دگرگونى انسان در نظر ابنعربى و اکهارت(1)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده در این مقاله دیدگاههاى دو عارف بزرگ مسلمان و مسیحى، یعنى ابن عربى و مایستراکهارت بررسى شده است. مؤلف پس از بررسى اجمالى زندگى و آثار این دو عارف بزرگ، به تبیین تشابه آراى آن دو در حوزه مابعدالطبیعه، خداى متعال و چگونگى خلقت عالم به دست خداوند و غایت آفرینش و موادى از این دست مىپردازد. مؤلف ضمن بررسى قوس صعود و نزول، مقوله فناى آدمى را در خداوند تحلیل مىکند. ابنعربى کلید رستگارى انسان را همان فناء فى اللّه مىداند. با توضیح مفهوم «انسان کریم» به مسئله تحوّل انسان در عرفان مایستراکهارت پرداخته شده است.متن
براى کشف و در نتیجه، پردهبردارى ازمشابهتها و همانندىهاى عمیق نظرى و عملىِ دو متألّه عارف از سنّتهاى مذهبى مختلف باید مبنایى براى درک واقعى تفاوتهاى اجتنابناپذیرشان فراهم کنیم. تا آنجا که دو متفکر با اطمینان سنّتهاى خاصشان را تشریح مىکنند، انسان مبناى واحد وحدتبخشى براى ارزشگذارى تفاوتها بین این دو سنّت مىیابد، وحدتى باطنى که اهمیت کثرت بیرونى را تقویت مىکند. اتصال و پیوستگى به جدایى و انفصال بها مىدهد. با دانستن یکى از آنها به هر دوى آنها احترام مىگذاریم.
از این گذشته، کشف امرى فرا فرهنگى در میان امور چند فرهنگه به معناى کشف امرى فرا زمانى، یعنى امرى ذاتى است و در نتیجه، به معناى راهیابى به تجلّى جدیدى است. راهیابى به امر فرا زمانى، موقعیتى براى تجلّى خدا فراهم مىکند. لقا در عمق متعارف، لقا در وراى تفاوتها و درنتیجه، لقا در جایى است که تنها واحد حقیقى است. گفتوگوى در عمق نه تنها بهطور متقابل آموزنده است، بلکه همچنین دگرگون بالقوّه نیز هست. تا آنجا که امر قدسى ملاقات مىشود، تعالى و در نتیجه، دگرگونى رخ مىدهد. درست همانطور که تمام جملات معتبر مذهبى بهسوى تعالى است، گفتوگوى در عمق نیز همین گونه است. درست همانطور که مذهب معتبر دگرگون است، گفتوگوى در عمق نیز مىتواند باشد. مقایسه دو عارف برجسته در زمانهاى قرون وسطا. ابنعربى و مایستر اکهارت، مثالى از امرى بالقوّه براى تبادل، کشف، تعالى و در نتیجه، دگرگونى متقابل است که در گفتوگوى در عمق قرار دارد.
آشنایى و سابقه عمومى
کمتر کسى پیشرفت معنویت اسلامى را به عمقى که محیىالدین محمدبن علىبن العربى (560 هـ / 1165 م - 638 هـ / 1240 م) انجام داده، شکل داده است. آثار او هفتصد اثر مختلف است که مهمترین آنها الفتوحات المکیة (مکاشفات مکى) است که با 560 فصل کتابى است که هفده هزار صفحه در یک چاپ مهمِ در دست انتشار براى آن برآورد شده است. تأثیرگذارترین اثر او کتاب فصوص الحکم (نگیندانهاى عقل) است با 27 فصل که بیانگر تعلیمات اساسى گفتههاى بسیارى از انبیاست که در رؤیایى به ابنعربى الهام شده است. «پرآثارترین در میان نویسندگان صوفى»، یعنى ابنعربى معمولاً بهعنوان "الشیخ الاکبر" (بزرگترین رئیس) شناخته مىشود نه تنها به دلیل کمیت آثارش، بلکه بیشتر به دلیل عمق و ابتکارش. (Chittic, 1989: P.xf; Ibn al-Arabi, 1980: 13; Ates, 1971: 3 / 708)
در میان عارفان مسیحى قرون وسطا هیچکدام برجستهتر از مایستر اکهارت (1260-1328) نیست. وى در دوران خودش و در سالهاى بلافاصله بعد از خودش بسیار مشهور بود، ولى شهرتش قرنهاى متوالى تقریبا محو شد. با اینحال، در یک و نیم قرن اخیر علاقه بهتدریج فزایندهاى به کار او پیدا شده، تا جایى که در زمان حاضر، او تقریبا در میان عرفاى مسیحى قرون وسطا بىنظیر است.(2)
مایستر اکهارت یک معلم، واعظ و مدیر فرقه دومینکین بود که تأثیر ادامه دارش بر مبناى دو دستنوشته است. کارهاى لاتینىاش (که ناتمام است و بعضى از آنها نیز گم شده) و از رسالات و گزارشهاى تفسیرىاى که بهطور دقیق انشا شدهاند، بهوجود آمده و کارهاى آلمانىاش که اکثرا از مواعظى تشکیل شده که بسیارى از آنها به راهبههاى متقى و زاهده "بگوینس"(3) تبلیغ مىشده که در خانههایى که بدون انسجام یا سازمانیافته ساخته شده بودند و پشت دیرها قرار داشتند، زندگى مىکردند، همچنین از رسالههایى تشکیل شده که به دلیل تسلّى دادن یا آموزش بهوجود آمده بودند. چنانکه مىتوان انتظار داشت کارهاى به زبان محلّى مایستر اکهارت در بیان، ابتکارىتر و تکاندهندهتر از کارهاى وسیعى است که به زبان لاتینى نوشته شده است، هر دسته از نوشتجات امکان شناخت فکر و قلب او را مىدهد.
(Tobin, 1986: 17 - 23; Colledge and Mc Ginn, 1981: 62 - 68)
اگرچه ابنعربى و مایستر اکهارت محیطهاى فرهنگى - مذهبى خاص و جدا از هم داشتند، در یک زیرساخت فرهنگى - مذهبى عام شریکند؛ یعنى دیدگاه جهانىِ یهودى - مسیحى - اسلامى. و اگر چه محل سکونت و مسافرتشان تداخل نداشته (آلمان و فرانسه براى مایستر اکهارت و اسپانیا، شمال آفریقا و خاورمیانه براى ابن عربى)، آن دو در آنچه مىتوان منطقه بزرگتر اروپا - مدیترانه نامید، مشترکند. با اینکه هر کدام در زمانهاى مختلفى مىزیستند، تنها بیست سال مرگ ابن عربى را از تولد مایستر اکهارت جدا مىکند.
ابن عربى و مایستر اکهارت مشابهتهاى متعدّدى در رویکردهاى خاصشان به حقیقت مذهبى ابراز کردند. هر دو از حوزه عقلانى عام و البته عریض افلاطونى و نوافلاطونى، استنباط کردند و تصویر اساسى مابعدالطبیعه یونانى را به درون و در درون سنّتهاى خاصشان تفسیر و اعمال کردند.(Affifi, 1939: 112, 156f, 174 - 194; Nasr, 1964: 100 - 102; Clarck, 1949: 118f; Mc Ginn: 64; Tobin: 57)
به علاوه، ممکن است هر یک از آنها مکتب متکلمان و فلاسفهاى را خوانده باشند که براساس سنّت ابتدایى عقلى - مذهبى دیگرى کار کردهاند؛ مثلاً مایستر اکهارت ابنسینا و ابنرشد را مىشناخت و ابن عربى ممکن است بهخوبى با پدران کلیساى آلکساندر آشنا بوده باشد. (Tobin: 616; Colledge and Mc Ginn: 83, Affifi: 87) این میراث عمومى و پیوند ممکن بین این دو، علىرغم این است که ابنعربى و مایستر اکهارت با شدّت بیشترى از فلاسفه، متکلمان، مفسران و عرفاى سنّتهاى خاص و بلاواسطه خود، اسلام و مسیحیت متأثر بودهاند.
با اینحال، هیچ مأخذ ادبى نمىتواند هم درجه انجیل براى مایستر اکهارت یا قرآن براى ابن عربى باشد. اعتقادات اصلى در هر یک از سیستمهاى این دو عارف با نوشتههاى مقدّس و مذهبى تأیید شدهاند. البته اغلب به صورت تفسیر ابتکارى، یعنى غیرسنّتى، هر یک معتقدند که معانى عمیقتر و مخفىاى وجود دارند که تنها براى کسانى آشکار مىشوند که براى آن معانى آمادهاند (Ibn al-Arabi: 18f, 22; Nasr: 28f)؛ مثلاً ابنعربى در حالى که براى مبتدیان مسیر عرفان مىنویسد، اظهار مىدارد: «معانى نامحدودى در داخل هر کلمهاى از آیات قرآن هست که با تغییر حالات و درجات، دانش و فهم شما نسبت به آن تغییر مىیابد». (al-Arabi, 1986: 44; Jeffery, 1962: 651)
منابع تاریخىاى که تا اینجا نقل شد، که بهطور مساوى در دسترس افراد زیادى در قرون دوازدهم تا چهاردهم دنیاى مسیحیت و اسلام بوده، به تنهایى نمىتوانند دلیل اتحاد و نفوذ دیر قابل دسترسى بعدى شیخ اکبر و مایستر بهشمار آیند. این ضمائم تشریحى بسیار بسیار مختصر بىمآخذ "افقى و همتراز" تنها براى این به آنها قرار شده است که مآخذ بسیار مهم عمودىاى را که نقش متمایز دو عارف را بارور مىکنند، برجسته سازند. بدون اتصال مستقیمى که هر یک از آنها با امر الهى داشتهاند، بدون تجلّىهاى الهىاى که مستقیما بهگونهاى شهود آن دو واقع شده که گویى هر یک از آن دو به یک امر مطلق راه یافتهاند، هیچیک نمىتوانستند کارهاى عمیق،اساسى و باعظمتى را که کردهاند،انجام دهند.(مثلاً ر.ک: Nasr: 100f)
"نظامهاى نظرى" ابنعربى و مایستر اکهارت از "نظرىِ" صرف به دور است. هر دو نفر اندیشه خود را بر تجربه شخصى مستقیم خودشان بنا کردهاند.(4) دنیاى خیالى ابنعربى یا برزخى (منطقه میانهاى) بین قلمرو روح مجرد و دنیاى مادى، حوزهاى از تجربه بلاواسطه براى او بود. (براى بحث کامل درباره دنیاى خیالى در ابنعربى ر.ک: Cofbin, 1969) طبق گزارش خود او تمام محتواى فصوصالحکم از طریق این حوزه براى او حاصل شده است. در فصل 367 الفتوحات المکیّة و در کتاب الاسراء، ابنعربى معراج شخصى خودش را برمىشمارد. با اظهار اینکه "سفر من [بهسوى اللّه [تنها در درون من بوده است"، اینکه این یک خیالپردازى صرف نبوده و مربوط به بیدارى است، در این نوشته شیخ مندرج است که: "از روزى که به این حالت دست یافتم [یعنى حالت نهایى که از بندگى خالص است]، هیچ شىءِ زندگى را مالک نیستم، در واقع، حتى لباس را که مىپوشم (مالک نیستم). (Ibid: 108, 1: 73, n. 198)تجربه ذهنى خیالى او تأثیر مستقیم بر راهى که او بهطور عینى در آن زندگى مىکرد، داشت.
ابن عربى اصطلاح تجربى "ذوق" را براى نامیدن دانش عظیمى که از طریق تجربه شخصى بهدست مىآید، بهکار مىبرد. به این ترتیب، بین این دانش و دانش معمولىاى که از طریق انتقال اطلاعات صرف بهدست مىآید، فرق مىگذارد. او چنین اظهار مىدارد: "دانش [حقیقى [تنها از طریق ذوق بهدست مىآید". (Chittick: 220)
ابن عربى و مایستر اکهارت، حتى زمانى که بر اهمیت سرنوشتساز تجربه شخصى اصرار مىورزند، کاملاً درمورد انتقال تجربه شخصىشان تو دارند. ظاهرا به دور از تواضع، مایستر اکهارت تاحدّى تودارتر از ابن عربى است. اگر چه به ندرت، اما گاهى انسان در نوشتههاى مایستر ضمیر شخصى مىیابد. "در اینجا جایگاه خدا، جایگاه من است و جایگاه من، جایگاه خداست. اینجا من بالذّات زندگى مىکنم، چنانکه خدا بالذّات زندگى مىکند." مجدّدا "خدا و من یکى هستیم" (Walche, 1978: 1:117, 2:136) بعضى مفسران معتقدند که عبارت مرموز "آبستن عدم" در موعظه مایستر اکهارت درباره "کورى جاده دمشق" پل (اسم فردى)، خود اثرى از تجربه شخصى است که به صورت سوم شخص نوشته شده است، چنانکه خود پل گاهى این کار را مىکرد." براى شخصى در یک مکاشفه (یک مکاشفه در بیدارى) این مطلب روشن شده که او آبستن عدم است، مانند زنى که آبستن بچه است و در آن عدم خدا زاییده شده است. (Ibid: 1:157, 161)سرانجام، با یک مقایسه، مایستر اکهارت تجربه مستقیم و بلاواسطه را بهعنوان سرچشمه علم بیان مىدارد: "اگر شخصى در خانهاى که به طرزى زیبا رنگآمیزى شده زندگى کند، بقیه کسانى که هرگز داخل خانه نبودهاند، در واقع، ممکن است گمانهایى درباره آن داشته باشند، ولى کسى که خانهاش آن است، "مىداند". به همین ترتیب، من مطمئنم که زندگى مىکنم و خدا زندگى مىکند". (Fox, 1980: 140)
مابعدالطبیعه
ابن عربى و مایستر اکهارت هر دو فیلسوف مابعدالطبیعى در بالاترین درجه بودهاند و با استفاده از توصیف سیدحسین نصر (Nasr, 1986: 27) هر دو مابعدالطبیعه را به معنایى سنّتى بهعنوان "علم حقیقت نهایى" و "عقلى که آزاد مىکند"، فهمیدهاند. در واقع، آن (مابعد الطبیعه)، تحقیق آنها درباره وجود و فرا وجود و فهم آنها از ارتباط بین وجود و علمى است که آنها را به عنوان فیلسوفان مابعدالطبیعىِ سنّتى نشان مىدهد. (Moore, 1989: 53)وحدتالوجود که معمولاً به "یگانگى وجود" ترجمه مىشود، تصویر زیربنایىِ مابعدالطبیعىِ ابنعربى را معرفى مىکند. با اینحال، با اشتقاق از "وجد"، "وجود" نیز مفهومى از یافتن را با خود حمل مىکند. چیتیک مىنویسد: "توجه اصلى ابنعربى بر مفهوم ذهنى وجود نیست، بلکه بر تجربه وجود خداست، ذوقِ وجودیافتنى که در آنِ واحد هم باید درک شود هم باشد، چیزى که در واقع هست". (Chittic: 3) به همین ترتیب، آوستین معتقد است که ابنعربى در بهکار بردن وجود خواسته "بیان معناى وحدت وجود و ادراک را در وحدت کامل و تام امر یگانه و تنها حقیقت" کند. او همچنین خاطرنشان مىکند که وَجَدَ هم مفهوم بودن و در نتیجه، عینیت را مىرساند و هم مفهومِ ادراک و در نتیجه، ذهنیت را، که هر دو در آن حقیقت یکى هستند"، (Austin; 26; Schimmel, 1975: 267; Little, 1978: 46). از آنجا که یافتن در بیدارى و همراه با آن رخ مىدهد و ادراک خود، بیدارى است، ما در واقع، مىتوانیم نتیجه بگیریم که "وجود" بیان وحدت وجود و آگاهى (یا بیدارى) را در (حقیقت) نهایى بهعنوان سرچشمه، و در شخص یگانهاى که "شخصها"ست، همراه آن شخص یگانه مىکند. وجودشناسى و معرفتشناسى، بودن و دانستن، یک حقیقت بىنظیر قابل تمیز، ولى غیرقابل قسمتاند. (Chittic: 91)
امر نهایى براى ابنعربى ذات است، خدا خودش است و در نتیجه، بدون ارتباط با هر مخلوقى است. ذاتْ غیرقابل شناخت و غیرقابل تسمیه است، منتها تنها بیانهاى سلبى قابل فرض کردن براى اوست، زیرا هر گزاره ایجابى ضرورتا محدود کننده و در نتیجه، غلط است. ایزوتسو اظهار مىدارد که ابنعربى بین ذات فى حدّ ذاته از یک طرف و در ارتباط (با امور دیگر) از طرف دیگر، با "الاحد" و "الواحد" تمایز قائل مىشود. احد یکتاى محض و مطلق است - حقیقت وجود در معنایى کاملاً غیرمتعین، فرا پدیدارى در نهایتش و فراپدیدارى غیرمشروط - در حالى که واحد همان حقیقت وجود در مرتبهاى است که آغاز به تبدیل به پدیدار شدن مىکند. "احد" "آن یگانهاى است که وراى تعیّن ایستاده است"، در حالى که "واحد" "آن یگانه همراه با تبیینهاى درونى است".(5) (Izutsu, 1987: 6:556; Chittick: 59 - 76)در بعضى از متون ابنعربى از "الحق" و "اللّه" استفاده مىکند و در بقیه از هویت و خداوندى، تا این تمایز را بین مطلق فى حدّ ذاته و در ارتباط با موجودات مخلوق بهوجود آورد. (Izutsu, 1983: 23; Chittick: 313) در حالى که اصطلاحات مىتوانند عوض شوند، خود تمایز (حتى اگر در طبیعت ثنوى ذهن انسان واقع شود نه در طبیعت ذاتى غایت) سازگار باقى مىماند.
ابنعربى به سؤال اصلى وجودشناسى مبنى بر این که چرا اشیا به جاى اینکه نباشند، هستند، با این حدیث قدسى پاسخ مىدهد:
"کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق کى اعرف"؛(6)(Chittick: 66)
گنجى ناشناخته بودم، پس دوست داشتم شناخته شوم و مخلوقات را خلق کردم و خود را به آنها شناساندم.
بنابراین، محبت آغازکننده حرکت وجودبخشى به تمام اشیاى مخلوق است. (Izutsu: 136)همچنین ابنعربى فهم خود را از خلقت با استفاده از استعارهاى دیگر که از سنّت نبوى استنباط مىکند، توسعه مىدهد: "نفس الرحمن". بلافاصله پیش از خلقت، فشارى شدید حتى رنجى (کَرب، مشتق از ریشهاى به معناى اضافه بار کردن) باعث شد که رحمن خارج از همه آنچه هست، فوران کند. ابنعربى مىنویسد:
"جهان هستى در نفس الهى آشکار شد که خداوند با آن اسماى الهى را از رنجى آزاد کرد که به سبب آشکار نشدن مضمونشان دچارش شده بودند". چند سطر پایینتر او به طرزى شاعرانه اظهار مىدارد که تمام آنچه در آن نفس ذاتى است، مانند نورى است که ذاتا در تاریکى پیش از سپیدهدم است.(Ibn al- Arabi: 181; Izutsu: 131 - 133; Chittick: 127 - 130)
امر ظاهر بیرون از امر غیرظاهر پدیدار مىشود، چنانکه نور در سپیدهدم بیرون از ظلمت پدیدار مىشود. آوستین مىنویسد: رحمت "همان اصل خلقتى است که با آن تمام مخلوقات وجود دارند و تمام استعدادهاى نهفته [اسماى الهى] در عقل الهى به فعلیت مىرسند"، (Austin: 29) لذا مىبینیم که عشق و رحمت، دو لفظى که متضمن حرکتى به سوى دیگرى هستند، در مرکز هستىشناسى و جهانشناسى ابنعربى قرار دارند. تمام آنچه بیرون از امر مطلق آشکار مىشود، با عشق، رحمت است.
مابعدالطبیعه مایستر اکهارت در بعضى جهات بهطور قابل توجهى مشابه مابعدالطبیعه شیخ الاکبر است. اکهارت در سرآغاز کتاب ناتمام Opus Tripartitum اظهار مىدارد که "وجود خداست[esse est Deus] (Eckhart, 1974: 93; Colledge, 1978: 244)با این تعریف وجود به خدا، او به وحدت وجود اذعان مىکند، چون خدا اساسا واحد است. وحدت که فى نفسه کاملاً عارى از تمایزات است، براى اکهارت امر مطلق است و مقدّم بر همه تمایزات است. اکهارت، به تبع کتاب دلخوشى فلسفه بوئتیوس رابطه امور ماوراى مادى را توضیح مىدهد: "چنانکه خیر و حقیقت براساس وجود و در وجود قرار داده شده و بهوجود آمدهاند، همچنان وجود نیز براساس یک چیز و در آن یک چیز قرار داده شده و بهوجود آمده است". (Eckhart: 32, 96)
این ادعاى اکهارت که وجودْ خداست، به این معنا نیست که او قائل به دیدگاهى وحدت وجودى است. از نظر او، وجود که معرّف همه اشیاى مخلوق است، امرى عاریهاى است: "هر چه خلق شده چیزى از خودش ندارد". اکهارت همچنین تصریح مىکند به اینکه وقتى وجود را به مخلوقات نسبت دهد، خدا هیچ مىشود. اگر وجود یا هستى به مخلوقات نسبت داده شود، در آن صورت، خدا باید انکار شود. بنابراین، در مورد هستى موجودات مخلوق، خدا هیچ است. (Mc Ginn, 1986: 153, 396) اکهارت در عین اعتقاد به اینکه خدا هیچ است، همچنین مدعى است که خدا هستى محض یا هستى هستى است. دیالکتیک اکهارت به معناى استنکاف از فروکاهى خدا به وجود است، در حالى که اعتقاد به رابطهاى اساسى بین خدا و موجودات مخلوق داریم. همچنین مىبینیم که اکهارت مانند ابنعربى چگونه جملاتى را که به نظر متناقض مىآیند، بهکار مىبرد، ولى در واقع، نسبت به اصل زیربنایى سازگارند. ممکن است معانى الفاظ یا عبارات خاصى در یک متن یا استدلال با متن و استدلال دیگر فرق کند، با این حال، سازگارى بهطور کلى، در سرتاسر ساختار مابعدالطبیعى بزرگتر حاکم باشد.
اکهارت خدا را بهعنوان inteligere (با توجه به متن: عقل، آگاهى، فهم، دانستن) تعریف مىکند و هستى و آگاهى را در خدا یکى مىداند.
اکهارت مدعى است: "جایى که هستى، فاهمه نباشد هرگز وحدتى نخواهد بود". (Kelley, 1977: 38)در واقع، اطلاق "عدم هستى" او به خدا تا حدودى از جهت محض دانستن خدا از نظر عقل بودن است. با وجود این، در متون دیگر، او تقدّم وجود بر عقل را تصدیق مىکند. (Tobin: 35 - 38) آنچه براى هدف ما در اینجا جالب است این است که مایستر اکهارت مانند ابنعربى این همانىِ اساسى را بین هستى و دانایى در خدا مىیابد. در حالى که ذهن استدلالى بین آنها تمایز قائل است، در وحدت الهى یکى هستند. بودنْ دانستن است و دانستنْ بودن، و طبق همخوانى عالم با عالم صغیر یا اصل مرموز هرمس، تریسمگیستوس که "پایین مانند بالاست"، در انسان نیز آگاهى، واقعیت و واقعیت، آگاهى است.
اگرچه این دو در اصطلاحات متفاوتند، اکهارت مانند ابنعربى بین خدا به این صورت که در مذهب عموما شناخته شده، از یک طرف و بهعنوان واقعیتى مقدّم بر این خداى شناخته شده، از طرف دیگر، تفاوت قائل است؛ یعنى بین خدا و احد. "پیش از اینکه مخلوقات باشند، خدا خدا نبود. او آنچه بود بود، ولى وقتى مخلوقات وجود یافتند و به هستى مخلوقشان رسیدند، در آن وقت، خدا، خداى فى حدّ ذاته نبود. او خدا در مخلوقات بود، حتى مایستر بىباکانهتر با تعجب مىگوید: "بیایید به درگاه خدا دعا کنیم که بتوانیم آزاد از خدا باشیم، که بتوانیم به حقیقت دست یابیم و براى ابد از آن لذّت بریم، آنجا که بلندمرتبهترین فرشته، مگس و روح یکى هستند"؛ یعنى جایى که وحدت محض حاکم است. (Walshe: 2: 271)
جان کپونو احد اکهارت را به این صورت خلاصه مىکند: "به معناى خدا فى حدّ ذاته است، جداى از هر اسمى که به او مىدهیم و جدا از نسبت او با مخلوقاتش".(Caputo, 1978:212)
در واقع، احد نمىتواند نامگذارى شود، زیرا تمام نامگذارىها بالضروره، حد مىزنند، در حالى که اکهارت apophatism را بر kataphatism ترجیح مىدهد. او این را نیز درمىیابد که نفى هم آنچه را براى آن بهکار رفته، حد مىزند. حتى وحدت، اگرچه به ظاهر ایجابى مىنماید، دلالت بر مفهوم سلبى دارد؛ یعنى عدم کثرت و تقسیمناشدنى. در نتیجه، اکهارت این را ضرورى مىداند که نفى را وقتى درمورد احد است، نفى کنیم. او مىنویسد: "نفى نفى خالصترین تصدیق و کمال لفظى است که تصدیق شده است". (Mc Ginn, 1981: 8; Eckhart: 33)او همچنین خاطرنشان مىکند که: "نفى نفى به نحو فراگیرى تصدیق خدا خودش را تصدیق مىکند"، این علم الهى است، خودآگاهى احدیّت که عمدتا از دیدگاه عقل محضى دانسته شده که تنها از طریق اصلىترین تعقل مستقل بهدست آمده است." (Kelley: 80, 112)
چنانکه دیدیم، احد فى حدّ ذاته کاملاً بدون تمایز است. اکهارت پرسش از خلقت را برحسب bollitio و ebollitio(جوشیدن و سر رفتن) دنبال مىکند. bollitio (جوشیدن) خیزش افراد تثلیث را نشان مىدهد و ebollitio (سررفتن) در طرح اکهارت براى ایجاد تمامى مخلوقات به حساب مىآید. بنابراین، تمام موجودات متمایز اصل نهایى خود را در احد دارند و با استحقاق صادر شدن و ناشى شدن از احد به حالت مخلوقى درمىآیند. با وجود این، این "ناشى شدن" از انفصال اساسى و محض را تشکیل نمىدهد. اکهارت با تعجب مىگوید: "هنگامى که خداى پدر حقایق را ایجاد کرد، مرا نیز ایجاد کرد و من همراه تمام مخلوقات صادر شدیم، ولى هنوز در خداى پدر باقى ماندیم". او نکته خود را با توجه دادن به این نکته نشان مىدهد که چگونه همین کلماتى که او در حال سخن گفتن با آنهاست، در او باقى مىمانند، حتى وقتى به جانب شنوندگانش صادر مىشوند، (Clarck, 1957: 212).فاکس این "باقیماندن در" را بهعنوان "توصیف اکهارت از نظریه معتبر و روىهمرفته، درست آیین همه در خدایى مىداند... که همه چیز در خدا و خدا در همه چیز است." (Fox: 72)
اکهارت در مواعظ آلمانىاش لفظ urprunc (ترجمه تحتالفظى: جهش ابتدایى (ur)) را براى مشخص کردن حرکت حقایق به بیرون از احد بهکار مىبرد. لفظ مشابهى که اکنون مهجور است. urprincبه معناى جوش و خروش و شکوفایى است. مطابق نظر مایستر اکهارت، خلقت، همانند ابن عربى، همچنین ناشى از فشارى درونى است و مانند نوعى فوران دیده مىشود. رینر شورمن لفظ "dehiscence"را براى توصیف احساس اکهارت از خلقت بهکار مىبرد. "Dehiscence"به با انفجار بیرون آمدن بذرها از غلافها یا میوههایشان، اولین گام در دوره جدید تولید برمىگردد. او مىنویسد: "خدا، انسان و جهان در اولین dehiscence خود، خود را uzbruch, Auzbruch)یا (uculus, Ausflussبدون دلیل از اصل خود آشکار مىسازند". (Schurmann, Eckhart, 1978: 112; 111 - 121)برخلاف شیخ، اکهارت انگیزهاى را براى فرایند خلقت مفروض نمىگیرد. sunder warunbe"بدون دلیل"، "انگیزه" نهایى - انگیزه بدون انگیزه - خلقت است. این همچنین تنها انگیزه پرستش خدا براى انسان است. اکهارت اظهار مىدارد که تنها دلیل کاملاً قابل قبول براى دوست داشتن خدا این است که او خداست. (Walshe: 1; 98) با این ملاحظه، ما از مابعدالطبیعه به تغییر و دگرگونى مىرویم، از بازدم به دم با استفاده از استعاره ابنعربى یا از exitus(خروج، قوس نزول) به reditus(بازگشت، قوص صعود) طبق اصطلاحات اکهارت.
تغییر و دگرگونى
مفهوم انسان کامل (الانسان الکامل) ابنعربى بسیارى از اندیشههاى او را تحتالشعاع قرار مىدهد.(7) او به آن مفهوم در دو سطح مىپردازد؛ کلى و شخصى. در توسعه انسان کامل در سطح عالم کبیر، ابنعربى موضوعاتى همچون الحقیقة المحمدیة و انسان را بهعنوان "صورتِ خدا" و نوع انسانى را بهعنوان اوج سلسله مراتب خلقت در نظر مىگیرد. به جاى اینکه به تحقیق درباره این جنبههاى انسانشناسىِ مابعدالطبیعىِ ابنعربى بپردازیم، به این اکتفا مىکنیم که فهم او را از انسان کامل در سطح عالم صغیر دنبال کنیم، بهخصوص همانگونه که اندیشه او در دگرگونى انسان "معمولى" به انسان کامل زاییده مىشود. به مجرد اینکه ولایت شرط لازم نبوت و رسالت شد، آن مبنا یا کیفیت ضرورى انسان کامل مىشود. انسان کامل یک ولى در کاملترین معنایش است. تمام آنچه او را از خدا جدا مىکند از میان برداشته شده (فنا) و او در حالتى از بیدارى دائم زندگى مىکند (بقا) که نهایتا تنها خدا در آن حالت است (وحدت الوجود). (Izutsu: 218, 265)
هیچ بعدى از مفهوم انسان کامل ابنعربى از اسماى الهى مهمتر نیستند.(8) اینجا ما قلب انسانشناسى و نجاتبخش شناسى او را داریم. هر انسانى از جهت انسان بودنش تمام اسماى الهى را "بالقوّه" دارد. در واقع، این آن چیزى است که انسان را در رأس سلسله مراتب موجودات مخلوق، حتى بالاتر از فرشتگان قرار مىدهد. گرچه فقط انسان کامل تمام اسماى الهى را بالفعل داراست؛ یعنى نسبت به حضور و فعالیت آنها در طبیعتش آگاه است و بنابراین، "کسى که آنچه را مصلحت است به [دلیل] اینکه مصلحت است، همانگونه که مصلحت است، انجام مىدهد." (Ibid; 174; Affifi: 81f) ابنعربى مىنویسد: "شخص خردمند کامل جاودان کسى است که با هر وضعیت و لحظهاى به صورت مناسب رفتار مىکند و آنها را به هم ریخته نمىکند". (Ibn al - Arabi, 1981: 59)
ابنعربى مىنویسد: "وقتى خداوند درمورد اسماى زیبایش (صفات) مقدّر کرد ... که ذوات آنها... باید دیده شوند، باعث شد آنها در هستىاى از عالم صغیر دیده شوند که... حاوى همه چیز هست... و از طریق آن، نهفتهترین آگاهى خداوند آشکار مىشود، (Nicholson, 1921: 154)در حالى که ابنعربى معراج روحانى و رسیدنش را به "رتبه محمدى"، جایى که او دریافت که "در میان ورّاث جامعیت محمدى" است، توصیف مىکند، مىنویسد: "خداوند از من بُعد امکانى را زایل کرد" و به عنوان نتیجه ادامه مىدهد که: "من در این سفر شبانه به حقایق باطنىاى از تمام اسما دست یافتم و همه آنها را دیدم که به یک فاعل شناسایى و یک ذات برمىگردند. آن فاعل شناسایى چیزى بود که من بر آن گواه بودم و آن ذات هستى من بود". (Morris: 72f)در این تجربه، ابنعربى به یک آگاهى بلاواسطه از وحدت موجود مىرسد. در اینحال، او حق (الحق) را بهعنوان امرى که آگاهى است، "مىچشد". قابل تمیز از آگاهى هست، ولى متفاوت با آن نیست.
انسان کامل، که آگاه است طبیعت ذاتىاش از تمام اسماى الهى تشکیل شدهاند، خود را در حالت تعادل یا توازنى درمورد اسماى الهى در جامعیتشان مىیابد. هیچ اسم یا کیفیت خاصى بهطور مقاومتناپذیر فرمان حذف دیگران را نمىدهد. نسبتهاى مناسب بین اسمایى که در غیر این صورت، مىتوانستند متناقض به نظر برسند، برقرار است. بر توازن پویاى کلى اصرار ورزیده مىشود که وقتى متناسب باشد بهعنوان امرى اولى به زیبایى وراى خشم، کَرَم وراى عدالت، تواضع وراى شکوه و جلال و غیره اعطا مىشود. (Chittick, 1989: 27, 370 - 372; Chittick, 1986: 5: 182 - 184)انسان کامل به دلیل طبیعت جامعش، به نحو شهودى مىداند که یک شرایط یا وضعیت مفروض را کدام کیفیت الهى ایجاب مىکند که آشکار شود. در میان تمام موجودات تنها انسان با فرض جامعیت طبیعتش، نقش بنده خدا (عبداللّه) را اشغال مىکند. خود اسم اللّه براى ابنعربى دلالت بر جامعیت دارد. در نتیجه، این مطلب این را به دنبال دارد که تنها انسان کامل در معناى شخصىاش، بندگى را بهطور کامل به نمایش مىگذارد. ابنعربى مىنویسد: "انسان کامل از کسى که کامل نیست، بهواسطه یک واقعیت نامحسوس منفرد جدا شده است که عبارت است از این که بندگى او بهواسطه هیچ خداوند و بزرگى هر چه مىخواهد باشد، آلوده نشده است". (Chittick, 1989: 372)بنابراین، انسان کامل بدون عارى بودن از هر گونه احساس خودى جدا یا نفسى نمىتواند در شرایط مفروضى از درونفکنىِ هرگونه عامل خارجى به تجربه آزاد و کامل اراده الهى سالم بماند.
کیفیات متوافق جامع انسان کامل، او را به حالت دیالکتیکى بنیادینى از وجود در عالم هدایت مىکند. در حالى که تمام انسانها موقعیت متوسطى بین حقیقت (الحق) و پدیدار (الخلق) را اشغال مىکنند، تنها انسان کامل است که مىتواند تعادلى واقعى و پویا را حفظ کند. بسیارى از انسانها طبیعت واقعىشان را "فراموش مىکنند" و خود را مىیابند که به سوى پدیدار کشیده شدهاند، بنابراین، "در عالم حیوانىشان از مسئولیتشان بهعنوان موجود روحانى شانه خالى کردهاند". (Austin: 35) ابن عربى در فصل نوح در فصوص الحکم بهطور شاعرانه مىنویسد:
اگر تنها معتقد به تعالى او باشى، او را محدود کردهاى
و اگر تنها بر حلول او معتقد باشى، او را حد زدهاى
و اگر معتقد به هر دو جنبه باشى، بر حقّى. (Ibid: 75)
ابنعربى کسى را که در حالت دیالکتیکى عمل مىکند؛ یعنى هر دو طریق دیدن را بهجاى یکى از آن دو طریق بهکار مىگیرد، صاحب دو چشم (ذوالعینین) مىنامد که این لقب مبتنى بر قرآن است: «ألم نجعل له عینین»؛ (بلد، 90/8) آیا ما به او دو چشم ندادیم. صاحب دو چشم عدم تشابه خدا و تشابه خدا را توأما حفظ مىکند. او مىفهمد که وجود مطلق خود را در آنِ واحد هم آشکار مىکند و هم مخفى. خدا آشکار (الظاهر) و امر باطنى (الباطن) است. وجود مطلق یکتا و غیرقابل تجزیه (در خودش) هست، ولى همچنین متکثر (در ظهور، تجلّى) است. (Chittic, 1989: 361 - 366; Izutus: 23f, 30, 32, 48f) در میان جاهاى دیگر، شیخ فهم دیالکتیکى خود را در فصل یوسف در فصوص الحکم، جایى که به موجود مطلق در ارتباط با انسان ارجاع مىدهد، بسط مىدهد. او نتیجه مىگیرد که: "او هم هویت ماست و هم هویت ما نیست". (Ibn al-Arabi: 127) ابنعربى در حالى که از بینش ابوبکر آگاه است که: "عجز از نایل شدن به فهم خود، فهم است"، خود یک فرمول موجز را براى دلالت بر رابطه دیالکتیکى که بین حقیقت و عالم مىبیند، معرفى مىکند: او نه او (هو لاهو). (Chittic, 1989: 3f, 113 - 115)
جامعیت، تعادل و دیالکتیک انسان کامل او را هدایت مىکند تا خدا را در تمام صورتش ببیند. ابنعربى خاطرنشان مىکند که "عارف، اشیا را بهطور کلى و در صور مىبیند، بنابراین، کامل بودن [در دانستنش]، اگر به آن اضافه شود، او نفس [الرحمن] را مىبیند، او کامل است به همان اندازه که [در دانستنش] کامل و تام است. او فقط خدا را مىبیند بهعنوان ... چیزى که مىبیندش". (Ibn al-Arabi: 127)
با توصیف بینش دیگرى که در معراجش بهدست آمده، ابنعربى اظهار مىدارد که: "خدا (الحق) تنها مىتواند در واقعیت (خارجى) از طریق صورت خلقت (الخلق) باشد و خلقت تنها مىتواند آنجا (در واقعیت) از طریق صورت خدا باشد. این دور... چیزى است که واقعا وجود دارد و طریقى است که بهواسطه آن اشیا هستند". (Morris: 74) این بینش فراگیر ابنعربى را به یکى از جسورانهترین ادعاهایش هدایت مىکند: "خداست که در هر موردى از پرستش پشت پرده صورت (خاص) پرستش مىشود". ابنعربى ملاحظه قابل توجهى را به راهى که در آن اعتقاد محدود مىشود، مىکند. اعتقاد دلالت بر بستن گرهى مىکند و بر اتصال قومى به یک عقیده خاص اشاره دارد. (Chittic, 1986: 186) شیخ اذعان مىکند: "او که خداوند را [طبق اعتقادش [متعین مىکند، او را در هر چه غیر از تعیّن اوست، انکار مىکند، او را تنها وقتى خودش را در محدوده آن تعیّن آشکار مىکند، مىشناسد. ولى کسى که او را از تمام تعینات آزاد کرده، هیچگاه او را انکار نمىکند، و او را در هر صورتى که در آن ظاهر شود، مىشناسد". (Chittic, 1987: 388f; Ibn al-Arabi: 149) بدون تأمّل و بدون ابهام ابنعربى تصریح مىکند که: "در هر موردى از پرستش، خداست که پرستیده مىشود". (Ibn al-Arabi: 78)
تعداد زیادى از اصول و اعمال دگرگونى در چشمانداز ابنعربى قابل برداشتن است. در عوض، تنها یکى که خودبنیان و فراگیر است، ارائه خواهد شد؛ یعنى وارستگى. ابن عربى در رساله دلنشین ساده خود براى ساکنان مبتدى در سیر روحانى، ابنعربى رفتارهاى بسیار متفاوتى را که باید اتخاذ شوند و راههایى را که باید به آن طرق زندگى کرد، توضیح مىدهد: خود را از کالاهاى دنیوى خلاص کن، از آرزوهاى خودخواهانه آگاه باش، در زمان حال زندگى کن، توقّع بازگشت نداشته باش، نسبت به حالت روحى خود راضى مباش، کمتر را نسبت به بیشتر برگزین و غیره. (Ibn al-Arabi, : 33 - 36; Jeffery: 640 - 655)امر مشترک در تمام این دستورات و دستورات دیگر در این کتاب درسى مقدماتى گرایش به بىارزش کردن یا حداقل کمترین ارزش نسبى را به اشیاى مخلوق دادن است. توصیه مىشود که شخص مبتدى از همه آنچه ممکن است توجه او را از خدا منحرف کند، خلاص باشد، براى شناخت خدا خود را از جهان مادى برهاند. در کتاب راهنمایش درباره عزلت روحى "سفرى به سوى خداى قدرت"، شیخ مراحل متعدّدى را در طول راه معرفى مىکند و توصیف خود را درباره هر مرحله با الفاظ "اگر تو در اینجا توقف نمىکنى" نتیجه مىگیرد. پیش از گذر به مرحله بعد مىنویسد: "اگر مىخواهى بروى... سپس تو را از آن حالت آزاد خواهد کرد"، چرا وارستگى ضرورى است؟" زیرا اگر دلباخته این جهان بشوى، تو را به گمراهى خواهند انداخت و از خدا دور خواهى شد". (Ibn al-Arabi: 39 - 48)
وارستگى به هیچ وجه اصلى براى دگرگونى نیست که تنها براى آنها که اکنون شروع به سفر روحانى مىکنند، طراحى شده باشد. ابنعربى در فتوحات تصریح مىکند که هر کسى اگر باید به دانش سرّى (باطن) برسد باید "عدم وابستگى به هر چیز معلولى" را توسعه دهد. (Chittic, 1989: 245)همچنین خاطرنشان مىکند که حضرت محمد(ص) با وارستگى بود که در معراجش همواره تا اللّه بالا رفت. محمد(ص) به عرش که توجه او را با علایق زمینىاش منحرف مىکرد، گفت: "وارستگى مرا به هم نزن." وقتى که محمد(ص) نهایتا به حضور خود خدا، اللّه رسید - گویى که این بصیرتها را تا همان آخر سکوت نگاه داشته بود تا بدین وسیله بر نهایى بودن آنها تأکید کند ـ به او گفت: من تفاوت بسیارى با زمان، مکان و حالت وجودى... با حد و مرزها و آنچه محدود شده و آنچه اندازهگیرى شده است، دارم"، سپس بدون تأمّل: "من در کمالم تفاوت بسیارى از آنچه ... کسى ممکن است بدان وابسته شود، دارم". (Jeffety, 1959: 154, 156, 158) در واقع، انسان ممکن است حتى به امرى روحانى نیز وابسته نباشد. ابنعربى با نتیجهگیرى از "سفرى به سوى خداى قدرت" تصریح مىکند که: "امکان ندارد که در دنیاى نامرئى و اسرارش باز شود تا وقتى که دل تمناى آنها را دارد". (Ibn al-Arabi, 63)به این ترتیب، مىبینیم که براى ابنعربى شرط لازم جامع براى درک روحانى، معرفت باطنى - از اول تا آخر - وارستگى است.
نجاتبخش شناسى کامل مایستر اکهارت، الهام گرفته شده از قسمى است که در 2 کورنتى 18: 3 توضیح داده شده است: "ما باید کاملاً دگرگون شده و تبدیل به خدا شویم". او در حالى که درباره این قطعه اظهار نظر مىکند، چنین اذعان مىدارد: "به گونهاى تبدیل به او شدهام که او هستىاش را در من مانند یک موجود ایجاد مىکند، نه صرفا مشابه من".(9) (Colledge and Ginn, 188) جاى دیگر، در حالى که این فرایند را کمى کاملتر ترسیم مىکند، مىنویسد: "وقتى شخصى فقط خود را با خدا همراه با عشق وفق مىدهد، او خام و ناپخته است، سپس آگاه شده، به همسانى الهى تغییر مىیابد، جایى که در او یکى با خداست". (Walshe: 2: 119) او توضیح مىدهد که نیروهاى عالى روح - اراده، عقل و حافظه - "خدا نیستند، ولى در روح و همراه با آن خلق شدهاند [و بنابراین،] باید از خودشان کنده و تبدیل به خداى تنها شوند و در خدا و از خدا زاییده شوند، تا اینکه خدا به تنهایى بتواند پدر آنها باشد، چون به این طریق است که آنها پسران خدا و تنها پسر ایجاد شده خدایند".(10) (Clark and Skinner, 1958: 111)این قطعه دو بعد اصلى بازگشت انسان به خدا را ارائه مىکند. اینها تولّد (geburt)خداى پسر (یا کلمه) در روح و رخنه (durch bruch)به جانب احدند. همچنین اکهارت در اینجا آنچه را از انسانها لازم است اگر این فرایند باید اتفاق افتد، شناسایى مىکند؛ یعنى کندن یا وارستگى، همانطور که او بارها مکررا از آنها نام مىبرد.
پیش از اینکه هر یک از این مفاهیم کلیدى را در فهم اکهارت از فرایند دگرگونى، دنبال کنیم، شاید خوب باشد که از تصور او درباره انسان شریف که مرد خوب، عادل و غیره نیز نامگذارى شده است، بحث نماییم. این امرِ اکهارت نظیر انسانِ کاملِ ابنعربى در سطح عالم صغیر بهعنوان شرطى در داخل قلمرو انسانیت ماست. انسانى شریف است که تولد خداى پسر را در روح تجربه کرده، به زحمت از موانع عبور مىکند و به احد مىرسد. او و فقط او مىتواند بگوید که: "خدا و من یکى هستیم، خدا را در درون خودم مىشناسم با دانستن اینکه با عشق ورزیدن به درون خدا مىروم". (Colledge and Ginn: 188) اکهارت در موعظهاش درباره انسان شریف، جاى تردید درمورد وحدتى که معرّف رابطه بین این نوع انسان و خداست، باقى نمىگذارد. در زندگى بیرونىاش، همانطور که در جهان زندگى مىکند و در میان همتاهاى انسانىاش حرکت مىکند". انسان شریف، تمام هستى، زندگى و سعادتش را از خدا و به دست خدا و در خدا مىگیرد و کسب مىکند". اکهارت در موعظهاى درباره عدالت مىنویسد: "شخص عادل کسى است که تطبیق داده شده و تبدیل به عدالت شده است. شخص عادل در خدا و خدا در او مىزید" و به دنبال هیچ چیز براى خود نیست" (Ibid: 246; Fox: 464)در عین حال، در درونىترین بخش خودش، در عمق روحش، متحد با احد، جایى که هیچ چیز مخلوقى وجود ندارد، انسان شریف "متحد با یکتاست، یکى از یکتاست، یکى در یکتاست و در یکتا یکى دائما هست". (Colledge and Ginn: 247)
با اشاره به اینکه انسان عادل کسى است که مناسب و متناسب و مطابق مصلحت در هر شرایطى که حاکم باشد، عمل مىکند، مایستر اکهارت نقل قولى را از جمعیتهاى ژوستینین ارائه مىدهد: "آن انسان کسى است که به هر کسى هر چه را متعلّق به اوست، مىدهد"، سپس با گفتن این مطلب شرح مىدهد که عادل "کسانى هستند که به خدا، هر چه متعلّق به اوست و به قدّیسها و فرشتگان، هر چه متعلّق به آنهاست و به انسانهاى همتایشان، آنچه را متعلّق به خودشان هست، مىدهند." این ویژگى از متناسب بودن در زندگى روزمرّه، راه احترام گذاردن به خداى انسانهاى عادل است که فقط در غیبت کامل نفس و هر اثرى از احساس خود مستقل ممکن است. اکهارت تأکید مىکند که آنها که به خدا احترام مىگذارند: "کسانى هستند که کاملاً از خودشان بیرون رفتهاند و کسانى هستند که به دنبال آنچه در هر چیزى مال آنهاست، نیستند، کسانى که نه به پایین خودشان و نه به بالایشان و نه به کنارشان و نه به خودشان نگاه نمىکنند، کسانى که مالکیتها یا احترام و عزتها یا آسایش و راحتى، یا خوشى یا منفعت یا معنویت یا تقدّس یا پاداش یا پادشاهى بهشت را نمىخواهند". (Ibid: 185)
درحالى که حضور وجودى خدا هر انسانى را نشان مىدهد، تولد خداى پسر / کلمه در روح مشروط است شرط لازم، شرط احترام گذاردن خدا، شرط خودى نداشتن محض، تواضع محض است: "اگر خدا باید وارد شود، مخلوق باید خارج شود". (Kieckhefer, 1978: 210f)اکهارت نه تنها به زندگى بیرونى شخص، شخصیت، روابط فعالیتهاى او ارجاع مىدهد، بلکه به مبناى روح... مخفىترین بخش آن نیز ارجاع مىدهد." آنجا جایى است که هیچ مخلوق، عمل، علم یا تصورى نمىتواند وارد شود و محل سکوت و ندانستن است. (Fox: 294)همراه با این شرط خلوّ و سکوت حاکم، تولد خداى پسر در روح مىتواند به وقوع بپیوندد.
اکهارت در یک گزارش مبسوط خلاصه، ولى جسورانه درباره این تولد عرفانى مىنویسد: "پدر به پسرش تولد در روح را اعطا مىکند، به همان طریقى که در آخرت تولد را به او اعطا مىکند... . پدر پسر خود را بىوقفه بار مىآورد و علاوه بر آن، مىگویم: او مرا مانند پسر خودش و همان پسر خودش بار مىآورد. حتى بیشتر مىگویم: نه تنها او مرا مانند پسرش بار مىآورد، بلکه او مرا مانند خودش بار مىآورد و خودش را مانند من و مرا مانند هستىاش و طبیعتش... بار مىآورد. همه آنچه خدا مىکند یک چیز است: بنابراین، او مرا مانند پسرش بدون هیچ اختلافى بار مىآورد.(11) (Walshe: 2:135) اکهارت در کتاب تحکیم امر الهى مراد خود را درباره تولد پسر در روح توضیح مىدهد: منپسر هر چیزى هستم که مرا صورت مىبخشد و به من تولّد را به صورت و مشابهت اواعطا مىکند." (Clark and Skinner: 111)تولد پسر در روح به این معناست که شخص به گونهاى کاملاً تصفیه از تقرّر مخلوق شده که طبیعت و اراده خدا آزاد است که در او و از طریق او، بدون هیچ ممانعتى، هر چه مىخواهد باشد، تجلّى کند. شخص در انطباق کامل با حرکت پویاى امر الهى در زمان و مکان زندگى مىکند. این تولد در روح لوازمى هم براى شخص درونى و هم شخص بیرونى دارد. اکهارت مىنویسد: "انسانى که به این صورت در آمده، پسر خدا مانند پسر خوبى خوب و مانند پسر عدالت عادل [است]". (Ibid; Forman: 217 - 222)
مقوله اصلى دیگر طبق آنچه مایستر اکهارت بحث مىکند؛ یعنى بازگشت روح به اصلش رخنه (durch bruch) به، احد است. در موعظهاى که به این موضوع مىپردازد، اکهارت عقل را به عنوان قوّه عالى ذهن، روح (sele)معرّفى مىکند که با چیزى کمتر از بازگشت به اصلش آرام نمىگیرد. او اظهار مىدارد که: "آن خدا را مىخواهد نه به این صورت که روح مقدّسى باشد و نه به این صورت که خداى پسر باشد. او از خداى پسر مىگریزد و نه خدا را به همان مقدارى که خداست مىخواهد، چرا؟ چون، در چنین حالتى، او هنوز یک نام را حمل مىکند... آن او را به صورتى مىخواهد که عصارهاى است.... هستهاى است... ریشهاى است که از آن خوبى ساطع مىشود". (Schyrmann: 57) در موعظهاى دیگر مایستر اکهارت تصریح مىکند که: "ذرهاى از روح که هرگز با زمان ومکان تماس حاصل نکرده... تمام مخلوقات را رد مىکند و چیزى را جز خداى بىپردهاش، همانگونه که فى حدّ ذاته است، نمىخواهد". او تأکید بیشترى مىکند که این ذرّه یا نور "به خداى پدر یا پسر یا روحالقدس قانع نیست... به طبیعت الهى خالق یا خصوصیات مفید قانع نیست... به صرف ذات الهى در حالت استراحتش رضایت نمىدهد"، در عوض، این نور مىخواهد" منشأ این ذات را بداند، مىخواهد به اصل ابتدایىاش برود، به صحراى ساکت، به درجهاى که هرگز بدان خیره نشده است". او از این بازگشت نهایى و کلى به سوى احد نتیجهگیرى مىکند که با ذکر اینکه "در نهانىترین بخش، جایى که هیچ کس زندگى نمىکند، آنجا رضایت براى آن نور است و آنجا باطنىتر و درونىتر از آن است که خودش بتواند براى خود باشد، زیرا این جایگاه سکوتى صرف است که در باطنش غیرمتحرک است و با این عدم تحرّک همه چیز متحرّکند." (Colledge and Ginn: 198)
نسبت تولد پسر در روح به رخنه به احد geburt به durch bruch کاملاً به دست اکهارت روشن نشده است. با این همه، تا جایى که کسى بتواند درباره احد و روح، با فرض جایگاه مشترکشان، سخن از نظم و ترتیب و توالى بگوید، ما مىتوانیم اینگونه استدلال کنیم که از آنجا که پسر، شخص دوم تثلیث، "در" و "از" احد در bollitio(جوشیدن) و.. ebollitio(سر رفتنِ) exitus(خروج، قوس نزول) به وجود مىآید، reditus(بازگشت، قوس صعود) مناسب "براى" و "به وسیله" و "مانند" پسر است. البته این فقط از دیدگاه زمان صحیح است. از دیدگاه ابدیّت فقط مىتوانیم به سکوت معتقد باشیم. صراحت بیشتر را کاپوتو ارائه کرده، کسى که کاملاً به طور معقول ذکر مىکند که پیش شرط اساسى براى هر حرکت دگرگونانه یکسان است؛ یعنى وارستگى است. او همچنین خاطرنشان مىکند که "وحدت با پسر و وحدت با احد غیرقابل انفکاک است؛ ممکن نیست که به یکى بدون دیگرى رسید، ولى این آن چیزى نیست که گفته شود. آنها یکسانند." از این گذشته، او مشاهده مىکند که "رخنه به احد بنیادىتر از تولد پسر است و در واقع، زمینه و مبناى آن است"، در عین حال، "تولد پسر اتحاد با احد را به اوج رسانده، کامل مىکند، همانطور که بارورى، بکارت را کامل مىکند". بالاخره، کاپوتو ذکر مىکند که "اتحاد با احد مبناى وحدت عرفانى است؛ تولد پسر تکمیل آن است". (Caputo: 22 - 24; Ginn: 10; Forman: )
مکررا ارجاع به وارستگى که یکى از حساسترین و مورد تأکیدترین موضوعات در تمام مواعظ و تدریسهاى اکهارت است، انجام شده است. در واقع، در فهرستى از چهار موضوع او "عادت به سخن گفتن درباره آنها" دارد. اکهارت وارستگى (abegesheidenheit در آلمانى میانه و abgeshiedenheit در آلمانى مدرن) را به عنوان اولین موضوع در فهرست وارد مىکند. (Walshe: 1: 177; Ginn: 4) در رساله "درباره وارستگى" تصریح مىکند که: "هیچ حُسن دیگرى را بهتر از یک وارستگى محض از همه چیز" نمىیابد. او وارستگى را مىستاید. "برتر از عشق تام... برتر از تواضع تام... برتر از بخشندگى تام"، در حالى که آن را، در واقع، منشأ همه حُسنها مىداند. اکهارت مىگوید: وارستگى حقیقى "روح را فرا مىخواند تا به طور غیرقابل حرکتى در مقابل هر چه از خوشى و غم، عزّت، شرم، بىآبرویى پیش مىآید، مانند کوهى از سرب در برابر نسیم کوچکى از باد بایستد"، فهم او از وارستگى منجر به این نمىشود که از کنارهگیرى، انصراف و روگردانى حمایت کند. او استدلال مىکند که: "انسان خارجى ممکن است فعّال باشد، در حالى که انسان درونى کاملاً آزاد و غیرقابل تحرّک باقى مىماند". (Colledge and Ginn: 258 - 294)او کسى نبود که بر سکوتگرایى یا سرمستى و خلسه پرشور و وجد صحه گذارد. در موعظهاش درباره مِرى و مارتا او آشکارا از مارتا بهعنوان کسى که آگاهى متفکرانه را با زندگىاى فعّال تلفیق کرده، طرفدارى مىکند. (Ginn: 338 - 344) جاى دیگر بحث مىکند که: اگر شخصى در حالت سرخوشى و شَعَف باشد و از مرد مریضى که محتاج یک کاسه سوپ است، آگاه شود، "بسیار بهتر است... مِنباب محبت از این [سرخوشى و شعف] دست بر دارد و به مرد بیچاره کمک کند". (Kieckhefer: 222)
وارستگى براى اکهارت فقط از محسوسات بلاواسطه عالم خارج نیست، بلکه همچنین، و حتى مهمتر، آشنایى درونى با ذاتى است که به طور بلازمان به آنچه هست و آنچه بوده است و آنچه باز هم خواهد بود، راه یافته است." براى طبع انسان وقتى مىخواهد با خدا متّحد شود، کافى نیست که تنها براى زمان حال وارسته باشد، بلکه باید وارستگى خوب پرورش یافتهاى از آنچه در گذشته هست و از آنچه هنوزنیامده، داشته باشد". (Colledge and Ginn: 276)وارستگى حقیقى مانع ورود احساس غربت و افسوس، انتظار و آرزو و حسرت مىشود. به عنوان شرطى براى معنویت وارستگى نیازمند گریز از احساس، قصد، فکر، تصورات، حافظه، و در واقع نیازمند هزاران شىء درونى است که نوعا آگاهى باطنى را تشکیل مىدهند: "یک انسان باید از تمام حواس خالى شود و تمام نیروهایش را به درون برگرداند و فراموشکارى از همه چیز و از خودش را حاضر کند." (Kieckhefer: 221)اکهارت خاطرنشان مىکند که: "درست همانطور که هیچ تکثّرى نمىتواند مزاحم خدا باشد، هیچ چیز نمىتواند مزاحم یا باعث تجزیه شدن انسان [وارسته [شود، چون او یکى است در آن یکتا جایى که تمام تکثّرها یکى هستند و یک عدمِ تکثّرند." 252) (Colledge and Ginn:
در هیچ جا اکهارت طرح کلى نیازهاى غیر مشروط وارستگى را کاملتر از موعظهاش درباره روح فقیر ارائه نداده است. او مىگوید: "یک انسان فقیر چیزى نمىخواهد و چیزى نمىداند و چیزى ندارد". هیچ چیز نخواستن، یعنى شخص باید آنقدر از اراده مخلوقش آزاد باشد که وقتى وجود نداشت آزاد بود: " اکهارت استدلال مىکند که مادامى که "اراده برآوردن اراده خدا را دارى و آرزوى خدا و ابدیت را دارى، فقیر نیستى، چون انسان فقیر کسى است که ارادهاى دارد و آرزوى چیزى را ندارد. "دوم" انسان باید خود را به همان اندازه آزاد از دانستنىهاى خود کند که وقتى نبود اینگونه بود". این، یعنى او باید "به گونهاى زندگى کند که گویى حتى نمىداند که به هر طریقى براى خود یا براى حقیقت یا براى خدا زندگى مىکند، بلکه باید آنقدر از همه دانستنىهایش آزاد باشد که نداند یا تجربه نکرده باشد یا نفهمد که خدا در او زندگى مىکند". بالاخره براى اکهارت "چیزى نداشتن" به مملوکات خارجى برنمىگردد، بلکه به جهتى از یک محل بر مىگردد که در آن جهت خدا حاکم است و کار مىکند". فقر روح براى یک انسان این است که آنقدر از خدا و همه کارهایش آزاد باشد که اگر بخواهد در روح کار کند، خود او محلّى باشد که او در آن [کار مىکند]... خدا کارگر خودش در خودش است. (Ibid: 199 - 203)
اندیشه بزرگ دیگرى که اکهارت استفاده مىکند تا بىقیدى و وابستگى کامل به خدا را برساند، "اجازه رفتن دادن" یا "اجازه بودن دادن" است. (gelazenheit در آلمانى میانه و galassenheit در آلمانى مدرن) شورمن در حالى که استعمال بىنظیر این اصطلاح را تحلیل مىکند، ترجیح مىدهد که آن را به "آزادگى و رهاشدگى" در انگلیسى ترجمه کند و نتیجه مىگیرد که آن حاکى از چندین تصور کلیدى است: داوطلب بودن در خالى کردن از دو زندگى بیرونى و درونى (اشیا و تصورات)، مرگ، تشخّص و تولد هستى به طور کلى، حل نشدن تفاوت بین موجودات مخلوق و غیرمخلوق، و بالاخره نحوه هستى خود هستى (Schurman: 210)به تمام اینها اشاره مىشود. وقتى اکهارت تصریح مىکند که: "جایى که خلقت به پایان مىرسد، آنجا خدا شروع به بودن مىکند. خدا تنها این را مىخواهد که تا جایى که یک مخلوقى از راه او دور شوى و به او اجازه دهى که خدا در تو باشد".(12)(Blackney, 1947: 127)
زندگى کردن مطابق اصول وارستگى و اجازه بودن دادن زندگىِ "بدون دلیل" (sunder warumbe) را نتیجه مىدهد. اکهارت استدلال مىکند که: تا جایى که کارهایت را به دلیل پادشاهى بهشت و براى خدا یا براى سعادت ابدیت "انجام مىدهى" به عمیقترین و صحیحترین فهم نرسیدهاى. او درونىترین هستى یک انسان را که در آنجا "جایگاه خدا، جایگاه من و جایگاه من، جایگاه خداست" ترجیح مىدهد و مىگوید: "مِنباب این جایگاه درونى است که باید تمام کارهایت را بدون سؤال کردن اینکه چرا؟ انجام دهى". (Colledge and Ginn: 183) جاى دیگر خاطرنشان مىکند که شخص باید خدا را براى خدا، حقیقت را براى حقیقت، عدالت را براى عدالت و خوبى را براى خوبى دوست داشته باشد. (Schurman, 1978: 307)شاعر عرفانى قرن هفدهم، آنجِلُس سیلسیوس به طور مناسب و شایسته این چشم انداز اساسى مایستر اکهارت را رسانده است:
رُز بدون دلیل است؛ مىشکفد، چون مىشکفد؛
او به خودش اهمیت نمىدهد؛ نمىپرسد اگر دیده شود. (Caputo: 61)
برنارد مک گین درست مىبیند که کسى که: "بدون دلیل زندگى مىکند مىتواند خدا را در همه چیز ببیند". (Ginn, 1984: 253) مایستر اکهارت با اظهار نظر درباره ا جان 9:4 "ما در او زندگى مىکنیم"، این چنین شرح مىدهد: "ما باید او را به طور مساوى در همه چیز ببینیم، در یکى بیش از دیگرى نبینیم، چون او مساوى با همه چیز است". (Clark: 235) در اینجا اکهارت بهنحو تجربى آنچه جاى دیگر بهنحو هستىشناختى به آن مىپردازد؛ یعنى عدم تمایز از همه موجودات متمایز با فرض وحدت وجود (esse est Deus) را مىپذیرد. (Ginn, 187; Ginn: 7) اکهارت در حالى که درباره وارستگى و مالکیت خدا مىنویسد، متذکر مىشود که هر کسى واقعا و حقیقتا خدا را دارد، او را همه جا دارد، در خیابان و در شرکت همراه با هر کسى، به همان اندازهاى که در کلیسا یا مکانهاى پرت و دورافتاده او را دارد. "چنین کسى خدا را در گرایشها، قصدها و عشقش حاضر دارد، در واقع، به طور بنیادى خدا را دارد [و بنابراین،] به طور عالى به خدا چنگ زده است". این بدین معناست که: "خداوند در همه چیز جلوه مىکند [و [خود را براى انسان در میان همه چیز شکل مىدهد". چنین کسى همه چیز را به عنوان امرى الهى و به عنوان امرى بزرگتر از اشیا، به طورى که فى حدّ ذاته هستند، درک مىکند". (چون اشیا جدا از خدا، هیچاند). از آنجا که انسان شریف، انسان عادل، کسى که تمام زندگىاش، زندگى درونى و بیرونىاش، با "وارستگى"، "اجازه بودن دادن" و "بدون دلیل" معرّفى شده، "تمام اشیا ... چیزى جز خدا نمىشوند." (Colledge and Ginn: 257 - 254)
در موعظه درباره انسان شریف (Luke 19: 12) مایستر اکهارت بر دیدگاه دیالکتیکى که معرّف چنین فردى است، تأکید مىکند؛ "هر چه بیشتر بگردیم.... کمتر مىیابیم". (Fox: 166 - 169 بر دیدگاه دیالکتیکى اکهارت در رسالهاى رسمى در همان متن تأکید بیشترى کرده است. در اینجا او مکررا توجّه را جلب مىکند به "انسان شریفى که به جانب یک کشور دور رفته... و بازگشته [تأکید اضافه شده]". اکهارت در این رساله اذعان مىکند که: "انسان خدا را در یک مىبیند و کسى که خدا را خواهد یافت باید یکى باشد". اینکه چشمانداز دیالکتیکى براى آگاهى عمیقتر یگانه ضرورى است در بحث او درباره تمایز و عدم تمایز بدان اشاره شده است." در تمایزى که ما کسى یا هستىاى یا خدا یا بقیه یا سعادت و... را نمىیابیم، یک باش تا شاید بتوانى خدا را بیابى و حقیقتا اگر در واقع، یکى باشى، همچنان در تمایز یک خواهى ماند و تمایز براى تو یکى است". بالأخره او تصدیق مىکند که: "ما مىتوانیم همه مخلوقات را بدون تمایز و به صورت تغییر یافته از هر گونه صورتى و غیر شبیه شده با هر تشابهى، در یکى که خود خداست، ببینیم". در واقع، انسان شریف شریف است، چون یکى است و خدا و مخلوقات را در یک چیز مىبیند.(13) (Colledge and Ginn: 240 - 244)
خلاصه و اهمیت
هم ابنعربى و هم مایستر اکهارت کاملاً درمورد ثنویت بنیادین و فراگیرى که معرّف تجربه بلاواسطه در همه انسانهاست، آگاهند. هر چند برخلاف اکثریت، آنها این ثنویت را - که در بسیارى از صورش به عنوان پیش شرط تعارض و مصیبت مضرّ است - به عنوان امرى ضرورى براى شرایط انسانى نمىپذیرند. در عوض، هر یک سیستمى مابعدالطبیعى مىسازند مبتنى بر تجربه شخصىشان که از بداهت ثنویت از طریق تنش و ناسازگارى یک دیالکتیک به سوى هماهنگىاى از وحدت و بالاخره به سوى اینهمانى با امر تامّ و نهایى، الحق، احد حرکت مىکند. با اصول و نیروهاى دگرگون کننده که در جهان به صورت رمز در آمده، هر یک طبیعت انسانى را امرى کاملاً توانا در به عهده گرفتن این سفر از محدودیت به سوى عدم محدودیت مىدانند، البته با فرض اینکه چنین اصول بنیادین و اساسىاى مانند وارستگى و عشق تنها دربارهشان سخن گفته نشود، بلکه واقعا به اجرا در آیند.
گفتن این نکته لازم نیست که تفاوتهایى (که بعضى مهماند) بین ابنعربى و مایستر اکهارت وجود دارد. هر چند این تفاوتها بسیار کم اهمیّتترند ـ و این بدین دلیل است که آنها (آن تفاوتها) کاملاً نامتغیر و باثباتند ـ از تفاوتهایى که بین هر یک از این دو دانشور و بین بسیارى از (اگر نگوییم اکثر) کسانى که سنّتهاى مذهبى خاص خود را ساختهاند، وجود دارد. هر یک از این دو عارف متألّه به عنوان متألّهان بدعت گذار مورد توجه قرار مىگیرند. مایستر اکهارت حتى رسما اینگونه بدان توجه مىشود.(14) مقابلهاى که متوجه هر یک شده جز تعبیرى از ثنویّت نیست که براى شرایط انسانى همیشگى است و وقتى فرضهاى قطعیت و برترى در نظر گرفته شوند، حالت ستیزهجویانه بهخود مىگیرند.
شاید با اطمینان بتوانیم نتیجه بگیریم که ابنعربى موافق است- و این تعلیم را فهمیده- وقتى مایستر اکهارت تصریح مىکند که: کسى که مىخواهد تعلیم آزادگى [اجازه بودن دادن [مرا بفهمد باید خودش کاملاً آزاد شود." (Schurmann: ×V)و متقابلاً نتیجه بگیریم که مایستر اکهارت موافق و فهمیده است- وقتى ابنعربى تصریح مىکند: همه چیز اوست، و منبعث از اوست و از اوست و به سوى اوست. (Ibn al-Arabi: 25)
کتابنامه
1. Affifi,A. E., The My stical philosophy of Muhyid Din- Ibnul Arabi (London: Cambridge University, Press, 1939).
2. Alvin Moore, Jr, review of survey of Metaphysics and Esoterism, by Frithj of schuon in Avaloka: A journal of Traditional Religion and culture 3 (winter 1988- summer 1989).
3. Anne marie Schimmel My stical Dimentions of Islam (Chapel Hill: university of North Carolina Press, 1975).
4. Arthur Jeffrey, "Ibn al- Arabi's shajarat al- Kawm", studia Islamica 11 (1959).
5. Ates, A., "lbn al-AraniÎ, The Encyclopedia of Islam, newed, ed. bernard Lewis et al. (Leiden: E. J. Brill, 1971).
6. Bernard Mc Ginn ed., Meister Eckhart: teacher and preacher, classics of western spirituality (New York: paulist press, 1986).
7. Bernard Mc Ginn, "Meister Eckhart: An Introduction" in paul E. Szarmach, ed., An Introduction to the Medieval Mystics of Burope (Albany: State University of New York Press, 1984).
8. Bernard Mc Ginn: The God beyond God: Theology and Mysticism in the thought of Meister Eckhart "Journal of Religion 61 (january 1981).
9. C. F Kelley Meister Eckhart on Divine knowledge (New Haven, Conn: yale university press, 1977).
10. Chittic, "Belief and Transformation: The sufi Teaching of Ibn al- Arabi, "The American Theosophist 74 (1986).
11. Chittic, William C., Thesufipathof knowledge: Ibn- Arabi-'s Metaphysic of Imagination (Albany: State University of New York Press, 1989.
12. Clark, James M., The Great German Mystics: Eckhart, Tauler and Suso (oxford: Basil, Blackwell, 1949).
13. Colledge, Edmund and Ginn, Bernard Mc., trans. and intro, Meister Ekhaurt: The Essential sermons, Commentaries, Treatises, and Defense, Classics of Western spirituality (New York: Paulist Press, 1981).
14. Corbin, Henry, Creative Imagination In The sufism of Ibn ArabiÎ, trans Ralph manheim. Bollingen series 91 (princeton: princeton University press, 1969).
15. Edmund Colledge, "Meister Eckhart: His Time and His writings" The Tomist 42 (April 1978).
16. Forman, Robert K. C., Meister Eckhart: The Mysticas Theologian (war wick, N. Y: Amity House, forth coming).
17. Fox, Matthew, intro. and comm., Breakthrough: Meister Eckhart's Creation Spirituality in new Translation (Garden City. N. Y.: Image Books, 1980).
18. Frank Tobin, Meister Eckhart: Thought and Language (philadelphia: University of pennsylvania press, 1986).
19. Ibid, index, possim, Fredrick Franck, Trans, The Book of Angelus Silesus (santa Fe, N. M: Bearand company, 1985)
20. Ibn al-Arabi, Muhyiddin, "what the student needs" (مالا بُدّمنه للمرید)trans. Tosun Bayrak, Journal of the Muhyiddin Ibn Arabi society 5 (1986).
21. Ibna l-Arabi, Muhyiddin, the Bezels of wisdom, trans and intro R.W.J Austin, Classics of Western spirituality series (New York: Paulist Press, 1980).
22. James M. Clark and Joh'n V. skinner, Meister Eckhart: Selected Treatises and sermons Translated from latin and German with an Introduction and Notes (London: Faber and Faber, 1958).
23. James m. Clark, Meister Eckhart; An Introduction to the study of His works with Anthology of His sermons (London: Thomas Nelson, and sons, 1957).
24. Jeffery, Arthur, ed, Areader on Islam (The Hague, Mouton, 1962).
25. John D. Caputo, The Mystical Elements in Heidegger's Thought (Athens: Ohio University, 1978).
26. John T. little, "الانسان الکامل": The Perfect Man According to Ibn alArabi "The Muslim world 77 (January 1978).
27. Kats, Steven T., ed., My sticism and philosophical Analysis (New York: Oxford University Press, 1984).
28. Karl G. ketz, "Meister Eckhart's Teaching on the Birth of the Divine World of the soul, "Traditio 15 (1959).
29. Maria R. Licht mann, "The "way" of Meister Ekharth" in Valerie M. Lagorio, ed., Mysticism: Medieval and Modern, salzburgstudies in English Literature, dir. Erwin A. Sturzl, Elizabeth and Renaissance studies, ed. James Hogg (salzburg: Institut fur Anglistik und Amerikanistik, universit at salzburg, 1986).
30. Maria shrady, trans and foreword, and Josef Schmidt. intro. and notes, Angelus silesius: The Cherobinic wanderer, Classics of western spirituality (New York; paulist press, 1986)
31. Maurice O'connell walshe, trans. and. ed., Meister Eckhart: sermons and treatises, 3 vols (Dorset, England: Element Books, 1978).
32. Meister Eckhart, parisian Questions and prologues Trans. and intro. Armand A. Maurer (Toronto: pontifical Institute of mediaeval Studies, 1974)
33. Morris, James M., "The spiritual Accention: Ibn Arabi and the Miraj." pts. 1 and 2, Journal of the American Oriental Society 107, no. 4 (1987): 634; 108, no. 1 (1988): 69-77 sec 73
34. Muhyddin Ibnal- Arabi, Journey to the Lord of power, trans. Rabia Terri Harris (London: East west publications, 1981).
35. Nasr, Seyyed Hossein, Three Muslim Sages: Avicenna- Suhrawardi- Ibn Arabi (Cambridge, Mass: Harvard University Press, 1964).
36. Nasr, Seyyed Hossein, ed., The Essential Writings of Frithj of Schuon (Amity, N. Y.: A Mity House, 1986).
37. Raymond B. Blackney, Meister Eckhart: Amodern Translation (New York; Harper and Row, 1941).
38. Reiner Schurmann, "The loss of the origin in sto to zen and in Meister Eckhart", The Thomist 42 (April 1978).
39. Reiner Schurmann, Meister Eckhart: Mystice and philosopher (Bloomington: Indiana University Press, 1978).
40. Reynold A. Nicholson, studies in Islamic Mysticism (Cambridge: Cambridge University press, 1921).
41. Richard kieckhefer, "Meister Eckhart's conception of Union with God" Harvard Theological Review 71 (july- october 1978).
42. Richardwoods, Eckhart's way (wilmington, Del: Michael Glazier, 1986).
43. To Shihiko Izutsu, "Ibnal ArabiÎ" in the Encyclopedia of Religion, Mircea Eliade, ed. in. chief (New York: Mac Millan, 1987).16. To Shihiko Isutsu, sufism and Taoism: A comparative Study of key philosophical concepts (Berekley university of california press, 1983).
44. William C. Chittic, "Eschatology", in seyyed Hossein Nasr, ed., Islamic Spirituality I: Foundations, world spirituality. "An Encyclopedic History of the Religious Quest, no. 19 (New york: Cross road, 1987).
________________________________________
1.مأخذ ترجمه
James E. Royster "Personal Transformation in Ibn Al-Arabi and Meister Eckhart" in Christian-Muslim Encounters ed. Haddad, Florsda, 1995.
2.تنها مایستر اکهارت و مؤلّفى دیگر دو جلد از سرى تحسینشده آثار برجسته روحانیت غربى را به دست آوردند.
3.بگوینس: اعضاى یک دسته راهبههایى که در قرن دوازده میلادى در کشورهاى ضعیف ایجاد شدند و عمر خود را وقف زندگى مذهبى کردند، ولى بدون اینکه هیچگونه تعهدى داشته باشند، بهطورى که ممکن بود بروند و ازدواج کنند. آنها هنوز در هلند هستند.
4.در حالىکه سؤال درباره رابطه تعیینکننده بین اعتقاد و تجربه (یعنى اینکه کدامیک اول مىآید و دیگرى را تعیین مىکند) باز باقى مانده و همچنان به شدّت بحثانگیز بودنش ادامه دارد، این نویسنده با مضوع اینکه تجربه مقدّم و تعیینکننده فرمولبندى عقلى درموارد تجربیات عمیق و ژرف است، کار مىکند. اگرچه ساختارهاى عینى موجودِ اعتقاد شاید تعیینکننده سطح یا تجربه آشکار و عمومى باشد و شاید درواقع، تعابیرى از حتى تجربه هر مرموز و خاص را تحتالشعاع قرار دهد. (ر.ک: Kats, 1984;)
5.«احد» امرى مطلق و محض است ـ حقیقت وجود در حالت عدم تعیّن محض و پیش پدیدار در پیشپدیدارى نهایى و غیرمشروط است ـ در حالىکه «واحد» همان حقیقت وجود است، در مرتبهاى که شروع به تبدیل به پدیدارى شدن مىکند.
6.ابنعربى کاملاً آگاه از این حقیقت بود که این سنّت در مجموعههاى استاندارد یافت نمىشود، با وجود این، او باور داشت که آشکارسازى معقول و منطقى بود؛ یعنى با درک مستقیم از دنیاى خیالى که باید گفته شود، با شهود آنها قادر به فهم هستند. (Ibid, PB 91, n. 14)
7.لیتل (Little) خاطرنشان مىکند که این بحثانگیزترین نظریه در میان نظریات ابنعربى است. (ر.ک: P 43و «الانسان الکامل» و Little)
8.چیتیک مىنویسد: درواقع، «اسماى الهى مهمترین مفهوم منفردى است که در کارهاى ابنعربى یافت مىشود.» (Sufi Path of Knowledge, P. 10)
9.براى بحث از استنادهاى اکهارت از 2 کورنتى 18:3 نک: Ketz, 1959: 359f.
10.براى بحث از اینکه چرا این قطعه نباید بهصورت بدعت گذاردن تفسیر شود، ر.ک: Colledge: 249f.
11.این یکى از بسیار تعلیمات مایستر اکهارت است که رسما در فرمان پاپ در سال 1329 در agro dominicoمحکوم شد. (ر.ک: Colledge and Ginn: 79)
12.براى بحث از «اجازه بودن دادن» به علاوه نگرشى مفصّل به تأثیر مایستر اکهارت بر یک فیلسوف قرن بیستمى. ر.ک: Caputo, 1978: 118 - 127.
13.براى مشاهدات بیشتر بر چشمانداز دیالکتیکى اکهارت ر.ک:
Fox: 196 - 198; Kelley: 106 - 113; Lichtmann, 1986: 96 - 100.
14.در حال حاضر، گامهایى در حال برداشته شدن براى لغو اتهام مایستر اکهارت در فتواى پاپ در argodominicoهست. (ر.ک: Richardwoods, 1986)
از این گذشته، کشف امرى فرا فرهنگى در میان امور چند فرهنگه به معناى کشف امرى فرا زمانى، یعنى امرى ذاتى است و در نتیجه، به معناى راهیابى به تجلّى جدیدى است. راهیابى به امر فرا زمانى، موقعیتى براى تجلّى خدا فراهم مىکند. لقا در عمق متعارف، لقا در وراى تفاوتها و درنتیجه، لقا در جایى است که تنها واحد حقیقى است. گفتوگوى در عمق نه تنها بهطور متقابل آموزنده است، بلکه همچنین دگرگون بالقوّه نیز هست. تا آنجا که امر قدسى ملاقات مىشود، تعالى و در نتیجه، دگرگونى رخ مىدهد. درست همانطور که تمام جملات معتبر مذهبى بهسوى تعالى است، گفتوگوى در عمق نیز همین گونه است. درست همانطور که مذهب معتبر دگرگون است، گفتوگوى در عمق نیز مىتواند باشد. مقایسه دو عارف برجسته در زمانهاى قرون وسطا. ابنعربى و مایستر اکهارت، مثالى از امرى بالقوّه براى تبادل، کشف، تعالى و در نتیجه، دگرگونى متقابل است که در گفتوگوى در عمق قرار دارد.
آشنایى و سابقه عمومى
کمتر کسى پیشرفت معنویت اسلامى را به عمقى که محیىالدین محمدبن علىبن العربى (560 هـ / 1165 م - 638 هـ / 1240 م) انجام داده، شکل داده است. آثار او هفتصد اثر مختلف است که مهمترین آنها الفتوحات المکیة (مکاشفات مکى) است که با 560 فصل کتابى است که هفده هزار صفحه در یک چاپ مهمِ در دست انتشار براى آن برآورد شده است. تأثیرگذارترین اثر او کتاب فصوص الحکم (نگیندانهاى عقل) است با 27 فصل که بیانگر تعلیمات اساسى گفتههاى بسیارى از انبیاست که در رؤیایى به ابنعربى الهام شده است. «پرآثارترین در میان نویسندگان صوفى»، یعنى ابنعربى معمولاً بهعنوان "الشیخ الاکبر" (بزرگترین رئیس) شناخته مىشود نه تنها به دلیل کمیت آثارش، بلکه بیشتر به دلیل عمق و ابتکارش. (Chittic, 1989: P.xf; Ibn al-Arabi, 1980: 13; Ates, 1971: 3 / 708)
در میان عارفان مسیحى قرون وسطا هیچکدام برجستهتر از مایستر اکهارت (1260-1328) نیست. وى در دوران خودش و در سالهاى بلافاصله بعد از خودش بسیار مشهور بود، ولى شهرتش قرنهاى متوالى تقریبا محو شد. با اینحال، در یک و نیم قرن اخیر علاقه بهتدریج فزایندهاى به کار او پیدا شده، تا جایى که در زمان حاضر، او تقریبا در میان عرفاى مسیحى قرون وسطا بىنظیر است.(2)
مایستر اکهارت یک معلم، واعظ و مدیر فرقه دومینکین بود که تأثیر ادامه دارش بر مبناى دو دستنوشته است. کارهاى لاتینىاش (که ناتمام است و بعضى از آنها نیز گم شده) و از رسالات و گزارشهاى تفسیرىاى که بهطور دقیق انشا شدهاند، بهوجود آمده و کارهاى آلمانىاش که اکثرا از مواعظى تشکیل شده که بسیارى از آنها به راهبههاى متقى و زاهده "بگوینس"(3) تبلیغ مىشده که در خانههایى که بدون انسجام یا سازمانیافته ساخته شده بودند و پشت دیرها قرار داشتند، زندگى مىکردند، همچنین از رسالههایى تشکیل شده که به دلیل تسلّى دادن یا آموزش بهوجود آمده بودند. چنانکه مىتوان انتظار داشت کارهاى به زبان محلّى مایستر اکهارت در بیان، ابتکارىتر و تکاندهندهتر از کارهاى وسیعى است که به زبان لاتینى نوشته شده است، هر دسته از نوشتجات امکان شناخت فکر و قلب او را مىدهد.
(Tobin, 1986: 17 - 23; Colledge and Mc Ginn, 1981: 62 - 68)
اگرچه ابنعربى و مایستر اکهارت محیطهاى فرهنگى - مذهبى خاص و جدا از هم داشتند، در یک زیرساخت فرهنگى - مذهبى عام شریکند؛ یعنى دیدگاه جهانىِ یهودى - مسیحى - اسلامى. و اگر چه محل سکونت و مسافرتشان تداخل نداشته (آلمان و فرانسه براى مایستر اکهارت و اسپانیا، شمال آفریقا و خاورمیانه براى ابن عربى)، آن دو در آنچه مىتوان منطقه بزرگتر اروپا - مدیترانه نامید، مشترکند. با اینکه هر کدام در زمانهاى مختلفى مىزیستند، تنها بیست سال مرگ ابن عربى را از تولد مایستر اکهارت جدا مىکند.
ابن عربى و مایستر اکهارت مشابهتهاى متعدّدى در رویکردهاى خاصشان به حقیقت مذهبى ابراز کردند. هر دو از حوزه عقلانى عام و البته عریض افلاطونى و نوافلاطونى، استنباط کردند و تصویر اساسى مابعدالطبیعه یونانى را به درون و در درون سنّتهاى خاصشان تفسیر و اعمال کردند.(Affifi, 1939: 112, 156f, 174 - 194; Nasr, 1964: 100 - 102; Clarck, 1949: 118f; Mc Ginn: 64; Tobin: 57)
به علاوه، ممکن است هر یک از آنها مکتب متکلمان و فلاسفهاى را خوانده باشند که براساس سنّت ابتدایى عقلى - مذهبى دیگرى کار کردهاند؛ مثلاً مایستر اکهارت ابنسینا و ابنرشد را مىشناخت و ابن عربى ممکن است بهخوبى با پدران کلیساى آلکساندر آشنا بوده باشد. (Tobin: 616; Colledge and Mc Ginn: 83, Affifi: 87) این میراث عمومى و پیوند ممکن بین این دو، علىرغم این است که ابنعربى و مایستر اکهارت با شدّت بیشترى از فلاسفه، متکلمان، مفسران و عرفاى سنّتهاى خاص و بلاواسطه خود، اسلام و مسیحیت متأثر بودهاند.
با اینحال، هیچ مأخذ ادبى نمىتواند هم درجه انجیل براى مایستر اکهارت یا قرآن براى ابن عربى باشد. اعتقادات اصلى در هر یک از سیستمهاى این دو عارف با نوشتههاى مقدّس و مذهبى تأیید شدهاند. البته اغلب به صورت تفسیر ابتکارى، یعنى غیرسنّتى، هر یک معتقدند که معانى عمیقتر و مخفىاى وجود دارند که تنها براى کسانى آشکار مىشوند که براى آن معانى آمادهاند (Ibn al-Arabi: 18f, 22; Nasr: 28f)؛ مثلاً ابنعربى در حالى که براى مبتدیان مسیر عرفان مىنویسد، اظهار مىدارد: «معانى نامحدودى در داخل هر کلمهاى از آیات قرآن هست که با تغییر حالات و درجات، دانش و فهم شما نسبت به آن تغییر مىیابد». (al-Arabi, 1986: 44; Jeffery, 1962: 651)
منابع تاریخىاى که تا اینجا نقل شد، که بهطور مساوى در دسترس افراد زیادى در قرون دوازدهم تا چهاردهم دنیاى مسیحیت و اسلام بوده، به تنهایى نمىتوانند دلیل اتحاد و نفوذ دیر قابل دسترسى بعدى شیخ اکبر و مایستر بهشمار آیند. این ضمائم تشریحى بسیار بسیار مختصر بىمآخذ "افقى و همتراز" تنها براى این به آنها قرار شده است که مآخذ بسیار مهم عمودىاى را که نقش متمایز دو عارف را بارور مىکنند، برجسته سازند. بدون اتصال مستقیمى که هر یک از آنها با امر الهى داشتهاند، بدون تجلّىهاى الهىاى که مستقیما بهگونهاى شهود آن دو واقع شده که گویى هر یک از آن دو به یک امر مطلق راه یافتهاند، هیچیک نمىتوانستند کارهاى عمیق،اساسى و باعظمتى را که کردهاند،انجام دهند.(مثلاً ر.ک: Nasr: 100f)
"نظامهاى نظرى" ابنعربى و مایستر اکهارت از "نظرىِ" صرف به دور است. هر دو نفر اندیشه خود را بر تجربه شخصى مستقیم خودشان بنا کردهاند.(4) دنیاى خیالى ابنعربى یا برزخى (منطقه میانهاى) بین قلمرو روح مجرد و دنیاى مادى، حوزهاى از تجربه بلاواسطه براى او بود. (براى بحث کامل درباره دنیاى خیالى در ابنعربى ر.ک: Cofbin, 1969) طبق گزارش خود او تمام محتواى فصوصالحکم از طریق این حوزه براى او حاصل شده است. در فصل 367 الفتوحات المکیّة و در کتاب الاسراء، ابنعربى معراج شخصى خودش را برمىشمارد. با اظهار اینکه "سفر من [بهسوى اللّه [تنها در درون من بوده است"، اینکه این یک خیالپردازى صرف نبوده و مربوط به بیدارى است، در این نوشته شیخ مندرج است که: "از روزى که به این حالت دست یافتم [یعنى حالت نهایى که از بندگى خالص است]، هیچ شىءِ زندگى را مالک نیستم، در واقع، حتى لباس را که مىپوشم (مالک نیستم). (Ibid: 108, 1: 73, n. 198)تجربه ذهنى خیالى او تأثیر مستقیم بر راهى که او بهطور عینى در آن زندگى مىکرد، داشت.
ابن عربى اصطلاح تجربى "ذوق" را براى نامیدن دانش عظیمى که از طریق تجربه شخصى بهدست مىآید، بهکار مىبرد. به این ترتیب، بین این دانش و دانش معمولىاى که از طریق انتقال اطلاعات صرف بهدست مىآید، فرق مىگذارد. او چنین اظهار مىدارد: "دانش [حقیقى [تنها از طریق ذوق بهدست مىآید". (Chittick: 220)
ابن عربى و مایستر اکهارت، حتى زمانى که بر اهمیت سرنوشتساز تجربه شخصى اصرار مىورزند، کاملاً درمورد انتقال تجربه شخصىشان تو دارند. ظاهرا به دور از تواضع، مایستر اکهارت تاحدّى تودارتر از ابن عربى است. اگر چه به ندرت، اما گاهى انسان در نوشتههاى مایستر ضمیر شخصى مىیابد. "در اینجا جایگاه خدا، جایگاه من است و جایگاه من، جایگاه خداست. اینجا من بالذّات زندگى مىکنم، چنانکه خدا بالذّات زندگى مىکند." مجدّدا "خدا و من یکى هستیم" (Walche, 1978: 1:117, 2:136) بعضى مفسران معتقدند که عبارت مرموز "آبستن عدم" در موعظه مایستر اکهارت درباره "کورى جاده دمشق" پل (اسم فردى)، خود اثرى از تجربه شخصى است که به صورت سوم شخص نوشته شده است، چنانکه خود پل گاهى این کار را مىکرد." براى شخصى در یک مکاشفه (یک مکاشفه در بیدارى) این مطلب روشن شده که او آبستن عدم است، مانند زنى که آبستن بچه است و در آن عدم خدا زاییده شده است. (Ibid: 1:157, 161)سرانجام، با یک مقایسه، مایستر اکهارت تجربه مستقیم و بلاواسطه را بهعنوان سرچشمه علم بیان مىدارد: "اگر شخصى در خانهاى که به طرزى زیبا رنگآمیزى شده زندگى کند، بقیه کسانى که هرگز داخل خانه نبودهاند، در واقع، ممکن است گمانهایى درباره آن داشته باشند، ولى کسى که خانهاش آن است، "مىداند". به همین ترتیب، من مطمئنم که زندگى مىکنم و خدا زندگى مىکند". (Fox, 1980: 140)
مابعدالطبیعه
ابن عربى و مایستر اکهارت هر دو فیلسوف مابعدالطبیعى در بالاترین درجه بودهاند و با استفاده از توصیف سیدحسین نصر (Nasr, 1986: 27) هر دو مابعدالطبیعه را به معنایى سنّتى بهعنوان "علم حقیقت نهایى" و "عقلى که آزاد مىکند"، فهمیدهاند. در واقع، آن (مابعد الطبیعه)، تحقیق آنها درباره وجود و فرا وجود و فهم آنها از ارتباط بین وجود و علمى است که آنها را به عنوان فیلسوفان مابعدالطبیعىِ سنّتى نشان مىدهد. (Moore, 1989: 53)وحدتالوجود که معمولاً به "یگانگى وجود" ترجمه مىشود، تصویر زیربنایىِ مابعدالطبیعىِ ابنعربى را معرفى مىکند. با اینحال، با اشتقاق از "وجد"، "وجود" نیز مفهومى از یافتن را با خود حمل مىکند. چیتیک مىنویسد: "توجه اصلى ابنعربى بر مفهوم ذهنى وجود نیست، بلکه بر تجربه وجود خداست، ذوقِ وجودیافتنى که در آنِ واحد هم باید درک شود هم باشد، چیزى که در واقع هست". (Chittic: 3) به همین ترتیب، آوستین معتقد است که ابنعربى در بهکار بردن وجود خواسته "بیان معناى وحدت وجود و ادراک را در وحدت کامل و تام امر یگانه و تنها حقیقت" کند. او همچنین خاطرنشان مىکند که وَجَدَ هم مفهوم بودن و در نتیجه، عینیت را مىرساند و هم مفهومِ ادراک و در نتیجه، ذهنیت را، که هر دو در آن حقیقت یکى هستند"، (Austin; 26; Schimmel, 1975: 267; Little, 1978: 46). از آنجا که یافتن در بیدارى و همراه با آن رخ مىدهد و ادراک خود، بیدارى است، ما در واقع، مىتوانیم نتیجه بگیریم که "وجود" بیان وحدت وجود و آگاهى (یا بیدارى) را در (حقیقت) نهایى بهعنوان سرچشمه، و در شخص یگانهاى که "شخصها"ست، همراه آن شخص یگانه مىکند. وجودشناسى و معرفتشناسى، بودن و دانستن، یک حقیقت بىنظیر قابل تمیز، ولى غیرقابل قسمتاند. (Chittic: 91)
امر نهایى براى ابنعربى ذات است، خدا خودش است و در نتیجه، بدون ارتباط با هر مخلوقى است. ذاتْ غیرقابل شناخت و غیرقابل تسمیه است، منتها تنها بیانهاى سلبى قابل فرض کردن براى اوست، زیرا هر گزاره ایجابى ضرورتا محدود کننده و در نتیجه، غلط است. ایزوتسو اظهار مىدارد که ابنعربى بین ذات فى حدّ ذاته از یک طرف و در ارتباط (با امور دیگر) از طرف دیگر، با "الاحد" و "الواحد" تمایز قائل مىشود. احد یکتاى محض و مطلق است - حقیقت وجود در معنایى کاملاً غیرمتعین، فرا پدیدارى در نهایتش و فراپدیدارى غیرمشروط - در حالى که واحد همان حقیقت وجود در مرتبهاى است که آغاز به تبدیل به پدیدار شدن مىکند. "احد" "آن یگانهاى است که وراى تعیّن ایستاده است"، در حالى که "واحد" "آن یگانه همراه با تبیینهاى درونى است".(5) (Izutsu, 1987: 6:556; Chittick: 59 - 76)در بعضى از متون ابنعربى از "الحق" و "اللّه" استفاده مىکند و در بقیه از هویت و خداوندى، تا این تمایز را بین مطلق فى حدّ ذاته و در ارتباط با موجودات مخلوق بهوجود آورد. (Izutsu, 1983: 23; Chittick: 313) در حالى که اصطلاحات مىتوانند عوض شوند، خود تمایز (حتى اگر در طبیعت ثنوى ذهن انسان واقع شود نه در طبیعت ذاتى غایت) سازگار باقى مىماند.
ابنعربى به سؤال اصلى وجودشناسى مبنى بر این که چرا اشیا به جاى اینکه نباشند، هستند، با این حدیث قدسى پاسخ مىدهد:
"کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق کى اعرف"؛(6)(Chittick: 66)
گنجى ناشناخته بودم، پس دوست داشتم شناخته شوم و مخلوقات را خلق کردم و خود را به آنها شناساندم.
بنابراین، محبت آغازکننده حرکت وجودبخشى به تمام اشیاى مخلوق است. (Izutsu: 136)همچنین ابنعربى فهم خود را از خلقت با استفاده از استعارهاى دیگر که از سنّت نبوى استنباط مىکند، توسعه مىدهد: "نفس الرحمن". بلافاصله پیش از خلقت، فشارى شدید حتى رنجى (کَرب، مشتق از ریشهاى به معناى اضافه بار کردن) باعث شد که رحمن خارج از همه آنچه هست، فوران کند. ابنعربى مىنویسد:
"جهان هستى در نفس الهى آشکار شد که خداوند با آن اسماى الهى را از رنجى آزاد کرد که به سبب آشکار نشدن مضمونشان دچارش شده بودند". چند سطر پایینتر او به طرزى شاعرانه اظهار مىدارد که تمام آنچه در آن نفس ذاتى است، مانند نورى است که ذاتا در تاریکى پیش از سپیدهدم است.(Ibn al- Arabi: 181; Izutsu: 131 - 133; Chittick: 127 - 130)
امر ظاهر بیرون از امر غیرظاهر پدیدار مىشود، چنانکه نور در سپیدهدم بیرون از ظلمت پدیدار مىشود. آوستین مىنویسد: رحمت "همان اصل خلقتى است که با آن تمام مخلوقات وجود دارند و تمام استعدادهاى نهفته [اسماى الهى] در عقل الهى به فعلیت مىرسند"، (Austin: 29) لذا مىبینیم که عشق و رحمت، دو لفظى که متضمن حرکتى به سوى دیگرى هستند، در مرکز هستىشناسى و جهانشناسى ابنعربى قرار دارند. تمام آنچه بیرون از امر مطلق آشکار مىشود، با عشق، رحمت است.
مابعدالطبیعه مایستر اکهارت در بعضى جهات بهطور قابل توجهى مشابه مابعدالطبیعه شیخ الاکبر است. اکهارت در سرآغاز کتاب ناتمام Opus Tripartitum اظهار مىدارد که "وجود خداست[esse est Deus] (Eckhart, 1974: 93; Colledge, 1978: 244)با این تعریف وجود به خدا، او به وحدت وجود اذعان مىکند، چون خدا اساسا واحد است. وحدت که فى نفسه کاملاً عارى از تمایزات است، براى اکهارت امر مطلق است و مقدّم بر همه تمایزات است. اکهارت، به تبع کتاب دلخوشى فلسفه بوئتیوس رابطه امور ماوراى مادى را توضیح مىدهد: "چنانکه خیر و حقیقت براساس وجود و در وجود قرار داده شده و بهوجود آمدهاند، همچنان وجود نیز براساس یک چیز و در آن یک چیز قرار داده شده و بهوجود آمده است". (Eckhart: 32, 96)
این ادعاى اکهارت که وجودْ خداست، به این معنا نیست که او قائل به دیدگاهى وحدت وجودى است. از نظر او، وجود که معرّف همه اشیاى مخلوق است، امرى عاریهاى است: "هر چه خلق شده چیزى از خودش ندارد". اکهارت همچنین تصریح مىکند به اینکه وقتى وجود را به مخلوقات نسبت دهد، خدا هیچ مىشود. اگر وجود یا هستى به مخلوقات نسبت داده شود، در آن صورت، خدا باید انکار شود. بنابراین، در مورد هستى موجودات مخلوق، خدا هیچ است. (Mc Ginn, 1986: 153, 396) اکهارت در عین اعتقاد به اینکه خدا هیچ است، همچنین مدعى است که خدا هستى محض یا هستى هستى است. دیالکتیک اکهارت به معناى استنکاف از فروکاهى خدا به وجود است، در حالى که اعتقاد به رابطهاى اساسى بین خدا و موجودات مخلوق داریم. همچنین مىبینیم که اکهارت مانند ابنعربى چگونه جملاتى را که به نظر متناقض مىآیند، بهکار مىبرد، ولى در واقع، نسبت به اصل زیربنایى سازگارند. ممکن است معانى الفاظ یا عبارات خاصى در یک متن یا استدلال با متن و استدلال دیگر فرق کند، با این حال، سازگارى بهطور کلى، در سرتاسر ساختار مابعدالطبیعى بزرگتر حاکم باشد.
اکهارت خدا را بهعنوان inteligere (با توجه به متن: عقل، آگاهى، فهم، دانستن) تعریف مىکند و هستى و آگاهى را در خدا یکى مىداند.
اکهارت مدعى است: "جایى که هستى، فاهمه نباشد هرگز وحدتى نخواهد بود". (Kelley, 1977: 38)در واقع، اطلاق "عدم هستى" او به خدا تا حدودى از جهت محض دانستن خدا از نظر عقل بودن است. با وجود این، در متون دیگر، او تقدّم وجود بر عقل را تصدیق مىکند. (Tobin: 35 - 38) آنچه براى هدف ما در اینجا جالب است این است که مایستر اکهارت مانند ابنعربى این همانىِ اساسى را بین هستى و دانایى در خدا مىیابد. در حالى که ذهن استدلالى بین آنها تمایز قائل است، در وحدت الهى یکى هستند. بودنْ دانستن است و دانستنْ بودن، و طبق همخوانى عالم با عالم صغیر یا اصل مرموز هرمس، تریسمگیستوس که "پایین مانند بالاست"، در انسان نیز آگاهى، واقعیت و واقعیت، آگاهى است.
اگرچه این دو در اصطلاحات متفاوتند، اکهارت مانند ابنعربى بین خدا به این صورت که در مذهب عموما شناخته شده، از یک طرف و بهعنوان واقعیتى مقدّم بر این خداى شناخته شده، از طرف دیگر، تفاوت قائل است؛ یعنى بین خدا و احد. "پیش از اینکه مخلوقات باشند، خدا خدا نبود. او آنچه بود بود، ولى وقتى مخلوقات وجود یافتند و به هستى مخلوقشان رسیدند، در آن وقت، خدا، خداى فى حدّ ذاته نبود. او خدا در مخلوقات بود، حتى مایستر بىباکانهتر با تعجب مىگوید: "بیایید به درگاه خدا دعا کنیم که بتوانیم آزاد از خدا باشیم، که بتوانیم به حقیقت دست یابیم و براى ابد از آن لذّت بریم، آنجا که بلندمرتبهترین فرشته، مگس و روح یکى هستند"؛ یعنى جایى که وحدت محض حاکم است. (Walshe: 2: 271)
جان کپونو احد اکهارت را به این صورت خلاصه مىکند: "به معناى خدا فى حدّ ذاته است، جداى از هر اسمى که به او مىدهیم و جدا از نسبت او با مخلوقاتش".(Caputo, 1978:212)
در واقع، احد نمىتواند نامگذارى شود، زیرا تمام نامگذارىها بالضروره، حد مىزنند، در حالى که اکهارت apophatism را بر kataphatism ترجیح مىدهد. او این را نیز درمىیابد که نفى هم آنچه را براى آن بهکار رفته، حد مىزند. حتى وحدت، اگرچه به ظاهر ایجابى مىنماید، دلالت بر مفهوم سلبى دارد؛ یعنى عدم کثرت و تقسیمناشدنى. در نتیجه، اکهارت این را ضرورى مىداند که نفى را وقتى درمورد احد است، نفى کنیم. او مىنویسد: "نفى نفى خالصترین تصدیق و کمال لفظى است که تصدیق شده است". (Mc Ginn, 1981: 8; Eckhart: 33)او همچنین خاطرنشان مىکند که: "نفى نفى به نحو فراگیرى تصدیق خدا خودش را تصدیق مىکند"، این علم الهى است، خودآگاهى احدیّت که عمدتا از دیدگاه عقل محضى دانسته شده که تنها از طریق اصلىترین تعقل مستقل بهدست آمده است." (Kelley: 80, 112)
چنانکه دیدیم، احد فى حدّ ذاته کاملاً بدون تمایز است. اکهارت پرسش از خلقت را برحسب bollitio و ebollitio(جوشیدن و سر رفتن) دنبال مىکند. bollitio (جوشیدن) خیزش افراد تثلیث را نشان مىدهد و ebollitio (سررفتن) در طرح اکهارت براى ایجاد تمامى مخلوقات به حساب مىآید. بنابراین، تمام موجودات متمایز اصل نهایى خود را در احد دارند و با استحقاق صادر شدن و ناشى شدن از احد به حالت مخلوقى درمىآیند. با وجود این، این "ناشى شدن" از انفصال اساسى و محض را تشکیل نمىدهد. اکهارت با تعجب مىگوید: "هنگامى که خداى پدر حقایق را ایجاد کرد، مرا نیز ایجاد کرد و من همراه تمام مخلوقات صادر شدیم، ولى هنوز در خداى پدر باقى ماندیم". او نکته خود را با توجه دادن به این نکته نشان مىدهد که چگونه همین کلماتى که او در حال سخن گفتن با آنهاست، در او باقى مىمانند، حتى وقتى به جانب شنوندگانش صادر مىشوند، (Clarck, 1957: 212).فاکس این "باقیماندن در" را بهعنوان "توصیف اکهارت از نظریه معتبر و روىهمرفته، درست آیین همه در خدایى مىداند... که همه چیز در خدا و خدا در همه چیز است." (Fox: 72)
اکهارت در مواعظ آلمانىاش لفظ urprunc (ترجمه تحتالفظى: جهش ابتدایى (ur)) را براى مشخص کردن حرکت حقایق به بیرون از احد بهکار مىبرد. لفظ مشابهى که اکنون مهجور است. urprincبه معناى جوش و خروش و شکوفایى است. مطابق نظر مایستر اکهارت، خلقت، همانند ابن عربى، همچنین ناشى از فشارى درونى است و مانند نوعى فوران دیده مىشود. رینر شورمن لفظ "dehiscence"را براى توصیف احساس اکهارت از خلقت بهکار مىبرد. "Dehiscence"به با انفجار بیرون آمدن بذرها از غلافها یا میوههایشان، اولین گام در دوره جدید تولید برمىگردد. او مىنویسد: "خدا، انسان و جهان در اولین dehiscence خود، خود را uzbruch, Auzbruch)یا (uculus, Ausflussبدون دلیل از اصل خود آشکار مىسازند". (Schurmann, Eckhart, 1978: 112; 111 - 121)برخلاف شیخ، اکهارت انگیزهاى را براى فرایند خلقت مفروض نمىگیرد. sunder warunbe"بدون دلیل"، "انگیزه" نهایى - انگیزه بدون انگیزه - خلقت است. این همچنین تنها انگیزه پرستش خدا براى انسان است. اکهارت اظهار مىدارد که تنها دلیل کاملاً قابل قبول براى دوست داشتن خدا این است که او خداست. (Walshe: 1; 98) با این ملاحظه، ما از مابعدالطبیعه به تغییر و دگرگونى مىرویم، از بازدم به دم با استفاده از استعاره ابنعربى یا از exitus(خروج، قوس نزول) به reditus(بازگشت، قوص صعود) طبق اصطلاحات اکهارت.
تغییر و دگرگونى
مفهوم انسان کامل (الانسان الکامل) ابنعربى بسیارى از اندیشههاى او را تحتالشعاع قرار مىدهد.(7) او به آن مفهوم در دو سطح مىپردازد؛ کلى و شخصى. در توسعه انسان کامل در سطح عالم کبیر، ابنعربى موضوعاتى همچون الحقیقة المحمدیة و انسان را بهعنوان "صورتِ خدا" و نوع انسانى را بهعنوان اوج سلسله مراتب خلقت در نظر مىگیرد. به جاى اینکه به تحقیق درباره این جنبههاى انسانشناسىِ مابعدالطبیعىِ ابنعربى بپردازیم، به این اکتفا مىکنیم که فهم او را از انسان کامل در سطح عالم صغیر دنبال کنیم، بهخصوص همانگونه که اندیشه او در دگرگونى انسان "معمولى" به انسان کامل زاییده مىشود. به مجرد اینکه ولایت شرط لازم نبوت و رسالت شد، آن مبنا یا کیفیت ضرورى انسان کامل مىشود. انسان کامل یک ولى در کاملترین معنایش است. تمام آنچه او را از خدا جدا مىکند از میان برداشته شده (فنا) و او در حالتى از بیدارى دائم زندگى مىکند (بقا) که نهایتا تنها خدا در آن حالت است (وحدت الوجود). (Izutsu: 218, 265)
هیچ بعدى از مفهوم انسان کامل ابنعربى از اسماى الهى مهمتر نیستند.(8) اینجا ما قلب انسانشناسى و نجاتبخش شناسى او را داریم. هر انسانى از جهت انسان بودنش تمام اسماى الهى را "بالقوّه" دارد. در واقع، این آن چیزى است که انسان را در رأس سلسله مراتب موجودات مخلوق، حتى بالاتر از فرشتگان قرار مىدهد. گرچه فقط انسان کامل تمام اسماى الهى را بالفعل داراست؛ یعنى نسبت به حضور و فعالیت آنها در طبیعتش آگاه است و بنابراین، "کسى که آنچه را مصلحت است به [دلیل] اینکه مصلحت است، همانگونه که مصلحت است، انجام مىدهد." (Ibid; 174; Affifi: 81f) ابنعربى مىنویسد: "شخص خردمند کامل جاودان کسى است که با هر وضعیت و لحظهاى به صورت مناسب رفتار مىکند و آنها را به هم ریخته نمىکند". (Ibn al - Arabi, 1981: 59)
ابنعربى مىنویسد: "وقتى خداوند درمورد اسماى زیبایش (صفات) مقدّر کرد ... که ذوات آنها... باید دیده شوند، باعث شد آنها در هستىاى از عالم صغیر دیده شوند که... حاوى همه چیز هست... و از طریق آن، نهفتهترین آگاهى خداوند آشکار مىشود، (Nicholson, 1921: 154)در حالى که ابنعربى معراج روحانى و رسیدنش را به "رتبه محمدى"، جایى که او دریافت که "در میان ورّاث جامعیت محمدى" است، توصیف مىکند، مىنویسد: "خداوند از من بُعد امکانى را زایل کرد" و به عنوان نتیجه ادامه مىدهد که: "من در این سفر شبانه به حقایق باطنىاى از تمام اسما دست یافتم و همه آنها را دیدم که به یک فاعل شناسایى و یک ذات برمىگردند. آن فاعل شناسایى چیزى بود که من بر آن گواه بودم و آن ذات هستى من بود". (Morris: 72f)در این تجربه، ابنعربى به یک آگاهى بلاواسطه از وحدت موجود مىرسد. در اینحال، او حق (الحق) را بهعنوان امرى که آگاهى است، "مىچشد". قابل تمیز از آگاهى هست، ولى متفاوت با آن نیست.
انسان کامل، که آگاه است طبیعت ذاتىاش از تمام اسماى الهى تشکیل شدهاند، خود را در حالت تعادل یا توازنى درمورد اسماى الهى در جامعیتشان مىیابد. هیچ اسم یا کیفیت خاصى بهطور مقاومتناپذیر فرمان حذف دیگران را نمىدهد. نسبتهاى مناسب بین اسمایى که در غیر این صورت، مىتوانستند متناقض به نظر برسند، برقرار است. بر توازن پویاى کلى اصرار ورزیده مىشود که وقتى متناسب باشد بهعنوان امرى اولى به زیبایى وراى خشم، کَرَم وراى عدالت، تواضع وراى شکوه و جلال و غیره اعطا مىشود. (Chittick, 1989: 27, 370 - 372; Chittick, 1986: 5: 182 - 184)انسان کامل به دلیل طبیعت جامعش، به نحو شهودى مىداند که یک شرایط یا وضعیت مفروض را کدام کیفیت الهى ایجاب مىکند که آشکار شود. در میان تمام موجودات تنها انسان با فرض جامعیت طبیعتش، نقش بنده خدا (عبداللّه) را اشغال مىکند. خود اسم اللّه براى ابنعربى دلالت بر جامعیت دارد. در نتیجه، این مطلب این را به دنبال دارد که تنها انسان کامل در معناى شخصىاش، بندگى را بهطور کامل به نمایش مىگذارد. ابنعربى مىنویسد: "انسان کامل از کسى که کامل نیست، بهواسطه یک واقعیت نامحسوس منفرد جدا شده است که عبارت است از این که بندگى او بهواسطه هیچ خداوند و بزرگى هر چه مىخواهد باشد، آلوده نشده است". (Chittick, 1989: 372)بنابراین، انسان کامل بدون عارى بودن از هر گونه احساس خودى جدا یا نفسى نمىتواند در شرایط مفروضى از درونفکنىِ هرگونه عامل خارجى به تجربه آزاد و کامل اراده الهى سالم بماند.
کیفیات متوافق جامع انسان کامل، او را به حالت دیالکتیکى بنیادینى از وجود در عالم هدایت مىکند. در حالى که تمام انسانها موقعیت متوسطى بین حقیقت (الحق) و پدیدار (الخلق) را اشغال مىکنند، تنها انسان کامل است که مىتواند تعادلى واقعى و پویا را حفظ کند. بسیارى از انسانها طبیعت واقعىشان را "فراموش مىکنند" و خود را مىیابند که به سوى پدیدار کشیده شدهاند، بنابراین، "در عالم حیوانىشان از مسئولیتشان بهعنوان موجود روحانى شانه خالى کردهاند". (Austin: 35) ابن عربى در فصل نوح در فصوص الحکم بهطور شاعرانه مىنویسد:
اگر تنها معتقد به تعالى او باشى، او را محدود کردهاى
و اگر تنها بر حلول او معتقد باشى، او را حد زدهاى
و اگر معتقد به هر دو جنبه باشى، بر حقّى. (Ibid: 75)
ابنعربى کسى را که در حالت دیالکتیکى عمل مىکند؛ یعنى هر دو طریق دیدن را بهجاى یکى از آن دو طریق بهکار مىگیرد، صاحب دو چشم (ذوالعینین) مىنامد که این لقب مبتنى بر قرآن است: «ألم نجعل له عینین»؛ (بلد، 90/8) آیا ما به او دو چشم ندادیم. صاحب دو چشم عدم تشابه خدا و تشابه خدا را توأما حفظ مىکند. او مىفهمد که وجود مطلق خود را در آنِ واحد هم آشکار مىکند و هم مخفى. خدا آشکار (الظاهر) و امر باطنى (الباطن) است. وجود مطلق یکتا و غیرقابل تجزیه (در خودش) هست، ولى همچنین متکثر (در ظهور، تجلّى) است. (Chittic, 1989: 361 - 366; Izutus: 23f, 30, 32, 48f) در میان جاهاى دیگر، شیخ فهم دیالکتیکى خود را در فصل یوسف در فصوص الحکم، جایى که به موجود مطلق در ارتباط با انسان ارجاع مىدهد، بسط مىدهد. او نتیجه مىگیرد که: "او هم هویت ماست و هم هویت ما نیست". (Ibn al-Arabi: 127) ابنعربى در حالى که از بینش ابوبکر آگاه است که: "عجز از نایل شدن به فهم خود، فهم است"، خود یک فرمول موجز را براى دلالت بر رابطه دیالکتیکى که بین حقیقت و عالم مىبیند، معرفى مىکند: او نه او (هو لاهو). (Chittic, 1989: 3f, 113 - 115)
جامعیت، تعادل و دیالکتیک انسان کامل او را هدایت مىکند تا خدا را در تمام صورتش ببیند. ابنعربى خاطرنشان مىکند که "عارف، اشیا را بهطور کلى و در صور مىبیند، بنابراین، کامل بودن [در دانستنش]، اگر به آن اضافه شود، او نفس [الرحمن] را مىبیند، او کامل است به همان اندازه که [در دانستنش] کامل و تام است. او فقط خدا را مىبیند بهعنوان ... چیزى که مىبیندش". (Ibn al-Arabi: 127)
با توصیف بینش دیگرى که در معراجش بهدست آمده، ابنعربى اظهار مىدارد که: "خدا (الحق) تنها مىتواند در واقعیت (خارجى) از طریق صورت خلقت (الخلق) باشد و خلقت تنها مىتواند آنجا (در واقعیت) از طریق صورت خدا باشد. این دور... چیزى است که واقعا وجود دارد و طریقى است که بهواسطه آن اشیا هستند". (Morris: 74) این بینش فراگیر ابنعربى را به یکى از جسورانهترین ادعاهایش هدایت مىکند: "خداست که در هر موردى از پرستش پشت پرده صورت (خاص) پرستش مىشود". ابنعربى ملاحظه قابل توجهى را به راهى که در آن اعتقاد محدود مىشود، مىکند. اعتقاد دلالت بر بستن گرهى مىکند و بر اتصال قومى به یک عقیده خاص اشاره دارد. (Chittic, 1986: 186) شیخ اذعان مىکند: "او که خداوند را [طبق اعتقادش [متعین مىکند، او را در هر چه غیر از تعیّن اوست، انکار مىکند، او را تنها وقتى خودش را در محدوده آن تعیّن آشکار مىکند، مىشناسد. ولى کسى که او را از تمام تعینات آزاد کرده، هیچگاه او را انکار نمىکند، و او را در هر صورتى که در آن ظاهر شود، مىشناسد". (Chittic, 1987: 388f; Ibn al-Arabi: 149) بدون تأمّل و بدون ابهام ابنعربى تصریح مىکند که: "در هر موردى از پرستش، خداست که پرستیده مىشود". (Ibn al-Arabi: 78)
تعداد زیادى از اصول و اعمال دگرگونى در چشمانداز ابنعربى قابل برداشتن است. در عوض، تنها یکى که خودبنیان و فراگیر است، ارائه خواهد شد؛ یعنى وارستگى. ابن عربى در رساله دلنشین ساده خود براى ساکنان مبتدى در سیر روحانى، ابنعربى رفتارهاى بسیار متفاوتى را که باید اتخاذ شوند و راههایى را که باید به آن طرق زندگى کرد، توضیح مىدهد: خود را از کالاهاى دنیوى خلاص کن، از آرزوهاى خودخواهانه آگاه باش، در زمان حال زندگى کن، توقّع بازگشت نداشته باش، نسبت به حالت روحى خود راضى مباش، کمتر را نسبت به بیشتر برگزین و غیره. (Ibn al-Arabi, : 33 - 36; Jeffery: 640 - 655)امر مشترک در تمام این دستورات و دستورات دیگر در این کتاب درسى مقدماتى گرایش به بىارزش کردن یا حداقل کمترین ارزش نسبى را به اشیاى مخلوق دادن است. توصیه مىشود که شخص مبتدى از همه آنچه ممکن است توجه او را از خدا منحرف کند، خلاص باشد، براى شناخت خدا خود را از جهان مادى برهاند. در کتاب راهنمایش درباره عزلت روحى "سفرى به سوى خداى قدرت"، شیخ مراحل متعدّدى را در طول راه معرفى مىکند و توصیف خود را درباره هر مرحله با الفاظ "اگر تو در اینجا توقف نمىکنى" نتیجه مىگیرد. پیش از گذر به مرحله بعد مىنویسد: "اگر مىخواهى بروى... سپس تو را از آن حالت آزاد خواهد کرد"، چرا وارستگى ضرورى است؟" زیرا اگر دلباخته این جهان بشوى، تو را به گمراهى خواهند انداخت و از خدا دور خواهى شد". (Ibn al-Arabi: 39 - 48)
وارستگى به هیچ وجه اصلى براى دگرگونى نیست که تنها براى آنها که اکنون شروع به سفر روحانى مىکنند، طراحى شده باشد. ابنعربى در فتوحات تصریح مىکند که هر کسى اگر باید به دانش سرّى (باطن) برسد باید "عدم وابستگى به هر چیز معلولى" را توسعه دهد. (Chittic, 1989: 245)همچنین خاطرنشان مىکند که حضرت محمد(ص) با وارستگى بود که در معراجش همواره تا اللّه بالا رفت. محمد(ص) به عرش که توجه او را با علایق زمینىاش منحرف مىکرد، گفت: "وارستگى مرا به هم نزن." وقتى که محمد(ص) نهایتا به حضور خود خدا، اللّه رسید - گویى که این بصیرتها را تا همان آخر سکوت نگاه داشته بود تا بدین وسیله بر نهایى بودن آنها تأکید کند ـ به او گفت: من تفاوت بسیارى با زمان، مکان و حالت وجودى... با حد و مرزها و آنچه محدود شده و آنچه اندازهگیرى شده است، دارم"، سپس بدون تأمّل: "من در کمالم تفاوت بسیارى از آنچه ... کسى ممکن است بدان وابسته شود، دارم". (Jeffety, 1959: 154, 156, 158) در واقع، انسان ممکن است حتى به امرى روحانى نیز وابسته نباشد. ابنعربى با نتیجهگیرى از "سفرى به سوى خداى قدرت" تصریح مىکند که: "امکان ندارد که در دنیاى نامرئى و اسرارش باز شود تا وقتى که دل تمناى آنها را دارد". (Ibn al-Arabi, 63)به این ترتیب، مىبینیم که براى ابنعربى شرط لازم جامع براى درک روحانى، معرفت باطنى - از اول تا آخر - وارستگى است.
نجاتبخش شناسى کامل مایستر اکهارت، الهام گرفته شده از قسمى است که در 2 کورنتى 18: 3 توضیح داده شده است: "ما باید کاملاً دگرگون شده و تبدیل به خدا شویم". او در حالى که درباره این قطعه اظهار نظر مىکند، چنین اذعان مىدارد: "به گونهاى تبدیل به او شدهام که او هستىاش را در من مانند یک موجود ایجاد مىکند، نه صرفا مشابه من".(9) (Colledge and Ginn, 188) جاى دیگر، در حالى که این فرایند را کمى کاملتر ترسیم مىکند، مىنویسد: "وقتى شخصى فقط خود را با خدا همراه با عشق وفق مىدهد، او خام و ناپخته است، سپس آگاه شده، به همسانى الهى تغییر مىیابد، جایى که در او یکى با خداست". (Walshe: 2: 119) او توضیح مىدهد که نیروهاى عالى روح - اراده، عقل و حافظه - "خدا نیستند، ولى در روح و همراه با آن خلق شدهاند [و بنابراین،] باید از خودشان کنده و تبدیل به خداى تنها شوند و در خدا و از خدا زاییده شوند، تا اینکه خدا به تنهایى بتواند پدر آنها باشد، چون به این طریق است که آنها پسران خدا و تنها پسر ایجاد شده خدایند".(10) (Clark and Skinner, 1958: 111)این قطعه دو بعد اصلى بازگشت انسان به خدا را ارائه مىکند. اینها تولّد (geburt)خداى پسر (یا کلمه) در روح و رخنه (durch bruch)به جانب احدند. همچنین اکهارت در اینجا آنچه را از انسانها لازم است اگر این فرایند باید اتفاق افتد، شناسایى مىکند؛ یعنى کندن یا وارستگى، همانطور که او بارها مکررا از آنها نام مىبرد.
پیش از اینکه هر یک از این مفاهیم کلیدى را در فهم اکهارت از فرایند دگرگونى، دنبال کنیم، شاید خوب باشد که از تصور او درباره انسان شریف که مرد خوب، عادل و غیره نیز نامگذارى شده است، بحث نماییم. این امرِ اکهارت نظیر انسانِ کاملِ ابنعربى در سطح عالم صغیر بهعنوان شرطى در داخل قلمرو انسانیت ماست. انسانى شریف است که تولد خداى پسر را در روح تجربه کرده، به زحمت از موانع عبور مىکند و به احد مىرسد. او و فقط او مىتواند بگوید که: "خدا و من یکى هستیم، خدا را در درون خودم مىشناسم با دانستن اینکه با عشق ورزیدن به درون خدا مىروم". (Colledge and Ginn: 188) اکهارت در موعظهاش درباره انسان شریف، جاى تردید درمورد وحدتى که معرّف رابطه بین این نوع انسان و خداست، باقى نمىگذارد. در زندگى بیرونىاش، همانطور که در جهان زندگى مىکند و در میان همتاهاى انسانىاش حرکت مىکند". انسان شریف، تمام هستى، زندگى و سعادتش را از خدا و به دست خدا و در خدا مىگیرد و کسب مىکند". اکهارت در موعظهاى درباره عدالت مىنویسد: "شخص عادل کسى است که تطبیق داده شده و تبدیل به عدالت شده است. شخص عادل در خدا و خدا در او مىزید" و به دنبال هیچ چیز براى خود نیست" (Ibid: 246; Fox: 464)در عین حال، در درونىترین بخش خودش، در عمق روحش، متحد با احد، جایى که هیچ چیز مخلوقى وجود ندارد، انسان شریف "متحد با یکتاست، یکى از یکتاست، یکى در یکتاست و در یکتا یکى دائما هست". (Colledge and Ginn: 247)
با اشاره به اینکه انسان عادل کسى است که مناسب و متناسب و مطابق مصلحت در هر شرایطى که حاکم باشد، عمل مىکند، مایستر اکهارت نقل قولى را از جمعیتهاى ژوستینین ارائه مىدهد: "آن انسان کسى است که به هر کسى هر چه را متعلّق به اوست، مىدهد"، سپس با گفتن این مطلب شرح مىدهد که عادل "کسانى هستند که به خدا، هر چه متعلّق به اوست و به قدّیسها و فرشتگان، هر چه متعلّق به آنهاست و به انسانهاى همتایشان، آنچه را متعلّق به خودشان هست، مىدهند." این ویژگى از متناسب بودن در زندگى روزمرّه، راه احترام گذاردن به خداى انسانهاى عادل است که فقط در غیبت کامل نفس و هر اثرى از احساس خود مستقل ممکن است. اکهارت تأکید مىکند که آنها که به خدا احترام مىگذارند: "کسانى هستند که کاملاً از خودشان بیرون رفتهاند و کسانى هستند که به دنبال آنچه در هر چیزى مال آنهاست، نیستند، کسانى که نه به پایین خودشان و نه به بالایشان و نه به کنارشان و نه به خودشان نگاه نمىکنند، کسانى که مالکیتها یا احترام و عزتها یا آسایش و راحتى، یا خوشى یا منفعت یا معنویت یا تقدّس یا پاداش یا پادشاهى بهشت را نمىخواهند". (Ibid: 185)
درحالى که حضور وجودى خدا هر انسانى را نشان مىدهد، تولد خداى پسر / کلمه در روح مشروط است شرط لازم، شرط احترام گذاردن خدا، شرط خودى نداشتن محض، تواضع محض است: "اگر خدا باید وارد شود، مخلوق باید خارج شود". (Kieckhefer, 1978: 210f)اکهارت نه تنها به زندگى بیرونى شخص، شخصیت، روابط فعالیتهاى او ارجاع مىدهد، بلکه به مبناى روح... مخفىترین بخش آن نیز ارجاع مىدهد." آنجا جایى است که هیچ مخلوق، عمل، علم یا تصورى نمىتواند وارد شود و محل سکوت و ندانستن است. (Fox: 294)همراه با این شرط خلوّ و سکوت حاکم، تولد خداى پسر در روح مىتواند به وقوع بپیوندد.
اکهارت در یک گزارش مبسوط خلاصه، ولى جسورانه درباره این تولد عرفانى مىنویسد: "پدر به پسرش تولد در روح را اعطا مىکند، به همان طریقى که در آخرت تولد را به او اعطا مىکند... . پدر پسر خود را بىوقفه بار مىآورد و علاوه بر آن، مىگویم: او مرا مانند پسر خودش و همان پسر خودش بار مىآورد. حتى بیشتر مىگویم: نه تنها او مرا مانند پسرش بار مىآورد، بلکه او مرا مانند خودش بار مىآورد و خودش را مانند من و مرا مانند هستىاش و طبیعتش... بار مىآورد. همه آنچه خدا مىکند یک چیز است: بنابراین، او مرا مانند پسرش بدون هیچ اختلافى بار مىآورد.(11) (Walshe: 2:135) اکهارت در کتاب تحکیم امر الهى مراد خود را درباره تولد پسر در روح توضیح مىدهد: منپسر هر چیزى هستم که مرا صورت مىبخشد و به من تولّد را به صورت و مشابهت اواعطا مىکند." (Clark and Skinner: 111)تولد پسر در روح به این معناست که شخص به گونهاى کاملاً تصفیه از تقرّر مخلوق شده که طبیعت و اراده خدا آزاد است که در او و از طریق او، بدون هیچ ممانعتى، هر چه مىخواهد باشد، تجلّى کند. شخص در انطباق کامل با حرکت پویاى امر الهى در زمان و مکان زندگى مىکند. این تولد در روح لوازمى هم براى شخص درونى و هم شخص بیرونى دارد. اکهارت مىنویسد: "انسانى که به این صورت در آمده، پسر خدا مانند پسر خوبى خوب و مانند پسر عدالت عادل [است]". (Ibid; Forman: 217 - 222)
مقوله اصلى دیگر طبق آنچه مایستر اکهارت بحث مىکند؛ یعنى بازگشت روح به اصلش رخنه (durch bruch) به، احد است. در موعظهاى که به این موضوع مىپردازد، اکهارت عقل را به عنوان قوّه عالى ذهن، روح (sele)معرّفى مىکند که با چیزى کمتر از بازگشت به اصلش آرام نمىگیرد. او اظهار مىدارد که: "آن خدا را مىخواهد نه به این صورت که روح مقدّسى باشد و نه به این صورت که خداى پسر باشد. او از خداى پسر مىگریزد و نه خدا را به همان مقدارى که خداست مىخواهد، چرا؟ چون، در چنین حالتى، او هنوز یک نام را حمل مىکند... آن او را به صورتى مىخواهد که عصارهاى است.... هستهاى است... ریشهاى است که از آن خوبى ساطع مىشود". (Schyrmann: 57) در موعظهاى دیگر مایستر اکهارت تصریح مىکند که: "ذرهاى از روح که هرگز با زمان ومکان تماس حاصل نکرده... تمام مخلوقات را رد مىکند و چیزى را جز خداى بىپردهاش، همانگونه که فى حدّ ذاته است، نمىخواهد". او تأکید بیشترى مىکند که این ذرّه یا نور "به خداى پدر یا پسر یا روحالقدس قانع نیست... به طبیعت الهى خالق یا خصوصیات مفید قانع نیست... به صرف ذات الهى در حالت استراحتش رضایت نمىدهد"، در عوض، این نور مىخواهد" منشأ این ذات را بداند، مىخواهد به اصل ابتدایىاش برود، به صحراى ساکت، به درجهاى که هرگز بدان خیره نشده است". او از این بازگشت نهایى و کلى به سوى احد نتیجهگیرى مىکند که با ذکر اینکه "در نهانىترین بخش، جایى که هیچ کس زندگى نمىکند، آنجا رضایت براى آن نور است و آنجا باطنىتر و درونىتر از آن است که خودش بتواند براى خود باشد، زیرا این جایگاه سکوتى صرف است که در باطنش غیرمتحرک است و با این عدم تحرّک همه چیز متحرّکند." (Colledge and Ginn: 198)
نسبت تولد پسر در روح به رخنه به احد geburt به durch bruch کاملاً به دست اکهارت روشن نشده است. با این همه، تا جایى که کسى بتواند درباره احد و روح، با فرض جایگاه مشترکشان، سخن از نظم و ترتیب و توالى بگوید، ما مىتوانیم اینگونه استدلال کنیم که از آنجا که پسر، شخص دوم تثلیث، "در" و "از" احد در bollitio(جوشیدن) و.. ebollitio(سر رفتنِ) exitus(خروج، قوس نزول) به وجود مىآید، reditus(بازگشت، قوس صعود) مناسب "براى" و "به وسیله" و "مانند" پسر است. البته این فقط از دیدگاه زمان صحیح است. از دیدگاه ابدیّت فقط مىتوانیم به سکوت معتقد باشیم. صراحت بیشتر را کاپوتو ارائه کرده، کسى که کاملاً به طور معقول ذکر مىکند که پیش شرط اساسى براى هر حرکت دگرگونانه یکسان است؛ یعنى وارستگى است. او همچنین خاطرنشان مىکند که "وحدت با پسر و وحدت با احد غیرقابل انفکاک است؛ ممکن نیست که به یکى بدون دیگرى رسید، ولى این آن چیزى نیست که گفته شود. آنها یکسانند." از این گذشته، او مشاهده مىکند که "رخنه به احد بنیادىتر از تولد پسر است و در واقع، زمینه و مبناى آن است"، در عین حال، "تولد پسر اتحاد با احد را به اوج رسانده، کامل مىکند، همانطور که بارورى، بکارت را کامل مىکند". بالاخره، کاپوتو ذکر مىکند که "اتحاد با احد مبناى وحدت عرفانى است؛ تولد پسر تکمیل آن است". (Caputo: 22 - 24; Ginn: 10; Forman: )
مکررا ارجاع به وارستگى که یکى از حساسترین و مورد تأکیدترین موضوعات در تمام مواعظ و تدریسهاى اکهارت است، انجام شده است. در واقع، در فهرستى از چهار موضوع او "عادت به سخن گفتن درباره آنها" دارد. اکهارت وارستگى (abegesheidenheit در آلمانى میانه و abgeshiedenheit در آلمانى مدرن) را به عنوان اولین موضوع در فهرست وارد مىکند. (Walshe: 1: 177; Ginn: 4) در رساله "درباره وارستگى" تصریح مىکند که: "هیچ حُسن دیگرى را بهتر از یک وارستگى محض از همه چیز" نمىیابد. او وارستگى را مىستاید. "برتر از عشق تام... برتر از تواضع تام... برتر از بخشندگى تام"، در حالى که آن را، در واقع، منشأ همه حُسنها مىداند. اکهارت مىگوید: وارستگى حقیقى "روح را فرا مىخواند تا به طور غیرقابل حرکتى در مقابل هر چه از خوشى و غم، عزّت، شرم، بىآبرویى پیش مىآید، مانند کوهى از سرب در برابر نسیم کوچکى از باد بایستد"، فهم او از وارستگى منجر به این نمىشود که از کنارهگیرى، انصراف و روگردانى حمایت کند. او استدلال مىکند که: "انسان خارجى ممکن است فعّال باشد، در حالى که انسان درونى کاملاً آزاد و غیرقابل تحرّک باقى مىماند". (Colledge and Ginn: 258 - 294)او کسى نبود که بر سکوتگرایى یا سرمستى و خلسه پرشور و وجد صحه گذارد. در موعظهاش درباره مِرى و مارتا او آشکارا از مارتا بهعنوان کسى که آگاهى متفکرانه را با زندگىاى فعّال تلفیق کرده، طرفدارى مىکند. (Ginn: 338 - 344) جاى دیگر بحث مىکند که: اگر شخصى در حالت سرخوشى و شَعَف باشد و از مرد مریضى که محتاج یک کاسه سوپ است، آگاه شود، "بسیار بهتر است... مِنباب محبت از این [سرخوشى و شعف] دست بر دارد و به مرد بیچاره کمک کند". (Kieckhefer: 222)
وارستگى براى اکهارت فقط از محسوسات بلاواسطه عالم خارج نیست، بلکه همچنین، و حتى مهمتر، آشنایى درونى با ذاتى است که به طور بلازمان به آنچه هست و آنچه بوده است و آنچه باز هم خواهد بود، راه یافته است." براى طبع انسان وقتى مىخواهد با خدا متّحد شود، کافى نیست که تنها براى زمان حال وارسته باشد، بلکه باید وارستگى خوب پرورش یافتهاى از آنچه در گذشته هست و از آنچه هنوزنیامده، داشته باشد". (Colledge and Ginn: 276)وارستگى حقیقى مانع ورود احساس غربت و افسوس، انتظار و آرزو و حسرت مىشود. به عنوان شرطى براى معنویت وارستگى نیازمند گریز از احساس، قصد، فکر، تصورات، حافظه، و در واقع نیازمند هزاران شىء درونى است که نوعا آگاهى باطنى را تشکیل مىدهند: "یک انسان باید از تمام حواس خالى شود و تمام نیروهایش را به درون برگرداند و فراموشکارى از همه چیز و از خودش را حاضر کند." (Kieckhefer: 221)اکهارت خاطرنشان مىکند که: "درست همانطور که هیچ تکثّرى نمىتواند مزاحم خدا باشد، هیچ چیز نمىتواند مزاحم یا باعث تجزیه شدن انسان [وارسته [شود، چون او یکى است در آن یکتا جایى که تمام تکثّرها یکى هستند و یک عدمِ تکثّرند." 252) (Colledge and Ginn:
در هیچ جا اکهارت طرح کلى نیازهاى غیر مشروط وارستگى را کاملتر از موعظهاش درباره روح فقیر ارائه نداده است. او مىگوید: "یک انسان فقیر چیزى نمىخواهد و چیزى نمىداند و چیزى ندارد". هیچ چیز نخواستن، یعنى شخص باید آنقدر از اراده مخلوقش آزاد باشد که وقتى وجود نداشت آزاد بود: " اکهارت استدلال مىکند که مادامى که "اراده برآوردن اراده خدا را دارى و آرزوى خدا و ابدیت را دارى، فقیر نیستى، چون انسان فقیر کسى است که ارادهاى دارد و آرزوى چیزى را ندارد. "دوم" انسان باید خود را به همان اندازه آزاد از دانستنىهاى خود کند که وقتى نبود اینگونه بود". این، یعنى او باید "به گونهاى زندگى کند که گویى حتى نمىداند که به هر طریقى براى خود یا براى حقیقت یا براى خدا زندگى مىکند، بلکه باید آنقدر از همه دانستنىهایش آزاد باشد که نداند یا تجربه نکرده باشد یا نفهمد که خدا در او زندگى مىکند". بالاخره براى اکهارت "چیزى نداشتن" به مملوکات خارجى برنمىگردد، بلکه به جهتى از یک محل بر مىگردد که در آن جهت خدا حاکم است و کار مىکند". فقر روح براى یک انسان این است که آنقدر از خدا و همه کارهایش آزاد باشد که اگر بخواهد در روح کار کند، خود او محلّى باشد که او در آن [کار مىکند]... خدا کارگر خودش در خودش است. (Ibid: 199 - 203)
اندیشه بزرگ دیگرى که اکهارت استفاده مىکند تا بىقیدى و وابستگى کامل به خدا را برساند، "اجازه رفتن دادن" یا "اجازه بودن دادن" است. (gelazenheit در آلمانى میانه و galassenheit در آلمانى مدرن) شورمن در حالى که استعمال بىنظیر این اصطلاح را تحلیل مىکند، ترجیح مىدهد که آن را به "آزادگى و رهاشدگى" در انگلیسى ترجمه کند و نتیجه مىگیرد که آن حاکى از چندین تصور کلیدى است: داوطلب بودن در خالى کردن از دو زندگى بیرونى و درونى (اشیا و تصورات)، مرگ، تشخّص و تولد هستى به طور کلى، حل نشدن تفاوت بین موجودات مخلوق و غیرمخلوق، و بالاخره نحوه هستى خود هستى (Schurman: 210)به تمام اینها اشاره مىشود. وقتى اکهارت تصریح مىکند که: "جایى که خلقت به پایان مىرسد، آنجا خدا شروع به بودن مىکند. خدا تنها این را مىخواهد که تا جایى که یک مخلوقى از راه او دور شوى و به او اجازه دهى که خدا در تو باشد".(12)(Blackney, 1947: 127)
زندگى کردن مطابق اصول وارستگى و اجازه بودن دادن زندگىِ "بدون دلیل" (sunder warumbe) را نتیجه مىدهد. اکهارت استدلال مىکند که: تا جایى که کارهایت را به دلیل پادشاهى بهشت و براى خدا یا براى سعادت ابدیت "انجام مىدهى" به عمیقترین و صحیحترین فهم نرسیدهاى. او درونىترین هستى یک انسان را که در آنجا "جایگاه خدا، جایگاه من و جایگاه من، جایگاه خداست" ترجیح مىدهد و مىگوید: "مِنباب این جایگاه درونى است که باید تمام کارهایت را بدون سؤال کردن اینکه چرا؟ انجام دهى". (Colledge and Ginn: 183) جاى دیگر خاطرنشان مىکند که شخص باید خدا را براى خدا، حقیقت را براى حقیقت، عدالت را براى عدالت و خوبى را براى خوبى دوست داشته باشد. (Schurman, 1978: 307)شاعر عرفانى قرن هفدهم، آنجِلُس سیلسیوس به طور مناسب و شایسته این چشم انداز اساسى مایستر اکهارت را رسانده است:
رُز بدون دلیل است؛ مىشکفد، چون مىشکفد؛
او به خودش اهمیت نمىدهد؛ نمىپرسد اگر دیده شود. (Caputo: 61)
برنارد مک گین درست مىبیند که کسى که: "بدون دلیل زندگى مىکند مىتواند خدا را در همه چیز ببیند". (Ginn, 1984: 253) مایستر اکهارت با اظهار نظر درباره ا جان 9:4 "ما در او زندگى مىکنیم"، این چنین شرح مىدهد: "ما باید او را به طور مساوى در همه چیز ببینیم، در یکى بیش از دیگرى نبینیم، چون او مساوى با همه چیز است". (Clark: 235) در اینجا اکهارت بهنحو تجربى آنچه جاى دیگر بهنحو هستىشناختى به آن مىپردازد؛ یعنى عدم تمایز از همه موجودات متمایز با فرض وحدت وجود (esse est Deus) را مىپذیرد. (Ginn, 187; Ginn: 7) اکهارت در حالى که درباره وارستگى و مالکیت خدا مىنویسد، متذکر مىشود که هر کسى واقعا و حقیقتا خدا را دارد، او را همه جا دارد، در خیابان و در شرکت همراه با هر کسى، به همان اندازهاى که در کلیسا یا مکانهاى پرت و دورافتاده او را دارد. "چنین کسى خدا را در گرایشها، قصدها و عشقش حاضر دارد، در واقع، به طور بنیادى خدا را دارد [و بنابراین،] به طور عالى به خدا چنگ زده است". این بدین معناست که: "خداوند در همه چیز جلوه مىکند [و [خود را براى انسان در میان همه چیز شکل مىدهد". چنین کسى همه چیز را به عنوان امرى الهى و به عنوان امرى بزرگتر از اشیا، به طورى که فى حدّ ذاته هستند، درک مىکند". (چون اشیا جدا از خدا، هیچاند). از آنجا که انسان شریف، انسان عادل، کسى که تمام زندگىاش، زندگى درونى و بیرونىاش، با "وارستگى"، "اجازه بودن دادن" و "بدون دلیل" معرّفى شده، "تمام اشیا ... چیزى جز خدا نمىشوند." (Colledge and Ginn: 257 - 254)
در موعظه درباره انسان شریف (Luke 19: 12) مایستر اکهارت بر دیدگاه دیالکتیکى که معرّف چنین فردى است، تأکید مىکند؛ "هر چه بیشتر بگردیم.... کمتر مىیابیم". (Fox: 166 - 169 بر دیدگاه دیالکتیکى اکهارت در رسالهاى رسمى در همان متن تأکید بیشترى کرده است. در اینجا او مکررا توجّه را جلب مىکند به "انسان شریفى که به جانب یک کشور دور رفته... و بازگشته [تأکید اضافه شده]". اکهارت در این رساله اذعان مىکند که: "انسان خدا را در یک مىبیند و کسى که خدا را خواهد یافت باید یکى باشد". اینکه چشمانداز دیالکتیکى براى آگاهى عمیقتر یگانه ضرورى است در بحث او درباره تمایز و عدم تمایز بدان اشاره شده است." در تمایزى که ما کسى یا هستىاى یا خدا یا بقیه یا سعادت و... را نمىیابیم، یک باش تا شاید بتوانى خدا را بیابى و حقیقتا اگر در واقع، یکى باشى، همچنان در تمایز یک خواهى ماند و تمایز براى تو یکى است". بالأخره او تصدیق مىکند که: "ما مىتوانیم همه مخلوقات را بدون تمایز و به صورت تغییر یافته از هر گونه صورتى و غیر شبیه شده با هر تشابهى، در یکى که خود خداست، ببینیم". در واقع، انسان شریف شریف است، چون یکى است و خدا و مخلوقات را در یک چیز مىبیند.(13) (Colledge and Ginn: 240 - 244)
خلاصه و اهمیت
هم ابنعربى و هم مایستر اکهارت کاملاً درمورد ثنویت بنیادین و فراگیرى که معرّف تجربه بلاواسطه در همه انسانهاست، آگاهند. هر چند برخلاف اکثریت، آنها این ثنویت را - که در بسیارى از صورش به عنوان پیش شرط تعارض و مصیبت مضرّ است - به عنوان امرى ضرورى براى شرایط انسانى نمىپذیرند. در عوض، هر یک سیستمى مابعدالطبیعى مىسازند مبتنى بر تجربه شخصىشان که از بداهت ثنویت از طریق تنش و ناسازگارى یک دیالکتیک به سوى هماهنگىاى از وحدت و بالاخره به سوى اینهمانى با امر تامّ و نهایى، الحق، احد حرکت مىکند. با اصول و نیروهاى دگرگون کننده که در جهان به صورت رمز در آمده، هر یک طبیعت انسانى را امرى کاملاً توانا در به عهده گرفتن این سفر از محدودیت به سوى عدم محدودیت مىدانند، البته با فرض اینکه چنین اصول بنیادین و اساسىاى مانند وارستگى و عشق تنها دربارهشان سخن گفته نشود، بلکه واقعا به اجرا در آیند.
گفتن این نکته لازم نیست که تفاوتهایى (که بعضى مهماند) بین ابنعربى و مایستر اکهارت وجود دارد. هر چند این تفاوتها بسیار کم اهمیّتترند ـ و این بدین دلیل است که آنها (آن تفاوتها) کاملاً نامتغیر و باثباتند ـ از تفاوتهایى که بین هر یک از این دو دانشور و بین بسیارى از (اگر نگوییم اکثر) کسانى که سنّتهاى مذهبى خاص خود را ساختهاند، وجود دارد. هر یک از این دو عارف متألّه به عنوان متألّهان بدعت گذار مورد توجه قرار مىگیرند. مایستر اکهارت حتى رسما اینگونه بدان توجه مىشود.(14) مقابلهاى که متوجه هر یک شده جز تعبیرى از ثنویّت نیست که براى شرایط انسانى همیشگى است و وقتى فرضهاى قطعیت و برترى در نظر گرفته شوند، حالت ستیزهجویانه بهخود مىگیرند.
شاید با اطمینان بتوانیم نتیجه بگیریم که ابنعربى موافق است- و این تعلیم را فهمیده- وقتى مایستر اکهارت تصریح مىکند که: کسى که مىخواهد تعلیم آزادگى [اجازه بودن دادن [مرا بفهمد باید خودش کاملاً آزاد شود." (Schurmann: ×V)و متقابلاً نتیجه بگیریم که مایستر اکهارت موافق و فهمیده است- وقتى ابنعربى تصریح مىکند: همه چیز اوست، و منبعث از اوست و از اوست و به سوى اوست. (Ibn al-Arabi: 25)
کتابنامه
1. Affifi,A. E., The My stical philosophy of Muhyid Din- Ibnul Arabi (London: Cambridge University, Press, 1939).
2. Alvin Moore, Jr, review of survey of Metaphysics and Esoterism, by Frithj of schuon in Avaloka: A journal of Traditional Religion and culture 3 (winter 1988- summer 1989).
3. Anne marie Schimmel My stical Dimentions of Islam (Chapel Hill: university of North Carolina Press, 1975).
4. Arthur Jeffrey, "Ibn al- Arabi's shajarat al- Kawm", studia Islamica 11 (1959).
5. Ates, A., "lbn al-AraniÎ, The Encyclopedia of Islam, newed, ed. bernard Lewis et al. (Leiden: E. J. Brill, 1971).
6. Bernard Mc Ginn ed., Meister Eckhart: teacher and preacher, classics of western spirituality (New York: paulist press, 1986).
7. Bernard Mc Ginn, "Meister Eckhart: An Introduction" in paul E. Szarmach, ed., An Introduction to the Medieval Mystics of Burope (Albany: State University of New York Press, 1984).
8. Bernard Mc Ginn: The God beyond God: Theology and Mysticism in the thought of Meister Eckhart "Journal of Religion 61 (january 1981).
9. C. F Kelley Meister Eckhart on Divine knowledge (New Haven, Conn: yale university press, 1977).
10. Chittic, "Belief and Transformation: The sufi Teaching of Ibn al- Arabi, "The American Theosophist 74 (1986).
11. Chittic, William C., Thesufipathof knowledge: Ibn- Arabi-'s Metaphysic of Imagination (Albany: State University of New York Press, 1989.
12. Clark, James M., The Great German Mystics: Eckhart, Tauler and Suso (oxford: Basil, Blackwell, 1949).
13. Colledge, Edmund and Ginn, Bernard Mc., trans. and intro, Meister Ekhaurt: The Essential sermons, Commentaries, Treatises, and Defense, Classics of Western spirituality (New York: Paulist Press, 1981).
14. Corbin, Henry, Creative Imagination In The sufism of Ibn ArabiÎ, trans Ralph manheim. Bollingen series 91 (princeton: princeton University press, 1969).
15. Edmund Colledge, "Meister Eckhart: His Time and His writings" The Tomist 42 (April 1978).
16. Forman, Robert K. C., Meister Eckhart: The Mysticas Theologian (war wick, N. Y: Amity House, forth coming).
17. Fox, Matthew, intro. and comm., Breakthrough: Meister Eckhart's Creation Spirituality in new Translation (Garden City. N. Y.: Image Books, 1980).
18. Frank Tobin, Meister Eckhart: Thought and Language (philadelphia: University of pennsylvania press, 1986).
19. Ibid, index, possim, Fredrick Franck, Trans, The Book of Angelus Silesus (santa Fe, N. M: Bearand company, 1985)
20. Ibn al-Arabi, Muhyiddin, "what the student needs" (مالا بُدّمنه للمرید)trans. Tosun Bayrak, Journal of the Muhyiddin Ibn Arabi society 5 (1986).
21. Ibna l-Arabi, Muhyiddin, the Bezels of wisdom, trans and intro R.W.J Austin, Classics of Western spirituality series (New York: Paulist Press, 1980).
22. James M. Clark and Joh'n V. skinner, Meister Eckhart: Selected Treatises and sermons Translated from latin and German with an Introduction and Notes (London: Faber and Faber, 1958).
23. James m. Clark, Meister Eckhart; An Introduction to the study of His works with Anthology of His sermons (London: Thomas Nelson, and sons, 1957).
24. Jeffery, Arthur, ed, Areader on Islam (The Hague, Mouton, 1962).
25. John D. Caputo, The Mystical Elements in Heidegger's Thought (Athens: Ohio University, 1978).
26. John T. little, "الانسان الکامل": The Perfect Man According to Ibn alArabi "The Muslim world 77 (January 1978).
27. Kats, Steven T., ed., My sticism and philosophical Analysis (New York: Oxford University Press, 1984).
28. Karl G. ketz, "Meister Eckhart's Teaching on the Birth of the Divine World of the soul, "Traditio 15 (1959).
29. Maria R. Licht mann, "The "way" of Meister Ekharth" in Valerie M. Lagorio, ed., Mysticism: Medieval and Modern, salzburgstudies in English Literature, dir. Erwin A. Sturzl, Elizabeth and Renaissance studies, ed. James Hogg (salzburg: Institut fur Anglistik und Amerikanistik, universit at salzburg, 1986).
30. Maria shrady, trans and foreword, and Josef Schmidt. intro. and notes, Angelus silesius: The Cherobinic wanderer, Classics of western spirituality (New York; paulist press, 1986)
31. Maurice O'connell walshe, trans. and. ed., Meister Eckhart: sermons and treatises, 3 vols (Dorset, England: Element Books, 1978).
32. Meister Eckhart, parisian Questions and prologues Trans. and intro. Armand A. Maurer (Toronto: pontifical Institute of mediaeval Studies, 1974)
33. Morris, James M., "The spiritual Accention: Ibn Arabi and the Miraj." pts. 1 and 2, Journal of the American Oriental Society 107, no. 4 (1987): 634; 108, no. 1 (1988): 69-77 sec 73
34. Muhyddin Ibnal- Arabi, Journey to the Lord of power, trans. Rabia Terri Harris (London: East west publications, 1981).
35. Nasr, Seyyed Hossein, Three Muslim Sages: Avicenna- Suhrawardi- Ibn Arabi (Cambridge, Mass: Harvard University Press, 1964).
36. Nasr, Seyyed Hossein, ed., The Essential Writings of Frithj of Schuon (Amity, N. Y.: A Mity House, 1986).
37. Raymond B. Blackney, Meister Eckhart: Amodern Translation (New York; Harper and Row, 1941).
38. Reiner Schurmann, "The loss of the origin in sto to zen and in Meister Eckhart", The Thomist 42 (April 1978).
39. Reiner Schurmann, Meister Eckhart: Mystice and philosopher (Bloomington: Indiana University Press, 1978).
40. Reynold A. Nicholson, studies in Islamic Mysticism (Cambridge: Cambridge University press, 1921).
41. Richard kieckhefer, "Meister Eckhart's conception of Union with God" Harvard Theological Review 71 (july- october 1978).
42. Richardwoods, Eckhart's way (wilmington, Del: Michael Glazier, 1986).
43. To Shihiko Izutsu, "Ibnal ArabiÎ" in the Encyclopedia of Religion, Mircea Eliade, ed. in. chief (New York: Mac Millan, 1987).16. To Shihiko Isutsu, sufism and Taoism: A comparative Study of key philosophical concepts (Berekley university of california press, 1983).
44. William C. Chittic, "Eschatology", in seyyed Hossein Nasr, ed., Islamic Spirituality I: Foundations, world spirituality. "An Encyclopedic History of the Religious Quest, no. 19 (New york: Cross road, 1987).
________________________________________
1.مأخذ ترجمه
James E. Royster "Personal Transformation in Ibn Al-Arabi and Meister Eckhart" in Christian-Muslim Encounters ed. Haddad, Florsda, 1995.
2.تنها مایستر اکهارت و مؤلّفى دیگر دو جلد از سرى تحسینشده آثار برجسته روحانیت غربى را به دست آوردند.
3.بگوینس: اعضاى یک دسته راهبههایى که در قرن دوازده میلادى در کشورهاى ضعیف ایجاد شدند و عمر خود را وقف زندگى مذهبى کردند، ولى بدون اینکه هیچگونه تعهدى داشته باشند، بهطورى که ممکن بود بروند و ازدواج کنند. آنها هنوز در هلند هستند.
4.در حالىکه سؤال درباره رابطه تعیینکننده بین اعتقاد و تجربه (یعنى اینکه کدامیک اول مىآید و دیگرى را تعیین مىکند) باز باقى مانده و همچنان به شدّت بحثانگیز بودنش ادامه دارد، این نویسنده با مضوع اینکه تجربه مقدّم و تعیینکننده فرمولبندى عقلى درموارد تجربیات عمیق و ژرف است، کار مىکند. اگرچه ساختارهاى عینى موجودِ اعتقاد شاید تعیینکننده سطح یا تجربه آشکار و عمومى باشد و شاید درواقع، تعابیرى از حتى تجربه هر مرموز و خاص را تحتالشعاع قرار دهد. (ر.ک: Kats, 1984;)
5.«احد» امرى مطلق و محض است ـ حقیقت وجود در حالت عدم تعیّن محض و پیش پدیدار در پیشپدیدارى نهایى و غیرمشروط است ـ در حالىکه «واحد» همان حقیقت وجود است، در مرتبهاى که شروع به تبدیل به پدیدارى شدن مىکند.
6.ابنعربى کاملاً آگاه از این حقیقت بود که این سنّت در مجموعههاى استاندارد یافت نمىشود، با وجود این، او باور داشت که آشکارسازى معقول و منطقى بود؛ یعنى با درک مستقیم از دنیاى خیالى که باید گفته شود، با شهود آنها قادر به فهم هستند. (Ibid, PB 91, n. 14)
7.لیتل (Little) خاطرنشان مىکند که این بحثانگیزترین نظریه در میان نظریات ابنعربى است. (ر.ک: P 43و «الانسان الکامل» و Little)
8.چیتیک مىنویسد: درواقع، «اسماى الهى مهمترین مفهوم منفردى است که در کارهاى ابنعربى یافت مىشود.» (Sufi Path of Knowledge, P. 10)
9.براى بحث از استنادهاى اکهارت از 2 کورنتى 18:3 نک: Ketz, 1959: 359f.
10.براى بحث از اینکه چرا این قطعه نباید بهصورت بدعت گذاردن تفسیر شود، ر.ک: Colledge: 249f.
11.این یکى از بسیار تعلیمات مایستر اکهارت است که رسما در فرمان پاپ در سال 1329 در agro dominicoمحکوم شد. (ر.ک: Colledge and Ginn: 79)
12.براى بحث از «اجازه بودن دادن» به علاوه نگرشى مفصّل به تأثیر مایستر اکهارت بر یک فیلسوف قرن بیستمى. ر.ک: Caputo, 1978: 118 - 127.
13.براى مشاهدات بیشتر بر چشمانداز دیالکتیکى اکهارت ر.ک:
Fox: 196 - 198; Kelley: 106 - 113; Lichtmann, 1986: 96 - 100.
14.در حال حاضر، گامهایى در حال برداشته شدن براى لغو اتهام مایستر اکهارت در فتواى پاپ در argodominicoهست. (ر.ک: Richardwoods, 1986)