ساحتهاى معناپژوهى
آرشیو
چکیده
نوشته حاضر در ضمن تمرکز بر مقوله معناى متن، ابتدا به طبقهبندى مباحث مربوط به معناپژوهى پرداخته و عرصههاى گوناگون معناپژوهى را در چند محور بررسى کرده است که عبارتاند از: ماهیت و چیستى معنا، جایگاه معنا، روش صحیح وصول به معنا، انواع معنا و اقسام دلالت آن، شرایط پیدایش و تکوین متن (زمینه معنایى)، علل تکثر قرائتها و تفسیرهاى مختلف یک متن و درنهایت، معیار سنجش اعتبار یک معنا. سپس جایگاه معناپژوهى را در حوزه علوم دین، در دو شاخه برجسته علم تفسیر و علم اصول فقه بررسى نموده و نشان داده است که این دو با کدام یک از مباحث معناپژوهى ارتباط دارند و در چه عرصههایى نیازمند گشودن افقهاى نوین تحقیقىاند.متن
مقدمه
از دیرباز شاخههایى از دانش به گونهاى با مبحث «معنا» ارتباط داشتهاند. این مطالعات و تحقیقات در روزگار معاصر شدت و گسترش بیشترى یافته است، به طورى که، افزون بر علوم سنتى نظیر: تفسیر، علم اصول و هرمنوتیک؛ شاخههاى جدیدى نظیر فلسفه زبان(2)، علم معانى(3)، نشانهشناسى(4) و نظریه ادبى(5) نیز به صف دانشهاى معطوف به مقوله معنا پیوستهاند. این علوم متنوع هر یک از زاویهاى و به منظور تأمین اهدافى خاص به بحث و بررسى "معنا" به طور عام و "معناى متن" به طور خاص مىپردازند.
نوشته حاضر بر آن است که ضمن تمرکز بر مقوله معناى متن، نخست به طبقهبندى مباحث مربوط به معناپژوهى بپردازد و سپس نشان دهد که دو شاخه برجسته از علوم اسلامى، یعنى علم تفسیر و علم اصول فقه، به کدام یک از مباحث معناپژوهى پرداختهاند و در چه عرصههایى نیازمند گشودن افقهاى نوین تحقیقى هستند.
به نظر مىرسد که مىتوان عرصههاى گوناگون معناپژوهى را در هفت محور اصلى خلاصه کرد. این تقسیمبندى از دقت مطلق برخوردار نیست؛ زیرا مدّعىِ احصاى کامل همه مباحث مطروحه نیست، اما گمان مىشود که این هفت محور به طور نسبتا جامع، تمامى مباحث اصلى و مهم را پوشش مىدهد. در اینجا ضمن ارائه توضیحى مختصر از هر یک از بخشهاى تحقیقاتى، به ذکر اجمالىِ أهم مباحث هر قسمت پرداخته، روشن مىکنیم که این دو شاخه علوم اسلامى با چه حوزههایى از این مباحث و سرفصلها تماس دارند.
1. معنا چیست؟
نگاه سادهانگارانه به ماهیت معنا که آن را در بُعد سوبژکتیو خلاصه مىکند، پرسش از چیستى معنا را پرسشى مستقل و پیشپاافتاده قلمداد مىکند که انگیزهاى را براى تحقیق و بررسى بیشتر تحریک نمىکند؛ زیرا از زاویه دید این رویکرد، معنا چیزى نیست جز آنچه در ذهن مفسّر و خواننده متن بر اثر فرآیند قرائت متن حاصل مىشود. با هر روش تفسیرى و با هر تصوّر و تحلیلى از ماهیت قرائت و تفسیر به سراغ متن برویم سرانجام به یک امر مىرسیم که همان چیزى است که در ذهنیت مفسّر و خواننده متن شکل مىگیرد که از آن به "معنا"(6) تعبیر مىکنیم.
این نگرش سطحى و سهلانگارانه حجم وسیعى از نظریهپردازىها و پرسشهاى مهمى را که امروزه درباره چیستى معنا مطرح شده است نادیده مىگیرد؛ براى نمونه، اگر به تحلیل متفکرانى نظیر جانلاک، گوتلب فرگه، اریک هرش و ژاک دریدا در کنار ساختارگرایان و نیز عالمان علم اصول اسلامى سرى زده شود، این نکته به وضوح آشکار مىشود که به چه میزان آرا و انظار در باب چیستى معنا متفاوت است؛ در عین حال که همگى اذعان دارند که از بُعد تجربى و روانشناختى، چیزى در ذهنیت خواننده متن یا شنونده گفتار ایجاد مىشود، اما این امر ذهنى(7) تمام داستانِ معنا نیست.
هر تحلیلى از ماهیت معنا باید چند پرسش اساسى را پاسخ گوید: نخست آنکه آیا مىتوان از چیزى به نام "معناى متن" متفاوت و مستقل از "معناى گوینده یا نویسنده متن و کلام" سخن گفت؟ به تعبیر دیگر، آیا ما با یک واقعیت معنایى مواجه هستیم، یا آنکه پاى معانى متعدّد در میان است: "معناى متن"، "معناى مقصود مؤلف یا متکلم"، "معناى نزد خواننده"؟ اگر معنا متعدد است، چه ارتباطى میان آنها وجود دارد؟
مسئله مهم دیگر آنکه، هر تحلیل از ماهیت معنا باید بتواند تصویر و تبیینى گویا از واقعیت مفاهمه ارائه دهد. بىتردید ما انسانها در قالب گفتوگو و نوشتار با یکدیگر ارتباط معنایى ایجاد کرده، به مفاهمه مىپردازیم. پاسخ موفق به پرسش "معنا چیست؟" باید بتواند توضیح دهد که چرا از یک جمله یا یک کلمه درک مشترکى حاصل مىشود. برخى تحلیلها از ماهیت معنا، نظیر تحلیل جان لاک و فرگه، دچار این ضعفاند و نمىتوانند پاسخ روشنى به این پرسش ارائه دهند.
پرسش مهم دیگر در چارچوب بحث در ماهیت معنا آن است که، آیا به راستى تمامى دستاورد معنایى در فرایند مواجهه با متن، از سنخ معناى لفظى است، یا آنکه سنخ دیگرى از معنا وجود دارد که در عین ارتباط با متن نمىتوان آن را معناى لفظى متن دانست؟ مباحثى که برخى متفکران هرمنوتیکى درباره تفکیک میان معنا و "معنا نسبت به"(8) دارند، مربوط به این پرسش است؛ همچنین، مباحث مفسّران مسلمان درباره معناى ظاهر و باطن قرآن و نیز مباحث برخى عارفان در باب تفسیر انفسى قرآن به این جنبه از مبحث چیستى معنا مربوط است.
یکى از نکتههاى کلیدى، در درک هر نظریه تفسیرى، شناخت تلقىاى است که آن نظریه تفسیرى از ماهیت معنا دارد. نگارنده بر این نکته اصرار دارد که امروزه بسیارى از نزاعها در حوزه هرمنوتیک و تفسیر و فهم متن، ریشه در فقدان تصور مشترک در باب چیستى معنا دارد؛ دست کم، یکى از نقاط بنیادین این منازعات، به عدم اشتراک نظر در چیستى معنا برمىگردد.
2. معنا کجاست؟
بىتردید یکى از مهمترین مباحث مربوط به فهم متن تعیین جایگاه معناست. «معنا کجاست؟»(9) در واقع پرسش از میزان سهم هر یک از عناصر سهگانه اصلى، یعنى مؤلف، متن و مفسّر (خواننده) در فرایند تکوین و شکلگیرى معناست. این بحث شاید یکى از اصلىترین دغدغههاى هرمنوتیک و نقد ادبى معاصر است. پاسخ دقیق به این پرسش، هم به مبحث چیستى معنا و هم به مبحث تحلیل ماهیت فهم و شرایط وجودى حصول آن مربوط مىشود؛ به همین دلیل، مکاتب مختلف هرمنوتیکى و نظریهپردازىهاى متفاوت درباره ماهیت فهم متن، به پاسخهاى نامتجانس دست مىیابند.
در نگاه اوّل چنین به نظر مىرسد که فرایند درک و تفسیر متن با چند عنصر مهم در ارتباط است: نخست، مؤلف و دنیاى ذهنى او، که خالق اثر و کسى است که به منظور تفهیم و بازنمایى ایدهها، احساسها و دنیاى ذهنى خویش، به نظم دادن و آرایش جملات متن دست یازیده است؛ دوم، خود متن که یک ساختار زبانى و داراى مناسبات در روابط درونى خاصى است؛ روابطى که ریشه در دنیاى الفاظ و معانى و ساختارهاى هر زبان دارد؛ و سوّمین عنصر مهم، زمینههاى فکرى، اجتماعى، تاریخى و فرهنگىاى است که در زمان خلق اثر و تکوین متن و گفتار، مؤلف را احاطه کرده و او در آن جغرافیاى خاص فرهنگى، اجتماعى و تاریخى به خلق اثر پرداخته و قهرا تحت تأثیر آن بوده است. از این عنصر به "زمینه"(10) معنایى یاد مىشود؛ و سرانجام مىتوان از خواننده و مفسّر متن یاد کرد که به نوبه خویش داراى "افق"(11) معنایى خاص خود است. مراد از افق معنایى، مجموعه باورها، گرایشها و جهتگیرىهاى عقیدتى و احساسى هر فرد است که دنیاى ذهنى او را مىسازد.
تعیین سهم هریک از عناصر چهارگانه فوق در فرایند تفسیر متن را مىتوان کوششى براى پاسخ به این پرسش نیز تلقى کرد که «معنا کجاست؟». نحلههاى مختلف هرمنوتیکى و مکاتب گوناگون تفسیرى پاسخهاى کاملاً متفاوتى به این پرسش دادهاند. برخى با تمرکز بر یکى از عناصر فوق، آن را کانون معنا و پایه اساسى نظریه تفسیرى خویش قرار داده و برخى با رویکردى ترکیبى، معنا را محصول تلفیق چند عنصر دانستهاند؛ گرچه در اینکه کدامیک از عناصر فوق در تکوین معنا مؤثرند اشتراک نظر ندارند.
عالمان مسلمان معمولاً بر این باورند که متن به سان یک پنجره است که از درون آن به دنیاى ذهنى صاحب سخن مىنگریم و از طریق آن به قصد و نیّت مؤلف و مراد جدّى او دست مىیابیم؛ در عین حالى که از نقش زمینه معنایى نیز غافل نیستند و در صورت معتبر بودن شأن نزول و فضاى صدور کلام و امکان تأثیر آن در شکلگیرى ظهور کلام، سهمى را نیز براى این عنصر در نظر مىگیرند؛ بنابراین از نظر آنان، لنگرگاه معنا، نیّت و مراد مؤلف است و متن و زمینه معنایى، راهبر ما به سوى بازسازى و درک این مراد و نیّت است.
در نقطه مقابل، دیدگاههایى وجود دارند که متن را همانند آینهاى مىدانند که ما در آن مىنگریم تا خود را ببینیم، نه چیزى را در وراى آن. از نگاه آنان، فرایند قرائت متن، مانند عمل نگریستن در آینه است که محصول آن بازخوانى و ظهور و آشکارشدگى دنیاى ذهنى خواننده است. خواننده متن، در فرایند تفسیر متن، تنها یک دریافتکننده منفعل پیام متن نیست، بلکه در ساخت و تکوین معنا سهیم است.
کسانى که خوانندهمحورند و جایگاه معنا را در ذهنیت مفسّر و خواننده جستوجو مىکنند و مؤلف و دنیاى ذهنى او را یکسره به کنار مىنهند دو دسته مىشوند:
نخست دستهاى که با رویکردى افراطى محصول تفسیر و خواندن متن را یکسره، ساخته و پرداخته اراده دلبخواهى خواننده مىدانند؛ مانند رویکرد «ساختارشکنى(12) ژاک دریدا. این رویکرد، تفسیر متن را بازى آزاد معنایى با متن مىداند که ساختار و مناسبات زبانى و درونى متن، به طور ارادى، در فرایند قرائت متن قابل تغییر و جابهجایى است. براى این رویکرد، تعبیر متن به آینه شاید گمراهکننده باشد؛ بهتر است گفته شود که از نگاه آنان، الفاظ متن، همانند ظرفهایى خالى هستند که با ذهنیت و افق معنایى مفسّر پر مىشوند.
رویکرد معتدلتر از خوانندهمحورى را مىتوان در هرمنوتیک فلسفى هانس گادامر سراغ گرفت که فهم را محصول گفتوگوى مفسّر با متن مىداند و معناى متن چیزى جز توافقِ صورت گرفته میان افق معنایى مفسّر و افق معنایى متن نیست. مفسّر و متن در شکلدادن و خلق معنا سهیماند و دو عنصر دیگر، یعنى مؤلف و زمینه معنایى، کاملاً باید از تأثیرگذارى در عمل تفسیر و فهم متن برکنار باشند. از نظر این رویکرد، محل استقرار معنا، افق معنایى مفسّر است؛ زیرا ظرف توافق و امتزاج این دو افق است. رویکرد «ساختارگرایانه(13)» کانون معنا را در خود متن جستوجو مىکند و سه عنصر دیگر، حتى خواننده را غیرمؤثر در عمل فهم مىداند. از نظر ساختارگرایى معنا چیزى جز مناسبات و ساختارهاى درونى یک نظام زبانى نیست. هر متن و گفتار، یک نظام زبانى است که از مناسبات و روابط درونى خاصى تشکیل شده است. کار مفسّر درک این مناسبات و روابط درونى در یک سیستم زبانى (متن) است.
همانطور که پیش از این اشاره شد، این محور از مباحث معناپژوهى مشتمل بر بخشى از جدىترین مباحث هرمنوتیکى معاصر است که سمت و سوى اصلى نظریههاى تفسیرى را مشخص مىکند.
3. روش وصول به معنا
این بخش از معناپژوهى معطوف به روششناسى(14) تفسیر است و بر آن است که روش صحیح و مولِّد تفسیرى را از روشهاى عقیم و ناکارآمد بازشناسد. این بخش از معناپژوهى که سهم قابل توجهى از مطالعات تفسیرى (دربخش مبانى و مقدمات تفسیر) عالمان مسلمان را به خود اختصاص داده، بر اساس نگاه عینىگرایانه(15) به مقوله تفسیر شکل گرفته است. عینىگرایىِ تفسیرى بر این مبنا استوار است که معنا، مستقل از جهتگیرى و دنیاى ذهنى خواننده متن است و مفسّر موظّف است که با رعایت ضوابط روش صحیح تفسیرى و با پرهیز از داورى و با رعایت بىطرفى علمى، در تلاش براى وصول به این معناى متعیّن و عینى باشد. این همان رویکرد سنتى غالب در طول تاریخ اندیشه است که در عهد روشنگرى اروپا (قرن هجدهم و نوزدهم) پارادایم اصلى علم و تحقیق بود. بر اساس این رویکرد، حقیقت، تنها در صورت پیروى از روش صحیح در هر شاخه علمى و پرهیز از پیشداورى دستیافتنى است.
اَشکال مختلف عینىگرایى و همه نظریههاى تفسیرى که به نوعى بر وجود معنایى متعیّن و مستقل از ذهنیت خواننده متن تأکید دارند، برلزوم پاىبندى به روش تفسیرى معین و ضابطهمند اصرار مىورزند. در نقطه مقابل، نظریههاى تفسیرىِ مدافع نسبىگرایىِ فهم متن که به نوعى خواننده متن را مولد معنا و سازنده آن مىدانند ـ نه دریافتکننده آن ـ پیوند میان روش و حقیقت را منقطع مىدانند؛ زیرا اساسا به وجود معنایى متعیّن و نهایى براى متن اعتقادى ندارند، پس حقیقتى را در پس متن نهفته نمىبینند تا با تعهّد به روش در تکاپوى وصول به آن باشند. این سخن به معناى آن نیست که اساسا آنها به هیچ نوع روشى براى مواجهه با متن تأکید نمىکنند؛ زیرا ساختارشکنى، خود روشى براى چالش با متن است، همچنان که هرمنوتیک فلسفى هانس گادامر نیز بر روش دیالکتیکى (گفتوگو با متن) تأکید دارد؛ سخن در این است که روشهاى این دسته از رویکردهاى تفسیرى، فاقد کارکرد معهود و شناخته شده روشهاى تفسیرى است؛ یعنى به جاى آنکه محدودیتها و ضوابطى را براى هدایت مسیر کشف معناى مقصود و متعیّن متن بر خواننده تحمیل کنند و او را به رعایت ضوابط و چارچوبهایى ملزم سازند، میدان فراخى براى دخالت افق معنایى و جهتگیرىها و پیشداورىهاى خواننده و مفسّر فراهم مىآورند. به تعبیر دقیقتر، روش در اینجا تعهّد چندانى براى خواننده متن ایجاد نمىکند؛ از اینرو، با معناى مصطلح و سنتى روش که با الزامات و تعهدات خاصى آمیخته است فاصله دارد، تا جایى که در برخى مکاتب نوین تفسیرى، نظیر ساختارشکنى، روش مورد تجویز نه تنها تعهدى روشمند بر خواننده تحمیل نمىکند، بلکه عملاً به آنارشیسم و هرجومرجطلبىِ معنایى مىانجامد و تفسیر را به یک بازى زبانى بدل مىکند که مفسرْ تمامِ بار این بازى را بر دوش مىکشد؛ زیرا نه تنها نسبت به مؤلف و نیت او و نیز زمینه معنایى و شرایطى که پیدایش متن را احاطه کرده است هیچ تعهّدى ندارد، بلکه حتى ساختار درونى متن و مناسبات این نظام زبانى نیز نمىتواند او را ملزم و محدود کند.
4. انواع معنا و اقسام دلالت
مباحث این بخش کمتر به هرمنوتیک و نظریه ادبى و علم تفسیر مربوط مىشود و با علومى نظیر علم معانى، فلسفه زبان، نشانهشناسى و علم اصول فقه تماس و تناسب زیادى دارد. مباحث شناخته شدهاى نظیر: تفکیک دلالت مطابقى از ضمنى و التزامى، تمایز معناى حقیقى از مجازى، ماهیت و کارکرد استعاره و اقسام مجازات و کنایات به این بخش از معناپژوهى تعلق دارند که از گذشته تا به حال محلّ توجه ادیبان و منطقیها و عالمان اصولى بوده است. فلسفه زبانِ معاصر توجه خاصى به این حوزه دارد و موضوعات جدیدى را وارد این بخش از معناپژوهى کرده است.
پیش از این، به امکان تمایز «معناى جمله(16)» از معناى «مقصود متکلم(17)» اشاره داشتیم. در فلسفه زبان معاصر این نزاع مطرح است که کدام را بر حسب کدامیک باید تشخیص داد. از نظر فرگه و پیروان او معناى جمله مربوط به سمانتیک مىشود، حال آنکه معناى مقصود متکلم مربوط به «عملگرایى»(18) است؛ از اینرو معناى مراد متکلم را باید بر حسب معناى جمله تعیین کرد. از نظر دستهاى دیگر از فیلسوفان، این معناى جمله است که باید بر حسب مراد متکلم درک و فهم شود. فرگه، جامسکى و ویتگنشتاین متقدم به دسته اول تعلق دارند و آستین، جان سرل، گریس و ویتگنشتاین متأخر متمایل به نظریه دوماند که بر این مضمون تأکید دارد که متکلم همراه در قالب یک فعل گفتارى(19) قصد افاده مطلب و تصورى بنیادین را دارد، پس در نهایت معناى جمله را باید بر حسب آن درک کرد.
از دیگر پرسشهاى مهم مربوط به این حوزه، تفکیک انحاى القائات و تأثیراتى است که گوینده در نظر دارد؛ براى نمونه، مىتوان به تفکیک جان سرل میان آن دسته از مراد و مقصود گوینده اشاره کرد که متکلم قصد القاى آن را به مخاطب دارد و ، در نتیجه، فهم مخاطب مىتواند معرّف آن باشد و فهم مخاطب با نیّت واقعى متکلم مطابقت دارد. او این قسم نیت و قصد متکلم را «قصد غیرموقعیتى»(20) مىنامد. سنخ دوم از نیت و قصد متکلم مربوط به مواردى است که متکلم مىکوشد نیت و مقصود اصلى خود را از مخاطب پنهان کند و فقط وانمود مىکند که آنچه مخاطب فهمیده مقصود او بوده است. (مانند موارد هزل و شوخى). او این قسم قصد و نیت را «قصد پیش موقعیتى»(21) مىنامد و بر آن است که در این موارد، فهم مخاطب نمىتواند معرّف نیّت و مراد جدى متکلم باشد، همچنان که در اینجا نمىتوان معناى متن را بر اساس نیّت گوینده درک کرد.
از دیگر مباحث مربوط به این بخش از معناپژوهى، تحقیق در این نکته است که در یک زبان به چه میزان مقوله معنا تابع قرارداد و قوانین است؛ به تعبیر دیگر، چه ارتباطى میان معنایى که کسى مىگوید و معناى واقعى آن چیز در یک زبان وجود دارد.
از جمله مباحث مهم این بخش، تعیین رابطه میان دلالت و اراده متکلم است. آیا دلالتِ زبانى، مستقل از قصد و نیت مؤلف و متکلم است؟ برخى نظیر اریک هرش به شدت از این ایده دفاع مىکنند که اساسا اگر نیت و قصد متکلم را در نظر نگیریم، نه چیزى به نام معنا و دلالت وجود دارد و نه حتى چیزى به نام متن. به اعتقاد وى، اگر فرض بگیریم که امواج دریا در تماس با ماسههاى ساحل جمله معروف شکسپیر، «بودن یا نبودن، مسأله این است» را حک کنند، این نقوش فاقد معناست و اساسا یک متن نیست؛ زیرا اراده و قصدى در وراى آن وجود ندارد. اصولىها مباحث جالبى در اینخصوص دارند و با تفکیک میان دلالت لفظى وتصورى و انحاى دلالت تصدیقى، کمکى مؤثر به حلّ این مسأله مىکنند.
5 . معنا و زمینه معنایى
گفته شد که یکى از عناصر چهارگانه مربوط به مقوله فهم متن، بررسى نقش زمینه معنایى است. زمینه معنایى عنوانى علمى براى مجموعهاى از عناصر و مؤلفههایى است که در لحظه پیدایش و تکوین متن آن را احاطه کرده است. برخى از این عناصر به مؤلف و شرایط عام اجتماعى، سیاسى و اقتصادى زمانه او مربوط مىشود؛ همچنین امورى نظیر مخاطبان اولیه او و فرهنگ حاکم بر آنان را نیز مىتوان با مقوله زمینه معنایى مرتبط دانست. رابطه میان زمینه معنایى و متن، از یک سو و نقش احتمال شناخت این زمینه در فرایند تفسیر متن، از سوى دیگر، دستمایه منازعاتى در حوزه هرمنوتیک و نظریه ادبى معاصر شده است.
درباره تأثیر درک زمینه معنایى در فرایند تفسیر متن، آراى مختلفى ابراز مىشود. برخى اساسا به لزوم وانهادن زمینه معنایى اصرار مىورزند و معتقدند که زمینه معنایى در حکم زمینى است که محصولى به نام متن در آن زمین به بار نشسته است، اکنون ما با آن میوه و ثمره مواجهیم؛ و اینکه این میوه محصول کدام سرزمین است هیچ تأثیرى بر تعامل ما با متن ندارد. این نگرش را، به ویژه کسانى که منکر عینىگرایى تفسیرى هستند، با شدت بیشترى حمایت مىکنند. معمولاً آن دسته از رویکردهاى تفسیرى که نقشى خاص براى مراد و مقصود متکلم قایلاند کمابیش بر لزوم اعتنا به زمینه معنایى تأکید مىورزند.
مبحث معروف تاریخیّت متن و درنتیجه، تاریخیت معنا، از دیگر محورهاى مربوط به بحث رابطه متن و زمینه معنایى است. در مورد مبحث تفسیر متون مقدس، مانند قرآن و انجیل، برخى با تأکید بر تأثیرپذیرى این متون از فرهنگ زمانه مىخواهند چنین القا کنند که پارهاى از مضامین این متون، به علت محصور بودن در حصار تنگ فرهنگ و باورداشتهاى مردمان آن زمان، نمىتوانند از اصالت و اعتبار دایمى برخوردار باشند و گویى رنگ اسطوره گرفتهاند و از اینرو رسالت مفسّر تلاش براى اسطورهزدایى از این بخش از متون مقدس است.
از میان متکلمان غربى رودلف بولتمان بر این بحث تأکید خاص دارد و همین به نوعى در آثار نصرحامد ابوزید، به ویژه در نقدالخطاب الدینى دیده مىشود.
6. تحول معنایى متن یا قرائتپذیرى متن
متون برجسته کلاسیک، اعم از متون مقدس دینى یا متون ادبى و فلسفى، همواره با مقوله تکثر و تنوع تفسیر و قرائت روبهرو بودهاند. چرا یک متن قرائتپذیر است و مىتوان تفسیرها و معانى متکثرى را به آن نسبت داد؟ برخى پاسخ این پرسش را در حیث قابلىِ تفسیر، یعنى ویژگىهاى متن، جستوجو مىکنند و معتقدند که برخى متون، نظیر متون دینى و متون عرفانى و گونههایى از متون شعرى، به لحاظ سنخ محتوا و مباحث درونى، عملاً مجال گستردهاى براى ارائه تفاسیر متعدد فراهم مىآورند. ابهام درونى و رازآلودگى و بلندى مضامین و فراتر از محسوسات بودن محتواى آنها سرّ اصلى قرائتپذیرى است.
حیث فاعلى فرایند تفسیر، یعنى مفسّر، و نحوه رویکرد تفسیرى او نیز نقش مؤثرى در فراهم آوردن امکان تکثر قرائت ایفا مىکند. از این منظر پرسش مهم آن است که عملاً چه مکانیسمهایى به کار گرفته مىشود تا مجال تکثر قرائت از یک متن فراهم شود؛ صرفنظر از اینکه آیا این مکانیسمها و روشها صواباند یا ناصواب. در یک بحث توصیفى و فارغ از ارزشداورى مىتوان اسباب و روشهایى را که مفسّر به خدمت مىگیرد تا تفسیرى متفاوت از یک متن ارائه کند، دستهبندى و تبیین کرد.
7. اعتبار معنا
این بخش از معناپژوهى در ارتباط مستقیم با مبحث قبلى و تابع آن است. با توجه به این واقعیت که بسیارى از متون با قرائات و تفاسیر متعدد مواجهاند، آیا معیار و ضابطهاى براى سنجش معناى معتبر از معناى نامعتبر وجود دارد؟
این پرسش بسیار حساس است؛ به ویژه براى آن دسته از متفکرانى که از عینىگرایى تفسیرى حمایت مىکنند. مدافعان نسبىگرایى و آنانى که منکر وجود معناى نهایى براى متناند و در امر تفسیر متن، به کنار نهادن قصد و نیت مؤلف دعوت مىکنند، با مشکلى به نام ضابطه تفسیرِ معتبر روبهرو نیستند؛ زیرا از نظر آنان تفاسیر از هم متفاوتاند و هیچکدام بر دیگرى تفوّق ندارد و نمىتوان معین کرد که کدام درست و کدام نادرست است. با این پلورالیسم تفسیرى، در واقع آنها صورت مسئله را پاک مىکند و با رسمیت بخشیدن به تکثّر قرائت و شکاکیت تفسیرى زمینه این بخش از معناپژوهى را مسدود مىکنند. با این حال، مبحث اعتبار در تفسیر، محور مهمى در معناپژوهى است و مخالفان تفسیر افراطى و لجام گسیخته متن در دو حوزه هرمنوتیک و نشانهشناسى به این جنبه از تحقیق اهتمام مىورزند.
پس از این مرور بسیار فشرده بر أهم محورهاى معناپژوهى، ذکر این نکته را مفید مىدانم که طراحى یک نظریه تفسیرى جامع و فراگیر در محورهاى هفتگانه فوق خلاصه نمىشود؛ زیرا مقوله تفسیر با امور دیگرى نیز سروکار دارد که مستقیما مربوط به معنا نیست، اگر چه در نهایت بدان ربط پیدا مىکند؛ براى نمونه، مىتوان به مبحث متنشناسى و طبقهبندى متون اشاره کرد. مراد از متنشناسى، تشخیص این نکته است که آیا سنخ متون تغییرى در روش و فرایند فهم متن ایجاد مىکند؟ به گونهاى که، به عنوان مثال، متون دینى موضوع براى روش ویژه تفسیرى باشند و متون عرفانى اقتضاى تفسیر خاصى داشته باشند و ملاحظاتى را طلب کنند که رعایت آنها براى سایر متون لازم نباشد؟
مثال دیگر براى سلسله مباحثى که ربط غیرمستقیم با معناپژوهى دارد، ولى در پردازش نظریه تفسیرىِ جامع ایفاى نقش مىکند، بررسى میزان نقش شخصیت صاحب سخن در شکلدهىِ روش تفسیر و ساماندهى نظریه تفسیرى است. پرسش آن است که اعتقاد به عصمت پیامبر و معصومین علیهمالسلام ، یا اعتقاد به عالم مطلق و منزه بودن خداوند از هر خطا و جهل و نقص، چه بازتابى در حوزه تفسیر متون دینى دارد و آیا این ویژگیهاى فردىِ صاحب سخن عملاً در روش تفسیرى و فرایند فهم اینگونه متون تغییر خاصى ایجاد مىکنند، یا آنکه این متون نیز همانند سایر متون از روش تفسیرىِ عامى پیروى مىکنند؟
جایگاه معناپژوهى در حوزه علوم اسلامى
هر یک از منطقیها، عالمان علم اصول فقه و مفسّران مسلمان، در مباحث مقدماتى تفسیر، از زاویهاى با برخى محورهاى معناپژوهى تماس داشتهاند و در مواردى پژوهشهاى آنان بسیار کارآمد و مؤثر است. بررسى تکتک این ابعاد و میزان سهم عالمان مسلمان در رشد و ارتقاى معناپژوهى، هر یک موضوع مقاله مستقلى است. نگارنده در این مختصر نمىخواهد به تفصیل، کمّ و کیف کارهاى انجام گرفته را بررسى کند، بلکه مىکوشد با ذکر پارهاى ملاحظات، ضمن ارائه یک ارزیابى کلّى، به برخى بایستههاى این حوزه پژوهشى اشاراتى داشته باشد.
باید اعتراف کرد که این بخش از پژوهشهاى صورت گرفته در قلمرو علوم اسلامى، چه به لحاظ حجم و چه به لحاظ سطح تحقیق، همگن نیستند؛ در برخى زمینهها از عمق و دقّت تحسینبرانگیزى برخوردارند، حال آنکه در برخى ابعاد تنها قدمهاى اولیه برداشته شده است؛ براى نمونه، مىتوان به بخشهاى مهمى از مباحث الفاظ علم اصول اشاره کرد که سنخیّت فراوانى با مباحث سمانتیک و برخى مباحث فلسفه زبان معاصر دارد و در محورهایى نظیر چیستى معنا، مقوله دلالت و اقسام آن، نسبت دلالت و اراده متکلم، حرفهاى فراوانى براى گفتن دارد و مىتواند منبع غنى و قابل اعتمادى براى چالش با نظریهپردازىهاى رقیب در این حوزهها باشد. اگر این حجم تحقیقات اصولى را با کارهاى صورت گرفته در دو محور پایانى از محورهاى هفتگانه فوق مقایسه کنیم، به روشنى درمىیابیم که در این دو محور کارهاى جدّى صورت نگرفته است.
معناپژوهى به معناى وسیع آن در قلمرو علوم اسلامى با چند مشکل و مانع جدّى مواجه بوده است: نخست آنکه، هرگز بخشهاى آن به عنوان دانش مستقل و اصیل ملاحظه نشده، بلکه همواره مبحثى مقدماتى و آلى بودهاند؛ براى نمونه، مىتوان به برجستهترین بخش از علوم اسلامى که درگیر با معناپژوهى است (علم اصول فقه) اشاره کرد که چون اساسا این علم علمى آلى و مقدمهاى بر فقه است، چه در انتخاب موضوعات و چه در حجم و میدان پژوهش همواره محدود و مقیّد به لزومِ داشتنِ کارآمدى در فقه و استدلال فقهى است و به همین سبب، تدقیق در مباحث الفاظ اصول معمولاً با این اشکال مواجه بوده است که به فربه شدن مضاعف و بیش از اندازه این علم منتهى مىشده و اصولیینِ علاقهمند به این سنخ پژوهش، خود را دائما موظف مىدانستهاند که به نوعى بر ارتباط این مباحث با فقه ونحوه کاربرد آنها دراستدلال فقهى تأکید، تا اصل توجه وتحقیق دراین مسائل را توجیه کنند؛ حال آنکه اگر معناپژوهى در هرمحور آن، به عنوان بحثى مستقل وموضوعى براى تدقیق وتحقیق قلمداد شود، نه محدودیتى در دامنه مباحث و انتخاب موضوعات پیش مىآید و نه حجم و عمق تحقیق نیازمند توجیه و اعتذار مىشود.
مانع و مشکل مهم دیگر ناشى از فقدان ارتباط درونى و محتوایى میان معناپژوهى عالمان مسلمان است، با آنچه در این زمینه در حوزههاى مختلف دانش، نظیر هرمنوتیک، فلسفه زبان و سمانتیک و نشانهشناسى جریان دارد. کمترین فایده این ارتباط آن است که افقها و پرسشهاى نوینى براى معناپژوهىِ اسلامى فراهم مىآید و در مواردى متفکران مسلمان را به تأمل و تدقیق بیشتر در مبانى و استدلالهاى خود فرا مىخواند. به نظر مىرسد که بر اثر فقدان تعامل میان این دو حوزه تفکر، معناپژوهىِ عالمان مسلمان درمحدودههاى خاصى متمرکز شده و دغدغه پارهاى تحقیقات ایجاد نشده است؛ همچنان که آن حوزهها نیز از دستاورد تحقیقاتى متفکران مسلمان محروم ماندهاند.
مشکل سوم آنکه، نظریه تفسیرىِ عالمان مسلمان در شاخههاى مختلف علوم اسلامى که در ارتباط با متن و تفسیر آن هستند، علىرغم پارهاى اختلافات روشى، بر اصول و مبانى نسبتا مشترکى استوار است، مانند درک مراد جدى صاحب سخن به عنوان هدف اصلى فرایند قرائت متن، حجیت ظهور - اعم از اعتبار ظاهر معنایىِ متن و نیز ظهور حال متکلم در اینکه معناى ظاهر متن را قصد کرده است - لزوم پرهیز از پیشداورى و تفسیر به رأى و مانند آن. برخى از این مبانى، از فرط مقبولیت، مسلّم فرض شده و براى بازنگرى و نقض و ابرام، مسأله و موضوعِ تحقیق قرار نمىگیرند؛ حال آنکه در روزگار معاصر بسیارى از مکاتب و نظریههاى تفسیرى رقیب انگشت ابهام را متوجه این مبانى کرده و این مسلّمات تفسیرى را به چالش و نقد کشیدهاند. این نقدها و چالشها، هر چند در موارد بسیارى سهمگین و استوار نیست، بستر مساعدى براى استحکام و غناى نظریه تفسیرىِ مقبول و متداول متفکران اسلامى فراهم مىآورد.
به نظر مىرسد که غلبه تدریجى بر این سه مانعِ عمده به غناى هر چه بیشتر این سنخ تحقیقات در حوزه علوم اسلامى بینجامد. شاید قدم نخست در کنار پژوهشهاى معناشناختىِ متداولِ حوزهها بایستى معطوف به تدوین جامع نظریه تفسیرى اسلامى باشد، تا از رهگذر این تدوینِ برخاسته از دستاوردهاى موجودِ علوم اسلامى، راه براى بازشناسى شفافتر نقاط کاستى و ضعف هموارتر شود. آشنایى نسبتا عمیق با آنچه در دیگر حوزههاى معناپژوهى جریان دارد، پیشنیاز مبرم اتقان این بازنگرى و تدوین نظریه جامع تفسیرى است.
________________________________________
1. ایشان در دانشگاههاى کمبریج و دانشگاه اسلامى لندن در حال تدریس مىباشند.
2. Philosophy of Language.
3. Semantics.
4. sematics.
5. Literary theory.
6. meaning.
7. Subjective.
8. significance.
9. where is meaning.
10. context.
11. horizon.
12. decomstruction.
13. structuralism.
14. methodology.
15. objectivism.
16. sentence meaning.
17. speaking meaning.
18. Pragmatism.
19. speech - act.
20. illocationary intention.
21. prelocationary intention.