خدا و فلسفه
آرشیو
چکیده
متن
خدا و فلسفه
اتین ژیلسون
مترجم: شهرام پازوکى/ انتشارات حقیقت/ 1374
محمد تقى سبحانى
تاریخ خداشناسى در مغرب زمین
توماس آکوئینى (1226-1274م) شاید بزرگترین فیلسوف مسیحى از آغاز تا عصر حاضر باشد. وى از نخستین کسانى است که فلسفه ارسطویى را در تبیین و دفاع از مسیحیتبکار گرفت. پیش از آن، متکلمان و فیلسوفان مسیحى بیشتر با آراى افلاطون و افلاطونیان جدید آشنا بودند. از قرن یازدهم دنیاى مسیحیتبا فلسفه اسلامى و ترجمه عربى از آثار ارسطو آشنا شد و از این میان دو متفکر بزرگ مسلمان، ابن رشد و ابن سینا، بیشترین تاثیر را بر تفکر مسیحیتبر جاى گذاشتند. توماس با آثار و اندیشههاى فلاسفه مسلمان و یهودى، بطور مستقیم یا از طریق استادش آلبرت کبیر، آشنا شد. در اهمیت کار او همین بس که تا امروز نیز اندیشههاى او عقیده رسمى کلیساى کاتولیک بشمار مىآید.
اما موج فرهنگ رنسانس، فلسفه مسیحیت را بطور کلى و تفکر توماس آکوئینى را به ویژه، تحت تاثیر قرارداد و عقاید مسیحى از سوى متفکران عصر جدید مورد انتقاد واقع شد. رویکرد علمى - تجربى این دوران همراه با نگرش نقادانه به مبانى معرفتشناسى سنتى فضا را بر متافیزیک تنگ کرد و سرانجام کار بدانجا کشید که مابعدالطبیعه را که روزى سرآمد و سلسله جنبان علوم بشمار مىآمد، حاصل سوء فهم و لغزش زبان دانستند.
البته مذهب پروتسان از آغاز با تردید به تعقل و تفلسف مىنگریست و ایمان گروى و مذهب اشراقى را که آگوستین نماینده رسمى آن در دنیاى مسیحیت پروتستاتیزم از همان آغاز همساز و هماواز با تفکر نوین بود، براى مقابله با وجهه غیر دینى مدرنیزم تلاشى زود هنگام داشت. اما کاتولیکها تا قرن نزودهم با تحولات دوران ساز عصر جدید عملا از یک موضع انفعالى برخورد مىکردند. اواخر همین قرن، یعنى سال1787م، نقطه عطف مهمى در سیر فکرى واتیکان به حساب مىآید. فتواى مهم پاپ لئوى سیزدهم در این سال و سپس فتواى جامع و مشهور وى در سال1789م در حقیقت فراخوان علام به بازاندیشى الهیات مسیحیت و اتخاذ یک موضع مناسب در مقابل مدرنیزم سکولاریزم بود. بر اساس همین بیانیه بود که آراى توماس آکوئینى بار دیگر تجدید شد وفلسفه مسیحى این بار فسلفه نو تومائى (Thomism - neo) یا نو مدرسى (Scholasticism) نام گرفت. اتین ژیلسون (متولد 1884) یکى از پایه گذاران این نکتب فلسفى و مدیر «مؤسسه تحقیقات قرون وسطایى» تورنتو است.
خوشبختانه پارهاى از آثار مهم ژیلسون به فارسى ترجمه شده که عبارت است از:
1 - وحدت تجربه فلسفى (تحت نام: نقد تکفر فلسفى غرب) ترجمه احمد احمدى، انتشارات حکمت.
2 - روح فلسفه قرون وسطى، ترجمه علیمراد داوودى، مؤسسه تحقیقات علمى و فرهنگى،1366.
3 - عقل و وحى در قرون وسطى، ترجمه شهرام پازوکى، مؤسسه تحقیقاتى علمى و فرهنگى 1371.
چندى پیش اثر دیگرى از ژیلسون به نام «خدا و فسلسفه» (God andPhilosophy) به همت آقاى شهرام پازوکى به فارسى ترجمه و طبع شد. هدف از این مقاله شناسایى و بررسى انتقادى این کتاب مهم و پر ارزش است.
گزارشى از محتواى کتاب
بطور کلى ژیلسون در آثار خویش در تلاش است تا نشان دهد که فلسفه با ظهور دیانت مسیح به نقطه اوج و اعتدال خویش رسیده و فلسفه مسیحیتبهترین تفسیرش را در مکتب سنت توماس یافته است. وى تمام تاریخ فلسفه غرب را از همین منظر تحلیل مىکند و فلسفه جدید اروپا را به دلیل دور شدن از دستاوردهاى توماس مورد انتقاد و سرزنش قرار مىدهد. ژیلسون در «خدا و فلسفه» همین کار را با تصور خدا در تاریخ تفکر غرب انجام داده است. این کتاب در واقع نگاهى استبه سیر تحولات خداشناسى در فسلفه اروپا.
خداشناسى در یونان باستان
فصل اول کتاب به برداشتیونانیان از خدا و حقائق الهى اختصاص دارد. از نظر نویسنده، هر چند خداشناسى یونان از طالس تا ارسطو راه کمال را پیموده است; اما عصاره این تلاش، که در فلسفه ارسطو تجسم یافته، یک خداى فلسفى است «که تنها به خود مىاندیشد و هیچ وقتبه ما نمىاندیشد.» به نظر ارسطو «خداوند ما را به وجود نیاورده و حتى غیر از خود را نمىشناسد... شاید ما مجبور باشیم خداى ارسطو را دوستبداریم، اما چه سود، چون این خدا ما را دوست ندارد... خدا در عرش خویش است و تدبیر عالم به عهده انسان است.» (ص43 کتاب). نویسنده بانگاه خاصى تحولات این دوره را تحلیل کرده است که در بخش پایانى مقاله بدان اشاره خواهیم کرد.
خدا در مسیحیت
در فصل دوم با خداى مسیحیت آشنا مىشویم. خداى مسیحیتبرگرفته از نامى است که خداوند به موسى (ع) تعلیم داد: یهوه ( هستم آنکه هستم; سفر خروج، باب سوم، آیه 14). به نظر نویسنده، همین برداشت هستى شناسانه از خداست که عاقبت، «فلسفه وجودى» توماس آکوئینى را به بار نشاند. توماس «فکر اعلاى» ارسطو را به «آن کسى که هست» تبدیل کرد. در جایى که یک نفر یونانى صرفا مىپرسد طبیعت چیست؟ مسیحى مىپرسد: وجود چیست؟ ژیلسون فلسفه وجودى توماس را مرهون تعالیم کتاب مقدس مىداند و آن را در مقابل «فلسفه احدى» آگوستین قدیس قرار مىدهد. فلسفه احدى بیشتر مولود تاثیر تفکر یونان، بویژه فلوطین و فلسفه نو در بند «اصالت ماهیت» گرفتار است. اصالت ماهیت «فسلفه شىء» است و اصالت وجود «فسلفه شخس». احد، خداى فلوطین، دقیقا به واسطه ماهیتش تعیین مىشود. او نه تنها همانى است که باید باشد، بلکه بنابراین ضرورت، آن طور عمل مىکند که باید بکند. جهان فلوطینى عبارت است از تکوین طبیعى همه موجودات از احد ازلا و ضرورتا (ص57 کتاب) در مقابل، خداى مسیحیت «اویى که هست» ازلا و ابدا از تمامیت کمال و سعادت خویش بهره مىبرد، بى آنکه محتاج باشد که به کسى یا به چیزى غیر از خود وجود بخشد. او بالاختیار چنین موجودات محدود و ممکن الوجودى را وجود بخشیده است، البته نه به عنوان حصصى از وجود خویش. این فعل همان چیزى است که در عقائد مسیحى «خلقت» یا آفرینش نام گرفته است. (ص59 و 60 کتاب).
تفسیرى که ژیلسون از اصالت وجود بدست مىدهد تقریبا همان برداشتى است که در حکمت متعالیه صدرایى رائج است: «در معرفت عقلى، ما ابتدائا موجودات خاصى را در نظر گرفته، سپس ماهیتشان را تعریف کرده و بالاخره بواسطه حکمى، وجودشان را تصدیق مىکنیم. اما ساخت مابعدالطبیعى واقعیت، درستبرخلاف طریق علوم انسانى است، زیرا چیزى که اولا در آن قرار دارد فعل خاصى از وجود است که بدلیل این نحوه خاص وجود، ماهیتخاصى را نیز در بر گرفته و باعث مىشود که جوهر خاصى ایجاد شود... به قول خود توماس آکویناس: وجود داشتن همان فعلى است که بواسطهاش ماهیت وجود دارد.» (ص 70 کتاب، نیز ر.ک به ص76). غربت فلسفه وجودى و بى اعتنایى به آن نیز دقیقا از همین نکته بر مىخیزد که «عقل انسان هنگامى که در عالمى از اشیاء به سر مىبرد که مىتواند پى به ماهیت و قوانین آنها برده و به زبان مفاهیم تعریفشان کند، احساس انس مىکند اما هرگاه خود را در عالم وجودات مىبیند، آسایش و راحتى را از کف داده، احساس غربتخواهد کرد; زیرا وجود داشتن یک نوع فعل است نه یک شىء» (ص73 کتاب). بدیهى است که نمىتوان به چنین خدایى فقط به مدد عقل فلسفى و بدون یارى جستن از وحى رسید. «ذهن انسان در مواجهه با واقعیتى که هیچ تصور صحیحى نمىتواند از آن بسازد، درنگ مىکند. وجود دقیقا اینطور است.» (ص 74 و 75)
خداشناسى و فلسفه جدید
«خدا و فلسفه جدید» فصل دوم کتاب است. سرآمد فیلسوفان این دوره و نخستین کسى که فلسفه جدید را سکه زد رنه دکارت، فیلسوف قرن هدفهم، است. «در واقع با ظهور دکارت حکمت مسیحى از هم گسیخت.» (ص 80)
او دین را متعلق ایمان مىشمرد و آنرا از دسترس عقل بیرون مىدانست، اما به عنوان یک فیلسوف به دنبال نوع دیگرى از حکمتبود که عبارت است از علم به حقیقت از طریق علل اولیهاش که تنها به وسیله عقل طبیعى حاصل مىشود و متوجه مقاصد عملى دنیوى باشد (ص 81). ابتکار دکارت در جدا ساختن حکمت فلسفى از حکمت الهى است. در حالیکه توماس آکوینى به تفرقه این دو راى داد تا آنها را متحد کند، دکارت آنها را تقسیم کرد تا از یکدیگر جدا سازد. به این ترتیب کاملا معقول بود که دکارت بار دیگر به فلسفه یونان باز گردد. وقتى توماس آکویناس «فکر اعلاى» ارسطو را به «آن کسى که هست» مسیحى تبدیل کرد، او یک اصل فلسفى را به مرتبه خدا ارتقا داد. دکارت با شروع از همین خداى مسیحى آن را به عنوان یک اصل اولیه فلسفى بکار برد. عالم دکارتى عالمى منحصرا مکانیکى است که در آن هر چیزى را مىتوان از طریق خواص و صفات هندسى مکان و قوانین فیزیکى حرکت، تبیین کرد. اگر ما به خدا به عنوان تنها تبیین ممکن براى وجود چنین عالمى نظر کنیم، صفت اصلى او ضرورتا باید علتخود بودن، قدرت مطلق و منشا علیتخلاقه خود بودن باشد، نه اندیشیدن به وجود نا متناهى خویش (که ارسطو مىپنداشت). این است که در اینجا ما به جاى موجود مستغنى بالذات و عالم بالذات توماس آکوینى با یک قوه وجودى که خود علتخودش است مواجه هستیم. در نتیجه اسمى که از این به بعد اسم حقیقى خداوند قلمداد شد دیگر «آن کسى که هست» نبود بلکه «صانع طبیعت» بود (همان افلاطون آن را دمیورژ مىنامید). یقینا خداى مسیحیت همواره مانع طبیعتبوده است، اما او همیشه بیش از این بوده است که صانع صرف باشد. (ص 90 تا93)
اگرچه مالبرانش، لایب نیتز و اسپینوزا هر کدام کم یا بیش از برداشت دکارتى از خدا دور شدند، اما هر چه ساختند بر همین بنیان بود. فلسفه روشنگرى نیز چیزى جز استمرار حوزه دکارتى نیست. فیلسوفان این دوره جهان بینى دکارت - نیوتن را تا آخرین لوازم آن در اخلاق، سیاست و دین دنبال کردند. خداشناسى فلاسفه قرن هجدهم را خود دکارت قبلا پیش بینى کرده بود: «اکنون مراد من از طبیعتبه معناى عامش چیزى جز خدا یا نظم و ترتیبى که او خود در مخلوقات مقرر کرده، نیست.» پاسکال دقیقا همین خداشناسى را به بادانتقاد مىگرفت: «خداى مسیحیان خدایى نیست که صرفا صانع حقاق ریاضى یا نظم اجزاى عالم باشد. این نظر مشرکین و اپیکوریان است... او خداى ابراهیم، خداى اسحاق، خداى یعقوب، خداى مسیحیان، خداى محبت و تسلاى روح است. خدایى که فضاى سینه و قلب آنهایى را که در تملک او هستند، پر مىکند» (ص93 کتاب).
اما متفکران این عصر نه به فریادهاى پاسکال گوش فرا دادند و نه به نالههاى از سر درد متکلمان وقعى نهادند. فونتنل، ولتر، روسو و بسیارى دیگر پس از اینکه مفهوم «کسى که هست» را توام با معناى حقیقى مساله وجود، به فراموشى سپردند; طبیعتا باید به سطحىترین تفسیر مساله علل غائى باز مىگشتند. بدین قرار خدا در آرا فونتنل و ولتر تبدل به «ساعتساز» شد، یعنى مهندس عالى ماشین عظیم عالم. خلاصه آنکه ژیلسون معتقد است که فلاسفه جدید در باب خد اء;44 چنان سخن گفتند که گویا فلسفه قرون وسطى اصلا وجود خارجى نداشته و آنها بلاواسطه، پس از فلاسفه یونان پا به عرصه تفکر گذاشته بودند. نکته حائز اهمیت در این دوره تفکیک میان ایمان و تعقل و در نتیجه جدایى خداى فلسفه از خداى دین بود. آنگاه که فلسفه راه خود را از دین جدا کرد فیلسوفان متدین دو راه بیشتر در پیش نداشتند: برخى خداى مسیحى را در کنار خداى دکارت پذیرفتند و برخى همان خداى صنعت کار بسنده کردند.
خدا در تفکر معاصر
آخرین فصل کتاب به بررسى خداشناسى در اندیشه فیلسوفان معاصر مىپردازد. باید به یادداشت که منظور از تفکر معاصر در اینجا فلسفه قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم است (کتاب در سال 1941م به چاپ رسیده است). در آغاز فصل مىخوانیم: وضعیت امروزى مساله وجود خدا، به طور کلى تحتسیطره تفکر اما نوئل کانت و آگوست کنت است. هر چند آراى این دو فیلسوف بسیار متفاوت است; اما با این همه، فلسفه نقادى کانت و فلسفه تحصلى کنتبا یکدیگر این وجه اشتراک را دارند که در هر دو، مفهوم به معرفت علمى تنزل یافته و خود مفهوم معرفت علمى نیز به نوعى مفعولیت که فیزیک نیوتن فراهم آورده، نزول کرده است. بدینسان فعل «دانستن» به معناى شرح نسبتهاى محسوس میان حقائق مفروض بر حسب نسبتهاى ریاضى است. لذا هر طور که بنگریم، هیچ واقعیت مفروضى ما بازاى تصور ما از خدا نیست. از آنجا که خدا متعلق معرفت تجربى نیست، پس تصورى از او نداریم. در نتیجه خدا موضوع معرفت نیست و امر موسوم به الهیات عقلى، صرفا بیهودهگویى است (ص 112 کتاب).
با آمدن کانت همان ریسمان باریکى هم که دکارت و دکارتیان را به توماس آکوئینى و فلسفه قرون وسطى پیوند مىداد از هم گسست و فلسفه بطور کلى با دین وداع کرد. خدا در نظر کانت دیگر حتى ساعتساز هم نبود بلکه تنها یک تصور محض بود که معرفت ما را از جهان نظم و وحدت مىبخشید و در توجیه اخلاق به کار مىآمد.
آگوست کنت از این هم فراتر رفت. اگر علم هیچ بهرهاى از مفهوم علت نمىبرد و دانشمندان «چگونه» را بر «چرا» ترجیح مىدهند، پس ریشه شیوههاى تامل و تدبر در باب ماهیت و وجود خدا کاملا قطع مىشود. بدین ترتیب فلسفه مکانیکى سده هفدهم سرانجام تمام درونمایههاى خود را در تفکر معاصر به منصه ظهور رساند.
ژیلسون در این فصل به خوبى نشان داده است که نگرش نوین به مساله خدا برخاسته از این مبناى معرفتشناختى است که معرفت منحصرا در علوم تجربى یافت مىشود. اگر دانسته شود که این پیشفرض هرگز اثبات نشده، و جزمیتى بیش نیست; آنگاه فلسفه جدید امتیاز خویش را در قلمرو غیر تجربى به کلى از دست مىدهد. ژیلسون نتیجه مىگیرد:
«انتخاب ما امروزه بین کانتیا دکارت نیستبلکه میان کانتیا توماس آکوئینى است. سایر مواضع، منازل بین راه هستند. راهى که از یک طرف به تفکر لاادرىگرى دینى محض و از طرف دیگر به الهیات عقلى مابعدالطبیعه مسیحى ختم مىشود... مانعى که راه بازگشت ما را به توماس آکوئینى سخت مىسازد، کانت است» (ص117 کتاب)
اما همواره عدهاى از دینداران بودهاند که پاى استدلالیان را چوبین و رسیدن به خدا را کار دل مىدانستهاند. از میان متفکران دوره جدید، پاسکال طرفدار این نظریه بود. او به براهین اثبات وجود خدا اعتناى چندانى نداشت و معتقد بود که از راه عقل حداکثر مىتوان بر سر وجود خدا شرطبندى کرد، شرطى که در آن انسان باورمند در هر حال زبان نمىبیند ولى ملحد احتمال خسران ابدى را به جان مىخرد. با آنکه شرطبندى هیچ معرفتى در پى ندارد، با این همه، پاسکال باز میل داشتبر سر چیزى شرط بندى کند که نمىشناخت (ص119 و 120 کتاب).
تجارب عرفانى را نیز ژیلسون تنها با یک عبارت کوتاه رد مىکند: «تجارب و یافتههاى عرفانى نیز قابل بیان و انتقال به دیگران نیستند، لذا تجربههاى عینى محسوب نمىشوند». او بلافاصله نتیجه مىگیرد که: پس در اینجا دو نتیجه مستقیم گرفته مىشود که الهیات عقلى اولا در قید روش تحصلى نیست و به روش مابعدالطبیعى التزام دارد و ثانیا فقط در هیات یک مابعدالطبیعه وجودى مىتواند به درستى از مسائل خود پرسش کند (ص123 کتاب). اگر بر این دو بیفزاییم که توماس آکویناس تنها کسى است که مابعدالطبیعه وجودى را تاسیس یا تکمیل کرد، این سه نکته همه آن چیزى است که ژیلسون مىخواهد در این کتاب بیان کند.
سرنوشت علم و فلسفه در دوران جدید
در پایان کتاب «نسبت میان علم و متافیزیک» مورد بحث قرار گرفته و این ادعاى فیلسوفان جدید که متافیزیک، بدون استمداد از علم تجربى ناتوان و بى اعتبار است، مورد بررسى و نقد قرار گرفته است. نویسنده علیرغم اعتقاد دانشمندان تجربى، بحث از علت غائى را کاملا مجاز و محترم مىشمارد (نک’ به ص123 به بعد). ژیلسون همصدا با بسیارى از متفکران معاصر غرب فریاد بر مىآورد که «علمزدگى» مصیبت اصلى دوران ماست. این سخن نغز و طنزآمیز او را بشنوید: «عالم جدید ما در دست همچون عالم تالس و افلاطون «پر از خدایان» است که عبارتند از «تحول کور»، «اصلاح و تکامل نژادبینا» و «پیشرفتسودمندانه» و دیگر خدایانى که ذکر نامشان صلاح نیست. چرا بى جهت عواطف کسانى را که امروزه اینها را چون بت مىدانند جریحه دار سازیم؟ اینک فهم این نکته براى ما حائز اهمیت است که بشر بیش از پیش محکوم به زندگى در افسون اساطیر علمى، اجتماعى و سیاسى جدید شده است، مگر اینکه با عزم جزم بر آن شود که از تسخیر این مفاهیم مخدر که اثرشان در زندگى جدید کم کم موحش مىشود، خلاصى یابد.
میلیونها نفر انسان در وضعیت قطحى و خونریزى و در شرف مرگ هستند، چون دو یا سه مورد از این مفاهیم انتزاعى شبه علمى یا شبه اجتماعى که به مقام «الوهیت» رسیدهاند، با یکدیگر به نزاع برخاستند. چه هرگاه خدایان با یکدیگر بجنگند، انسانها باید بمیرند (ص137 و 138 کتاب).
نظر ژیلسون در باب خداشناسى فلسفى و دینى
ژیلسون بر دو گروه خرده مىگیرد و آنان را محکوم به شکست مىداند: کسانى که مابعدالطبیعه را بدون توجه به هدایتهاى وحى بنا مىنهند و براى خود خدایى فلسفى مىسازند. دیگر، کسانى که از فلسفه به نفع دین چشم پوشى مىکنند. به اعتقاد او، راه درست و میانه آن است که دین وفلسفه را در طول یکدیگر بنشانیم. «آنجا که فکر مابعدالطبیعى انسان به انتها مىرسد، دین او آغاز مىشود.» اما راستى چگونه مىتوان عقل مستقل را هم عنان و همسو با وحى و تعبد دینى درآورد؟ ژیلسون در دو کتاب دیگرش (عقل و وحى در قرون وسطى و نیز روح فلسفه قرون وسطى) این مساله را به خوبى مورد بررسى قرار داده و با تفسیرى خاص از نظریه «تقدم ایمان بر فهم»، که شعار همیشگى مسیحیتبوده، نشان مىدهد که مىتوان بنیانهاى فلسفه را با دین پیوند زد. دین (مسیحیت) خدا را «وجود» و آن را «شاخص» مىداند. عقل نیز مىیابد که مىتوان با تکیه بر وجود ممکنات، اتکاى وجودى آنها را بر «فعل محض وجود» اثبات کرد. این علت اعلا، براى اینکه پاسخ نهایى به همه مشکلات وجودى باشد، باید وجود مطلق باشد. چنین علتى به دلیل اطلاقش استغناى ذاتى دارد و اگر خلق مىکند، عمل خلقش باید بالاختیار باشد و چون نه تنها موجودات بلکه نظم (اتقان) را هم خلق مىکند، لاجرم باید دست کم در حد عالى، واجد یگانه منشا نظم که به تجربه معلوم شده است، یعنى باید واجد فکر (شعور) باشد. با این وصف، علتى که مطلق و مستغنى و عالم است، «آن» it شىء) نسبتبه «او» He شخص) است (ص 141 و 142). به این ترتیب عقل، خدایى را اثبات مىکند که مىتواند خداى دینى باشد.
اما در عین حال، باید دانست که تعبیر «وجود مطلق» چندان چیزى را بر ما معلوم نمىدارد. «وجود مطلق» حاکى از اطلاعاتى کمتر از آن است که یک قطعه مصنوع درودگر درباره صانعش اشعار مىدارد. ما از آن جهت که انسان هستیم، فقط بر مبناى تشبیهى (Anthropomorphic) مىتوانیم وجود خدا را تصدیق کنیم. ولى این کار ما را ملزم نمىکند که او را به عنوان خدایى تشبیهى بیانگاریم.» توماس آکوئینى میان خلقت وجود و تصور ما از وجود تفکیک مىکند. از طریق فلسفه، هیچگاه نمىتوان به حقیقت وجود راه یافت، تنها از طریق آثار و افعال الهى مىدانیم که قضیه «خدا هست» صادق است. به یاد داشته باشیم که توماس برهان لمى بر وجود خداوند را نمىپذیرفت (ص 144). از نظر ژیلسون، تنها با چنین متافیزیکى است که مىتوان به آستانه دین راه یافت، متافیزیکى که انسان را به فراتر از تامل کردندر باب ماهیات و ورود به ساحت «سر وجود» رهنمون سازد.
نگاهى انتقادى به محتواى کتاب
کتاب خدا و فلسفه در نوع خود کم نظیر و همچون دیگر آثار ژیلسون از ذهن نقاد و قدرت تحلیل او خبر مىدهد. اهمیت نوشتههاى ژیلسون آنگاه معلوم مىشود که بیاد آوریم او در زمانى از فلسفه دینى دفاع کرد که رواج پوزیتویسم و فلسفه تحلیلى عرصه را بر تفکر دینى و فلسفى تنگ و دین باوران را به نادانى و تعصب متهم مىکرد. از ویژگیهاى بارز تالیفات او وضوح مدعا و توجه به سیر منطقى بحث و استدلال است. با آنکه در این کتاب کوچک شاهد حجم عظیمى از اطلاعات و نقد و تحلیلهاى عالمانه هستیم اما در عین حال خالى از ضعف و کاستى نیست. در اینجا چند نکته را به اختصار یادآور مىشویم:
1 - بنظر مىرسد که پیشفرضهاى دینى، گاه ذهن نویسنده را از مسیر طبیعى تحقیق خارج کرده، و بررسىهاى تاریخى او بیش از حد انتظار رنگ کلامى به خود مىگیرد. خواننده به خوبى در مىیابد که او گاه از پارهاى مقاطع تاریخى به سرعت مىگذرد و بر عکس بر برخى مقاطع بیش از اندازه تاکید مىورزد. براى مثال از میان فلاسفه پیش از سقراط تاکید اصلى را برتالس مىگذارد و تنها با یاد کرد چند تن چون آناکسیمندر، دموکریتوس و لوکیپوس به تحلیل این دوران مىنشیند. در سراسر فصل اول از پارمنیدس و هراکلیتوس نام و یادى در میان نمىآید. ژیلسون معتقد است که کل فلسفه یونان فلسفه اصالت ماهیت (Essentialism) و زمان غربت هستىشناسى است. کسى که با فلسفه مارتین هایدگر آشنا باشد (که از قضا ژیلسون با او طور جدى آشناست) این نتیجهگیرى را به سادگى نمىپذیرد و لااقل پارمنیدس را نمونه بارز یک فیلسوف هستى شناس مىداند. همچنین ژیلسون در انتساب اصالت ماهیتبه فلوطین تردید نمىکند. خواهیم دید که این انتساب تنها با برداشتى که خود او از اصالت وجود دارد هماهنگ است. به نظر مىرسد که ژیلسون از آن رو به فلسفه یونان بکلى مهر اصالت ماهیت مىزند که قصد دارد ابتکار فلسفه وجود را به فلسفه مسیحى و از آنجا به توماس نسبت دهد.
و آئین گنوسى ( Gnosticism) را بر عهد جدید و عقاید مسیحیان نادیده گرفته است. پژوهشگران اناجیل همواره تاییر لوگوس یونانى را بر «کلمه» انجیل یوحنا (باب اول، آیه یک) و تاثیر اشراق افلاطونى را بر نظریه نور در همین انجیل یاد آور شده و از تاثیر اقانیم ثلاثه فلوطین (و پیش از آن فلسفه افلاطونیان میانه) بر تثلیث مسیحى سخن گفتهاند. حتى فلاسفه بزرگ مسیحى همچون اریگن، آگوستین و دیونوزیوس نیز این همخوانى را تایید کردهاند. اما ژیلسون تمام این اسناد و قرائن را نادیده مىگیرد و در پى تفسیر ناب از کتاب مقدس به سراغ توماس آکوئینى مىرود. در همین جاست که ظاهرا یک خطاى تاریخى دیگر رخ داده است. ژیلسون فلسفه وجودى توماس را مستقیما برگرفته از اسم خداوند در کتاب مقدس (یهوه کسى که هست) مىداند. او حتى لحظهاى درنگ نمىکند که چگونه توماس در اواخر قرون وسطى، و پس از دوازده قرن، فلسفهاى را از کتاب مقدس بیرون مىکشد که کاملا بدیع و بى سابقه است. حقیقت این است که از نظر تاریخى مساله به گونهاى دیگر است. امروزه تقریبا مسلم است که او آثار فلاسفه اسلامى و مخصوصا ابن سینا آشنا بوده است. مقایسه آثار او با کتب شیخ نیز نشان از همین تاثیر دارد. بعلاوه او با آثار متکلمان یهودى همچون ابن میمون را نیز به خوبى مىشناخت. پس آیا بهتر نیستبه جاى آنکه توماس را از فراز دوازده قرن فلسفه مسیحى به کتاب مقدس وصلت دهیم تازههاى فلسفى او را، لااقل تا حدود زیادى، برگرفته از فلاسفه مسلمان و یهودى بدانیم؟ اگر بر فرض سنت توماس از یهوه به فلسفه وجودى رسیده باشد، باز هم جاى این سؤال هست که چه چیز او را، بر خلاف دیگر فیلسوفان مسیحى، در درک این نکته یارى داده است؟ تاثیر ابن میمون را بر فیلسوفان مسیحى متاخر هرگز نباید از یاد برد. استاد توماس، آلبرت کبیر که متون عبرى و عربى را به خوبى مىشناخت، توجه او را به کتاب دلالةالحائرین جلب کرد. ابن میمون، پیش از سنت توماس، تصریح کرده بود که تنها نام مناسب خدا یهوه است و متاثر از فارابى و ابن سینا، این اسم الهى را با مفهوم وجود و نیز وجوب و بساطت آن پیوند مىزد.
3- چنانکه دیدیم، تفسیر ژیلسون از اصالت وجود در نگاه نخستبا آنچه در حکمت متعالیه مطرح شده قریب و هم افق مىنماید. اما او براى اصالت وجود و اصالت ماهیت ویژگیهایى قائل است که تا حدودى راه او را از فلسفه صدرایى جدا مىکند و به برداشت اگزیستانسیالیستى از وجود و ماهیت نزدیک مىکند. از جمله، همچنانکه قبلا دیدیم، او لازمه اصالت ماهیت را اضطرار و جبر در وعل و لازمه اصالت وجود را حریت و اختیار مىشمارد (ر.ک: به فصل دوم کتاب). از این روست که بنابر اصالت ماهیت (فلسفه احدى) رابطه خداوند با ممکنات «صدور» و فیضان است و بنابر فلسفه وجودى رابطه «خلقت». اینکه استلزام یاد شده تا چه حد از نقطه نظر وجودشناسى فلسفى (ontology) قابل دفاع است مجالى دیگر مىطلبد، اما بهر حال در فلسفه صدرائى، و نیز در فلسفه مشاء، چنین ملازمهاى پذیرفته نیست. حکمت متعالیه با آنکه به شدت با اصالت ماهیتبه مخالفتبرمىخیزد اما در مجنوع به فلسفه احدى فلوطین (به تعبیر ژیلسون) وفادارتر است تا به آنچه او فلسفه وجودى نام نهاده است. این نکته براى علاقهمندان به فلسفه تطبیقى جاى درنگ و کاوش بیشتر دارد.
نکته دیگرى که در همین رابطه حائز اهمیت است این است که توماس وجود را از سنخ فعل مىداند (براى نمونه نکبه ص 70 و 71 کتاب). این تعبیر، با آنجا که بیاد دارم، در آثار فلاسفه اسلامى مطرح نشده است. البته در میان فلاسفه مغرب زمین مفاهیم و برداشتهاى مختلفى از وجود بوده و هم اکنون نیز مطرح است. بجاست که این موضوع نیز در «وجودشناسى تطبیقى» مورد مطالعه قرار گیرد که آیا این اختلاف، لفظى استیا حکایت از یک اختلاف ریشهاى دارد.
4- نقل کردیم که ژیلسون راه خداشناسى را منحصر به عقل و وحى مىداند و تجربههاى عرفانى و دریافتهاى دینى و بطور کلى راه دل و فطرت را بىاعتبار مىشمارد. در واقع گرایش عقلانى مذهب کاتولیک، به ویژه در سنت مشائى توماس آکوئینى، سبب شده که او از درک اهمیت اینگونه تجارب در ایمان و حیات دینى بازماند. شاید همین گرایش سبب شده است که ژیلسون در حق پاسکال اندکى از جاده صواب و انصاف بدور افتد و او را به شک در اعتقادات دینى متهم سازد (ص119 و 120 کتاب، در بخش معرفى کتاب به این مطلب اشاره کردیم). پاسکال یقین به خدا را در دل مىجست و البته عقل را یاراى شناخت و اثبات وجود خدا نمىدانست ولى این سخن با تردید در اعتقادات دینى فاصله بسیار دارد. شاید نظر او را نتوان پذیرفت، ولى هرگز نمىتوان او را به لاادرى گرى متهم کرد. راستى ژیلسون که از انحصارطلبى تجربه گرایان شکوه مىکند و پیشفرض آنان را در انحصار معرفتبه تجربه حسى نشان از یک جزمیت معرفتشناختى مىداند. چگونه خود، شناختحقائق الهى را به عقل استدلالى محدود مىکند؟
5 - ژیلسون به دکارت نیز یک جانبه و از یک دریچه خاص مىنگرد. او دکارت را به «جدا ساختن واقعى و عملى حکمت فلسفى از حکمت الهى» متهم مىسازد. راست است که دکارت از عالم ناسوت یک ماشین عظیم ساخت که تنها با قوانین مکانیک حرکت مىکند، اما باید دید که چرا و چگونه؟ اولا مىدانیم که فلسفه دکارت بیش از فلسفه توماس صبغه دینى و کلامى دارد. دکارت فلسفه خود را با اثبات واجب آغاز مىکند و شناخت جهان خارج را فقط از طریق ممکن مىشمارد. از نظر او نه تنها وجود جهان مخلوق خداستبلکه ماهیت، حقائق ازلى و حسن و قبح نیز مجعول ذات ربوبى است. از ویژگى بارز خداشناسى توماس آکوئینى تاکید بر قدرت مطلق و علم مطلق است. اما بىتردید خداى دکارت توانى افزون بر خداى توماس دارد. از نظر دکارت نه تنها قوانین طبیعى بلکه قوانین منطق و ریاضیات نیز ساخته دستخداوند است و اگر روزى اراده کند حتى بدیهىترین اصول منطق را نیز دگرگون خواهد کرد. گمان نمىرود که توماس تا بدین حد ستخدا را در تصرف نسبتبه عالم آزاد ببیند. اگر دکارت قوانین ذهن و عین را ثابت و لایتغیر مىبیند تنها از آن روست که خدا فریبکار نیست و ارادهاش به قوانین واحد تعلق گرفته تا ما به راحتى جهان را بشناسیم و در آن زندگى کنیم.
به رغم اعتقاد ژیلسون، دکارت هستى را فاقد علل غائى نمىدانست، (ص 90 کتاب) بلکه او تصریح مىکند که عالم داراى غایاتى است و خدا در جمیع افعالش اغراضى را دنبال مىکند ولى ما به معرفت ناقص خویش نمىتوانیم بدین غایات راه یابیم. دکارت جستجو در علل غائى را ناشى از خودخواهى و ادعاى همسرى با خدا مىداند. خدا در کارهاى خویش با هیچکس مشورت نکرده و بشر را یاراى آن نیست که دم از معرفتبه اهداف او زند. حال که علل غائى را نمىشناسیم پس همان بهتر که بدنبال چیزى برویم که خداوند توان معرفت آن را به ما ارزانى داشته است. اینگونه است که بحث علل غائى از فلسفه دکارت بیرون مىافتد نه آنکه دکارت جهان را بىهدف و غایتبداند. با این همه، تحقیقات ژیلسون در شناساندن زوایاى مبهم و تاریک اندیشه دکارت قرین توفیق بودهاست.
6- ژیلسون قبول متافیزیک و پذیرش فلسفه وجودى را مقدمه شناخت و رهایى انسان از ماشینیزم و تمدن فاسد امروز مىداند. تا آنجا که او ریشه فلسفه و فرهنگ مادى را در بریدن از مابعدالطبیعه و جداسازى حکمت فلسفى از حکمت الهى مىداند، با او کاملا موافقیم. اما آنگاه که او راه حل این معضله و خلاصى از این تنگنا را، رویکرد به فلسفه وجودى مىداند، حالتى از ساده اندیشى و سطحى نگرى در آن مشهود است. مشکل اینجاست که او هم سخن با دیگر متافیزیسینها، قلمرو مابعدالطبیعه را از قلمرو علم تجربى جدا مىداند (ص123 به بعد). بنظر مىرسد که اگر مبانى علم تجربى و بنیانهاى نظام اجتماعى با حکمت دینى عمیقا پیوند نخورد و کل نظام معرفتبشرى را از بنیاد هماهنگ و همنوا نسازیم، دستاوردهایى که ژیلسون بدان امید بسته حاصل نخواهد شد. علم و تکنولوژى اگر بر مبنایى کاملا مستقل از دین و فلسفه و اخلاق بنا نشود هر لحظه باید انتظار این فراق و شقاق را داشت و آثار این شقاق لاجرم جسم و جان جامعه انسانى را رنگ نفاق و غربت از سر وجود خواهد زد. ناگفته پیداست که در تعارض میان جسم و جان، مادیت و معنویت، عینیت و ذهنیت طرف پیروز این میدان کیست.
بهر حال راه حل ژیلسون را در مقابله با مدرنیزم و عصر جدید، که در واقع بازگویى دیدگاه پاپ لئوى سیزدهم است، باید با احتیاط نگریست.