اخلاق و سیاست بین الملل (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
بحث رابطه اخلاق و سیاست در عرصه سیاست بینالمللى مورد توجه صاحب نظران و نظریهپردازان روابط بینالملل بوده است. رئالیستها امکان بهکارگیرى الزامات اخلاقى را در سیاست بینالملل منتفى مىدانند، حال آن که ایده آلیستها نسبت به تحقق آن خوشبین هستند. در این پژوهش، رابطه اخلاق و سیاست بینالملل با توجه به نحوه توزیع قدرت در سه وضعیت ساختارى امپراتورى، دولت - ملت و حکومت جهانى مورد بررسى قرار مىگیرد.متن
مقدمه
یکى از موضوعات اساسى نظام بین الملل فعلى مسئله اخلاق، ارزشها و هنجارهاى اخلاقى، باورهاى انسانى و میزان نقش و کارآمدى آنها در هدایت و جهتدهى به دولتهاى ملى است. در شرایط و وضعیت کنونى بیش از هر زمان دیگر سؤالات متعددى درباره جایگاه و نقش ارزشهاى اخلاقى و انسانى در سیاست بین الملل مطرح مىشود. نگاهى به دیدگاه رئالیستها نشان مىدهد که باید بحث ارزشهاى اخلاقى را از سیاست بین الملل جدا کرد و تعریف ویژهاى از آن را در محیط بینالمللى ارائه داد، در حالى که ایده آلیستها معتقدند که میان دو محیط داخلى و بین المللى جدایى وجود ندارد و قواعد و هنجارهاى داخلى را مىتوان در محیط بین المللى به کار گرفت.2
براى تبیین موضوع ابتدا باید مشخص گردد که مفهوم اخلاق چیست؟ آیا مىتوان از معیارهاى اخلاقى محیط داخلى در محیط بین المللى استفاده کرد؟ چه دیدگاههایى درباره اخلاق بین المللى وجود دارد؟ چه وضعیتى اخلاقى، و چه وضعیتى غیر اخلاقى است؟ آیا اخلاق در وضعیتهاى عادى، بحرانى و جنگ به یک معناست؟ بایدهاى اخلاقى نظام بین المللى از کجا نشأت مىگیرد؟ ملاک رفتار اخلاقى دولتها، عقلانیت است یا تکلیف؟ میان اخلاق و عدالت، اخلاق و حقوق بشر، اخلاق و احترام متقابل و عدم مداخله در امور کشورها چه نسبتى وجود دارد؟ اخلاق در جهان فرا اطلاعاتى و فرا صنعتى از چه جایگاهى برخوردار است؟
تعریف اخلاق
در باره اخلاق تعاریف متعددى بیان شده است: گاهى اخلاق با توجه به شخص انسان و بر مبناى نیروهاى باطنى وى تعریف شده و زمانى در قالب اخلاق اجتماعى در ساحت تعاملات جمعى ارایه گردیده است. اخلاق در لغت به معناى دانش بد و نیک خوىها، و علم اخلاق، علم معاشرت با خلق است،3 از این رو رفتارها و اقدامات انسان متفاوت مىباشد: برخى از افعال، طبیعى و عادى است و برخى دیگر، ارزشى و فرامادى مىباشد:
کارهاى اخلاقى، در ذهن و وجدان بشر داراى ارزش و قیمت است، گرانبها است ولى نوع ارزشاش با ارزشهاى مادى - مقیاس را هر اندازه بالا بگیرید - متفاوت است. آن یک ارزش دیگرى است؛ ارزشى است مافوق ارزشهاى مادى.4
از سوى دیگر، ملاک و معیار فعل اخلاقى در مکاتب و فرهنگ کشورها یکسان نمىباشد و درباره آن دیدگاههاى متعددى بیان شده است. اخلاق فردى با اخلاق اجتماعى متفاوت است و آنچه محور مباحث اخلاقى در سیاست داخلى و بین المللى مىباشد، جنبه اجتماعى اخلاق است و اخلاقیات (Morality ) عبارت از «مجموعهاى از قواعد و هنجارهایى است که کردار انسان را راهنمایى و مهار مىکند»5 و اخلاق نیز مقولهاى است که حدود و نحوه انجام کار را مشخص مىسازد. اخلاق از این حیث شبیه قانون، حقوق و آداب و رسوم است، ولى با آنها تفاوت دارد؛ براى نمونه، موضوعاتى که عرف به آنها مىپردازد، در حد موضوعات مربوط به قانون و اخلاق از اهمیت اجتماعى حیاتى برخوردار نیست، زیرا عرف عمدتاً به ظواهر، سلایق و نمادهایى توجه دارد که همواره به فضیلت و تکامل منجر نمىشود، همچنین ضمانت اجراى فرمانهاى اخلاقى تا حد زیادى بر مکانیسمهاى درونى استوار است و از این رو، از قانون متمایز مىگردد.6
تعریف اخلاق در سطح نظام بین المللى را نیز مىتوان با رهیافت تقلیل گرایانه با محور قرار دادن دولتها بیان کرد. در این رهیافت، دولتهاى ملى به مثابه انسانهایى هستند که رفتارهاى متنوعى دارند که مىتواند اخلاقى یا غیر اخلاقى باشد. این رهیافت، اخلاق را مجموعهاى از معیارها و هنجارهاى ارزشى مىداند که اقدامات و رفتارهاى دولتها را هدایت مىکند. تفاوت اخلاق در جامعه ملى با نظام بین المللى در این است که در جامعه ملى، افراد مصدر رفتارهاى اخلاقى هستند و محیط عملیاتى آنها به مرزهاى ملى محدود است، در حالى که در نظام بین الملل دولتها در قالب نهادها و سازمانها، به صورت رسمى و غیر رسمى منشأ رفتارهاى اخلاقىاند و محیط عملیاتى آنها، محیط بین المللى است که از قواعد و مقررات و هنجارهاى الزامآور و لازم الاجراى کشورى برخوردار نمىباشد.
آنچه بحث اخلاق را در سیاست بینالملل تبیین مىنماید، ارتباط مؤثر و مستقیم آن با ساختار قدرت در نظام بین الملل است. محور بحث حاضر در این است که چگونه ساختار قدرت در سیاست و نظام بین الملل مىتواند زمینهها و فرصتهاى لازم را براى تحقق اخلاق در تعاملات بینالمللى محدود سازد و یا به تقویت آن کمک کند. در این جا اخلاق در سیاست بین الملل را با توجه به ساختار قدرت در سطح نظام بین المللى مورد بررسى قرار مىدهیم.
اخلاق و ساختار قدرت در سیاست بین الملل
در سطح نظام بین المللى نحوه توزیع قدرت، دولتها را از یکدیگر متمایز مىسازد. بحث اخلاق در سیاست بین الملل ارتباط وثیقى با قدرت و نحوه توزیع قدرت دارد و اساساً بر مبناى منطق واقعگرایى، ساختار نظام بینالملل از طریق نحوه توزیع قدرت به دست مىآید. از این نظر ساختارهاى متفاوت، فرصتهاى نابرابرى را در اختیار دولت قرار مىدهد و دولت در نظام ساختارى از موقعیت و منزلت معینى برخوردار مىشود و ایفاى نقش آن در درون ساختارهاى تعریف شده امکانپذیر است. از سوى دیگر، هر اقدام و رفتار دولت در صحنه بین المللى به قدرت نیاز دارد، لذا کشورهایى که از قدرت بیشترى برخوردارند، توان اقدامات، و رفتارهاى بیشترى خواهند داشت.7 ترسیم این وضعیت باعث دستهبندى دولتها بر اساس سطح قدرت به دولتهاى ابرقدرت، قدرت بزرگ، قدرت متوسط، قدرت کوچک و قدرت ذرهاى مىگردد و نابرابرى قدرت دولتها در سطح بین المللى همواره زمینهساز ظلم و ستم و غارت اموال، ثروت و منافع قدرتهاى ضعیف شده است. این مسئله را مىتوان در سه وضعیت ساختارى امپراتورى، دولت ملى و حکومت جهانى مورد بررسى قرار داد.
1. اخلاق در ساختار امپراتورى
مطالعه سیاست جهانى در ساختار امپراتورى مىتواند رقابتها و منازعات شدید قدرتهاى امپراتورى را براى بسط قدرت و سیطره بر مناطق دوردست نشان دهد. رفتار حکومتهاى امپراتورى در تاریخ گذشته مصداقى از دیدگاه رئالیستها درباره سیاست بین الملل است. دیدگاه رئالیستها که برگرفته از نظریههاى ماکیاول و هابس مىباشد8، ماهیت دولتها را شرور مىداند که هر یک در پى کسب قدرت و افزایش آن هستند و محورىترین هدفشان تأمین منافع خود مىباشد. در این حالت بحث از رفع تبعیض و برقرارى عدالت بىمعناست و سیاست مقدم بر اخلاق مىباشد.
نگاهى به تاریخ روابط بین الملل نشان مىدهد که قبل از ظهور دولتهاى ملى در عرصه نظام بین المللى، امپراتورىها مهمترین بازیگران سیاست جهانى بودند و رفتار و عملکرد امپراتورىها و نحوه تعامل آنها با یکدیگر تاریخ جهانى را رقم مىزد. اساس قدرت و سیاست امپراتورىها بر زور و نظامىگرى مبتنى بود و هر یک از آنها به منظور بسط سرزمین و افزایش قدرت و جمعیت در حال رقابت و جنگ با یکدیگر بودند. از دیگر ویژگى آنها این بود که وحدتشان بیشتر با قدرت نظامى پدید مىآمد و ساخت سیاسى قدرت بر محوریت شخصى امپراتور و اطاعت از سوى سایرین بود و یک نظریه اخلاقى یا سیاسى تحت لواى دین یا ایدئولوژى، براى صلح و هماهنگى مورد استفاده قرار مىگرفت؛ به عبارت دیگر «امپراتورىها هنگامى در تاریخ بشر پدید آمدند که اقوامى با روحیهى جنگاورى و جهانگیرى قومى دامنهى قدرت سیاسى خویش را بسط دادند و بر اقوام دیگر چیره شدند و سپس انگیزههاى ایدئولوژیک... نیز بر آن افزوده شد».9
برخى از امپراتورىها از جمله امپراتورىهاى قدیم مصر، بابل، آشور، ایران، چین، ژاپن، یونان و روم دوام بیشترى داشتند. امپراتورى آشور تا حد زیادى از طریق لشکرکشى و جنگ به حیات خود ادامه مىداد و اغلب با کسانى که بر آنها چیره مىشد، با خشونت و ستمگرى رفتار مىکرد.10 جنگهایى که پادشاهان آشور هر سال به آن دست مىزدند، هم جنبه دفاعى و هم جنبه غارتگرى داشت و از طرفى، داراى انگیزه مذهبى و تا حدى اخلاقى بود. دشمنان شاه دشمنان خدا بودند، آنها شیاطینى بودند که مىبایست مجازات شوند.11
در قرون وسطى به بعد امپراتورىهاى دریایى و زمینى با ابعاد گستردهترى ظاهر شدند که از جمله آنها مىتوان به امپراتورىهاى پرتقال، اسپانیا، هلند، فرانسه، بریتانیا، آلمان، ایتالیا، بلژیک و ژاپن اشاره کرد. هر یک از این امپراتورىها براى بسط قدرت و سرزمین خود، اقدامات جنگى و مداخله جویانهاى را انجام دادند. امپراتورى پرتقال به دنبال کشف قاره آفریقا در سال 1456 میلادى به ساحل گینه دست یافت و با دور زدن قاره آفریقا و واسکودوگاما، در سال 1489 میلادى به هند رسید و این شبه قاره را استعمار کرد.12 با کشف قاره آمریکا از سوى کریستف کلمب در سال 1492 میلادى، استعمار اسپانیا در این قاره آغاز شد.
کشف و استعمار قاره آمریکا، دولت اسپانیا را در قرن شانزدهم میلادى به اوج عظمت رسانده بود و این کشور به صورت بزرگترین و مسلطترین امپراتورى جهان در آن قرن درآمد. وسعت امپراتورى و افزایش توان اقتصادى به لحاظ پشتوانه شمشهاى طلا و نقره امریکا و برترىطلبى اسپانیا در عرصه نظامى، به این دولت اجازه مىداد تا در امور بین المللى نقش اساسى ایفا کند.13
تاریخ مداخلهها و توسعهطلبىهاى امپراتورىهاى هلند، فرانسه، بریتانیا و غیره نیز بیانگر گسترش قدرت به هر نحو ممکن و به دور از اخلاق و ارزشهاى معنوى است. مداخلهها و مستعمرهگیرى بریتانیا را مىتوان در قارههاى امریکا، آسیا، اروپا و آفریقا مشاهده کرد. حضور بریتانیا در قاره آمریکا بسیار گسترده بود، به طورى که مستعمرات متعددى را در امریکاى شمالى به دست آورد و سرانجام، «خصومت میان فرانسه و انگلستان در امریکاى شمالى در جریان چهار جنگ پیاپى که حدود هفتاد سال (1689 - 1759م) طول کشید، پیامدهاى ناگوارى را به همراه آورد».14
قدرتهاى امپراتورى و استعمارى اقدامات غیر انسانى و ضد اخلاقى خود را به طُرُق مختلف توجیه نمودند و آنها را طبیعى جلوه دادند که از جمله آنها مىتوان به نژادگرایى و تجارت برده اشاره کرد.
نژادگرایى و تجارت برده
از ابزارهاى قدرتهاى امپراتورى براى سلطهگرى، تأکید بر اختلافات نژادى و نابرابرى میان ملتها مىباشد، زیرا بر اساس نظریههاى نژادى، انسانها به نژادهاى پست و برتر تقسیم مىشوند و نظریه نژادى سلطه یک طبقه، قوم و ملت را بر سایرین تأیید مىکند و تحقیر یک طرف را به همراه مىآورد. نگاهى به تاریخ عهد باستان و یونان نشان دهنده تمایز میان گروههاى انسانى مىباشد؛ ایدههایى که حکایت از نابرابرى طبقاتى و امتیازات یک گروه بر گروه دیگر مىکرد. «ایدههاى مبتنى بر نابرابرى نژادى در میان طبقات اجتماعى در دوران فئودالیسم به اوج رسید. در آن دوران، امتیازات طبقاتى رسماً به وسیله سیستم طبقه اجتماعى تثبیت شد، نجبا اعتقاد داشتند که داراى... خون رنگینتر مىباشند».15
در قرن نوزدهم عقاید مربوط به برترىهاى نژادى به شدت رواج یافت و کنت دو گوبینو در کتاب «مقالاتى در بیان اختلافات نژادها» در سال 1853 میلادى از آن دفاع کرد. از دیدگاه وى، بشریت سه نژاد آریا، زرد و سیاه دارند و این نژادها نه تنها فطرتاً با هم اختلاف دارند، بلکه ذاتاً نابرابر هستند. نژاد آریا از زردها بالاتر است و سیاه از هر دوى اینها پایینتر مىباشد.16 وى مىگوید:
نژاد سفید که از همان آغاز هوشیارى و نیروى فکرى آشکارترى از خود نشان داد، بر سایر نژادها که از نظر شمار، به مراتب از او افزونترند، تسلط پیدا کرد. این سلطه به این معنا نبود که این نژاد قدرت خود را به رقیبان تحقیر شدهاش تحمیل کرد، زیرا هیچ وقت ارتباطى با آنها نداشت، بلکه از این جهت بود که قابلیت خود را براى کسب تمدن از بالاترین سطوح نسبت به آنها که به کلى فاقد آن بودند، به ثبوت رسانید.17
نظریه چارلز داروین در سال 1859 میلادى درباره تنازع بقا و باقى ماندن نژاد برتر، به نظریه نژادگرایى کمک زیادى کرد. نژادگرایى و تقسیم انسانها به دون مایه و برتر، خود را در قالب تجارت برده نشان داد. بردهدارى و تجارت برده در تاریخ نظام امپراتورى، سرگذشت وحشتناکى از سیاست دُوَل قدرتمند را بازگو مىکند. از ویژگىهاى این دوره، آن است که انسانهاى ضعیف از حقوق فردى و اجتماعى خود محروم بوده و تسلیم قدرتهاى مسلط شدند و حیات آنها تابعى از منافع و تمایلات قدرتهاى امپراتورى بود. شاید بتوان دوره بردهدارى را یکى از غیر اخلاقىترین دوران حیات بشرى دانست. تجارت برده در افریقا از سوى قدرتهاى اروپایى، با بدترین وضع صورت مىگرفت، بردگان در کشتىها به زنجیر کشیده مىشدند و تعدادى از آنها قبل از رسیدن به مقصد از بین مىرفتند.18 ابتدا پرتقالىها در اواسط سال 1400 میلادى و سپس انگلستان، هلند و فرانسه در سال 1600 میلادى وارد تجارت برده شدند:
در اواسط سالهاى 1500 تا 1800 میلادى، اروپاییان بیش از ده میلیون برده از سواحل غرب آفریقا بین سنگال و آنگولا وارد امریکا نمودند که حدود پانصد هزار تن از آنها به ایالات متحده و کانادا وارد شدند.19
اخلاق در ساختار دولت ملى
تغییر نظام بین الملل از ساختار امپراتورى به «دولت - ملت» در ادبیات اروپایى از سال 1648 میلادى با معاهده و ستفالیا آغاز شد. دولت - ملت پدیدهاى مدرن است که با شکلگیرى نوعى از دولت به وجود مىآید و استفاده مشروع از زور را تنها در درون یک سرزمین با مرزهاى مشخصى در اختیار دارد و در صدد متحد ساختن مردمى است که تحت حکمرانىاش قرار دارند و در شکلدهى این اتحاد از ابزار همگنسازى، ایجاد فرهنگ مشترک، نمادها، ارزشها، احیاى سنتها و اسطورههاى اصل و نسب استفاده نموده، گاهى این ابزار را خود ابداع مىکند.20 از سوى دیگر، انحصار به کارگیرى خشونت نه تنها در درون مرزهاى ملى صورت مىگیرد، بلکه ابزارى براى دفاع از منافع دولت - ملت در مقابل سایر دولت - ملتها مىباشد.21
مهمترین مؤلفه دولت ملى، حاکمیت ملى است که آن را از سایر دولتها متمایز مىسازد. در این نظام، مرزهاى ملى اهمیت دارد و هر ملت، ملل دیگر را بیگانه تلقى مىکند و غیریت سازى و بیگانه گریزى یکى از متغیرهاى اساسى هویتساز آن مىباشد و قرائت از نفع مشترک، ابتدا در درون سرزمین ملى معنا مىیابد و بر آن تأکید مىشود و ناسیونالیسم و عقلانیت به عنوان دو محصول عصر مدرن.22 نظام بین الملل دولت ملى را قوام مىبخشد و اخلاق در هیئت آن معنا مىگیرد.
ناسیونالیزم و عقلانیت
تأکید بر ملت و ستایش آن به عنوان یک آیین، آثار و پیامدهاى گستردهاى را براى سیاست بینالملل به همراه داشته است. ملىگرایى در قرون نوزدهم و بیستم هم سبب اتحاد و انسجام ملت شد و نظام بین الملل دولت محورى را حفظ کرد و هم منازعات، بحرانها و جنگهاى متعددى را به وجود آورد. از دیدگاه ویلیام. ال. لانگر، ناسیونالیسم افراطى منشأ امپریالیسم و توسعهطلبى در قرن بیستم شد.23 که مصداق آن، سیاستهاى فاشیستى آلمان هیتلرى و بروز جنگ جهانى دوم در سال 1939 میلادى مىباشد. در واقع، پیوند ناسیونالیسم با قدرت دولتى به کاربرد ابزارى آن در روابط بین الملل از سوى دولتها منجر گردید. گیبرنا معتقد است:
این رژیمها با تکیه بر نمادهاى نژاد محورِ ناسیونالیستى، الگوهاى خالص شهروندى و دفاع از برترى بعضى مردم نسبت به دیگران، احساسات ناسیونالیستى را استثمار کرده و آنها را به نوع کاملاً متضادى از ناسیونالیسم قلب نمودند، به نحوى که انحصارطلبى، بیگانه ستیزى، توسعهطلبى و ظلم، به مشخصههاى اصلى آنها تبدیل شدند.24
در ساختار نظام بین الملل دولت محورى، بر عقلانیت به عنوان مبناى رفتارى دولتها تأکید شد و این امر تا حد زیادى مقوله اخلاق، ارزشها و امور معنوى را در سیاست خارجى دولتها به حاشیه راند، زیرا عقلانیتى که در این نظام محوریت یافت مبتنى بر محاسبه سود و زیان مادى و معطوف به دستیابى به بیشترین میزان رفاه بود. اصل سودمندى رفتار از دو جهت نظرى و عملى قابل بررسى است. اتکینسون در این باره مىگوید:
در اصالت سودمندى عملى، همیشه احکام و داورىها در یک سطحاند و موضوع این است که در فلان شرایط خاص، کدام رفتار موجب بیشترین رفاه مىگردد. ولى اصالت سودمندى نظرى، داراى دو مرحله است: اول، این که آیا چنین عملى بر طبق فلان قاعده اخلاقى پذیرفته شده، درست است یا نه؟ دوم، این که آیا واقعاً مراعات آن قاعده اخلاقى موجب رفاه بیشترى خواهد شد یا خیر؟25
در این دیدگاه، تأمین منافع ملى با استفاده از عقل ابزارى، مورد توجه دولتها به ویژه دولتهاى تأثیرگذار بر معادلات جهانى قرار گرفت و به دولت به عنوان ابزار و دستگاهى براى دستیابى هر چه بیشتر به اهداف رفاهى نگریسته شد. «تعبیه بهترین و کاراترین وسایل براى امحاى نسل بشر هم رفتارى عقلانى به معناى ابزارى آن است».26 و دولت مىتواند براى نیل به اهداف خود، ابزارهاى کارا و سودمندى را برگزیند و رفتارهاى خود را عقلانى کند. در این راستا اخلاق و ارزشها نیز در خدمت منافع ملى قرار مىگیرد و از آن به عنوان یک ابزار استفاده مىشود.
اخلاق در ساختار حکومت جهانى
تحقق اخلاق و ارزشها و برقرارى عدالت در سطح جهان، همواره از آرزوها و خواستههاى بشرى بوده است و سازمانهاى بین المللى را مىتوان طلیعه عملى شدن اندیشه انسان براى دستیابى به جهان مسالمتآمیز و عارى از بحرانها و جنگها دانست. این آرزو در دوران حکومتهاى امپراتورى و قبل از آن وجود داشته و در ساختار نظام بین الملل دولت محورى بر ضرورت و اهمیت آن تأکید شده است. در این دیدگاه، دولت در عرصه داخلى و جهانى در خدمت اخلاق مىباشد و اساساً اخلاق بر سیاست تقدم مىیابد و سیاست، ابزارى براى نیل به سعادت محسوب مىشود. ارسطو غایت دانش سیاست را نیکبختى که همانا رسیدن به فضایل اخلاقى است، ذکر مىکند.27
کانت از جمله اندیشمندانى است که به تقویت اخلاق و ارزشهاى انسانى در سیاست بین الملل معتقد است. از دیدگاه وى، بالاترین خیر سیاسى صلح جهانى مىباشد و صلح جهانى از طریق دولت اخلاقى امکانپذیر است که در این صورت، مهمترین وظیفه دولت ترویج و حمایت از اخلاق در سطح بین المللى مىباشد. به اعتقاد ایشان، همان طور که نفع شخصى، افراد را از وضع طبیعى به جامعه قانونمند هدایت کرد و سرانجام، پس از یک حالت طبیعى به ارزشها و اخلاق روى آورد، در نظام بینالمللى هم وابستگىهاى متقابل اقتصادى، نظام بین الملل را به سمت فدراسیونى بین المللى یا جامعه ملل به صورت قسمى جمهورى جهانى مرکب از قدرتهاى داراىِ حقِ حاکمیت سوق خواهد داد.28
کانت به برقرارى صلح پایدار در سطح جهانى مىاندیشد؛ صلحى که بر پایه اخلاق استوار است. الغاى پیمانهاى محرمانه، خلع سلاح عمومى، عدم مداخله در امور دولتها، محو سیاستهاى براندازى، برقرارى روابط برابر، انعقاد قراردادهاى عادلانه، خیرخواهى و غیره مىتواند سرآغاز سیاست نوین بین المللى و بیانگر نقش بنیادین اخلاق بین المللى باشد.
کانت اخلاق را امرى مطلق مىخواند چون هیچ چیز نمىتواند بىاعتنایى ما را به وظایف اخلاقى توجیه کند، پس بىقید و شرط و مطلقاً به آنها التزام داریم. در عین حال وى به تعارض عقل و خواهشهاى نفسانى واقف، و بر آن بود که کلید قوانین اخلاقى به صورت اوامر ظاهر مىشوند و دولت، پیش شرط حتمى هر گونه پالایش اخلاقى انسان است.29
کانت درباره اخلاق به عنوان امر مطلق سه فرمول را بیان مىکند:
1. فرمول خود آیینى یا قانون عام: هرگز نباید به شیوهاى عمل کنم که نتوانم اراده کنم که ضابطه رفتارى من به صورت قانون عام درآید.
2. فرمول احترام به کرامت اشخاص: چنان عمل کن که انسان را - خواه شخص خودت و خواه دیگران - همواره غایت بدانى، نه صرفاً وسیله.
3. فرمول قانونگذارى براى جامعه اخلاقى: همه ضابطههاى ناشى از قانونگذارى خود ما باید با یک ملکوت امکانى غایات چنان هماهنگ باشند که گویى آن (ملکوت) مُلک طبیعت است.30
در نگرش اخلاقى کانت خودانگارى، خودمحورى و خودپسندى برآمده از نظام دولت - ملت وستفالیایى وجود ندارد و فاصله میان محیط داخلى و خارجى از میان برداشته مىشود و همه ملتها و دولتها تابع سرنوشتى واحد قرار مىگیرند و خیر عام جایگزین منافع و مصلحتهاى ملى گرایانه مىشود. در اندیشه کانت، رفتار و اقدامات افراد بر حسب انجام وظیفه صورت مىگیرد و مادامى که به وظیفه عمل شود، فرد با فضیلت محسوب مىشود و اساس تکلیف امرى اخلاقى است و از سویى، انسان براى نیل به کمال وظیفه دارد و از سوى دیگر، سعادت دیگران نیز براى فرد به عنوان غایتى الزامآور محسوب مىگردد. وى مىگوید:
وظیفه اخلاقى براى ایجاد سعادت دیگران این است که غایات دیگران را غایات خود بدانیم؛ البته تنها تا آن جا که این غایات غیر اخلاقى نباشد.31
دیدگاه کانت دربر دارنده آموزههاى ایدهالیستى در نظام بین الملل است که بر هنجارهاى انسانى و حقوقى تأکید مىکند؛ هنجارهایى که دولتها را موظف مىسازد از اقتدار و حاکمیت ملى خود به نفع خیر عام بشرى و تقویت نهادهاى فراملى بکاهند و خیر خود را در چارچوب منافع عام بشرى بنگرند. بر این اساس، معضلات گسترده انسانها در عرصه بین المللى ناشى از صورتبندى و ساختار جهانى است و اصلاح ساختارى در قلمروهاى حقوقى و سیاسى نه تنها مسایل جهان سیاست را سامان مىبخشد، بلکه سیاست جهان را نیز اخلاقى مىکند. این ساختار در قالب حکومت جهانى و مشارکت همه جانبه دولتها در ساخت آن امکانپذیر است، به گونهاى که توزیع قدرت در آن به صورت عادلانه صورت گیرد و فرد و دولت سعادت دیگران را نیز همانند سعادت خود بدانند. به نظر مىرسد در وضعیت کنونى که جهان در حالت وابستگىهاى متقابل اقتصادى، اجتماعى و سیاسى به صورت متقارن یا نامتقارن قرار دارد، بیش از هر زمانى حرکت به سمت تحقق بخشیدن به ایدههاى انسانى در سطح اخلاق و ارزشهاى انسانى تقویت شده است: از طرفى، مسایل بشرى همانند تبعیض و بىعدالتى، جنگ و بىثباتى، جنایت، مواد مخدر و غیره جهانى شده و اقدامات جمعى جهانى براى رفع آنها ضرورى است و از سوى دیگر، جهان در عصر فرا اطلاعات بیش از هر زمانى به هم تنیده شده و آگاهىهاى ملتها نسبت به مسایل سیاست بینالملل افزایش یافته.32 و این امر مىتواند زمینههاى توجه به اخلاق و تقدم یافتن آن به سیاست را تقویت نماید و بشریت را به خواست و آرزوى دیرینهاش یعنى ساخت جامعه جهانى بر مبناى عدالت و برابرى نزدیک سازد به عبارت دیگر مىتوان گفت بشریت تجربه دو ساختار قدرت امپراطورى و دولت ملى را در پیش روى دارد. ساختارهایى که در قاموس خود همواره اخلاق وارزشها را به حاشیه رانده و یا از طریق محدود ساختن، آن را تضعیف یا سرکوب نموده است و در صورت لزوم، معنى و مفهوم خاصى به آن داده و در راستاى مقاصد خویش قرار داده است. به نظر مىرسد ساختار حکومت جهانى تحت تأثیر اندیشهها و آرزوهاى بشرى و قرائت مجدد از نفع مشترک و توجه به انگیزهها، انگیختهها، باورها، ارزشها و اخلاق مىتواند نحوه توزیع قدرت در سطح جهان را تحت تأثیر قرار داده و تحت این شرایط وضعیت مناسبى را براى توجه نمودن به ارزشها و اخلاق فراهم سازد هر چند موانع و چالشهاى آن را نیز نمىتوان نادیده گرفت.
پىنوشتها
1. استادیار گروه علوم سیاسى مؤسسه آموزش عالى باقرالعلومعلیه السلام
2. درباره بحث اخلاق در نگاه رئالیستى ر. ک:
Gordon' Graham. Ethics and International Pelations: Camridge: Blackwell publishers LTD. 7991' PP. 32.
3. لغت نامه دهخدا، ج 1، ص 1296.
4. مرتضى مطهرى، فلسفه اخلاق (تهران: صدرا، 1378)، ص 14.
5. علىرضا شایانمهر، دائرة المعارف تطبیقى علوم اجتماعى، «کتاب دوم» (تهران: کیهان، 1379)، ص 46.
6. ر.ک: ویلیام. کى. فرانکنا، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى، (قم: کتاب طه)، ص 24.
7. درباره دیدگاه رئالیستها و نقد آن، ر.ک:
- هانس جى. مورگنتا، سیاست میان ملتها، ترجمه حمیرا مشیرزاده، (تهران: دفتر مطالعات سیاسى و بین المللى، 1374).
Paul. R. Viotti and Mark, kaupp, International Relations Theory: Realism, Pluralism, Globalism (New york, Macmillan Press 7891).
8. درباره نظریههاى ماکیاول و هابس، ر.ک:
- نیکولو ماکیاولى، گفتارها، ترجمه محمدحسن لطفى (تهران: خوارزمى، 1377) و شهریار، ترجمه داریوس آشورى، (تهران: مرکز، 1375).
- توماس هابز، لویاتان، ترجمه حسین بشیریه (تهران: نشر نى، 1380).
9. داریوش آشورى، دانشنامه سیاسى (تهران: مروارید، 1362)، ص 35.
10. دان ناردو، امپراطورى آشور، ترجمه مهدى حقیقتخواه (تهران: ققنوس، 1381)، ص 12.
11. همان، ص 50.
12. نقى لطفى و محمدعلى علىزاده، تاریخ تحولات اروپا در قرون جدید (تهران: سمت، 1381)، ص 83 - 85.
13. همان، ص 95.
14. فرانک. ال. شوئل، امریکا چگونه امریکا شد، ترجمه ابراهیم صدقیانى (تهران: امیرکبیر، 1363)، ص 64.
15. ف. لئونیدوف، نژادپرستى و جهانخوارى، ترجمه غلامحسین فرنود (تبریز: ابن سینا، بىتا)، ص 10.
16. عبدالرحیم ذاکر حسین، تأسیسات حقوقى و سیاسى امپریالیستى (تهران: چاپ بخش، 1368)، ص 52.
17. فرانسوا دو فونتت، نژادگرایى، ترجمه حسین شهیدزاده (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1369)، ص 61.
18. ر.ک: آن مانتفیلد، تجارت برده، ترجمه محمود فلکى مقدم (تهران: گوتنبرگ، 1357).
19. مسعود بلغانى، مرورى بر آفریقا (تهران: دانشگاه پیام نور، 1373)، ص 130.
20. مونتسرات گیبرنا، مکاتب ناسیونالیزم، ترجمه امیرمسعود اجتهادى (تهران: دفتر مطالعات سیاسى و بینالمللى، 1378)، ص 81.
21. همان، ص 97.
22. گلنر و گیدنز، ناسیونالیزم را نتیجه عصر مدرن و دولتهاى مدرن مىدانند در این باره، ر.ک: همان، ص 83 - 84.
23. احمد ساعى، نظریههاى امپریالیسم، (ترجمه و تألیف) - (تهران: قومس، 1376)، ص 59.
24. مونتسرات گیبرنا، همان، ص 95. همچنین درباره تأثیرات ناسیونالیسم بر روابط بینالملل، ر.ک: فرد هالیدى، ملىگرایى، ترجمه احمد علیخانى (تهران: دوره عالى جنگ، دانشکده فرماندهى و ستاد، 1379)، ص 39 - 45.
25. آر. اف. اتکینسون، فلسفه اخلاق، ترجمه سهراب علوىنیا (تهران: مرکز ترجمه و نشر کتاب، 1369)، ص 47.
26. حسین بشیریه، عقل در سیاست (تهران: نگاه معاصر، 1382)، ص 53.
27. ارسطو، اخلاق نیکو ماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى (تهران: طرح نو، 1378)، ص 17.
28. راجر سالیوان، اخلاق در فلسفه کانت، ترجمه عزت اللَّه فولادوند (تهران: طرح نو، 1380)، ص 52. همچنین درباره الگوهاى جایگزین دولت ملى، ر.ک:
Hedley Bull, The Anarchical society )New york' The Macmillan Press LtD 9991( P.P. 792 - 713.
29. راجر سالیوان، همان، ص 51 - 61.
30. همان، ص 62
31. بروس اونى، نظریه اخلاقى کانت، ترجمه علىرضا آل بویه، (قم: بوستان کتاب، 1381)، ص 247.
32. درباره مباحث جدید بین المللى و اخلاق، ر.ک:
Graham, Op. cit, P.P. 511 - 571.
یکى از موضوعات اساسى نظام بین الملل فعلى مسئله اخلاق، ارزشها و هنجارهاى اخلاقى، باورهاى انسانى و میزان نقش و کارآمدى آنها در هدایت و جهتدهى به دولتهاى ملى است. در شرایط و وضعیت کنونى بیش از هر زمان دیگر سؤالات متعددى درباره جایگاه و نقش ارزشهاى اخلاقى و انسانى در سیاست بین الملل مطرح مىشود. نگاهى به دیدگاه رئالیستها نشان مىدهد که باید بحث ارزشهاى اخلاقى را از سیاست بین الملل جدا کرد و تعریف ویژهاى از آن را در محیط بینالمللى ارائه داد، در حالى که ایده آلیستها معتقدند که میان دو محیط داخلى و بین المللى جدایى وجود ندارد و قواعد و هنجارهاى داخلى را مىتوان در محیط بین المللى به کار گرفت.2
براى تبیین موضوع ابتدا باید مشخص گردد که مفهوم اخلاق چیست؟ آیا مىتوان از معیارهاى اخلاقى محیط داخلى در محیط بین المللى استفاده کرد؟ چه دیدگاههایى درباره اخلاق بین المللى وجود دارد؟ چه وضعیتى اخلاقى، و چه وضعیتى غیر اخلاقى است؟ آیا اخلاق در وضعیتهاى عادى، بحرانى و جنگ به یک معناست؟ بایدهاى اخلاقى نظام بین المللى از کجا نشأت مىگیرد؟ ملاک رفتار اخلاقى دولتها، عقلانیت است یا تکلیف؟ میان اخلاق و عدالت، اخلاق و حقوق بشر، اخلاق و احترام متقابل و عدم مداخله در امور کشورها چه نسبتى وجود دارد؟ اخلاق در جهان فرا اطلاعاتى و فرا صنعتى از چه جایگاهى برخوردار است؟
تعریف اخلاق
در باره اخلاق تعاریف متعددى بیان شده است: گاهى اخلاق با توجه به شخص انسان و بر مبناى نیروهاى باطنى وى تعریف شده و زمانى در قالب اخلاق اجتماعى در ساحت تعاملات جمعى ارایه گردیده است. اخلاق در لغت به معناى دانش بد و نیک خوىها، و علم اخلاق، علم معاشرت با خلق است،3 از این رو رفتارها و اقدامات انسان متفاوت مىباشد: برخى از افعال، طبیعى و عادى است و برخى دیگر، ارزشى و فرامادى مىباشد:
کارهاى اخلاقى، در ذهن و وجدان بشر داراى ارزش و قیمت است، گرانبها است ولى نوع ارزشاش با ارزشهاى مادى - مقیاس را هر اندازه بالا بگیرید - متفاوت است. آن یک ارزش دیگرى است؛ ارزشى است مافوق ارزشهاى مادى.4
از سوى دیگر، ملاک و معیار فعل اخلاقى در مکاتب و فرهنگ کشورها یکسان نمىباشد و درباره آن دیدگاههاى متعددى بیان شده است. اخلاق فردى با اخلاق اجتماعى متفاوت است و آنچه محور مباحث اخلاقى در سیاست داخلى و بین المللى مىباشد، جنبه اجتماعى اخلاق است و اخلاقیات (Morality ) عبارت از «مجموعهاى از قواعد و هنجارهایى است که کردار انسان را راهنمایى و مهار مىکند»5 و اخلاق نیز مقولهاى است که حدود و نحوه انجام کار را مشخص مىسازد. اخلاق از این حیث شبیه قانون، حقوق و آداب و رسوم است، ولى با آنها تفاوت دارد؛ براى نمونه، موضوعاتى که عرف به آنها مىپردازد، در حد موضوعات مربوط به قانون و اخلاق از اهمیت اجتماعى حیاتى برخوردار نیست، زیرا عرف عمدتاً به ظواهر، سلایق و نمادهایى توجه دارد که همواره به فضیلت و تکامل منجر نمىشود، همچنین ضمانت اجراى فرمانهاى اخلاقى تا حد زیادى بر مکانیسمهاى درونى استوار است و از این رو، از قانون متمایز مىگردد.6
تعریف اخلاق در سطح نظام بین المللى را نیز مىتوان با رهیافت تقلیل گرایانه با محور قرار دادن دولتها بیان کرد. در این رهیافت، دولتهاى ملى به مثابه انسانهایى هستند که رفتارهاى متنوعى دارند که مىتواند اخلاقى یا غیر اخلاقى باشد. این رهیافت، اخلاق را مجموعهاى از معیارها و هنجارهاى ارزشى مىداند که اقدامات و رفتارهاى دولتها را هدایت مىکند. تفاوت اخلاق در جامعه ملى با نظام بین المللى در این است که در جامعه ملى، افراد مصدر رفتارهاى اخلاقى هستند و محیط عملیاتى آنها به مرزهاى ملى محدود است، در حالى که در نظام بین الملل دولتها در قالب نهادها و سازمانها، به صورت رسمى و غیر رسمى منشأ رفتارهاى اخلاقىاند و محیط عملیاتى آنها، محیط بین المللى است که از قواعد و مقررات و هنجارهاى الزامآور و لازم الاجراى کشورى برخوردار نمىباشد.
آنچه بحث اخلاق را در سیاست بینالملل تبیین مىنماید، ارتباط مؤثر و مستقیم آن با ساختار قدرت در نظام بین الملل است. محور بحث حاضر در این است که چگونه ساختار قدرت در سیاست و نظام بین الملل مىتواند زمینهها و فرصتهاى لازم را براى تحقق اخلاق در تعاملات بینالمللى محدود سازد و یا به تقویت آن کمک کند. در این جا اخلاق در سیاست بین الملل را با توجه به ساختار قدرت در سطح نظام بین المللى مورد بررسى قرار مىدهیم.
اخلاق و ساختار قدرت در سیاست بین الملل
در سطح نظام بین المللى نحوه توزیع قدرت، دولتها را از یکدیگر متمایز مىسازد. بحث اخلاق در سیاست بین الملل ارتباط وثیقى با قدرت و نحوه توزیع قدرت دارد و اساساً بر مبناى منطق واقعگرایى، ساختار نظام بینالملل از طریق نحوه توزیع قدرت به دست مىآید. از این نظر ساختارهاى متفاوت، فرصتهاى نابرابرى را در اختیار دولت قرار مىدهد و دولت در نظام ساختارى از موقعیت و منزلت معینى برخوردار مىشود و ایفاى نقش آن در درون ساختارهاى تعریف شده امکانپذیر است. از سوى دیگر، هر اقدام و رفتار دولت در صحنه بین المللى به قدرت نیاز دارد، لذا کشورهایى که از قدرت بیشترى برخوردارند، توان اقدامات، و رفتارهاى بیشترى خواهند داشت.7 ترسیم این وضعیت باعث دستهبندى دولتها بر اساس سطح قدرت به دولتهاى ابرقدرت، قدرت بزرگ، قدرت متوسط، قدرت کوچک و قدرت ذرهاى مىگردد و نابرابرى قدرت دولتها در سطح بین المللى همواره زمینهساز ظلم و ستم و غارت اموال، ثروت و منافع قدرتهاى ضعیف شده است. این مسئله را مىتوان در سه وضعیت ساختارى امپراتورى، دولت ملى و حکومت جهانى مورد بررسى قرار داد.
1. اخلاق در ساختار امپراتورى
مطالعه سیاست جهانى در ساختار امپراتورى مىتواند رقابتها و منازعات شدید قدرتهاى امپراتورى را براى بسط قدرت و سیطره بر مناطق دوردست نشان دهد. رفتار حکومتهاى امپراتورى در تاریخ گذشته مصداقى از دیدگاه رئالیستها درباره سیاست بین الملل است. دیدگاه رئالیستها که برگرفته از نظریههاى ماکیاول و هابس مىباشد8، ماهیت دولتها را شرور مىداند که هر یک در پى کسب قدرت و افزایش آن هستند و محورىترین هدفشان تأمین منافع خود مىباشد. در این حالت بحث از رفع تبعیض و برقرارى عدالت بىمعناست و سیاست مقدم بر اخلاق مىباشد.
نگاهى به تاریخ روابط بین الملل نشان مىدهد که قبل از ظهور دولتهاى ملى در عرصه نظام بین المللى، امپراتورىها مهمترین بازیگران سیاست جهانى بودند و رفتار و عملکرد امپراتورىها و نحوه تعامل آنها با یکدیگر تاریخ جهانى را رقم مىزد. اساس قدرت و سیاست امپراتورىها بر زور و نظامىگرى مبتنى بود و هر یک از آنها به منظور بسط سرزمین و افزایش قدرت و جمعیت در حال رقابت و جنگ با یکدیگر بودند. از دیگر ویژگى آنها این بود که وحدتشان بیشتر با قدرت نظامى پدید مىآمد و ساخت سیاسى قدرت بر محوریت شخصى امپراتور و اطاعت از سوى سایرین بود و یک نظریه اخلاقى یا سیاسى تحت لواى دین یا ایدئولوژى، براى صلح و هماهنگى مورد استفاده قرار مىگرفت؛ به عبارت دیگر «امپراتورىها هنگامى در تاریخ بشر پدید آمدند که اقوامى با روحیهى جنگاورى و جهانگیرى قومى دامنهى قدرت سیاسى خویش را بسط دادند و بر اقوام دیگر چیره شدند و سپس انگیزههاى ایدئولوژیک... نیز بر آن افزوده شد».9
برخى از امپراتورىها از جمله امپراتورىهاى قدیم مصر، بابل، آشور، ایران، چین، ژاپن، یونان و روم دوام بیشترى داشتند. امپراتورى آشور تا حد زیادى از طریق لشکرکشى و جنگ به حیات خود ادامه مىداد و اغلب با کسانى که بر آنها چیره مىشد، با خشونت و ستمگرى رفتار مىکرد.10 جنگهایى که پادشاهان آشور هر سال به آن دست مىزدند، هم جنبه دفاعى و هم جنبه غارتگرى داشت و از طرفى، داراى انگیزه مذهبى و تا حدى اخلاقى بود. دشمنان شاه دشمنان خدا بودند، آنها شیاطینى بودند که مىبایست مجازات شوند.11
در قرون وسطى به بعد امپراتورىهاى دریایى و زمینى با ابعاد گستردهترى ظاهر شدند که از جمله آنها مىتوان به امپراتورىهاى پرتقال، اسپانیا، هلند، فرانسه، بریتانیا، آلمان، ایتالیا، بلژیک و ژاپن اشاره کرد. هر یک از این امپراتورىها براى بسط قدرت و سرزمین خود، اقدامات جنگى و مداخله جویانهاى را انجام دادند. امپراتورى پرتقال به دنبال کشف قاره آفریقا در سال 1456 میلادى به ساحل گینه دست یافت و با دور زدن قاره آفریقا و واسکودوگاما، در سال 1489 میلادى به هند رسید و این شبه قاره را استعمار کرد.12 با کشف قاره آمریکا از سوى کریستف کلمب در سال 1492 میلادى، استعمار اسپانیا در این قاره آغاز شد.
کشف و استعمار قاره آمریکا، دولت اسپانیا را در قرن شانزدهم میلادى به اوج عظمت رسانده بود و این کشور به صورت بزرگترین و مسلطترین امپراتورى جهان در آن قرن درآمد. وسعت امپراتورى و افزایش توان اقتصادى به لحاظ پشتوانه شمشهاى طلا و نقره امریکا و برترىطلبى اسپانیا در عرصه نظامى، به این دولت اجازه مىداد تا در امور بین المللى نقش اساسى ایفا کند.13
تاریخ مداخلهها و توسعهطلبىهاى امپراتورىهاى هلند، فرانسه، بریتانیا و غیره نیز بیانگر گسترش قدرت به هر نحو ممکن و به دور از اخلاق و ارزشهاى معنوى است. مداخلهها و مستعمرهگیرى بریتانیا را مىتوان در قارههاى امریکا، آسیا، اروپا و آفریقا مشاهده کرد. حضور بریتانیا در قاره آمریکا بسیار گسترده بود، به طورى که مستعمرات متعددى را در امریکاى شمالى به دست آورد و سرانجام، «خصومت میان فرانسه و انگلستان در امریکاى شمالى در جریان چهار جنگ پیاپى که حدود هفتاد سال (1689 - 1759م) طول کشید، پیامدهاى ناگوارى را به همراه آورد».14
قدرتهاى امپراتورى و استعمارى اقدامات غیر انسانى و ضد اخلاقى خود را به طُرُق مختلف توجیه نمودند و آنها را طبیعى جلوه دادند که از جمله آنها مىتوان به نژادگرایى و تجارت برده اشاره کرد.
نژادگرایى و تجارت برده
از ابزارهاى قدرتهاى امپراتورى براى سلطهگرى، تأکید بر اختلافات نژادى و نابرابرى میان ملتها مىباشد، زیرا بر اساس نظریههاى نژادى، انسانها به نژادهاى پست و برتر تقسیم مىشوند و نظریه نژادى سلطه یک طبقه، قوم و ملت را بر سایرین تأیید مىکند و تحقیر یک طرف را به همراه مىآورد. نگاهى به تاریخ عهد باستان و یونان نشان دهنده تمایز میان گروههاى انسانى مىباشد؛ ایدههایى که حکایت از نابرابرى طبقاتى و امتیازات یک گروه بر گروه دیگر مىکرد. «ایدههاى مبتنى بر نابرابرى نژادى در میان طبقات اجتماعى در دوران فئودالیسم به اوج رسید. در آن دوران، امتیازات طبقاتى رسماً به وسیله سیستم طبقه اجتماعى تثبیت شد، نجبا اعتقاد داشتند که داراى... خون رنگینتر مىباشند».15
در قرن نوزدهم عقاید مربوط به برترىهاى نژادى به شدت رواج یافت و کنت دو گوبینو در کتاب «مقالاتى در بیان اختلافات نژادها» در سال 1853 میلادى از آن دفاع کرد. از دیدگاه وى، بشریت سه نژاد آریا، زرد و سیاه دارند و این نژادها نه تنها فطرتاً با هم اختلاف دارند، بلکه ذاتاً نابرابر هستند. نژاد آریا از زردها بالاتر است و سیاه از هر دوى اینها پایینتر مىباشد.16 وى مىگوید:
نژاد سفید که از همان آغاز هوشیارى و نیروى فکرى آشکارترى از خود نشان داد، بر سایر نژادها که از نظر شمار، به مراتب از او افزونترند، تسلط پیدا کرد. این سلطه به این معنا نبود که این نژاد قدرت خود را به رقیبان تحقیر شدهاش تحمیل کرد، زیرا هیچ وقت ارتباطى با آنها نداشت، بلکه از این جهت بود که قابلیت خود را براى کسب تمدن از بالاترین سطوح نسبت به آنها که به کلى فاقد آن بودند، به ثبوت رسانید.17
نظریه چارلز داروین در سال 1859 میلادى درباره تنازع بقا و باقى ماندن نژاد برتر، به نظریه نژادگرایى کمک زیادى کرد. نژادگرایى و تقسیم انسانها به دون مایه و برتر، خود را در قالب تجارت برده نشان داد. بردهدارى و تجارت برده در تاریخ نظام امپراتورى، سرگذشت وحشتناکى از سیاست دُوَل قدرتمند را بازگو مىکند. از ویژگىهاى این دوره، آن است که انسانهاى ضعیف از حقوق فردى و اجتماعى خود محروم بوده و تسلیم قدرتهاى مسلط شدند و حیات آنها تابعى از منافع و تمایلات قدرتهاى امپراتورى بود. شاید بتوان دوره بردهدارى را یکى از غیر اخلاقىترین دوران حیات بشرى دانست. تجارت برده در افریقا از سوى قدرتهاى اروپایى، با بدترین وضع صورت مىگرفت، بردگان در کشتىها به زنجیر کشیده مىشدند و تعدادى از آنها قبل از رسیدن به مقصد از بین مىرفتند.18 ابتدا پرتقالىها در اواسط سال 1400 میلادى و سپس انگلستان، هلند و فرانسه در سال 1600 میلادى وارد تجارت برده شدند:
در اواسط سالهاى 1500 تا 1800 میلادى، اروپاییان بیش از ده میلیون برده از سواحل غرب آفریقا بین سنگال و آنگولا وارد امریکا نمودند که حدود پانصد هزار تن از آنها به ایالات متحده و کانادا وارد شدند.19
اخلاق در ساختار دولت ملى
تغییر نظام بین الملل از ساختار امپراتورى به «دولت - ملت» در ادبیات اروپایى از سال 1648 میلادى با معاهده و ستفالیا آغاز شد. دولت - ملت پدیدهاى مدرن است که با شکلگیرى نوعى از دولت به وجود مىآید و استفاده مشروع از زور را تنها در درون یک سرزمین با مرزهاى مشخصى در اختیار دارد و در صدد متحد ساختن مردمى است که تحت حکمرانىاش قرار دارند و در شکلدهى این اتحاد از ابزار همگنسازى، ایجاد فرهنگ مشترک، نمادها، ارزشها، احیاى سنتها و اسطورههاى اصل و نسب استفاده نموده، گاهى این ابزار را خود ابداع مىکند.20 از سوى دیگر، انحصار به کارگیرى خشونت نه تنها در درون مرزهاى ملى صورت مىگیرد، بلکه ابزارى براى دفاع از منافع دولت - ملت در مقابل سایر دولت - ملتها مىباشد.21
مهمترین مؤلفه دولت ملى، حاکمیت ملى است که آن را از سایر دولتها متمایز مىسازد. در این نظام، مرزهاى ملى اهمیت دارد و هر ملت، ملل دیگر را بیگانه تلقى مىکند و غیریت سازى و بیگانه گریزى یکى از متغیرهاى اساسى هویتساز آن مىباشد و قرائت از نفع مشترک، ابتدا در درون سرزمین ملى معنا مىیابد و بر آن تأکید مىشود و ناسیونالیسم و عقلانیت به عنوان دو محصول عصر مدرن.22 نظام بین الملل دولت ملى را قوام مىبخشد و اخلاق در هیئت آن معنا مىگیرد.
ناسیونالیزم و عقلانیت
تأکید بر ملت و ستایش آن به عنوان یک آیین، آثار و پیامدهاى گستردهاى را براى سیاست بینالملل به همراه داشته است. ملىگرایى در قرون نوزدهم و بیستم هم سبب اتحاد و انسجام ملت شد و نظام بین الملل دولت محورى را حفظ کرد و هم منازعات، بحرانها و جنگهاى متعددى را به وجود آورد. از دیدگاه ویلیام. ال. لانگر، ناسیونالیسم افراطى منشأ امپریالیسم و توسعهطلبى در قرن بیستم شد.23 که مصداق آن، سیاستهاى فاشیستى آلمان هیتلرى و بروز جنگ جهانى دوم در سال 1939 میلادى مىباشد. در واقع، پیوند ناسیونالیسم با قدرت دولتى به کاربرد ابزارى آن در روابط بین الملل از سوى دولتها منجر گردید. گیبرنا معتقد است:
این رژیمها با تکیه بر نمادهاى نژاد محورِ ناسیونالیستى، الگوهاى خالص شهروندى و دفاع از برترى بعضى مردم نسبت به دیگران، احساسات ناسیونالیستى را استثمار کرده و آنها را به نوع کاملاً متضادى از ناسیونالیسم قلب نمودند، به نحوى که انحصارطلبى، بیگانه ستیزى، توسعهطلبى و ظلم، به مشخصههاى اصلى آنها تبدیل شدند.24
در ساختار نظام بین الملل دولت محورى، بر عقلانیت به عنوان مبناى رفتارى دولتها تأکید شد و این امر تا حد زیادى مقوله اخلاق، ارزشها و امور معنوى را در سیاست خارجى دولتها به حاشیه راند، زیرا عقلانیتى که در این نظام محوریت یافت مبتنى بر محاسبه سود و زیان مادى و معطوف به دستیابى به بیشترین میزان رفاه بود. اصل سودمندى رفتار از دو جهت نظرى و عملى قابل بررسى است. اتکینسون در این باره مىگوید:
در اصالت سودمندى عملى، همیشه احکام و داورىها در یک سطحاند و موضوع این است که در فلان شرایط خاص، کدام رفتار موجب بیشترین رفاه مىگردد. ولى اصالت سودمندى نظرى، داراى دو مرحله است: اول، این که آیا چنین عملى بر طبق فلان قاعده اخلاقى پذیرفته شده، درست است یا نه؟ دوم، این که آیا واقعاً مراعات آن قاعده اخلاقى موجب رفاه بیشترى خواهد شد یا خیر؟25
در این دیدگاه، تأمین منافع ملى با استفاده از عقل ابزارى، مورد توجه دولتها به ویژه دولتهاى تأثیرگذار بر معادلات جهانى قرار گرفت و به دولت به عنوان ابزار و دستگاهى براى دستیابى هر چه بیشتر به اهداف رفاهى نگریسته شد. «تعبیه بهترین و کاراترین وسایل براى امحاى نسل بشر هم رفتارى عقلانى به معناى ابزارى آن است».26 و دولت مىتواند براى نیل به اهداف خود، ابزارهاى کارا و سودمندى را برگزیند و رفتارهاى خود را عقلانى کند. در این راستا اخلاق و ارزشها نیز در خدمت منافع ملى قرار مىگیرد و از آن به عنوان یک ابزار استفاده مىشود.
اخلاق در ساختار حکومت جهانى
تحقق اخلاق و ارزشها و برقرارى عدالت در سطح جهان، همواره از آرزوها و خواستههاى بشرى بوده است و سازمانهاى بین المللى را مىتوان طلیعه عملى شدن اندیشه انسان براى دستیابى به جهان مسالمتآمیز و عارى از بحرانها و جنگها دانست. این آرزو در دوران حکومتهاى امپراتورى و قبل از آن وجود داشته و در ساختار نظام بین الملل دولت محورى بر ضرورت و اهمیت آن تأکید شده است. در این دیدگاه، دولت در عرصه داخلى و جهانى در خدمت اخلاق مىباشد و اساساً اخلاق بر سیاست تقدم مىیابد و سیاست، ابزارى براى نیل به سعادت محسوب مىشود. ارسطو غایت دانش سیاست را نیکبختى که همانا رسیدن به فضایل اخلاقى است، ذکر مىکند.27
کانت از جمله اندیشمندانى است که به تقویت اخلاق و ارزشهاى انسانى در سیاست بین الملل معتقد است. از دیدگاه وى، بالاترین خیر سیاسى صلح جهانى مىباشد و صلح جهانى از طریق دولت اخلاقى امکانپذیر است که در این صورت، مهمترین وظیفه دولت ترویج و حمایت از اخلاق در سطح بین المللى مىباشد. به اعتقاد ایشان، همان طور که نفع شخصى، افراد را از وضع طبیعى به جامعه قانونمند هدایت کرد و سرانجام، پس از یک حالت طبیعى به ارزشها و اخلاق روى آورد، در نظام بینالمللى هم وابستگىهاى متقابل اقتصادى، نظام بین الملل را به سمت فدراسیونى بین المللى یا جامعه ملل به صورت قسمى جمهورى جهانى مرکب از قدرتهاى داراىِ حقِ حاکمیت سوق خواهد داد.28
کانت به برقرارى صلح پایدار در سطح جهانى مىاندیشد؛ صلحى که بر پایه اخلاق استوار است. الغاى پیمانهاى محرمانه، خلع سلاح عمومى، عدم مداخله در امور دولتها، محو سیاستهاى براندازى، برقرارى روابط برابر، انعقاد قراردادهاى عادلانه، خیرخواهى و غیره مىتواند سرآغاز سیاست نوین بین المللى و بیانگر نقش بنیادین اخلاق بین المللى باشد.
کانت اخلاق را امرى مطلق مىخواند چون هیچ چیز نمىتواند بىاعتنایى ما را به وظایف اخلاقى توجیه کند، پس بىقید و شرط و مطلقاً به آنها التزام داریم. در عین حال وى به تعارض عقل و خواهشهاى نفسانى واقف، و بر آن بود که کلید قوانین اخلاقى به صورت اوامر ظاهر مىشوند و دولت، پیش شرط حتمى هر گونه پالایش اخلاقى انسان است.29
کانت درباره اخلاق به عنوان امر مطلق سه فرمول را بیان مىکند:
1. فرمول خود آیینى یا قانون عام: هرگز نباید به شیوهاى عمل کنم که نتوانم اراده کنم که ضابطه رفتارى من به صورت قانون عام درآید.
2. فرمول احترام به کرامت اشخاص: چنان عمل کن که انسان را - خواه شخص خودت و خواه دیگران - همواره غایت بدانى، نه صرفاً وسیله.
3. فرمول قانونگذارى براى جامعه اخلاقى: همه ضابطههاى ناشى از قانونگذارى خود ما باید با یک ملکوت امکانى غایات چنان هماهنگ باشند که گویى آن (ملکوت) مُلک طبیعت است.30
در نگرش اخلاقى کانت خودانگارى، خودمحورى و خودپسندى برآمده از نظام دولت - ملت وستفالیایى وجود ندارد و فاصله میان محیط داخلى و خارجى از میان برداشته مىشود و همه ملتها و دولتها تابع سرنوشتى واحد قرار مىگیرند و خیر عام جایگزین منافع و مصلحتهاى ملى گرایانه مىشود. در اندیشه کانت، رفتار و اقدامات افراد بر حسب انجام وظیفه صورت مىگیرد و مادامى که به وظیفه عمل شود، فرد با فضیلت محسوب مىشود و اساس تکلیف امرى اخلاقى است و از سویى، انسان براى نیل به کمال وظیفه دارد و از سوى دیگر، سعادت دیگران نیز براى فرد به عنوان غایتى الزامآور محسوب مىگردد. وى مىگوید:
وظیفه اخلاقى براى ایجاد سعادت دیگران این است که غایات دیگران را غایات خود بدانیم؛ البته تنها تا آن جا که این غایات غیر اخلاقى نباشد.31
دیدگاه کانت دربر دارنده آموزههاى ایدهالیستى در نظام بین الملل است که بر هنجارهاى انسانى و حقوقى تأکید مىکند؛ هنجارهایى که دولتها را موظف مىسازد از اقتدار و حاکمیت ملى خود به نفع خیر عام بشرى و تقویت نهادهاى فراملى بکاهند و خیر خود را در چارچوب منافع عام بشرى بنگرند. بر این اساس، معضلات گسترده انسانها در عرصه بین المللى ناشى از صورتبندى و ساختار جهانى است و اصلاح ساختارى در قلمروهاى حقوقى و سیاسى نه تنها مسایل جهان سیاست را سامان مىبخشد، بلکه سیاست جهان را نیز اخلاقى مىکند. این ساختار در قالب حکومت جهانى و مشارکت همه جانبه دولتها در ساخت آن امکانپذیر است، به گونهاى که توزیع قدرت در آن به صورت عادلانه صورت گیرد و فرد و دولت سعادت دیگران را نیز همانند سعادت خود بدانند. به نظر مىرسد در وضعیت کنونى که جهان در حالت وابستگىهاى متقابل اقتصادى، اجتماعى و سیاسى به صورت متقارن یا نامتقارن قرار دارد، بیش از هر زمانى حرکت به سمت تحقق بخشیدن به ایدههاى انسانى در سطح اخلاق و ارزشهاى انسانى تقویت شده است: از طرفى، مسایل بشرى همانند تبعیض و بىعدالتى، جنگ و بىثباتى، جنایت، مواد مخدر و غیره جهانى شده و اقدامات جمعى جهانى براى رفع آنها ضرورى است و از سوى دیگر، جهان در عصر فرا اطلاعات بیش از هر زمانى به هم تنیده شده و آگاهىهاى ملتها نسبت به مسایل سیاست بینالملل افزایش یافته.32 و این امر مىتواند زمینههاى توجه به اخلاق و تقدم یافتن آن به سیاست را تقویت نماید و بشریت را به خواست و آرزوى دیرینهاش یعنى ساخت جامعه جهانى بر مبناى عدالت و برابرى نزدیک سازد به عبارت دیگر مىتوان گفت بشریت تجربه دو ساختار قدرت امپراطورى و دولت ملى را در پیش روى دارد. ساختارهایى که در قاموس خود همواره اخلاق وارزشها را به حاشیه رانده و یا از طریق محدود ساختن، آن را تضعیف یا سرکوب نموده است و در صورت لزوم، معنى و مفهوم خاصى به آن داده و در راستاى مقاصد خویش قرار داده است. به نظر مىرسد ساختار حکومت جهانى تحت تأثیر اندیشهها و آرزوهاى بشرى و قرائت مجدد از نفع مشترک و توجه به انگیزهها، انگیختهها، باورها، ارزشها و اخلاق مىتواند نحوه توزیع قدرت در سطح جهان را تحت تأثیر قرار داده و تحت این شرایط وضعیت مناسبى را براى توجه نمودن به ارزشها و اخلاق فراهم سازد هر چند موانع و چالشهاى آن را نیز نمىتوان نادیده گرفت.
پىنوشتها
1. استادیار گروه علوم سیاسى مؤسسه آموزش عالى باقرالعلومعلیه السلام
2. درباره بحث اخلاق در نگاه رئالیستى ر. ک:
Gordon' Graham. Ethics and International Pelations: Camridge: Blackwell publishers LTD. 7991' PP. 32.
3. لغت نامه دهخدا، ج 1، ص 1296.
4. مرتضى مطهرى، فلسفه اخلاق (تهران: صدرا، 1378)، ص 14.
5. علىرضا شایانمهر، دائرة المعارف تطبیقى علوم اجتماعى، «کتاب دوم» (تهران: کیهان، 1379)، ص 46.
6. ر.ک: ویلیام. کى. فرانکنا، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى، (قم: کتاب طه)، ص 24.
7. درباره دیدگاه رئالیستها و نقد آن، ر.ک:
- هانس جى. مورگنتا، سیاست میان ملتها، ترجمه حمیرا مشیرزاده، (تهران: دفتر مطالعات سیاسى و بین المللى، 1374).
Paul. R. Viotti and Mark, kaupp, International Relations Theory: Realism, Pluralism, Globalism (New york, Macmillan Press 7891).
8. درباره نظریههاى ماکیاول و هابس، ر.ک:
- نیکولو ماکیاولى، گفتارها، ترجمه محمدحسن لطفى (تهران: خوارزمى، 1377) و شهریار، ترجمه داریوس آشورى، (تهران: مرکز، 1375).
- توماس هابز، لویاتان، ترجمه حسین بشیریه (تهران: نشر نى، 1380).
9. داریوش آشورى، دانشنامه سیاسى (تهران: مروارید، 1362)، ص 35.
10. دان ناردو، امپراطورى آشور، ترجمه مهدى حقیقتخواه (تهران: ققنوس، 1381)، ص 12.
11. همان، ص 50.
12. نقى لطفى و محمدعلى علىزاده، تاریخ تحولات اروپا در قرون جدید (تهران: سمت، 1381)، ص 83 - 85.
13. همان، ص 95.
14. فرانک. ال. شوئل، امریکا چگونه امریکا شد، ترجمه ابراهیم صدقیانى (تهران: امیرکبیر، 1363)، ص 64.
15. ف. لئونیدوف، نژادپرستى و جهانخوارى، ترجمه غلامحسین فرنود (تبریز: ابن سینا، بىتا)، ص 10.
16. عبدالرحیم ذاکر حسین، تأسیسات حقوقى و سیاسى امپریالیستى (تهران: چاپ بخش، 1368)، ص 52.
17. فرانسوا دو فونتت، نژادگرایى، ترجمه حسین شهیدزاده (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1369)، ص 61.
18. ر.ک: آن مانتفیلد، تجارت برده، ترجمه محمود فلکى مقدم (تهران: گوتنبرگ، 1357).
19. مسعود بلغانى، مرورى بر آفریقا (تهران: دانشگاه پیام نور، 1373)، ص 130.
20. مونتسرات گیبرنا، مکاتب ناسیونالیزم، ترجمه امیرمسعود اجتهادى (تهران: دفتر مطالعات سیاسى و بینالمللى، 1378)، ص 81.
21. همان، ص 97.
22. گلنر و گیدنز، ناسیونالیزم را نتیجه عصر مدرن و دولتهاى مدرن مىدانند در این باره، ر.ک: همان، ص 83 - 84.
23. احمد ساعى، نظریههاى امپریالیسم، (ترجمه و تألیف) - (تهران: قومس، 1376)، ص 59.
24. مونتسرات گیبرنا، همان، ص 95. همچنین درباره تأثیرات ناسیونالیسم بر روابط بینالملل، ر.ک: فرد هالیدى، ملىگرایى، ترجمه احمد علیخانى (تهران: دوره عالى جنگ، دانشکده فرماندهى و ستاد، 1379)، ص 39 - 45.
25. آر. اف. اتکینسون، فلسفه اخلاق، ترجمه سهراب علوىنیا (تهران: مرکز ترجمه و نشر کتاب، 1369)، ص 47.
26. حسین بشیریه، عقل در سیاست (تهران: نگاه معاصر، 1382)، ص 53.
27. ارسطو، اخلاق نیکو ماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى (تهران: طرح نو، 1378)، ص 17.
28. راجر سالیوان، اخلاق در فلسفه کانت، ترجمه عزت اللَّه فولادوند (تهران: طرح نو، 1380)، ص 52. همچنین درباره الگوهاى جایگزین دولت ملى، ر.ک:
Hedley Bull, The Anarchical society )New york' The Macmillan Press LtD 9991( P.P. 792 - 713.
29. راجر سالیوان، همان، ص 51 - 61.
30. همان، ص 62
31. بروس اونى، نظریه اخلاقى کانت، ترجمه علىرضا آل بویه، (قم: بوستان کتاب، 1381)، ص 247.
32. درباره مباحث جدید بین المللى و اخلاق، ر.ک:
Graham, Op. cit, P.P. 511 - 571.