بررسى تاریخى جدال فضیلت و آزادى در اندیشه سیاسى غرب
آرشیو
چکیده
یکى از جدالهاى اساسى در حوزه اندیشه سیاسى غرب که به جرأت مىتوان گفت همزمان با آغاز تفکر سیاسى بشر نمایان شده و تاکنون نیز ادامه دارد، جدال تاریخى بین فضیلت و آزادى است. این پژوهش بر آن است تا ویژگىهاى اصلى هریک از دو دسته نظریههاى سیاسى فضیلتمدار و آزادىمحور را در تاریخ اندیشه سیاسى غرب (از پیش سقراطیان تا قراردادگرایان) ردیابى و برجسته نماید. در این باره، مىتوان ویژگىهاى اصلى نظریههاى سیاسى فضیلتمدار را براساس غایتگرایى، اخلاقگرایى و ساختار اجتماعى و سیاسى عمودى (سلسله مراتبى) ترسیم کرد؛ در حالى که نظریههاى سیاسى آزادى محور به انسانگرایى، حقوقگرایى و ساختار اجتماعى و سیاسى افقى تأکید داردمتن
تاریخ اندیشه سیاسى پر از دیدگاهها و نظریههاى گوناگون و ضد و نقیض است. در عین حال، تنها برخى از آنها به شکل یک جدال تاریخى جلوهگر شدهاند. این امر، در وهله نخست از آن نشأت مىگیرد که همه نظریات سیاسى، افزون بر تبیین واقعیت، نماینده حقیقتى عملى نیز به شمار مىروند. لذا آن دسته از نظریات که آشکارا یا بهطور ضمنى، رهنمودهایى عملى ارائه مىکنند، از موقعیتى برتر برخوردار مىگردند. اما مهمتر از آن، این است که از میان انبوه نظریات، تنها برخى از آنها مبنا و پایه بقیه نظریات قرار گرفته و بالمآل شامل چندین تقابل فکرى دیگر مىشود.
یکى از جدالهاى معروف در تاریخ اندیشه سیاسى که ویژگىهاى مذکور را بهطور کامل دارا مىباشد، جدال فضیلت و آزادى است. در این پژوهش بدانیم تا به این پرسش پاسخ دهیم که آیا بین نگرشهاى سیاسى ـ دینى کنونى ایران در مورد حوزه عمومى و جدال تاریخى فضیلت و آزادى مىتوان ارتباطى یافت یا خیر. براین اساس در اینجا به عنوان دومین مبناى نظرى پژوهش جارى به این جدال مىپردازیم. شاید به جرأت بتوان گفت که این جدال، هم زمان با آغاز تفکر سیاسى بشر نمایان شده و تاکنون نیز ادامه یافته است، لذا لازم است ابعاد و زوایاى آن کاملاً روشن گردد. تحقق این امر در گرو آن است که این دو نگرش در سیرى تاریخى مورد بحث و گفتگو قرار گیرد، از اینرو، اهمیت پژوهش کنونى در آن است که تبیین و تشریح ویژگىها و شاخصهاى نظریههاى سیاسى فضیلتمدار و نظریههاى سیاسى آزادى محور که در دو سر این جدال شکل گرفتهاند، به ما کمک خواهد کرد تا این ویژگىها و شاخصها را در نگرشهاى سیاسى دینى کنونى ایران ردیابى کنیم و بدینترتیب، مشخص نماییم که هر یک از نگرشها نسبت به این جدال در چه جایگاه و موقعیتى قرار گرفته است و چرا؟
در اینجا ذکر سه نکته ضرورى به نظر مىرسد: نخست آنکه اختصاص این بحث به تاریخ اندیشه غرب، بدینمنظور است که نشان داده شود این جدال همراه با تاریخ تفکر بشر پدید آمده و استمرار یافته است، لذا بحثى جدید و تازه بهشمار نمىرود. افزون بر آن، اگر ما بحث را در تاریخ اندیشه سیاسى مسلمانان دنبال مىنمودیم، به روشنى نمىتوانستیم شاخصهاى نظریههاى سیاسى آزادى محور را تبیین کنیم؛ چراکه تقریباً تمامى این اندیشهها صرفا در قالب نظریههاى سیاسى فضیلتمدار قابل طرحاند، هرچند در این سنت فکرى نیز تا حدود کمى، امکان دستیابى به رگههاى نظریههاى سیاسى آزادى محور وجود داشت. به هر حال، هدف این بحث صرفاً تعیین شاخصهاى این دو دسته از نظریات است؛ لذا در بیان تاریخ اندیشه غرب هیچ خصوصیت دیگرى نهفته نیست. اما در عین حال نمىتوان از این نکته اغماض کرد که این دو دسته از نظریات به دو سنت فلسفى نسبتاً متمایز تعلّق دارند. به بیان روشنتر ـ چنانکه گفتیم ـ این جدال ریشه در تاریخ اندیشه سیاسى دارد و ما مىتوانیم متفکرانى را بیابیم که به یکى از دو سوى جدال تعلق خاطر دارند. اما از سوى دیگر، عمده نظریههاى سیاسى فضیلتمدار به فلسفه سیاسى قدیم و نظریههاى سیاسى آزادى محور به فلسفه سیاسى جدید مربوط مىشوند. از اینرو، پیگیرى این جدال در تاریخ اندیشه غرب به ما یارى خواهد رساند تا این تمایز را نیز به خوبى درک کنیم.
دوم آنکه ما در این جا تنها درصدد تجرید و انتزاع هر یک از نظریات هستیم. بنابراین نباید انتظار داشت که همه نظریات بهطور کامل در یکى از این دو قالب قرار گیرند.
و سوم آنکه سیر تحول نظریات صرفاً تا آن جا دنبال مىشود که ویژگىهاى زیر کاملاً تبیین شوند. بنابراین، ادامه سیر نظریات تا عصر حاضر ما را از هدف این نوشتار دور خواهد کرد.
1. ویژگىهاى اصلى نظریههاى سیاسى فضیلتمدار
الف) غایتگرایى(1)
آیا جهان بر حقیقتى استوار است؟ این پرسش همواره ذهن انسان را به خود مشغول داشته و او را وادار به پاسخگویى و موضعگیرى نموده است. با مراجعه به تاریخ اندیشه سیاسى مشاهده مىکنیم که برخى بکلى وجود حقیقت را منکر شدهاند و برخى دیگر با اعلام اینکه نمىتوان بهطور قطعى بدان دست یافت، خود را از دغدغه حقیقتجویى راحت کردهاند. در مقابل این دو گروه، عدهاى نیز مدعى امکان دستیابى به حقیقت شدهاند، لکن دستهاى از آنان بر حقایق مذهبى پاى فشردهاند و دستهاى دیگر بر حقایق فلسفى.
1. حقایق مذهبى: این حقایق بهطور همزمان هم حقایق مبتنى بر ادیان الهى و هم حقایق مبتنى بر مذاهب اسطورهاى را در بر مىگیرد. البته این سخن به معناى انکار وجود تفاوت میان این دو دسته از حقایق نیست،(1) بلکه صرفا بیانگر آن است که این دو دسته از حقایق ـ حداقل در بحث کنونى ـ داراى برخى مشابهتهاى صورى و محتوایى هستند.
بهطور کلى اینگونه حقایق، اتحاد با قواى فوق طبیعت و یگانگى با خدایان را نوید مىدهد. در این صورت، حقیقت مطلق جایگاهى فراتر از طبیعت و عقل مىیابد.(2) در این نگرش، طبیعت داراى اسرار و رموزى است که انسانها با برخوردارى از جوهر روحانى و تلبس به صفات ربانى از آنها آگاه مىشوند. طبیعت هرگز از روح حاکم بر آن جدا نشده و تجلیات رحمت خدایان هرگز جهان را به حال خود رها نخواهند کرد. بدین ترتیب، برخى افراد از قدرت «مانا» برخوردار مىگردند. این نیروى فوق طبیعى قادر است تا در نیروى جسمانى تجلى کند و قدرت و کمالاتى را براى انسان به ارمغان آورد.(3)
دستیابى به این حقایق نیز صرفاً از طریق بینش شهودى، الهام و یا وحى امکانپذیر است؛ چراکه خمیرمایه واقعى آنرا احساس، ایمان و اعتقاد تشکیل مىدهد. بنابراین، کلیه اشیا و موجوداتى که در این طبیعت زندگى مىکنند، در تار و پود شبکهاى از قداستها به هم تنیده شدهاند؛ همچنان که کل دانش و معرفت مذهبى امر مقدس تلقى مىشود. در نتیجه، این نگرش داراى درون مایههاى قوى عرفانى مىباشد. در این سنت که بر مجموعهاى از حقایق اسرارآمیز متکى است و علم و دانش نیز همواره تابع مذهب دانسته مىشود، هیچ ناشناختهاى نمىتواند وجود داشته باشد؛ زیرا پرسشها قبلاً پاسخ داده شدهاند.(4) انسان صرفا صاحب و مالک جهان شناخته مىشود و نه مرجع در شناخت. لذا هدف وى تنها کسب حقیقت و رستگارى است. بنابراین در اینجا غایتگرایى در قالب ایمان به غیب، آخرتگرایى و انسان محورى(2) نمایان مىشود.
2. حقایق فلسفى: در سده هشتم پیش از میلاد، اندیشمندان یونانى با مشاهده دگرگونى و صیرورت در کائنات و عالم هستى به این پرسش برانگیخته شدند که درباره این تغییرات چگونه سخن بگویند و سبب این امور را چطور بیان کنند. همانگونه که گفته شد، در دین اسطورهاى بر اراده متلوّن و بلهوسانه برخى موجودات شبیه به انسان و نامقید به قوانین عام طبیعت تأکید مىشد؛ در حالىکه اندیشمندان یونانى با نگاهى فلسفى به این تغییرات به مسأله هستى منتقل شدند. پرسش جدیدى که فراروى آنها قرار گرفت این بود که هستى چیست و جهان از چه خمیرهاى ساخته شده است و نقشه راستین یا شالوده آن چیست؟ تلاش آنها براى پاسخگویى به این پرسش موجب شد تا در سده پنجم پیش از میلاد در پاسخ به پرسش بالا، در آتن دو جریان عمومى کاملاً مشخص شکل گیرد: یکى جریان ایدهآلیستى و دیگرى جریان ماتریالیستى. هر دو جریان در پى آن بودند که در مقابل حقایق مذهبى، حقیقت دیگرى بگذارند؛ یعنى گذار از دین به فلسفه.(5) در اینجا صرفاً به تشریح جریان نخست اکتفا مىکنیم و بحث درباره جریان دوم را به بعد موکول مىسازیم.
در جریان ایدهآلیستى، پارمنیدس(3) (514 پیش از میلاد) با نفى اندیشه تغییر و حرکت و تأکید بر اندیشه ثبات و سکون، معتقد بود که تغییرات و حرکات، توهمات حسى و دریافتهاى حسى ما هستند. این تغییرات جزئى، در بستر یک ثبات و سکون و تداوم اساسى اتفاق مىافتد. او با تفکیک حقیقت هستى از ظاهر هستى، معتقد بود که حقیقت هستى در وراى چیزهایى است که به ادراک حسى ما در مىآید. برخلاف ظاهر هستى که در آن، اشیا متکثر و متغیرند، حقیقت هستى یگانه و ثابت است و تنها با چشم عقل دیده مىشود:(6)
موجودات همه یکى هستند؛ حرکت و تغییر و تکامل حقیقت ندارد و از توهماتِ حواس سطحى، متناقض و خطاکار ما هستند. بدینسان، در زیر این ظواهر، وحدتى ثابت، متجانس، تقسیمناپذیر، باقى و بىحرکت وجود دارد که هستى واحد، حقیقت یگانه و خداى یکتاست.(7)
سقراط در ادامه جریان ایدهآلیستى مىخواهد با کشف فضایل مثالى، مبنا و بنیان جدیدى براى معرفت، حقیقت و یقین ارائه کند. هدف وى تأسیس یقینیاتى است که خارج از عرصه مذهب قرار دارند. او در تلاش بود تا اخلاق را براساس قواعد عقل توجیه و تفسیر نماید؛ از اینرو مىگفت: «بزرگترین موهبت براى آدمى آن است که هر روز درباره قابلیتهاى انسانى [یا به تعبیرى، فضیلت] بگوید و بشنود.»(8) سقراط مردم را از هر سنخ به ستوه در مىآورد تا آنان را مجبور کند درباره اصول و مبادى اعمال خود تفکر نمایند. او مىخواست تا در فضیلت هرچیز تحقیق کند و به گفته ارسطو «طبیعى بود که سقراط در پى یافتن ماهیت باشد»، لذا «او نخستین کسى بود که مسأله تعریف کلى را به میان آورد.»(9)
افلاطون نیز در واکنش به آشوب اخلاقىِ زمانهاش، مىخواهد یقین و قطعیتى فارغ از دین بنیان گذارد. او معتقد بود که تغییر و دگرگونى نشانه تباهى و بیمارى است، لذا فقط چیزهایى که از کمال بىبهره باشند دگرگونى مىپذیرند. بر این اساس، او در نظریه مُثُل، حقایق اصلى و در نتیجه، ثبات مطلق را در عالم ماورا مىدید؛ یعنى «عالمى ... که نظامىابدى در آن حکمفرماست و دگرگونى را در آن راه نیست.»(10) او در مقابلِ «عالم هستى راستین» از «عالم کون و فساد» نام مىبرد؛ یعنى عالمى که در آن تنها سایههاى آن حقایق مشهود است.(11)
ارسطو هم با تفکیک قوه و فعل ـ و یا هیولا و صورت ـ ایده افلاطونى را وارد جهان سایهها کرده و معتقد است که امور ثابت در همین جهان محسوس نیز وجود دارد؛ زیرا در همه هستىها خاصیت بالقوهاى به حالت بالفعل در مىآید و این حالت بالفعل، غرض و غایت وجود هر چیز را تحقق مىبخشد؛ براى مثال:
جامعهاى که سرانجام از فراهم آمدن چندین دهکده پدید مىآید، شهر (پولیس) نام دارد که مىتوان گفت که از لحاظ توانایى برآورد نیازهاى خویش (یا اتکا به ذات) به غایت کمال رسیده است ... شهر [نقطه کمال و [غایت جوامع دیگر است و طبیعت هرچیز در کمال آن است. از اینرو، هرگاه چیزى خواه آدمى باشد و خواه اسب و خواه خانواده به مرحله کمال رسد، مىگوییم که آن چیز طبیعى است. وانگهى غایتى که هر چیز به سبب آن وجود دارد، یا علت غایى، برترین خیر آن است و اتکا به ذات، غایت و برترین خیر است.(12)
بهطور کلى، در هر دو نگرش مذهبى و فلسفى، اساساً علت غایى نسبت به علت فاعلى ارزش و جایگاه والاترى دارد. انسانها در جستجوى نظمى هستند که خود در شکل دادن به آن هیچگونه نقشى نداشتهاند. در نگرش فلسفى تمام موجودات طبیعى، یا دستکم موجودات زنده، براى رسیدن به غایتى خلق شدهاند که طبیعت آنها اقتضا مىکند، لذا براى هر طبیعت یا ماهیتى خاص، کمالى ویژه وجود دارد. بدین ترتیب، این طبیعت است که معیار یا ملاک را ارائه مىدهد؛ معیارى که کاملاً مستقل از اراده آدمى است. مىتوان گفت که انسان معیار همهچیز است، اما او صرفاً به دلیل طبع و سرشت انسانى خود، از این جایگاه رفیع برخوردار شده است. نگرش مذهبى نیز اساساً از این جنبه، با نگرش فلسفى همخوانى دارد. مطابق نگرش مذهبى ـ البته مشتمل بر ادیان الهى ـ انسان، خداگونه(4) خلق شده است و تمام موجودات زمینى مسخر وى قرار داده شدهاند. با وجود این، انسان ابداً حاکم بر همه چیز نیست، بلکه براى او شأن و جایگاهى مقرر است که عبارت است از اطاعت از نظم مقرر الهى؛ همانگونه که در اندیشه فلسفى، عدالت هماهنگى با نظم طبیعى است.(13)
ب) اخلاقگرایى (تأکید بر منشأ طبیعى و یا فوق طبیعى اخلاق فردى و جمعى)
بهرغم اختلاف در مصادیق ارزشهاى اخلاقى، این مفهوم در تمام نظریات فضیلتمدار وجود دارد؛ زیرا اثبات مجموعهاى از حقایق ثابت در جهان هستى و تبیین رابطه انسان با آن، خودبهخود صرفاً رفتار خاصى را که ناشى از الزامات حقیقت هستى و نفس عمل است، براى انسان تجویز مىکند. بر این اساس، هم حقایق مذهبى ـ به هر دو قسم ـ و هم حقایق فلسفى بر نوعى اخلاقیات فردى و جمعى تأکید دارند.
مطابق اشعار هومر،(5) در سده دهم پیش از میلاد، دین اسطورهاى همه رویدادهاى طبیعى و انسانى را معلول اراده خدایانى مىدانست که از روى هوس بر جهانى بىنظم، بىقاعده و غیرقابل پیشبینى فرمان مىراندند.(14) در این عصر، خدایان موجودیت خود را مدیون گرایشهاى اخلاقى نبودند. هومر و هزیود(6) کلیه افعالى را که مثل دزدى و زنا و تقلب، اسباب شرم میان مردم مىشد، به خدایان نسبت مىدادند. همین عدم کمال خدایانِ شخصىِ یونانیان، سبب شد تا فاصله موجود بین طبیعت انسانى و طبیعت یزدانى از میان بدود و کوچکترین مرز مشخصى بین این دو عالم وجود نداشته باشد.(15)
اما در عین حال، خود همین اسطورههاى هومرى یونان، موجد نوعى فرهنگ سیاسى بود که خمیرمایههاى سنت فضیلت را در برداشت. مطابق این فرهنگ سیاسى، فرض عمومى بر آن بود که نجابت یا فضیلت از خدایان به اشراف منتقل شده و با خون اشراف عجین است. بدینترتیب، ارزشهاى جامعه در شیوه زندگى اشرافیتى مجسم مىشد که داراى نیاکان خدایى بودند. این ارزشها براى تمام افراد لازمالاجرا بود و نوعى تعهد اخلاقى تحمیل مىنمود.(16) در مراحل بدوى تمدن، کلمه تابو کلیه حوزههاى دینى و اخلاقى را دربرمىگرفت. تابو اصل ماتقدم اندیشه اخلاقى و دینى بود.(17) بر این اساس، گرچه خدایان هومرى نمودار آرمانهاى اخلاقى نبودند، ولى از طریق بیان آرمانها و شیوههاى خاص زندگى، تأثیر عملى زیادى داشتند و گرایشها و استعدادهاى معنوى ویژهاى را نشان مىدادند.
به هر روى ـ چه اینک که در دین اسطورهاى آرمانهاى اخلاقى را بپذیریم و چه آنها را کاملاً رد کنیم ـ ادیان بزرگِ مبتنى بر توحید با جلوه کاملاً متفاوتى که از خداوند نشان مىدهند، همگى حاصل نیروهاى اخلاقى هستند و در یک نقطه متمرکز مىشوند، و آن مسأله خیر و شر است.(18) از همان ابتدا دین مکلف به انجام دادن نقش نظرى و عملى بوده است. از یکسو متضمن تصورى از عالم و نگرشى از انسان و پاسخگوى مسأله منشأ عالم و مبدأ جامعه بشرى بوده و از سوى دیگر، مشخص کننده وظایف عملى انسان بوده است. و در مجموع، مذهب بنا را بر این گذاشت که تا حدى موجودیت قواى فوق انسانى را بپذیرد و به سبب تحول شناخت، انسان راغب شد نسبت به وابستگى کامل خود به آفریدگار جهان اعتراف کند و رویه مغرورانه سابق را به کرنش بندهوار در قبال نیروهاى غیبى تبدیل کند.(19)
قبلاً گفتیم که سقراط در مقابل سوفسطاییان که اساس ماوراى طبیعى اخلاقیات را سست و متزلزل ساخته بودند، مىکوشید تا مبانى طبیعى علم اخلاق را کشف کند. او راهحل مشکلات اجتماعى را وضع قوانین اخلاقى مؤثر و غیر مذهبى از طریق اصول عقلانى طرز رفتار مىدانست:
عدالت و هر فضیلت دیگر، دانایى است... پس نه آن که نیکى و زیبایى را مىشناسد چیزى را به عدالت و فضیلت برترى مىنهد و نه کسى که این دو را نمىشناسد، کارى موافق عدالت و فضیلت مىتواند کرد، و اگر هم بخواهد بکند توفیق نمىیابد. به همین جهت است که مردم دانا همواره کار نیکو و زیبا مىکنند، در حالى که از نادانان جز زشتى و بدى سر نمىزند؛ زیرا عملى عادلانه و هر کار نیکو و زیبا زاده فضیلت است. پس معلوم مىشود که عدالت و فضیلت جز دانایى نیست.(20)
بدینترتیب، به عقیده وى کار خطا با عقل سازگار نیست و هیچکس به کارى که بداند خطا است اقدام نمىکند. در مقابل، عالىترین خیر سعادت است که از طریق دانش درک مىشود. لذا او «مىکوشید تا کنه و حقیقت امورى را که نفس آدمى در نتیجه دانستن آنها قرین فضیلت و کمال مىگردد و به وسیله ندانستن آنها، بنده هوا و هوس مىشود، دریابد.»(21)
افلاطون نیز شناخت مثالها، بویژه شناخت مثال خیر را راهنماى زندگى عقلانى مىداند. بدین ترتیب، او با رد زندگى اسطورهاى، بهدنبال آن دسته از ارزشهاى اخلاقى بود که در زندگى عقلانى ریشه مىدواند. او مىگوید: «اینکه افراد جامعهاى داراى فضیلت و در عین حال نیکبخت باشند، هم ممکن است و هم ضرورى. قانونگذار موظف است رسیدن به آن دو را هدف خود سازد.»(22) لذا براساس قانون صحیح، تمام جامعه از سعادت بهرهمند مىگردد. اما به عقیده وى مقصود از قانون صحیح آن نیست که طبقهاى خاص نیکبخت شود، بلکه این است که تمام جامعه از سعادت بهرهمند گردد.
از اینرو چنین قانونى مىکوشد همه افراد جامعه را، گاه از راه آموزش و گاه با زور و اجبار، با هم یگانه سازد تا همه طبقات در حد توانایى خود در کار تکمیل جامعه شرکت جویند. بنابراین، منظور قانون از به بار آوردن مردانى که روحشان به روح چنان جامعهاى شبیه باشد این نیست که بگذارد هر یک از آنان به هر روشى که میل داشت زندگى کند، بلکه این است که از آنان براى پدید آوردن یگانگى در جامعه سود جوید.(23)
بنابراین، کسانىکه «علت سعادت واقعى جامعه را بهتر از دیگران مىشناسند»(24) وظیفه دارند که:
همواره بهوش باشند تا کوچکترین فسادى در جامعه راه نیابد. خصوصاً باید از رخنه هر دگرگونى و نوآورى در امور تربیتى جلوگیرى کنند و آنرا پیوسته ثابت و به یک حال نگاه دارند.
...آشفتگى و بىقانونى، در موسیقى آسان رخنه مىکند بىآنکه کسى با خبر شود ... سپس پنهان و بىصدا در اخلاق و رسوم و آداب رخنه مىیابد. پس از آن تندتر و آشکارتر پیش مىرود و در روابط افراد نمایان مىگردد و تمام جامعه را مسموم مىسازد. از آن پس، با کمال گستاخى به قوانین و حتى به قانون اساسى روى مىآورد و زندگى فردى و اجتماعى را بکلى تباه مىکند.(25)
در ادامه، ارسطو خیر و سعادت را براى آدمى در «فعالیت نفس در انطباق با فضیلت»(26) دانسته، مىگوید: «فضیلت بر دو نوع است: فضیلت عقلى و فضیلت اخلاقى. فضیلت عقلى از راه آموزش پدید مىآید ... در حالىکه فضیلت اخلاقى نتیجه عادت است ... قانونگذاران با پدید آوردن عادتِ پیروى از قانون، مردمان را با فضیلت مىسازند.»(27) از سوى دیگر او مىگوید: «غایت دانش سیاست، حاوى غایات همه دانشهاى دیگر است و این غایت، خیر آدمیان است.»(28) در نتیجه، پرورش فضایل اخلاقى به عهده دولت گذاشته شده(29) و اخلاق، جزئى از سیاست دانسته مىشود.
هدف جامعه سیاسى نه تنها زیستن، بلکه بهزیستن است، ورنه بندگان و حتى جانوران نیز مىتوانستند گرد هم آیند و جامعه سیاسى برپا کنند. ولى حال جهان بدان گونه که هست، چنین نیست؛ زیرا بندگان و جانوران از سعادت یا آزادى بىبهرهاند. به همین سان، هدف جامعه سیاسى اتحاد نظامى براى دفاع در برابر خطر و یا سوداگرى و بازرگانى نیست.(30)
در کل، ارسطو سعادت را در گرو کسب فضایل اخلاقى و غایت جامعه سیاسى را نیز سعادت مىداند:
فقط کشورى مىتواند بهتر و برتر از کشورهاى دیگر به شمار آید که شاد باشد و درست زیست کند ولى نمىتوان درست زیست، مگر آنکه کارهاى نیک انجام داد. و فرد یا کشور هیچکدام نمىتوانند کار نیک انجام دهند، مگر آنکه از فضیلت و خرد بهرهمند باشند.(31)
ج) ساختار اجتماعى و سیاسى عمودى (یا سلسله مراتبى)
در این قسمت، بهدنبال تبیین این موضوع هستیم که پذیرش ساختار اجتماعى و سیاسى عمودى در نظریههاى سیاسى فضیلتمدار، ادامه منطقى غایتگرایى و اخلاقگرایى موجود در این نظریات است. پیشتر گفتیم که در اسطورههاى هومرى ارزشهاى جامعه در شیوه زندگى اشرافى نمودار مىشد. در این دیدگاه، فضیلت موجود در نیاکان خدایى، تنها از راه میراث به اشراف منتقل مىشد. در تفکر مذهبى نیز فضیلت به عده خاصى تعلق داشت؛ براى مثال در تفکر آباء کلیسا نظیر اگوستین، فضیلت صفت قدیسانى دانسته مىشد که مشمول رحمت خداوندى قرار گرفته بودند و مردم را به عضویت در شهر خدا فرا مىخواندند. آکوئیناس نیز با تمایز قائل شدن میان فضیلت انسان طبیعى و فضیلت انسان مؤمن، فضیلت اول را در حیطه نظم مدنى و فضیلت دوم را در قلمرو کلیسا مىدانست. این برعهده کلیسا بود که هدف خود را به جاى به کمال رساندن گذرا و دنیوى انسان طبیعى، رستگارى انسان قرار دهد. بدینسان، فرض بر آن بود که فضیلت معلول زندگى سیاسى نیست و اصولاً به ایجاد فضیلت سیاسى هم نمىتوان امید داشت.(32)
از سوى دیگر، در دیدگاه فلسفى نیز بر دو امر تأکید مىشد: اول اینکه واقعیت، غایتگرایانه است، و دوم اینکه ارزشهاى مطلق اخلاقى به یارى دلیل و عقل قابل شناخت مىباشند. این دو امر، نتایج سیاسى مهمى به همراه داشت. در اینجا، ـ همچون گذشته ـ سخن خود را با سقراط آغاز مىکنیم.
پیشتر گفتیم که سقراط به دنبال کشف اصول عقلانى طرز رفتار بوده و فضیلت را مساوى دانایى مىداند. بر این اساس، او میان اخلاق و سیاست پیوند برقرار مىکند؛ زیرا زمانىکه انسانها در فضیلت با یکدیگر مساوى نباشند، طبیعى است که او با دموکراسى و انتخاب مقامات از راه رأىگیرى مخالفت مىورزد و معتقد مىگردد که حکومت باید در اختیار اشراف با فضیلت باشد.(33)
افلاطون نیز سیاست را داراى غایت اخلاقى دانسته و معتقد است که بدون فضیلت، علم سیاست راستین وجود نخواهد داشت. او ضمن بیان چهار فضیلت دانایى، شجاعت، خویشتندارى و عدل، معتقد است که دانایى به فرمانروایان، شجاعت، به یاوران و خویشتندارى، به توده مردم تعلق دارد. اما عدل بدان معنا است که هر یک از سه گروه مزبور فقط کارى را انجام دهد که «برحسب استعداد طبیعى» براى آن ساخته شده است.» اقدامى برخلاف آن، «نه تنها بزرگترین مایه تباهى جامعه است، بلکه باید جنایتى بزرگ شمرده شود.»(34) این امر از آن رو است که در جامعه باید «جزء عالى بر جزء پست حکمروا باشد.» از سویى «هوس و شهوت و لذت و درد را در توده مردم بخصوص در زنان و کودکان و بردگان، به انواع گوناگون مىتوان یافت» و از سوى دیگر، «افراد ساده و معتدل که از خرد و بصیرت و اصول درست پیروى مىکنند، گروهى کوچکاند که از طبیعتى نیکو و تربیتى شایسته برخوردارند.(35) در همین باره، او به گلاوکن مىگوید:
مىدانى چرا پول در آوردن از راه پیشروى و مزدورى دون شأن آزاد مردان است؟ کسى که به اینگونه کارها مىپردازد، شریفترین جزء روحش چنان ناتوان است که نمىتواند به جانورانى که در درونش نهفتهاند، تسلط یابد، بلکه مقهور و مغلوب آنها است و چاره ندارد جز اینکه به دلخواه آنها رفتار کند ... براى این که اینگونه کسان نیز مانند آزاد مردان تابع خرد شوند، راهى نیست جز اینکه آنان را مجبور کنیم زیر دست مردان خردمند قرار گیرند و از آنان فرمانبردارى کنند. ولى مراد ما این نیست که پیروى از دیگران، ... به زیان زیردستان تمام شود بلکه اصلى که ما را وادار مىکند چنین تصمیمى بگیریم، این است که معتقدیم سعادت هر انسانى در این است که تحت حکومت دانش و معرفت که عطیهاى است یزدانى، قرار گیرد. اگر چنین روشى در درون خود او باشد، چه بهتر، در غیر اینصورت، باید چنین روحى از بیرون بر او گماشت تا همه آدمیان تابع اصلى الهى باشند و تا آنجا که میسر است، همانند و دوست یکدیگر شوند.(36)
او پیوند میان فضیلت و سیاست راستین را با بیان دوگونه برابرى آشکارتر مىسازد: یکى برابرى اندازه، وزن و تعداد است که هر دولتى مىتواند در هنگام قرعه زدن رعایت نماید. و دیگرى، برابرى راستین است. «این برابرى اقتضا مىکند به آنان که بزرگترند سهمى بزرگتر داده شود و به آنان که کوچکترند، سهمى کوچکتر.» ملاک تعیین رتبه افراد نیز «مزایاى معنوى»، «تربیت و فضیلت» است. و اصولاً «هنر سیاست به معناى راستین» رعایت عدالت به معناى مزبور است. اما براى جلوگیرى از دشمنى و نزاع در میان افراد لازم است هر از چند گاهى برابرى به مفهوم نخست را نیز به کار برد. او مىگوید: «چارهاى جز این نیست که بگذارند آن برابرى که به وسیله قرعه تأمین مىشود، حکمفرمایى کند تا آتش ناخشنودى توده مردم زبانه نکشد. ولى هنگام قرعه زدن باید از خدا و بخت یارى بخواهند تا قرعه چنان بیفتد که عدالت اقتضا مىکند.»(37)
مهمترین نتیجه فلسفه سیاسى افلاطون، حکومت فیلسوفان است، یعنى کسانى که مُثُل را شناخته و بر حقایق ثابت هستى آگاه باشند. به عقیده او:
اگر در جامعهها فیلسوفان پادشاه نشوند، یا کسانى که امروز عنوان شاه و زمامدار به خود بستهاند، به راستى دل به فلسفه نسپارند، و اگر فلسفه و قدرت سیاسى با یکدیگر توأم نشوند ... بدبختى جامعهها و بهطور کلى بدبختى نوع بشر به پایان نخواهد رسید.(38)
نکته مهم دیگر در اندیشه سیاسى افلاطون، تقدم فیلسوف بر قانون است. او مىگوید:
فقط جامعهاى را مىتوان داراى حکومت درست دانست که کسانى که در آن حکومت مىکنند، داراى شناسایى راستین باشند نه شناسایى خیالى. و هیچ فرق نمىکند که آن کسان از روى قانون حکومت کنند یا بىقانون، و حکومتشان بر مردم با میل و اختیار مردم باشد یا برخلاف میل مردم ... بهتر آن است که قدرت در دست قانون نباشد بلکه به دست فرمانروایى باشد که از روى دانش حکومت مىکند....(39)
و در جاى دیگر مىگوید:
مرد دانا، که مرد سیاسى راستین است، در کارها به دانش و هنر خود اتکا دارد نه به قوانین نوشته، و اگر در موردى نظرى اتخاذ کند که به عقیدهاش بهتر از قانونى باشد که خود نوشته و به دست مردم داده است هماننظر را ملاک عمل خویش قرار مىدهد.(40)
در ادامه، ارسطو نیز همانند افلاطون بر نابرابرى طبیعى افراد تأکید مىورزد و نابرابرى را «براى مردم نابرابر، عین عدل» مىداند.(41) این امر از آنرو است که در هر کشورى «فضایل همه مردم، همانند نتواند بود».(42) او مىگوید:
همه آدمیزادگان با یکدیگر به همان اندازه فرق دارند که تن از روان یا آدمى از دد و چنین است حال همه کسانى که وظیفهاى جز کار بدنى ندارند و از کار بدنى، سودى بهتر به مردمان نرسانند. اینگونه کسان طبعاً بندهاند و صلاح ایشان در فرمان بردن است ... کارى که از بنده برآید با سودى که از دام برخیزد، چندان متفاوت نیست.(43)
و در جاى دیگر مىگوید: «بندگىِ یک گروه و سرورى گروه دیگر، سودمند و رواست و سزاست که اینان فرمانبردارى کنند و فرمانروایى آنان همان باشد که طبیعت بر ایشان مقرر کرده است؛ یعنى سرورى بر بندگان.»(44) این نابرابرى اجتماعى بهطور کامل در مناسبات سیاسى نیز نمود دارد. بدینسان، زمانى که تقدم افراد بر معیار فضیلت و استعدادهاى طبیعى باشد، پرواضح است که اینگونه اشخاص «باید سهمشان در حکومت نیز بیشتر از افرادى باشد که در آزادگى و تبار برابر ایشان و حتى برتر از ایشان، ولى در فضیلت اجتماعى فروتر از آنانند ...».(45)
بهنظر ارسطو، هویت فرد، وابسته به جمع و دولت است. لذا فرد در خدمت دولت و در برابر آن متعهد است. او مىگوید: «هر شهروند باید معتقد شود که هستىاش تنها از براى سود خود او نیست بلکه همه شهروندان به کشور تعلق دارند و هر یک جزئى از کشورند و نگهدارى جزء، بالطبع، از نگهدارى کل جدا نیست.»(46) این نظریه که حاکى از مقدم دانستن مصلحت جمع بر مصلحت فرد است، امروزه تحت عنوان مکتب «جمعگرایى»(7) مطرح مىگردد.
2. ویژگىهاى اصلى نظریههاى سیاسى آزادى محور
الف) انسانگرایى
سابقاً گفتیم که در نقطه مقابل جریان مذهبى، دو جریان ایدهآلیستى و ماتریالیستى شکل گرفت. جریان نخست که در طرفداران حقایق فلسفى تبلور یافته بود و از طریق آنها به حیات خود ادامه مىداد، مشروحاً توضیح داده شد. اکنون زمان آن است که خط سیر جریان دوم را در تاریخ اندیشه سیاسى تبیین کنیم.
این جریان هرچند از روش قیاسى بهره مىجست، اما طبیعتگرایى را وجهه همت خود ساخت. این اندیشمندان قاعدهمندى جهان را در گرو نگرش ذرهاى و مکانیکى به اشیا دانستند و به جاى خدایان و بنیادهاى متافیزیک معرفت، نیروهاى طبیعت را در کار انتظام جهان دیدند.(47) آنان با تحقیق در آن ماده اصلى که جهان از آن نشأت گرفته بود، عقیده داشتند که جهان، ثابت و متعادل است. در مخالفت با این تفکر، نخستین فیلسوفى که به اصل دگرگونى یا صیرورت در کائنات پى برد، هراکلیت(8) بود. او مىگفت: «همهچیز در سیلان(9) است و هیچ چیز ساکن نیست»، لذا «در یک رودخانه دوبار نمىتوان فرو رفت.» هرچند او با فیلسوفان طبیعتگرا که درصدد بودند تا ماده اصلى تشکیلدهنده جهان را شناسایى کنند، سر ستیز داشت، اما خود او نیز در درون این سنت جا مىگیرد؛ زیرا او آن ماده اصلى را آتش مىدانست. تفاوت او با دیگران در این است که به عقیده وى، آتش نمود ناآرامىو دگرگونى است. بنابراین، اصل بنیادین در کائنات، دگرگونى یا صیرورت است. هراکلیت از این مفهوم در اثبات نسبیت اخلاقى و تغییر دائمى سازمان اجتماعى و سیاسى جوامع بهره مىجست.(48) به هر روى، این نگرش که در مسأله حقیقت اشیا، همه اشیاى محسوس را در سیلان و تغییر دائمى بدانیم، در نقطه مقابل این تفکر قرار دارد که اشیاى محسوس طبایع ثابتى جدا از محسوسات دارند؛(49) امرى که جوهره اصلى نگرش فضیلتمدار را تشکیل مىداد. این دلیل، بهعلاوه لوازم انسانگرایانه نظریه هراکلیتوس ما را بر آن داشت تا آنرا در اینجا طرح کنیم.
دموکریت(10) (حدود 460 تا 370 پیش از میلاد) هم درباره بنیادهاى معرفت مىگوید: «ما واقعاً هیچ نمىدانیم، حقیقت در اعماق مدفون است ... هیچ چیز را به یقین نمىدانیم. آنچه دریافت مىکنیم، تغییراتى است که در بدن ما بر اثر عواملى که از خارج با آن برخورد مىکنند پدید مىآید.» سبب همه احساسهاى ما اتمهایى هستند که از اشیاى خارجى رها مىشوند و بر اندامهاى حسى ما فرود مىآیند.(50) او معتقد بود که اتمهاى انسانى در تصادم با یکدیگر و ایجاد جرح و خراش در وضعیت طبیعى، در الگوهاى نظم سیاسى حافظ امنیت متشکل مىگردند. دموکریت حل عمل مشکلات اجماع و وفاق دموکراتیک را بر مبناى فرد آزاد و روشنگر مىدانست.(51)
پروتا گوراس هم مىگفت حقایق، خیر و زیبایى همه از امور نسبى هستند. «مقیاس همه چیز انسان است و بر این مقیاس، هرچه هست، هست و هرچه نیست، نیست.» او همچنین مىگوید: «درباره خدایان، هیچ نمىدانم که هستند یا نیستند یا از چه گونهاند. چیزهاى بسیار ما را از این شناسایى باز مىدارد: موضوع سخت بغرنج است، و عمر ناپایدار ما سخت کوتاه.»(52) بدینترتیب، به عقیده او، «هستى جهان چیزى است که به ادراک حسى در مىآید. آنچه نمودار و پیداست همان حقیقت است. جز نمود و پیدایى، حقیقتى وجود ندارد. پس میان حقیقت هستى و ظاهر آن یا میان بود و نمود فرقى نیست.»(53) او با تأکید بر انسانگرایى، اولاً انسان را معیار همهچیز دانست و ثانیا نیکى، حقیقت، عدالت و زیبایى را تابع نیازها و منافع انسان قلمداد کرد. بدینسان، همه حقایق ثابت و اصول مقدس در هم مىشکند. فردیت براى خود زبان و فلسفهاى مىیابد و مبانى فوق طبیعى نظامات اجتماعى به خطر مىافتد.(54)
تاکنون روشن شد که لیبرالیسم اولیه بر دو پایه طبیعتگرایى و شکگرایى بنا نهاده شده بود. ویژگى دوم، بعدها به همراه نسبىگرایى به شکل کاملاً بارزى، در سوفیستها نمود یافت. آنان به هرگونه کوششى براى حقیقتجویى حمله مىکردند و اصولاً ملاک همه چیز را فرد و انسان مىدانستند. آنان با شوق تمام چنین بیان مىکردند که هرچه طبیعت اقتضا کند، فارغ از قیود عرف و قانون، خوب و پسندیده است. این امر پایههاى اخلاق یونان را سست کرد و در حیات آن مردم، تجارب نو و حالات گوناگون پدید آورد.(55) بدینسان، آنها در پى هدفهاى عملى بودند و نه حقیقت. لذا ضمن تأکید بر جدل، آن را وسیله رسیدن به موفقیت مىدانستند. در آتن سده پنجم پیش از میلاد، رهبرى دموکراتیک به هوش و استعداد تسخیر دیگران با سخن بستگى داشت. لذا مردان ثروتمند و جوان، مشتاق آموزشهاى سوفیستى بودند. هدف آموزش سوفیستها یارى رساندن به آنان در پیش افتادن از سایرین بود.(56)
دنباله جریان سوفیستى را در دوره پس از مرگ اسکندر و تجزیه امپراتورى مقدونى مىتوان ردیابى کرد. در این دوره، نسبت به همه یافتههاى فلسفى و فکرى پیشین با شک و تردید نگریسته مىشود. همزمان با انحلال شهر خداهاى یونان در امپراتورى مقدونى، مکاتب کلبى، اپیکورى و رواقى رونق یافتند و پیشروان هر یک از آنها کوشیدند تا از سنگینى مشکلات روانى و معنوىِ یونانیانِ شکست خورده و نومید به نحوى بکاهند. پیدایش آنها، مظهر خستگى یونان از فکر، اندیشه، حقیقتیابى و مدینه فاضلهجویى بود و نوعى فردگرایى انفعالى، انفعال سیاسى و دست کشیدن از کوشش براى تأسیس مدینه فاضله را تبلیغ مىکردند. همگى این متفکران به جاى مفاهیم محض انتزاعى فلسفه، بر دو اصل آرامش مطلق روان و بىدردى یا آسایشى که بر اثر پرهیز از اندیشیدن دست مىدهد، تکیه مىکردند و همگى شادى انسان را بیش از حقیقت عزیز مىداشتند. از سوى دیگر، تعالیم همه آنان نمودار عصیانى برضد فلسفههاى اشرافى افلاطون و ارسطو بود؛ زیرا با آسان گرفتن کارهاى جهان، در حقیقت شیوه آنان را که درباره هر امرى از روى جد و جزم سخن مىگفتند، به مسخره مىگرفتند.(57) این نگرش در حیات اجتماعى و سیاسى داراى پیامدهاى بسیار مهمى از جمله فردگرایى(11) بوده است. مطابق این دیدگاه، فرد به خودى خود، هدف و غایت است و بهرغم فشار جامعه براى همسان کردن انسانها، باید مستقل و آزاد باشد. از مباحث قبلى روشن مىشود که فردگرایى ریشههاى عمیقى در تاریخ اندیشه سیاسى دارد، اما پیدایش آن به عنوان یک مکتب سیاسى مرهون تلاش فکرى فیلسوفان سیاسى دوران جدید و در رأس آنها ماکیاولى است.
ماکیاولى نظریه سیاسى خود را با ارائه تحلیلى روانشناختى از انسان آغاز مىکند. او مىگوید مردم بهرغم تظاهر به اخلاقیات، عملاً به دنبال قدرت، شکوه و رفاه مادى هستند.(58) او که جهان واقع را با زبان تجویز توصیف مىکند، در این باره مىگوید: «هرکه بخواهد در همه حال پرهیزکار باشد، در میان این همه ناپرهیزکارى سرنوشتى جز ناکامى نخواهد داشت.» او آشکارا علتهاى الهى یا ماوراءالطبیعى را کنار مىنهد و بهطور بنیادى، همه این سنت کلامىو فلسفى را رد مىکند. به عقیده وى نظریات سنتى یا در پرتو کمالى خیالى فهم گردیده یا امور سیاسى را به غایتى طبیعى ارجاع مىدهند؛ در حالى که باید افق دید خود را از آسمانها به سوى زمین و نحوه زندگى مردم معطوف ساخت. بدینسان نمىتوان کمال آدمى را هدفى الهى یا طبیعى دانست، بلکه آن صرفاً تصورى آرمانى است که انسان آزادانه براى خود برمىگزیند.(59) او مىگوید: «شکاف میان زندگى واقعى و زندگى آرمانى چنان است که هرگاه کسى واقعیت را به آرمان بفروشد، به جاى پایستن راه نابودى خویش را در پیش مىگیرد.»(60) ماکیاولى پس از مخالفت با آرمانگرایى فلسفه سیاسى کلاسیک، رهیافتى واقعگرایانه به امور سیاسى ارائه مىدهد. او ضمن تبیین جامعى که از سرشت آدمى و انکار تأثیر بخت در زندگى او(61) به عمل مىآورد، معتقد است که نه سرشت آدمى، و نه نیروهاى مرموز نمىتوانند او را به فضیلت هدایت کنند. لذا نمىتوان خوبى جامعه، یعنى خیر عموم را در چارچوب فضیلت تعریف کرد، بلکه باید فضیلت را در چارچوب خیر عموم تعریف کرد. منظور او از خیر عموم، اهدافى است که عملاً توسط تمام جوامع دنبال مىشود. این اهداف عبارتند از: آزادى از سلطه بیگانه، ثبات و حکومت قانون، کامیابى، شکوه و جلال و فرمانروایى.(62)
در ادامه این سنت فکرى، هابز خیر عمومى را در برگیرنده چیزهایى مىداند که براى افراد یا دولت یا هر فرد، خوب یا مفید است؛ اما وى بر بُعد نسبىگرایانه آن تأکید مىکند، لذا مىگوید: «خیر نسبت به شخص، مکان و زمان، نسبى است. بدین ترتیب، آنچه اینک فردى را خشنود مىسازد، فرد دیگرى را بعداً ناخشنود خواهد ساخت، و همین وضع براى هر فرد دیگر حقیقت دارد؛ زیرا طبیعت حسن و قبح از طبیعت شرایط ناشى مىشود.»(63) بدینترتیب، در نظر هابز، حقیقت نسبى تلقى شده و غایتگرایى مورد انکار قرار مىگیرد.
ب) حقوقگرایى (تأکید بر منشأ اجتماعى اخلاق فردى و جمعى)
در این قسمت نشان خواهیم داد که فردگرایى در بدو امر داراى خمیرمایههاى شورش علیه اخلاقیات الهى و طبیعى و پس از آن، جایگزینى حقوق طبیعى به جاى اخلاقگرایى پیشین بوده است. امّا نخست، به ریشههاى این بحث نزد مکاتب اپیکورى و رواقى اشاره مىکنیم:
به عقیده اپیکوریان، کلیه افراد بشر ذاتاً خودخواهاند، لذا رفتار و اعمال خودسرانه آنها مزاحم خیر و مصلحت دیگران است. پس مردم ضمن تشکیل دولت با یکدیگر قرارداد ضمنى منعقد کردهاند که مزاحم یکدیگر نباشند و به یکدیگر آزار نرسانند. آنها همچنین خود را ملزم به رعایت حقوق دیگران دانستهاند؛ مشروط بر آنکه دیگران نیز متقابلاً حقوق ایشان را محترم بشمارند. بدین طریق، دولت و قانون بهصورت یک قرارداد به وجود آمده تا روابط و معاملات و زندگى مردم را با یکدیگر تسهیل کند. از دید آنان، حیات اجتماعى کلاً بر پایه منافع فردى گذاشته شده است، لذا اگر ما عضویت جامعه را پذیرفتهایم از اینرو است که مىپنداریم در عضویت جامعه بهتر مىتوان به لذّت شخصى نایل شد و کشور را از خطر دشمن حفظ کرد. بنابراین اگر روزى فرا رسد که کشور و دولت این دو منظور را تأمین نکنند، همان بهتر که وجود نداشته باشند.(64) بعدها رواقیون براساس تفکّر جهان وطنى خود، آیین قانون طبیعى و حقوق طبیعى را بنا نهادند. البته ناگفته نماند که یونانیان نیز با مفهوم قانون طبیعى آشنا بودند، ولى آنان با مفهوم حقوق طبیعى بیگانه بودند. بهنظر آنها، شهروند خوب کسى مىبود که به جامعه سیاسى خاص خود وفادار باشد و بدین ترتیب قانون درست و اخلاقى همان فرمان یا تصمیم دولت دانسته مىشد. این نظریه، حقوق طبیعىِ افراد را به رسمیت نمىشناخت و بدان مجال ظهور نمىداد. در مقابل، ویژگى رواقیون در این است که نشان دادند قانون طبیعى بدون حقوق طبیعى نمىتواند وجود داشته باشد.(65)
این خط فکرى، با تفسیر تازهاى که ماکیاولى از فضیلت ارائه مىدهد، رونق بیشترى مىگیرد. بهنظر او فضیلت را نباید چیزى تلقى کرد که جامعه سیاسى براى آن وجود دارد، بلکه این جامعه سیاسى است که فضیلت براى آن وجود دارد. زندگى سیاسى واقعى تابع اخلاق نیست بلکه باید گفت اخلاق خارج از جامعه سیاسى ممکن نیست و جامعه سیاسى پیشفرض اخلاق است. لذا جامعه سیاسى با قرار گرفتن در محدوده اخلاق نمىتواند پایدار بماند.(66) به عقیده او سیاستمدار باید بیشتر در پى وسایل عمل باشد تا نفس عمل. بدینترتیب، کاردانش سیاسى از بحث از غایات به بحث در وسایل منحرف مىشود. او مىگوید:
آزمونهاى دوران زندگانى ما را چنین آموخته است که شهریارانى که کارهاى گران از دستشان برآمده است، آنانى بودهاند که راستکردارى را به چیزى نشمردهاند و با نیرنگ، آدمیان را به بازى گرفتهاند و سرانجام بر آنانى که راستى پیشه کردهاند، چیره گشتهاند.(67)
و در جاى دیگر مىگوید:
... کردار خوب همان اندازه مىتواند بیزارىانگیز باشد که کردار بد؛ و بنابراین چنانکه پیش از این گفتیم، شهریارى که خواهان پایدارى فرمانروایى خویش باشد، چه بسا ناگزیر از سیاهکارى است. زیرا هرگاه آن گروهى که پایدارى فرمانروایى باز بسته به ایشان است تباهکار باشند، خواه مردم باشند یا سپاهیان یا والاتباران. شما نیز ناگزیرید که از خوى ایشان پیروى کنید و در برآوردن خواستههاى آنان بکوشید و آنگاه کردار نیک به زیان شما خواهد بود.(68)
هابز ضمن پذیرش نقد ماکیاولى از فلسفه سیاسى کلاسیک، تأکید مىکرد که حقوق طبیعى از خواست و محرک اولیهاى که در اکثر مواقع تعیین کننده رفتار انسانها است، استنتاج مىشود؛ یعنى علاقه به حفظ خویش یا اگر بهطور سلبى بیان شود، ترس از مرگ غیرطبیعى. او مىگوید: «در وضع طبیعى، فرض بر این است که انسانها از حق بهرهورى از آزادى طبیعى به مثابه لوازم صیانت و حراست، برخوردار هستند. در وضع جنگى، هر فرد دشمن دیگرى است.»(69) در این وضعیت، « ... نه مکاتبه، نه جامعه، و بدتر از همه، هراس دائم و خطر مرگ خشن و سخت [وجود خواهد داشت]؛ و زندگى انسان، تنها و منزوى، مسکنت بار، «منشانه و کوتاه خواهد بود.»(70)
هابز پس از طرح مفهوم صیانت نفس، به بحث از حقوق طبیعى و قانون طبیعى مىپردازد. او ضمن تعریف هر یک از دو مفهوم اخیر، میان آن دو تمایز قائل مىشود. بهنظر او حق طبیعى «اختیارى است که هر فرد دارد تا از قدرتش آنگونه که خود مىخواهد براى حفظ طبیعت خود، یعنى زندگى خود، بهره جوید و در نتیجه، هرکارى را که فکر مىکند مناسبترین وسیله براى نیل به مقصود [یعنى صیانت نفس] است، بتواند انجام دهد» و اما قانون طبیعى، اصل یا قاعدهاى عام است که «توسط خرد کشف مىشود و بهوسیله آن، انسان از انجام کارى که زندگى او را تباه ساخته و یا وسیله بقا را از او سلب مىکند و همینطور از عدم انجام کارى که بهنظر او به بهترین شکل بقاى او را تأمین مىکند، بازداشته مىشود.»(71) بدینترتیب، روشن مىشود که حق، آزادى بر انجام یا ترک کارى است، در حالىکه قانون انسان را به عملى خاص مقید مىسازد. انسان در وضع طبیعى از حقوق طبیعى برخوردار بود، اما پس از تشکیل جامعه، صرفاً به منظور حفاظت از خود، به قوانین طبیعى محدود کننده گردن مىنهد. بدین لحاظ، این قوانین فاقد هرگونه خصوصیت اخلاقى هستند.
لاک هم در بحث از چگونگى تشکیل جامعه سیاسى مىگوید:
... از آنجا که همه انسانها به لحاظ طبیعت، آزاد، برابر و مستقل هستند، هیچکس را نمىتوان از حقوق طبیعىاش محروم نموده و بدون رضایت، تحت قدرت سیاسى فرد دیگرى درآورد. تنها راه ... این است که او براى تشکیل یک جامعه با دیگر افراد توافق کند تا از این طریق، آسایش، سلامت و زندگى صلحآمیزى براى آنها فراهم گشته و با امنیت بیشترى از دارایى خود بهرهمند شده و در برابر کسانى که عضو آن جامعه نیستند، امنیت بیشترى داشته باشند ... . به مجرد اینکه تعدادى از انسانها با رضایت خود تشکیل جامعه یا حکومت دهند، آنها فوراً به هم ملحق شده و یک جامعه سیاسى پدید مىآورند؛ جامعهاى که در آن، افراد حق تصمیمگیرى و اداره عمومى را بر عهده دارند.(72)
بهنظر لاک، پس از تشکیل جامعه سیاسى، وظیفه حاکم مدنى صرفاً این است که «از مالکیت مشروع افراد نسبت به چیزهایى که متعلق به زندگى دنیوى [آنان] است، حراست نماید.»(73) او حوزه اقتدار دولت را به «امور دنیوى» تحدید کرده، مىگوید تحمیل صورت خاصى از عقاید و اعمال مذهبى، اخلال در عنصر خلوص و صمیمیت باورهاى مذهبى است. «خداوند مراقبت از ارواح انسانها را به حاکم مدنى واگذار نکرده است، براى اینکه بهنظر نمىرسد خداوند هرگز چنین قدرتى را به کسى داده باشد تا بر دیگران تسلط یابد و آنان را مجبور به پذیرش دین او نماید.»(74)
این دیدگاه، چه در مبناى تشکیل جامعه سیاسى و چه در اهداف و غایات آن، دقیقاً در نقطه مقابل تفکرات کلاسیک قرار مىگیرد. پیشتر گفتیم که بهنظر ارسطو، در جامعه سیاسى فقط از اشتراک مکان یا براى نگهدارى مردمان از دست درازى دیگران یا داد و ستد و سوداگرى پدید نمىآید... جامعه سیاسى ... هدفش بهزیستن و زندگى کامل و مستقل اعضایش است.»(75)
با ظهور روسو، روند ضد غایتگرایى و تحول در مبانى حقوق اجتماعى ابعاد گستردهترى یافت. بهنظر روسو، توجه عمده انسان در وضع طبیعى به صیانت نفس معطوف است، اما این هدف، کمترین آسیب را براى دیگران به همراه دارد. در این وضع، انسان داراى جنبههاى عاطفى و همدلانه است و همچنین از آزادى بىحد و حصرى برخوردار است. اما در عین حال، انسان در وضع طبیعى فاقد تمام دستاوردهاى بشرى، رابطه اخلاقى و تعهدات الزامآور است و بدین لحاظ، مادون انسان یا ماقبل آن تلقى مىشود.(76) انسان طبیعى حیوانى است که از قابلیت کامل شدن و خاصیت سازگارى نامحدودى برخوردار مىباشد. لذا انسانیت او تحتتأثیر روندى تاریخى شکل مىگیرد؛ روندى که یگانه و منحصر به فرد بوده و داراى هیچ غایتى نیست. نهایت این روند یا نقطه اوج آن قابل پیشبینى نیست و تنها از طریق امکان تحقق کامل انسانیت یا عقلانیت آدمىبه منصه ظهور مىرسد.(77) در مقابل، در وضعیت مدنى، تمامى استعدادهاى انسانى شکوفا مىشود و انسان به جاى آنکه براساس غریزه عمل کند، از تفکر و اندیشه خود بهره مىگیرد.(78) بهنظر او این وضع امتیاز دیگرى نیز دارد «و آن آزادى اخلاقى است؛ بدین معنا که انسان را صاحب اختیار خود مىکند، زیرا پیروى از هوى و هوس، خود نوعى بردگى است و اطاعت از قانونى که انسانى براى خویشتن وضع کرده، آزادى محسوب مىشود.»(79) در این حال، «موضوعى که [تمام افراد ملت [درباره آن تصمیم مىگیرند و ارادهاى که تصمیم مىگیرد(80) عمومى است. بدینسان، این اراده مبناى تشکیل جامعه و برقرارى نظم سیاسى قرار مىگیرد و جایگزین قانون طبیعى و قانون مافوق بشرى مىشود.
بر این اساس، تحولى مهم در حوزه فلسفه اخلاق به وقوع مىپیوندد. ماکیاولى با رد بنیادهاى متافیزیک و غایتانگارانه اخلاقیات اجتماعى، عینیت آنها را به زیر سئوال برده، آنها را محصول اجتماع مىداند. هابز نیز قانون طبیعى را تنها برحسب صیانت نفس مىفهمد. در ادامه این تفکر فلسفى، لاک هم اساس طرح هابز را مىپذیرد و تنها تغییرى که در آن ایجاد مىکند این است که به جاى صیانت نفس، ثروت و مالاندوزى را مطرح مىسازد و بحث اراده عمومى روسو نیز بهگونهاى شکلگیرى و پیدایش رویهایى جدید را نوید مىدهد. مجموع این تحولات، جانشین شدن اخلاق و حقوق انسانى را بهجاى قوانین الهى و طبیعى و اخلاق ناشى از آن در پى داشت. بدین ترتیب، انسان جاى خدا و طبیعت مىنشیند.(81)
در پایان این قسمت لازم است به نکتهاى مهم درباره وجه تقابل میان اخلاقگرایى و حقوقگرایى اشاره کنیم: چنانکه مفصلاً توضیح دادیم در فلسفه سیاسى قدیم، غایات الهى و طبیعى، مسیر زندگى انسان را ترسیم مىکرد؛ لذا در این سنت، بحث از مفاهیم خیر، سعادت و کمال آدمى رونق زیادى داشت. در حالىکه با آغاز دوران رنسانس، غایتگرایى اولیه به مبانى وظیفهشناختى(12) اخلاقیات اجتماعى تغییر شکل داد و حقوق انسانى جاى قوانین ثابت ولایتغیر الهى و طبیعى را گرفت. این تفکر با دست برداشتن از بنیانهاى اخلاقى حقوق، صرفاً مىخواست به هدف عملى از آن حقوق که تنظیم روابط بین افراد با یکدیگر و با دولت بود، دست یابد. از اینرو، در اینجا ما با نوعى تقلیلگرایى در فلسفه اخلاق روبرو هستیم. بدینمعنا که هرچند فلسفه اخلاق، موجد نوعى حقوق فردى و اجتماعى نیز هست، اما در دوران مدرن، بُعد کمالجویانه آن تعمداً کنار گذاشته مىشود. نتیجه مهم این بحث، در بحث از پایهها و مبانى الزام سیاسى آشکار مىشود. اصولاً حق صدور اوامر و فرمانها و الزام دیگران به اطاعت از آنها و در مقابل، وظیفه یا تعهد به اطاعت از آنها از کجا ناشى مىشود؟(82) آیا صرفا با استناد به دلایل قانونى مىتوان اقتدار دولت را به رسمیت شناخت؟ از منظر اخلاقگرایان، «این توتولوژى است که بگوییم ما (بهطور قانونى) ملزم به اطاعت از قانون هستیم زیرا قانون فراهمآورنده الزام قانونى است.» از این منظر، گرچه مىتوان بر اقتدار قانونى خاص یا حاکم و مقامى خاص از درون نظام الزام قانونى دلایلى ارائه نمود، اما اصل وجود اقتدار دولت باید بر دلایلى بیرون از این نظام متکى باشد.(83) در اینصورت، بدون وجود دلایل اخلاقى، هیچ توجیهى براى به رسمیت شناختن اقتدار دولت وجود ندارد. بدینسان، الزام سیاسى، از الزام اخلاقى به تحقق توأم اهداف عدالت و خیر مشترک ناشى مىشود. لذا دولت نیز ابزارى مهم براى نیل به آن اهداف است.(84)
ج) ساختار اجتماعى و سیاسى افقى
با توجه به مباحث قبلى روشن مىگردد که همه مکاتب فلسفى انسانگرا ضمن نفى مناسبات سلسله مراتبى میان انسانها، ساختار زندگى اجتماعى و سیاسى را براساس تساوى ذاتى آنها و با اصالت بخشیدن به خود انسان ترسیم مىکردند. براى مثال مکتب کلبى رد هر آنچه نزد انسان خیرات و محاسن حیات نامیده مىشد، الغاى کلیه امتیازات اجتماعى، تساوى عموم مردم و حذف طبقات اجتماعى را مورد تأکید قرار مىداد.(85) رواقیون نیز انسانها را همسان و برابر یکدیگر مىدانستند و بدینلحاظ، اعضاى جامعه واحد جهانى قلمداد مىکردند. آنها برخلاف افلاطون و ارسطو که خرد و دانش را به برگزیدگان و خواص منحصر مىدانستند، معتقد بودند که همه انسانها از خرد بهرهمند هستند و بهطور یکسان کمال پذیرند، لذا میان آنها هیچگونه امتیاز فطرى نیست.(86)
در دوران مدرن نیز لاک «همه افراد بشر را طبیعتاً برابر» و برخوردار از «حق مساوى» مىداند. این بدان معنا است که آنها «بدون آنکه از اراده یا دستور کسى تبعیت کنند، از آزادى طبیعى خود بهرهمند مىشوند.»(87) او معتقد است که این آزادى «بر عقل او استوار است». بدین لحاظ، او به یارى عقل خود، «قانونى را که باید از آن تبعیت کند»، شناسایى مىکند.(88) و همین عقل است که به او مىفهماند که «همه برابر و مستقل هستند.»(89)
روسو هم این معنا را مورد تأکید قرار مىدهد. او مىگوید: «قرارداد اجتماعى بین مردم چنان مساواتى ایجاد مىکند که آنها تعهدات مشابهى را به گردن گرفته و از حقوق یکسانى بهرهمند مىشوند.»(90) بدین لحاظ،
دیگر نباید پرسید چه کسى وظیفه دارد قانون وضع کند زیرا قانون زاییده اراده عمومى مىباشد، دیگر نباید پرسید چه کسى وظیفه دارد قانون وضع کند، زیرا قانون زاییده اراده عمومى مىباشد. دیگر نباید سئوال کرد آیا حاکم مافوق قوانین است، زیرا او عضو دولت مىباشد ... از اینجا معلوم مىشود که چون در قانون عمومیت اراده و عمومیت موضوع هر دو جمع است، اگر شخصى از طرف خود امرى بدهد، قانون محسوب نمىشود.(91)
بههرحال، به دنبال تحول در دو مفهوم علت غایى و اخلاقگرایى که بنیانهاى نظرى سنت مذهبى و فلسفى را تشکیل مىدادند، تحول بعدى به عرصه فلسفه سیاسى اختصاص داشت. بر این اساس، ارتباط سیاست و اخلاق با قوانین الهى و طبیعى به کلى از هم گسسته شد و با انکار بنیادهاى متافیزیک و طبیعى نظم اجتماعى، جامعه سیاسى و دولت صرفاً محصول حقوق طبیعى و قرارداد تلقى گردید.(92)
چنانکه پیشتر گفتیم، این حقوق براى همه افراد یکسان دانسته مىشود. لذا این نظریه با برخوردارى از درونمایههاى قوىِ فردگرایى داراى تبعات بسیار مهم سیاسى نیز هست. براساس آن، اولاً نیازها و حقوق فردى بر نیازها و حقوق جمعى تقدم پیدا مىکند و ثانیاً تمامى قوانین و ترتیبات اجتماعى و سیاسى به پشتوانه حمایت افراد معنا مىیابد. لذا بدون حضور و پشتیبانى افراد، حتى نهادى مانند دولت نیز نمىتواند نقشى در موجودیت قوانین داشته باشد و اساساً دخالت دولت در شئون مختلف زندگى، تحدید کننده آزادى انسان قلمداد مىشود. بدین ترتیب، وجود و ادامه فعالیت این تشکیلات تا زمانى مشروع دانسته مىشود که حقوق و آزادىهاى فردى را محترم شمارد و از آن حمایت کند.(93)
در پایان بهطور خلاصه به ویژگىهاى اصلى نظریههاى سیاسى فضیلتمدار و آزادى محور اشاره مىکنم:
الف) ویژگىهاى اصلى نظریههاى سیاسى فضیلتمدار
1. غایتگرایى: در اینجا وجود و امکان دستیابى به برخى حقایق مورد تأکید است. این حقایق یا منشأ فوق طبیعى و آسمانى دارد یا منشأ طبیعى و زمینى. بدین ترتیب، پارهاى حقایق، فراتر از طبیعت و عقل است و صرفاً از طریق بینش شهودى، الهام و یا وحى قابل دستیابى هستند و بعضى دیگر، در این جهان وجود دارد و تنها از طریق عقل مىتوان بدان دست یافت. به هر روى، در هر دو نگرش بر وجود غایتى براى بشر تأکید مىشود؛ غایتى که یا منشأ وحیانى و فوق طبیعى دارد یا منشأ عقلانى و زمینى. معیارهاى کمال آدمى در این فرایند که از اراده وى مستقل است، تعیین مىشود. زندگى خوب تنها براساس این غایات متصور است و تغییر این روند خروج از کمال و سعادتى است که براى بشر وجود دارد.
2. اخلاقگرایى: اثبات مجموعهاى از حقایق ثابت در جهان هستى و تبیین رابطه انسان با آنها خود به خود، صرفاً رفتار خاصى را که ناشى از الزامات حقیقت هستى و نفس عمل است، براى انسان تجویز مىکند. بر این اساس، بر نوعى اخلاقیات فردى و جمعى تأکید فراوان مىشود. این احکام ارزشى راهنماى عملى قرار مىگیرد و انسان را به سوى سعادت سوق مىدهد.
3. ساختار اجتماعى و سیاسى عمودى (سلسله مراتبى): اینگونه ساختار ادامه منطقى غایتگرایى و اخلاقگرایى موجود در این نظریات است. زمانىکه واقعیت، غایتگرایانه دانسته شود و ارزشهاى مطلق اخلاقى معیار عمل قرار گیرند، سرآمدان و آشنایان به غایات هستى و مسئولیتهاى اخلاقى، بهتر از دیگران مصالح واقعى افراد را تشخیص مىدهند و تنها آنان باید رهبرى جامعه را به عهده گیرند. بدین ترتیب، مصالح عمومى بر مصالح خصوصى مقدم است و اجراى برنامههاى تربیتى نیز در دستور کار قرار مىگیرد.
ب) ویژگىهاى اصلى نظریههاى سیاسى آزادى محور
1. انسانگرایى: در این گرایش که نقطه آغاز آن شکگرایى، نسبىگرایى و طبیعتگرایى است، به هرگونه کوششى براى حقیقتیابىحمله شده و اصولاً دستیابى به آن غیر ممکن دانسته شده است. در این حال، فرد و انسان ملاک همهچیز قرار مىگیرد و نیازها و منافع او که صرفاً توسط خودش تشخیص داده مىشود، رسمیت دارد. در اینجا هدفهاى عملى مورد تأکید است نه حقیقت؛ زیرا اگر انسان توسط خدا و فطرت بهطرف فضیلت، کمال و غایتِ از پیش تعیین شده خود هدایت نمىشود، مىتواند هر هدفى را که بخواهد براى خود مقرر دارد.
2. حقوقگرایى: نگرش انسان گرایانه، در جهت سلبى اخلاقیات الهى و طبیعى را انکار مىکند و در جهت ایجابى، حقوق طبیعى را جایگزین آن مىسازد. بدینترتیب، بنیانهاى متافیزیک و غایتگرایانه اخلاقیات اجتماعى کنار گذاشته مىشود و اخلاق انسانى به جاى قوانین الهى و طبیعى و اخلاقِ ناشى از آن مورد تأکید قرار مىگیرد.
3. ساختار اجتماعى و سیاسى افقى: به دنبال تحول در دو مفهوم علت غایى و اخلاقگرایى، در جریان تحول بعدى ارتباط سیاست با اخلاق و قوانین الهى و طبیعى کاملاً از هم مىگسلد. بدین ترتیب، با افکار و بنیادهاى متافیزیک و طبیعى نظم اجتماعى، جامعه سیاسى و دولت صرفاً محصول قرارداد و خواست مردم دانسته مىشود. بدون پشتوانه و حمایت افراد حتّى نهادى مثل دولت نمىتواند شکل گیرد و فعالیت آن به حقوق و آزادىهاى فردى محدود مىشود.
پىنوشتها
1. برخى معتقدند که از جهت نظرى، دین الهى و مذهب اسطورهاى معناى واحدى ندارند و از مبدأ واحدى مشتق نمىشوند و از طرف دیگر، برخلاف مذهب اسطورهاى، دین الهى بیان سمبولیک عالىترین آرمانهاى اخلاقى انسانهاست و تکوین آن به جهشى، غیر از غرایز (که سبب به وجود آمدن اساطیر شده) نیاز دارد. اما در عین حال از دید مردم شناختى، بین اندیشه دینى و فکر اسطورهاى تفاوت اساسى وجود ندارد و تفکیک آن دو از یکدیگر بسیار مشکل است؛ زیرا تعیین دقیق مصادیق خارجى هر یک به راحتى امکانپذیر نیست. از یک سو، دین در سراسر ادوار زندگى خود، با عناصر اساطیرى پیوستگى داشته و از آن تأثیر پذیرفته و از دگر سو، حتى در سادهترین و ابتدایىترین جوامع اساطیرى نیز برخى مضامین عالى اخلاقى و آرمانهاى دینى را مىتوان یافت (ارنست کاسیرر، فلسفه و فرهنگ، ترجمه بزرگ نادرزاد (تهران، مرکز ایرانى مطالعه فرهنگها، 1360) ص125 ـ 146).
2. همان، ص104.
3. همان، ص 137.
4. داریوش شایگان، بتهاى ذهنى و خاطره آزادى (تهران، امیرکبیر، 1355) ص52 و همچنین ر.ک: همو، «دین و فلسفه و علم در شرق و غرب»، الفبا، ج1، شماره ششم، 1356، ص 108.
5. ویل دورانت، تاریخ تمدن، ترجمه امیرحسین آریانپور (تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1365) ج2، ص389 ـ 395.
6. و . ت. ستیس، فلسفه هگل، ترجمه حمید عنایت (تهران، شرکت سهامى کتابهاى جیبى، 1357) ص3.
7. ویل دورانت، همان، ص 390.
8. افلاطون، دوره آثار، ترجمه محمدحسن لطفى و رضا کاویانى (تهران، انتشارات خوارزمى، 1374) ج1، ص36.
9. ارسطو، مابعدالطبیعه، ترجمه محمدحسن لطفى (تهران، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1378) فصل چهارم، b1078، ص510.
10. افلاطون، همان، ج2، جمهورى، بند 500، ص 1110.
11. همان، بند 521، ص 1139.
12. ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت (چاپ سوم: تهران، شرکت سهامى کتابهاى جیبى، 1358) کتاب نخست، بخش یک، بند 8، ص4ـ5.
13. لئو اشتراوس، فلسفه سیاسى چیست؟، ترجمه فرهنگ رجایى (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1373) ص143ـ145.
14. بلوم، همان، ج1، ص60.
15. کاسیرر، همان، ص 140.
16. بلوم، همان، ص 13.
17. کاسیرر، همان، ص 148.
18. همان، ص 140.
19. همان، ص131ـ134.
20. کسنوفون، خاطرات سقراطى، ترجمه محمدحسن لطفى (تهران، خوارزمى، 1373) کتاب سوم، فصل نهم، ص134.
21. همان، کتاب اول، فصل دوم، ص6.
22. افلاطون، همان، ج4، قوانین، کتاب پنجم، بند 742 و 743، ص2179.
23. همان، ج2، جمهورى، کتاب هفتم، بند 520، ص1136ـ1137.
24. همان، ج4، قوانین، کتاب پنجم، بند 742 و 743، ص2179.
25. همان، ج2، جمهورى، کتاب چهارم، بند 424، ص 1005.
26. ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى (تهران، طرح نو، 1378) کتاب اول، 6، بند a1098، ص31.
27. همان، کتاب دوم، 1، بندهاى a1103 و b1103، ص53ـ54.
28. همان، کتاب اول، 1، بند b1094، ص 14.
29. همان، کتاب هشتم 1: 3، ص 329.
30. ارسطو، سیاست، کتاب سوم، 5:10، ص123. همچنین ر. ک: 5:11 و 13، ص124ـ125.
31. همان، کتاب هفتم، 1: 5، ص285.
32. بلوم، همان، ص 19 ـ 20.
33. ارسطو، سیاست، همان، کتاب چهارم، فصل ششم، ص207.
34. افلاطون، همان، ج2، جمهورى، کتاب چهارم، بندهاى 427ـ435، ص1010ـ1020.
35. همان، بند 431، ص 1015.
36. همان، کتاب نهم، بند590، ص 1246.
37. همان، ج4، قوانین، کتاب ششم، بند 757، ص2194ـ2195.
38. همان، ج2، جمهورى، کتاب پنجم، بند 473، ص 1074. همچنین ر. ک: ص1136ـ1139.
39. همان، ج3، مرد سیاسى، بندهاى293ـ294، ص1613ـ1614.
40. همان، بند 300، ص 1622.
41. ارسطو، سیاست، کتاب سوم، 5 : 8، ص 122.
42. همان، کتاب سوم، 2:3 و 4، ص 109.
43. همان، کتاب نخست، 2:13 و 14، ص11ـ12.
44. همان، کتاب نخست، 2 : 20، ص15.
45. همان، کتاب سوم، 5 : 14 و 15، ص 125.
46. همان، کتاب هشتم، 1 : 2، ص 329.
47. بلوم، همان، ص60.
48. کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه عزتاللّه فولادوند (تهران، انتشارات خوارزمى، 1364) ص34ـ35.
49. ارسطو، مابعد الطبیعه، ص510.
50. ویل دورانت، همان، ص394.
51. همان، ص401.
52. همان، ص401.
53. ستیس، همان، ص 3.
54. ویل دورانت، همان، ص401.
55. همان، ص 404.
56. بلوم، همان، ص65ـ66.
57. حمید عنایت، بنیاد فلسفه سیاسى در غرب (تهران، نشر سپهر، 1364) ص107ـ108.
58. نیکولو ماکیاولى، شهریار، ترجمه داریوش آشورى (تهران، نشر پرواز، 1366) ص113.
59. اشتراوس، همان، ص145ـ146.
60. ماکیاولى، همان، ص 78.
61. همان، ص 115.
62. اشتراوس، همان، ص50ـ51.
63. T. Hobbes, On Man, ed. B. Gert, man and citizen, Gloucester: Peter smith, 1978, p. 47.
64. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفه سیاسى (تهران، نشر گلشن، 1359) ج1، ص146.
65. عنایت، همان، ص109ـ110.
66. اشتراوس، همان، ص 145.
67. ماکیاولى، همان، ص85.
68. همان، ص93ـ94.
69. Hobbes, 1986, p. 32.
70. Thomas Hobbes, Leviathan (New York: Macmillan, 1962), p. 100.
71. Ibid., p. 103.
72. John Locke, Treatise of Civil Government and A letter concerning Toleration (New York: Appleton Century Crofts, INC., 1937), ch. VIII, pa 95, p.63.
73. جان لاک، نامهاى درباب تساهل، ترجمه شیرزاد گلشاهى کریم (تهران، نشرنى، 1377) ص56.
74. همان، ص 56.
75. ارسطو، سیاست، کتاب سوم، 5 : 14، ص125.
76. Jean Jacpue Rousseau, A Discourse on the origin of Inequality, p. p. 180.
77. اشتراوس، همان، ص 63.
78. روسو، همان، ص262ـ263.
79. همان، ص 25.
80. همان، ص 45.
81. اشتراوس، همان، ص 148.
82. David Daiches Raphael, Problems of Political philosophy, (London: Macmillan Education Ltd, 1990), p. 175.
83. Ibid., p. 179.
84. Ibid., p. p. 180 , 204.
85. پازارگاد، همان، ص 176.
86. شارل ورنر، حکمت یونان، ترجمه بزرگ نادرزاد (تهران، انتشارات زوار، 1347) ص215.
87. John Locke, Treatise of Civil Government and A letter concerning Toleration (D. Appleton - century company, 1937), ch. 6, pa, 54, p. 35.
88. Ibid., Chap. 6, para. 63, p. 40.
89. Ibid., chap. 2, para. 6, p. 6.
90. روسو، همان، ص 38.
91. همان، ص 46.
92. اشتراوس، همان، ص148.
93. حسن علیزاده، فرهنگ خاص علوم سیاسى (تهران، انتشارات روزنه، 1371) ص150.
________________________________________
1. Teleologicism
2. Anthropocenterism
3. Parmenides
4. Image of God.
5. Homer یا همروس: بزرگترین شاعر حماسى غرب و سراینده دو رزمنامه جاودان ایلیاد و اودیسه.
6. Hesiod یا هسیوروس (حدود قرن هشتم پیش از میلاد): شاعر یونانى، سراینده منظومه Theogonia که در آن، آفرینش جهان و زایش و نژاد خدایان توصیف شده است.
7. Collectivism
8. یا هراکلیتوس Heraclitus.
9. Flux
10. Democritus دموکریتوس یا ذیمقراطیس.
11. Individualism
12. Deontological