رابطه نفس و بدن
آرشیو
چکیده
متن
ارتباط بین نفس و بدن همواره مورد تصدیق فلاسفه بوده است، چرا که دیدن، شنیدن، به خاطر سپردن به یاد آوردن، فکر کردن، شاد شدن و غمگین شدن و لذت بردن و... در عین حال که امورى روانى مىباشند، بدن در تحقق آنها نقش بسیار مهمى ایفا مىکند، به گونهاى که اگر این تاثیر و تاثر عصبى و غددى و ماهیچهاى نباشد، تحقق این امور روانى امکانپذیر نیست. همانطور که امور روانى نیز تاثیر بسیار زیادى در بدن و ارگانیسم انسانى دارد و روانشناسان و فیلسوفان به آن اشاره نمودهاند. مثلا هیجانات مثبت و منفى انسان در رشد و سلامت و یا ناسلامتى بدن نقش بسیار مهمى ایفا مىکنند، هیجانات منفى به ضعف اعصاب و ناهنجاریهاى گوارشى مىانجامد، و یا به برخى دیگر از دستگاههاى بدن آسیب مىرساند.در مقابل هیجانات مثبت در نشاط بدن و سلامت آن نقش خوبى را بازى مىکند. پس تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن همواره مورد توجه فیلسوفان بوده و حتى کسانىچونافلاطوننیزبهاینحقیقتاشارهواقرارنمودهاند.
شیخالرئیس نیز در کتابهاى مختلف فلسفىاش به این حقیقت اشاره مىکند، و روشن مىکند که چگونه رفتارهاى ارادى و اختیارى موجب ملکات نفسانى مىگردند، و یا چگونه توجه به ساحت قدس خداوندى و توجه به عظمت و جبروت او، بدن را تحت تاثیر قرار مىدهد و گاه لرزه به اندام مىاندازد.
کیفیت ارتباط نفس با بدن
همانطور که یادآور شدیم نفس، کمال ارتباط را با بدن دارد، ارتباطى بین محکم و مستحکم، و این ارتباط، ارتباطى است دو طرفه و طبیعى. از طرف دیگر هر یک از ما وجدانا مىیابد که ذات و حقیقت او یکى است و نه امور کثیر; و در عین حال مىداند که خود مىاندیشد، درک مىکند، احساس مىکند، نسبتبه چیزى تمایل مىیابد، و یا نسبتبه چیزى نفرت پیدا کرده، غضبناک مىشود. مکانمند است و داراى حرکت و سکون است، و بالاخره خود مىاندیشد و خود مىخواهد و انجام مىدهد، خود خسته مىشود و استراحت مىکند، خود لذت مىبرد و خود رنج مىکشد و...
از این رو این سؤال به طور جد مطرح مىشود که پیوند بین نفس و بدن و ارتباط متقابل بین این دو، چگونه ممکن است، با اینکه نفس یک واقعیت غیرمادى است و بدن واقعیت مادى؟ و به دیگر سخن چگونه مىتوان بین دو جوهر متباین -بدن و نفس- اینگونه ارتباط محکم و مستحکم برقرار شود و سؤال جدیتر این است که ما وحدت خود را تجربه مىکنیم، چگونه ممکن استبین جوهر مادى و غیر مادى یک چنین وحدتى ایجاد شود؟ و به عبارت دیگر آیا این معقول و قابل فهم است که بین دو شىء مادى خارجى، یک وحدت و یا اتحاد حقیقى ایجاد شود؟ مثلا عنصر ایدروژن با عنصر اکسیژن با وضع و مقدار خاصى ترکیب مىشوند و آب پدید مىآید، لیکن اتحاد و وحدت دو شىء، که یکى از سنخ اشیاى مادى است و دیگرى از سنخ اشیاى غیرمادى، چگونه ممکن است؟
در اینجا لازم استببینیم این مشکل با مبانى فیلسوفان و یا کسانى که به گونهاى این بحث را مطرح کردهاند چگونه قابل حل است. بحث را یا بیان نظر افلاطون، ارسطو، و فیلسوفان مشاء اسلامى و صدرالمتالهین پى مىگیریم: 1 - افلاطون نفوس انسانى را در جهانى پیش از این جهانمادى،موجوددانسته،وآنراجوهرىمستقلبهحساب آورده که بر اثر عجز یا خطایى، از آن جهان به این جهان هبوط نموده...وبه ابدان انسانى تعلق پیدا کرده است.
افلاطون با اینکه در برخى کلماتش به تعامل بین نفس و بدن اشاره مىکند، لیکن براساس دیدگاه خاص او و ثنویتى که قائل است، نمىتوان ارتباط طبیعى نفس و بدن را توجیه نمود، و ارتباط و پیوستگى متقال بین آن دو را تعیینکردوبالاخرهوحدتواتحادنفسوبدنراتوضیحداد.
2 - ارسطو معتقد است هر یک از جواهر و حقایق طبیعى از دو جوهر غیر مستقل تشکیل شدهاند: ماده (هیولى) و صورت. او مىگوید نفس، صورت براى جسم یا بدن است، که با اتحاد آن با بدن و جسم، حیاتمند مىشود، و آثار حیاتى خاصى را نمودار مىسازد. هرچند بنابر مبناى ارسطو ارتباط بین نفس و بدن ارتباطى طبیعى تلقى مىشود و اینطور نیست که او براى نفس به جوهریتى مستقل و جدا قائل شده باشد که نتوان اتحاد نفس و بدن (یا جسم) را تعیین کرد، لیکن این نکته در کلماتش روشن نیست که آیا او براى انسان به نفسى غیرمادى باور دارد یا نه؟ از این رو بین شارحان کلام ارسطو نیز اختلاف وجود دارد که آیا او به حقیقت غیرمادى در انسان معتقد استیا خیر؟ از این رو یا واقعا او به تجرد نفس انسانى باور دارد، که در این صورت مىتوان از او سؤال کرد که چگونه موجودیت غیر مادى مىتواند صورت براى جسم و یا بدن مادى باشد، و با آن اتحاد پیدا کند به گونهاى که هم موجودیت مادى حفظ شود و هم موجودیت غیرمادى؟
و در صورتى که او به تجرد نفس انسانى معتقد نباشد -هرچند در این صورت بین مبنا و بناى او هماهنگى خواهد بود، و دیگر اشکالى بر او وارد نخواهد شد - لیکن این نظر با آنچه فلاسفه اسلامى برآنند و براهین قاطع عقلى آن را اثبات نموده است، سازگارى ندارد و مشکل آنها را نمىتواند حل کند. البته لازم به توضیح است که فلاسفه اسلامى از فارابى گرفته تا ملاهادى سبزوارى، تجرد نفس را به ارسطو نسبت دادهاند، لیکن این راى بنابر این تلقى بوده است که کتاب اثولوجیا از ارسطو است، لیکن امروزه اثبات شده که این کتاب از او نیست.
3 - فلاسفه اسلامى (مشاء)، نفس انسانى را مجرد و غیرمادى مىدانند، و مىگویند زمانى که جنین در رحم مادر رشد لازم را نمود، به گونهاى که داراى امکانات و ابزار لازم براى نفس شد، از سوى خداوند به آن نفسى اعطا مىشود و از این به بعد، نفس براى بدن تدبیر مىکند. از این رو آنها نفس را حادث و از آغاز وجودش آن را مجرد مىدانند. آنان نفس را در اصل وجودش نیازمند به ماده نمىدانند، لیکن در استکمالش آن را محتاج به بدن مىدانند و در تعاریفشان گاهى از نفس به عنوان کمال اول یاد مىشود. یعنى کمالى که نوعیت نوع، به آن بستگى دارد و گاهى به عنوان صورت یاد مىشود که از اتحاد آن با جسم، وجود انسان شکل مىگیرد، البته تاکید مىکند که طرح عنوان صورت، به معنى مادى بودن آن نیست.
لیکن به نظر مىرسد که مشکل اتحاد حقیقى بین نفس و بدن، و ارتباط و پیوستگى طبیعى بین آنها را با توجه به اینکه نفس داراى موجودیتى است غیرمادى، و جسم داراى موجودیتى است مادى، همچنان به حال خود باقى است و این سؤال مطرح است که چگونه ممکن استبین دو سنخ موجود (مادى، غیرمادى) وحدت یا اتحاد، و بالاخره ارتباط و تعامل طبیعى ایجاد شود؟
4 - صدر المتالهین در بیان کیفیت وابستگى نفس به بدن مقدمهاى را بیان مىکند و در آن، انواع وابستگیها را توضیح مىدهد و بالاخره نظر خود را در نوع و کیفیت وابستگى نفس به بدن، تشریح مىکند. او مىگوید: وابستگى نفس به بدن مانند وابستگى ماهیتبه وجود، ممکن به واجب، عرض به جوهر و یا صورت و یا صورت به ماده نیست و همچنین وابستگى نفس به بدن آنطور که جمهور فلاسفه اسلامى مىپندارند که نفس فقط براى استکمال خود به بدان نیازمند است نیست، بلکه وابستگى نفس به بدن در اصل وجود و تشخص است، ولى در بقا به آن وابستگى و نیازى ندارد، هرچند در استکمال نیز به بدن نیاز دارد; زیرا نفس در آغاز داراى کمال و فعلیتى براى ماده مىباشد، و خود مادى است و به ماده نیازمند است، سپس در جریان حرکت جوهرى به کمالات بالاترى دست مىیابد، و بالاخره این حرکت ادامه مىیابد تااینکهبهکمالوفعلیتى که برتر از امور مادى است مىرسد.
براى توضیح نظر صدرالمتالهین، توجه به شش اصل، فهم مطلب را تا اندازهاى روشن مىسازد: 1 - براهین فلسفى، تجرد نفس انسان را در مقطع خاص اثبات مىکند، و از اثبات تجرد آن قبل از آن مقطع عاجز است و آن مقطعى است که ادراک براى انسان اثبات شود، و یا انسان بتواند خود را با علم حضورى دریابد.
2 - در مقطعى از تکون انسان، به علت ضعف وجودى نمىتوان براى آن تجردى اثبات نمود، و براهین هم از اثبات تجرد در این مرحله عقیم ماندهاند و از این رو حکم به مادیت آن مىشود.
3 - نطفهاى که در رحم مستقر شده، از آنجاکه داراى آثار حیاتى از قبیل رشد، تغذیه، و تولید مثل است داراى نفس مىباشد، البته نه نفس مجرد بلکه نفس مادى، که در پرتوى این کمال است که نطفه اینگونه حیاتمند شده و آثار حیاتى از او ظاهر گردیده است.
گرچه صدرالمتالهین در این مرحله تصریح مىکند که نطفه داراى صورت نوعیه در حد معدنى است وکمکم به مرحلهاى مىرسد که داراى نفسى در حدنفس نباتى مىشود و این روند همچنان ادامه دارد، لیکن باتوجه به یافتههاى علمى موجود مىتوان گفت که نطفه داراى نفس ضعیفى است، چرا که همه آثار حیاتى را داراست، و این روند تکاملى ارامه مىیابد تا به تجرد دستیابد، از این رو اگرصدرالمتالیننیزبود یک چنین حکمى را روامىداشت.
4 - نهتنها ظواهر و نمودهاى طبیعت همواره در تغیرند و داراى حرکت مىباشند، بلکه ذوات و جواهر آنها نیز در حرکت است و حرکت استکمالى در جوهر و ذات اشیاى داراى حیات، به خوبى براى همه قابل فهم است، و نیاز چندانى به استدلالات پیچیده فلسفى نیست.
5 - موجود در سیر حرکت استکمالى چیزى را از دست نمىدهد، بلکه تدریجا بر امکانات وجودىاش افزوده مىگردد و کمالات قبلى خود را در ترکیب و ساختار عالىترى حفظ مىکند.
6 - کمالاتى را که موجودات در سیر حرکت استکمالى به دست مىآورند، هر چند امکانات داخلى و شرایط خارجى در پیدایش آنها نقش لازم را به عهده دارند، لیکن آن کمالات به طور مستمر از عوالم بالاتر افاضه مىکردند و علل داخلى و شرایط خارجى، نقش علت مادى و یا علت اعدادى را به عهده دارند.
با توجه به اصول یاد شده، نظریه صدرالمتالهین را در کیفیت ارتباط نفس و بدن، پى مىگیریم. ملاصدرا مىگوید: از آنجا که چنین در مراحل آغازین تکونش از حیات و حیاتمندى برخوردار است، پس داراى نفس است، لیکن نفس مادى و نقش آن این است که وحدت و انسجام این واقعیت را تامین مىکند، و عالیترین کمال و محقق موجودیت این موجود است و همواره در حال رشد و حرکت استکمالى است، و دیگر اجزا نیز در پرتو آن استکمال پیدا مىکنند، لیکن به طور هماهنگ و منسجم. این جریان همین طور ادامه مىیابد و لحظهها و ساعتها و روزها را پشتسر مىگذارد و همچنین به کمال و استکمال خود ادامه مىدهد تا اینکه به کمالى دست مىیابد که از نظر جوهرى با دیگر کمالات اختلاف اساسى دارد و آن کمال تجردى است.
به تعبیر دیگر، اولین شکوفههاى تجرد در این واقعیت جنینى جوانه مىزند، و این روند همچنین ادامه مىیابد، تا جنین به دنیا بیاید و همینطور... لیکن نباید فراموش کرد که در این جریان، فعلیتها از دست نمىروند، بلکه کمالى عالیتر در این سیر حرکت تحقق مىیابد. از این رو نباید این اشکال رانیز مطرح کرد که فیزیکدانان مىگویند بر انرژى عالم طبیعت کم شده و به موجودى مجرد تبدیل گردد.
همچنین نباید پنداشت که چگونه ممکن است ماده و سیر حرکت آن، علتبراى تحقق موجودى غیرمادى باشد، زیرا همانطور که یادآور شدیم اصولا کمالات، معلول فعل و انفعال موجود در درون ماده نمىباشند، چه رسد به کمالات غیر مادى، بلکه فعل و انفعال درونى واقعیت مادى و همچنین شرایط خارجى، علت مادى و اعدادى براى کمالات یاد شدهاند و نه علت فاعلى.
پس صدرالمتالهین، ماده و سیر و حرکت ماده را سکویى طبیعى براى تحقق این کمال تجردى مىداند، لیکن وقتى این حرکتبه کمال تجردى انجامید و موجودیتى غیر مادى تحقق یافت، از این جهت که این موجودیتبالاتر از ماده و مرز آن است، با تباهى و فساد ماده از بین نمىرود، هر چند نفس در جهت استکمال خود تا وقتى که خود تا وقتى که در این جهان است و در آن زندگى مىکند به ماده و جسم نیازمند است، هر چند در اصل بقاى خود به ماده و جسم نیازى نداشت.
در حقیقت صدرالمتالهین با فارابى و ابن سینا و پیروان آنان در این جهت موافق است که نفس در جهت استکمال خود به ماده نیازمند است، ولى او مىگوید: نیاز نفس به بدن تنها در جهت استکمال نیست، بلکه نفس در اصل وجود خود به ماده نیازمند است. زیرا آنان مىگفتند نفس در اصل تحقق و موجودیتش (در حالىکه بدن آمادگى پذیرایى او را داشته باشد) نیاز و احتیاجى به ماده ندارد، بلکه تنها به خاطر استکمالش به بدن تعلق مىگیرد.
با توجه به آنچه در این بحثیادآور شدیم، نکاتزیرروشن مىشود: 1 - نفس حادث است و قدیم نیست، زیرا در جریان حرکت ماده تحقق یافته است.
2 - نفس در آغاز مادى بوده و در جریان حرکت جوهرى به تجرد راه یافته است،پس بر خلاف آنچه که ابن سینا و فارابى معتقد بودند که نفس «روحانیة الحدوث» است، صدرالمتالهین مىگوید: «نفس جسمانیه الحدوث و روحانیة البقاء» است، یعنى نفس در آغاز جسمانى و مادى بوده و در بقا و جریان حرکت جوهرى به تجرد و روحانیت رسیده است. از این رو هویت این واقعیت تجردى به گونهاى است که باید در جریان حرکت جوهرى ماده حاصل شود، مانند یک شاخه گل که اگر بخواهد وجود یابد باید دانهاى باشد تا بوته گلى حاصل آید و کمکم آن بوته به گل بنشیند، و گرنه آن دیگر گل طبیعى نیست، با توجه به این تبیین، دیگر نیازى به براهین فلسفى براى ابطال تناسخ نداریم، بلکه این، خود دلیلى بر ابطال تناسخ مىشود. همانطور که نیازى به ابطال قدم نفس نداریم، بلکه این خود نه دلیل بر حدوث نفس است، زیرا اصولا هویت نفس هویتى نیست که بتواند قبل از بدن موجود باشد.
3 - نفس انسانى داراى یک حقیقت است که داراى مراتب مختلفى مىباشد، و مرتبه یا مراتبى از آن مادى است، احکام مادى بر آن حاکم است، و مرتبه یا مراتبى از آن مجرد است که احکام غیر مادى بر آن حاکم است. از آنجا که نفس یک حقیقت است، و مرتبه تجرد، متحد با مرتبه مادى است، و در ماده تحول و تکامل راه دارد، پس تکامل و استکمال در نفس نیز راه مىیابد، که اثر این چنین نبود، استکمال نفس ممکن نبود.
4 - آنگاه که نفس به تجرد رسید، با از بین بدن از بین نخواهد رفت، پس نفس انسان باقى است و با متلاشى شدن بدن، نفس یا روح از بین نمىرود.
در پایان مناسب استبه نکته دیگرى که از مبانى و برخى صدرالمتالهین(ره) به دست مىآید، اشاره کنیم و آن این است که در آغاز دستیابى انسان به بعد تجردى، رشد تکامل سریع انسان هم در بعد زیستى و هم در بعد تجردى است که در این جهت، ارتباط با محیط بخصوص محیط اجتماعى نقش مهمى را در این استکمال ایفا مىکند. کمکم استکمال در بعد زیستى متوقف مىشود و رفتارهاى ارادى و اختیارى، موجب استکمال نفس غیر مادى مىشوند، و انسان در جهت ثبتیا منفى به کمال خود راه مىیابد، تا اینکه به طور طبیعى نفس بهره خود را از بعد مادى خود دریافت مىکند. در این صورت تعلقش را به بدن کمتر نموده و این، زمینه را براى پیرى و بالاخره فرتوتى فراهم مىسازد، تا آنکه یکباره آن را به طور کلى رها مىسازد و مرگ طبیعى اتفاق مىافتد.
پس اینطور نیست که بدن، نفس مجرد را رها کند، بلکه این نفس مجرد که دیگر نیازى به بدن ندارد آن را رها مىسازد، درست مثل پوسته بادام که در آغاز، عامل حفظ حیات بادام است و آنگاه که بادام در زمین کاشته مىشود آب و مواد غذایى و هوا و انرژى را به طور متناسب در آن منتقل مىسازد، آن مغز رشد مىکند و کمکم آن پوسته را جواب مىکند، و در یک مقطع آن را مىشکند و جوانه از آن خارج مىشود.
با توجه به آنچه اشاره شد، دیگر انسان با مرگ چیزى را از دست نمىدهد، و آنچه مىباید از بدن استفاده نموده است. البته تبیین یاد شده مربوط به مرگ طبیعى است، و در مرگهاى غیرطبیعى مثل آنچه در اثر سوانح و غیره اتفاق مىافتد این زمینه استکمال از دست نفس مجرد گرفته مىشود. دیدن هم قابلیت ارتباط خود را با نفس مجرد از دست مىدهد و در نتیجه ارتباط نفس مجرد از بدن قطع مىشود، و مرگ اتفاق مىافتد.