روش تحقیق در علوم انسانى از دیدگاه ماکس وبر
آرشیو
چکیده
متن
متن حاضر، سخنرانى آقاى احمد صدرى است که در کنفرانس تخصصى دفتر همکارى ایراد شده است. آنچه این متن را خواندنى و جذاب مىکند تبیین دیدگاههاى ماکس وبر در باب «روش تحقیق در علوم انسانى» است. وبر مىکوشد دو مکتب پوزیتویسم و اشراقى را با یکدیگر آشتى دهد و از این طریق راى بدیعى را در عرصه روش تحقیق عرضه کند. او معتقد است که در علوم انسانى علاوه بر پاى بندى به مشخصههاى علم، باید نسبتبه انسان یک احساس کلى معنوى و به عبارت دیگر درون فهمى داشت و آنگاه از راه تفرید و تعمیم نسبتبه واقعیتهاى علمى، تقلیل سیستماتیک انجام داد. این سخنرانى در دو قسمت تهیه شده است که در این شماره توجه شما را به قسمت اول آن جلب مىکنیم.
قست اول
مطلبى که در نظر است عنوان بشود، در واقع نتایج تحقیقاتى است که در طى ده سال انجام گرفته و پرداخته شده است، و نتیجه نهایى آن نیز به صورت خلاصه و کلاسه شده در کتاب بنده آمده است. (×) فصل اول این کتاب در کنار کتاب «روش اندکریس» -که از کتابهاى متدولوژیک خود وبر است- مىتواند مرجع خوبى براى مطالعات شما باشد، و معالاسف منبعى به زبان فارسى وجود ندارد. در ضمن خوب است که خود شما داوطلبانه اینگونه مسائل متدولوژیک را به صورت عملى، تجربه و تحقیق کرده و یادداشتهایى داشته باشید. علت این پیشنهاد، سؤالاتى است که در سایر کلاسهایى که این بحث در آنها مطرح بوده عنوان شده است; دلیل دیگر، مساله مهجور ماندن متدولوژى تفهمى ایشان در عمل است. اگر چه کتب جامعهشناسى عموما -چه در ایران و چه در سایر کشورها- در مقدمه حاوى یک سرى مطالبى نسبتبه «ماکس وبر» است که بیشتر جنبه تعارف دارد -نظیر اینکه «ایشان از جامعهشناسان بسیار زبردست و ماهر بوده، و عقاید ایشان کاملا جامعهشناسى را تحت تاثیر قرار داده است» و مانند آن- در عین حال در خود کتاب هیچ اثرى از وبر نیست، خصوصا در مساله «روش تحقیق» -که مراحل تحقیق را اعم از «فرضیه، آزمون، تئورى و آزمون دوباره تحقیق» متذکر مىشود- گویا اصلا «ماکس وبر»ى به دنیا نیامده است.
لذا یکى از دلایلى که باعثشد در این کتاب -که اساسا حول محور «جامعهشناسى روشنفکران» است- به مساله متدولوژى بپردازیم، این است که بیاییم و ببینیم متدولوژى وبر چیست، و اینکه چگونه مىتواند در مطالعه مساله روشنفکران، مؤثر باشد; مسالهاى که یک جنبه آن «مطالعه تاریخى» است، و جنبه دیگر آن «مطالعه فرهنگها و تمدنهاى دیگر»، و پرداختن به مسائلى، نظیر «نقش روشنفکران در فرهنگها و تمدنهاى موجود»، و نیز «نقش آنها در فرهنگها و تمدنهاى موجود در گذشته تاریخ» است.
ما وقتى وارد مرحله تحقیق مىشویم، لزوما به یک آشنایى کلى با «متدولوژى» و «روش تحقیق» نیاز داریم; اما معالاسف -از تعارف که بگذریم- اغلب روشهاى تحقیق حاکم در جامعهشناسى دنیا، روش تحقیق تحصلى و پوزیتیویستى است، گرچه استثنائاتى هم هست و یکسرى روشهاى کیفى نیز در مکاتب جدیدى وجود دارد -که در واقع از مکتب نئوکانتى در آلمان منشعب شده و ازدواجى بین این مکتب و مکتب پراگماتیسم امریکایى هستند، و نتیجه نهایى آن در «اتنومتدولوژى» و «دراماتولوژى» است- استوارى و غنایى که در متدولوژى «ماکس وبر» دیده مىشود، در واقع «طنزى کاملا از دیدهها پنهان» است، و چه خوب است که ما آن را کشف کرده، زیباییها و قدرتهاى آن را مجددا زیر ذرهبین قرار دهیم; و من هم که این تحقیق را در مورد روشنفکران در دست انجام داشتم، از همین جا به نطرم رسید که کارم را روى متدولوژى وبر آغاز کنم، و این مقدمه کوچک براى ورود در این بررسى، تبدیل به اقیانوسى شد که سه سال بعد توانستم سرم را کمى از ساحل مقابلش بیرون آورده و موضوع را با یک اشراف نسبى ببینم، و در نهایت نقش مهمى را در زمینه تحقیقات جامعهشناسى من ایفا کرد. این مقدمهاى بود بر مطالبى که امیدوارم بتوانم امروز خدمتتان مطرح کنم.
لزوم بررسى و علاقه در متدولوژى و روششناسى، سؤالى است که در زمان «ماکس وبر» مطرح بوده و هنوز نیز مطرح است. وبر که به نظر مىآید بشدت از بحثهاى متدولوژى زده شده بوده، وقتى کارش را شروع مىکند، به متدولوژى نمىپردازد و تحقیقات خود را با یک پروژه بسیار بسیار عملى در خصوص «کشاورزى، زمیندارى و الگوهاى استفاده از زمین»، در محلى در نزدیکیهاى لهستان -که بعدا جزء آلمان شرقى شد- آغاز مىکند، کارى بسیار بسیار پر حجم و شدیدا تجربى که تا اوایل این قرن -یعنى اواسط عمر وبر و زمان ابتلاى وى به بیمارى شکست عصبى (nervous breakdown) - طول مىکشد. وبر دو یا سه حمله از این نوع بیمارى را در ابتداى این قرن دارد; بیمارىاى که نتیجهاش قطع کامل ارتباط فرد با محیط است. همزمان با این حملههاى عصبى، او وارد بحثهاى متدولوژى شده و مباحثخیلى عمیقى را مطرح مىکند، و کاملا دست از تحقیقات قبلى خود برداشته و کتابهایى، نظیر «مذهب هند»، «مذهب چین»، «یهودیتباستان» و «اخلاق پروتستان و روح سرمایهدارى» را در جامعهشناسى دین، و نیز دائرةالمعارف عظیم «اقتصاد در جامعه» را ارائه مىدهد.
توجه و پرداختن وبر به بحثهاى متدولوژیک -با وجود اینکه وى در مناسبتهاى متعدد، حملههاى نسبتا شدیدى را علیه اینگونه بحثها و پرداختن به آن عنوان کرده، و در خیلى جاها مىگوید: «هیچ لزومى ندارد که ما به بحثهاى متدولوژیک بپردازیم، و اگر کسى در یک کلاس بخواهد روش تحقیق جامعهشناسى را یاد بگیرد، مانند این است که کسى بخواهد آناتومى و تشریح پا را فقط در کلاس یاد بگیرد تا بتواند راه برود،» و یا «درسهاى متدولوژى در زمان ما، مثل طاعون قورباغههاست»; [توضیح اینکه «طاعون قورباغه» از بلاهاى نازل شده عهد عتیق بوده که در نتیجه آن، قورباغهها بشدت تکثیر مىشدند و در هر گوشه و کنار، پشتههاى قورباغه انباشته بوده است، وبر مىگوید: این کتابهاى منتشر شده درباره روشها و متدولوژى جامعهشناسى که یکى پس از دیگرى در رد و اثبات یکدیگر نوشته شدهاند، به جاى دعوت مردم به تحقیق عملى در مسائل جامعهشناسى، آنها را در این بحث عبث غرق مىکنند]، و اینکه خودش هم با این بحثها عدهاى را به رد و اثبات مبانى خودش دعوت کند (و در واقع بحث ما هم ادامهاى از همین رد و اثباتهاست)، بحثهاى زیادى را برانگیخته و نظرهاى مختلفى در خصوص «علت پرداختن وى به بحثهاى متدولوژیک» ابراز شده است که من آنها را به دو دسته «علل بیرونى» و «علل درونى» تقسیم مىکنم.
اکثر قریب به اتفاق متخصصان و وبرشناسان بر این عقیده هستند، که او را علل بیرونى وادار به ورود در این بحثها کرده است; یعنى او در واقع مىخواسته پاسخى به بحثهاى عنوان شده در آن زمان -که چیزى جز آراى مکتب تحصلى یا , positivism [در مقابل مکتب Intuitionism اشراقى یا شهودى که ادامه نظریههاى «گیلتاى» در جامعهشناسى است و ربطى به مکتب اشراق در فلسفه ما ندارد] نیست- بدهد. در عین حال، ممکن است گفته شود که او مىخواسته در این زمینه عرض اندامى نموده و قدرت اظهار نظر خود را در این مباحثبه نمایش بگذارد; به نظر من این حرف تا حدى وزین و قابل قبول است; ولى آنچه در شناخت متدولوژى وبر بسیار مهم است، شناخت «علل درونى» تمایل وى به این بحثهاست. متدولوژى وبر در مرحله اول پلى بین مذاق فلسفى وى و علایق جامعهشناسى اوست، جایى که به نظر من شکاف بسیار عمیقى در دنیاى فکرى وبر دیده مىشود; در یک طرف این شکاف، مذاق فلسفى وبر قرار دارد، اینجا وبر دقیقا فردگرا (Individualist) است; خود او در جایى مىگوید: «جامعهشناس شدن من به این دلیل بوده که مىخواستهام شبح مفاهیم کلى و جمعى را از جامعهشناسى بیرون کنم»، این مفاهیم آنچنان مهم هستند که شاید کسانى که کتب مقدماتى جامعهشناسى را مىخوانند، به نظرشان برسد که اگر کسى به این مفاهیم معتقد نباشد، اصلا جامعهشناس نیست. بحثبین دورکیم و تارد - که در ایران هم خیلى مطرح شده است - نیز بر این محور است که تارد جامعه را هیچ نمىدانستبجز فرد، و در مقابل دورکیم قائل به وجود مستقلى براى جامعه بود و جامعه را بالاصالة قابل مطالعه مىدانست. وبر هم قائل به وجودى مستقل براى جامعه نیست; او مىگوید: «جامعه و دولت وجود ندارد» و آنها را یک سرى شبح شمرده، صرفا واقعیت را در فرد یا گروههاى خیلى کوچکى از افراد مىداند; از اینجاست که مىبینیم در سر تا سر آثار «ماکس وبر»، یک یا دو بار لفظ «جامعه» به کار رفته که آنها را هم تا آنجا که من دیدهام، در گیومه گذاشته است; یعنى اینکه «این حرف من نیست و باور دیگران است.» وبر این مذاق را هم در ایدئولوژى سیاسى خود نمایانده و در جامعهشناسى نیز همانگونه که خود مىگوید، همتش را در بیرون کردن شبح مفاهیم کلى از جامعهشناسى مصروف مىدارد. با چنین عقیدهاى طبعا مىبایست وبر روش تحقیقى را که در روانشناسى اجتماعى و امثال تحقیقات اتنومتدولوژى، مورد استفاده است، مدنظر قرار دهد و مسائلى از قبیل دینامیک گروهها را - که در روانشناسى اجتماعى مطرح شده - بررسى نماید; اما على رغم این پایهاى که خود در جامعهشناسى نهاده و راه را براى پیروان این عقیده در این شیوه مطالعات هموار کرده است [که نتیجتا از طریق الفرد شولتز و اعقاب وى «جامعهشناسى پدیدار شناسانه» در ادامه این راه متحقق شده، و در جمع با پراگماتیسم آمریکایى، مکاتب تازهاى را پدید آورده است]، عجیب این است که خود وبر این کار را نمىکند، چون دوست ندارد و علاقهاش را در مطالعه تمدنها و مقایسه آنها، یعنى دقیقا کارى که مذاق فلسفىاش به او اجازه نمىدهد، به منصه ظهور مىرساند. «مذهب چین» موضوعى است که مشکل است کلیتر از آن افتشود، و نیز سایر کتب او در جامعهشناسى دین، همه و همه موضوعهایى هستند که اتفاقا بدون مفاهیم کلىاى که وبر از آنها متنفر است، ممکن نمىشوند; لذاست که این بحثهاى متدولوژى را پلى بین «مذاق فلسفى» وبر و «علایق جامعهشناسى» او مىتوان دانست.
دومین علت درونى وبر به این بحثها، خنثى کردن بحثهاى رایج در زمان خود اوست، به نظر مىرسد که بحثهاى متدولوژیک خاصى، خصوصا در زمینه «فلسفه تاریخ» و «روش تحقیق تاریخى» در فضاى آن زمان وجود داشته که فضا را بشدت یونیزه کرده بودند، و غیر ممکن بود کسى عطر آنها را استشمام نکند و از آن متاثر نشود; لذا وبر بر خود لازم مىبیند که این بحثها را خنثى کند. این دلیل را مىتوان «خنثىسازى اثر فلسفههاى تاریخ و اجتماع رایج» نامید و علتى درونى است، از این جهت که به نظر نمىآید بحثهاى او به عنوان جدل با این مباحث و در رد آنها مطرح شده باشند، بلکه بیشتر از این جهت است که او مىخواسته راه را براى تحقیقات و کاوشهاى بعدى هموار سازد; زیرا در بحثهاى اجتماعى، غیرممکن است که براى جلوگیرى از تاثیر پذیرفتن یک محقق از یک سرى تئوریها، بتوان او را از شنیدن، توجه و پرداختن به آنها منع کرد، و چه بسا این منع ممکن است اثر معکوس داشته و او را بیشتر به آن تئوریها مایل نماید، در این موارد بهتر است که این تئوریها از تمامى جوانب و ابعاد، مورد نقد و بررسى قرار بگیرد و در ذهن محقق خنثى شود; مثالى را براى روشن شدن مطلب عرض مىکنم: «همه ما تحت فشار هواى موجود قرار داریم و یکى از عناصر موجود در هوا اکسیژن است; در حبابهاى لامپ روشنایى نمىتواند اکسیژن وجود داشته باشد; چون در غیر این صورت، اکسیژن با تنگستن موجود - که به عنوان سیم لامپ، مورد استفاده قرار گرفته است - ترکیب شده و لامپ مىسوزد، لذا لازم است که در لامپ خلا ایجاد شود و به این جهت لازم است که شیشه لامپ خیلى ضخیم باشد، تا فشار هوا آن را از بیرون درهم نکوبد; در اینجا تولیدکنندگان لامپ تدبیرى اندیشیده و یک گاز خنثى را در درون لامپ قرار مىدهند که فشار دارد، اما اکسیژن ندارد.» این بحثهاى وبر هم - اگر چه به نظر مىرسد که خود یک فلسفه تاریخ درست مىکند - در واقع هیچ اکسیژن ندارد; یعنى هیچ جهتى در تاریخ به ما نمىدهد و دقیقا به منزله همان گاز خنثى در فلسفه تاریخ است که با هدف وبر در جامعهشناسى، یعنى «فهم واقعیت عینى و تجربى» مىسازد، و این بحثها همه حاشیهاى است و در واقع نباید چیزى را به ما داده یا مسالهاى را براى ما روشن کند. مختصرا باید گفت که هدف از متدولوژى «ماکس وبر» بیفایده بودن آن است، خصوصا در این زمینهها، و در واقع همان گاز خنثى است که فشار آن باعث مىشود محقق تحتتاثیر تئوریهاى زمان قرار نگیرد، وبر گاه به طور مستقیم و گاه غیرمستقیم در خصوص تئوریهایى که در آن زمان وجود داشتهاند صحبت کرده و از دو تئورى «تکامل اجتماعى» و «تضاد اجتماعى» نام مىبرد.
علتسوم از علل درونى بحث «متدولوژى وبر»، در واقع نوعى تامل است که این مباحث را نه به منزله مقدمه کار، بلکه به منزله تاملاتى - که انسان بعد از پایان کار در روش خود انجام مىدهد - مىنمایاند; مثالى که الآن به ذهن من خطور کرد و آن را در یکى از نتهاى آخر کتابم هم ذکر کردهام، این است که فرض کنید فیزیکدانى کنار دریا نشسته است و به ورزش موج سوارى که ورزشى مورد علاقه جوانها و در عین حال بسیار مشکل است مىنگرد، ما در فیزیک مىدانیم که موج چیزى را حمل نمىکند; یعنى اگر قطعهاى چوپ پنبه را روى آب گذاشته و موج ایجاد کنیم، این موج، چوبپنبه را به راست و چپ حرکت نمىدهد، بلکه صرفا آن را بالا و پایین مىبرد. حال، این فیزیکدان مىبیند که چند جوان روى قطعهاى چوب بر موج سوار شدهاند و با آن حرکت مىکنند، یک برخورد او ممکن است این باشد که صرفا بگوید: «این غیرممکن است»، و یک راه دیگر این است که خود برود، موج سوارى کرده و در راه برگشت فکر کند که چگونه این پدیده محقق مىشود; یعنى اگر چه تحقیق همیشه در ابتداى کار مىآید، اما غالبا یک سرى تاملها بعد از تحقیق ضرورى مىنماید. بحث من امروزدر خصوص قسمت اول است.
س: فرمودید که ایشان قائل به وجود جامعه و اجتماع نیستند، پس چگونه است که بحث تکامل اجتماع را مطرح مىکند؟
ج: مساله این است که ایشان قائل به جهت عینى براى تکامل اجتماع نیست، و البته اینطور نیست که معتقد به اجتماع نباشد، بلکه مفهوم اجتماع را به عنوان مفهومى که مستقیما و مستقلا بشود آن را درک کرد قبول ندارد و این مفهوم را از فرد، بازسازى مىکند. و بر معتقد به وجود خارجى جامعه نبوده و آن را اعتبارى مىداند، او باید مفهوم جامعه را در متدولوژى خود بسازد و نمىتواند به عنوان یک وجود خارجى مفروض و مستقل، مثل این تخته و ماژیک با آن برخورد کند، و در واقع، آن هدف و پلى که عرض شد همین است که وى سعى مىکند مفاهیمى، مثل «جامعه»، «تمدن» و «فرهنگ» را براى خود بازسازى نماید و چون نمىتواند وجودشان را بدیهى بینگارد، لذاست که مىآید و به توجیه منشا پیدایش، بازسازى و تحول آن مفاهیم، از یک سرى مفاهیم مورد قبول خود -که آن را در زندگى واقعى داراى مرجعى مىداند - مىپردازد.
س: پس به تعبیر دیگر او جامعه را به عنوان یک موجود انتزاعى قبول دارد; یعنى مىخواهد از چیزهایى که وجود عینى دارند، جامعه را انتزاع کند؟
ج: کاملا درست است; یعنى آنها را به عنوان یک موجود ذهنى و انتزاعى قبول دارد، و البته نه بدین شکل که اینها موجوداتى صرفا انتزاعى هستند. فرضا وبر «قانون» را نمىداند، بلکه به نظر او آنچه موجود است، افرادى هستند که وجود قانون را فرض گرفتهاند; بنابراین او درباره خود قانون صحبتى ندارد، بلکه بحث را روى اثرى که فرض وجود قانون در گروه خاصى از جامعه مىگذارد متمرکز مىنماید، و به طور مثال مىگوید که ما وجود قانون را آنجا مىتوانیم مشاهده کنیم که یک دزد، پنهانى شب به دزدى مىرود; چون در ذهن او قانون، یک موجود حاضر در بالاى سرش نیست، بلکه او قانون را از افرادى مانند پلیسهاى لباس آبى که کلاهى بر سردارند، یا قاضى که لباس سیاهى پوشیده و چکشى در دست دارد، در ذهن خود بازسازى نموده و رفتار خود را با آن تنظیم مىکند. لذا وبر نمىگوید که قانون نیست، بلکه آن را امرى خارجى و بدیهى نشمرده و درک آنها را مسبوق به یک بازسازى ذهنى مىداند، در عین حال که بشدت علاقهمند به بررسى و تحقیق درباره آن است.
و اما جنبه بیرونى پرداختن وبر به بحثهاى متدولوژى، معاصر بودن او با مراحل شکلگیرى مکتب تحصلى یا پوزیتیویسم است که حرفهایى بظاهر محکم را - که نمونه آن در آرا و فلسفه اگوست کنت قابل مشاهده است - عنوان مىکردند; از جمله بیان مراحل سهگانه «الهى، متافیزیک و علمى.» در مقابل ترکتازیهاى اینها، گروهى از علاقهمندان به فلسفه علوم اجتماعى در آلمان، یک وجهه و موضع دفاعى اختیار کرده و عدهاى هم خود را به طور محض در اختیار این نحله جدید فکرى قرار دادند، و بین مدافعان فلسفه علوم اجتماعى و علمگراها اختلافى ایجاد شد که تا امروز هم ادامه دارد. مقدارى از مباحث تحصلیها، همین تیپ حرفهاى بظاهر علمى است که مىگفتند: براى علمى بودن در جامعهشناسى باید ریاضى شویم، و در روشها از روشهاى علمى جدید بهره ببریم. البته روشهاى جدید آن موقع، نه الآن و مراد هم از علم، علوم بعد از هایز نبرگ و علوم کوانتومکانیک نیست، بلکه مقصود، علم اگوست کنت است که دین و فلسفه را رد مىکند و مىگوید که همه اینها به زبالهدان تاریخ رفتهاند و تنها علم، باقى مانده و قابل طرح است و در روشها نیز، به طور مثال: روش قیاس را نفى کرده و صرفا قائل به صحت و کاربرد استقراست.
مکتب اشراق در مقابل اینها موضعى دفاعى گرفته و مىگوید که حیطه علوم انسانى از اصل و اساس با حیطه علومتجربى تفاوت دارد، چه انسان موجودى است آزاد و «آزادى» در حیطه طبیعت وجود ندارد، لذا نباید به حیطه انسانى با همان «نگاه علوم طبیعى به حیطه طبیعت» نگریست، و شناخت مسائل مربوط به جامعه و روان انسان نباید حالت علم به خود بگیرد; لزومى هم ندارد که به مسائل علوم انسانى، علم اطلاق شود. علاوه بر آن ما در جهان انسانى قائل به وجود «ذهنى» هستیم که در عالم طبیعت وجود ندارد، براى کشف معنا هم باید کارهایى انجام داد که در جهان واقعیت تجربى لزوم ندارد; مثلا: رها شدن این گچ و افتادن آن به روى زمین، معناى خاصى ندارد و کافى است که فقط قوانین سرعت و شتاب آن را در رابطه با جاذبه زمین مورد بحث قرار دهیم; اما اینکه یک نفر بالاى ساختمانى مىرود و خودش را پایین مىاندازد، خواه به خاطر اینکه از زندگى ناامید شده و خواه -مانند افسانهاى که در مورد حسن صدر و طرفدارانش وجود دارد- براى اثبات اینکه خیلى مؤمن است و یا به هر دلیل دیگر، در هر صورت این افتادن به زمین، یک سقوط «معنادار» است و براى کشف این معنا نمىتوان از طرقى، مثل آمار و یا نگاه صرف ظاهر اعمال انسانى استفاده کرد، بلکه باید به ذهن آن انسان رفت و دید که در دنیاى معنوى او چه مىگذرد، تا بشود او را فهمید; اما یک آمیب که حرکت مىکند، ذهنى ندارد; بنابراین در علوم انسانى باید نسبتبه دیگرى یک احساس کلى معنوى داشت; و به عبارت دیگر باید او را «درون فهمى» کرد. البته بسیارى قائلند که مکتب «ورش تى هن» وبر، در واقع همان مکتب درون فهمى است که یک اشتباه محض است. درون فهمى در واقع حرفى است که اشراقیان (مکتب Intuitionism ) مىزنند و مقصودشان این است که باید از درون ذهن یک انسان عمل او را ارزیابى کرد و شناخت.
پیرمردى چینى که شمشیر به دست دارد و حالتحمله به تعدادى را به خود گرفته و به اصطلاح مشغول عملیات تائیچى است، آیا دیوانه است و خیال مىکند که موجوداتى قصد حمله به او را دارند؟ آیا مشغول ورزش استیا مشغول انجام عملى مذهبى است و یا جنگیرى مىکند؟ همه این احتمالات در مورد او بجاست و تا زمانى که ما وارد ذهن او نشویم، نمىتوانیم بفهمیم که دارد چه کار مىکند.
س: این یک روش روانى استیا یک روش منطقى؟
ج: آنها اصطلاح «منطقى» یا «روانى» را به کار نبردهاند، بلکه فقط مىگویند: این روش علوم انسانى است و قائلند که در جهان علوم انسانى باید از لحاظ روانى در ذهن انسانها رفت و معنایى را که انسانها به رفتار خود دادهاند کشف کرد، و اگر این مهم انجام نشود، کارى انجام نشده است. از اینجاست که اگر به ظواهر اعمال اکتفا کنیم، از نظر مکتب اشراق، رسالتخود را انجام ندادهایم.
س: از نتایجبارز این قول، این است که معناى راحتى نمىتوانیم از راه گفتار یا نوشتار فرد هم به دستبیاوریم، مگر اینکه داخل ذهن او شویم; اما این خطورات ذهنى، امواج نیستند که مثلا یک فیزیکدان بتواند آنها را به تصویر بکشد.
ج: حتى از طریق مشاهده سمبلهایى که مىتوان با این فرد مراوده کرد و با مصاحبه نمودن و پرکردن پرسشنامه هم نمىتوان به حد کفایت در پىبردن به این چراها رسید، بلکه مىگویند: باید با او همدلى کرد; به طور مثال: باید با آن پیرمردى که به موجودات خیالى حمله مىکند همدل شد، مذهب او را فرا گرفت و درک کرد، تا فهم و درک صحیح عمل، میسر باشد و با یک صحبت و مصاحبه معمولى، این کار امکان ندارد; البته آنها قائلند که اگر هم خود را به جاى او بگذاریم، باز نمىتوانیم رفتارهاى بعدى او را پیشبینى کنیم; براى اینکه او یک انسان آزاد است.
س: با این بیان آیا علوم انسانى، منحصر در روانشناسى نمىشود، و با این وصف، مباحث اجتماعى را چگونه مطرح مىکنند؟
ج: روش بیان شده توسط اشراقیان در علوم انسانى، واقعا یک روش بسیار محدود کننده است و وبر هم این انتقاد را به عنوان یک انتقاد دیگر در مقابله با آنها مطرح کرده، و آنها را به طور غیرمستقیم مورد بازجویى قرار مىدهد. البته شاید بتوان گفت که مکتب اشراقى آنطور که باید و شاید مساله را نفهمیده، اشتباهى استراتژیک نموده و در واقع قصد فرار از پوزیتیویستها را دارد، در حالى که وبر به جاى فرار به آنها حمله مىکند. مىتوان گفت، اشراقیان علوم انسانى را به یک گلشنراز تبدیل کردهاند، باغى که در آن هیچ راهنمایى نیست و هر راه به جنگل و هزار تویى ختم مىشود. این علم با بیان اشراقیان، رفته رفته به یک قوطى در بستهاى بدل مىشود که نمىتوان به آن دستیازید، مگر از راه احساس معنوى کل و آن هم پنهانى و از راه دور و با جنبهاى کاملا روانى. در واقع آنها به این ترتیب -همان طور که دوستمان فرمودند- علوم اجتماعى را تا حد زیادى منتفى مىکنند. در مقابل آنها تحصلیها علوم انسانى و طبیعى را یکى دانسته و هر دوى آنها را جزء یک دنیا به حساب مىآورند، و نتیجتا یک نوع روش (و آن هم روش علمى) را در این دو نوع علم قبول دارند و مىگویند: روشهایى از قبیل تعمیم، استقرا و... که در علوم طبیعى نتیجه داده است، لزوما در علوم انسانى هم نتجخواهد بود، در بدو پیدایش این نحله -که از زمان اگوست کنت تا اواخر قرن نوزدهم است - حرفها بیشتر این است که در علوم انسانى باید براى رسیدن به پیشرفتهاى عظیمى که علماى علوم طبیعى به آن دستیافتهاند- مانند علوم طبیعى- علمى شده و با روشهاى علمى مطالعه شود.
حرف وبر در این بین این است که جهان علوم و امور انسانى، از جنبهاى با علوم طبیعى وحدت داشته و از جنبه دیگر داراى تفاوت و اختلاف است، و این اتحاد و اختلاف در آن واحد قابل درک است; یعنى قائل است که گوشهاى از جهان علوم طبیعى را علوم انسانى به خود اختصاص داده، و مسائل این جهان در عین اینکه با روشهاى علوم طبیعى قابل درک است، خصوصیات خاص خود را هم دارد که درک آنها نیاز به روشهایى علاوه بر روشهاى علوم طبیعى دارد. این خصوصیت را وبر، مانند اشراقیان قائل است; ولى مىگوید: چشم ناظر به هر دوى این جهان علاوه بر نیاز به مثلا: دو روش -مورد نیاز در نظاره به علوم طبیعى- به دو روش دیگر هم نیاز دارد، و این بدان جهت است که در جهان علوم انسانى، معنا وجود دارد (همان حرفى که اشراقیان گفتهاند، تنها با یک تغییر دیگر) و ما باید این معنا را استخراج کنیم; اما نه الزاما از راه نفى علوم طبیعى و ملازم با یک سرى روشهاى عجیب و غریب عرفانى، احساسهاى خیلى مهجور، درون فهمى و یا امثال اینها، بلکه یکسرى روشهاى مشخص براى استخراج معنا از جهان انسانى وجود دارد که قابل جمع با روشهاى علوم طبیعى (آمار، استقرا و...) هم هستند، و در عین حال استفاده از قیاس هم -به طور مثال- براى مطالعه جهان انسانى امکان دارد.
مىتوان گفت، در عین حال که روشهاى علوم طبیعى را طلاق نمىدهیم، روشهاى خاصى را هم براى استفاده در علوم انسانى لازم مىدانیم، چه در هر حال انسان جزئى از جهان طبیعى است و مىتوان آن را با روشهاى تحصلى هم مورد مطالعه قرار داد; نهایت اینکه اکتفا به این روشها، مانند این است که ما به درون معدن الماس رفته، اما فقط زغال سنگ استخراج کردهایم. لذا جامعهشناسى وبر با تاکید بر وجود معنا در جوامع انسانى، به لزوم درک و استخراج آن قائل بوده و ضمنا مىگوید: تحقیق را باید در میدان (Field) با استفاده از همه روشهاى ممکن انجام داد، نه اینکه در اطاقى نشسته -با فرار از علوم طبیعى- فقط فکر کرد; لذا همانگونه که عرض شد، وبر در واقع از لحاظ استراتژیک به تحصلىها حمله مىکند.
س: اینکه فرمودید: «در مباحث علوم انسانى -مثلا- چهارراه نیاز هست، و هم از دو راه شناخت مباحث علوم طبیعى مىتوان استفاده نمود و هم از دو راه خاص این نوع پدیدهها»، آیا مستلزم آن نیست که بعضى پدیدههاى جهان انسانى را داراى معنا ندانیم، تا بشود با راههاى علوم طبیعى هم آنها را شناخت، و در این صورت آیا این قسم پدیدههاى فاقد معنا در واقع از حیطه پدیدههاى انسانى خارج نخواهند بود؟
ج: بعضى از رفتارهاى انسانى داراى معنا نیست; اما آنچه مورد نظر ماست، جایى است که حیثیت «انسان بودن» انسان مطرح است و در همین حیطه پدیدههایى وجود دارد که فاقد معناست، و اتفاقا لفظ «رفتار» نیز ناظر به اینگونه پدیدههاست و لفظ «عمل» پدیدههاى داراى معنا را در برمىگیرد; به طور مثال: رفتارهاى عادتى یا بعضى رفتار سنتى -که این نوعى عادت جمعى است- خیلى خیلى کم و به تعبیر ریاضى در حد میل به بىمعنا بودن است; اما اینکه بتوانیم انسان را از این جهت که یک ماشین استبررسى کنیم -که مىتوانیم- این دیگر موضوع جامعهشناسى یا روانشناسى نیست; بهطور مثال: جراحان هم با انسان سر و کار دارند، اما عالمان علوم انسانى نیستند.
س: در مثال رفتارهاى عادتى، هرگاه فرد در خصوص علت رفتارش مورد پرسش واقع شود، آن علت را بیان کرده و یا لااقل به آن متوجه خواهد شد، در این موارد آیا نمىتوان قائل به وجود معنا شد؟
ج: در مورد رفتارهاى عادتى، نکته همین جاست که فاعل بعد از پرسش، به علت رفتارش توجه مىکند و در خیلى از موارد حتى بعد از این پرسش هم این آگاهى و توجه ایجاد نمىشود، و این مساله در رفتارهاى سنتى هم وجود دارد که فرد، آگاه و متوجه به علت نیست و گاهى حتى سؤال از علت هم براى او احمقانه جلوه مىکند; یک سرى از تحقیقات در «اتنومتدولوژى» انجام مىشود که سؤالاتى کاملا احمقانه از افراد مىکنند، و عکسالعمل این افراد در پاسخ به این سؤالها، خنده است; بدین دلیل که این مفاهیم مورد سؤال در حدى از بداهت هستند که شک در آنها دیوانگى تلقى مىشود، و گاه هم ممکن است که اصلا هیچ جوابى نتواند بدهد، به هر حال همان طور که عرض کردم، این رفتارها معنایشان به صفر میل مىکند و اینطور نیست که کاملا بىمعنا باشد، و بنا به تمثیلى که عرض کردم، الماس نیست، بلکه خرده شیشه است.
به بیان دیگر، در بررسى اعمال یا کارهاى معنادار انسانها دو امکان وجود دارد: یکى آنکه صرفا قالب ظاهر رفتار را ملاک قرار بدهیم و بر این اساس یک سرى قوانین را از آن استخراج کنیم; دوم آنکه همان پدیده را با درون و هسته داخلىاش ملاحظه کنیم (آن را به عنوان عمل بشناسیم) -چه در واقع معنا همان هسته درونى عمل بوده و رفتار پوشش خارجى عمل را تشکیل مىدهد- و رفتارگراها هم اینگونه نیستند که حتما و صرفا رفتارهاى بىمعناى انسانى را مطالعه کنند، بلکه رفتارهاى معنادار را از معنا تجرید کرده و به عنوان یک رفتار صرف مىنگرند، و کارى هم به معنایى که در پس این رفتار نهفته است ندارند، و این هم الزاما کار غلطى نیست; خیلى از تئوریهاى روانشناسى هم کارى به این ندارند که این رفتار معنا دارد و یا نه، بلکه حتى قائلند که با صرف نگریستن و مطالعه ظاهرى یک عمل و بدون ایجاد هیچگونه همدلى با فاعل آن عمل، و یا با صرف اکتفا به یک مطالعه آمارى، مىتوانند نکات قابل توجه و مهمى را از آن به دستبیاورند.
در حقیقت وبر در اینجا مىآید و تشکیک مىکند که علم چیست و پاسخش هم به این تشکیک، یک پاسخ نئوکانتى است که مىگوید: «علم آن چیزى است که به طور سیستماتیک، تکثر بىپایان دنیاى واقعیتهاى عینى را تقلیل مىدهد، و این تقلیل ممکن است از راه علوم انسانى و یا علوم طبیعى انجام بگیرد.» در واقع از دنیاى نومنها (آن چیزهایى که اصلا براى ما قابل درک نیست، دنیایى که در درون مقولات ذهنى زمان و مکان و امکان ریخته نشده است، آن سیلان احساسها) چیزهایى را به فنومن (پدیدار)ها تبدیل مىکنیم. اشکال این دنیاى پدیدارها -که تنها دنیایى است که مىتوانیم درباره آن صحبت کنیم- این است که اینها متکثر و بىنهایتند، و وظیفه ماست که این تکثرها را تقلیل بدهیم; به طور مثال: ما به هیچ عنوان نمىتوانیم نسبتبه چیزهایى که در این اطاق وجود دارد علم کامل پیدا کنیم، اگر تمام دانشمندهاى دنیا هم بیایند و یکى از آن اشیا را مورد مطالعه قرار دهند، هر یک از آنها نیز آن شىء را از دید خاص خود خواهد نگریست; یک مهندس، یک هنرمند و یک جامعهشناس وسائل ارتباط جمعى، هر کدام مىتوانند نسبتبه آن، دید خاص خود را داشته باشند، و این معنا تکثر بىپایان آن شىء است که در همه اشیا راه داشته و باید تقلیل داده شود. این تقلیل اگر از راه عادى صورت بگیرد، آن را [Common Sence] یا «تقلیل عامیانه جهان متکثر پدیدارها» نامیده، و اگر از راه سیستماتیک انجام بپذیرد، آن را «علم» گفتهاند. جامعهشناسى و انسانشناسى، تنها علومى هستند که به این تقلیل عادى علاقهمندند که «تمدنهاى مختلف چگونه دنیا را در چارچوب گذاشته، آن را تقلیل داده و مقوله بندى مىکنند؟» مىنگرند که «هر زبان و هر فرهنگ چگونه دنیا را مىبیند و آن را تقلیل مىدهد؟»س: ظاهرا تا اینجا فصل مشترکى بین سخن وبر و تحصلىها وجود دارد; چون آنها هم مىگویند که ما فرضیههایى را تحلیل مىکنیم و در نهایت، یک سرى از آنها علمى و سرى دیگر غیرعلمى از آب درخواهند آمد.
ج: صحیح است; ولى تحصلىها هرچه را که با روش سیستماتیک خودشان نباشد، غیرعلمى مىدانند و فرق هم همین جا آشکار مىشود که وبر قائل است که تقلیل سیستماتیک دنیاى واقعیتهاى علمى، یا از راه «تفرید» ( انجام مىپذیرد و یا از راه «تعمیم» (Generalization) ; یعنى این تکثر بىپایان و فراگیر -در همه دنیا- و شاید -در هر مصداق- را یا از طریق تفرید (در علوم انسانى) و یا تعمیم (در علوم طبیعى) مىتوانیم عمل کنیم.
س: به نظر من کار وبر در واقع آشتىدادن بین دو مکتب است، از راه ایجاد یک انقلاب در مفاهیم; یعنى ایشان مىخواهد با به کار بردن مفاهیم جدید، دو مکتب را آشتى بدهد.
ج: این مفاهیم جدید نیستند و وبر آنها را از نئوکانتىها، خصوصا فردى به نام «ویکرت» گرفته است. در واقع در جامعهشناسى وبرى، هر دو روش در حالى انجام مىگیرد که دوران نقاهت را سپرى مىکند، و طبعا خیلى براى او مهم نخواهد بود که یک انقلاب مفهومى ایجاد کند، و هنوز اینها براى او محلى از تامل داشته و او سعى دارد که به پوزیتیویستها پاسخ دهد که علمى شدن شما به خاطر روشهایتان نیست، بلکه این تقلیل سیستماتیک است که مکتب شما را علمى مىکند، لذا به همین دلیل که شما علمى هستید ما هم علمى هستیم، و از همین جا دیده مىشود که هیچگونه عقبنشینى از ناحیه وبر در مقابله با پوزیتیویستها صورت نگرفته است.
س: این تقلیل در برداشت و شناخت استیا در خود واقعیتها، و آیا آن را مىتوان قانونمند کردن تکثرهاى خارجى دانست؟
ج: واقعیتهاى عینى اینقدر متکثر و غنى است که اگر کسى بخواهد در آن وارد شود غرق مىگردد، لذا ناچاریم آن را خلاصه کنیم تا بشود آن را درک کرد; این خلاصه کردن گاه عامیانه است و در هر تمدنى شکل خاص خود را دارد; به طور مثال: یک چوپان نوجوان نمىآید خود را در دنیاى واقعیتهاى متکثر یک تار پشم گوسفند غرق کند، بلکه دنیا را به گونهاى براى خود تقلیل مىدهد، تقلیلى که با تقلیل ما که به قصد تفریح یا تحقیق به آنجا رفتهایم کاملا فرق مىکند، هر چند تقلیل ما هم مانند تقلیل او تقلیلى عامیانه است، ولى یک جامعهشناس این امکان را دارد که همان تقلیل را چه از راه تفرید و چه تعمیم، سیستماتیک و در نتیجه علمى کند. قانونمند کردن، تنها در تقلیل تعمیمى صورت مىگیرد و تفرید این مقوله را در خود ندارد، بلکه نوعى فهم کیفیت وجود پدیده است; به طور مثال: من گوشهاى از موزاییک شدن این اطاق را مورد مطالعه قرار مىدهم، و بعد این را تعمیم مىدهم و مىگویم که همه اطاق همین طور فرش شده است. حال فرض کنید که این آقایى که آمده و اطاق را موزائیک کرده است عاشق بوده و این موزاییکها را بدون هیچ نظم ونسق و هر طور که عشقش کشیده کار گذاشته است. در اینجا فهم موضوع منوط به این است که تصویرى از کف اطاق بگیریم و آن را همان طور که هستبفهمیم; ولى اشکال این است که اینها خیلى زیاد است و ما نمىتوانیم آن را بتمامى درک کنیم، در عین حال ناچاریم که از نحوه واقعى چیده شدن موزاییکها اطلاع به دستبیاوریم -این مثال را در ذهن خود داشته باشید- تفاوت بین علوم انسانى و علوم دقیقه و در واقع تفاوت بین تعمیم و تفرید، مقدارى ناشى از این است که ما چگونه به واقعیت عینى بنگریم، یک درخت را مىتوان هم از طریق تعمیم و هم از طریق تفرید، تقلیل داد و خلاصه کرد، و یک جامعهانسانى نیز با هر دوى این روشها قابل مطالعه بوده و به خلاف نظر اشراقیان، هیچ فرقى با هم ندارند.
یکى از اشکالاتى که به جامعهشناسى و علوم انسانى گرفته مىشود، این است که مىگویند شما نمىتوانید چیزى را پیشبینى کنید; به طور مثال: در اقتصاد که از لحاظ روش در خیل علمىترین علوم انسانى قرار داشته و روشهاى آن از همه بیشتر تحصلى و تجربى است -آمار، منحنى، ریاضیات و... همه را به کار مىبرد- مىبینیم که در مواردى، مثل پیشبینى افزایش قیمت دلار، حتى در روز بعد با هم اختلاف مىکنند و صاحب هر نظر هم در مورد ادعاى خود دلیلى کاملا علمى اقامه مىکند، و یا علىرغم اینکه قریب صد سال از تولد جامعهشناسى مىگذرد، هنوز هیچ جامعهشناسى نتوانسته انقلابى را پیشبینى کند. بلى، گاه پیشبینیهایى شده است، اما این مقدار را رمالها هم پیشبینى کردهاند، درصد موفقیت و صحت پیشگوییهاى هر دو گروه نیز چندان تفاوتى با یکدیگر ندارد. در مورد رمالها -چون اعتقادى به کتب و ادعیهشان نداریم- مىگوییم تطبیق پیشبینیهایشان با واقع، شانسى است، سنگى مفت و گنجشکى مفت، اگر صحیح درآمد ادعاى کرامت مىکنند و اگر نه هم کسى خبردار نمىشود.
در علوم انسانى، همین اشکال «عدم امکان پیشبینى آینده» به طور جدى وجود دارد و در بحث از علت این اشکال است که این دعوا بین تحصلىها و اشراقیان در مىگیرد; تحصلىها مىگویند: «علوم انسانى چون علمى نشدهاند، از این قدرت بىبهرهاند»، و اشراقىها در دفاع ادعا مىکنند که «عواملى نظیر آزادى و امثال آن که تعدادشان هم کم نیست، در شکلگیرى پدیدهاى اجتماعى دخالت دارند.» وبر در پاسخ مىگوید: «علت این است که ما جهان علوم انسانى -و به طور مثال: تاریخ- را از آن حیث که تکرار نمىشود، و نه از آن حیث که قابل تکرار است مورد مطالعه قرار مىدهیم و این یعنى «تفرید»; یعنى اینکه ما مىخواهیم خود آن پدیده را بشناسیم و نه موارد شبیه به آن را.» او با این کلام، اختلاف را به دیدگاه مىکشاند نه به خود موضوع و مىگوید که موضوعها چه در علوم انسانى و چه در علوم طبیعى به یک اندازه قابل پیشبینى هستند، و این حرف عجیبى است. من بحثى را در خصوص اینکه «چرا در علوم انسانى به خلاف علوم دقیقه، پیشبینیها اشتباه مىشود؟» در مؤسسه عالى پژوهش و برنامهریزى، با یکى از آقایان بسیار فاضل - که پیشرو علوم کامپیوتر در ایران نیز هست - داشتم، مبنى بر اینکه تمامى علت غیر قابل پیشبینى بودن وقایع در جامعه انسانى، این است که ما مىخواهیم به این جامعه به طور خاص بنگریم; مثلا: اینکه آیا در این جامعه فردا انقلاب مىشود یا نه؟ و وجود آزادى، اختیار، معنا و امثال آن مطرح نیست. شما تمامى دانشمندان فیزیک، شیمى، گیاهشناسى و امثال آنها را جمع کنید، تا به سؤالهاى شما در خصوص یک درخت چنار به طور خاص پاسخ داده و به طور مثال بگویند که تک تک برگهاى آن، چه موقع خواهند ریخت، یا اینکه شکل دقیق آن را در پانزده سال بعد بکشند. این مساله یقینا در توان ایشان نبوده و آنها مىخندند و پاسخ خواهند داد که ما کارى به جزئیات نداریم، آنچه براى ما مهم است، قانونمندیهاى این درخت است; یعنى اینکه به طور مثال بدانیم که بوته نیست، هفتاد متر هم نمىشود، این آفتها را دارد و...; اما اینکه آیا این یک درخت را آفت هم خواهد زد یا نه، من نمىدانم، همان یک مقدار کلیتبراى ما کافى است و کار ما در جزئیات نیست، لذا این انتظار شما بیجاست. مىبینیم که آنها هم همین اشکال علوم انسانى را خواهند داشت. علومى، مانند زلزلهشناسى یا هواشناسى که به طور مثال: هواشناسى امروزه حتى از فیزیک هم خیلى تجربىتر و پیشرفتهتر است، تمامى فورمولهاى حرکت هوا، جریانهاى هوا، جریانهاى آب گرم دریاها و... را نوشته دارند. اکوسیستمها را در آوردهاند، منحنیها را کشیدهاند و کارشان از لحاظ تجربى هیچ نقص و اشکالى ندارد; ولى نمىتوانند تعیین کنند که آیا در یک نقطه خاص، در یک زمان مشخص باران خواهد بارید یا نه; و این همان مثل گیاهشناسى است و اشکال از خواسته و انتظار ماست که چیزى غیر عادى است. اشکال علوم انسانى در این باب هم ناشى از همین انتظار ماست که دوست داریم یک چیز خیلى خاص را از آن بفهمیم، انتظارى که در علوم دقیقه نیز دقیقا همان اشکال را به دنبال خواهد داشت; و اما در کل، هم در علوم انسانى و هم در علوم تجربى مىتوان پیشبینیهایى داشت.
ادامه دارد
× - اشاره بهکتاب Maxweber|s Sociology of Intellectuals چاپ آکسفورد 1992