دویدن در پى آواز حقیقت
آرشیو
چکیده
متن
برادر عزیزم، آقاى حسین عشاقى، در شماره هشتم (صفحات 78-73) فصلنامه حوزه و دانشگاه (پاییز 1375) نقدى نوشته استبر راى اصلى ثامس نیگل (Nagel Thomas) در یکى از جدیدالانتشارترین مکتوباتش، یعنى کتاب The View From Nowhere ( نگریستن از ناکجا). از آنجا که ناقد محترم راى مورد نقد را از مقالهاى که در معرفى کتاب مذکور نوشته بودم (انتشار یافته در صفحات 65-62 از شماره هفتم همان فصلنامه) برگرفته است و نیز، به احتمال قریب به یقین، مىداند که خود من این کتاب را به زبان فارسى ترجمه کردهام شاید توقع و انتظار داشته باشد که جوابیهاى به آن نقد بنویسم. براى اینکه توقع و انتظار این دوست گرامى و بعضى از دوستان دیگر و (شاید) سایر خوانندگان عزیز فصلنامه حوزه و دانشگاه برآورده شود چند سطرى مىنویسم، اگر چه اعتقاد قاطع دارم که بهتر آن مىبود که ناقد محترم پس از مطالعه کل کتاب به نقد آن مىپرداخت، چرا که فقط در آن صورت مىتوانست هم از مدعاى نیگل و هم، على الخصوص، از ادله او به درستى با خبر شود.
ناقد محترم، نخست، این قطعه را نقل مىکند:
«انسان موجودى کوچک در جهانى بزرگ که از آن فقط فهم و برداشتى بسیار ناقص دارد و اینکه اشیاء و امور چگونه به نظر او بیایند هم به ماهیت و طبیعت جهان بستگى دارد و هم به هویت و طبع او. بر این وابستگى دوم تاکید باید کرد: ساخت و کارکرد بدنى - روحى انسان در کم و کیف علم و معرفت او به جهان هستى نقش و تاثیر دارد. هر نظر یا طرز تفکرى متکى و مبتنى استبر خصائص سرشت آن فردى که صاحب آن نظر یا طرز تفکر است و ویژگیهاى وضع و موقع او در جهان، یا، به عبارت دیگر، بر منش نوعى خاص او. بدین اعتبار، هر نظر یا طرز تفکرى ذهنى یا درونى است.حال اگر مراد از نظر یا طرز تفکر عینى یا بیرونى نظر یا طرز تفکرى باشد که فقط به ماهیت و طبیعت جهان بستگى داشته باشد و هیچگونه بستگىاى به هویت و طبع صاحب آن نظر یا طرز تفکر نداشته باشد، باید گفت که چنین مفهومى مصداق ندارد و چنین شیرى خدا هم نافرید»
و سپس هفت اشکال بر آن وارد مىسازد. این بنده، در هر بند، نخستخلاصهاى از اشکال را مىآورد و آنگاه بدان جوابى مختصر مىدهد.
1) اشکال: اینکه «هر نظر یا طرز تفکرى متکى و مبتنى استبر خصائص سرشت آن فردى که صاحب آن نظر یا طرز تفکر است» خود، یک نظر یا طرز تفکر است و، به موجب خود این نظر یا طرز تفکر، متکى و مبتنى استبر خصائص سرشت آن فردى که صاحب آن نظر یا طرز تفکر است، یعنى بر خصائص سرشتخود نیگل; پس واقعنما نیست و سخنى صادقانه در باب نظرات یا طرز تفکرها نمىگوید. نتیجه اینکه نظرات یا طرز تفکرها متکى و مبتنى بر خصائص سرشت صاحبانشان نیستند. وانگهى، «اگر هیچ بشرى وجود ندارد که اشیاء را آنگونه که هستند به طور مستقل از هویت و منش خود بیاید، پس باید گفت هر چه قبول افتد و آنچه در نظر آید، خلاف واقع و غیر منطبق با حقیقت نفس الامرى اشیاء است; زیرا معلوماتى که در ذهن هر کسى وجود دارد، به دلیل وابسته بودن به هویت آن فرد و گره خوردن به خصایص سرشتى او خاستگاهى و موطنى جز فضاى ذهنى صاحب نظر ندارد و بنابراین معناى درک شده هیچگاه در بیرون از فضاى ذهنى او مصداقى نخواهد داشت تا منطبق بر آن باشد (ص74).
جواب: کسى که به قول منقول در قطعه بالا قائل است جهان هستى را به «من» و «جزمن» تجزیه مىکند و مىگوید که «من» هرگز نمىتواند «جزمن» را، چنانکه هست، بشناسد. آنچه در فرایند شناخت روى مىدهد این است که هر یک از «من» و «جزمن»، با ساختار و کارکردى که دارد، با دیگرى کنش و واکنش مىکند. حاصل این فعل و انفعال متقابل حصول امر ثالثى است که فرزند مشترک «من» و «جز من» است و، از این رو، به هر دو نسب مىبرد و از هر دونشان دارد; و این آن امرى است که در ذهن مدرک تحقق مىیابد. پس، «من»، به خود «جز من» یعنى به «شىء فى نفسه» ,(Noumenon ) علم پیدا نمىکند، بلکه به حاصل تفاعل خود با «جزمن»، یعنى به «شىء لدى اذهاننا» ,(Phenomenon ) علم پیدا مىکند.
هر کسى حق دارد که از قائل این قول مطالبه دلیل کند. ناقد محترم، اما، از این حق خود استفاده نکرده و، در عوض، دو تالى فاسد این قول را نشان داده است.
و خودشکن (Self - defeating ) است، یعنى خود را نقض مىکند و مستلزم کذب خود است; مانند سخن آن شهروند کرتى که گفت: تمام اهالى شهر کرت، بدون استثناء، در همه مواقع دروغ مىگویند.
لکن، به اعتقاد نگارنده، قول مذکور چنین تالى فاسدى ندارد، یعنى مستلزم کذب خود نیست، زیرا، با توجه به توضیحى که گذشت، در جمله «هر نظر یا طرز تفکرى متکى و مبتنى استبر خصائص سرشت صاحب آن نظر یا طرز تفکر» مراد از «نظر یا طرز تفکر» نظر یا طرز تفکر وجود شناختى (Ontological) است، یعنى نظر یا طرز تفکرى که راجع به بخشى از جهان هستى است که از آن به «جزمن» تعبیر کردیم. و پیداست که خود این نظر یا طرز تفکر نظر یا طرز تفکرى است معرفتشناختى (Epistemological ) و بنابراین، مشمول خود نیست. به دیگر سخن، ناقد محترم به عالم مقال (Discourse Universe Of ) قول مذکور توجه نکرده است. از باب تذکار، مىگویم که همواره باید لااقل سه عالم مقال مختلف را از یکدیگر تمییز داد: عالم مقال وجود شناختى، که ناظر استبه «جز من»، عالم مقال روانشناختى (به اعم معانى این واژه)، که ناظر استبه «من» و عالم مقال معرفتشناختى، که ناظر استبه ربط و نسبت «من» با «جزمن».
تالى فاسد دوم، به زعم ناقد محترم، این است که اعتقاداتى که حاصل مواجهه آدمى با «جزمن» استبا حقیقت نفس الامرى اشیاء منطبق نیست.
به گمان من، این تالى فاسد را نه تالى مىتوان دانست و نه فاسد. تالى قول مذکور نمىتوان دانست چون خود آن قول است. قائل این قول مدعایى جز این ندارد که دست ادراک آدمى از اشیاء فى انفسها (themselves Things - in - ) کوتاه است و شکاف میان ذهن و عین را به هیچ تمهید و تدبیرى پر نمىتوان کرد. و فاسد نمىتوان دانست، چرا که بر فسادش برهانى قائم نشده است. بلى، مىتوان گفت که این قول با فهم متعارف (Sense Common ) ناسازگار است; اما این را نیز مىتوان گفت که: اولا: مگر این نخستین بار است که علم و فلسفه از فهم متعارف فاصله مىگیرد؟ ثانیا (و مهمتر آنکه): چه دلیلى اقامه شده استبر اینکه فهم متعارف مطابق با واقع است؟
ضمنا، ناقد محترم معتقد است که به مقتضاى این قول «معلوماتى که در ذهن هر کسى وجود دارد... خاستگاهى و موطنى جز فضاى ذهنى صاحب نظر ندارد» (ص74) درباره خاستگاه معلومات باید گفت که، به مقتضاى قول مذکور، معلومات آدمى خاستگاه دوگانهاى دارند: عین و ذهن، نه خاستگاه یگانهاى به نام ذهن. و در باب موطن معلومات باید گفت که نه فقط به مقتضاى قول مذکور بلکه به مقتضاى جمیع اقوال معرفتشناختى دیگر نیز معلومات آدمى موطنى جز ذهن ندارد.
2) اشکال: قول مذکور مستلزم این است که حتى دو تن نتوانند «بر سر نکته واحدى تفاهم کنند; زیرا... آنچه در ذهن انسان «الف» از شىء آ نقش مىبندد، مغایر [است] با آنچه از همان شىء در ذهن انسان «ب» نقش مىبندد.» (ص75) «و این به معناى مختل شدن همه زندگى بشرى و حتى حیوانات است.» (همان صفحه) محال شدن تعلیم و تعلم، محال شدن تحقق زبان مشترک، استحاله یافتن وضع قوانین اجتماعى و غیر اجتماعى، و عدم امکان تصور و تحقق نزاع واقعى چهار نمونه از این اختلالاند.
جواب: از اینکه همیشه فاصلهاى هست میان جهان «جزمن» چنانکه فىنفسه هست و جهان «جزمن» چنانکه بر «من» مىنماید لازم نمىآید که حتى دو تن نتوانند بر سر نکته واحدى تفاهم کنند; زیرا براى اینکه میان انسان (الف) و انسان (ب) تفاهم حاصل آید کافى است که جهان «جزمن» بر «من» هر دوشان به یک صورت جلوه کند و لازم نیست که جهان «جزمن»، چنانکه هستبر هر دوشان نمودار شود. شاید گفته شود: ساختار و کارکرد ذهن انسان (الف) عین ساختار و کارکرد ذهن انسان (ب) نیست و بنابراین، امکان ندارد که جهان «جزمن» بر هر دوشان به یک صورت جلوه کند. ولى باید دانست که از مغایرت و عدم عینیت ذهن انسان (الف) با ذهن انسان (ب) لازم نمىآید که آن دو ذهن هیچ وجه مشترکى نداشته باشند. به قدر اشتراک ساختار و کارکرد دو ذهن مىتوان انتظار داشت که جهان «جزمن» بر صاحبان آن دو ذهن یکسان بنماید.
وانگهى، از اینکه حتى دو تن نتوانند بر سر نکته واحدى به معناى دقیق واژه «تفاهم»، تفاهم کنند چگونه مىتوان نتیجه گرفت که همه زندگى بشرى و حتى حیوانات دستخوش اختلال مىشود؟ اگر همواره آنچه را انسان (الف) سفید مىبیند انسان (ب) سیاه ببیند و آنچه را (الف) سیاه مىیابد انسان (ب) سفید بیابد نه فقط زندگى مشترکشان دستخوش اختلال نمىشود بلکه هیچ یک از آنان تا آخر عمر هم از تفاوت دستگاه بینایى خود با دستگاه بینایى مصاحب و معاشر خود با خبر نمىشود. نظام زندگى بشرى مبتنى استبر فهم متعارف، و چون این فهم متعارف مشاع و مشترک میان همه آدمیان است در آن نظام خللى هم روى نمىنماید. اینکه جهانى مستقل از علم و اراده من وجود دارد، اینکه نظام عالم خارج نظام «جوهر - عرض»ى است، اینکه بین رویدادهاى عالم خارج ارتباطات و مناسبات على و معلولى درکار است، و اینکه استدلال استقرائى قابل اعتماد استبعضى از عناصر سازنده فهم متعارفاند و، به گفته دیوید هیوم ,( Hume David) طبیعت آدمى را چنان ساخته و پرداختهاند که وى از اعتقاد به چنین گزارههایى گریز و گزیرى نمىتواند داشت. همه سخن بر سر این است که: آیا این گزارهها و امثال و نظائر آنها مطابق با واقعاند یا نه؟
3) اشکال: قول مذکور مستلزم ارتفاع نقیضین است، زیرا «وابسته کردن دانستهها به هویت و منش افراد منجر به کذب و نادرستى تمام گزاره[ها] و عدم انطباق آنها با واقع مىشود... و در نتیجه دانستههاى ما با واقع هماهنگى و مطابقت نخواهد داشت و همه آنها حتى گزارههایى که طرفین نقیض هستند، خطا خواهد بود.»(ص76)
جواب: اگر مراد از «واقع» اشیاء فى انفسهاستباید گفت که اعتقادات ما، نفیا و اثباتا، ناظر به آنها نیست. هر تصور یا تصدیقى که در ذهن، نقش مىبندد، به مقتضاى قول مذکور، از مقوله اشیاء لدى اذهاننا (- ourselves Things - نه امور واقع نفس الامرى ( Realities ) . ما در باب اشیاء فى انفسها سخنى نمىگوییم تا آن سخن صادق یا کاذب باشد (اگر بیدرنگ نگویند که همین که گفته شد، خود، سخنى است در باب اشیاء فى انفسها). کسى که مىگوید: «عالم حادث است» و دیگرى که مىگوید : «عالم حادث نیست» هر دو در باب عالم آنگونه که بر ذهنشان جلوه مىکند سخن مىگویند، نه عالم آن گونه که هست. ممکن استسؤال شود که اگر ما آدمیان همواره در باب «هستى آنگونه که بر ما مىنماید» حکم مىکنیم آیا همه محصور در خود نمىشویم و آیا حق نفى و اثبات عقائد دیگران را از دست نمىدهیم و آیا اصلا نزاع واقعى در میان ما رخ مىدهد؟ جواب این است که به همان مقدار که اذهان ما ساختار و کارکرد مشترک و واحد دارند ما داراى جهانى مشترک و واحد مىشویم که مىتوانیم راجع به آن صاحب آراء و عقائدى شویم و آن آراء و عقائد را اظهار کنیم. این آراء و عقائد مىتوانند به نفى و اثبات یکدیگر بپردازند و، بنابراین، صاحبان آنها مىتوانند واقعا با یکدیگر نزاع داشته باشند. اما آنچه، در این میان مهم است این است که: اولا همه صدق و کذبها، نفى و اثباتها، و نزاعها ناظر به جهان پدیدارى است، نه جهان نفس الامرى و ثانیا; اینکه راه و روشهایى براى حصول وفاق عمومى در باب امرى وجود داشته باشد بدین معنا نیست که آن امر به استقلال از ساختار و کارکرد اذهان ما وجود دارد، یعنى امرى عینى (Objectve ) است، بلکه فقط بدین معناست که امرى است مربوط به جهان مشاع آدمیان، یعنى امرى بین الاذهانى (intersubjective ) . البته، شک نیست که جمع نقیضین و رفع نقیضین، در این جهان پدیدارى، ممکن نیست.
4) اشکال: صدق یا کذب همه باورهاى بشرى محال است، زیرا به اجتماع یا ارتفاع قضایاى متناقض مىانجامد. پس بعضى از باورها صادقند و بعضى دیگر کاذب. نفس این امر که بعضى از باورها صادقند دلالت دارد بر اینکه (لااقل) این باورها به هویتشخص صاحب باور وابسته نیستند، زیرا اگر وابسته مىبودند خود همین وابستگى صدق آنها را، یعنى مطابقتشان با واقع، را از میان برمىداشت.
جواب: این اشکال بیان جدیدى است از قسمت دوم اشکال اول. از این رو، نیازمند جواب جدیدى نیست.
5) اشکال: قول مذکور قدرت تبیین ثبات بعضى از باورهاى انسان را ندارد; و حال آنکه هر کسى مىداند که بعضى از باورهاى او در طول عمرش ثابت مىمانند. «اگر چگونه به نظر آمدن اشیاء وابسته به هویتشخص آگاه شونده داشته باشد، باید در صورت تغییر در هویت روحى - بدنى آن شخص، همه باورهاى او دگرگون شوند، چون دگرگونى علت منجر به دگرگونى معلول مىشود»(ص77)
جواب: قول مذکور بعضى از باورهاى انسان را از طریق ثبات ساختار و کارکرد ذهن نوع انسان یا فرد انسان تبیین مىکند.
6) اشکال: قول مذکور «منجر به امکان تحقق همه محالات خواهد شد، زیرا وقتى باورهاى ما به دو عامل مفروض بستگى داشته باشد، در این صورت باید گفت این دو عامل در حکم ما به محال بودن تمام آنچه محال مىدانیم نقش دارند. پس اگر گفتیم مثلا اجتماع نقیضین محال استحکم ما به امتناع تناقض ناشى از طبیعت تناقض و هویت روحى - بدنى ما است و اگر چنین باشد، لازم مىاید خود اجتماع نقیضین در بیرون از محدوده هویت ما چنین نباشد» (ص78-77)
جواب: قانون یا قاعده تناقض مفادش این است که یک قضیه و نقیض آن قضیه نمىتوانند هر دو صادق یا کاذب باشند; و این یکى از قوانین حاکم بر ذهن آدمى است; یعنى ساختار ذهن چنان است که آدمى نمىتواند در عین تصدیق به P نقیض آن را هم تصدیق کند. این قانون یا قاعده چه ربطى دارد به ما نحن فیه؟ قولى که ناقد محترم در مقام رد آن ستبیش از این نمىگوید که آدمى، در روند شناخت، از خود نیز مایه مىگذارد و این از خود مایه گذاشتن شناخت را از «عینى بودن» (Objectivity ) محروم مىسازد. به تعبیر سادهتر، قانون یا قاعده تناقض مىگوید که انسان نمىتواند هم به «الف ب است» معتقد باشد و هم به «الف ب نیست»; و قول مورد نقد مىگوید که «الف ب است» شىء فى نفسهاى را نشان نمىدهد. آیا این دو سخن با هم ناسازگارند؟
7) قول مذکور «مستلزم نفى هر وجوب و ضرورتى است» (ص78) زیرا حکم ما به وجوب و ضرورت امور واجب و ضرورى، مانند وجوب ذاتى براى ذات، نیز وابسته به هویت و طبع ماست، نه حاکى از واقعیتى نفس الامرى. و چون شىء تا واجب نشود موجود نیز نمىشود، نفى وجوب به معناى نفى هرگونه وجودى هم هست. پس قول مذکور مستلزم عدم وجود حتى یک موجود است.
جواب: ناقد محترم امور عدیدهاى را ارسال مسلم کرده و بر اساس آن مسلمات به ایراد اشکال پرداخته است. البته، اگر نیگل، یا هر کس دیگرى، همه پیشفرضهاى ناقد محترم را بپذیرد (به احتمال قوى) نتایج مطلوب وى را هم باید بپذیرد و طبعا نباید به قول مورد نقد تفوه کند; ولى، عکس این مطلب هم صادق است، یعنى اگر ناقد محترم نیز همه مفروضات نیگل را قبول کند نمىتواند از قبول نتایج مطلوب او تن زند و قهرا نباید اشکالى متوجه او سازد. غرض این است که در مباحثه علمى نمىتوان گفت: چون من معتقدم که «الف ب است» و «ب ج است» تو باید معتقد باشى که «الف ج است»، بلکه باید نخست از حریف اعتراف به صدق «الف ب است» و «ب ج است» گرفت و آنگاه بر او قبول «الف ج است» را الزام کرد. ضمنا بگویم که تعبیراتى مانند «در محل خود ثابتشده است»(ص78) و «فلیراجع الى محله» نیز دیرى است که صولت و سورت خود را از دست دادهاند.
ناقد محترم مسلم گرفته است که، غیر از ضرورت ناظر به گزارهها یا قضایا (do dicto necessity ) ضرورتى ناظر به اشیاء (de re necessity) هم هست، یعنى اینکه بعضى از اشیاء پارهاى از اوصاف را ضرورتا واجدند. اما قائل شدن به ضرورت ناظر به اشیاء، و به تعبیرى ضرورت فلسفى، مورد مناقشه جدى است. چگونه مىتوان گفت که ضرورت دارد که چیزى خواصى داشته باشد؟ این راى که ضرورت فلسفى معقول و قابل دفاع است و مواردى از آن وجود دارد مبتنى استبر این راى مبنایىتر که، لااقل، بعضى از اشیاء و اعیان داراى «ذات»اند، و این همان رایى است که از آن به «ذاتگروى» ( essentialism ) تعبیر مىشود و ناقد محترم نیز، به قرینه جمله «ذاتى هر چیزى براى ذات آن چیز واجب و ضرورى است» (ص78) و جملات دیگرى که در پى آن آوردهاند، بدان معتقد و ملتزماند. اما خود این راى مبنایىتر هم بدیلها و مخالفانى دارد. بنابراین، اگر کسى بگوید که: «در ظرف واقع، هیچ ضرورت و وجوبى تحقق ندارد» یقینا با ناقد محترم مخالفت کرده، ولى سخنى خلاف بدیهیات نگفته است و بنابراین اگر هم قولش خلاف واقع باشد این امر را فقط به قوت برهان معلوم مىتوان کرد.
«نفى واجب مستلزم نفى همه واقعیات است» و «شىء تا واجب نگردد، موجود نمىگردد» (ص78) نیز در عداد مسلمات ناقد محترماند که قبولشان بر همه واجب نیست.
اما، گذشته از همه اینها، اگر قائل قول مورد نقد، درست مانند کانت، حکیم بزرگ آلمانى، بگوید (و مىگوید) که «ما فقط در صورتى از جهان هستى «سردر مىآوریم» که ساختارى را که ناشى از ذهن خود ماستبر آن تحمیل کنیم; مثلا از این طریق که جهان هستى را مجموعهاى از «جواهر» تلقى کنیم که با یکدیگر ارتباطات «على-معلولى»اى دارند که از وصف «ضرورت» برخوردار است. اما همین تحمیل ساختار ذهنى سبب مىشود که از اشیاء فى انفسها دور بیفتیم و نصیبى از آنها عائدمان شود که همان پدیدارها هستند. مقولاتى مانند جوهریت و عرضیت، علیت، و معلولیت، و ضرورت، در عین حال که جهان هستى را براى ما قابل فهم مىسازند، ما را از آن دور مىسازند و، مهمتر اینکه، خود ربطى به جهان نفس الامرى ندارند.» در پاسخش چه مىگویید؟ یعنى، اگر وجوب مورد بحث ناقد محترم را نیز ناشى از ساختار عالم ذهن بداند، نه مربوط به ساختار عالم عین، در رد او چه مىتوان گفت؟
نگارنده، در این مختصر، به زعم خود نشان داد که لوازمى که ناقد محترم بر قول مذکور مترتب ساخته استیا بر آن قول مترتب نمىشوند یا، در صورت صحت ادعاى ترتب، توالى فاسدهاى نیستند و یا، در صورت فسادشان، چنان واضحالفساد نیستند که ناقد محترم گمان برده است. اما بحث از دلیل یا ادلهاى را که قائل قول مذکور بر صحت قول خود اقامه کرده استبه مجال و فرصت دیگرى وامىنهد و، در پایان، همنوا با سهراب سپهرى، مىگوید:
کار ما نیستشناسایى «راز» گل سرخ، کار ما شاید این است که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایى اردو بزنیم.
....
کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پىآواز حقیقتبدویم