آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۱۱

چکیده

متن

«ح (این مقاله در دهمین کنفرانس «حوزه و دانشگاه‏»، آذرماه 76، ارائه گردید.) ح‏»
1. انسان سرشت ندارد
1-1. در زیست‏شناسى بحث مفهوم «انسان‏» ذیل بحث کلى‏تر مفهوم «نوع‏» مطرح مى‏گردد. دو گونه «نوع‏» وجود دارد: Species taxa و Species category اولى به مجموعه‏اى از حیوانات اشاره دارد، مثل نوع سگ و...، که بحثى زیست‏شناختى و درجه اول است. دومى بحثى است مفهومى که مفاد اولى را مشخص مى‏کند و به فلسفه زیست‏شناسى متعلق و بحثى است درجه دوم. خود این بحث تحت مبحث کلى‏تر «مفاهیم کلى‏» در فلسفه قرار مى‏گیرد.
ما در این مقاله تنها از دید مساله حاضر و فلسفه زیست‏شناسى به مفهوم «نوع‏» مى‏نگریم و مباحثى را که از طریق بحث «کلیات‏» غیرمستقیم به این بحث مربوطند، مطرح نمى‏کنیم.
رویکرد فیلسوفان و زیست‏شناسان در این باره معمولا دو تفاوت دارد:
1. فیلسوفان بیشتر دل‏مشغول انسان و موجودات نزدیک به آن هستند، ولى زیست‏شناسان تمام موجودات زنده را در نظر مى‏گیرند.
2. فیلسوفان براى طرح و نقد نظریات، به نمونه‏هاى فرضى و ساختگى هم متوسل مى‏شوند، ولى زیست‏شناسان به نمونه‏هاى واقعى تکیه مى‏کنند.
بدین‏ترتیب به نظر مى‏رسد زیست‏شناسان از موقعیت‏بهترى برخوردارند، ولى مع‏الوصف به کمک فیلسوفان هم نیاز دارند، تا موضع آنها را با تواناییهاى خاص خویش تقویت کنند. هم از جهت‏سلبى، با نشان دادن نقاط ضعف، و هم از جهت ایجابى، با تقویت نمودن نقاط قوت و گنجاندن نظریه در سیستم فکرى وسیعتر.
2-1. از دیدگاه سؤال «طبیعت‏بشر»، باید تکلیف نظریه ماهیت‏گرا (essentialist) در باب «نوع‏» (که در تاکسونومى، تیپولوژى (typology) گفته مى‏شود) را روشن کرد. زیرا درستى نظریات دیگر، «طبیعت‏» داشتن بشر را نتیجه نمى‏دهند، بلکه متعارض آن هستند، ولى درستى این نظریه، مستقیم یا غیرمستقیم، به «طبیعت‏» داشتن بشر منتهى مى‏شود.
1-2-1. دید ماهیت گرایانه را ارسطو در زیست‏شناسى مطرح کرده است. بنابر نظر کلى ارسطو در باب تعریف (جنس + فصل)، هر موجودى مى‏بایست‏یک یا چند خصوصیت محدود، که سر جمع کافى و تک تک لازمند، داشته باشد، تا بتوان نام نوع خاصى را به آن اطلاق کرد. به تعبیر دیگر تمام و تنها افراد هر نوع، واجد خصوصیت (یا خصوصیات) منحصر به فردى هستند که مقوم نوعیت آنها مى‏باشد و آنها را از دیگر انواع مجزا مى‏کند. مثلا انسان، حیوان ناطق (حیوان جنس او و نطق فصل اوست) است. یعنى هر موجودى براى آنکه انسان باشد، هم باید حیوان باشد، و هم قوه ناطقه داشته باشد و هر موجودى که حیوان باشد ولى قوه ناطقه نداشته باشد، یا قوه ناطقه داشته باشد ولى حیوان نباشد، انسان نخواهد بود.
البته هر صفتى که بدین صورت منحصر به یک نوع باشد، کافى براى اینکه مشخصه نوعیت آن باشد، نیست، بلکه باید این صفت، چگونگى وجود آن نوع (صفات دیگر او) را نیز توضیح على دهد. یعنى آن مشخصه علت است‏براى آنکه آن گونه موجودات، همانگونه شوند که هستند. مثالى که خود ارسطو بدان علاقه‏مند است، مجموع زوایاى مثلث است که به نظر او، نه جزء ماهیت که لازم آن مى‏باشد. در مورد انسان مى‏توان کتابت را مطرح کرد، که ولو مختص او باشد، توضیح على نمى‏دهد که چرا انسان چنین است که هست. بنابراین نگرش، ارسطو تنها یک نحوه وجودى خاص را براى هر نوع، «طبیعى‏» مى‏داند و تغییر این نحوه را به سبب علل دیگر «غیرطبیعى‏» قلمداد مى‏کند. او بر آن است که هر موجودى که رشد طبیعى خود را بکند، اخته نشده باشد، و تولید مثل خودبخودى (sportaneous) نداشته باشد، طبیعى‏ترین کار آن است که موجودى شبیه خودش تولید کند.
در نظر ارسطو اصل ثبات است و تغییر ناشى از دخالتهاى بیجا که البته کم نیستند بلکه وافرند. مثلا او جنس مؤنث را انحراف از حالت طبیعى مى‏داند، چون صورت کودک از جانب پدر است و اگر علتى مزاحم نشود، کودک کاملا شبیه پدر خواهد شد.
2-2-1. نگرش ماهیت‏گرا به نوع، پیش از قرن بیستم، نگرش اکثرى در میان زیست‏شناسان (در سیستماتیکس) داشته است. به خصوص در نزد لینه (Linnaeus) (1778-1707) که تاکسونومى حیوانات به نوع، جنس ,(genus) تیره ( family) ، راسته ,(order) رده (ژژچدح)، شاخه (ذس‏چدش‏خت) و سلسله (ذرحخ‏ذخپ) از اوست.
پس از داروین، این نوع نگرش با سرعت نسبتا کمى (نسبت‏به دیگر تحولات علمى در این دوره) از زیست‏شناسى رخت‏بر بسته، و تاکسونومى آخرین سنگرى است که نگرش داروینى را فتح کرده است.
3-1. اکنون اجماع زیست‏شناسان و فیلسوفان زیست‏شناسى بر آن است که بر اساس نظریه تکامل، دید ماهیت‏گرا به نوع، قابل دفاع نیست. اما اینکه چگونه آن مقدمه به این نتیجه مى‏رسد، اختلافى است. کسانى گفته‏اند که بر اساس دید ماهیت‏گرا، انواع ثابتند، ولى با دید تکاملى انواع به هم تبدیل مى‏شوند. کسانى گفته‏اند که چون تکامل به تدریج صورت مى‏گیرد، و انواع کم‏کم به هم تبدیل مى‏شوند. هیچ خط فاصل مشخصى نمى‏توان میان انواع رسم کرد و گفت که چه نوعى چه صفت‏خاصى دارد. کسانى گفته‏اند که بر اساس نظریه تکامل، انواع کلى نیستند، بلکه جزئى‏اند، بنابراین با آن تعریف کلى ماهیت‏گرا، ناسازگار است. و کسانى گفته‏اند که اولا براساس ژنتیک جمعیت، نیازى به تعریف نوع براساس خصوصیات افرادش نیست، بلکه کل جمعیت‏براى خودش قوانین دارد، و ثانیا بنابر نظریه داروین، هیچ ژنوتیپ یا فنوتیپى براى هیچ موجودى «طبیعى‏» نیست، در هر دو، اصل تغییر است و حتى اگر ثباتى دیده شود، عرضى خواهد بود و با تغییر علل، تغییر پدیدار خواهد گشت، که با آن تعریف ضرورى نوع ناشى از دید ماهیت‏گرا تخالف دارد.
4-1. بنابراین هیچ خصوصیت تجربى‏اى نیست که مختص انسان باشد (بالفعل یا بالقوه) که برخى حیوانات دیگر هیچ حظى از آن خصوصیت نداشته باشند (بالفعل یا بالقوه). و لذا فیلسوفان زیست‏شناس روایاتى از نظریه طبیعت‏بشر را که داشتن خصوصیتى تجربى را همان طبیعت‏بشر، یا لازمه آن بدانند، رد خواهند نمود.
2. انسان (بالقسر نه بالطبع) خودخواه است.
1-2. این قول مشهور در میان فیلسوفان زیست‏شناسى است، که از بحث واحدهاى انتخاب (units of selection) در زیست‏شناسى و فلسفه آن اخذ مى‏کنند. سخن بر سر آن است که انتخاب طبیعى (natural selection) چه چیز را انتخاب مى‏کند، یا به تعبیر دیگر واحد انتخاب چیست، ژن، فرد (یا ارگانیسم)، گروهى از یک نوع، کل نوع، یا پلورالیزمى از اینها. یکى از تفکیکهاى اساسى که به بحث ما مربوط است، میان انتخاب فرد (individual selection) یا انتخاب گرو (group selection) مى‏باشد. اگر واحد انتخاب، فرد باشد، صفاتى انتخاب مى‏شوند که به نفع فرد (که از نظر زیست‏شناسى یعنى بقاء و تولید مثل او) باشد، لذا فرد، خودخواه خواهد شد، به این معنا که صفاتى در او امکان باقى ماندن دارند که براى بقاء و تولید مثل او مفید باشند. اگر افراد دیگرى پدید آیند که چنین خودخواه نباشند، بر اثر انتخاب طبیعى، آن گروه خودخواه انتخاب خواهند شد و گروه دیگر از بین خواهند رفت. اما اگر واحد انتخاب، گروه باشد، آنگاه گروههایى که صرفا از خودخواهان تشکیل شده باشند، یا اکثریت‏با آنها باشد، در مقابل گروههایى که تماما یا اکثرا از افرادى تشکیل شده باشند که حاضرند براى گروه در معرض خطر قرار گیرند، با هم همکارى مى‏کنند و... (همان صفات ممدوح معهود اخلاقى) آسیب‏پذیرند و انتخاب طبیعى، گروههایى از نوع دوم را برخواهد گزید.
این مشکل از زمان خود داروین وجود داشته است. او که سیستمش کاملا بر انتخاب فرد متکى بود، ناچار شد براى توجیه اخلاق در انسان، و صفات مشابه آن در حیوانات، به انتخاب گروه متوسل شود. (البته او به چیزهایى که امروزه نوع دوستى متقابل (reciprocal altruism) خوانده مى‏شوند، هم اشاره کرده است).
آلفرد راسل والاس، که مستقل از داروین، ولى سالها پس از او، به نظریه تکامل بر اساس انتخاب طبیعى رسیده بود، و بیشتر از داروین به انتخاب گروه متوسل مى‏شد، پس از تحول روحى‏اش، معتقد گشت که قواى عقلانى و اخلاقى آدمى را نمى‏توان با مکانیسمهاى طبیعى، همچون انتخاب گروه توضیح داد، بلکه آنها را تحت‏تاثیر قدرتها و عقلهاى مافوق مى‏دانست. چارلز لایل بزرگترین زمین‏شناس عصر که یکى از نزدیکترین همکاران و دوستان داروین بود نیز بر آن بود که تبدل انواع مانع از آن نیست که عقل و اخلاق انسان، موهبت الهى باشد نه ناشى از روند معمولى طبیعت. فرانسیس گالتون پسر عموى داروین نیز بر آن بود که تمدن و اخلاق اثر معکوس بر انتخاب طبیعى بهترین دارد.
حال، مخالفان داروین را مى‏توان با قیاس با همفکرانش دریافت. در واقع، تنها مدافع داروین در این زمینه توماس هاکسلى بود که حتى والاترین قواى احساس و هوش را ابتدا در اشکال پست‏تر حیات مى‏دانست.
3-2. پس از داروین بحث‏بر سر واحد انتخاب و نیز تاثیر عوامل غیرزیست‏شناختى بر اخلاق انسان، به قوت ادامه داشته و سخنان و نظریات گوناگونى ارائه گشته است. ولى چنانکه گفتیم امروزه راى اکثریت زیست‏شناسان و فیلسوفان زیست‏شناسى در مورد واحد انتخاب، انتخاب فرد است. اما در مورد اینکه عوامل غیر زیست‏شناختى چقدر در اخلاق انسان مؤثرترند، اختلاف نظر فراوان است. کسانى مانند مایکل روس، براى آن عوامل نقشى قائل نیستند. روس اخلاق را صرفا یک توهم جمعى ناشى از ژنهاى ما براى هدف تولید مثل مى‏داند. او بر آن است که در اخلاق نه جایى براى توجیه عقلانى وجود دارد، و نه نیازى. کسانى مانند ارنست میر بر عکس فکر مى‏کنند و اخلاق انسانهاى امروزین را بیشتر ناشى از عوامل غیرزیست‏شناختى مى‏شمارند.

 

تبلیغات