آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۱۱

چکیده

متن

ارتباط بین نفس و بدن همواره مورد تصدیق فلاسفه بوده است، چرا که دیدن، شنیدن، به خاطر سپردن به یاد آوردن، فکر کردن، شاد شدن و غمگین شدن و لذت بردن و... در عین حال که امورى روانى مى‏باشند، بدن در تحقق آنها نقش بسیار مهمى ایفا مى‏کند، به گونه‏اى که اگر این تاثیر و تاثر عصبى و غددى و ماهیچه‏اى نباشد، تحقق این امور روانى امکان‏پذیر نیست. همانطور که امور روانى نیز تاثیر بسیار زیادى در بدن و ارگانیسم انسانى دارد و روانشناسان و فیلسوفان به آن اشاره نموده‏اند. مثلا هیجانات مثبت و منفى انسان در رشد و سلامت و یا ناسلامتى بدن نقش بسیار مهمى ایفا مى‏کنند، هیجانات منفى به ضعف اعصاب و ناهنجاریهاى گوارشى مى‏انجامد، و یا به برخى دیگر از دستگاههاى بدن آسیب مى‏رساند.در مقابل هیجانات مثبت در نشاط بدن و سلامت آن نقش خوبى را بازى مى‏کند. پس تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن همواره مورد توجه فیلسوفان بوده و حتى کسانى‏چون‏افلاطون‏نیزبه‏این‏حقیقت‏اشاره‏واقرارنموده‏اند.
شیخ‏الرئیس نیز در کتابهاى مختلف فلسفى‏اش به این حقیقت اشاره مى‏کند، و روشن مى‏کند که چگونه رفتارهاى ارادى و اختیارى موجب ملکات نفسانى مى‏گردند، و یا چگونه توجه به ساحت قدس خداوندى و توجه به عظمت و جبروت او، بدن را تحت تاثیر قرار مى‏دهد و گاه لرزه به اندام مى‏اندازد.
کیفیت ارتباط نفس با بدن
همانطور که یادآور شدیم نفس، کمال ارتباط را با بدن دارد، ارتباطى بین محکم و مستحکم، و این ارتباط، ارتباطى است دو طرفه و طبیعى. از طرف دیگر هر یک از ما وجدانا مى‏یابد که ذات و حقیقت او یکى است و نه امور کثیر; و در عین حال مى‏داند که خود مى‏اندیشد، درک مى‏کند، احساس مى‏کند، نسبت‏به چیزى تمایل مى‏یابد، و یا نسبت‏به چیزى نفرت پیدا کرده، غضبناک مى‏شود. مکانمند است و داراى حرکت و سکون است، و بالاخره خود مى‏اندیشد و خود مى‏خواهد و انجام مى‏دهد، خود خسته مى‏شود و استراحت مى‏کند، خود لذت مى‏برد و خود رنج مى‏کشد و...
از این رو این سؤال به طور جد مطرح مى‏شود که پیوند بین نفس و بدن و ارتباط متقابل بین این دو، چگونه ممکن است، با اینکه نفس یک واقعیت غیرمادى است و بدن واقعیت مادى؟ و به دیگر سخن چگونه مى‏توان بین دو جوهر متباین -بدن و نفس- اینگونه ارتباط محکم و مستحکم برقرار شود و سؤال جدیتر این است که ما وحدت خود را تجربه مى‏کنیم، چگونه ممکن است‏بین جوهر مادى و غیر مادى یک چنین وحدتى ایجاد شود؟ و به عبارت دیگر آیا این معقول و قابل فهم است که بین دو شى‏ء مادى خارجى، یک وحدت و یا اتحاد حقیقى ایجاد شود؟ مثلا عنصر ایدروژن با عنصر اکسیژن با وضع و مقدار خاصى ترکیب مى‏شوند و آب پدید مى‏آید، لیکن اتحاد و وحدت دو شى‏ء، که یکى از سنخ اشیاى مادى است و دیگرى از سنخ اشیاى غیرمادى، چگونه ممکن است؟
در اینجا لازم است‏ببینیم این مشکل با مبانى فیلسوفان و یا کسانى که به گونه‏اى این بحث را مطرح کرده‏اند چگونه قابل حل است. بحث را یا بیان نظر افلاطون، ارسطو، و فیلسوفان مشاء اسلامى و صدرالمتالهین پى مى‏گیریم: 1 - افلاطون نفوس انسانى را در جهانى پیش از این جهان‏مادى،موجوددانسته،وآن‏راجوهرى‏مستقل‏به‏حساب آورده که بر اثر عجز یا خطایى، از آن جهان به این جهان هبوط نموده...وبه ابدان انسانى تعلق پیدا کرده است.
افلاطون با اینکه در برخى کلماتش به تعامل بین نفس و بدن اشاره مى‏کند، لیکن براساس دیدگاه خاص او و ثنویتى که قائل است، نمى‏توان ارتباط طبیعى نفس و بدن را توجیه نمود، و ارتباط و پیوستگى متقال بین آن دو را تعیین‏کردوبالاخره‏وحدت‏واتحادنفس‏وبدن‏راتوضیح‏داد.
2 - ارسطو معتقد است هر یک از جواهر و حقایق طبیعى از دو جوهر غیر مستقل تشکیل شده‏اند: ماده (هیولى) و صورت. او مى‏گوید نفس، صورت براى جسم یا بدن است، که با اتحاد آن با بدن و جسم، حیاتمند مى‏شود، و آثار حیاتى خاصى را نمودار مى‏سازد. هرچند بنابر مبناى ارسطو ارتباط بین نفس و بدن ارتباطى طبیعى تلقى مى‏شود و اینطور نیست که او براى نفس به جوهریتى مستقل و جدا قائل شده باشد که نتوان اتحاد نفس و بدن (یا جسم) را تعیین کرد، لیکن این نکته در کلماتش روشن نیست که آیا او براى انسان به نفسى غیرمادى باور دارد یا نه؟ از این رو بین شارحان کلام ارسطو نیز اختلاف وجود دارد که آیا او به حقیقت غیرمادى در انسان معتقد است‏یا خیر؟ از این رو یا واقعا او به تجرد نفس انسانى باور دارد، که در این صورت مى‏توان از او سؤال کرد که چگونه موجودیت غیر مادى مى‏تواند صورت براى جسم و یا بدن مادى باشد، و با آن اتحاد پیدا کند به گونه‏اى که هم موجودیت مادى حفظ شود و هم موجودیت غیرمادى؟
و در صورتى که او به تجرد نفس انسانى معتقد نباشد -هرچند در این صورت بین مبنا و بناى او هماهنگى خواهد بود، و دیگر اشکالى بر او وارد نخواهد شد - لیکن این نظر با آنچه فلاسفه اسلامى برآنند و براهین قاطع عقلى آن را اثبات نموده است، سازگارى ندارد و مشکل آنها را نمى‏تواند حل کند. البته لازم به توضیح است که فلاسفه اسلامى از فارابى گرفته تا ملاهادى سبزوارى، تجرد نفس را به ارسطو نسبت داده‏اند، لیکن این راى بنابر این تلقى بوده است که کتاب اثولوجیا از ارسطو است، لیکن امروزه اثبات شده که این کتاب از او نیست.
3 - فلاسفه اسلامى (مشاء)، نفس انسانى را مجرد و غیرمادى مى‏دانند، و مى‏گویند زمانى که جنین در رحم مادر رشد لازم را نمود، به گونه‏اى که داراى امکانات و ابزار لازم براى نفس شد، از سوى خداوند به آن نفسى اعطا مى‏شود و از این به بعد، نفس براى بدن تدبیر مى‏کند. از این رو آنها نفس را حادث و از آغاز وجودش آن را مجرد مى‏دانند. آنان نفس را در اصل وجودش نیازمند به ماده نمى‏دانند، لیکن در استکمالش آن را محتاج به بدن مى‏دانند و در تعاریفشان گاهى از نفس به عنوان کمال اول یاد مى‏شود. یعنى کمالى که نوعیت نوع، به آن بستگى دارد و گاهى به عنوان صورت یاد مى‏شود که از اتحاد آن با جسم، وجود انسان شکل مى‏گیرد، البته تاکید مى‏کند که طرح عنوان صورت، به معنى مادى بودن آن نیست.
لیکن به نظر مى‏رسد که مشکل اتحاد حقیقى بین نفس و بدن، و ارتباط و پیوستگى طبیعى بین آنها را با توجه به اینکه نفس داراى موجودیتى است غیرمادى، و جسم داراى موجودیتى است مادى، همچنان به حال خود باقى است و این سؤال مطرح است که چگونه ممکن است‏بین دو سنخ موجود (مادى، غیرمادى) وحدت یا اتحاد، و بالاخره ارتباط و تعامل طبیعى ایجاد شود؟
4 - صدر المتالهین در بیان کیفیت وابستگى نفس به بدن مقدمه‏اى را بیان مى‏کند و در آن، انواع وابستگیها را توضیح مى‏دهد و بالاخره نظر خود را در نوع و کیفیت وابستگى نفس به بدن، تشریح مى‏کند. او مى‏گوید: وابستگى نفس به بدن مانند وابستگى ماهیت‏به وجود، ممکن به واجب، عرض به جوهر و یا صورت و یا صورت به ماده نیست و همچنین وابستگى نفس به بدن آنطور که جمهور فلاسفه اسلامى مى‏پندارند که نفس فقط براى استکمال خود به بدان نیازمند است نیست، بلکه وابستگى نفس به بدن در اصل وجود و تشخص است، ولى در بقا به آن وابستگى و نیازى ندارد، هرچند در استکمال نیز به بدن نیاز دارد; زیرا نفس در آغاز داراى کمال و فعلیتى براى ماده مى‏باشد، و خود مادى است و به ماده نیازمند است، سپس در جریان حرکت جوهرى به کمالات بالاترى دست مى‏یابد، و بالاخره این حرکت ادامه مى‏یابد تااینکه‏به‏کمال‏وفعلیتى که برتر از امور مادى است مى‏رسد.
براى توضیح نظر صدرالمتالهین، توجه به شش اصل، فهم مطلب را تا اندازه‏اى روشن مى‏سازد: 1 - براهین فلسفى، تجرد نفس انسان را در مقطع خاص اثبات مى‏کند، و از اثبات تجرد آن قبل از آن مقطع عاجز است و آن مقطعى است که ادراک براى انسان اثبات شود، و یا انسان بتواند خود را با علم حضورى دریابد.
2 - در مقطعى از تکون انسان، به علت ضعف وجودى نمى‏توان براى آن تجردى اثبات نمود، و براهین هم از اثبات تجرد در این مرحله عقیم مانده‏اند و از این رو حکم به مادیت آن مى‏شود.
3 - نطفه‏اى که در رحم مستقر شده، از آنجاکه داراى آثار حیاتى از قبیل رشد، تغذیه، و تولید مثل است داراى نفس مى‏باشد، البته نه نفس مجرد بلکه نفس مادى، که در پرتوى این کمال است که نطفه اینگونه حیاتمند شده و آثار حیاتى از او ظاهر گردیده است.
گرچه صدرالمتالهین در این مرحله تصریح مى‏کند که نطفه داراى صورت نوعیه در حد معدنى است وکم‏کم به مرحله‏اى مى‏رسد که داراى نفسى در حدنفس نباتى مى‏شود و این روند همچنان ادامه دارد، لیکن باتوجه به یافته‏هاى علمى موجود مى‏توان گفت که نطفه داراى نفس ضعیفى است، چرا که همه آثار حیاتى را داراست، و این روند تکاملى ارامه مى‏یابد تا به تجرد دست‏یابد، از این رو اگرصدرالمتالین‏نیزبود یک چنین حکمى را روامى‏داشت.
4 - نه‏تنها ظواهر و نمودهاى طبیعت همواره در تغیرند و داراى حرکت مى‏باشند، بلکه ذوات و جواهر آنها نیز در حرکت است و حرکت استکمالى در جوهر و ذات اشیاى داراى حیات، به خوبى براى همه قابل فهم است، و نیاز چندانى به استدلالات پیچیده فلسفى نیست.
5 - موجود در سیر حرکت استکمالى چیزى را از دست نمى‏دهد، بلکه تدریجا بر امکانات وجودى‏اش افزوده مى‏گردد و کمالات قبلى خود را در ترکیب و ساختار عالى‏ترى حفظ مى‏کند.
6 - کمالاتى را که موجودات در سیر حرکت استکمالى به دست مى‏آورند، هر چند امکانات داخلى و شرایط خارجى در پیدایش آنها نقش لازم را به عهده دارند، لیکن آن کمالات به طور مستمر از عوالم بالاتر افاضه مى‏کردند و علل داخلى و شرایط خارجى، نقش علت مادى و یا علت اعدادى را به عهده دارند.
با توجه به اصول یاد شده، نظریه صدرالمتالهین را در کیفیت ارتباط نفس و بدن، پى مى‏گیریم. ملاصدرا مى‏گوید: از آنجا که چنین در مراحل آغازین تکونش از حیات و حیاتمندى برخوردار است، پس داراى نفس است، لیکن نفس مادى و نقش آن این است که وحدت و انسجام این واقعیت را تامین مى‏کند، و عالیترین کمال و محقق موجودیت این موجود است و همواره در حال رشد و حرکت استکمالى است، و دیگر اجزا نیز در پرتو آن استکمال پیدا مى‏کنند، لیکن به طور هماهنگ و منسجم. این جریان همین طور ادامه مى‏یابد و لحظه‏ها و ساعتها و روزها را پشت‏سر مى‏گذارد و همچنین به کمال و استکمال خود ادامه مى‏دهد تا اینکه به کمالى دست مى‏یابد که از نظر جوهرى با دیگر کمالات اختلاف اساسى دارد و آن کمال تجردى است.
به تعبیر دیگر، اولین شکوفه‏هاى تجرد در این واقعیت جنینى جوانه مى‏زند، و این روند همچنین ادامه مى‏یابد، تا جنین به دنیا بیاید و همین‏طور... لیکن نباید فراموش کرد که در این جریان، فعلیتها از دست نمى‏روند، بلکه کمالى عالیتر در این سیر حرکت تحقق مى‏یابد. از این رو نباید این اشکال رانیز مطرح کرد که فیزیکدانان مى‏گویند بر انرژى عالم طبیعت کم شده و به موجودى مجرد تبدیل گردد.
همچنین نباید پنداشت که چگونه ممکن است ماده و سیر حرکت آن، علت‏براى تحقق موجودى غیرمادى باشد، زیرا همانطور که یادآور شدیم اصولا کمالات، معلول فعل و انفعال موجود در درون ماده نمى‏باشند، چه رسد به کمالات غیر مادى، بلکه فعل و انفعال درونى واقعیت مادى و همچنین شرایط خارجى، علت مادى و اعدادى براى کمالات یاد شده‏اند و نه علت فاعلى.
پس صدرالمتالهین، ماده و سیر و حرکت ماده را سکویى طبیعى براى تحقق این کمال تجردى مى‏داند، لیکن وقتى این حرکت‏به کمال تجردى انجامید و موجودیتى غیر مادى تحقق یافت، از این جهت که این موجودیت‏بالاتر از ماده و مرز آن است، با تباهى و فساد ماده از بین نمى‏رود، هر چند نفس در جهت استکمال خود تا وقتى که خود تا وقتى که در این جهان است و در آن زندگى مى‏کند به ماده و جسم نیازمند است، هر چند در اصل بقاى خود به ماده و جسم نیازى نداشت.
در حقیقت صدرالمتالهین با فارابى و ابن سینا و پیروان آنان در این جهت موافق است که نفس در جهت استکمال خود به ماده نیازمند است، ولى او مى‏گوید: نیاز نفس به بدن تنها در جهت استکمال نیست، بلکه نفس در اصل وجود خود به ماده نیازمند است. زیرا آنان مى‏گفتند نفس در اصل تحقق و موجودیتش (در حالى‏که بدن آمادگى پذیرایى او را داشته باشد) نیاز و احتیاجى به ماده ندارد، بلکه تنها به خاطر استکمالش به بدن تعلق مى‏گیرد.
با توجه به آنچه در این بحث‏یادآور شدیم، نکات‏زیرروشن مى‏شود: 1 - نفس حادث است و قدیم نیست، زیرا در جریان حرکت ماده تحقق یافته است.
2 - نفس در آغاز مادى بوده و در جریان حرکت جوهرى به تجرد راه یافته است،پس بر خلاف آنچه که ابن سینا و فارابى معتقد بودند که نفس «روحانیة الحدوث‏» است، صدرالمتالهین مى‏گوید: «نفس جسمانیه الحدوث و روحانیة البقاء» است، یعنى نفس در آغاز جسمانى و مادى بوده و در بقا و جریان حرکت جوهرى به تجرد و روحانیت رسیده است. از این رو هویت این واقعیت تجردى به گونه‏اى است که باید در جریان حرکت جوهرى ماده حاصل شود، مانند یک شاخه گل که اگر بخواهد وجود یابد باید دانه‏اى باشد تا بوته گلى حاصل آید و کم‏کم آن بوته به گل بنشیند، و گرنه آن دیگر گل طبیعى نیست، با توجه به این تبیین، دیگر نیازى به براهین فلسفى براى ابطال تناسخ نداریم، بلکه این، خود دلیلى بر ابطال تناسخ مى‏شود. همانطور که نیازى به ابطال قدم نفس نداریم، بلکه این خود نه دلیل بر حدوث نفس است، زیرا اصولا هویت نفس هویتى نیست که بتواند قبل از بدن موجود باشد.
3 - نفس انسانى داراى یک حقیقت است که داراى مراتب مختلفى مى‏باشد، و مرتبه یا مراتبى از آن مادى است، احکام مادى بر آن حاکم است، و مرتبه یا مراتبى از آن مجرد است که احکام غیر مادى بر آن حاکم است. از آنجا که نفس یک حقیقت است، و مرتبه تجرد، متحد با مرتبه مادى است، و در ماده تحول و تکامل راه دارد، پس تکامل و استکمال در نفس نیز راه مى‏یابد، که اثر این چنین نبود، استکمال نفس ممکن نبود.
4 - آنگاه که نفس به تجرد رسید، با از بین بدن از بین نخواهد رفت، پس نفس انسان باقى است و با متلاشى شدن بدن، نفس یا روح از بین نمى‏رود.
در پایان مناسب است‏به نکته دیگرى که از مبانى و برخى صدرالمتالهین(ره) به دست مى‏آید، اشاره کنیم و آن این است که در آغاز دستیابى انسان به بعد تجردى، رشد تکامل سریع انسان هم در بعد زیستى و هم در بعد تجردى است که در این جهت، ارتباط با محیط بخصوص محیط اجتماعى نقش مهمى را در این استکمال ایفا مى‏کند. کم‏کم استکمال در بعد زیستى متوقف مى‏شود و رفتارهاى ارادى و اختیارى، موجب استکمال نفس غیر مادى مى‏شوند، و انسان در جهت ثبت‏یا منفى به کمال خود راه مى‏یابد، تا اینکه به طور طبیعى نفس بهره خود را از بعد مادى خود دریافت مى‏کند. در این صورت تعلقش را به بدن کمتر نموده و این، زمینه را براى پیرى و بالاخره فرتوتى فراهم مى‏سازد، تا آنکه یکباره آن را به طور کلى رها مى‏سازد و مرگ طبیعى اتفاق مى‏افتد.
پس اینطور نیست که بدن، نفس مجرد را رها کند، بلکه این نفس مجرد که دیگر نیازى به بدن ندارد آن را رها مى‏سازد، درست مثل پوسته بادام که در آغاز، عامل حفظ حیات بادام است و آنگاه که بادام در زمین کاشته مى‏شود آب و مواد غذایى و هوا و انرژى را به طور متناسب در آن منتقل مى‏سازد، آن مغز رشد مى‏کند و کم‏کم آن پوسته را جواب مى‏کند، و در یک مقطع آن را مى‏شکند و جوانه از آن خارج مى‏شود.
با توجه به آنچه اشاره شد، دیگر انسان با مرگ چیزى را از دست نمى‏دهد، و آنچه مى‏باید از بدن استفاده نموده است. البته تبیین یاد شده مربوط به مرگ طبیعى است، و در مرگهاى غیرطبیعى مثل آنچه در اثر سوانح و غیره اتفاق مى‏افتد این زمینه استکمال از دست نفس مجرد گرفته مى‏شود. دیدن هم قابلیت ارتباط خود را با نفس مجرد از دست مى‏دهد و در نتیجه ارتباط نفس مجرد از بدن قطع مى‏شود، و مرگ اتفاق مى‏افتد.

 

تبلیغات