برونگرایى در معرفتشناسى آلوین گلدمن
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده یکى از رویکردهاى مهم به مسئله معرفت و توجیه، در معرفتشناسى معاصر رویکرد برونگرایانه است که در آن بر نقش شرایط علّىِ مناسب در تولید معرفت و باور موجّه تأکید مىشود. اعتمادگرایان که دستهاى از برونگرایان را تشکیل مىدهند، معتقدند که اگر یک باور از مجارى قابل اعتماد سرچشمه گرفته باشد مىتواند باورى موجّه باشد، حتى اگر فرد باورکننده از نحوه توجیه باور خود آگاه نباشد و نتواند وجه توجیه باور خود را بیان کند. دیدگاههاى آلوین گلدمن را مىتوان سرآغازى براى این رویکرد دانست. در اینجا، با مرورى بر سه مقاله او، سیر اندیشه وى را بهسوى اعتمادگرایى مشاهده خواهیم کرد.متن
مقدمه
تا قبل از سال 1963 یا به تحلیل مفهوم «معرفت» پرداخته نمىشد، و یا «معرفت» کمابیش به «باور صادق موجّه» (True Justified Belief) تعریف مىشد. ریشه این تحلیل سهوجهى (Tripartite analysis)به افلاطون برمىگردد. همچنین مىتوان این نوع تحلیل را در کلمات لوئیس (C. I. Lewis)، چیزم (Roderick Chisholm)و آیر (A. J. Ayer)یافت. (Pojman, 1993: 130)
در سال 1963، ادموند گتیه (Edmund L. Gettier)، با ارائه دو مثال نقض، این تحلیل سه وجهى را زیر سؤال برد و نتیجه گرفت که این تحلیل بیانگر شرایط کافى براى تشکیل معرفت نیست. یک مثال نقض گتیه این است که اسمیت و جونز هر دو شغل خاصى را تقاضا کردهاند. اسمیت شواهدى قوى براى این قضیه در دست دارد که (الف) «کسى که این شغل را خواهد گرفت، جونز است، و جونز ده سکه در جیب دارد». این قضیه، مستلزم قضیه دیگرى است؛ یعنى (ب) «کسى که شغل را خواهد گرفت، ده سکه در جیب دارد.» اما برخلاف انتظار، خود اسمیت، بدون آنکه بداند براى آن شغل انتخاب خواهد شد، اتفاقا او نیز ده سکه را در جیب دارد. در این حال، علىرغم اینکه قضیه (الف) کاذب است، قضیه (ب) صادق است، و اسمیت نیز به این قضیه بهگونهاى موجّه باور دارد. اما با وجود این، نمىتوان گفت که اسمیت مىداند که «کسى که شغل را خواهد گرفت، ده سکه در جیب دارد.»
مثال نقض دیگرى که گتیه بیان مىکند این است که اسمیت شواهدى قوى براى این قضیه در دست دارد که (ج) «جونز مالک یک ماشین فورد است.» اسمیت دوست دیگرى به نام براون دارد که نمىداند الآن در کجاست. در عین حال، او براساس قضیه (الف)، قضیه (د) را مىسازد که «یا جونز مالک یک ماشین فورد است و یا براون در بارسلونا است.» باور اسمیت به قضیه (د) موجّه است، زیرا آن را به درستى از (ج)، که شواهدى قوى به نفع آن دارد، اتخاذ کرده است. حال فرض کنید، علىرغم این شواهد قوى، جونز واقعا مالک ماشین فورد نباشد، اما کاملاً برحسب اتفاق براون در بارسلوناست. در این صورت نیز (د) صادق است، اسمیت به آن باور دارد، و باور او هم موجّه است، در عین حال، نمىتوان گفت که اسمیت به (ب) معرفت دارد.
این شبهه منشأ بسیارى از مباحث در معرفتشناسى شده، به گونهاى که دیدگاههاى تازهاى در این رشته در پى داشته است. مىتوان گفت که ایجاد تمایز صریح میان برونگرایى (Externalism)و درونگرایى (Internalism)در معرفتشناسى نتیجه تلاشهاى مختلفى است که براى حلّ شبهه گتیه به عمل آمده است. یکى از تلاشهاى معروف در این زمینه تحلیل آلوین گلدمن از معرفت است. او با ارائه مقالاتى چند، انتقاد گتیه را به تحلیل سنّتى از معرفت مىپذیرد و براى رفع نقص آن تحلیلى خاص از معرفت ارائه مىدهد. در تحلیل گلدمن، چرخشى بزرگ از تحلیل سنّتى مشاهده مىشود. در معرفتشناسى سنّتى، مسائل معرفتشناختى، مسائلى مربوط به منطق و دلیل بهحساب مىآیند، اما گلدمن به جاى تأکید بر دلایلى که یک فرد براى باور خود دارد، معرفت را اولاً و بالذات مسئلهاى مربوط به روابط علّى مىداند. (Pojman, 1993: 137) تأکید گلدمن بر نقش علت در توجیه باور کمکم او را بهسوى دیدگاهى برونگرایانه کشانده است.
تفاوت درونگرایى و برونگرایى را مىتوان اینگونه بیان کرد که درونگرایان توجیه باور را وابسته به دلایلى مىدانند که فاعل شناسا در اختیار دارد. آنها مىگویند: فاعل شناسا در صورتى باور موجّه دارد که بتواند با اندکى تأمّل، وجه توجیه باور خود را بیان کند و از شرایط توجیه باور خود آگاه باشد. اما برونگرایان این شرط را براى توجیه باور نمىپذیرند و مىگویند: همین که یک باور از مجارى قابل اعتماد تولید شود، آن باور موجّه خواهد بود، و دیگر نیازى نیست که فاعل شناسا از وجه توجیه باور خود آگاه باشد.(1) گلدمن، خود، تفاوت دیدگاهش را با دیدگاه سنّتى اینگونه بیان مىکند:
غالبا اینگونه فرض مىشود که هرگاه شخصى یک باور موجّه داشته باشد، او مىداند که باورش موجّه است و نیز مىداند که توجیه چیست. همچنین فرض مىشود که آن شخص مىتواند توجیه خود را در داشتن آن باور بیان یا تبیین کند. در این دیدگاه، یک توجیه عبارت است از یک استدلال، دفاع، یا مجموعه دلایلى که در تأیید یک باور مىتواند ارائه شود. بنابراین، اگر بخواهیم بفهمیم ماهیت باور موجّه چیست باید ببینیم که اگر از شخص خواسته شود باورش را توجیه کند یا از آن دفاع کند، او چه مىتواند بگوید. من در اینجا هیچکدام از این فرضها را اتخاذ نمىکنم. من جاى این سؤال را باقى مىگذارم که آیا وقتى که یک باور موجّه است، باورکننده مىداند که آن باور موجّه است. من همچنین جاى این سؤال را باقى مىگذارم که آیا وقتى یک باور موجّه است، باورکننده مىتواند توجیهى براى باور خود بیان یا ارائه کند. من حتى فرض نمىکنم که وقتى باورى موجّه است، باورکننده «داراى» چیزى است که مىتواند «توجیه» نامیده شود. من واقعا فرض مىکنم که یک باور موجّه، شأن موجّه بودن خود را از فرآیندها یا ویژگىهایى مىگیرد که آن باور را موجّه مىگردانند. اما این مستلزم آن نیست که استدلال، یا دلیل، یا چیز دیگرى باید وجود داشته باشد که باورکننده در آن زمان «داراى» آن باشد. (Goldman: 293)
در اینجا با ارائه گزارشى از سه مقاله گلدمن، که در سالهاى 1967، 1976 و 1979 منتشر شده است، سیر تفکّر او را بهسوى برونگرایى مشاهده مىکنیم.
مقاله اول: «نظریهاى علّى در باب معرفت»
گلدمن تحلیل خود را تنها در حوزه قضایاى تجربى مطرح مىکند و تحلیل سنّتى از معرفت را در باب شناخت حقایق غیرتجربى مناسب مىداند. (Goldman, 1967: 137)بهطور خلاصه، گلدمن در این مقاله معتقد است که باید بین باور و واقعیتِ مورد باور رابطه علّى برقرار باشد. او درباره مثال نقض دوم گتیه مىگوید: آنچه قضیه (د) را صادق مىکند این واقعیت است که براون در بارسلوناست. اما این واقعیت هیچ ربطى به باور اسمیت به (د) ندارد؛ یعنى هیچ رابطه علّى میان این واقعیت که براون در بارسلوناست و باور اسمیت به (د) وجود ندارد. بنابراین، به نظر گلدمن، وجود رابطه علّى میان باور و واقعیتِ مورد باور از شرایطى است که باید در تحلیل معرفت گنجانده شود.
رابطه علّى در انواع معرفتهاى تجربى
در ادامه، گلدمن براى تثبیت نظریه خود و براى اینکه نشان دهد این رابطه علّى در همه معرفتهاى تجربى وجود دارد، نمونههاى مختلفى از رابطه علّى را به شرح ذیل مطرح مىکند:
رابطه علّى در ادراک حسى
او سادهترین نمونه رابطه علّى را در ادراک حسى (Perception) مىبیند، و مایل است قرائتى از نظریه علّى در ادراک حسى ارائه دهد که در اساس، مطابق است با آنچه گریس (H. P. Grice) از آن دفاع کرده است. به عقیده گلدمن، یک شرط لازم براى اینکه S بداند که گلدانى در مقابل او وجود دارد این است که زنجیرهاى علّى بین وجود گلدان و باور S به وجود گلدان موجود باشد. فرض کنید یک گلدان واقعى در مقابل S قرار گرفته باشد. در عین حال، یک تصویر لیزرى از گلدان که شبیه یک گلدان واقعى است میان او و گلدان واقعى حایل باشد که مانع دیدن آن گلدان شود، هر چند این گلدان واقعى در مقابل چشمان او قرار داشته باشد. در اینصورت، اگر S باور پیدا کند که گلدانى در مقابل من قرار دارد ما آن را معرفت نمىدانیم، زیرا آن گلدان واقعى هیچ رابطه علّى با باور او به وجود گلدان ندارد. پس در اینجا باور S به وجود گلدان باور موجّه صادق است، اما شرط دیگر را، که وجود رابطه علّى میانباور او و محتواى باورش است، ندارد. (هرچند گلدمن هیچ روند استنتاجى را در اینگونه معرفتهاى حسى مشاهده نمىکند، با وجود این، معتقد است که نظریه علّى او حتى با دیدگاه کسانى که قائل به وجود استنتاج در اینگونه معرفتهاى حسى هستند، سازگارى دارد.) (Goldman,1967: 138)
رابطه علّى در حافظه
به گفته گلدمن، وجود این رابطه علّى در باورهاى مربوط به حافظه نیز لازم است؛ یعنى باید یک رابطه علّى خاص میان باور سابق به P و باور بعدى به P وجود داشته باشد. (یادآورى مىشود که گلدمن رابطه علیت را، نه تنها در میان وقایع، بلکه در میان باورها نیز قابل تصور مىداند. در اینجا چون باور سابق منجر به باور بعدى شده است لذا مىتوان گفت که باور سابق نقش علّى در ایجاد باور بعدى دارد.) ترکیبى از ادراک حسى و حافظه مىتواند معرفتساز باشد، به اینصورت که در زمان t0 واقعیت P سبب مىشود که S به P باور پیدا کند. باور Sبه Pرا در زمان t1مىداند. بنابراین، مىتوان گفت که در اینجا نیز واقعیت P علت باور S به P در زمان t1شده است. (Ibid: 139)
رابطه علّى در معرفتهاى تجربى استنتاجى
به گفته گلدمن، بسیارى از معرفتهاى ما استنتاجى هستند. البته منظور از استنتاج در اینجا این نیست که لزوما استدلالهاى روشنى را شکل دهیم، بلکه استنتاج دراینجا بهمعناى عامترى مراد است؛ مثلاً گاهى من باور پیدا مىکنم که در این نزدیکىها آتشسوزى رخ داده است، به این دلیل که صداى ماشینهاى آتشنشانى را مىشنوم. این یک باور استنتاجى است، هرچند من استدلال روشنى را به این شکل ترتیب ندادهام که: «صداى ماشینهاى آتشنشانى مىآید، بنابراین، باید یک آتشسوزى رخ داده باشد.» در اینگونه باورهاى استنتاجى نیز گلدمن معتقد است که اگر بخواهیم این باورها را معرفت بنامیم. شرط لازم آن این است که بین باور به شىء و خود شىء رابطه علّى وجود داشته باشد.
فرض کنید به بیرون شهر مىرویم و گدازههاى جامد بسیارى را در اطراف مشاهده مىکنیم. سپس براساس این باور و برخى باورهاى زمینهاى (Background belief) نتیجه مىگیریم که قرنها پیش یکى از کوههاى اطراف آتشفشانى داشته است. حال اگر واقعا این آتشفشانى رخ داده باشد و میان آن آتشفشانى و باور ما به آن، رابطه علّى وجود داشته باشد، در اینصورت، مىتوان گفت که ما به این قضیه معرفت داریم. اما اگر این رابطه علّى وجود نداشته باشد، هرچند چنین آتشفشانى هم رخ داده باشد، باز نمىتوان گفت که ما به آن معرفت داریم، مثلاً اگر چند قرن بعد از وقوع آن آتشفشان، کسانى آمده باشند و تمام گدازههاى بیرون ریختهشده را جمع کرده باشند، و باز بعد از چند قرن دیگر کسانى آمدهاند گدازههاى بسیارى را از جاى دیگر به آنجا انتقال داده باشند، آنگاه دیگر رابطه بین باور ما به آتشفشانى و خود آن آتشفشان قطع مىشود و دیگر نمىتوان گفت که ما معرفت داریم.
نتیجهاى که گلدمن در اینجا مىگیرد این است که فرآیندهاى استنتاجى نیز مىتوانند جزئى از زنجیره علّى قرار گیرند. در مثال مذکور، آتشفشانى آن کوه موجب وجود آن گدازهها مىشود. آن گدازهها نیز به نوبه خود موجب باور ما به وجود آن گدازهها مىشود. سپس ما براساس باور به وجود گدازهها و باتوجه به برخى باورهاى زمینهاى استنتاج مىکنیم که آتشفشانى رخ داده است. گلدمن این استنتاج را نیز جزئى از زنجیره علّى تلقى مىکند. (Ibid:140)
رابطه علّى در معرفتهاى مبتنى بر گواهى
تحلیل علّى گلدمن از معرفتهاى مبتنى بر گواهى (Testimony) چنین است: در ابتدا واقعیت Pباعث مىشود که شخص T به P باور پیدا کند. سپس T، P را تأیید مىکند. این مسئله باعث مىشود که شخص S باور پیدا کند که T، P را تأیید مىکند. S براساس این باور و باتوجه به برخى باورهاى زمینهاى باور پیدا مىکند که Tبه P باور دارد. درنهایت، براساس این باور به دست آمده و باتوجه به برخى باورهاى زمینهاى دیگر، S باور به P پیدا مىکند. پس در اینجا نیز بین واقعیت Pو باور S به P رابطهاى علّى وجود دارد، و چون S توانسته است بازسازى درستى از این رابطه علّى به عمل آورد، بنابراین، مىتوان گفت که S به P علم دارد. (Ibid)
انواع روابط علّى در تحلیل گلدمن
منظور گلدمن از رابطه علّى بین P و باور به P این نیست که لزوما واقعیت P علت باور به Pباشد، بلکه مىتوان انواع دیگرى از رابطه علّى را نیز تصور کرد؛ مثلاً اگر Pو باور به P هر دو معلول علت واحدى باشند، باز رابطه علّى موردنظر گلدمن برقرار است. من مشاهده مىکنم که بخارى روشن است و نتیجه مىگیرم که دود از دودکش این بخارى در حال بالا رفتن است. در اینجا نمىتوان گفت که وجود دود علت باور من به آن شده است، بلکه آنچه باعث شد که من علم به وجود دود پیدا کنم آتش بخارى بود که هم باعث وجود دود شده است و هم علت باور من به وجود دود. به هر حال، لازم است بین باور من به شىء و خود شىء نوعى پیوند علّى برقرار باشد، اما این پیوند علّى لزوما به این معنا نیست که شىء مورد باور، علت باور به آن شده باشد. (Ibid: 141 - 142)
مقایسه با تحلیل کلارک
یکى از اولین پاسخهایى که به شبهه گتیه داده شده، پاسخ کلارک (Michoel Clark) است که در همان سال که مقاله گتیه منتشر شد، ارائه شده است. (Clark, 1963: 46 - 48) گلدمن در مقالهاش مقایسهاى نسبتا مفصل بین تحلیل خود و تحلیل کلارک بهعمل مىآورد، و مزایاى تحلیل خود را برمىشمارد. گلدمن معتقد است که انتقاداتى که به تحلیل کلارک وارد شده است به تحلیل او وارد نیست. قیدى که کلارک به تعریف سه وجهى معرفت اضافه مىکند این است که هر یک از باورهایى که در مسیر استنتاج قرار مىگیرند باید خودشان هم صادق باشند. جان تورک ساندرز (John Turk Saunders) و نارایان کمپاوات (Narayan Champawat) مثال نقضى را به تحلیل کلارک وارد مىکنند. (Saunders and Champawat, 1964: 8 - 9)
فرض کنید اسمیت معتقد است که (ج) «جونز مالک یک ماشین فورد است.» این بهدلیل آن است که براون، دوست اسمیت که براى او فرد کاملاً قابل اعتمادى است، دیروز به او گفته است که جونز همیشه مالک یک ماشین فورد بوده است. این گفته براون، در آن موقع صحیح بوده است، اما امروز جونز ماشین فورد را فروخته و به جاى آن ماشین دیگرى خریده است. یک ساعت بعد از فروش فورد، جونز متوجه مىشود که در یک قرعهکشى برنده یک ماشین فورد شده است. در اینصورت، باور اسمیت به قضیه (ج) نه تنها صادق و موجّه است، بلکه آن شرط دیگر را هم که کلارک مىگوید، داراست؛ یعنى باور او مبتنى بر قضایایى است که آن قضایا صادقند. در عین حال، به این باور اطلاق معرفت نمىشود.
گلدمن معتقد است که تحلیل علّى او از معرفت، پاسخگوى چنین موردى هم هست. اسمیت به قضیه (ج) معرفت ندارد، به دلیل آنکه باور او به (ج) هیچ رابطه علّى با حقیقت (ج) ندارد؛ یعنى این واقعیت که جونز هم اکنون مالک یک ماشین فورد است هیچ ربط علّى با باور اسمیت ندارد. اگر مالکیت گذشته جونز تا امروز ادامه پیدا مىکرد، آنگاه رابطهاى علّى بین مالکیت گذشته و مالکیت امروز جونز وجود داشت، از اینرو، سلسله روابط علّى بین باور به (ج) و واقعیت (ج) حفظ مىشد، ولى چون آن مالکیت گذشته هیچ رابطه علّى با مالکیت کنونى ندارد، این ارتباط علّى نیز از بین رفته است. البته گلدمن معتقد است که اگر کلارک به این مسئله واقف بود به راحتى مىتوانست جواب این انتقاد را بدهد. به عبارت دیگر، یکى از باورهاى زمینهاى اسمیت این است که مالکیت گذشته جونز باعث مالکیت کنونى اوست، و این باور صادق نیست. پس حتى مىتوان گفت که شرط کلارک نیز در اینجا، برخلاف آنچه ساندرز و کمپاوات فکر مىکردند، وجود ندارد؛ یعنى اینگونه نیست که همه باورهاى زمینهاى در اینجا صادق باشند. عدم توجه کلارک به این باور زمینهاى، که باورى مربوط به روابط علّى است، باعث شده است که انتقاد مذکور به او وارد شود. (Goldman, 1967: 142)
مثال نقض دیگرى را ساندرز و کمپاوات و نیز کیث لرر (Keith Lehrer) به تحلیل کلارک وارد کردهاند که به نظر گلدمن، انتقاد واردى است و راه گریزى براى کلارک نمىماند. گلدمن این مثال نقض را از زبان لرر بیان مىکند. (Lehrer, 1965: 168 - 175) فرض کنید اسمیت باور دارد که (ه) «کسى در این مؤسسه مالک یک ماشین فورد است.» اسمیت این باور خود را براساس چهار قضیه دیگر به دست آورده است: (ج) «جونز مالک یک ماشین فورد است.» (و) «جونز در این مؤسسه کار مىکند.» (ز) «براون مالک یک ماشین فورد است.» و (ح) «براون در این مؤسسه کار مىکند.» سپس فرض کنید (ج) و (و) و (ح) صادقند و لذا اسمیت به آنها معرفت دارد، اما (ز) صادق نیست و از اینرو، نمىتوان گفت که اسمیت به آن معرفت دارد. اما علىرغم اینکه یکى از باورهاى زمینهاى اسمیت براى باور به (ه) کاذب است، در عین حال، مىتوان گفت که اسمیت به (ه) معرفت دارد، حال آنکه مطابق تحلیل کلارک براى معرفت داشتن اسمیت به (ه) نمىبایست (ز) به عنوان یک باور زمینهاى، کاذب باشد.
گلدمن مىگوید: در تحلیل من نیازى نیست که همه باورهاى زمینهاى صادق باشند؛ بلکه لازم است آن مقدار از باورهاى زمینهاى صادق باشند که دستکم یک رابطه علّى را میان واقعیت (ه) و باور به (ه) تضمین کنند. در مثال لرر، اسمیت فکر مىکند که او از دو طریق به (ه) معرفت دارد، در حالىکه علم او به (ه) تنها از راه ترکیب (ج) و (و) باعث شدهاند که بین واقعیت (ه) و باور به (ه) ارتباط علّى برقار شود و همین براى معرفت اسمیت به (ه) کفایت مىکند. (Goldman, 1967: 143)
مقایسه با تحلیل سنّتى
تحلیل نهایى گلدمن از معرفت چنین است: Sمىداند که Pاگر و تنها اگر واقعیت Pبه شیوهاى «مناسب» ارتباط علّى با باور S به Pداشته باشد. و اما فرایندهاى علّى تولید معرفت که «مناسب» هستند از نظر گلدمن عبارتاند از: (1) ادارک حسى؛ (2) حافظه (Memory)؛ (3) زنجیرهاى علّى که به واسطه استنتاجات معتبر، درست بازسازى شده باشد؛ و (4) ترکیبى از موارد 1 و 2 و 3. (البته گلدمن احتمال مىدهد که فرایندهاى علّىِ مناسب دیگرى رانیز بعدا کشف کنیم، و لذا این فهرست را همچنان باز مىگذارد.) گلدمن معتقد است که این تحلیل از جهتى قوىتر از تحلیل سنّتى بوده و محدودیت بیشترى مىآورد، و از جهتى ضعیفتر و بازتر بوده و برخى موارد را که در تحلیل سنّتى وارد نبوده، شامل مىشود. اما قوىتر بودن آن به این دلیل است که در این تحلیل، ارتباط علّى و بازسازى درست از این ارتباط شرط شده است، و لذا برخى موارد، از جمله مثالهاى نقض گتیه را از تعریف معرفت خارج مىکند.
اما بازتر بودن آن به این دلیل است که دستکم بنابر یک تفسیر مشهور از تحلیل سنّتى، فاعل شناسا باید قادر به بیان وجه توجیه معرفت خود باشد، و باید بتواند دلایل باور خود را به قضیه Pذکر کند. اما گلدمن این شرط را لازم نمىداند. از اینرو، وى مواردى را داخل در تعریف معرفت مىکند که معتقد است تحلیل سنّتى آنها را به اشتباه از حوزه معرفت خارج کرده است، براى مثال من اکنون مىدانم که ابراهیم لینکلن (Abraham Lincoln) در سال 1809 به دنیا آمده است.(2) من این مسئله را در ابتدا در مقالهاى از یک دایرةالمعارف خوانده و معتقد بودهام که آن دایرةالمعارف قابل اعتماد است. بنابراین، معرفت اولیه من از این واقعیت مبتنى بر استنتاج درستى بوده است. اما اکنون دیگر این استنتاج را به یاد نمىآورم. فقط به یاد مىآورم که لینکلن در سال 1809 به دنیا آمده است، اما دیگر به یاد نمىآورم که این مطلب در یک دایرةالمعارف خاص بیان شده است. به بیان دیگر، در حال حاضر، هیچ باور دیگرى ندارم که این قضیه را با قاطعیت تصدیق کند. با وجود این، من اکنون به این قضیه معرفت دارم، زیرا معرفت اولیه من با فرایند علّى حافظه نگهدارى شده است. گلدمن معتقد است که بسیارى از معرفتهاى ما اینگونه هستند؛ یعنى در حال حاضر، شیوه آموختن آنها را فراموش کردهایم. تحلیل سنّتى نیز از آن جهت که در معرفت بودن این نمونهها تردید مىکند، نمىتواند تحلیل جامعى باشد. (Ibid: 144) این نوع رویکرد گلدمن حاکى از برونگرایى او در مسئله معرفت است. به این صورت که، بنابر دیدگاه او، شرایطى معرفتساز و به عبارت دیگر، شرایطى براى توجیه باور وجود دارند که لازم نیست فاعل شناسا از آنها آگاهى داشته باشد.
گلدمن با این دیدگاه خود، این مسئله را هم قابل تصور مىداند که فرایندهاى علّىِ معرفتزاى دیگرى غیر از چهار مورد مذکور در ما وجود داشته باشند. او از یک فرایند علّى مورد تردید به نام ادراک فراحسى (Extrasensory Perception)نام مىبرد که احتمال دارد وجود داشته باشد و واقعا تولید معرفت کند. حال به فرض آن که این فرایند علّى وجود داشته باشد، و بدون کمک گرفتن از فرایندهاى حسى رایج، بین برخى وقایع فیزیکى و باورهاى شخص ارتباط مناسبى برقرار کند، آنگاه باورهاى حاصل از آن را، مطابق تحلیل گلدمن، مىتوان معرفت نامید، هر چند فاعل شناسا، در این فرض، نمىتواند باورى را که از این طریق براى او بهدست مىآید، توجیه یااز آن دفاع کند. اما گویا مدافعان تحلیل سنّتى این را نمىپذیرند، زیرا معتقدند که ما باید قادر باشیم دلایل و زمینههاى تشکیل معرفت خود را بیان کنیم. (Ibid)
مقاله دوم: «تشخیص و معرفت حسى»
آلوین گلدمن در مقاله «تشخیص و معرفت حسى»، تحلیلى از معرفت حسى ارائه مىدهد، و امیدوار است این تحلیل مبنایى را براى ارائه یک نظریه عام در معرفت فراهم آورد. نظریهاى که او در مقاله سابقش مطرح کرده بود، نظریه علّى نام داشت. براساس نظریه علّى، براى روشن ساختن مفهوم معرفت مىبایست به فرایندهاى علّىاى توجه کنیم که در تولید باور نقش دارند. او در اینجا نیز بر این مسئله تأکید مىکند. در عین حال، تفات نظریه جدیدش با نظریه علّى این است که در نظریه علّى گفته مىشد که باید بین باور به Pو واقعیت Pرابطهاى علّى وجود داشته باشد، اما او در این نظریهاش این شرط را حذف مىکند و به جاى آن شرط اعتمادپذیرى (Reliability) را مطرح مىکند. بنابراین، آن فرایند علّىاى که براى تولید معرفت لازم است، فرایند علّى «اعتمادپذیر» است. دلیل روگردانى او از نظریه سابقش وجود موارد نقضى است که در آنها به رغم آنکه بین باور به Pو واقعیت Pرابطه علّى وجود دارد، ما آنها را از مصادیق معرفت به حساب نمىآوریم. یک مورد نقض، مثال انبار علوفه است که در ادامه به آن اشاره خواهیم کرد.
تشخیص و اعتمادپذیرى
اما اعتمادپذیرى یک فرایند معرفتى به چیست؟ به گفته گلدمن، شرط اعتمادپذیرى یک فرایند معرفتى این است که نه تنها بتواند در وضعیت فعلى (Actual Situation) باورهایى صادق تولید کند، بلکه همچنین باید بتواند در وضعیتهاى بالقوّه مطرح (Relevant Counterfactual Situation) نیز باورهایى صادق تولید کند، یا دستکم جلوى باورهاى کاذب را بگیرد. یک مکانیزم معرفتىِ اعتمادپذیر باید فاعل شناسا را قادر بر تشخیص (Discrimination)یا تمیز (Differentiation) بین وضعیتهاى غیر منسجم کند. این مکانیزم باید بهگونهاى کار کند که وضعیتهاى نامنسجم در خارج، موجب واکنشهاى معرفتى متفاوت شوند. بنابراین، مکانیزمهاى حسى (Perceptual mechanism) تا آن اندازه اعتمادپذیرند که ویژگىهاى متغایر در محیط (مثلاً قرمز بودن یک چیز در مقابل زرد بودن آن) وضعیتهاى حسى متغایرى را ایجاد کنند، و به دنبال آن باورهاى متفاوت و در عین حال، متناسبى را درباره محیط به ما بدهند. بنابراین، پیشنهاد گلدمن براى تحلیل معرفت چنین است: یک شخص فقط در صورتى معرفت به P دارد که بتواند صدق Pرا از وضعیتهاى بدیل مطرح (Relevant alternatives)تشخیص دهد.(3)
براى روشنتر شدن موضوع به این مثال گلدمن توجه کنید. هانرى در حالى که پسر کوچکش را به همراه دارد، در حومه شهر مشغول رانندگى است. او براى آموزش فرزندش، چیزهایى را که در کنار جاده به مرور به چشم مىآیند به پسرش معرفى مىکند. «این گاو است»، «این تراکتور است»، «این انبار علوفه است»، ... هانرى هیچ شکى درباره چیزهایى که معرفى مىکند، ندارد. او مطمئن است که این آخرى انبار علوفه است و درواقع همچنین است. به نظر اکثر ما در اینجا اطلاق معرفت صحیح است و مىتوان گفت که هانرى مىداند که آن یک انبار علوفه است.
حال فرض کنید که منطقهاى که هانرى در آنجا وارد شده پر از ماکتهاى کاغذى انبار علوفه است، و هانرى هم از این مسئله اطلاعى ندارد. این ماکتها، بدون آنکه در ورودى یا دیوار عقب داشته باشند، از روبهرو کاملاً شبیه انبار علوفههاى واقعى بهنظر مىآیند. در عین حال، هر چند هانرى وارد این منطقه شده است، هنوز هیچکدام از آن ماکتها به چشمش نیامدهاند، و آن چیزى که او مشاهده کرده، انبار علوفه واقعى است. البته اگر هانرى به جاى آن یک ماکت هم دیده بود باز اشتباه مىکرد و خیال مىکرد که انبار علوفه واقعى است. حال در این وضعیت، دیگر ما مایل نیستیم باور صادق هانرى را معرفت قلمداد کنیم و بگوییم که هانرى مىداند که آن انبار علوفه است.(4) این تفاوت در ارزیابى را چگونه باید تبیین کرد؟
گلدمن در ابتدا متذکر مىشود که تحلیل سنّتى از معرفت پاسخگوى این مسئله نیست. توجیه یا دلیل هنرى در هر دو مورد کاملاً یکسان است. پس یا باید در هر دو مورد اطلاق معرفت کرد و یا در هیچ مورد. وجود ماکتهاى کاغذى در منطقه نمىبایست هیچ تغییرى در ارزیابى ما ایجاد مىکرد.
همچنین گلدمن معترف است که نظریه علّى سابق او نیز مشکل را حل نمىکند. در هر دو حالت، انبار علوفه واقعى موجب شده است که هانرى چنین باورى را پیدا کند. پس در مورد دوم نیز ارتباط علّى واقعى بین باور و واقعیت مورد باور وجود دارد، در حالىکه ما مایل نیستیم به آن اطلاق معرفت کنیم.
تحلیل غیر تصادفى بودن معرفت (Non-accidentally analysis) که پیتر یونگر (Peter Unger)بیان کرده است، (Unger, 1968: 157 - 170) شاید بتواند مشکل را حل کند. مطابق این تحلیل، Sمىداند که P ، اگر و تنها اگر صادق بودن Sدرمورد Pاصلاً امرى تصادفى نباشد. درمورد مسئله ما نحن فیه اگر اصلاً ماکتهاى کاغذى وجود نداشت، در اینصورت، صدق باور هانرى اصلاً تصادفى نبود و لذا مىشد به آن اطلاق معرفت نمود. اما حال که هانرى به منطقهاى وارد شده که مملو از ماکتهاى کاغذى است، صدق باور هانرى به وجود انبار علوفه کاملاً تصادفى است و لذا اطلاق معرفت جایز نیست. گلدمن معتقد است که این تحلیل خیلى قانعکننده نیست، زیرا خود مفهوم غیر تصادفى نیاز به تبیین دارد. و تا زمانى که مفهوم آن خوب روشن نشده باشد معلوم نیست که آیا این تحلیل پاسخگوى همه موارد است یا خیر.
تحلیل دیگر، تحلیل نقصناپذیرى (Indefeasibility) از معرفت است. (See: Lehrer and Paxson, 1971: 471 - 482) مطابق این دیدگاه، S مىداند که Pتنها اگر باور صادق Sموجّه باشد و این توجیه نقض نشده باشد. براساس نظریه نقضناپذیرى، توجیه S(ت) براى باور به Pنقض مىشود اگر و تنها اگر قضیه صادق qوجود داشته باشد به گونهاى که ترکیب qو (ت) توجیهى براى باور S به Pفراهم نیاورد. مسئله انبار علوفه طبق این تحلیل به این صورت حل مىشود که اگر هانرى از قضیه ماکتهاى انبار علوفه در آن منطقه خبر داشت، دیگر این قضیه که آنچه را او مىبیند یک انبار علوفه واقعى است برایش روشن نبود. گلدمن این تحلیل را بسیار تند مىداند و به این انتقاد گیلبرت هارمن استناد مىکند که همیشه ممکن است قضیه صادقى یافت شود که ناقض توجیه باور Sبه Pباشد. (Harman, 1973: 152)بنابراین، Sهرگز معرفتى پیدا نخواهد کرد. از اینرو، باید محدوده خاصى را براى مفهوم نقض تعریف کنیم، ولى دقیقا مشخص نیست که آن محدوده چه است.
اما راه حل گلدمن چیست؟ به گفته او، یک شخص تنها در صورتى به Pمعرفت دارد که وضعیت امور واقعى که Pدر آن صادق است از وضعیت امور ممکن مطرح، که در آن Pکاذب است، قابل تشخیص یا تمیز باشد. اگر وضعیت امور ممکن مطرحى، که Pدر آن کاذب است، وجود داشته باشد، بهگونهاى که قابل تشخیص از وضعیت امور واقعى نباشد، آنگاه نمىتوان گفت که شخص به Pمعرفت دارد. درمورد مثال انبار علوفه، اگر هانرى در شرایط عادى بوده و در منطقهاى که وارد شده است ماکتى وجود نداشته باشد، آنگاه دیگر وضعیت بدیلى وجود ندارد که در آن شىء مورد مشاهده، انبار علوفه واقعى نباشد، در عین حال، بهگونهاى باشد که هانرى نتواند تشخیص دهد. به عبارت دیگر، اگر شىء مورد مشاهده، انبار علوفه واقعى نبود، هانرى قطعا تشخیص داد. بنابراین، وقتى هانرى انبار علوفه واقعى را مشاهده مىکند و براساس آن باور پیدا مىکند که آن انبار علوفه است، این باور او معرفت نامیده مىشود.
اما اگر اطلاع پیدا کنیم که منطقهاى که هانرى در آن وارد شده، پر از ماکتهاى کاغذى انبار علوفه است، آنگاه با وضعیت امور مطرحى مواجه مىشویم که ممکن است در آن وضعیت امور، باور هانرى کاذب باشد و در عین حال، این مسئله براى هانرى قابل تشخیص نباشد؛ یعنى حتى اگر هانرى یک ماکت انبار علوفه را هم دیده بود باز باور پیدا مىکرد که آن انبار علوفه است. ما به این دلیل که وضعیت امور فعلى از وضعیت امور مطرح ممکن قابل تشخیص نیست، حتى باور صادق هانرى را معرفت نمىنامیم.
ممکن است گفته شود اینکه امکان دارد که شىء مورد مشاهده هانرى یک ماکت کاغذى باشد، به دلیل آن نیست که در آن منطقه ماکتهاى کاغذى وجود دارد. حتى اگر هانرى در چنین منطقهاى هم وارد نشده بود باز این امکان وجود داشت که شىء مورد مشاهده هانرى یک ماکت کاغذى باشد. به دلیل همین مسئله است که گلدمن قید «مطرح» را اضافه مىکند و براى آن نقش مهمى قائل است. وجود ماکتهاى کاغذى در منطقه باعث مىشود که آن وضعیت امور ممکن را مطرح قلمداد کنیم. به گفته گلدمن، اگر لازمه معرفت این بود که هیچ وضعیت بدیلى که به لحاظ منطقى ممکن است وجود نداشته باشد، آنگاه هیچ معرفتى (دستکم نسبت به امور امکانى) وجود نداشت. اما اگر شرط معرفت این باشد که تنها وضعیتهاى امور ممکن مطرح را خارج کنیم، آنگاه معرفتهاى ما وسعت قابل توجهى خواهند یافت.
گلدمن براى روشن شدن مطلب، به یکى از منازعات بین شکاکان و مخالفان آنها اشاره مىکند. به گفته او، شکاکان معمولاً براى دفاع از موضع خود نمونههایى غیرعادى را به عنوان فرضیههاى بدیل مطرح مىکنند که قابل دفع نیستند؛ مثلاً دکارت در آن مرحله از استدلالش که به نفع شکاکیت سخن مىگوید، این فرض ممکن را بیان مىکند که چه بسا بهجاى آنکه واقعا کنار بخارى نشسته است، در واقع، داشته باشد خواب ببیند، و یا شیطان قدرتمندى و شرورى به او چنان نمایانده که کنار بخارى نشسته است. او مىگوید: من این فرضهاى ممکن را نمىتوانم دفع کنم. همچنین برتراند راسل درباره هر ادعایى که ما درباره گذشته داریم، این فرض بدیل را مطرح مىکند که چه بسا جهان با تمام خصوصیاتش و با انسانهایى که خاطراتى از گذشته غیرواقعى در حافظه دارند، درست به مدت پنج دقیق قبل به وجود آمده باشد. (Russell, 1973: 159 - 160)
یکى از پاسخهایى که مخالفان شکاکیت مىتوانند بدهند این است که اینها فرضهایى بىخودند. (Idle)و معرفت با وجود این فرضهاى بدیل بىخود که البته قابل دفع نیستند، امکان دارد. اکنون این مسئله پیش مىآید که چه وقت یک فرض فرضى بىخود است و چه وقت فرضى جدّى (Serious)(مطرح) است؛ مثلاً درمورد هانرى، اگر در منطقهاى که او وارد شده است هیچ ماکت کاغذى وجود نداشته باشد، اما در کشورى که او زندگى مىکند ماکتهاى کاغذى به جاى انبار علوفه وجود دارد، آنگاه آیا مىتوان گفت او باید این امکان را جدّى بگیرد؟ یا حتى اگر یک مورد ماکت کاغذىِ انبار علوفه براى یک بار در کشور او وجود داشته است، ولى الان دیگر وجود ندارد، آیا باز باید امکان ماکت بودن انبار علوفه را جدّى گرفت؟
گلدمن دو پاسخ ممکن به این مسئله را مطرح مىکند. اول این که گفته شود اگر تحلیل معناشناختىِ (Semantic) دقیقى از معرفت ارائه دهیم، به قوانینى مىرسیم که دقیقا مشخص مىکنند که، در هر مورد خاص، کدام بدیل، بدیل جدّى است و کدامیک جدّى نیست. اما پاسخ دوم این است که تحلیل معناشناختى معرفت نمىتواند اینگونه تعیینکننده باشد. البته مىتوان از توصیف شرایط فاعل شناساى عرفى به برخى قواعد دست یافت، (مثلاً یک قاعده مىتواند این باشد که هر چه احتمال وقوع یک بدیل خاص بیشتر باشد احتمال جدّى تلقى کردن آن هم به دست ناظر ـ یعنى کسى که درمورد معرفت داورى مىکند ـ بیشتر است.) اما مسئله این است که همه این قواعد از این طریق بهدست نمىآیند. زمینههاى روانشناختى و زبانشناختىِ خود ناظر نیز اهمیت دارند؛ مثلاً اگر ناظر به تازگى از کلاسى بیرون آمده باشد که در آن از فرضیه شیطان شرورِ دکارتى و یا جهان پنج دقیقهاى راسل بحث شده باشد، او بدیلهایى را جدّى تلقى خواهد کرد که در غیر اینصورت، جدّى نمىدانست.
تحلیل معرفت حسى
گلدمن در بخش دوم و سوم مقالهاش به تفصیل وارد تحلیل این مسئله مىشود که در چه صورت مىتوان گفت که کسى «معرفت حسى دارد». (Perceptually Knows) اولین نمونهاى که گلدمن مثال مىزند این است که سام در خیابان، جودى را مشاهده و باور مىکند که او جودى است. در عین حال، جودى داراى یک دوقلوى همسان به نام ترودى است. در اینجا این فرض که شخص مشاهد شده ترودى باشد، فرضى جدّى و مطرح است. حال آیا مىتوان گفت که سام مىداند او جودى است؟ این بستگى به سام دارد. اگر سام بهطور مرتّب، جودى و ترودى را درست بشناسد، در اینصورت، احتمالاً او قدرت تشخیص آن دو را دارد و با این فرض، مىتوان گفت که سام مىداند که او جودى است. اما اگر جودى معمولاً در شناخت این دو اشتباه کند، آنگاه اگر بهطور اتفاقى به باور درستى برسد که شخص مورد مشاهده جودى است، این باور او نمىتواند معرفت تلقى شود. بنابراین، مسئله اصلى در ارزیابى معرفت، به نظر گلدمن، به ارزش صدق قضیه مقابل برمىگردد. قضیه مقابل در اینجا چنین است: «اگر شخصى که در برابر سام است (بهجاى جودى) ترودى بود، سام باور پیدا مىکرد که او جودى است.» اگر این قضیه صادق باشد، آنگاه نمىتوان باور فعلى سام را معرفت دانست. و اگر این قضیه کاذب باشد، آنگاه باور فعلى سام معرفت است. بنابراین، چنین تحلیلى از معرفت حسى به ذهن مىآید:
S(بهطور غیر استنتاجى) معرفت حسى به Pدارد اگر و تنها اگر
(1) S(بهطور غیر استنتاجى) باور حسى دارد که P ،
(2) P صادق است، و
(3)هیچ قضیه qبه عنوان بدیل جدّى Pوجود ندارد، بهگونهاى که اگر (بهجاى p) qصادق بود، آنگاه S(همچنان) باور به pداشت.
به گفته گلدمن، این تحلیل اساسا همان تحلیلى است که آرمسترانگ در باب معرفتهاى غیر استنتاجى ارائه کرده است. (Armstrong, 1968: 189 ff) به این معنا که اگر این شرایطى که بیان شد تحقّق یابند، آنگاه تنها وضعیتى که Sبه pباور پیدا مىکند، وضعیتى است که در آن pصادق باشد. به عبارت دیگر، باور Sبه pبراى صدق pکفایت مىکند. و این همان تحلیلى است که آرمسترانگ از معرفت غیر استنتاجى به عمل مىآورد، با این تفاوت که گلدمن این مسئله را تنها باتوجه به بدیلهاى جدّى و مطرح بیان مىکند.
در عین حال، گلدمن معتقد است که این تحلیل بسیار محدودکننده است. به این مثال گلدمن توجه کنید: اُسکار در یک دشت باز ایستاده است که در آن سگ پاکوتاهى (Dachshund)به نام داک وجود دارد. او داک را مىبیند و (بهگونهاى غیر استنتاجى) باور پیدا مىکند که:
(P)چیزى که در آنجا هست یک سگ (Dog) است.
اکنون فرض کنید که (باتوجه به اینکه گرگها نیز در آن منطقه زیاد پیدا مىشوند) قضیه زیر یک بدیل مطرح براى P است.
(Q)چیزى که در آنجا هست یک گرگ است.
همچنین فرض کنید که در اسکار زمینه اشتباه گرگ با سگ وجود دارد. (مثلاً او گرگ را با سگ سورتمهکش (Malamute) یا سگ پلیسShepherd) (Germanاشتباه مىگیرد.) و فرض کنید اگر اسکار به جاى داک گرگى را دیده بود باز باور به pپیدا مىکرد. این بدین معناست که اسکار نتوانسته است شرط سوم تحلیل فوق را برآورده کند. با این همه، به نظر گلدمن نمىتوان گفت که اسکار به pمعرفت ندارد. صرف این واقعیت که اسکار سگ را با گرگ اشتباه مىگیرد، دلیل بر این نمىشود که بگویم او نمىداند که یک سگ پاکوتاه سگ است، همچنین اگر کسى یک درخت ماموت بزرگى را ببیند و باور پیدا کند که آن یک درخت است مىتوان گفت که این باور او معرفت است، حتى اگر او برخى گیاهان کوچک را با درخت اشتباه بگیرد. [به یک بیان مىتوان گفت صرف اینکه کسى در برخى مصادیق دچار اشتباه مىشود باعث نمىشود که بگوییم او حتى در مصادیق روشن هم نمىتواند معرفت داشته باشد.]
در نتیجه، گلدمن بین دو نوع وضعیتى که براى اسکار قابل تصور است فرق مىگذارد؛ یک وضعیت این است که بگوییم دلیل اینکه اسکار باور پیدا کرده است که سگى در اینجا وجود دارد این است که چیزى بر او بهگونهاى ظاهر شده که این باور را در او ایجاد کرده است، و اتفاقا برخى چیزها که سگ هم نیستند، همین نوع ظهور و یا شبیه به این ظهور را در ذهن او پدید مىآورند. در این فرض نمىتوان گفت باورى که اسکار پیدا کرده، معرفت است. اما گرگ در مثال مذکور چنین وضعیتى ندارد. هرچند ممکن است گرگ هم مانند گرگ پاکوتاه براى او نیست. بنابراین، باور اسکار به p که از طریق دیدن سگ پاکوتاه حاصل مىشود، معرفت است، زیرا ظهور سگ پاکوتاه مثل ظهور گرگ نیست. (آرى، اگر اسکار از طریق مشاهده سگ پلیس به pباور پیدا کرده بود، آنگاه نمىتوانستیم باور او را به pمعرفت بنامیم، زیرا ظهور سگ پلیس در ذهن اسکار با ظهور گرگ در ذهن او عین و یا شبیه هم است.) از این رو، به گفته گلدمن، آن بدیلى که باور صادق را از معرفت جدا مىکند باید «معادل حسى» (Perceptual equivalent)وضعیت فعلى باشد.(5) و منظور از معادل حسى یک وضعیت فعلى، وضعیت امور ممکنى است که تجربه حسى یکسان یا مشابهى را ایجاد کند.
به گفته گلدمن، مسئله معادل حسى نسبت به اشخاص مختلف فرق مىکند و در حقیقت، امرى نسبى است؛ مثلاً ظهور جودى و ظهور ترودى ممکن است براى سام معادلهاى حسى باشند، اما براى مادر این دوقلوها نه. همچنین این مسئله نسبت به زمان هم امرى نسبى است، زیرا قدرت تشخیص حسى ممکن است با تمرین و گذشت زمان تقویت شود و یا بر اثر نوعى بیمارى تضعیف گردد. گلدمن تأکید مىکند که لازم نیست معادل حسى، دقیقا همان ادراکى را ایجاد کند که وضعیت امور فعلى ایجاد مىکند، اما لازم است شباهت بین این دو ادراک به قدرى باشد که زمینه اشتباه ادراککننده را فراهم کند. (Goldman, 1976: 168)(گلدمن در ادامه به تفصیلات بیشترى درباره نظریه خود مىپرازد و با توجه به عواملى که در تعیین ادراک نقش دارند، منظور خود را از معادل حسى روشنتر کرده و در بخش سوم مقالهاش، تحلیل دقیقى از معرفت حسى ارائه مىدهد. (ر.ک: III and II 173, parts - 167 Ibid:)
اما این تحلیل گلدمن چه ارتباطى با دیدگاه او درباره «مکانیزم تمیزدهنده قابل اعتماد» (Reliable Discriminative Mechanism) دارد؟ به گفته گلدمن، فاعل شناساى امور حسى (Perceptual Cognizer) را مىتوان داراى یک مکانیزم دوبخشى دانست. بخش اول این مکانیزم به واسطه تحریک گیرنده حسى، ادراک (مجموعهاى از حالات درونى) را شکل مىدهد، و بخش دوم با کار بر روى ادراک، باور را تولید مىکند. گلدمن مىگوید: هر دو بخش از این مکانیزم باید قدرت تمیزدهندگى کافى داشته باشند. اگر بخش اول این قدرت را نداشته باشد، آنگاه گیرنده حسى هر چند از منابع بسیار متفاوت الگوهایى را بگیرد، از این الگوها ادراکهاى یکسان یا بسیار مشابهى نتیجه خواهد شد، و این ادراکها نیز باور یکسانى را تولید مىکنند. اما اگر بخش اول سالم باشد و بخش دوم قدرت تمیزدهندگى کافى نداشته باشد، آنگاه هر چند ادراکهاى متفاوتى در بخش اول ساخته مىشود، بخش دوم قدرت ندارد که باورهاى متفاوتى را تولید کند و در نتیجه، باورهاى یکسانى ساخته مىشود.
بنابراین، اعتمادپذیرى دستگاه معرفتى، به نظر گلدمن، این است که قدرت تشخیصدهندگى کافى داشته باشد. البته یک دستگاه معرفتى که چنین قدرتى را ندارد مىتواند گاهى بهطور تصادفى باور صادق تولید کند، اما چون وضعیتهاى بالقوّهاى وجود دارند که این باور در آن وضعیتها کاذب خواهد بود، آنگاه نمىتوان گفت که این دستگاه قابل اعتماد است. از این رو، براساس تحلیل گلدمن Sمعرفت حسى دارد، اگر و تنها اگر، نه تنها مکانیزم حسى او باور صادق تولید کند، بلکه وضعیتهاى بالقوّه مطرحى هم نباشند که در آن وضعیتهاى همین نوع باور، در حالىکه کاذبند، از طریق یک ادراک معادل تولید شوند. (Goldman, 1976: 171)
نقش علت در توجیه باور
گلدمن، در بخش آخر این مقاله، رویکرد برونگرایانه خود را به مسئله معرفت به خوبى نشان مىدهد. او مىگوید: یکى از انگیزههاى من براى ارائه چنین تحلیلى از معرفت این است که جانشینى براى دیدگاه سنّتى دکارتى در معرفتشناسى بیابم. دیدگاه دکارتى ترکیبى است از دو نظریه: نظریهاى درباره معرفت، و نظریهاى درباره توجیه. نظریه دکارتى درباره معرفت شامل این اصل است که: s در باور به p موجّه است تنها اگر یا (الف) p براى s به خودى خود (Self - warranting) معتبر است، و یا (ب) p به واسطه قضایایى که مطلبى را در مورد وضعیت جهان خارج بیان مىکنند، از آنجا که به خودى خود داراى اعتبار نیستند، لذا باید از طرف قضایایى دیگر که آن قضایا خودشان داراى اعتبار فى نفسه براى sهستند، تأیید شوند. یکى از کارهاى اصلى معرفتشناسى دکارتى این است که نشان دهد این گونه قضایاى مؤید وجود دارند.
اما گلدمن معتقد است که هیچ تلاشى در این زمینه موفق نبوده است. در نتیجه، یا باید بگوییم که ما معرفتى در مورد جهان خارج نداریم و یا معرفتشناسى دکارتى بیش از اندازه سختگیر است. گلدمن معرفت به جهان خارج را مىپذیرد و لذا معرفتشناسى دکارتى را زیر سؤال مىبرد. در نظریه معرفتى گلدمن، نیازى نیست که توجیه قضایاى درباره جهان خارج کاملاً مبتنى بر قضایاى دیگرى باشد که به خودى خود معتبرند. تنها چیزى که لازم است این است که باورهاى ما درباره جهان خارج داراى علت مناسبى باشند. (Suitably Caused)منظور از علت «مناسب» نیز این است که فرایند یا مکانیزم تولید این باورها نه تنها در وضعیت فعلى باور صادق تولید کند، بلکه در وضعیتهاى غیر فعلى مطرح نیز باور کاذب تولید نکند. (Ibid: 173) بنابراین، گلدمن در این مقاله، همانند مقاله پیشین خود، نقش علت را را در توجیه باور برجسته مىکند، و این حاکى از رویکرد برونگرایانه او به مسئله معرفت است.
مقاله سوم: «اعتمادگرایى: باور موجّه چیست؟»
گلدمن در دو مقاله پیشین خود بر نقش علت در مسئله توجیه تأکید کرد. او در مقاله بعدىاش «اعتمادگرایى: باور موجّه چیست؟» این دیدگاه را تکمیل مىکند و دیدگاه برونگرایانه خود را در قالب نظریهاى منسجم مطرح مىسازد.
گلدمن در ابتداى این مقاله به چند نکته درباره نظریهاش درباره توجیه اشاره مىکند که قابل توجه است. اولین نکته در مورد نوع نظریهاش است. او نظریه خود را نظریه توضیحى (Explicatory theory)مىداند. به گفته او، برخى رویکردهاى سنّتى معیارهایى را براى توجیه تجویز کردهاند که با معیارهاى متداول تفاوت دارد و یا افزون بر این معیارهاست. اما گلدمن تنها سعى مىکند معیارهاى معمولى را که براى توجیه به کار گرفته مىشود، تبیین کند.(6)
نکته دیگرى که او تذکر مىدهد این است که توجیه داراى بار ارزشى (Evaluative) است و اصطلاحى براى ارزیابى (Appraisal) باور است. بنابر این، اگر بخواهیم مترادفى براى آن ذکر کنیم و یا تعریف درستى از آن ارائه بدهیم، باید از اصطلاحاتى استفاده کنیم که خودشان نیز داراى بار ارزشى باشند. در عین حال، گلدمن مىگوید: من در صدد انجام چنین کارى نیستم و نمىخواهم توجیه را تعریف کنم، بلکه تنها مىخواهم شرایطى اساسى موجه یک باور را تعیین کنم. او براى روشن شدن مسئله، مثالى را از اخلاق بیان مىکند. اصطلاح «درست» (Right)، اصطلاحى هنجارى است که مىتوان آن را براساس برخى اصطلاحات اخلاقى دیگر تعریف کرد. این کارى است که وظیفه فرا اخلاق (Meta - ethics)است. اما وظیفه اخلاق هنجارى (Normative ethics) چیز دیگرى است. در اخلاق هنجارى ما باید به دنبال شرایط اساسى درست بودن یک فعل باشیم. این شرایط، شرایطى غیر اخلاقى (Non - ehtical) هستند که مشخص مىکنند که چه وقت یک فعل، فعل درستى است؛ مثلاً در سودگرایى (Utilitarianism)گفته مىشود که یک فعل درست است اگر و تنها اگر دست کم به اندازه افعال جایگزین آن موجب خوشبختى فاعل شود. این شرایط لازم و کافى مسلّما مستلزم هیچ مفهوم اخلاقى نیستند. گلدمن مىگوید: من هم مىخواهم با استفاده از مفاهیم غیر معرفتى (Non - epistemological) مشخص کنم که چه وقت یک باور موجّه است. البته او معتقد است که نظریه توجیه مىتواند به گونههاى دیگرى نیز ارائه شود و این تنها یک نوع از نظریه توجیه است که مورد توجه او قرار گیرد.
گلدمن براى پرهیز از استفاده از مفاهیم معرفتى، در نظریهاش برخى مفاهیم معرفتى را این گونه برمىشمارد: «موجّه»، «معتبر (Warranted)»، «داشتن زمینهها (ى خوب) (Having good grounds)»، «داشتن دلیل (براى باورکردن)to believe) (Having reason»، «مىداند که»، «درمىیابد که (Apprehends that)»، «ثابت مىکند که (Establishes that)». او همچنین به برخى مفاهیم غیر معرفتى نیز اشاره مىکند، از جمله: «باور دارد که»، «صادق است»، «ضرورت دارد که»، «باعث مىشود»، «مستلزم است»، «قابل استنتاج است از». بهطور کلى، از دیدگاه گلدمن، اصطلاحات (صرفا) باورسازانه (Doxastic)، متافیزیکى، معناشناختى، و اصطلاحات مربوط به جهت (Modol)، اصطلاحاتى معرفتى نیستند. (Goldman: 292 - 293)
اشکال گلدمن به تحلیلهاى درونگرایانه از توجیه
گلدمن به برخى شرایط که دیدگاههاى دیگر براى توجیه ذکر کردهاند، اشاره مىکند، آنگاه با آوردن برخى مثالهاى نقض، آن شرایط را شرایط درستى براى توجیه نمىداند؛ مثلاً یک تحلیل کلاسیک از توجیه چنین است:
(1) اگر s در زمان t به p باور داشته باشد، و p براى s (در زمان t) تردیدناپذیر (Indubitable)باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است.
بررسى این اصل بستگى به این دارد که مراد از «تردیدناپذیر» چیست؟ اگر معناى آن این باشد که « sزمینهاى براى تردید در p ندارد»، آنگاه این یک مفهوم معرفتى است، در حالىکه گلدمن معتقد است که هیچ مفهوم معرفتى نباید در مقدم ذکر شود. معناى دیگر «تردیدناپذیر»، معنایى روانشناختى است؛ یعنى «s به لحاظ روانى قادر نیست در pتردید کند.» در اینجا هر چند مشکل قبل وجود ندارد و به این معنا قابل پذیرفتن است، در عین حال، گلدمن با ارائه مثال نقض، آن اصل را براى توجیه اصلى نادرست مىداند؛ مثلاً یک فرد متعصب مذهبى شاید به لحاظ روانى قادر نباشد، در اصول ایمان خود شک کند. اما صرف این مسئله باعث نمىشود که باور او به این اصول موجّه شود. اصل دیگر براى توجیه چنین است:
(2) اگر s در زمان t باور به p پیدا کند و p بدیهى فى نفسه (Self - evident)باشد، آنگاه باور s به pدر زمان t موجّه است.
در اینجا نیز گلدمن بر روى واژه مهم این اصل، یعنى «بدیهى فىنفسه» که در مقدم ذکر شده است، تأکید مىکند. «بدیهى» در یک استعمال معروف مترادف با «موجّه» دانسته مىشود، و از اینرو، بدیهى فىنفسه معنایى نظیر «به طور مستقیم موجّه» یا «به طور غیر استنتاجى موجّه» پیدا مىکند. این مفهومى معرفتى بوده و اصل فوق را از صلاحیت مىاندازد. اما مىتوان قرائتهاى دیگرى از «بدیهى فىنفسه» به عمل آورد که این مشکل را نداشته باشد؛ مثلاً مىتوان گفت که « pبدیهى فىنفسه است»، یعنى اینکه «ممکن نیست p را بفهمى (Understand)، ولى آن را باور نکنى». مطابق این برداشت، باور به حقایق تحلیلى و منطقى بدیهى فىنفسه بوده و لذا باورى موجّه خواهد بود.
اما مراد از «نا ممکن بودن فهم p بدون باورکردن آن» چیست؟ آیا به معناى این است که به لحاظ انسانى ناممکن (Humanly impossible) است؟ گلدمن مىگوید: اگر چنین برداشتى از معناى «ناممکن» داشته باشیم، آنگاه این اصل مورد خدشه است. مىتوان قضایایى را تصور کرد که انسانها گرایش اجتنابناپذیرى براى باور به آنها دارند؛ مثلاً باور به این قضیه، باور موجّه باشد.
به گفته گلدمن، معناى دیگرى که مىتوان از «ناممکن» اراده کرد این است که «منطقا ناممکن» است، ولى به نظر او، اگر این معنا را اراده کنیم اصل (2)، اصلى بىخاصیت مىشود، زیرا حتى باور به حقایق تحلیلى و منطقى نیز چه بسا مشمول این اصل نباشند. هر قضیهاى متشکل از دو یا چند جزء است که به گونهاى سازمان داده شده و در کنار هم قرار گرفتهاند. براى فهم یک قضیه باید این اجزا را فهم کنیم و رابطه آنها را با یکدیگر دریابیم. در مورد حقایق پیچیده منطقى ما مىتوانیم براساس عملکردهاى روانى براى باور به اینکه قضیه مورد نظر صادق است، کفایت کنند. حال مىتوان چنین چیزى را حتى براى حقایق ساده منطقى نیز تصور کرد. البته ممکن است ما انسانها نتوانیم اجزا و رابطه آنها را در حقایق منطقى ساده، بدون باور کردن آنها بفهمیم، اما به لحاظ منطقى این امکان وجود دارد که موجوداتى ذىشعور وجود داشته باشند که کارکردهاى روانى در آنها براى فهم اجزا و رابطه آنها در این گونه قضایاى ساده کفایت کند، اما براى باور کردن به آنها کفایت نکند. در نتیجه، به نظر گلدمن، هر قضیهاى را که شما در نظر بگیرید، در مورد آن این امکان وجود دارد که فهم شود، بدون آنکه باورى در مورد آن شکل بگیرد.
درنهایت، گلدمن ادعا مىکند که حتى اگر ما این اشکالات به بدیهى فىنفسه را کنار بگذاریم و معتقد شویم که بداهت فىنفسه باعث توجیه باور مىشود، باید بدانیم که تعداد این نوع باورها بسیار محدود است و تنها باورهاى ما به حقایق ضرورى در این دسته قرار مىگیرند. پس اصول دیگرى براى توجیه باورهاى ما به قضایاى ممکن (Contingent Propositions) مورد نیاز است. او مىگوید: در حوزه قضایاى ممکن، غالبا قضایاى مربوط به حالات روحى رایج در شخص داراى توجیه بىواسطه و مستقیم شمرده مىشوند. این قضایا در اصطلاح چیزم قضایاى «خودنمون (Self presenting)» نامیده مىشوند؛ مثلاً جمله «من دارم فکر مىکنم»، بیانگر یک قضیه خودنمون است. در این ارتباط مىتوان اصل زیر را پیشنهاد داد.
(3) اگر p یک قضیه خودنمون باشد، و p براى s در زمان t صادق باشد، و s در زمان t به pباور داشته باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است.
معناى خودنمون دقیقا چیست؟ گلدمن خود، این تعریف را از خودنمون ارائه مىدهد: «قضیه pخودنمون است اگر و تنها اگر: ضرورتا به ازاى هر s و هر t، اگر pبراى s در زمان tصادق باشد، آنگاه s در زمان t به pباور دارد.» با توجه به این تعریف آیا مىتوان اصل (3) را اصلى صحیح براى توجیه دانست؟ او پاسخ به این سؤال را وابسته به معناى «ضرورت» در تعریف مىکند. یک معناى «ضرورت» مىتواند «ضرورت قانونى (nomological necessity)» باشد. گلدمن مدعى است اگر چنین قرائتى از اصل (3) ارائه دهیم، این اصل مورد خدشه خواهد بود. فرض کنید این مسئله صدق قانونى (nomological truth)داشته باشد که هر کس در وضعیت مغزى B باشد به ناچار باور پیدا خواهد کرد که او در وضعیت مغزى Bاست. مطابق اصل (3) هر باورى از این دست موجّه خواهد بود. اما گلدمن به هیچ وجه این را نمىپذیرد. او مىگوید: مواردى را مىتوان یافت که انسان در وضعیت مغزى B قرار گیرد و فورا باور پیدا کند که او چنین وضعیتى است، اما در عین حال، این باور او موجّه نباشد. او این مسئله را قابل تصور مىداند که بر اثر یک جراحى مغزى بهطور مصنوعى در ما وضعیت مغزى B ایجاد شود. در این حالت، ما فورا باور پیدا مىکنیم که در وضعیت B هستیم. اما به عقیده گلدمن، در اینجا نمىتوان گفت که این باور موجّه است.
معناى دیگرى که مىتوان از «ضرورت» اراده کرد، «ضرورت منطقى» است. بر این اساس، یک قضیه تنها در صورتى خودنمون است که منطقا ضرورى است که اگر p براى s در زمان t صادق باشد، آنگاه sدر زمان t به p باور دارد. اما گلدمن این قرائت از اصل (3) را نیز قابل نقض مىداند؛ مثلاً قضیه p، یعنى «من بیدار هستم» را در نظر بگیرید. و فرض کنید که اگر این قضیه براى من صادق باشد، آنگاه من به آن باور خواهم داشت. در کنار این فرض مىتوان چیز دیگرى را هم تصور کرد، و آن اینکه بسیارى از اوقات من به p باور دارم، در حالىکه pکاذب است. طبق این فرضهایى که به عمل آمد، ضرورت منطقى بین صدق p و باور من به pوجود دارد. در عین حال، نمىتوان گفت که این باعث مىشود که باور من به pهمیشه موجّه باشد. همچنین نمىتوان گفت که وقتى p صادق باشد، باور من به p موجّه است. ضرورت منطقى تنها این را تضمین مىکند که وقتى قضیه صادق باشد، من به آن قضیه باور دارم، اما دیگر این را تضمین نمىکند که من حتما در این باور موجّه هستم.
گلدمن با توجه به این اعتقاد نتیجه مىگیرد که ما باید مسئله را برعکس ببینیم. خودنمون بودن باور به این معناست که صدق تضمینکننده باور است. ولى این معنا وجود باور کاذب را نفى نمىکند، به همین دلیل، توجیه باور خودنمون زیر سؤال مىرود. بنابر این، باید مسئله را برعکس دید؛ یعنى آنچه براى توجیه ضرورت دارد ـ و یا دست کم براى توجیه کفایت مىکند ـ این است که باور تضمینکننده صدق باشد. این گونه باور را «اشتباهناپذیر (Infallible)یا «خطاناپذیر (Incorrigible)» مىنامند.
قضیه p خطاپذیر است اگر و تنها اگر: ضرورتا، به ازاى هر s و هر ,t اگر s در زمان tبه pباور داشته باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است.
گلدمن با استفاده از این تعریفى که براى خطاناپذیر به عمل آمد، اصل زیر را براى توجیه پیشنهاد مىکند.
(4) اگر p یک قضیه خطاناپذیر باشد، و s در زمان t به p باور داشته باشد، آنگاه باور s به pدر زمان tموجّه است.
در اینجا نیز گلدمن بر اساس معنایى که از ضرورت در تعریف خطاناپذیر مىتوان اراده کرد، دو قرائت از اصل (4) ارائه مىدهد. اگر مراد از ضرورت، ضرورت قانونى باشد، آنگاه اصل (4) به نظر گلدمن، مورد همان اشکالاتى قرار مىگیرد که به اصل (3) در این قرائت وارد بود.
فرض کنید به لحاظ قانونى ضرورى است که اگر فردى باور پیدا کند که او در وضعیت مغزى B قرار دارد، آنگاه این باور او صادق است که او در وضعیت مغزى B قرار دارد. بنابر این، قضیه «من در وضعیت مغزى Bقرار دارم» یک قضیه قانونا خطاناپذیر خواهد بود. و مطابق اصل (4) هر کس در هر زمانى به این قضیه باور داشته باشد، باور او موجّه خواهد بود. اما گلدمن این را نمىپذیرد. او در اینجا نیز مثال جراحى مغز را تکرار مىکند که در آن چنین باورى پیدا مىشود، بدون آنکه این باور موجّه باشد. علاوه بر این، او این سؤال را مطرح مىکند که چرا باید فکر کنیم که اگر باور به قضیهاى، صدق آن قضیه را تضمین مىکند، لازمهاش این است که باور به آن قضیه موجّه باشد. ممکن است این تضمین کاملاً به صورت تصادفى به وجود آمده باشد و آنگاه دیگر نمىتوان گفت که چنین چیزى باعث توجیه باور مىشود.
اکنون به قرائت دیگر از اصل (4) رو مىآوریم، و از خطاناپذیرى، خطاناپذیرى منطقى اراده مىکنیم. گلدمن این قرائت را نیز داراى اشکال مىداند و معتقد است که در اینجا هم صرف اینکه باور به قضیهاى صدق آن را منطقا تضمین مىکند باعث موجّه شدن آن نمىشود. وى مىگوید: هر قضیه صادق منطقى یا ریاضى، یک قضیه منطقا ضرورى است، از این رو، به لحاظ منطقى خطاناپذیر است، زیرا منطقا ضرورى است که به ازاى هر s و هر t، اگر s در زمان t به p باور پیدا کند آنگاه p(براى s در زمان t) صادق است. مثال نقض گلدمن در این مورد این است که فرض کنید نیلسون در زمان t به یک قضیه بسیار پیچیده ریاضى باور پیدا مىکند. از آنجا که این قضیه منطقا خطاناپذیر است، بنابراین، مطابق اصل (4) باید باور نیلسون به آن باورى موجّه باشد. اما ما مىتوانیم فرض کنیم که باور نیلسون به این قضیه نتیجه یک استدلال صحیح ریاضى نیست. شاید نیلسون این باور را بر اساس یک مغالطه یا یک حدس عجولانه به دست آورده باشد. در این صورت، دیگر نمىتوان گفت که باور او موجّه است. وى مثال نقض دیگرى را نیز در مورد قضایاى ممکن مطرح مىکند و در نهایت، نتیجه مىگیرد که قرائت منطقى نیز مىتواند اصل (4) را از اشکال برهاند. (Ibid: 293 - 297)
وابستگى توجیه باور به شرایط علّى
گلدمن سپس به این مسئله مىپردازد که چرا به تمام اصلهاى فوق علىرغم قرائت مختلف از آنها، اشکال وارد است. او در اینجا بر مسئله علیت در تولید باور تأکید مىکند و مىگوید: هر یک از اصلهاى فوق سعى مىکنند تا دستهاى از باورها را موجّه نشان دهند، بدون آنکه توجه داشته باشند که منشأ این باورها چیست و چه چیزى علت به وجود آمدن این باورها شده است. بنابر این، عدم توجه به منشأ علّىِ باور موجب ناموفق ماندن تلاشهاى فوق براى بیان ملاک توجیه شده است. بسیارى از مثالهاى نقض گلدمن درباره باورهایى است که معلول شیوههایى غیر عادى و غیر منتظره هستند. بنابراین، او معتقد است که اگر بخواهیم ملاک درستى براى توجیه ارائه دهیم، در آن ملاک حتما باید قید علت ذکر شود.
اما منظور از علت چیست و چه نوع علتى موجب توجیه باور مىشود؟ گلدمن براى پاسخ به این سؤال ابتدا به برخى از فرایندهاى باورساز، ناقض، یعنى فرایندهاى باورسازى که باورهاى حاصله از آنها ناموجّه تلقى مىشوند، اشاره مىکند. آنها عبارتاند از: استدلالورزى مغالطهآمیز (Confused reasoning)، آرزواندیشى (Reliance of emotional attachment)تکیه بر علایق عاطفى (Wishful thinking)، حدس و گمانهزنى محض، و تعمیم شتابزده generalization) (Hasty. وجه مشترک این فرایندهاى ناقص این است که همه آنها نامطمئن عمل مىکنند و درجه تولید خطاى آنها زیاد است. در مقابل، باید دید که کدامیک از فرایندهاى باورساز موجب توجیه باور مىشوند. این فرایندها به نظر گلدمن عبارتاند از: فرایندهاى حسى استاندارد (Standard processes perfectual)، حافظه، استدلال معتبر، و دروننگرى (Introspection). او وجه مشترک این فرایندها را اعتمادپذیرى آنها مىداند؛ باورهایى که از اینها تولید مىشوند عموما صادق هستند. بنابر این، پیشنهاد گلدمن این است که شأن توجیهى یک باور تابع اعتمادپذیرى فرایند یا فرایندهایى است که علت ایجاد آن باور هستند. منظور از اعتمادپذیرى یک فرایند این است که آن فرایند تمایل (Tendency) به ایجاد باورهاى صادق داشته باشد و نه کاذب.
گلدمن به برخى ابهامات در نظریه خودش اشاره مىکند و معتقد است که نمىتوان در این گونه موارد چندان دقیق سخن گفت. یکى از ابهامها در مورد میزان اعتمادپذیرى، فرایند باور ساز است. او اعتمادپذیرى تام و تمام را شرط توجیه باور نمىداند. اما اینکه اعتماذپذیرى یک فرایند چگونه باید باشد تا بتواند باور موجّه را تولید کند، سؤالى است که پاسخى روشن به آن نمىتوان داد. در مجموع، گلدمن مىپذیرد که فرایندى که گاهى باور کاذب تولید کند هنوز مىتواند باعث توجیه باور شود. معناى این سخن این است که وجود باور موجّهى که کاذب باشد، امکانپذیر است. (Ibid: 298)
معیار توجیه از دیدگاه گلدمن
گلدمن با توجه به مباحث فوق پیشنهاد خود را براى بیان ملاک توجیه این گونه بیان مىکند:
(5) اگر باور s به p در زمان t برآمده از یک فرایند (یا مجموعهاى از فرایندهاى) شناختى باورساز قابل اعتماد باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است.
آیا این اصل بیانگر شرط لازم و کافى توجیه است؟ به نظر گلدمن، خیر. هنوز نکتهاى در مورد فرایندهاى حافظه و استدلال وجود دارد که باید به آن توجه شود. این دو فرایند با استفاده از باورهایى دیگر باور جدیدى را تولید مىکنند. حال اگر بخواهیم بر اساس تعریفى که در ابتدا از اعتمادپذیرى ارائه دادیم، مشى کنیم، باید بگوییم که فرایند استدلال تنها در صورتى اعتمادپذیر است که عموما باورهاى صادق تولید کند. اما این شرط بسیار سختگیرانه است؛ اگر مقدمات استدلال متشکل از باورهایى کاذب باشند، آنگاه دیگر نباید توقّع داشت که این فرایند باور صادق تولید کند. در مورد حافظه نیز اگر باور اولیهاى را که سعى مىکنیم حفظ کنیم، کاذب باشد، دیگر نباید امید تولید باور صادق از آن داشته باشیم. بنابر این، در مورد این دو فرایند با مفهوم «اعتمادپذیرى شرطى (Conditional reliability)» روبهرو هستیم؛ یعنى به شرط آنکه باورهاى ورودى به این دو فرایند صادق باشند، آنگاه باورهاى خروجى آنها نیز صادق هستند. گلدمن با توجه به این مسئله فرایندهاى شناختى را به دو دسته فرایندهاى شناختى وابسته به باور (Belief - dependent cognitive processes) و فرایندهاى شناختى مستقل از باورprocesses) (Belief - independent cognitive، تقسیم مىکند. وى بر این اساس، دو اصل زیر را جایگزین اصل (5) مىکند.
(6 الف) اگر باور S به p در زمان t «مستقیما (Immediatly)» برآمده از یک فرایند مستقل از باور که (بدون شرط) اعتمادپذیر است باشد، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است.
(6 ب) اگر باور S به p در زمان t (مستقیما) برآمده از یک فرایند وابسته به باور که (دستکم) بهطور شرطى اعتمادپذیر است، باشد، و اگر باورهایى که این فرایند با کار بر روى آنها به تولید باور جدید مىپردازد، خودشان موجّه باشند، آنگاه باور Sبه p در زمان t موجّه است.
در نتیجه، نظریه گلدمن درباره توجیه اینگونه بیان مىشود: یک باور موجّه است اگر و تنها اگر «به خوبى شکل گرفته» (Well - formed) باشد؛ یعنى داراى پیشینهاى از فعالیتهاى شناختى قابل اعتماد باشد. از اینرو، گلدمن نظریه خود را «اعتمادگرایى تاریخى» (Historical reliabilism)مىنامد، زیرا وضعیت توجیهى یک باور در این نظریه مبتنى بر سابقه آن است. نظریه تاریخى گلدمن، در مقابل نظریاتى است که وضعیت توجیهى یک باور را تابع وضعیت فعلى فاعل شناسا در زمانى که آن باور را دارد، مىدانند. گلدمن این نظریات را (با استفاده از اصطلاحى که رابرت نوزیک (Robert Nozick) به کار برده است)، «نظریات ناظر به زمان حال» (Currant time - slice theories) مىنامد. روشنترین مصادیق اینگونه نظریات، نظریات مبناگرایانه دکارتى هستند که وضعیت توجیهى باور را در حالات رایج ذهن دنبال مىکنند. همچنین نظریات متداول انسجامگرایانه نیز در این زمره قرار دارند؛ یعنى آنها نیز بر وضعیت فعلى فاعل شناسا تأکید دارند، با این تفاوت که این وضعیت فعلى، از دیدگاه انسجامگرایان، شامل کلیه باورهایى مىشود که فاعل شناسا در زمان فعلى به آنها اعتقاد دارد، و وضعیت توجیهى یک باور با توجه به تمام باورهاى دیگر فرد در آن زمان تعیین مىشود. این چیزى است که در مبناگرایى لحاظ نشده است. گلدمن ابایى ندارد که نظریه توجیهى خود او را (که در بندهاى «الف» و «ب» اصل 6 بیان شد) یک نظریه مبناگرایانه بدانیم، به شرط آنکه تفاوت این مبناگرایى را که یک مبناگرایى تاریخنگر است با مبناگرایى دکارتى و مبناگرایىهاى دیگر که به زمان حال توجه دارند، لحاظ کنیم. (Ibid: 300 - 301)
برونگرایى در این نظریه
به گفته گلدمن، نظریات ناظر به زمان حال فرض را بر این مىگذارند که وضعیت توجیهى یک باور به گونهاى است که فاعل شناسا در زمانى که آن باور را دارد، مىتواند آن وضعیت را تشخیص دهد. اما نظریه تاریخى چنین چیزى را فرض نمىکند. البته این بدان معنا نیست که در نظریه تاریخى، فاعل شناسا لزوما از وضعیت توجیهى باور خود غافل است، بلکه فقط لازم نیست که حتما از آن وضعیت آگاه باشد. یک نمونه شاخص از موردى که باور فرد موجّه است، بدون آنکه او از وضعیت توجیه باور خود آگاه باشد، جایى است که فاعل شناسا دلایل باور خود را فراموش کرده باشد و فقط آن باور را به خاطر بیاورد. حال اگر آن دلایل قانعکننده بودند و آن باور اولیه موجّه بود، آنگاه باور فعلى فرد نیز موجّه است، هرچند او نتواند وجه توجیه آن را ذکر کند. (Ibid: 301)
تجدیدنظرهاى گلدمن در نظریهاش
اکنون به انتقادى مىپردازیم که براساس آن گلدمن ناچار به تجدیدنظرهایى در نظریهاش مىشود. براساس آنچه تاکنون گفته شد، یک باور در صورتى موجّه است که برآمده از فرایندى باشد که در واقع، قابل اعتماد است، و یا ما عموما باور داریم که قابل اعتماد است. اکنون فرض کنید ما باورى داریم که داراى چنین شرایطى است، با وجود این، دلیلى نداریم که معتقد باشیم این باور ما آن شرط را دارد. بدتر آنکه ما دلیلى داریم براى آنکه معتقد شویم این باور از فرایندى غیر قابل اعتماد به وجود آمده است (هرچند در واقع، چنین نیست و پیشینه علّىِ این باور کاملاً قابل اعتماد است).
به این مثال توجه کنید. پدر و مادر جونز داستانى کاملاً دروغین درباره گذشته جونز مىسازند. آنها مىگویند که او در هفت سالگى دچار بیمارى فراموشى شده و سپس خاطرات کاذب و ساختگى از دوران هفت سالگىاش در او به وجود آمده است. جونز، به رغم آنکه دلایلى قوى براى اعتماد کردن به پدر و مادر خود دارد، همچنان به خاطراتش از دوران هفت سالگى باور دارد و بر این باورها پا مىفشارد. در این فرض، حافظه جونز و ادراک حسى اولیهاش کاملاً قابل اعتماد هستند، و بنابراین، باید بگوییم که باور جونز به خاطرات دوران هفت سالگىاش موجّه است. ولى ما، با وجود آنکه این باورها از فرایندى قابل اعتماد به وجود آمدهاند، مایل نیستیم اینگونه باورها را موجّه بنامیم. درنتیجه، شرط اعتمادپذیرى نیز نمىتواند بیانگر شرطى کافى براى توجیه باشد.
به گفته گلدمن، یک پاسخ طبیعى به این اشکال این است که بگوییم اعتمادپذیرى واقعى یک فرایند براى موجّه شدن باور به دست آمده از آن کافى نیست. افزون بر آن، فاعل شناسا هم باید در باور به اینکه پیشینه باورش قابل اعتماد است، موجّه باشد. بنابراین، براى مثال، (6 الف) به صورت اصل زیر درمىآید:
(7) اگر باور S به p در زمان t معلول یک فرایند شناختى قابل اعتماد باشد، و Sبهگونهاى موجّه در زمان tباور داشته باشد که باورش به p اینگونه است، آنگاه باور S به p در زمان tموجّه است.
مشکل اصل (7( این است که از اصطلاح معرفتى «بهگونهاى موجّه» در مقدّم آن استفاده شده است. از اینرو، گلدمن اصلى ضعیفتر که این مشکل را نداشته باشد، پیشنهاد مىکند.
(8) اگر باور S به p در زمان t معلول یک فرایند شناختى قابل اعتماد باشد، و Sدر زمان tباور داشته باشد که باورش به p اینگونه است، آنگاه باور S به p در زمان tموجّه است.
اما این باز مشکل را حل نمىکند. فرض کنید باور من به p از فرایندى قابل اعتماد به وجود آمده است. من دلیل معتبرى دارم که معتقد شوم این باور از فرایندى غیر قابل اعتماد به وجود آمده است. اما به رغم این دلیل معتبر، من هنوز معتقدم که این باور از فرایند قابل اعتماد به وجود آمده است. در اینجا شرایطى که در اصل (8) بیان شده است، وجود دارد؛ هم باور من به p از فرایندى قابل اعتماد به وجود آمده است و هم من معتقدم که اینگونه است. با وجود این، ما حاضر نیستیم که این باور را موجّه بنامیم، زیرا به آن دلیل معتبر اعتنایى نکردهایم. با توجه به این مسئله گلدمن اصل (9) را پیشنهاد مىکند که هم قوىتر از اصل (8) است و هم مشکل اصل (7) را ندارد.
(9) اگر باور S به p در زمان t معلول یک فرایند شناختى قابل اعتماد باشد، و Sدر زمان tباور داشته باشد که باورش به p اینگونه است، و این فراباور معلول یک فرایند شناختى قابل اعتماد باشد، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است.
اولین اشکال به اصل (9) این است که براساس این اصل کسانى که توجهى به منشأ باورهایشان ندارند، مانند بچهها یا حیوانات، آنگاه باور موجّهى هم نخواهند داشت، و این پذیرفته نیست. دومین انتقاد هم ناظر به آن فراباور است که توجیه آن براساس خود این اصل چگونه تأمین مىشود؟ مطابق اصل (9) اعتمادپذیرى پیشینه معرفتى خود باور سبب توجیه آن باور نمىشود، بلکه اعتمادپذیرى پیشینه یک فراباور (بهعنوان یک باور درجه 2) است که سبب توجیه باور درجه اول مىشود. اما این معیار براى توجیه خود آن فراباورى کارآیى ندارد، زیرا نسبت به این فراباور یک باور سطح بالاترى وجود ندارد که سبب توجیه این فراباور شود. از اینرو، مطابق این معیار نمىتوان گفت آن فراباور موجّه است.
براى رسیدن به معیارى مناسبتربه مثال جونز باز مىگردیم. جونز قرینهاى قوى بر ضد برخى قضیههایى که درباره گذشتهاش است، دارد. او از این قرینه استفاده نمىکند، اما اگر به گونهاى درست از این قرینه استفاده مىکرد، آنگاه از باور به آن قضایا دست مىکشید. در اینجا استفاده صحیح از قرینه و دلیل، یک فرایند (بهطور مشروط) قابل اعتماد است. درمورد جونز باید بگوییم که او نتوانسته است از یک فرایند (بهطور مشروط) قابل اعتماد استفاده کند، در حالىکه مىتوانست و مىبایست استفاده کند. بنابراین، او کارى که به لحاظ معرفتشناختى مىبایست انجام مىداد، انجام نداده است. گلدمن این نکته را سبب تغییرى اساسى در نظریهاش مىداند. او به این نتیجه مىرسد که وضعیت توجیه یک باور نه تنها مسئلهاى مربوط به کارکرد فرایند شناختى است که فعلاً براى تولید آن باور بهکار رفته است، بلکه همچنین مسئلهاى است مربوط به کارکرد فرایندهاى شناختى که مىتوانستند و مىبایست براى تولید آن باور بهکار مىرفتند. بر این اساس، پیشنهاد بعدى گلدمن چنین است:
(10) اگر باور S به p در زمان t ازیک فرایند شناختى قابل اعتماد پدید آید، و فرایند قابل اعتماد یا بهطور مشروط قابل اعتمادى هم وجود ندارد، به گونهاى که آن فرایند قابل دسترس S باشد و در صورتى که S ، افزون بر آن فرایندى که فعلاً از آن استفاده مىکند، از آن هم استفاده مىکرد، دیگر به p در زمان t باور پیدا نمىکرد، آنگاه باور S به p در زمان tموجّه است.
گلدمن در این پیشنهاد نیز چند مشکل را مشاهده مىکند، هرچند این مشکلات را به حال خود باقى مىگذارد و جایگزینى دیگر را پیشنهاد نمىدهد. اولاً، یک مشکل فنى در اینجا وجود دارد و آن اینکه اگر قرار باشد آن فرایند اضافى نتیجهاى غیر از نتیجه آن فرایند اصلى به بار آورد، آنگاه نمىتوان گفت که فرد از هر دو فرایند باورساز استفاده مىکند، بلکه وقتى از فرایند اضافى استفاده کند، دیگر اصلاً از فرایند اصلى استفادهاى نکرده است. بنابراین، لازم است نظریه را به گونهاى دیگر بیان کرد که این ابهام را نداشته باشد. اما از آنجا که مسئله روشن است، گلدمن نظریهاش را از این حیث دستکارى نمىکند.
اشکال دیگر ناظر به مسئله فرایندهاى باورساز «قابل دسترس» است. قابل دسترس بودن یک فرایند براى فاعل شناسا به چیست؟ آیا مىتوان گفت که روشهاى علمى براى مردمى که در عصر غیر علمى مىزیستهاند، قابل دسترس بوده است؟ افزون بر این، شاید درست نباشد که بگوییم براى توجیه یک باور همه فرایندهاى قابل دسترس، دستکم اگر آن فرایندها قراینى جدید را عرضه کنند، باید بهکار گرفته شوند. مسلّما برخى اوقات بدون بهکارگیرى چنین فرایندهایى نیز یک باور مىتواند موجّه باشد. گلدمن در اینجا نیز مسئله را به ابهام خودش وامىگذارد، چرا که او مفهوم متعارف و معمولى از توجیه را در این زمینه مبهم مىدان. درنتیجه، به رغم وجود چنین ابهامهایى در این نظریه، تبیین گلدمن از توجیه در اینجا پایان مىپذیرد. (Ibid: 303 - 304)
کتابنامه
1. Armstrong, D. M., A Materialist Theory of Knowledge (New York: Humanities Press, 1968), and Belief, Truth and Knowledge (Cambridge: Cambridge University Press, 1973), chapts. 12 and13.
2. Clark, Michael, "Knowledge and Grounds: A Comment on Mr. Gettier's Paper", Analysis, 24.2 (1963).
3. Gettier, Edmund L., "Is Justified True Belief Knowledge?", Analysis, vol. 23, (Balckwell, 1963), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge).
4. Goldman, Alvin I., "A Causal Theory of Knowing". The Journal of philosophy, 64, 12 (1967), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge).
5. Goldman, Alvin I., "A Causal Theoty of Knowing", in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge.
6. Goldman, Alvin I., "Discrimination and Perceptual Knowledge", The Journal of Philosophy, 73, 20 (1976), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge).
7. Goldman, Alvin I., "Reliabilism: What Is Justified Belief?", injustification and knowledge, ed., G. S. Pappas (Dordrecht: D. Reidel, 1979), 1 - 23; (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge).
8. Goldman, Alvin I., "Reliabilism: What Is Justified Belief?", in Louis P. Pajman, The Theory of Knowledge.
9. Goldman, Alvin I., "The Causal Theory of Perception", Proceeding of the Aristotelian Society, supp. vol. 35 (1961).
10. Harman, Gilbert, Thought (Princeton: Princeton University Press, (1973).
11. Hintikka, "On the Logic of Perception", On N. S. Care and R. H. Grimm, eds., Perception and Personal Identity (Cleveland: The Press of Case Western Reserve University, 1969).
12. Lehrer Keith and Paxson Thomas, Jr., "Knowledge: Undefeated Justified True Belief' and Peter D. Klein, "A Proposed Definition of Preposional Knowledge", Journal of Philosophy, 68.16 (1971).
13. Lehrer, Keith, "Knowledge, Truth and Evidence", Analysis, 25.5 (1965).
14. Pajman, Louis P., The Theory of Knowledge: Calssical and Contemporary Readings, (California: Wadsworth Publishing Company, 1993).
15. Plantinga, Alvin I, "Reason and Belief in God", In Alvin Plantinga and Nicholas Wolterstorf, ed., Faith and Rationality: Reason and Belief in God (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1983).
16. Quinn, Phillip L., "The Foundation of Theism again: A Rejoinder to Plantinga", in Linda Zagzebski, ed., Rational faith: Catholic Responses to Reformed Epistemology, (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1992).
17. Russell, Bertrand, The Analysis of Mind (London: George Allen and Unwin, 1921).
18. Saunders, John Turk & Champawat, Narayan, "Mr. Clark's Definition of 'Knowledge'", Analysis, 25.1 (1964).
19. Unger, Peter, "An Analysis of Fectual Knowledge", Journal of Philosophy, 65.6 (1968). Reprinted in M. Roth and L. Galis, eds., knowing (New York: Random House, 1970).
________________________________________
1.به این دسته از برونگرایان، اعتمادگرا مىگویند. دسته دیگر، طبیعتگرایان (Naturalits)هستند. تفاوت این دو دسته در این است که اعتمادگرایان مفهوم توجیه را مىپذیرند و فرآیند معرفتى قابل اعتماد را عاملى براى توجیه باور بهحساب مىآورند. اما طبیعتگرایان از اساس مفهوم توجیه را انکار مىکنند. آنها مىگویند: مفهوم توجیه داراى بارى هنجارى است، در حالىکه ما در قبال باورهایمان هیچ مسئولیتى که حاکى از هنجارى بودن باورهایمان باشد، نداریم. بنابراین، به نظر این دسته از برونگرایان توجیه اصلاً در معرفت دخالتى ندارد و معرفت مسئلهاى است مربوط به داشتن باورهایى که معلول شیوههاى درستى باشند. (Pojman, 1993: 290)
2.گلدمن این مثال را از یک نوشته منتشر نشده گیلبرت هارمن (Gilbert Harman) اخذ کرده است. (ر.ک: Goldman, 1967: 146, note 11:)
3.گلدمن در اینجا ضمن یک ریشهیابى لغوى، ادعا مىکند که تأکید او بر مسئله تشخیص در معرفت مطابق است با یک معناى قدیمى از Know که مورد غفلت فلاسفه قرار گرفته است و هنوز هم در برخى اصطلاحات از این معنا استفاده مىشود؛ مثلاً وقتى گفته مىشود: "He doesnt knwo right from left"، منظور این است که او راست را از چپ تشخیص نمىدهد. ا این مسئله را داراى اهمیت تاریخى دانسته و براى روشن شدن معناى معرفت قضیهاى مفید ارزیابى مىکند. (Goldman, 1976: 163)
4.گلدمن مىگوید: معماى ماکتهاى انبار علوفه را براى اولین بار کارل گینت (Carl Ginet)به او پیشنهاد کرد. (Goldman, 1976: 174, note la.)
5.گلدمن تصور خودش را از معناى حسى مطابق مىداند با آنچه هینتیکا از «بدیل حسى» اراده مىکند. (Hintikka, 1969).
6.مىتوان گفت این یک مسئله روششناختى است. گلدمن، بر خلاف برخى معرفتشناسى کلاسیک، رویکرد عمومى به مسئله توجیه را اساس کار خود قرار مىدهد و تلاش مىکند معیارهاى رایج توجیه را تشریح کند. این شیوه جزئىنگرانه (Particularistic Way) را برخى دیگر از معرفتشناسان نیز بهکار بردهاند. به نظر این معرفتشناسان براى بررسى ملاکهاى توجیه باید بنابراین بگذاریم که ساختار معرفتى یا تا حدّ زیادى آنگونه هست که باید باشد. آنگاه براساس نمونههایى که در این ساختار معرفتى وجود دارد، معیارهاى توجیه را به دست مىآوریم.
براى مثال آلوین پلینتینگا معتقد است که مبناگرایان کلاسیک را از بیرون براى توجیه باورهاى باید ارائه مىدهند و هیچ ابایى از این ندارند که بخش اعظم باورهاى اکثر افراد را غیر عقلانى جلوه دهند. اما به گفته پلنتینگا «معیار واقعا بایدبودن را باید از پایین به دست آورد نه از بالا». (Plantinga , 1983: 77). فیلیپ کویین این روش پلنتینگا را براى کشف و توجیه معیارهاى شناختى، روش جزئىنگر و تقریبا استقرایى مىداند که آن را از چیزم اخذ کرده است. (Quinn, 1992: 16)
تا قبل از سال 1963 یا به تحلیل مفهوم «معرفت» پرداخته نمىشد، و یا «معرفت» کمابیش به «باور صادق موجّه» (True Justified Belief) تعریف مىشد. ریشه این تحلیل سهوجهى (Tripartite analysis)به افلاطون برمىگردد. همچنین مىتوان این نوع تحلیل را در کلمات لوئیس (C. I. Lewis)، چیزم (Roderick Chisholm)و آیر (A. J. Ayer)یافت. (Pojman, 1993: 130)
در سال 1963، ادموند گتیه (Edmund L. Gettier)، با ارائه دو مثال نقض، این تحلیل سه وجهى را زیر سؤال برد و نتیجه گرفت که این تحلیل بیانگر شرایط کافى براى تشکیل معرفت نیست. یک مثال نقض گتیه این است که اسمیت و جونز هر دو شغل خاصى را تقاضا کردهاند. اسمیت شواهدى قوى براى این قضیه در دست دارد که (الف) «کسى که این شغل را خواهد گرفت، جونز است، و جونز ده سکه در جیب دارد». این قضیه، مستلزم قضیه دیگرى است؛ یعنى (ب) «کسى که شغل را خواهد گرفت، ده سکه در جیب دارد.» اما برخلاف انتظار، خود اسمیت، بدون آنکه بداند براى آن شغل انتخاب خواهد شد، اتفاقا او نیز ده سکه را در جیب دارد. در این حال، علىرغم اینکه قضیه (الف) کاذب است، قضیه (ب) صادق است، و اسمیت نیز به این قضیه بهگونهاى موجّه باور دارد. اما با وجود این، نمىتوان گفت که اسمیت مىداند که «کسى که شغل را خواهد گرفت، ده سکه در جیب دارد.»
مثال نقض دیگرى که گتیه بیان مىکند این است که اسمیت شواهدى قوى براى این قضیه در دست دارد که (ج) «جونز مالک یک ماشین فورد است.» اسمیت دوست دیگرى به نام براون دارد که نمىداند الآن در کجاست. در عین حال، او براساس قضیه (الف)، قضیه (د) را مىسازد که «یا جونز مالک یک ماشین فورد است و یا براون در بارسلونا است.» باور اسمیت به قضیه (د) موجّه است، زیرا آن را به درستى از (ج)، که شواهدى قوى به نفع آن دارد، اتخاذ کرده است. حال فرض کنید، علىرغم این شواهد قوى، جونز واقعا مالک ماشین فورد نباشد، اما کاملاً برحسب اتفاق براون در بارسلوناست. در این صورت نیز (د) صادق است، اسمیت به آن باور دارد، و باور او هم موجّه است، در عین حال، نمىتوان گفت که اسمیت به (ب) معرفت دارد.
این شبهه منشأ بسیارى از مباحث در معرفتشناسى شده، به گونهاى که دیدگاههاى تازهاى در این رشته در پى داشته است. مىتوان گفت که ایجاد تمایز صریح میان برونگرایى (Externalism)و درونگرایى (Internalism)در معرفتشناسى نتیجه تلاشهاى مختلفى است که براى حلّ شبهه گتیه به عمل آمده است. یکى از تلاشهاى معروف در این زمینه تحلیل آلوین گلدمن از معرفت است. او با ارائه مقالاتى چند، انتقاد گتیه را به تحلیل سنّتى از معرفت مىپذیرد و براى رفع نقص آن تحلیلى خاص از معرفت ارائه مىدهد. در تحلیل گلدمن، چرخشى بزرگ از تحلیل سنّتى مشاهده مىشود. در معرفتشناسى سنّتى، مسائل معرفتشناختى، مسائلى مربوط به منطق و دلیل بهحساب مىآیند، اما گلدمن به جاى تأکید بر دلایلى که یک فرد براى باور خود دارد، معرفت را اولاً و بالذات مسئلهاى مربوط به روابط علّى مىداند. (Pojman, 1993: 137) تأکید گلدمن بر نقش علت در توجیه باور کمکم او را بهسوى دیدگاهى برونگرایانه کشانده است.
تفاوت درونگرایى و برونگرایى را مىتوان اینگونه بیان کرد که درونگرایان توجیه باور را وابسته به دلایلى مىدانند که فاعل شناسا در اختیار دارد. آنها مىگویند: فاعل شناسا در صورتى باور موجّه دارد که بتواند با اندکى تأمّل، وجه توجیه باور خود را بیان کند و از شرایط توجیه باور خود آگاه باشد. اما برونگرایان این شرط را براى توجیه باور نمىپذیرند و مىگویند: همین که یک باور از مجارى قابل اعتماد تولید شود، آن باور موجّه خواهد بود، و دیگر نیازى نیست که فاعل شناسا از وجه توجیه باور خود آگاه باشد.(1) گلدمن، خود، تفاوت دیدگاهش را با دیدگاه سنّتى اینگونه بیان مىکند:
غالبا اینگونه فرض مىشود که هرگاه شخصى یک باور موجّه داشته باشد، او مىداند که باورش موجّه است و نیز مىداند که توجیه چیست. همچنین فرض مىشود که آن شخص مىتواند توجیه خود را در داشتن آن باور بیان یا تبیین کند. در این دیدگاه، یک توجیه عبارت است از یک استدلال، دفاع، یا مجموعه دلایلى که در تأیید یک باور مىتواند ارائه شود. بنابراین، اگر بخواهیم بفهمیم ماهیت باور موجّه چیست باید ببینیم که اگر از شخص خواسته شود باورش را توجیه کند یا از آن دفاع کند، او چه مىتواند بگوید. من در اینجا هیچکدام از این فرضها را اتخاذ نمىکنم. من جاى این سؤال را باقى مىگذارم که آیا وقتى که یک باور موجّه است، باورکننده مىداند که آن باور موجّه است. من همچنین جاى این سؤال را باقى مىگذارم که آیا وقتى یک باور موجّه است، باورکننده مىتواند توجیهى براى باور خود بیان یا ارائه کند. من حتى فرض نمىکنم که وقتى باورى موجّه است، باورکننده «داراى» چیزى است که مىتواند «توجیه» نامیده شود. من واقعا فرض مىکنم که یک باور موجّه، شأن موجّه بودن خود را از فرآیندها یا ویژگىهایى مىگیرد که آن باور را موجّه مىگردانند. اما این مستلزم آن نیست که استدلال، یا دلیل، یا چیز دیگرى باید وجود داشته باشد که باورکننده در آن زمان «داراى» آن باشد. (Goldman: 293)
در اینجا با ارائه گزارشى از سه مقاله گلدمن، که در سالهاى 1967، 1976 و 1979 منتشر شده است، سیر تفکّر او را بهسوى برونگرایى مشاهده مىکنیم.
مقاله اول: «نظریهاى علّى در باب معرفت»
گلدمن تحلیل خود را تنها در حوزه قضایاى تجربى مطرح مىکند و تحلیل سنّتى از معرفت را در باب شناخت حقایق غیرتجربى مناسب مىداند. (Goldman, 1967: 137)بهطور خلاصه، گلدمن در این مقاله معتقد است که باید بین باور و واقعیتِ مورد باور رابطه علّى برقرار باشد. او درباره مثال نقض دوم گتیه مىگوید: آنچه قضیه (د) را صادق مىکند این واقعیت است که براون در بارسلوناست. اما این واقعیت هیچ ربطى به باور اسمیت به (د) ندارد؛ یعنى هیچ رابطه علّى میان این واقعیت که براون در بارسلوناست و باور اسمیت به (د) وجود ندارد. بنابراین، به نظر گلدمن، وجود رابطه علّى میان باور و واقعیتِ مورد باور از شرایطى است که باید در تحلیل معرفت گنجانده شود.
رابطه علّى در انواع معرفتهاى تجربى
در ادامه، گلدمن براى تثبیت نظریه خود و براى اینکه نشان دهد این رابطه علّى در همه معرفتهاى تجربى وجود دارد، نمونههاى مختلفى از رابطه علّى را به شرح ذیل مطرح مىکند:
رابطه علّى در ادراک حسى
او سادهترین نمونه رابطه علّى را در ادراک حسى (Perception) مىبیند، و مایل است قرائتى از نظریه علّى در ادراک حسى ارائه دهد که در اساس، مطابق است با آنچه گریس (H. P. Grice) از آن دفاع کرده است. به عقیده گلدمن، یک شرط لازم براى اینکه S بداند که گلدانى در مقابل او وجود دارد این است که زنجیرهاى علّى بین وجود گلدان و باور S به وجود گلدان موجود باشد. فرض کنید یک گلدان واقعى در مقابل S قرار گرفته باشد. در عین حال، یک تصویر لیزرى از گلدان که شبیه یک گلدان واقعى است میان او و گلدان واقعى حایل باشد که مانع دیدن آن گلدان شود، هر چند این گلدان واقعى در مقابل چشمان او قرار داشته باشد. در اینصورت، اگر S باور پیدا کند که گلدانى در مقابل من قرار دارد ما آن را معرفت نمىدانیم، زیرا آن گلدان واقعى هیچ رابطه علّى با باور او به وجود گلدان ندارد. پس در اینجا باور S به وجود گلدان باور موجّه صادق است، اما شرط دیگر را، که وجود رابطه علّى میانباور او و محتواى باورش است، ندارد. (هرچند گلدمن هیچ روند استنتاجى را در اینگونه معرفتهاى حسى مشاهده نمىکند، با وجود این، معتقد است که نظریه علّى او حتى با دیدگاه کسانى که قائل به وجود استنتاج در اینگونه معرفتهاى حسى هستند، سازگارى دارد.) (Goldman,1967: 138)
رابطه علّى در حافظه
به گفته گلدمن، وجود این رابطه علّى در باورهاى مربوط به حافظه نیز لازم است؛ یعنى باید یک رابطه علّى خاص میان باور سابق به P و باور بعدى به P وجود داشته باشد. (یادآورى مىشود که گلدمن رابطه علیت را، نه تنها در میان وقایع، بلکه در میان باورها نیز قابل تصور مىداند. در اینجا چون باور سابق منجر به باور بعدى شده است لذا مىتوان گفت که باور سابق نقش علّى در ایجاد باور بعدى دارد.) ترکیبى از ادراک حسى و حافظه مىتواند معرفتساز باشد، به اینصورت که در زمان t0 واقعیت P سبب مىشود که S به P باور پیدا کند. باور Sبه Pرا در زمان t1مىداند. بنابراین، مىتوان گفت که در اینجا نیز واقعیت P علت باور S به P در زمان t1شده است. (Ibid: 139)
رابطه علّى در معرفتهاى تجربى استنتاجى
به گفته گلدمن، بسیارى از معرفتهاى ما استنتاجى هستند. البته منظور از استنتاج در اینجا این نیست که لزوما استدلالهاى روشنى را شکل دهیم، بلکه استنتاج دراینجا بهمعناى عامترى مراد است؛ مثلاً گاهى من باور پیدا مىکنم که در این نزدیکىها آتشسوزى رخ داده است، به این دلیل که صداى ماشینهاى آتشنشانى را مىشنوم. این یک باور استنتاجى است، هرچند من استدلال روشنى را به این شکل ترتیب ندادهام که: «صداى ماشینهاى آتشنشانى مىآید، بنابراین، باید یک آتشسوزى رخ داده باشد.» در اینگونه باورهاى استنتاجى نیز گلدمن معتقد است که اگر بخواهیم این باورها را معرفت بنامیم. شرط لازم آن این است که بین باور به شىء و خود شىء رابطه علّى وجود داشته باشد.
فرض کنید به بیرون شهر مىرویم و گدازههاى جامد بسیارى را در اطراف مشاهده مىکنیم. سپس براساس این باور و برخى باورهاى زمینهاى (Background belief) نتیجه مىگیریم که قرنها پیش یکى از کوههاى اطراف آتشفشانى داشته است. حال اگر واقعا این آتشفشانى رخ داده باشد و میان آن آتشفشانى و باور ما به آن، رابطه علّى وجود داشته باشد، در اینصورت، مىتوان گفت که ما به این قضیه معرفت داریم. اما اگر این رابطه علّى وجود نداشته باشد، هرچند چنین آتشفشانى هم رخ داده باشد، باز نمىتوان گفت که ما به آن معرفت داریم، مثلاً اگر چند قرن بعد از وقوع آن آتشفشان، کسانى آمده باشند و تمام گدازههاى بیرون ریختهشده را جمع کرده باشند، و باز بعد از چند قرن دیگر کسانى آمدهاند گدازههاى بسیارى را از جاى دیگر به آنجا انتقال داده باشند، آنگاه دیگر رابطه بین باور ما به آتشفشانى و خود آن آتشفشان قطع مىشود و دیگر نمىتوان گفت که ما معرفت داریم.
نتیجهاى که گلدمن در اینجا مىگیرد این است که فرآیندهاى استنتاجى نیز مىتوانند جزئى از زنجیره علّى قرار گیرند. در مثال مذکور، آتشفشانى آن کوه موجب وجود آن گدازهها مىشود. آن گدازهها نیز به نوبه خود موجب باور ما به وجود آن گدازهها مىشود. سپس ما براساس باور به وجود گدازهها و باتوجه به برخى باورهاى زمینهاى استنتاج مىکنیم که آتشفشانى رخ داده است. گلدمن این استنتاج را نیز جزئى از زنجیره علّى تلقى مىکند. (Ibid:140)
رابطه علّى در معرفتهاى مبتنى بر گواهى
تحلیل علّى گلدمن از معرفتهاى مبتنى بر گواهى (Testimony) چنین است: در ابتدا واقعیت Pباعث مىشود که شخص T به P باور پیدا کند. سپس T، P را تأیید مىکند. این مسئله باعث مىشود که شخص S باور پیدا کند که T، P را تأیید مىکند. S براساس این باور و باتوجه به برخى باورهاى زمینهاى باور پیدا مىکند که Tبه P باور دارد. درنهایت، براساس این باور به دست آمده و باتوجه به برخى باورهاى زمینهاى دیگر، S باور به P پیدا مىکند. پس در اینجا نیز بین واقعیت Pو باور S به P رابطهاى علّى وجود دارد، و چون S توانسته است بازسازى درستى از این رابطه علّى به عمل آورد، بنابراین، مىتوان گفت که S به P علم دارد. (Ibid)
انواع روابط علّى در تحلیل گلدمن
منظور گلدمن از رابطه علّى بین P و باور به P این نیست که لزوما واقعیت P علت باور به Pباشد، بلکه مىتوان انواع دیگرى از رابطه علّى را نیز تصور کرد؛ مثلاً اگر Pو باور به P هر دو معلول علت واحدى باشند، باز رابطه علّى موردنظر گلدمن برقرار است. من مشاهده مىکنم که بخارى روشن است و نتیجه مىگیرم که دود از دودکش این بخارى در حال بالا رفتن است. در اینجا نمىتوان گفت که وجود دود علت باور من به آن شده است، بلکه آنچه باعث شد که من علم به وجود دود پیدا کنم آتش بخارى بود که هم باعث وجود دود شده است و هم علت باور من به وجود دود. به هر حال، لازم است بین باور من به شىء و خود شىء نوعى پیوند علّى برقرار باشد، اما این پیوند علّى لزوما به این معنا نیست که شىء مورد باور، علت باور به آن شده باشد. (Ibid: 141 - 142)
مقایسه با تحلیل کلارک
یکى از اولین پاسخهایى که به شبهه گتیه داده شده، پاسخ کلارک (Michoel Clark) است که در همان سال که مقاله گتیه منتشر شد، ارائه شده است. (Clark, 1963: 46 - 48) گلدمن در مقالهاش مقایسهاى نسبتا مفصل بین تحلیل خود و تحلیل کلارک بهعمل مىآورد، و مزایاى تحلیل خود را برمىشمارد. گلدمن معتقد است که انتقاداتى که به تحلیل کلارک وارد شده است به تحلیل او وارد نیست. قیدى که کلارک به تعریف سه وجهى معرفت اضافه مىکند این است که هر یک از باورهایى که در مسیر استنتاج قرار مىگیرند باید خودشان هم صادق باشند. جان تورک ساندرز (John Turk Saunders) و نارایان کمپاوات (Narayan Champawat) مثال نقضى را به تحلیل کلارک وارد مىکنند. (Saunders and Champawat, 1964: 8 - 9)
فرض کنید اسمیت معتقد است که (ج) «جونز مالک یک ماشین فورد است.» این بهدلیل آن است که براون، دوست اسمیت که براى او فرد کاملاً قابل اعتمادى است، دیروز به او گفته است که جونز همیشه مالک یک ماشین فورد بوده است. این گفته براون، در آن موقع صحیح بوده است، اما امروز جونز ماشین فورد را فروخته و به جاى آن ماشین دیگرى خریده است. یک ساعت بعد از فروش فورد، جونز متوجه مىشود که در یک قرعهکشى برنده یک ماشین فورد شده است. در اینصورت، باور اسمیت به قضیه (ج) نه تنها صادق و موجّه است، بلکه آن شرط دیگر را هم که کلارک مىگوید، داراست؛ یعنى باور او مبتنى بر قضایایى است که آن قضایا صادقند. در عین حال، به این باور اطلاق معرفت نمىشود.
گلدمن معتقد است که تحلیل علّى او از معرفت، پاسخگوى چنین موردى هم هست. اسمیت به قضیه (ج) معرفت ندارد، به دلیل آنکه باور او به (ج) هیچ رابطه علّى با حقیقت (ج) ندارد؛ یعنى این واقعیت که جونز هم اکنون مالک یک ماشین فورد است هیچ ربط علّى با باور اسمیت ندارد. اگر مالکیت گذشته جونز تا امروز ادامه پیدا مىکرد، آنگاه رابطهاى علّى بین مالکیت گذشته و مالکیت امروز جونز وجود داشت، از اینرو، سلسله روابط علّى بین باور به (ج) و واقعیت (ج) حفظ مىشد، ولى چون آن مالکیت گذشته هیچ رابطه علّى با مالکیت کنونى ندارد، این ارتباط علّى نیز از بین رفته است. البته گلدمن معتقد است که اگر کلارک به این مسئله واقف بود به راحتى مىتوانست جواب این انتقاد را بدهد. به عبارت دیگر، یکى از باورهاى زمینهاى اسمیت این است که مالکیت گذشته جونز باعث مالکیت کنونى اوست، و این باور صادق نیست. پس حتى مىتوان گفت که شرط کلارک نیز در اینجا، برخلاف آنچه ساندرز و کمپاوات فکر مىکردند، وجود ندارد؛ یعنى اینگونه نیست که همه باورهاى زمینهاى در اینجا صادق باشند. عدم توجه کلارک به این باور زمینهاى، که باورى مربوط به روابط علّى است، باعث شده است که انتقاد مذکور به او وارد شود. (Goldman, 1967: 142)
مثال نقض دیگرى را ساندرز و کمپاوات و نیز کیث لرر (Keith Lehrer) به تحلیل کلارک وارد کردهاند که به نظر گلدمن، انتقاد واردى است و راه گریزى براى کلارک نمىماند. گلدمن این مثال نقض را از زبان لرر بیان مىکند. (Lehrer, 1965: 168 - 175) فرض کنید اسمیت باور دارد که (ه) «کسى در این مؤسسه مالک یک ماشین فورد است.» اسمیت این باور خود را براساس چهار قضیه دیگر به دست آورده است: (ج) «جونز مالک یک ماشین فورد است.» (و) «جونز در این مؤسسه کار مىکند.» (ز) «براون مالک یک ماشین فورد است.» و (ح) «براون در این مؤسسه کار مىکند.» سپس فرض کنید (ج) و (و) و (ح) صادقند و لذا اسمیت به آنها معرفت دارد، اما (ز) صادق نیست و از اینرو، نمىتوان گفت که اسمیت به آن معرفت دارد. اما علىرغم اینکه یکى از باورهاى زمینهاى اسمیت براى باور به (ه) کاذب است، در عین حال، مىتوان گفت که اسمیت به (ه) معرفت دارد، حال آنکه مطابق تحلیل کلارک براى معرفت داشتن اسمیت به (ه) نمىبایست (ز) به عنوان یک باور زمینهاى، کاذب باشد.
گلدمن مىگوید: در تحلیل من نیازى نیست که همه باورهاى زمینهاى صادق باشند؛ بلکه لازم است آن مقدار از باورهاى زمینهاى صادق باشند که دستکم یک رابطه علّى را میان واقعیت (ه) و باور به (ه) تضمین کنند. در مثال لرر، اسمیت فکر مىکند که او از دو طریق به (ه) معرفت دارد، در حالىکه علم او به (ه) تنها از راه ترکیب (ج) و (و) باعث شدهاند که بین واقعیت (ه) و باور به (ه) ارتباط علّى برقار شود و همین براى معرفت اسمیت به (ه) کفایت مىکند. (Goldman, 1967: 143)
مقایسه با تحلیل سنّتى
تحلیل نهایى گلدمن از معرفت چنین است: Sمىداند که Pاگر و تنها اگر واقعیت Pبه شیوهاى «مناسب» ارتباط علّى با باور S به Pداشته باشد. و اما فرایندهاى علّى تولید معرفت که «مناسب» هستند از نظر گلدمن عبارتاند از: (1) ادارک حسى؛ (2) حافظه (Memory)؛ (3) زنجیرهاى علّى که به واسطه استنتاجات معتبر، درست بازسازى شده باشد؛ و (4) ترکیبى از موارد 1 و 2 و 3. (البته گلدمن احتمال مىدهد که فرایندهاى علّىِ مناسب دیگرى رانیز بعدا کشف کنیم، و لذا این فهرست را همچنان باز مىگذارد.) گلدمن معتقد است که این تحلیل از جهتى قوىتر از تحلیل سنّتى بوده و محدودیت بیشترى مىآورد، و از جهتى ضعیفتر و بازتر بوده و برخى موارد را که در تحلیل سنّتى وارد نبوده، شامل مىشود. اما قوىتر بودن آن به این دلیل است که در این تحلیل، ارتباط علّى و بازسازى درست از این ارتباط شرط شده است، و لذا برخى موارد، از جمله مثالهاى نقض گتیه را از تعریف معرفت خارج مىکند.
اما بازتر بودن آن به این دلیل است که دستکم بنابر یک تفسیر مشهور از تحلیل سنّتى، فاعل شناسا باید قادر به بیان وجه توجیه معرفت خود باشد، و باید بتواند دلایل باور خود را به قضیه Pذکر کند. اما گلدمن این شرط را لازم نمىداند. از اینرو، وى مواردى را داخل در تعریف معرفت مىکند که معتقد است تحلیل سنّتى آنها را به اشتباه از حوزه معرفت خارج کرده است، براى مثال من اکنون مىدانم که ابراهیم لینکلن (Abraham Lincoln) در سال 1809 به دنیا آمده است.(2) من این مسئله را در ابتدا در مقالهاى از یک دایرةالمعارف خوانده و معتقد بودهام که آن دایرةالمعارف قابل اعتماد است. بنابراین، معرفت اولیه من از این واقعیت مبتنى بر استنتاج درستى بوده است. اما اکنون دیگر این استنتاج را به یاد نمىآورم. فقط به یاد مىآورم که لینکلن در سال 1809 به دنیا آمده است، اما دیگر به یاد نمىآورم که این مطلب در یک دایرةالمعارف خاص بیان شده است. به بیان دیگر، در حال حاضر، هیچ باور دیگرى ندارم که این قضیه را با قاطعیت تصدیق کند. با وجود این، من اکنون به این قضیه معرفت دارم، زیرا معرفت اولیه من با فرایند علّى حافظه نگهدارى شده است. گلدمن معتقد است که بسیارى از معرفتهاى ما اینگونه هستند؛ یعنى در حال حاضر، شیوه آموختن آنها را فراموش کردهایم. تحلیل سنّتى نیز از آن جهت که در معرفت بودن این نمونهها تردید مىکند، نمىتواند تحلیل جامعى باشد. (Ibid: 144) این نوع رویکرد گلدمن حاکى از برونگرایى او در مسئله معرفت است. به این صورت که، بنابر دیدگاه او، شرایطى معرفتساز و به عبارت دیگر، شرایطى براى توجیه باور وجود دارند که لازم نیست فاعل شناسا از آنها آگاهى داشته باشد.
گلدمن با این دیدگاه خود، این مسئله را هم قابل تصور مىداند که فرایندهاى علّىِ معرفتزاى دیگرى غیر از چهار مورد مذکور در ما وجود داشته باشند. او از یک فرایند علّى مورد تردید به نام ادراک فراحسى (Extrasensory Perception)نام مىبرد که احتمال دارد وجود داشته باشد و واقعا تولید معرفت کند. حال به فرض آن که این فرایند علّى وجود داشته باشد، و بدون کمک گرفتن از فرایندهاى حسى رایج، بین برخى وقایع فیزیکى و باورهاى شخص ارتباط مناسبى برقرار کند، آنگاه باورهاى حاصل از آن را، مطابق تحلیل گلدمن، مىتوان معرفت نامید، هر چند فاعل شناسا، در این فرض، نمىتواند باورى را که از این طریق براى او بهدست مىآید، توجیه یااز آن دفاع کند. اما گویا مدافعان تحلیل سنّتى این را نمىپذیرند، زیرا معتقدند که ما باید قادر باشیم دلایل و زمینههاى تشکیل معرفت خود را بیان کنیم. (Ibid)
مقاله دوم: «تشخیص و معرفت حسى»
آلوین گلدمن در مقاله «تشخیص و معرفت حسى»، تحلیلى از معرفت حسى ارائه مىدهد، و امیدوار است این تحلیل مبنایى را براى ارائه یک نظریه عام در معرفت فراهم آورد. نظریهاى که او در مقاله سابقش مطرح کرده بود، نظریه علّى نام داشت. براساس نظریه علّى، براى روشن ساختن مفهوم معرفت مىبایست به فرایندهاى علّىاى توجه کنیم که در تولید باور نقش دارند. او در اینجا نیز بر این مسئله تأکید مىکند. در عین حال، تفات نظریه جدیدش با نظریه علّى این است که در نظریه علّى گفته مىشد که باید بین باور به Pو واقعیت Pرابطهاى علّى وجود داشته باشد، اما او در این نظریهاش این شرط را حذف مىکند و به جاى آن شرط اعتمادپذیرى (Reliability) را مطرح مىکند. بنابراین، آن فرایند علّىاى که براى تولید معرفت لازم است، فرایند علّى «اعتمادپذیر» است. دلیل روگردانى او از نظریه سابقش وجود موارد نقضى است که در آنها به رغم آنکه بین باور به Pو واقعیت Pرابطه علّى وجود دارد، ما آنها را از مصادیق معرفت به حساب نمىآوریم. یک مورد نقض، مثال انبار علوفه است که در ادامه به آن اشاره خواهیم کرد.
تشخیص و اعتمادپذیرى
اما اعتمادپذیرى یک فرایند معرفتى به چیست؟ به گفته گلدمن، شرط اعتمادپذیرى یک فرایند معرفتى این است که نه تنها بتواند در وضعیت فعلى (Actual Situation) باورهایى صادق تولید کند، بلکه همچنین باید بتواند در وضعیتهاى بالقوّه مطرح (Relevant Counterfactual Situation) نیز باورهایى صادق تولید کند، یا دستکم جلوى باورهاى کاذب را بگیرد. یک مکانیزم معرفتىِ اعتمادپذیر باید فاعل شناسا را قادر بر تشخیص (Discrimination)یا تمیز (Differentiation) بین وضعیتهاى غیر منسجم کند. این مکانیزم باید بهگونهاى کار کند که وضعیتهاى نامنسجم در خارج، موجب واکنشهاى معرفتى متفاوت شوند. بنابراین، مکانیزمهاى حسى (Perceptual mechanism) تا آن اندازه اعتمادپذیرند که ویژگىهاى متغایر در محیط (مثلاً قرمز بودن یک چیز در مقابل زرد بودن آن) وضعیتهاى حسى متغایرى را ایجاد کنند، و به دنبال آن باورهاى متفاوت و در عین حال، متناسبى را درباره محیط به ما بدهند. بنابراین، پیشنهاد گلدمن براى تحلیل معرفت چنین است: یک شخص فقط در صورتى معرفت به P دارد که بتواند صدق Pرا از وضعیتهاى بدیل مطرح (Relevant alternatives)تشخیص دهد.(3)
براى روشنتر شدن موضوع به این مثال گلدمن توجه کنید. هانرى در حالى که پسر کوچکش را به همراه دارد، در حومه شهر مشغول رانندگى است. او براى آموزش فرزندش، چیزهایى را که در کنار جاده به مرور به چشم مىآیند به پسرش معرفى مىکند. «این گاو است»، «این تراکتور است»، «این انبار علوفه است»، ... هانرى هیچ شکى درباره چیزهایى که معرفى مىکند، ندارد. او مطمئن است که این آخرى انبار علوفه است و درواقع همچنین است. به نظر اکثر ما در اینجا اطلاق معرفت صحیح است و مىتوان گفت که هانرى مىداند که آن یک انبار علوفه است.
حال فرض کنید که منطقهاى که هانرى در آنجا وارد شده پر از ماکتهاى کاغذى انبار علوفه است، و هانرى هم از این مسئله اطلاعى ندارد. این ماکتها، بدون آنکه در ورودى یا دیوار عقب داشته باشند، از روبهرو کاملاً شبیه انبار علوفههاى واقعى بهنظر مىآیند. در عین حال، هر چند هانرى وارد این منطقه شده است، هنوز هیچکدام از آن ماکتها به چشمش نیامدهاند، و آن چیزى که او مشاهده کرده، انبار علوفه واقعى است. البته اگر هانرى به جاى آن یک ماکت هم دیده بود باز اشتباه مىکرد و خیال مىکرد که انبار علوفه واقعى است. حال در این وضعیت، دیگر ما مایل نیستیم باور صادق هانرى را معرفت قلمداد کنیم و بگوییم که هانرى مىداند که آن انبار علوفه است.(4) این تفاوت در ارزیابى را چگونه باید تبیین کرد؟
گلدمن در ابتدا متذکر مىشود که تحلیل سنّتى از معرفت پاسخگوى این مسئله نیست. توجیه یا دلیل هنرى در هر دو مورد کاملاً یکسان است. پس یا باید در هر دو مورد اطلاق معرفت کرد و یا در هیچ مورد. وجود ماکتهاى کاغذى در منطقه نمىبایست هیچ تغییرى در ارزیابى ما ایجاد مىکرد.
همچنین گلدمن معترف است که نظریه علّى سابق او نیز مشکل را حل نمىکند. در هر دو حالت، انبار علوفه واقعى موجب شده است که هانرى چنین باورى را پیدا کند. پس در مورد دوم نیز ارتباط علّى واقعى بین باور و واقعیت مورد باور وجود دارد، در حالىکه ما مایل نیستیم به آن اطلاق معرفت کنیم.
تحلیل غیر تصادفى بودن معرفت (Non-accidentally analysis) که پیتر یونگر (Peter Unger)بیان کرده است، (Unger, 1968: 157 - 170) شاید بتواند مشکل را حل کند. مطابق این تحلیل، Sمىداند که P ، اگر و تنها اگر صادق بودن Sدرمورد Pاصلاً امرى تصادفى نباشد. درمورد مسئله ما نحن فیه اگر اصلاً ماکتهاى کاغذى وجود نداشت، در اینصورت، صدق باور هانرى اصلاً تصادفى نبود و لذا مىشد به آن اطلاق معرفت نمود. اما حال که هانرى به منطقهاى وارد شده که مملو از ماکتهاى کاغذى است، صدق باور هانرى به وجود انبار علوفه کاملاً تصادفى است و لذا اطلاق معرفت جایز نیست. گلدمن معتقد است که این تحلیل خیلى قانعکننده نیست، زیرا خود مفهوم غیر تصادفى نیاز به تبیین دارد. و تا زمانى که مفهوم آن خوب روشن نشده باشد معلوم نیست که آیا این تحلیل پاسخگوى همه موارد است یا خیر.
تحلیل دیگر، تحلیل نقصناپذیرى (Indefeasibility) از معرفت است. (See: Lehrer and Paxson, 1971: 471 - 482) مطابق این دیدگاه، S مىداند که Pتنها اگر باور صادق Sموجّه باشد و این توجیه نقض نشده باشد. براساس نظریه نقضناپذیرى، توجیه S(ت) براى باور به Pنقض مىشود اگر و تنها اگر قضیه صادق qوجود داشته باشد به گونهاى که ترکیب qو (ت) توجیهى براى باور S به Pفراهم نیاورد. مسئله انبار علوفه طبق این تحلیل به این صورت حل مىشود که اگر هانرى از قضیه ماکتهاى انبار علوفه در آن منطقه خبر داشت، دیگر این قضیه که آنچه را او مىبیند یک انبار علوفه واقعى است برایش روشن نبود. گلدمن این تحلیل را بسیار تند مىداند و به این انتقاد گیلبرت هارمن استناد مىکند که همیشه ممکن است قضیه صادقى یافت شود که ناقض توجیه باور Sبه Pباشد. (Harman, 1973: 152)بنابراین، Sهرگز معرفتى پیدا نخواهد کرد. از اینرو، باید محدوده خاصى را براى مفهوم نقض تعریف کنیم، ولى دقیقا مشخص نیست که آن محدوده چه است.
اما راه حل گلدمن چیست؟ به گفته او، یک شخص تنها در صورتى به Pمعرفت دارد که وضعیت امور واقعى که Pدر آن صادق است از وضعیت امور ممکن مطرح، که در آن Pکاذب است، قابل تشخیص یا تمیز باشد. اگر وضعیت امور ممکن مطرحى، که Pدر آن کاذب است، وجود داشته باشد، بهگونهاى که قابل تشخیص از وضعیت امور واقعى نباشد، آنگاه نمىتوان گفت که شخص به Pمعرفت دارد. درمورد مثال انبار علوفه، اگر هانرى در شرایط عادى بوده و در منطقهاى که وارد شده است ماکتى وجود نداشته باشد، آنگاه دیگر وضعیت بدیلى وجود ندارد که در آن شىء مورد مشاهده، انبار علوفه واقعى نباشد، در عین حال، بهگونهاى باشد که هانرى نتواند تشخیص دهد. به عبارت دیگر، اگر شىء مورد مشاهده، انبار علوفه واقعى نبود، هانرى قطعا تشخیص داد. بنابراین، وقتى هانرى انبار علوفه واقعى را مشاهده مىکند و براساس آن باور پیدا مىکند که آن انبار علوفه است، این باور او معرفت نامیده مىشود.
اما اگر اطلاع پیدا کنیم که منطقهاى که هانرى در آن وارد شده، پر از ماکتهاى کاغذى انبار علوفه است، آنگاه با وضعیت امور مطرحى مواجه مىشویم که ممکن است در آن وضعیت امور، باور هانرى کاذب باشد و در عین حال، این مسئله براى هانرى قابل تشخیص نباشد؛ یعنى حتى اگر هانرى یک ماکت انبار علوفه را هم دیده بود باز باور پیدا مىکرد که آن انبار علوفه است. ما به این دلیل که وضعیت امور فعلى از وضعیت امور مطرح ممکن قابل تشخیص نیست، حتى باور صادق هانرى را معرفت نمىنامیم.
ممکن است گفته شود اینکه امکان دارد که شىء مورد مشاهده هانرى یک ماکت کاغذى باشد، به دلیل آن نیست که در آن منطقه ماکتهاى کاغذى وجود دارد. حتى اگر هانرى در چنین منطقهاى هم وارد نشده بود باز این امکان وجود داشت که شىء مورد مشاهده هانرى یک ماکت کاغذى باشد. به دلیل همین مسئله است که گلدمن قید «مطرح» را اضافه مىکند و براى آن نقش مهمى قائل است. وجود ماکتهاى کاغذى در منطقه باعث مىشود که آن وضعیت امور ممکن را مطرح قلمداد کنیم. به گفته گلدمن، اگر لازمه معرفت این بود که هیچ وضعیت بدیلى که به لحاظ منطقى ممکن است وجود نداشته باشد، آنگاه هیچ معرفتى (دستکم نسبت به امور امکانى) وجود نداشت. اما اگر شرط معرفت این باشد که تنها وضعیتهاى امور ممکن مطرح را خارج کنیم، آنگاه معرفتهاى ما وسعت قابل توجهى خواهند یافت.
گلدمن براى روشن شدن مطلب، به یکى از منازعات بین شکاکان و مخالفان آنها اشاره مىکند. به گفته او، شکاکان معمولاً براى دفاع از موضع خود نمونههایى غیرعادى را به عنوان فرضیههاى بدیل مطرح مىکنند که قابل دفع نیستند؛ مثلاً دکارت در آن مرحله از استدلالش که به نفع شکاکیت سخن مىگوید، این فرض ممکن را بیان مىکند که چه بسا بهجاى آنکه واقعا کنار بخارى نشسته است، در واقع، داشته باشد خواب ببیند، و یا شیطان قدرتمندى و شرورى به او چنان نمایانده که کنار بخارى نشسته است. او مىگوید: من این فرضهاى ممکن را نمىتوانم دفع کنم. همچنین برتراند راسل درباره هر ادعایى که ما درباره گذشته داریم، این فرض بدیل را مطرح مىکند که چه بسا جهان با تمام خصوصیاتش و با انسانهایى که خاطراتى از گذشته غیرواقعى در حافظه دارند، درست به مدت پنج دقیق قبل به وجود آمده باشد. (Russell, 1973: 159 - 160)
یکى از پاسخهایى که مخالفان شکاکیت مىتوانند بدهند این است که اینها فرضهایى بىخودند. (Idle)و معرفت با وجود این فرضهاى بدیل بىخود که البته قابل دفع نیستند، امکان دارد. اکنون این مسئله پیش مىآید که چه وقت یک فرض فرضى بىخود است و چه وقت فرضى جدّى (Serious)(مطرح) است؛ مثلاً درمورد هانرى، اگر در منطقهاى که او وارد شده است هیچ ماکت کاغذى وجود نداشته باشد، اما در کشورى که او زندگى مىکند ماکتهاى کاغذى به جاى انبار علوفه وجود دارد، آنگاه آیا مىتوان گفت او باید این امکان را جدّى بگیرد؟ یا حتى اگر یک مورد ماکت کاغذىِ انبار علوفه براى یک بار در کشور او وجود داشته است، ولى الان دیگر وجود ندارد، آیا باز باید امکان ماکت بودن انبار علوفه را جدّى گرفت؟
گلدمن دو پاسخ ممکن به این مسئله را مطرح مىکند. اول این که گفته شود اگر تحلیل معناشناختىِ (Semantic) دقیقى از معرفت ارائه دهیم، به قوانینى مىرسیم که دقیقا مشخص مىکنند که، در هر مورد خاص، کدام بدیل، بدیل جدّى است و کدامیک جدّى نیست. اما پاسخ دوم این است که تحلیل معناشناختى معرفت نمىتواند اینگونه تعیینکننده باشد. البته مىتوان از توصیف شرایط فاعل شناساى عرفى به برخى قواعد دست یافت، (مثلاً یک قاعده مىتواند این باشد که هر چه احتمال وقوع یک بدیل خاص بیشتر باشد احتمال جدّى تلقى کردن آن هم به دست ناظر ـ یعنى کسى که درمورد معرفت داورى مىکند ـ بیشتر است.) اما مسئله این است که همه این قواعد از این طریق بهدست نمىآیند. زمینههاى روانشناختى و زبانشناختىِ خود ناظر نیز اهمیت دارند؛ مثلاً اگر ناظر به تازگى از کلاسى بیرون آمده باشد که در آن از فرضیه شیطان شرورِ دکارتى و یا جهان پنج دقیقهاى راسل بحث شده باشد، او بدیلهایى را جدّى تلقى خواهد کرد که در غیر اینصورت، جدّى نمىدانست.
تحلیل معرفت حسى
گلدمن در بخش دوم و سوم مقالهاش به تفصیل وارد تحلیل این مسئله مىشود که در چه صورت مىتوان گفت که کسى «معرفت حسى دارد». (Perceptually Knows) اولین نمونهاى که گلدمن مثال مىزند این است که سام در خیابان، جودى را مشاهده و باور مىکند که او جودى است. در عین حال، جودى داراى یک دوقلوى همسان به نام ترودى است. در اینجا این فرض که شخص مشاهد شده ترودى باشد، فرضى جدّى و مطرح است. حال آیا مىتوان گفت که سام مىداند او جودى است؟ این بستگى به سام دارد. اگر سام بهطور مرتّب، جودى و ترودى را درست بشناسد، در اینصورت، احتمالاً او قدرت تشخیص آن دو را دارد و با این فرض، مىتوان گفت که سام مىداند که او جودى است. اما اگر جودى معمولاً در شناخت این دو اشتباه کند، آنگاه اگر بهطور اتفاقى به باور درستى برسد که شخص مورد مشاهده جودى است، این باور او نمىتواند معرفت تلقى شود. بنابراین، مسئله اصلى در ارزیابى معرفت، به نظر گلدمن، به ارزش صدق قضیه مقابل برمىگردد. قضیه مقابل در اینجا چنین است: «اگر شخصى که در برابر سام است (بهجاى جودى) ترودى بود، سام باور پیدا مىکرد که او جودى است.» اگر این قضیه صادق باشد، آنگاه نمىتوان باور فعلى سام را معرفت دانست. و اگر این قضیه کاذب باشد، آنگاه باور فعلى سام معرفت است. بنابراین، چنین تحلیلى از معرفت حسى به ذهن مىآید:
S(بهطور غیر استنتاجى) معرفت حسى به Pدارد اگر و تنها اگر
(1) S(بهطور غیر استنتاجى) باور حسى دارد که P ،
(2) P صادق است، و
(3)هیچ قضیه qبه عنوان بدیل جدّى Pوجود ندارد، بهگونهاى که اگر (بهجاى p) qصادق بود، آنگاه S(همچنان) باور به pداشت.
به گفته گلدمن، این تحلیل اساسا همان تحلیلى است که آرمسترانگ در باب معرفتهاى غیر استنتاجى ارائه کرده است. (Armstrong, 1968: 189 ff) به این معنا که اگر این شرایطى که بیان شد تحقّق یابند، آنگاه تنها وضعیتى که Sبه pباور پیدا مىکند، وضعیتى است که در آن pصادق باشد. به عبارت دیگر، باور Sبه pبراى صدق pکفایت مىکند. و این همان تحلیلى است که آرمسترانگ از معرفت غیر استنتاجى به عمل مىآورد، با این تفاوت که گلدمن این مسئله را تنها باتوجه به بدیلهاى جدّى و مطرح بیان مىکند.
در عین حال، گلدمن معتقد است که این تحلیل بسیار محدودکننده است. به این مثال گلدمن توجه کنید: اُسکار در یک دشت باز ایستاده است که در آن سگ پاکوتاهى (Dachshund)به نام داک وجود دارد. او داک را مىبیند و (بهگونهاى غیر استنتاجى) باور پیدا مىکند که:
(P)چیزى که در آنجا هست یک سگ (Dog) است.
اکنون فرض کنید که (باتوجه به اینکه گرگها نیز در آن منطقه زیاد پیدا مىشوند) قضیه زیر یک بدیل مطرح براى P است.
(Q)چیزى که در آنجا هست یک گرگ است.
همچنین فرض کنید که در اسکار زمینه اشتباه گرگ با سگ وجود دارد. (مثلاً او گرگ را با سگ سورتمهکش (Malamute) یا سگ پلیسShepherd) (Germanاشتباه مىگیرد.) و فرض کنید اگر اسکار به جاى داک گرگى را دیده بود باز باور به pپیدا مىکرد. این بدین معناست که اسکار نتوانسته است شرط سوم تحلیل فوق را برآورده کند. با این همه، به نظر گلدمن نمىتوان گفت که اسکار به pمعرفت ندارد. صرف این واقعیت که اسکار سگ را با گرگ اشتباه مىگیرد، دلیل بر این نمىشود که بگویم او نمىداند که یک سگ پاکوتاه سگ است، همچنین اگر کسى یک درخت ماموت بزرگى را ببیند و باور پیدا کند که آن یک درخت است مىتوان گفت که این باور او معرفت است، حتى اگر او برخى گیاهان کوچک را با درخت اشتباه بگیرد. [به یک بیان مىتوان گفت صرف اینکه کسى در برخى مصادیق دچار اشتباه مىشود باعث نمىشود که بگوییم او حتى در مصادیق روشن هم نمىتواند معرفت داشته باشد.]
در نتیجه، گلدمن بین دو نوع وضعیتى که براى اسکار قابل تصور است فرق مىگذارد؛ یک وضعیت این است که بگوییم دلیل اینکه اسکار باور پیدا کرده است که سگى در اینجا وجود دارد این است که چیزى بر او بهگونهاى ظاهر شده که این باور را در او ایجاد کرده است، و اتفاقا برخى چیزها که سگ هم نیستند، همین نوع ظهور و یا شبیه به این ظهور را در ذهن او پدید مىآورند. در این فرض نمىتوان گفت باورى که اسکار پیدا کرده، معرفت است. اما گرگ در مثال مذکور چنین وضعیتى ندارد. هرچند ممکن است گرگ هم مانند گرگ پاکوتاه براى او نیست. بنابراین، باور اسکار به p که از طریق دیدن سگ پاکوتاه حاصل مىشود، معرفت است، زیرا ظهور سگ پاکوتاه مثل ظهور گرگ نیست. (آرى، اگر اسکار از طریق مشاهده سگ پلیس به pباور پیدا کرده بود، آنگاه نمىتوانستیم باور او را به pمعرفت بنامیم، زیرا ظهور سگ پلیس در ذهن اسکار با ظهور گرگ در ذهن او عین و یا شبیه هم است.) از این رو، به گفته گلدمن، آن بدیلى که باور صادق را از معرفت جدا مىکند باید «معادل حسى» (Perceptual equivalent)وضعیت فعلى باشد.(5) و منظور از معادل حسى یک وضعیت فعلى، وضعیت امور ممکنى است که تجربه حسى یکسان یا مشابهى را ایجاد کند.
به گفته گلدمن، مسئله معادل حسى نسبت به اشخاص مختلف فرق مىکند و در حقیقت، امرى نسبى است؛ مثلاً ظهور جودى و ظهور ترودى ممکن است براى سام معادلهاى حسى باشند، اما براى مادر این دوقلوها نه. همچنین این مسئله نسبت به زمان هم امرى نسبى است، زیرا قدرت تشخیص حسى ممکن است با تمرین و گذشت زمان تقویت شود و یا بر اثر نوعى بیمارى تضعیف گردد. گلدمن تأکید مىکند که لازم نیست معادل حسى، دقیقا همان ادراکى را ایجاد کند که وضعیت امور فعلى ایجاد مىکند، اما لازم است شباهت بین این دو ادراک به قدرى باشد که زمینه اشتباه ادراککننده را فراهم کند. (Goldman, 1976: 168)(گلدمن در ادامه به تفصیلات بیشترى درباره نظریه خود مىپرازد و با توجه به عواملى که در تعیین ادراک نقش دارند، منظور خود را از معادل حسى روشنتر کرده و در بخش سوم مقالهاش، تحلیل دقیقى از معرفت حسى ارائه مىدهد. (ر.ک: III and II 173, parts - 167 Ibid:)
اما این تحلیل گلدمن چه ارتباطى با دیدگاه او درباره «مکانیزم تمیزدهنده قابل اعتماد» (Reliable Discriminative Mechanism) دارد؟ به گفته گلدمن، فاعل شناساى امور حسى (Perceptual Cognizer) را مىتوان داراى یک مکانیزم دوبخشى دانست. بخش اول این مکانیزم به واسطه تحریک گیرنده حسى، ادراک (مجموعهاى از حالات درونى) را شکل مىدهد، و بخش دوم با کار بر روى ادراک، باور را تولید مىکند. گلدمن مىگوید: هر دو بخش از این مکانیزم باید قدرت تمیزدهندگى کافى داشته باشند. اگر بخش اول این قدرت را نداشته باشد، آنگاه گیرنده حسى هر چند از منابع بسیار متفاوت الگوهایى را بگیرد، از این الگوها ادراکهاى یکسان یا بسیار مشابهى نتیجه خواهد شد، و این ادراکها نیز باور یکسانى را تولید مىکنند. اما اگر بخش اول سالم باشد و بخش دوم قدرت تمیزدهندگى کافى نداشته باشد، آنگاه هر چند ادراکهاى متفاوتى در بخش اول ساخته مىشود، بخش دوم قدرت ندارد که باورهاى متفاوتى را تولید کند و در نتیجه، باورهاى یکسانى ساخته مىشود.
بنابراین، اعتمادپذیرى دستگاه معرفتى، به نظر گلدمن، این است که قدرت تشخیصدهندگى کافى داشته باشد. البته یک دستگاه معرفتى که چنین قدرتى را ندارد مىتواند گاهى بهطور تصادفى باور صادق تولید کند، اما چون وضعیتهاى بالقوّهاى وجود دارند که این باور در آن وضعیتها کاذب خواهد بود، آنگاه نمىتوان گفت که این دستگاه قابل اعتماد است. از این رو، براساس تحلیل گلدمن Sمعرفت حسى دارد، اگر و تنها اگر، نه تنها مکانیزم حسى او باور صادق تولید کند، بلکه وضعیتهاى بالقوّه مطرحى هم نباشند که در آن وضعیتهاى همین نوع باور، در حالىکه کاذبند، از طریق یک ادراک معادل تولید شوند. (Goldman, 1976: 171)
نقش علت در توجیه باور
گلدمن، در بخش آخر این مقاله، رویکرد برونگرایانه خود را به مسئله معرفت به خوبى نشان مىدهد. او مىگوید: یکى از انگیزههاى من براى ارائه چنین تحلیلى از معرفت این است که جانشینى براى دیدگاه سنّتى دکارتى در معرفتشناسى بیابم. دیدگاه دکارتى ترکیبى است از دو نظریه: نظریهاى درباره معرفت، و نظریهاى درباره توجیه. نظریه دکارتى درباره معرفت شامل این اصل است که: s در باور به p موجّه است تنها اگر یا (الف) p براى s به خودى خود (Self - warranting) معتبر است، و یا (ب) p به واسطه قضایایى که مطلبى را در مورد وضعیت جهان خارج بیان مىکنند، از آنجا که به خودى خود داراى اعتبار نیستند، لذا باید از طرف قضایایى دیگر که آن قضایا خودشان داراى اعتبار فى نفسه براى sهستند، تأیید شوند. یکى از کارهاى اصلى معرفتشناسى دکارتى این است که نشان دهد این گونه قضایاى مؤید وجود دارند.
اما گلدمن معتقد است که هیچ تلاشى در این زمینه موفق نبوده است. در نتیجه، یا باید بگوییم که ما معرفتى در مورد جهان خارج نداریم و یا معرفتشناسى دکارتى بیش از اندازه سختگیر است. گلدمن معرفت به جهان خارج را مىپذیرد و لذا معرفتشناسى دکارتى را زیر سؤال مىبرد. در نظریه معرفتى گلدمن، نیازى نیست که توجیه قضایاى درباره جهان خارج کاملاً مبتنى بر قضایاى دیگرى باشد که به خودى خود معتبرند. تنها چیزى که لازم است این است که باورهاى ما درباره جهان خارج داراى علت مناسبى باشند. (Suitably Caused)منظور از علت «مناسب» نیز این است که فرایند یا مکانیزم تولید این باورها نه تنها در وضعیت فعلى باور صادق تولید کند، بلکه در وضعیتهاى غیر فعلى مطرح نیز باور کاذب تولید نکند. (Ibid: 173) بنابراین، گلدمن در این مقاله، همانند مقاله پیشین خود، نقش علت را را در توجیه باور برجسته مىکند، و این حاکى از رویکرد برونگرایانه او به مسئله معرفت است.
مقاله سوم: «اعتمادگرایى: باور موجّه چیست؟»
گلدمن در دو مقاله پیشین خود بر نقش علت در مسئله توجیه تأکید کرد. او در مقاله بعدىاش «اعتمادگرایى: باور موجّه چیست؟» این دیدگاه را تکمیل مىکند و دیدگاه برونگرایانه خود را در قالب نظریهاى منسجم مطرح مىسازد.
گلدمن در ابتداى این مقاله به چند نکته درباره نظریهاش درباره توجیه اشاره مىکند که قابل توجه است. اولین نکته در مورد نوع نظریهاش است. او نظریه خود را نظریه توضیحى (Explicatory theory)مىداند. به گفته او، برخى رویکردهاى سنّتى معیارهایى را براى توجیه تجویز کردهاند که با معیارهاى متداول تفاوت دارد و یا افزون بر این معیارهاست. اما گلدمن تنها سعى مىکند معیارهاى معمولى را که براى توجیه به کار گرفته مىشود، تبیین کند.(6)
نکته دیگرى که او تذکر مىدهد این است که توجیه داراى بار ارزشى (Evaluative) است و اصطلاحى براى ارزیابى (Appraisal) باور است. بنابر این، اگر بخواهیم مترادفى براى آن ذکر کنیم و یا تعریف درستى از آن ارائه بدهیم، باید از اصطلاحاتى استفاده کنیم که خودشان نیز داراى بار ارزشى باشند. در عین حال، گلدمن مىگوید: من در صدد انجام چنین کارى نیستم و نمىخواهم توجیه را تعریف کنم، بلکه تنها مىخواهم شرایطى اساسى موجه یک باور را تعیین کنم. او براى روشن شدن مسئله، مثالى را از اخلاق بیان مىکند. اصطلاح «درست» (Right)، اصطلاحى هنجارى است که مىتوان آن را براساس برخى اصطلاحات اخلاقى دیگر تعریف کرد. این کارى است که وظیفه فرا اخلاق (Meta - ethics)است. اما وظیفه اخلاق هنجارى (Normative ethics) چیز دیگرى است. در اخلاق هنجارى ما باید به دنبال شرایط اساسى درست بودن یک فعل باشیم. این شرایط، شرایطى غیر اخلاقى (Non - ehtical) هستند که مشخص مىکنند که چه وقت یک فعل، فعل درستى است؛ مثلاً در سودگرایى (Utilitarianism)گفته مىشود که یک فعل درست است اگر و تنها اگر دست کم به اندازه افعال جایگزین آن موجب خوشبختى فاعل شود. این شرایط لازم و کافى مسلّما مستلزم هیچ مفهوم اخلاقى نیستند. گلدمن مىگوید: من هم مىخواهم با استفاده از مفاهیم غیر معرفتى (Non - epistemological) مشخص کنم که چه وقت یک باور موجّه است. البته او معتقد است که نظریه توجیه مىتواند به گونههاى دیگرى نیز ارائه شود و این تنها یک نوع از نظریه توجیه است که مورد توجه او قرار گیرد.
گلدمن براى پرهیز از استفاده از مفاهیم معرفتى، در نظریهاش برخى مفاهیم معرفتى را این گونه برمىشمارد: «موجّه»، «معتبر (Warranted)»، «داشتن زمینهها (ى خوب) (Having good grounds)»، «داشتن دلیل (براى باورکردن)to believe) (Having reason»، «مىداند که»، «درمىیابد که (Apprehends that)»، «ثابت مىکند که (Establishes that)». او همچنین به برخى مفاهیم غیر معرفتى نیز اشاره مىکند، از جمله: «باور دارد که»، «صادق است»، «ضرورت دارد که»، «باعث مىشود»، «مستلزم است»، «قابل استنتاج است از». بهطور کلى، از دیدگاه گلدمن، اصطلاحات (صرفا) باورسازانه (Doxastic)، متافیزیکى، معناشناختى، و اصطلاحات مربوط به جهت (Modol)، اصطلاحاتى معرفتى نیستند. (Goldman: 292 - 293)
اشکال گلدمن به تحلیلهاى درونگرایانه از توجیه
گلدمن به برخى شرایط که دیدگاههاى دیگر براى توجیه ذکر کردهاند، اشاره مىکند، آنگاه با آوردن برخى مثالهاى نقض، آن شرایط را شرایط درستى براى توجیه نمىداند؛ مثلاً یک تحلیل کلاسیک از توجیه چنین است:
(1) اگر s در زمان t به p باور داشته باشد، و p براى s (در زمان t) تردیدناپذیر (Indubitable)باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است.
بررسى این اصل بستگى به این دارد که مراد از «تردیدناپذیر» چیست؟ اگر معناى آن این باشد که « sزمینهاى براى تردید در p ندارد»، آنگاه این یک مفهوم معرفتى است، در حالىکه گلدمن معتقد است که هیچ مفهوم معرفتى نباید در مقدم ذکر شود. معناى دیگر «تردیدناپذیر»، معنایى روانشناختى است؛ یعنى «s به لحاظ روانى قادر نیست در pتردید کند.» در اینجا هر چند مشکل قبل وجود ندارد و به این معنا قابل پذیرفتن است، در عین حال، گلدمن با ارائه مثال نقض، آن اصل را براى توجیه اصلى نادرست مىداند؛ مثلاً یک فرد متعصب مذهبى شاید به لحاظ روانى قادر نباشد، در اصول ایمان خود شک کند. اما صرف این مسئله باعث نمىشود که باور او به این اصول موجّه شود. اصل دیگر براى توجیه چنین است:
(2) اگر s در زمان t باور به p پیدا کند و p بدیهى فى نفسه (Self - evident)باشد، آنگاه باور s به pدر زمان t موجّه است.
در اینجا نیز گلدمن بر روى واژه مهم این اصل، یعنى «بدیهى فىنفسه» که در مقدم ذکر شده است، تأکید مىکند. «بدیهى» در یک استعمال معروف مترادف با «موجّه» دانسته مىشود، و از اینرو، بدیهى فىنفسه معنایى نظیر «به طور مستقیم موجّه» یا «به طور غیر استنتاجى موجّه» پیدا مىکند. این مفهومى معرفتى بوده و اصل فوق را از صلاحیت مىاندازد. اما مىتوان قرائتهاى دیگرى از «بدیهى فىنفسه» به عمل آورد که این مشکل را نداشته باشد؛ مثلاً مىتوان گفت که « pبدیهى فىنفسه است»، یعنى اینکه «ممکن نیست p را بفهمى (Understand)، ولى آن را باور نکنى». مطابق این برداشت، باور به حقایق تحلیلى و منطقى بدیهى فىنفسه بوده و لذا باورى موجّه خواهد بود.
اما مراد از «نا ممکن بودن فهم p بدون باورکردن آن» چیست؟ آیا به معناى این است که به لحاظ انسانى ناممکن (Humanly impossible) است؟ گلدمن مىگوید: اگر چنین برداشتى از معناى «ناممکن» داشته باشیم، آنگاه این اصل مورد خدشه است. مىتوان قضایایى را تصور کرد که انسانها گرایش اجتنابناپذیرى براى باور به آنها دارند؛ مثلاً باور به این قضیه، باور موجّه باشد.
به گفته گلدمن، معناى دیگرى که مىتوان از «ناممکن» اراده کرد این است که «منطقا ناممکن» است، ولى به نظر او، اگر این معنا را اراده کنیم اصل (2)، اصلى بىخاصیت مىشود، زیرا حتى باور به حقایق تحلیلى و منطقى نیز چه بسا مشمول این اصل نباشند. هر قضیهاى متشکل از دو یا چند جزء است که به گونهاى سازمان داده شده و در کنار هم قرار گرفتهاند. براى فهم یک قضیه باید این اجزا را فهم کنیم و رابطه آنها را با یکدیگر دریابیم. در مورد حقایق پیچیده منطقى ما مىتوانیم براساس عملکردهاى روانى براى باور به اینکه قضیه مورد نظر صادق است، کفایت کنند. حال مىتوان چنین چیزى را حتى براى حقایق ساده منطقى نیز تصور کرد. البته ممکن است ما انسانها نتوانیم اجزا و رابطه آنها را در حقایق منطقى ساده، بدون باور کردن آنها بفهمیم، اما به لحاظ منطقى این امکان وجود دارد که موجوداتى ذىشعور وجود داشته باشند که کارکردهاى روانى در آنها براى فهم اجزا و رابطه آنها در این گونه قضایاى ساده کفایت کند، اما براى باور کردن به آنها کفایت نکند. در نتیجه، به نظر گلدمن، هر قضیهاى را که شما در نظر بگیرید، در مورد آن این امکان وجود دارد که فهم شود، بدون آنکه باورى در مورد آن شکل بگیرد.
درنهایت، گلدمن ادعا مىکند که حتى اگر ما این اشکالات به بدیهى فىنفسه را کنار بگذاریم و معتقد شویم که بداهت فىنفسه باعث توجیه باور مىشود، باید بدانیم که تعداد این نوع باورها بسیار محدود است و تنها باورهاى ما به حقایق ضرورى در این دسته قرار مىگیرند. پس اصول دیگرى براى توجیه باورهاى ما به قضایاى ممکن (Contingent Propositions) مورد نیاز است. او مىگوید: در حوزه قضایاى ممکن، غالبا قضایاى مربوط به حالات روحى رایج در شخص داراى توجیه بىواسطه و مستقیم شمرده مىشوند. این قضایا در اصطلاح چیزم قضایاى «خودنمون (Self presenting)» نامیده مىشوند؛ مثلاً جمله «من دارم فکر مىکنم»، بیانگر یک قضیه خودنمون است. در این ارتباط مىتوان اصل زیر را پیشنهاد داد.
(3) اگر p یک قضیه خودنمون باشد، و p براى s در زمان t صادق باشد، و s در زمان t به pباور داشته باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است.
معناى خودنمون دقیقا چیست؟ گلدمن خود، این تعریف را از خودنمون ارائه مىدهد: «قضیه pخودنمون است اگر و تنها اگر: ضرورتا به ازاى هر s و هر t، اگر pبراى s در زمان tصادق باشد، آنگاه s در زمان t به pباور دارد.» با توجه به این تعریف آیا مىتوان اصل (3) را اصلى صحیح براى توجیه دانست؟ او پاسخ به این سؤال را وابسته به معناى «ضرورت» در تعریف مىکند. یک معناى «ضرورت» مىتواند «ضرورت قانونى (nomological necessity)» باشد. گلدمن مدعى است اگر چنین قرائتى از اصل (3) ارائه دهیم، این اصل مورد خدشه خواهد بود. فرض کنید این مسئله صدق قانونى (nomological truth)داشته باشد که هر کس در وضعیت مغزى B باشد به ناچار باور پیدا خواهد کرد که او در وضعیت مغزى Bاست. مطابق اصل (3) هر باورى از این دست موجّه خواهد بود. اما گلدمن به هیچ وجه این را نمىپذیرد. او مىگوید: مواردى را مىتوان یافت که انسان در وضعیت مغزى B قرار گیرد و فورا باور پیدا کند که او چنین وضعیتى است، اما در عین حال، این باور او موجّه نباشد. او این مسئله را قابل تصور مىداند که بر اثر یک جراحى مغزى بهطور مصنوعى در ما وضعیت مغزى B ایجاد شود. در این حالت، ما فورا باور پیدا مىکنیم که در وضعیت B هستیم. اما به عقیده گلدمن، در اینجا نمىتوان گفت که این باور موجّه است.
معناى دیگرى که مىتوان از «ضرورت» اراده کرد، «ضرورت منطقى» است. بر این اساس، یک قضیه تنها در صورتى خودنمون است که منطقا ضرورى است که اگر p براى s در زمان t صادق باشد، آنگاه sدر زمان t به p باور دارد. اما گلدمن این قرائت از اصل (3) را نیز قابل نقض مىداند؛ مثلاً قضیه p، یعنى «من بیدار هستم» را در نظر بگیرید. و فرض کنید که اگر این قضیه براى من صادق باشد، آنگاه من به آن باور خواهم داشت. در کنار این فرض مىتوان چیز دیگرى را هم تصور کرد، و آن اینکه بسیارى از اوقات من به p باور دارم، در حالىکه pکاذب است. طبق این فرضهایى که به عمل آمد، ضرورت منطقى بین صدق p و باور من به pوجود دارد. در عین حال، نمىتوان گفت که این باعث مىشود که باور من به pهمیشه موجّه باشد. همچنین نمىتوان گفت که وقتى p صادق باشد، باور من به p موجّه است. ضرورت منطقى تنها این را تضمین مىکند که وقتى قضیه صادق باشد، من به آن قضیه باور دارم، اما دیگر این را تضمین نمىکند که من حتما در این باور موجّه هستم.
گلدمن با توجه به این اعتقاد نتیجه مىگیرد که ما باید مسئله را برعکس ببینیم. خودنمون بودن باور به این معناست که صدق تضمینکننده باور است. ولى این معنا وجود باور کاذب را نفى نمىکند، به همین دلیل، توجیه باور خودنمون زیر سؤال مىرود. بنابر این، باید مسئله را برعکس دید؛ یعنى آنچه براى توجیه ضرورت دارد ـ و یا دست کم براى توجیه کفایت مىکند ـ این است که باور تضمینکننده صدق باشد. این گونه باور را «اشتباهناپذیر (Infallible)یا «خطاناپذیر (Incorrigible)» مىنامند.
قضیه p خطاپذیر است اگر و تنها اگر: ضرورتا، به ازاى هر s و هر ,t اگر s در زمان tبه pباور داشته باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است.
گلدمن با استفاده از این تعریفى که براى خطاناپذیر به عمل آمد، اصل زیر را براى توجیه پیشنهاد مىکند.
(4) اگر p یک قضیه خطاناپذیر باشد، و s در زمان t به p باور داشته باشد، آنگاه باور s به pدر زمان tموجّه است.
در اینجا نیز گلدمن بر اساس معنایى که از ضرورت در تعریف خطاناپذیر مىتوان اراده کرد، دو قرائت از اصل (4) ارائه مىدهد. اگر مراد از ضرورت، ضرورت قانونى باشد، آنگاه اصل (4) به نظر گلدمن، مورد همان اشکالاتى قرار مىگیرد که به اصل (3) در این قرائت وارد بود.
فرض کنید به لحاظ قانونى ضرورى است که اگر فردى باور پیدا کند که او در وضعیت مغزى B قرار دارد، آنگاه این باور او صادق است که او در وضعیت مغزى B قرار دارد. بنابر این، قضیه «من در وضعیت مغزى Bقرار دارم» یک قضیه قانونا خطاناپذیر خواهد بود. و مطابق اصل (4) هر کس در هر زمانى به این قضیه باور داشته باشد، باور او موجّه خواهد بود. اما گلدمن این را نمىپذیرد. او در اینجا نیز مثال جراحى مغز را تکرار مىکند که در آن چنین باورى پیدا مىشود، بدون آنکه این باور موجّه باشد. علاوه بر این، او این سؤال را مطرح مىکند که چرا باید فکر کنیم که اگر باور به قضیهاى، صدق آن قضیه را تضمین مىکند، لازمهاش این است که باور به آن قضیه موجّه باشد. ممکن است این تضمین کاملاً به صورت تصادفى به وجود آمده باشد و آنگاه دیگر نمىتوان گفت که چنین چیزى باعث توجیه باور مىشود.
اکنون به قرائت دیگر از اصل (4) رو مىآوریم، و از خطاناپذیرى، خطاناپذیرى منطقى اراده مىکنیم. گلدمن این قرائت را نیز داراى اشکال مىداند و معتقد است که در اینجا هم صرف اینکه باور به قضیهاى صدق آن را منطقا تضمین مىکند باعث موجّه شدن آن نمىشود. وى مىگوید: هر قضیه صادق منطقى یا ریاضى، یک قضیه منطقا ضرورى است، از این رو، به لحاظ منطقى خطاناپذیر است، زیرا منطقا ضرورى است که به ازاى هر s و هر t، اگر s در زمان t به p باور پیدا کند آنگاه p(براى s در زمان t) صادق است. مثال نقض گلدمن در این مورد این است که فرض کنید نیلسون در زمان t به یک قضیه بسیار پیچیده ریاضى باور پیدا مىکند. از آنجا که این قضیه منطقا خطاناپذیر است، بنابراین، مطابق اصل (4) باید باور نیلسون به آن باورى موجّه باشد. اما ما مىتوانیم فرض کنیم که باور نیلسون به این قضیه نتیجه یک استدلال صحیح ریاضى نیست. شاید نیلسون این باور را بر اساس یک مغالطه یا یک حدس عجولانه به دست آورده باشد. در این صورت، دیگر نمىتوان گفت که باور او موجّه است. وى مثال نقض دیگرى را نیز در مورد قضایاى ممکن مطرح مىکند و در نهایت، نتیجه مىگیرد که قرائت منطقى نیز مىتواند اصل (4) را از اشکال برهاند. (Ibid: 293 - 297)
وابستگى توجیه باور به شرایط علّى
گلدمن سپس به این مسئله مىپردازد که چرا به تمام اصلهاى فوق علىرغم قرائت مختلف از آنها، اشکال وارد است. او در اینجا بر مسئله علیت در تولید باور تأکید مىکند و مىگوید: هر یک از اصلهاى فوق سعى مىکنند تا دستهاى از باورها را موجّه نشان دهند، بدون آنکه توجه داشته باشند که منشأ این باورها چیست و چه چیزى علت به وجود آمدن این باورها شده است. بنابر این، عدم توجه به منشأ علّىِ باور موجب ناموفق ماندن تلاشهاى فوق براى بیان ملاک توجیه شده است. بسیارى از مثالهاى نقض گلدمن درباره باورهایى است که معلول شیوههایى غیر عادى و غیر منتظره هستند. بنابراین، او معتقد است که اگر بخواهیم ملاک درستى براى توجیه ارائه دهیم، در آن ملاک حتما باید قید علت ذکر شود.
اما منظور از علت چیست و چه نوع علتى موجب توجیه باور مىشود؟ گلدمن براى پاسخ به این سؤال ابتدا به برخى از فرایندهاى باورساز، ناقض، یعنى فرایندهاى باورسازى که باورهاى حاصله از آنها ناموجّه تلقى مىشوند، اشاره مىکند. آنها عبارتاند از: استدلالورزى مغالطهآمیز (Confused reasoning)، آرزواندیشى (Reliance of emotional attachment)تکیه بر علایق عاطفى (Wishful thinking)، حدس و گمانهزنى محض، و تعمیم شتابزده generalization) (Hasty. وجه مشترک این فرایندهاى ناقص این است که همه آنها نامطمئن عمل مىکنند و درجه تولید خطاى آنها زیاد است. در مقابل، باید دید که کدامیک از فرایندهاى باورساز موجب توجیه باور مىشوند. این فرایندها به نظر گلدمن عبارتاند از: فرایندهاى حسى استاندارد (Standard processes perfectual)، حافظه، استدلال معتبر، و دروننگرى (Introspection). او وجه مشترک این فرایندها را اعتمادپذیرى آنها مىداند؛ باورهایى که از اینها تولید مىشوند عموما صادق هستند. بنابر این، پیشنهاد گلدمن این است که شأن توجیهى یک باور تابع اعتمادپذیرى فرایند یا فرایندهایى است که علت ایجاد آن باور هستند. منظور از اعتمادپذیرى یک فرایند این است که آن فرایند تمایل (Tendency) به ایجاد باورهاى صادق داشته باشد و نه کاذب.
گلدمن به برخى ابهامات در نظریه خودش اشاره مىکند و معتقد است که نمىتوان در این گونه موارد چندان دقیق سخن گفت. یکى از ابهامها در مورد میزان اعتمادپذیرى، فرایند باور ساز است. او اعتمادپذیرى تام و تمام را شرط توجیه باور نمىداند. اما اینکه اعتماذپذیرى یک فرایند چگونه باید باشد تا بتواند باور موجّه را تولید کند، سؤالى است که پاسخى روشن به آن نمىتوان داد. در مجموع، گلدمن مىپذیرد که فرایندى که گاهى باور کاذب تولید کند هنوز مىتواند باعث توجیه باور شود. معناى این سخن این است که وجود باور موجّهى که کاذب باشد، امکانپذیر است. (Ibid: 298)
معیار توجیه از دیدگاه گلدمن
گلدمن با توجه به مباحث فوق پیشنهاد خود را براى بیان ملاک توجیه این گونه بیان مىکند:
(5) اگر باور s به p در زمان t برآمده از یک فرایند (یا مجموعهاى از فرایندهاى) شناختى باورساز قابل اعتماد باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است.
آیا این اصل بیانگر شرط لازم و کافى توجیه است؟ به نظر گلدمن، خیر. هنوز نکتهاى در مورد فرایندهاى حافظه و استدلال وجود دارد که باید به آن توجه شود. این دو فرایند با استفاده از باورهایى دیگر باور جدیدى را تولید مىکنند. حال اگر بخواهیم بر اساس تعریفى که در ابتدا از اعتمادپذیرى ارائه دادیم، مشى کنیم، باید بگوییم که فرایند استدلال تنها در صورتى اعتمادپذیر است که عموما باورهاى صادق تولید کند. اما این شرط بسیار سختگیرانه است؛ اگر مقدمات استدلال متشکل از باورهایى کاذب باشند، آنگاه دیگر نباید توقّع داشت که این فرایند باور صادق تولید کند. در مورد حافظه نیز اگر باور اولیهاى را که سعى مىکنیم حفظ کنیم، کاذب باشد، دیگر نباید امید تولید باور صادق از آن داشته باشیم. بنابر این، در مورد این دو فرایند با مفهوم «اعتمادپذیرى شرطى (Conditional reliability)» روبهرو هستیم؛ یعنى به شرط آنکه باورهاى ورودى به این دو فرایند صادق باشند، آنگاه باورهاى خروجى آنها نیز صادق هستند. گلدمن با توجه به این مسئله فرایندهاى شناختى را به دو دسته فرایندهاى شناختى وابسته به باور (Belief - dependent cognitive processes) و فرایندهاى شناختى مستقل از باورprocesses) (Belief - independent cognitive، تقسیم مىکند. وى بر این اساس، دو اصل زیر را جایگزین اصل (5) مىکند.
(6 الف) اگر باور S به p در زمان t «مستقیما (Immediatly)» برآمده از یک فرایند مستقل از باور که (بدون شرط) اعتمادپذیر است باشد، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است.
(6 ب) اگر باور S به p در زمان t (مستقیما) برآمده از یک فرایند وابسته به باور که (دستکم) بهطور شرطى اعتمادپذیر است، باشد، و اگر باورهایى که این فرایند با کار بر روى آنها به تولید باور جدید مىپردازد، خودشان موجّه باشند، آنگاه باور Sبه p در زمان t موجّه است.
در نتیجه، نظریه گلدمن درباره توجیه اینگونه بیان مىشود: یک باور موجّه است اگر و تنها اگر «به خوبى شکل گرفته» (Well - formed) باشد؛ یعنى داراى پیشینهاى از فعالیتهاى شناختى قابل اعتماد باشد. از اینرو، گلدمن نظریه خود را «اعتمادگرایى تاریخى» (Historical reliabilism)مىنامد، زیرا وضعیت توجیهى یک باور در این نظریه مبتنى بر سابقه آن است. نظریه تاریخى گلدمن، در مقابل نظریاتى است که وضعیت توجیهى یک باور را تابع وضعیت فعلى فاعل شناسا در زمانى که آن باور را دارد، مىدانند. گلدمن این نظریات را (با استفاده از اصطلاحى که رابرت نوزیک (Robert Nozick) به کار برده است)، «نظریات ناظر به زمان حال» (Currant time - slice theories) مىنامد. روشنترین مصادیق اینگونه نظریات، نظریات مبناگرایانه دکارتى هستند که وضعیت توجیهى باور را در حالات رایج ذهن دنبال مىکنند. همچنین نظریات متداول انسجامگرایانه نیز در این زمره قرار دارند؛ یعنى آنها نیز بر وضعیت فعلى فاعل شناسا تأکید دارند، با این تفاوت که این وضعیت فعلى، از دیدگاه انسجامگرایان، شامل کلیه باورهایى مىشود که فاعل شناسا در زمان فعلى به آنها اعتقاد دارد، و وضعیت توجیهى یک باور با توجه به تمام باورهاى دیگر فرد در آن زمان تعیین مىشود. این چیزى است که در مبناگرایى لحاظ نشده است. گلدمن ابایى ندارد که نظریه توجیهى خود او را (که در بندهاى «الف» و «ب» اصل 6 بیان شد) یک نظریه مبناگرایانه بدانیم، به شرط آنکه تفاوت این مبناگرایى را که یک مبناگرایى تاریخنگر است با مبناگرایى دکارتى و مبناگرایىهاى دیگر که به زمان حال توجه دارند، لحاظ کنیم. (Ibid: 300 - 301)
برونگرایى در این نظریه
به گفته گلدمن، نظریات ناظر به زمان حال فرض را بر این مىگذارند که وضعیت توجیهى یک باور به گونهاى است که فاعل شناسا در زمانى که آن باور را دارد، مىتواند آن وضعیت را تشخیص دهد. اما نظریه تاریخى چنین چیزى را فرض نمىکند. البته این بدان معنا نیست که در نظریه تاریخى، فاعل شناسا لزوما از وضعیت توجیهى باور خود غافل است، بلکه فقط لازم نیست که حتما از آن وضعیت آگاه باشد. یک نمونه شاخص از موردى که باور فرد موجّه است، بدون آنکه او از وضعیت توجیه باور خود آگاه باشد، جایى است که فاعل شناسا دلایل باور خود را فراموش کرده باشد و فقط آن باور را به خاطر بیاورد. حال اگر آن دلایل قانعکننده بودند و آن باور اولیه موجّه بود، آنگاه باور فعلى فرد نیز موجّه است، هرچند او نتواند وجه توجیه آن را ذکر کند. (Ibid: 301)
تجدیدنظرهاى گلدمن در نظریهاش
اکنون به انتقادى مىپردازیم که براساس آن گلدمن ناچار به تجدیدنظرهایى در نظریهاش مىشود. براساس آنچه تاکنون گفته شد، یک باور در صورتى موجّه است که برآمده از فرایندى باشد که در واقع، قابل اعتماد است، و یا ما عموما باور داریم که قابل اعتماد است. اکنون فرض کنید ما باورى داریم که داراى چنین شرایطى است، با وجود این، دلیلى نداریم که معتقد باشیم این باور ما آن شرط را دارد. بدتر آنکه ما دلیلى داریم براى آنکه معتقد شویم این باور از فرایندى غیر قابل اعتماد به وجود آمده است (هرچند در واقع، چنین نیست و پیشینه علّىِ این باور کاملاً قابل اعتماد است).
به این مثال توجه کنید. پدر و مادر جونز داستانى کاملاً دروغین درباره گذشته جونز مىسازند. آنها مىگویند که او در هفت سالگى دچار بیمارى فراموشى شده و سپس خاطرات کاذب و ساختگى از دوران هفت سالگىاش در او به وجود آمده است. جونز، به رغم آنکه دلایلى قوى براى اعتماد کردن به پدر و مادر خود دارد، همچنان به خاطراتش از دوران هفت سالگى باور دارد و بر این باورها پا مىفشارد. در این فرض، حافظه جونز و ادراک حسى اولیهاش کاملاً قابل اعتماد هستند، و بنابراین، باید بگوییم که باور جونز به خاطرات دوران هفت سالگىاش موجّه است. ولى ما، با وجود آنکه این باورها از فرایندى قابل اعتماد به وجود آمدهاند، مایل نیستیم اینگونه باورها را موجّه بنامیم. درنتیجه، شرط اعتمادپذیرى نیز نمىتواند بیانگر شرطى کافى براى توجیه باشد.
به گفته گلدمن، یک پاسخ طبیعى به این اشکال این است که بگوییم اعتمادپذیرى واقعى یک فرایند براى موجّه شدن باور به دست آمده از آن کافى نیست. افزون بر آن، فاعل شناسا هم باید در باور به اینکه پیشینه باورش قابل اعتماد است، موجّه باشد. بنابراین، براى مثال، (6 الف) به صورت اصل زیر درمىآید:
(7) اگر باور S به p در زمان t معلول یک فرایند شناختى قابل اعتماد باشد، و Sبهگونهاى موجّه در زمان tباور داشته باشد که باورش به p اینگونه است، آنگاه باور S به p در زمان tموجّه است.
مشکل اصل (7( این است که از اصطلاح معرفتى «بهگونهاى موجّه» در مقدّم آن استفاده شده است. از اینرو، گلدمن اصلى ضعیفتر که این مشکل را نداشته باشد، پیشنهاد مىکند.
(8) اگر باور S به p در زمان t معلول یک فرایند شناختى قابل اعتماد باشد، و Sدر زمان tباور داشته باشد که باورش به p اینگونه است، آنگاه باور S به p در زمان tموجّه است.
اما این باز مشکل را حل نمىکند. فرض کنید باور من به p از فرایندى قابل اعتماد به وجود آمده است. من دلیل معتبرى دارم که معتقد شوم این باور از فرایندى غیر قابل اعتماد به وجود آمده است. اما به رغم این دلیل معتبر، من هنوز معتقدم که این باور از فرایند قابل اعتماد به وجود آمده است. در اینجا شرایطى که در اصل (8) بیان شده است، وجود دارد؛ هم باور من به p از فرایندى قابل اعتماد به وجود آمده است و هم من معتقدم که اینگونه است. با وجود این، ما حاضر نیستیم که این باور را موجّه بنامیم، زیرا به آن دلیل معتبر اعتنایى نکردهایم. با توجه به این مسئله گلدمن اصل (9) را پیشنهاد مىکند که هم قوىتر از اصل (8) است و هم مشکل اصل (7) را ندارد.
(9) اگر باور S به p در زمان t معلول یک فرایند شناختى قابل اعتماد باشد، و Sدر زمان tباور داشته باشد که باورش به p اینگونه است، و این فراباور معلول یک فرایند شناختى قابل اعتماد باشد، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است.
اولین اشکال به اصل (9) این است که براساس این اصل کسانى که توجهى به منشأ باورهایشان ندارند، مانند بچهها یا حیوانات، آنگاه باور موجّهى هم نخواهند داشت، و این پذیرفته نیست. دومین انتقاد هم ناظر به آن فراباور است که توجیه آن براساس خود این اصل چگونه تأمین مىشود؟ مطابق اصل (9) اعتمادپذیرى پیشینه معرفتى خود باور سبب توجیه آن باور نمىشود، بلکه اعتمادپذیرى پیشینه یک فراباور (بهعنوان یک باور درجه 2) است که سبب توجیه باور درجه اول مىشود. اما این معیار براى توجیه خود آن فراباورى کارآیى ندارد، زیرا نسبت به این فراباور یک باور سطح بالاترى وجود ندارد که سبب توجیه این فراباور شود. از اینرو، مطابق این معیار نمىتوان گفت آن فراباور موجّه است.
براى رسیدن به معیارى مناسبتربه مثال جونز باز مىگردیم. جونز قرینهاى قوى بر ضد برخى قضیههایى که درباره گذشتهاش است، دارد. او از این قرینه استفاده نمىکند، اما اگر به گونهاى درست از این قرینه استفاده مىکرد، آنگاه از باور به آن قضایا دست مىکشید. در اینجا استفاده صحیح از قرینه و دلیل، یک فرایند (بهطور مشروط) قابل اعتماد است. درمورد جونز باید بگوییم که او نتوانسته است از یک فرایند (بهطور مشروط) قابل اعتماد استفاده کند، در حالىکه مىتوانست و مىبایست استفاده کند. بنابراین، او کارى که به لحاظ معرفتشناختى مىبایست انجام مىداد، انجام نداده است. گلدمن این نکته را سبب تغییرى اساسى در نظریهاش مىداند. او به این نتیجه مىرسد که وضعیت توجیه یک باور نه تنها مسئلهاى مربوط به کارکرد فرایند شناختى است که فعلاً براى تولید آن باور بهکار رفته است، بلکه همچنین مسئلهاى است مربوط به کارکرد فرایندهاى شناختى که مىتوانستند و مىبایست براى تولید آن باور بهکار مىرفتند. بر این اساس، پیشنهاد بعدى گلدمن چنین است:
(10) اگر باور S به p در زمان t ازیک فرایند شناختى قابل اعتماد پدید آید، و فرایند قابل اعتماد یا بهطور مشروط قابل اعتمادى هم وجود ندارد، به گونهاى که آن فرایند قابل دسترس S باشد و در صورتى که S ، افزون بر آن فرایندى که فعلاً از آن استفاده مىکند، از آن هم استفاده مىکرد، دیگر به p در زمان t باور پیدا نمىکرد، آنگاه باور S به p در زمان tموجّه است.
گلدمن در این پیشنهاد نیز چند مشکل را مشاهده مىکند، هرچند این مشکلات را به حال خود باقى مىگذارد و جایگزینى دیگر را پیشنهاد نمىدهد. اولاً، یک مشکل فنى در اینجا وجود دارد و آن اینکه اگر قرار باشد آن فرایند اضافى نتیجهاى غیر از نتیجه آن فرایند اصلى به بار آورد، آنگاه نمىتوان گفت که فرد از هر دو فرایند باورساز استفاده مىکند، بلکه وقتى از فرایند اضافى استفاده کند، دیگر اصلاً از فرایند اصلى استفادهاى نکرده است. بنابراین، لازم است نظریه را به گونهاى دیگر بیان کرد که این ابهام را نداشته باشد. اما از آنجا که مسئله روشن است، گلدمن نظریهاش را از این حیث دستکارى نمىکند.
اشکال دیگر ناظر به مسئله فرایندهاى باورساز «قابل دسترس» است. قابل دسترس بودن یک فرایند براى فاعل شناسا به چیست؟ آیا مىتوان گفت که روشهاى علمى براى مردمى که در عصر غیر علمى مىزیستهاند، قابل دسترس بوده است؟ افزون بر این، شاید درست نباشد که بگوییم براى توجیه یک باور همه فرایندهاى قابل دسترس، دستکم اگر آن فرایندها قراینى جدید را عرضه کنند، باید بهکار گرفته شوند. مسلّما برخى اوقات بدون بهکارگیرى چنین فرایندهایى نیز یک باور مىتواند موجّه باشد. گلدمن در اینجا نیز مسئله را به ابهام خودش وامىگذارد، چرا که او مفهوم متعارف و معمولى از توجیه را در این زمینه مبهم مىدان. درنتیجه، به رغم وجود چنین ابهامهایى در این نظریه، تبیین گلدمن از توجیه در اینجا پایان مىپذیرد. (Ibid: 303 - 304)
کتابنامه
1. Armstrong, D. M., A Materialist Theory of Knowledge (New York: Humanities Press, 1968), and Belief, Truth and Knowledge (Cambridge: Cambridge University Press, 1973), chapts. 12 and13.
2. Clark, Michael, "Knowledge and Grounds: A Comment on Mr. Gettier's Paper", Analysis, 24.2 (1963).
3. Gettier, Edmund L., "Is Justified True Belief Knowledge?", Analysis, vol. 23, (Balckwell, 1963), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge).
4. Goldman, Alvin I., "A Causal Theory of Knowing". The Journal of philosophy, 64, 12 (1967), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge).
5. Goldman, Alvin I., "A Causal Theoty of Knowing", in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge.
6. Goldman, Alvin I., "Discrimination and Perceptual Knowledge", The Journal of Philosophy, 73, 20 (1976), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge).
7. Goldman, Alvin I., "Reliabilism: What Is Justified Belief?", injustification and knowledge, ed., G. S. Pappas (Dordrecht: D. Reidel, 1979), 1 - 23; (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge).
8. Goldman, Alvin I., "Reliabilism: What Is Justified Belief?", in Louis P. Pajman, The Theory of Knowledge.
9. Goldman, Alvin I., "The Causal Theory of Perception", Proceeding of the Aristotelian Society, supp. vol. 35 (1961).
10. Harman, Gilbert, Thought (Princeton: Princeton University Press, (1973).
11. Hintikka, "On the Logic of Perception", On N. S. Care and R. H. Grimm, eds., Perception and Personal Identity (Cleveland: The Press of Case Western Reserve University, 1969).
12. Lehrer Keith and Paxson Thomas, Jr., "Knowledge: Undefeated Justified True Belief' and Peter D. Klein, "A Proposed Definition of Preposional Knowledge", Journal of Philosophy, 68.16 (1971).
13. Lehrer, Keith, "Knowledge, Truth and Evidence", Analysis, 25.5 (1965).
14. Pajman, Louis P., The Theory of Knowledge: Calssical and Contemporary Readings, (California: Wadsworth Publishing Company, 1993).
15. Plantinga, Alvin I, "Reason and Belief in God", In Alvin Plantinga and Nicholas Wolterstorf, ed., Faith and Rationality: Reason and Belief in God (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1983).
16. Quinn, Phillip L., "The Foundation of Theism again: A Rejoinder to Plantinga", in Linda Zagzebski, ed., Rational faith: Catholic Responses to Reformed Epistemology, (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1992).
17. Russell, Bertrand, The Analysis of Mind (London: George Allen and Unwin, 1921).
18. Saunders, John Turk & Champawat, Narayan, "Mr. Clark's Definition of 'Knowledge'", Analysis, 25.1 (1964).
19. Unger, Peter, "An Analysis of Fectual Knowledge", Journal of Philosophy, 65.6 (1968). Reprinted in M. Roth and L. Galis, eds., knowing (New York: Random House, 1970).
________________________________________
1.به این دسته از برونگرایان، اعتمادگرا مىگویند. دسته دیگر، طبیعتگرایان (Naturalits)هستند. تفاوت این دو دسته در این است که اعتمادگرایان مفهوم توجیه را مىپذیرند و فرآیند معرفتى قابل اعتماد را عاملى براى توجیه باور بهحساب مىآورند. اما طبیعتگرایان از اساس مفهوم توجیه را انکار مىکنند. آنها مىگویند: مفهوم توجیه داراى بارى هنجارى است، در حالىکه ما در قبال باورهایمان هیچ مسئولیتى که حاکى از هنجارى بودن باورهایمان باشد، نداریم. بنابراین، به نظر این دسته از برونگرایان توجیه اصلاً در معرفت دخالتى ندارد و معرفت مسئلهاى است مربوط به داشتن باورهایى که معلول شیوههاى درستى باشند. (Pojman, 1993: 290)
2.گلدمن این مثال را از یک نوشته منتشر نشده گیلبرت هارمن (Gilbert Harman) اخذ کرده است. (ر.ک: Goldman, 1967: 146, note 11:)
3.گلدمن در اینجا ضمن یک ریشهیابى لغوى، ادعا مىکند که تأکید او بر مسئله تشخیص در معرفت مطابق است با یک معناى قدیمى از Know که مورد غفلت فلاسفه قرار گرفته است و هنوز هم در برخى اصطلاحات از این معنا استفاده مىشود؛ مثلاً وقتى گفته مىشود: "He doesnt knwo right from left"، منظور این است که او راست را از چپ تشخیص نمىدهد. ا این مسئله را داراى اهمیت تاریخى دانسته و براى روشن شدن معناى معرفت قضیهاى مفید ارزیابى مىکند. (Goldman, 1976: 163)
4.گلدمن مىگوید: معماى ماکتهاى انبار علوفه را براى اولین بار کارل گینت (Carl Ginet)به او پیشنهاد کرد. (Goldman, 1976: 174, note la.)
5.گلدمن تصور خودش را از معناى حسى مطابق مىداند با آنچه هینتیکا از «بدیل حسى» اراده مىکند. (Hintikka, 1969).
6.مىتوان گفت این یک مسئله روششناختى است. گلدمن، بر خلاف برخى معرفتشناسى کلاسیک، رویکرد عمومى به مسئله توجیه را اساس کار خود قرار مىدهد و تلاش مىکند معیارهاى رایج توجیه را تشریح کند. این شیوه جزئىنگرانه (Particularistic Way) را برخى دیگر از معرفتشناسان نیز بهکار بردهاند. به نظر این معرفتشناسان براى بررسى ملاکهاى توجیه باید بنابراین بگذاریم که ساختار معرفتى یا تا حدّ زیادى آنگونه هست که باید باشد. آنگاه براساس نمونههایى که در این ساختار معرفتى وجود دارد، معیارهاى توجیه را به دست مىآوریم.
براى مثال آلوین پلینتینگا معتقد است که مبناگرایان کلاسیک را از بیرون براى توجیه باورهاى باید ارائه مىدهند و هیچ ابایى از این ندارند که بخش اعظم باورهاى اکثر افراد را غیر عقلانى جلوه دهند. اما به گفته پلنتینگا «معیار واقعا بایدبودن را باید از پایین به دست آورد نه از بالا». (Plantinga , 1983: 77). فیلیپ کویین این روش پلنتینگا را براى کشف و توجیه معیارهاى شناختى، روش جزئىنگر و تقریبا استقرایى مىداند که آن را از چیزم اخذ کرده است. (Quinn, 1992: 16)