۱.
مثنوی را چنان خوانده اند که گویی مولوی قائل به جبر یا اختیار بوده یا میان این دو تردّد داشته است. اینجا با تفسیری تازه آشکار می سازیم که وی چگونه از هر دوی این ها دوری می جوید. سخنانِ وی در این باره آنجا استوار و ایجابی است که خواسته باشد بر رخنه های یک طرف (گاه جبر و گاه اختیار) انگشت بگذارد و آن طرف را پس بزند؛ و این به معنای تأیید یا استوار ساختنِ طرفِ مقابل نیست. مولوی جبریون و اختیاریون را کارگرانِ مناقشه ای بی پایان می داند، مناقشه ای که مقدّرِ عزتِ حق تعالی است تا رازی مگوی را پوشیده بدارد. ما تا توانستیم کوشیدیم که سراسر مثنوی را بکاویم و همه ابیات متناسب را در یک بافتارِ پیوسته معنا کنیم، نه آنکه بیت یا ابیاتی را برگزیده و آن را بیرون و گسسته از جریانِ کلیِ متن تفسیر کرده باشیم. پس اساس کار ما متن خود مثنوی بوده، گرچه به آثار شارحان نیز اشاراتی داشته ایم تا بلکه تازگی و تفاوتِ خوانش ما با دیگر خوانش ها معلوم تر شود؛ خوانشی که مولوی را به راستی - و نه به تعارف - بر راهی می داند که جدای از راه متکلمان و فیلسوفان بوده است.
۲.
حباب معرفتی و اتاق بازتاب دو پدیده دوران پسا-حقیقت هستند که در آن ها دانش علمی انکار می شود. تای نوین معتقد است این پدیده ها دانش علمی را با طرد و بی اعتمادی به آن انکار می کنند. هدف از پژوهش حاضر این است که راه کاری برای تمیز میان دانش علمی و دانش درون این جوامع به دست آورده تا امکان خروج از آن ها میسر شود. به این منظور، با استفاده از روش تحلیلی-توصیفی ابتدا به تبیین این دو پدیده و بررسی راه کار ارائه شده برای خروج از آن ها پرداخته و ایرادات این راه کارها را نمایان می سازیم. سپس نظریه نظام مندی دانش علمی هوینینگن-هون معرفی خواهد شد که بر اساس آن یک در موضوع مشترک، دانش علمی در ابعاد توصیف، توضیح، پیش بینی، دفاع از ادعاهای دانش، گفتمان انتقادی، پیوند معرفتی، ایده آل کامل بودن، تولید دانش و بازنمایی دانش، نظام مندتر از دانش روزمره است. مطابق این نظریه، نظام مندی به این معنا است که دانش علمی تصادفی، دلخواهانه، بدون برنامه، بدون نظم و ترتیب نبوده و روشمند (متدولوژیک) است. در بخش پایانی به بحث و بررسی استفاده از نظریه نظام مندی در پدیده های ذکرشده می پردازیم. نتایج پژوهش حاضر نشان می دهد نظریه نظام مندی بدون آن که به دام ایرادات راه کار نوین بیافتد، قادر است به عامل معرفتی کمک کند میان دانش علمی و دانش روزمره تمیز داده و امکان خروج از آن ها را پدید می آورد.
۳.
به گواهی ارسطو، در یونان باستان نظریه ای رواج داشته که بر اساس آن، «واحد» به عنوان جوهری مستقل تلقی می شده است که در نسبت با سائر جواهر نقش علّی دارد. ارسطو با بیان «محمول» بودن «واحد» و نیز اشاره به تالی فاسد های مترتب بر نظریه کذایی، سعی در ابطال آن نمود. این نظریه و نقدهای ارسطو بر آن مورد توجه ابن سینا قرار گرفت و او برخلاف ارسطو به صرف «محمول» دانستن «واحد» اکتفا نکرد. او در الهیات نجات از طریق سه استدلال سعی نمود تا عرضِ لازم بودن «وحدت» را به عنوان مبدأ اشتقاق «واحد» به اثبات رساند. استدلالهای ابن سینا از جهات متعددی قابل مناقشه اند، اما مهمترین اشکالی که بر استدلال او وارد است، خلط عروض مقولی و عروض تحلیلی است و با قبول محمول بودن واحد و طرح عدم مفارقت آن از موضوع، نمی توان «عرض»، در مقابل جوهر، بودن وحدت را اثبات نمود و از این طریق علیّت واحد نسبت به جواهر را نفی کرد.
۴.
واقع گرایی کورنل به موج جدید طبیعت گرایی اخلاقی متعلق است. آن چیزی که واقع گرایی کورنل را از دیگر مکاتب طبیعت گرایی متمایز می کند موضع ضد فروکاست گرایانه این دیدگاه در مورد واقعیات اخلاقی است. هدف ما در این جستار بررسی معنی شناسی این مکتب فکری بر پایه آرای شاخص ترین چهره آن در این زمینه، ریچارد بوید است. تلاش می کنیم تا نشان دهیم معنی شناسی ارائه شده توسط بوید هم استدلال پرسش گشوده مور بر ضد طبیعت گرایان را بی اثر می کند و هم دفاعی از واقع گرایی اخلاقی در برابر رویکردهای نسبی گرایانه برساختی در فرااخلاق به دست می دهد. در حین بررسی استدلال بوید، لوازم و پیش فرض های موردنیاز وی همچون مفهوم نوع طبیعی، اینهمانی های مصداقی و یا نشانگر جزئی و هم ارجاعی را موردبحث و بررسی قرار خواهیم داد.
۵.
نظریه ابتنا ساختاری لایه بندی شده از واقعیات ارائه می دهد. اگر واقعیت های شامل رابطه ابتنا را در نظریه وارد کنیم، وضعیت آن ها در سلسله مراتب واقعیت ها چیست؟ طبق اصل خلوص این واقعیت ها نمی توانند بنیادین باشند چرا که شامل بخش غیربنیادین هستند. آن ها ناگزیر باید بر واقعیتی دیگر مبتنی باشند. غیربنیادین بودن این واقعیت ها، به همراه اصولی دیگر، منتج به تولید زنجیره ای از واقعیت های شامل رابطه ابتنا می شود که می تواند خوش بنیادی رابطه ابتنا را تهدید کند. خوش بنیادی رابطه ابتنا به جهت اینکه مبناگرایی (وجود یک لایه بنیادین از واقعیت ها) را تضمین می کند، مطلوب است. در این مقاله نظریه های رایج در مورد ابتنای ابتنا را شرح می دهیم و نیز رویکردهای متفاوت برای خوش بنیاد ساختن ابتنا را معرفی می کنیم. این نظریه ها شامل یک نظریه فروکاست گرا به نام ذات گرایانه ابتنا و دو نظریه که واقعیت های شامل ابتنا را بر چیزی در نظریه مبتنی می دانند هستند. دو نظریه اخیر نظریه سرراست و نظریه صفر مبتنی نام دارند. در این مقاله نشان می دهیم دو نظریه سرراست و نظریه صفر مبتنی با تعاریف خوش بنیادی سازگار و درنتیجه مبناگرا هستند. در طرف مقابل نشان می دهیم نظریه ذات گرایانه ابتنا طبق هیچ کدام از تعریف ها خوش بنیاد نیست. تلاش می کنیم اصلاحی از نظریه ذات گرایانه ابتنا ارائه کنیم که بتواند خوش بنیادی را در خود داشته باشد. نشان می دهیم که این تلاش اگرچه تا حدی موفق است، هنوز ابهاماتی را باقی می گذارد.
۶.
اگر جستجوی انحاء مختلف وجود و نیز بررسی قابلیت های زبان از کلیدی ترین مسائل اندیشه ساموئل بکت باشند، بی شک وی این دو را جهت شناخت هرچه بهتر آدمی و برقراری ارتباط با جهان پیرامون به کار می گیرد. بکت متأثر از ثنویت گرایی دکارتی بر این باور است که مفارقت جوهری نفس و بدن باعث شده زبان آدمی ذاتاً از برقراری ارتباط با جهان پیرامون ناتوان باشد. لذا وی بر آن است تا نشان دهد بدن جداشده از نفس ناگزیر است با خلق زبانی نو به روایتگری خود در جهت رفع کاستی های ارتباطی اش بپردازد. بکت برای انجام این مهم از بدن، اجزاء و حرکات آن کمک می گیرد. وی معتقد است هر چه بدن رنجورتر باشد، تلاش آن برای دیده شدن مشهودتر است. لذا در آثارش شخصیت هایی با بدن های معلول و ناتوانی های متعدد جسمی به تصویر می کشد. به باور بکت، بدن از طریق روایتگری کاستی های خود می تواند موانع ارتباطی را تا حدودی از سر راه بردارد. ازاین رو، شخصیت های آثارش نه فقط گلایه ای از وضع اسف بار خود ندارند، بلکه همچون همراهی همیشگی تااندازه ای به نقص های جسمی خود عادت می کنند که بشود گفت گونه ای خودرنجوری در رفتار و حرکات شان دیده می شود. همراهی این رنج ها با شخصیت های بکت در پایان سیر جستجوی شان، آن ها را به نوعی خودآگاهی از سویی و فراتر رفتن از بدن های رنجور خود از سوی دیگر می رساند؛ به گونه ای که در اثر این خودآگاهی و از خلال یک جور مکاشفه، به رهایی دست پیدا می کنند که برای آن ها شکلی از رستگاری قلمداد می شود. در نگارش این مقاله از روش تحلیلی انتقادی استفاده شده است. نتایج این پژوهش نشان می دهد که ساموئل بکت از ثنویت دکارتی رفته فراتر و تلاش می کند شأن و جایگاه ازدست رفته بدن را، با این فرض که بدن بزنگاه رخداد آگاهی است، به آن بازگرداند.
۷.
از تحلیل مفهوم لَختی یا اینرسی دو معنا برداشت می شود. به معنای مقاومت جسم در برابر تغییر حالت را همه قبول دارند، اما معنای دوم یعنی بقای جسم بر حالت سکون یا حرکت مستقیم الخط یکنواخت (قانون اول نیوتن)، متوقف بر این است که تعریف ما از حرکت و سکون چه باشد. اگر تعریف دکارتی یعنی حالت بودن حرکت و سکون را بپذیریم، معنای اخیر پذیرفتنی است، اما با تعریف ارسطویی سازگار نیست. ابن سینا قرن ها قبل نظریه میل را مطرح کرد؛ میل مقاوم او معنای اول لختی را در بردارد و میل محرک هم اگرچه شبیه معنای دوم آن است، اما وی نمی توانسته آن را بپذیرد، چون منتقد تعریف دکارتی از حرکت است. دیدگاه ابن سینا به نظر لایب نیتس شباهت دارد و معتقد است وجود میل محرک برای تداوم حرکت لازم است. از اهداف مترتب بر این پژوهش، به عنوان نمونه، توجه دادن به ظرفیت بالای اندیشه های فلاسفه اسلامی نظیر ابن سینا در تکامل مفاهیم و نظریه های فیزیکی است.
۸.
از منظر کانت، آزادی به عنوان خودقانونگذاری اراده، خصوصیت کلی انسان است. او با قانون گذاری عقل عملی، اخلاق را بر پایه آزادی بنا می نهد. در فلسفه کانت، آزادی، مبنایی است که بر اساس آن انسان به عنوان شخص و فرد انسانی، دارای کرامت است. مفهوم آزادی، ملازم با قانون اخلاقی و عقل عملی است و در بستر طبیعت یافت نمی شود. قانون اخلاقی از آن نظر که آزادی است انسان را از قلمرو طبیعت تعالی می بخشد و به او ارزش و شأنی می دهد که بر پایه آزادی و خودقانون گذاری است. انسان اخلاقی برای جهان ارزش می آفریند و همو غایت خلقت است. واسطه ارتباط انسان به عنوان موجودی اخلاقی و غایت نهایی طبیعت، مفهوم آزادی است. آزادی امری عینی و موضوع شناسایی نیست، زیرا مفهوم آزادی به جهان معقول ارتباط دارد و در رفتار و منش انسان واقعیت می یابد. در مملکت غایات کانت، هر چیزی یا قیمت دارد یا کرامت. آنچه دارای قیمت است، می تواند مورد دادوستد و معامله قرار گیرد ولی آنچه از هر ارزشی برتر است و به هیچ عنوان معادلی ندارد که معاوضه شود، «کرامت» است. انسانیّت انسان تا جایی که به داشتن اخلاق تواناست، تنها موجودی است که «کرامت» دارد. مقاله بر محور دیدگاه کانت درباره "مناسبات کرامت و آزادی انسان " و با روش استنتاجی نوشته شده است.
۹.
اندیشه مدرن با نگاه به پیوندهای زمانی مکانی انسان و با تأکید بر علم، تکنولوژی و سعادتِ زمینی، توجه به سعادت غایی و اُخروی را به مثابه گونه ای زُهدورزی نادیده انگاشته است که ازجمله نتایجش ملالت و پوچی است. این درحالی است که در زیست جهان پیشامدرن، آدمیان با تأکید بر سعادت اخروی، اهمیت حیات و سعادت این جهانی را نادیده انگاشته و زندگی را تمرین مرگ می دانستند. دراین میان، نه نتایج ناشی از اندیشه مدرن و نه زیستِ دل بریده از حیاتِ این جهانی مطلوب است و این هردو به انسدادهایی می انجامد و مسئله این است که چگونه می توان به نگرشی دست یافت که خالی از این انسدادها باشد؟ پژوهش حاضر به روش تحلیلی-توصیفی به این مسئله عطفِ توجه کرده است. به نظر می رسد که بر بُنیان اصالت وجود، دوگانه مذکور تصنعی و غیرواقعی است و می توان با تأکید بر وحدت شئون و دقایق هستی، بر یگانگی جسم و اندیشه و هم راستایی سعادت این جهانی و آن جهانی تأکید کرد. حاصل آن که به زعم نویسندگان، راه آسمان از زمین می گذرد و آبادانی آخرت به مثابه باطن جهانِ کنونی، تنها با آبادانی و پاسداشتِ حیاتِ کنونی میسر است.