آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

متن

اشاره‏
کشف المحجّه از آثار بسیار مهم سیدبن طاووس است. ایشان در این کتاب فرزند هفت ساله‏اش محمد و دیگر علاقه‏مندان به شنیدن سفارش‏ها، خاطرات، پندها و وصایاى کتاب را مخاطب قرار مى‏دهد. وى با یادآورى این نکته که سلامت خاندان از طعن و پاکیزگى آنان از پستى و ناکسى، بزرگ‏ترین نعمت خداوند است و خداوند متعال دستور داده است که از نعمت‏هایى که به او عطا شده سخن بگوید: و امّا بنعمة ربّک فحدّث 2 خود را در آغاز کتاب چنین معرفى مى‏کند:
بنده خدا و مملوک او، سید جلیل و پیشواى نبیل، عالم عامل و فقیه کامل، علامه فاضل، زاهد پرهیزگار، بازکوش راه حق، یگانه زمان و یکتاى عصر خویش، رضى الدین، رکن الاسلام و المسلمین، افتخار «آل طه» و «یس»، جمال عارفان، برترین سرور، سیّد شریفان، ابوالقاسم على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس علوى فاطمى داوودى 3 سلیمانى. 4
سید بن طاووس - آن گونه که در همین کتاب نوشته - متولد سال 589 هجرى است و نوشتن کشف المحجه را در 61 سالگى (سال 650 هجرى) آغاز کرده است.
پسرش محمد، مخاطب کتاب، متولد 643 و پسر دیگرش على متولد 647 هجرى است.
فهرست تألیفات وى - آن گونه که خود در این کتاب برشمرده - به قرار زیر است:
1. المهمات و التتمات، وى پیش بینى کرده است. که اگر این کتاب پایان یابد بیش از بیست جلد خواهد بود و اسرار فراوان که کاشف رازهاست دربر دارد.
2. البهجة لثمرة المحجة: در توضیح آورده است که زندگانى نامه من است از آغاز زندگانى‏ام و شناختم و در طلب فرزندان بودنم، از مالک مهربان خود و عنایات او به فضل و کرمى که دارد و موفق داشتن من به پیمودن راه نیک‏بختى هر دو جهان.
3. الطرایف: کتابى است در شناخت آیین طوایف و رشحه‏اى از دریاى نعمت‏هاى خداوند جمیل.
4. غیاث سلطان الورى لسکان الثرى، در قضاى نماز میّت.
5. فتح الجواب الباهر فى خلق الکافر.
6. الملهوف على قتلى الطفوف: در شهادت امام حسین‏علیه السلام که به هدایت الهى به شیوه‏اى نو نوشته شده است.
7. ربیع الالباب: که تا هنگام تألیف کشف المحجّة شش جلد آن را تألیف کرده‏است.
8. الاصطفاء فى تاریخ الملوک و الخلفاء، که براى فرزندانش نوشته و سفارش کرده است و نباید آن را در دسترس هر کس قرار دهند مگر که حسن ظن او را درباره خودشان و پدرشان احراز کنند. و تصریح کرده است که این کتاب امانتى است که امیدوارم فرزندان و آیندگان و تبارشان از آن بهره گیرند.
9. فتح الابواب است بین رب الارباب و ارباب خِرَد، در استخاره.
10. طرف الانباء و المناقب در شرف سیّد الانبیا و خاندان پاکیزه‏اش و در تعیین رسول مکرم‏صلى الله علیه وآله جانشین خود را براى مراجعه مردم، و در آن کتاب روایت مردم مورد وثوق و اعتماد ثبت شده است.
11. مصباح الزائر و جناح المسافر، مشتمل بر زیاراتى که متعارف بین علما مى‏باشد.
13. التوفیق للوفا بعد تفریق دار الفنا، و جز اینها از مطالب مختصر که اینک به یادم نیست.
[...] و اى فرزند، اى محمد که امیدوارم خداى تعالى کردارت را بستاید و تو را به نیک‏بختى هر دو جهان برساند بدان که در کتاب الآداب الدینیه و غیر آن از کتاب‏هاى ادعیه که براى حرکات و سکنات تو گفته‏ام دعاهاست که قسمت بسیارى از آن را با آداب جلیل آن در کتاب المهمات و التتمات آورده‏ام، امّا ذکر همه آنها کتابى مفصل خواهد شد و بسا که مایه ملالت تو گردد و مانع استفاده تو از باقى مطالبى که گفته‏ام شود. آنچه در کتاب‏هاى دعا براى تو ذخیره کرده‏ام، تو را کافى است و تو را به آن دلالت مى‏کنم. این کتاب داراى مطالبى است که در کتاب‏هایى که به آن اشاره کردم ثبت نشده است.

مباحث سیاسى ارائه شده در این کتاب از چند جهت داراى اهمیت است :
1. به لحاظ شخصیتى که این مطالب را ارائه کرده است یعنى سید بن طاووس.
در ذهن بسیارى از متدینان و اهل علم چنین تصور مى‏شود که سید بن طاووس شخصیت زاهد، عارف و فقیهى بوده که از زندگى و تأملات سیاسى به دور بوده است. پژوهش حاضر این تصور را خدشه‏دار مى‏کند و نشان مى‏دهد که سید بن طاووس انسان کاملى بوده که به سیاست و زندگى سیاسى نیز مى‏اندیشیده است؛ حتى کتاب‏هاى ویژه‏اى چون الاصطفاء فى تاریخ الملوک و الخلفاء را براى تربیت سیاسى فرزندانش نوشته است؛
2. به لحاظ زمان و موقعیتى که سید بن طاووس در آن به سر مى‏برده است و پیشنهادها و تلاش‏هایى که وى در جهت حل مسالمت‏آمیز بحران ناشى از حمله مغول‏ها کرده است. نیز مباحث حاضر داراى اهمیت است. این پیشنهادها را در متن ارائه شده مى‏خوانید؛
3. براى ابطال دیدگاه کسانى که عالمان شیعه را در سقوط خلافت عباسى نشانه مى‏روند، از قبیل آنچه درباره خواجه نصیر الدین طوسى گفته شده و محققان صاحب نظر آن را رد کرده‏اند؛
4. به لحاظ روشن شدن بخش‏هاى دیگرى از تاریخ تاریک اندیشه سیاسى تشیع.
در مباحث حاضر، که گزیده‏هایى از کتاب کشف المحجه است، ابتدا به امامت از دیدگاه شیعه پرداخته شده و در ادامه، رابطه علما با سلاطین و خلفا و چگونگى همکارى آنها بررسى شده است. سید بن طاووس در این مباحث سعى کرده است دلایل دورى جستن خود از قضاوت و فتوا را شرح داده. به این پرسش مهم پاسخ دهد که چه کسى را و چگونه باید براى اداره جامعه برگزید. در ادامه دانش‏هایى را که لازم است فرزندانش فرا گیرند شرح داده. در میان این دانش‏ها کسب اطلاعات تاریخى و سیاسى براى داشتن زندگى سالم قابل توجه است. از دیگر بخش‏هاى قابل توجه کتاب، بیان تلاش‏هاى وى براى گفت و گو با تاتارهاست.5
[امامت‏]
بخش 55
اى فرزند، اى محمد، درباره شناخت پیشوایان و عترت سید المرسلین که درود خدا بر او و خاندان پاک او باد، طریق معرفت آنان، و اعتقاد به پیشوایى‏شان آسان‏تر از آن است که عده‏اى پنداشته‏اند و من در کتاب طرائف آن را بیان کرده‏ام و راه حقیقت را نمودار ساخته‏ام. اینک چند دلیل را به اختصار مى‏گویم، چنان که خواننده را از درازى گفتار و توضیح بسیار بى‏نیاز گرداند:

بخش 56
از جمله دلایل، گواهى عقل است به این معنا که کمال رحمت و عنایت الهى به بندگان مقتضى آن است که در هر زمان کسى را معیّن فرماید تا مردمان را به مراد و منظور او به طورى راهنمایى کند که آنان را از تأویل و اختلاف بى‏نیاز گرداند و آنان از گمراهى محفوظ مانند.

بخش 57
از جمله آن دلایل یکى این است که کمال پیمبرى جدّت محمّدصلى الله علیه وآله، مهربان‏تر بنده خداى، شفقت او بود که تا پایان جهان به امت خود دارد مقتضى آن است که نظر شریف او - صلوات اللَّه علیه - به هدایت و دلالت کسانى که خواه به روزگار رسالت او نزدیک بودند خواه بعد از ایام رسالتش به وجود مى‏آمدند، یکسان باشد، و این کار درست راست نمى‏آمد مگر این که کسى به جاى رسول اکرم بنشیند که در همه ایام در آشکار و نهان، در علن و در پنهان و در عصمت با وصف کامل او باشد.

بخش 58
یکى از این دلایل آن است که جدّت محمّدصلى الله علیه وآله به هیچ جنگى نرفت مگر که در مدینه کسى را به جاى خود نیابت داد، هر چند مدت جنگ کوتاه بود. پس چگونه خرد مى‏پذیرد که امت را بدرود گوید و کار او را بى‏سامان رها کند و نایبى براى خود معین نفرماید. حال آن که پس از رحلت آن بزرگوار مدت تا رستاخیز دراز بود و خطر بسیار.

بخش 59
دیگر از دلایل آن که جدّت محمدصلى الله علیه وآله - که بالاترین درود و تحیات نثار او و تبار او باد - هیچ سپاه و هیچ سرشناس قومى را به جایى نمى‏فرستاد مگر آن که براى آنان رئیس و رهبرى معین فرماید تا آن جمع را به یکدیگر پیوند دهد و گرفتارى‏هاشان را به اصلاح آورد و به آنان احسان کند؛ پس چگونه عقل باور مى‏کند که پس از رحلت به سوى خداى - جلّ جلاله - در زمانى که تا حال 639 سال مى‏گذرد سپس تا روز رستاخیز به طول خواهد انجامید، همه امت خود را رها کند و براى آنان رئیسى معین نفرموده باشد تا حال امّت را سرپرستى و اصلاح کند و آنان را از اختلاف و اندوه در امان نگاه دارد. و از آن جمله نصوص حق - جل جلاله و تقدّس کماله - است که با آیات روشن درباره جدّت مولانا على بن ابى طالب‏علیه السلام گفته و ذات و صفات و مقامات او را ستوده و تعریفى که امت از کرامات اوعلیه السلام کرده و آنچه در اسرار اللَّه تعالى - جل جلاله - و رسول اوصلى الله علیه وآله به ما خبر داده است. گویا مى‏دانست که نصوصى که درباره اوعلیه السلام آمده است حاکى از آن است که امت در همه کارهاى خود باید به او رجوع کند و در همه امور مرجع امّت او باشد، زیرا صفات کامل رئیس قوم دلیل پیشوایى اوست، و صفات ناقص مردم دلیل این است که باید فرمان شریعت او را گردن نهند و اراده او را پیروى کنند.
دلیل دیگر این که جدّت محمّدصلى الله علیه وآله بر افراد امت خود وصیت نکردن را حرام فرمود و گفت کسى که بدون وصیت کردن درگذرد همانا که به مرگ جاهلى مرده است، پس چگونه مى‏توان پذیرفت کسى که فرمان مى‏دهد مردم باید درباره بازماندگان و جانشینان خود وصیت کنند، خود وصیت درباره آنان را ترک کند با آن که مى‏دانست که پس از وفات او اختلاف‏ها روى خواهد داد و به مخالفت‏ها دست خواهند زد. (865، ف 5 0، از ص 32 الى 42، نجفى).
دلیل دیگر این که هیچ مسلمان عاقل و فاضل و اهل انصافى نمى‏پذیرد که محمّدصلى الله علیه وآله بر آنان قرآن تلاوت کرده باشد متضمن این آیه «... الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دیناً» (مائده، آیه 5)؛ «امروز دین شما را کامل نمودم و نعمت خود بر شما تمام کردم و براى شما دین اسلام را پسندیدم»، آن گاه کسى ادعا کند که آن بزرگوار از دنیا رفت و امت خود را در امر امامت سرگردان رها کرد با آن که امامت مهم‏ترین مسأله مسلمانان و اسلام است، چندان مهم است که در اختلاف بر سر آن بعضى گردن بعضى دیگر را زدند و عده‏اى عده دیگر را تکذیب کردند، و 73 فرقه مختلف پیدا شدند و در میان اهل ملت‏ها رسوا گردیدند.
این اختلاف و نقصان کجا، و دینى که پیمبر اکرم آن را به تصریح قرآن دین کامل توصیف فرمود کجا؟ پس اگر مسلمانان رسوایى به بار نمى‏آوردند، با دلایل و برهان مخالفت نمى‏ورزید و با غلط و بهتان با آیندگان خود روبه‏رو نمى‏شدند این اختلاف‏ها و نقصان‏ها پدید نمى‏آمد.
اى فرزند، اى محمّد، این آیه روزى فرود آمد و رسول اللَّه - صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم - آن را در مورد پدرت على بن ابى طالب - صلوات اللَّه علیه و آله - در روز غدیر خم به نص بیان فرمود، به روایت همه مسلمانان اهل فضل گفته شده است که به نص عام اعلام شد، امّا متعصبان آن روز را پنهان مى‏کنند و شایسته چنان بود که جمهور عارفان تاریخ آن را بدانند و آن جشنى بزرگ و روشن است چه، گویاى آن است که خداى - جل جلاله - در آن روز دین را کامل کرد و نعمت را تمام فرمود و اسلام را دین ما قرار داد.
و من در کتاب طرایف از صحاح آنها نقل کرده‏ام که عده‏اى از یهودیان گفته‏اند اگر چنین جشنى در تورات آمده بود همانا که ما آن را جشن بزرگ دین خود مى‏شمردیم.
و از دلایل یاد شده آن که اى فرزند، اى محمد - که خدا تو را با پوشش زره‏هاى استوار با عنایات کافى خود نگاه دارد - شایسته چنان بود که اهل اسلام همه بر این اعتقاد باشند و بدانند که نیاى تو محمدصلى الله علیه وآله امّت را به جانشین خود سپرد، اما نام او را بر زبان نیاورد، چه این مقام مناسب صفات کمالى و معلوم او بود چندان که هیچ طعن و نقصى در آن صفات راه نداشت؛ پس چگونه است که کار تعصّب به آن جا کشید که نصوص وصیت به امامت را که از ویژگى‏هاى پیمبرى است و نصوص وصیت را که به طور متواتر روایت شده بوده است تکذیب کردند، حال آن که وصیّت از جمله صفات کامل پیمبرى است و این عدم قبول وصیّت پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله در حقیقت طعنه‏اى است به کمال صفات پیمبرى، زیرا ترک وصیت کردن نقیصه است که شایسته کمال پیمبرى نیست؛ پس تکذیب وصیت به امام على‏علیه السلام مکابره و تعصبى شگفتى‏انگیز است.
دلیل دیگر این که اگر بنا به فرض خبر وفات جدت‏صلى الله علیه وآله به عاقلان جهان مى‏رسید، و هنوز هیچ کس درین معنا اختلاف نکرده بود که آیا رسول اعظم کسى را بنا به نصّ به جاى خود تعیین فرموده است یا نه، اما شایع بود که پیمبر اکرم فرموده است: «کلکم راع و کلکم مسئول عنه رعیته». هر عاقلى، هر چند دور از مدینه وجود داشت، مى‏دانست که رسول مکرم‏صلى الله علیه وآله رحلت نفرموده است مگر این که کسى را در اُمت به جانشینى خویش معین فرموده است، و هر آینه نادیده نگذاشته است که مردم به وصیت او نیاز خواهند داشت و بى‏شک از توجه به چیزى که مردم به آن محتاج‏اند، یعنى نیاز دارند که اداره کننده‏اى امت را اداره کند، کوتاهى نفرموده است؛ پس چگونه مى‏توان کمال رسول اکرم را در تعیین وصى که نزد عقل مسلم است و خردمندان با قبول آن را تلقى مى‏کنند انکار کرد.
باز دلیل دیگر: از قومى که مدعى باشند که رسول مکرم کسى را در امّت به طور مخصوص جانشین خود نکرد بپرسند، اگر اهل عصمت بگویند پیمبر اکرم‏صلى الله علیه وآله شخصى را به نصّ خاص جانشین خود معرفى فرمود، آیا از او مى‏پذیرفتید یا نه؟ بى‏شک همه خواهند گفت البته نصّ او را درباره کسى که در میان امّت قائم مقام رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله مى‏شد از او مى‏پذیرفتند. آنگاه بپرسید شما که مى‏گویید پیمبر اکرم‏صلى الله علیه وآله جانشینى براى امت معین نکرد، پس تفرقه و دشمنى و فسادى که پس از رسول مکرم در امت به علت ترک نص روى داد متوجه کیست؟ متوجه خداى جهان است یا متوجه پیمبر اکرم‏صلى الله علیه وآله؟ بى‏شک این هر دو وجه باطل است. پس باید قول اهل عصمت را پذیرفت که مى‏گویند حضرت رسالت جانشین خود را معلوم فرمود و حجت را بر مردم تمام کرد. پس گناه و ملامت آنان است که با نص مخالفت کردند و فرمان آن بزرگوار را نادیده گرفتند.
دلیل دیگر: باید به کسانى که چنین مى‏پندارند که پیشوایان - که درود بر آنان باد - به عصمت نیازى ندارند آیا عقل شما مى‏پذیرد که خداى تعالى مى‏دانست که پیمبر اکرم در مدت زندگى خود تنها چند شهر و چند دژ کوچک را خواهد گشود، و فقط معدودى از مردم به دست او اسلام خواهند آورد؟ پس خداى - جل جلاله - او را معصوم قرار داد و به او وحى فرستاد و در هر چه امت را به آن نیاز بود با او سخن گفت و مى‏دانست که پس از درگذشت او مردم به رئیس نیازمندند و فتوحات اسلام چندین برابر خواهد شد و مردمى چندین برابر آن گروه که به دست او اسلام آوردند مسلمان خواهند شد و در سراسر جهان پراکنده خواهد گردید، و میانشان اختلاف روى خواهد داد و در آن هنگام وحى منقطع خواهد بود، آیا کسى وجود نخواهد داشت که در امت جاى پیمبر اکرم‏صلى الله علیه وآله را بگیرد و بار امّت را بر دوش کشد و با عدل و خوددارى از تباهکارى کارها را سر و سامان بخشد و مورد اعتماد مردمان باشد؟ هر کس به خداى جل جلاله و نیاى تو محمّدصلى الله علیه وآله چنین پندارى داشته باشد همانا که جز شخصى غافل یا دشمنى جاهل نخواهد بود.
باز دلیل دیگر بر این معنا: بنى‏آدم از مواد ناهمگون گرم و سرد و تر و خشک، و از گوهرها و مواد خاکى و عقول و ارواح افلاکى آفریده شده‏اند. پس اگر پیشوایى نداشته باشند داراى صفات صاحب نبوت‏صلى الله علیه وآله که صفات متضاد او با یکدیگر متعادل باشد و کردار و رفتارش موافق یکدیگر و سایر احوالش در حد کمال، پیوسته گرفتار خویشتن است و ناهمگونى نهاد و چگونگى‏هاى آن او را به خود وا نمى‏گذارد تا کار آفریدگان را که با او در حال منازعه‏اند و خلاف میل او باشند سامان بخشد.
نیز از جمله دلایل بر وجوب عصمت، نصوص آشکارى است که مخالف و موافق نقل کرده‏اند، به طورى که دشمن از دیدن آن مطالب نابینا شده و به نقل آن پرداخته است، چنان که یهودیان و نصرانیان نصوص پروردگار - جل جلاله - و نصوص عیسى و موسى را - که بر آنان درود خداى باد - درباره پیمبرى محمدصلى الله علیه وآله نقل کرده‏اند، با این که آن را انکار مى‏کنند و از آن بى‏خبرند. این نصوص نیز شامل امامت بلافصل پدرت امیر مؤمنان پس از جدّت سیّد المرسلین‏صلى الله علیه وآله و امامت یکایک دوازده فرزندان پاکشان - که بر همه آنان درود پروردگار نثار باد - مى‏باشد که هر یک را پس از دیگرى ذکر کرده و نام و نسب و زمان هر یک را با کمالات و مقامات علمى، و پاسخ علمى به پرسندگان و هر چیزى که مورد نیاز مردمان مکلّف زمان او بوده است و بزرگداشت دوست و دشمن در زمان حیات و حرمت قبورشان با وجود دشمنان بسیار که پس از وفات داشتند بیان داشته است و این خود از روشن‏ترین آیات است مر ارباب نظر را که پروردگار جهان‏ها و حضرت سید المرسلین‏صلى الله علیه وآله نشان داده‏اند تا مردم در روز رستاخیز نگویند:
«انّا کنّا عن هذا غافلین (اعراف، آیه 171)؛ ما از بى‏خبران بودیم».
من در کتاب طرایف این معنا را به تفصیل بیان کرده‏ام. در ضمن بخش‏هاى این کتاب نیز چنان که باید صاحبدلان را سخن خواهیم گفت - اگر خداى بخواهد.
نیز طرفى از آن مقوله آن است که علوم پیشوایان توعلیه السلام نشانه‏اى از خداى جلّ جلاله در آن است و معجزه‏اى است گویاى پیشوایى آنان، زیرا هیچ کس سراغ ندارد که آنان نزد استادى علم آموخته باشند و شیعیان یا دشمنان ایشان ندیده باشند که آنان این علوم را به عادت دانش‏آموزان و صفات آموزگاران و مدرسیان در محضر پدران خود آموخته باشند و کسى ندیده باشد به مطالعه و آموختن کتابى سرگرم شده باشند یا معانى تألیفى را ازبر کنند. تنها چیزى که دیده شده است هر گاه یکى از آنان از این جهان درگذشته است یکى از فرزندان او که پدر به امامت او وصیت کرده است در علم پدر و هر چه از خصوصیات و کرامات مورد نیاز جامعه لازم بوده است جانشین او شده است.
نیز از جمله دلایل آن که راویان شیعى امامى از هنگام حیات نیاى تو محمّدصلى الله علیه وآله و پدرت‏علیه السلام بالاجماع متفق القولند که عدد و نام همه پیشوایان از تبار آنان و پدران و فرزندانشان و کمال صفاتشان همه معین است. گاه چنین شده است که پروردگار - جلّ جلاله - همین که آنان به این جهان پاى گذاشته‏اند این معنا را تأیید فرموده است، زیرا پیش از آن که آن بزرگواران به دنیا آیند از آنان خبر داده شده بوده است و این امر از آیات خداى جل جلاله راجع به آنان و از معجزات رسول مکرم‏صلى الله علیه وآله از روى اکرام به آنان و از معجزات امامت آنان - که درود خداى بر آنان باد - مى‏باشد.
و از جمله آن دلایل این است که در مورد هیچ یک از خویشاوندان و اصحاب رسول مکرم‏صلى الله علیه وآله نمى‏بینى که عددى معین وجود داشته باشد که از روى اتفاق و از نظر استحقاق همه امامیه بر آن اجماع داشته باشند و فرزندى از پدر نقل کرده باشد و نسل جدید از قدیم و هر یک از آنان که از حیث شمار مسلمند در علم و پرهیزگارى بى‏گفت و گو برجسته باشند و آنان را در سراسر جهان شیعیانى باشد که پیشوایى آن امامان را بر مردم مسلّم بدانند و در سراسر جهان آن شیعیان وجود داشته باشند که و با وجود دشمنان بسیار که آن امامان داشته‏اند کشتارهاى بى‏امان که از آن امامان شده است و چیرگى و ستم امیران و شاهان بر آنان، باز هم بر عقیده و شمار شیعیان افزوده شده باشد.
دیگر از دلایل آن است که نمى‏بینى که هیچ یک از پیشوایان طاهر که از بستگان تواند در پاسخ مسأله‏اى فرومانده باشند یا به کتابى از نوشته‏هاى مصنّفان رجوع کرده باشند یا از یکى از علماى اسلام یارى خواسته باشند و هنگامى که از اخبار ملأ اعلا از آنان پرسشى مى‏شد بى‏درنگ پاسخ مى‏گفتند و آگاهى درست مى‏دادند و اگر از رازهاى امت‏هاى گذشته از ایشان سؤالى مى‏شد بدون توقف و تردید از آن خبر مى‏دادند و اگر از تفسیر قرآن مبین یا شریعت و از اسرار روزشمار که وابسته به شریعت است مشکلى مى‏پرسیدند به تفصیل پاسخى عالمانه مى‏دادند و این قدرت از نشانه‏هاى خداى جل جلاله و معجزات رسول اوصلى الله علیه وآله و معجزات پدران آنان‏علیهم السلام است.
دیگر از دلایل آن است که کتاب‏هاى شیعیان و روایات آنان به طور متواتر حاکى از این است که هنگام درگذشت بسیارى از مردمان را خبر داده‏اند و هنگامى که آن مردم هنوز زنده بوده‏اند؛ براى هنگام وفاتشان کفن فرستاده‏اند و آنچه از آن خبر داده بودند روى داده است. آرى اینها همه از آیات آشکار خداى تعالى و حجت‏هاى مسلّم اوست - جل جلاله.
نیز از دلایل آن که مى‏بینى در کتاب‏هاى شیعیان و غیر شیعیان مناظره‏ها و گفت و گوهاى آنان با دانشمندان ادیان گوناگون منعکس است و مى‏بینى که چگونه پاسخ هر پرسشى را طبق کتاب آسمانى پرسنده داده‏اند. اگر پرسنده یهودى بوده است از تورات حل مسأله را براى او قرائت کرده‏اند و اگر نصرانى، از انجیل پرسش را پاسخ گفته‏اند، حالى که هرگز با اهل آن دیانت‏ها رفت و آمد و معاشرت یا یگانگى و دوستى نداشته‏اند. [...]
[رابطه علما و سلاطین‏]
بخش 121
اى محمد، اى فرزند - که خداى جل جلاله برکات خود را بر زندگانى تو نثار فرماید و بر مقامات بیفزاید - بدان که بدترین معاشرت، معاشرت با گناهکاران است، خواه از والیان باشند یا از غیر آنان. امّا این معاشرت وقتى ناپسند است که براى مخالفت با اعمال ناپسند آنان و از روى اطاعت فرمان خداى عزّ جلاله براى پند گرفتن به آنان نباشد، چه، خداى جل جلاله از انسان چنین مى‏خواهد که آن سان که مولاى او که بر نهانى‏ها و رازهاى او آگاه است به او فرمان داده است با مردم معاشرت کند یا دست کم از آنچه خداى جل جلاله از آن اعراض مى‏فرماید اعراض کند و از آنچه که خداى جل جلاله از آن خشمگین است متنفر باشد و این مقام بسى دشوار است و به خدا سوگند که بسیار بعید مى‏دانم که انسان چنین باشد، به ویژه اگر کسى که با او معاشر است صاحب مقامى باشد یا مورد نیاز او باشد و نیاز او را برآورده و به او خوبى کرده باشد، در این حال چگونه او را دل با خداى جل جلاله خواهد بود تا از آن مرد صاحب مقام روى برتابد و دل در این کار با او همراهى کند؟! هیهات، هیهات، که چنین نشود، بلکه آن صاحب مقام که نیازش را برآورده است بیش از اصلاح کار او دین او را به فساد مى‏کشاند و به احوال او در آخرت زیان مى‏رساند.
روزى وزیرى نامه‏اى به من نوشت و خواستار آن شد که به دیدار او بروم، در پاسخ به او چنین نوشتم: من چگونه توانایى آن دارم که در مورد نیازهاى خود و نیاز فقیران و دیگر نیازمندان با تو مکاتبه کنم، در حالى که خداى تعالى و فرستاده اوصلى الله علیه وآله و پیشوایان‏علیهم السلام مرا مکلّف فرموده‏اند که از باقى ماندن تو بر کرسى فرمانروایى حتى تا رسیدن نامه من به تو اکراه داشته باشم. نیز تکلیف من این است که آرزومند باشم تا زان پیش که نامه من به تو رسد از مقام خود معزول شده باشى.


بخش 122
یکى از فقیهان مرا گفت: امامان - که بر آنان درود باد - به مجلس پادشاهان و خلفا مى‏رفتند. در پاسخ به او مطلبى به این مفهوم گفتم: آنان - که درود خدا بر آنان باد - به مجلس شاه و خلیفه وارد مى‏شدند، اما در دل از آنها روى گردان بودند و باطنشان، چنان که خواست خداى سبحان بود، بر آنها خشمگین بود. گفتم آیا خود را چنین مى‏بینى که اگر آن اشخاص نیازت را برآورند و تو را به خود نزدیک کنند یا درباره تو احساس نمایند، چنان باشى که پیشوایان با آنان بودند؟ گفت: نه و به مناسبت حال اقرار کرد و گفت که وارد شدن ضعیفان بر توانمندان مانند وارد شدن اهل کمال بر آنان نیست.

بخش 123
یکى از پادشاهان بزرگ دنیا بارها به من نوشت در سرایى از او دیدار کنم که بسیارى از مردم غافل آرزوى رفتن به آن جا را داشتند. در پاسخ به او نوشتم در مسکنى که اینک در آن جا ساکنى بنگر که آیا دیوارى یا آجرى یا زمینى یا فرشى یا پرده‏اى یا چیزى وجود دارد که براى خدا و رضاى او جل جلاله در آن جا قرار داده باشى تا در آن جا حضور یابم و بر آن بنشینم و بر آن بنگرم و دیدن آن بر من آسان باشد؟
نیز بارها به او نوشتم چیزى که در آغاز زندگانى دیدار پادشاهان را بر من تحمیل مى‏کرد اعتماد من به استخاره بود؛ امّا اکنون به موهبت انوارى که خداى جل جلاله به من عنایت فرموده است بر نهانى‏ها آگاهم و در چنین موارد استخاره کردن دور از صواب و مبارزه با رب الارباب است.
و اى فرزند، اى محمد، که امیدوارم خداى جل جلاله به نیروى خدایى و انوار پروردگارى خود تو را از مخالطت با مردم بى‏نیاز فرماید، در پرتو آن نور بنگر که معاشرت آنان داراى این خطر است که تو را از یاد خداى جل جلاله بازدارد. این کار مقتضى آن است که در حرکات و سکنات و جامه پوشیدن و نشست و برخاست با آنان ظاهرسازى کنى و تصنع به کار برى و حرمت خداى جل جلاله و ناموس عظیم او را واگذارى و بر پاى داشتن ناموس آنان خاطر تو را مشغول دارد. یکى از علماى محترم روزى به من گفت به چه سبب همنشینى و گفت و گو با ما را ترک کرده‏اى، حالى که تو ما را به سوى رب العالمین مى‏خوانى و به او نزدیک مى‏گردانى. به او مطلبى گفتم که خلاصه آن چنین است: اگر من خویشتن را چنان نیرومند بدانم که هر وقت با شما همنشین باشم و گفت و گو کنم در حال مجالست و محادثه با شما در دل و در ضمیر خود به مجالست و محادثه با خداى جل جلاله مشغول باشم، شما نیز کاملاً به حرمت حق تعالى به من توجه داشته باشید آنگاه مى‏توانم هر وقت که دست دهد با شما جلیس باشم و گفت و گو کنم؛ اما بیم من از آن است که اگر با شما به گفت و گو پردازم یا مجالست کنم، دلم گاهى از مهر شما انباشته باشد و از یاد خداى تعالى فارغ باشم، حال آن که در پیشگاه الهى قرار دارم. پس عقیده دارم اگر حق تعالى را از ربوبیت و ولایت برکنار دانم و به مهرورزى با شما پردازم و دل را که نظرگاه حق تعالى و سراى معرفت اوست به شما که مملوکان اویید واگذارم کفر است؛ اما اگر با شما مجالست کنم و به گفت و گو پردازم و دلم گاه با شما و گاه با حق تعالى باشد، معتقدم که این کار شرک است و هلاک، زیرا شما را در دل با حق تعالى برابر نهاده‏ام.

بخش 124
و اى فرزند، اى محمّد - که خداى جل جلاله تو را به مراد و منظورى که دارى امکان دست‏یابى دهد و پیروى از او موجب آن گردد که یاد خود را به تو الهام فرماید - بدان که من برآنم تا از هر کار که از یاد پروردگار جهان‏ها بازم دارد با خلایق قطع رابطه کنم و در مشهد جدّت امیر مؤمنان‏علیه السلام حضور یابم. در این کار از خداى جل جلاله از روى یقین استخاره کردم. اقتضاى استخاره چنین بود که به کلى در مسکن خود ترک معاشرت نکنم و تنها در اوقاتى که امید دارم که در پناه جلال ربانى از یاد خدا باز نمانم و به سلامت مانم به آن پردازم؛ اما اگر دیدم که دل کمترین توجهى به آنان دارد بى‏درنگ ترک معاشرت و گفت و گو کنم.

بخش 125
و اى فرزند، اى محمّد - که خداى تعالى تو را از آنچه مورد اعراض اوست در امان دارد و به زیور خلعت اقبال بیاراید - بدان که از جمله گرفتارى‏هاى من در مخالطت با مردم این بود که پادشاهان مرا شناختند و به من مهر ورزیدند، چندان که نزدیک بود سعادت این جهانى و آن جهانى من بر باد رود و میان من و مالک من صاحب نعمت‏هاى نهانى و آشکار، حجاب گردند، آنگاه مرا مى‏دیدى جامه ننگ و رسوایى دربر، در پى جاه و مقام این سراى فریب برآمده‏ام و تو را به سوى هلاک و تباهى و عذاب دوزخ مى‏کشانم. چیزى که مرا از خطر اقبال پادشاهان جهان و محبّت آنها رهایى بخشید و از زهرهاى کشنده تقرّب به آنها به سلامت داشت همانا خداى جل جلاله بود. پس من آزاد شده این مالک رحیم شفیق هستم و سبب آن بود که از آغاز زندگانى در دامان جدم (ورام) و پدرم - قدّس اللَّه ارواحهم و کمّل فلاحهم - بودم که داعیان به سوى خدا بودند - جل جلاله - و دلبستگان او - جل جلاله - پس خداى تعالى مهر پیمودن راه و پیروى نشانه آنان را در دل من انداخت. من نزد آنان گرامى بودم با این که عادت معمول کودکان است که پدر یا مادر یا استاد، آنان را تأدیب کنند، اما خداى جل جلاله مرا به این ماجرا نیازمند نفرمود. من نوشتن و عربى را آموختم و علم شریعت محمدى‏صلى الله علیه وآله را نیز آن سان که در پیش گفتم آموختم و کتاب‏هایى در اصول دین نخواندم.
یکى از مشایخ استاد من از من خواست که به تدریس و تعلیم مردم پردازم و در مراجعات آنان فتوا دهم و راه علماى پیشین را بپیمایم. آنگاه دیدم خداى جل جلاله در قرآن شریف به جدّت «محمّدصلى الله علیه وآله»، آن صاحب مقام والا، مى‏فرماید:
«و لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین» (الحاقه، آیه 44)؛ «اگر رسول سخنى که ما نگفته باشیم به ما نسبت دهد با کمال قدرت او را کیفر مى‏دهیم و رگ (حیات) او را مى‏بریم. هیچ یک از شما قدرت جلوگیرى ندارد.
آیا مى‏بینى که این سخن از جانب پروردگار جهان‏ها براى تهدید کسى است که نزد او گرامى‏ترین موجود اوّلین و آخرین است، در صورتى که سخنى را به حق تعالى نسبت دهد! پس آنگاه که به این نکته توجه کردم و از مبادرت کردن به فتوا احساس کراهت نمودم و ترسیدم و پرهیز کردم که مبادا در کار فتوا قولى بر خلاف گویم و در پى ریاست افتم که منظور از آن تقرب به حق تعالى نباشد؛ پس در آغاز کار پیش از آن که جامه قضا پوشم از آن امر هولناک کناره گرفتم و به راهنمایى علم، به عمل صالح و کارهاى شایسته پرداختم و آنچه اى فرزند در راهنمایى و گشودن درهاى عنایات به تو نوشته‏ام نه از کسى آموخته بودم نه از کسى شنیده بودم، بلکه گفتار مردم همه بر پایه ظاهر عبادت و صورت بخشیدن آن به مقتضاى عادت بود. سپس جماعتى نزد من آمدند و خواستند بین مردمى که اختلاف دارند بر عادت فقیهان و علماى گذشته زمان‏هاى پیشین داورى کنم و امور طرفین اختلاف را اصلاح نمایم؛ پس به آنان گفتم که من چنین فهمیده‏ام که خِرد من در مقام اصلاح کلیه امور زندگانى من است، اما نفس من و هوا و هوس من و شیطان برآنند تا با مشغول ساختن من به امور دنیا مرا به هلاکت رسانند و من بین خود و نفس خود و شیطان و هوا و هوس خویشتن در صدد آن برآمدم که به مجرد عدل داورى کنم و همه آنها را با عقل موافق گردانم. اما هیچ یک از آنها این رأى را صواب ندانستند و خِرد به زبان حال با من گفت روا نیست که در هلاکت خود به نادانى، از آنها پیروى کنى. بالجمله، من در این زندگى دراز موفق نشدم که میان این دو دشمن داورى کنم یا میان آنها سازشى به وجود آورم که چشمم روشن گردد و منازعه و اختلاف آنها برطرف شود. پس کسى که مى‏داند که در مدتى دراز از انجام دادن داورى ناتوان بوده است، چگونه در امرى وارد شود که داورى‏هاى بى‏پایان و بى‏شمار ویژه آن است؟ به آنان گفتم بنگرید و کسى را بیابید که عقل و نفس و طبیعت و هوا و هوس او با یکدیگر اتّفاق داشته باشند، بر شیطان چیره، و همه مانند یک دست در پى طاعت خدا و رضاى او باشند و از امور مهمى که بر او واجب است فارغ باشد. آرى چنین شخصى را بیابید، و داورى و محاکمه نزد او برید همانا اوست که وقتى دعوایى در محضرش طرح شود مى‏تواند به قطع و فصل دعاوى و اصلاح اختلافات موفق گردد. زیرا به چنین قدرتى مجهز است.
پس اى فرزند، اى محمّد، از ریاست در این امر کناره جستم و به مقتضاى داورى خردمندان دیدم که شغل شاغل من در توجه به خداى جل جلاله و وارسى و پاکیزه نگاهداشتن نفس خویشتن است.

بخش 126
سپس چنین روى داد که پدر و مادرم - که خداى تعالى روانشان را تقدیس فرماید و بر قبرشان نور بباراند - در صدد برآمدند که من زناشویى کنم و آن واقعه را در کتاب البهجه شرح داده‏ام. این وصلت خوشایند من نبود و بیم آن داشتم که از کار صواب مرا بازدارد. این پیوند موجب آن شد که با خاندانى که وصلت کرده بودم مصاحبت کنم. سپس یکى از آنان در کار دولتى وارد شد و من کوشیدم که او را از آن شغل باز دارم و او آن منصب را ترک کند، اما موافقت نکرد که از آن کار دست بکشد. این امر به آن جا کشید که از او دورى گزینم و در شهر حلّه مجاورت آنان را خوش نداشته باشم. آنگاه به مشهد مولانا (حضرت موسى بن جعفر امام کاظم‏علیه السلام) روى آوردم و در آن جا اقامت گزیدم تا وقتى که به اقتضاى استخاره با «زهرا خاتون» دختر وزیر «ناصر بن مهدى» - که بهشت جاودان جایگاه آنان باد - زناشویى کردم و این امر موجب آن شد که روزگارى دراز بغداد را که دامگاه شیطان است وطن گیرم.
[رابطه سید بن طاووس با مستنصر]
بخش 127
نخستین دامى که شیطان تعبیه کرد تا میان من و خداى جل جلاله، صاحب الرحمه و الاحسان، جدایى افکند این بود که خلیفه «مستنصر» - که خدا از سوى ما بهترین پاداش خیر به او عطا فرماید - مرا به عادت خلفا براى فتوا دادن دعوت کرد.
هنگامى که نزدیک به در ورودى خانه کسى رسیدم که از من استدعاى دیدار داشت به درگاه خداى مالک الامان جل جلاله تضرع کردم و از او خواستم که دین مرا و آنچه را که به من موهبت فرموده است به ودیعت نگاه دارد و هر چه مرا به رضاى حضرتش نزدیک گرداند حفظ فرماید تا به سلامت از نزد ملک باز گردم. آنگاه به محضر او رسیدم و او با همه نیرو که داشت کوشید تا کار فتوا دادن را بپذیرم: خداى جل جلاله به من آن نیرو داد که با آنان مخالفت کنم و هوس خود را خوار دارم و بر سر نفس سرکش پاى گذارم و در نگاهداشت آنچه در طلب رضاى خدا جل جلاله مالک آن بودم و اعراض از آنان مدد فرمود. در پى آن واقعه سعایت‏هاى هولناک روى داد؛ اما خداى جل جلاله به فضل خویش مرا کفایت کرد و بر عنایات خود درباره من افزود و در کتاب اصطفاء پاره‏اى از آن حوادث را براى تو شرح داده‏ام.
اى فرزند، اگر آن روز در این فتواى دنیوى و هوسبازى اهل دنیا و قاعده‏هاى بیهوده آنها وارد شده بودم تا ابد الآبدین تباه بودم و مرا در امورى داخل مى‏کردند که میان من و رب العالمین جدایى مى‏افکند.

بخش 128
الحذر، الحذر، که در شوخى و بازى و نوآورى آنان شرکت جستن، مخالفت با جدت سید المرسلین‏صلى الله علیه وآله و با پدرت سید الوصیین است. سپس خلیفه بازگشت و به وسیله (قمى) وزیر خود و به وسیله دیگر بزرگان دولت خود مرا دعوت کرد که نقابت همه طالبین را بپذیرم. سال‏ها گذشت و همچنان پیگیرى مى‏کردند تا این سمت را قبول کنم و من بهانه‏هاى بسیار مى‏آوردم. «قمى» وزیر گفت وارد این کار شو و در آن به رضاى خدا عمل کن. گفتم پس چرا تو در وزارت خود به رضاى خداى تعالى عمل نکنى؟ نیاز دولت در این کار به تو بیشتر است تا به من، اگر چنین کارى امکان داشت همانا تو به آن رفتار مى‏کردى. سپس به تهدید من پرداخت و پیوسته خداى جل جلاله مرا در مقابل آنان نیرو مى‏داد و تقویت مى‏کرد و تأیید و مساعدت مى‏فرمود تا این که «مستنصر» به وسیله یکى از دوستان به این تکلیف دعوتم کرد و به هر چاره‏اى دست زد. روزى به من گفت آیا تو مى‏گویى «رضى» و «مرتضى» ستمکار بودند یا آنان را معذور مى‏دانى؟ پس تو نیز مانند آنان وارد کار شو. به او گفتم روزگار آنان روزگار آل بویه بود و زمان پادشاهان شیعه مذهب و آنان مشغول به خلفا بودند و خلفا مشغول به آنان و سید رضى و سید مرتضى آنچه طبق رضاى خداى جل جلاله مى‏خواستند آماده بود. بدان که این پاسخ که من گفتم به اقتضاى تقیه بود و گمان نیکو به همت موسوى آن دو، وگرنه من بهانه منطقى بر دخالت آنان در امور دنیایى نداشتم. پس زنهار، زنهار که با هیچ یک از ملوک متفق و موافق باشى که به هلاک خود اقدام کرده باشى. زنهار که کسى را بر خداى جل جلاله مولاى تو و مالک دنیا و آخرت برگزینى و او را مؤثّر دانى، و نام گذشتگان پاک خود را با مخالفت به رضاى حق تعالى جلّ جلاله زشت گردانى و در ویرانى بنیادهایى که براى شرف تو در دنیا و آخرت افکنده‏اند همدستى کنى و آنان را در روزشمار دشمن خود و روى گردان از خود و متنفر از خود گردانى.

بخش 129
آنگاه فریفتن مرا دنبال کردند تا آن جا که پسر «قمى» وزیر، پى من فرستاد و در آغاز التماس داشت که ندیم شوم؛ پس دانستم که این گام به هلاک من مى‏انجامد، چه، به امور دنیا مشغول خواهم شد. پس هر چاره‏جویى مى‏دانستم به کار بستم و به جان کوشیدم تا دست از من بردارد، اما او باز به من مراجعه مى‏کرد. بارى، به او سخنانى گفتم من جمله گفتم اگر وقتى من ندیم دولتیان شوم و اسرار آنان را براى تو و پدرت کشف نسازم و اخبار آنان را بر تو حکایت نکنم مرا متهم خواهید کرد که از آنان سخنانى زشت درباره شما شنیده‏ام و آن را به شما نمى‏گویم، این امر باعث دشمنى شما با من خواهد شد و کار ما به جدایى و گسیختن رابطه مى‏کشد و خدا داند که به چه حوادثى که اکنون نمى‏دانم خواهد انجامید.
پس اى فرزند، مباد که با مردمان در این گونه امور وارد شوى. به خدا سوگند که معاشرت با مردم «دارالغرور» راست نمى‏شود مگر به دورى جستن از «مالک یوم النشور» و بیشتر کارهاى مردمى که اهل سراى گذرا هستند مسخره و فساد و ویرانگر سراى باقى است و میان بنده و مالک روز رستاخیز حجاب است و ممارست و دمخورى با آنان با استوارى و سلامت روز قیامت سازگار نیست. دریغا، دریغا، به خدا سوگند، هر کس گفته باشد این راه راهى از راه‏هاى نیکبختى است، به خدا سوگند که دروغ گفته باشد.

بخش 130
سپس شیطان - که لعنت خدا بر او باد - براى فریفتن پدرت آنان را برانگیخت و خلیفه «المستنصر» که خداى بهترین پاداش را به او عطا فرماید، مرا برگزید تا به رسالت نزد سلطان «تاتار» روم. پس به آن کس که این پیام به من آورده بود سخنانى گفتم که مفهوم آن چنین است: در این کار اگر موفق شوم پشیمان خواهم بود و اگر شکست یابم نیز پشیمان خواهم شد. گفت چگونه؟ گفتم اگر کوشش من با توفیق قرین گردد هرگز براى گسیل داشتن به رسالت دست از من نخواهید کشید تا در شمار مردگان درآیم، پس مرا از عبادت‏ها و دیگر کارهاى ارزشمند باز خواهید داشت، و اگر گره کار به دست من گشوده نشود از چشم شما خواهم افتاد و کار به بى‏احترامى من خواهد انجامید و آزردن من آغاز مى‏گردد و از کار دنیا و آخرت باز مى‏مانم، بالجمله سخنان رساتر از این گفتم که خداى جل جلاله در آن حال براى نیکبختى من بر زبانم جارى فرمود. اگر کسى تو را بگوید که پرداختن به این امور به طاعت و عبادت دستیارى مى‏کند، زنهار و زنهار که آن گفته تأویل و مغالطه است و مبادا به آن قانع شوى. چه هر کار که مخالف عقیده تو باشد، کمک به آن حتى با حرکتى از حرکات یا با اشاره‏اى از اشارات روا نیست، و اگر کسى جز این گوید او از دام‏هاى شیطان است و سخن او هذیان.

بخش 131
سپس خلیفه «المستنصر» - که خداى او را بهترین پاداش خیر دهد - به من تکلیف کرد که وزارت را بپذیرم و پیمان بست که در این کار از هیچ یارى به من دریغ نکند و بارها در این مسأله نامه نوشت و سخن گفت و من در کتاب الاصطفاء براى تو این گرفتارى و بلا را به شرح باز گفته‏ام.
امّا من بازگشتم و بهانه‏ها آوردم تا کار به آن جا کشید که سخنانى گفتم از این قبیل که اگر مقصود از وزارت من آن است که به عادت وزیران حرکت کنم و امور مردم را با هر مذهب و سبب تمشیت دهم، خواه اقدام من مطابق رضاى خداى جل جلاله و رضاى سید الانبیاء و المرسلین باشد خواه مخالف رأى خدا و رسول؛ پس، اگر بخواهم با همین شیوه وزارت کنم اکنون نیز همین وزیران با همان روش فاسد کارها را انجام مى‏دهند، اما اگر بخواهم در این مقام به کتاب خداى جل جلاله و سنت فرستاده اوصلى الله علیه وآله رفتار کنم هیچ یک از درباریان تو و آنان که در سراى تو زندگانى مى‏کنند، و هیچ یک از بندگان و خدمت‏گزاران و از خدم و حشم تو و ملوک اطراف، تحمل آن رفتار را ندارند. اگر راه عدل و دادگسترى پیش گیرم و طریق انصاف و پرهیزگارى پیشه کنم، به تو مى‏گویند این «على بن طاووس علوى حسینى» از این کارها چه منظور دارد جز این که به مردم هر عصر و زمان بفهماند که اگر خلافت در دست آنان بود به همین روش عمل مى‏کردند. این منظور و این عمل ردّى است بر خلفایى که پیش از تو بوده‏اند و طعنى است بر آنان. وقتى این سخنان را درباره من به تو بگویند ناچار بى‏درنگ به بهانه و عذرى به کشتن من همت خواهى گماشت.
پس وقتى کار به هلاک من مى‏انجامد ناچار باید به ظاهر گناهى به من نسبت داده شود تا مرا بتوان کشت. پس اینک من در سراپنجه تو قرار دارم و پیش از آن که گناهى مرتکب شده باشم با من هر چه خواهى کن که تو سلطانى قادرى. آنگاه به کوچ کردن آغاز کردم و خانه کن از بغداد منتقل شدم و به حله رفتم و خداى جل جلاله به رحمتى که از آغاز به من داشته است و به عنایتى که به پدران صالح من مبذول فرموده است و از روى جلالت او آن عنایات به تبار و فرزندان ایشان رسیده است مرا به سلامت نگاه داشت. خداوند جل جلاله به رحمت عنایت خویش که پیوسته به گذشتگان صالح من و ذریه آنان عطا فرموده است مرا از این بلاها به سلامت رهانید مباد و مباد کارى کنى که شیطان مرا پس از مرگ سرزنش کند و بگوید بر فرزندت که پاره جگرت است پیروز شدم و روزشمار، جامه پشیمانى بر تن و میان اهل سلامت و رستگارى شهره به رسوایى، نزد ما آیى! پس با چه امید «محمد»صلى الله علیه وآله جدّت را دیدار خواهى کرد و پدرت على‏علیه السلام را و پیشینیان اطهارت را ملاقات خواهى نمود؟ حال آن که بر ضد آنان به پا خاسته‏اى و یادشان را زشت گردانیده‏اى و به جهت ننگ چند روزه زندگانى با آنان دشمنى کرده‏اى! و آیا پس از این وصیّت که به تو کرده‏ام و این رساله که تو را نوشته‏ام با چه رو با من روبه‏رو خواهى شد؟ به جاى این که تو را به جلالت و بزرگوارى فرا خوانده بودم، امّا تو در مقابل آن به پستى گراییدى چه پاسخى خواهى داشت؟ نه به خدا. این شیوه شریف الهى و مقدّس را که امروز مجبور و تنها مانده است از دست مگذار و ملزم به آن باش و در مقابل ملازمت آن جان و اهل و مال و همه امکانات را سبکمایه گیر و در روزگار کسادى این فضایل با آنها همنفس باش تا وقتى در آن جهان نزد ما مى‏آیى پادشاهى بزرگ از پادشاهان دنیا و آخرت باشى، مَلِکِ عظیم این جهانى و روز میعاد باشى و مولاى تو و پیشینیان تو از پدران و نیاکانت که از ملوک نیکبخت جهان بوده‏اند از تو خرسند باشند.

بخش 132
و اى فرزند، اى محمد - که آرزومندم خداى جل جلاله آنچه را که به آموختن آن نیازمندى، یعنى نکاتى را که مایه افزونى تعظیم و تکریم تو پیشگاه الهى را باشد به تو بیاموزد - بدان که داخل شدن در کارهاى دولتى اگر چیزى بود که بر شرف دنیایى مسلمان مى‏افزود همانا که با ورود اولیاى دولت و قبول تقاضا و آرزوهاى آنان کاخ شرف و حیثیّت تو را بنا مى‏کردم، اما این کار خلاف چیزى است که پیشینان تو بر آن بوده‏اند و مایه رسوایى و ننگ کسى است که داخل آن کارها شده است و کمبودى است که نمى‏توانم درجه حقارت آن را شرح دهم. وقتى کسانى را مى‏بینم که با تو هم‏عقیده‏اند و دین پدران پاک تو دارند و چنین مى‏پندارند که چون از کارگزاران دولتند و به ستمگاران یارى مى‏کنند داراى شرف و مقامى والایند، امّا شایسته چنان است که تو دریایى که اینان مسکین رنجورند و داراى قلب بیمار، و نیازمند آنند که به بیمارستانشان ببرند و گاهى با احسان درمانشان کنند و گاهى با خوارى و توهین رنجورى را از آنان دور گردانند تا از مستى به خود آیند و به درجه بدبختى خود پى ببرند. حق، یگانه راه روشن است که قرآن به آن راه مى‏نماید و جدّت محمّدصلى الله علیه وآله به آن دلالت مى‏کند و کسى که از آن راه بپیچد به سوى خشم خداى جل جلاله و سخط و خوارى و دوزخ او و به سوى رسوایى بزرگ گام مى‏نهد. من پسرانى را دیده‏ام که در عقیده باطل تعصّب پدران مى‏کشند و چندان در تعصّب پیش رفته‏اند که در عبادت بتان پیروى آنان کنند. در کار تعصّب جان فدا مى‏سازند و در معرض خطر قرار مى‏گیرند، پس چرا فرزندان قومى که در دنیا و دین سعادتمندند تعصب نکشند و راه پدران پاک خود را نپیمایند و بى سستى در آن گام ننهند که اگر در این راه سراسر جهان را از دست بدهند در نظر عارفان چیزى بى‏مقدار را از کف داده‏اند. چه زشت است که یکى از فرزندان سیّد پیمبران در روز جزا پیدا شود و بیگانگان به جدش محمّدصلى الله علیه وآله نزدیک‏تر از او باشند و مردم مورد توجه حضرتش قرار گیرند، اما از او روى برگرداند. خدمت‏گزاران او به سبب طاعت وى به مقام پادشاهى رسیده باشند و فرزندان او به سبب نافرمانى و تباهى مورد ریشخند شیطان شده باشند و منادى در میان آنان ندا در دهد که «لِمثل هذا فلیعمل العالمون» (صافات، آیه 1)؛ «عمل کنندگان چنین کنند».6

بخش 133
اى محمد، اى فرزندم - که خداوند جل جلاله دین و دنیاى تو را نگاه دارد و یقین و تولاى تو را کامل گرداند - بدان که اگر من در سراسر زندگانى به بیمارى دیوانگى یا به مرض پیسى و خوره دچار مى‏شدم بر من از گرفتارى به منصب‏هاى دولتى آسان‏تر بود که چهره اسلام از آن تیره گردد و چیزى از آنچه را که پیمبران و جدّت محمّدصلى الله علیه وآله بنیان نهادند ویران کنم و مایه ننگ او گردم و چنان کنم که دشمنان دین او به سرزنش سخنان ناروا گویند و در این سوء شهرت با دشمنان یارى و همکارى کنم، زیرا در این حال دشمنان مى‏گویند و مى‏پندارند که اگر دین جد ما محمدصلى الله علیه وآله این چگونگى‏ها را که متصدیان مقامات دولتى داراى آنند نداشت و مشتمل بر هول و هوسبازى و هوسناکى و تظاهر به ارتکاب کارهاى حرام نبود فلانى که فرزند اوست و تظاهر به پاى‏بندى به ناموس دین مى‏کند با والیان و دولتیان وارد کار نمى‏شد و در راهى که مایه اهانت به مراسم جدّ او و نیاکان گذشته اوست با آنها همگامى نمى‏کرد و به امورى که خلاف شیوه دین او باشد شادمان نمى‏شد و این بدنهادى را به آن دین نسبت نمى‏داد - پس بنگر که هنگام سکرات مرگ مصیبت و ندامت من بر چگونه خواهد بود و در روزشمار در چه جایگاه قرار خواهم داشت و محاسبه من از چه قرار خواهد بود و نادانى و خوارى من تا کجاست. با کدام چشم و با چه رو جدت محمدصلى الله علیه وآله و پیش‏گامان آزادگى را بنگرم و با چه روى به آنان دیده افکنم؟ حالى که بزرگ‏ترین ننگ را براى آنان به وجود آورده باشم، و اگر در روزشمار بر من رحمت آورند و براى رهایى من از عذاب شفاعت کنند، آبروى شریف و مصون از هر خطاى ایشان را مسؤول کسانى قرار داده‏ام که در کار دولتى به آنان ستم کرده‏ام؛ زیرا ناچارند از آن ستمدیدگان بخواهند که از من درگذرند. پاداش جدّت محمّدصلى الله علیه وآله در مقابل هدایت و نبوت و شفاعت و احساس او به ما این نیست که من که فرزند اویم با دور شدن و کنار گذاشتن قرآن مقدّس او و زشت کردن یاد گرامى او از شأن او بکاهم و به ویرانى بنیادى که او نهاده است آغاز کنم و مایه شرمندگى آن بزرگوار گردم.
اى محمّد، اى فرزند، بیمارى پیسى و خوره و دیوانگى در مقابل آن گرفتارى‏ها بسى آسان و بسى زیباست، زیرا در هر حال به مرگ مى‏انجامد و این مسأله آسان است و باعث ثواب و عوضى است که روشنگر چشم و فرحبخش دل است و باعث همصحبتى با بزرگانى که در آخرت پادشاهان اقلیم سعادتند، بزرگان دولت پایدار و سبب پوشیدن تشریف خلعت رضاى جبّار الجبابره و فرحناکى و طیب دیدار با گذشتگان تو، که عترت طاهر رسول بزرگواراندصلى الله علیه وآله آن روز که اولین و آخرین فراهم مى‏آیند. «و فى ذلک فلیتنافس المتنافسون » (مطففین، آیه 27)؛ «پس اینک پیشقدمان در این کار کوشا باشند».
[ضرورت آموزش فقه‏]
بخش 143
از خداوند مى‏خواهم که آموختن علم فقه را که راه شناخت احکام شریعت و زنده داشتن سنت جدّت محمدصلى الله علیه وآله است بر دلت اندازد و توان الهام‏پذیرى از عنایات او را داشته باشى و قصد تو در این کار فرمان بردن از خداى تعالى و پیمودن راه راست باشد و مبادا که در کار دین مقلّد عوام الناس از غلامان جدّت باشى و براى گرفتن فتوا و استفهام مطالب دین در برابر آنها کوچکى کنى که جز مغبون به این کار حقیر قناعت نکند و بدان که هنگامى که کودک بودم «ورام»7 جدت - قدس اللَّه روحه - به من مطالبى فرمود که معناى آن این بود که اى فرزند اگر در علم و عمل کارى وارد شدى که خیر تو در آن است به مرتبه پست آن قناعت مکن و مباد که از کسانى که در آن کارند کمتر باشى. نیز جدّت از قول (حمصى)8 مى‏فرمود: براى امامیه مفتى واقعى باقى نمانده است، بلکه همه، فتواى دیگران را حکایت مى‏کنند و به تکرار باز مى‏گویند. در صورتى که در آن زمان گروهى از اصناف علما بودند و در روزگار ما کسانى نیستند که از نظر مراتب علمى به آنان نزدیک باشند؛ اما باید گفت که اینان به علّت طول ایام غیبت و دور بودن از پیشوایان و رهبران دینى که از حیث اشتغال و ادراک معانى در حفظ و پناه بارى تعالى بوده‏اند، معذورند که اگر همپایه علماى سلف نباشند. اما به هر حال امروز فتاوى آنان و پاسخ به مسائل مورد نیاز نقل قول علماى متقدّم و ماضى است و این کار بسى آسان است و جز مردمى مسکین و کسانى با همتى پست و بیمایه در این کار ناتوان نیستند. من که پدر توام تقریباً بیش از دو سال و نیم به این عمل مشغول نبودم و از آن پس اگر گاهى به آن مشغول مى‏شدم از روى نیاز نبود، بلکه به منظور حسن صحبت و انس و استنباط فروع بود. کسى که از کوتاهى زندگانى باخبر است و مى‏داند که پس از مرگ از طرفى مقامى، هر کار او، چه بزرگ چه کوچک، مورد رسیدگى و حسابرسى قرار مى‏گیرد باید به میزان نیاز این سفر توشه فراهم آورد.
بر تو باد که در تحصیل فقه به کتاب‏هاى جدّت (ابو جعفر طوسى)9 - رحمةاللَّه علیه - مراجعه کنى، زیرا او در پیمودن راهى که حق تعالى به او نمود سستى و کوتاهى نورزید.

شرح کتاب‏هاى موجود نزد مؤلّف‏
[آثار سیاسى در کتابخانه سید بن طاووس‏]
خداى جل جلاله به دست من کتاب‏هاى بسیار در هر فنّ تو را آماده فرموده است که امیدوارم تو را به مولاى این جهانى و آن جهانى نزدیک گرداند.
در علم «اصول» کتابى مهیا شده است که مطالعه آن تو را به هر معرفت و دانش که بخواهى مى‏رساند و در نبوت و امامت کتاب‏هاى بسیار فراهم آمده است که براى تهیه آن رنج‏ها کشیده‏ام و دیگران دشوارى‏ها تحمل کرده‏اند و آن هدیه است عنایت پروردگار جهان هستى را به تو. نیز کتاب‏ها در پارسایى و اخلاق که باید آنها را همنشین و همنفس خود کنى و از آنها بیاموزى، آنچنان که خداى جل جلاله پیمبران و اولیاى خود را که پیش از تو بوده‏اند به آن آداب راهنمایى فرموده است به آن مؤدّب گردى و آدابى بیاموزى که حق تعالى مردمى ناتوان را که کمتر از تو بوده‏اند به نیروى آن توانا کرده است تا آن جا که آنان را به فضل و کرم خود در ردیف اولیا قرار داده و در دنیا نیکبخت گردانیده است. و بدان که پیشروان آن کاروان سعادت و بازماندگان آن کاروان، همه از یک گوهرند، جز این که پیشروان را همت بلند پیش رانده است، و واپس ماندگان را همت دون بر جاى داشته است.
نیز کتاب‏ها در «تاریخ» خلفا و پادشاهان و جز آنان از دنیاپرستان دارم که جهان گذرا را برگزیده‏اند و چهره خرد و مردمى را به ظلمت دنیاپرستى تیره کرده‏اند و بار سنگین گناه بر دوش به وادى جهان باقى گام نهاده‏اند، گویى خواب بى‏خبرى آنان را فرا گرفته بوده است که نیکبختى جاودان را به لذت فانى چند روزه فروختند. آرى مردم عالى همت هرگز چنین نکنند.
پس اى فرزند، براى رعایت دین و پاس داشتن مقام سرور و مولاى خود، از آنان بپرهیز و خداى را در نظر داشته باش و چندان که مى‏توانى از آنان دورى گزین که دوستى آنان زهرى است کشنده. من تاریخ این زمره تیره روزان را براى تو ذخیره کرده‏ام تا بنگرى که در ظاهر و باطن و اول و آخر چه بوده‏اند، و با خود چه کرده‏اند و چگونه با لذت ناپایدار و زودگذر این زندگى کوتاه زیان جاودان خریده‏اند و چگونه به فریب شیطان هر دو جهان را به پشیزى فروخته‏اند.
اى محمّد، روزى که سرگرم مطالعه این تاریخ‏ها بودم یکى از من پرسید چه مى‏کنى؟ گفتم با آن که زنده‏ام با این همه در میان گورستان‏ها با مردگان نشسته‏ام و مى‏بینم که چگونه هادم لذّات این مغروران و فریفتگان دنیا را با زور به گورستان کشانیده و دور از هر سعادت و لذت اسیر ندامت کرده است.
نیز خداوند کتاب‏هاى «فقه» که از گفته‏هاى جدّت سید المرسلین‏صلى الله علیه وآله و پدرت امیرالمؤمنین‏علیه السلام و عترت معصوم آنان و از شیعیان ایشان تألیف و تصنیف شده، و کتاب‏هاى بسیار در اخبار و احادیث آنان‏علیهم السلام را فراهم فرموده است. تو را به خدا که علم فقه را نزد معلّمى پرهیزگار و پارسا بیاموز که از رحمت پروردگار جهان درهاى مقصود به روى تو بگشاید و امیدوارم که در اندک مدت تو را به توفیق رساند و از صرف عمر بسیار در این راه بى‏نیاز نماید. من قبلاً شیوه اشتغال خود را به این علم نوشته‏ام و امیدوارم تحصیل این علوم بر تو آسان باشد. من تقریباً در مدت یک سال، علم فقه را چندان آموختم که دیگران در چند سال تحصیل کسب مى‏کنند و به عنایت خاص که خداى تعالى به ذریه جدّت سید المرسلین - صلوات اللَّه علیه - دارد، از کسانى که سال‏ها در این راه پیشگام بوده‏اند پیشى جستم.
نخست کتاب الجمل و العقود10 را ازبر کردم و با کوشش بسیار آن را فرا گرفتم. کسانى که پیش از من به آن سرگرم بودند جز آن کتاب مطالعه دیگر نمى‏کردند؛ اما من کتاب‏هاى فراوان مطالعه مى‏کردم که از سوى جدّم «ورام بن ابى فراس» - قدّس اللَّه سرّه و زاده من مراضیه - از طرف مادر به من انتقال یافته است شب‏ها به آن مراجعه مى‏کردم و آنچه آنان در سال‏ها آموخته بودند در دسترس من بود و مى‏آموختم و گفته مصنفان را مى‏فهمیدم و موارد خلاف را ادراک مى‏کردم و در مجلس درس آنچه را که شاگردان حوزه نمى‏دانستند مى‏دانستم و در تحصیل علم پیوسته با نشاط و شادى بودم. وقتى از الجمل و العقود فارغ شدم به آموختن نهایه‏11 پرداختم. وقتى جزء نخستین آن را به پایان رساندم، در علم فقه چنان استاد شدم که «محمد بن نما» معلم من در پشت جلد اول آن کتاب به خط خود مرا مورد مدح و ثنا قرار داد که شایسته آن نبودم، بلکه ثناى واقعى شایسته خداوند است که مالک هر دو جهان است و صادر و وارد کننده معانى به قلب‏ها و الهام دهنده حق و صواب است. سپس جزء دوم النهایه را خواندم و به کتاب مبسوط12 پرداختم تا به کلّى از شاگردى فراغت یافتم. بعدها از جماعتى کتاب‏ها خواندم که منظور از متن آن روایت‏ها را درست نفهمیدم، امّا مورد قبول علما بود از استاد و به خطّ استاد چیزها شنیدم و خواندم که یاد کردن آن، موضوع را به تفصیل مى‏کشد، و اجازه‏هایى که پشت مجلدات بود بر استاد قرائت کردم. اى فرزند، امیدوارم که پروردگار قلب و بینش تو را براى ادراک همه این مطالب از کوچک و بزرگ جمال بخشد بدان که:
اینک کتاب‏ها در فقه در دسترس دارم که چند برابر آن است که در روزگار تحصیل داشتم، پس ان شاء اللَّه وضع تو از من بهتر خواهد بود که اسباب علم آموختن تو فراهم‏تر است. خداى جل جلاله تو را به آرزوهایى که دارى بیش از آن که مرا برساند و دعاى حال مرا درباره تو مستجاب فرماید.
و خداوند منان کتاب‏هاى پراهمیّت در «تفسیر قرآن کریم» از مفسرانى که دین‏ها و عقاید مختلف داشته‏اند تو را فراهم فرموده است. و اى محمّد، اى فرزند که امیدوارم خداى تعالى تو را به آنچه مطلوب اوست دلالت فرماید و شرف خشنودى دایم خود را نصیب تو فرماید. بدان که مردم در تفسیر قرآن چندان اختلاف کرده‏اند که روى حقیقت را پوشانده‏اند و کار را به این جا کشانیده‏اند که مسیر فهم قرآن را تغییر دهند و فهم آیات محکمات را نیز دشوار سازند و مردم را در آن وادى، حیرت‏زده رها کنند با آن که نفس تنزیل مقدس قرآن شخص را از احتمالات برکنار مى‏دارد، زیرا حضرت علام الغیوب حیات دل و سعادت دو جهانى به تو عطا فرموده است. در تفسیر آیاتى از احکام یا آنچه درباره رفتگان است مراد از نقش تنزیل را نمى‏توان فهمید.
رسول خداصلى الله علیه وآله و عترت پاک اوعلیهم السلام که از قرآن جدا نیستند. سخنانى گفته‏اند که مایه بهبودى رنجوران و چراغ راهنماى گمشدگان است، اما آیات متشابه که معرفت و تحقیق آن از دشوارى‏هاست علم آن همه را باید به خداى جل جلاله واگذاشت. من در خطبه کتاب فتح الجواب الباهر فى خلق الکافر سخنانى از پدرت على‏علیه السلام که در ضمن خطبه جلیلى بیان فرموده است آورده‏ام.[ ...]
و بپرهیز از تقلید کسانى که خود را عالم دین مى‏دانند و در مدح پادشاهان و امیران شعر مى‏سرایند، چه، آنها از هلاک شدگانند و اگر توبه نکنند از آن گفته‏ها پشیمان گردند و در روزشمار آرزو مى‏کنند که اى کاش زبان نمى‏داشتند و سخن گفتن نمى‏دانستند تا این اشعار را نگفته بودند و من از آنان که این گونه اشعار را مى‏نویسند و از بر مى‏کنند حیرت‏زده‏ام و شایسته مقام علمى آنان محو کردن این سخنان بیهوده است.
اى فرزند، آیا دیده‏اى که این زمره مردم در ستایش ایزد منان و رسول بزرگوار و خاصان او سخن گفته باشند؟ آیا نمى‏بینى از کسانى مدح و ثنا گفته‏اند که مورد خشم و سرزنش الهى و رسول بزرگوارصلى الله علیه وآله و خاصان اوصلى الله علیه وآله بوده‏اند؟ آیا این کار دورى جستن از آستان الهى و هتک حرمت او - جل جلاله - نیست؟ آیا این کار تجاوز به حریم حرمت امامان پاک به هر حال به آنان نیاز دارند نیست؟.
اگر خداى منان به تو طبع شعر عنایت فرماید از مطالبى که رضاى الهى و پیشینیان پاک تو در آن باشد پاى بیرون منه. [...]
جهاد
بخش 148
اى فرزند که امیدوارم خداى جل جلاله تو را به شرف جهاد با نفس و با هر کس که تو را از حضرتش جل جلاله باز دارد سرافراز فرماید بلکه به تو نیرویى عنایت فرماید که جهاد بر تو آسان گردد و از آنچه براى قرب به حضرتش انجام دهى لذت برى. بدان که اگر جهاد با حضور آن کس که طاعتش بر تو واجب است واجب گردد (او) - صلوات اللَّه علیه - خود کفایت تو کند و وظایف جهاد را به تو بیاموزد مرا نیز.
اما اگر در حضور کسى که طاعت او واجب نیست گرفتار جهاد گردى، ممکن است در آن حال جهاد بر همه مسلمانان واجب شده باشد و آن وقتى است که اساس اسلام در معرض خطر باشد. در حالى چنین سر و جان و هر چه را عزیز مى‏دارى که همه از آن خداى جل جلاله است که از روى لطف و کرم به تو عنایت فرموده است، باید فدا کرد.
پس شایسته است که هر عزیزى در این راه دست از عزت بکشد. بدان که همه هستى از آن کسى است که آن را آفریده است و بخشیده است و در راه آفریننده نیکوترین تقدیمى ذخایر خردهاست و کیست که به تقدیم کالبد و روان و خِرد به آستانش از پروردگار هستى بخش شایسته‏تر باشد که تو آنچه دارى همه رشحه‏اى از دریاى بى‏کران کرم و لطف اوست، پس هر گاه تو را به سوى خود بخواند زنهار که از بذل و جان و مال دریغ نکنى، که اگر چنین کنى فرشته جان ستان یا جز او آن را از تو باز خواهد ستاند، و اگر در تسلیم آن به آستان مقدسش بخل ورزى، شرف خدمت و طاعت و بذل جان و مال در راه گرامى داشت دین او که نزد او عزیز است از دست تو به در خواهد رفت و تباه خواهد شد.
تقاضاى سید بن طاووس از خلیفه براى گفت و گو با تاتار
بخش 149 [اصل دعوت‏]
و اى فرزند - که خداوند تو را در راه اصلاح ثابت قدم دارد و نامت را در جریده خاصان خود ثبت فرماید - بدان که چون سپاه تاتار و ترکان بر شهرهاى خراسان پیروز شدند و در آن شهرها طمع کردند و در زمان (مستنصر) خلیفه عباسى - که خداوند پاداشى به او عطا فرماید که شایسته آن است - تا نزدیکى بغداد رسیدند. فرمانده سپاه خلیفه امیر «قشمر» بود و با قواى خود در بیرون بغداد مستقر شده بود و هر دم بیم هجوم لشکر ترکان را داشتند و در شهر بغداد اعلان جهاد داده بودند. من به امیر (قشمر) نوشتم که نامه مرا به خلیفه عرضه کن و از او رخصت خواه که براى حال این مهم اجازت دهد به شرط آن که هر چه من مى‏گویم همان بگویند و هر جا خاموشى گزینم همچنان خاموشى گزینند تا کار را با گفت و گو و تدبیر اصلاح کنم؛ چه کیان اسلام در خطر است و اگر کسى براى اصلاح کار مردمان اقدام نکند از سوى خداى جل جلاله معذور نباشد. در نامه خود نوشته بودم که من با زره و سلاح و سپاه به دیدار تاتار نخواهم رفت، بلکه با همین جامه و به شیوه معمول و عادى خود خواهم رفت و مى‏خواهم براى خدا با آنان از در صلح درآیم و چنین شرط کنم که آنچه در دست شماست در دست شما باقى ماند و بارى هر چه در توان دارم به کار برم تا صلح برقرار شود که این کار موجب رضاى اله و تقرب به آستان او جل جلاله مى‏باشد، اما آنان بهانه آوردند و جز آن که من خواستم مى‏خواستند. سپس نزد دوستى رفتم که مقام وزارت دربار داشت و به او گفتم از خلیفه اجازت خواه که من و رضا برادرم و فرزندان محمد بن محمد بن محمد اعجمى نزد تاتار رویم و ترجمانى با خود همراه کنیم و با الهام الهى با آنان گفت و گو کنیم امید است که خداى تعالى با قول یا فعلى یا چاره‏جویى و تدبیرى این بلا را از سر ما رفع فرماید. به پاسخ گفت مى‏ترسم در این دیدار مراتب شؤون دولت را رعایت نکنید و چنین پندارند که سفیر مایید. گفتم کسى را با ما بفرستید که مورد اطمینان شما باشد تا اگر نزد تاتار اظهار کنیم، فرستاده شماییم سر ما را براى شما بیاورد. در این صورت شما نزد آنان معذور خواهید بود.
منظور من از این ملاقات آن است که به آنها بگوییم ما فرزندان صاحب دعوت نبوى هستیم و از کشور محمدى آمده‏ایم و آمده‏ایم تا درباره دین و کشور خود با شما گفت و گو کنیم که اگر سخن ما را نپذیرفتند نزد خدا و رسول او مسؤول نباشیم. آنگاه که چنین گفتم آن دوست گفت باش تا من باز گردم. گویى مى‏خواست مطلب را به اطلاع (مستنصر) خلیفه - جزاه اللَّه عنى ما هو اهله - برساند. پس از دیرى مرا طلبید و گفت اکنون مقتضى نیست که چنین کنیم. هنگام ضرورت اجازه خواهیم داد. اینک گروهى که به کشور ما حمله آورده‏اند لشکرى متفرق و دسته‏هاى غیر متشکل هستند. رئیس معینى که گوش به فرمان او باشند ندارند تا شما با او گفت و گو کنید. گفتم اکنون ما با نیت خالص آمده‏ایم تا این کار را به پایان برسانیم، من بیم آن دارم که وقتى رخصت این کار را به ما بدهید که این همت و خلوص نیت در ما نباشد. با این همه به ما رخصت دیدار ندادند و شد آنچه شد.
باز چنین روى داد که وقتى عازم خراسان بودم از خلیفه اجازت آن خواستم که به زیارت مولینا على بن موسى الرضا - علیه التحیه و الثناء - مشرف شوم. پس از اجازه او به آماده کردن وسائل حرکت پرداختم. هنگام حرکت کسى که واسطه گرفتن اذن بود نزد من آمد و گفت خلیفه دستور داده است که به رسالت نزد بعضى از پادشاهان بروى. عذر آوردم و گفتم اگر در این رسالت موفق گردم دست از من نخواهید کشید و پیوسته مرا به رسالت و سفارت خواهید فرستاد و اگر پیروز نشوم در چشم شما کوچک و بى‏مقدار خواهم شد؛ زیرا چنین خواهید پنداشت که من شایستگى چنین کارى ندارم. افزون بر این، اگر بپذیرم و به سوى مقصود روانه شوم حسودان در کمین باشند و از من سعایت کنند و بسا که گویند من با پادشاه ترکان بیعت کرده‏ام که او را به این دیار رهنمونى کنم. شما نیز قول آنان را بپذیرید و به کشتن من همت گمارید. گفت: پس چه باید کرد و پاسخ خلیفه چیست؟ گفتم استخاره مى‏کنم اگر «لا تفعل» آمد خلیفه خود داند که من هرگز خلاف استخاره نکنم. پس استخاره کردم و از رفتن عذر خواستم. پاره‏اى از این سخنان را در پیش گفته‏ام.

بخش 150
درباره امام عصر عجل اللَّه فرجه الشریف‏
اى فرزند، اى محمد، تو را و برادرت را و هر کس را که این کتاب را بخواند به آشتى و درستى در معامله با خداى عزّوجلّ و رسول اوصلى الله علیه وآله و حفظ و رعایت فرمان خدا و رسول که درباره ظهور مولاى ما مهدى‏علیه السلام بیان فرموده‏اند و بشارت داده‏اند سفارش مى‏کنم، چه، قول و عمل بسیارى از مردم از نظرهاى فراوان با عقیده آنان مخالف است؛ مثلاً بارها دیده‏ام که اگر بنده‏اى یا اسبى یا درهم و دینارى از آنان گم شود سراپا متوجه آن مى‏شوند و براى یافتن آن نهایت کوشش را به عمل مى‏آورند، اما ندیده‏ام که کسى براى تأخیر ظهور آن حضرت و عقب افتادن اصلاح اسلام و تقویت ایمان مسلمانان و قطع ریشه کافران و ستمگاران به اندازه دلبستگى به این امور ناچیز دلبسته باشد و به اندازه‏اى که براى از دست دادن این اشیا متأثر مى‏گردد متأثر باشد.
پس چنین کسانى چگونه مدعى آنند که به حق عارفند و به رسول او واقف و به امامت آن حضرت معتقد؟ و چگونه ادعاى دوستى آن بزرگوار مى‏کنند و درباره چگونگى‏هاى والاى او به مبالغه مى‏پردازند، و از آن جمله کسانى را دیده‏ام که به زبان، سرورى و ظهور آن حضرت و نفوذ احکام امامت او را واجب مى‏شمارند، اما اگر سلطان یا امیرى از دشمنان آن امام بزرگوار و از منکران امامت او به آنان احسان و مهرى داشته باشد و عنایتى روا دارد به او دل مى‏بندند و مهر او را در دل جاى مى‏دهند و بقاى او را مى‏خواهند و به اندازه‏اى به او متوجه مى‏گردند که از طلب مهدى‏علیه السلام باز مى‏مانند و واجبات را از یاد مى‏دهند من جمله عزل و بى‏کار شدن آن سلطان یا امیر را که باید پیوسته آرزو داشته باشند نمى‏خواهند.
و از آن جمله گروهى را مى‏شناسم که بر خود واجب مى‏دانند که به شادى آن حضرت شاد باشند و به اندوه او اندوهگین، و مى‏گویند آنچه در این جهان است و آنچه به ما رسیده است به برکت وجود آن بزرگوار است، با این همه اگر درهم و دینارى یا قطعه زمینى از ایشان غصب شود بیش از غصب‏ها و غارت‏هاى اموال دیگران متأثر مى‏گردند. آیا این گونه حالات و چگونگى‏ها با وفاى به حق تعالى و معرفت او جل جلاله و شناخت رسول اوصلى الله علیه وآله و معرفت اوصیاى اوعلیهم السلام مناسبتى دارد؟
نیز از آن جمله روزى به مردى که به ظاهر دلبسته ظهور شریف آن بزرگوار است و به او دعوى وفادارى مى‏کند و از غیبتش سوگوار و اندوهناک است، گفتم اگر آن حضرت‏علیه السلام به تو بگوید که من از طریق پدران خود دانسته‏ام که اگر ظهور کنم به محض این که چشمت به من افتد در دم جان خواهى سپرد، اما اگر در ظهور من تأخیر افتد بیست سال دیگر با کمال خوشى با زن و فرزند و اهل و عیال خواهى زیست، آیا چند روزه زندگانى این جهان فانى را به تأخیر ظهور من ترجیح نخواهى داد؟
و دیگر به کسى که در اظهار دوستى و مهربانى حضرت مبالغه مى‏کرد، گفتم که اگر آن حضرت به تو ابلاغ کند که پادشاه کشور تو در ایام غیبت او روزى هزار دینار به تو مى‏پردازد و آن مال بر تو حلال و پاکیزه است و مدت‏ها نیز آن را دریافت خواهى داشت، پس آن گاه حضرت بزرگوار امام به تو ابلاغ فرماید که خداى تعالى اذن ظهور داده است و از این پس آن مبلغ بر تو حلال نیست، آیا تو ترجیح مى‏دهى که غیبت به طول انجامد و آن مستمرى را دریافت کنى تا حضرت او ظهور کند و مستمرى قطع شود و آن را مستمرى یکى از دشمنان تو قرار دهد که در رتبه از تو پایین است با این همه به حساب و کتاب تو نیز رسیدگى نمایند؟ آیا کدام یک از این دو را ترجیح مى‏دهى؟ طول غیبت و اخذ روزى هزار دینار را، یا شتاب در ظهور امام و قطع آن مبلغ و پرداختن آن به دشمن تو؟
به یکى از برادران گفتم اصحاب مهدى‏علیه السلام کسانى‏اند که آن بزرگوار را براى آنچه خدا مى‏خواهد خواسته‏اند، خواه به دنیاى آنان سودمند باشد یا زیانبخش. در هر حال تابع مشیت الهى هستند. یکى از معتقدان به امامت آن بزرگوارعلیه السلام گفت براى من در غیبت امام شبهه حاصل شده است. گفتم آن چیست؟ گفت آیا براى آن حضرت امکان ندارد که یکى از شیعیان خود را ملاقات کند و اختلاف‏هایى را که در دین جدّش‏صلى الله علیه وآله روى داده است از میان ببرد؟ از من خواست که پاسخ آن را بدهم، نه آن سان که در کتاب‏ها نوشته‏اند، چه، از آنها و از آنچه شنیده است رفع شبهه او نشده است.
گفتم آیا قدرت آن حضرت در رفع اختلاف‏ها بیشتر است یا توانایى خداى متعال؟ و آیا رحمت و فضل حق تعالى بیشتر است یا رحمت و فضل و عدل آن بزرگوار؟ گفت البته قدرت و رحمت و عدل الهى. گفتم چرا خداى ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین این اختلاف‏ها را رفع نمى‏فرماید و مى‏دانیم که خداى تعالى براى این کار راه‏ها و اسباب‏ها در حیطه قدرت دارد که بنى‏آدم را آن امکان نیست. آیا در این کار حکمت و مصلحت و عدل و فضیلت نیست که او جل جلاله مقتضى دانسته است؟ گفت آرى.
گفتم پس عذر خلیفه و جانشین او نیز همان اقتضاى کار است، چه، آنچه حضرت او کند آن است که امر و رضاى الهى است. آنگاه سخن مرا پذیرفت و شبهه او برطرف گردید و دانست که این سخن حق را که پروردگار جل جلاله بر زبان من جارى ساخته است صحیح و درست است.
پى‏نوشت‏ها
1. دانش آموخته حوزه علمیه و فارغ التحصیل رشته علوم سیاسى .
2. الضحى (93) آیه 11.
3. جدّ اعلاى او داوود بن حسن مثنّى است.
4. یکى دیگر از اجداد وى سلیمان بن داوود مى‏باشد. مادر سلیمان، ام کلثوم، دختر امام سجادعلیه السلام بوده است.
5. از کشف المحجه ترجمه‏هاى مختلفى در دست است. از جمله راه سعادت ترجمه سید باقر شهیدى گلپایگانى و ترجمه دیگر که با ترجمه کتاب طرایف - اثر دیگر سید بن طاووس - به دست آقاى طبسى در سال 1310 قمرى بنا به گفته علامه حاج آقا بزرگ در الذریعه انجام شده است. در مقاله حاضر از ترجمه آقاى اسداللَّه مبشرى استفاده کرده‏ایم که مشخصات آن به قرار زیر است:
سید بن طاووس، کشف المحجه یا فانوس، ترجمه اسداللَّه مبشّرى، (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1368) ص 229. شماره بخش‏ها بر اساس آن چیزى است که در متن اصلى ثبت شده است.
6. اشاره به نعمت‏هاى بهشت است، منظور این است که براى این نعمت‏ها باید عمل کرد.
7. ورام بن على بنابى فراس حى، از فرزندان مالک اشتر نخعى(ره).
8. حمصى، شیخ الامام سدید الدین محمود بن على بن الحسین الحمصى رازى علامه زمان خود، پرهیزگار و ثقه داراى تصنیف‏هاى بسیار.
9. ابو جعفر محمد بن حسن بن على طوسى - قدس اللَّه روحه - متولد رمضان 385 عارف اخبار و رجال و فقه و کلام و ادب بیش از سیصد تن از علماى شیعه که به درجه اجتهاد رسیدند و بسیارى از علماى عامّه شاگردان او بوده‏اند. آن بزرگوار از شاگردان شیخ مفید ابو عبداللَّه محمد بن محمد بن نعمان - قدّس سرّه - و سید مرتضى علم الهدى - قدس سرّه - بوده است. در عصر خلافت «قائم باللّه» که دولت آل بویه منقرض شد و سلجوقیان پدید آمدند، دشمنان، خانه او را تاراج کردند ناچار به نجف اشرف انتقال یافت و تا پایان زندگى در آن آستان قدس اقامت گزید و حوزه علمى نجف را بنیاد نهاد. در محرّم 460 درگذشت و در خانه خود مدفون شد و امروز این (مسجد طوس) به نام آن مرحوم معروف است.
10. تألیف شیخ طوسى (ره) در عبادات.
11. تألیف شیخ بزرگوار (طوسى) (ره) که فتاوى پیشوایان شیعه را که در صدر اول متداول بوده است عیناً نقل کرده است.
12. کتاب مبسوط از شیخ طوس در فقه.

تبلیغات