این مقاله به بررسی عقاید و عملکرد برخی از کارگردانان و نویسندگان درباره درجات وفاداری به متن و یا ساختارشکنی٬ وارونه سازی٬ و استفاده از متن به عنوان پیش متنی برای ارائه دغدغه های هنری اجرا کنندگان می پردازد. میزان وابستگی تئاتر به متن و نویسنده این پرسش را برانگیخته است که آیا کارگردان را باید خالق اثر دانست یا تحقق بخش آن. این مقاله نشان می دهد که صاحب نظران تئاتر مدرن رابطه بین متن نوشته شده و اثر تئاتر اجرا شده را به صورت های مختلفی تفسیر کرده اند. درحالی که برخی کارگردانان کار خود را خدمت به نویسندگان دانسته اند و رضایت آنان را در اولویت قرار داده اند٬ برخی دیگر خود را خالق اثر دانسته و متن را تنها یکی از عناصر قابل حذف تئاتر می دانند. کنستانتین استنیسلاوسکی٬ جرزی گروتوسکی٬ وزولد میرهولد٬ ایلیا کازان٬ و گروه ووستر ازجمله مشاهیری هستند که نظرات آن ها در این مقاله به اختصار بررسی می شود. آنچه در این بررسی مشخص خواهد شد کمرنگ شدن نقش نویسنده به عنوان تنها خالق اثر و پیشروی تئاتر به سوی ابداعات٬ تنوع در فرم٬ و کار گروهی است. در پایان این مقاله ابداع در ارائه متن نه به معنای مرگ نویسنده بلکه نوعی ادامه دادن به متن و جان دوباره بخشیدن به ابعاد مختلف آن در نظر گرفته می شود.