فلسفه و تدریس
آرشیو
چکیده
متن
سروکار داشتن با فلسفه و مربوط ساختن آن با تدریس نهبه معناى اشتغال در تحقیق تجربى، بلکه بیشتر به معناىپرداختن به ایدهها یا مفاهیم مورد استفاده در تدریس وتمرکز بر مفروضات بنیادى تحقیق مربوط به تدریساست. این ارتباط همچنین به دلیل برانگیختن تفکر درباب مقاصدى که تدریس بخاطر آن شروع مىشود و نیزحمایت از ارزشها و غایاتى که تدریس در پى آن است،مورد توجه قرار مىگیرد. انجام وظیفه فلسفى در قبالتدریس و بکارگیرى فلسفه در ارتباط با تدریس به معنىطرح انواع سؤالاتى است که زمینه تفکر را درباره آنچه کهما انجام مىدهیم، قوت مىبخشد.
ما در این مقاله در پى ارائه و بررسى دیدگاه کسانىهستیم که به عنوان فیلسوف منادى برقرارى ارتباط بینفلسفه و تدریس به شمار آمدند. فلاسفهاى چون هاناآرنت، برودى، گرین، هابرماس، هایدگر، هیرست،دونارکر، مککلان، پیترز، اسکفلر، وایتهد و ویتگنشتاین.همچنین از ایدههاى فلاسفهاى چون دیویى، کانت، لاک،روسو و فلاسفه قدیم همچون افلاطون و ارسطو سخنخواهیم گفت.
بسیارى از فلاسفه فوق الذکر در سلسله سخنرانىهاىخود درباره تدریس، ابتدا به طرح تمایر بین تدریس ( Teaching) و مهارت آموزى (Training) ، تدریس وشرطى سازى (Conditioning) ، تدریس و تلفیق ( Indoctrination) ... پرداختند. بسیارى از این فلاسفه بانظریه اسمیت (Smith.1961) که تدریس لزوما بایادگیرى (learning) برابر و همانند نیست، موافق بودند.بعضى نیز این فرض را که تدریس فرایندى مشتمل برروابط سه گانه است، پذیرفتهاند و این یعنى اینکه اگرفردى (یادگیرنده) به یادگیرى مىپردازد، باید موضوعىوجود داشته باشد که آموخته شود و معلمى باشد که آنموضوع را بیاموزد. پاسمور (Passmor) این رابطه سه گانهرا مستتر و پنهانى مىداند. فلاسفه دیگرى نیز بودهاند کهاین حقیقت را که معلمان باید درباره آنچه که تدریسمىکنند چیزهایى بدانند و بدان علاقمند باشند، موردبىاعتنایى قرار مىدادند. فلاسفه معاصر سعى کردهاند باملاحظه نمونههاى بیشترى از تدریس، آن را فعالیتىعاقلانه تلقى نمایند که یادگیرنده را به سمت دریافتهاىشناختى هدایت مىنماید.
براى بسیارى، تدریس به عنوان عمل شناختى، مبتنىبر قاعده و هنجارمند (Norm - regarding) - چنانچهتوماس گرین (Green, 1967) بدان توجه داشت، موردعنایتبوده است. دونار کر (Donnarkerr, 1981) از نیازو ضرورت اعتنا به ساختار کیفى تدریس صحبت مىکند.بیشتر فلاسفه اتفاق نظر دارند که معلمان باید «معنىچگونه فکر کردن» را به خوبى نشان دهند و این معنا را دررابطه با زمینههاى تجربى آن مورد توجه قرار دهند. هیرست (Hirst,1965) براى مثال از منطق آنچه که او آنرا «اشکال دانش» مىنامد، نام مىبرد. به نظر اواصطلاحات و واژگان بکار رفته در دستههاى دانش بایدمطابق هم باشند و این همان چیزى است که او آن رااصول دسته بندى دانش نامید. او وجود چارچوبى ازهنجارها یا ملاکهاى پذیرفته شده را در ارائه دلایل مربوطبه وجود دانش مورد توجه قرار مىدهد. اسکفلر (Scheffler.1965) براى نمونه در تاکید ضمنى به تبیینعقلانى و گفتگوى انتقادى در فرایند تدریس به نوعى ازیادگیرى اشاره مىکند که توان لازم براى حمایت از عقایدرا به دانشآموز اعطا مىکند.
دیویى (Dewey,1934) هیچگاه به هنجارهاى ازپیش موجود در امر یادگیرى و تدریس تاکید نداشت. او بادرک ذهن انسان به عنوان «طرقى که ما به واسطه آنآگاهانه و به طور گسترده با موقعیتها درگیر مىشویم»مدعى بود که ذهن به طور فعال به آنچه که نیاز به توجهدارند، تمایل دارد. تفکر و ذهن دو قلمرو جدا از هم راتشکیل نمىدهند، چنانچه دانش مدرسه نیز از واقعیاتزندگى روزمره جدا نیست. دیویى به منطق موضوعاتدرسى تاکید نداشته است، بلکه استفاده از روش علمى بهعنوان انگارهاى (Paradigm) براى هوش را به همراهبالاترین سطح کارایى موجود در آن مورد توجه خودداشته است و مکررا این نظریه خود را یادآورى مىکردکه ایدهها یا تفکرات همیشه موقتى (آزمایشى و تجربى)هستند. ایدهها باید آزمون شوند و آزمون آنها همانکاربرد (اثر) آنهاست. ملاکهاى موجود در هر موضوعدرسى باید به طورى تجربى معنادار باشند. دانشآموزانباید با مساله و اشکال ذهنى مربوط روبرو شوند و به حلآن ترغیب شوند. اطلاعات بدست آمده وقتى معتبر استکه با تلاش و تجربه خود فرد بدست آمده باشند.بایدهایى که فرایند تدریس را تحت تاثیر قرار مىدهند،نیز به زعم دیویى باید متناسب با تجربه باشند. او از اصلاستمرار تجربه سخن مىگوید. به نظر او هر تجربهمحصول تجربه اولیه (قبلى) است و خود نیز کیفیت تجربهبعدى را تغییر مىدهد. پیترز ( Peters,1965) با یادآورىتاکید افلاطون بر «ضرورت وجود ملاکهاى ذهنى درمحتواى تعلیم و تربیت» مىنویسد که «تصور افلاطون ازتعلیم و تربیتبه عنوان گشودن چشم روح به سمتروشنایى» براى او بسیار متقاعد کنندهتر است از این نظرمقتدرانه طرفداران تئورى رشد که کودکان باید به واسطهتجربه و انتخابى که انجام مىدهند، به یادگیرى بپردازند. بهنظر او براى توجه به رشد یادگیرنده باید به انتقال محتواىارزشمند تاکید شود; البته این انتقال باید اصل داوطلببودن دانشآموز را مفروض بداند.
مک کل لان (Maclellan,1976) با اشاره به تضادىکه در بحث پیترز وجود دارد مىگوید اگر معلمان ملزم بهانتقال محتواى ارزشمند باشند، دیگر پذیرش داوطلبانهاطلاعات و معلومات موضوعیت ندارد. او این تضاد راناشى از برخورد عوامانه و پراکنده گویى درباره دانش ودرک دیدگاه شناختى مىداند. دونارکر نیز شبیه دیگرفلاسفه، به زمینههاى اخلاقى و سیاسى مؤثر بر تصمیماتمربوط به موضوع درسى اشاره خاصى داشته است. به نظراو نظامهاى اجتماعى، اقتصادى و سیاسى متفاوت،تقاضاى مدارس براى مسایل اجتماعى، سیاسى و ... رامتفاوت مىسازند و بدلیل وجود ارزشهاى دمکراتیک ولیبرالى در یک کشور، آنچه که آموخته مىشود وروشهاى آموزش نیز به ارزشهاى مورد نظر آن کشورتاکید مىورزند. دیویى به طور مستمر به ارزشهاىدمکراتیک اشاره دارد. آنچه مورد تاکید دیویى بود نه بهمعناى بىتوجهى به مفهومسازى در تدریس و یا بىطرفىمعلمان، بلکه فرض وجود یک اجتماع اخلاقى است کهدر آن تلاشهاى لازم براى شکستن ملاکهاى عقلانى واخلاقى قبل از عصر علمى وجود داشته باشد. شناختنابرابرهاى برجسته در جامعه، شناسایى زبانهاى مختلف وفرهنگهاى متنوع، فرسایش مستمر آنچه را که دیویى آنرا فرهنگ (لفظ) عامه ( Articulate public) نامیدهاست، وحدت عقاید عمومى را که بتواند رویکرد خاصتدریس را حمایت نماید، مشکل کرده است. علاوه بر اینمعلمان به سادگى نمىتوانند براى آنچه که در کلاس انجاممىدهند، از هر مجموعه از نتایج تحقیق مربوط استنباطلازم را انجام دهند. اضافه بر این برقرارى ارتباط منطقىبین پاسخهاى استنباط شده از سؤالات عملى غیر ممکنمىنمایاند. چانچه ویلیام جیمز (James,1906) در اثرخود روانشناسى و معلم به میانجى گرى بین ذهن سازندهو کاربردهاى آن (استفاده از ذهن) اشاره داشته است واین میانجىگرى زمینهاى است که معلم مىتواند فلسفه رامورد استفاده قرار دهد.
عدهاى دیگر از فلاسفه به وجود راهبرد عینیتگرایىبراى پاسخ به سؤالات مربوط به تدریس قائلند و عدهاىدیگر نیز به قطب پدیدارشناسى وجودى phenomenological)(Existential نزدیکند; کسانى معتقدند آدمىانتخاب خود و هویتخود را با انتخابهاى تربیتى که درمدرسه انجام مىدهد، شکل مىهد. دونالدواندنرگ (Vandenberg, 1971) براى مثال وجود معلم را اصلاساسى مىدانست. مارتین بوبر (1957 ،زحچسآ) نیز معلمرا همراه دیگر نیروهاى سازنده جهان مىدانست;نیروهایى که کودک براى ساختن هستى و هویتخود بهآنان نیاز دارد. این نیروها به نظر او باید توسط معلم و ازجهان اطراف انتخاب شوند و در فرد ترسیم شده باشند. باوجود تفاوت در تاکیدات، بیشتر نظریه پردازان تدریسرا تعهد عامدانه و الزامآور براى معلم مىدانند، در عیناینکه این تعهد به باورها و عقاید ارزشمند آنها را محدودنمىکند.
دیالوگ، افلاطون (Symposium) در بیانخصوصیات اجتماع انسانى به گونهاى بلیغ و فصیح استکه به راحتى ایدههاى افلاطون به عنوان منادى اولیه نظریهفوق را بیان مىکند. او به تمرین، معانى بیان، خطابه ودیالکتیک به عنوان راهى براى تعریف معانى اشاره داشتهاست. سقراط نیز جایگاه خاصى را براى خطابه و در نتیجهارتباط معلم و شاگرد در نظر گرفته بود. او از استعارهنیز جایگاه خاصى را براى خطابه و در نتیجه ارتباط معلمو شاگرد در نظر گرفته بود. او از استعاره نیز به عنوانمرحلهاى براى آشنایى با عقل نام مىبرد. او معتقد بود کهسؤالات زنى به نام (Diotima) او را به اوج فهمیدن ودرک رسانده است. سؤال اساسى او این بود که «چگونهانسان مىتواند چشم دیدن زیبایى حقیقى - زیبایى محضیا خدا را، که به مرگ یا دیگر رنگهاى زندگى آدمىآلوده نیست، پیدا کند».
آنچه سقراط در پى آن بود روشن کردن معنىحقیقت دانش و ظاهر کردن ماهیت آن براى شاگردانخود و قابل رؤیت کردن قدرت اصول خیر و زیبایى واهمیت معنا دار شدن آنها در زندگى آنها بوده است.
امروزه، فلاسفه به ندرت به استعاره تعالى (رشد وکمال) به معنى سقراطى توجه دارند و به دانش به عنواننمایشى از ماهیتیا انتزاع ایدهآل یا اشکال نمىنگرند.افلاطون در دیالوگ خود در «منو» (meno) و درجمهورى، تدریس و دانش را به گونهاى مطرح کرده استکه تصورات و عقاید بعدى نظریه پردازان تدریس را بهشدت متاثر ساخته است. سقراط با مرد جوانى به نام «منو»روبرو مىشود و این سؤال را از او مىپرسد که آیا فضیلترا مىتوان آموخت؟ (plato _ n.d.a. p.ll) . سقراط معتقدبود معلم نمىتواند چیزى بیش از آموزش معانى بیان یاعرضه اطلاعات انجام دهد و نمىتواند پاسخ مستقیمبدهد. دانش و تدریس به نظر او فرایندى از یادآورى،برانگیختن میل را به بازیابى بعضى آگاهیهاى پنهان وتلاش براى بخاطر سپردن است. دانش و حقیقتبه طورخودبخودى بدست نمىآید بلکه با مشارکت فعالدانشآموز (منو که یک برده بوده است) بدست مىآید.سقراط توان یادآورى (Recollection) را به دانشآموزمىداد و نه توان حل مسایل را.
اسکفلر معتقد استبه هر حال در رویکرد سقراطىآموزش مىتوان مدلى از تدریس را پیدا کرد که او آن رابه «مدلى بصیرتى» (1) تعبیر نمود. به نظر او، اگر بصیرت بهدرستى برانگیخته شود، دانشآموز مىتواند به خوبى بهتفکر بپردازد. او به علت اهمیت زبان در این مدل و تلاشیادگیرنده در درک معانى قضایاى ارائه شده تاکید داشتهاست. کلمات و جملات معلم باید به سوق دادن یادگیرندهبه سمت فعالیت مفهومى سازى بیانجامد. ایجاد بصیرتدر واقع توان استفاده از عقل و «چشمان روح» the soul)(eyes of براى درک اشکال غیرقابل تغییر است.
ارسطو درباره خود شکوفایى (self - Realization) در کتاب سیاستبر این باور است که سه چیز انسان را بهفضلیت مىرساند: طبیعت، عادت و عقل. وظیفه معلمپرورش حالات شایسته و عادت دادن جوانان به عملاخلاقى است. آموزش با رشد عقلانى نیز مربوط است.استعاره غالب در تفکر ارسطو، مواردى چون سلسلهمراتب، هرم بنیادها(ساختارها) و اوج انتزاع اشکال صرفرا شامل مىشد. کل نوع بشر به طور طبیعى روبه کمالدارد. تنها کسانى مىتوانند به اوج هرم رشد دستیابند کهاز بالاترین سطوح رشد عقلانى برخودار باشند. اوجتعالى و رشد به شهود عقلانى، توانایى فراغت و تفکر ورهبرى شهروندان است. تدریس به سبک ارسطویى بیشترمبتنى بر آموزش است. جنبه دیگر از دیدگاه ارسطو که بهرشد عقلانى مربوط مىشود، همان چیزى است که پیترز (peters, 1972) از آن به عنوان تعقیب ملاکهاى هنجارىرشد و تحول انسانى نام مىبرد. به نظر او آنچه که معلمانبه طور عمد براى پرورش و رشد افراد انجام مىدهند،مربوط به چیزى است که او آن را رشد کیفیت عمومىذهن مىنامد. ایدهآل مورد نظر ارسطو همین ویژگیهاىمربوط به رشد ذهن و ارتباط آن با رشد شخصى است.ایدههاى تربیتى ارسطو و افلاطون بیشتر تحت مقامریاضیات در فضاى دانش آن عصر بوده است. علاوه براین ، ریاضیات قبل از اینکه نوعى انتزاع صرف بودهباشد، بیشتر به عنوان یک انگاره (پارادایم) مطرح بود.
اگوستین در اثر خود به نام درباره معلم مىگوید کههیچ چیز نمىتواند به واسطه ابزارهایى چون اشاره و زبانآموخته شود، بلکه دانش حقیقى و واقعى تنها بدستمىآید. یادگرفتن به واسطه تجربه مستقیم جهانى که خداخلق کرده است، صورت مىگیرد. علاوه بر دانش قابلحس، دانش عقلانى (ریاضیات و منطق) نیز وجود دارد.این نوع دانش به وسیله تمرین عقل و هوش که خودمحصول لطف خدا و روشنى باطن یا نگاه درونى است،بدست مىآید. اسکفلر از این اصطلاح (نگاه درونى) بهعنوان منبع «مدل بصیرتى تدریس» خود استفاده کردهاست.
بزرگترین نقش اگوستین را باید در تثبیت نقش و معنىاراده دانست. او به یک معنا فیلسوف ارادهاست (Arendt, 1978) . او به ارتباط بین خواست (اراده)و خواست دنیایى (غیر معنوى) و آیندهسازى معتقد بود.آزادى و طیبخاطر (چنانچه آرنست مىنویسد) بخشىاز شروط انسان بودن است که ارگان و عنصر ذهنى آن،اراده است. این نظریه خود زمینه این ایده را که یادگیرىباید از روى اراده و انتخاب داوطلبانه افراد باشد، فراهمکرده است.
در قرون 17 و 18 بروز تغییرات اقتصادى، اجتماعى وسیاسى به ایدههاى جدیدى از پیشرفت انسانى و مفاهیمجدیدى از علم و کنترل منجر شده است. رنه دکارت (Rene Descartes) اگر چه هرگز مایل نبود مناقشهجدایى بین ذهن و بدن و روح و جسم را حل کند، اماهمیشه زمینه مقابله با حسگرایى را در خود احساسمىکرد. علیت و دیگر پدیدههاى فیزیکى تنها در صورتىفهمیده و درک مىشوند که در قالب اصطلاحاتریاضیاتى بیان شوند. این نحوه نگرش به تاکید روىآموزش ذهن و ارائه تئورى حقیقت روشن و تثبیتشدهکه خود متضمن تصورات روشن و متمایز است، منجرشده است.
جان لاک (lock, 1964) در مقاله خود تحت عنوان«فهم انسانى» اظهار کرد که ایدهها (تصورات) ریشه درحواس و تجربههاى واقعى دارند و امر ذاتى نیستند. او باطرح نظریه «ذهن به عنوان لوح سفید» (Tabula rasa) خواسته است تا پیچیدگى رابطه بین ذهن و بدن را حلکند. تربیتبه نظر لاک به شکل دهى ذهن، ایجاد عاداتخوب و آموزش و تدریس اصولى چون فضلیت و عقلتوجه دارد. اشکال ذهنى نه به وسیله خدا بلکه به واسطهتجربه حسى ایجاد و قابل اصلاح است. معلم خوب کسىاست که به رشد ذهن سالم در بدن سالم و سپس به آگاهىاز جهان آنهم به واسطه فعالیتهاى تجربى کمک نماید.
ژان ژاک روسو (Rousseau, 1962) از دیگرمتفکرانى است که درباره یادگیرى مبتنى بر فعالیتخودفرد سخن گفته است. با توجه به تاکید او بر آموزش منفىدر سالهاى اولیه زندگى و با توجه به علاقه او به مطالعهرشد گیاه شناختى و سپس تاکید او بر رشد مطابق باطبیعت، به راحتى مىتوانیم میزان مقاومت او در برابرجهت دادن و مهر زدن ذهن افراد بر اساس عاداتاجتماعى قراردادى و الگوهاى عقاید را پیش بینى نماییم.به نظر روسو کودکان قدرت استفاده از مفاهیم را دارانیستند و معلم نباید با او به روش تعقلى برخورد کند.کودکى یعنى استفاده از راههایى چون دیدن، فکر کردن واحساس کردن. و بر این اساس همه درسهاى شفاهى بایددر ابتداى زندگى کودک حذف شوند و کودک با اشیاءدرگیر باشد. این نوع نگرش به اختیار و اجازه یادگیرنده باتعاریفى که از تدریس در زمان حال انجام مىگیرد کاملامتفاوت است; شبیه تعریفى که «دوناکر» و سولتیس (soltis) از تدریس ارائه کردهاند. آنها سعى کردهاندمجموعهاى از طبقات عمل که تدریس را در برمىگیرند،دستهبندى نمایند. (kerrandsoltis. 1974) . توماس گرین (Green, 1967) نیز قبل از آنها براین باور بود که رفتارهدفمند نیست و وقتى مردم تعلیم مىبینند، آنها در واقعنوع خاصى از فعالیت را تعقیب مىکنند. یعنى اینکهمعلمان در تعقیب انواع یادگیرى باید دانشآموزان رابه هدفها و عمل آگاهانه سوق دهند و این ظاهر عکس آنچیزى است که روسو در پى آن بود.
ما مىتوانیم بسیارى از متفکران تربیتى رادیکال ورمانیتک را که به ایدهآل روسویى روى آورده بودند،بخاطر داشته باشیم. بسیارى از متفکران تربیتى به اجبار واضطرار به تربیت مدرسهاى توجه داشتند و به نظر آنهامهم این نیست که چه تلاشهایى از معلم سر مىزند بلکهآنها به برنامه درسى پنهان (Hidden curriculum) وتوزیع نابرابر دانش، نقش معلمان در جاودان ساختننابرابرى در توزیع رفتار و دانش کلاسى، بخصوص جایىکه به واسطه تقویت فرایندهاى نوسازى فرهنگى،نابرابرهاى موجود را توجیه مىکند و حتى معلم نیز نقشرا در این فرایند بعهده دارد، تایید مىکنند. کودکان ویادگیرندگان باید در مقابل این اثرات مقاوم شوند و اگرروشهاى درست تعلیم و تربیت (پداگوژى) توسعه یابند، این مقاومتها قابل لمس خواهد بود و انواع شیوههاىتدریس نیز به بهبود شرایط انسانى کمکمىکند (Ciroux, 1983) .
افکار روسو در قرون 18 و 19 همچنان در اوج خودبوده است. امانوئل کانت Kant, 1963) ) فیلسوف آلمانىدر قدردانى از افکار روسو مىگوید که روسو بدون اینکهنقاب به چهره انسان زده باشد، چهره واقعى او را نشانداده است. او (کانت) به انسان به عنوان «آنچه که باید باشدنه آنچه که هست» نگاه مىکرد. کانت آموزه جبرگرایى (Determinism) را به وسیله این ایده که عمل انسان (کهمىتواند به عنوان واقعه فیزیکى جبرى نیز تعبیر شود) درانگیزش ریشه دارد، تلطیف کرده است. عمل اخلاقى بایددر زندگى عقلانى که مبتنى بر آزادى و خودمختارىاست، ریشه داشته باشد. او در سال 1960 مىنویسد:
«انسان فقط به واسطه تعلیم و تربیت انسان مىشود وهمان چیزى مىشود که تعلیم و تربیت او را مىسازد.انسان تنها توسط انسان تربیت مىشود. انسانهایى که خودتربیتشده هستند، مىتوانند به خوبى تربیت کنند. اگرموجودى برتر از آدمى به کودکان ما آموزش مىداد،آنگاه مىفهمیدیم که انسان به چه چیزى مىتوانستدستیابد که بدان دست نیافت ( Kant, 1940) .
در تعقیب آنچه که کانت آن را هنر تعلیم و تربیتنامیده است، درمىیابیم که معلم باید کودک را منضبط(رام) کند، مهارت بیاموزد، تدبیر و دوراندیشى و اخلاقبیاموزد و ذهنى را که بتواند آزادانه اهداف خیر را انتخابکند، در فرد برانگیزاند. اسکفلر در فلسفه کانتى مدلى رابراى تدریس تحت عنوان «مدل قاعده یا قانون [model)(Rule پیدا مىکند و اظهار مىکند که داننده باید براىعقاید خود دلیل معقول ارائه کند. این همان چیزى استکه اسکفلر مستمرا به اهمیت ارتباط بین تدریس و تبیینعقلانى و دیالوگ انتقادى و ... ارائه دلایل قوى وسؤالات اساسى بارها اذعان داشته است. 1965)(scheffler, . براى کانت مفاهیم و درک کردن (فهمیدن) درقالب اصطلاحاتى بیان مىشوند که همچون قوانین وقواعد عمومیت دارند و این نظریه بعدا اثرات خاصى راروى فعالیت فلسفى مربوط به تدریس بجاى گذاشتهاست. دیدگاه کانت در مورد نظم دهى مفهومى تجربهبیشترین اثر را بر مفهوم تدریس بجاى گذاشته است، چنانچه بسیارى از نظریهپردازان تدریس نه صرفا بهروشهاى خاص تحقیق بلکه با آنچه که «هیرست» آن راشبکههاى مفاهیم مربوط به هم نامید، تاکید فراوانداشتهاند.
معهذا ما طرحوارههاى استعلایى schemata)(Transcendental کانت را نه ضرورى مىدانیم و نه جهانى. تئورى پیاژه (piaget, 1973) در مورد ساختهاى شناختى(شبیه معرفتشناسى تکوینى یا ژنتیک) او مشتمل برایجاد تغییر شکل در آن چیزى است که کانت آن راطبقات بدون تغییر دانش دانست. پیاژه این ایده را کهکودک مىتواند به سادگى عقل و قوانین از قبل ساختهشده عمل درست را درک نماید، رد مىکند. چرا که عقلو دسترسى به قوانین عمل تنها با تجربه شخصى بدستمىآید.
قلمرو کانتى البته تنها جریان قرن 18 و 19 نبوده است.دیگر شقوق نیز وجود داشتند که تمرکز بسیار روىفرایند، نه روى ساختهاى شناختى و روى تاریخ نه روىاستعلاگرایى داشتند. چنانچه «جرى فودور» (J.Fodor,1980) پیرامون زبان به مثابه ساختارهاى ذهنىیا نظامهاى نمایش درونى که تجربهها را به هم پیوستگىمىدهد و «دنت» (Dennett, 1981) که به طور برجسته ازنظامهاى در ارتباط با ذهن و از مجموعههاى کوچکپردازش کننده اطلاعاتى که عامل انسانى را حذف مىکند،سخن گفتهاند، همه اینها (به ویژه با رشد میکروکامپیوترهاو هوش مصنوعى) به اطلاعاتى آزاد از و تفکر آزاد از متن - freethinking)(context در تدریس توجه دارند، که خودبخودجایگاه اندیشه کانتى را کم رنگ نموده است.
اندیشههاى هگل (C.W.Hegel, 1967) در موردخوداندیشى مربوط به پدیدارشناسى دانش و اندیشههاىمارکس و تعدادى از اگزیستانسیالیستها و پدیدارشناساندر کنار ویلیام جیمز، دیویى و کسانى که با دیالکتیکرشد و توسعه و ضمیر آگاهانه و .... سروکار داشتند،خوداندیشههاى دیگر مطرح در قرون فوق است.دوآلیسم کانتى به واسطه این دسته از متفکران رد شدهبود. آنچه غلبه دارد منطق ریاضیاتى و ایجاد ارتباطاتایجاد شده به وسیله قوانین است. آنچه مهم است نهساختارهاى طبقهاى و نظم عقلانى متاثر از نظمهاى مشابه(ژنریک)، بلکه تصور روابط ارگانیک به صورت کلاست که مهم مىنمایاند و همچنین آگاهىهاى فردى که بهدرک کل منجر مىشود نیز مهم است.
دیالکتیک - چنانچه آن را به عنوان توانایى انتقاد وروشى براى درک امور و توانایى تفکر انتقادى دربارهموقعیتها بدانیم، به نظر بسیارى دلالتهاى خاصى را براىتدریس دربر دارد. هگل اغلب از خود شکل دهىهوشیارى (self - formation of consciousness) سخن گفته است و نهضتى را براى حرکتبه سمتدانشهاى عمومى (جهانى) صرف که فراتر از دانش صرفاذهنى است، پدیدآورد. مارکس (Marx, 1965) که خودبه مفاهیمى چون دیالکتیک ، هوشیارى و تاریخ توجهداشت، قانون جهانى و عقل عینى (Reason objective) مورد نظر هگل را مردود مىدانست.
مارکس با تاکید بر حضور انسان در موقعیتهاىاجتماعى، به هستى اجتماعى انسان اضافه بر هستىفرهنگى او توجه داشته است. آگاهى فرد از خود به تجربهاجتماعى او مربوط است. ایدئولوژى روى تفکر اثرمىگذارد و معلم واسطه انتقال ایدئولوژى است.ایدئولوژى ممکن استبه عنوان مجموعهاى از ارزشها،ایدهها، عادات زندگى و هوشیارى گروهى معنى شود وهمچنین مىتواند به صورت بخشى از تعلیم و تربیتمعمولى درآید که مردم را به پذیرش ترتیبات موجود درجامعه ترغیب نماید. آنچه براى مارکس مهم استحرکتبه سمت تغییرات دیالکتیکى در تاریخ است. پیوندزدندانستن با عمل و تفکر انتقادى براى ایجاد تغییر شکلها امراساسى است. با گسترش این ایدهها تئوریهاى تدریس نیزگسترش فراوانى یافته است.
در میان نهضتهاى بعد از هگل و در میان کسانى که بااگزیستانسیالیسم در حال تحول مربوط بودند، سنتهاىفکرى دیگرى نیز ظاهر شدند. خودآگاهى، فردیت ومعنى سازمان اخلاقى، عناوینى هستند که براى مثال درکار «کى یرکگور» ( S.K.Kegaard, 1962) به خوبى قابلرؤیت است. او بیشتر به مساله فقدان هویت فردى یا غرقشدن در جمع و گمنامى غیرمسؤولانه فرد در اجتماعاشاره داشت. او به پارادکس زندگى (پارادکس بینجستجوى رضایت مادى و دیندارى) اشارهمىکرد و براین باور بود که تدریس نیز تحت تاثیر ملاحظاتکاربردى و سودمندى قرار دارد و جوانان نیز براى کار وخدمت و نه تفکر و یا «بودن» آموزش مىبینند. انتقاد کىیرکگور از بىتوجهى کانتبه شرایط خاص ذهن، داورىفرد و دیالکتیک شخصى او، ابعاد جدیدى از مواجهه بینمعلم و کودک را که بدان توجه نمىشد، گشوده است. انتخاب به نظر او تعیین کننده معنوى شخصیت فرد است.او مىگوید «من باید بگویم که در امر انتخاب آنچه هماستخود انتخاب است; انتخابى که از روى جدیت،انرژى و جنس تاثیر انتخاب صورت گرفته باشد، نه صرفاآنچه که انتخاب مىشود (K.Kegaard. 1974) . به نظر اوتدریس یعنى مشغول شدن به تلاشى جهتحرکت دادندیگران به یادگیرى براى یادگیرى، براى دانستن، فکرکردن و دیدن. بسیارى از فلاسفه تدریس، تدریس را بهعنوان فرایند، شاید فرایند «خود تصحیح کننده - correcting)(self و فرایندى فى نفسه تربیتى ملاحظه نمودند.نکته حل نشده در نظریه او این است که به هر حال اگر چهاو به فردیت توجه داشته است، اما براى تدریس مورد نظرخود هیچ تئورى روشنى ارائه نکرده است.
فردریک نیچه (F.Nitzche, 1938) با عنایتبه ایدهو نظریه «بازگشت جاودان» (Eternal recurrence) خودبا کىیرکگور متمایز مىنمایاند. به نظر او شخص بایدتربیتشود، اراده کند، ارزشها را دریابد و به آیندهبیاندیشد. آنچه راکه نیچه در مورد ارزشمندتر شدن فرددر اثر تدریس گفته است، «هایدگر» (Heidegger,1972) آن را انتقال از یک حالتبه حالت دیگر مىداند که بهواسطه پل تدریس میسر مىشود. تدریس به نظر این دوتنها به قضایاى مربوط به انتقال محدود نمىشود وهمچنین به فرایندى از درگیر شدن دانشآموز در دیالوگانتقادى که به وسیله هنجارهاى عقلانى هدایت مىشود،مربوط نمىشود. معلم باید دانشآموز را به طور جدى بانظم و تغییر تجربههاى خود از طریق زبانهاى در دسترسآشنا سازد.
مارتین بوبر (M.Buber, 1957) که به سنتوجودگرایى نزدیک استبر این باور است که هرگز بااجبار، کودک به اهمیت هنجارها پىنمىبرد. معلم بایدنوعى از دیالوگ را به وجود آورد تا دانشآموز بتواند بادیگران صحبت نماید و با دیگران رابطه برقرار نماید. اواز تعلیم و تربیتبه عنوان اصل اساسى براى اجتماع یادمىکند. بین نظریه بوبر، هایدگر و دیویى در این موردتشابه وجود دارد. چنانچه هایدگر با تاکید بر «پروژه» (project) ، انتخاب کردن و تفکر محاسباتى آنها را بهعنوان روش غالب شناختن مىدانست.
در کنار نظریه وجودگرایى، ظهور سنت «فرایند» (Process) یا سنت تغییر (change) و عصرى شدن کهبیشتر به کار ویلیام جیمز (James, 1906) مربوط بودهاست، نیز جالب توجه است. بخصوص آنچه را که او«جریان هوشیارى» و ثبات ایدهها نامیده است. معلمنمىتواند چیزهایى را قبل از اینکه یادگیرنده به یادگیرىبپردازد، تعیین نماید. معلم باید ایده هایى را که با علایقمردم مربوط است، عرضه نماید، چرا که این علاقه استکه یادگیرنده را به تلاش بیشتر و ضروى براى یادگیرىخود ترغیب مىکند و جیمز آن را به عمل زمینى یازمینهاى (earthy action) تعبیر کرده است. تعلیم و تربیتباید شخصیت را بسازد و به نظر او شخصیت مشتمل برمجموعه سازماندهى شده عادات یا عکسالعملهاست.
توجه به نگرش تجربى در مورد فکرکردن از طرفکسانى صورت گرفته است که به نحوى پیرو اندیشهمتفکرانى چون «پیرس» (Peirce,1955) ، «هربرت مید» (Mead, 1934) و دیویى بودهاند، به خصوص در جائىکه تعلیم و تربیت مطرح بوده است. همه آنها على رغماختلافات فکرى، تدریس را با توجه به نتایج تجربى آن،فایده آن براى رفتار و براى عمل واقعى در جهان موردتوجه قرار دادند. پیرس با تاکید بر نوعى از تحقیق کهمبتنى بر شک معمول یا زنده یا پویا (living doubt) است، به بکارگیرى روش علمى توجه داشت و معتقد بودکه روش علمى براى رسیدن به عقاید معتبر و حقیقىبهترین روش است. او در توسعه تئورى نشانهها (علایم) واصرار روى ماهیتسمبلیک و زبان شناختى تفکر بهگونهاى مطالعه منطق و زبان را غنى بخشیده است که غناىآن همچنان پابرجاست. او نه تنها بین عقیده و عمل ومنطق و عقل سلیم پیوند زد بلکه ارتباط بین عقیده و منطقبا تدریس را نیز به خوبى نشان داد.
هربرت مید نیز با تاکید بر برقرارى ارتباط بین ارگانیزمو نظم اجتماعى معتقد است که تعلیم و تربیت همانمحاوره یا گفتگو (canversation) است که سخنرانىمحور آن را شکل مىدهد. موضوع درسى باید از طریقارتباط متقابل بین کودکان و مربیان و کودکان با کودکانعرضه شود. شخصیت معلم باید پشت فرایندهاىیادگیرى پنهان بماند، ولى در عین حال باید به عنوانتفسیر کننده تجربه کودک بتواند موضوع درسى را باتجربیات کودکان سازگار سازد. حتى در کنار نگاهروانشناختى - اجتماعى و فلسفى - اجتماعى به ارتباط بینعمل تدریس و تجربه کودک و هوشیارى، او در قرنبیستم، نگاه فلسفى و متمایز پیرس به عقل و نمادسازى وهمچنین رویکردهاى زبان شناختى معاصر را تغذیهمىکند.
ویتگنشتاین (L.wittgenstein, 1986) نیز از جملهفلاسفهاى است که به تبیین (توضیح) معانى اصطلاحات وواژگان تاکید داشته است; بخصوص در آثار خود بهاستعارههاى متعدد «زبان معمول» و اهمیتبازىهاىزبانى اشاره داشته است. او به کارکردهاى اجتماعى زباندر موقعیتهاى متعدد زندگى انسانى توجه داشت. او درتحقیقات فلسفى خود به تدریس به خصوص تدریسریاضیات و خواندن توجه خاصى داشت. بازى فعالیتىاست که در طى آن یک سرى علایم مطابق با قوانین معینمورد توجه قرار مىگیرد. معلم باید بداند که دانشآموزفقط موقعى اعداد را مىفهمد که بتواند به طور مستقل آناعداد را بنویسید (آن را رونویسى نکند). دانشآموز بایداعداد را به طور ابتدایى (ابتکارى) و تصادفى نه با قاعده ونظم خاص بنویسد. او براى خواندن نیز روى تجربه ودانش خود فرد (خوداطلاعى) توجه داشت.
ادموند هوسرل (E.Husserl, 1965) که بیشتر بهروانشناسى گرایش داشت، کار پدیدارشناسى خود را باابراز علاقه به مبانى ریاضیات، منطق و تئورى دانششروع کرد. سؤال او این بود که آگاهى انسان نسبتبهچیزهایى که در معرض او هستند، با چه روشهایى صورتمىگیرد. هوشیارى او به نظر او تنها یک امر ذهنى صرفنیست، بلکه بیشتر جزء قابلیتها و بالقوهها (potentiality) و پیشبینى کردن (anticipation) است.علاوه بر جیمز و دیویى هوسرل نیز دوآلیسم را ردمىکند. معلم باید روى نقطه نظرات و تفسیر و انکارمسلمات و روى این نکته که واقعیت نه اعطاء شده بلکهتشکیل شده است (فرد آن را مىسازد) در امر تدریستوجه نماید.
ژان پل سارتر (J.P. sartre, 1956) نیز به عنوانپدیدار شناس وجودگرا، تا قدرى شبیه هایدگر توجهخود را به جهان معطوف کرد و ایده جدایى تجلیاتاز اشیاء را رد کرده است. یکى از هوشیارىها،مربوط به جهان اطراف است که به هوشیارى تاملى (Reflective - consciousness) یا پیش تفکر (Prereflective) معروف است. خصیصه این نوعهوشیارى «آگاه شدن فرد از جهان خارج» (being - in The world) یا «بودن در خود» است. اوهمچنین به توان تفسیر وقایع به وسیله خود شخص وانتخاب هویتیاخود، در درون فرد تاکید داشت. معلممورد نظر سارتر باید براى یادگیرى و کمک به کودکجهت اینکه یادگیرد که یاد بگیرد، در کودک آگاهى«بودن براى خود» (being - for - itself) را پدید آورد.نقش اساسى معلم کمک به شاگردان جهت تغییرموقعیتهاو تعمیر و بازسازى آن است. یادگیرى یعنىانجام پروژههایى جهت ایجاد تغییر در اشیاء یا ایجادارزشها از طریق بازسازى فقدانهاست.
در پایان و به عنوان نتیجه مىتوان گفت که فلسفه،تاثیر خاصى را بر تدوین اهداف و روشهاى تدریسبجاى مىگذارد. چنانچه با مطالعه و مقایسه دیدگاه فلسفىفلاسفهاى چون افلاطون، ارسطو، اکوینى، اگوسیتن،دیویى، جیمز، پیرس، پیترز، اسکفلر، سارتر و ... بهوضوح درمىیابیم که اختلاف دیدگاه آنها در موردتدریس متاثر از اختلاف دیدگاه فلسفى آنها نسبتبهامکان شناخت، ماهیتشناخت، منبع شناخت، ماهیتوجودى انسان و توانایى یادگیرى او، و ... است. به هرحال صرف نظر از اختلاف دیدگاه فلسفى فلاسفه و اثراتخاص و متنوع آن بر تدریس و شیوه عمل معلم در یاددادن و تدوین روشهاى تدریس و یادگیرى، این نکتهروشن مىشود که اگر چه بکارگیرى فلسفه در رابطه باتدریس به معنى بکارگیرى روشهاى علمى و تحقیقىتجربى در امر تدریس نیست، اما بیانگر نقش اساسىفلسفه در تعیین چارچوبها، مفاهیم و نظریههاى مربوط بهتدریس و تدوین الگوهاى تدریس مىباشد.
منبع -
Hand Book of Research on Teaching. (1986) merlin.c.wittrock. macmillan publishing&company, New york. PP. 479 - 497.
پىنوشتها:
1. insight model