الهیات، جامعهشناسى و جامعهشناسى دینى
آرشیو
چکیده
متن
مقدمه
اقتضاى تسلط سرمشقهاى علمى و هنجارهاى تحقیقى در هر حوزه معرفتى این است که بحث و گفتگو، و تحقیق و تفحص حول مباحث و مسائل متعددى که خارج از حیطه آن سرمشقها و هنجارهاست، اساسا موضوع علاقه و توجه صاحبنظران و محققین آن علم قرار نگیرد و یا حتى به طور کامل مورد غفلت آنان واقع شود. در واقع کثرت مباحث و مسائلى که بدین ترتیب مورد بىتوجهى واقع مىگردد و یا اساسا امکان اندیشیدن بدانها و فرض وجود و مسئله بودنشان براى یک علم خاص بسیار بیش از آنى است که مورد توجه و موضوع تحقیق و بررسى قرار مىگیرد. آنچه در محاق تاریکى فرو مىبرند و چشم محقق و علم را بر روى آن مىبندند تمامى عرصههاى دیگر به غیر از همین محدوده تنگ روشن مىباشد. بحث در باب الهیات و جامعهشناسى نیز بالاخص براى جامعهشناسى و صاحبنظران این رشته نیز منبع سنتهاى معمول علمى در این حوزه و خلا سنت علمى مغرب زمین در عصر تجدد با چنین وضعیتى، یعنى در بهترین التبىتوجهى و غفلت مواجه بوده است. البته، در این باب به نظر نمىرسد که همه تقصیرات متوجه جامعهشناسان و جامعهشناسى باشد. این وضع پیآمد طبیعى دنیایى شدن و زوال تدریجى نقش مذهب و بهتبع الهیات در حیات عمومى و فکرى مغرب زمین مىباشد. هنگامى که حوزهاى علمى ربطى منفى با حیات مىیابد و مسیر طبیعى آن زوال و مرگ و... مىگردد، انتظار این نمىرود که همچنان موضوع بحث و گفتگو و موضوع تعامل علمى و نظرى قرار گیرد. الهیات به عنوان یک حوزه نظرى طى این سالها در غرب هرچه بیشتر محدود و مختص به حوزههاى علمى و متخصصان دانشگاهى خاص و رو به قلت گردید و به دلیل فقدان ارتباط جدى و رشد یابنده با زندگى اجتماعى کمتر توجه غیر این گروه محدود را به خود جلب مىکرد. به علاوه علوم اجتماعى و بالاخص جامعهشناسى دلایل عدیده و عمده دیگرى براى این رویگردانى داشته است در حقیقت از این حیث غفلت مذکور بایستى رویگردانى آگاهانه و تعمدى تلقى شود. چه دلیلى وجود دارد که بار دیگر به امرى برگشته شود که رهایى و نجات از آن در غرب به عنوان یک تحول معرفتى دورانساز و آغاز یک دوران جدید معرفتى و در واقع بنیانگذارى علوم اجتماعى نوین تلقى شده است. جامعهشناسى خصوصا با ادعاى جایگزینى الهیات به عنوان دانشى مهجور و ما قبل تجدد نه تنها هیچ انگیزهاى در این برگشت نمىدیده و نمىبیند، بلکه در اینکار واجد انگیزه منفى نیز هست. هر برگشتى از این منظر تهدیدى را براى موجودیت این علم به همراه دارد و ممکن است موجبات بى اعتبارى آن و ادعاهاى پر طمطراق آن را فراهم سازد. بىشک اگر عطف توجهى به موضوع مشابه با امر مورد بحث واقع شود بیشتر روشن مىشود که هرچه تاکنون در این زمینه گذشته است، کاملا طبیعى بوده است و توقع خلاف آن غیر طبیعى مىباشد، در سنت فکرى مغرب زمین فلسفه از حیث مطرودیت و مغبوضیتشانى هم شان الهیات داشته است. در واقع از دید تجدد این دو در اتحاد با یکدیگر جبهه مقابل را شکل مىدادهاند. تا همین اواخر پرداختبه مسئله ارتباط میان علوم و فلسفه جزء خارق عادتهاى تفکر غرب تلقى مىشد. امرى که کمک کرد این خرق عادت صورتى عادى بیابد و توجهى به امکانهاى موجود در این ارتباط شود افول اثبات گرایى بود. در حوزه علوم اجتماعى نیز سخن گفتن از امکان ارتباط و تعامل و عطف توجه به ارتباطات میان فلسفه و جامعهشناسى تنها پس از کار مهم وینچ (Winch,1958) رفته رفته به صورت بحثى از مباحث مورد علاقه و قابل تامل در این رشتهها در آمد. البته روشن است که آنچه در اینجا بر آن تاکید مىشود امرى غیر از آن است که بتواند با نظر به مطالعات و کارهایى که اصولا زمینه تاریخى دارد و در بحث از دنیایى شدن علم انجام گرفته نقض شود. تردیدى نیست که بحث در مورد ارتباطات تاریخى الهیات مسیحى با سنت فکرى تجدد از همان آغاز دوران جدید به اشکال متفاوتى وجود داشته است. این مباحثات با دور شدن از عهد قدیم و زمان نزاع حتى صورت پختهتر و منصفانهترى نیز یافته است. به علاوه مباحثات مذکور بویژه در زمینه نظریات مربوط به دنیایى شدن و نقادیهاى مربوط به عصر تجدد این اواخر رو به رشد و گسترش بوده است. البته همان طورى که والاس متذکر مىشود (هانز بلومنبرگ Wallace, 1991, 1991 ، ص (M. PXII introdoction xu در کل این مباحث، جریان فکرى آلمان دستبرتر و غالب را داشته است، اما اولا سایر سنتهاى فکرى غرب در این مباحثات به سهم خود ولو کمتر شرکت داشتهاند و ثانیا به اشکال موثرى تحتتاثیر مباحثات موجود در سنت فکرى آلمان قرار گرفتهاند. بحثى که در اینجا بر آن تمرکز مىشود به غیر از این مباحثات تاریخى است. اصولا همین امر که یا امکان و تصور بحث در باب ارتباط الهیات و علوم جدید وجود ندارد و یا اگر وجود دارد اذهان به مباحث تاریخى منصرف مىشود خود به خوبى غلبه و سیطره سرمشقهاى فکرى عصر تجدد و گریزناپذیرى آنها را براى ذهن انسان این عصر نشان مىدهد. البته بىتردید و قطعا در زمینه بحث موردنظر برگشت و نظر تاریخى اجتناب ناپذیر و کاملا ضرورى است; اما آنچه تاکنون در قلمرو بحث تاریخى جهان وجود داشته کمتر به ایجاد یک ارتباط مثبت و تازه نظر داشته است. در بهترین حالت این مباحثات ناظر به توضیح نقش کمکى، بستر ساز، محرک و یا واسطهاى الهیات مسیحى در شکلگیرى تفکر تجددى بوده است و علاقهاى به تامل در باب ایجاد ارتباط و تعاملى مثبت در ظرف زمانى کنونى و تقویت و یا گسترش آن نداشته است; زیرا اساسا امکان اندیشیدن به این طرف رابطه براى ذهن تجدد وجود نداشته است، بلکه در تناقض یا موجودیت آن بوده است. تازه، این در صورتى است که از قلت کارهاى انجام شده و ساحت همان تعداد قلیل کار در پراخت رابطه تاریخى الهیات و جامعهشناسى غمضعین کنیم. گرچه نباید تردید کرد که در همان حد نیز مباحثات مذکور به صورت بسیار غیرمستقیم و خفیف در مسیر این مسئله اخیر قرار مىگرفته است. حداقل از این حیث که به نحوى مسئله را زنده نگاه داشته و فرض امکان نوعى ارتباط سازنده را یادآورى مىکرده است. در هر حال، تصور آن نوع ارتباطى که در اینجا مورد توجه است قطعا و اساسا در چارچوب ذهنى حاصله و منبعث از تجدد نه امکان دارد و نه مطلوب مىباشد. براى اندیشیدن به این و تحصیل حدودى از انگیزه و مطلوبیتبه وجهى باید از این چارچوب فاصله گرفت و یا درآمد. اندکى تامل در باب مباحثاتى که به نحوى در این خصوص آغاز شده و جهان دارد به خوبى این مطلب را مىرساند. این نکته عجیبى نیست که کسانى باب تامل در این خصوص را باز کرده امکان اندیشه به آن را یافتهاند که هنوز نسبتى با دوران ما قبل تجدد داشته و عمدتا از حوزه الهیات برخاستهاند. به همین دلیل است که اینگونه بحثها هنوز در مرکز مباحثات علوم اجتماعى تجدد قرار نگرفته است، بلکه در حاشیه این علوم و بالاخص بیرون از حوزههاى رسمى آن جریان دارد و با استقبال و توجه صاحبنظران این علوم مواجه نمىشود، بلکه به طور قطع با نوعى ناخوشنودى و عدم رضایت نیز مواجه مىگردد. اگر نوع ارتباطى که به لحاظ تاریخى میان الهیات مسیحى و علوم تجدد برقرار بوده که عمدتا در زمینه بحث دنیایى شدن مطرح مىگردد کنار گذاشته شود، حداقل دو نوع ارتباط دیگر باقى مىماند. یکى آن نوع ارتباطى است که در زمینه بحثهاى مربوط به جامعهشناسى دین طرح مىگردد و مورد مداقه و تحقیق مىباشد. این ارتباط تنها امکانى است که در سنت فکرى موجود براى این دو فرض شده ومتصور مىباشد. البته آنچه کاملا بر واقعیت ژیل (Gill) در این خصوص مىگوید (مقدمه Gill, 1977 ) انطباق دارد. جامعهشناسى الهیات به عنوان زیرشاخهاى از جامعهشناسى دین نیز همانند کلیت ارتباط میان جامعهشناسى و الهیات مورد غفلت نسبتا تام قرار گرفته است و بعد از وبر رهروان دیگرى کمتر بر طریق او به تحلیل جامعهشناختى الهیات ادیان و یا شاخههاى مختلف مذهبى پرداختهاند. جامعهشناسى دین تا همین اواخر که حرکتهایى در جهت عکس آغاز شد عمدتا متوجه وجوه دیگر دین و بالاخص ابعاد ملموستر آن نظیر نهادها، مناسک و اعمال دینى و یا اعتقادات دینى بوده است. به دلایلى که تا حدى روشن است و مشابه دلایل مربوط به غفلت کلى از توجه به ارتباط عام الهیات و جامعهشناسى مىباشد، جامعهشناسى دین نیز از بحث و فحص در باب الهیات و گرایشهاى نظرى موجود در ادیان مختلف خوددارى کرده است. اما علىرغم مشابهتى که در این زمینه از جهتبىتوجهى و دلایل توجیه کننده آن با موضوع مورد بحث این نوشتار به چشم مىخورد ماهیتا این دو مسئله متفاوت از یکدیگرند. گرچه جامعهشناسى الهیات به هر دلیلى تاکنون کمتر توجه جامعهشناسان را به خود جلب کرده حوزه پربار و پر مسئلهاى را مىآفریده است، اما هیچ مانع نظرى مشخصى بر سر راه شکل گیرى وگسترش آن وجود ندارد. چارچوبها و رویکردهاى موجود در جامعهشناسى به راحتى ایجاد یک چنین گرایش و یا رشته تحقیقى را مىپذیرد و به سادگى و بدون هیچ منعى آنرا در خود مىگیرد. براى اینکه چنین حوزهاى پا گیرد و گسترش یابد تنها فراهم آوردن انگیزههاى تحقیقى و محرکهاى خارجى از درون جامعه لازم است و بس. تاسیس چنین حوزهاى به هیچ وجه خرق عادت و خلاف سنتهاى معموله جامعهشناسى نیست و حتى با نظر به وجود جامعهشناسى دین و در دسترس بودن چارچوبهاى تحلیلى و نظرى آن مستلزم پىریزى نظرى و زمینه سازیهاى شناختى و مفهومى نیز نمىباشد. اساسا نوع ارتباطى که میان جامعهشناسى و الهیات در متن رشتهاى بنام جامعهشناسى الهیات برقرار مىگردد در کلیت آن از جهت رویکرد و نوع نگرش به ارتباط این دو در تقابل با آنى قرار دارد که مورد توجه این نوشتار مىباشد. اگر در فرضهایى از مسئله که در پى خواهد آمد بتوان به نحوى این تقابل را حل کرد و کنار گذاشتحداقل در چارچوب جامعهشناسى دین وجود تقابل مذکور کاملا قطعى و فعال به چشم مىزند; زیرا این همان چارچوبى است که درون آن دین به عنوان یک واقعیت اصیل از دست مىرود و ماهیت تبعى و بازتابى مىیابد. برعکس نوع ارتباطى که در اینها مدنظر مىباشد، در جهت عکس عمل مىکند. البته نه این است که در تمامى فرضهاى ممکن یا تفسیرهاى ممکن از مسئله در این دید جدید، جامعهشناسى ماهیت تبعى و بازتابى بیابد و واقعیتخود را از دست دهد، اما حداقل از این حیث که بر پایه مسلم داشتن اصالت و واقعیت دین ارتباط آن دو شکل مىیابد و جامعهشناسى به نحوى پایه و مبناى الهیاتى مىیابد، وارونهسازى اجتناب ناپذیر مىباشد. به علاوه این نیز هست که حاصل این ارتباط جدید به طور قطع متوجه تغییر رویکرد تقلیل گرایانه و منفى جامعهشناسى دین نسبتبه دین بوده است و در صورت کلى نیز به طور ریشهاى و اساسى به نقد جامعهشناسى سکولار نظر دارد. همان طورى که پیش از این تذکر داده شد براى درک نوع ارتباط و تعاملى که در اینجا و در ربط میان الهیات و جامعهشناسى مدنظر مىباشد بایستى از درون سنت تجدد بیرون رفت. ما مىدانیم که در درون این سنت در سالهاى اخیر در جامعهشناسى دین گرایش مشخصى در کارهاى جامعهشناسان در کنارهگیرى از تقلیلگرایى به چشم مىخورد. (ر. بلد، 1970) و یا به راحتى از جیل (Gill) پذیرفته مىشود که بایستى وجه دیگرى از رابطه الهیات و جامعه; یعنى آن وجهى که بر پایه آن الهیات نقش تاثیرگذار و على در جامعه مىیابد نیز به همان اندازه در جامعهشناسى الهیات مورد توجه قرار داشته باشد. (Gill, 1977, P.132) اما این برگشتها یا تصحیح منظرها تغییرى در ماهیت مسئله نمىدهد به سختى مىتوان حالتى را یافت که در آن این تغییرات جامعهشناسى را به سمت آنچه در اینجا مدنظر مىباشد حرکت دهد. این تصحیحات گرچه بعضى چیزها را تغییر مىدهد، اما اساس رابطه را بدون تغییر باقى مىگذارد. این تغییرات تغییراتى در درون سنت جامعهشناسى دنیایى (سکولار) است. چشم و نگاه همان نگاه و منظر و زاویه دید همان زاویه دید مىباشد، گرچه الهیات در پایان این تغییرات به صورت تازهاى دیده مىشود، اما نقش و جایگاهى در این نگاه و منظر نیافته است و همچنان بیش از موضوعى تحقیقى و قابل بررسى در پژوهش جامعهشناختى نیست. موضوعى را بهتر فهمیدن و درستتر دیدن به غیر از آن است که جایگاه و مقام آن را تغییر دهند. نهایت چیزى که در پس این تحولات معرفتى حاصل شده است این است که الهیات و یا دین را در همان جایگاه قبلىاش به لحاظ معرفتشناختى و وجود شناختى بهتر ببینند و بهتر درک کنند. در اینجا نظر به نوعى رابطه و تعامل سازنده است که در آن الهیات و جامعهشناسى به نحو عمیق و بنیادین در ساخت و پىریزى بنیانهاى شناختى یکدیگر درگیر شوند. البته تا آنجایى که به وجهى از آن ارتباط که در آن جامعهشناسى نقش فعال و موثر دارد و الهیات وامگیر و متاثر; مىتوان گفت که مسئله خارج از بحث مىباشد. در واقع از همان ابتداى شکلگیرى، جامعهشناسى مستقیم و غیرمستقیم در تغییر درک الهیاتى متالهین نقش داشته و به نحوى در ساختدهى و صورتبندى آن مداخله کرده است. درست است که تا سالها متالهین به نحوى خود را نسبتبه حضور جامعهشناسى و پیامدهاى مخرب و یا سازنده آن بىتوجه نشان داده یا به تغافل زدهاند، اما حتى یک نگاه اجمالى به تحول گرایشهاى مختلف الهیاتى از اواخر قرن گذشته تاکنون از غرب مىتواند به خوبى از حضور علوم اجتماعى در متن و یا حاشیه این تحولات خبر دهد. در واقع کارهاى سابق از وجهى همگى بایستى دعوتى به اینکار تلقى شوند، البته اینکه برقرارى این ارتباط از این وجه چقدر ممکن و چه میزان سازنده است امرى است قابل بحث. از دید متفکرانى نظیر میلبانک (1990) اینکار اگر تناقض آمیز نباشد قطعا براى الهیات سازنده نیست و کمتر از رابطه خصمانه گذشته براى آن ضرر ندارد، اما به هرحال، واقعیت موجود که از دید کسانى نظیر میلبانک به معناى گسترش بیشتر جهان و عقل دنیایى (سکولار) به قلمرو غیردنیایى (غیر سکولار) و تلاش براى همگونسازى آن با خود ارزیابى مىشود، نشان مىدهد که ارتباط مذکور از مسیر و سمت و سویى خاص قبلا جریان پیدا کرده است. در واقع اساسا مىتوان گفت که اگر صحبت ارتباط میان الهیات و جامعهشناسى در همین حد باشد، به هیچ رو نباید آن را خارق عادت و برخلاف سنت مالوف فکرى تجدد تلقى کرد. این از ادعاهاى دیر هنگام عقل جدید بوده است که کل معرفتبشرى را بر پایه خود بازسازى کند. تا آن جایى هم که مسئله به جامعهشناسى و عقل موجود در آن مربوط مىشود به کارگیرى آن در ساخت و صورتبندى الهیات دقیقا مىتواند به عنوان بخشى از طرح عملیاتى کنت تلقى گردد، اما اولا، در طرح بزرگ کنتسازماندهى مجدد و تجدید ساخت کلیه علوم و معارف بر پایه جامعهشناسى بخش محورى و اصلى کار را شکل مىداد، ثانیا، تا آنجایى که مسئله به بازسازى الهیات بر پایه عقل دنیایى (سکولار) و جامعهشناسى برمىگشت، مسئله از دید وى کاملا مقبول و پذیرفته شده بود. درست است که الهیات سنتى در عصر اثباتى جایى نداشت، اما الهیاتى که بر پایه عقل جدید بازسازى مىگردد همان چیزى است که از دید وى چاره ناپذیر مىنمود. چون وى معتقد بود که جامعه بدون مذهب نمىتواند باشد و مذهب در هر دورهاى رنگ و بوى معرفت آن عصر را مىگیرد. به علاوه مگر مذهب اثباتى چیزى جز اولین تلاش، که کنت آنرا آخرین تلاش قلمداد مىکرد، براى تحقق این هدف بود؟ از این رو باز باید در مسیر نزدیکى بیشتر به موضوع و ارتباط مورد نظر این شکل از ارتباط و تعامل که کاملا در سنت فکرى تجدد پذیرفته شده و امرى از پیش در جریان بوده را کنار گذاشت. این نوع ارتباط اگر (با نظر به حقیقت دو معرفت) ممکن هم باشد در نهایتبه احتمال قوى ماهیتحقیقى دین را به وجهى از وجود قلب خواهد کرد گرچه کسانى که دعوت بدان مىکنند و بالاخص متالهین چنین مقصودى نداشته باشند. البته فرض اینکه صورتهایى از این نوع تعامل و یا بهتر گفته شود به کارگیرى جامعهشناسى در الهیات ظاهر شود که چنین نتیجه و نهایتى نداشته باشد فرض محالى نیست، اما در این فرض جامعهشناسى در ساختبنیانهاى الهیات و شکلگیرى آن مداخله نخواهد داشت و ثانیا نسبت آن و یا کاربرد آن در الهیات نظیر نسبت و کاربرد نوعى آگاهى محرم و مادون نظیر علم سحر و جادو با الهیات خواهد بود. حال آنچه مانده است ارتباطى است که در آن الهیات در کار شکلدهى و صورتبندى تفکر اجتماعى مداخله مىکند. در اینجا پاى تعاملى در میان مىباشد که طى آن الهیات نقش فعال و سازنده دارد و عمیقا در درون تفکر اجتماعى یا جامعهشناسى موجود نفوذ کرده آنرا متحول مىسازد. حاصل این تعامل و درگیرى چیزى است که مىتوان به آن نام جامعهشناسى دینى داد. این ابداع که از وجهى مىتوان آنرا موجودى مابعد تجددى دانست روایتهاى متعددى دارد. گرچه تمامى این روایتها به شکل واحدى در تقابل با سنت موجود جامعهشناسى قرار نمىگیرد، اما همانطور که خواهد آمد همگى از درون نقد این سنتسر برمىآورند و باید تلاشى براى گذر از آن تلقى گردند.
جامعهشناسى دینى رویکردى در درون سنت جامعهشناسى
در این رویکرد طیف متنوعى از دیدگاهها را مىتوان جا داد. تنوع دیدگاهها حاصل و تابع نوع نگرشى است که نسبتبه رابطه الهیات و جامعهشناسى اتخاذ مىگردد. البته تمامى این دیدگاهها الزاما مدافع حوزهاى معرفتى به نام و عنوان مشخص جامعهشناسى دینى نیستند و شاید بعضى حتى آن را انکار کنند، اما ماهیت دیدگاههاى آنان در خصوص مسئله مذکور آنچنان است که مىتوان آنها را در گروهى که اعتقاد به امکان و وجود جامعهشناسى دینى دارند، جا داد. در واقع، آنها از حیث اعتقاد و الزام به تمامى لوازم و ابعاد جامعهشناسى دینى و مشخصا اهداف و مقاصد آن و یا عنوان و نام مىتوانند خود را از آن جدا سازند، اما از این نمىتوانند طفره بروند که به نحو عمیقى الهیات و دیدگاههاى الهیاتى را وارد جامعهشناسى کرده بر آثار آن صحه گذاردهاند. آنها ممکن است موافق نامگذارى و نام جدیدى نباشند، اما موافق نوزادى جدید هستند. اولین طیف در این رویکرد را مىتوان از آن آنهایى دانست که در محدوده ارتباط تاریخى الهیات و جامعهشناسى به خصوص در جریان پیدایى جامعهشناسى سخن مىگویند. البته اذعان به این پیوند امرى مختص این یا آن دیدگاه نیست. گرچه در میان جامعهشناسان و یا مورخین جامعهشناس در مورد کم و کیف و ماهیت ارتباط تاریخى مذکور اختلاف وجود دارد، اما اصل آن یک واقعیت تاریخى مورد پذیرش عام مىباشد. آنها ممکن است در مورد این ارتباط ساکتبوده کمتر به آن بپردازنند، اما در هر حال به شکلى از آن اقرار دارند. در اینجا تاکید بر آن دیدگاههایى قرار دارد که با آغاز از این واقعیت تاریخى و با نگاه مثبتى بدان تلاش مىکنند واقعیت مذکور را فراتر از یک واقعیت تاریخى تلقى نموده با بسط آن تا زمان حاضر نوعى ارتباط و تعامل سازنده میان جامعهشناسى و الهیات برقرار سازند. همچنین در اینجا سخن از نوع تعاملى که مثلا بلا (Bellah) از آن دفاع مىکند نیست. او صریحا در تقابل با آنچه وى ترکیب تخیل این دو مىنامد قرار مىگیرد. چیزى که از دید وى معقولیت روش شناختى و علمى دارد، ظاهرا نوعى به کارگیرى و استفاده از آگاهیهاى خاص هریک از این دو علم در دیگرى به صورت اصل مسلم و پذیرفته شده مىباشد. (Bellah, 1970 243-50) اما صاحبنظرانى نظیر بام (Baum) که وجهنظر شدیدا مثبتى نیز نسبتبه دیدگاههاى بلا دارند، مسئله را در همین حد خلاصه نمىکنند. بام با بررسى کارها و نظرات جامعهشناختى آن دوره تاریخى تلاش مىکند نشان دهد که تحلیلهاى آنها کاملا بر مفروضات الهیاتى تکیه دارد و گویاى پیوندى عمیقتر از آنى است که بلا بدان اقرار دارد ( Baum, 1975 P. 26-38) .البته لازم بذکر نیست که آنچه بام بالاخص در مورد مارکس مىگوید امر تازهاى نیست. بستگى عمیق اندیشههاى وى به مسیحیت توسط بسیارى مورد تحلیل قرار گرفته و تقریبا به صورت درکى عام در این خصوص در آمده است، اما بام از طرف دیگر در مسیر ایجاد پیوند میان الهیات و جامعهشناسى بر روى تنوع موجود در دیدگاههاى جامعهشناختى تمرکز مىکند. به نظر او تنوع دیدگاههاى جامعهشناختى همراه با تعدد شاخههاى مذهبى و تفاسیر دینى رابطه این دو را بسیار پیچیده مىسازد، به نحوى که به سختى مىتوان بیان و سخن واحدى در این خصوص گفت. لکن چیزى که وى بیش از همه بدان توجه نشان مىدهد مسئله وجود پیشفرضها و جهتگیریهاى ارزشى و پیوند آن با مطالعه جامعهشناختى و پیآمد آن در زمینه ارتباط الهیات و جامعهشناسى مىباشد. به نظر او تنوع رویکردهاى جامعهشناختى امکان دفاع و قبول دیدگاه اثباتى در مورد رهایى از پیشفرضها و آزادى ارزشى جامعهشناسى را نمىدهد. او مىپذیرد که جامعهشناسى در طلب استقلال و خوداتکایى باشد. از این رو براى دیدگاه اثباتى وجود مثبتى قائل مىگردد، اما مشکل این است که این طلب در تقابل با واقعیت گریزناپذیر رویکردهاى مختلف جامعهشناسى قرار دارد که مبین مداخله عناصرى غیر از واقعیت و روشى کاملا فنى و عینیت طلب مىباشد. به نظر او همین جهات; یعنى قصور در درک اثر ارزشها و پیشفرضهاى غیرعلمى بر مطالعه جامعهشناختى دیدگاه اثباتى را غیر قابل دفاع مىسازد. بر همین پایه بام که در بحثخود عمدتا به جامعهشناسى دین نظر دارد مىگوید که مرز قاطعى میان الهیات و جامعهشناسى وجود ندارد و تفسیرهاى جامعهشناختى دین نمىتواند به طور قطعى از تفسیرهاى الهیاتى دین متمایز گردد. مسئله هرچه بنیادىتر باشد، رابطه میان این دو شاخه معرفت نزدیکتر خواهد بود (Ibid, 257-61) .البته بام در باب موضوعى به نام جامعهشناسى دینى کاملا روشن نیست. او پیش از هرچیزى بر تلائم و هماهنگى و بلکه یکسانى بعضى از تفسیرهاى جامعهشناختى با تفسیرهاى دینى در زمینههاى خاصى که در قلمرو جامعهشناسى دین قرار مىگیرد نظر دارد. به همین دلیل به نظر مىرسد که توجه او بر ماهیت تکمیلى این دو شاخه معرفت متمرکز باشد. در همین چارچوب وى در جایى ضمن انتخاب دیدگاه بلا درباب مذهب مىگوید که اگر تحلیل جامعهشناختى بر این پایه انجام شود جامعهشناسى و الهیات در مسیر واحدى حرکت مىکنند و الهیات به عنوان امتداد انتقادى درکهاى جامعهشناختى ظاهر مىگردد. ( Ibid, P. 263) اما در جاى دیگرى وى دیدگاهى را ارائه مىدهد که مىتوان به راحتى با بسط و توسعه آن درکى از الهیات ارائه داد که آنرا کاملا با تفسیرهاى تند از جامعهشناسى دینى یکى مىکند. او که در زمینه ارتباط الهیات و جامعهشناسى همان طورى که گفته شد بر تعاملات آنها در زمینه درک دین و پدیدههاى دینى تمرکز دارد، معتقد است که واقعیت مذهب اقتضا دارد که تفسیرهاى دین از خود دو پدیدههاى دینى جدى و مقبول گرفته شود. در واقع، یکى از انتقادهاى اساسى او از جامعهشناسان دین در همین نکته; یعنى طرد تفسیرهاى دین از پدیدههاى دینى نهفته است. دلیل وى بر قرار گرفتن در جبهه صاحبنظرانى نظیر بلا و ترجیح آن بر افرادى همچون برگره نیز این است که دیدگاه بلا با قبول واقعیت دین و باز کردن امکان براى پذیرش تفسیرهاى آن سازگارى و تلائم بیشترى دارد. در هر حال، وى در چارچوب همین دیدگاه متون دینى و روایتهاى آنها از رخدادهاى دینى را به عنوان تفسیر مبنا از دین و وجوه مختلف آن از جمله آسیبشناسى مذهب مىگیرد و از این پایه به داورى و ارزیابى تفسیرهاى جامعهشناختى دست مىزند. (Ibid, P. 62) حال گرچه بام خود را محدود به قلمرو پدیدههاى دینى مىکند، اما منطق مستتر در این دید کاملا مىتواند آنرا به دیدگاههاى نظیر دیدگاه میلبانک نزدیک ساخته و حتى آنها را یکى کند; زیرا به راحتى مىتوان پذیرفت که پدیدههاى دینى مصداق کامل پدیدهایى هستند که براى واقعیت آنها تفسیرهاى مرجح دینى وجود دارد، اما اگر این نیز پذیرفته شود که دین واقعیتى ناظر به کلیتحیات اجتماعى است چه دلیلى دارد که آن را محدود به حوزه خاص از حوزه حیات جمعى ساخت و از کل ظرفیت و توانایى آن براى فهم و تفسیر این پدیدهها روى گرداند؟ به نظر مىرسد آنچه بام را از گسترش دیدگاهش و ارتقاى آن به این سطح باز مىدارد نوعى مقهوریت و شاید خودباختگى در برابر جامعهشناسى موجود باشد که به هرحال از متالهى که دسترسى خود به درک جامعهشناختى را نوعى موفقیت استثنایى و کشفى فوق العاده مىداند کاملا طبیعى مىنماید. اگر بام در آستانه دریافت تصورى صریح و مشخص از جامعهشناسى دینى باز مىایستد فلاناگان (Flanagan) آشکارا تلاش مىکند کل جامعهشناسانى را بدان معتقد سازد و کل جامعهشناسى را بدان مبدل کند، بدون اینکه صریحا از آن و نام جامعهشناسى دینى سخن بگوید. رویکردى به مسئله از این حیث نیز از بام متمایز مىگردد که وى نه از مجراى ارتباط تاریخى، بلکه از منظر عصر مابعد تجدد و نیازها و اقتضائات آن به مسئله نزدیک مىگردد. در واقع، چنین برمىآید که از دید وى جامعهشناسى اصولا و به لحاظ ریشه ماهیتى دینى دارد و در واقع پسوند یا قید دینى بالاخص اگر ناظر به دوران اولیه آن باشد صرفا از باب تاکید مىباشد نه از باب تخصیص; یعنى از دید او جامعهشناسى اولیه بر پایه استدلالهایى مشابه با استدلالهاى بام و بلکه فراتر از آن بر پایه حضور عمیق دین در درک جامعهشناختى جامعهشناسان اولیه و به تعبیرى آمیختگى نظریههاى آن با الهیات اساسا چیزى جز مصداق جامعهشناسى دینى نبوده است. از این رو وى در کتاب خود فریبایى جامعهشناسى» (the Enchantment of Sociology) در فصلى تحت عنوان ناپیدایى خدا: دنیایى شدن جامعهشناسى، این سوال را مطرح مىکند که چه شده است جامعهشناسى نیز نظیر وجوه دیگر جامعه گرفتار فرایند غیر دینى شدن یا دنیایى شدن گردیده است (103.ت 1996 ذچخچذچدب) او در این خصوص به واقعیتى نظر دارد که بکفورد (J. A Beckford) تحت عنوان خزانه معانى بنیادین فرهنگى براى جامعهشناسى یاد مىکند (Repository of Fundamental Cultural Meaning) روشن است که براى جامعهشناسان اولیه مذهب صرفا به عنوان پیشفرضهاى ضمنى و غیرمطرح آنگونه که بام و بسیارى برآنند مطرح نبود، بلکه به تعبیر بکفورد منبع نمادینى ضرورى (essential symbolic resource) بود که کلیت فرهنگ را در برگرفته اجزاء مختلف آن را در جایگاه خویش قرار مىدهد (Beckford, 1989 P.6) . اگر مذهب چنین باشد و واقعیت آن اینگونه درک گردد جامعهشناسى گریزى از آغشتگى و در هم آمیختگى با الهیات ندارد. الهیات در اینجا مادهاى مىباشد که حتى اگر تلاش شود از آن گذر گردد، رنگ و صبغه خود را عمیقا بر جاى خواهد گذاشت. در هرحال، فلاناگان بر پایه این دید، گویى عملا تاریخ جامعهشناسى را به سه دوره تقسیم مىکند. دوره اول که مقارن پیدایى جامعهشناسى است و جامعهشناسان بزرگ تا اوایل قرن بیستم میلادى را در بر مىگیرد. در این دوره جامعهشناسى همان طورى که گفته شد ماهیتى دینى دارد و در پیوند عمیق با الهیات است. کلیت جامعهشناسى در این دوره را مىتوان جامعهشناسى دینى تلقى کرد. دوره بینابینى که از اوایل قرن بیستم تا یکى دو دهه گذشته را در بر مىگیرد. این دوره دوره دنیایى شدن جامعهشناسى و خلو آن از روح و باطن دینى مىباشد. در این دوره علاقه به مذهب از تمامى وجوه حتى از وجهى که اختصاص به جامعهشناسى دین دارد نیز از بین مىرود، اما دوره سوم دورهاى است که از دید فلاناگان با طلیعههاى عصر ما بعد تجدد آغاز مىگردد. او معتقد است که تحولات مختلفى که این عصر را از عصر تجدد جدا مىسازد ضرورت پیوند مجدد الهیات با جامعهشناسى را بهوجود آورده عملا نیز به شکلى در این مسیر حرکت کرده است. اولا وى از این بحث مىکند که جامعهشناسى در پىنزول اعتقاد به علم تجربى در کار ارزیابى مجدد از ماهیتخود مىباشد. این بدان معناست که جامعهشناسى دیگر اصرارى بر اثبات اینکه علم تجربى نظیر علوم طبیعى مىباشد ندارد و در حال پذیرش این مىباشد که نه یک علم طبیعى بلکه معرفتى از قسم علوم انسانى بوده واجد تمامى خصوصیات آگاهیها و علوم انسانى نظیر فقدان قطعیت و تعین، تنوع دیدگاهها، پیوند با ارزشها و آمیختگى با ایمان و بى ایمانى است. به این معنا از وجهى جامعهشناسى در حال کنار گذاشتن ادعاهاى بى وجه و بهعلاوه نامطلوب خود در باب ماهیتخویش بهعنوان آگاهى برتر و غالب بر سایر معارف و آگاهیهاى بشرى مىباشد. به علاوه، از وجهى دیگر با از دست دادن خصیصه مذکور جامعهشناسى زمینه تعامل و پیوند با سایر آگاهیهاى دیگر نظیر الهیات را مىیابد. به معنایى دیگر با نظر به نیازهاى جامعهشناسى در هیئت جدید دانشها و معارفى نظیر الهیات زمینه ایفاى نقش و حضور در معرفت جامعهشناسى را پیدا مىکنند، خواه از این حیث که در زمینههایى بر مفروضات و آگاهیهایى ماخوذ از آن اتکا پیدا مىکنند و خواه از این حیث که در ربط با مطالعات و تحقیقات خود با ارزشها و جهت گیریهاى ماخوذ از آن پیوند مىخورند و یا خواه از حیثیافتن دغدغهها و مسائل مشترکى که فرهنگ ما بعد تجدد براى هر دو طرح مىکند. (Ibid, PP. 19-22) در کنار این تحول معرفتى در درون جامعهشناسى تحول دیگر در متن فرهنگ ما بعد تجدد جریان داشته و دارد که به نظر فلاناگان از وجهى دیگر زمینهها و بلکه ضرورت پیوند و یا برگشت جامعهشناسى به الهیات را مطرح مىسازد. این مضمون که در واقع بنیان و پایه کار فلاناگان را مىسازد و در کل کتاب در مرکز توجه قرار دارد سخن از پیدایى مشکلات و مسائلى مىکند که بدون این پیوند یا بازگشت جوابى براى آنها نخواهد بود. فلاناگان معتقد است که جامعهشناسى از همان آغاز آنگونه که در نظریههاى وبر یا زیمل و حتى دورکیم مطرح شده درک خوبى از ظرفیتها و تواناییهاى تجدد و در عین حال محدودیتها و نقصانهاى آن نشان مىدهد. به همین دلیل از دید وى جامعهشناسى دلایل خاص خود را در طغیان بر علیه فرهنگ تجدد; یعنى افسونزدایى، غیرروحانى کردن جهان و حساب گرى بىروح و پایانناپذیر داشته است. وجه دیگر این طغیان در واقع تمایل و یا طلب افسون و یا بازگشت دوباره به ایمان است که در الهیات تامین خواهد شد (Ibid, PIX) . فلاناگان در واقع مىگوید که جامعهشناسان مدتها پیش در این مسیر افتادهاند، اما وى بر آن نیست که آنها صراحتا و مستقیم در برخورد با مسائل و مشکلات عصر ما بعد تجدد به سوى ایمان دینى و الهیات جهتگیرى کردهاند، بلکه او بر آن است که عطف توجه به مسائلى نظیر فرآیند تولید نمادها، معانى و عملى مناسکى و یا قرار گرفتن مسائل و مقولاتى نظیر خود، نفس و اضطراب و ناامنى در کانون توجهات جامعهشناختى در سالهاى اخیر موضوعات و مقولاتى را در دستور کار جامعهشناسى قرار داده است که یا در قلمرو موضوعى الهیات است و در آن قلمرو پرورش مىیابد و یا آنکه تاملى الهیاتى را مىپروراند. اینها همگى مسائلى است که مایههاى الهیاتى و بنیادى دینى دارد و به غلط مورد انکار عصر تجدد قرار گرفته است و براى حل آن چارهاى جز برگشتبه الهیات نیست. او در اشاره به زیمل و متفکرین معاصر نظیر باهن، بنیامین و گانمن و مسائل مورد توجه آنها مىگوید که آنها همگى به ابعاد الهیاتى و روحى حل نشده فرهنگ و اشکال هویتبخشى به خود در فرهنگ تجدد اشاره داشتهاند که اکنون در فرهنگ ما بعد تجدد مورد تاکید قرار گرفته است (Ibid, P. 157) . به علاوه، اینها، از نظر فلاناگان نه تنها محورى شدن فرهنگ در مطالعات جامعهشناختى و شکلگیرى حوزه جامعهشناسى فرهنگ پس از حدود یک قرن بلکه دگرگونى حساسیتهاى اخلاقى جامعهشناسان از دهه هفتاد به بعد همگى دلالتبر این دارد که عصر ما بعد تجدد در طلب مواجههاى متفاوت با مسائل خویش است و این جامعهشناسى را در مسیر جدید خود که وجه دینىاش کاملا آشکار است هدایت مىکند. در حالیکه زمانى به فرهنگ به عنوان عاملى تبعى نگاه مىشد اکنون به آن به عنوان مبنایى براى رفتار و تعیین ساحت اجتماعى نظر مىشود. این نه تنها به معناى آن است که به اعتقادات دینى با چشمى کاملا متفاوت نگاه مىشود، بلکه به معناى آن است که به مجموعه ترتیبات و تاسیساتى که از خلال آنها این اعتقادات باز تولید شود و صورت هنجارى مىیابد نیز با وزن و اهمیتى کاملا وارونه برخورد گردد. این از دید فلاناگان به مفهوم ضرورت چشم احساس و روح دینى داشتن براى جامعهشناسى است، کما اینکه به شکل صریحترى چرخش جامعهشناسان از اخلاق عدم تعهد به گونهاى اخلاق پیامبرمآبانه و کشیشگونه چنین دلالتى دارد (Ibid, PP. 120-121) . به دیگر سخن فلاناگان معتقد است مسائل و مشکلاتى که عصر ما بعد تجدد پیش پاى جامعهشناسان نهاده است و به تعبیرى درکى که جامعهشناسان با نگرش و تامل بر خود، جامعه و فرهنگ ما بعد تجدد یافتهاند نیازهایى در آنها پرورانده است که هیچ پاسخى جز مذهب براى آن نیست. آنها حتى ممکن است که از نیازها و بالاخص پاسخهاى درستبه آنها به طور جزئى و یا کامل غفلت داشته باشند، اما فلاناگان در تفسیرى که از آنها ارائه مىدهد چرخشى دوباره به سوى الهیات مىبیند. در واقع طرح او این است که این نیاز و پاسخ درستبدان; یعنى بازگشتبه الهیات را مطرح و روشن کند. این نکته در خور توجه است که طرح فلاناگان ایجاد یک جامعهشناسى دینى و به تعبیر درستتر جامعهشناسى مسیحى براى جوامع غربى نیست. البته او از جامعهشناسى مسیحى سخن مىگوید، اما طرح او این نیست آنچه وى به دنبال آن استبسیار بلند پروازانهتر مىباشد و با برگشتبه تقسیمبندى سه مرحلهاى وى از تاریخ گسترش جامعهشناسى معنا و مفهوم مىیابد. او بهدنبال ایجاد یک جامعهشناسى مسیحى در درون جامعهشناسى مسیحى نیست; گرچه به دلیل مفروض گرفتن و پذیرش کلیت چارچوب جامعهشناسى به عنوان دانش معتبر از آن بیرون نمىرود. آن طورى که خود او مىگوید او بدنبال، تحول درونى (Ibid, P. 56) . خود جامعهشناسى استبه نحوى که بار دیگر جامعهشناسى با شتسر گذاشتن دوره میانى در هیئت دینى خود ظاهر گردد; یعنى جامعهشناسى در پیوند با مذهب هویتى دینى بیابد. او در طلب این است که جامعهشناسى از درون دین با منظر دینى و بر پایه فرهنگى آمیخته با دین به جامعه نگاه کند و به تفسیر جامعهشناختى پدیدههاى آن دست زند. او خواهان آن نیست که جامعهشناسى دیگرى با چشم دینى ابداع کند، او مىخواهد چشم جامعهشناسى را عوض کند تا جامعهشناسى با چشم دینى به جهان نگاه کند. براى اینکه از کانون به امر حاشیهاى شدن مذهب در فرهنگ ما بعد تجدد فکر کنیم چه مىشود اگر از حاشیه [یعنى از کانون به مسئله] فکر کنیم؟ براى اینکه اشکالى از بار تولید فرهنگى را فرض بگیریم که بر تداوم بىایمانى اثر مىگذارد، چرا از این باب مسئله را بررسى نکنیم که چگونه آنها ممکن است ایمان را خلق کنند؟ (Ibid, P.99) این همان چرخشى است که هم تحولات فرهنگى در درون جامعه ما بعد تجدد و هم چرخشهاى معرفتى در درون جامعهشناسى آن را تایید کرده خواهان آن مىباشد. روایتسوم در درون همین رویکرد از آن لیون مىباشد. ظاهرا ژیل نیز به وجهى بدون اینکه در مقام تفصیل بسط دید خود بر آید از دیدگاهى مشابه لیون تبعیت مىکند. (Gill, 1977, P. 133) . وى نیز نظیر فلاناگان تمایلى ندارد که از طرح خود با عنوان جامعهشناسى دینى یا به تعبیر درستتر در این مورد خاص جامعهشناسى مسیحى یاد کند، گرچه مانعى نیز در این نمىبیند که آنرا با این عنوان بخوانند. او ترجیح مىدهد براى پرهیز از بدفهمیهایى که نسبتبه جامعهشناسى مسیحى وجود دارد و آن را دانشى مستقل در قبال سایر دانشها و یا در خدمت کلیسا مىداند از تعبیر منظرى مسیحى در جامعهشناسى، سخن بگوید. (Lyon, 1983 P. 190) اما على رغم این مشابهت وى بالاخص از این حیث که داعیه دگرگونى کل جامعهشناسى و یا حذف گرایشهاى دیگر جامعهشناسى را ندارد با فلاناگان تمایز پیدا مىکند. در حقیقت مىتوان گفت در نهایت طرح او آن است که نوعى گرایش نظرى در دل جامعهشناسى موجود به وجود آورد که در کنار سایر گرایشها قرار گرفته به عنوان گرایشى خاص مسیحى به تعامل با سایر گرایشها بپردازد. لیون اعتقاد دارد که سه مانع عهده بر سر راه پیدایى جامعهشناسى دینى مسیحى و یا قبول تاثیر دین بر جامعهشناسى وجود دارد: اولین آنها این اعتقاد شایع و جا افتاده است که گویى جامعهشناسى در تعارض با مسیحیت قرار دارد. ادعاى تعارض ذاتى جامعهشناسى با مسیحیت در سطح بالاتر به ادعاى تعارض جامعهشناسى با دین و در سطح بالاتر از آن با ادعاى تعارض و ناسازگارى علم دین برمىگردد. به نظر لیون جامعهشناسى سلاح ضعیف و ناتوانى در مواجه با مسیحیت و دین مىباشد و اکثر ادلههاى اقامه شده بر علیه دین نقصان اساسى دارند. به نظر او بهتر است جامعهشناسان رک اقرار کنند که محدودیتهاى سختى در خصوص آنچه در باب حقیقتیا خطاى دین مىتوان گفت وجود دارد. به نظر او نه تحلیل اجتماعى فى نفسه بلکه این فضاى خصمانه دانشگاهى است که در صورت یک تهدید ظاهر مىشود. (Ibid, P. 106) آنچه پایه این تهدید اخیر را فراهم مىسازد لیون تحت عنوان، هنر تعلیق، مطرح مىکند. از نظر وى این تهدید از درون جامعهشناسى دانش سر بر مىآورد. مطابق آنچه جامعهشناسى دانش و یا به تعبیر مشخصتر جامعهشناسى مذهب در این باب مىگوید مذهب به واقعیتى بر ساخته جامعه تقلیل مىیابد که در خدمت مشروعیتبخشى امور و مهار اجتماعى قرار دارد. تاکید اصلى لیون در اینجا بر ماهیت تقلیل گرایانه دیدگاهى است که در اینجا از مذهب ارائه مىشود. بالاخص وى نسبتبه این امر حساس است که بدینترتیب دین به عنوان امرى تبعى درمىآید و امکان تاثیرگذارى آن را بر واقعیت انکار مىکرد. روشن است که در این باب وى به نمونههاى متعددى مىتواند اشاره کند که امرى خلاف این را نشان مىدهد، اما نکتهاى که وى در مسیر طرح و استدلال خود بر آن تاکید مىکند این است که جامعهشناسى معرفت نمىتواند جاى پایى مصون از تاثیرات و انحرافاتى باشد که خود به دیگران نسبت مىدهد. در واقع، در درون جامعهشناسى نمىتوان هیچ جاى پاى سختى پیدا کرد. در تحلیل نهایى ما بر تعهدات فوق جامعهشناختى اتکا مىکنیم ( Ibid, P. 109) . الحاد روش شناختى، دومین مانع بر سر راه تحقق جامعهشناسى دینى مسیحى مىباشد. لیون مىگوید این تمهید روش شناختى که توسط جامعهشناسان مذهب دنبال شده است و مشخصا توسط برگر صورتبندى گردیده دیوار به دیوار الحاد به معناى واقعى آن مىباشد، چون در نهایتبه مذهب به عنوان امرى که ماوراء بستگىهاى انسانى و اجتماعیش; یعنى امرى ساخته انسان و جامعه واقعیتى ندارد بر خورد مىکند. البته، این غیر از مشکل قبلى است که در آن بیشتر بر تاثیر پذیرى مذهب از جامعه دست مىگذاشت. در الحاد روششناختى با مذهب اینگونه برخورد مىشود که گویى ماوراء وجه انسانى مذهبى چیزى وجود ندارد و واقعیت و اصالت آن نهایتا در محاق تعلیق و شک روششناختى نگاه داشته مىشود. بدیهى است که در درون جامعهشناسى مذهب براى پاسخگویى به این مشکل جوابهاى مهیایى وجود دارد. جامعهشناسانى نظیر بلا دقیقا با فرضى مخالف فرض برگر آغاز مىکنند. در واقع تردید اساسى وجود دارد که بتوان حتى پدیدههاى مرتبط با مذهب را با مفروضات مستتر در تاکتیک روششناختى مذکور به درستى شناخت. به علاوه، از نظر لیون الحاد روش شناختى همان اندازه موجه است که خداگرایى روششناختى; یعنى تحقیق بر پایه قبول حقیقت مذهب و خدا. البته، این تا آنجایى است که در محدوده سنت جامعهشناختى و اقتضائات مطالعه تجربى سخن گفته و الا روشن است که خداگرایى روششناختى با نظر به واقعیت از دید لیون اعتبار کاملا متفاوتى دارد. میراث کانتى جامعهشناسى مشکل بعدى بر سر راه تحقق جامعهشناسى دینى مىباشد. وجهى از این میراث محدودیتهایى عقل در دستیابى به حقایق خارج از تجربه بلافصل جهان مادى مربوط مىباشد. در میراث کانتى نهایتا مذهبى مورد پذیرش قرار مىگیرد که خداى آن فاقد نقشى فعال و مستقیم در تاریخ و حیات انسان مىباشد. بهعلاوه، تفکیک بایدها از هستها و یا دانش از ارزش که به شکلهاى مختلفى به گرایش جامعهشناختى منتقل گردیده اعتبارى براى دانشى متاثر از مذهب باقى نمىگذارد. آن چنانکه بر مىآید لیون هر دو سه مشکلى را که از دیدگاههاى کانتبر مىخیزد به مشکل واحدى بر مىگرداند، چرا که در واقع از دید وى مسئله این است که این نظرگاه معرفتشناختى جایى براى پیوند مذهب و علم باقى نمىگذارد. روشن است که پاسخ او بر پایه دست آوردهاى فلسفه علم در چندین دهه گذشته رد کانت و در عوض قبول این است که جامعهشناسى مىتواند به وسیله تعهد و ایمان هدایت گردد. در واقع به وجه صحیحتر، مسئله این است که عقلگرایى به وجه تعریف شده توسط کانت ابزار ناقصى براى علم و تحقیق مىباشد و به چیزهایى فراتر از عقل براى کسب دانش نیاز مىباشد. (Ibid, PP. 113 - 118) ، اما از نظر لیون جامعهشناسى مسیحى چیست و رابطه آن با کلیتحوزه جامعهشناسى و یا گرایشهاى دیگر جامعهشناختى چیست؟ پیش از پرداختبه این دو مسئله بهتر مىنماید که ابتدا به این اهتمام شود که پایههاى توجیهى جامعهشناسى مسیحى از دید وى مشخص گردد. نکته اول در این باب همانگونه که در نظرات بام و فلاناگان نیز دیده شد، اتکا بر فلسفه علم معاصر در باب ماهیت نظریهها و علم جامعهشناسى یک مبناى توجیهى عمده براى جامعهشناسى مسیحى مىباشد. اینکه علم نمىتوانند یکسره بر واقعیت تجربى اتکا داشته باشد و به نحوى بر مفروضات و پیشفرضهاى غیرتجربى ابتناء مىیابد ماهیت آن را از یک نظام بسته و مستقل معرفتى به در مىآورد. دیگر نه تنها امکان ندارد به ادعاى عینیت و تجربى بودن علم، خواهان تخلیه ذهن از دریافتهاى غیرتجربى شد، بلکه اساسا هیچ تحقیقى بدون ارجاع به اینگونه دریافتها و به تعبیرى آغاز از آنها ممکن نخواهد بود. اینگونه مفروضات حاصل تجربه علمى و ماخوذ از آن نیستند، بلکه تجربه علمى با فرض وجود آنها ممکن مىگردد و بدون آن امکانى براى هیچ تحقیقى خالصا عینى وجود نخواهد داشت. مفروضات مذکور نه در تجربه بلکه در جهان بینىها ریشه دارند و به طریق تجربى قابل اثبات نیستند. منبع آنها هرچه که باشد امرى فراتر از حدود تجربه خواهد بود. به علاوه نفس وجود گرایشهاى نظرى متعدد خود دلیلى اقوى بر این است که در علم تجربى همه چیز محدود به دادههاى تجربى نیست. گرچه علم تجربى در بدو امر با این ادعا فلسفه را از میدان به در کرد که مىتواند برعکس آن با اتکا به دادههاى عینى، فصل ختامى بر نزاعهاى نظرى بگذرد در نهایت امر دیگرى بر آن آشکار گردید. گرایشهاى متعدد نظرى و نزاعهاى غیر قابل حل میان آنها در تمامى علوم و بالاخص علوم انسانى و اجتماعى روشن ساخت که اختلاف و تعدد مشارب، خصیصه چارهناپذیر معرفت نظرى مىباشد، اما اگر در هر یک از این ادله تردیدى باشد نمىتوان نمونههاى عملى موجود را انکار کرد. جامعهشناسى مارکسیستى بالاخص در شکلى که در دهههاى اخیر یافته استبه خوبى امکان تحقق طرح جامعهشناسى مسیحى را مدلل مىسازد از دیدلیون، این نمونه عملى به خوبى نشان مىدهد که چگونه مىتوان در پرتو یک جهان بینى خاص به کار جامعهشناختى و تحقیقات علمى در درون یک حوزه علمى دست زد. (Ibid, . 181) به این ترتیب، لیون دلیلى نمىبیند که یک جامعهشناس مسیحى ارزشها، اعتقادات و دیدگاههاى مسیحى خاص خود را در مقام تحقیق جامعهشناختى کنار بگذارد (اصولا اگر این ممکن باشد)، بلکه برعکس وى خواهان آن است که آنها صریحا و به وضوح کامل در جریان مطالعه بهکار گرفته شود. با این حساب مشخص مىشود جامعهشناسى مسیحى آن نوع از جامعهشناسى است که بر پایه و از منظر مسیحیت انجام مىگردد. براى این جامعهشناسى مسیحیت جهانبینى ویژهاى را ساخته و پیشفرضها و مفروضات مشخصى در باب جامعه، انسان و تاریخ و خلا جهان فراهم مىسازد. به طور خاص منظر مسیحى در جامعهشناسى مبتنى بر درک انجیلى از ماهیت اجتماعى بشر مىباشد که به صور مختلف و از جمله در روایتهاى خاص آن از تاریخ بشرى منعکس گردیده است. (Ibid, P . 193) از دید لیون این منظر خاص مزیتى بر سایر مناظر ممکن دارد. اگر پرسیده شود چرا این منظر و یا آن منظر خاص اتخاذ مىگردد قاعدتا معتقدان به گرایشهاى نظرى مختلف ادله متفاوتى ارائه خواهند کرد. جوهره این ادله اعتبار و درستى بیشتر مفروضات مطرح در آن منظرى است که آنها انتخاب کردهاند. به نظر لیون صحت مفروضات و یا به تعبیر بهتر دیدگاههاى مسیحى در این خصوص تردیدناپذیر مىباشد. بهعلاوه، صحت آنها ماخوذ از امرى وراءى تجربه است. این دیدگاه، منظرى درست در باب جهان فراهم مىکند چون توسط موجودى بیان گردیده که او خود خالق انسانها و جهان مىباشد. (Ibid) همین نکته اخیر تاثیر عمدهاى بر نوع رابطه جامعهشناسى دینى مسیحى با سایر گرایشهاى درون حوزه جامعهشناسى مىگذارند. صورت انتزاعى و بدون لحاظ ابعاد محتوایى جامعهشناسى مسیحى گرایشى هم عرض سایر گرایشهاى دیگر جامعهشناسى است. از این جهت این گرایش به عنوان یک گرایش رقیب در درون حوزه جامعهشناسى به رقابت نظرى سایر گرایشها دست مىزند. به این معنا گفتگوى میان اینها گفتگویى دو طرفه مىباشد، اما نکته مهم این است که لیون اعتقاد دارد گفتگو مستلزم این نیست که طرفین گفتگو از همه جهات در وضعیتبرابرى باشند. از این رو وى بر برترى جامعهشناسى مسیحى تاکید دارد به اعتبار اینکه بر مفروضات ماخود از کلام و به تعبیرى علم خدا تکیه مىکند. به همین دلیل وى در ذکر خصیصه انتقادى جامعهشناسى مسیحى نسبتبه کل جامعهشناسى اصرار دارد. این نهتنها شامل تبیینهاى جامعهشناختى مىگردد، بلکه اهداف جامعهشناسى را نیز در بر مىگیرد. جامعهشناسى مسیحى توجیهى سازگار، طریقى براى انتخاب انواع مناسب تبیین و مفاهیم، و هم چنین بافت تجویزى گستردهاى براى خود جامعهشناسى فراهم مىآورد. (Ibid, P. 106)
جامعهشناسى دینى به عنوان برابر نهاد
تندترین روایتهاى موجود در باب جامعهشناسى دینى از آن میلبانک مىباشد. این روایت هم از جهت تفسیرى که از ماهیت جامعهشناسى موجود یا دنیایى (سکولار) و هم از جهت تصویرى که از جامعهشناسى دینى ارائه مىدهد نو و در عین حال حاد و غیر آشتىجویانه مىباشد. ژیل ضمن اینکه کار میلیانک را تحت عنوان معارضه جوئیهاى ما بعد تجدد دستهبندى مىکند آن را صورت حاد این معارضه جویى مىخواند. (Gill, 1996 P. 22) . جامعهشناس مسیحى فلاناگان نیز پس از انتشار کار میلبانک در این مورد مىگوید: میدان کارزارى که دو حوزه [جامعهشناسى و الهیات] را از هم جدا مىکند بیش از اندازه ساکتبوده است. کتاب جدید میلبانک آن آرامش را بر هم ریخت. (qouted in ibidP. 2) به وضوح آنچه از دید کسانى نظیر فلاناگان تحول و پیشرفتى در رابطه میان جامعهشناسى و الهیات به نظر مىرسد، از دید میلبانک خطا و انحرافى بیش نیست. مشخص است که یکى از انگیزههاى عمده وى در کارش برخورد با تحولاتى مىباشد که به گفته فلاناگان از اواخر دهه شصت میلادى در حوزه متالهین روى داده است و به ظهور و حضور متالهینى همانند بام به عنوان مصادیق و نمونههاى خوب این تحول منجر گردیده است. از دید وى تمکین در برابر عقل دنیایى و بالاخص در برابر صورت بارز آن; یعنى آنچه در علوم اجتماعى تجسد یافته استبرخلاف آنچه توسط افرادى نظیر فلاناگان تصور مىگردد تنها راه ممکن براى تحصیل آگاهى از واقعیتهاى اجتماعى تاریخى نیست. این خطایى به غایت تحقیر کننده و بیمارى کشندهاى براى الهیات است که به انحراف گفتمان علمى عصر تجدد را پذیرفته براى مواجهه با حیات اجتماعى از آن وام بگیرد (MilIbank, 1990, PP.1-2) اما میلبانک تنها نمىخواهد انحرافى را در قلمرو اهل دیانت تصحیح کند، بلکه مىخواهد امکانى باز کند که از طریق آن راهى براى تخریب و ویرانى نظریه اجتماعى دنیایى (سکولار) نیز باز شود. وى مشخصا از این حیثبه علماى علوم اجتماعى نظر دارد، گرچه نفس دعوت عام و فراگیر بوده مخاطبان متفاوتى مىتواند داشته باشد. به این ترتیب دعوت او بیش از یک امکان براى ارتباط میان جامعهشناسى دینى و جامعهشناسى دنیایى باقى نمىگذارد. تا زمانى که این دو هستند تنها امکان رابطهاى است که میان دو خصم در جریان مىباشد: نبرد. این نبردى بىانقطاع است و آتش بس ترک مخاصمه و مصالحه در آن وجود ندارد. این دو نمىتوانند در هیچ صورتى به صلح در کنار یکدیگر بگذرانند. تنها در یک صورت نبرد میان این دو به پایان مىرسد و آن هنگامى است که یکى از این دو شکست قطعى را بپذیرد و نابود گردد. همان طورى که کر (kerr) مىگوید نظریه میلبانک از وجهى سادگى و بساطت است. به این معنا که ضرورتى وجود ندارد نظریه اجتماعى و الهیات را با هم جمع کنیم چون «الهیات از پیش نظریه اجتماعى است و نظریه اجتماعى از قبل الهیات». کارى که باید انجام شود این است که الهیات و ضدالهیات موجود در حوزههاى مفروضا غیرالهیاتى نظیر جامعهشناسى را عریان و طاهر کرد و به همان قیاس پرده از نظریه اجتماعى مستتر در الهیات برداشت. (extracted in Gill, 1996, P 431) ملیانک از وجهى تلاش دارد که نشان دهد بخش عمدهاى از مفروضات نظریه اجتماعى آنگونه که در حوزههایى نظیر اقتصاد، سیاست و جامعهشناسى تبلور یافته استبا تعدیل یا رد مواضع مسیحیت ارتدوکس پیوند دارد و به هیچ وجه از خود این مواضع مسیحى عقلا موجهتر نیست. (Milbank, 1990, P. 1) ورود تفصیلى در این بخش از کار میلبانک در حوصله این نوشتار نمىباشد. مجملا، نظر وى این است که قلمرو دنیایى (سکولار) با خصایص و ویژگیهایى که بدان نسبت داده مىشود آنگونه که تصور مىگردد، یا در نظریه جدید طرح مىشود قلمرویى عینى و یا واقعیتى بالفعل نیست. این واقعیتى نیست که در آنجا به انتظار کشف خود در سکوت گذران مىکرده سپس در دوران جدید به واسطه اکتشافات عینى مردمان جهان جدید از خفى به درآمده باشد. قلمرو دنیایى (سکولار) قلمرویى (Ibid, P. 9) . به این معنا قلمرویى ابداعى و تخیلى است. این جهان ضرورتا مىبایستى هم در نظریه و هم در عمل بنیاد نهاده یا تخیل گردد. که قلمروى علم به طور کلى و علوم اجتماعى و من جمله جامعهشناسى تلقى مىگردد اساسا پیش از این تخیل و تاسیس وجود واقعى نداشته است. جهان و واقعیت در صورت ما قبل تجدد آن، یکسره مذهبى و واجد معنا و مفهوم دینى بوده است. حتى از آن وجوهى که در نظریه اجتماعى عصر تجدد اساسى و جوهرى و بلکه تنها وجه واقعیت تلقى شده; یعنى بعد مادى و حسى آن نیز وجودى خوداتکا و مستقل نداشته است. تنها در عصر تجدد است که قلمرو زیرین واقعیتبه صورت نظام بسته و مستقلى از قلمرو متعالى تصویر مىشود; نظامى که خود اتکاست و در درون نظام بستهاى از روابط على و معلولى بدون هیچ پیوند و یا مداخلهاى از بیرون عمل مىکند. در بعد انسانى جهان دنیایى (سکولار) مشخصا با قطع ارتباط انسان با جهان ماوراء عمل انسانى را صرفا محدود به عمل نفع طلبانه مىنماید و اشکال دیگر آن بالاخص عمل ناظر به خیرات متعالى را ناممکن ساخته و یا از آن قطع نظر مىکند. این جهان جهانى طبیعى و در عین حال برساخته و حاصل عمل انسانى مىباشد که ماده و جوهره اصلى آنرا غرایز و امیال تشکیل مىداد. تصویرى که بدینترتیب از انسان و جهان انسانى ارائه مىشود تصویرى از موجوداتى است که تحت تاثیر غرایز و امیال ناظر به حفظ حیات و بقاء عمل مىکنند و براى اینکه از پیشاپیش خود و با جهت گیرى به سمت غایات متعالى عمل نمایند بر پایه فشار سائقهاى زیستى رفتارشان تعین مىیابد. (Ibid, PP. 10 - 12) یک نکته جالب و نو در نظریه وى در این باب این است که تخیل خلاقى که به تاسیس جهان دنیایى (سکولار) و قلمرو موضوعى علوم تجدد مدد رسانده صرفا حاصل تضاد و تعارض ساده با دیدگاههاى الهى مسیحى در این خصوص نبوده است، بلکه برعکس نوعى تفکر الهیاتى زیرساز و پایهریز این ابداع و اختراع بوده به صورت مستتر در آن حى و حاضر خودنمایى مىکند. به بیان دیگر عقلانیت جدید خود محصول نوعى تفکر الهیاتى مىباشد. البته این الهیات متفاوت و متمایز با الهیات سنتى مسیحى است، اما نکته مهم این است که در هر حال آنچه در تعارض با یکدیگر قرار دارد الهیات مسیحى با عقلانیت غیرالهى جدید نیست، بلکه دو نوع الهیات متعارض در تقابل با یکدیگر قرار دارند. از این روست که به بیان کر (Kerr) نظریه اجتماعى و الهیات در آیینه یکدیگر همدیگر را باز مىتابانند، و حتى دومى، اولى را ایجاد مىکند. در واقع، میلبانک مىگوید، الهیات در جامعهشناسى تنها با الهیاتى در صورت مبدل رو در رو مىگردد. (Kerr 1992, P. 433) با این حال، علىرغم هر ظرافت و مهارتى که الهیات مذکور در پنهان ساختن خویش و تاسیس قلمروى ویژه علوم تجدد مىنماید، از نظر میلبانک حاصل کار چندان موفق نمىنماید. او از طریق روش باستان شناسانه ماخوذ از روششناسى فرکو به این نظر مىرسد که واقعیت این قلمرو و موضوعى توهمى مىباشد. چیزى بهنام امر اجتماعى یا واقعیتى بنام جامعه آنگونه که جامعهشناسى فرض مىگیرد اساسا وجودى ندارد. برگشتبه آنچه در درون سنت اثباتى براى تاسیس این قلمرو انجام گرفته مشخص مىسازد که این زاویه تحلیلى خاص و ملحقات فنى آن بر پایه مفروضاتى شکل گرفته که ناظر به ماهیت مذهب مىباشد. (Milbank, 1990, P. 139) به بیان سادهتر به یک معنا در واقع آنچه خاص مذهب بوده است، به موجودى توهمى نسبت داده شده نام آن اجتماع و یا جامعه گذاشته شده است. از این رو، با اینکه جامعهشناسانى نظیر دورکیم به خوبى دریافتهاند که مذهب جامعه و سازمان اجتماعى خاص آن را شکل مىدهد و بالاخص در صور ابتدایى حیات اجتماعى این دو از یکدیگر قابل انفکاک نیستند آنها رابطه مذهب و جامعه را به صورت وارونهاى منعکس مىکنند. تا جایى که اکنون ما هرگز در این فرض تردید نمىکنیم که امر مذهبى امرى مناقشهآمیز بوده ضرورتا باید تحلیل شود در حالیکه اجتماعى، «بدیهى» و مستغنى از دلیل و تحلیل مىباشد. (Ibid, p.101) میلبانک ضمن تحلیلى ساخت زدا به دشواریهاى جامعهشناسى بالاخص در تحلیل مذهب مىپردازد. وى روشن مىسازد که جامعهشناسى فاقد نقطه برتر و ممتازى براى پیگیرى طرح خویش مىباشد. از دید وى تاریخ شکلگیرى جامعهشناسى نشان مىدهد که ظهور مفهوم اجتماعى، بایستى در تلاش جامعهشناسى براى مشروعیتبخشى خود و سازگار شدن با مذهب بررسى گردد. جامعهشناسى همیشه مذهب را در حاشیه مىبیند. آن را یا در برابر جامعه و در سمت فرد (وبر) قرار مىدهد و آن را در فضاى راز آلود غیر قابل بیانى در میان روابط اجتماعى افراد با یکدیگر که ماده امر اجتماعى را مىسازد (دورکیم و زیمل) مىبیند، بر پایه همین نوع رویکرد به مذهب و نادیده گرفتن ماهیت جمعى آن به عنوان خصیصه ذاتىاش، جامعهشناسى امکان این را مىیابد که خود را به عنوان نقطه تحلیلى برتر تحکیم کند و مذهب را تابعى از امر اجتماعى و جامعه تلقى کند (Ibid, P.104) ، اما هنگامى که مشخص شد که این گفتمان و کل گفتمان اجتماعى تجدد در پیوند با الهیات مسیحى شکل گرفته و خود را بر پایه آن تاسیس ساخته، موقعیتبرتر جامعهشناسى ماهیت توهمى خود را آشکار مىسازد. البته، میلبانک نهتنها امکان نظرى علمى در باب تعاملات انسانى را انکار نمىکند، بلکه بر عکس آن را در عمل ممکن مىداند و آن را بدون هیچ تمایزى از لحاظ روش و مفروضات مربوط به ماهیت موضوع مطالعه بخشى از علوم تجربى قلمداد مىکند. تاکید وى بر آن است که این علوم در کل اشکال آن فاقد دسترسى برتر و ممتاز به حقیقت مىباشد و نمىتواند بر پایه تحلیل خود وجودشناسى واقعگرایى را شکل دهد بلکه حقیقت آن صرفا ابزارى است و در نتیجه در باب تعاملات انسانى گرفتار سرکشى و ظرفیت نوشوندگى خاص رفتار انسانى مىباشد. از اینجا امکانى براى دستیابى به تبیین عام و نیل به حقیقت کلى در مورد رفتار اجتماعى انسان باقى نمىماند. آنچه هرلحظه مىتواند صورت تازهاى به خود بگیرد و عملا نیز مىگیرد تنها تابع یک قاعده و قانون عام مىباشد: پیشآمدى (Contingency) بدینترتیب تبیین علمى رفتار انسانى تبیین فى نفسه انسان در تعاملات انسانى نمىباشد. بر عکس تعاملات انسانى در تمامى اشکال آن تنها مىتواند [به شکلى تاریخى] حکایت گردد و نه تبیین آنگونه که در تتبع شیوه علوم طبیعى فهم مىشود). (Ibid, P.259) . به بیان دیگر تبیینهایى که براى آنها ادعاى عمومیت مىشود صرفا بیان حالات خاصى از تعاملات انسانى و نه تمامى اشکال آن است. آن علمى که مىتواند تمامى اشکال این رفتار را دریابد صرفا تاریخ است. کل این رفتارها قابل نقل و روایتند و هیچیک از این نقلهاى تاریخى شکل ثابت و دائمى رفتار را بیان نمىکند، بلکه براى دانستن آنچه از این پس از انسان سرخواهد زد راهى جز روایت و نقل مجدد آنها یعنى بررسى تاریخى وجود ندارد. حال که روشن شد علوم اجتماعى فاقد نقطه ممتاز و برترى براى تحلیل تعاملات انسانى هستند و امرى عام، خنثى و عقلانى براى توضیح حیات اجتماعى وجود ندارد، الهیات خود بایستى متکفل ارائه تحلیل اجتماعى خاص خویش باشد. در واقع از دید میلبانک نه تنها وجه وجیهى براى رجوع الهیات به علوم اجتماعى وجود ندارد، بلکه این الهیات است که مىتواند آنچه را که علوم اجتماعى تجدد مدعى آن بودهاند تامین نماید. این تنها الهیات است که مىتواند، فراتر از تحلیلى ابزارى، درکى واقعگرایانه و وجودى از علل نهایى دستاندرکار در حیات انسان و تاریخ بشر فراهم آورد، اما چنین نباید توهم شود که آنچه میلبانک از آن سخن مىگوید نوعى فلسفه اجتماعى ماخوذ از آموزههاى مسیحى بوده است و جزئى از الهیات مىباشد. وى به عنوان متالهى که خود را در عصر ما بعد تجدد مىبیند و از منظر دید ما بعد تجددى به مسئله نگاه مىکند تنها علم تجربى ممکن در باب تعاملات انسانى را تاریخ و نقل تاریخى مىداند. اگر نظریه اجتماعى دینى مسیحى بخواهد علمى از اینگونه علوم باشد نمىتواند مستثناى ازاین عمل کند، اما اینگونه نظریهاى که همزمان تاریخى و دینى باشد چگونه ممکن مىگردد. روشن است که براى تحقق چنین نظریهاى که نظریهاى تاریخى باشد تاریخ یا واقعیت تاریخى خاصى بایستى به عنوان موضوع ماده مطالعه وجود داشته باشد. میلبانک همانگونه که نظریه دنیایى (سکولار) را به تاریخ و جامعه خاصى وابسته مىکند نظریه اجتماعى مسیحى را نیز به تاریخ خاصى که ریشه در عمل مسیحى دارد راجع مىداند. موضوع و ماده این نظر واقعیت تاریخى کلیسا به عنوان جامعه ویژه مومنان مسیحى یا جامعه ایمانى است. تنها بدین دلیل نظریه اجتماعى مسیحى به وجه متمایز وجود دارد که گونه متمایز عمل مسیحى و یک نوع کنش معین نیز وجود دارد (Ibid, P. 380) . نظریه مذکور این عمل را که تحتشرایط خاص تاریخى سر بر آورده در قالب توسعه تاریخى مشخص موجودیتیافته توضیح مىدهد. از این رو، این نظریه اجتماعى اولا و عمدتا ناظر به تاریخ کلیسا یعنى کلیساشناسى است و از آن جایى که به این واقعیت ایمانى تاریخى توجه دارد نظریه دینى و مسیحى نیز هست، اما کلیسا شناسى در عین حال از نظر میلبانک جامعهشناسى نیز مىباشد چون کلیسا; یعنى جامعه مومنان مسیحى به اعتبار ذات نهادینش روایتى از دیگر جوامع بوده نقدى عملى از آنها نیز هست. لکن هر گاه کلیسا شناسى متوجه اشکال آرمانى باشد این امکان از بین مىرود. در واقع تنها در صورتى کلیسا شناسى جامعهشناسى خواهد گردید که ناظر به کلیساهاى تاریخى خاص; یعنى جوامع ایمانى ویژهاى که مسیحیت در تاریخ پرورانده باشد. جامعهشناسى مسیحى بدین ترتیب نوعى تاریخ است که به نقل چگونگى تاثیرگذارى ایمان مسیحى بر عقل و عمل بشرى در تاریخ دست مىزند. این جامع شناسى به پدران یا آباء کلیسا بر مىگردد تا صورت تاریخى عقل مسیحى و همچنین عمل و سلوک دینى و اخلاقى خاصى را که در نتیجه پیروى از مسیحیت ظاهر گردیده مشخص سازد. (Ibid, PP. 380 - 381) میلبانک مىگوید صحبت از جامعهشناسى مسیحى یا الهیات به عنوان یک علم اجتماعى، نظیر سخن گفتن از ریاضیات مسیحى عجیب و مسخره نیست. استدلال وى باید از آنچه بیشتر در باب دید وى در باب علوم اجتماعى تجدد گفته شد و بستگى آن به صورت خاص از عمل روشن باشد. جامعهشناسى مسیحى موجه است چون جامعهشناسى به عنوان علمى عام وجود ندارد. بسته به نقاط ویژه یا زاویههاى تحلیلى خاص که ریشه در عمل و واقعیت تاریخى ویژهاى دارد جامعهشناسىهاى متعدد به وجود خواهد آمد. جامعهشناسى مسیحى از سایر جامعهشناسىها متمایز است چون بنیان خود را بر واقعیت تاریخى خاص به نام کلیسا (جامعه مسیحى) گذارده از زاویه دید ماخوذ از این واقعیت تاریخى به تحلیل جوامع دست مىزند. بر همین اساس، میلبانک على رغم نقد بنیانىاش از جامعهشناسى دنیایى هنوز هم جایى براى آن باقى مىگذارد. این جامعهشناسى مىتواند به حیات و کار خود ادامه دهد. همان طورى که پیش از این گفته شد نقد وى مىگوید: اولا، این جامعهشناسى نمىتواند از موضعى برتر با سایر گفتمانها و بالاخص با دین برخورد کند; چون فاقد پایگاه لازم براى اینکار است. این گفتمانى محدود به موقعیت تاریخى خاص و جامعه دنیایى (سکولار) عصر تجدد مىباشد. تحلیلهاى آن نه تنها خاص، فاقد کلیت و عمومیت است، بلکه خود در کلیتش چیزى جز الهیات ویژه عصر تجدد نیست. با این حال، جامعهشناسى هنوز مىتواند به کار خود ادامه دهد، اما بایستى الزاما بار دیگر خود را به عنوان یک دین تعریف کند. ( Ibid, P. 139)
جامعهشناسى دینى: بعضى خصیصههاى عام
تحتشرایط کنونى تحول آنچه که جامعهشناسى دینى نام نهاده شده مىتوان در یک جمعبندى بعضى خصوصیات مشترک آن را بازگو کرد. البته این جمع بندى روایتهاى دیگر مربوط به آن را در بر نمىگیرد، بلکه مختص به آن گرایشهایى است که درسنت دینى مسیحى طرح شده است. گرچه مىتوان گفت که روایتهاى دیگر نیز شباهتهاى غیر قابل انکارى با آن دارند; زیرا که از منظر واحدى که تعلق به سنت ما قبل تجدد دارد و در تقابل با سنت تجدد با مسئله برخورد مىکنند. پیش از همه روشن گردید که جامعهشناسى دینى در حالت اصیل آن و به عنوان یک حوزه معرفتى خاص الزاما موجودى ترکیبى نیست، اگرچه که در بعضى تفسیرها چنین صورتى مىیابد; یعنى واقعیتى مىشود که از درهمجوشى جامعهشناسى موجود و الهیات حاصل شده است. در این حالت ترکیبى در واقع جامعهشناسى دینى اصلاحیه و یا تکملهاى بر جامعهشناسى موجود مىباشد که تلاش مىکند بر بعضى محدودیتها یا خطاهاى آن فائق آمده امکان به کارگیرى و استفاده از آن را براى اهل دیانت و اجتماعات دینى فراهم سازد. به علاوه، صرفنظر از محرکها و انگیزههاى خاص، این تلقى نیز وجود دارد که این اصلاح یا دگرگونى اولا، براى جامعهشناسى به عنوان یک حوزه علمى چارچوبى مناسبتر و واقع گراتر براى برخورد با واقعیت و رشد هرچه بیشتر ارائه مىدهد، ثانیا، آن را قادر مىسازد که در برخورد با مشکلات جهان معاصر به گونهاى توانمندتر و درستتر ایفاى نقش نماید. انگیزههایى که این روایت ملایم از جامعهشناسى دینى را بر مىانگیزاند به صورتى قویتر در روایتهاى حادتر آن وجود دارد. در این روایتها اصولا ماهیت ترکیبى جامعهشناسى انکار مىگردد; یعنى در آنها این اعتقاد طرح مىشود که امکان ترکیب جامعهشناسى دنیایى (سکولار) و الهیات به صورت معنادار و معقول وجود ندارد. از این دید چنین موجودى در صورت تولد نظیر موجودات تخیلى و افسانهاى همچون پریان خواهد بود که بسته به قوت هر یک از نیمههاى آن نهایتا کل موجود به این نیمه مبدل خواهد شد. مشخصا در این خصوص در مورد تحلیل رفتن ماهیت و خصایص ذاتى تفکر دینى در عقل دنیایى (سکولار) و از بین رفتن وجه دینى در ترکیب مذکور حساسیت وجود دارد. از این رو آنان تاکید دارند که در صورت درست آن جامعهشناسى دینى با طرد عقل تجدد و جامعهشناسى دنیایى (سکولار) شکل مىگیرد. این محصولى است که در صورت و صرفا در لفظ ظاهرى ترکیبى دارد، اما از حیث ماهیت و واقعیت موجودى یگانه و خاص مىباشد. این دانشى است که بر کنار از هرگونه شائبه آلودى به عقل تجددى از سنت مایه مىگیرد و در آن ریشه دارد. با این همه با اندکى دقتبه راحتى مىتوان دید که در هر حال، این محصول مابعد تجددى به نحوى با سنت تجددى پیوند داشته و آنرا منعکس مىکند. در واقع، در این حالت اخیر نیز این تشخیص داده مىشود که به عنوان محصولى ما بعد تجددى امکانى براى چشمپوشى از دستاوردهاى شناختى عصر تجدد و نادیده گرفتن ابعاد مثبت و منفى آن وجود ندارد. نفس دریافت این نکته که سنت دینى مىتواند رویکرد و نگاهى مشابه رویکرد و نگاه علوم اجتماعى تجددى به تاریخ و جامعه بشرى داشته باشد اقل چیزى است که جامعهشناسى دینى از سنت تجدد با خود دارد، اما علىرغم هر آنچه آشکار و غیر آشکار از تجدد در جامعهشناسى دینى رسوب کرده منازعه جویى از خصیصه عنصرى آن مىباشد. در حالتهاى خفیف منازعه جویى تبدیل به نقادى مىشود. در این حالت نقادى به صورت مواجههاى درون گروهى ظاهر مىگردد و جامعهشناسى دینى به عنوان رویکرد یا گرایشى رقیب در درون جامعهشناسى تجدد جاى مىگیرد. با وجود این به خوبى مىتوان تشخیص داد که حتى در این صورت ملایم نیز نقد مذکور صورتى حدى و حاد دارد و ناظر به بنیانها و وجوه جوهرى تفکر جامعهشناختى است. بدون هیچ تردیدى مىتوان گفت که در درون این تفسیر آشتى جویانه نیز امکان بالقوه بالایى براى انتقال از نقادى درون گروهى به منازعهجویى خصمانه وجود دارد; امکانى که به راحتى حتشرایط تاریخى متفاوتى ظاهر خواهد گردید. هرچه باشد، در هر حال، در روایتهاى حاد از جامعهشناسى دینى امکانى براى جمع شدن با جامعهشناسى تجددى تصویر نمىگردد. در این تفسیر جامعهشناسى دینى بیرون از این سنت علمى و کاملا در تقابل با آن ظاهر مىگردد. على رغم تخفیفهایى که داده مىشود جایگزینى و براندازى از هدفهاى محورى جامعهشناسى دین در تقابل نظرى آن با جامعهشناسى تجددى مىباشد. از این دید اصولا جامعهشناسى دینى همعرض جامعهشناسى تجددى نیست و از موضعى برتر و نه از موضعى همعرض آن، دستبه نقادى نظرى مىزند، گرچه در روایتهاى ملایم تر نیز بر منظر ممتاز و برتر جامعهشناسى دینى نسبتبه رقیب نظرىاش تاکید مىگردد. این حالت منازعهجویانه و یا نقادانه پیامدهاى جوهرى و اساسى براى جامعهشناسى دینى دارد. این حالت نقادانه نهتنها از لحاظ نظرى بلکه از لحاظ روش شناختى نیز بر شکلگیرى آنچه که جامعهشناسى دینى خوانده مىشود تاثیر محورى دارد. از لحاظ نظرى مىتوان گفت که این تقابل جامعهشناسى دینى را به سمتبرابر نهادهاى نظرى جامعهشناسى تجددى سوق مىدهد. البته، در بعضى روایتهاى آشتى جویانهتر این حالتبه واسطه تمایلى آشکار به فرارفتن از جامعهشناسى موجود و ارائه پاسخها و یا تحلیلهاى همدیگر و جامعه خنثى مىگردد. در این صورت آنچه محتواى نظرى آن را تحتتاثیر قرار مىدهد میل بدین است که تمامى سنتهاى نظرى و گرایشهاى موجود در جامعهشناسى تجددى در درون سنت نظرى جامعهشناسى دینى جمع گردیده پوشش داده شود، اما در صورتهاى دیگر این تمایل، برترى نظرى تحت تاثیر تقابل مذکور به شکل خاص خود پاسخ داده مىشود. از لحاظ روششناختى تقابل مذکور منجر به این گردیده که نقد و اسلوب نقادى به صورت یکى از روشهاى بنیانى توسعه جامعهشناسى دینى درآید. به این معنا جامعهشناسى دینى از خلال نقادى جامعهشناسى موجود راه خود را دنبال مىکند و به همین دلیل به میزانهاى متفاوتى صورت برابر نهاد و ضد آن را به خود مىگیرد. به کارگیرى روش نقدى با توجه به اینکه جامعهشناسى دینى در آغاز شکلگیرى خود قرار دارد، براى آن از اهمیتحیاتى برخوردار مىباشد. همین امر توجیه مىکند که چرا از دید بعضى این رویکرد دینى فراتر از این حالت نقادانه و آنچه در مقام نقد علوم اجتماعى تجددى مىگوید چیزى براى عرضه ندارد. این که جامعهشناسى دینى دروضع کنونى در اکثر موارد بیش از طرحى بلندپروازانه نیست مورد اعتراف همگان مىباشد. این ضعفى است که به عنوان امرى طبیعى قلمداد مىگردد و چارهاى از آن نیست. از جهتى در حقیقت این جامعهشناسى مرحله رشد فلسفى خود; یعنى زیر سازى ذهنى و پى ریزى ساختهاى نظرى لازم براى اندیشیدن در این قالب فکرى خاص را مىگذراند. گسیختگى از ذهن تجددى و تعبیه ابزارهاى نظرى لازم براى یافتن نگاه و ذهنى که بتواند عالم را آنگونه که این رویکرد تشخیص مىدهد دیده تفسیر کند دشوارترین مرحله در شکل گیرى این حوزه علمى و اصولا هر انقلاب شناختى دیگر از این نوع مىباشد. با این حال به اعتبار پیوند این رویکرد با سنتى قدیمى از جهات مختلفى شرایط براى رشد سریع آن آماده است. به عنوان خصیصهاى پایانى باید بر این تاکید داشت که جامعهشناسى دینى در تمامى روایتهاى آن همگى از درون پیوند ویژهاى با اخلاق و کنش سلوکى خاص سر بر آورده و از آن تغذیه مىکنند. در حالى که در بعضى روایتها به خوبى تشخیص داده شده که نظژیه اجتماعى تجددى محصول عملى و اخلاق عملى خاص عصر تجدد بوده در پیوند و در جهت استقرار آن گسترش یافته است. همگى این تفسیرها اشاره دارند که جامعهشناسى دینى ناظر به سلوک عملى و اخلاق عملى ویژهاى هستند. نکته مورد تاکید این است که جامعهشناسى دینى صرفا طرحى نظرى نیست و نقد آن محدود به نقد روش شناختى و معرفتى نمىشود. از این جهت جامعهشناسى دینى نقدى اجتماعى از عصر تجدد را در دستور کار خود دارد و متوجه ایجاد جامعه و عصرى متفاوت از جامعه و عصر تجدد است. به این معنا جامعهشناسى دینى مقدمهاى ضرورى و مهم براى ویرانسازى همزمان نظرى و عملى تجدد و ایجاد عصرى متفاوت مىباشد. در پایان بایستى بر این تاکید کنم که به نظر مىرسد که از میان روایتهاى موجود از جامعهشناسى دینى آن روایتى که در شکلگیرى و توسعه آن تاثیر اساسى و قطعى خواهد داشتشکل حاد و تند آن مىباشد. گر چه روایتهاى ملایم امکان بهترى براى توسعه و قبول نظرى از سوى سنت موجود و صاحبنظران جامعهشناسى دارد، اما در گفت و گوى درونى میان روایتهاى مختلف جامعهشناسى دینى روایتحاد دستبرتر را خواهد داشت. این روایتحاد خواهد بود که جریان منازعهجویى مذکور، یعنى تقابل میان جامعهشناسى دینى و جامعهشناسى تجددى و شکل توسعه جامعهشناسى دینى را تعیین خواهد کرد. این در واقع همان واقعیتى است که به خوبى در شکوائیه فلاناگان از میلبانک و توصیفى که از وضع کارزار و میدان مبارزه جامعهشناسى و الهیات مىکند به خوبى انعکاس یافته است.