آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۱۱

چکیده

متن

 
بخش اول:
در بیشتر نوشته‏هاى معاصر در باب تمایز بین قضایاى تحلیلى و ترکیبى، قضیه تحلیلى قضیه‏اى تعریف مى‏شود که به حکم قواعد منطق صورى از تعریف تصریحى به دست مى‏آید. اگر، آنگونه که معمول است، فرض شود که همه تعاریف اسمى یا تصریحى هستند و از این گذشته، همه قضایاى پیشینى تحلیلى‏اند، بدست مى‏آید که ضرورت قضیه پیشینى به لحاظ خاستگاه و گستره‏اش ضرورتى زبانشناختى است.
اما تمایز اصلى بین قضایاى تحلیلى و ترکیبى را کانت وضع مى‏کرد که به هیچیک از این سه فرض قائل نبود. اشتباه و التباس از رهگذر بحث درباره، به تعبیر کانت، تمایزى پیش مى‏آید که کاربرد امروزى آن با کاربرد مورد نظر واضع این تمایز بسیار تفاوت مى‏کند; ناهمخوانیها از نتهاى کانت در میان هارمونیهایى که از هر جهت دیگر تجربه‏گرایانه‏اند، ناشى مى‏شود گاه یک یا چندتا از این سه آموزه مذکور در بالا را به خود کانت نسبت مى‏دهند، یا غالبا استدلال مى‏کنند که آموزه‏هاى کانت فقط هنگامى مهم و قابل قبول است که آموزه‏اى تلقى شود که آموزه‏هاى جدیدتر را پیش‏بینى کرده و زمینه را براى آنها آماده ساخته باشد. هر کدام از این رویه‏ها با مبهم کردن آنچه در این آموزه‏ها فرید و اصیل است، ولى از زمان کانت‏بدین‏سو فراموش گشته یا مورد غفلت واقع شده است، ما را از آموختن مطلبى مهم و شاخص در آموزه‏هاى خود کانت‏باز مى‏دارد.
هدف من در این مقاله سعى در نشان دادن رابطه بین دیدگاههاى خود کانت درباره تعریف و حکم تحلیلى است. نشان خواهم داد که تعبیر و تفسیر احکام تحلیلى او به منزله احکامى که مبتنى بر تعاریف‏اند، سند تاریخى ندارد. این مطلب این مساله را پیش مى‏آورد که آیا مشاجرات امروزى بر سر امکان قضایاى ترکیبى پیشینى، که در آنها نظریه تعریف، نقش قاطعى در صورتبندى معیارهایى براى تحلیلى بودن دارد، واقعا مباحثى در باب مساله‏اى هستند که کانت نقد اول را به آنها اختصاص داد یا نه.
بخش دوم:
به عقیده کانت، تعریف کردن به معناى ارائه مفهوم کامل یک چیز در چارچوب حدود و ثغور آن و در زمینه ماهیت اولیه و اصلى آن است. مفهوم کامل، مفهومى است که آنقدر محمولهاى روشن داشته باشد که کل آن مفهوم متمایز گردد; و این محمولهاى بیان شده اولیه و اصلى‏اند، به این معنا که از سایر محمولهاى مندرج در تعریف مشتق نمى‏شوند. به عبارت دیگر، محمولها باید اولیه و همپایه باشند; [ورود] هیچ محمول مشتق و فروپایه‏اى [یا: تبعى‏اى] در تعریف جایز نیست، چرا که، در غیر این صورت، تعریف نیازمند برهان است. اگر تعریفى، به گونه‏اى نادرست، به جاى ذاتیات، حاوى محمولها-خاصیتهاى مشتق باشد، آن تعریف فاقد دقت است. تعریف، «مفهومى به طور کافى متمایز و دقیق است (مفهومى کافى از یک چیز که حداقل کلمات لازم براى تعیین کامل آن چیز را به کار مى‏گیرد)».
تعریف «تعریف‏» که کانت در اینجا ارائه مى‏دهد، او را به انکار عنوان «تعریف‏» در مورد بسیارى از جملات که عموما تعریف نامیده مى‏شوند، سوق مى‏دهد. تعریف تا حدودى از راه تحلیل معنا و تا حدودى از روى حکمى که مفهوم را دقیقتر مى‏سازد، به دست مى‏آید: «بعضى از تعاریف مفاهیم که هم‏اکنون در اختیار داریم، درست نامگذارى نشده‏اند. در این موارد، اینگونه نیست که معناى کلمه‏اى تحلیل شود، بلکه مفهومى که داشته‏ایم، تحلیل شده است; و در این صورت، باید به صورت خاص نشان داد که چه نامى به نحو درست‏بیانگر آن است.»
کانت‏بین دو تقسیم عمده و مستقل از تعاریف، یعنى تقسیم تعاریف به تحلیلى و ترکیبى و به اسمى و حقیقى تمییز مى‏گذارد.
تعریفى تحلیلى است که تعریف مفهوم داده شده‏اى باشد; و تعریفى ترکیبى است که تعریف مفهومى باشد که از راه خود تعریف، ساخته یا ترکیب شده باشد. اولى مفهوم را متمایز مى‏سازد و دومى مفهومى متمایز مى‏سازد. زیر هر یک از این تقسیم‏بندیهاى عمده، تقسیم کوچکترى وجود دارد: مفهوم تعریف شده ممکن است‏به نحو پیشینى یا پسینى داده شده یا ساخته شده باشد.
تعریف تحلیلى، محمولهاى اصلى تحلیلى شى‏ء تعریف شده [ معرف] را بیان مى‏کند. محمول تحلیلى، مفهوم جزئى شیئى است که بالفعل در مفهوم معرف ملحوظ است. از این رو، تعریف تحلیلى، حکمى تحلیلى است که حاوى هیچ محمول فروپایه [یا تبعى] نیست. اما تعریف ترکیبى حاوى محمولهاى ترکیبى است، محمولهایى که اتحادشان ابتدا مفهوم متمایزى از معرف پدید مى‏آورد.
تفکیک عمده دیگر تفکیک بین تعریف اسمى و حقیقى است. کانت‏به این تمایز به عنوان تمایز بین تعریف یک کلمه و تعریف یک شى‏ء قائل نیست; از آنجا که او به جاى شى‏ء یا کلمه، مفهوم را معرف مى‏دانست، نمى‏توانست این ضابطه را براى تمایزگذارى به کار گیرد. بلکه، تفاوت در محتواى معرف و در کارکرد روشمندانه این دو نوع تعریف نهفته است. تعریف اسمى، ذات منطقى مفهوم شى‏ء را تعیین مى‏کند، یا فقط به کار تمیز بین این شى‏ء و اشیاء دیگر مى‏آید. اگر فقط کار اخیر را به انجام رساند، در مقایسه با تعریفى که محمولهاى ذاتى اولیه را بیان مى‏کند، تعریف تشخیصى نامیده مى‏شود.ذات منطقى‏اى که در تعریف اسمى بیان شده است، مفهوم اصلى و اولیه همه ذاتیات است. تعریف تشخیصى ممکن است فقط آن حداقل تقلیل ناپذیر برخى از صفات یا خواصى را که به سهولت قابل تشخیص‏اند، بیان کند، که به عنوان معیارى در یک طبقه‏بندى دو ارزشى که با یک آزمون مقبول-مردود انجام مى‏گیرد، کافى هستند.
تعریف واقعى نه‏تنها یک کلمه را به جاى کلمه دیگر مى‏نشاند، بلکه [در این تعریف] معرف حاوى نشان مشخصى است که از طریق آن مى‏توان شى‏ء را شناخت و به برکت آن نشان داده مى‏شود که مفهوم تعریف شده، «واقعیت عینى‏» دارد -یعنى به وسیله آن نشان داده مى‏شود که شى‏ء تعریف شده‏اى وجود دارد. (تعریف تشخیصى همین کار را انجام مى‏دهد، اما نه با تعیین علامت تشخیصى به عنوان ذات آن شى‏ء). بنابراین، تعریف واقعى، جزئى از شناخت است و نه صرفا ابزار شناخت. تعریف واقعى، ذات واقعى‏اى را تعیین مى‏کند که از محمولهاى واقعى ساخته شده و نه صرفا از محمولهاى منطقى مندرج در [یعنى «قبلا تصور شده در»] مفهوم موضوع.
محمول ترکیبى یک تعین [یا: خصیصه] است که مندرج در مفهوم - موضوع نیست، اما شارح آن است و از راه تحلیل یافت نمى‏شود. شى‏ء را معین مى‏کند، نه صرفا مفهوم آن را. «هر چیزى را که بخواهیم مى‏توانیم جعل کنیم تا کار محمول منطقى را انجام دهد; حتى موضوع را مى‏توان محمول خودش قرار داد; زیرا منطق از هر محتوایى قدرت انتزاع دارد. اما محمول تعین بخش [ مخصص] محمولى است که به مفهوم موضوع افزوده مى‏گردد و شارح آن است; در نتیجه نباید قبلا در مفهوم مندرج باشد.» بنابراین، تعریف واقعى همواره یک حکم ترکیبى است. تعریف واقعى، به عنوان تعریف، ممکن است تحلیلى باشد، و تحلیلى است اگر مفهوم آن داده شود.
محمولهاى‏واقعى‏هرگزخودسرانه در فرآورده‏اى منطقى به نام ذات ترکیب نمى‏شوند; در هر صورت، تعینات صرفا مفهومى نیستند، بلکه تصورات شهودى‏اند. منطق عمومى فقط با ذات یا محمولهاى منطقى سر و کار دارد; یا به عبارت دقیق‏تر، در مقام انتزاع از همه محتویات چنان به تعینات مى‏پردازد که گویى محمولهاى منطقى‏اند. اما شناخت اشیاء مستلزم شناخت تعینات و شناخت از راه تعینات است، نه صرفا نام آنها را بر زبان آوردن، و این شناخت، شناخت امکان واقعى شى‏ء از طریق یک تعین خاص هم به عنوان وجود عقلى و هم به عنوان معرفت عقلى آن است. با تامل در باب محمولهایى که تعریف اسمى را تشکیل مى‏دهند، یا براى این کار ساخته شده‏اند، به ذات منطقى پى مى‏بریم. براى [نیل به] ذات واقعى به دنبال یافته‏هاى تجربى یا شهودى مى‏گردیم تا تعیین کنیم که آیا شى‏ء واقعا ممکن است‏یا نه، و اگر بلى، در چه اوضاع و احوالى ممکن است.
این موضوع دشوار و پیچیده در تمایز بین منطق عمومى و استعلایى مورد بحث است و نمى‏توان آن را در چارچوب حدود و ثغورى که معمولا بر مباحث راجع به تعریف در منطق صورى تحمیل مى‏شود، قابل فهم ساخت. کانت مى‏گوید که در تعریف واقعى، صرفا کلمه‏اى را با فرآورده منطقى محمولات منطقى‏اى که خودسرانه برگزیده شده‏اند، معادل نمى‏کنیم، بلکه دست کم یک حکم ظنى از سنخ هلیه بسیطه مى‏کنیم و اوضاع و احوالى را که در آن درباره صحت این حکم مى‏توان تحقیق کرد، تعیین مى‏کنیم، به گونه‏اى که آشکار خواهد شد معرف داراى «مصداق عینى‏» است. یک تعین یا ترکیبى از تعینات باید در معرف ( معرف) وجود داشته باشد که بتوان آن را در تجارب حسى (شهودى ممکنى «صورت عینى‏» بخشید. فقدان چنین تعین یا تعیناتى سبب مى‏شود که همه تعاریف در مابعد الطبیعه نظرى فقط اسمى باشند. ماهیت معرفت‏شناختى خاص آن نیز سبب مى‏شود که منطق عمومى به تعاریف واقعى نپردازد (یا دست کم بین آنها تفاوتى نگذارد)، چرا که منطق عمومى تفاوت فراتجربى بین محمول و تعین را نادیده مى‏گیرد; و بالاخره غفلت از این تفاوت سبب مى‏شود که منطق، هنگامى که در مابعدالطبیعه به عنوان ابزار به کار برده مى‏شود، به جدل تبدل یابد.
نه‏تنها کانت مفهوم تعریف واقعى را از منطق عمومى بیرون مى‏گذارد (گو اینکه در درسهاى خود بدان مى‏پرداخت، که این کار به مراتب از حدود و ثغورى که خود او براى حوزه منطق عمومى وضع کرده بود، فراتر مى‏رفت)، بلکه بیشتر نویسندگان جدید نیز که تمایز هستى‏شناختى بین ذات و خاصه را رد مى‏کنند، به حکم ادله‏اى دیگر به معارضه با این مفهوم برخاسته‏اند. آنان، در هر مورد خاصى -ولو به حکم ادله عملى و نه هستى‏شناختى- به فرق بین تعریف به ذات و تعریف به عرض- اذعان دارند. کانت، هماهنگ با سنتى که لااقل به منطق پور رویال باز مى‏گشت، از تمایز بین تعریف اسمى و حقیقى براى تعیین این تمایز کاملا متفاوت دیگر استفاده مى‏کند: تعریف واقعى، تعریفى است که خواص دیگر را مى‏توان از آن مشتق کرد، در حالى که تعریف اسمى فقط براى انجام «مقایسه‏ها» کفایت مى‏کند، و نه براى «اشتقاقها». مثلا، کانت این تعریف را که «دایره خطى منحنى است که همه اجزاى آن را مى‏توان بر هم منطبق ساخت‏»، على‏رغم این واقعیت که تعریف مذکور، آزمایشى عملى را جایز مى‏داند، تعریفى اسمى قلمداد مى‏کند; مرادش این است که این تعریف، تعریفى است که نه حاوى ذات، بلکه حاوى محمولى است که قبلا مشتق شده است، اما به جاى ذکر این مطلب، آن را تعریف اسمى مى‏خواند.
اینک که این تقسیمات عمده را ذکر کردیم، به انواع خاصى از تعاریف باز مى‏گردیم که از این دو تقسیم‏بندى مستقل نشات مى‏گیرند.
1. تعریف اسمى تحلیلى. کانت در باب این تعریف مختصر مطلبى مى‏گوید و حتى همین مختصر گیج‏کننده است. چون این تعریف، در هر صورت، اهمیت چندانى در پژوهش ما ندارد، به بررسى اظهارات سردرگم کننده گوناگون او نمى‏پردازم، بلکه صرفا سیاهه‏اى از اقوال و عبارات او را در اختیار خواننده علاقه‏مند قرار مى‏دهم.
2. تعریف اسمى ترکیبى. چنین تعریفى، تصریح یا «اخبار» معناى موردنظر است که مفهومش را تعریف ایجاب کرده است. از آنجا که این تعاریف از راه تجربه یا از طریق تحلیل یک مفهوم داده شده تعیین نمى‏شوند، کانت مى‏گوید که چنین تعاریفى، ترکیبى پیشینى‏اند و چه بسا نامناسب بودن این صفت را براى آن چیزى که به معناى واقعى کلمه قضیه یا حکم نیست، درک نمى‏کند.
3. تعریف واقعى تحلیلى. تعریفى از این دست، محمولهاى معرف یک مفهوم داده شده را، که حائز اعتبار عینى شناخته مى‏شود، بیان مى‏کند و حاوى محمول ترکیبى (تعین)اى است که به مفهوم تعریف شده، این مصداق عینى را مى‏بخشد. با این همه، پس از تحقیق معلوم مى‏شود که هر تلاشى براى بیان چنین تعریفى، هم از نظر جامعیت و هم از نظر دقت، فاقد شرایط صورى تعریف است.
اگر مفهوم به نحو پیشینى داده شده باشد، نمى‏توان خاطر جمع بود که تحلیل کاملى از آن مفهوم به محمولهاى همپایه‏اش در اختیار داریم. مفهومى که به نحو پیشینى داده شده باشد، ممکن است‏حاوى «بسیارى از تصورات مبهمى باشد که ما در تحلیل خود از آنها صرف نظر مى‏کنیم، گو اینکه در استعمال آن مفهوم مدام از آنها بهره مى‏جوییم.» بنابراین، جامعیت‏یک تعریف پیشنهادى هرگز چیزى به جز امرى محتمل نیست و کانت‏به جاى این که از چنین تحلیل نامعینى تحت عنوان «تعریف‏» نام ببرد، آن را «ایضاح‏» مى‏خواند.
اگر مفهوم به نحو پسینى داده شود، تحلیل آن دچار همان نقطه ضعف است که در بحث از تعریف مفهوم پیشینى ذکر کردیم. چنین مفهومى هیچ تحلیل دقیق و کاملى ندارد، زیرا خود مفهوم، اتحاد ثابت و لایتغیرى از محمولها نیست; بلکه بسته به حوزه تجاربى که تحت آن طبقه‏بندیشان مى‏کنیم، متغیر است. کانت در یک جا مى‏گوید که چنین مفهومى را حتى تعریف اسمى نمى‏توان کرد. بیان اوصاف و خواصى از یک شى‏ء که از یک مفهوم تجربى مراد است، در نهایت‏یک توصیف است که ملتزم به قواعد مربوطبه‏دقت‏وجامعیت‏نیست;توصیف،حقایق‏بسیارى را در اختیار مى‏نهد که به عنوان «ماده تعریف‏» به کار مى‏آیند،درحالى‏که‏خودتعریف‏فقطیک آرمان است.
4. تعریف واقعى ترکیبى. از خود همین عنوان پیداست که در این تعریف چه رخ مى‏دهد. چنین تعریفى نه تنها باید مفهومى بسازد، بلکه باید امکان واقعى‏اش را با اندراج تعین که وجود و معرفت عقلى آن است، نشان دهد.
اگر ترکیب، ترکیب مفاهیم محض باشد، تعین واقعى باید ماهیت‏شهود محض باشد; و اگر ترکیب مفاهیم تجربى باشد، تعین واقعى ناچار شهود تجربى است. ترکیب مفاهیم محض، رسم است. رسم ارائه مفهومى است از طریق ایجاد خود بخودى شهود متناظر و اثبات کننده آن. مفاهیم، اگر محض باشند، فقط در شهود محض مى‏توانند تصورى پیشینى داشته باشند; و چنین تصورى تعریف است، چنانکه در ریاضیات روى مى‏نماید. اگر مفهومى از حیث مؤلفه‏هایش تجربى باشد، صورت ذهنى یک شهود تجربى واقعى را داریم، نه فقط از طریق تخیل خلاق، بلکه از طریق دگرگونى‏اى که در عالم واقع پدید مى‏آید. تعریف چنین مفهومى ممکن است تکوینى بوده، روش ایجاد شى‏ء متناظرى را بیان کند، و ابداع چنین شیئى اثبات این مطلب است که آن مفهوم امکان عینى واقعى دارد و خیالى نیست. کانت چنین تعریفى را (مانند تعریف زمان‏سنج کشتى) «اخبار از یک طرح‏»یا«ایضاح نمودها»مى‏خواند.از آنجا که «ایضاح‏» و «اخبار» هر دو به معانى دیگرى نیز به کار مى‏روند، در جدول فوق چنین تعریفى را «جعل‏» نامیده‏ام.
در ریاضیات مفهوم را از راه ترکیب مى‏سازیم، «ریاضیدان در تعاریف خود مى‏گوید: sic jubeo Sic volo, ». لیکن على‏رغم لحن امروزى این سخن، از نظر کانت تعاریف ریاضى واقعى‏اند، نه اسمى. هویات ریاضى فرآورده‏هاى خودسرانه منطقى محمولهاى منطقى همساز نیستند. این مفاهیم «در شهود محض‏» اعتبارى عینى دارند که از طریق صورت ذهنى تعین متناظر با آن نشان داده مى‏شود. اگر صورت ذهنى، فرآورده تخیل خلاق باشد، رسم، کلى یا محض نامیده مى‏شود، مانند رسم یک شکل که در یک برهان هندسى به کار مى‏رود (و مهم نیست که تا چه اندازه تقریبى باشد). چنین شکلى به روش تجربى به کار نمى‏رود و ترسیم واقعى آن جزیى از علم ریاضیات نیست، بلکه به هنر متعلق است. کانت طرح کلى از راه تجربه ساخته شده را «رسم فنى‏» مى‏خواند و این طرح، در حقیقت، مانند «جعل‏» هر امر تجربى است. ریاضیات تنها علمى است که مى‏تواند مفاهیمش را به صورت پیشینى‏رسم کند، و فقط از راه رسم مى‏توان به جامعیت و دقت در معرفت نایل شد. بنابراین، ریاضیات تنها علمى است که حاوى تعاریف دقیق و صحیح است.
گفتگو مى‏کند. اما واژه " willkurlich " که معمولا به «خود سرانه‏» ترجمه مى‏شود، مفهوم بوالهوسى را که گاهى از کلمه «خودسرانه‏» استنباط مى‏شود، القا نمى‏کند; «خودسرانه‏» به معناى «اتفاقى و عارضى‏» نیست. «خودسرانه‏»، آنگونه که امروزه عموما تفسیر مى‏شود، ویژگى معرفت ریاضى نیست، آنگونه که کانت تفسیر مى‏کند، مفاهیم ریاضى محدود به شرایط ثابت‏شهودند، درست همانگونه که مفاهیم تجربى تحت‏حدود و ثغورى که محتوا و نظم و ترتیب واقعى داده‏هاى تجربى تحمیل مى‏کنند، ترکیب مى‏شوند. به گمانم کانت willkurlich را مقابل empirisch مى‏داند و نه مقابل notwendig .
بخش سوم:
اکنون نقشى را که تعاریف در پیشرفت معرفت‏بازى مى‏کنند، به گونه‏اى که کانت توصیف مى‏کند، بررسى مى‏کنیم.
جستجو براى یافتن تعاریف مفاهیم تجربى به علت نیازهاى فنى براى تفهم و تفهیم به زبانى نسبتا غیرمبهم قابل توجیه است. گهگاه نیاز داریم که معناى یک مفهوم را «تثبیت‏» کنیم و این کار را به وسیله تعریف اسمى یا اخبار انجام مى‏دهیم. چنین تعاریفى، اگر خیلى زود ساخته شوند یا على‏الخصوص اگر، به عنوان جزء معرفت و نه‏ابزار معرفت، بیش از حد جدى گرفته شوند، با مجال دادن به تحلیل منطقى براى غصب جایگاه شرح و توضیح تجربى، تحقیق را مخدوش و منحرف مى‏سازند. کانت مى‏پرسد «تعریف کردن مفهومى تجربى، به عنوان مثال، مفهومى نظیر آب به چه دردى مى‏خورد؟ هنگامى که از آب و خواص آن سخن مى‏گوییم در آنچه در واژه «آب‏» مى‏اندیشیم، درنگ نمى‏کنیم، بلکه به انجام آزمایشها مبادرت مى‏ورزیم، توصیف، کفایت مى‏کند; تعریفى که هدفش چیزى بیش از اسمى بودن باشد، فرض بى‏فایده‏اى است.
کانت‏با عطف توجه از معرفت تجربى به معرفت عقلى، بر تفکیک قاطع بین روشهاى خاص ریاضیات و روشهاى فلسفه تاکید مى‏ورزد. ریاضیدان کار خود را با ارائه تعاریف آغاز مى‏کند و با روشى ترکیبى (شامل رسمها) تا نیل به نتایج مورد نظرش به پیش مى‏رود. تعاریف او نمى‏توانند کاذب باشند، و تنها نقصشان شاید فقدان دقت‏باشد که به تدریج اصلاح مى‏شود. از سوى دیگر، فیلسوف باید کار خود را با مفاهیمى آغاز کند که، ولو با اشتباه و التباس و بدون قطعیت کافى، قبلا به او داده شده است. امر مقصود، به نحو شهودى در نشانه(گذارى) روشن نیست، مانند مفاهیم ریاضى، که همه آنها تابع رسم در شهودند. نمادها، نظیر مجموعه نقاطى که نمایانگر یک عددند، معناى خودشان را «بر جبین‏» دارند، در حالى که فیلسوف باید از نمادهاى خودش به عنوان تصورات ضعیفى از مفاهیم غنى‏تر استفاده کند. او باید اینها را تحلیل کند تا خصایص تفکیک شده آنها را با آن خصایصى که، در اصل، مراد از یک مفهوم پیش‏ساخته همانهایند و براى قابل فهم کردن تجارب تحلیل ناشده به کار مى‏روند، مقایسه کند. تعریفى که از راه ترکیب در فلسفه به دست مى‏آید، فقط بالعرض مى‏تواند تعریف مفهومى باشد که در اصل مساله فلسفى را براى ما مطرح ساخته است.
در ریاضیات، مفاهیم تحلیل‏ناپذیر انگشت‏شمارى هست و آنها را مى‏توان با اطمینان خاطر و مطابق با قواعد صریح، و بدون هیچ نیازى به تحلیل، به کار برد. تحلیل مفاهیم، اگر اصلا انجام بگیرد، به فلسفه ریاضیات تعلق دارد تا به خود ریاضیات. برعکس، در فلسفه مفاهیم تحلیل و تعریف ناپذیر بسیارى وجود دارد. اما ما کار خود را با آنها آغاز نمى‏کنیم، بلکه فقط از طریق تحلیل مفاهیم داده شده که به طور کامل روشن و متمایز نیستند، به ماهیت آنها پى مى‏بریم. از این رو، فیلسوف (اگر بخت‏یار او باشد) در جایى که ریاضیدان کار خود را شروع مى‏کند، به کارش خاتمه مى‏دهد، یعنى با مفاهیم مقدماتى تعریف‏ناپذیر و تعاریف آن مفاهیمى که در آغاز داده شده است. بنابراین، تعاریف در فلسفه شروط معرفت نیستند; آنها همان چیزهایى هستند که امیدواریم کار را با آنها به پایان ببریم، نه ماده خامى که کار را با آن آغاز کنیم.
از این کاوشهاى مبتنى بر نص [آثار کانت] مى‏توانیم نتیجه بگیریم که تعریف آن نقش قاطعى را که در نظریات بعدى مربوط به حکم تحلیلى ایفا مى‏کند، در فلسفه کانت ندارد. کانت فقط در یک زمینه، یعنى ریاضیات، تعاریف دقیق را مى‏پذیرد و درریاضیات امکان‏پذیر است که بدون تردید تعیین کنیم که چه چیزى تحلیلى است و چه چیزى ترکیبى. در معرفت تجربى، تعریف صرفا امرى غیردقیق و عادى است و مى‏باید انتظار آنچه را مى‏یابیم داشته باشیم، یعنى اینکه راى در باب ماهیت احکام خاص متغیر است و اهمیت چندانى ندارد. احکام پیشینى بیرون از قلمرو ریاضیات است که کانت عمدتا به اثبات آنها علاقه دارد، و تعریف مفاهیم آنها محال است. با این همه، با توجه به همین احکام است که تمایز بین پیشینى بودن منطق صورى (تحلیلى) و پیشینى بودن منطق استعلایى (ترکیبى) اهمیتى بنیادین دارد.
تعریف براى حصول یقین در معرفت لازم نیست. با قطع‏نظر کامل از این اعتقاد کانت که هر معرفت پیشینى تحلیلى نیست، وى حتى ادعا هم نمى‏کند که احکام تحلیلى لزوما نتایج تعاریف هستند. هرچند خاطرنشان مى‏کند که احکام تحلیلى از تعاریف قابل استنتاج‏اند، این اظهارنظر او در پاسخ به ابرهارت، در متنى که حریف او در اختیارش نهاد، روى مى‏نماید. نحوه خاص بیان او در مورد ماهیت احکام تحلیلى این گونه نیست. تعریف شرط کافى براى احکام تحلیلى‏است، اما شرط لازم نیست. ممکن است معرفتى پیشینى نسبت‏به مفاهیم تعریف ناشده داشته باشیم، مشروط بر آنکه بتوانیم مفهوم را یا در قالب شهود محض نشان بدهیم (آن را شاکله‏مند سازیم تا شالوده‏اى براى احکام ترکیبى، به دست دهیم) یا تحلیلى جزئى از آن مفهوم در اختیار بگذاریم. و کانت دست کم در سه جا روشى را که به مدد آن یقین منطقى در معرفت‏حاصل مى‏شود، توصیف مى‏کند و به وضوح نشان مى‏دهد که به تعریف نقش فرعى داده شده است. وى مى‏گوید که ما کارمان را با تحلیل مفاهیم شروع مى‏کنیم، تحلیلها را در قالب احکام تحلیلى بیان مى‏کنیم، و فقط آنگاه این احکام تحلیلى را در قالب تعاریف سامان مى‏دهیم. حتى، در این صورت،تعریف‏نیازمندجامعیت و دقتى است که غالبا آرمانى دست نیافتنى است; با این همه، فقدان آن، احکام‏تحلیلى‏اى‏راکه‏قبلاساخته‏ایم،به‏مخاطره‏نمى‏اندازد.
تصور بر این است که نقد عقل محض به این سؤال پاسخ مى‏دهد: چگونه احکام ترکیبى پیشینى امکان‏پذیر است؟ اما اگر امکان ندارد که به طور عینى تعیین کرد که حکم مفروضى ترکیبى است‏یا تحلیلى، در این صورت ظاهرا کل کتاب نقد عقل محض تلاش بى‏حاصلى بوده است. آیا مى‏توانیم حکم ترکیبى صادر کنیم و بدانیم که این احکام، هنگامى که پیشینى بودن آنها را محک مى‏زنیم، به تعبیرى، ترکیبى باقى مى‏مانند؟ در غیر این صورت، آیا تعاریف افزایش نمى‏یابند و آنچنان دامنه نفوذ و تاثیرشان گسترش نمى‏یابد که حکمى که زمانى فقط از راه تجربه شناخته مى‏شد، تحت تاثیر تعاریف بهترى، بتواند ضرورت منطقى بیابد؟ آیا نمى‏توان قبول کرد که «حکم پیشینى ترکیبى‏» حکمى است‏با لفظ و تعبیرى مبهم، و هنگامى که به وسیله تعریف، آن ابهام را از آن بزداییم، یا پیشینى بودن آن را زدوده‏ایم یا ترکیبى بودنش را؟
پیشفرض این مطلب این است که احکام تحلیلى با تعاریف تعیین مى‏شوند و دست کم این معنا را القا مى‏کند که تعاریف خود سرانه‏اند، به گونه‏اى که حق انتخاب داریم که حکم مورد بحث را به صورت تحلیلى یا ترکیبى درآوریم. این مطلب، با تعابیر دیگرى، یکى از کهنترین و چه بسا رایجترین نقدها بر نظریه کانت‏باشد. تفاوتى که کانت‏بنیادى مى‏انگاشت، به نظر مى‏رسد که تمایزى ذهنى و متغیر است و به این بستگى دارد که فرد در زمان معینى چقدر مى‏داند و آنچه را مى‏داند چگونه صورتبندى مى‏کند. چنین مى‏نماید که کانت از همان اوایلى که این تمایز را به کار مى‏بست، این اشکال را پیش‏بینى کرده بود، گو اینکه در آن زمان هیچ پاسخى بدان نداد و سالیان متمادى این تمایز را به کار مى‏گرفت چنان که گویى از این اشکال کاملا بى‏خبر است.
به نظر نمى‏رسد که کانت تا زمان آماده کردن پاسخش به ابرهارت به قوت کامل این اشکال پى برده باشد. حتى در آن موقع، در پاسخى که انتشار داد، با این مساله دست‏به گریبان نمى‏شود; اما در مقاله‏اى مقدماتى که تحت نظارت او و به دست‏شولتز تهیه مى‏شد، قطعه‏اى هست که با جرح و تعدیل [modification ] تعریف به تغییر مرزبندى بین این دو نوع احکام مى‏پردازد. این قطعه گنگ و نامفهوم است، اما سعى خواهم کرد تا آن مطلبى را که به نظرم مى‏رسد اگر کانت مى‏خواست آن را براى چاپ‏سروصورتى‏بدهد،درپاسخ مى‏گفت، شرح دهم.
کانت از حریف خود مى‏خواهد که هر صفتى را که مایل است‏به یک مفهوم بیفزاید، به طورى که هر آنچه را که بخواهد اثبات کند، بتواند از راه قیاس، یعنى به صورت تحلیلى، اثبات کند. اما، در این صورت، کانت از او مى‏پرسد: چگونه آن صفاتى را که براى تحلیلى ساختن احکامى که سابقا ترکیبى بودند، نیاز داشتید، به طور دقیق در مفهوم گنجاندید. او نمى‏تواند پاسخ دهد که در مقام ارائه تعریفى از مفهوم است، مگر آنکه بتواند نشان دهد که قواعد تعریف در منطق صورى را مراعات مى‏کند. یعنى باید بتواند نشان دهد صفاتى که به تازگى در مفهوم داخل شده‏اند، با اینکه همواره وابسته به موضوع در حال تجربه‏اند، منطقا مستقل از صفات قبلى‏اند، به طورى که تلفیق صفات قدیم و جدید همان معناى صریحى را دارد که مفهوم اصلى دارد. معناى صریح محدودتر کفایت نخواهد کرد، زیرا این مطلب بدین معناست که مفهوم تازه‏اى در کار آمده است، نه اینکه مفهوم قدیمى تعریف شده است. اینک، وى براى اینکه اینهمانى معناى صریح قدیم و جدید را بداند، باید ارتباط صفات مستقل را قبل از آنکه آنها را در قالب تعریف جدیدى بیان کند، بداند; او باید این ارتباط را از راه ترکیب بداند، زیرا اگر این صفات به لحاظ تحلیلى به هم مربوط باشند، قاعده راجع به دقت تعریف نقض خواهد شد. از این رو، تعاریفى که به منظور تحلیلى ساختن احکام ترکیبى وضع شده‏اند، تعاریف واقعى نیستند. در غیر این صورت، در هنگام ارائه این تعاریف باید با قطعیت‏حکم ترکیبى‏اى را که این تعاریف براى اثبات تحلیلى بودن آن طرح شده‏اند، بشناسیم. اگر تعاریف واقعى نیستند و صرفا اسمى‏اند، در این صورت مساله معرفت پیشینى ترکیبى (که کانت آن را مساله مابعدالطبیعى مى‏خواند) به این مشق منطقى ربطى نمى‏یابد.
بخش چهارم:
در تقابل با نظراتى که در ابتداى این مقاله ذکر شد و گاهى به اشتباه به کانت نسبت داده مى‏شود، پى بردیم که نظرات کانت در باب ارتباط بین تعریف و حکم تحلیلى به قرار زیر است: در حالى که حکمى که منطقا لازمه تعریف است، تحلیلى است، احکام تحلیلى ضرورة یا حتى معمولا از راه استدلال قیاسى‏اى که مقدماتش تعریف باشند، شناخته یا توجیه نمى‏شوند. احکام تحلیلى در اثر تحلیل مفاهیمى به وجود مى‏آیند که لزومى ندارد از ابتدا با تعریف پدید آیند. تعریف آخرین مرحله در روند پیشرفت معرفت است که مؤخر از تحلیل مفاهیم داده شده است که در قالب احکام تحلیلى بیان مى‏شوند. چون که تعریف عنصرى است فرعى که در نظریه کانت در باب معیارهاى حکم تحلیلى کمابیش پیش‏بینى نشده، این دیدگاه که قضایاى ترکیبى را مى‏توان با تغییرى در تعریف به صورت تحلیلى درآورد، با تمایزى که کانت وضع کرد و به کار گرفت، بیگانه است و به حل مساله او در باب توجیه احکام پیشینى که ضرورتشان از نوع ضرورت منطق صورى نیست، مددى نمى‏رساند.

 

تبلیغات