آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۱۱

چکیده

آیا طرح رویکرد یا مکتبى جدید در روان‏شناسى با عنوان «روان‏شناسى اسلامى»، با توجه به مبانى علمى، روش‏شناختى و فلسفى ممکن است؟ براى پاسخ به این سؤال باید ابتدا با توجه به تحول تعاریف روان‏شناسى، وجود تبیین‏هاى متفاوت از رفتار، جهت‏گیرى‏هاى روشىِ گوناگون، و با تأکید بر پیچیدگى واقعیت، امکان شناسایى و طرح موضوع جدید و اتخاذ سمت‏گیرىِ روشى و نظرىِ تازه را بررسى کرد. مؤلف با تأمل در مؤلفه‏هاى فوق و طرح رویکردهاى علم شناختى، به نقد دیدگاهى پرداخته است که مدعى است علم با پدیده‏هاى عریان سروکار دارد. آنگاه مى‏کوشد با روش مقبول جامعه علمى، فرضیه‏هاى خود را به آزمون بگذارد و یافته‏ها را از حریم خودِ روانى، دینى، فرهنگى و فلسفى به حریم مشترک بین آدمیان بکشاند. مقاله در ادامه به بررسى سه روندى که از پیش‏فرض‏هاى اسلامى یا بومى متأثر است، پرداخته و در پایان براى گسترش تحقیقات روان‏شناسى با دیدگاه‏هاى بومى و اسلامى پیشنهادهایى را عرضه کرده است.

متن

مقدمه
بشر از آغاز تولّد، در پىِ فهم واقعیات پیرامون خود بوده است. البته چند چهره‏گى، راز آلود بودن و پیچیدگىِ واقعیات سبب شده است که هیچ‏گاه به ماهیتِ واقع، آن گونه که «هست» و به صورت یکپارچه دست نیابد. از سوى دیگر همین پیچیدگى و چند بعدى بودن واقعیات موجب شده است که باب جست‏وجوگرى و کشف واقعیات و اختراع همواره باز باشد. بنابراین روشن است کسى یا کسانى مدعى باشند که چهره‏اى از یک واقعیت مغفول مانده است و بخواهند با طراحى جدید، تبیینى دیگر ارائه کنند و بر بُعدِ تاریک و ناشناخته یک واقعیت، نورى بتابانند تا در گسترش و تعمیق شناخت آن پدیده سهم خود را ادا کنند و دانش علمىِ آن حوزه را گامى به جلو برند.
در این مقاله امکان طرح یک دیدگاه یا مکتب جدید در روان‏شناسى، به نام «روان‏شناسى اسلامى» بررسى مى‏شود. ابتدا با کاوش در درون این علم معلوم ساخته‏ایم که از اوائل طرحِ آن به عنوان یک رشته علمى، تا به حال، تحولات، تغییرات و گوناگونى‏هاى فراوانى در اتخاذ موضوع مورد مطالعه، انتخاب موضوعى تئوریک یا تبیینى و جهت گیرى‏هاى روشى در طول روند یک کار علمى، تجربه شده است. هم‏چنین نه تنها هر موضع و تعریفى در طول تاریخِ خود، دچار دگرگونى گشته است، بلکه در تبیین یک کنش خاص نیز همزمان مواضع رقیب متعددى فعالیت دارند. بنابر این با توجه به پیچیدگى موضوع و وجود ابعاد ناشناخته و مغفول دیگر، امکان طرح دیدگاه جدید، نه تنها ممکن بلکه بدیهى به نظر مى‏رسد. سپس با توجه به دیدگاه‏هاى علم‏شناسى، امکان طرح روان‏شناسى اسلامى را در عالى‏ترین شکل خود، یعنى نه فقط در عرصه کاربرد و یا تعیین شرایط فرهنگىِ استفاده از پژوهش‏هاى دیگران، بلکه در مقام تولید فرضیه و ایجاد جهت‏گیرى در محقق براى ترسیم چارچوب فعالیت‏هاى علمى و شناخت واقعیت‏هاى روانى و تفسیر نتایج به دست آمده، بررسى خواهیم کرد. هم‏چنین در این قسمت امکان و میزان نفوذ معارف ما قبل بشرى را در واقعیت‏شناسى مورد توجّه قرار مى‏دهیم و سازوکارها و حدود آن را به بحث مى‏گذاریم.
پرسش‏هاى دیگرى نیز در کانون توجه نویسنده است: آیا در صورت وجود امکان طرح روان‏شناسى اسلامى، ضرورى است به صفت اسلامى، تأکید شود و این تأکید چه پیامدهایى ممکن است داشته باشد؟ چگونه مى‏توان از جهان‏شمولى یافته‏اى که از پیشینه معرفتىِ خاص تغذیه مى‏شود، سخن گفت؟ نقش بسترها و شرایط سیاسى ـ اجتماعى در تولید نظریه‏هاى مبتنى بر متون بومى ـ اسلامى چیست و چگونه مى‏توان شرایط بهترى را مهیا کرد؟ در چه ابوابى مى‏توان به طرح پژوهش‏هاى متأثر از پیشینه‏هاى ماقبل تجربه اقدام کرد؟ حدود عمل روان‏شناسى اسلامى کدام است؟ و به چه نکات محورى و اساسى در طرح چنین تلفیقِ به ظاهر نامأنوسى (روان‏شناسى اسلامى) باید توجه داشت؟
تحول تعاریف و گوناگونى‏هاى تبیین‏ها و روش‏ها در روان‏شناسى
از سال 1879 که روان‏شناسى(2) به عنوان یک «علم»(3) کار خود را آغاز کرد، تا امروز که بیش از یک قرن از فعالیت آن مى‏گذرد، هنوز نظریه‏پردازانِ این رشته در تعیین قلمرو، روش فعالیت و موضوع مورد مطالعه به توافق کاملى دست نیافته‏اند. دامنه موضوعىِ آن از ابعاد گوناگون موجود زنده(4) تا متغیرهاى مختلف محیطى گسترده و آونگ نظریه‏اى در تأکید بر یکى از آن‏ها هم‏چنان در حال تغییر است. ابتدا نظریه پردازان در تبیین و مطالعه رفتار آدمى به متغیرهاى ارگانیسمى و در اواسط عمر این علم بیشتر بر متغیرهاى محیطى تأکید داشتند. امروزه گرایش برجسته‏اى به متغیرهاى ارگانیسمى در آن‏ها مشاهده مى‏شود. تحول تعاریف روان‏شناسى و ظهور رویکردهاى تبیینىِ متعدد، گواه چنین تغییراتى است.
روان‏شناسى طى تاریخچه کوتاه خود به گونه‏هاى متفاوتى تعریف شده است. نخستین دسته از روان شناسان حوزه کار خود را مطالعه «فعالیت ذهنى» مى‏دانستند. با توسعه رفتار گرایى در آغاز قرن حاضر و تأکید آن بر مطالعه انحصارىِ پدیده‏هاى قابل اندازه‏گیرىِ عینى، روان‏شناسى به عنوان «بررسى رفتار» تعریف شد. این تعریف معمولاً، هم شامل مطالعه رفتار حیوان‏ها بود و هم رفتار آدمیان؛ با این فرض‏ها که: 1) اطلاعات حاصل از آزمایش با حیوان‏ها قابل تعمیم به آدمیان است و 2) رفتار حیوان‏ها فى نفسه شایان توجه است. از 1930 تا 1960 در بسیارى از کتاب‏هاى درسىِ روان‏شناسى، همین تعریف ارائه مى‏شد. اما با توسعه روان‏شناسىِ پدیدارشناختى و روان‏شناسىِ شناختى، بار دیگر به تعریف قبلى رسیده‏ایم ... (هیلگارد و همکاران، 1367، ج1، ص35).
سه نمونه از تعاریف روان‏شناسى که در ابتدا، میانه و انتهاى یک قرن فعالیتِ علمىِ این رشته ارائه شده است، به فهم تحول موضوعىِ این رشته کمک بیشترى مى‏کند:
روان‏شناسى باید چیزى را مطالعه کند که ما آن را «تجربه درونى» مى‏نامیم؛ یعنى ادراکات حسى و احساسات و افکار و خواست‏ها ـ در مقایسه با موضوعات "تجربه بیرونى " که در علوم طبیعى مطالعه مى‏شوند (وونت(5)، 1892).
از نظر رفتار گرا، روان‏شناسى آن رشته از علوم طبیعى است که موضوع مطالعه آن، رفتار آدمى است؛ یعنى کردارها و گفتارهاى او، اعم از این که آموخته یا ناآموخته باشند. (واتسون(6)، 1911).
روان‏شناسى عبارت است از تحلیل علمى فرایندهاى ذهنى و ساخت‏هاى حافظه آدمى به منظور درک رفتار وى (هیلگارد و همکاران، 1367، ج 1، ص 36 به نقل از: مه ییر(7)، 1981).
آشکار است که تعاریف متنوع، حاکى از شکل‏گیرى مکاتب یا رویکردهاى متنوعى در عرصه روان‏شناسى بوده، که هر کدام فعالیت‏هاى پژوهشىِ خود را در جهت خاصى متمرکز ساخته‏اند: ساختارگرایى(8) (مطالعه ساختار ذهن و هشیارى)، کارکردگرایى(9) (مطالعه کارکرد ذهن)، روانکاوى(10) (مطالعه ناهشیارى)، پدیدارشناسى(11) (مطالعه پدیدارها یا تجارب شخصى افراد)، رویکرد زیست عصب شناختى(12) (مطالعه فرآیندهاى زیستى عصبى)، رفتارگرایى(13) (مطالعه رفتار)، شناخت‏گرایى(14) (مطالعه فرایندهاى ذهنى و شناخت).
در حال حاضر ساختار گرایى در شکل آغازین خود در کانون توجه روان شناسان نیست، با این حال بقیه مکاتب به طور همزمان عرصه گسترده‏اى از دل‏مشغولى‏هاى محقّقان را به خود اختصاص داده‏اند.
در تبیین رفتار یا پاسخ(15)(R) نیز وحدت روش مشاهده نمى‏شود: آیا در تبیین رفتار باید به جاندار (O)متوسل شد یا محیط (محرک‏هاى بیرونى(16) S) و یا به یک ترکیب تعاملى از هر دو؟ آیا در دیدگاه تعاملى، جاندار جایگاه تبیینى مهم‏ترى دارد یا محیط؟ آیا منظور از رفتار، نوع آشکار آن است یا پنهان یا هر دو؟ آیا در توسل به جاندار براى تبیین رفتار باید به پیشینه ارثى مراجعه شود و یا وابسته‏هاى عصبى زیستى یا شناختى و اراده...؟ و این که آیا مى‏توان در تبیین رفتار فقط به ذکر علت پرداخت و از دلیل‏هاى انتخاب رفتار از سوى جاندار به ویژه انسان ذکرى به میان نیاورد؟
در گرایش نظرى به هر کدام از آن‏ها نیز تأکیدهاى مفهومى متنوعىِ مشاهده مى‏شود. مثلاً اگر مراجعه به جاندار در دستور کار پژوهش تبیین گر باشد، ممکن است بُعد خاصى از آن (شناخت یا وابسته‏هاى فیزیولوژیکى یا حالات روان شناختى و یا ناهشیارى) مورد توجه باشد که دیگر محققان آن را در حوزه پژوهش خود لحاظ نکرده‏اند. در مراجعه به محیط و تعیین میزان تأثیر پذیرى جاندار، به رغم پژوهش‏هاى گسترده و آزمایش‏هاى گوناگونى که روى حیوانات انجام گرفته است نیز توافق روشنى وجود ندارد: آیا میزان تأثیرپذیرى او در حدودى است که او به لحاظ نوروفیزیولوژیکى براى آن آمادگى دارد (ثرندایک)(17) یا این که تأثیرپذیرى از محیط، مطلق است و هر چیزى را مى‏توان به جاندار آموخت (اسکیز).(18) و یا فقط به محرک‏هاى کاهش سائق محدود مى‏شود (هال(19))، یا هر پیوندى بین محرک شرطى و غیر شرطى امکان‏پذیر است (پاولف(20))، یا در حدودى است که باطرح‏هاى غریزى موجود در جاندار تداخل نیابد (برلاندها(21))، یا این که اثر محیط محدود به افزایش حساسیت جاندار در موقعیت یادگیرى است و جاندار چیزى یاد نمى‏گیرد، بلکه فقط انتظارات ذاتى خود را با موقعیت‏هاى خاصى مرتبط مى‏کند (بولِس(22)) یا تأثیرپذیرى در حدودى است که جاندار براى آن یک آمادگى از پیش تعیین شده داشته باشد (سلیگمن(23))، یا در حد شکوفا کردن استعدادهاى نهفته در فرد یا فعّال‏سازى ذهن است (گشتالت (24) و خبرپردازى (25)) و یا... (هرگنهان و آلسون، 1377).
در عرصه جهت گیرى‏هاى روشى نیز تصمیم‏گیرى محققان بسیار متفاوت و متنوع است: این که چه جنبه‏اى از پدیده را باید در کانون توجه پژوهشى قرار داد؟ آیا باید آزمودنىِ واحدى را در شرایط گوناگون بررسى کرد (فن فردنگر(26))، یا باید از گروه آزمودنى‏ها استفاده کرد و عملکرد متوسط آن‏ها را مورد توجه قرار داد (فن قانون نگر(27))؟ نمونه پژوهش باید از جامعه انسانى انتخاب شود یا از جامعه حیوانى؟ به بررسى روابط متغیرها با یکدیگر بپردازیم (فن همبستگى (28))، یا تأثیر متغیرى را بر متغیر دیگر بسنجیم (فن آزمایشى)(29)؟ اثر کدام متغیر، مستقل است و در کدام بُعد (محیطى یا ارگانسمى) و در چه سطح و میزانى باید بررسى شود؟ متغیر وابسته و شاخص سنجشِ میزان تغییرات آن کدام است؟ واحد مطالعه، رفتار یکپارچه و هدف‏مند (کل نگرى) است یا پیوندهاى اختصاصى محرک و پاسخ (کاهش گرایى)(30)؟ براى آزمون فرضیه چه روش آمارى را باید برگزید(31) و چه تفسیرى را از یافته‏ها بایستى ارائه داد؟ (هرگنهان و السون، 1377).
بنابراین، آشکار است که در بدو امر و یا در شروع یک فعالیت علمى، پژوهشگر رو در روى واقعیات عریان و خالص نیست و نقش او نیز بازتابش آن واقعیات به دیگران نمى‏باشد. بلکه قبل از تجربه و مشاهده، متغیرهاى بسیارى هم‏چون علائق شخصى، انگیزه‏ها، جهت‏گیرى نظرى، ملاحظات اخلاقى و اجتماعى و... ممکن است او را به گزینش، تحلیل، ترکیب و تفسیر خاصى سوق دهد و درنتیجه در پایان فعالیت خود به یافته‏هایى برسد که متفاوت و گاه متضاد با برون‏دادهاى پژوهشى دیگران است. بازار انتخاب و گرایش در عرصه فعالیت‏هاى علمى آن‏چنان داغ است که گفته‏اند:
معمولاً چنین تصور مى‏شود که علم یک وسیله بسیار عینى سرد براى رسیدن به «حقیقت» است. با این حال دانشمندان اغلب بسیار عاطفى و ذهن‏گرا هستند و حقیقتى که کشف مى‏کنند، پویا است و جنبه احتمالى دارد (هرگنهان والسون، 1377، ص 38).
حال اگر این تحولات و گوناگونى‏ها را در موضوع‏یابى رویکردهاى تبیینى و جهت گیرى‏هایى روشى به گونه‏اى تحلیلى، تفسیرى و تاریخى بررسى کنیم، به چند نتیجه مهم خواهیم رسید:
1. معرفت علمى ثابت نیست. به عبارت دیگر در گذر زمان و به سبب رشد نظریه‏ها و تحول مفهومى، طرح دیدگاه‏ها، و رشد ابزار و وسایل سنجش، یافته‏هاى علمى دستخوش تغییرات جدى مى‏شوند. این تغییرات، گاهى بنیادى است مثل حذف یک پارادایم،(32) یا طرح یک پارادایم رقیب؛ و گاهى جنبه تکاملى و پیشرونده دارد، مثل طراحى آزمایش‏هاى جدید و استخراج یافته‏هاى معتبرتر و عرضه مفاهیم روشن‏تر و فرضیه‏هاى قوى‏تر. بنابراین در روند این تغییرات، چسبیدن به آرا، مکاتب و یافته‏هاى جدید یا قدیم و طرد امکان طرح هر گونه پارادایمِ دیگر، همان‏قدر غیر علمى است که انکار کامل معارف متراکمى که محققان تا به حال گردآورى و معرفى کرده‏اند.
2. «واقعیت» ى که موضوع مورد مطالعه یک رشته علمى است، عریان و آشکار در معرض محقق قرار نمى‏گیرد. اگر واقعیتِ مورد مطالعه ساده، بسیط و آشکار مى‏بود، آن‏گاه این همه گوناگونى و حتى تضاد در طرح آرا و یافته‏ها پدید نمى‏آمد و امکان توافق جمعى در میان عالمان بدیهى مى‏نمود. بنابراین، چند بعدى بودن، پیچیدگى و گستردگىِ مفهومىِ یک واقعیت چنان است که امکان کشف بُعد دیگرى از آن یا ارائه یک طرح ادراکى و مسائل جدید، و تعیین راهکارها و روش‏هاى جدید را بسیار محتمل مى‏نماید.
3. جهت‏گیرى نظرى در نوع، کیفیت، میزان، نام‏گذارى و حتى تفسیر مشاهده‏ها و یافته‏ها کاملاً تعیین کننده است. این که چه چیزى براى محقق اهمّیت پژوهشى پیدا مى‏کند، چه نامى بر عوامل کشف شده مى‏نهد، بر چه بُعدى از موضوع مورد علاقه تأکید داشته باشد، بر وجوه متمایز و منحصر به فرد ارگانیسم توجه کند یا عملکرد متوسط و وجوه مشترک بین افراد در کانون توجه او باشد، و چه تفسیرى از یافته‏ها بکند و... همه به پیش‏فرض‏ها و جهت‏گیرى نظرى و مفهومىِ‏پژوهشگر مرتبط است. بنابراین به لحاظ علمى، پیش‏فرضِ نقلى و عقلى خاصى را برگزیدن و بر موضوع و جهت‏گیرى خاصى تأکید ورزیدن و با روش‏هاى معقول جامعه علمى آن را بررسى کردن و به نتایج و یافته‏هاى بین الاذهانى رسیدن، نه تنها ممکن است، بلکه جریان فعالیت‏هاى محققان حاکى از طى چنین فرایندى است. غیرعلمى این است که بخواهیم به جهت‏گیرى نظرى معیّن و یافته‏هاى خاصى آن‏چنان گرایش بیابیم که گویى حریم مفهومىِ آن، همه حریم علمى در آن حیطه را پوشانده است و یافته‏ها و نتایج آن قطعى، غیر قابل خدشه و لذا تغییرناپذیرند و هیچ جایى براى عرضه مفاهیم و دیدگاه‏هاى دیگر نمانده است!
تنوّع رویکردهاى علم‏شناسى و مبناى علم شناختى طرح یک رویکرد جدید
درباره پیچیدگىِ واقعیت مورد مطالعه و در نتیجه، تنوع تمرکز پژوهشى محققان بر ابعاد مختلف و تفاوت دیدگاه‏ها در هدایت و تفسیر مشاهده‏ها بحث شده است و گفته‏ایم که هم طرح موضوع‏ها و دیدگاه‏هاى جدید و هم تغییر یافته‏هاى فعلى پژوهشگران دیگر، امرى علمى بلکه کاملاً با ماهیت یک کار پژوهشى سازگار است. در این قسمت ضمن اشاره به تنوع و قوت و ضعف رویکردهاى علم‏شناسى، به این نکته مى‏پردازیم که دیدگاهى که در مقابل یافته‏هاى علمى جزمى‏نگر است و آن‏ها را تغییرناپذیر مى‏داند و چنان از علم سخن مى‏گوید که گویى کاملاً آشکار و محسوس است و براى همگان معناى واحدى دارد، در میان علم شناسان جایگاه معتبرى ندارد. امروزه علم‏شناسان در تبیین یافته‏هاى علمى از تلقى «اکتشاف» به تلقى «خلاقیت» روى آورده‏اند و همگان باور دارند که فعالیت علمى، از مراحل آغازین تا آزمون فرضیه، و برخى معتقدند تا رسیدن به یافته‏ها یک کار فردى و مبتنى بر انگیزه‏ها، پیش‏فرض‏ها و مسائل قبل از «تجربه» است. و محقق محتواى عملیاتى آن موارد پیش از «تجربه» را در چارچوب روش‏شناسى‏ها، موازین و استانداردهاى جمعى و بین‏الاذهانى به آزمون مى‏کشاند و ره آوردهاى خاص خود را با موازین جمعى عالمان، جاى‏گیر و مستقر مى‏سازد، و به این سان «علم» متولد مى‏شود. بنابراین طرح یک پیش‏فرض و باور فرهنگى، دینى، فلسفى، اخلاقى و فردى، و آن را به شکلى مصرّح به مراحل نخستینِ یک کار علمى تزریق کردن، و تدابیر بین الاذهانى ساختن آن را در حوزه علمى خاصى پیگیرى کردن، نه تنها مجاز است که واقعیت کار عالمان بیانگر طى چنین فرایندى است.
دیدگاه علم‏شناختى اثبات‏گرایى(33)
مطابق این دیدگاه، مشاهده، تنها مجرا و بنیاد اطمینان بخشى است که براى کسب شناخت مى‏توان بر آن تکیه کرد. بنابر این، فعالیت علمى از مشاهده مستقیمِ حسّى آغاز و سپس با تراکم مشاهده، فرضیه تدوین مى‏شود و با آزمودن، تکرار و اثبات آن، قانون شکل مى‏گیرد. فرضیه‏هایى که به اندازه کافى تکرار و اثبات شده است، شکل قطعى و یقینى به خود مى‏گیرد و از امور ثابت علمى محسوب مى‏شود . بنابراین، تجربه علمى، کاملاً غیرشخصى و امرى محسوس و خارج از ذهن عالم است و ذهن نقش آینه‏اى را دارد که واقعیات را در خود منعکس مى‏کند؛ نه از خود چیزى اضافه و نه در مشاهده تصرف مى‏کند و نه چیزى را سوگیرانه برمى‏گزیند (باربور، 1362). کار عالم فقط اکتشاف است؛ کشف چیزى که در عالم خارج وجود دارد و ملاک پذیرش یافته‏ها و یا گزاره‏هاى علمى این است که به مشاهده تحویل‏پذیر باشند و نیز بتوان براى آن‏ها شواهد مثبت یافت. در این صورت گزاره‏ها درست، قطعى و علمى تلقى مى‏شوند و در صورتى که به مشاهده تحویل‏پذیر نباشد، غیر علمى، نادرست و حتى فاقد معنا هستند.
بر اساس این دیدگاه، بنا نهادن «علم»ى که سنگ بناى آن قبل از مشاهده گذاشته شود، مثل این است که بگوییم از دایره شمول فعالیت علمى خارج شده است. اما این برداشتِ جزمى نگر و غیر پویا که پاى‏بندى به آن، فرصت هر گونه زایایى و تولید را از محقق مى‏ستاند، با انتقادهاى فراوانى مواجه شده است که به برخى از آن‏ها با توجه به هدف این مقاله اشاره مى‏کنیم.
یک: ترجمه بسیارى از نظریه‏ها به عبارات حاکى از مشاهده، امکان‏پذیر نیست، به فرض هم که ممکن باشد هیچ نظریه‏پردازى حاضر نیست، دست از نظریه‏هاى موفق خود بردارد. به عبارت دیگر چون قبل از چنین کارى توفیق نظریه خود را در پیش‏بینى و تبیین پدیده‏ها ملاحظه مى‏کند، خود را در برگرداندن تمامى مفاهیم به مشاهده بى نیاز احساس مى‏کند.
دو: اگر بتوان همه جا، به جاى تصورات نظرى، تعاریفى مشتمل بر او صاف مشاهده‏پذیر نشاند، نظریه‏ها قابلیت رشد و تکامل خود را از دست مى‏دهند و بى‏ثمر مى‏شوند. انتظارى که از نظریه‏ها مى‏رود این است که فراگیر و پیش بینى کننده باشند و لذا بدون دچار شدن به تحولى گوهرى در معنا، مشاهدات متعدد و نامعین بسیارى را در خود هضم و جذب کنند. تعاریف عملیاتى جایى براى این هضم و جذب باقى نمى‏گذارند و دایره مشاهده‏ها را که بالقوه بى پایان و اغلب نامکشوف اند، تماماً در بر نمى‏گیرند (مارى هسه،(34) 1372).
سه: در گزاره‏هاى مشاهده‏اى همیشه یک نظریه به عنوان پیش‏فرض وجود دارد. مثلاً اگر یک روان‏شناس فردى را به دلیل دورى از هنجارهاى اجتماعى، «نابهنجار» تلقى کند، این نظریه را از قبل پذیرفته است که دورى از «هنجار» شاخص بیمارى یا اختلال روانى است.
چهار: صحت و سقم مشاهده مشروط به تعیین صحت و سقم نظریه یا یک پیش‏فرض است. به عبارت دیگر بدون یک پیش‏فرض یا نظریه تعیین موضوع مشاهده و صحت و سقم آن، امرى دشوار بلکه محال است. به مثال زیر توجه کنید:
استادى که پاره‏اى از جسم سفید رنگِ استوانه‏اى شکل را در مقابل تخته‏کلاس در دست دارد، مى‏گوید: «این یک گچ است» ولى همین گزاره مشاهده‏اى در صورتى درست است که تعمیم نظریه‏اى که در پشت آن نهفته است مورد قبول باشد: پاره‏هاى استوانه‏اى شکل سفید رنگى که در کلاس درس و کنار تخته سیاه یافت مى‏شود، پاره هایى از گچ است. کاملاً روشن است که چنین نظریه‏اى را نمى‏توان قطعا حقیقى دانست. ممکن است شى‏ء ساختگى دیگرى باشد که با دقت و ظرافت فراوان به شکل گچ‏ساخته شده است. ممکن است به استاد گفته شود، اگر شى‏ء استوانه‏اى بر روى تخته سیاه کشیده شود و خط سفیدى از خود بر جاى بگذارد، یک گچ است. این نظریه را نیز کاملاً نمى‏توان پذیرفت، چون چیز دیگرى نیز ممکن است همین نشانه را داشته باشد. بنابراین تا زمانى که یک نظریه و یا یک تعمیم نظرى، قبل از مشاهده مسلّم گرفته نشود، به هیچ مشاهده‏اى نمى‏توان اعتماد کرد. حتى اگر بخواهیم آزمایش را دقیق‏تر کنیم، مثلاً شى‏ء استوانه‏اى شکل را آزمایش شیمیایى کنیم، باز مشمول تعدادى نظریه‏هاى شیمیایى مى‏شود که فقط پذیرش اعتبار آن نظریه‏ها مى‏تواند به مشاهده ما اعتبار ببخشد (چالمرز، 1373).
بنابراین، مشاهده، فى نفسه معناى خاصى را به مشاهده‏گر القا نمى‏کند، بلکه معناى آن کاملاً وابسته به نظریه یا پیش‏فرض‏هاى قبل از آن است. اگر نظریه عوض شود، معناى قبلى آن مشاهده نیز عوض مى‏شود. مثلاً در مورد گزارش آن روان‏شناس درباره بیمار تلقى شدنِ فردى که از هنجار اجتماعى فاصله دارد، اگر به نظریه دیگرى معتقد باشیم که:
... بیشتر روان‏پزشکان ساختمان خاص اجتماعى خود را چنان بدیهى مى‏گیرند و بى چون و چرا قبول مى‏کنند که اگر کسى با آن انطباق کامل نداشت، به کم ارزشى متصفش مى‏سازند؛ و به عکس، افرادى را که با این ساختمان منطبق شده‏اند، در سلسله مراتب ارزش‏هاى انسانى گران‏بهاتر مى‏پندارند. وقتى میان دو مفهوم بهنجار و «نوروتیک» تمیز قائل شویم، به این نتیجه مى‏رسیم که از نظر ارزش‏هاى انسانى، فرد نوروتیک غالباً سالم‏تر از کسى است که به سبب سازش کافى بهنجار پنداشته مى‏شود... و این سازش به بهاى از دست نهادن نفس فردى وى تمام شده است و بسا که در این معامله، فردیت و خود انگیختگىِ طبیعى او به کلى از میان برخاسته باشد و از سوى دیگر مى‏توان گفت نوروتیک کسى است که در پیکار به خاطر حفظ نفس فردى خود حاضر به تسلیم نشده است (اریک فروم، 1366، ص 152).
آن‏گاه آن نشانگانِ مشاهده شده از یک شخصِ جماعت گریز و یا نوروتیک ممکن است از برداشت بیمار انگارانه به برداشت‏هاى دیگر انتقال یابد.
پنج: تأکید بر مشاهده و از تراکم آن به اصول علمى دست یافتن، در واقع تأکید بر صحت استقراء است که به جد مورد تردید واقع شده است. اصل استقراء به اختصار چنین است که اگر در اوضاع و احوال گوناگون، پدیده‏اى با ویژگى خاصى مشاهده شود، این اصل کلى نتیجه‏گیرى مى‏شود که همه مصادیق پدیده داراى آن ویژگى هستند. ولى این برهان به لحاظ منطقى معتبر نیست. براى مثال فرض مى‏کنیم مشاهده تعداد بسیار زیادى از کلاغ در اوضاع و احوال، این گزاره را به اثبات رسانیده است که تمام کلاغ‏ها سیاه رنگ هستند. این، استدلالى استقرایى است. اما منطقاً نمى‏توان تضمین کرد که کلاغِ غیر سیاهى در آینده مشاهده نشود. بنابر این اگرچه مقدمات استدلال درست است، نتیجه ممکن است نادرست باشد. مثال دیگر به بوقلمون استقرایى‏گرِ معروف است: بوقلمونى از بامداد نخستین روزى که به چراگاه وارد شد، مشاهده کرد که در ساعت 9 بامداد به او غذا مى‏دهند. ولى به عنوان یک استقرایى‏گرِ محتاط، در نتیجه‏گیرى عجله‏اى نداشت. او بارها مشاهده کرد که در ساعت 9 صبح هر روز به او غذا مى‏دهند. سرانجام به این نتیجه قطعى رسید که من همیشه در ساعت 9 صبح غذا خواهم خورد. این نتیجه‏گیرى به شیوه‏اى غیر عادى در صبح یک روز باطل شد و به جاى غذا سرش را بریدند (چالمرز، 1373).
این موارد نه تنها روشن مى‏کند که شواهد ـ هر چقدر هم که زیاد باشد ـ نمى‏تواند به یقین چیزى را به اثبات برساند، بلکه نشان مى‏دهد که اساساً تجربه نقش اثباتى ندارد. برپایه این برداشت، اصل تکرار پذیرى نیز مورد تردید است. این که گفته مى‏شود مشاهده باید متعدد باشد و در اوضاع و احوال متفاوت صورت بگیرد تا براى نتیجه‏گیرى مفید واقع شوند نیز مبهم است. گاهى یک بار تجربه افراد را به نتیجه مى‏رساند (مثل تجربه بمب اتم در جنگ جهانى دوم) و گاهى چندین بار تجربه نیز براى نتیجه‏گیرى کافى نیست (مثل پیشگویى‏هاى درست یک طالع بین). این موارد نشان مى‏دهد که در تعیین این که چه مقدار تکرار کافى است و یا در بررسى‏ها چه متغیر هایى باید معنادار و درخور توجه و یا بى‏اهمیت تلقى شوند، به نظریه‏هاى پیش از مشاهده بستگى دارد.
شش: اگر مشاهده و حس، نخستین قدمِ کسب معرفت باشد، حتى از توجیه ادراک مفاهیم نیز باز مى‏مانیم. مثلاً مفهوم «سرخى» را در نظر بگیرید. یک استقرایى مى‏گوید از تجربه مکرر چیزهاى سرخ «مفهوم سرخى» به دست مى‏آید. اما این ادعا خود مفهوم سرخ را به عنوان پیش‏فرض پذیرفته است. سؤال این است که این مفهوم ابتدا چگونه معناى خود را به دست آورده است؟ پرسش مهم‏تر این است که چگونه مشاهده اشیاى سرخ که هر کدام به لحاظ وزن، شکل، حجم، مکان، زمان و... با یک‏دیگر متفاوت اند و ادراک یکى از آن‏ها منطقاً نه به ادراک مشابه شى‏ء بعدى منجر مى‏شود و نه از ادارک اشیاى قبلى ناشى شده است ـ چون هر شى‏ء با ملاحظه تمام ویژگى‏هایش منحصر به فرد است ـ به یک ادراک کلى به نام «سرخى» مى‏انجامد؟ آیا بدون انتزاع، فعالیت ذهن و یک استعداد پیشین براى ادراک کلیات، چنین امرى فقط با تکیه بر مشاهده و حس امکان‏پذیر است؟ بنابراین، طرفداران اصالت حس حتى از تبیین شکل‏گیرى مفاهیم نیز دچار مشکل مى‏شوند. این نکته به خوبى در یک قاعده فلسفى مطرح شده است.(35)
دیدگاه علم‏شناختى ابزارانگارى(36)
مکتب اثبات گرایى، براى محقق در شناخت واقعیات سهمى قائل نبود و مدعى بود که مشاهده عریان، «واقع» را آن گونه که هست به ما مى‏نمایاند. بنابراین، اعتبار مفاهیمِ علمى به انطباق آن‏ها با مشهودات وابسته بود. ولى ابزار انگاران براى محقق نقش ابداع قائل و معتقدند قوانین و نظریه‏هاى علمى «اختراع» مى‏شوند نه اکتشاف؛ و اصرار بر سر این نکته را که در خارج باید موجوداتى وجود داشته باشند که مصداق مفاهیم باشند، بیهوده مى‏دانند. مفاهیم علمى الزاماً با جهان خارج مطابقت کامل ندارند. این سؤال که آیا «الکترون» و یا «انگیزش» وجود دارد، سؤالى غیر مفید است. بلکه بیشتر دغدغه کارکرد مفاهیم علمى را دارند، تا درست و غلط بودن آن‏ها را؛ یعنى اگر یک مفهوم علمى یا فرضیه یا نظریه راهبردى به مشاهده‏اى خاص یا انجام یک پیش بینى دقیق باشد، کافى است و لازم نیست که خودشان به مشاهده تحویل‏پذیر و یا با مشهودات تناظر داشته باشند. بنابراین در ارزیابى بروندادهاى علمى باید به جاى درست و غلط بدون آن‏ها، به مفید یا غیرمفید بودن توجه داشت (باربور، 1362).
این رویکرد اگرچه در میان برخى از فیلسوفان علم رایج است با سؤال‏هاى بى جواب بسیارى روبه‏روست. نِیگل(37) در انتقاد از ابزار انگارى مى‏گوید:
یک نظریه فقط وقتى وسیله مؤثر پژوهش است که اشیا و حوادث را چنان به یکدیگر ربط داده باشد که نتایجى که به مدد آن نظریه از داده‏هاى تجربى مى‏گیریم با سایر متعلقات واقعیت مشهود و فاق داشته باشد... بسیارى از دانشمندان گزاره‏هاى نظریه‏ها را مقدمه هایى مى‏پندارند که احتمال کذب آن‏ها وجود دارد؛ چرا که عباراتى راجع به امور واقع مشهود هستند که ممکن است سرانجام معلوم شود باطل یا کاذب اند (باربور، 1362، ص201).
بنابراین اگر گفته شود که نظریه‏اى معین غیر مفید است، یا نمى‏تواند به صورت قاعده‏اى براى نتیجه‏گیرى و یا به عنوان راهنماى پژوهش به کار رود، برابر با این گفته است که بگوییم نادرست یا کاذب است. به همین جهت نمى‏توان از مفید بودن یا مفید نبودن نظریه‏اى سخن به میان آورد ولى از صدق و کذب آن بحث نکرد.
سؤال اساسى دیگر این است که اگر دو نظریه متناقض هر دو مفید باشند، چه باید کرد. در این موضع نیز ابزار انگار توان پاسخگویى ندارد و نیز نمى‏تواند توجیه کند که چرا بسیارى از کشفیات جدید حاصل کوشش‏هایى است که براى حل آراء متعارض به عمل آمده است (باربور، 1362).
دیدگاه علم‏شناختى ذهن‏گرایى(38)
در این رویکرد نقش عالِم فراتر از نقشى است که ابزار انگارى در نظر مى‏گیرد. در اثبات‏گرایى، واقعیات جهان خارج بر اثر مشاهده در نزد عالِم، حضور مى‏یابد. در ابزار انگارى نظریه و واقعیت از هم جدا مى‏شود و مفاهیم نظرى ساخته‏هاى ذهنى عالِم هستند که در راهیابى‏هاى پژوهشگر، به کار او مى‏آیند. ولى در ذهن گرایى، جز مفاهیم خود ساخته نظرى به چیز دیگرى دسترسى نداریم. ذهن‏گرایان به این نکته اعتقاد دارند که صورت و ساخت نظریه‏ها همانا نتیجه عمل ذهن بر ماده بى شکلِ داده‏هاى حسى است. به عبارت دیگر محسوساتْ جدا از فعالیت ذهن، ساخت و ماهیت قابل فهمى ندارند. واضعان این رویکرد تا آن جا پیش رفته‏اند که مدعى شده‏اند همه قوانین بنیادىِ فیزیک و ثابت‏هاى طبیعت را مى‏توان از ملاحظات پیشین (ما قبل تجربى) بدون استفاده از هیچگونه نتایج تجربى اخذ کرد. یعنى همه آن‏ها نتیجه قالب‏هاى مفهومى خودماست که مشاهدات با جایگیر شدن در آن‏ها معنادار مى‏شوند. بنابراین چون فقط با قالب‏هاى مفهومى سروکار داریم و این قالب‏ها دستخوش تحول و تغییر مى‏شوند، پس همراه تغییرِ مفاهیم، واقعیت نیز تغییر مى‏یابد(39) (باربور، 1362).
این رویکرد با مسائلى مواجه است: 1) اگر ما فقط با ساخته‏هاى ذهنى مواجهیم، پس چرا مشاهدات تجربى با بعضى از آن مفاهیم سازگارند و با بعضى ناسازگار؟ به عبارت دیگر چرا مشاهدات ما مى‏تواند براى مفاهیم نظرى نقش ابطالى داشته باشد؟ 2) چرا مفاهیم نظریه‏ها تغییر مى‏یابند اما واقعیات خالص یا بى شکل ثابت مى‏مانند؟
دیدگاه علم‏شناختى واقع‏گرایى(40)
این رویکرد برخلاف اثبات‏گرایى معتقد است که آنچه «واقعى» است، مشاهده‏پذیر نیست و معرفت از تجربه‏هاى حسىِ پراکنده و ناپیوسته نشأت نمى‏گیرد و برخلاف ذهن‏گرایى معتقد است که مفاهیم، باز نمایاننده واقعیات درجهان هستند و آنچه در تکوین دانشِ ما سهم تعیین کننده دارد، عین معلوم است لذا علم، کشف و اکتشاف است و نه تماماً جعل و اختراع. در مقوله اکتشاف نیز اثبات‏گرایان به این فرضیه معتقد نیستند که فقط محسوسات تعیین کننده‏اند و برخلاف ابزار انگارها طرفدار این رأى‏اند که مفاهیم معتبر، همان‏قدر که مفیدند، صادق و حقیقى هم هستند.
این رویکرد، واقعى بودنِ یک چیز را مشاهده‏پذیر بودنِ آن نمى‏داند و بر شاخص «فهم پذیرى» در ارزیابى مفاهیم علمى تأکید دارد و معتقد است تجریدها (مفاهیم علمىِ منتزع از واقعیات و روابط بین آن‏ها) و واقعیات را نباید با یکدیگر اشتباه کرد که در غیر این صورت همان «عینیت‏زدگى» است. بنابراین علم، محصول تعامل بین عالِم و معلوم است. نقش عالم به این است که ماده خامِ تجربه با یک همکنشىِ متقابل درک مى‏شود و فقط با تجزیه و تحلیل مى‏توانیم داده‏هاى حسى را از کلِّ یکپارچه‏اى که ادراک کرده‏ایم، انتزاع کنیم (باربور، 1362).
دیدگاه واقع‏گرایى انتقادى(41)
یک: این رویکرد معتقد است که هیچ‏گاه داده‏هاى حسى آن گونه که هستند در ما انعکاس نمى‏یابند، بلکه همیشه هر چیز مشاهده شده‏اى بى درنگ از ویژگى‏هاى خاص خود مجزا مى‏شود و آن‏گاه در ظرف شناخت ما قرار مى‏گیرد. بنابر این ما هرگز مشاهده محض و مستقیم نداریم. در این باره یکى از فلاسفه علم معاصر مى‏گوید:
هر بیان و توصیف... کلیات را به کار مى‏برد. هر بیان خصلت یک نظریه و یک فرضیه را دارد درستى بیان «این جا یک لیوان آب است» را نمى‏توان (به صورت کامل) با هیچ آزمایش حسى به اثبات رسانید. بدان جهت که کلمات کلى (کلیات) را که در آن وجود دارد، نمى‏توانیم به هیچ آزمایش حسى خاصى وابسته کنیم (یک آزمایش مستقیم تنها یک بار مستقیماً معلوم است و با ملاحظه تمام ویژگى‏هاى خود منحصر به فرد است) مثلاً از کلمه لیوان اجسام فیزیکى را در نظر داریم که رفتار قانون مانند معینى را نمایش مى‏دهند و همین مطلب در مورد کلمه «آب» نیز صدق مى‏کند (پوپر، 1368، ص 146).
نتیجه این است که چون زبان بدون کلیات نمى‏تواند کار کند، پس تمیز بین اصطلاحاتِ مشاهده‏اى و اصطلاحات نظرى اشتباه است. همه اصطلاحات نظرى هستند، ولى درجه نظرى بودنشان با یکدیگر فرق مى‏کند.
دو: مشاهده در این رویکرد، اگرچه نقشى قاطع در ابطال نظریه‏ها مى‏تواند داشته باشد، نسبت به فرضیه نقش ثانوى دارد:
... مشاهده فرآیندى است که ما در آن نقش فعالى داریم. یک مشاهده عبارت از یک ادراک و دریافت است، ولى دریافتى که طرح‏ریزى و آماده شده است. یک مشاهده نداریم،بلکه یک مشاهده را مى‏سازیم و انجام مى‏دهیم... بر مشاهده همیشه یک علاقه خاص سبقت دارد، یا یک پرسش، یا یک مسأله یا به صورت خلاصه چیزى نظرى در مقابل حسى. سرانجام مى‏توانیم هر پرسش را به صورت یک فرضیه یا یک حدس در آوریم و بر آن چنین بیفزاییم: «آیا چنین است؟ آرى یا نه؟» بنابراین مى‏توانیم بگوییم که بر مشاهده یک مسأله یا یک فرضیه (یا هر نام دیگرى که به آن بدهیم) تقدّم دارد. به هر صورت چیزى بر آن تقدّم دارد که علاقه ما را برانگیخته، چیزى که جنبه نظرى و پژوهشى دارد. به همین جهت است که مشاهده‏ها همیشه گزینشى است و چیزى شبیه به اصل گزینش بر آن تقدم دارد (پوپر، 1374، ص381).
سه: این رویکرد براى مشاهده ارزش ابطالى قائل است نه اثباتى. اثبات گرایان مدعى بودند که اگر براى یک فرضیه (مثلاً همه کلاغ‏ها سیاه هستند) شواهد مثبتى فراهم شود، این مدعا ثابت مى‏شود. بنابراین براى مشاهده ارزش «اثبات کننده» قائل بودند. اما واقع گرایان انتقادى مى‏گویند که ما هیچ امر یقینى و ثابتى در علم نداریم و علم مجموعه‏اى از حدس‏ها و فرض‏هاست. چون تنها در صورتى فرضیه فوق کاملاً ثابت مى‏شود که هیچ کلاغِ غیرسیاهى در گذشته و حال و آینده پیدا نشود. بنابراین با گردآورى شواهد مثبت نمى‏توان بر صحت قضیه‏اى پى برد. مشاهده در علم فقط مى‏تواند ارزش ابطالى داشته باشد، یعنى یک نظریه تا زمانى معتبر است که مورد خلافى براى آن مشاهده نشود و یا از آزمون‏هاى سخت سربلند بیرون آید (چالمرز، 1373).
پس ابطال‏پذیرى(42) شاخص تمیز علم از غیر علم است. مثلاً گزاره «چهار شنبه‏ها هرگز باران نمى‏بارد،» ابطال‏پذیر و علمى است، چون کافى است که یک چهار شنبه باران ببارد. در این‏جا این گزاره نسبت به مشاهدات و تغییر حوادث در بیرون حساس است و به همین دلیل علمى است. اما این جمله شرطى که «اگر موقع ازدواج شما فرا برسد، ازدواج خواهید کرد» چون با هیچ مشاهده‏اى نمى‏توان آن را بالقوّه یا بالفعل ابطال کرد، غیرعلمى است، اما ممکن است کاملاً درست باشد. پس مطابق این رویکرد بین علمى و درست، و یا بین غیرعلمى و نادرست معادله برقرار نیست. امر علمى ممکن است درست یا نادرست و امر غیر علمى نیز ممکن است صادق یا کاذب باشد.
در مجموع از آموزه‏هاى واقع‏گرایىِ انتقادى مى‏توان به این دریافت رسید که نظریه علمى نه تلخیص مشاهدات است (اثبات گرایى) و نه صرفاً ابزار راهنماى پژوهشگر (ابزارانگارى)؛ و نه الزاما حاصل انتزاع از مشاهدات است (واقع‏گرایى) و نه کاملاً مساوى با حقیقت (ذهن گرایى)، بلکه یک حدس خلّاق است که اکتشاف به راهنمایى آن صورت مى‏پذیرد. هیچ مشاهده‏اى بدون وجود یک نظریه تحقق نمى‏پذیرد. بنابراین هر اکتشافى براى آزمونِ یک نظریه بوده است. هم‏چنین نظریه، شرایط تازه‏اى را براى انجام دادن آزمون‏هاى تازه به وجود مى‏آورد.
دیدگاه علم‏شناختى «علم هنجار(43)»
این دیدگاه برداشتى جامعه‏شناسانه از علم ارائه مى‏دهد. در هر دوره‏اى یک برداشت یا نظریه و یا یک نمونه در جامعه علمى حاکم است که فعالیت‏هاى رسمى در قلمرو علمى را زیر تسلط خود دارد و کار اهل علم را هماهنگ و راهنمایى مى‏کند. مسائلى مورد پژوهش قرار مى‏گیرد و پرسش‏هایى طرح مى‏شود که از آن چارچوبِ پذیرفته شده برمى‏خیزد. اگر معمایى حل نشود، نه براى علم شکست محسوب مى‏شود و نه براى آن برداشت حاکم. محققى که در چار چوب یک علم هنجار و متعارف فعالیت مى‏کند، نباید موضعى انتقادآمیز در برابر نمونه‏اى که در آن کار مى‏کند داشته باشد (کوهن(44)، 1369).
این، تبیینِ اجمالىِ علم متعارف و هنجارى است. هم‏چنین مى‏دانیم که همه دانشمندان و محققان با برداشت رایج همرنگ نمى‏شوند و مسائلى را طرح مى‏کنند که از پارادایم حاکم بر نمى‏خیزد و یا موضع گیرى‏هایى دارند که با قواعد علمىِ رایج و پذیرفته شده همخوانى ندارد. حال اگر این مخالفت‏ها و مواضع رقیب به اوج خود برسد و الگوى حاکم و رایج نیز نتواند آن را در خود هضم کند، این بحران تدریجاً به انقلاب علمى تبدیل مى‏شود که طى آن پژوهشگران جدید با مواضعى نو صدر نشین جامعه علمى مى‏شوند و حوزه و چارچوب فعالیت‏هاى علمى را مشخص مى‏سازند و به این ترتیب علمِ هنجارىِ جدیدى پا به عرصه وجود مى‏گذارد. چنان‏که ملاحظه مى‏شود، بر اساس این رویکرد، مدعیات علمى هیچ‏گاه با روش علمى و یا منطق خاصى ارزیابى قرار نمى‏شود، بلکه ملاک پذیرش یا رد یک نظریه همانا همخوانى با علم متعارف و پذیرش جامعه علمى خاص محسوب مى‏شود. در غیر این صورت یک نظریه اگرچه توان پیش بینى و تبیین پدیده‏ها را داشته باشد، مورد بى‏مِهرى قرار مى‏گیرد و به آن، اجازه طرح داده نمى‏شود و یا به هر شیوه‏اى به انتقاد از نظریه و واضع آن مى‏پردازند تا در بین اعضاى جامعه علمىِ خود، عمومیت و رواج نیابد.
دیدگاه علم‏شناختى «ضد روش(45)»
فایرابند(46) (1375) رویکردى جدید و بسیار جنجالى را در علم شناسى مطرح کرده است. مدعاى محورى فایرابند این است: «همه چیز ممکن است و یا همه چیز خوب است». اثبات‏گرا مى‏گفت: چه در مقام مشاهده و چه ارزشیابى و داورى، درباره چیزهایى که گردآورى شده است، باید ملتزم به روش بود. به عبارت دیگر هر دو حیطه روش‏مند است. واقع گراى انتقادى با قائل شدن به تقدم نظریه یا فرضیه بر مشاهده، فقط قائل به روش‏مندى در مقام داورى (= آزمودن) شد و ادعا کرد در مقام گردآورى(47) و یا طرح فرضیه یا نظریه سازى هیچ روشى وجود ندارد. فرد ممکن است فرضیه خود را از هر منبع و مأخذى (دینى، فلسفى و ...) و حتى از رؤیا به دست آورد ولى پذیرش آن در چارچوب علم، مستلزم به کارگیرى روش‏ها و منطقى خاص است. فایرابند از این فراتر رفت و ادعا کرد اصل تفکیک بین این دو مقام بیهوده است و واقعیتِ روند کارهاى علمى نشان مى‏دهد که هیچ روش معینى وجود ندارد:
استدلال فایرابند این است که... در اشتغالات علمى روش خاصى وجود ندارد و اصولاً تمایز میان آن‏ها امرى نادرست است... علاوه بر آن، هیچ نظریه علمى انقلابى و جدید هرگز به نحوى صورت‏بندى نمى‏شود که به ما امکان دهد تحت چه شرایطى باید آن را نظریه‏اى در معرض خطر بدانیم. هم‏چنین بسیارى از نظریه‏هاى انقلابى ابطال‏پذیر نیستند (فایرابند، 1375، ص10).
به نظر مى‏رسد که سادگى آزمون فرضیه و ابطال آن در مقابل شواهد مخالف در نظریه واقع‏گرایى انتقادى با واقعیت‏هایى که در فرآیند فعالیت‏هاى علمى مشاهده مى‏شود، سازگار نیست. واقعیات نشان مى‏دهد که محقق با حضور یک شاهد مخالف، دست از فرضیه خود برنمى‏دارد و با تغییراتى دوباره همان فرضیه را مطرح مى‏کند. متن زیرنمونه‏اى است از آن.
پژوهش‏هاى انجام شده نشان داده‏اند که افراد داراى انگیزه پیشرفت زیاد در انجام کارها و از جمله یادگیرى بر افرادى که از این انگیزه بى بهره‏اند پیشى مى‏گیرند. براى نمونه مک‏کللند (1961) دو گروهِ آزمودنى را که از لحاظ انگیزه پیشرفت با هم متفاوت بودند به انجام تکلیف واحدى وا داشت. تکلیف این بود که آزمودنى‏ها حروف مخلوط شده‏اى را که به آنها داده مى‏شد به کلمات معنا دار تبدیل کنند. در آغاز کار، هر دو گروه داراى عملکرد مشابه بودند، اما با پیشرفت آزمایش، گروه داراى انگیزش پیشرفت زیاد از گروه داراى انگیزش پیشرفت کم‏جلو افتاد.
البته همه پژوهش‏هاى انجام شده دراین‏باره نتایج قاطع پژوهش بالا را به دست نداده‏اند. در پاره اى مواقع عملکرد افرادِ داراى انگیزه پیشرفتِ زیاد، در حد افراد داراى انگیزه پیشرفت کم و حتى پایین‏تر از آنان بوده است. تجدید نظرهاى انجام شده در نظریه‏هاى اولیه مک کللند ... مطالب ناهمخوان بالا را چنین توجیه کرده است که شخصِ داراى انگیزه پیشرفت زیاد علاقه چندانى به انجام تکالیف خیلى ساده و معمولى ندارد و لذا عملکردش در این گونه تکالیف، على‏رغم بالا بودن سطح انگیزه، پیشرفت او به طور کلى، در سطح پایین خواهد بود. هم‏چنین انجام تکالیفِ بسیار دشوار، مورد علاقه افراد داراى انگیزه پیشرفت سطح بالا قرار نمى‏گیرد. علت این امر آن است که انجام تکالیف خیلى ساده، افتخارى نصیب فرد نمى‏کند و تکالیف بسیار دشوار معمولاً به شکست منجر مى‏شوند (سیف 1368، ص 7ـ346).
محققان نیز در پى‏گیرى با فعالیت علمى ـ به ویژه در مقام تولید فرضیه و تنظیم ساختار فرضیه ـ چندان دل‏مشغول چارچوب‏هاى سخت و انعطاف ناپذیر روش‏شناسى‏هاى علمى نیستند و حتى گاهى به علت پیوستگى هویتى با نظام نظرىِ خود، سعى در پیچیده‏تر کردن آن دارند تا نتوان به آسانى آن‏ها را در معرض آزمون‏هاى تعیین‏کننده قرار داد. گفته تولمن(48) که از محققان شناخت گرا در روان‏شناسى یادگیرى است، مؤید این ادعاست:
... من از این‏که ذهنم را به راه‏هاى خیلى تحلیلى مشغول سازم خرسند نیستم. از این رو، براى من مأیوس کننده و دشوار بوده است که نظامم را تسلیم آن‏گونه ملزومات تحلیل سازم. سوم این‏که، من شخصاً با این اندیشه مخالفم که علم از راه تحلیل آگاهانه و عمیق جایى که در آن قرار داریم و جایى که به سوى آن در حرکت هستیم، پیشرفت مى‏کند. آشکار است که چنین تحلیل‏هایى وظیفه مسلّم فیلسوف علم است و احتمالاً براى بسیارى از دانشمندان با ارزش است. اما خود من وقتى به فکر انتخاب مسیر هایى که بسیار منطقى و روش شناختى هستند مى‏افتم، وحشت زده و دستپاچه مى‏شوم. چنین به نظر من مى‏رسد که اغلب بینش‏هاى نو و مهمِ علمى زمانى اتفاق افتاده‏اند که دانشمند مانند میمون، از قوانین پذیرفته شده علمى، نظیر این که غذا را تنها باید با کاربرد دست‏ها به دست آورد، چشم پوشیده و به طور ناگهانى و شاید صرفاً از راه قیاس، قاعده تازه استفاده از یک چوب (یا علامت ـ گشتالت) را کشف کرده است. چهارم این که، در من یک تمایل قدیمى وجود دارد براى این که اندیشه هایم را بسیار پیچیده کنم چنان‏که قابلیت آزمون تجربى نداشته باشند... (هرگنهان و السون، 1377، ص366).
نکته دیگر از دیدگاه «ضد روش» این است که مشاهده خالصِ پدیده‏هاى بیرونى در تکوین علم نقشى مهم ندارند:
تاریخ علم دقیقاً از پدیده‏ها و نتایجى که از آن‏ها استنتاج مى‏شود، تشکیل نمى‏شوند. تاریخ علم هم‏چنین شامل ایده‏ها، تفاسیر پدیده‏ها، مسائلى که از تعارض تفسیرها به وجود مى‏آیند، اشتباهات و مانند آن است...علم به طور کلى «پدیده‏هاى عریان» را نمى‏شناسد، بلکه پدیده هایى را مى‏شناسد که داخل در معرفت ما هستند و به طریق خاصى نگریسته مى‏شوند. بنابراین، مفاهیم علمى اساسا ایده‏آلى اند» (فایرابند ،1375، ص42).
به وجود آوردن یک سنت علمىِ مبتنى بر قاعده‏ها و روش‏هاى دقیق، بر اساس این دیدگاه، ممکن است در بعضى ابعاد موفقیت‏آمیز باشد، ولى سؤال این است که آیا این سنت علمى باید هر چیز دیگرى خارج از این چارچوب را کنار زند؟ به این پرسش، فایرابند با صداى بلند و قاطع پاسخ «نه» مى‏دهد و براى این پاسخ، دو دلیل ذکر مى‏کند:
دلیل اول این است که دنیایى که ما مى‏خواهیم آن را کشف کنیم، موجودى ناشناخته است. بنابر این، ما باید آزادى‏هاى خودمان را باز نگه داریم... مقررات معرفت شناختى ممکن است آنگاه که با سایر مقررات معرفت شناختى یا با اصول کلى مقایسه شوند، عالى در نظر آیند، اما کیست که ضمانت کند این مقررات براى اکتشاف نه فقط چند پدیده مجزّا، بلکه براى اکتشاف اسرار عمیق طبیعت بهترین هستند؟ دلیل دوم این است که تعلیم و تربیت علمى... (چنانکه در مدارس ما عملى مى‏شود) نمى‏تواند خودش را با برخورد انسانگرایانه وفق دهد. این نوع تعلیم و تریبت با تربیت فردى اى که فقط انسانهاى خوب رشد یافته را بار مى‏آورد یا مى‏تواند بار آورد در تعارض است (فایرابند، 1375، ص 43).
در ارزیابى این رویکرد گفته‏اند حتى اگر بپذیریم هیچ شاخصى در انتخاب و ترجیح یک نظریه بر نظریه دیگر وجود ندارد و این امر کاملاً شخصى و ذهنى است، باز هم به آن معنا نیست که نتوان داورى‏هاى شخصى را بررسىِ عقلانى کرد. ترجیحات فردى را نیز مى‏توان بر اساس میزان هماهنگى، همسانىِ درونى و اثر بخشى و ظرفیت عینى نقد و ارزیابى کرد (چالمرز، 1375).
با هم‏نگرى و امکان‏نزول پیشینه‏قبل ازتجربه‏به‏گام‏هاى‏مقدماتىِ فعالیت‏هاى علمى
دیدگاهى که ساده لوحانه تصور مى‏کرد تنها راهنماى عمل و مجراى کسب معرفت، حس است و منشأ تمامى خیزش‏ها و رشد علمى گشودن ظرف خالى و سفید درون بر روى آن است، از کانون توجه علم‏شناسان رخت بربسته است. امروزه همگان با نظاره فرآیند رشد علمى به این نتیجه رسیده‏اند که محقق با پیش‏نگاشته‏هایى که قبل از تجربه است، جهت‏گیرى‏هاى کلانِ موضوعى و روشى و حدود مشاهده خود را تعیین مى‏کند. این پیش‏نگاشته‏ها ممکن است نشأت گرفته از علاقه، انگیزه، رؤیا، باور مصرّح و متأثر از ساختار معارف دینى، فلسفى و یا هر چیز دیگرى باشد. بنابراین هر گونه تعلق فکرى ـ عاطفى، انگیزشى و اعتقادى مى‏تواند و ممکن است محقق را در جهت خاصى برانگیزاند، نگرشى نسبت به پدیده‏هاى پیرامون کسب کند و سپس در عرصه و حوزه کار علمى، از آن به عنوان مدلى براى حل مسائل ناگشوده خود استفاده کند و یا با به زیر کشانیدن آن مفاهیمِ بسیار کلّى و انتزاعى و فرو کاستن درجاتى از جنبه‏هاى نظرى، آن‏ها را در قالب‏هاى تصریح یافته‏ترى مى‏ریزد و با تدوین مسأله و فرضیه به استقبال آزمون‏هاى تعیین کننده مى‏رود تا به صحت و سقم «برداشت» خود پى ببرد و در هر صورت با این استقبال از جنبه‏هاى «درون ذهنى» به بین‏الاذهانى کردن آن کشانیده مى‏شود و به این سان چهره‏اى از واقعیت را به دیگران مى‏نمایاند و خود را در معرض نقد دیگران قرار مى‏دهد.
به نظر من متون علمى مملو از رویدادها و نکاتى است که مدعاى فوق را تأیید مى‏کند و یا مى‏توان گفت شواهد مبطل این ادعا را نمى‏توان در متون علمى یافت.(49) به چند نکته مؤّید اشاره مى‏کنم:
1. یک دانشمند شیمى‏دان در «خواب» دیده بود که «مار»ى دُم خویش را به دندان گرفته است. وقتى بیدار شد به فکرش رسید که خواص یک ماده شیمیایى به نام بنزن(50) را با قبول ساختمان مولکول حلقوى مى‏توان توجیه کرد. آزمایش‏هاى بیشتر صحت این فرضیه را تأیید کرد (باربور، 1362).
وقتى یک رؤیا مى‏تواند به عنوان مدلى به یک دانشمند علوم پایه کمک کند که گره از یک مسأله شیمیایى باز کند، چگونه مى‏توان باور کرد که این همه مفروضات دینى ـ فلسفى درباره انسان و جهان ـ آن هم در عرصه علوم انسانى و اجتماعى ـ نتواند در کار پژوهشگر دخالتى داشته باشد و یا پژوهشگر نتواند در تعیین جهت‏گیرى‏هاى کلى خود و یا حتى در تدوین برخى فرضیه‏ها و مسائل از آن‏ها متأثر شود؟!
2. تحلیل نظریه‏هاى روان‏شناختى کنونى و مراجعه به پیش‏فرض‏ها و تعیین‏کننده‏هاى جهت‏گیرىِ پژوهشىِ آن‏ها نشان مى‏دهد که آراى فلسفى فلاسفه گذشته به شدّت در ساختار نظرى آن‏ها مؤثر بوده‏اند: اصول تداعى ارسطو در پایه گذارى مکتب تداعى‏گرایى، به‏کارگیرى قانون بسامد او درتحقیقات ابینگهوس، تأثیر اندیشه دکارت(51) در باره «انسان نوعى ماشین است» و «ذهن یا محیط فیزیکى مى‏تواند باعث رفتار شود» بر روان‏شناسىِ محرک و پاسخ، تأثیر اندیشه‏هاى هابز(52) راجع به «میل‏ها و بیزارى‏ها» و بنتهام(53) درباره این که «رفتار انسان تحت کنترل اصل لذت است» بر نظریه فروید و سپس نظریه پردازان تقویت، مخالفت با اندیشه‏هاى فطرى و طرح لوح سفید توسط جان لاک(54) و تأثیر آن بر رفتار گرایان رادیکال مثل اسکینر، و تأثیر اعتقاد کانت(55) درباره دوازده قوه فطرى، مثل وحدت و علّیت بر روان‏شناسىِ خبرپردازى نوین و علم‏شناختى، طرح اندیشه تکامل پیوسته حیوان و انسان توسط داروین(56) و تأثیر آن بر نظریه‏هاى هال، اسکینر، ثرندایک و پیاژه، و تعمیم یافته‏ها از حیوانات به آدمیان و... از جمله تأثیرات پیش نگاشته‏هاى فلسفى محققان است (هرگنهان و السون، 1377).
بنابراین بدیهى به نظر مى‏رسید که بتوان با کاویدن متون فلسفى یا دینى خود و با جهت‏گیرى نظرى، به منظرى درباره انسان و یا هر پدیده مورد مطالعه، دست یافت و یا با نزول یا فرو کاستن از ابعاد نظرى و... به موضوع یا تحدید مشاهده و یا الگوى کلى در تفسیر یافته‏ها و ... دست یافت.
3. نگرشى که محقق راجع به ماهیت انسان دارد، در جهت‏گیرى پژوهشى، تعیین دامنه مطالعاتى و تحدید مشاهده و تفسیر یافته‏ها نقشى به سزا دارد. در نظریه‏هاى رشد، شخصیت و یادگیرى این برداشت‏هاى آغازین به خوبى مشاهده مى‏شود:
... هر نظریه‏پرداز برداشتى از ماهیت انسان دارد که به تعدادى از سؤال‏هاى بنیادى درباره سرشت انسان که هنوز هم مطرح هستند، مربوط مى‏شود، سؤال‏هایى که با ویژگى اصلى انسان ارتباط پیدا مى‏کنند... [این مسائل عبارتند از:]
1. ارده آزاد یا جبر گرایى؟ آیا ما آگاهانه اعمال خود را جهت مى‏دهیم و یا آن‏ها به وسیله نیروهاى دیگرى کنترل مى‏شوند؟
2. طبیعت یا پرورش؟ آیا بیشتر تحت تأثیر وراثت (طبیعت) قرار داریم یا تحت تأثیر محیط (پرورش )؟
3. گذشته یا حال؟ آیا شخصیت ما توسط رویدادهاى اوایل زندگى شکل مى‏گیرد یا این که تحت تأثیر تجربه‏هاى دوران بزرگسالى ما قرار دارد؟
4. بى همتایى یا جهان‏شمولى؟ آیا شخصیت هر انسان بى همتاست یا این که الگوهاى کلى شخصیت خاصى وجود دارند که با شخصیت بسیارى از افراد انطباق دارند؟
5. تعادل جویى یا رشد؟ آیا صرفاً براى حفظ تعادل فیزیولوژیکى یا حالتى از توازن برانگیخته مى‏شویم، یا میل به رشد و نمو رفتار ما را شکل مى‏دهد.
6. خوش بینى یا بدبینى؟ آیا ما اساساً خوب هستیم یا بد؟
... این برداشت‏ها بى شباهت به نظریه‏هاى شخصى نیستند، آن‏ها چارچوب‏هایى هستند که به کمک آن‏ها نظریه پردازان خودشان و دیگران را ادراک مى‏کنند و بر اساس آن‏ها نظریه‏هاى خود را بنا مى‏نهند، درست همان‏طورى که رفتار فرد تحت تأثیر نظریه شخصى درباره ماهیت انسان قرار دارد، سیر روان‏شناسى نیز از برداشت‏هاى روان‏شناسان درباره ماهیت انسان اثر مى‏پذیرد (شولتز، 1378، ص 37ـ38).
این‏ها فهرست مسائل کلى است که نشان مى‏دهد پیشینه‏هاى ما قبل تجربى چگونه ممکن است به جهت‏دهى فعالیت‏هاى پژوهشى مدد برسانند. اضافه مى‏کنیم که در هر نظریه‏اى مى‏توان به مسائلى دست یافت که محقق یا واضع آن نظریه قبل از تجربه پاسخ‏هایى ـ حتى به صورت ضمنى‏ـ به آن‏ها داده است. مثلاً در نظریه فروید این مسائل بنیادى مشاهده مى‏شود: آیا «حیاتِ غریزى» بر رفتار انسان مؤثر است یا «حیات عقلى»؟ آیا تعیین کننده‏هاى رفتار انسان تنها میل جنسى و پرخاشگرى است؟ آیا تمایلى ذاتى به جنگ و نزاع وجود دارد؟ و یا مثلاً در نظریه آدلر، آیا تعالى‏جویى یا برترى‏طلبى یک میل فطرى در انسان است؟ (مولر، 1367)
بنابراین، آشکار است کسى که ذوق پژوهشى دارد و توان بالقوه و بالفعلِ خلق مسأله و فرضیه در او مشاهده مى‏شود، و به متون بومى (فلسفى، دینى و...) خود مراجعه مى‏کند، از آن همه مفروضاتى که ابعاد مختلف انسان و جهان در آن‏ها وجود دارد، به تناسب توان، حوزه پژوهشى و رغبت خود از آن‏ها متأثر مى‏شود و بر فعالیت‏هاى پژوهشى خود جهت و معناى خاصى مى‏بخشد(57) و البته مسلّم است که این برداشت ممکن است با توجه به پیشینه ذهنى محقق و توان او، با دیگران متفاوت باشد.
ابواب روان‏شناسى «اسلامى»
فعالیت‏هاى پژوهشىِ متأثر از پیش‏فرض‏هاى دینى را در سه مجرا و سه سطح متفاوت مى‏توان سامان داد: سطح اول ممکن است ناظر به شرایط تحقق اَعمال دینى و کار کردهاى آن در دوره‏هاى مختلف سنى باشد و سؤالاتى از این قبیل در دستور کار پژوهش قرار گیرد: چرا اعمال دینى (نماز، روزه، و ...) در برخى دوره‏هاى سنى، و در بعضى شرایط در افراد تحقق نمى‏یابد. در این‏جا ممکن است با پیش‏فرض‏هاى دینى، فلسفى یا روش شناختىِ خاص، پژوهشى انجام بگیرد و جایگاه یک نظریه تربیت دینى تضعیف یا تقویت شود. مثلاً نویسنده درباره «علت شرکت نکردن نوجوانان در نماز جماعت» پژوهشى انجام داده، که به تأیید تئورىِ او در باره نگرش «علت‏گرایى در تربیت» منجر شده است. یا مى‏دانیم که درباره انجام دادن برخى اعمال دینى به صورت جمعى بسیار تأکید شده است. بنابراین با توجه به این پیش‏فرض، مطالعه تفاوت‏هاى کنشىِ فرد در اَعمال عبادىِ فردى و جمعى مى‏تواند جالب توجه باشد و یا درباره کارکردهاى روان‏شناختى اعمال عبادى ـ با توجه به پیش‏فرض‏ها ـ مى‏توان پژوهش‏هاى فراوانى را سامان داد.
آشکار است که جنبه‏هاى کاربردىِ چنین پژوهش‏هایى بیشتر از ابعاد بنیادى است ولى در چارچوب این پژوهش‏ها بسیارى از نظریه‏هاى تربیتى را مى‏توان به آزمون درآورد و یا خرده نظریه‏ها و رویکردهاى جدیدى در ابعاد مختلف حیات دینى ممکن است متولد، بازسازى، تضعیف یا تقویت شوند.
در سطح دوم مى‏توان به بررسى ارتباط دیندارى و اخلاق مدارى با سایر متغیرهاى روان‏شناختى در ابعاد مختلف حیات آدمى پرداخت. مثلاً تأثیر دین در تنظیم سبک زندگى؛ سطوح مختلف اخلاق و دوره‏هاى سنى؛ دیندارى و مقولات روان شناختى مثل عزت نفس، سخت رویى، سلامت روانى و روابط بین فردى؛ و تنظیم اخلاق کار با آزمودنى‏هاى انسان و حیوان. پیش‏فرض‏هاى بسیارى در این ابعاد در متون دینى و فلسفىِ‏مان مى‏توان یافت که به نظر من قابلیت انجام دادن کارهاى پژوهشى در همه آن‏ها وجود دارد.
سطح سوم(58) برترین و بنیادى‏ترین سطح یک کار علمى در حوزه پژوهشى معینى است. در این سطح محقق درباره احکام و عوارض موضوعِ مورد مطالعه کاوش مى‏کند. درباره میزان تأثیر پیش‏فرض‏ها و مسائل قبل از تجربه در این بُعد ـ همان‏طور که در مبناى علم شناختى طرح یک رویکرد جدید آورده‏ایم ـ اقوال مختلفى وجود دارد. شهید مطهرى نیز معتقد بود که موضوع مورد بررسى در این سطح «مصداق واقعى و عینى دارد و اعتبارات مختلف افراد در آن بى تأثیر است و به همین جهت مى‏توان صحت و سقم قوانین مکشوفه آن را با تطبیق به واقعیت خارج و موازین اولیه علوم حقیقى و اصول بدیهى عقل تأمین و تعیین نمود» (مبانى اقتصاد اسلامى، ص44).
اما حجم اصلى استدلال این نوشته بر این مطلب متمرکز بود که در این سطح نیز موضوع مورد مطالعه، «عریان» و مستقیماً در معرض پژوهشگر نیست و هر محققى در فرآیند کار علمىِ خود ـ به ویژه در گام‏هاى آغازین و تفسیر نتایج ـ از پیش‏فرض‏ها و اعتبارات قبل از تجربه متأثر است.
نتایج محورى بحث، نکات مهم و چند پیشنهاد
1. نتیجه مهم این مقاله این بود که پیش‏فرض‏هاى دینى یا فلسفى مى‏توانند در گام‏هاى آغازینِ پژوهش، تفسیر نتایج و جهت‏گیرى‏هاى کلى، کاملاً مؤثر و تعیین‏کننده باشند. اما باید در اعتقاد به این تأثیر پذیرى به دو نکته توجه داشت: الف) این تأثیرگذارى به لحاظ منطقى مستقیم و بى‏واسطه نیست، که اگر چنین بود عالمان در عرصه دین و فلسفه مى‏بایست تولیدکنندگان اصلى معارف تجربى مى‏بودند. به عبارت دیگر از گزاره‏هاى فلسفى یادینى نمى‏توان به نتیجه علمى (تجربى) رسید و از گزاره‏هاى تجربى نیز نمى‏توان به نتیجه‏اى فلسفى و دینى دست یافت. نوع استفاده محققان علوم تجربى از آن منابع را مى‏توان با اصطلاحاتى مثل «برداشت»، «الهام»، «نگرش‏یابى»، «جهت‏یابى» و نظایر آن نشان داد. ب) در نوع و چگونگى استفاده از متون دینى یا فلسفى، براى تدوین پیش‏فرض‏ها و مسائل نقش اصلى به عهده محققان علوم تجربى است. این‏ها هستند که مى‏توانند با بررسى متن و با استفاده از کارشناسان دینى و فلسفه مفاهیم کلى را به عرصه فعالیت‏هاى مصداقى و پژوهشى نازل کنند. اما اگر بحث استفاده از معارف تجربى در طرح یک بحث فلسفى یا روشن کردن یک گزاره دینى در میان باشد، محققان علوم تجربى نقش ثانوى پیدا مى‏کنند و به تبع سؤالات کارشناسان دین و فلسفه پاسخ‏هاى موجود را جمع آورى و عرضه مى‏کنند.
2. در این مقاله نشان داده‏ایم که «اصل مراجعه به معارف ماقبل تجربه» مستدل است و مى‏توان هم به نحو منطقى و هم با مراجعه به تاریخ علم این تأثیر پذیرى را نشان داد. اما این که از میان انواع و اقسام پیش‏فرض‏ها و متون ماقبل تجربه (تأثیر پذیرى از دین، فلسفه، باورهاى اجتماعى و ...) کدام یک را مى‏توان برگزید واین که آیا مى‏توان در ترجیح یکى بر دیگرى استدلال نمود؟ جواب منفى است. این که به کدام متن و چه بعدى از آن باید مراجعه کرد؟ به علاقه محقق، جهت‏گیرى اعتقادى، انگیزه‏ها، ملاحظات اجتماعى ـ سیاسى و... مرتبط است.
3. فعالیت‏هاى بیست ساله بعد از انقلاب اسلامى مصروف «واکنش» به پیش‏فرض‏هاى رویکردهاى روان‏شناختى مغرب زمین شده است. نقّادى مسلّمات و مفروضات آن‏ها ممکن است به تصریح پیشرفت ما در حوزه روان‏شناختى کمک کند، اما این گام بسیار کوچک است و بدتر آن که اگر در این سطح متوقف شود، هیچ کمکى به برپایى رویکردى جدید نخواهد کرد. چون در عمل، همه اهتمام ما صرف پارادایم‏ها و مسائلى مى‏شود که «آن‏ها» در افکنده‏اند. ما باید مستقلاً به متون خود مراجعه کنیم و با محوریت محققان علاقه‏مند به تدوین رویکردهاى مختلف و پژوهش در ابعاد مختلف روان‏شناسى بپردازیم. در این صورت است که دیدگاه‏هاى به پژوهش نهاده ما و یافته‏هاى ناشى از آن، نه تنها به برپایى یک دیدگاه جدید (و یا دیدگاه‏هاى مختلف دینى به عدد محققان) منجر مى‏شود، بلکه مورد توجه جامعه علمى جهان نیز واقع مى‏شود، چنان‏که یافته‏هاى آن‏ها در مجامع علمىِ ما مورد استفاده و توجه قرار مى‏گیرد.
4. در عین حال که تأثیر پیش‏فرض‏هاى دینى و فلسفى بر ابعاد مختلف یک کار علمى، با توجه به پیچیدگى موضوع مورد مطالعه و مبانى علم‏شناختى، موجه، مَجاز و مستدل دانسته شده است، اما تأکید اِفراطى بر صفت «اسلامى» در روان‏شناسى اسلامى به چند دلیل موجه نیست: یک: متون کلاسیک دینى (قرآن و احادیث معتبر) از معارف ثابت و تغییرناپذیر است، اما برداشت‏هاى ما ـ به ویژه برداشت‏هاى تصریح یافته‏اى که به گام‏هاى آغازین پژوهش تزریق مى‏شود ـ ممکن است کاملاً خطاآمیز باشد. برداشت ما ممکن است با اصل متن منطبق نباشد؛ تصریح یا عملیاتى کردن برداشت ممکن است آن را از معناى مورد نظر متن دور کند؛ اصل گزینش و اِعمال محدودیت در آن برداشت، ممکن است آن را از معانى جامع مورد نظر متن تهى کند؛ نشانگانى که از یک مفهوم مثل «اطمینان قلبى در قرآن» به ذهن محقق مى‏رسد و یا از متون استخراج مى‏کند، ممکن است مطابق با جامعه مفهومىِ مورد نظر متن نباشد، در انتخاب جامعه و نمونه پژوهش یا اتخاذ یک طرح پژوهشى و روش آمارى و یا تفسیر یافته‏ها نیز ممکن است خطاهاى متعددى بروز کند. صفت «اسلامى» ممکن است این توهم را ایجاد کند که یافته‏ها متناسب با متن است و در این صورت به بروز حساسیت‏هاى فراوانى بینجامد و محقق در معرض سوء تعبیرها و اتهام‏هاى مختلف قرار گیرد. کم‏ترین تأثیر این واکنش‏ها این است که موجب مى‏شود محقق از درگیرى با متن اجتناب کند و در نتیجه جامعه همیشه در جایگاه «مصرف» یافته‏هاى دیگران باقى بماند. بنابراین، اصلِ خطا در برداشت و پژوهش را باید مسلّم فرض کرد و به نحوى نظامدار به جاى متهم کردن محقق باید اهتمام اصلى را متوجه ردیابىِ خطا و انجام دادن پژوهش‏هاى دیگر نمود. در چنین جوّى از برداشت، پژوهش، تصحیح و تکمیل است که جامعه علمىِ فعّال و تولید کننده در یک حوزه پژوهش شکل خواهد گرفت.
دو: متونْ پیش از تجربه، کیفیت واحدى ندارند. بنابراین به عدد فلاسفه ایرانى ـ اسلامى و متون دینى ـ مذهبى و یا حتى باورهاى عمومى و فرهنگى باید صفات متعددى را مثل روان‏شناسى اسلامى، روان‏شناسى ابن سینایى و ... ابداع کنیم. بنابراین بهتر است به جاى دغدغه درباره صفت روان‏شناسى، با استفاده از پیش‏فرض‏هاى بومى ـ اسلامى به کارآمدى، توان تبیین، توان پیش‏بینى، همسانى درونى و اثر بخشى نظریه‏ها اهتمام کنیم. رویکردهاى روان‏شناختى مغرب زمین را نیز با توجه به مأخذ مفروضات بنیادى آن‏ها مى‏توان به روان‏شناسىِ ارسطویى، افلاطونى، دکارتى، کانتى، هابزى و ... تقسیم کرد ولى همان‏طور که مى‏بینیم آن‏ها بدون توجه به صفت بنیادى رویکرد خود فعالیت پژوهشى خود را ادامه مى‏دهند و ما نیز بدون توجه به صفات رویکردهاى آن‏ها در حال مصرف یافته‏هاى آن‏ها هستیم.
سه: یک مبناى علم شناختى نیز در پرهیز از تأکید افراطى بر صفت روان‏شناسى وجود دارد و آن این است که محقق اگرچه در مقام تولید پیش‏فرض‏ها و مسائل و جهت‏گیرى‏هاى کلىِ کاملاً متأثر از متون قبل از تجربه یا علایق و انگیزه‏هاى «فردى» است، ولى در مراحلى از کار، که خود را ملزم به رعایت موازین عقلى، روش‏شناختى و بین الاذهانى مى‏بیند و مى‏کوشد با عبور دادن مفروضات خود از غربال‏هاى مقبول جامعه علمى دایره شمول آن‏ها را گسترش دهد و بر قامت پیش‏فرض‏هاى خود جامه‏اى از عقلانیت و روش‏مندى بپوشاند، به «جامعیت» و «تعمیم» نایل مى‏آید و از منابع و مآخذ خاص خود جدا مى‏شود و دیگران نیز بدون توجه به منشأت تئوریک او به یافته هایش از سرِ تأمّل مى‏نگرند. به عبارت دیگر پیش‏فرض‏ها و مسائل، بعد از عبور از موازین بین‏الاذهانى، از ویژگى‏هاى اختصاصى خود جدا مى‏شود.
5. نکته آخر این که براى تحقق آرمانِ تولیدِ معرفت در عرصه روان‏شناسى، باید به حمایت نظام‏دار اندیشید. اگرچه تحقیقات افرادى که از سرِ علاقه به معارف بومى ـ اسلامى دل‏مشغولند مى‏تواند به جهت‏گیرى‏ها، تعیین چارچوب‏ها، تقویت تئوریک و برانگیختن انگیزه‏هاى پژوهشىِ دیگران بینجامد؛ ولى توصیه مى‏شود براى تداوم و تعمیق و گسترش این فعالیت‏ها پژوهشکده‏اى تأسیس شود و با دعوت و حمایت همه جانبه از محققانِ علاقه‏مند و با محوریت و تشخیص آن‏ها در چگونگى اجراى فعالیت‏هاى علمى و تشکیل گروه‏هاى کارى با تخصص‏هاى مختلف مورد نیاز، فعالیت‏هاى پراکنده و موقتى به فعالیتى متمرکز، پایدارو مولد تبدیل شود.
6. دو رویکرد در معرفى «روان‏شناسى اسلامى» در طول این بیست سال خود را آزموده است: رویکردى که فقط دل‏مشغول نقد پیش‏فرض‏هاى روان‏شناسان مغرب زمین است (رویکرد رجوعى ـ واکنشى)، و رویکردى که فقط به انتقال آرا و افکار فلسفىِ فلاسفه ما درباره به علم‏النفس اقدام کرده است (رویکرد رجوعى فلسفى ). ناکار آمدى و یا حداقل کم اثر بودن این رویکردها آشکار شده است. وقتِ آن است که رویکرد سوم را جدى بگیریم: مراجعه مستقل و خلاّق به «متن‏هاى خودى»، به زیر کشیدن گزاره‏هاى کلّى، آزمودن روش‏مندانه و بین‏الاذهانىِ گزاره‏ها، عرضه یافته‏هاى همگانى شده، قبول اصل خطا و گسترش میدان نقد (رویکرد رجوعى ـ نزولى ـ همگانى).
اهتمام اصلى رویکردِ «رجوعى ـ واکنشى» صرْف مقابله با پیش‏فرض‏هاى وارداتى شده است. به عبارتى دیگر، بدون هیچ‏گونه موضع ایجابى، فقط به چگونگى «سلب» آراى دیگران اندیشیده است. در رویکردِ «رجوعى ـ فلسفى» به گونه‏اى کم و بیش مستقل به متن (عمدتاً فلسفى) مراجعه شده، ولى بدون هیچ‏گونه تحول گوهرى، فقط به انتقال اکتفا شده، و گزاره‏هاى نفس‏شناسى به صورت کلى، انتزاعى و فراگیر باقى مانده است. در رویکردِ «رجوعى ـ نزولى ـ همگانى»، اعتقاد نگارنده بر آن است که مى‏توان در برترین سطوح فعالیت علمى به متون بومى ـ اسلامى مراجعه کرد و به مدد سازوکارهاى «برداشت»، «الهام‏گیرى»، «جهت‏یابى» آن‏ها را از شمول کلّى به شمول محدود و مصرّح نازل کرد و سپس با گذراندن آن‏ها از مجراى تدابیر روش‏مند و عقلانیت عصر، خصیصه بین‏الاذهانى بودن (همگانى شدن) را در آن‏ها محقق کرد و به این سان است که مى‏توان با درون‏مایه‏هاى «خودى» در میان دیگران جاى پایى باز کرد و با فرآیند و قبول نقد، روندى تکاملى و پیشرونده را آغاز کرد.
منابع
ـ قرآن کریم
ـ ابراهیمى دینانى، غلامحسین، قواعد کلى فلسفى در فلسفه اسلامى، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1366.
ـ باربور، ایان، علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، تهران: مرکز نشر دانشگاهى، 1362.
ـ پوپر، کارل ر، حدسها و ابطالها، ترجمه احمد آرام، تهران: شرکت سهامى انتشار، 1374.
ـ پوپر، کارل ر، شناخت عینى، ترجمه احمد آرام، تهران: علمى، فرهنگى، 1374.
ـ چالمرز، آلن، علم چیست؟، ترجمه محمد مشایخى، تهران: شرکت سهامى انتشار، 1373.
ـ سیف، على‏اکبر، روان‏شناسى پرورشى، تهران: آگاه، 1368.
ـ شکلتون و فلچر، تفاوتهاى فردى، ترجمه یوسف کریمى و فرهاد جمهرى، تهران: فاطمى، 1371.
ـ شولتز، دوآن، نظریه‏هاى شخصیت، ترجمه یوسف کریمى، و همکاران، تهران: ارسباران، 1378.
ـ فایرایند، پاول، بر ضد روش، ترجمه مهدى، قوام صفرى، تهران: فکر روز، 1375.
ـ کوهن، توماس، ساختار انقلابهاى علمى، ترجمه احمد آرام، تهران: سروش، 1369.
ـ مطهرى، مرتضى، مبانى اقتصاد اسلامى، تهران: حکمت، 1403 ق.
ـ هرگنهان و السون، مقدمه‏اى بر نظریه‏هاى یادگیرى، ترجمه على‏اکبر سیف، تهران: دوران، 1377.
ـ هیلگارد و همکاران، زمینه روان‏شناسى، ترجمه محمد نقى براهنى و همکاران، تهران: رشد، 1367.

________________________________________
1 مدیر گروه روان‏شناسى دانشگاه آزاد اسلامى واحد تنکابن.
2. Psychology.
3. Science.
4. Organism.
5. Wundt.
6. Watson.
7. Mayer.
8. Structuralism.
9. Fanctionalism.
10. Psychoanalysis.
11. Phenomenological approach.
12. Neurobiological approach.
13. Behaviorism.
14. Cognitivism.
15. Response.
16. Stimulus.
17. Thorndike.
18. Skinner.
19. Hull.
20. Pavlov.
21. Breland, M & Braland,K.
22. Bolles.
23. Seligman.
24. Gestalt.
25. Information processing.
26. Idiographic technique.
27. Nomothetic technique.
28. Correlation.
29. Experiment.
30. Reductionism.
31. درباره نوع گزینش روش‏هاى آمارى توسط پژوهشگران و بروندادهاى متفاوت پژوهشىِ ناشى از آن گفته‏اند: «در روش تحلیل عاملى [یکى از روش‏هاى آمارى] نیز مانند دیگر زمینه‏هاى روان‏شناسى غالبا درمى‏یابیم که پاسخى منحصر به فرد براى سؤال‏ها یا بهترین راه انجام دادن کارها وجود ندارد. یکى از دلایل اصلى عدم توافق درباره ماهیت هوش... یا درباره تعداد ابعادى که شخصیت را توصیف مى‏کنند، این است که تعداد عامل‏هاى به دست آمده به فنون تحلیل عامل مختلفى که به کار مى‏رود و تعداد آزمون‏هایى که پژوهشگر مورد تحلیل عاملى قرار مى‏دهد بستگى دارد. مسأله دیگر مربوط به نام‏گذارى عامل‏ها بعد از استخراج آن‏ها است. روش تحلیل عاملى پوچى این افسانه را که علم عینى و بى‏طرف است آشکار مى‏کند» (شکلتون و فلچر، 1371، ص31).
32. Paradigm
33. Positivism
34. Mary Hesse
35. براى آگاهى بیشتر ر.ک. ابراهیمى دینانى، غلامحسین، قواعد کلى فلسفى، ج3، ذیل قاعده «الجزئى لایکون کاسباً و لامکتسبا».
36. Instrumentalism.
37. Nagel.
38. Idaslism.
39. نکته جالب توجه این است که بیشتر واضعان این رویکرد، از فارع التحصیلان و افراد مؤثر در رشته فیزیک بودند.
40. Realism
41. critical realism.
42. این ملاک در اثر «ماژور» Mazure (1988) نیز به عنوان شاخص علمى بودن یک نظریه ذکر شده است. مطابق این شاخص مدعى یک نظریه باید نشان دهد که در چه صورتى دست از سخن خود خواهد کشید.
43. Normal Science.
44. Kuhn.
45. Against method.
46. Feyerabend.
47. تفکیک دو مقام داورى و گردآورى، از آثار عبدالکریم سروش اخذ شده است.
48. Tolman.
49. شاهد مبطل این ادعا این است که شاید بتوان پژوهشى را یافت که کاملاً در همه ابعادِ خود، از مشاهده بر آمده باشد و یا هیچ پیش‏نگاشته یا پیش‏فرضى او را هدایت نکرده باشد و در هر صورت ادعاى نویسنده ابطال‏پذیر است! اگر چنین نمونه‏اى پیدا شود قطعاً از تعمیم مدعاى خود دست خواهم کشید و در آن تجدید نظر خواهم کرد.
50. Benzene.
51. Decartes (1596-1650)
52. Hobbes ( 1588-1679)
53. Bentham ( 1788-1832)
54. John lock ( 1631-1704)
55. Kant( 1724-1884)
56. Darwin ( 1809-1882)
57. آیات زیادى در قرآن آشکارا پیش‏فرض‏هایى را درباره ماهیت انسان ارائه مى‏کند: بقره، 30؛ اسراء، 11؛ فصلت، 49؛ شمس، 30؛ اسراء، 67؛ عادیات، 6؛ معارج، 19ـ21؛ اسراء، 83؛ بقره، 170 گذشته یا حال به آینده؟ احزاب، 72؛ اسراء، 100؛ انعام، 165 تفاوتهاى فردى؛ اسراء، 18ـ19 جبر و اختیار؛ ابراهیم، 43؛ لیل، 4 تفاوتهاى فردى؛ ابراهیم، 4 جبر و اختیار؛ رعد، 11 جبر و اختیار؛ عنکبوت، 40 جبر و اختیار؛ لقمان، 25 استعداد بالقوه یا ارگانیسم تهى؛ روم، 29 استعداد بالقوه یا ارگانیسم تهى
58. این مقاله کاملاً به استدلال درباره امکان طرح رویکرد جدید در سطح سوم اختصاص داشته است.

 

تبلیغات