معرفت و ساخت اجتماعى
آرشیو
چکیده
متن
کتاب حاضر از یک مقدمه، ده فصل و دو بخش یادداشتها و فهرست موضوعى تشکیل شده است. نویسنده در مقدمه، دورنماى کلى از چارچوب بحثهاى مطروح در فصلها را متذکر شده است. فصل اول به بحث درباره روشنگرى و تاثیرات آن برجامعه شناسى معرفت اختصاص دارد. در سه فصل بعد (2 و 3 و 4)
مباحث مارکسیسم طرح مىگردد: مارکسیسم یکم به مباحث هگل و مارکس، مارکسیسم دوم به مباحث لوکاچ، و مارکسیسم سوم به مکتب فرانکفورت (هورکایمر، آدورنو، مارکوزه، هابرماس) و جامعه شناسى معرفتى و جامعه شناسى ادبیات لوسین گلدمان اختصاص داده شده است. نویسنده در فصل پنجم به آراء معرفتى ماکس شلر، و در فصلهاى ششم و هفتم به ترتیب، به جامعه شناسى معرفتى ماکس وبرو دورکیم مىپردازد. فصل هشتم تحت عنوان «کارل مانهایم و تولید یک جامعه شناسى معرفتى نسبیت گرا» به دیدگاه نسبیت گرایانه کارل مانهایم اختصاص دارد. در فصلهاى نهم و دهم، به ترتیب، «رویکردهاى پدیدار جامعه شناسانه به جامعه شناسى معرفتى» و «نتیجهگیرى»آورده مىشود. فصل اخیر در صفحه 153 به پایان مىرسد.
مقدمه
هدف اصلى این مطالعه، تحلیل و تشریح مباحثى است که از ویژگیهاى جامعه شناسى معرفت محسوب مىگردند. این مطالعه نه به ریز مطالب مىپردازد و نه به لحاظ تحلیلى کامل است. آنچه آورده مىشود مسایلى است که بزرگان فن آنها را طرح کردهاند و به اعتقاد آنها بیشترین تاثیر را بر پیشرفت جامعه شناسى مشخصا معرفتى داشتهاند. به دلیل کمى زمان و توان به اعتراف نویسنده به افرادى چون زنانیکى، مرتن و پارسونز پرداخته نشده است. آن رویکردهایى هم که مطرح شدهاند با این قصد بوده که هر یک از این رویکردها ربط بین معرفت و ساختار اجتماعى را چگونه تحلیل مىکند. مباحث کتاب بر محور سه «پیش الگو»ى اصلى در جامعه شناسى معرفتى که ریشه در آثار مارکس، دورکیم و وبر دارند متمرکز خواهد بود. هر یک از این «پیش الگو»ها به گونهاى خاص با مساله ارتباط بین معرفت و ساختار اجتماعى برخورد مىکند. به علاوه، هر یک داراى ریشههاى مشخصا فلسفى و اصطلاحاتى خاص خودش است. در این تحلیل، همچنین، به زمینه فکرى ظهور مسایلى که مستلزم تولید یک جامعه شناسى معرفتى بوده است پرداخته نشده است. به اعتقاد نویسنده، مفهوم ایدئولوژى از همین جا بوجود مىآید: منافع سیاسى، اجتماعى یا اقتصادى یک گروه تولیدگر معرفت، عهدهدار تحریف این معرفتبر اساس منافع آن گروه تلقى مىگردد. کل فکر تفکر ایدئولوژیکى، و اینکه شرایط وجودى مىتواند بر اعتبار تفکر موثر باشد، خاصیت فلسفه عصر روشنگرى است. به لحاظ سنتى، معرفت ما به جهان، به خودمان و به دیگران، به عنوان مسالهاى که بر اساس نظریههاى شناختشناختى قابل حل است، به فلسفه واگذار شده بود. خلق شناختشناسیهاى تجربى توسط متفکران عصر روشنگرى، و به خصوص دیویدهیوم، بدین معنا بود که معرفتباید بر حسب شرایط وجودىاى شناخته شود که در آنها بوجود آمده است. به محض اینکه، تعریف این تجربه به تعبیرى اجتماعى میسور شود، آشکار خواهد شد که یک «جامعه شناسى معرفتى» در دسترس است.
از این رو، تاریخ این رشته علمى بر گرد رهائیش از شناختشناسى مىگردد، هر چند علاوه بر آن نیازمند ارزیابى زمینه، حقیقت و معناى معرفت نیز هست. مهمترین حوزه توسعه جامعه شناسى معرفتى مارکسیسم بوده است. در حقیقت، اکثر مواضعى که اینجا مورد آزمایش قرار مىگیرد، به میزانى که در پى بردن به اینکه معرفت چگونه تولید، ساختار بندى، داراى اعتبار و «تحریف» مىشود براى عوامل اجتماعى اهمیت قائلند.
بر این اساس، جامعه شناسى معرفتى هم به تفکیک «معرفت» از «باور» مىپردازد و هم به آمیختن آن دو. پوزیتویسم در اینجا نقش مهمى بازى مىکند; زیرا بر اساس الگوى تجربى گمان مىکند قادر استبین آن دسته از معارفى که باید معتبر تلقى گردند، از یکسو، و آن معارفى که باید ارزش داورى، گزارههاى هنجارى یا باورهایى صرف پنداشته شوند، از سوى دیگر، تمایز کاملى قایل شود. از این رو، باید توجه داشت که هر کس عرفتحقیقى را چگونه تبیین مىکند چرا که در حقیقت، این، یکى از راههاى نگاه کردن به مسایل متنوع این رشته است و در بررسیها تحلیل خواهد شد که هر کدام از پیش الگوها چگونه این شکل را حل خواهند کرد.
نویسنده، جامعه شناسىهاى پیش گفته را بر حسب پنجحوزه اصلى بررسى مىکند:
1) به عنوان نظریههاى معرفتى به لحاظ جامعه شناختى جهتیافته که در بردارنده توجه به تعاریف آنها از «معرفت»، و ربط معرفتبه جامعه یا نظام اجتماعى است.
2) راجع به بنیانهاى فکرى (فلسفى، جامعه شناختى و غیره) نظریههاى مطرح.
3) به عنوان روشهاى متمایز براى تحلیل روابط مفروض بین معرفت و ساخت اجتماعى.
4) به میزانى که مفاهیمشان الف) علمى و نه فلسفى و ب) حداقل، از حیث قلت، ایدئولوژیکى است.
5) به میزانى که هر یک از این نظریهها به لحاظ درونى منسجماند.
فصل اول: فلسفه و ریشههاى علوم اجتماعى: عصر روشنگرى
نویسنده در این فصل دو هدف اصلى را دنبال مىکند. اولا قصد دارد اثبات کند که فیلسوفان عصر روشنگرى همان کسانى هستند که اولین گامها را به سوى علوم اجتماعى جدید، به طور کلى، و به سوى جامعه شناسى جدید، على الخصوص، برداشتهاند. آنچه فیلسوفان عصر روشنگرى پدید آوردند به لحاظ ویژگى، جامعه شناسى اندیشه و ارزشها بود. آنها بیش از آنکه دلشمغول ساختار نظام اجتماعى باشند، متوجه مولفههاى فرهنگى آن بودند، و این علقه آنها از تلاششان براى تبدیل کردن فلسفه اخلاقى و سیاسى به عناصر دنیوى، غیر متافیزیکى و اساسا عقلانى ناشى مىشد.
آنچه حاصل آمد بى شک عینى نبود; زیرا خود روح عقلگرایى انتقادى که زیر بناى دنیاى آنها بود مستلزم درجهاى از تعهد نسبتبه ارزشهاى معینى بود. البته آن ارزشها مخالف رویکرد علمى شان به جامعه و به نقش انسان به عنوان یک موجود اجتماعى نبود بلکه بر عکس، چنین رویکردى را نیز به دلیل علمى بودن تایید مىکرد.
این فیلسوفان، جامعه شناسان و انسانشناسان را به خدمت در آورده بودند ولى جهت گیرى استخدامشان آنها را به یکى کردن عقل و علم با یک جهان بینى سوق داد. انسان عصر روشنگرى نسبتبه پیشرفت، تغییر، دنیوى گرایى، انسانیت و جهان وطنى گرایى متعهد بود; اما بیش از همه براى تعیین باورها و ارزشهاى افراد و آزادى و حقوق آنها تعهد داشت. بدین ترتیب، «استرداد شهامت» که در یک «علم آزادى» آشکار شد، سرچشمه واقعى علوم اجتماعى، یا به تعبیر آنها، علوم «اخلاقى» است و این اصطلاح فى حد نفسه، از این حیث اهمیت دارد که سند محکمى بر نابودى فلسفه اخلاقى ارائه مىدهد.
علوم جدید در جستجوى حقیقت عریان و یا یک معرفت پیشینى نبودند بلکه شواهدى بر اعمال انسان و تنوع و هماهنگىهاى اجتماعى او طلب مىکردند. در نتیجه، شباهتبین فرهنگى به روشى پذیرفته شده براى تحقیق اجتماعى تبدیل گردید، و مقدارى ضرورى از مفهوم نسبیت گرایى فرهنگى به جریان اصلى تفکر اجتماعى غربى تزریق شد، و تا حد زیادى بر توسعه علم انسانى جدید تسلط یافت. علوم جدید در خانه پر قدرت برنامه این فیلسوفان پدید آمد، فلاسفهاى که در صدد بودند تا اندیشهها را به کنش تبدیل کنند، نظریه و عمل و علم را با تکنولوژى یکى سازند و در ساختار اجتماعى جهان خود تحولاتى پدید آورند. کار دومى که نویسنده قصد دارد انجام دهد این است که نشان دهد در مقام تولید یک جامعه شناسى مقدماتى، فلاسفه عصر روشنگرى، همچنین، یک نظریه ایدئولوژى پدید آوردهاند که مىتوان آن را به طور کامل سرآغاز جامعه شناسى معرفتى به عنوان یک بخش سازنده نظریه اجتماعى غربى دانست.
فصل دوم: مارکسیسم یک: هگل و مارکس
1- نویسنده در قسمت اول این فصل ابتدا به آراء و افکار هگل اشارهاى دارد. بعد از آن جبههگیرى شاگردان هگل علیه او را یادآور مىشود و گوشزد مىکند که نهضت هگلى به سه گروه چپ، راست و میانه تقسیم شد.
همچنین پس از ذکر فضاى فکرى و سیاسى آن زمان، نقد جدى هگلیهاى جوان(چپ) به هگل را به تفصیل بررسى مىکند و چهرههاى شاخص این گروه و آراء و افکارشان را نشان مىدهد و چگونگى آشنایى مارکس با انگلس و مشارکتشان در تالیف کتاب ایدئولوژى آلمانى را یادآورى مىکند. نویسنده درباره کتاب مذکور مىگوید: «اولین محصول عینى این همکارى، و کتابى که براستى بر قطع ارتباط مارکس با فلسفه هگلیان جوان دلالت دارد...ایدئولوژى آلمانى بود که محور هرگونه استنباط از تحول یک جامعه شناسى معرفتى مارکسى است» (ص 18).
2- در قسمت دوم این فصل به محوریترین موضوع براى جامعه شناسى معرفتى مارکس یعنى بیگانگى یا از خود بیگانگى پرداخته مىشود.
«...«بیگانگى» بیان مىکند که ربط بین اساس مادى حیات (کار) و تصورات انسان.
.. نسبتبه خودش چگونه دچار تقلیب مىشود تا در جوامع سرمایهدارى شى اى شدن روابط اجتماعى پدید آید». نویسنده مىکوشد تحول مفهوم بیگانگى مارکس و نیز ارتباط تنگاتنگ آن با تحول نظریه معرفتى مارکسیستى را در کتابهاى ایدئولوژى آلمانى، مقدمه نقد اقتصاد سیاسى، سرمایه، گروندریسه، نظریههاى ارزش اضافى و دستنوشتهاى 1844 دنبال کند. مارکس با طرح اینکه «بیگانگى» یکى از ویژگیهاى جوامع سرمایهدارى است معتقد است فقط روابط اقتصادى نظام سرمایهدارى نیست که عامل بیگانگى استبلکه کل ساختار جامعه سرمایهدارى موجب چنین امرى شده است. به اعتقاد او جوامع سرمایهدارى باعثبوجود آمدن «بیگانگىهاى چندگانه» است:
بیگانگى از خود، از کار، از کالاى تولیدى، از نوع انسانى، از فرایند تولید و از تولید گران دیگر. مارکس از راه تحلیل مفهوم «بیگانگى» در جوامع سرمایهدارى به مفهوم «ایدئولوژى» مىرسد و معتقد است که با ورود به مرحله کمونیسم زمینه بیگانگى و در نتجیه ایدئولوژى از میان خواهد رفت و انسان بار دیگر به معارف راستین خواهد رسید.
3- در این قسمت، نویسنده به رویکرد فلسفى مارکس به معرفت اشارهاى دارد و معتقد است رویکرد او رویکردى ماتریالیستى است، و نه ایده آلیستى. به علاوه، این رویکرد ماتریالیستى مارکس مانند رویکرد فویر باخ طبیعتگرا نیستبلکه انسانگرا است. بر اساس این رویکرد، اولین فرض واقعى تاریخ، فرد انسانى است و هر برداشتى از تاریخ و جامعه باید از این نقطه آغاز شود. از این رو، اولین فرض اساسى جامعه شناسى معرفتى مارکس تقدم جهان عین بر جهان ذهن است. دومین فرض اصلى جامعه شناسى معرفتى مارکسى این است که آگاهى زمانى تغییر مىکند که انسانها هستى واقعى خود را تغییر دهند.
4- در این قسمت نکاتى در باب بعضى از آثار مارکس یادآور مىشود.
5- نویسنده در قسمت پایانى دو مفهوم «ایدئولوژى» و «شى اى شدن» را توضیح داده است. به اعتقاد او معناى ایدئولوژى «معرفتبه طور مرتب مقلوب» است. این معرفت، تصادفى مقلوب نمىشود بلکه ارتباط على و منظمى با ساختار روابط اجتماعى دارد. «شى اى شدن» براى بیان شکل ویژهاى از قلب ایدئولوژیکى است و عبارت است از «عمل دگرگون کردن روابط اجتماعى به روابط بین اشیاء».
فصل سوم: مارکسیسم دو: لوکاچ
1- نویسنده در این قسمت جامعه شناسىهاى معرفتى متاثر از مارکس را به دو جهت گیرى اصلى تقسیم کرده است: اول. نسبیت گرایى پدیدار شناختى مانهایم که مفاهیم مشخصا مارکسیستى در باب ارتباط جامعه و معرفت را بکار گرفته و آنها را به یک نظریه غیر مارکسیستى (و نو وبرى) در باب جامعه شناسى معرفتى شرح و بسط داده است. دوم. تفسیر هگلى از مارکس است که لوکاچ صورت مىدهد و سپس تاثیرى که مکتب فرانکفورت و لوسین گلدمان از آن مىپذیرد. این فصل اختصاص به لوکاچ دارد. لوکاچ بحثخود را بر موضوعهاى بیگانگى، عینیتیافتگى و آگاهى متمرکز کرده است. نویسنده، بحثهایش را از مجموعه مقالات 1923 لوکاچ برگرفته است.
لوکاچ در این مقالات کوشیده است تا تفاسیر بیش از حد «علمى» همه پسند شده توسط انگلس، کوستکى (2) و برنشتین (3) را اصلاح کند; تفاسیرى که در آنها یک ماتریالیسم مکانیکى جاى روش دیالکتیکى نشست و آگاهى به سطح انعکاسى ساده از پایههاى مادى زیرین جامعه تقلیل یافت.
2 در مقالات لوکاچ سه رشته اصلى وجود دارد: اولین رشته که مفهوم آگاهى طبقاتى را در بر دارد، از مطالعات لوکاچ در باب هگل، و نیز از قرار گرفتن او در معرض نوهگل گرایى علوم انسانى دیلتاى که تصورى شهودى از کلیات را در بر دارد ناشى مىشود. دومین رشته، از علایق جامعه شناختى او که خود ریشه در نوکانتگرایى تعدیل یافته دارد نشات مىگیرد. نویسنده متذکر مىشود که نوکانتگرایى مشخصه تفکر زیمل (4) و وبر است و در بر گیرنده این فرض است که توضیح پدیدارهاى اجتماعى، و معرفتبه آنها مستلزم یک درک شهودى است. سومین رشته، دقیقا مارکسیستى است و چارچوب مفهومى بنیادینى عرضه مىکند که لوکاچ تحلیلهاى خود را با آن مىسازد و در معنایى تعدیل یافته، روش شناسىاى به دست مىدهد که ساخت را تحت تاثیر قرار مىدهد. نویسنده یادآور مىشود که لوکاچ با اخذ این سه رشته کاملا متمایز و قرار دادن آنها در یک بحث نسبتا متحد، نه تنها مجموعه آرایى در باب تدابیر سیاسى مارکسیسم تهیه مىکند بلکه به جامعه شناسى معرفتى مارکس نیز توسعه مهمى مىبخشد.
فصل چهارم: مارکسیسم سوم: مکتب فرانکفورت و جامعه شناسى معرفتى گلدمان
کتاب تاریخ و آگاهى طبقاتى لوکاچ مضامینى دارد که مکتب فرانکفورت و لوسین گلدمان سخت از آنها متاثر هستند. لوکاچ در این کتاب به آثار بیگانه کننده عقلگرایى بورژوایى، این بحث که طبقه کارگر به یک نظام نظرى متناسب با نقش تبدیلگرش نیازمند است، و این استدلال که ربط تفکر و هستى نه ربطى ساده، به نحوى که اولى بازنمود دومى باشد بلکه یک ارتباط دیالکتیکى ناظر به یک ماهیتبسیار پیچیدهتر است، مىپردازد. این معانى نفوذى قدرتمندانه بر روشنفکران مارکسیست اروپا داشتهاند.
به ویژه، مجموعه فیلسوفان جوان جناح چپ (مکتب فرانکفورت) شدیدا متاثر از اندیشههاى لوکاچ بودند. مکتب فرانکفورت یک چشم انداز منظم و نظرى، در اصطلاحاتى تقریبا یکسره بر گرفته شده از مارکسیسم هگلى شده لوکاچ را شرح و بسط داد. در فرانسه، لوسین گلدمان در اثر خود، بسیارى از عناصر به ویژه نظرى کتاب لوکاچ را، در یک سوگیرى انسانى، توسعه بخشید و یک جامعه شناسى ادبیات کاملا خردمندانه پدید آورد. کار او در جامعه شناسى ادبیات، به طور مشخص متضمن نوهگلگرایى، انسانگرایى، ضد اثباتگرایى و تاریخیگرائى است.
نظریه پردازان انتقادى فرانکفورت و گلدمان عمدتا در یک اصل بنیادین نظام بخش که ریشهاش اگرچه لوکاچى نیست ولى قالب ریزى خاص آن وام دار اوست، شریکند. آن اصل، به اختصار، در حوزه نظریه اجتماعى ضد پوزیتریسم است. مکتب فرانکفورت که با پرداختن به این موضوع و تبدیل آن به یک برنامه نظرى، تاثیر چشمگیرى بر تفکر جامعه شناختى نو دارد و مىتواند یکى از آشکارترین اصول نظام بخش یک جامعه شناسى معرفتى انتقادى قلمداد گردد، حایز اهمیت است.
فصل پنجم: ماکس شلر
معرفى اندیشه و آراء شلر در سه قسمتبه انجام مىرسد: 1) در قسمت نخست نویسنده تلاش مىکند تا زمینههاى فکرى او را بکاود، از رویکرد ضد پوزیتریستى شلر سخن مىگوید و اینکه او به جامعه شناسى عرفتبه عنوان یک ابزار سیاسى مىنگریست. در برخى از موضوعات شلر از مباحث مارکسیستى الهام گرفته است. با وجود این با جامعه ایده آل مارکسیستها موافق نبود بلکه به نوعى جامعه نخبه گرا که داراى بنیان اجتماعى باشد علاقه مند بود. نویسنده به تاثیر دیدگاه پدیدار شناختى در جامعه شناسى معرفتشلر اشاره مىکند. به عقیده وى شلر بین تصور مارکسى از آگاهى که به لحاظ اجتماعى تعین یافته و نوعى نظریه ایده آلیستى معرفت، سازش ایجاد کرد. یعنى از طرفى به عوامل واقعى (اجتماعى، اقتصادى، روانى و زیستى) نقش تعیین کنندهاى در واقعیتیافتن اندیشهها داد و از سوى دیگر، معنا و محتواى اصلى اندیشهها را مستقل و تابع قوانینى جداگانه دانست. نویسنده نقطه آغازین جامعه شناسى معرفت ماکس شلر را نقد او بر پوزیتویسم مىداند. اندیشه دیگرى که شلر به آن توجه داشت و از آن متاثر بود دیدگاه دیلتاى در مورد جهان بینى بود. شلر اگرچه مضمون تعدادى از جهانبینىها را پذیرفت، همواره مطابق با مذهب کاتولیکى خود با نوعى حقیقت مطلق سر و کار داشت. او دو دسته جهان بینى را از هم متمایز دانست: الف) جهان بینىهاى نسبتا طبیعى ب) جهان بینىهاى نسبتا مصنوعى. دسته اول همان است که او «روح گروهى» نامید و دسته دوم را «شعور گروهى» نام نهاد. شلر در آثار جامعه شناختى خود، جامعه شناسى معرفت را با معرفتشناسى، منطق و روانشناسى رشد مرتبط کرد. او در مقابل کسانى که علم اثباتى را مرحله آخرین تحول معرفتبشرى مىدانستند، معتقد بود که باید دین، متافیزیک و علم اثباتى را سه شیوه شناخت مستقل و با اعتبار یکسان بدانیم.
2) نویسنده سه اصل موضوعه براى جامعه شناسى معرفتشلر معرفى مىکند و بر اساس اصل موضوعه سوم ساختار ثابتى از معرفتبه واقعیت وجود دارد که در همه قلمروهاى معرفت انسانى گسترده است و بخش ثابت ذهن انسان را تشکیل مىدهد. او پنج قلمرو از واقعیت را معرفى مىکند که غیر قابل تقلیل است و قلمروهایى ثابتبراى معرفت انسانى محسوب مىشوند. شلر طبقهبندى معرفت را بر اساس سه سائق اصلى قدرت خون، میل به قدرت و منفعت اقتصادى انجام مىدهد. او این سه سائق را در سرتاسر تاریخ حاضر مىداند ولى تاثیر آنها از حیث تاریخى اجتماعى متفاوت بوده است. شلر براى نخبگان در تحقق یافتن ایدهها نقش خاصى قایل است. به عقیده او نخبگان عناصرى از جهان مطلق ایدهها را انتخاب کرده، به تودههاى تقلیدگر اشاعه مىدهند. شلر بین گرایشهاى شناختى و ارزش «طبقه فرودست» در برابر تفکر «طبقه فرادست» تفاوت قایل مىشود و گمان دارد که این تفاوتگذارى معلوم مىدارد که چرا تودهها رادیکال هستند و نخبگان حاکم، محافظه کارند.
شلر نحوه پیدایش این گرایشها و تمایلات طبقاتى را توضیح نمىدهد و همچنین معلوم نمىدارد که چگونه تحول مىیابند. شلر براى ایجاد نظریهاى که در وحدت بخشیدن نظریههاى ماتریالیستى و ایده آلیستى عرفتبکار آید مىکوشید تا نشان دهد که معرفت چیزى نیست که بتوان به آن به صورت محصولى صرفا مادى یا ذهنى نگریستبلکه چیزى است که خاستگاهها و شکل آن مرهون اوضاع و احوال اجتماعى تاریخىاى است که در آن ایجاد گردید، همچنین مرهون پیشینه فکرى گروهى است که آن را ایجاد مىکنند و نیز ساحتحقیقت و ارزشهاى مطلق که معرفتخود، بخشى از آن است. نویسنده مىگوید که تعریف شلر از معرفتبسیار محدود است و فقط تفکر گروههاى نخبه را شامل مىشود.
3) نویسنده در بخش سوم، از علمى نبودن نظریه شلر انتقاد مىکند و معتقد است که شلر از ساحت مطلق و به تجربه نیامدنى در نظریه خود سخن گفته است که اصولا نمىتواند به مطالعه علمى درباره پیوندهاى معین بین معرفت و ساختار اجتماعى کمک کند.
فصل ششم: ماکس وبر
1- هر تبیینى از جامعه شناسى معرفتى وبرى عمدتا باید به بررسى یک جنبه مهم از کار وبر، یعنى مفهوم سازىاش از «عقلانیت»، بپردازد. وبر تغییر اجتماعى تاریخى را در جهت عقلانى شدن بیشتر فعالیت انسانى مىدید که عموما به سمت تسلط بیشتر فنى و غایتمند بر طبیعت، جامعه و فرهنگ در حرکت است. مطالعات او که در درون چار چوب جامعه شناسى معرفتى قابل بررسى استخود عمدتا با این موضوع سر و کار دارد، هر چند مباحث او دین، قانون، موزیک و هنر را نیز شامل مىشود. و بر همه این امور را (حداقل در غرب) نشان دهنده یک عقلانى شدن فزاینده مىدید.
دلایل این امر تا حدى به معیارهایى که براى این صور معرفتى ذاتىاند، و تا حدى به تاثیر علایق تولید شده جمعى، بستگى دارد. در هر صورت نویسنده معتقد استبراى بررسى شایسته جامعه شناسى معرفتى وبرى لازم است تا بر مفهوم سازى وبر از انواع عقلانیت و روش شنا سىاش در باب مطالعه جامعه شناختى متمرکز شویم.
2- تمامى کارهاى جامعه شناختى وبر، از جمله جامعه شناسى معرفتى او، ضد مارکسیستى است، هر چند در چند نقطه مفاهیم مارکسى را مىپذیرد. به عنوان مثال، مفهوم مهم «قرابت انتخابى» که وبر آن را براى ارائه پلى بین علایق مادى، پیکربندیهاى اجتماعى و اندیشهها به خدمت گرفت، همه مفاهیم مارکسى درباره از پیش دادگى متغیرهاى ساختارىاى را که ویژگى دورههاى اجتماعى تاریخى است، خارج مىکند. گو اینکه وبر عمدتا دلمشغول مطالعه سرمایهدارى و توسعه عقلانى و غربى آن بود، به نظام اجتماعى سرمایهدارى به نحوى متفاوت از مارکس روى مىکند. زیرا مفهوم حیاتى نظریه مارکسى سرمایهدارى به عنوان محصول ارزش اضافى که استثمار وقت کارگران، آن را پدید آورده تقریبا در مفهوم سازى وبر از سرمایهدارى که بر محور روابط بازار و روحیه عقلانیت محاسبهگر دور مىزند، یکسره مفقود است.
«وبر»زمینه اجتماعى فنى را شرط لازم یک تحلیل جامعه شناختى (البته فقط یک جنبه آن تحلیل) تلقى مىکند: یک تبیین کامل، متضمن تعیین وابستگىهاى متقابل متغیرهاى اجتماعى ساختارى، علایق گروههاى اجتماعى و اندیشههاست. هر سه در زمانهاى خاصى با پیکربندیهاى معینى ترکیب مىشوند، ولى هیچیک آن پیکربندى را تعین نمىبخشد.
ساخت، شرایط و محدودیتها را وضع مىکند و درون آن حوزه عریض، اندیشهها قرابتى با علایق یک گروه اجتماعى کسب مىکنند و بنابراین، ممکن استبراى رسیدن به یک چارچوب جدید از کنش و معنى، به خدمت در آیند تا شرایط ساختارى را اصلاح کنند.
فصل هفتم: دورکیم
«کل تجربه بسیار مهم دورکیم درباره ارتباط جامعه و مذهب، و از این طریق با مقولههاى ادراک، به ارزش و اعتبار نظریه توسعه اجتماعى او بستگى دارد.زیرا جوامع توتمى استرالیایى واقعا اساس صورت بنیادى سازمان اجتماعى انسان را تشکیل مىدهند و اولین مرحله از توسعه اجتماعى را به نمایش مىگذراند». نویسنده با ذکر این مطلب نتیجه مىگیرد که «پس دورکیم یک رابطه مسلم بین جامعه، دین و شناخت اثبات کرد». نویسنده، همچنین، این نکته را یادآور مىشود که اکثر آثار متاخر دورکیم در زمینه نظرى و مفهومى بسیار حایز اهمیتند، مع ذلک نسبتبه جامعه شناسى معرفت این زمینه گسترش نیافت. او با بیان این مطلب به شرح تفصیلى آن مىپردازد و متذکر مىشود که دلیل دورکیم براى مطالعه دین، ظهور آن به عنوان نهاد اجتماعى، و شان آن به عنوان یک واقعیت اجتماعى بود. وجود همیشگى دین در حیات اجتماعى نمىتواند امکان داشته باشد مگر اینکه دین نوعى از بازتاب واقعیتباشد و نه یک خیال باطل. این موضع دورکیم، جبههگیرى علیه اثبات گرایان طبیعى است.
دورکیم این موضع خود را در کتاب صور ابتدایى به خوبى اظهار کرده است. به اعتقاد نویسنده دو هدف اساسى در این کتاب وجود دارد: 1) نظریهاى دینى بر حسب نظریه شرایط و زمینه اجتماعى رفتار و باورهاى دینى; 2) نظریه شرایط اجتماعى معرفت که هر چند از هدف اول بدست مىآید اما به اعتقاد دورکیم امرى مجزاست. نکته مهم دیگرى که نویسنده یاد آورى مىکند این است که دورکیم علاوه بر جنبههاى شناختى معرفت، به اهمیت کنترلهاى اخلاقى نهادینه شده نیز تاکید مىورزد. کنترلهاى اجتماعى امورىاند که از مقولات ناشى مىشوند و در عین حال به مقولات جهت مىدهند.
نویسنده در فرازى دیگر به یکى از خصوصیات معرفت اشاره دارد و معتقد است که دورکیم تمامى مفاهیم معرفتى ما را تا اندازهاى تابع تحول تاریخى مىداند. پس از آن، نویسنده به بعضى از ویژگیهاى علم پرداخته و بر آن است که در نظر دورکیم مفاهیم علمى باارزش هستند; زیرا در علم «ایمانى» هست که چون ایمان دینى است.
علم باقیمانده یک تصور جمعى است و با ساختار و روش شناسیش وابسته به متن اجتماعىاى است که در آن اجتماع بوجود آمده و نظاممند شده است. نویسنده این اعتقاد دورکیم را به نقد مىگذارد و معتقد است که این تناقضى آشکار در باب علم است چرا که علم بدون وابستگى به جامعهاى که در آن بوجود آمده رشد خواهد کرد.
یکى از نقدهایى که نویسنده بردیدگاه دورکیم در باب معرفت دارد این است که او به این مساله مهم نپرداخته که چگونه جامعه به طور واقعى هم معرفت و هم ساختار معرفت را تولید مىکند و چگونه تغییرات اجتماعى آن فرآورده را تحت تاثیر قرار مىدهد.
فصل هشتم: کارل مانهایم و تولید یک جامعه شناسى معرفتى نسبیتگرا
هم وبر و هم لوکاچ در پیدایش رویکرد مانهایمى سهمیند و کاملا مىتوان گفت که مانهایم یکى از شرحهاى منطقى عناصر تکمیلى نظریه اجتماعى مارکسى و وبرى را نشان مىدهد. جامعه شناسى معرفتى مانهایم مدعى است که یک علم «فرهنگى» است و در عین حال روشهایش فلسفىاند. در حالى که، مانهایم علاقهمند به تولید شناختشناسى جامعه شناختى به عنوان نقدى بر صورتگرایى و طبیعت انتزاعى نظریههاى فلسفى معرفت است، روشهایش براى این کار، فلسفىاند. زبان فنى مفاهیمى که او به خدمت مىگیرد غیر تجربىاند; ارجاع به امر «اجتماعى» همواره همراه با تعابیرى مقولهاى است، زیرا مانهایم همچون وبر اهمیت مفهوم سازى عالمانه در مطالعه جامعه شناختى را درک مىکند ولى بر خلاف وبر، نمىتواند مفهوم سازى را به لحاظ تجربى پذیرفتنى کند. عصر مانهایم را، به ویژه در آلمان، یک بى هنجارى فرهنگى مشخص مىکرد که شدیدترین تاثیرات را بر سیاست گذاشت. مانهایم در پى یافتن ابزارى براى بهبود بخشیدن سیاست ایدئولوژیکى ویرانگر آلمان دوره وایمار، در شیوه تفکر بود که بتواند فروض و محتویات حقیقى ایدئولوژیهاى سیاسى که مشتمل ستبر نشان دادن بنیانهاى اجتماعى اندیشههاى نهفته، نشان دهد. ولى ما نهایم موقعیت محتواى حقیقى اندیشهها را در بافت اجتماعى آنها، نه در مفهوم استعلایى یا جهانى تعیین کرد. او چون دیلتاى ریختهاى فرهنگى را به لحاظ اجتماعى و تاریخى معین مىدید. در نظر او جامعه شناسى معرفتى، پژوهشى است درباره شرایط اجتماعى که «جهان بینى» خاص در آن نمایان مىگردد. مانهایم، علمى رغم دیلتاى که یکسره نسبیت گرایى رویکردش را پذیرفت، پوچ انگارى نهفته در جامعه شناسى معرفتى نسبى گرا را دریافت و درصدد بود تا از آن جلوگیرى کند اولا از طریق وقف یک نقش خاص و محدود به معرفت على و ثانیا از طریق این استدلال که اگر چه همه معارف غیر علمى به لحاظ اجتماعى نسبىاند اما این امکان براى «روشنفکران لاقید» وجود دارد که به تولید یک معرفت ناظر به حیات اجتماعى داراى اعتبارى عام بپردازند.
مانهایم نخبگان روشنفکر اروپایى تقریبا بى طبقه را کسانى مىدید که منبع یک «پادرمیانى دینامیک» بین بلوکهاى سیاسى چپ و راست را فراهم مىکنند. تعابیرى که طبق آنها به چنین پادرمیانىاى مىرسیم (تاسیس یک «علم سیاسى»)، به وسیله جامعه شناسى معرفتى نسبیت گراى مانهایم به انجام رسید. ذکر این نکته مهم است که مانهایم محدودیت ویژهاى براى جامعه شناسى معرفتىاى که سخت موجب تضعیف امکانات رسیدن آن به جایگاه علمى مىشود قایل است; بررسى ایدئولوژىها براى این است که ابزار حل نزاع ایدئولوژیکى باشند.
بنابراین، تمرکز کار مانهایم بر ایدئولوژى است، و جامعه شناسى معرفتى ابزارى است که ایدئولوژىها از آن طریق بررسى مىشوند،تعریف معرفت غیر علمى بدین معنا است که از طریق موقعیت زمینهاىاش به لحاظ اجتماعى محدود است تا تصویرى از علایق و ارزشهاى گروه خود باشد. این امر فقط درباره آنها صادق است، از آنجا که یک بافت اجتماعى عام وجود ندارد. هیچ راهى وجود ندارد که از آن طریق بتوان اعتبار عام آن را به قضاوت گذاشت.
از لحاظ دین فکرى مانهایم یکسره وبرى است، از این حیث که مفهوم سازى او در باب جامعه بر طبق ساختى از کنشهاى اجتماعى معنا دارکنشگران، فردى است. مانهایم مفهوم «تیپ ایده آل» را به عنوان یک ابزار روش شناختى به شکلى بسیار شبیه وبر به خدمت مىگیرد.
همچنین، میراث نوکانتى در متحد کردن وبر و مانهایم حایز اهمیت است; زیرا هر دو را به این جا مىرساند که واقعیت اجتماعى را ساختى معنادار، و نه موجودى طبیعى یا صرفا مادى، ببینید. به علاوه، از این جهت کار مانهایم تحت تاثیر دوران شاگردیش نزد ادموند هوسرل بود; تفکیک روش شناختى مانهایم معانى «عینى»، «گویا» و «مستند» بر تفکیک پدیدار شناختى بین راههایى مبتنى است که از آن راهها یک موضوع قصدى عمدى (در این مورد، در جهان بینى) به آگاهى، عرضه مىشود.
همچنین پدیدار شناسى ماکس شلر، که خصوصا به طرف یک جامعه شناسى معرفتى سوگیرى شده بود، تاثیراتى بر مانهایم داشته است، هر چند او این مطلب را با پیامدهاى متافیزیکى جامعه شناسى شلرى همراه مىکند. تمرکز بر عاملهاى ایده آل، سرانجام مانهایم را به فکر جامعه شناسىاش به عنوان رشتهاى که اصولا با نظامهاى ایدئولوژیکى در ارتباط است انداخت، در نتیجه حتى راه حل پیشنهادیش در باب مسایل سیاسى اروپا بر این فرض بنا مىگردد که سنتز سیاسى بیش از هر چیز دیگر نیازمند خلق یک جهان بینى تام است که از فاشیسم، کمونیسم، لیبرالیسم و محافظه کارى ترکیب شده باشد.
فصل نهم: رویکردهاى پدیدار جامعه شناختى به جامعه شناسى معرفت
با تقلید از شوتز (5) و هوسرل، تمرکز اصلى جامعه شناسى پدیدار شناسانه تاکید بر ساخت متعارف واقعیت روزانه است، نه تحلیل آگاهى عقلانى.
از این رو، یک جامعه شناسى معرفت پدیدار شناختى صراحتا دوگانگى ضمنى در رویکردهاى کلاسیک بین معرفت اجتماعى تعمیم یافته و معرفت گروه نخبه را رد مىکند.
این جامعه شناسى ربط دقیقى بین روابط اجتماعى افراد و معانىاى که آن روابط دارند مىبیند، به حدى که ماهیت آن روابط و ساختار معناى بین الاذهانى آنها، ساختار و محتواى همه معارف را معین مىکند. تصور اتمان از واقعیت توسط کنش متقابل اجتماعى شکل مىگیرد، البته نه به معنایى انتزاعى که واقعیت در آن، برونى افراد است; کنش متقابل مکانیزمى است که از آن طریق، خود واقعیت توسط کنشگران اجتماعى ساخته مىشود. نویسنده در این فصل با اشاره به مباحث فوق، به تفصیل، این نظریه را در آثار هوسرل و شوتز، پیتر برگر (6) و لاکمن (7) و همچنین جى اچ مید (8) بررسى مىکند.
فصل دهم: نتیجه گیرى
نویسنده در مقام نتیجهگیرى یادآور مىشود که هدف اصلى این مطالعه نشان دادن دیدگاههاى اساسى بوده است که در جامعه شناسى معرفتشرح و بسط یافتهاند و نیز تحلیل اینکه هر یک از آنها چگونه براى پرسشهاى اصلى در باب ربط قطعى بین تفکر و جامعه، یا دقیقتر، بین معرفت و ساختار اجتماعى کمک کرده است.
او همچنین متذکر مىشود که از مباحث گذشته استفاده مىگردد که این «رشته» از این حیث که مىتواند ثابت کند بنیانهاى خود جامعه شناسى تا حدى «ایدئولوژیکى»و غیر علمى هستند مىتواند ضد جامعه شناسى باشد. نویسنده معتقد است این بررسى به دو دلیل عمده نمىتواند روش تلفیق نظریههاى حاضر را قصد کند. اولا به این دلیل که تلفیق نظرى دیدگاههایى که رسما یکدیگر را در بر دارند، اصولا غیر ممکن است; زیرا همه موضعهاى نظرى عمدهاى که تحلیل شدند با تصورى خاص از تعین ربط معرفت و جامعه که حتى تا سطح صدق مدعیات معرفتى گسترده است عمل مىکند. در این تعابیر، همه نظریهها منحصر به فردند و این امر مانعى براى تلفیق است. و ثانیا، اندیشه تلفیق به اعتقاد نویسنده ضد علمى است، ممکن است اجماع بر زمینههاى غیر علمى را ممکن و حتى مثمرثمر قلمداد کند. نویسنده در پایان متذکر مىشود که هر تحلیل دیگرى در باب جامعه شناسیهاى معرفتى که در این بررسى آزموده شدند از این نقطه نظر یا بىفایده است و یا غیر ضرور. این نکته را نیز اضافه مىکند که توسعه فهم ما از ربط معرفت و جامعه را مىتوان به بهترین وجه از طریق کوشش براى علمىتر، و کمتر حدسى و سیاسى کردن جامعه شناسىهاى معرفتىمان بدست آورد.
پىنوشتها:
1- تهیه کننده از برادران عزیز خود، جواد غفارى که ترجمه بخش دورکیم و عبدالرضا علیزاده که خلاصه بخش شلر را در اختیارش قرار دادهاند متشکر است.
. 2 - Kautsky
. 3 - Bernstein
. 4 - Lucien Goldmann
. 5 - Schutz
. 6 - Peter Berger
. 7 - Luckmann
. 8 - G.H.mead