انسانشناسى و چند پرسش
آرشیو
چکیده
متن
متن حاضر، ویراسته سخنرانى ایشان در کنفرانس انسانشناسى است.
با عرض سلام به محضر همه اساتید و سروران و عزیزانى که من در این چند دقیقه مزاحم اوقات ذى قیمتشان خواهم بود، به اختصار تمام بعضى از نکاتى را که به گمان خودم نقاط ابهام در مساله انسانشناسى است، عرض مىکنم و با این عرضد داشت، دعوت مىکنم که تاملى در این نکات صورت بگیرد. انسانشناسىاى که از ابتناى سایر علوم بر آن سخن مىرود و از اینکه اگر با سایر علوم سنجیده شود از نوعى اولویت و تقدم برخوردار است، این انسانشناسى دقیقا چگونه چیزى است؟ چه چیزى است که بر سایر علوم مقدم است و مطالعه در آن قبل از پرداختن به سایر علوم ضرورت دارد؟
نخستین چیزى که باید گفت این است که انسانشناسىاى که در اینجا مراد است، غیر از خودشناسى است. در تاریخ فلسفه به ما آموختهاند که در میان فیلسوفان غربىاى که در تاریخ فلسفه از ایشان نام برده مىشود، ظاهرا نخستین فیلسوفى که درباره خودشناسى سخن گفت تالس بود. بعدها تحت تاثیر تعلیمات تالس یا بدون تاثر از تعلیمات وى، بر در معبد دلفى - یکى از بزرگترین پرستشگاههاى یونان قدیم - این توصیه حک شده بود که: خود را بشناس.
پس از مدتى، وقتى روزگار نوبت فلسفیدن را به سقراط داد، او یکى از دو شعار مهم فلسفه را خودشناسى قرار داد. سقراط براى فلسفه دو شعار عمده قائل بود: یکى اینکه خود را بشناس، و دوم اینکه زندگى ناآزموده، ارزش زیستن ندارد، یا به تعبیر بعضى، به زحمتش نمىارزد.
خودشناسى از زمان سقراط به بعد در میان بسیارى از فیلسوفان، غایت فلسفه قلمداد شد و بعدها در نظامهاى مختلف اخلاقى، به عنوان مقدمه ضرورى ورود به قلمرو اخلاق، تلقى گشت. من درباره خودشناسى هم اکنون سخنى نخواهم گفت، اما چیزى که مىخواهم بگویم این است که این خودشناسى با انسانشناسى فرق دارد، آنچه در اینجا محل بحث ماستخودشناسى نیستبلکه انسانشناسى است.
نکته دومى که به نظر مىرسد قابل مداقه است، این است که از قدیم الایام در باب اینکه در انسان چند ساحت وجودى هست، اختلافهاى فراوانى در کار بوده است. از قدیم کسانى بودهاند که انسان را داراى یک ساحت وجودى مىدانستهاند: ساحتبدن. دموکریتوس، لوکیپوس در یونان باستان و راسل در روزگار ما از جمله کسانىاند که معتقد به ساحتى غیر از ساحتبدن نیستند.
اما از آن سو هم فراوانند کسانى که از قدیم الایام انسان را داراى بیش از یک ساحت مىدانستنهاند. کسانى معتقد بودند انسان علاوه بر بدن، از ساحتى به نام ذهن هم برخوردار است و کسانى مىگفتند غیر از بدن و ذهن چیز دیگرى به نام نفس هم هست. کسانى مىگفتند علاوه بر بدن و ذهن و نفس، چیز دیگرى به نام روح هم هست. کسانى بین نفس و روح هم به واسطههایى قائل بودهاند مثلا به قلب قائل بودهاند. کسانى حتى به بیش از چهار ساحت قائل بودهاند.
سخنى که من فقط به صورت سؤال در اینجا مطرح مىکنم این است: یک بار قائل مىشویم که انسان فقط داراى یک ساحت است، مثلا ساحتبدن، که در آن صورت انسان را مساوى با بدن دانستهایم; بنابراین اگر ما در حال شناختن بدن باشیم مىتوانیم مدعى شویم که در حال شناختن انسانیم. در واقع در این صورت «انسانشناسى» چیزى غیر از «بدنشناسى» نخواهد بود. اما اگر ما به بیش از یک ساحت قائل شویم، خواه دو ساحت، خواه سه ساحت، خواه چهار ساحت و خواه بیشتر، آنگاه یک سؤال جدى وجود دارد و آن اینکه: آیا حقیقت انسان کدام یک از این ساحتهاى کثیر است؟ آیا همه این ساحتها روى هم رفته حقیقت انسان است، یا یکى از این ساحتها حقیقت انسان است و ساحتهاى دیگر حقیقت انسان نیست؟ و در این صورت اخیر، کدام یک از این ساحتها حقیقت انسان است؟
قبل از ادامه سخن، یک نکته واضح را مورد تاکید قرار دهم، و آن اینکه بسیارى از الفاظى که اسم برده شد، دستخوش اشتراک لفظىاند و بعضى از معانى بعضى از این الفاظ، با بعضى از معانى بعضى از الفاظ دیگر همین گروه، ترادف کامل دارند. توجه داریم که کسانى نفس را با روح و کسانى ذهن را با نفس به یک معنا مىگیرند. اما در آنجایى که اشتراک لفظى در کار است مراد معانى متفاوت است، منتها نمىخواهم که در اینجا وارد بحث معانى مختلف هر یک از این الفاظ بشوم. در این بحث مراد ما از ذهن، خود آگاهى است و مراد از نفس، آن چیزى است که دو تفاوت با خود آگاهى دارد: اولا فاعل آگاهى است و ثانیا، علاوه بر آنکه فاعل آگاهى است، فاعل چیز دیگرى به نام خواهش هم هست; هم فاعل علم است و هم فاعل اراده. مراد از روح هم، ساحتى است که به تعبیر عرفان اسلامى، مسیحى، و یهودى، در آن حصار فردیت در هم مىشکند و انسان با خدا اتحاد مىیابد، و بر حسب قول عارفان این سه سنت عرفانى، جایى است که مىتوان در آن دعوى انا الحق کرد.
اگر بخواهم این سخن را به صورت واضحتر بیان کنم، مىتوانم از یک تعبیر منطقى استفاده کنم; فرض کنید انسان داراى ذ ساحتباشد، مثلا به ساحتبدن قائل باشیم، به ساحت ذهن قائل باشیم، و همچنین به ساحت نفس و روح و غیره قائل باشیم.
اگر ما به بیش از یک ساحت قائل باشیم به تعبیر منطقى، جاى این سؤال هست که کدام یک از این ساحتها را باید به حمل «هو هو» بر انسان حمل کرد و کدام یک را به حمل «ذو هو»; این نکته خیلى مهم است. اگر قائل باشیم به اینکه در انسان هم بدن هست هم ذهن و هم نفس و هم روح، آیا مىتوانیم بگوییم انسان بدن است؟ یا باید بگوییم انسان داراى بدن است؟ آیا باید بگوییم انسان ذهن است، یا باید بگوییم انسان داراى ذهن است؟ انسان نفس استیا داراى نفس؟ انسان روح استیا داراى روح؟ ممکن است قائل شویم که در میان جمیع این ساحتها، یک ساحت را باید به حمل «هو هو» بر انسان حمل کرد و سایر ساحات را به حمل «ذو هو»; مثلا باید گفت انسان نفس است ولى دیگر نمىتوان گفت انسان بدن است، باید گفت انسان داراى بدن استیا انسان «بدندار» استیا انسان، بدن دارد.
یک نمونه خوب از این مورد در تاریخ فلسفه از افلاطون است. او قائل به دو ساحت وجودى در انسان بود: بدن و نفس; ولى مىگفت از این دو، نفس را باید به حمل «هو هو» بر انسان حمل کرد. اما بدن را به حمل ذو هو. مىتوان گفتسقراط نفس است اما نمىتوان گفتسقراط بدن است، باید گفتسقراط بدن دارد.
من در اینجا بدون بحث در باب اینکه انسان یک ساحتى استیا بیش از یک ساحت دارد و در باب اینکه کدام یک از این ساحتها - که علىالفرض بیش از یک ساحتند - باید حمل هو هو برانسان شوند و کدام یک حمل ذوهو; بدون اتخاذ موضع، فقط یک نکته را عرض مىکنم: اگر شما در میان این ساحتها یکى را حمل هوهو کردید، در واقع گفتهاید که حقیقت انسان به این ساحت است و سایر ساحات در حقیقت انسان مداخله ندارند. باید در این سؤال بیشتر مداقه کرد که من به چه حقى مىتوانم بگویم روانشناسى، انسانشناسى هستیا نیست؟ آنتروپولوژى انسانشناسى هستیا نیست؟ اول باید معلوم کرد که کدام یک از اینها را حمل هو هو بر انسان مىکنیم. اگر فرض کنید نفس بر انسان حمل هو هو شود; در این صورت نفسشناسى انسانشناسى است، اگر بدن بر انسان حمل هوهو نشود، بدنشناسى، انسانشناسى نیست. ما با ذوق و سلیقه نمىتوانیم ماجرا را فیصله دهیم، باید در این مطلب جدا مداقه کنیم، ببینیم به یک ساحت قائلیم یا به بیش از یک ساحت؟ و اگر به بیش از یک ساحت قائلیم آیا همه اینها را حمل هو هو مىکنیم؟ اگر همه اینها را حمل هو هو کنیم، در این صورت مىتوانیم بگوییم آنکه نفسشناسى مىکند، انسانشناسى مىکند; آنکه روح شناسى مىکند انسانشناسى مىکند; آنکه ذهنشناسى مىکند، انسانشناسى مىکند; و آنکه بدنشناسى مىکند او هم انسانشناسى مىکند. اما اگر نتوانستیم از حمل هو هو بر همه اینها دفاع کنیم -که ظاهرا هم قابل دفاع نیست- آن وقتباید دید کدام یک از این ساحتها حمل هو هو مىشود تا شناخت آن ساحت را انسانشناسى بدانیم. سایر علوم را هم تعطیل نمىکنیم اما باید بدانیم آن علوم علومى هستند درباره ساحتهایى که انسان دارد، نه ساحتهایى که انسان همان ساحتهاست.
ما با این نکته تاکنون به صورت پیشفرض روبرو شدهایم; به نظر مىآید انسانشناسى روزگار ما باید به این نکته بپردازد و مراد بنده از انسانشناسى هم -همانطور که معلوم شد- آنتروپولوژى نیست. به هر حال، مساله این است که ما که مىخواهیم انسان بشناسیم; باید به این نکته بپردازیم که آیا روانانسان، انسان است؟ اگر اینطور است پس روانشناسى، انسانشناسى استیا ساحت دیگرى از این ساحتها همان انسان است; که در این صورت شناخت آن ساحت، شناخت انسان است. این مطلب را به صورت خلاصه در دو جمله عرض مىکنم: 1 - باید به ساحات انسان بپردازیم و واقعا مداقه کنیم در اینکه انسان داراى چند ساحت است.
2 - ببینیم کدام یک از این ساحتها خود انسان است و کدام یک جزو داراییهاى انسان است، اگر علمى ناظر باشد به آن ساحتى که خود انسان است، در واقع انسانشناسى به حساب مىآید، وگرنه انسانشناسى نخواهد بود. این البته به معناى نفى هیچیک از علوم - از آنتروپولوژى گرفته تا روانشناسى و سایر علومى که مربوط به انسان است- نیست.
شاید بعضى به ذهنشان خطور کند که اگر به فرض، روانشناسان در علم خودشان دیدند واقعیت تبیین ناشدهاى وجود ندارد، واقعیتى جزء مشهوداتشان نیست که نتوانسته باشند، تبینش کنند، دیگر چرا فرض ساحت دیگرى هم بکنند; مثلا کسى ذهن شناسى مىکند و در قلمرو ذهنشناسى مىبیند هیچ واقعیت تبیین ناشدهاى براى او وجود ندارد و نظام او هیچگونه خلل و فرجى ندارد، او دیگر چرا باید فرض کند که غیر از ذهن، انسان داراى نفس هم هست؟ یا غیر از نفس داراى روح هم هست؟ در جواب این مطلب دو نکته مىتوان گفت: اولا: این فرض، فرضى است که محقق نیست، الآن نه عصبشناسى دانشى استبىمشکل و بدون خلل و فرج، نه ذهنشناسى بدون خلل و فرج است، نه نفسشناسى، نه روح شناسى; در همه این دانشها کمابیش پدیدههاى مشهود و محسوسى هستند که عالمان آن علوم از تبیین علمى آن واقعیتها ناتوانند و این عجز از تبیین، مىتواند به آنها تفطن دهد که شاید یک ساحت دیگرى هم در انسان هست که چون به حساب نیامده است نمىتوانند آن واقعیتهاى مشهود و محسوس را تبیین کنند.
ثانیا: فرض مىکنیم یکى از این دانشها واقعا در کار خودش موفق باشد و هیچ واقعیت تبیین ناشدهاى برایش باقى نمانده باشد و توانسته باشد همه واقعیتها را تبیین و در واقع سببیابى کند; ولى باز هم این مساله مجوز و مصحح این نیست که از تحقیق در وجود و عدم قلمرو و ساحت وجودى دیگرى چشم بپوشیم. من نمىتوانم از یک واقعیت -اگر واقعیت است- چشم بپوشم، به دستاویز اینکه براى تبیین هیچ واقعیت دیگرى نیاز به آن واقعیت ندارم; این واقعا ناموجه است. من اگر توانستم تمام آنچه را در جهان اعصاب آدمى مىگذرد تبیین کنم، نمىتوانم بگویم که چون چنین است ذهنى نیست. اگر ذهن واقعیت دارد - که باید در جاى خود اثبات شود - نمىتوان به صرف اینکه در حوزه عصبشناسى همه واقعیات تبیین شدهاند از واقعیت ذهن صرف نظر کرد; مگر همه واقعیتها تنها هنرشان این است که به کار تبیین واقعتیهاى دیگر بیایند، که اگر این واقعیتهاى دیگر تبیین شدند بتوان آن واقعیت مورد نظر که عدهاى مدعى وجود آنند، کاملا چشمپوشى کرد.
خلاصه اینکه انسانشناسى به معناى شناخت انسان، نه به معناى آنتروپولوژى که یکى از علوم داخل تحت آن است، دچار یک مشکل عمده است و آن این است که در هر بخشى از انسانشناسى، کسانى چنان به یک ساحت پرداختهاند که گویى هیچ ساحت دیگرى نیست، ما ناظران نمىتوانیم این را بپذیریم. ما در عین قبول اینکه متخصصان هر علمى فقط به ساحت مورد نظر خود التفات دارند، باید به عنوان دریافت کننده مجموعه دستاوردهاى این اندیشمندان، به این نکته تفطن داشته باشیم که هر یک از این اندیشمندان به یک ساحت پرداختهاند و ممکن استساحتیا ساحات دیگرى هم در انسان موجود باشد.
مساله دیگر که باز مشکل انسانشناسى جدید است این است که: انسانشناسى با روشهاى مختلفى صورت مىگیرد. گاهى با روش تجربى گاهى با روش فلسفى و عقلى، گاهى با روش عرفانى و گاهى با روش تاریخى; انسانشناسان وقتى با این روشهاى مختلف با انسان مواجهه کردند، هر گروهى به دستاوردهاى روش خود دل خوش مىکند، گویى هیچ گروه دیگرى در کار نیست. کسانى که در علم النفس فلسفى کار مىکنند، چنان از دستاوردهاى علم النفس فلسفى حرف مىزنند که گویى عالمان علوم تجربى یاوهگویى مىکنند و این پیشفرضى است غیر قابل توجیه.
همینطور کسانى که از دیدگاه تجربى با انسان مواجه مىشوند، به دستاوردهاى خود چنان مىنگرند که گویا فلسفه در شناخت انسان هیچکاره است، گویا عرفان در شناخت انسان هیچکاره است. حال آنکه درست این است که این دستاوردها در جایى گرد بیایند و دیده بشود که آیا با هم تعارض دارند یا نه؟ و اگر تعارض دارند، چه باید کرد. به عنوان مثال ممکن است امروزه عالمان علوم تجربى - که از دیدگاه تجربى به انسان نگاه مىکنند - معتقد باشند که آن مقدار از انسان که در تور تجربه مىافتد چنان تحتسلطه اصل علیت است که در آن قلمرو باید دم از جبر زد. اما نمىشود این مطلب را یکسره پذیرفت، باید دید کسانى که با دید عارفانه با انسان مواجه شدهاند در این باب چه گفتهاند، بالاخره ما اگر بخواهیم سخنى را بپذیریم باید سخن مخالف آن را هم بشنویم. به همین ترتیب، ممکن است کسانى بر اساس یک سلسله نظرات فلسفى بگویند که در روح انسان تذکیر و تانیث معنا ندارد، روح نه مذکر است و نه مؤنث. اما ما در عین حال از یک نکته نباید غافل باشیم و آن اینکه، از سوى دیگر، روانشناسان، بین روانشناسى مرد و زن تفاوت جدى قائلند.
در اینجا دو صورت بیشتر وجود ندارد، یا سخن کسانى که مىگویند در قلمرو روح تذکیر و تانیث وجود ندارد، ناظر به ساحتى است و سخن روانشناسان ناظر به ساحتى دیگر است، که اگر اینطور باشد مشکلى به نام مشکل تعارض در کار نیست; یا هر دو گروه به یک قلمرو ناظرند; که در این صورت جاى این سؤال هست که از این دو نتیجه کدام یک را باید پذیرفت؟
حاصل اینکه: شناخت انسان در روزگار ما دو مشکل عمده دارد: یکى اینکه هنوز دقیقا نمىدانیم انسان داراى چند ساحت وجودى است و اینکه اگر انسان چند ساحت وجودى دارد کدام یک از این ساحتها حقیقت او و دیگر ساحتها دارایىهاى او هستند; و دیگر اینکه دستاوردهاى چهار روشى که امروزه با آنها به انسان رو مىکنند، گاه با هم تعارض جدى دارند. در این گونه موارد ما نمىتوانیم دستاورد هیچ کدام از این روشها را بگیریم و از دستاورد دیگر روشها چشمپوشى کنیم; چون هر کارى از این مقوله، ترجیح بلامرجح است و بىمعناست. اگر این دو مشکل حل شود به انسانشناسى رسیدهایم و انسانشناسى - به این معنا - بر سایر علوم و معارف تقدم دارد، که در باب چند و چون این تقدم در فرصتى دیگر سخن باید گفت.
و السلام علیکم و رحمة الله