انسان معاصر و مساله معنا و هویت
آرشیو
چکیده
متن
1. امانوئل کانت، فیلسوف شهیر آلمانى سده هجدهم، انسان را منقسم از دو بخش «عقل» و «خواهشهاى نفسانى» مىدانست. به زعم وى، آدمى همیشه و همه جا درگیر کشمکش میان این دو قسم بوده است و راه گریزى از این جدال، وجود ندارد.
با ورود هگل به عرصه زور آزمائى فلسفى، راه جدیدى فراروى «انسان شناختى فلسفى» بازگشت. او به تبیین انسان شناسانه کانت، مؤلفهاى بس مهم به نام «تاریخ» را اضافه کرد و تعامل و تعارض «عقل» و «نفس» را در بطن تاریخ به بررسى نشست. در نگاه هگل، در یونان باستان، هماهنگى بیشترى بر سرشت آدمى حکمفرما بوده است و مردم، تعارضى ما بین خواهشهاى نفسانى و قوه عقلانى، حس و مشاهده نمىکردند و شکافى که کانت توضیح داده، حتما به مرور زمان (و به تبع از تعالیم پروتستان) حادث گشته است. بدین گونه، در نظر هگل، ثابت انگاشتن و اجتناب ناپذیر دیدن کشمکش دو جزء «عقل» و «نفس»، بدون مسیرى که انسان در بستر تاریخ طى کرده است، کافى و کامل نمىباشد.
بارى حتى اگر براى انسان قائل به سرشتها و نیازهاى مشترک و ثابتباشیم، (که بسیارى به این امر قائلند) نمىتوانیم از این پرسش فربه و بس مهم گذر کنیم که این نیازهاى ثابت و مشترک چه تجلیات کمى و کیفى از خود نشان مىدهند؟ و به عبارت دیگر: از آن جا که انسان به نیازها و آرمانهاى خویش به صورت التفاتى نگاه مىکند و دستبه گزینش مىزند عرصههاى گوناگون تاریخ، مظهر بروز و نمود کدام یک از نیازهاى آدمى است؟
بدین گونه است که مىتوان به تقسیم تاریخ، به دو دوره قدیم و جدید دست زد و با توجه به اختلافات ماهوى ما بین انسان قدیم و انسان جدید، این تقسیم بندى را موجه جلوه داد.
انسان جدید به بشر سازنده و ساخته مدرنیسم گفته مىشود که بنظر مىرسد تفاوتهاى ماهوى و جوهرى با آدمیان قبل از خود (که آنها هم با یکدیگر اختلافات مهم و قابل توجهى داشتهاند) دارد. از موارد اختلاف بشر جدید در مقابل انسان قدیم به این نکات اشارت رفته است:
الف-جدى گرفتن زندگى این جهانى و خواهان متمتع شدن از مواهب آن.
ب - نقادى از همه کس و همه چیز و زیر سؤال بردن بسیارى از جوابهاى قدیم.
ج - نگاه به جهان به قصد تغییر آن و قانع نگشتن به تفسیر صرف جهان.
د - بروز و طلوع فردیت و وقوع شخصیت گوناگون.
ه - پرسش محور بودن بشر جدید در مقابل جواب محور بودن بشر قدیم.
و - قانع نبودن به اصلاحاتى در عرصههاى مختلف فردى و اجتماعى و خواهان تغییرات اساسى گشتن (انقلاب به جاى اصلاح).
ز - طالب حقوق خود بودن (در برابر تکلیف خواهى بشر قدیم).
به گمان ما، البته همه موارد فوق در ذیل این تحلیل مىگنجد:
«بشر که همواره خواهان برطرف کردن رنجهاى خویش و یا توجیه آنهاست، در جهان جدید، این امنیت و آرامش را توامان با استقلال و آزادى فردى و بهاء دادن به کیستى و چیستى فردیتخویش خواهان گشته است. به معناى دیگر، انسان جدید، دو نیاز قوى و اصیل را توامان فراروى خویش یافته است; «نیاز به آرامش و اطمینان» و«نیاز به فردیت و دریافتن کیستى و چیستى آن شخصیت و فردیت».
رویکرد انسان زاده و زاینده مدرنیسم به اندیشه هم، در قبال این «حساسیت هویتى و شخصیتى» قابل توجیه است. «آن که نسبتبه شخصیت و فردیت و هویتخویش حساس است چگونه مىتواند در قبال اندیشهها و دیدگاهها و تفکرات خویش بى توجه و بى اعتناء باشد؟».
از این روست که عده زیادى به تبع از کانت،این جمله را نماد و نمود اساسى مدرنیسم به حساب مىآورند که: «شجاعت اندیشیدن داشته باش» و این اندیشیدن و شجاعت در راستاى حساسیتى که انسان جدید پیرامون شخصیت و ردیتخویش داراست قابل توجیه و تفسیر مىباشد.
ویژگىهاى دیگر بشر جدید چون: طالب حقوق بودن (نه تکلیف خواستن)، تغییر نگاه نسبتبه عالم وآدم، نقادى، جدى گرفتن زندگى این جهانى نیز همه با این نیاز بشر (دریافتن کیستى و چیستى و حساسیت هویتى) هم آوا و هم نواست.
هر چند بشر زاده مدرنیسم هم مراحل مختلفى را پشتسر گذاشته است (که در این مقال هم بدانها اشارههائى کوتاه خواهد شد) اما همه این مراحل را مىتوان گسستگى معرفتى و هویتى در قبال جهان قدیم و انسان آن دنیا به حساب آورد و بشر جدید که به تبع از «حساسیت هویتى» خواهان آن گشته است که پیرامون همه چیز و همه کس از نو بیندیشد، تجربیات منحصر بفرد و بىنظیرى را در دوران مدرنیسم (و پسامدرنیسم) از پشتسر گذرانده است که در نظر نگرفتن این تجربهها و آزمونها، هر تحلیل انسان شناختى را نیز دچار کلى بافى و عدم شفافیت و وضوح خواهد نمود.
2. «معنا طلبى» و «هویتخواهى» محورهاى اصلى این مقالاند و در این رابطه مىتوان سؤالاتى را مطرح کرد:
«معنا» و «هویت» به چه منظورهایى به کار مىروند؟ رابطه بین این دو چگونه مىباشد؟ و بشر قدیم و انسان جدید به چه طرقى با این مفاهیم سر و کار داشته و دارند؟
الف - هویت: آدمیان همه درباره سؤالاتى چون: «انسان کیست؟ جهان چیست؟ مبدا و مقصد آدم و عالم کدام است؟ خوب و بد چه مصادیقى دارند؟ «مواضعى برگزیدهاند و به تعبیرى، بدون داشتن موضع در قبال این پرسشها، آدمى تعریف خویش را از دست مىدهد. هر انسانى، جهان را طورى مىبیند، از خویش، تصویر و تعبیرى در ذهن دارد و موضعى را نسبتبه ارزشها و بایدها و نبایدهاى زندگى انتخاب کرده است. به موضع آدمى در قبال این موضوعات (انسان، جهان، ارزشها) که اولا از وحدت و انسجام برخوردار باشد، ثانیا در نزد آدمى معتبر و مطابق واقع جلوه کند، ثالثا شفاف و واضح باشد، رابعا اثرات خویش را در همه وجوه و شؤون فردى و اجتماعى آدمى نشان دهد مىتوان «هویت» نام نهاد. «هویت دارى» و «هویتخواهى» با این تعریف نیازى اصیل و بنیادین در انسان بشمار مىرود. (حتى اگر اصالت و اهمیت این نیاز را ناشى از مؤلفههاى تاریخى بدانیم.)
ب - معنا: انسان را مجموعهاى از اعمال، گفتار، حالات، نیازها و آرمانهاى گوناگون در بر مىگیرند و آدمیان قادر نیستند به همه این اعمال، رفتار و نیازها به یک چشم نگاه کنند و ناگزیرند بعضى از این نیازها را بر بقیه برترى دهند.
به این جهت مىتوان گفت: «آدمى در هر صورت، موجودى ارزش گذار است» و از این امر، گریز و گزیرى ندارد. در این میان انسان نیازمند مرجع و منبعى انسانى یا فرا انسانى است که بر ارزش گذارىهاى وى مهر تایید بزند و آنها را به رسمیتبشناسد که از آن نیاز به عنوان «نیاز به معنا» تعبیر مىکنیم.
«نیاز به معنا» ناگزیرى آدمى در یافتن معقولیت و مقبولیتبراى ارزش گذارىها، اولویتها و ترجیح بندهاى وى معنى میدهد.
ج - نکتهاى درباره رابطه معنا و هویت: آنکه صاحب هویت مىشود و مواضعى ثابت و مستحکم نسبتبه پرسشهایى چون: «انسان کیست؟ جهان چیست؟ و ارزشهاى آنها کدام هستند؟» پیدا مىکند، خواه ناخواه در زندگى صاحب معنا نیز میشود و اولویتها و ترجیحبندهاى وى معین و مشخص مىگردد. اما عکس این مطلب صادق نیست و از معناى زندگى نمىتوان «هویتدارى» را نتیجه گرفت. آدمى مىتواند اولویتهایى در زندگى خویش تعیین نماید که در نزد او معقول و مقبول افتد بدون آنکه مدعى شناخت انسان و جهان و رسیدن به کنه آنها باشد.
3. آنچه کم و بیش در جهان قدیم مشاهده مىشود آن است که قدرت، منبع و مرجعى فراتر از انسان به پرسشهاى او در قبال منشا عالم و آدم، مقصد آنها و هنجارها و ارزشهاى حاکم بر جهان و زندگى آدمى پاسخ مىدهد و بدین گونه انسان را صاحب «هویت» مىنماید. آنگاه که بشر صاحب هویتشد پر واضح است که بصورت اجتناب ناپذیر، ارزشها و الویتهاى وى مشخص مىگردد و زندگى او معنادار مىشود.
اما در جهان جدید و پیروى آن عمل متهورانه و قهرمانانه که انسان قصد کرد درباره همه چیز و همه کس از نو بیندیشد و بدین گونه، اندیشه و تفکر را مبدا و مرکز همه چیز قرار داد، این تفکر بود که مىبایستبجاى آن مرجع فرا انسانى، به شناخت جهان و انسان دستیابد، ارزشها و هنجارهاى زندگى را مشخص نماید و عاقبت ابتدا و انتهاى عالم و آدم را دریابد. به عبارت دیگر، آرزوى مدرنیسم در ابتدا آن بود که با اندیشه به هویتى ثابت و پا برجا دست پیدا کند. (آنچه بعدها از آن تحت عنوان «ایدئولوژى مدرنیسم» نیز یاد شده است.)
تلاش نخبگان فکرى مدرنیسم چون: دکارت، لایب نیتس، هابز، اسپینوزا، هگل،... از مجراهاى متفاوتى مورد بررسى قرارگرفته است، اما اگر از سطح تحلیل «هویتخواهى» به مقوله نظر بیفکنیم مىتوان تلاش این بزرگان اندیشه را، در این راستا خلاصه کرد که آنها قصد داشتهاند بر بستر اندیشه و تفکر، هویتى منحصر به فرد و یکتا بر پا دارند و کارى که بشر قدیم با منابع فرا انسانى بدان نایل گشت، با عقل و اندیشه و اصول آن به انجام برساند.
اما با ظهور اندیشمندانى چون: نیچه، مارکس، کىیرکگور و فروید خلل هایى جدى بر این «عقل محورى» و «عقل باورى» مدرنیسم وارد آمد و اندیشه و عقل رقیبان جدى فراروى خود مشاهده کرد. رقیبانى چون: نیازها و خواهشهاى آدمى، تاریخ، ایمان و ضمیر ناخودآگاه در برابر عقل صف آرائى کردند و او را به مبارزه طلبیدند.
این تحول از جنبههاى گوناگون و مختلف، قابل بررسى است اما تحویل اندیشه به سببهاى دیگر و فدا کردن دلیل در پاى علتبه نوعى جستجوى هویتبر مبناى اندیشه را نیز مسکوت گذاشت. اندیشهاى که معلول خواهشهاى نفسانى و نیازهاى آدمى است چگونه مىتواند به کنه جهان و انسان دستیابد و عقلى که تحت فرمان «ضمیر ناخواسته و ناخودآگاه انسان» استبه چه طریق قادر است ارزشهاى ثابت و مشترک زندگى بشر را تشخیص دهد؟
گاهى «بحران هویت» را مادر و ریشه همه بحرانهاى مغرب زمین و مدرنیسم مىدانند. در نگاه ما «بحران هویت» نه تنها در بر انداختن هویت تاریخ انسان بوسیله عقل نقاد، که نا کام ماندن در ساختن هویتى بر مبناى اندیشه هم معنى مىدهد و عقل انسانى که براى نقادى مهیاتر به نظر مىرسد تا بر پا داشتن و ساختن هر تلاشى را براى ساختن هویتى بر مبناى خرد، با شکست مواجه ساخته است.
«پرسش محورى» جهان جدید در مقابل «جواب محورى» جهان قدیم در مهمترین بخش، منوط و مربوط به مقوله «موضوعات هویت» و «پرسشهاى آن» است که بشر جدید سؤالات اساسى پیرامون جهان و انسان را به اجبار، مسکوت گذاشته است.
از این روست که نیچه (آن که عدهاى او را فیلسوف ممتاز فرهنگ غرب مىدانند) مردن هرگونه خدایى را در جهان جدید اعلام مىدارد و پر واضح است آنگاه که خدا مرده باشد انسان داراى ملاک و میزانى فرا انسانى نخواهد بود و خود مىبایستبه گزینش و انتخاب دستیازد.
ما انسانها همه «بازیگران» و «نظاره گران» صحنه وجودیم و در این بین البته بیشتر بازیگرى مىنمائیم و غافلانه به زیستن مشغولیم. اما «نظارهگرى» آدمى آنگاه بیشتر رخ میدهد که وى با موانع و مشکلات و تعارضاتى اساسى بر سر راه خویش مواجه گردد. تامل، توجه و تفکر (نظارهگرى) مهمترین دلیل از براى وجود بحران و مشکلى مهم و جدى است و از آن خبر میدهد و اندیشیدن فراوان و تاملات و بازنگرىهاى اساسى انسان جدید بر مقولاتى چون «هدف خلقت» «وجود نفس» «پوچى» «اضطراب» «احساس گناه» و... همه دلیلى بر وجود بحران عمیق هویتى است که اندیشه محورى (با نقد هویت تاریخى انسان و بر انداختن پایههاى خود تفکر) فراروى بشر قرار داده است.
4. «بحران هویت» مدرنیسم واکنشهاى گوناگونى را در بین نخبگان تمدن و تفکر مغرب زمین بر انگیخته است که به مواردى از این عکس العملها، اشاراتى مینماییم:
الف - ژان گیتون فیلسوف کاتولیک معروف، دو موضع مهم آدمى در قبال موضوعات هویت را «پوچى» و «راز» میداند:
«اندک اندک ما شروع به درک این حقیقت مىکنیم که حقیقت در پرده و غیر قابل دسترسى است و ما به زحمتسایه آن را تحتشکل موقتا متقاعد کننده یک سراب دریافت مىکنیم. اما در پس این پرده چیست؟ در برابر این معما، تنها دو روش وجود دارد: یکى به جانب «پوچى» رهنمون مىشود و دیگرى به جانب «راز».
گرایش نهایى میان این یکى یا آن دیگرى در مفهوم فلسفى کلمه، رفیعترین تصمیمات فلسفى مرا تشکیل مىدهد. من همواره به جانب راز نگریستهام. «راز نفس حقیقت». چرا وجود موجود است؟
ب - این راز نقطه محورى اندیشههاى گابریل مارسل هم مىباشد. او مابین «راز» و «مساله» تمایز مىافکند و بر این نظر است که در «راز» بر خلاف «مساله» جدایى میان «موضوع شناسایى» و «فاعل شناسایى» از میان مىرود.
«راز چیزى است که خود من گرفتار آنم و از این رو تنها تصورى که از آن مىتوانم داشت تصور قلمرویى است که در آن تمایز میان آنچه در من است و آنچه در برابر من است معناى خویش و اعتبار اولیه خود را از دست مىدهد. مثلا اگربا مسایلى درباره آزادى، التزام معناى زندگى یا وجود خدا مواجه شوم موقف آفاقى (عینى، Subjectiviey ) نیست تا با اتخاذ آن بتوانم به چنین مسایلى پاسخ گویم... رازها حقایقى نیستند فراتر از ما، حقایقى هستند فرا گیرنده ما».
و بدین گونه مارسل نیز مسایل نهایى و اساسى زندگى و هستى را از جنس «راز» مىداند و همه زندگى فکرى خود را تلاشى براى سخن گفتن درباره این راز و یافتن جوانب و شقوق آن، معرفى میکند.
ج - در آراى تیلیش اما بر خلاف اندیشههاى گیتون و مارسل، شاهد شکافتن جنبه دیگر قضیه، «پوچى»، هستیم. تیلیش که وجود بشر را «حتى در ابتدایىترین بیان بدوى ترین انسان هم معنوى میداند»، دو تجلى مهم بحران بشر جدید را «پوچى» و «بى معنایى» مفروض مىگیرد. «بىمعنایى» در نزد او تهدید مطلق عدم نسبتبه تایید معنوى است و اصطلاح پوچى براى وى تهدید نسبى در قبال آن تایید معنوى مىباشد. به زعم وى، اضطراب بىمعنایى، اضطراب از دست دادن یک مساله غایى و تشویش درباره فقدان یک معنى است که معنابخش همه معانى است. این اضطراب با از دست دادن گره گاهى معنوى رخ مىدهد و فقدان پاسخى است (هر چند نمادین و غیر مستقیم) به پرسش معناى هستى. اما اضطراب پوچى در موقعى رخ مىدهد که محتواهاى خاصى از زندگى معنوى در معرض تهدید قرار گیرد.
در دستگاه واژگان ما، آنچه تیلیش اضطراب بى معنایى مىنامد ناشى از بحران هویت و آنچه اضطراب پوچى مىداند ناشى از بحران معنا مىباشد. او خود بر نسبى بودن اضطراب پوچى و مطلق بودن اضطراب معنایى اشاره مىکند که در چهار چوب مفاهیم موضوعه این مقال، «اضطراب پوچى» و «اضطراب معنایى» به ترتیب ناشى از ناکام ماندن انسان در جواب به «نیاز به معنا» و «نیاز به هویت» مىباشد. د - تاکید زیادى که روان شناسان و اندیشمندانى چون: آلپورت، فرانکل و مازلو بر نقش نیازها و جدى گرفتن آنها مىنمایند همه به نوعى نشان دهنده مشکل انسان مدرن پیرامون معنا و مشخص نبودن اولویتهاى اوست.
بدین رو، فرانکل از قول نیچه میگوید: «آنکه چرایى زندگى خویش را یافته استبا هر چگونگى خواهد ساخت.» تنها راه مقابله با رنجهایى که نمىتوان آنها را برطرف نمود در نزد فرانکل، معنادار کردن آنهاست. به قول ما: «آنجا که نمىتوان رنج و دردى را از بین برد مىباید آن را توجیه نمود.»
باز تکرار کنیم «معنادارى» بدین منظور است که آدمى توجیه روانى و فکرى براى اولویتها و ارزش گذارىهاى خویش به دست آورد، بدون آنکه او نیازمند «هویت دارى» (پاسخ به پرسشهاى اساسى عالم و آدم) باشد و بشر جدید، در خیلى از موارد بدنبال معناست تا آنکه توانایى جستجوى هویت تازهاى داشته باشد و در این راه رویکرد تازهاى به مبحث «نیازهاى بشرى» داشته است.
ه’ - از مصادیق دیگر «بحران معنا» قهرمان کتاب «یادداشتهاى زیر زمینى» فئودور داستایوسکى نویسنده معروف روس است. این شخصیت (مرد زیر زمینى) انزوا پیشه کرده، دستبه هیچ کارى نمىزند و دائما خویشتن، انگیزهها، اهداف و آرمانهاى خود و دیگر انسانها را زیر سؤال مىبرد. او دست روى دست گذاشتن و بى کار نشستن را ثمره مستقیم و اجتناب ناپذیر هرگونه پرسش و ابهامى عمیق درباره: «انسان، غایت او، انگیزههاى وى، دلیل اعمال و نیازهایش» میداند و مىگوید:
«اى خدا! اگر با تمام این احوال مىدانستم که در اثر تنبلى است که بیکار نشستهام باز آن وقت راضى بودم و خیلى به خودم احترام مىگذاشتم. به خودم متوجه مىشدم! مخصوصا به این دلیل به خودم ارزش مىدادم که در آن صورت اقلا این استعداد را داشتم که تنبل باشم! آن وقتحداقل داراى خاصیتى بودم، که مىتوانستم به داشتن آن مطمئن باشم. آن وقت داراى چیزى مطمئن بودم».
آن چیز مطمئن چیزى جز تعین اولویتهاى آدمى نیست تا بدان وسیله به بحران معناى انسان پاسخ دهد و زندگى انسان را صاحب معنى کند، و «بحران معنا»ى مرد زیرزمینى داستایوسکى، بوسیله پرسش از: انگیزهها و دلیل اعمال وى خود را نشان داده است.
و - نیکوس کازانتزاکیس عارف، نویسنده و فیلسوف یونانى نیز همه زندگى خویش را تلاشى در جهت رسیدن به این معنا (یقین) مىداند:
«هرگاه به یقینى رسیدهام، آرامش و اطمینانم زودگذر بوده است. شک ها و دلهرههاى تازه در دم از این یقین پر مىشود و مجبور میشوم مبارزه تازهاى در پیش بگیرم تا از یقینهاى قبلى برهم و یقینى تازه بجویم. تا اینکه آن یقین تازه هم به نوبه خویش به بلوغ رسد و به بى یقینى بدل شود... پس چگونه مىتوانیم بى یقینى را تعریف کنیم؟ بى یقینى، مادر یقینى تازه است.»
او در جایى یادآور مىشود که در زندگى خویش، حقیقتى باور نکردنى یافته است که همیشه در رنج و المها، لذتى عمیق در خود حس مىکند.
بر این گزاره مىتوان تحلیلهاى مختلفى را روا داشت اما توجیه ما آن است: فردى چون کازانتزاکیس که در زندگى خویش با پریشانىها، سرگردانىها، شکها و پوچىهاى فراوانى همراه بوده است (که بر همه این موارد مىتوان نام «بحران معنا» عطا کرد) در دردها و آلام بزرگ، عاملى مهم و فربه براى خویش یافته است و این دردها قادر گشتهاند که پریشانىها و سرگردانىهاى او را زایل کنند و اولویتهاى وى را مشخص سازند.
سرنوشت انسان نخبه جهان مدرن سرنوشت غریبى است. او به رنجى بزرگ تن در میدهد تا رنجى عمیقتر را در ساحت دیگرى از وجودش زائل کند. او حاضر است مشکلات و رنجهاى بزرگى را بپذیرد تا در لایههایى از وجود خود به هتشفافیت این اولویتها، احساس آرامش و رضایت کند.
ما آدمیان قادریم در ضمن رنجبردن در سطحى، در سطوحى دیگر از وجودمان احساس آرامش کنیم. «معنادارى» بوسیله «دردهاى بزرگ» اما بدین معنى است که این رنجها در ساحتى دیگر از انسان، مىتوانند اولویتها و ترجیحبندهاى وى را مشخص و معین سازند و از این لحاظ، با دیگر رنجهاى آدمى و طرز مواجهه انسان با آنها تفاوتهایى مشاهده مىشود.
به زعم ما، اگر بزرگترین نماد «بحران هویت» جهان جدید، در مشکلى که تقریبا همه فیلسوفان بزرگ آن را از دکارت و اسپینوزا گرفته تا کانت و یا سپرس و هایدگر با مقوله «اخلاق» و ارزشهاى زندگى» داشتهاند هویدا و پیداست، بزرگترین تجلى «بحران معنا» در سرگردانىها، حیرانىهاى جستجوگران حساس جهان جدید، مشخص است. ما این عبارت از «ژان پل سارتر» را مصداق خوبى از این بحران معنا مىدانیم که: «انسان، شور و شوقى بیهوده است» «شور و شوق بشر توجیه ناپذیر است»
جستارها و کاوشهاى بشر جدید براى یافتن معناى زندگى به سیر و سلوک شباهت دارد با این تفاوت که مقصود و منظور «سالک جهان جدید» بسى نحیفتر از «مراد» مىباشد و انسان شوریده حال معاصر اگر معنایى براى رنجهاى خود و چارچوبى براى اولویتهاى خویش بیابد بسى مشعوف و شاکر خواهد بود.
5. مدرنیسم با وجود نتایج مثبت و قابل توجهى که براى انسان بوجود آورده است «پایان نامهاى نا تمام» است که گرچه پرسشهاى مهمى در انداخته است اما در قبال پرسشهایى که براى آدمى ارج و قرب فراوانى دارد (مانند هدف خلقت، معناى مرگ، ارزشهاى کلان و ...) را مسکوت گذاشته است.
ناکامى اندیشه در ساختن هویتى پایدار و باثبات اگر معناى دیگرى بدهد این است که آدمى هنوز هم وامدار هویت تاریخى خویش و ارزشها و هنجارهاى آن هویت است. اما وضعیتبشر جدید، موقعیتى است که ما بین این هویت تاریخى و اندیشه نقاد وى، هم خوانى و هم خونى مشاهده نمىشود. اندیشه انسان، پرسشهایى را نادیده گرفته است که جوابهاى آن ها، براى هویت تاریخى و ماندگار آدمى از ارج و قرب فراوانى برخوردار است و این هویت، از آنها به سادگى نمىتواند بگذرد.
بحران کنونى بشر ناشى از این مهم است که او گرچه سر در جهان جدید دارد اما هنوز دل به هویت تاریخى خویش بسته است و ما بین این سر و دل (هویت و اندیشه) تعادل و توازنى باثبات و پا برجا مشاهده نمىشود.
آینده بشریتبستگى تام به «در انداختن طرحى از براى مشخص کردن جایگاههاى هویت و اندیشه در آدمى» دارد. بى جهت نیست که اندیشمندى ندا مىدهد:
«قرن بیست و یکم یا معنوى خواهد بود یا وجود نخواهد داشت».