جامعهشناسى معرفت
آرشیو
چکیده
متن
مسائل (1) جامعهشناسى معرفت و شناخت، با توجه تنوع، قلمرو، اتصال [یا: پیوند] و رابطه ذاتى آنها، تا کنون یا درکنگردیده یا درست طرح نشده است، چه رسد به آنکه از حل شدن آنها سخن به میان آید.
در حالى که مدت زمانى طولانى از قبول رویکرد جامعه شناختى مثلا در نظریه و تاریخ هنر(1) گذشته است وجامعهشناسى جوامع مذهبى توسط ایى. ترولچ (2) ام.وبر (3) و دابلیو. دیلتاى (4) و دیگران به پیشرفت عظیمى نائلآمده، در آثار دانشمندان آلمانى فقط مشاهداتى تصادفى درباره نقطه پیوند همکارى اجتماعى، تقسیم کار، اخلاقیاتو روحیه گروههاى رهبر با ساختار فلسفه، ساختار علم، موضوعات، اهداف و روشهاى آنها، سازمان آنها در مکاتبیعنى در انجمنهاى معرفتى (مثل آکادمى افلاطون، مکتب مشائى، سازمان امروزى و قرون وسطایى مراتب اجتماعىدانشمندان تجربى و عالمان علوم غیر تجربى) وجود دارد.(2)
از این رو، جى. زیل،اف. تونیس، دابلیو، زومبارت، دابلیو. دیلتاى و ایچ. برگسون سخنان بسیار ارزشمند درباره پیوندضرورى تفوق نگرش کمى و عمدتا مکانیکى به طبیعت و روح که بدن را محروم از کیفیات مىداند با ظهور صنعت وتکنولوژى، بیان کردهاند. نمایندگان بارز این دیدگاه نمىخواهند درباره معجزه طبیعتبطور مکرر تامل کنند (مانندبرهمنهاى هند یعنى کاستى که ساخت اجتماعى هند را هدایت مىکند) یا با دیده حیرت در آن تامل کنند و با فکرعقلانى در اعماق ذاوت آن رهپیمایى کند.
(مانند متفکران یونانى که انسانهایى آزاد بودند با اقتصاد بردهدارى به عنوان زیر بناى نهفته (واقعى آنان) بلکهمىخواهند آن را کنترل و در جهت اهداف انسانى هدایت کننده («دانش قدرت است». بیکن); و همچنین آنها دربارهپیوند این جهانبینى کمى کننده با اقتصاد پولى و تملک گرا که کالاها را به لوازمى فاقد کیفیات تبدیل مىکند، مطالبىنوشتهاند. مثلا زومبارت اگر چه کمى اغراق مىکند، مىنویسد (روح علم طبیعى جدید (گالیله (5) و اوبالدیس (6) وهوىگنس (7) و نیوتن (8) ) از روح دفتر دارى دو طرفه [یا: دو سویه] و دفتر کل [تجارى] تولد یافته است».
در تمامى این موارد، اشارات بسیار با ارزش داریم، اما هنوز یک آموزش مبانى عمیقتر در باب این امور و نیز دیگرروابطى که به طور حدسى ادراک مىشوند، کاملا مفقود است و این فقط زمانى امکانپذیر است که ما بتوانیم بینمعرفتشناسى تعمیق شده علوم طبیعى مکانیکى و علم راجع به خلق و خوى گروههاى انسانى یک ارتباط مثمرثمرى برقرار کنیم (از آنجا که خلق و خوى حاکم، هدف مطالعات و تحقیقات هر علمى را به آن علم اعطا مىکند،شکلهاى منطقى و روشهاى آن نیز به نوبه خود، بستگى به آن خواهد داشت.) همچنین ارتباط معرفتشناسى اینعلوم با تدریج دقیق پیدایش این نوع اندیشه جهانى که مقابل روش قرون وسطایى و اسکولاستیکى تفکر است، بایدمورد بررسى قرار گیرد.
روش تفکر قرون وسطایى، طبیعت را سلسله مراتبى از فعالیتهاى صورى مىدانست، همانطور که جامعه را سلسلهمراتبى از منزلتها مىدانستند. اضافه بر همه اینها پى.دوهم(3) (9) مشاهدات بسیار ظریفى در باب روح ملى فرانسه وانگلستان و آلمان در فیزیک نظرى و ریاضیات دارد. وى این علوم را با هنر معاصرشان (نمایش و رمان)، ساختاراقتصاد، دولت و رسوم و ارزشهاى کشورهاى مذکور با ظرافتبسیار، مقایسه مىکند، به طورى که مىتوانیم ببینیم کهاز این علوم دقیقه در این کشورها چهره «روح خاص ملى» مىدرخشد.
بعدا اسوالد اشپنگر (10) به شیوهاى ناشیانه و با اغراق بر این روش که باید رد پاى علوم را در «روح فرهنگى» هر کشورىتا رسیدن به نسبتهاى عجیبى جستجو کنیم، روح فرهنگى مزبور را، امرى مقدر در چهرههاى مشخص و از پیشتعییه شده مىداند.
وى این کار را تا آنجا ادامه مىدهد که دیگر نمىتوان مجموعه به هم پیوسته عقلانى، تاریخى و بینالمللى مربوط بهرشد معرفت را فهمید. مجموعهاى به وسیله ظهور واقعى وجود دارد و هرگز به طور کلى به وسیله ظهور و بلوغ و افولفرهنگهاى ملى، مقطوع و مخدوش نمىگردد. (یا فرهنگهایى که از جهات دیگر با وحدت زبان، دین، مفاهیم سیاسىیا نژادى به عنوان عامل معرف ابتدایى تعریف مىشوند)(4)
بنابراین، این سؤالات اساسى، از جمله سؤالات طرح شدهاى هستند که جواب دادن به آنها نیازمند یک جامعهشناسىمعرفتى خالص مىباشد که شاخهاى از رشته فلسفى معرفتشناسى است.
1 - روح فرهنگى تا چه درجهاى علوم مختلف را محدود مىکند؟ (مثلا از نظر ملیت) شکى نیست که این بیشتر درمورد فلسفه و متافیزیک صدق مىکند تا علوم اثباتى و نسبتبه علوم عقلانى بیشتر صدق مىکند تا ریاضیات و علومطبیعى و در مورد زیستشناسى بیشتر صدق مىکند تا فیزیکى الى آخر.
2 - چه عناصرى از علوم، به طور مثال ریاضى امروز یا یونانى یا هندى به این شیوه وابسته مىشود و کدامیک به عنوان«نتایجحقیقى» قابل انفکاک از شکلهاى خاص نگرش به جهان مادى و روشها یا شکلهاى تفکر که مشروط به یکفرهنگ و ملیتاند مىباشد؟
3 - کدامیک از وظایف تحقیق و مطالعه نظرا اجازه جایگزینى آزاد و در نتیجه، همکارىنامحدود متفکران همه ملتها و فرهنگها را مىدهد، و کدامیک از آنها به سبب ماهیت موضوعشان مانع چنینهمکارىاى هستند تا آنجا که براى رسیدن به مناسبترین شناخت از موضوع، به همکارى خود ملل به عنوان هویتها وفردیتهاى فکرى جمعى (نه همکارى تک تک اعضاى آنها) و تکمیل دو جانبه گرایشها و شکلهاى خاص نگرش و تفکرآنها نیازمندیم؟
4 - کدامیک از عناصر معرفت و علوم مربوط به کدام موضوعات مىتوانند بعد از افول یک فرهنگملى، تام باقى بمانند و ممکن است در یک رابطه پایدار معنایى با علمى که در یک روح فرهنگى جدید یا متفاوتبوجود آمده است، وارد شوند و در نتیجه در جریان پیشرفتبوجود آمده است، وارد شوند و در نتیجه در جریانپیشرفت مداوم قرار گیرند و کدامیک از عناصر معرفت و علوم مربوط به کدام موضوعات نمىتوانند این چنین باشند؟
تا جایى که من اطلاع دارم، چنین تفصیلات و تدقیقاتى درباره این سؤالات به ندرت تا کنون صورت گرفته است; و بهطور خاص بین سؤالات جامعه شناختى و معرفتشناختى همچنان ارتباطى نیست. فقط فلسفه اثباتى آگوست کنت، هربرت اسپنسر (11) و دیگران، معرفتشناسى را در یک رابطه نزدیکتر با ایستایى و پویایى جامعه شناختى قرار دادهاست.
تقسیم بندى مشهور در باب علوم، ارتباطى نزدیک با قانون مراحل سه گانه او دارد که به گمان او هر قسمت از معرفتدر طى آن سه مرحله بسط مىیابد، زیرا فرض وى این است که یک علم معین از اولین مرحله یعنى الهى مىگذرد و بهمرحله متافیزیک مىرسد و سپس از مرحله متافیزیک به مرحله اثباتى است. با این همه، مهمترین ویژگى تفکراثباتگرانه از معرفت که کل این خط توسعه در نهایتبوسیله آن سنجیده مىشود (و نیز نقطه شروع ساخت آن علممىباشد) در محدودیت فوق العاده هدف معرفتبه دو امر زیر است:
(1) مضامین مناسبات جهانىاى که براى پیشبینى مسیر اشیاء آینده مناسب باشند، در زمره آگاههیاى مهم و ضرورىپذیرفته مىشوند.(2) کشف قوانین صرف (روابطى که از نظر کمى تعینپذیر هستند) ناظر به پدیدهاى حسى و کنارنهادن همه سؤالاتى که به «ذات» اشیاء و یا «جواهر» و «نیروها» مربوط مىشود.
این براى فلسفهاى - یعنى بخش عمدهاى از فلسفه آلمان - که معرفتشناسى اثباتى و حس گرا را در هر شکلى غلطمىداند، نقض بزرگى است که هنوز به آموزهاى جامعه شناختى و فلسفه تاریخى درباره صور همکارى شناختى وقوانین تحول عناصر مختلف و انواع معرفت دست نیافته است که بتواند به طور مؤثرى با آموزههاى اثباتى مقابلهکند.(5)
آموزه اثبات گرایانه درباره سه مرحله معرفت، در هر دو شکل خودش، اساسا اشتباه است، چه با شکلى که کنت و میلو و آناریوس (13) ارائه شده است. تفکر و معرفت دینى ومتافیزیکى و اثباتى، مراحل تاریخى تحول معرفت نیستند، بلکه نگرشهاى ذهنى و شکلهاى شناختى ثابتى هستند کهبا ذهن انسان به عنوان ویژگیهاى ذاتى آن همراهند. هیچ کدام از آنها نمىتواند جانشین دیگرى شده یا مظهر آن باشد.فهم جهان از راه علل شخصى و قابل فهم ساختن روابط ذایت و روابط ابدى اندیشهها که در جهان داراى واقعیتتصادفى شدهاند، براى عقل شهودى (تا بنا کردن یک دستگاه فلسفى از آن مبنا) و به گونهاى خالى از ابهام، نظام دادنبه پدیدهها و طبقه بندى کردن آنها با نمادگرایى ریاضى و نیز تعیین روابط درونى آنها با این روش، همه و همه وظایفىهستند که داراى درستى و اصالت مساوى مىباشند. همچنین در جدا کردن خود از فکر غیر متمایز اسطورهاى به طورمساوى اصالت دارند.
امروزه دیگر ضرورتى ندارد که اشتباه عمیق کنت را درباره دین تشریح کنیم، در این خصوص که دین را یک تبیینابتدایى از طبیعت دانسته که گروه [انسانها] خود را به واسطه ان با طبیعت وفق مىدهد، به طورى که پیشرفت علمسبب تشتت تدریجى دین و در نهایت، نابودى آن خواهد شد.
کنت جوهر دین را درست در نیافته است که آن را اجتماع مربوط به شخص و یک کل فرا فردى مربوط به گروه تلقکرده، به ضمیمه قدرت مقدسى که به عنوان منشا همه اشیاء، تصور مىشود. همچنین، دین یک متافیزیک نیست که بهخیالات تبدل یافته باشد، یعنى «متافیزیکى براى مردم (عادى)» آن گونه که فیخته (14) ،هگل، شلینگ، (15) شوپنهاور، (16) و ا.وى. هارتمان، (17) گمان مىکردند. کنت در اینکه تفکر دینى را مقدم بر تفکر متافیزیکى مىدانست و اولى را شرطدومى تلقى مىکرد، از یک جهت، امور را صحیحتر از ایدهآلیسم آلمانى مىدید; چون همه نظامهاى فکرى متافیزیکىکه با آنها آشنایى داریم، یعنى هندى، یونانى، مسیحى و جدید، همه داراى نشانههایى از محیط دینى خود مىباشند. بااین همه، متافیزیک یک مرحله از تحول دین نیست، بلکه حقیقتا با دین متمایز است، همچنانکه تمایز حقیقى با علوماثباتى دارد. همچنین، کوشش دبلیو.دیلتاى(6) را در اثبات اینکه دین، ریشه در تمایل دائمى ذهن انسانى دارد ومتافیزیک فقط یک مقوله ذهنى تاریخى است، بایستى خطاآمیز تلقى کرد. دین، متافیزیک و علم اثباتى بر سه انگیزهمتفاوت، بر سه دسته کاملا متفاوت از اعمال ذهن هوشمند، سه هدف متفاوت، سه نوع شخصیت متفاوت و سه گروهاجتماعى متفاوت، متکى است. همچنین شکلهاى تاریخى حرکت این سه قدرت ذهنى، به طور اساسى متفاوت مىباشند.
دین از نظر انگیزه مبتنى استبر اشتیاق مقاومتناپذیر شخص براى حفاظت ذهنى خود از طریق نجات دادن و آزادکردن هسته اصلى شخصیت [یعنى روح] در پناه قدرت مقدسى که خودش شخص است و بر جهان حکومت مىکند. متافیزیک بر انگیزه یک سؤال دائما متکرر تکیه دارد و آن اینکه آیا چیزى در جهان وجود دارد یا هیچ چیز وجود ندارد. علم اثباتى مبتنى استبر نیاز به اشراف طبیعتبر حسب ارزشها و مقاصدى که با عنوان «(مقاصد) دلخواه» است. ازمقاصد خاصى که انسان تا حد یک شغل با آنها گره مىخورد، متمایز مىشوند. از این رو، علم اثباتى فقط در جایى بروزکرد که یک طبقه کارگر با طبقه بالاتر که داراى رفاه و آزادى بود، کاملا تداخل کرد، همانطور که در وسیعترین مقیاس درمورد بورژواهاى شهرى اروپا اتفاق افتاد.
دین ریشه در اعمال خاص دریافتى ذهن دارد (مثل امید، ترس، عشق، اراده و شناخت). خصلت مشترک همه اینها ایناست که تجربه محدود این جهان نمىتواند آنها را ارضا کند، با فرض اینکه [بتواند] هدف و موضوع را به آنها ارائهدهد.
و دیگر اینکه موضوع آنها چیزى است که «مقدس» و «ملکوتى» به حساب مىآید. از طرف دیگر، متافیزیک به هدفخود که شناخت ذوات است، به وسیله استدلال راجع به ذات نگرى واصل مىشود، نه با مشاهده و استنتاج درحالیکه علم به وسیله مشاهده، آزمایش، استقراء و قیاس به هدف خود مىرسد.(8)
هدف دین، رستگارى شخص و گروه است، در حالى که هدف متافیزیک بالاترین نوع شکل دهى به شخص به کمکعقل و فرد مىباشد و هدف علم اثباتى نمایش دادن جهان در قالب نمادهاى ریاضى است. علم اثباتى به طور عمدىهر چیز جوهرگونهاى را در جهان نادیده مىگیرد و فقط به وجود روابط بین پدیدههاى اعتراف مىکند تا به کمک اینروابط، طبیعت را اراده و کنترل کند.
رهبر دینى در انسان دینى یا قدیس محقق مىشود که عبارت است از یک گونه انسانى که فقط به دلیل داشتن ویژگیهاىکاریزماتیک او را باور دارند، از او پیروى مىکنند و به وى اعتماد مىورزند. او سخنان خود را با هنجارهاى عینى بیروناز خودش اثبات نمىکند، بلکه فقط به این دلیل از مردم، طلب ایمان مىکند که او به عنوان شخص، به این طریقخاص سخن مىگوید و عمل مىکند و نیز به این دلیل که داراى رابطه منحصر به فردى با خداست. علاوه بر قدیس، کشیش نیز به عنوان متخصص آئین عبادى و مقام رسمى کلیسائى وجود دارد که اقتدارش همواره تبعى است و برکیفیت کاریزماتیکى بنیانگذار دین یا کلیسا و یا مذهب تکیه مىکند. در مورد متافیزیک، در قبال دین، رهبر یک حکیماست که یک گونه شخصیتى خاص فکرى است و با انسان دینى کاملا متفاوت است. او یک نظام از ساخت جوهرىجهان ارائه مىدهد (یعنى ثابتات اسامى جهان) - که باید گفت مربوط به جهان کلاند - این یک شناخت تخصصى شدهادارى یا شغلى یا از این نوع مسائل نیست. اما او آنچه را ادعا مىکند، با ژرف نگریهاى غایى شهودى اثبات مىکند و ازدیگران هم مىخواهد که چنین ژرف نگریهایى را اعمال کنند. در علوم اثباتى، گونه و تیپ رهبر عبارت از دانشمندىاست که هرگز کوشش نمىکند یک کل و شىء کامل را در قالب نظام در آورد. بلکه فقط مىخواهد در یکى از نقاط،پیشرفت اساسا بى نهایتى را که «علم» نام دارد تداوم بخشد. فضاى اجتماعى متناسب با دانشمندان تجربى، جامعهعلمى با سازمانهاى متنوع آن مىباشد (مثلا دانشگاهها، مدرسههاى حرفهاى و تخصصى دیگر، آکادمیها و جوامعآموزشى) که هموراه مىکوشد بینالمللى شود. در شکلهاى حرکت تاریخى وجود دارد - هر چند پوزیتویسم این راهرگز درک نکرده است - از آنجا که دین همیشه بر ایمان و پذیرش آزاد تعالیم شخص کاریزماتیک درباره خدا و خودشو رستگارى مبتنى است، همیشه یک کل یعنى یک چیز داراى تمامیت و اساسا کامل است. رهبر فقط و فقط یکىاست و تاب تحمل کس دیگرى را به عنوان «واسطه» در کنار خود ندارد. هر کدام از بنیانگذاران بزرگ ادیان به شکلىاین مطلب را بیان کرده که: «کسى که یا من نیستبر علیه من است». در مورد دین، چیزى مرسوم به توسعه یا پیشرفتوجود ندارد، فقط مىتوان رخنه و نفوذ عمیقتر در جوهر وحى ابتدایى دم زد، یعنى آنچه انسان دینى ابتدایى در موردخدا مىکرد و تعلیم مىداد. علاوه بر اینها در دین، فقط امکان جایگزین شدن تنها یک نفر به جاى تنها یک نفر وجوددارد و امکان اعتراف به چندین رهبر که از حقانیت مساوى برخوردارند مانند هنر و فلسفه و علم در کار نیست.
ویژگى اساسى دیگر دین این است که حرکت، تجدید حیات و تحول به سمت جلو صورت نمىگیرد، بلکه همیشه باواپس نگرى همراه استبا عنوان «رجوع به منابع» یعنى کشف چیزهاى جا افتاده و اصلاح دوباره [دین].
هرگز کمترین قصد انسان دینى آموزش چیزهاى تازه نیستبلکه همیشه مىخواهد چیزهاى قدیمى را تعلیم دهد.اثبات گرایى به سبب اینکه جهتگیرى آن در محدودترین معنا، اروپاگرایانه بود، دچار اشتباه عمیق خود در ارتباط باپویایى جامعه شناختى معرفتشد.
مغالطه بسیار اشتباهآمیز آموزه اثبات گرایى در باب پیشرفت این است که شکل غرب اروپایى حرکت معرفت در سهقرن گذشته را که قطعهاى بسیار کوچک و به لحاظ مکانى محدود از منحنى تحول فکرى بشر است، و نیز قطعهاى را کهاز یک جنبه یک طرفه توصیف شده است، قانون تحول کلى بشر قلمداد کرده است. آنچه در واقع یک دوره افول دینىو متافیزیکى در تاریخ یک گروه کوچک از بشر بوده، که این افول، که نقطه مقابل پیشرفت آن گروه کوچک در علم اثباتىاست - یعنى افول عصر بورژوازى - سرمایه دارى - آموزه مذکور آن را فرایند طبیعى پژمرده شدن روح دینى ومتافیزیکى پنداشته است.
به همین دلیل، اثبات گرایى همچنین قادر نبود یک واقعیتبسیار بنیادى در مورد تحول معرفت در تاریخ جهان را درککند، و آن عبارت است از توزیع مختلف توانایى این سه نوع معرفت اساسى ذهن بشر، در بین فرهنگهاى بزرگ بشرى،و ساختارهاى متفاوت اجتماعى که با آثار متنوع آن سه نوع معرفت تطابق دارد. در وضعیت فکرى حاکم بر فرهنگهند آسیاى شرقى نگرش متافیزیکى بر نگرش دینى و اثباتى - علمى مسلط است. بنابراین در این فرهنگها هیچ نوعپیشرفت معرفتى به عنوان یک فرآیند بى نهایت وجود ندارد و نیز هیچ علمى تخصصى و اجتماعى داراى تمایزاتشغلى و پیکره تعلیم دیده ماموران ادارات باشد و در صدد تولید یک مفهوم جهانى باشد که کنترل فنى بر جهان راممکن مىسازد، وجود ندارد. در عوض، چیزى کاملا متفاوتى وجود دارد: در مقام اول، یک تمرین دائما تجدیدشونده از نگرشهاى ذهنى وجود دارد که موجب وصول شخصى به یک توانایى عقلى مىگردد، همراه با امور ثابتىبراى این تمرینها که از تغییر یا رشد ذاتى برکنارند. این امور عبارتند از مکتوبات باستانى به جامانده از حکماى مقتدا(به طور مثال، متون ودایى و ماثورات بودا، کنفوسیوس، لائوتسه و غیره). این امور براى یادگرفتن نیستند بلکه براىتمرین کارکردهاى ذهنىاند: امورى براى تفکر و تامل.
آنها یک بار یا دو بار براى یادگیرى محتوا خوانده نمىشوند، بلکه مکرر و مکرر خوانده مىشوند تا به عنوان الگوهاىنمونه اعمال شوند، همچنین با یک فن روانى خاص و نگرشهاى جدید و دائما برتر راجع به آگاهى، ترکیب مىشوند ودر آن صورت مىتوانند در هر لحظه از زندگى براى رسیدن به درک تجربى اتفاقى و جامع از جهان بکار گرفته شوند.پس هدف این علم در هند و چین شکل بخشیدن به انسان است، نه شناخت قواعدى که به وسیله آنها مىتوان طبیعترا هدایت کرد. در مقایسه با علم اروپایى که از جهان بیجان که بر فراز جهان جاندار استبه روح و خدا صعود مىکند.علم هندى و چینى از روح شروع مىکند و از آنجا به نظام جهان بیجان به همان اندازه، متوجه هدف یک بعدى شکلدهى به انسان هستند که بالاترین طبقات اروپا متوجه اکتساب و کنترل [جهان] مىباشند.
به هر یک از این دو نوع علم، نوعى خاصى از فنون مرتبط است; آنچه با آرمان آسیایى معرفت، مرتبط است; فنونزیستى و روانى رستگارى شخصى است (تحقق تمامى امیدها و خواستها، تمامى شور و شوقها و عواطفى که در قبالذهن مستغرق در تاملات قرار دارند) و آنچه با آرمان اروپایى مرتبط است: فنون غیر آلى کنترل بر طبیعت مىباشد.(9)
خطاى اثباتگرایى در این فرضش خلاصه نمىشد که حى دینى انسان به عنوان عضوى از معرفت، در جریان تاریخ،بیش از آنکه رو به افزایش باشد، رو به کاهش استبلکه در ادعاى همین مطلب نسبتبه نیازهاى دینى و اشتیاق بهدین بود و همچنین در اینکه کاهش تمایلات فکرى و روانى براى بدست آوردن تماس مستقیم با ماوراء را شاهدى براین مطلب مىدانست که آنچه در مورد حس دینى ابراز مىشود، داراى واقعیت عینى نیست. آنچه موجب این خطاشد، آموزه اشتباهآمیز پیشرفتبود که یک پیشداورى اروپایى نیز هست. نتیجه صحیحى که مىتوان از کاهش حسدینى انسان گرفت، فقط این بینش است که در مسائل راجع به دین، انسان متاخر فقط ناگریز است آنچه را انسان متقدمدریافت و درک مىکرد، حفظ کند، مگر اینکه خداوند تجلىهاى ارادى جدیدى نسبتبه انسان کند و او به اینتجلیات ایمان بیاورد. (10)
متافیزیک نیز همانند علوم اثباتى پیشرفت نمىکند. شکلهاى ممکن متافیزیک محدود به چند نوعاند (دبلیو.دیلتاى)که همیشه تکرار مىشوند و به طور مکرر در مکرر در منازعات و مناقشات با یکدیگر وارد مىشوند که این منازعات درسطوح مختلف توسعه روشها و آموزش مبانى آنها صورت مىگیرد. این نوعى از معرفت متافیزیکى است که ابزاراساسى آن نگرش به ذوات مىباشد. از هرچه بگذریم، جواهر و نسب مابین جواهر، ثوابت جهانى هستند; شناختآنها بدیهى، کامل و نسبتبه کمیت تجربههاى استقرایى پیشینى است.
بنابراین، معرفت متافیزیکى در هر یک از مراحل تاریخى علم اثباتى که مىتواند کمیت مشخص تجربه انسانى را شکلدهد، نظرا امکان خواهد داشت. ضرورتا متافیزیک فاقد خصوصیت پیشرفت نامحدودى است که هر جا مشاهده واستقراء و قیاس در کار باشد، با آن مواجهیم. متافیزیک علاوه بر فقدان «پیشرفت» تراکمى که جزو ماهیت علوم اثباتىاست، فاقد پدیده ملازم «پیشرفت» نیز هست و آن عبارت است از، تضعیف موقیت علم که اولین پدیدهاى است که درهر زمان معین حادث مىشود.
نظامهاى افلاطون، ارسطو، آگوستین، دکارت، لایب نیتز، کانت و غیره امروزه مهجور نیستند، آن طور که شیمى لاوازیهو مکانیک نیوتن مهجور شدهاند و اصلا ممکن نیست مهجور شوند. متافیزیک با چند نوع اصلى خود رشد مىکند و درضمن رشد کامل مىشود، اما پیشرفت نمىکند.(11) به علاوه، از آنجا که نظام متافیزیکى کار حکیم است قابلیت راندارد که مانند علم اثباتى، از طریق تقسیم کار در مسیر خاصى سوق داده مىشود. نظام متافیزیکى به لحاظ شخصىمحدود به فیزیونومى ذهنى بنیانگذار آن که «جهان» بازتاب آن است، باقى مىماند از این رو، متافیزکدانهاى بزرگ قابلجایگزینى نیستند و حال آنکه اکتشافات بزرگ در علوم اثباتى (مثلا اصل اینرسى، نظریه بقاء انرژى و قانون دومترمودینامیک) را دانشمندان متعددى به طور همزمان ارائه دادهاند. (12)
نحوه مسائل در یک زمان خاص و حالت اتوماتیک روش، ظاهرا به خودى خود، نتایج علوم اثباتى را به بار مىآورد.اغلب دانشمندان صرفا همانند خدمتگزار و سخنگوى روش و فرآیند مداوم علمى و عینى منطقى ظاهر مىشوند. درطرف دیگر، آثار افلاطون و کانت همیشه منحصر به فرد هستند و قابل تصور نیست که کسى توانسته باشد آنچه را کهآنها یافتند، بیابد.
اضافه بر آن نظامهاى متافیزیکى محدود به ملت و فرهنگ باقى مىمانند. متافیزیک هندى فقط مىتوانست در هند بهوجود آید و نمىتوانسته است در یونانى بوجود آید. درست در همان حال، متافیزیک یونان نمىتوانسته است در هندبوجود آید. در طرف دیگر، حرکت علم اثباتى از طریق تقسیم کار و بگونهاى غیر شخصى، مداوم و بین المللى وهمچنین از طریق پیشرفت تراکمى متصل به تضعیف هر یک از موقعیتهاى قبلى صورت مىگیرد.
بنابراین دین و متافیزیک و علم اثباتى در همه این جهات، تفاوت ماهوى با یکدیگر دارند همانطور که در وظایف ومسائل نیز تفاوت ماهوى دارند.
به عنوان یک نیاز عملى در مورد ساختسازمانهاى آموزشى لازم است گفته شود در این ساختن نباید آموزشى یکجانبه در جهت فقط یکى از این اشکال معرفت در کار باشد، بلکه بایستى یک جریان هماهنگ آموزشى مشتمل بر هرسه رشته معرفتى مورد توجه قرار گیرد.(13)
Notes
1. Arecent example is W.Hausenstein, Die Kunstunds die Gesellschaft (Munich , 1917).
2. CF. G.Simmel, Philosophie des Geldes (Leipzig, 1900); F. Tocmmies, Philosophische Terminologe (Berlin, 1921) and Gemeinschaft und Gesellscaft (2d ed.; 1912); W.Sombart,Der moderne Kapitalismus (2d ed; Munich and Leipzig,
1916); W.Dilthey, Einleitung indie Geisteswissenschaften (Leipzig, 18830; and
especially "Das natuerliche System derGeisteswissenschaften Schriften, II (
Leipzig, 1914); and H.Bergson Matiere et memoireand Levolution creatice .
3. CF. P. Duhen. ziel und Struktur der phusikalkischen Theorien, trans
Mach (Leipzig 1908).
4. C.F. the conclueding sections of the porfound work by E. Radl, Geschichre
derbiologischen Theorien (2d ed.; 1913); II .
5. In the Forchungsininstitut fur Sozialwissenschften of the Universit
Sociological Division, I have therefore among other things made it my task to pay
specal attention ,in close connection with the system of philosophy which I have
beendeveloping for years, also to the sociology of knoledge. In the presentcontext,
spacewould ont permit event an inducation of the derailed program of these task.
See,however ,the large collictive volume, which Scheler edited for the Instisute,
Versuche zueiner Soziologie des Wissens. (Munich , 1924).
6. CF. Dilthey, Einleitung in die Geistewwisinschaften .
7. Sometheing more specific on these matters is to be found in the stu
probleme derReligion" in my book Vom Ewigen im Menschen (Leipzig , 1921).
8. See for this the study "Vom wesen den Philosophie" in ibid .
9. CF. my study "Vom Sinn del Leides," in Schriften zur Soziologie
Weltanschauugsleher(Leipzi 1923-24).
10. CF. my study "Probleme der Religion ."
11. Hegels wrror wasto attribute the same form of movement to rligion
withmetaphysics. This is his erroneous Gnosticism .
12. CF. A.Vierkandt, Die Stetiggkeit im Kulturwandel (Leipzic , 1908).
13. For conclusions to be drawn from this fundamental demand for the s
the German educational institutions my treatise "Universitat und Volkshochschule
in the volume on Soziologie des Volksbildungswesens, ed. by L.v.Wiese (Munich
1921).,"
:DèOzکغیJ
,وkCk ضDWغC عA ok یNDdش®¤C ق وkpئ یvoCق Pآk éF Co éطVpN éئ عDOwF فىwd êDآA kکh r@ër@µ okCp@F qC ظ@Vp@O@× (1
.PvC oCrثvDKv
2 . E.Troeltsch (2
3 . M. weber
4 . W. dilthey
5 . Galileo
6 . Ubaldis
7 . Huygrns
8 . Newton
9 . P.duhem
10 . Oswald spengler
11 . Herbert spencer
12 . Msch
13 . Avaenarius
14 . Fichte
15 . Schelling
16 . Schopenhauer
17 . E.V.Hartman