مرزها
آرشیو
چکیده
متن
همزیستى مسالمتآمیز و صلح، که این روزها شعار و دستاویز همگان شده است، نیازمند مبنا و محورى است که افراد، ملتها و قدرتها را در حول آن کنترل و محدود کند و از طرفى به آنها پویایى ببخشد. نویسنده مقاله، پل تیلیخ، دانشمند الهیاتى معاصر، معتقد استبهترین مبنا براى رسیدن به چنین هدفى، دین است. مشخصات کتابشناسى مقاله چنین است:
Tillch, paul, "Frantiers" in The uture of Religions, (New York: Harper and Row, 1966), PP.52 - 63
بخش اول
براى افتخار بزرگى که اکنون نصیبم شده است، معتقدم که باید سپاسگزار مرزشکنیهاى سهگانهاى باشم که هیات اجرایى اتحادیه بازاریابى تجارت کتاب در آلمان انجام داده است. این هیات، مرز قومیت را درهم شکسته و مانند غالب موارد درگذشته، جایزه صلح را به شهروند کشورى دیگر اعطا کردهاند. آنان مرز بین اقدام سیاسى و کار معنوى را به فراموشى سپرده و جایز صلح را به کسى اعطا کردهاند، که اگر اصلا کارى کرده باشد، به صلح - یعنى به تحقق جامعه انسانى جهانى - بیشتر از طریق کار فکرى خدمت کرده است تا از طریق عمل سیاسى، و آنان سد بین فرهنگ و دین را که هر دو طرف آن را به شدت استحکام بخشیده بودند درهم شکستهاند، و در مقام یک سازمان فرهنگى، جایزه صلح را به یک عالم الهیات اعطا کردهاند. این مرز شکنیهاى سهگانه، نشانه بسیار مشهودى است از حال و هوایى که در آن جایزه صلح بنیانگذارى شد. حق شناسى من در این هنگام، فقط تلاشى مىتواند در این جهتباشد که با سخنانم بیانى فلسفى و در نتیجه بیانى دینى و سیاسى از این حال و هوا به دست دهم - زیرا در اینجا نیز، مرزبندیها، قطعى نیستند.
مایلم که از «مرزها» گفتگو کنم - مفهومى که در زمانى دلبستگیهاى فلسفى و شخصى مرا برانگیخته است. «روى خط مرزى» " Auf der Grenz " عنوانى بود که به کتاب کوچکى در باب توصیف نفس دادم و با آن خود را اندکى پس از مهاجرت به آمریکا معرفى کردم; و کتاب کوچکى [نیز] که Evangelisches Verlags werk براى جشن امروز از چاپ درآورده; " Auf der Grenz " [«روى خط مرزى»] نام دارد. این کتاب چاپ آمریکا، گزارشى بود در باب مرزهاى فراوانى که به طور کلى سرنوشتبشرى و در عین حال سرنوشت فردى بودند: حدود مرز بین روستا و شهر، بین بزرگ مالکى و دستگاه کشورى، بین جامعه بورژوایى و قلندرمآبى، بین کلیسا و جامعه، بین دین و فرهنگ، بین کلام و فلسفه و بالاخره از جنبه شخصى بین دو قاره.
روى مرز بودن، یعنى در اوضاع و احوال مرزى بودن، آکنده از کشاکش و جنبش است. روى مرز بودن، در واقع، آرام نماندن است، بلکه گذشتن، تکرار بازگشتن و گذشتن، و پس و پیش رفتنى است که هدف آن، ایجاد منطقه سومى آن سوى قلمروهاى فروبسته است; منطقهاى که در آن بتوان، بدون محصور شدن در چیزى که شدیدا فروبسته است، لختى آرام گرفت. این اوضاع و احوال مرزى، هنوز اوضاع و احوالى که بتوان آن را «صلح» نامید، نیست; و با این همه دروازهاى است که هر فردى باید از آن عبور کند، و ملتها باید از آن عبور کنند تا به صلح دستیابند، زیرا صلح، قرارگرفتن در آن امر جامع (Ubergreifenden) است که با گذشتن از مرزها و بازگشتن به آنها در جستجوى آنیم. تنها کسى که در هر دو سوى خط مرزى حضور داشته باشد، مىتواند به امر جامع و در نتیجه به صلح خدمت کند - نه آن کسى که در آرامش خود خواسته چیزى که شدیدا فروبسته است، احساس امنیت مىکند. صلح در جایى - در زندگى شخصى و زندگى سیاسى - پدیدار مىشود که حد و مرز پیشین - ولو اینکه هنوز به عنوان حد و مرزى جزئى باقى باشد - اهمیت و در نتیجه نیروى خود را براى ایجاد آشوب از دست داده باشد. صلح، زندگى بى کشمکش در کنار یکدیگر نیست، وحدتى است در درون چیزى که جامع طرفین است، و در آن تقابل قوا و تعارضات حیاتى بین امور قدیم و امور گهگاه جدید، از میان نرفته است; اما این قوا و تعارضات به صورت ویرانگرى درگیر نمىشوند، بلکه در آرامش امر جامع حفظ مىشوند.
اگر گذشتن از مرزها و بازگشتن به آنها راهى به سوى صلح و آرامش است، در این صورت، ریشه آشوب و جنگ، نگرانى در مورد آن چیزى است که در طرف دیگر قرار دارد، و عزم به از میان برداشتن آن چیزى است که از آن نشات مىگیرد.
بخش دوم
هنگامى که سرنوشت، آدمى را به مرز هستىاش سوق مىدهد، او را شخصا آگاه مىسازد به اینکه وى در آستانه این تصمیم گیرى است که آیا به همان چیزى که هم اینک هست، تمسک جوید، یا اینکه از خود فراتر رود. هر شخصى در آن لحظه به مرز هستىاش سوق داده مىشود. او غیرى را در وراى خودش ادراک مىکند و آن غیر در نظر او به صورت یک ممکن پدیدار مىشود و در او دلواپسى نسبتبه امر بالقوه را بیدار مىسازد. در آیینه غیر محدودیتخودش را مىبیند و واپس مىنشیند; چرا که در عین حال این محدودیت، امنیت او بود و اکنون این امنیتبه مخاطره افتاده است. دلواپسى نسبتبه امربالقوه، او را به واقعیت فرو بسته خود و سکون زودگذر آن واقعیتبازپس مىکشاند. اما اوضاع و احوالى که بدان باز خواهد گشت، دیگر آن اوضاع و احوال پیشین نیست. تجربه او از امر بالقوه و واماندگىاش در برابر آن، دغدغه خاطرى براى او برجاى مىگذارد که ریشه کن شدنى نیست و تنها با سرکوبى از ضمیر بیرون رانده مىشود. و در جایى که چنین اتفاقى روى دهد، آن پدیده روحىاى پدید مىآید که Fanaticism [ تعصب ورزى] مىنامیم. معناى اصلى واژه Fanaticism «الهام یافته از ناحیه خدا» است. این همان امرى است که متعصب احساس مىکند; اما معناى خود این واژه تغییر یافته است و به جاى آن مىتوان «الهام یافته از ناحیه شیطان» گفت، یعنى ناشى از یک ساختار روحى آشفته، و از این رهگذر واجد واقعیتى ویرانگر. این حالت ممکن استبه درجات کمتر، بیشتر یا بسیار زیاد در افراد و در گروهها به ظهور رسد.
من به دانشجویان جوان، دانشمندان الهیات یا شاید دانشمندان علوم طبیعى، مىاندیشم که از آن امنیتخاطر ناشى از تفکر و اعتقاد شدیدا فروبسته پا به دانشگاه گذاشتهاند; و در دانشگاه به مرز تفکر و اعتقادى دیگر رهنمون مىشوند; و در آیینه غیر به سرشتخویش پى مىبرند، و امر بالقوه را تجربه مىکنند، اما مرد آن نیستند; و به همان مسلمات قدیمى مىآویزند، اما اینک با هدف از میان برداشتن مرزهایى که نمىتوانند از آنها عبور کنند، و با هدف اینکه همه امکانات معنوى را تابع امکانات معنوى خود کنند، و با هدف منحل ساختن آنها در هویتخودشان، متعصبانه به تایید آن مسلمات مىپردازند.
ستیزهجویى انسان متعصب، ناشى از ضعف و ناتوانى او و دلواپسى او نسبتبه شکستن حد و مرز خودش و عجز او از درک آن چیزى است که در غیر تحقق یافته، و او در خودش سرکوب کرده است. این هم پیش مىآید که فرد، در حالت دودلى در مورد جهان معنوى خودش، بتواند مرزشکنى کند، در اعتقاد جدید، امنیتشدیدا فروبسته تازهاى بیابد، هرگز عقب نشینى نکند، ستیزهجویىاى در جهت مقابل آغاز کند - و این همان تعصب ورزى غالبا بسیار شدیدى است که یاغیان متدین و یاغیان دین ستیز دارند. این امر زمینهاى است که جنگهاى دینى از آن ناشى مىشوند; و اگر امروز این جنگها دیگر توام با خون و خونریزى نیستند، با این همه پیکارهایى هستند که دل و جان آدمیان را به لرزه مىاندازند، و در آنها اسلحه تنفر - یعنى دروغ، تحریف، طرد، سرکوبى - به منظور از میان برداشتن مرزهایى به کار گرفته مىشوند که در اثر ضعف مفرط، قادر به گذشتن از آنها نبودیم. گروههاى دینى و همه دستگاههاى دینى، ممکن استبه چنین موضعى کشیده شوند. بى مناسبت نیست که در اینجا سخنى درباره دستگاههاى دینى پروتستانى آلمان بگویم.
چه بسا پیش از [آغاز] کشمکش میان دستگاههاى دینى، گروههایى در بین آنان وجود داشت که واقعا از مرز گذشته، اما راه بازگشت را نیافته بودند، و تنگنایى را که بدان وارد شده بودند - یعنى مسیحیتى را که نقادى تهىاش ساخته بود - به جایى که رفتند با تنگنایى که از آن درآمده بودند - یعنى مسیحیتى که عرف و سنتبه انجمادش کشیده بود - معاوضه کردند. دستگاههاى دینى مسیحى، ناگزیر بودند در مقابل یورشهاى از بیخ و بن ضد مسیحى نازیسم به سنت توسل جویند، و از هویتخود به قیمت تنگتر کردن حد و مرز حیاتشان دفاع کنند. اما وظیفه آنان امروز بازگشتبه مرز، گذشتن از آن و دست و پنجه نرم کردن براى رسیدن به امر ماوراء در رفت و برگشتبین دستگاه دینى و فرهنگ است. اگر دستگاههاى دینى تن به مخاطره این گذشتن از مرز هویتخود ندهند، براى افراد بیشمارى که اساسا وابسته به آنها هستند، اثر و خاصیتى نخواهند داشت و دغدغه شکستخوردن مىتواند خودپسندى متعصبانهاى به بارآورد که بر آن مىشود که فرهنگ را در خود بگنجاند و حد و مرزى را که در مقابل آن است، از میان بردارد.
مىتوان نمونه دیگرى از دعوت به مرزشکنى ارائه داد. این دعوت نیز با فرد آغاز مىشود و به اوضاع و احوال گروههاى همین زمان مىرسد. به افرادى مىاندیشم، که چه به علت مطالعه و چه در اثر مواجهات شخصى، در دیار خودشان یا در دیارى بیگانه، با امکان بیرون رفتن از حد و مرزهاى ملى یا فرهنگى مواجهاند. لحظهاى حدود و ثغور حیات فرهنگى خودشان محدودیت ملتیا قاره خودشان، براى آنان مشاهده پذیر مىگردد; اما نمىتوانند این منظره را تحمل کنند، نمىتوانند مرز شکنى کنند و در جستجوى امرى ماوراء برآیند.
دلواپسى نسبتبه امربالقوه آنان را در قبضه خود مىگیرد و به عقب مىراند و مواجهه با امر بیگانه، که چالشى براى مرز شکنى است، سبب تعصب ورزىاى بیزار از بیگانه مىشود. آدمى بر آن مىشود که حد و مرزى را که یاراى شکستن آن را ندارد، با نابود ساختن آنچه غریب و بیگانه است، از میان بردارد.
در میان همه اهل صنعت، طبقهاى اجتماعى وجود دارد که به نحو تحسین آمیزى با این چارچوب نظرى قابل توصیف است: طبقه میانه فرودست، خرده بورژوا یا - در یک تمثیل که به لحاظ جامعه شناختى جامع است - طبقه بىفرهنگ. با قطع نظر از اینکه آدمى در چه طبقه اجتماعى ظاهر مىشود، مىتوان او را دقیقا به منزله کسى توصیف کرد که - به سبب تشویش در رسیدن به مرز خودش و دیدن خود در آیینه دیگرى - هرگز نمىتواند با فراتر رفتن از مرز امور معهود، امور مقبول و امور مرسوم خود را به مخاطره اندازد. وى امکاناتى را که گهگاه به هر فردى داده مىشود تا از خود فراتر رود - خواه فردى باشد که امکان داشتخودش را ازتنگناى خود بیرون بکشد، یا یک اثر هنرى غیر متعارف باشد که امکان داشت امنیت مبتنى برخود او را به آشوب بکشاند - تحقق نایافته، رها مىسازد. اما همه جا در اطراف خویش افرادى را مشاهده مىکند که پا از مرزهایى بیرون گذاشتهاند که او را یاراى عبور از آنها نیست، و این رشک خفى به تنفر مىگراید.
و هنگامى که در آلمان دوره هیتلر، تنفر براى به ظهور رساندن خود قدرت نامحدودى یافت، مرزها بسته بودند، به طورى که کل یک ملت نتوانستند فراسوى خود را ببینند. در آن زمان تلاشهایى صورت گرفت تا مرزها از میان برداشته شود، یا با تسخیر یا با تخریب آنچه در آن سوى مرز قرار داشت; و آن چیز، خواه نژادهاى دیگر باشد یا اقوام همجوارى که با نظامهاى سیاسى یا سبکهاى هنرى جدید مخالفت مىورزیدند، خواه طبقات اجتماعى برتر باشد یا فروتر، یا شخصیتهایى که با مرزشکنى مجال بروز یافته بودند. چه بسا در هر فردى این میل اهریمنى هست کهمرزهاىخودراکاملامحوکند،تابهتنهایى همه چیز شود.
بنابراین، احساس مىکنم که به عنوان یک عالم الهیات وظیفه خود را به انجام نمىرساندم، اگر نکته دومى را اضافه نمىکردم: نخست اینکه در همه دیارها، و در ایالات متحده نیز، عواملى هستند که با آن نوع بىفرهنگى که توصیف آن رفت همخوانى دارند. این عوامل گهگاه، کما بیش با موفقیت، سر بر مىآورند، اما امروزه به صورتهاى جدید و با پیروان بسیار زیاد چهره کریه خود را نشان مىدهند. دومین نکتهاى که فقط با ترس و لرز، به عنوان کسى که در سالیانى از عمرش، برلین برایش نه تنها موطن، بلکه مفهومى دینى بود، مىگویم: هر سخنى درباره مرزشکنى گفتهام در مورد عبور از خطى که امروز عبور از آن براى جهان غرب از هرکار دیگر دشوارتر است، یعنى شکستن مرزى که ما را از شرق جدا مىکند، نیز صادق است. خطاست که تعلیم و تربیت، ادبیات و تبلیغات، مانع عبور غربیان از این مرز مىشوند; و این وضعى نیست که تنها در برلین برقرار باشد. از این گذشته، باید ببینیم که در ژرفاى جهان شرق چه مىگذرد، و درصدد برآییم که آن را از دیدگاهى انسانى - نه صرفا به قصد بحث و نزاع - درک کنیم; و اى کاش مىتوانستم این مطلب را با کسانى که آن سوى این خط هستند، در میان بگذارم.
غربیانى که مسئولیتهاى سیاسى و معنوى دارند، باید از این مطلب دفاع کنند که تعلیم و تربیت اقوام و ملتها تنها براى ترسیخ و تعمیق آنچه از آن خودشان است نافع نیست - هر چقدر هم که این ترسیخ و تعمیق مهم باشد - بلکه براى این هم هست که آنان را از مرز عبور دهد - از حیث علم، از حیث فهم، و از حیث مواجهه، ولو اینکه آنچه با آن مواجه مىشوند، در ظاهر فقط چیزى مخالف و ضد باشد. ترغیب به عبور از آنچه که صرفا از آن خود یک قوم و ملت است، همان چیزى است که تعلیم و تربیت مىتواند در جهت نیل به صلح ارائه کند; و از هر چیز دیگر مهمتر در این لحظه، آگاه ساختن اقوام و ملل از تاریخ است که معرفت تاریخى را با فهم تاریخى تثبیت مىکند و به هیچ وجه محدود و منحصرنیستبهکارهایىکهدرمدارسدربابتاریخمىشود.
بخش سوم
تا کنون درباره مرزشکنى گفتگو کردیم; اما مرز نه فقط چیزى است که باید از آن عبور کرد، بلکه چیزى است که باید آن را به ثمر رسانید. مرز یکى از ابعاد صورت است و صورت، هر چیزى را آن چه که هست، مىسازد. [اشاره دارد به قاعده فلسفى شیئیةالشىء بصورته: چیز بودن هر چیز به صورت آن است]. انسان و حیوان این امکان را به ما مىدهد که از انسانها چیزهایى مطالبه و درباره آنان چیزهایى اظهار کنیم که از حیوان نه مىتوان مطالبه کرد و نه توقع داشت. مرز بین انگلستان و فرانسه، رشد و تحول دو فرهنگ بزرگ و از اساس متفاوت را امکانپذیر ساخت و مرز بین دین و فلسفه، آزادى تفکر فلسفى و شور و شوق تسلیم دینى را امکانپذیر مىسازد. تحدید حدود [در اینجا مراد از definition معناى لغوى آن، یعنى تحدید است ab - grenzung ] است، و بدون آن درک یا تشخیص واقعیت امکانپذیر نیست.
هیچ فرهنگى به اندازه یونانیان از اهمیتخط مرزى آگاه نبوده است. افلاطون و اسلاف فیثاغورثىاش، هر چیز ایجابىاى را به امور محدود و هر چیز سلبىاى را به امور نامحدود نسبت مىدادند. فضا، حتى خود نفس محدود است. شمایل خدایان و معبدى که در آنها پیکر این خدایان را مىتراشند، همواره با معیار امور انسانى حد گذارى مىشوند. اندیشه حدگذار باید شور و شوقى را که انسان را به سوى امور نامحدودمىکشاند، محدود سازد. قهرمان تراژدى را که حد و مرز ذاتى را درهم مىشکند، خدایان - محافظان مرزها - به عقب مىرانند و نابود مىسازند. حدود و ثغور ذاتى آدمى، موضوع بحثسروشان غیب و راز بینان، تراژدى نویسان و فیلسوفان است. اینان مىخواهند انسان را از حدود و ثغور کاذبى که در عالم واقع دارد و زیاده از حد تنگ یا فراخاند، به حدود و ثغور ذاتىاش باز گردانند، چون حد و مرز ذاتى و حد و مرز واقعى برهم منطبق نمىشوند و حد و مرز ذاتى مطالبهگر است، حکم مىکند، و اهدافى فراسوى حد و مرز واقعى عرضه مىکند.
در میان نسل جوانتر، در ایالات متحده آمریکا و خارج از آمریکا در سالهاى اخیر مشکلى پدید آمده است که در نوشتهها و بحثها به کرات بدان پرداخته مىشود: «جستجوى هویت». جستجوى هویت، زبان حال دورهاى است که در آن بسیارى، نه فقط به تنهایى و به عنوان فرد، بلکه به عنوان عضو اجتماع ملى، فرهنگى و دینى، از یافتن حد و مرز ذاتى در درون و بیرون از حدود و ثغور واقعى موقتخود ناتوانند. چگونه افراد، اقوام و ملتها مىتوانند هویت و در نتیجه، حدود و ثغور حقیقىشان را، هنگامى که معنا و مقصود نهایىشان را در حدود و ثغور واقعى از دست مىدهند، بیابند؟ اینجا همان جایى است که مساله مرز و مساله صلح و آرامش درهم مىآمیزند. چون کسى که هویتخود و در نتیجه مرز سرشتخود را یافته است، لزومى نمىبیند که خود را محصور کند یا منفجر شود، او سرشتخویش را فعلیتخواهد بخشید. البته، در این فعلیتبخشى، همه آن مسائل مربوط به مرزشکنیها، باز مىگردند - اما این بار همراه با آگاهى از خود و از بالقوگى خودش. در همه زمانها و در همه مکانها، نوع بشر عهدهدار کارى شده که فراتر از سرشت ذاتى و حدود و ثغورش بوده است. مبلغان این نگرشها که تجربیات دینى، مکاشفات اساسى و نیز فرهنگهاى خلاق به آنان بستگى دارد، ازطریق قوانین و فرمانها به انحاء مختلف، حدود و ثغور ذاتى هر چیزى را که انسانى است، بیان کردهاند. این مبلغان وجدان فرد، یعنى نداى سرشت ذاتى او را بیان کرده و دیر زمانى به خلقیات گروههاى انسانى شکل بخشیدهاند، اما حق روند حیات در قالب قانون ادا نمىشود. سرشت ذاتى شامل هدف هم هست و واژههاى معادل مرز - نظیر واژه لاتین " finis " و واژه یونانى " telos " ، غالبابیانگر غایتى هم هستند که روند حیات به سوى آن در تکاپوست.
در نظر سقراط، آگاهى از این هدف، نداى روح محافظ و الهامگر او بود که حد و مرز ذاتى او را در تصمیم گیریهاى دشوار به اونشان مىداد. در مسیحیت، این آگاهى، از هدایتیافتگى دینى -یا به صورت پویندهترى- برانگیخته روحالقدس بودن است. در میان اقوام و ملل، این آگاهى، همانا وظیفه -آگاهى است، که در آن، هویت- و همراه با آن حد و مرز ذاتى -یک ملت آشکار مىشود. آثار و نتایج جهانى -تاریخى وظیفه آگاهى خارقالعادهاند. این آثار و نتایجبراى چند و چون صلح و آشوب در عالم روابط ملتها بسیار سرنوشتساز بودهاند. آگاهى رم از وظیفه خود، که ابلاغ اندیشه قانون بود، وحدت فرهنگ مدیترانهاى را به وجود آورد. وظیفه - آگاهى بنى اسرائیل، شالوده سه دین پیامبرانه غرب است. وظیفه - آگاهى امپراطورى آلمان وحدت دینى - سیاسى قرون وسطى را به وجود آورد. وظیفه - آگاهى ایتالیایى دربارهاى عهد رنسانس، نوزایى ( رنسانس) جهان غرب را از درون عهد باستان روحى و مسیحى، و وظیفه - آگاهى فرانسویان تمدن طبقههاى فرادست و آزادسازى شهروندان را و وظیفه - آگاهى روسها قبل و بعد از انقلاب بلشویکى، امید به نجات غرب را از انحطاط فرد باورانه از رهگذر وحدتى مبتنى بر دین یا ایدئولوژى به ارمغان آورد; و وظیفه - آگاهى آمریکاییان، باور به آغازى تازه و شور و نشاط یک جنگ صلیبى [دیگرى] را براى دستاورد همگانىاش به وجود آورده است. در همه این موارد، وظیفه - آگاهى یک قوم و ملت، حدود و ثغور ذاتىاش را یافته است و در صدد بر آمده است تا آنها را به صورت حدود و ثغور واقعى درآورد.
اما از این رهگذر، آن چیزى اتفاق افتاد که مسبب فقدان صلح و [وجود] تراژدى تاریخ جهان است. نیرویى که براى به ثمر رساندن هر چیز زندهاى لازم است، - در بعد سیاسى همچون بعد شخصى - این گرایش را دارد که خود را از قید آن هدفى که باید تامین کند، یعنى تحقق آن وظیفه، برهاند، و مراد از آن وظیفه این است که موجود زنده مستقل شود، و آنگاه واقعیتى را به وجود آورد که مخرب مرزها و مخالف طبیعت است. هر نیرویى شر نیست، نیرویى شر است که از قید حد و مرز ذاتى خودش رها شده باشد. چنین نیرویى زمانى که وظیفه - آگاهى، نیروى خلاقش را از دست داده باشد و گاهى نیز زمانى که وظیفه - آگاهى یکسره از دست مىرود، به نهایت قوت و شدت خود مىرسد.
به نظر مىرسد که در مورد آلمان سدههاى نوزدهم و بیستم، قضیه از همین قرار باشد. شکست آلمان از اواسط سده نوزدهم بدین سو، ناشى از این واقعیتبود که آلمان قدرت خود را گسترش داد، بى آنکه این قدرت در خدمت وظیفهاى قرار گیرد. آنچه بیسمارک Politik Real [سیاست واقعى] نامید، سیاست مبتنى بر قدرت و بدون وظیفه - آگاهى هدایتگرانه بود. و از این رهگذر، هیتلر توانستبه سهولت هر چه تمامتر [یعنى چنان آسان که گویى خدا مىخواست کارى را انجام دهد] وظیفه - آگاهى نژادى نامعقولى را به گروههاى وسیعى از مردم آلمان القا کند - صورت ظاهرى کاذب و فریبنده و در عین حال مؤثر از گسترش قدرتى که هیچ وظیفه - آگاهى واقعىاى هدایتش نمىکرد.
صلح و آرامش در جایى امکانپذیر است که قدرت در خدمت وظیفه - آگاهى اصیل قرار گیرد و شناختحد و مرز ذاتى، نفوذ حدود و ثغور واقعى را محدود سازد. این واقعیت که این اساس و شالوده سیاست پذیرفته نشد، منشا فقدان صلح در آلمان قرن بیستم است. هدف همه تلاشهاى صلحجویانه در ادبیات و سیاست، باید این باشد که آن اساس و شالوده از نو پذیرفته شود. از مذاکرات صلح اجتناب ورزیم، که چون مددکار نمىتوانند بود، ضرر مىزنند، چرا که تاریخ جهان عمیقا در کارهاى اهریمنى ریشه دارد. قانون باورى صلح طلبانه مقتضى پایبندى محکم و بى قید و شرط به مرزهاست، به همان صورتى که در واقع امروزه رسم شدهاند. این قانون باورى صلح طلبانه، پویایى تاریخ جهان و تاثیر خلاقانه و اصلاحگر مرز ذاتى را به دست فراموشى مىسپارد.
از این مطلب، اشکال دومى به تعلیم و تربیتسیاسى آلمان و در نهایتبه خود سیاست وارد مىآید. اولین اشکال این بود: سوق دادن به مرز شکنى، یعنى عبور از حد و مرز واقعى و غلبه بر دلواپسى نسبتبه آن چیزى که در طرف دیگر قرار دارد. دومین اشکال این است: سوق دادن به پذیرش حد و مرز ذاتى خود و در پرتو آن داورى درباره ارزش بیشتر یا کمتر حدود و ثغور واقعى. در این پرتو، حد و مرزهاى تنگ سیاسى ممکن استبیشتر از حد و مرزهاى گشادهتر مناسب حال یک قوم و ملتباشند. مرزهاى مختلف ممکن است نشان دهنده اجزاى یک گروه انسانى باشند، که در ذات تاریخى گروه وحدت زبانى دارند، ولى وحدت سیاسى ندارند. پذیرش مرزهاى تنگ مىتواند در جلو بردن ذاتى و نیز مسیرى که در امتداد آن ملتى هویتش را کشف و حفظ کند، جامعتر باشد. این قضیه بارها در جریان تاریخ به اثبات رسیده است و امروز ما در لحظه تاریخىاى قرار گرفتهایم که در آن تحقق مرزهاى ذاتى در مورد بیشتر سرزمینها، دست کم در جهان غرب، بستگى به آن دارد که این سرزمینها، خود را وقف مرزهاى واقعى جامعتر سازند.
آیا مرزهاى کاملا جامعى وجود مىتواند داشت؟ نظرا بلى; زیرا حدود و ثغور ذاتى همه گروههاى انسانى در مرزهاى ذاتى انسانیت منطوى است. هویت هر گروه واحد، تجلى هویت انسانیت و تجلى سرشتحیات انسانى است; اما امروزه اوضاع و احوال در مورد مرزهاى واقعى فرق مىکند. مرزهاى واقعى را یکى از عمیقترین انشقاقها در تاریخ جهان رسم کرده است، یعنى انشقاق بین شرق و غرب به معناى سیاسى، که هم شامل اراده معطوف به قدرت و هم شامل -وظیفه آگاهى است. - در واقع وظیفه آگاهىاى که در هر دو خصیصه انحصارطلبى دارد و بنابراین، با در نظر گرفتن اوضاع وشرایط تکنولوژى معاصر: نوع بشر را به خود ویرانگرى تهدید مىکند.
بخش چهارم
این مطلب به عمیقترین و تعیین کنندهترین مشکلات خط مرزى مىانجامد. همه حیات یک مرز مشترک دارد: کرانمندى. واژه لاتین " finis " هم به معناى «مرز» است و هم به معناى «انتها».
مرز نهایى [به ترتیب] پشت هر مرز دیگر قرار دارد و به مرز دیگرى صبغه ناپایدارى مىبخشد. ما همواره روى این خط مرزى قرار داریم، اما هیچ کس را یاراى گذشتن از آن نیست. تنها یک موضع نسبتبه آن هست و آن هم موضع پذیرش است. این امر درباره افراد، گروهها، خانوادهها، نژادها، و اقوام و ملل صادق; است اما هیچ امرى دشوارتر از پذیرش آخرین مرز گذرناپذیر نیست. هر چیز کرانمند گرایش به این دارد که خود را تا ناکرانمندى بگسترد. فرد مىخواهد که حیات خود را تا بىنهایت ادامه دهد، و در بسیارى از دیارهاى مسیحى نشین، در درون و بیرون دستگاههاى دینى مسیحى، خرافهاى شکل گرفته است که حیات جاویدان را به غلط، به دیمومت [ ماندگارى] بى انتها سوء تفسیر مىکند و نمىفهمد که ناکرانمندى امر کرانمند مىتواند رمز دوزخ باشد. به همین نحو، خانوادهها به قبول کرانمندى زمانى و مکانىشان تن در نمىدهند و همدیگر را در نبردى دو جانبه براى از میان برداشتن این مرز از پاى در مىآورند. اما مهمترین مساله براى امکان [برقرارى] صلح، این است که ملتها کرانمندى خودشان - یعنى کرانمندى زمانى، مکانى، و کرانمندى قدر و ارزششان - را بپذیرند.
وسوسه عدم پذیرش کرانمندى، و ارتقاى نفس خود به مرتبه ذات نامشروط، یعنى ذات الهى، در سرتاسر تاریخ سریان دارد. هر کسى که به دام این اغوا بیفتد، خود و دنیاى خویش را به نابودى مىکشاند. از این روست که پیامبران اقوام را و بالاتر از همه، قوم خود را محکوم مىکردند و از اینروست که مرثیههایى که در آوازهاى دسته جمعى یونانیان مىآمد، نسبتبه عجب و نخوت نوع بشر هشدار مىداد. اینجاست که باید از نظام مطلق باورى سیاسى عصرمان این توصیف را به دست دهیم که: آنها مخوفترین مظاهر نیروهاى اهریمنى و مخرب نهفته در اعماق [وجود] آدمى هستند. همه قدرتهاى روزگاران گذشته که انسانها را قربانى خود مىکردند، روى هم رفته، مجموع تعداد قربانیانى که گرفتهاند از حد حساب و شمار بیرون است.
و بار دیگر انسانیت در برابر وسوسهاى شیطانى قرار مىگیرد - یعنى اینکه در یک لحظه تاریخى عمل آفرینش را که در طى میلیونها سال آدمى را به عرصه وجود آورده است، به عقب بازگرداند. هیچ گروه انسانىاى نیست که حق داشته باشد به خاطر مرزهاى خودش کارى را شروع کند که ادامه آن ناگزیر به نابودى خودش و هر واقعیت انسانى دیگرى مىانجامد. معکوس کردن عمل الهى آفرینش، یک نوع مرزشکنى شیطانى و شورش و طغیانى بر ضد مبناى الهى هستى ما و هدفى است که خدا براى هستى ما تعیین کرده است. مقاومت در برابر تلاش در جهت کنار گذاشتن همه حدود و ثغور چیز دیگرى است; این مقاومت ضرورى است، زیرا باید نشان داد که آن [کس] که آغازگر چیزى است، صاحب اختیار مرگ و زندگى همه بشریت نشده است، بلکه خودش گرفتار فروپاشىاى است که مسبب آن است.
هیچ چیز کرانمندى نمىتواند از مرز میان کرانمندى و بىکرانگى عبور کند; اما امر دیگرى امکانپذیر است. ذات ابدى مىتواند از جانب خودش، از مرز بگذرد و به امر کرانمند برسد. اگر امر کرانمند حد و مرز ذات ابدى مىبود، این ذات ابدى نمىبود. همه این ادیان به این مرزشکنى گواهى مىدهند، ادیانى که درباره آنها مىگوییم که قانون و احساس وظیفه را به اقوام و ملل ابلاغ مىکنند. این ادیان عوامل کمال بخشىاند که از ناحیه موجود نامحدود، موجود قانونگذار، بنیانگذار و هدایتگر همه موجودات آمدهاند و صلح و آرامش را امکانپذیر مىسازند. این ادیانند که از تنگناها به عبور از مرز رهنمون مىشوند. این ادیانند که وظیفه - آگاهى مىبخشند و از این رهگذر خط مرزى ذاتى را از میان کلاف سردرگم خطوط مرزى واقعى آشکار مىسازند. این ادیانند که ما را از اینکه آرزوى هجوم به آخرین خط مرزى، یعنى مرز ذات ابدى را در سر بپروریم، بر حذر مىدارند. این عوامل کمال بخش همیشه دستاندرکارند; اما تنها هنگامى مىتوانند منشا اثر باشند که خودمان پذیراى آنها باشیم; و آرزوى من براى مردم آلمان، که خود از آنانم و آنان را به خاطر این افتخارى که نصیبم کردهاند سپاسگزارم، این است که آلمان همیشه خود را پذیرا نگاه دارد، مرز ذاتى و وظیفهاش را بشناسد و مرزهاى واقعىاش را رفته رفته احراز کند.