ساختار علم
آرشیو
چکیده
متن
مقدمه
ارتباط علم و دین، موضوعى است که در دوران جدید به اشکال مختلف و توسط صاحبنظران رشتههاى گوناگون مورد بحث و بررسى قرار گرفته است. یکى از وجوه این ارتباط به مساله تاسیس «علم دینى» راجع است. در این مقاله کوشش شده استبا ورود به پارهاى از مباحث اساسى فلسفه علوم اجتماعى و نقاط اصلى ارتباط بین علم و دین که مىتوانند در تدوین علم دینى موثر واقع شوند، شناسایى گردند و بدین لحاظ مىتوان این کار را نوعى زمینهسازى براى علم دینى تلقى کرد. تعریف علم، هدف و قلمرو علوم تجربى، صور شناخت علمى و ویژگیهاى آن، محورهاى اصلى این بحث را تشکیل مىدهند.
تعریف علم
مفهوم علم، داراى تعاریف اصطلاحى متعددى است که تفکیک آنها از یکدیگر در این مباحث ضرورت دارد. بر حسب اینکه آیا مسائل و قضایاى علم باید کلى باشند، یا مىتوانند شخصى هم باشند; آیا باید ناظر به واقع باشند یا مىتوانند جنبه اعتبارى و قراردادى داشته باشند; آیا روش نفى و اثبات آنها منحصر به روش تجربى استیا نه و نیز بعضى سؤالات دیگر، تعاریف مختلفى از علم مطرح گردیده است که چهار تعریف اعم، عام، خاص و اخص که در زیر مىآیند، مهمترین آنهایند: 1. علم به معناى اعم; یعنى مطلق آگاهى و فهم که شامل معرفتحضورى و معرفتحصولى، تصور و تصدیق، معرفت جزئى و معرفت کلى، معرفت ناظر به واقع و معرفت اعتبارى و نیز معرفت نامنظم و معرفتسیستماتیک مىشود. 2. علم به معناى عام عبارت است از: «باور صادق موجه». این تعریف از علم اولا اختصاص به تصدیقات و گزارهها دارد و تصورات را شامل نمىشود. ثانیا در خصوص معرفت ناظر به واقع، کاربرد دارد و معرفت اعتبارى از تحت آن خارج است. در زبان آلمانى و Connaissance در زبان فرانسوى در یکى از دومعناى فوق به کار مىروند. 3. علم به معناى خاص; یعنى مجموعه مسائلى که حول یک محور مخصوص دور مىزنند. در زبان انگلیسى براى دلالتبر این معنا، اصطلاح "Discipline" به کار مىرود که گاهى آن را رشته علمى یا منظومهمعرفتىترجمه مىکنند. این معنا فقط گزارههاى کلى را در بر مىگیرد، اما اختصاصى به علوم ناظر به واقع ندارد و علوم اعتبارى را نیز شامل مىشود. همچنین نظم و انضباط درونى مسائل را از شرایط رشته علمى دانستهاند. 4. علم به معناى اخص; یعنى رشته علمىاى که روش تحقیق آن تجربى باشد که در زبان انگلیسى، اصطلاح "Science" به این معنا اشاره دارد. علم به این معنا را مىتوان اینگونه تعریف کرد: «یک مجموعه معرفتى مشتمل بر سازمان منظم [منظومهاى معرفتى] درباره جهان واقع که با روش علمى [یعنى تجربى] به دست آمده باشد». آنچه معمولا در مباحث راجع به علم و دین مراد مىشود، معناى چهارم علم است و ما نیز در این نوشتار، عمدتا با همین معنا سر و کار داریم.
هدف علوم تجربى
بحث درباره هدف علم اغلب از دو زاویه مورد ملاحظه قرار گرفته است: 1- روانشناسى عالمان 2- معرفتشناسى گزارههاى علمى. در بخش نخست معمولا به تغییر نگرش و جهتگیرى دانشمندان نسبتبه طبیعت و علوم طبیعى اشاره مىشود. معروف است که فرانسیس بیکن اولین کسى بود که به چنین تغییرى تصریح کرد و تسلط بر طبیعت را به عنوان هدف علم مطرح نمود: «بیکن را عموما به عنوان نخستین کسى که گفت «دانایى توانایى است» مىشناسند ... اساس فلسفه بیکن تماما عملى بود. یعنى کوشش در اینکه بشر به وسیله اکتشافات و اختراعات علمى بر نیروهاى طبیعت غالب شود». البته این بدان معنا نیست که پیش از او این طرز نگرش به علم اصلا وجود نداشته یا هیچکس سخنى از آن به میان نیاورده است. لااقل در بخشهایى از معرفت پیش از وى مانند طب و داروسازى، چنین نگرشى حاکم بوده است. به عنوان یک نمونه ساده، ابن سینا در ابتداى کتاب قانون در تعریف علم طب مىگوید: «طب علمى است که به واسطه آن، حالات بدن از حیث صحت و سقم، مورد شناسایى قرار مىگیرند، به این منظور که صحت در فرض بودن، حفظ گردد و در فرض نبودن، باز گردانده شود» گذشته از اینکه نگرش مزبور عملا در حیات فکرى و علمى مسلمانان دوران میانه، حضورى مستمر داشته است. هرمان راندال در این زمینه مىنویسد: «روى هم رفته مسلمین در قرون وسطى نماینده همان نوع تفکر علمى و زندگى صنعتى بودند که ما امروزه به مردم آلمان نسبت مىدهیم. مسلمین برخلاف یونانیان از آزمایشگاه و آزمایش کردن با صبر و حوصله بیزار نبودند و در رشتههاى طب و مکانیک، و در حقیقت در همه فنون، به نظر مىرسد که به حکم طبیعتخود، علوم را به دمتبلاواسطه زندگى بشر گماشتهاند، نه اینکه علوم را به عنوان غایتى براى خود (بدون ارتباط با زندگى) در نظر بگیرند». با این همه، آنچه در کار بیکن اهمیت داشت، پذیرش همه جانبه و اعلام رسمى این هدف در تمام شاخههاى علوم طبیعى بود. ناگفته نماند که این تغییر روانشناختى به موازات یک تغییر روش شناختى مهم یعنى غلبه روش استقرائى (استدلال از جزئى به کلى) بر روش قیاسى (استدلال از کلى به جزئى) حاصل آمده است و آنچه موجب انقلاب علمى در مغرب زمین شد همین تغییر در روش بوده است. همچنین، شایان ذکر است که تغییر در هدف، مربوط به هدف ثانوى علم بوده، نه هدف اولى آن. به بیان واضحتر هدف اولى علوم، چه قبل و چه بعد از بیکن، همواره شناخت جهان بوده است، با این تفاوت که قبلا این شناخت، مطلوب لنفسه بوده از زمان وى به مطلوب لغیره مبدل شده، یعنى از آن پس، «شناخت جهان براى تسلط بر آن» به عنوان هدف علم پذیرفته شده است. در بخش دوم، هدف علم از منظر معرفتشناسى گزارههاى علمى مورد توجه قرار مىگیرد. اتخاذ موضع در این بحث، منوط به پاسخ دادن به دو سؤال زیر است: 1. آیا اصولا شناخت جهان امکانپذیر است؟ 2. آیا مىتوان نظریههاى علمى را حاکى از واقعیت دانست؟ بحث معرفتشناختى حقیقتیا صدق، عهدهدار بررسى مساله اول و بحثشان معرفتى نظریهها در فلسفه علم متکفل پاسخ به سؤال دوم است. در ارتباط با سؤال اول بدون آنکه به بررسى اقوال مختلف در بحث صدق بپردازیم، به ذکر این مطلب بسنده مىکنیم که عدهاى از فلاسفه جدید با اتخاذ موضعى رئالیستى و پذیرش دیدگاه کلاسیک تناظر با واقع، به سؤال مذکور، پاسخ مثبت دادهاند. در مقابل، جمعى از صاحبنظران منکر رئالیسم شده و از دیدگاههاى دیگرى مانند سازگارى گروى یا عملگرایى حمایت کردهاند. آنچه به بحث کنونى ارتباط مىیابد، این است که گروه دوم نمىتوانند شناخت جهان را به عنوان هدف علم بپذیرند; زیرا اصولا آن را ناممکن مىشمارند. به عنوان مثال، پراگماتیستها که در بحث صدق به عملگرایى یا ابزار انگارى عام (در مقابل ابزار انگارى خاص که در بحثبعد مطرح مىشود) ملتزم شدهاند. در این بحثباید «یافتن ابزارهاى مناسب براى برآوردن نیازها» را به عنوان هدف علم در نظر بگیرند. اما سؤال دوم، راجع استبه خصوص نظریههاى علمى; یعنى مىخواهیم بدانیم آیا نظریههاى علمى که على الفرض مشتمل بر مفاهیم نظرى اند از جهان واقع حکایت مىکنند (واقعگرایى) یا اینکه واقعنمایى، اختصاص به گزارههاى حاکى از امور محسوس دارد ونظریهها بدون آنکه توصیف جهان واقع باشند، صرفا جنبه ابزارى دارند (این را ابزارانگارى خاص مىنامیم; زیرا برخلاف ابزارانگارى عام که در مطلق گزارهها (حتى گزارههاى غیر علمى) جارى است، این یکى به نظریههاى علمى اختصاص دارد. کسانى که در این بحث نیز همانند بحث قبل، به رئالیسم معتقد باشند، در اظهار این مطلب، تردید نخواهند داشت که هدف مورد انتظار از علم، کشف و شناخت واقع است، اما بر طبق مبناى ابزار انگاران، تعیین چنین هدفى براى علم، متوقف بر این است که یا حساب نظریهها را از سایر اجزاء علوم تجربى قوانین قیاسى و آمارى جدا کنیم، به این صورت که براى نظریههاى علمى، هدف ابزارى (ارتباط و انتظام بخشیدن به گزارههاى حاکى از مشاهدات و نیز الهام روشهایى براى انجام تجارب جدید) و براى گزارههاى تجربى، هدف توصیفى قائل شویم، و یا اینکه با قبول دیدگاه اصالت عمل بکوشیم مفاهیم نظرى را در صورت امکان به مفاهیم تجربى و آزمونپذیر ارجاع دهیم و در غیر این صورت، آنها را از قلمرو علم خارج کنیم. (در مورد اصالت عمل و نیز شان معرفتى نظریهها، در مباحث آتى توضیح بیشترى خواهیم داد.) به نظر مىرسد با توجه به اینکه رئالیسم متقنترین پاسخها را براى دو سوال مذکور ارائه داده است مىتوان هدف علم را شناخت واقع و به تعبیر پوپر «یافتن نظریه یا توصیفى صحیح درباره جهان (و مخصوصا از نظمها و قوانین آن) » دانست. البته این مطلب متضمن تایید دیدگاه موسوم به ذاتگرایى نیست که دانشمندانى مانند گالیله، دکارت و نیوتن به آن معتقد بودهاند. علوم تجربى محض، نه راهى براى نیل به ذات اشیاء و نه امکانى براى کسب یقین در اختیار دانشمندان مىنهند، در حالیکه این دیدگاه مدعى است که «دانشمند مىتواند به آن موفق شود که بالاخره حقانیت نظریهها را در آن سوى هر شک معقول به اثبات رساند ... [همچنین] بهترین و در واقع، علمىترین نظریهها، توصیف کننده ذاتها یا ماهیتهاى ذاتى اشیاءاند». بله، امکان رسیدن به ذات اشیاء از طرق دیگرى مانند روش وحیانى یا دین (همانگونه که بارکلى و دوئم معتقد بودند) و روش عرفانى، مطلب دیگرى است که باید در تاسیس علم دینى مد نظر قرار گیرد. از این نکته که بگذریم، با توجه به اینکه علم دینى مفروض بر مبناى واقع گرایى بنا مىشود هدف آن شناخت واقع خواهد بود. همچنین در ارتباط با بخش اول بحث، تاکیدات فراوان اسلام بر جنبه «نافع بودن» علم، تردیدى باقى نمىگذارد که علم دینى باید در راستاى اهداف مورد تایید دین و از جمله تغییر و تصرف صحیح و مشروع در طبیعت و جامعه تدوین گردد. به همین لحاظ، مساله برنامهریزى در علم دینى و علم سکولار تفاوت عمدهاى خواهد داشت و این امر بیشترین تاثیر را بر علوم انسانى کاربردى مانند مدیریت، علوم تربیتى و روانپزشکى به جاى خواهد گذاشت. علاوه بر اینکه در علم دینى باید از پیامدهاى ناخواسته علم که با ارزشهاى دینى ناسازگارند، جلوگیرى شود.
هدف علوم انسانى
یکى از تفاوتهایى که عدهاى بین علوم طبیعى از یک سو و علوم انسانى از سوى دیگر قائل شدهاند، تفاوت در هدف است. به عقیده اینان، این امر از یک جهت، معلول تفاوت در موضوع، و از جهت دیگر، منشا تفاوت در روش است. پدیدههاى انسانى، بر خلاف پدیدههاى طبیعى، امورى معنادار و تابع قراردادهاى آدمیاناند و از این رو، محقق علومانسانى باید تمام همتخود را مصروف «فهم» اعتبارات و معانى و انگیزههاى نهفته در کنش افراد نماید. پیامد قهرى این جهتگیرى آن است که روشهاى تفسیرى و تفهمى براى تحلیل کنش اجتماعى تعین یابند; زیرا روشهاى تجربى تحلیلى که در علوم طبیعى براى کشف روابط على مورد استفاده قرار مىگیرند، براى فهم معانى و انگیزهها کارایى ندارند. بر این اساس، باید «براى تحلیل و تبیین حیات جمعى و سیاسى، مقولاتى را برگزینیم که متضمن مفاهیم هدف و عزم باشند و اینها همان مفاهیمى هستند که فاعلان، افعال خود را بر حسب همانها درک مىکنند. در اینجا دیگر نظر، معطوف به این نیست که نظمهاى مشهود در حیات جمعى را کشف و وصف کنیم، بلکه مىخواهیم معنایى را که فاعلان براى افعال خود که مولد آن نظمها است قائلاند، پیدا و درک کنیم. از این رو، علیت نقشى ثانوى پیدا مىکند و درکى که ما طالب آن هستیم، عمقش بسى فراتر از درک در علومى مىرود که تنها متعلق تحقیقشان، نظم على پدیدارها است» البته در مورد تعریف رفتار معنادار، چند تعبیر وجود دارد، از جمله; رفتار هدفمند، رفتار هنجارى یا انگیزشى و رفتار تحت قاعده که این اختلاف، حاکى از بعضى تفاوتها در نحوه تصویر این دیدگاه است. به هر تقدیر، دیدگاه مزبور که احیانا معناگرایى (در مقابل صورتگرایى) یا دلیلگرایى (در مقابل علتگرایى) خوانده مىشود، در اصل، واکنشى به اثباتگرایى افراطى قرن نوزدهم بوده است. هدف پیشگامان مکتب اثباتى از جمله، کنت، استوارت میل و دورکیم آن بود که الگویى از علوم انسانى بر مقیاس علوم طبیعى ارائه دهند. قهرا در این صورت، هدف این علوم چیزى جز شناخت روابط على در بین پدیدههاى انسانى براى کنترل رفتار انسان نخواهد بود. و این همان چیزى است که در دیدگاه دلیل گرایى مورد مخالفت واقع شده است. با توجه به این زمینه تاریخى، سؤال این است که آیا این دو دیدگاه را باید نافى یکدیگر و ناسازگار تلقى کرد یا اینکه اینها مکمل هم و قابل جمعاند. ظاهرا نمىتوان براى انحصارگرایى هر یک از دو دیدگاه، دلیل موجهى اقامه کرد. این انتظار که صورت گرایى به تنهایى بتواند به سؤالات راجع به رفتار معنادار انسان پاسخهاى صحیحى بدهد، انتظارى نابجاست; زیرا یافتن روابط على در این زمینه بدون داشتن فهم صحیحى از معانى و انگیزههاى کنش، توام با موفقیت نخواهد بود. در حقیقت، اثباتگرایانى مانند دورکیم نیز هر چند نسبتبه این نکته تسامح ورزیدهاند، اما به کلى از آن غافل نبودهاند. به عنوان مثال، دورکیم در کتاب خودکشى بر خود لازم دید بین انواع خودکشى از حیث انگیزههاى آن تمایز قائل شود، چرا که فهم این انگیزههاى مختلف در صحت نتیجهگیریهاى او تاثیر قاطعى دارد و نمىتوان همه انواع خودکشى را با ضعف همبستگى اجتماعى مرتبط دانست. از طرف دیگر، پذیرش اصل علیتبه عنوان یک پیشفرض فلسفى فراگیر که در مورد امور نفسانى نیز صادق است، دامنه مباحث علتشناسى را به این امور نیز گسترش مىدهد. اهداف و انگیزههاى انسان مانند سایر امور طبیعى مشمول قوانین علىاند، هر چند دستیافتن به این قوانین بسیار دشوارتر از دستیابى به قوانین طبیعتخارجى است. به این ترتیب، کشف دلایل و انگیزههاى فاعلان و کاویدن ذهنیات آنان هیچگاه علوم انسانى را از کشف عللى که موجب شکلگیرى آن انگیزهها و ذهنیات در فاعلان مىشود، بىنیاز نمىسازد. علاوه بر این نکته باید به نکته دیگرى هم اشاره کرد و آن اینکه، تامل در بحث تمایز علت و دلیل، مجوز دیگرى براى علتشناسى در مباحث راجع به رفتارهاى معنادار به دست مىدهد. توضیح اجمالى مطلب آن است که در این ارتباط، سه نظر عمده وجود دارد: 1. تمایز کامل علت و دلیل که کسانى مانند ویتگنشتاین، کالینگوود و پیتر وینچ مدعى شدهاند. 2. بازگشت دلیل به علت که به افرادى مثل دانلد دیوید سون نسبت داده شده است. 3.تاثیر اعدادى اهداف و انگیزهها در علل حقیقى که راى صائب همین است. بر حسب این نظر دلایل و انگیزههاى فاعلان گرچه از اجزاء علتحقیقى کنشهاى انسانى نیستند و با افعال ارادى انسان رابطه ایجادى و تولیدى ندارند امااز علل معده آنها به شمار مىروند، به این معنا که نفس انسانى را براى حصول اراده که به ضمیمه سایر شرایط خارجى، علتحقیقى و مولد و موجد فعل است، مهیا و مستعد مىسازند. بدین لحاظ، بررسى انگیزهها و دلایل کنشگران، بخشى از کار علتیابى خواهد بود که توسط دانشمندان صورت مىگیرد. مىتوان اهمیت روششناسى ماکس وبر را در همین رابطه دانست. وى با آنکه از پیشگامان روش تفهمى در جامعهشناسى است، ضرورت کشف روابط على و به تبع، ساختن قوانین عام را مورد تاکید قرار داده و در حقیقت، در صدد تلفیق دو روش مذکور یعنى روش اثباتى و روش تفهمى برآمده است. به همین سان، در مورد ادعاى کسانى مانند پیتر وینچ که معنادارى کنش را به معناى تبعیت کنش از قواعد و اعتبارات گرفتهاند، نه به معناى تبعیت از انگیزهها و دلایل، باید گفت: اعتبارات انسانى علاوه بر جنبه اعتبارى خود که بدین لحاظ، ما به ازاء عینى و واقعى ندارند، از یک جنبه حقیقى برخوردارند و مقصود از جنبه حقیقى، همان انشاء و ایجاد اعتبار یا قرارداد است که امرى عینى و معلول عوامل خاص اجتماعى است. بدین لحاظ مىتوان از آنها تبیینهاى على و کارکردى ارائه داد. از این گذشته، نمىتوان مدعى شد که رفتارهاى تابع قاعده، کل مسائل مورد بحث در علوم اجتماعى را زیر پوشش قرار مىدهند. «عرصههاى مهمى از علوم اجتماعى و تبیین را مىتوان نشان داد که معنا و تفسیر در آنها جایى ندارند و به عوض، عوامل عینى از قبیل منافع مادى، ساختارهاى اجتماعى و نهادهاى اجبارکننده، نقش تبیینى مهمى به عهده دارند». حاصل سخن آنکه تلفیق علتگرایى و دلیلگرایى تنها راى قابل دفاع است. و در نتیجه، با آنکه نمىتوان براى علوم انسانى، هدفى به تمام معنا متمایز از هدف علوم طبیعى در نظر گرفت، در عین حال، اهمیت فهم معانى رفتار و اعتبارات اجتماعى به عنوان هدف ضمنى علوم انسانى هیچگاه نباید نادیده گرفته شود. همچنین با قبول این مطلب که تبیینهاى على و کارکردى به حوزه مباحث انگیزهشناسى و معناشناسى راه مىیابند، و با توجه به اینکه شناخت علل منجر به پیشبینى پذیرى و آن نیز موجب قدرت تصرف مىشود، مىتوان نتیجه گرفت که علوم انسانى تفسیرگرا نیز به انسان، قدرت تصرف و کنترل هرچند به طور محدودتر مىبخشند و این امر اختصاصى به علوم صورتگرا ندارد. علاوه بر اینکه، به جز تبیین على راههاى دیگرى براى امکان پیشبینى وجود دارد (در مباحث آتى به آنها اشاره خواهد شد) که علوم انسانى تفسیرگرا مىتوانند از آنها برخوردار باشند. بنابراین، اگر احیانا علوم تفسیرگرا بر خلاف علوم علتگرا فاقد این ویژگى یعنى اعطاى قدرت تصرف، به حساب آمدهاند، باید آن را بر اختلاف درجه بین این دو دسته از علوم حمل کرد.
قلمرو علوم تجربى
در مورد قلمرو علوم تجربى دو بحث مطرح است. یکى در باب مفاهیم یا تصورات و دیگرى در باب گزارهها یا تصدیقات. الف. سؤال اساسى در بخش نخست این است که کدام نوع از مفاهیم، حق ورود به قلمرو علم را دارند و چه مفاهیمى را نباید در علم راه داد. علوم تجربى نوعا مشتمل بر دو نوع از مفاهیم هستند: مفاهیم تجربى که مصداق آنها مستقیما قابل مشاهده است و مفاهیم نظرى که مصداق آنها محسوس نیست. دیدگاه نخست که در مجموع، دیدگاه متداول بین صاحبنظران استبا پذیرش این تقسیم، استفاده از هر دو نوع را در علوم تجربى تجویز مىکند. در مقابل، دیدگاه پوزیتویستهاى منطقى و قائلان به اصالت عمل قرار دارد. پوزیتویستهاى منطقى به ویژه وابستگان حلقه وین، مخالف ورود مفاهیم نظرى به قلمرو علم بودند. «پوزیتویستهاى متقدم فقط آن تصورات (یا مفاهیم یا معانى) را علمى یا مجاز مىشمردند که به قول خودشان متخذ از تجربه باشد. بر حسب نظر آنان، اینگونه تصورات، منطقا به اجزاء سازنده دریافتهاى حسى از قبیل محسوسات بالذات (یا دادههاى حسى)، انطباعات، مدرکات و خاطرات سمعى و بصرى تحویل پذیرند». مثلا راسل مىگفت: «تا امواج نور را تابع و زاده رنگ و دیگر دادههاى حسى نگیریم، نمىتوانیم علم فیزیک را به نحو صحیح، مبتنى بر دادههاى تجربى بشماریم». دیدگاه اصالت عمل یا اصالت اندازهگیرى توسط بریجمن در کتاب منطق فیزیک جدید ارائه شد. بر طبق این دیدگاه حتى مفاهیم تجربىاى که بر حسب کمیت، قابل تعریف نیستند (که این دیدگاه در این حالت، آنها را مفاهیم نظرى به حساب مىآورد) باید از قلمرو علم خارج شوند. مثلا استفاده از مفهوم دما در علم تجربى، فقط در صورتى مجاز است که آن را بر حسب درجات دماسنج تعریف کنیم. «اصالت عمل، برنامهاى است در جهت ربط دادن تمامى مفاهیم علمى به شیوههاى آزمایشى و نیز پالایش علم از مفاهیمى که قابل تعریف عملى نیستند.» این دیدگاه به سرعت مورد اعتراض واقع شد و خود بریجمن بعدها از آن عدول کرد و ارتباط غیر مستقیم یک مفهوم با کارهاى ابزارى را کافى دانست. از اشکالات عمدهاى که بر هر دو دیدگاه مذکور وارد است، آن است که تاثیر مفاهیم نظرى بر پیشرفت علوم را نادیده گرفتهاند. «فرانک رامزى و بریث ویتبه تفصیل و به مدد نمونههاى مصنوعى، و دیگران به نحوى کلىتر برهان آوردهاند که اگر بتوان همه جا به جاى تصورات تئوریک، تعاریفى مشتمل بر اوصاف مشاهدهپذیر نشاند، در آن صورت، تئوریها قابلیت رشد و تکامل خود را از دست داده لذا بىثمر خواهند شد. انتظارى که از تئوریها مىرود این است که فراگیر و پیشبینىکننده باشند و لذا بدون دچار شدن به تحولى گوهرى در معنا، مشاهدات عدیده و نامعین بسیار را در خود هضم و جذب کنند. تعاریف مصرح جایى براى این هضم و جذب باقى نمىگذارند و دایره مشاهداتى را که بالقوه بىپایان و على الاغلب نامکشوف اند، بالتمام فرا نمىگیرند». لازم است در این قسمتبه بحثشان معرفتى مفاهیم نظرى که گاهى از آن با عنوان شان معرفتى نظریهها یاد مىشود اشارهاى کنیم. سؤال این است که با فرض پذیرش مفاهیم نظرى در قلمرو علم باید چه جایگاهى براى آنها به لحاظ معرفتى قائل شد. آیا مىتوان این مفاهیم را حاکى از امورى واقعى دانستیا نه؟ در این ارتباط، دو نظر عمده مطرح شده است: 1. واقعانگارى یا رئالیسم: «مفاد و لب رئالیزم نظرى ایناست که هویات فرضى (که نظریهها مخبر و حاکى از آنها هستند) به همان معنا و به همان اندازه واقعیت دارند که هویات تجربى (که قوانین کلى و قضایاى شخصیه حسى، مخبر از آنها هستند) ... اگر نظریه هندسى نور، نور را جویبارى از فوتونها مىداند; یعنى ذراتى ریز در فضایى تهى و در حرکت مستقیم، لا جرم نور، جز آن چیزى نیست و فوتونها اشیایى هستند خارجى که آن نظریه مشیر به آنها و مخبر از آنها است. فوتون و سایه به یک اندازه واقعیت دارند با این تفاوت که از یکى از آنها، فرضیهیى بلند مرتبه حکایت مىکند و از دیگرى، مشاهدات روزانه ما». البته افراطهایى نیز صورت گرفته است. بعضى از متفکران مثل ادینگتون در این جهت تا آنجا پیش رفتهاند که ساختارهاى بنیادین و نیروها و فرایندهایى را که در نظریههاى معتبر، فرض شدهاند، تنها اجزاء واقعى جهان شمردهاند، ولى اشکالى که به این نظر وارد است آن است که از توضیح و تبیین پدیدهها که کار اصلى دانشمندان است، نفى پدیدهها را نتیجه گرفته است. «در تبیین نظرى نه قصد بر این است که وجود واقعى اشیاء و رویدادهایى که تجربه روزمره به آنها تعلق مىگیرد، نفى شود و نه چنین نتیجهاى از آن به دست مىآید).
2. ابزارانگارى: این نظر، درست نقطه مقابل نظر پیشین است. طرفداران آن « منکر وجود «موجودات نظرى»اند یا فرضهاى نظرى مربوط به آنها را ساختههاى هوشمندانهاى مىدانند که اوصاف اشیاء و پدیدههاى مشاهدهپذیر را به نحوى که از لحاظ صورى ساده و راحت است، توصیف و پیشگویى مىکنند». «ابزارانگاران احتجاج مىکنند که چون حواس ما نمىتوانند ادعاهاى مربوط به هویات مشاهدهناپذیر را اثبات کنند، نظریههاى راجع به این امور را نمىتوان چیزى بیش از «ابزارها»یى براى مرتب و ملخص کردن ادعاهاى مشاهدهاى به حساب آورد... نباید این نظریهها را واقعا متضمن گزارشى از واقعیتبدانیم برخلاف گزاره اخبارى ابزار، چیزى براى «گفتن» ندارد». از وجوه دیگرى که براى تایید این نظر، مورد استناد قرار گرفته، این است که «هر مجموعهاى از یافتههاى تجربى را، هر چه هم غنى و گستردهتر باشد، على الاصول مىتوان تحت قانونها یا نظریههاى مختلف درآورد ...، اما وقتى دو نظریه بدیل، مثل نظریههاى ذرهاى و موجى نور، پیش از آزمایشهاى قاطع قرن نوزدهم بتوانند مجموعه واحدى از پدیدههاى تجربى را به یک اندازه توضیح دهند، اگر براى موجودات نظرى مفروض در یکى «وجود واقعى» قائل شویم باید موجودات نظریه دیگر را هم که به کلى با آنها متفاوتند، واقعى بدانیم. بنابراین، نمىتوان براى هیچیک از موجوداتى که در این دو نظریه فرض مىشود، وجود واقعى قائل شد». در پاسخ به این استدلالها گفته مىشود که دو نظریه مختلف، علاوه بر توضیحى که در مورد پدیدههاى مورد نظر مىدهند، نتایج دیگرى هم دارند که مىتوانیم آن نتایج را به محک آزمون بزنیم و درستى یکى از آن دو را اگر در واقع یکى از آنها درستباشد، بر پایه آزمون دریابیم. البته «هیچگاه با قطع و یقین نمىتوان درستى فرضیه معینى را ثابت کرد; نمىتوان ثابت کرد که موجودات وضع شده آن واقعىاند، اما این حرف، عیبى را که تنها گریبانگیر ادعاى ما درباره موجودات نظرى باشد، برملا نمىکند، بلکه یکى از ویژگیهاى عمومى هر نوع معرفت تجربى را بیان مىدارد». با این همه، ظاهرا کسى مدعى وجود تمایزى قاطع و روشن بین مفاهیم نظرى و مفاهیم تجربى نشده است و عواملى مانند رشد عصرى علم و عمق و وسعت اطلاعات تجربهگرا را در این تفکیک، دخیل دانستهاند. فى المثل کسى که شیمى نمىداند، اسید سولفوریک را هم «قابل مشاهده» نمىیابد و یا کلمه «هوا» براى عامه مردم، امروزه مطابقى مشاهدهپذیر دارد، در حالیکه براى فیلسوفان پیش از سقراط، یک تصور تئوریک پر چون و چرا بود ... از این گذشته، پارهیى از تصورات که بىچون و چرا تئوریکاند، مانند «جرم الکترون» به نحوى قابل تعریف عملى مىباشند. چون مىتوان اوضاعى تجربى را تصویر و تحدید کرد که در آن الکترون حاضر باشد و شخص بتواند جرم آن را اندازه بگیرد». در یک ارزیابى کلى مىتوان گفت، تا آنجا که خصلت نظرى مفاهیم مذکور به رشد عصرى علم و فقدان وسایل لازم براى تحقیق و آزمایش مربوط مىشود، واقعگرایى قابل دفاعتر به نظر مىرسد. بدین لحاظ، دانشمندى که از این مفاهیم استفاده مىکند، آنها را همچون حدسهایى در مورد واقعیتخارجى به کار مىگیرد که هر چند در زمان کنونى از حیث تجربى تحقیقپذیر نیستند، اما ممکن است در آینده با پیشرفت ابزار تحقیق، خصلت نظرى خود را از دست داده به صورت مفاهیم تجربى درآیند. همچنین، شایان توجه است که ابزارانگارى در ابتدا نه به عنوان نگرشى مرتکز در اذهان دانشمندان که آن را در نظریهپردازیهاى خود مفروض بگیرند، بلکه اساسا به عنوان واکنشى در قبال مساله تعارض علم و دین و احتمالا توجیهى براى موارد ابطال نظریههاى علمى مطرح گردیده است و لذا مىتوان آن را نگرشى دانست که خود را بر اذهان طرفدارانش به ناچار تحمیل نموده است. نکته شایان اهتمام در پایان این قسمت آن است که واقعگرایان و ابزارانگاران علىرغم اختلاف نظر در بحثشان معرفتى مفاهیم نظرى، بر این مطلب ظاهرا اتفاق دارند که این مفاهیم را اذهان خلاق دانشمندان، ساخته و پرداخته مىکند و همانطور که گذشت، نداشتن، مطابق محسوس در تعریف آنها اخذ شده است. در نتیجه هیچگونه محدودیتى از لحاظ سنخ و منشا پیدایش این مفاهیم در کار نیست. بله، این شرط معتبر است که نظریات مشتمل بر این مفاهیم، دستکم به لحاظ نتایج و آثارشان، قابلیت آزمون تجربى را دارا باشند; یعنى بتوان از آنها فرضیههایى آزمونپذیر استخراج کرد. لذا مجال وسیعى براى استفاده از مفاهیم نظرى دینى در ساختن نظریههاى علمى ظاهر مىگردد. همان چیزى که مجوز ورود مفاهیمى مانند انرژى، نیروى جاذبه، امواج رادیویى، میدانهاى مغناطیسى، خود، فراخود، سائقهاى غریزى و ساختهاى اجتماعى به قلمرو علوم است، به ما این امکان را مىدهد که از مفاهیمى مانند عقل، فطرت، نفس اماره، نفس لوامه، خشوع و قساوت قلب در نظریهسازى استفاده کنیم، بدون آنکه مرتکب خطایى منطقى شده باشیم. شایان ذکر است که در خود منابع دینى، اشارات فراوانى به عوامل پیدایش، تقویت، تضعیف و زوال امور مذکور و نیز نشانههاى آنها صورت گرفته است که این امر مىتواند شرط استنتاج فرضیههاى قابل آزمون را تا حد زیادى تامین کند. البته این ادعا ممکن است قدرى غریب به نظر آید ولى منشا غرابت و نامانوس بودن آن چیزى نیست جز پذیرفته شدن دیدگاه اصالت عمل در حوزه علوم انسانى. این دیدگاه که در حوزه علوم طبیعى با استقبال چندانى روبرو نشد، در حوزه علوم انسانى، بر عکس، بیشترین تاثیر را به جا گذاشت. «در این علوم تاکید بسیار شده است که استعمال الفاظ در فرضیهها یا نظریهها باید ملاک روشن عملیاتى داشته باشد. فرضیه هایى از این قبیل که باهوشترها معمولا از لحاظ علمى متلونتراند، یا اینکه میان قدرت ریاضى و قدرت موسیقایى رابطه محکمى وجود دارد، قابل آزمون عینى نیستند، مگر اینکه براى استعمال الفاظ دخیل در آنها ملاکهاى روشنى موجود باشد». مىتوان محروم شدن علوم انسانى از تفکر نظرى را یکى از عوامل دخیل در عدم پیشرفت آنها به موازات علوم طبیعى دانست. در علوم طبیعى تاکید مىشود که «اگر ما توجه خود را به مطالعه جنبههایى از جهان که مستقیما مشاهده کردنى یا اندازه گرفتنىاند منحصر مىکردیم و سعى مىکردیم این جنبهها را به کمک قانونهایى تبیین کنیم که بر حسب مشاهدهپذیرها بیان مىشوند، کوشش ما چندان با موفقیت همراه نمىشد; زیرا قانونهایى که در سطح مشاهداتى تدوین و تنسیق مىشوند فقط به طور تقریبى و در حوزه محدودى برقرارند، اما با توسل به موجودات و رویدادهایى که در پس رویه آشنا و متعارف قرار دارند و با ابداع نظریهها مىتوان به توضیحى بسیار جامعتر و دقیقتر دستیافت». در مقابل، در علوم انسانى هرچه از دوران پیشگامانى مانند مارکس، دورکیم، وبر، تونیس، پارتو، فروید و ... فاصله مىگیریم و به دهههاى اخیر نزدیکتر مىشویم، خلا مفاهیم و چارچوبهاى نظرى عام بیشتر احساس مىشود و اندکى تامل در محتواى فرضیههاى جدیدتر علوم انسانى کافى است تا نشان دهد این فرضیهها معمولا چیزى جز تعمیمات قضایاى شخصى نیستند. از همین جا مىتوان دریافت که چرا تحقیقات متاخر در علوم انسانى در مقایسه با تحقیقات پیشگامان این علوم، تا حد زیادى کممایهتر و داراى نفوذ کمترى هستند.
ب- در این قسمت دوم، بحث را بر گزارهها و تصدیقات علمى متمرکز مىکنیم. این بحث در پارهاى از کتابهاى فلسفه علم با عنوان معیار تمییز (بین علم و غیر علم) مطرح گردیده است. بر طبق تعریف پوپر، مقصود از مساله تمییز، «یافتن معیار یا ضابطهاى است که علوم تجربى را در یک طرف بنشاند و ریاضیات و منطق را در کنار نظامهاى «متافیزیکى» در طرف دیگر». این تعریف، واکنشى استبه تعریف پوزیتویستهاى منطقى که مقصود از این مساله را یافتن معیارى براى جدا کردن گزارههاى معنادار از گزارههاى بىمعنا مىدانستند. از نظر پوزیتویستهاى منطقى «تمامى گزارههاى حقیقى یکى از این دو صورت را دارند: یا تحلیلى (همانگویى)اند و یا قابل اثبات تجربى; جملاتى که نه تحلیلى و نه قابل اثبات تجربى باشند، حقیقتا بىمعنا یا مهمل هستند». بر این اساس، نقطه افتراق دو تعریف فوق، در گزارههاى متافیزیکى و مانند آن ظاهر مىشود. پوزیتویستهاى منطقى، گزارههاى متافیزیکى را به این دلیل که نه تجربىاند و نه تحلیلى، مهمل تلقى مىکنند، در حالیکه پوپر آنها را گزارههاى معنادار غیر علمى به شمار مىآورد. اما گزارههاى منطقى و ریاضى به دلیل تحلیلى بودنشان، گزارههایى یقینى هستند و بر طبق هر دو تعریف، گزارههاى معنادار به حساب مىآیند. اکنون باید به بررسى معیارهایى بپردازیم که براى جدا ساختن گزارههاى علوم تجربى از سایر گزارهها ارائه شدهاند. 1. اثباتپذیرى: این معیار تمییز که توسط پوزیتویستهاى منطقى مطرح شده «معادل آن است که ...همه گزارههاى علمى را «به تمام معنا داورىپذیر» بشماریم; یعنى بپذیریم که صورت این گزارهها چنان است که هم اثبات و هم ابطال آنها منطقا میسر است. شلیک از این رو مىگوید: « ... هر گزاره اصیل باید به تمام معنا اثباتپذیر باشد». وایسمان از این هم روشنتر مىگوید: «گزارهاى که هیچ راهى براى تعیین صدقش یافت نشود، هیچ معنایى ندارد; زیرا معنى هر گزاره همانا روش اثبات آن گزاره است». در ارتباط با این معیار، دو تمایز مطرح مىشود. نخست، تمایز بین اثباتپذیرى نظرى (یا على الاصول) و اثباتپذیرى عملى و دیگرى تمایز بین اثباتپذیرى شدید یا قطعى و اثباتپذیرى ضعیف یا احتمالى. در مورد اول گفته مىشود که اگر اثباتپذیرى عملى را معیار بدانیم، باید بسیارى از قضایاى ناظر به واقع را به دلیل فقدان وسایل مورد نیاز براى انجام مشاهدات لازم، به عنوان فرضیههاى بىمعنا از قلمرو علم خارج کنیم مثلا مىتوان در مورد اوضاع کهکشانى یا وجود حیات در کرات دیگر گزارههایى مطرح کرد که به علت فقدان ابزار تحقیق لازم، در زمان کنونى غیر قابل تحقیق اند ولى اینها گزارههایى هستند که طریقه اثباتشان را مىشناسیم; مىتوان وضعیتى را تصور کرد که در آن انجام مشاهده امکانپذیر باشد. بدین لحاظ مىتوان گفت گزارههاى مزبور، على الاصول اثباتپذیرند هر چند بالفعل قابل آزمون نیستند و همین اندازه براى اینکه گزارههاى معنادار و علمى به حساب آیند، کافى است. در مورد دوم، عدهاى از پوزیتویستهاى منطقى از جمله شلیک و وایسمان اثباتپذیرى شدید یعنى امکان اثبات قطعى را به عنوان معیار معنادارى و علمى بودن معرفى کردهاند. به موجب این نظر، «براى این که هر گزاره (S) به لحاظ معرفتى، معنادار باشد، باید مجموعه محدود و منسجمى از گزارههاى مشاهدتى پایه (O1,O2,On) در کار باشد، به نحوى که ( و آن نیز مستلزم (S) باشد. از اعتراضات اصلى به این معیار آن است که گزاره دقیقا کلى یعنى گزارهاى که مشتمل بر تعداد نامحدودى از نمونههاست (مثلا هر یک از قوانین علمى) به لحاظ منطقى با حاصل جمع تعداد محدود گزارههاى مشاهدتى برابر نیست و از این رو، قابل اثبات قطعى نیست. همچنین پیشفرض این معیار آن است که گزارههاى مشاهدتى قابل اثبات قطعىاند; زیرا در غیر این صورت، اصلا هیچ گزارهاى حتى گزارهاى که به لحاظ منطقى با مجموعه محدود گزارههاى مشاهدتى برابر است، قابل اثبات قطعى یا به لحاظ معرفتى، معنادار نخواهد بود». به منظور احتراز از اشکالات وارده، آ. ج. آیر اثباتپذیرى ضعیف را معیار مناسب براى تجربى بودن گزارهها دانسته است. با توجه به اینکه این معیار، با معیار آتى یعنى تاییدپذیرى، فرق جوهرى ندارد، در ذیل عنوان تاییدپذیرى، آن را مطرح مىکنیم.
2. تاییدپذیرى: در این قسمت عمدتا به نظر آیر مىپردازیم. مقصود وى از اثباتپذیرى ضعیف آنست که بتوان احتمال صحتیک گزاره را به وسیله تجربه اثبات کرد. مفاد اثباتپذیرى ضعیف این است که «براى آنکه هر گزاره (S) به لحاظ معرفتى، معنادار باشد، باید مجموعهاى از گزارههاى مشاهدتى پایه (O1,O2,...,On) در کار باشد، به نحوى که (S) باعث تایید یا اعطاى درجهاى از احتمال ب (S) شود. آیر در چاپ اول کتاب خود «زبان، منطق و حقیقت (1936)» این صورتبندى را ارائه کرد. به اعتقاد او، هر گزارهاى اثباتپذیر و در نتیجه معنادار است اگر بتوان از آن یک یا چند گزاره مشاهدتى استنتاج کرد، گر چه این استنتاج به ضمیمه مقدمات اضافى مشخصى صورت گیرد، مشروط به اینکه گزارههاى مزبور از این مقدمات دیگر به تنهایى قابل استنتاج نباشد. بر این اساس، گزارههاى نظرى در علوم تجربى، اثباتپذیر خواهند بود». آیر در چاپ دوم کتابش تعدیلاتى در این صورتبندى انجام داد. در عین حال نتوانست آن را از گزند اعتراضات بعدى مصون نگاه دارد. کارناپ و همپل نیز تلاش کردهاند تفسیر مناسب و متقنترى از تاییدپذیرى به دست دهند. این دو با تاکید بر صورتبندى زبان تجربى و تفسیر فنى ویژگیهاى صورى این زبان، در پى تبیین این امر بودهاند که فقط گزارههایى که بتوان آنها را در قالب زبان تجربى بیان کرد، به لحاظ معرفتى، معنادار به حساب مىآیند. نکته شایان توجه در این تفسیر از تاییدپذیرى آن است که معنادارى یک گزاره را منحصر به امکان تایید خود آن گزاره نکردهاند، بلکه امکان حصول درجهاى از تایید را براى خود گزاره یا نقیض آن در این جهت، کافى دانستهاند. به هر تقدیر، کار این دو نیز با اعتراضاتى مواجه شده است، از جمله اینکه نتوانستهاند تعریف مشخص و قابل قبولى از زبان «تجربى» ارائه دهند.
3. ابطال پذیرى: پوپر مبتکر این معیار تمییز مىگوید: «در نظر من، علمى بودن هر دستگاه [از گزارهها] در گرو اثباتپذیرى به تمام معناى آن نیست، بلکه منوط به این است که ساختمان منطقى آن چنان باشد که رد آن به مدد آزمونهاى تجربى میسر باشد. هر دستگاه علمى تجربى باید در تجربه قابل ابطال باشد. (لذا گزاره «فردا در اینجا یا باران خواهد بارید یا نخواهد بارید» را تجربى نمىشماریم; زیرا ابطال بردار نیست، حال اینکه گزاره «فردا در اینجا باران خواهد بارید» را تجربى مىشماریم) «هر نظریه که با هیچ پیشامد قابل تصور نتواند مردود شود، غیر علمى است» . در اعتراض به جامعیت و مانعیت این معیار، «پروفسور ویلیام نیل خاطرنشان کرده است که طبقهاى از گزارهها وجود دارد که براى علم کاملا اساسى هستند و اصولا مىتوان آنها را با مشاهده «اثبات» کرد، اما نمىتوان «ابطال» نمود، و اینها عبارتند از گزارههاى وجودى نامحدود. گزاره وجودى نامحدود، گزارهاى است که ادعاى وجود چیزى با ویژگیهاى خاص معینى را دارد، بدون اینکه آن را به ناحیهاى از فضا یا زمان محدود سازد [مانند: «شىء قرمز وجود دارد»] و یک نکته ساده منطقى دیگر این است که، گر چه کشف چیزى با این ویژگیها براى اثبات چنین گزارهاى کافى است، هیچ تعداد ناکامى از کشف چیزى با این به مکان ویژگیها، براى ابطال آن کافى نیست [زیرا] کاملا محتمل است که مناسب و در زمان مناسب، نگاه نیفکنده باشیم ... به علاوه، باید متذکر شویم که بسیارى از اظهارات پیش پا افتاده ما درباره محیطهاى خودمان مانند «شش درختسیب در باغ موجود است» یا «در این هفته، هر روز باران باریده است» قطعا ابطالپذیرند، ولى از آنجا که براى انجام هیچ برنامه تحقیقاتى سیستماتیک مورد توجه قرار نمىگیرند، کمترین تعبیر این است که بگوییم گزاره علمى خواندن آنها بدون شک، عجیب است. بدینترتیب، به نظر مىرسد که براى تعلق یک گزاره به علم به معناى متعارف و مانوس کلمه ابطالپذیر بودن آن نه ضرورى و نه کافى است». البته این اعتراض اخیر ظاهرا قابل دفع است; با توجه به اینکه تجربى بودن و علمى بودن، دو مفهوم متساوى نیستند، بلکه دایره مفهوم اول وسیعتر از دایره مفهوم دوم است. به همین دلیل است که در عبارات پوپر مثلا عباراتى که نقل شد زمانى که به مثالهاى عرفى (مانند «فردا در اینجا باران خواهد بارید)» استناد مىشود، سخن از تجربى بودن یا نبودن است (این مثالها صرفا جنبه توضیحى دارند و به اصل بحثیعنى تمییز علم از غیر علم مربوط نمىشوند)، اما هنگامى که مساله علمى بودن یا نبودن مطرح مىگردد، نظریهها یا دستگاههاى گزارههاى علمى محور بحث قرار مىگیرند . به هر تقدیر، این اشکال بر فرض تمامیت اختصاصى به معیار ابطالپذیرى ندارد و در مورد دو معیار قبل نیز مىتواند مطرح شود. در مورد اعتراض اول، خود پوپر گزارههاى وجودى حقیقى را مورد توجه قرار داده و کوشیده است استفاده دانشمندان علوم از این گزارهها را توجیه نماید که البته کوشش وى چندان موفق به نظر نمىآید. در یک جمعبندى کلى با توجه به آنچه خود پوپر در مورد گزارههاى کلى حقیقى و گزارههاى وجودى حقیقى از آن با عنوان «داورى تجربى یکسویه» تعبیر کرده، مىتوان گفت، همانطور که اثباتپذیرى، معیارى بلندپروازانه است، ابطالپذیرى نیز ضابطهاى سختگیرانه مىباشد. مناسبترین معیار براى تمییز علم از غیر علم را باید در تلفیقى از معیارهاى یاد شده جستجو کرد. مىتوان گفت گزاره علمى، گزارهاى است که بتوان با استفاده از تجربه در باب آن داورى کرد، خواه این داورى به اثبات (یا تایید) و یا ابطال آن گزاره منجر گردد. از طرف دیگر، هر گزارهاى که واجد چنین ویژگىاى نباشد، از قلمرو علم تجربى خارج است. به بیان کلى «قلمرو علم همان قلمرو مشاهده [و آزمایش] است و هر فعالیت دماغى که نتوان آن را با واقعیت مطابق کرد ... از حوزه استدلال علمى خارج است» همچنین، لازم استبه این نکته اشاره شود که آنچه به عنوان قلمرو علم مطرح شد، مبتنى بر واقعگرایى است، اما غیر واقعگرایان ناگزیرند موضع دیگرى در این بحث اتخاذ کنند; زیرا کسى که براى نظریه علمى، صدق یا کذب (مطابقتیا عدم مطابقتبا واقع) قائل نیست، نمىتواند از اثبات یا ابطال آن به معناى واقعى کلمه سخن بگوید. در پایان این قسمت هم باید اشارهاى به مساله تداخل قلمرو انواع معرفت داشته باشیم. با فرض اینکه نظام یا نظامهاى معرفتى معتبر دیگرى غیر از معرفت علمى وجود داشته و قلمرو آنها با قلمرو علم هر چند به طور جزئى تداخل داشته باشد، با مساله سازگار کردن این معرفتها با یکدیگر یا گزینش یکى از آنها مواجه مىشویم. واضح است که ذهن حقیقتجوى انسان به انحصارگرایى در روش، رضایت نمىدهد و تعبد بدون دلیل، نسبتبه یکى از انواع معرفت را برنمىتابد. با توجه به منسوخ شدن ضابطه پوزیتویستهاى منطقى در باب معنادارى و بىمعنایى و با توجه به طرح اشکالات متعدد راجع به میزان اعتبار معرفت علمى که سالیان دراز، اذهان فیلسوفان را به خود مشغول ساخته و حتى عدهاى از آنان را به سمت نسبیتگرایى در صور چندگانه آن و انکار عقلانیت علم، سوق داده است و همچنین با در نظر گرفتن محدودیتهاى ذاتى و عرضى (دائمى و موقتى) علم، جایى براى این توهم باقى نمىماند که سایر معرفتها را به بهانه غیر تجربى بودن نادیده بگیریم. اینجا است که اهمیتبهرهگیرى از روش دینى در ارتباط با تحقیقات علمى، بیش از پیش آشکار مىگردد، هر چند این امر بایستى بر طبق ضوابط و در چارچوب خاصى صورت بگیرد که در محل خودش به آنها خواهیم پرداخت.
شناخت علمى و ویژگیهاى آن
همانگونه که در بحث هدف علم مطرح شد، عالمان علوم تجربى در پى فهم و شناخت هستند. در این بحث، درباره نوع شناختى که از علوم تجربى حاصل مىآید، سخن خواهد رفت. قبل از هر چیز، لازم استشناخت علمى را از شناخت عامیانه و سطحى متمایز کنیم. مقصود از شناختسطحى، معرفتى است که افراد عادى و آموزش ندیده نسبتبه جهان مادى دارند. براى این نوع معرفت، ویژگیهایى مانند تقلیدى بودن، ابهامآمیز بودن، غیر استدلالى بودن و فقدان جنبه تئوریک بیان شده است. شناختسطحى پایه نخستین شناخت علمى است، اما بسیار ناقصتر و محدودتر از آن است. شناخت علمى که غایت علوم تجربى است، صور و ویژگیهاى خاصى دارد و ما در طى دو بخش به بررسى آنها مىپردازیم: در بخش نخست، صور شناخت علمى و در بخش دوم، کیفیات و ویژگیهاى آن را مورد توجه قرار خواهیم داد.
بخش اول: صور شناخت علمى (توصیف، تبیین، پیشبینى)
الف) توصیف به معناى حکایت و اخبار از واقعیت است. تبیین نیز متضمن اخبار از واقع است، با این تفاوت که تبیین بر خلاف توصیف، اخبار از علت وقوع شىء است. در تبیین، حداقل به دو گزاره نیازمندیم، هر چند در محاورات، هر دو را به زبان نیاوریم، اما توصیف با یک گزاره نیز صورت مىگیرد. وقتى گفته مىشود «آب این لیوان سرد است»، این یک توصیف است، اما هنگامى که سؤال شود «چرا چنین است؟» و پاسخ بگوییم «چون یک تکه یخ در آن انداختهایم، [و هرگاه تکهاى یخ در لیوان آب انداخته شود، آن آب سرد مىشود]، با این پاسخ، توصیف نخست را تبیین کردهایم، هرچند این تبیین، خود از دو توصیف دیگرى که به نوبه خود نیازمند تبییناند، تشکیل شده است. معمولا در علوم تجربى از توصیف به عنوان مقدمه تبیین استفاده مىشود; زیرا شناخت توصیفى نسبتبه شناخت تبیینى، مرحله نازلتر و ضعیفترى به حساب مىآید، ولى این بدان معنا نیست که توصیف به خودى خود هیچ سهمى در علم ندارد. بسیارى از سؤالاتى که در علوم طبیعى و انسانى مطرح مىشوند، سؤالات راجع به چگونگى بوده طبعا پاسخهایى از نوع توصیف محض مىطلبند. به عنوان مثال، یکى از جامعهشناسان، سؤالات جامعهشناختى را به چهار دسته تقسیم کرده است: واقعى، تطبیقى، تکوینى و نظرى. از این چهار دسته، فقط سؤالات دسته اخیر از نوع سؤالات راجع به چرایى هستند که پاسخ به آنها از طریق تبیین به دست مىآید، اما در سه دسته نخست، سؤال از کمیت، کیفیت، زمان یا مکان وقوع شىء و مانند آن است و در مقام پاسخ نیز به توصیف محض اکتفا مىشود. مثلا وقتى مىپرسیم: در جامعه A کدام انواع جرم بیشتر از همه معمول هستند یا چه نسبت از افرادى که مرتکب جرم مىگردند، توسط پلیس دستگیر مىشوند؟ (سؤالات واقعى); تا چه اندازه الگوهاى رفتار بزهکارانه و مراقبت پلیس در دو کشور A و B با یکدیگر اختلاف دارند؟ (سؤالات تطبیقى) و نخستین زندانها چگونه به وجود آمدند؟ (سؤالات تکوینى).
ب) تبیین; عبارت از بیان علتشىء است و بدین لحاظ، شناخت انواع تبیین تا اندازهاى مبتنى بر شناخت انواع علیت است. ارسطو چهار نوع علت مطرح ساخت: علت مادى، علت صورى، علت فاعلى و علت غایى. در علوم تجربى جدید، دو نوع اول مورد اعتنا نیستند و فقط دو نوع اخیر با اختلاف مرتبه، مورد استفاده قرار مىگیرند. مسلما علت فاعلى از شان والا و غیر قابل تردیدى برخوردار است (مقصود از علت فاعلى در علوم تجربى هر عاملى است که منشا حرکت و دگرگونى در اشیاء شود، برخلاف علت فاعلى در الهیات که به معناى علت هستىبخش است) ، اما علت غایى به ویژه در علوم انسانى موضوع بحث و نزاعهایى واقع شده است. به طور خلاصه مىتوان گفت: بر حسب آنچه در بحث هدف علم ذکر شد، لزوم پرداختن به علل غایى کنشها که همان اهداف و انگیزههاى افراد هستند، نظرى است که در بین فیلسوفان و عالمان علوم انسانى، طرفداران برجستهاى دارد. بر این اساس، به لحاظ نظرى این امکان وجود داشت که اصطلاح تبیین على در معناى وسیعى به کار رود که هم تبیینهاى مکانیستى و صورتگرایانه و هم تبیینهاى تفسیرى و معناگرایانه را در بر گیرد، اما عملا به دلیل غلبه اصول روش شناختى علوم طبیعى در ساحت علوم انسانى، اصطلاح تبیین على به معناى تبیین مبتنى بر علت فاعلى به کار رفته و در نتیجه، تبیین تفسیرى یا تبیین بر حسب انگیزههاى فاعل، قسم دیگرى در مقابل تبیین على قلمداد شده است. گاهى در حوزههایى از علوم با تبیینهاى خاصى روبرو مىشویم که احیانا مغایر با تبیینهاى متعارف (على و تفسیرى) محسوب شدهاند. مثلا مىتوان به تبیین کارکردى و ساختارى در جامعهشناسى اشاره کرد، ولى تامل در ماهیت این تبیینها ما را به این نتیجه مىرساند که نمىتوان براى آنها استقلالى از تبیینهاى دیگر قائل شد. بعضى از فیلسوفان تلاش کردهاند این تبیینها را به تبیین على ارجاع دهند و در مقابل، کسانى آنها را از اقسام تبیین ناظر به انگیزه دانستهاند، ولى به نظر مىرسد از ارجاع آنها به نوعى تبیین تلفیقى، بهتر مىتوان دفاع کرد. در تبیینهایى از این دست، علاوه بر دلایل و انگیزههاى فاعلان، عوامل خارجى مؤثر در پیدایش انگیزهها نیز مورد پىجویى و بررسى قرار مىگیرند. همچنین تبیین مبتنى بر نظریه گزینش عاقلانه در جامعهشناسى و اقتصاد بایستى شکل پیشرفتهاى از تبیین تفسیرى به حساب آید که در آن علاوه بر فهم اهداف و انگیزههاى فاعلان، قانونیابى و پیشبینى نیز مد نظر قرار مىگیرند. تبیینهاى موسوم به تبیینهاى آمارى نیز به تبیینهاى على ضعیف رجوع مىکنند. البته گاهى از تبیین آمارى، معنایى را قصد مىکنند که متضمن چیزى بیش از توصیف محض همبستگىهاى آمارى نیست و این معنا از محل بحث ما خارج است.
ج) نکته دیگرى که در این بحث، در خور توجه است، موضوع وحدت یا کثرت مدلهاى تبیین از حیث منطقى است. فیلسوفانى مانند کارل همپل و پل اوپن هایم به پیروى از جان استوارت میل، از این نظر دفاع کردهاند که مدل تبیین، خواه در علوم طبیعى و خواه در علوم انسانى، منحصر به مدل قانون فراگیر است. بنا به تعریف جگون کیم، «اندیشه بنیادین نظریه قانون فراگیر این است که هرگاه حادثهاى را تحتشمول قانونى طبیعى مندرج سازیم و به عبارت دیگر، نشان دهیم که حادثهاى موافق با نظمى طبیعى و عام رخ داده است، آن را تبیین کردهایم». تبیینهاى قیاسى قانونى مصداق بارز این مدل تبییناند (مثال لیوان آب سرد را به خاطر بیاورید)، اما صورت دیگرى از این مدل تبیین را مىتوان در تبیینهاى احتمالى یا آمارى یافت. در این تبیینها به جاى استناد به قوانین کاملا عام از قوانین آمارى استفاده مىشود. مثلا مبتلا شدن یک کودک را به سرخک این طور تبیین مىکنیم که او از برادرش که چند روز پیش به سرخک مبتلا بوده، وا گرفته است. در این تبیین، با یک قانون عام سر و کار نداریم; زیرا همه موارد آلوده شدن به سرخک، منجر به ابتلا به آن نمىشود. تنها مىتوان گفت کسانى که در معرض سرخک قرار بگیرند، به احتمال زیاد، یعنى در درصد بالایى از موارد به این بیمارى مبتلا مىشوند. در عین حال، همین قوانین آمارى نیز داراى کلیت منطقى اند. مثلا مىتوان قانون آمارى در مثال یاد شده را اینگونه تعبیر کرد: تمامى کودکانى که در معرض سرخک قرار مىگیرند، با احتمال 90% به این بیمارى مبتلا مىگردند. در مقابل، کسانى مدعى وجود تبیینهایى شدهاند که از این مدل تبعیت نمىکنند. به ویژه در علوم انسانى که تبیینهاى ناظر به هدف یا انگیزه، کاربرد وسیعى دارند، ادعاى مزبور مورد تاکید بیشترى قرار گرفته است. به نظر مىرسد تامل در ساختار انواع مختلف تبیین، به این نتیجه رهنمون مىشود که به لحاظ منطقى، تبیین فقط از مدل قانون فراگیر پیروى مىکند و تمام مواردى که طرفداران نظریه تعدد مدل به عنوان نقض مطرح کردهاند، اگر درست تحلیل شوند، به همان مدل واحد باز مىگردند. مثلا این تبیین ناظر به قصد را در نظر بگیرید: نخست وزیر سخنرانى کرد، چون تصمیم داشتسخنرانى کند. این تبیین درست مانند آن است که شکستن پنجره را با اصابتیک سنگ به آن تبیین کنیم. در یک مورد، پیشفرض عام ما این است که هر گاه پنجرهاى مورد اصابتیک سنگ قرار گیرد، شکسته خواهد شد و در مورد دیگر، این پیشفرض عام را اخذ کردهایم که هرگاه شخصى قصد سخنرانى داشته باشد، سخنرانى خواهد کرد. در تبیینهاى ناظر به انگیزه و هدف نیز همواره چنین پیشفرضهاى عامى اخذ مىشود که مىتوان در یک جمله،آنها را اینگونه خلاصه کرد: هر کس کارى را انجام مىدهد که گمان مىکند هدف مطلوبش را برآورده مىسازد. بله، اینکه براى اینگونه از قوانین و پیشفرضهاى عام، برخلاف قوانین علوم طبیعى و علوم انسانى علت گرا، ارزش علمى چندانى قائل نیستند، مطلب دیگرى است که به تحلیل منطقى تبیین، ارتباطى ندارد و مىتواند از دیدگاه فلسفى، به عنوان یکى از وجوه تفاوت بین علوم طبیعى و علوم انسانى مورد بررسى قرار گیرد. در اینجا باید به نکتهاى اشاره کنیم که غفلت از آن منجر به بعضى سوء فهمها شده است و آن عبارت است از تعیین سبتبین مفهوم تبیین و مفهوم قیاس یا استدلال قیاسى. تعریفى که کمى پیشتر از جگون کیم در مورد نظریه قانون فراگیر نقل کردیم، یک نمونه از موارد متعددى است که بىتوجهى به نسبتبین این دو مفهوم را نشان مىدهد. در این تعریف، استدلال قیاسى یعنى قرار دادن یک حادثه در متن یک قانون کلى با تبیین آن حادثه، یکسان تلقى شده است و همین امر، نویسنده را به نتیجهگیرى نادرستى کشانده است. وى در ادامه مقاله، تحت این عنوان که نظریه قانون فراگیر مانع اغیار نیست، اعتراضى بر این نظریه با این بیان وارد مىکند: «به استدلال زیر که منطبق بر مدل قیاسى است، توجه کنید: هر قطعه مسى وقتى حرارت ببیند، منبسط خواهد شد. این قطعه مس انبساط نیافته است. نتیجه مىگیریم که حرارت ندیده است. آیا مىتوان این بیان را علتحرارت ندیدن قطعه مس دانست؟ دل ما بدین حکم رضایت نمىدهد». آنچه در این بیان مورد غفلت واقع شده، آن است که استدلال قیاسى دایرهاى وسیعتر از تبیین دارد و نمونه افتراق این دو، همین مثال قطعه مس است که در آن با وجود استفاده از مدل قیاسى، هیچگونه تبیینى صورت نگرفته است. علماى منطق قدیم این نکته را در بحث تمایز برهان لمى و انى یا واسطه در ثبوت و واسطه در اثبات توضیح مىدهند. براى روشن شدن مطلب ناگزیریم به بعضى از اصطلاحات مربوط به این بحث اشاره کنیم. در مثال معروف «سقراط انسان است و هر انسانى فانى است، پس سقراط فانى است» از مفهوم انسان با عنوان حد وسط تعبیر مىشود و کار آن ایجاد ارتباط بین موضوع و محمول در نتیجه استدلال است. همچنین، موضوع نتیجه را حد اصغر و محمول آن را حد اکبر مىنامند. در استدلال قیاسى، حد وسط همواره باید واسطه در اثبات باشد به این معنا که موجب علم به ثبوت حد اکبر براى حد اصغر بشود. (همان طور که در مثال بالا چنین است) گاهى حد وسط علاوه بر آنکه واسطه در اثبات است، واسطه در ثبوت، یعنى علت ثبوت حد اکبر براى حد اصغر در عالم خارج نیز مىباشد. (مانند این مثال: امروز آفتابى است و روزهاى آفتابى گرماند، پس امروز گرم است) بر این اساس، هر گاه در استدلال قیاسى، حد وسط هم واسطه در اثبات و هم واسطه در ثبوت باشد، استدلال را استدلال لمى مىنامند و هر گاه حد وسط صرفا واسطه در اثبات باشد، آن استدلال را استدلال انى مىنامند. در یک تعریف ساده، استدلال انى عبارت است از: پاسخى به این سؤال نوعى که «از کجا مىدانى که...». اما استدلال لمى پاسخى استبه سؤال از علت و منشا یک پدیده، هر چند «دانستن» نیز از چنین پاسخى حاصل مىآید. با توجه به این مقدمه مىگوییم: تبیین در علوم جدید، همان استدلال لمى در منطق قدیم است که محدوده آن مضیقتر از محدوده استدلال انى است و از طرف دیگر، مدل قیاسى در استدلال لمى و استدلال انى به طور یکسان مورد استفاده قرار مىگیرد. بنابراین، نمىتوان مواردى مانند مثال قطعه مس را ناقض نظریه قانون فراگیر دانست، چون در این موارد، صرفا استدلال قیاسى و نه تبیین قیاسى صورت گرفته است.
د) پیشبینى: یکى دیگر از صور شناخت است که به لحاظ ساخت منطقىاش مىتوان آن را نوعى توصیف تلقى کرد، با این تفاوت که توصیف متعارف، اختصاص به مواردى دارد که در آنها خود پدیده توصیف شده، مورد مشاهده قرار گرفته باشد، اما پیشبینى عبارت است از: توصیف پدیدهاى که خود،موضوع مشاهده قرار نگرفته است، بلکه بر اساس یافتههاى قبلى در مورد آن حکمى صورت مىگیرد. مانند پیشبینى یک اخترشناس در مورد وقوع خسوف که بر اساس محاسبات پیشین انجام مىپذیرد. پیشبینى معمولا ناظر به آینده است، اما گاهى پیشبینىهاى ناظر به گذشته نیز صورت بایستى حادثه B نیز اتفاق افتاده باشد، مىتواند یک پیش بینى پس نگرانه نامیده شود. همچنین پیشبینى اصولا در قالب یک قضیه شرطیه بیان مىشود، برخلاف پیشگویى که به صورت قضیه حملیه و غیر مشروط بیان مىگردد و از مصادیق بارز آن پیشگوییهاى پیامبران الهى است. یک نکته مهم در این قسمت، رابطه تبیین و پیشبینى است. این مطلب ظاهرا مورد وفاق است (حتى نزد قائلان به تعدد مدل تبیین) که مدل قیاسى تبیین، ارتباط تنگاتنگى با پیشبینى دارد. به تعبیر روشنتر، تبیین مستلزم پیشبینى است. «وقتى مىگوییم تبیین، چیزى نیست جز استدلالى قیاسى، نتیجه سادهاش این است که به شرط اینکه هر دو مقدمه قیاس را قبل از حدوث حادثه بدانیم، مىتوانیم آن را براى پیشبینى حادثه مبین به کار گیریم» ولى در اینجا دو پرسش مطرح مىشود. نخست آنکه آیا دیگر مدلهاى تبیین، مستلزم پیشبینى هستند یا نه؟ و دوم آنکه آیا اصولا پیشبینى دایر مدار تبیین استیا نه؟ برحسب نظریه قانون فراگیر که از آن دفاع کردیم، سؤال اول، موضوع خود را از دست مىدهد; زیرا این نظریه، اصل وجود مدلهاى دیگر را انکار مىکند. تبیینهاى تفسیرى همانگونه که گذشتبه لحاظ منطقى از مدل قانون فراگیر پیروى مىکنند، هر چند قوانین مفروض در این تبیینها از منزلت قوانین اخذ شده در تبیینهاى على - خواه در علوم طبیعى یا علوم انسانى - برخوردار نیستند. در نتیجه، کسانى که امکان پیشبینى در علم الاجتماع تفسیرى را مورد اشکال قرار دادهاند، سخنشان باید اینگونه توجیه شود که در مقام بیان صعوبت و عدم دقت پیشبینى در علوم انسانى بودهاند، نه محال بودن آن. صعوبت قانونیابى و پیشبینى در علوم رفتارى، بلکه در بعضى از علوم طبیعى مانند مهندسى، برخى را بر آن داشته که ادعا کنند در این حوزهها تبیین با توسل به قوانین عام ناممکن است و واقعیاتى که قبل از وقوع حادثه (مثلا خراب شدن یک پل یا خودکشى یک بیمار) در دسترس ما هستند، براى پیش بینى آن کافى نیستند. آنچه مقدور است، این است که پس از وقوع حادثه، با پس نگرى یکى از تبیینهاى محتمل آن را انتخاب کنیم. به نظر مىرسد بتوان از مطالب گذشته، پاسخ این شبهه را یافت. اجمالا تا آنجا که به ساختار منطقى تبیین مربوط مىشود، مدل قانون فراگیر، جنبه انحصارى داشته و پیش بینى از آن غیر قابل انفکاک است; اما صعوبت تبیین و پیشبینى در موارد یاد شده، بحث دیگرى است که جنبه فلسفى دارد و نمىتوان از آن، وجود بدیل یا بدیلهاى دیگرى را براى مدل قانون فراگیر نتیجه گرفت. دقت در همین موارد که بنا به ادعاى مذکور، صرفا با پس نگرى، یکى از تبیینهاى محتمل را انتخاب مىکنیم، تردیدى باقى نمىگذارد که تبیینهاى انتخاب شده نیز از مدل قانون فراگیر پیروى مىکنند. در ارتباط با پرسش دوم، ظاهرا نمىتوان تردید کرد که پاسخ منفى است; زیرا پیشبینى، دایرهاى گستردهتر از محدوده شناخت علل دارد. بدین لحاظ است که مىتوان با کمک تعمیمات اتفاقى کوتاه دامنه (قضایاى خارجیه) یا دادههاى آمارى و یا مشابهت صرف بین دو پدیده، دستبه پیشبینى زد، بدون آنکه پاى هیچگونه تبیینى به میان آمده باشد.
ه) در این قسمت، نگاهى گذرا به تبیینهاى دینى خواهیم افکند. در متون دینى، تبیینهاى فراوانى در مورد پدیدههاى جهان مادى به چشم مىخورد. بخشى از آنها تبیینهاى على و بخشى دیگر، تبیینهاى غایتشناسانه هستند که غایات طبیعى (منافع مادى) یا غایات الهى (منافع معنوى) اشیاء را بیان کردهاند. همچنین، مفاهیم نظرى فراوانى در متون دینى وجود دارد که بر اساس آنها مىتوان نظریههاى عامى ساخت و به تبیین امور پرداخت، هر چند خود این تبیینها مستقیما در دین نیامده باشد. اگر از منظر عالمان علوم تجربى به موارد گوناگون تبیینهاى دینى نظر کنیم، پارهاى از آنها در داخل و پارهاى دیگر در خارج از قلمرو علوم تجربى قرار مىگیرند. در مورد گروه اول با مشکل خاصى روبرو نیستیم; زیرا حداقل مىتوان این نوع تبیینها را فرضیه هایى آزمونپذیر تلقى کرد که حتى پوزیتویستهاى افراطى مىتوانند در باب آنها به داورى بپردازند. گاهى هم مىتوان این تبیینها را در قالب نظریههاى عامى ریخت که استخراج گزارههاى آزمونپذیر از آنها، علمى بودن آن تبیینها را تضمین مىکند، اما در مورد بخش دوم چه باید گفت؟ آیا این نوع از تبیینها راه به علوم تجربى به ویژه علوم انسانى مىبرند؟ مسلما علم در اصطلاح جدید خود (به تعریف چهارم در بحث تعریف علم نگاه کنید) پذیراى چنین تبیینهایى نیست. این امر در مواردى ناشى از نقصان ذاتى روش تجربى و در مواردى دیگر، معلول آن است که علوم تجربى در فرایند رشد تدریجى خود هنوز به ابزارهاى لازم براى مطالعه بسیارى از پدیدهها دست نیافتهاند و در نتیجه، کاملا محتمل است که در درازمدت با ابزارهاى پیشرفتهتر علمى بتوان به ارزیابى این تبیینها پرداخت. البته این مطلب که علم جدید، تبیینهاى مزبور را نمىپذیرد، ناظر به علم در مقام تعریف است نه علم در مقام تحقق، لذا وجود تبیینهاى فاقد ملاک علمیت در علوم تجربى به ویژه علوم انسانى موجود، ناقض آن نمىباشد. به هر تقدیر، تعریف مضیق علم، هرگونه فرضیهاى را که نتوان آن را با ابزارهاى حسى موجود محک زد، طرد مىنماید، ولى آیا مىتوان ادعاى محدودیت قلمرو تجربه را مجوز انحصارگرایى روششناختى در علوم تجربى دانست؟ گرچه بسیارى از صاحبنظران، عقلانیت و تبیین علمى را لازم و ملزوم یکدیگر مىدانند و بر هرگونه راى و نظرى که با معیارهاى علمى مطابقت نکند، به راحتى انگ غیر عقلانى بودن مىزنند، اما جمعى از نسبیت گرایان فرهنگى این دیدگاه را مورد مناقشه قرار داده بر یک دیدگاه تکثر گرایانه در باب عقلانیت تاکید کردهاند. واضح است که نسبیت گرایى فرهنگى راه را براى طرح بدیلهاى دیگرى براى تفکر علمى از جمله، تفکر دینى هموار مىکند، ولى از دست رفتن عینیت، بهاى سنگینى است که باید به سبب التزام به نسبیت گرایى پرداختشود. اکنون این سؤال مطرح است که آیا اثبات عقلانیت تفکر دینى تنها از طریق نسبیت گرایى امکانپذیر استیا مىتوان بدون استناد به این مبنا، سخن از معقول بودن تبیینهاى دینى به میان آورد. ادامه این بحثبه قلمرو فلسفه دین مربوط مىشود و ما عجالتا با فرض اثبات معقول بودن دین و نیز یک سرى مقدمات فلسفى کلامى دیگر، بىدرنگ به موضوع اصلى این بحثیعنى شان معرفتى تبیینهاى دینى منتقل مىشویم. گرچه علوم تجربى بر حسب تعریف، تبیینهاى دینى آزمونناپذیر را غیر معتبر مىدانند، اما بنابر بعضى از صور محتمل علم دینى مىتوان از این تبیینها در عرض یا در طول تبیینهاى علمى استفاده کرد. این مساله در مورد تبیینهاى على روشنتر است. مىتوان یکى از پیشفرضهاى علوم جدید را که منجر به انحصارگرایى آنها شده است، انکار رازآلودى جهان دانست، اما بطلان این پیشفرض از منظر دینى نیاز به اثبات ندارد. بر این اساس، مثلا در طب جدید، هیچ توجیهى براى شفا یافتن معجزهآمیز یک بیمار سرطانى که مرگ قریب الوقوع وى پیشبینى شده است، وجود ندارد، اما در طب اسلامى فرضى، نظم و قانونمندى جهان با استناد به ارادههاى متعالى (اراده خداوند، اراده اولیاى الهى و...) توضیح داده مىشود. بنابراین، حدوث یک اراده متعالى مىتواند هر چند به طور اجمالى، شفا یافتن بیمار مزبور را تبیین کند. بله، مکانیزم تاثیر این اراده همچنان نیازمند تبیین است. در مورد علوم انسانى، با تبیینهاى دینى در ابعاد گستردهترى مواجه مىشویم. به عنوان مثال، جامعهشناسى در تبیین اخلاق و ارزشهاى فراگیر با مشکل عمدهاى روبرو است، اما مفهوم «فطرت اخلاقى» حتى اگر بر اشکالات فلسفى مربوط به آن فائق نیاییم، مىتواند به عنوان یک مفهوم نظرى دینى ما را در این زمینه یارى کند. همچنین در روانشناسى و جرمشناسى و غیره، زمینههاى فراوانى براى تبیینهاى دینى متضمن این مفهوم وجود دارد. ناتوانى آشکار نظریههاى متداول جامعهشناسى دین از ارائه تبیینى صحیح و همهجانبه از واقعیت دین، زمینه را براى استفاده از تبیینهاى دینى فراهم مىآورد و بدین ترتیب مىتوان به یک جامعهشناسى دین غنى دستیافت. همچنین اقتصاد و جامعهشناسى اسلامى فرضى در تبیین تغییرات اجتماعى اقتصادى مىتوانند به متغیرهاى متعددى استناد کنند که چه بسا تبیین را از قلمرو تجربه خارج مىسازند و از آن جمله مىتوان به «تقوا»، «استغفار» و «حرامخوارى» اشاره کرد. بله، این نکته هست که عملا ایمان به متون دینى جنبه فراگیر ندارد و به استثناى مؤمنان به یک دین، سایرین با آنها همچون سخنان ایدئولوژیک برخورد مىنمایند. بنابراین، علم دینى به تفسیر مزبور که طبعا روش دینى و تعبدى نقش عمدهاى در آن ایفا مىکند، فاقد عینیت مصطلح خواهد بود. در عین حال، به عقیده ما علم دینى على الاصول عینى است; یعنى مىتوان با اثبات مبانى فلسفى آن به اثبات صدق گزارههاى آن دستیافت. علاوه بر اینکه حجیت گزارههاى چنین علمى به خصوص معتقدان نیز آن را حداقل در ردیف سایر علوم دینى از قبیل فقه و اصول و تفسیر قرار داده از منزلتى مشابه برخوردار خواهد ساخت. در ارتباط با تبیینهاى غایتشناسانه، تصویر متفاوتى از علم دینى به دستخواهیم آورد. در واقع، تقابل تبیینهاى على و تبیینهاى غایتشناختى در دین، نظیر تقابل تبیین على و تبیین تفسیرى در علومانسانى است. همانگونه که در تبیینهاى تفسیرى، اهداف و انگیزههاى نهفته در کنش فاعلان انسانى را جستجو مىکنیم، در تبیینهاى غایتشناختى دینى درصدد شناخت اهداف و اغراض فاعل الهى از آفرینش اشیاء هستیم. در اینجا است که هدفمند بودن علم دینى و پیوند میان علت فاعلى و علت غایى به بهترین شکل ظاهر مىگردد و اینکه قرآن و روایات، میراث علم دانستهاند و علمى را که سبب خشیت نباشد در عداد علوم را «خشیت» غیر نافع قلمداد کردهاند، ناظر به همین جنبه یعنى شناختن غایات آفرینش است. این طرز تفکر و تبیین امور و نیز پیامد روحى آن به روشنى در قرآن مجید و به ویژه در این آیه بیان شده است: «مسلما در آفرینش آسمانها و زمین و توالى شب و روز براى خردمندان نشانههایى است. همانان که خدا را [ در همه احوال] ایستاده و نشسته و در حالى که به پهلوى خود آرمیدهاند، یاد مىکنند و در آفرینش آسمانها و زمین مىاندیشند، [و در نهایت، سخنشان این است که:] پروردگارا، اینها را بیهوده نیافریدهاى; منزهى تو، پس ما را از عذاب دوزخ در امان بدار».
بخش دوم: ویژگیهاى شناخت علمى
تنوع رشتههاى علمى و عدم وجود وفاق بر سر اصطلاح علم، بحث از ویژگیهاى شناخت علمى را قویا تحت تاثیر قرار مىدهد. به عنوان مثال، نزاع بر سر علم بودن یا نبودن علوم انسانى و تاریخ به طور قطع، جهتگیرى ما را نسبتبه ویژگیهاى تحت الشعاع قرار خواهد داد. در نتیجه، ورود به این بحث، مستلزم علم گزینش قبلى یکى از تعاریف علم است و ما در بحث تعریف علم، عجالتا چهارمین معنا را محور قرار دادیم که عبارت بود از منظومهاى معرفتى که روش تحقیق آن تجربى باشد. بدین لحاظ، رشتههایى مانند تاریخ، خارج از حیطه بحث کنونى ما قرار خواهند گرفت. با توجه به این مقدمه کوتاه، مرورى بر ویژگیهاى عام علوم تجربى خواهیم داشت.
1. روش علمى: مقوم اصلى شناخت علمى، همان روش تجربى آن است و همین ویژگى است که علم با آن تعریف مىشود و قلمرو علم نیز بر اساس آن تعیین مىگردد. با این همه، تنوع شیوههاى مورد استفاده عالمان در رشتههاى مختلف از قبیل فیزیک و شیمى، پزشکى و زیستشناسى، زمینشناسى و اخترشناسى و جامعهشناسى و روانشناسى، ویژگى مزبور را تا حدى در ابهام فرو مىبرد; زیرا یافتن قدر مشترک بین این شیوهها کار آسانى نیست. بله، «اگر چنان قدر مشترک کمترینى وجود داشته باشد... آن قدر مشترک چیزى بیش از این دو نیست: وفا کردن به شواهد تجربى و سادگى صورت بندى منطقى.» بدین لحاظ، «دیگر نیاز به یافتن یک روش واحد براى علم، گویى احساس نمىشود، چرا که معلوم شده است چنین روشى براى علم به نحو اجمالى پیدا شدنى و به نحو تفصیلى پیدانشدنى است». نکتهاى که در این رابطه حائز اهمیت است، تمایزى است که بسیارى از فیلسوفان علم بین مقام کشف یا گردآورى و مقام توجیه یا داورى قائل شدهاند. نتیجه تفکیک مزبور آن بوده است که روش علمى در روش داورى خلاصه شود و مقام گردآورى و ساخت فرضیهها فاقد هرگونه روش منطقى خاصى اعلام گردد. البته کوششهایى براى تدوین روشى منطقى براى اکتشاف فرضیهها صورت گرفته است، اما این کوششها نتیجه قابل توجهى به همراه نداشتهاند. در مقابل، تاثیر غیر روشمند عوامل روانى اجتماعى و حتى عوامل طبیعى بر شکلگیرى فرضیهها در اذهان دانشمندان مورد تاکید قرار گرفته است. همچنین فرضیهها مىتوانند از منابع معرفتى متفاوتى مانند گزارههاى دینى، باورهاى اخلاقى، آموزههاى متافیزیکى، اسطورهها و غیره ناشى شوند، ولى آنچه براى دانشمند، جنبه تعیینکننده دارد، امکان داورى تجربى در باب فرضیهها است، اما اینکه داورى تجربى را چگونه مىتوان تحلیل کرد، مستلزم ورود به نزاع اثباتگرایى - ابطالگرایى است که با توجه به توضیحاتى که در بحث قلمرو علوم تجربى درباره آن داده شد، در این قسمت از طرح آن صرفنظر مىکنیم. البته نزاع مذکور اصولا در مورد گزارههاى عام علمى، اعم از قانونها و نظریهها مطرح است. بنابراین، در علوم طبیعى و علوم انسانى علت گرا جریان دارد، اما در علوم انسانى دلیل گرا و به تعبیر دیگر، در علوم انسانى از دیدگاه مکتب تفهمى، بحث دیگرى پیش مىآید که شایان توجه است. قبلا گذشت که هر چند تبیین تفسیرى نیز به لحاظ منطقى از مدل قانون فراگیر پیروى مىکند، ولى عملا قوانین مفروض در این نوع از تبیینها مورد توجه نیستند. در نتیجه هرگونه نفى و اثباتى دایر مدار گزارههاى خاص و موردى خواهد بود که نسبتبه آن قوانین، جنبه جزئى دارند. مثلا زمانى که یک پژوهشگر ادعا مىکند اهالى قبیله Z در روز مشخصى به رقص و پایکوبى و قربانى کردن مىپردازند تا خداى باران براى آنها باران بفرستد، مردم شناسان دیگر صحتیا بطلان خود این گزاره را مورد بررسى قرار مىدهند، نه قانون مفروضى که مىگوید: همه معتقدان به عقاید اهالى قبیله Z در آن روز مشخص براى نزول باران، آن برنامه را انجام مىدهند. بدین ترتیب، یکى از تفاوتهاى مهم علوم طبیعى و علوم انسانى تفسیر گرا رخ مىنمایاند. روش علمى در یک مورد، عبارت است از روش داورى در مورد صحتیا بطلان گزارههاى عام (قوانین و نظریهها) و در مورد دیگر، عبارت است از روش داورى در مورد گزارههاى خاص ناظر به انگیزه و هدف. بر این اساس، اشتباهى که در این رابطه براى یکى از صاحبنظران پیش آمده، ظاهر مىگردد. وى در پاسخ به آن دسته از فیلسوفان و عالمان تفسیرگراى علم الاجتماع که روش تفهمى را تنها روش مناسب براى علوم انسانى و تاریخ دانستهاند، با استناد به تفکیک مقام گردآورى از مقام داورى، چنین اظهار داشته است: «آنچه را که این فیلسوفان قائل به متد تازه در علوم انسانى مىگویند، در حقیقت، متد تازهاى استبراى شکار، نه متد تازهاى براى داورى... [علوم انسانى] به هر طریقى که کسب شوند و به هر شیوهاى که مواد خام آنها جمعآورى شود (همدردى، قرابت روحى، غوطهورى در ارزشها...) داورى درباره صحتیا بطلان آنها اگر از طریق تجربى صورت گیرد، در این صورت، این علوم هم به اندازه علوم طبیعى، تجربىاند». گویا ایشان مسلم گرفته است که روش تفهمى خصلت غیرتجربى دارد، لکن روشهاى دیگرى که عالمان تفسیرگرا باید در مقام داورى مورد استفاده قرار دهند، تجربى بودن این علوم را تامین مىکند، ولى روشن است که طرفداران روش تفهمى نهتنها گردآورى، بلکه داورى در علوم انسانى را هم منوط به استفاده از این روش مىدانند. مثلا در مورد مردمشناسى نه تنها پژوهشگر نخستبراى انجام تحقیق، نیازمند همدلى و مشارکتبا افراد مورد مطالعه است، بلکه سایرین نیز براى ارزیابى درستى یا نادرستى یافتههاى او ناگزیر از به کار گرفتن همین روش هستند و مفروض هم این است که روش تفهمى از مصادیق روش تجربى است. خلاصه اینکه، على رغم تجربى بودن روش داورى در علوم انسانى تفسیرگرا، نباید از تفاوت این روش و روش داورى و علوم انسانى علتگرا، غفلت ورزید. البته، تلفیق هر دو روش که در بحث هدف علوم انسانى بر آن تاکید شد، مطلبى دیگر است. نکته مهم دیگرى که در مورد روش باید مورد توجه قرار گیرد، منشا اختلاف علوم از حیث روش تحقیق است. این بحث را مىتوان در دایرهاى وسیع که تمامى علوم و معارف بشرى را در بر گیرد، مطرح کرد، هر چند بحث ما بر خصوص علوم تجربى متمرکز است. به طور کلى سه معیار براى اختلاف روش علوم مطرح شده است: موضوع، تعلق و موفقیت. تاثیر موضوع در تعین روش و به تعبیرى، تناسب موضوع و روش تا حد زیادى روشن است; یعنى هر موضوعى روش خاص خود را اقتضا مىکند. مثلا مطالعه اعداد، روش ریاضى و مطالعه اعیان خارجى، مشاهده و آزمایش را طلب مىنماید. معیار دوم; یعنى تاثیر تعلقات بر تعین روش را وابستگان مکتب فرانکفورت مطرح کردهاند. از دید اینان، اختلاف روش در علوم انسانى از آنجا ناشى مىشود که دست اندرکاران این علوم داراى تعلقات یکسانى نبودهاند. مثلا پوزیتویستها که به پیروى از عالمان علوم طبیعى «مهار و کنترل» را هدف علوم انسانى دانستهاند روش طبیعت گرایانه را اساس کار خود قرار دادهاند. در مقابل، طرفداران مکتب تفهمى که صرفا «فهم» محتواى رفتار مىدانند، از روش تفهمى - تفسیرى استفاده کردهاند. اما خود وابستگان این مکتب، روش نقدى و دیالکتیکى را که برخاسته از تعلق خاطر آنان به «رهایى» است، روش مناسبى براى علوم انسانى مىدانند. موفقیت در عمل، معیار دیگرى است که براى انتخاب روش مطرح گردیده است. گاهى نیز تلفیقى از هر سه معیار یاد شده، مبناى تعین روش قلمداد شده است. در این ارتباط باید سه مطلب را خاطر نشان کنیم. مطلب نخست، عبارت است از تفکیک میان معیارهاى ثبوتى یا واقعى و معیارهاى اثباتى یا ظاهرى. به بیان واضحتر، یک وقت مىخواهیم علت ثبوتى و نفسالامرى تعین روش را بدانیم بدون آنکه به مقام عمل نظر داشته باشیم و یک وقت قصد داریم مبناى دانشمندان را در انتخاب روش به دست آوریم، طبعا به دنبال این مىرویم که در مقام عمل، چه روشى مناسب تشخیص داده مىشود. بر این اساس، روشن است که معیار سوم یعنى موفقیت را نمىتوان جزو معیارهاى ثبوتى دانست و صرفا یک معیار اثباتى و عملى است که در مقام انتخاب روش به کار مىرود. علاوه بر اینکه این معیار بیشتر در انتخاب روشهاى فرعى (شیوههاى موجود در درون یک روش اصلى) کارایى دارد، نه روشهاى اصلى. به عنوان مثال، پس از دانستن اینکه روش مناسب براى مطالعه رفتار انسان روش تجربى است، براى یافتن بهترین شیوه مطالعه تجربى رفتار، ممکن است از معیار موفقیت عملى مدد بجوییم و روش اثباتى یا روش تفهمى را انتخاب کنیم. مطلب دوم این است که هر چند به نظر ابتدائى تعلقات در تعین روش دخیلاند، ولى با نظر دقیق معلوم مىشود که اختلاف تعلقات، تنها از طریق اختلاف موضوعات در روش تاثیر مىگذارد. نزاع بین جامعهشناسى اثباتى و جامعهشناسى تفهمى را نمىتوان صرفا در اختلاف اهداف و تعلقات خلاصه کرد، بلکه در حقیقت، موضوع علم جامعهشناسى از نظر این دو مکتب متفاوت است. در حالیکه موضوع جامعهشناسى تفهمى «معانى و انگیزههاى رفتار انسانى» یا «اعتبارات اجتماعى» است، جامعهشناسى اثباتى به موضوعى دیگر، یعنى «نظم ظاهرى و قانونمندى ملموس و مادى پدیدههاى اجتماعى» مىپردازد. بنابراین، به لحاظ ثبوتى فقط یک ملاک و علتبراى تعین روش وجود دارد و آن همان موضوع است. «اسلوب و روش فکرى خاص هر علمى عبارت است از: یک نوع ارتباط فکرى خاصى که بین انسان و موضوع آن علم باید برقرار شود و بدیهى است که نوع ارتباط فکرى بین انسان و شیئى از اشیاء بستگى دارد به نحوه وجود و واقعیت آن شىء. مثلا اگر شىء از نوع اجسام است ناچار باید ارتباط جسمانى و مادى بین انسان و آن شىء برقرار شود و احساس و آزمایش عملى، همان ارتباطات مادى است که دستگاه فکر با اشیاء پیدا مىکند. و اگر آن شىء وجود نفسانى دارد، باید به مشاهده حضورى و نفسانى که یگانه وسیله ارتباط ذهن با آن شىء است، پرداخته شود. و اگر آن شىء کیفیت عقلانى دارد; یعنى حقیقتى است که عقل با اعمال قوه انتزاع آن را یافته است، باید با سبک قیاس و برهان و تحلیل عقلانى مورد بررسى قرار گیرد».
مطلب سوم عبارت است از: مساله تعدد روش در موضوع واحد. در این ارتباط باید دو جنبه را مورد توجه قرار دهیم. یک جنبه این است که مساله تعین روش بر اساس موضوع را نباید مستلزم وحدت روش تلقى کرد. مىتوان نشان داد که پارهاى از موضوعات و مسائل به گونهاى هستند که هم روش تعقلى و هم روش تجربى در آنها کارایى دارد و این با تاثیر موضوع در تعین روش به هیچ وجه منافات ندارد. یکى از موارد بارز این امر، اجتماع روش تعقلى و روش تجربى درونى است. به عنوان مثال، موضوعاتى مانند وجود جواهر را با هر دو روش مىتوان اثبات کرد. همچنین در مورد بخشى از مسائل ریاضى مىتوان تجربه بیرونى را اعمال کرد، هر چند روش تعقلى ریاضى، یک روش مستقل و بىنیاز از تجربه است. جنبه دیگر آن است که مطالب گذشته کلا بر محور روشهاى متعارف و عادى کسب معرفت دور مىزد. اما اگر روشهاى غیر عادى معرفت مانند روش دینى (که در اصل از روش و حیانى سرچشمه مىگیرد) یا عرفانى را وارد بحث کنیم، مساله تعدد و تنوع روشها در موضوع واحد، به طور جدىترى مطرح مىشود. یک خصوصیت مهم در اینگونه روشها مىتواند عدم محدودیت قلمرو آنها باشد. لااقل به لحاظ ثبوتى، این امکان وجود دارد که با کمک روش دینى در باب موضوعات مختلف عینى، ذهنى، تاریخى و متافیزیکى به داورى بپردازیم. اما به لحاظ اثباتى، این امر متوقف بر پیشفرضهایى راجع به فلسفه دین است که در محل خودش به آنها خواهیم پرداخت.
نتیجهگیرى
در طى مباحث گذشته بخشى از درونمایههاى اصلى علوم تجربى هرچند به طور موجز مورد بررسى قرار گرفت و یک سرى از نقاط تلاقى علم و دین که براى تاسیس علم دینى از اهمیتخاصى برخوردارند، شناسایى گردید. در این سمتخلاصهاى از نقاط یاد شده ارائه مىگردد. 1. تعریف علم: در تصاویر متفاوتى که از علم دینى ارائه خواهد شد، تعاریف متفاوتى از علم بایستى مفروض گرفته شود. 2. هدف علم: هدف اولى علم دینى مانند هر علم دیگرى شناخت واقع است، اما هدف ثانوى علم که تصرف است (خواه در علوم طبیعى و خواه در علوم انسانى، همانطور که گذشت) در علم دینى مشروط به شرط دیگرى است که مىتوان آن شرط را هدف سوم علم دانست و آن عبارت است از اصلاح فرد و جامعه بر اساس ارزشهاى دینى. بنابراین، تصرف به خودى خود در علم دینى مطلوبیت ندارد. علاوه بر اینکه، تدوین علم دینى به گونهاى صورت مىپذیرد که برخى از کارکردهاى پنهان علوم جدید با دین ناسازگارند مانند سکولاریزاسیون. 3. قلمرو علم: در بخش تصورات، علم دینى از مفاهیم نظرى غنى و فراوانى بهره مىگیرد که در متون دینى وارد شدهاند. در بخش تصدیقات نیز گزارههاى علم دینى بر حسب اینکه به شرط تجربهپذیرى وفا کنند یا نه، در صور مختلف علم دینى وارد مىشوند. 4. تبیین: از آنچه در بند سابق گفته شد، حکم تبیینهاى دینى هم معلوم مىگردد. 5. روش علمى: بنابر بعضى صور علم دینى، مساله تعدد روش مطرح مىشود.