نظریه ترقی مشروطه که به درستی «آستانه جدید» ایران نام گرفته است، قصد داشت تا باتحدید دولت درایران، اساس مشروطیت را بنانهد. اما واقعه مشروطه دیری نپائید و ازدل آن«بلیه عظما»، سلطنت رضاشاهی شکل گرفت. این که چرا آمال بزرگ روشنفکران ومشروطه خواهان یکسره بر باد رفت و نیز واقعیت تاریخی که ایران را به لبه پرتگاه رسانید و همگان را متقاعد کرد که برای نجات کشور، دولت مقتدر مرکزی تأسیس شود، که البته چنین هم نشد، مسئله این نوشتار است. «ایضاح منطق شکست» این نظریه، از طریق بررسی نسبت نظام فکری این دوره با سنت اندیشگی در ایران از سویی و اندیشه تجدد اروپایی از سوی دیگر، امکان پذیراست. این که نظریه مشروطه خواهی در ارتباط باواقعیت تاریخی چه وضعی پیداکرد و چه پیامدهایی از این وضع عاید ایران شد، هدف اصلی این مقاله است. نظریه ترقی-مدرنیزاسیون درایران، بابرداشتی سطحی از «فراروایت دانش مطلق»، که در تقابل با «روایت» های سنتی در اروپا، دارای مبانی معرفتی نویی بود، سعی در تأسیس تجدد بر اساس مظاهر آن اندیشه کرد. مقوله آزادی نیز ذیل اندیشه ترقی طرح شده است. آنان، با تقلیل «فراروایت رهایی» اندیشه روشنگران اروپایی، آن را صرفا به آزادی از استبداد فروکاستند. یافتن مشروعیت این نهادهای نو در سنت، منجر به شکل گیری الگوی بازگشتی از منطق تحول ساختار اندیشه سیاسی در ایران معاصر شد که رویدادهای سیاسی نیز لاجرم با آن انطباق داشت.