طبیعت انسانى و تاریخ انسانى
آرشیو
چکیده
متن
علم طبیعت انسانى
انسان، که در آرزوى شناخت همهچیز است، آرزومند شناختخود است; و این «خود» فقط چیزى در زمره چیزهایى که وى در آرزوى شناختشان است نیست (حتى اگر بگوییم: چیزى که به نظر خودش، شاید جالبترین چیز است). انسان، بدون اینکه از خودشناختى داشته باشد، شناختش از چیزهاى دیگر ناقص خواهد بود; زیرا شناختیک چیز و عدم شناخت اینکه کسى آن چیز را مىشناسد فقط شناختى نیمهکاره است، و شناخت اینکه کسى هست که مىشناسد، همان خودشناسى است. خودشناسى براى انسان مطلوب و مهم است، نه فقط به سبب اینکه مطلوبیت و اهمیت لذاته دارد، بلکه چون شرطى است که بدون تحقق آن، هیچ شناخت دیگرى توجیه دقیق و اساس محکمى نمىتواند یافت.
در اینجا خودشناسى به معناى شناخت طبیعت جسمانى انسان، یعنى شناختساختار و کارکرد تن او (1) نیست; حتى به معناى شناخت نفس انسان، از این حیث که مرکب از احساسات، هیجانات، و عواطف است، نیز نیست; بلکه به معناى شناخت قواى ادراکى او; یعنى شناخت فکر یا فهم یا عقل اوست. چنین شناختى را چگونه باید تحصیل کرد؟ این مساله تا وقتى که درباره آن نیندیشیدهایم امرى سهل مىنماید; و وقتى که درباره آن بجد بیندیشیم چنان صعب مىنماید که وسوسه مىشویم که حل آن را محال انگاریم. بعضى حتى این وسوسه را به قوت دلیل تقویت کردهاند و بر اینکه ذهن، که کارش شناخت چیزهاى دیگر است، و به همین جهت، قدرت شناختخود را ندارد، پاى فشردهاند. اما این سخن سفسطهاى آشکار است: نخست مىگویید که طبیعت ذهن چیست، و آنگاه مىگویید که چون این طبیعت را دارد هیچ کس نمىداند که این طبیعت را دارد. در واقع، این دلیل به نومیدى توصیه مىکند، و مبتنى استبر دو مبنا: یکى تشخیص اینکه روش خاصى که در مطالعه ذهن به کار گرفته شده به شکست انجامیده است، و دیگرى عجز از تصور اینکه روش دیگرى هم امکانپذیر است.
این پیشنهاد بسیار منصفانهاى مىنماید که در مقام فهم طبیعت ذهن خود، به همان شیوهاى مشى کنیم که وقتى مىکوشیم تا جهان پیرامون خود را بفهمیم مشى مىکنیم. براى مطالعه عالم طبیعت، کار را با آشنایى با چیزهاى جزئى و رویدادهاى جزئىاى که در این عالم وجود دارند و اتفاق مىافتند مىآغازیم; سپس به سوى فهم چیزها و رویدادها گام بر مىداریم، از این راه که ببینیم چگونه در دل گونههاى کلى جاى مىگیرند و چگونه این گونههاى کلى با یکدیگر ارتباطات متقابل دارند. این ارتباطات متقابل را قوانین طبیعت مىخوانیم; و با کشف این قوانین است که چیزها و رویدادهایى را که مشمول آنهایند فهم مىکنیم. به نظر مىرسد که همین روش را مىتوان در مساله فهم ذهن به کار زد. کار را با مشاهده حتى المقدور دقیق طرز عمل ذهن خودمان و اذهان دیگران در اوضاع و احوال خاص بیاغازیم; آنگاه، پس از آشنایى با این واقعیتهاى عالم ذهن، بکوشیم تا قوانینى را که بر آنها حاکمند تعیین کنیم.
این پیشنهادى استبراى یک «علم طبیعت انسانى» که اصول و روشهایش به قیاس با اصول و روشهایى که در علوم طبیعى به کار گرفته مىشوند تصویر و تصور شدهاند. پیشنهادى است دیرینه، که بویژه در سدههاى هفدهم و هیجدهم، ارائه شده بود، یعنى زمانى که اصول و روشهاى علوم طبیعى به تازگى تکمیل شده بودند و پیروزمندانه در راه تحقیق در عالم طبیعتبه کار مىرفتند. وقتى که لاک (2) به پژوهش در آن قوه فاهمهاى پرداخت که «انسان را از سایر موجوات محسوس ممتاز مىسازد و همه تفوق و حاکمیتى را که بر آنها دارد در اختیار او مىنهد»، وجه بدیع طرح او در این نبود که وى در طلب شناخت ذهن انسان باشد، بلکه در این بود که مىکوشید تا این شناخت را به مدد روشهایى مشابه روشهاى علوم طبیعى حاصل آورد: یعنى با گردآورى واقعیتهاى مشهود و تنظیم آنها در شاکلههایى که به کار طبقهبندى امور مىآیند. وصفى که خود وى از روشش به دست مىدهد، یعنى «روشى تاریخى و واضح»، شاید ایهام داشته باشد; اما پیرو او، هیوم، رنجبسیار برد تا روشن سازد که روشى که علم (3) طبیعت انسانى باید در پیش گیرد عین روشى است که به گمان او، علوم طبیعى دارند. وى مىنویسد: «یگانه مبناى محکم» علم طبیعت انسانى باید «تجربه و مشاهده» باشد.
رید، در کتابش با عنوان Inquiry into the (4) Human Mind [ تحقیق در ذهن بشر]، حتى از هیوم صریحتر بود، اگر صراحتى بیش از صراحت هیوم ممکن باشد: «همه آنچه که درباره بدن مىدانیم وامدار بررسیها و مشاهدات کالبدشکافانیم، و على القاعده با کالبدشکافى ذهن است که مىتوانیم تواناییها و اصول آن را کشف کنیم» و سنت انگلیسى و اسکاتلندى «فلسفه ذهن انسانى» یکسره از آثار این پیشگامان نشات پذیرفت.
حتى کانت [در این باب] نظرى از بیخ و بن متفاوت (5) اتخاذ نکرد. البته مدعى بود که مطالعه خود او در قوه فاهمه چیزى بیش از مطالعهاى تجربى است و باید علمى برهانى باشد; اما بعدا همین نظر را راجع به علم طبیعت هم پیدا کرد; زیرا، به گفته او، علم طبیعت نیز ساحتى پیشین یا برهانى دارد، و صرفا بر تجربه مبتنى نیست.
واضح است که این علم طبیعت انسانى، اگر بتواند حتى به حد نصابى از تقرب به حقیقت دستیابد، مىتواند به حصول نتایجى بغایت مهم امید بندد. نتایج چنین علمى، فى المثل، اگر در مسائل و مشکلات زندگى اخلاقى و سیاسى به کار گرفته شوند، یقینا به همان اندازه چشمگیر خواهند بود که نتایج فیزیک سده هفدهم وقتى که در فنون و صناعات مکانیکى سده هیجدهم به کار گرفته شدند چشمگیر بودند. بنیانگذاران این علم به چنین امرى کاملا پى برده بودند. لاک بر این گمان بود که به مدد این علم، مىتواند «به ذهن پرجنب و جوش انسان بقبولاند که در دستیازیدن به امورى که از طور فهم و ادراک او فراترند بیشتر جانب احتیاط نگهدارد و وقتى که به حد نهایى وسع و طاقتخود مىرسد فرو ایستد و در حال بیخبرى از آن امورى که پس از مداقه، معلوم مىشود که در دسترس قوا و استعدادهاى ماست، قرار نمىگیرند، خاموش و آرام بنشیند». در عین حال، معتقد بود که تواناییهاى فاهمه ما براى نیازهاى ما «در دار دنیا» کفایت مىکنند، و مىتوانند همه شناختهایى را که براى «تامین آسوده این زندگى، و راهى که به زندگىاى بهتر مىانجامد» لازم داریم در اختیار ما نهند; و نتیجه مىگیرد که «اگر بتوانیم به آن موازینى دستیابیم که موجودى عقلانى که در وضع و حالى است که انسان در این عالم دارد، از طریق آنها مىتواند و باید بر آرا و نظرات خود و افعال ناشى از آن آرا و نظرات حکومت کند، نباید دلنگران باشیم که چیزهاى دیگرى در تور شناخت ما نیفتادهاند».
هیوم از این هم جسورتر است. او مىنویسد: «واضح است که همه علوم، کمابیش، با طبیعت انسانى ربط و نسبتى دارند... چرا که تحت آگاهى انسانها اندراج مىیابند، و تواناییها و قواى آدمیان درباره آنها داورى مىکنند. نمىتوان گفت که اگر ما با وسعت و قوت فاهمه انسانى آشنایى کامل مىداشتیم چه دگرگونیها و پیشرفتهایى در این علوم پدید مىآوردیم.» و در علومى که با طبیعت انسانى سر و کار مستقیم دارند، مانند علم اخلاق و علم سیاست، امید او به انقلابى نیکفرجام از این هم بیشتر است. «بنابراین، در مقام تبیین اصول طبیعت انسانى، ما عملا منظومه کاملى از علوم پیش مىنهیم که بر شالودهاى بنا شدهاند که تقریبا یکسره نو است و یگانه شالودهاى است که علوم مىتوانند با اطمینان قیام به آن داشته باشند.» کانت، علىرغم همه احتیاطى که از او معهود است، وقتى گفت که علم جدیدش به همه مناقشات و جر و بحثهاى مکاتب فلسفى پایان خواهد داد و حل فورى و قطعى همه مسائل مابعدالطبیعه را امکانپذیر خواهد ساخت، ادعایى کم از ادعاى هیوم نداشت.
اگر بپذیریم که این امیدها، روى هم رفته، برآورده نشدند و علم طبیعت انسانى، از زمان لاک تا به امروز، نتوانسته است این مساله که فهم چیست و مساله شناساندن ذهن انسانى به خودش را حل کند لزوما دستاوردهاى عملى این مردان را کم ارج قلمداد نکردهایم. اینکه نقاد اهل تمییزى چون جان گروت خود را ناچار دید از اینکه (6) «فلسفه ذهن انسانى» را بنبستى تلقى کند که وظیفه تفکر این بود که از آن بگریزد، ناشى از این نبود که وى با اهداف این فلسفه همدلىاى نداشت.
این ناکامى چه جهتى داشت؟ بعضى ممکن استبگویند که جهتش این بود که این کار علىالاصول کارى بود اشتباه: ذهن نمىتواند خود را بشناسد. این اشکال را قبلا بررسیدهایم. بعضى دیگر، مخصوصا نمایندگان روانشناسى، مىگویند که علم این متفکران به قدر کفایت علمى نبوده است: روانشناسى هنوز روزگار کودکىاش را سپرى مىکرده است. اما اگر از همین مردان بخواهیم که هماکنون نتایج علمىاى را که آن محققان متقدم، به حصول آنها امید بسته بودند حاصل آورند عذر مىخواهند و مىگویند که روانشناسى هنوز روزگار کودکىاش را سپرى مىکند. به گمان من، در اینجا در حق خودشان و علم خودشان بىانصافى مىکنند، براى علمشان قلمروى را مطالبه مىکنند که نمىتواند عملا آن را در تصرف داشته باشد و از این رهگذر کارى را که در حوزه واقعىاش کرده و مىکند، به چشم حقارت مىنگرند. اینکه آن حوزه واقعى چیست را در دنباله مطلب خواهم گفت.
تبیین سومى هم هست; و آن اینکه «علم طبیعت انسانى» بدینجهتشکستخورد که روشش را از طریق قیاس با روش علوم طبیعى کژ و کوژ کرده بودند. به اعتقاد من، تبیین درست همین است.
بىشک، گریز و گزیرى از این نبود که در سدههاى هفدهم و هیجدهم، که تحتسیطره نورایى علوم طبیعى بودند، مساله جاودانه خودشناسى، شکل و شمایل مساله تدوین علم طبیعت انسانى را به خود بگیرد. براى هر کس که حوزه پژوهشهاى انسانى را از نظر مىگذراند واضح بود که فیزیک به عنوان گونهاى تحقیق که روش درست کندوکاو در موضوع واقعى خود را کشف کرده بود شاخصیتى داشت و درستبود که تسرى این روش به هر نوع مسالهاى در بوته آزمایش نهاده شود. اما از آن زمان به این سو، در جو فکرى تمدن ما در دگرگونىاى عظیم پدید آمده است. عامل غالب در این دگرگونى رشد علوم طبیعى دیگر، مانند شیمى و زیستشناسى، یا تغییر خود فیزیک به علت افزایش شناخت ما از الکتریسیته، و یا کاررفت فزاینده همه این آراء و نظرات جدید در صناعت و صنعت نبوده است; اگرچه این عوامل نیز مهم بودهاند; زیرا علىالاصول عوامل مذکور کارى نکردهاند که «به عنوان امرى مضمر در خود فیزیک سده هفدهم پیشبینىپذیر نبوده است. عنصر واقعا جدید در تفکر امروز، در قیاس با تفکر سه سده گذشته، ظهور تاریخ است. درست است که همان روحیه دکارتىاى که به فیزیک آنهمه خدمت کرد، (7) پیش از اینکه سده هفدهم به پایان آید، روش نقد در تاریخ پى ریخته بود; اما تصور جدید از تاریخ، به عنوان (8) رشته مطالعاتىاى که، در عین حال، هم نقاد است و هم سازنده، و حوزهاش گذشته انسان بتمامه است، و روشش بازسازى آن گذشته از دل اسناد و مدارک مکتوب و نامکتوبى است که نقادانه تحلیل و تفسیر شدهاند، که تا سده نوزدهم پدید نیامده بود و حتى هنوز هم همه لوازمش استیفاى کامل نشده است. از این رو، تاریخ در جهان امروز جایگاهى دارد شبیه جایگاهى که فیزیک در زمان لاک داشت; آن را طرز تفکرى خاص و مستقل مىدانند که بتازگى پدید آمده و تواناییها و بالقوگیهایش هنوز هم کاملا کشف نشدهاند. و درست همانطور که در سدههاى هفدهم و هیجدهم مادیونى بودند که توفیق فیزیک را در قلمرو خودش دلیل بر این معنا مىگرفتند که کل عالم واقع فیزیکى است، در میان خود ما نیز توفیق تاریخ بعضى را به این قول سوق داده است که روشهاى تاریخى بر همه مسائل علمى قابل اطلاقند و به تعبیر دیگر، کل عالم واقع تاریخى است.
به اعتقاد من، این قول خطاست. به گمان من، کسانى که به این قول قائلند اشتباهى مىکنند از همان سنخ اشتباهى که مادیون در سده هفدهم مىکردند. من معتقدم، و در این جستار مىکوشم تا نشان دهم، که در آنچه اینان مىگویند لااقل اندک حقیقتى که مهم هم هست، وجود دارد. مدعایى که از آن دفاع خواهم کرد این است که علم طبیعت انسانى سعیى بود بر خطا براى فهم خود ذهن -و قیاس این علم به علومى طبیعى آن سعى را به خطا در انداخته بود; و در عینحال که راه درست تحقیق در طبیعتبا روشهایى پیموده مىشود که روشهاى علمى خوانده مىشوند، راه درست تحقیق در ذهن با روشهاى تاریخ پوییدنى است. خواهم گفت که کارى را که علم طبیعت انسانى مىخواستبکند عملا تاریخ کرده است و فقط تاریخ مىتواند بکند: یعنى تاریخ همان چیزى است که علم طبیعت انسانى مدعى بود که هست، و لاک، وقتى که مىگفت که روش درست چنین تحقیقى روش تاریخى و واضح است، بر حق بود (میزان فهم او از آنچه خودش مىگفت هرچه اندک باشد گو باش).
حوزه تفکر تاریخى
(9) باید کار خود را با سعى در جهت تحدید قلمرو واقعى شناخت تاریخ بیاغازم، و این تحدید قلمرو را علىرغم میل کسانى انجام دهم که چون قائل به تاریخیت همه امورند، شناختها را در شناخت تاریخى منحل مىسازند. دلیل اینان چنین صورتى دارد:
روشهاى پژوهش تاریخى، بىشک، در زمینه اطلاق بر تاریخ امور و شئون انسانى پدید آمدهاند; اما آیا این وظیفه بر اطلاقپذیرى آنها حد و مرزى مىنهد؟ پیش از این نیز این روشها دستخوش توسعهها و تعمیمهاى مهمى شدهاند; مثلا، زمانى مورخان روشهایى را که در تفسیر نقادانه دارند فقط بدین قصد ابداع کردند که از آنها در مورد منابع مکتوب حاوى مطالب منقول استفاده کنند، و وقتى که استفاده این روشها را در مورد اطلاعات نامکتوب حاصل از باستانشناسى آموختند، امرى نوظهور به وقوع پیوسته بود. آیا نمىشود که توسعه و تعمیمى شبیه آن توسعه و تعمیم، اما از آن هم انقلابىتر، کل عالم طبیعت را به تور مورخان در اندازد؟ به تعبیر دیگر، آیا روزهاى طبیعى واقعا روندهاى تاریخى نیستند و وجود طبیعت، وجودى تاریخى نیست؟
(10) (11) پیش پا افتادهاى تلقى مىشده است که امور طبیعى درست مانند امور انسانى، در دگرگونى دائمند و کل عالم طبیعت عالم «روند» یا «صیرورت» است. اما مراد از تاریخیت امور این نیست; زیرا دگرگونى و تاریخ، به هیچ روى، یک چیز نیستند. بر طبق این تصور ریشهدار و دیرینه سال، صور نوعى امور طبیعى خزانه دگرگونىناپذیر گونهها ثابت را مىسازند و روند طبیعت روندى است که از رهگذر آن نمونههاى این صور (یا نمونهنماهاى آنها، یعنى امورى که به تجسم آنها نزدیکند) به وجود مىآیند و باز به عدم مىپیوندند. در امور و شئون انسانى، همانطور که پژوهشهاى تاریخى، تا سده هیجدهم، به وضوح اثبات کرده بودند، چنین خزانه ثابتى از صور نوعى وجود ندارد. در این مورد، روند صیرورت را تا آن زمان، روندى مىدانستند که نه فقط حاوى نمونهها یا نمونهنماهاى صور است، بلکه حاوى خود صور است. فلسفه سیاسى افلاطون و ارسطو، در واقع، تعلیم مىدهد که دولتشهرها مىآیند و (12) مىروند، اما مثال دولتشهر [ دولتشهر مثالى] به عنوان یگانه صورت اجتماعى و سیاسىاى که عقل انسانى، مادام که واقعا عقلانى است، در جهت تحقق آن مىکوشد، همیشه هست و خواهد بود. [اما] بر طبق آراء و نظرات جدید، خود دولتشهر امرى چنان گذراست که مایلتیس یا (13) سیباریس، آرمانى همیشگى نیست; بلکه صرفا آرمان (14) سیاسى یونیانیان باستان بوده است. تمدنهاى دیگر آرمانهاى سیاسى دیگرى در نظر داشتهاند و تاریخ بشرى حاکى از این است که نه فقط در نمونههاى فردى و متشخصى که در آنها این آرمانها یکسره یا تا اندازهاى تحقق یافتهاند، بلکه در خود آرمانها، دگرگونى پدید آمده است. گونههاى نوعى سازماندهى بشر، [مثلا] دولتشهر، نظام بزرگمالکى، حکومت انتخابى، و صنعت (15) (16) سرمایهدارانه، هر یک خصیصه عصر تاریخى خاصىاند.
در آغاز، تصور مىشد که این گذرایى صور نوعى خصیصه زندگى انسانى است. وقتى که هگل گفت که (17) طبیعت تاریخ ندارد مرادش این بود که در عین حال که صور نوعى سازماندهى بشر، با گذشت زمان، دگرگون مىشوند، صور سازماندهى طبیعى دگرگونى نمىپذیرند. او مىپذیرد که در صور نوعى طبیعت، میان صور فراتر و صور فروتر تمایزى هست و صور فراتر از دل صور فروتر برآمدهاند; اما این برآمدن فقط برآمدنى منطقى است، نه زمانى، و در چنبره زمان همه «لایه»هاى طبیعت معیت زمانى دارند. اما این نظر راجع به طبیعت را آموزه تطور انواع برانداخته است. زیستشناسى به این نتیجه رسیده است که موجودات زنده به انواعى که هر یک از آنها براى همیشه از بقیه متمایز باشد تقسیم نمىشوند، بلکه صور نوعى کنونىشان در رهگذر یک روند تطورى زمانى پدید آمدهاند; و این تصور به حوزه زیستشناسى هم محدود نیست; بلکه همزمان در زمینشناسى نیز روى نموده است، و این دو مورد کار رفت این تصور، از طریق مطالعه سنگوارهها، با یکدیگر ارتباط نزدیکى یافتهاند. امروزه حتى ستارگان را به انواعى تقسیم مىکنند که مىتوان آنها را انواع دیرپاتر و نوپاتر نامید; و صور نوعى ماده، که دیگر کسى، به شیوه دالتون، آنها را عناصرى که (18) مانند انواع زنده زیستشناسى پیش از داروین براى (19) همیشه از هم متمایز باشند، دستخوش دگرگونىاى مشابه مىشوند، به طورى که ساختمان شیمیایى جهان کنونى ما فقط مرحلهاى است از یک روند که از گذشتهاى بسیار متفاوت به سوى آیندهاى بسیار متفاوت رهسپار است.
(21) (22) خاطرنشان کردهاند، ممکن است، در نگاه نخستبه نظر مىرسد که فرق میان روند طبیعى و روند تاریخى را از میان برداشته و تاریخ را در طبیعت منحل کرده است، و اگر در همین انحلال تاریخ در طبیعت، لازم مىبود که گام دیگرى برداشته شود، ممکن استبه نظر آید که آن گام را نیز آموزه آقاى وایتهد برداشته است; آموزهاى که مفادش این است که نفس اینکه چیزى طبیعى، واجد اوصافى شود زمان مىطلبد. درست همانطور که ارسطو قائل بود که انسان نمىتواند آنا سعادتمند بود، و واجد سعادت شدن عمرى مىخواهد، وایتهد نیز قائل است که اتم ایدروژن شدن زمان مىخواهد -زمان لازم براى ایجاد ضرباهنگ جنبشى خاصى که آن اتم را از دیگر اتمها متمایز سازد- به طورى که چیزى به نام «طبیعت آنى» در کار نیست.
این نظرات جدید درباره طبیعت، بىشک، «زمان را بجد مىگیرند». اما درست همانطور که تاریخ عین دگرگونى نیست، عین «زمانمندى» نیز نیست، خواه به معناى تطور نوعى باشد و خواه به معناى وجودى که زمان مىخواهد. نظراتى از این قبیل، البته، شکاف میان طبیعت و تاریخ را که متفکران اوایل سده نوزدهم بدان آگاهى تمام داشتند، تنگتر کردهاند; و دیگر امکان بیان تمایز میان طبیعت و تاریخ، بدان نحو که هگل بیان مىکرد، از میان برداشتهاند. اما براى آنکه قطع حاصل کنیم به اینکه آن شکاف واقعا پر شده و این تمایز از میان برخاسته است، باید به تصور از تاریخ عطف عنان کنیم و ببینیم که آیا تصور مذکور، در اساس، با این تصور جدید از طبیعت مطابقت دارد یا نه؟
اگر این پرسش را در برابر مورخ عادى نهیم بدان پاسخى منفى خواهد داد. به گفته چنین مورخى، تاریخ، به معناى درست کلمه، یکسره تاریخ امور و شئون انسانى است. شیوه خاص او، چون مبتنى استبر تفسیر اسناد و مدارکى که در آنها انسانهاى گذشته افکار خود را بیان یا فاش کردهاند، درستبه همین صورتى که هست، در مطالعه روندهاى طبیعى کاربرد نمىتواند داشت; و این شیوه، هرچه فروع و جزئیاتش بسط و تفصیل بیشترى یابند، از اینکه چنین کاربردى بتواند داشت دورتر مىافتد. مشابهتخاصى هست میان تفسیرى که باستانشناس از محلى لایهلایه مىکند و تفسیرى که زمینشناس از لایههاى سنگى و سنگوارههاى مربوط به آنها دارد; اما اختلاف این دو تفسیر نیز به اندازه شباهت آنها روشن است. استفادهاى که باستانشناس از آثار باقیمانده لایهلایه مىکند متوقف استبر اینکه آنها را مصنوعاتى مىداند که اهداف انسانها را بر مىآوردهاند و از این رو، طرز تفکر خاصى را که انسانها در باب زندگى خودشان داشتهاند نشان مىدهند; و دیرینهشناس، از دیدگاه خودش، وقتى که سنگوارهها را برحسب تقدم و تاخر زمانى مرتب مىسازد کار مورخانه نمىکند، بلکه فقط کار دانشمندى را انجام مىدهد که به شیوهاى مىاندیشد که حداکثر مىتوان آن را طرز تفکرى شبه تاریخى نامید.
حامیان آموزهاى که به بررسى آن مشغولیم، مىگویند که در اینجا، مورخ بلهوسانه میان امورى که واقعا عین همند قائل به تمایز مىشود و تصورش از تاریخ، به وجهى غیرمعقول، تنگنظرانه است و محدودیت تصورش از تاریخ نیز ناشى از این است که شیوه کارش رشد ناقصى داشته است، درست همانطور که بعضى از مورخان، چون ساز و برگشان براى مطالعه تاریخ هنر یا تاریخ علم یا تاریخ حیات اقتصادى کفایت نمىکرد، حوزه تفکر تاریخى را به تاریخ سیاست محدود کردهاند- و خطا کردهاند. بنابراین، باید این سؤال را پیش کشید که: چرا مورخان عادة تاریخ را با تاریخ امور و شئون انسانى یکى مىگیرند؟ براى جوابگویى به سؤال مذکور، بررسى خصایص روش تاریخى، بدانسان که بالفعل وجود دارد، کافى نیست، زیرا سؤال مورد بحث این است که آیا روش تاریخى، بدانسان که بالفعل وجود دارد، کل حوزهاى را که به حق به این روش تعلق دارد فرا مىگیرد یا نه؟ باید بپرسیم که طبیعت کلى مسائلى که هدف از این روش حل آنها بوده است چیست. وقتى چنین کنیم، آشکار خواهد شد که مساله خاص مورخ مسالهاى است که در مورد علوم طبیعى پیش نمىآید.
مورخ، در مقام تحقیق در باب هر رویداد گذشته، تمایزى قائل مىشود میان آنچه مىتوان ظاهر رویداد نامید و آنچه مىتوان باطن رویداد نام داد. مرادم از ظاهر رویداد، هرچیزى است که به رویداد تعلق دارد و برحسب ابدان و حرکات همراهى کسان خاصى، از رودى به نام روبیکان در یک (24) تاریخ، یا ریخته شدن خونش بر کف ساختمان مجلس سنا در تاریخ دیگرى. و مردام از باطن رویداد، هر چیزى است در رویداد که فقط برحسب افکار قابل وصف است: سرپیچى سزار از قانون جمهورى، یا نزاع بین او و قاتلانش بر سر سیاست قانونى. مورخ هیچگاه با فقط یکى از این دو سروکار ندارد. او در باب رویدادهاى صرف تحقیق نمىکند (و مرادم از رویداد صرف، رویدادى است که فقط ظاهر دارد و باطن ندارد)، بلکه در باب افعال تحقیق مىکند; و فعل همان اتحاد ظاهر و باطن یک رویداد است. او به عبور از روبیکان فقط از حیث ارتباطى که با قانون جمهورى داشته است تعلق خاطر دارد; و به ریخته شدن خون سزار فقط از حیث ارتباطى که با نزاع بر سر قانون داشته است. ممکن است کار او با کشف ظاهر یک رویداد آغاز شود اما هرگز نمىتواند در همین جا پایان پذیرد. مورخ باید همیشه در خاطر داشته باشد که رویداد [موردتحقیق او] یک فعل بوده است و وظیفه اصلى او این است که خود را در درون این فعل بینگارد تا افکار فامل فعل را بازشناسد.
در مورد طبیعت، این تمییز و تمایز میان ظاهر و باطن یک رویداد، جایى ندارد. رویدادهاى طبیعت، رویداد صرفند، نه افعال فاعلهایى که عالم علوم تجربى در پىردیابى افکارشان باشد. درست است که عالم علوم تجربى، مانند مورخ، باید از اینکه صرفا رویدادها راکشفکند فراتر رود; اما مسیرى که در پیش مىگیرد بسیار متفاوت است. به جاى اینکه رویداد را فعل تصور کند و بکوشد تا افکار فاعل آن را بازشناسد و از ظاهر رویداد به باطن آن راه برد، از رویداد فرا مىگذرد وارتباطآن را با سایر رویدادها بررسى مىکند و از این طریق، آن را تحتیک ضابطه یا قانون کلى طبعیت مندرجمىسازد. به نظر عالم علوم تجربى، طبیعت همیشه یک «پدیدار» و فقط یک «پدیدار» است، نه به این معنا کهاز حیث واقعیت داشتن نقصى دارد، بلکه بدین معنا کهمنظرهاى است که در معرض مشاهده هوشیارانه وى واقع مىشود; و حال آنکه رویدادهاى تاریخ هرگز پدیدارهاى صرف نیستند و هرگز صرفا مناظرى نیستند کهدر معرض تماشا و نظاره ما قرار گرفته باشند; بلکه امورىاند که مورخ به آنها نمىنگرد، بل با آنها مىنگرد تاافکار موجود در درون آنها را بازشناسد.
مورخ، با نفوذ به باطن رویدادها و کشف افکارى که رویدادها بیانگر آنهایند، کارى مىکند که عالم علوم تجربى نباید بکند و نمىتواند بکند. از این حیث، کار مورخ از کار عالم علوم تجربى پیچیدهتر است; و از حیث دیگر، سادهتر است: مورخ نباید و نمىتواند به عالم علوم تجربى تشبه جوید و در جستجوى علل یا قوانین رویدادها برآید (مگر اینکه از مورخ بودن دستبشوید). براى علم تجربى، رویداد با ادراک حسى کشف مىشود و جستجوى بیشتر براى یافتن علت آن از این راه انجام مىگیرد که آن را به طبقه خاص خودش ملحق سازند و ارتباط میان آن طبقه و سایر طبقات را تعیین کنند. براى پاسخ، شیئى که باید کشف شود رویداد صرف نیست، بلکه فکرى است که در آن رویداد جلوهگر شده است. کشف آن فکر فهم آن هم هست. پس از آنکه مورخ واقعیتها را کشف کرد، روند دیگرى، که روند تحقیق در علل وقوع واقعیتها باشد، در کار نیست. وقتى که مورخ بداند که چه روى داده است مىداند که چرا روى داده است.
این بدان معنا نیست که واژههایى مانند «علت» در باب تاریخ لزوما نابجایند; بلکه فقط بدین معناست که این قبیل واژهها در تاریخ به معنایى خاص استعمال مىشوند. وقتى که عالم علوم تجربى مىپرسد: «چرا آن تکه کاغذ تورنسل صورتى رنگ شد؟» مرادش این است: «در چه گونه مواقعى تکه کاغذهاى تورنسل صورتى رنگ مىشوند؟» وقتى که مورخ مىپرسد: «چرا بروتس سزار را خنجر (25) زد؟» مرادش این است: «بروتس چه فکرى کرد که او را به تصمیم به خنجر زدن سزار کشاند؟» به نظر مورخ، علت رویداد به معناى فکرى است که در ذهن شخصى که رویداد را فاعلیت او ایجاد کرده پدید آمده است; و این چیزى نیست جز خود رویداد; این باطن خود رویداد است.
بنابراین، روندهاى طبیعى را مىتوان به درستى توالى رویدادهاى صرف نامید، اما روندهاى تاریخى را نمىتوان. روندهاى تاریخى روند رویدادهاى صرف نیستند، بلکه روند افعالاند، که جنبهاى درونى دارند، که عبارت است از روندهاى فکرى; و آنچه مورخ به امید یافتن آن است این روندهاى فکرى است. کل تاریخ، تاریخ افکار است.
اما مورخ چگونه افکارى را که در جهت کشفشان مىکوشد مىیابد؟ فقط یک راه هست که با توسل به آن این کار را مىتوان به انجام رساند، و آن این است که مورخ آن افکار را در ذهن خود باز اندیشى کند. مورخ فلسفه، به هنگام خواندن آثار افلاطون، مىکوشد تا دریابد که افلاطون، وقتى که با واژههاى خاصى مقصود خود را ادا مىکرد، چه مىاندیشید. یگانه راهى که با توسل به آن این کار را مىتواند کرد این است که اندیشه افلاطون را براى خود [از نو] بیندیشد. در واقع، وقتى که ما از «فهم» واژهها سخن مىگوییم مردمان همین است. بدین ترتیب، مورخ سیاستیا جنگ، وقتى که گزارشى از افعال خاصى که جولیوس سزار انجام داده به او ارائه مىشود، مىکوشد تا آن افعال را فهم کند، یعنى کشف کند که چه افکارى در ذهن سزار او را به ارتکاب آن افعال واداشتند. این کار مستلزم این است که مورخ اوضاع و احوالى را که سزار در آن واقع شد، براى خود، تصور کند و افکار سزار را راجع به آن اوضاع و احوال و انحاء اقدامات ممکن در آن اوضاع و احوال، براى خود، [از نو] بیندیشد. تاریخ افکار و بنابراین، کل تاریخ بازاندیشى افکار گذشته است که در ذهن خود مورخ صورت مىگیرد.
این بازاندیشى، به ترتیب در مورد افلاطون و سزار، فقط تا آنجا به نتیجه مىرسد که مورخ همه تواناییهاى ذهنى خود را و همه دانش خود را از فلسفه و سیاست در این مساله به کار اندازد. بازاندیشى تسلیم منفعلانه به افسون ذهن شخص دیگرى نیست; بلکه تفکر فعالانه و بنابراین، نقادانه است، که کارى است پر مشقت. مورخ، نه فقط افکار گذشته را بازاندیشى مىکند، بلکه آنها را در جغرافیاى معرفتى خودش بازاندیشى مىکند و، بنابراین، با بازاندیشى آنها، به نقدشان مى کشد، در باب ارزششان داورى مى کند، و خطاهایى را که در آنها تشخیص مىدهد اصلاح مىکند. این نقادى افکارى که تاریخشان را پى مىگیرد چیزى نیست که نسبتبه خود پیگیرى تاریخ افکار، جنبه فرعى و ثانوى داشته باشد; بلکه شرط لازم خود شناخت تاریخى است. در باب تاریخ افکار، خطایى فاحشتر از این متصور نیست که گمان کنیم مورخ، از این حیث که مورخ است، صرفا کشف مىکند که «فلان کس چه فکرى کرد» و داورى در این باب را که «آیا آن فکر رستبود یا نه» برعهده کس دیگرى مىگذارد. هر تفکرى تفکر نقادانه است; و بنابراین، تفکرى نیز که افکار گذشته را باز
اکنون آشکار مىشود که چرا مورخان عادتا حوزه شناخت تاریخى را به امور و شئون انسانى محدود مىکنند. یک روند طبیعى روند رویدادهاست [اما] یک روند تاریخى روند افکار است. انسان یگانه فاعل روند تاریخى محسوب مىشود، زیرا انسان یگانه حیوانى به حساب مىآید که فکر مىکند، یا آنقدر فکر مىکند که افعالش جلوهگاه افکارش باشند -و واضح است که تا بدین حد که گفتیم فکر مىکند. این عقیده که انسان یگانه حیوانى است که اصلا فکر مىکند، بىشک خرافهاى بیش نیست; اما این عقیده که انسان بیشتر و مستمرتر و کارآمدتر از هر حیوان دیگرى فکر مىکند و یگانه حیوانى است که رفتارش به جاى آنکه معلول کشش و شهوت محض باشد، تا حد وافرى، معلول فکر است احتمالا آن قدر متین و محکم هست که بتواند طرز کار مورخ را توجیه کند.
از این مطلب نتیجه نمىشود که همه افعال انسانى، موضوع بحث تاریخ واقع مىشوند; و در واقع مورخان بر این امر وفاق دارند; اما وقتى از آنان مىپرسیم که چگونه باید افعال انسانى تاریخى را از افعال انسانى غیرتاریخى تمییز داد، در پاسخ کمابیش حیران مىمانند. ما مىتوانیم، از دیدگاه کنونىمان، پاسخى بدهیم: رفتار انسان تا آنجا که معلول چیزى است که مىتوان طبیعتحیوانیش خواند، یعنى معلول کششها و شهواتش، رفتار غیرتاریخى است. روند این قبیل فعالیتها روندى طبیعى است. مثلا، مورخ تعلق خاطرى ندارد به اینکه انسانها مىخورند و مىخوابند و عشق مىورزند و از این طرق، شهوات طبیعىشان را ارضا مىکنند; اما به آداب و رسوم اجتماعىاى که، به مدد فکر خود، پدید مىآورند تا چارچوبى باشد که در محدوده آن این شهوات از راههایى ارضا شوند که عرف و اخلاق مجاز شمردهاند، تعلق خاطر دارد
در نتیجه، مفهوم تطور نوعى، اگرچه به جاى تصور قدیم از روند طبیعى، به عنوان دگرگونىاى در محدوده نظام ثابت صور نوعى، تصور جدید از این روند را، به عنوان روندى که متضمن دگرگونىاى در خود این صور است، نشانده است و از این رهگذر، راى ما را درباره طبیعت دستخوش انقلاب کرده است، به هیچ وجه، مفهوم روند طبیعى را با مفهوم روند تاریخى یکى نکرده است; و کاربرد واژه «تکامل» در یک بافت تاریخى و گفت و گو درباره تکامل مجلس شورا و امثال آن، که رسم روز است و دیرزمانى هم از رواج آن نمىگذرد، هرچند در عصرى که علم طبیعتیگانه شکل واقعى شناخت تلقى مىشد و سایر اشکال شناخت، براى آنکه بتوانند وجود خود را توجیه کنند، خود را ناچار از تاسى به آن اسوه مىدیدند طبیعى بود. با این همه، نتیجه آشفتهاندیشى و خاستگاه آشفتگیهاى بیشتر بود.
فقط یک فرضیه هست که بر اساس آن روندهاى طبیعى را مىتوان روندهایى تلقى کرد که سرشتى نهایة تاریخى دارند; و آن این فرضیه است که روندهاى طبیعى، در واقع، روند افعالند و معلول فکرى که جنبه درونى خود آنهاست. این فرضیه مستلزم این است که رویدادهاى طبیعى جلوهگاه افکار باشند، خواه افکار خدا و خواه افکار موجودات هوشمند متناهى ملکى یا شیطانى و خواه افکار اذهانى که کمابیش مانند اذهان خود باشند و، همانطور که اذهان در ابدانمان جاى دارند، در اجسام آلى و غیرآلى طبیعت جاى داشته باشند. با قطع نظر از عنانگسیختگى خیالپردازیها و رؤیاپروریهاى مابعدالطبیعى، چنین فرضیهاى فقط در صورتى مىتوانست در خور توجه جدى ما باشد که به فهم بهترى از عالم طبیعت مىانجامید. لکن، در واقع، عالم علوم تجربى مىتواند، به وجهى معقول، درباره آن بگوید: «به این فرضیه نیازى نداشتهام» (26) و عالم الهیات از هر قولى دال بر اینکه فعل خدا در عالم طبیعتبه فعل یک نفس انسانى متناهى در اوضاع و احوال حیات تاریخى شباهت دارد، تحاشى مىورزد. لااقل این امر یقینى است که، تا آنجا که شناخت تجربى و تاریخى ما نشان مىدهد، روند رویدادهایى که عالم طبیعت را مىسازند، و روند افکارى که عالم تاریخ را مىسازند، روى هم رفته، از دو سنخ متفاوتند.
پىنوشتها
1 - «شناختساختار و کارکرد تن» را در برابر physiology anatomy and نهادهام.
2- [John] Locke فیلسوف تجربى انگلیسى (1704 - 1632)
3 - [David] Hume فیلسوف و مورخ اسکاتلندى (1776 - 1711)
4 - [Thomas] Reid فیلسوف اسکاتلندى (1796 - 1720)
5 - [Immanuel] Kant فیلسوف آلمانى (1804 - 1724)
6 - John Grote فیلسوف انگلیسى (1866 - 1813)
7 - Cartesian منسوب به [Rene] Descartes دکارت، فیلسوف و ریاضیدان فرانسوى (1650-1596)
8 - «نقد تاریخى در سده هفدهم، از دل همان جنبش فکرىاى که فلسفه دکارت از آن سر برآورد، زاده شد». p.160.E. Brehier, in philosophy and History: Essayspresented to Ernst Cassirer (Oxford, ، (1936
9 - در استدلالات این بخش، من به جستار تحسین برانگیز آقاى الگزندر، در باب « The Historicity of Things » [ تاریخیت اشیاء]، در کتابى که در باب Dhilosophy and History [ فلسفه و تاریخ] است و قبلا ذکر شد، وام بسیار دارم. اگر به نظر رسد که من در مدعاى اصلى او مناقشه مىکنم بدینجهت نیست که با دلیل او یا جزئى از آن مخالفم، بلکه فقط بدینجهت است که مراد من از واژه «تاریخیت» چیزى بیش از مراد اوست. به نظر او، این قول که جهان «جهان رویدادها» استبدینمعناست که «جهان و هرچه در آن است تاریخى است». به نظر من، این دو قول اصلا یک چیز نیستند. [این یادداشت از نویسنده است]
10 - Heraclitus فیلسوف یونانى (تقریبا در 500 ق.م)
11- Dlato فیلسوف یونانى (؟347 - ؟427 ق.م.)
12- Aristotle فیلسوف یونانى که شاگرد افلاطون بود (322 - 384 ق.م).
13- Miletus شهرى در ایونیاى باستان، واقع در جنوب غربى آسیاى صغیر.
14 Sybaris از شهرهاى یونان باستان که در جنوب ایتالیا واقع بود و به عنوان یکى از مراکز تجمل و عیش و عشرت شهره بود و به سال 510 ق.م. نابود شد.
15- The feudal system -
16- representative government ، یعنى حکومتى که وضع قوانین آن با نمایندگان ملتباشد.
17- [Georg wilhelm Friedrich] Hegel فیلسوف آلمانى (1831 - 1770)
18 - [john] Dalton شیمیدان و فیزیکدان انگلیسى (1844 - 1766)
19- [Charles Robert] Darwin عالم طبیعى انگلیسى، مبدع نظریه تطور انواع از راه انتخاب طبیعى (1882-1809)
20 - [Henri] Bergson فیلسوف فرانسوى (1941 - 1859)
21- [Samuel] Alexander فیلسوف انگلیسى (1938 - 1859)
22 - [Alfred North] Whitehead ریاضیدان و فیلسوف انگلیسى که از 1924 به بعد در امریکا مىزیست (1947-1861)
23 - [Julius] Caesar دولتمرد و رجل نظامى رومى (24-؟100ق.م)
24- Rubicon رودى کوچک در شمال ایتالیا
25 - Brutus دولتمرد و رجل نظامى رومى (42 - ؟85 ق.م)
26- این جمله در متن، به زبان فرانسه است: besoin de cette hypothese" "Je nai pas eu و همان جملهاى است که لاپلاس، ریاضیدان، منجم، و فیزیکدان فرانسوى، در پاسخ پرسش ناپلئون، امپراطور فرانسه گفت.
ش