمبسته هر نوع مبحث غیرعلمى و حتى دینى را تایید کند. مبحثهاى دیگر مانند مبحثهاى فلسفى، کلامى، فقهى، هنرى، سیاسى، نظامى و غیره نیز مىتوانند بخشى از تکنیکهاى سرکوبگر را تشکیل دهند. اصرار این مقاله تنها بر این است که اسلام مىتواند مبحثهایى را در اختیار اقشار و فاعلهاى اجتماعى متفاوت قرار دهد که با آن به سوى حاکمیتبر سرنوشتخود نزدیکتر شوند و از تکنیکها و مبحثهاى تحاکمى آزادتر گردند. اما تحقق خارجى این مبحث و قاعدهمند کردن آنها وظیفهاى بس سترگ و مسئولیتى بس خطیر است که متوجه همه علاقهمندان به اسلام و انسان است.
منابع فارسى و عربى
- ابن ترکه، صائنالدین على بن محمد، 1355. تمهید القواعد. تهران: انجمن حکمت و فلسفه اسلامى.
- جوادى آملى، عبدالله، 1372. شریعت در آینه معرفت. تهران: مرکز نشر فرهنگى رجاء.
- حسنزاده آملى، حسن، 1375. انسان در قرآن. قم: انتشارات قیام.
- خویى، سیدابوالقاسم، 1394ق. البیان فى تفسیر القرآن. قم: المطبعة العلمیة.
- طباطبایى، سیدمحمدحسین، 1372. المیزان فى تفسیر القرآن. چاپ پنجم. تهران: دارالکتب الاسلامیة.
پىنوشت
1. علاقهمندان به تعریف دین مىتوانند به بخش اول «شریعت در آینه معرفت» استاد گرانقدر حضرت آیتالله جوادى آملى مراجعه نمایند.
2. نویسندگان مختلفى از این دو سرمشق سخن گفتهاند. به عنوان نمونه رجوع شود به هابرماس (194-192: (a) 1992) ، (34/7: (b) 1992)، (76-1:1987); فوکو (202:1993).
همچنین آثار متفکران زبانگرایى نظیر افرادى که نامشان ذیلا خواهد آمد نیز به طور عمده از سرمشق زبانى الهام مىگیرد. البته هر یک به نحوى خاص خود و حتى بعضا متضاد با یکدیگر.
Hans - Georg Gadamer, Ludwig Wittgenstein, Michel Foucault, Jacgues Derrida/Jacgues Lacan, Mikhail M.Bakhtin.
3. فوکو نفى هر یک از مقولات شناخته شده معرفتشناسانه فوق را با بررسى رشتههاى علمى مختلف انجام مىدهد. ما در اینجا درصدد اثبات این ادعاى رویکرد زبانى نیستیم، اما براى آنکه نشان دهیم متفکران دقیق در حوزه اسلامى نیز به نکته یاد شده واقف مىباشند، ولى متاسفانه سرمشق مستقلى را قاعدهمند نکردهاند، به این نکته اشاره مىکنم که حضرت آیتالله جوادى آملى در دروس کتاب برهان ابنسینا که سالیانى پیش تدریس مىکردند تا آنجا که به خاطر دارم بر همین نکته که وحدت علوم نمىتواند ناشى از وحدت موضوعاتشان باشد استدلال فرمودند که علوم مجموعهاى از مسائل پراکنده است و هر مسالهاى موضوع و محمولى مستقل دارد.
4. مرحوم آیتالله خویى نیز این دو احتمال را مطرح کردهاند و قائل به اخبارى بودن این جمله شدهاند (328:ق1394 خویى) که شایان توجه است و توجیهاتى براى آن مىتوان اندیشید که اختصار این مقاله مانع از ورود در آنهاست.