تاریخ نگاری به سبک پهلوی
آرشیو
چکیده
هرچند که نباید از شاهان و فرمانروایان توقع نگارش آثار ارزشمند علمی، تاریخی و ادبی را داشت، در دوره معاصر نوشتن کتاب از سوی سردمداران حکومت ها برای کسب موقعیت علمی و فرهنگی رایج شده است. بعضی از این آثار نیز به دوره های کناره گیری یا عزل این فرمانروایان مربوط است که معمولاً در پی موجه سازی یا پرده پوشی اقدامات یا قهرمان سازی از خود هستند، ولی شاه مخلوع ایران در کتابی که با عنوان «پاسخ به تاریخ»، پس از فرار از ایران، نوشت نه تنها در پی موجه سازی و پرده پوشی و تقدیر از خویشتن بوده، بلکه از ایدئولوژی سلطنت و اساس نظام سیاسی نامشروع و مستبدانه ای دفاع کرده است که پدرش با حمایت همه جانبه بیگانگان به وجود آورده بود. بعضی از اشتباهات تاریخی این کتاب به قدری سخیف و کوته بینانه است که آن را در مرتبه بسیار پایینی از آثار تاریخی قرار می دهد. در این شماره و شماره آتی از مجله، نقدها و تاملات یکی از محققان ارجمند بر این کتاب را ملاحظه خواهید کرد و با نکته هایی دراین باره آشنا خواهید شد.متن
هرچند که نباید از شاهان و فرمانروایان توقع نگارش آثار ارزشمند علمی، تاریخی و ادبی را داشت، در دوره معاصر نوشتن کتاب از سوی سردمداران حکومتها برای کسب موقعیت علمی و فرهنگی رایج شده است. بعضی از این آثار نیز به دورههای کنارهگیری یا عزل این فرمانروایان مربوط است که معمولاً در پی موجهسازی یا پردهپوشی اقدامات یا قهرمانسازی از خود هستند، ولی شاه مخلوع ایران در کتابی که با عنوان «پاسخ به تاریخ»، پس از فرار از ایران، نوشت نهتنها در پی موجهسازی و پردهپوشی و تقدیر از خویشتن بوده، بلکه از ایدئولوژی سلطنت و اساس نظام سیاسی نامشروع و مستبدانهای دفاع کرده است که پدرش با حمایت همهجانبه بیگانگان بهوجود آورده بود. بعضی از اشتباهات تاریخی این کتاب بهقدری سخیف و کوتهبینانه است که آن را در مرتبه بسیار پایینی از آثار تاریخی قرار میدهد. در این شماره و شماره آتی از مجله، نقدها و تأملات یکی از محققان ارجمند بر این کتاب را ملاحظه خواهید کرد و با نکتههایی دراینباره آشنا خواهید شد.
محمدرضا پهلوی، که پاسخگویی به ملّت ایران را، به دلیل قائل نبودن شأن و جایگاهی برای مردم، طی دوران حاکمیتش جزء وظایف خویش به حساب نمیآورد، پس از فرار از کشور درصدد برآمد سیاستها و اعمال رژیم پهلوی طی بیش از پنجاه سال حاکمیت بر ایران را توجیه کند. حاصل این تلاش، در کتابی با عنوان «پاسخ به تاریخ» عرضه گردید که فارغ از بحثها و گمانههای موجود درباره نویسنده اصلی آن، بههرحال افکار و عقاید شاه فراری از ایران را نشان میدهد؛ ازهمینرو میتوان آن را کتاب شاه فرض کرد. پهلوی دوم در «پاسخ به تاریخ» طی چهار بخش، مطالب خویش را بیان کرده است.
بخش نخست کتاب، با عنوان «از پرشیا تا ایران»، مروری گذرا بر تاریخ ایران از دوران باستان تا آغاز سلطنت پهلوی دارد. در همین ابتدای کار، با اندکی تأمل میتوان کمدقتیهای چه بسا عمدی یا از سر ناآگاهی به تاریخ و نیز بزرگنماییها و غلوگوییهای هدفدار را در کتاب مشاهده کرد؛ بهطور نمونه شاه نوشته است: «به خاطر حمیّت مادها و پارسها ــ که دو قوم هند و اروپایی محسوب میشدند ــ ایرانیان توانستند پس از دو هزار سال نبرد و تلاش، بر دیگر اقوامی که بر سر تصاحب منطقه بینالنهرین میجنگیدند پیروز شوند؛ و از آن سلسله هخامنشی (559 تا330 قبل از میلاد) سربرآورد، که بزرگترین امپراتوری جهان تا آن زمان را در حد فاصل بین دریای سیاه تا آسیای مرکزی و هندوستان تا لیبی بنیاد نهاد» (ص40).
با کمی دقت در این عبارت، این پرسش مطرح میشود که منظور از «ایرانیان» چه کسانی هستند؟ اگر منظور مادها و پارسها هستند که خود از مناطق شمالی به سمت فلات ایران آمده بودند. ورود آنها به این منطقه حدود هزاره نخست قبل از میلاد تخمین زده میشود.[1] در این صورت چنانچه سرآغاز حاکمیت هخامنشیها را 559 قبل از میلاد بدانیم، حدود چهارصد سال پس از ورود به این منطقه، آنها توانستند حکومت خود را برپا دارند؛ بنابراین سخن گفتن از دو هزار سال نبرد، کاملاً بیمعناست. اما اگر منظور از ایرانیان، اقوامی مثل عیلامیها، آشوریها، اکدیها، سومریها و... باشد که از هزارههای پیش، ساکن بخشهای مختلف این منطقه وسیع بودند و تمدنهای چشمگیری نیز به دست آنها برپا شده بود و البته جنگهای مستمری با یکدیگر نیز داشتند، از یکسو ساکنان قدیمی و بومی این منطقه با عنوان «ایرانیان»، به رسمیت شناخته شده و پارسها و مادها، اقوام مهاجم و غریبه محسوب گردیدهاند، و از سوی دیگر جنگهای مستمر و ریشهدار میان این اقوام ایرانی، ارتباطی با مادها و پارسها پیدا نمیکند، بلکه در واقع یک سلسله جنگهای «درونمنطقهای» به حساب میآید که پس از ورود یک قوم مهاجم و استیلا بر اقوام بومی و بنیان نهادن یک امپراتوری، لاجرم پایان یافته است.
نکته دیگر آن است که ملاک ایرانی بودن اقوام یادشده، از نظر نویسنده عبارت، کاملاً در ابهام قرار دارد. اگر از نظر شاه، پارسها و مادها، ایرانی بودند، پس اقوامی که هزاران سال در این منطقه سکونت داشتند، چه بودند؟ غیر ایرانی؟! اگر این اقوام ساکن، ایرانی بودند، پارسها و مادها، که از مناطق دیگر به این فلات آمده، چه بودند؟ ایرانی؟!
مسلماً بحث درباره ماهیت سرزمین «ایران» و هویت اقوام «ایرانی» بسیار مفصل خواهد بود و ورود به این موضوع مقصود این مقاله نیست. ذکر این مختصر، فقط برای نشان دادن فقدان ارتباط «منطقی» و «تاریخی» میان گزارههای موجود در این عبارت بود. آیا وجود این اشکال بزرگ در عبارت یادشده که سبب بیمعنایی آن، بهرغم برخورداری از واژهها و عبارات فریبنده، گردیده، از ناآگاهی به تاریخ ناشی شده است و باید آن را سهوی دانست یا آنکه از روشی حکایت میکند که شاه در بیان وقایع تاریخی کشورمان در پیش گرفته و البته در همان آغاز کار از پرده بیرون افتاده است؟
برای آشنایی بیشتر با شیوه تاریخنگاری شاه جا دارد به عبارت دیگری که در بخش نخست کتاب آمده است نیز توجه شود: «و اما از نظر فرهنگی باید گفت که رنسانس ایران در زمان ساسانیان، درست همانند رنسانسی که 1200 سال بعد در اروپا اتفاق افتاد، نوعی تلفیق فرهنگ شرق و غرب بود؛ زیرا بنا به قول مشهور، شاپور اول (241 تا 272.م) دستور داد متون مذهبی و فلسفی و طبی و نجومی را که در امپراتوری بیزانس و هند وجود داشت، گردآوری و ترجمه کنند. با توجه به اینکه بعدها ترجمه عربی همین متون بود که پس از قرن دوازدهم [میلادی] اروپاییها را با دانش و فرهنگ یونانی آشنا کرد، به جرأت میتوان گفت که اگر چنین اقدامی در ایران صورت نمیگرفت و ترجمه عربی آن متون انجام نمیشد، شاید در اروپا هرگز رنسانسی پدید نمیآمد و یا رنسانس اروپا به صورتی کاملاً متفاوت رخ میداد» (صص44 ــ 43).
تنها متنی که «بنا به قول مشهور» در دوران ساسانیان از زبان سانسکریت (هندوستان) به زبان پهلوی ترجمه گردید، «کلیله و دمنه» بود و هیچ رد و نشانی از دیگر «متون مذهبی و فلسفی و طبی و نجومی» که در آن دوران ترجمه شده باشد وجود ندارد. برای دریافت این نکته، کافی بود شاه به کتاب «ایران در زمان ساسانیان»، نوشته آرتور امانوئل کریستینسن، که در واقع مهمترین منبع موجود درباره دوره ساسانیان به شمار میرود، نگاهی میانداخت. در این کتاب نیز فقط از ترجمه کتاب کلیله و دمنه در آن دوران یاد شده است و چنانچه کوچکترین ردی از کتاب دیگری موجود بود، بیتردید کریستینسن از اشاره به آن خودداری نمیکرد؛ البته تمامی پژوهشگران غربی و شرقی تاریخ تمدن اتفاق نظر دارند که ترجمه متون عربی موجود در سرزمینهای اسلامی، یکی از ریشهها و عوامل اصلی وقوع نهضت رنسانس در مغربزمین به شمار میآید، اما این متون عربی حاصل تلاش محققان مسلمانی بود که از قرن دوم هجری به بعد، مستقیماً از روی منابع لاتین، به عربی ترجمه کردند و این کار در چنان مقیاس وسیعی انجام شد که از آن با عنوان «نهضت ترجمه» در تاریخ اسلام، یاد میشود؛ بنابراین، ترجمه متون لاتین، هیچ ارتباطی به دوران ساسانی نداشت و فعالیتی بود که دانشمندان مسلمان ایرانی و عرب انجام دادند و بعدها اروپاییان مهاجم به سرزمینهای اسلامی در دوران جنگهای صلیبی، با انتقال این کتابها به اروپا و ترجمه آنها، توانستند با دوران یونان باستان ارتباط فرهنگی برقرار کنند و به تدریج نهضت رنسانس را شکل دهند. این نکتهای نیست که بر کسی پوشیده باشد؛ اما شاه، به دلیل آنکه همواره میکوشید خود را به دوران باستانی ایران متصل نماید، تلاش کرد با بزرگنمایی آن دوران و بیان مطالب غلوآمیز، تا حد ممکن، «نظام شاهنشاهی» را در نظر خوانندگان این کتاب موجّه، و سرمنشأ تحولات بزرگ، نه تنها در ایران، بلکه در عرصه جهانی نشان دهد، کما اینکه همین روش، آنگاه که شاه درباره دوران سلطنت خویش بحث کرده، به حد اعلای خود رسیده است.
این دو قسمت در نخستین بخش از کتاب، بیانگر میزان پایبندی محمدرضا به بیان واقعیات تاریخی است! با این آگاهی، بهتر میتوان دیگر بخشهای پاسخ شاه به تاریخ را ارزیابی کرد.
در ادامه این بخش، پس از مرور گذرای دوران صفویه تا قاجار، شاه با اشاره به قراردادهای خفّتبار گلستان، ترکمنچای، پاریس و سرانجام تقسیم ایالت سیستان بین ایران و افغانستان در سال 1872.م، لطمات و خسارات وارد شده بر ایران را بهویژه در دوران قاجار به تصویر میکشد که البته با واقعیات تاریخی سازگار است. متأسفانه در این دوران بخشهای وسیعی از خاک ایران بر اثر بیکفایتی قاجارها، از دست رفت و با رقابتهای روس و انگلیس در ایران برای کسب امتیازات هرچه بیشتر، سرمایههای ملّی ایرانیان غارت شد و کشور رو به ضعف نهاد. البته این نکته را نیز نباید فراموش کرد که دوران پهلوی نیز خالی از این گونه لطمات به کشور نبود. لرد کرزن در کتاب خود به نام «ایران و قضیه ایران» با اشاره به عهدنامه ارزروم میان ایران و عثمانی خاطرنشان ساخته است: «عهدنامة ارزروم که به سال 1847 انعقاد یافت، درحالحاضر پایة دوستی بین دو کشور است، اما وضع نامعلوم رشتة دراز مرزی از آرارات تا شطالعرب، چنانکه قبلاً هم اشاره نمودم، موجب تجدید نقار میشود و همواره امکان زدوخورد در میان است»[2] این در حالی است که رضاشاه در سال 1316، به هنگام امضای پیمان سعدآباد، حقوق ایران را در این منطقه نادیده گرفت و آن را به دولت آتاتورک هبه کرد. به نوشته مسعود بهنود، «حادثه دیگری که میتوانست آرامش خاطر شاه را فراهم آورد، پیمان سعدآباد بود. وزیران خارجه ترکیه، عراق و افغانستان در تهران گرد آمدند و در سعدآباد بر پیمانی امضا گذاشتند و اینها هم معنای استقرار رژیم را داشت. برای رسیدن به این پیمان، رضاشاه، به اختلافات ارضی با ترکیه و عراق پایان داد. از نفت خانقین گذشت و هم از ارتفاعات آرارات. این مجموعه، به اضافه باجی که در قرارداد نفت به انگلیسیها داده بود، در آستانه جنگ جهانی حکومت او را به عنوان حلقهای از کمربند دور شوروی در چشم لندن عزیز میداشت».[3] همچنین در دوران محمدرضا نیز بحرین از ایران منفک گردید، اما شاه به سادگی از این موضوع درگذشته؛ گویی هیچ اتفاق مهمی نیافتاده است: «در بحرین فقط یکششم اهالی ایرانیتبار بودند. به همین علت موافقت کردم مردم آنجا دربارة سرنوشتشان تصمیم بگیرند و آنان به استقلال کشورشان رأی دادند» (ص273).
شاه سپس به طرح قضیه تلاش انگلیس برای اخذ امتیاز نفت در ایران اشاره کرده و نوشته است: «سرانجام در روز 28 مه 1901.م بعد از یک سلسله مذاکرات طولانی (که به دلیل کارشکنی و خواستههای تهدیدآمیز روسها، بسیار پیچیده هم بود)، شاه امتیاز ’اکتشاف و استخراج و حمل و فروش نفت و گاز و قیر و سایر محصولات نفتی را در سراسر ایران‘ (به استثنای مناطق همجوار روسیه تزاری) برای مدت شصت سال اختصاصاً به ویلیام ناکس دارسی واگذار کرد» (ص56).
همانگونه که میدانیم، در عهد قاجار، گرفتن امتیازات مختلف توسط اتباع روس و انگلیس در ایران، کار چندان مشکلی نبود؛ بهطور نمونه، امتیاز رویتر که در واقع کلیه امورات مهم اقتصادی کشور ــ اعم از استخراج نفت، معادن مختلف به استثنای طلا و نقره، کشیدن راهآهن و امثال آنها ــ را به دست یک بیگانه میسپرد، چندان مذاکرات پیچیده و دشواری را پشت نگذارد، بلکه آن امتیاز، به دلیل وجود دولتمردان، درباریان و در رأس آنها شاهنشاه رشوهگیر، با پرداخت مقداری رشوه به میرزا حسینخان سپهسالار (نخستوزیر) و ناصرالدینشاه و البته میرزا ملکمخان ــ سفیر شاه در لندن ــ که دلال این قرار داد بود، امضا شد؛ بنابراین، با توجه به سهولت امتیازگیری از ایران در آن دوران، چرا شاه میکوشد یک سلسله مذاکرات دشوار و پیچیده را چاشنی این امتیازنامه کند، درحالیکه قاعدتاً در پی چنین مذاکراتی، باید قراردادی پیچیده و بسیار فنّی امضا شود؟! جالب آن است که شاه بهرغم اینکه قاجارها را در تمامی زمینهها، بیکفایت و نابخرد مینمایاند، در این زمینه کوشیده است قرارداد دارسی را با پیچیدگیهای فراوان جلوه دهد. علت این قضیه، به ماجرایی باز میگردد که در دوران رضاشاه در مورد قرارداد دارسی رخ داد و خیانتی بزرگ به ایران و ایرانیان شد. شاه با پیچیده تصویر کردن قرارداد دارسی در پی القای این مطلب است که اگر آن افتضاح بزرگ در زمان پدرش انجام شد، نه از روی خیانت و خدای ناکرده عمد و قصد، بلکه به دلیل پیچیدگی بیش از حد این قرارداد بود. این مسئله را در جای خود بیشتر توضیح خواهیم داد.
نکته دیگری نیز در انتهای بخش نخست کتاب آورده شده است که جلب توجه میکند: «بسیاری از انگلیسها که فتوحات نادرشاه را در هندوستان به یاد میآوردند و از ایرانیها بیم داشتند، درصدد برقراری سیاست ’سرزمین مرده‘ در حد فاصل روسیه و هندوستان بودند. ایران نیز همانند یک محکوم به مرگ ــ که دیگر هیچ امیدی به بقای خود ندارد ــ انتظار میکشید تا ضربه آخر فرود آید و برای همیشه از صحنه خارج شود. این ضربه هم تفاوتی نمیکرد که از شمال فرود آید یا از جنوب... اما در همان دوران بود که مردی در صحنه ظاهر شد، پدرم» (ص61).
اگر در این مطلب نیز دقت کنیم متوجه فقدان ارتباط منطقی میان گزارههای آن میشویم. به فرض که انگلیسیها فتوحات نادر در هندوستان را به یاد میآوردند و از ایرانیها بیم داشتند، چرا ناگهان پای روسیه در این معادله به میان میآید و انگلیسیها درصدد برقراری سیاست «سرزمین مرده» در حد فاصل روسیه و هندوستان برمیآیند؟ ترس انگلیس از ایرانیها، چه ارتباطی با فاصله میان «روسیه» و «هندوستان» دارد؟ البته این نکته روشن است که در دوران پس از جنگهای ایران و روس، که به ضعف و فتور دولت و مردم ایران انجامید، انگلیسیها، که خود یکی از بانیان این شکست بودند، هیچگونه بیم و هراسی از تهاجم ایرانیان به هندوستان مانند زمان نادرشاه نداشتند؛ بنابراین اگرچه برای آنها صیانت از مرزهای هند، اصلی اساسی به شمار میرفت، تهدید برای هند را نه از جانب ایران، بلکه از سوی روسیه، فرانسه و تا حدی عثمانی میدانستند. شاه در ادامه مطلب، از محکوم به مرگ بودن ملّت ایران سخن گفته است. البته این سخن، کاملاً درست است، اما نه بدان دلیل که در این کتاب بیان شده است. انگلیسیها در سالهای 1907 و 1915.م با انعقاد قراردادهای محرمانهای با رقیب دیرینه خود در ایران، یعنی روسها، و تقسیم سرزمین ایران میان خود و آنها، روابطشان را با روسها در ایران از حالت رقابت به حالت تعامل در آورده و حتی به نوعی رفاقت مبدّل ساخته بودند. هر دو طرف، حقوق و مزایای یکدیگر را در حوزههای نفوذ تعیینشده، به رسمیت شناخته بودند و به اصطلاح سرشان به کار خودشان گرم بود؛ بنابراین انگلیسیها اگرچه همواره روسها را تهدیدی بالقوه به حساب میآوردند، پس از قراردادهای یادشده، بهویژه پس از اتحاد و اتفاقی که در جنگ جهانی اول با یکدیگر داشتند، آنها را خطری بالفعل برای هندوستان نمیدانستند. در این حال، اتفاق مهمی که در جنگ جهانی اول روی داد، وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه بود که آن را از صحنه جنگ خارج ساخت و شاید مهمتر از آن برای انگلیسیها، خروج نیروهای دولت انقلابی شوروی از ایران بود. به این ترتیب انگلیسیها پس از حداقل یک قرن رقابت استعماری با روسها، اینک ایران را یکپارچه در اختیار خود میدیدند و قصد داشتند با اتخاذ تدابیر خاصی، از آن هندی کوچک در کنار هند بزرگ بسازند. در شرایط جدید، تنها یک مانع پیش روی آنها وجود داشت؛ ملّت ایران.
بنابراین اتخاذ سیاست «سرزمین مرده»، میتواند منطبق بر واقعیات تاریخی باشد، اگر این اصطلاح را به معنای کشور و ملّتی بگیریم که توانایی دفاع از حقوق خود در مقابل متجاوزان و سلطهگران را نداشته باشد. به عبارت دیگر، اتخاذ سیاست «سرزمین مرده» نه برای محافظت از هند، که از اواخر جنگ جهانی اول دیگر هیچگونه تهدید بالفعلی متوجه این مستعمره انگلیس نبود، بلکه برای حاکم ساختن حالتی در ایران بود که انگلیسیهای استعمارگر با خیال راحت و آسوده بتوانند این سرزمین را غارت کنند: «در همان دوران بود که مردی در صحنه ظاهر شد»: رضاخان!
پس از طرح این مسائل، شاه وارد دومین بخش از کتاب خویش با عنوان «سلسله پهلوی» شده و سخن دراینباره را از زمان به قدرت رسیدن پدرش آغاز کرده است: «رضاخان یک شب با نفرات تحت فرمانش قزوین را مخفیانه ترک کرد و عازم تهران شد. بعد هم که به تهران رسید، شهر را به محاصره درآورد و احمدشاه را وادار به تغییر دولت کرد (23 فوریه 1921). این کودتای برقآسا با حداقل تلفات صورت گرفت و ژنرال آیرونساید، که در آن زمان فرماندهی قوای انگلیس را در ایران به عهده داشت، راجع به اقدام پدرم گفته بود: ’رضاخان تنها مردی است که شایستگی نجات ایران را دارد‘» (ص68).
یاد کردن از ژنرال آیرونساید در این کتاب مسلماً به خاطر گره خوردن کودتای 3 اسفند 1299 به این ژنرال انگلیسی است، اما شاه به گونهای این مسئله را مطرح میسازد که حتیالمقدور، واقعیات تاریخی را پنهان سازد. پس از وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه و خروج روسها از ایران، انگلیسیها که سخت مشغول شکل دادن به خاورمیانه پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی بودند، کوشیدند هرچه زودتر اوضاع ایران را مطابق نظر خود سامان دهند و با اطمینان خاطر از تأمین منافع نامشروع درازمدتشان در این سرزمین، نیروهایشان را از آن بیرون برند و در مناطق دیگر به کار گیرند؛ بنابراین به فردی نیاز داشتند که با در اختیار داشتن نیروی نظامی، هرگونه حرکتی را علیه انگلیس سرکوب سازد و سیاستهای آنها را نیز در ایران پیش برد. از طرفی، انگلیسیها، با توجه به سابقه استعماریشان، یکی از موضوعاتی را که همواره در دستور کار داشتند، شناسایی افراد مختلف برای بهرهگیری از آنها در امور گوناگون بود و به همین منظور افراد و شبکههایی را در اختیار داشتند. سِر اردشیر ریپورتر یکی از این افراد بود که دفتر خاطراتی نیز از وی برجای مانده و در آن چگونگی آشنایی خود با رضاخان و معرفی او به ژنرال آیرونساید را بیان کرده است: «در اکتبر سال 1917 بود که حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا کرد و نخستین دیدار ما فرسنگها دور از پایتخت و در آبادی کوچکی در کنار جاده ’پیربازار‘ بین رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در یکی از اسکادریلهای قزاق خدمت میکرد»[4] وی در ادامه خاطرنشان ساخته که رضاخان را به ژنرال آیرونساید معرفی کرده و البته این ژنرال انگلیسی نیز ویژگیهای مورد نیاز را در این فرد دیده است. بنابراین اگر هم، چنین جملهای متعلق به آیرونساید باشد که «رضاخان تنها مردی است که شایستگی نجات ایران را دارد» باید توجه داشته باشیم این جمله را ژنرالی انگلیسی بیان کرده که در پی به قدرت رسانیدن دیکتاتوری در ایران برای حفظ منافع انگلیس بوده است؛ در واقع، آنها پس از ارزیابی نیروهای مختلف سیاسی و نظامی، سرانجام رضاخان را فرد مطلوب خویش تشخیص دادند و طبیعی است که در قالب چنین واژهها و ادبیاتی او را تأیید کردند. پس از این بود که به رضاخان اجازه حرکت به سوی تهران همراه نیروی قزاق داده شد. آیرونساید دراینباره در خاطرات خود آورده است: «با رضاخان گفتوگو کردم و او را به طور قطع به فرماندهی قزاقها برگماشتم... وقتی موافقت کردم که حرکت کند دو شرط برایش گذاشتم: 1ــ از پشت سر به من خنجر نزند؛ این باعث سرشکستگی او میشود و برای هیچ کس جز انقلابیون سودی ندارد؛ 2ــ شاه نباید به هیچوجه از سلطنت خلع شود. رضا خیلی راحت قول داد و من دست او را فشردم. به اسمایس گفتهام که بگذارد او بهتدریج راه بیفتد».[5]
البته آیرونساید جمله بسیار معروفتری نیز بیان کرده است که بد نیست یادی از آن نیز بکنیم؛ زیرا حقایق بسیاری را در خود نهفته دارد: «خیال میکنم همه مرا طراح این کودتا میدانند... به گمانم اگر بخواهم دقیق صحبت کنم، چنین است».[6]
در مورد انجام دادن این کودتا با حداقل تلفات نیز باید گفت این مسئله نه از نبوغ نظامی رضاخان، بلکه از تدابیر انگلیسیها، که راه او را به سوی قدرت هموار ساخته بودند، ناشی میشد. آنها طی مذاکراتی با کلنل گلیراپ ــ فرمانده ژاندارمری ــ و کلنل وستداهل ــ فرمانده پلیس تهران ــ از آنها خواستند نیروهای تحت امرشان هیچگونه مقاومتی در مقابل ورود قوای قزاق به تهران از خود نشان ندهند. این خواسته انگلیسیها را افراد یادشده به دقت اجرا کردند و به همین خاطر بعدها نشان صلیب اعظم شوالیهها (GCMG) را پادشاه انگلیس به این دو نفر اعطا کرد.[7]
شاه درباره ماجرای جمهوریخواهی رضاخان نیز چنین بیان کرده است که «روحانیون طراز اول شیعه و اغلب سیاستمداران و تجار ایران با اندیشه ایجاد جمهوری در ایران مخالفت کردند و نظر دادند که چون ایران ــ برخلاف ترکیه ــ کشوری است متشکل از اقوام و ایلات با زبانهای مختلف، لذا برای حفظ اتحاد و انسجام کشور باید نظام سلطنتی بر آن حکمفرما باشد» و سپس نتیجه میگیرد به همین دلیل همگان خواستار سلطنت رضاخان شدند(ص71). اینکه ترکیه برخلاف ایران، کشور تکقومی عنوان گردیده، کاملاً خلاف واقعیت است؛ زیرا حداقل اقلیت مهم «کُرد» در این کشور حضور دارد و تا به امروز همچنان مسائل بین این اقلیت با حکومت مرکزی هر از چندی، خبرساز میشود. اما در مورد دلایل مخالفت با جمهوری رضاخانی نیز آنچه بیان گردیده است، واقعیت ندارد؛ زیرا دلیل عمده مخالفت با این مسئله در واقع مقاومت در برابر قدرتیابی و ظهور یک دیکتاتور در ایران بود. در آن هنگام، پس از حضور نزدیک به سه سال رضاخان در صحنه سیاسی کشور، همگان به ماهیت شخصیتی و نیز پشتوانههای سیاسی او در خارج از مرزهای ایران پی برده بودند؛ ازهمینرو به شدت از استقرار حکومت دیکتاتوری نظامی وابسته در کشور نگران و ناراضی بودند و بر این اساس بود که با این طرح به مخالفت برخاستند. اگرچه این مقاومتها در آن هنگام به ثمر رسید، طرح کلی انگلیس برای ایران، سرانجام با پشتوانه نظامی رضاخان و نیز حضور جمعی از رجال وابسته به انگلیس اجرا شد و دیکتاتور حافظ منافع انگلیس بر تخت سلطنت نشست.
شاه در ادامه به گونهای از امضای قرارداد دوستی و عدم تجاوز میان ایران و روسیه پس از کودتا و لغو امتیازات گذشته سخن گفته که گویی این مسئله یکی از دستاوردهای این کودتا بوده است(ص73)، حال آنکه مذاکرات برای عقد قرارداد مودّت میان ایران و شوروی، از مدتها پیش با اعزام مشاورالممالک انصاری به شوروی در زمان دولت مشیرالدوله آغاز شده و تمامی مراحل خود را نیز پشت سر گذارده بود. علت تمایل دولت بلشویک حاکم بر شوروی برای عقد این قرارداد با ایران نیز جلوگیری از نفوذ نیروهای انگلیسی از طریق خاک ایران به مناطق قفقازیه بود. از سوی دیگر شورویها با اعزام کراسین، نماینده خود، به لندن، مذاکرات جداگانهای را نیز با انگلیسیها برای حل مناقشات و مسائل بین خود آغاز کرده بودند.[8] آنها بدین طریق امیدوار بودند تا حد ممکن از تهدیدات بیرونی بکاهند و وضع بهتری را برای توجه به مسائل و مشکلات درونی فراهم آورند؛ بنابراین امضای معاهده مودّت میان ایران و شوروی فقط به فاصله پنج روز پس از کودتای 3 اسفند، که به لغو امتیازات گذشته روسها در ایران انجامید، هیچگونه ارتباطی با دولت کودتا نداشت و صرفاً سیدضیاء آن را امضا کرد. این قرارداد در نگاهی کلی، معاملهای بود که شورویها با انگلیس انجام دادند تا به منافع خود دست یابند و پس از آن، جنبش جنگل و میرزا کوچکخان پیش چشمان کمونیستهای حاکم بر شوروی، توسط دستنشاندگان انگلیس در ایران، قربانی شدند. همچنین قرارداد 1919، که بهظاهر در دوران دولت کودتا رسماً لغو شد، پیش از آن عملاً ملغا گردیده بود. اساساً علت اجرای کودتای 3 اسفند نیز این بود که انگلیسیها دریافته بودند امکان اجرای این قرارداد، که در واقع سند قیمومت انگلیس بر ایران به شمار میرفت، وجود ندارد؛ از همین رو برای تحقق این خواستهشان، راه دیگری در پیش گرفتند که البته از این طریق توانستند به هدف خود دست یابند.
تشکیل ارتش و «قدرت نظامی مناسب» موضوع دیگری است که شاه آن را یکی دیگر از اقدامات مهم پدرش معرفی کرده و خاطرنشان ساخته است: «استخوانبندی اولیه فرماندهان ارتش جدید ایران را افسران فرانسوی تشکیل میدادند و افسران ایرانی هم که میبایست در آینده به فرماندهی ارتش گماشته شوند، برای تحصیل به فرانسه اعزام شدند» (ص74). به طور کلی پس از آنکه انگلیسیها درصدد برآمدند به طور کامل و همهجانبه بر ایران تسلط یابند، از میان برداشتن نیروهای محلی، که براساس وضع پیشین قدرت گرفته بودند، در دستور کار آنها قرار گرفت. در آن زمان میبایست یک قوه نظامی در کشور بهوجود میآمد. البته این مسئله فینفسه نه تنها هیچ اشکالی نداشت، بلکه چنانچه تأمین منافع ملّی بود اقدامی کاملاً مفید و درخور تحسین نیز به حساب میآمد، اما مأموریت ارتش واحد رضاخانی، به جای تأمین منافع ملّی، سرکوب ملّت و ایجاد فضای رعب و اختناق بود. از طرفی، اگرچه بعضی از افسران فرانسوی ــ که از قبل در بخشی از نیروهای نظامی کشور، بهویژه ژاندارمری، حضور داشتند ــ در ارتش جدید نیز دارای مناصبی شدند، «استخوانبندی اولیه فرماندهان ارتش جدید ایران» را افسران قزاق تشکیل میدادند؛ زیرا اساساً محور و ستون اصلی ارتش جدید، نیروی قزاق بود. این نیرو تا پیش از وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه، تحت نظارت و فرماندهی روسها قرار داشت و پس از آن، اگرچه بعضی از افسران روس مخالف انقلاب بلشویکی همچنان در آن حضور داشتند، اختیار این نیرو به دست انگلیس افتاد و با اخراج کلنل استاروسلسکی، فرماندهی آن به طور کامل در اختیار انگلیسیها قرار گرفت و در پی آن، این نیرو در کودتای 3 اسفند 1299 شرکت کرد. این نکته را نیز باید خاطرنشان ساخت که بهرغم بودجههای کلانی که ظاهراً طی حدود بیست سال به ارتش و نیروی نظامی تحت امر رضاخان اختصاص داده شد، این ارتش حتی حداقل کارآیی ممکن برای دفاع از مرزهای کشور را ــ که وظیفه اصلی آن به شمار میرفت ــ نداشت، کما اینکه در زمان جنگ جهانی دوم و ورود واحدهایی از ارتش شوروی و انگلیس به خاک ایران، این مسئله اثبات شد. کافی است به گوشهای از خاطرات سپهبد پالیزبان، که خود در آن هنگام با درجه ستوان دومی در مناطق شمال غرب کشور حضور داشت، توجه کرد تا ماهیت ارتش رضاخانی بهتر درک شود: «روسها بمباران را قطع نمیکردند. منظورشان تخریب روحیه بود، اما واقعاً اوضاع بسیار اسفانگیز بود؛ زیرا مشتی انسان، که عنوان سرباز داشتند، گرسنه، بیدارو، بدون داشتن وسایل ضدهوایی با تعدادی اسلحه و مقادیری مهمّات در صحراها و کوهستانها رها شده بودند و در مقابل قدرت فوقالعاده دشمن دست و پا میزدند. در مدت این هشتروزه یکی به ما نگفت که وضع دشمن چیست، فقط در انتظار سرنوشت به سر میبردیم. بیغذا و بیدارو... احسنت به خون پاک تو ای سرباز ایرانی! یک نفر نگفت که سربازخانه در چهار کیلومتری ماست و هنوز هم قوای زمینی دشمن وارد عمل نشده، چرا به ما یک نان خالی نمیدهند که شکم خود را سیر کنیم».[9]
شاه در ادامه به وضعیت کشاورزی در دوران رضاشاه اشاره کرده و نوشته است: «پدرم ضمناً علاقه داشت همزمان با امور صنعتی، کوششهایی را در جهت بهبود وضع کشاورزان نیز به کار گیرد، اما در این راه توفیقی بهدست نیاورد» (ص74). به این ترتیب شاه بر یکی از ویژگیهای شخصیتی و رفتاری منفی پدرش، که غصب زمینهای کشاورزی مرغوب در سراسر کشور بود و از این طریق لطمات بسیاری را بر این حوزه وارد ساخت، سرپوش گذاشته و به سرعت از این موضوع رد شده است. نکته جالب آن است که این اقدام رضاخان به حدی بارز و در عین حال منفی و مخرّب بود که حتی حامیان او نیز نتوانستهاند در کتابهای خود به آن اشاره نکنند و ناگزیر شدهاند به اذعان و اعتراف کنند: «زنندهترین نقیصه اخلاقی رضاشاه میل سیریناپذیر او به تملّک زمین بود... هنگامی که رئیسالوزرا شد، دو خانه در تهران داشت... هیچ راهی برای توجیه مطلب نیست جز اینکه ریشههای این کشش را در بیبضاعتی خانوادگی او بجوییم».[10] رضاشاه در پایان دوران سلطنت خویش مالک حدود پنجهزار پارچه آبادی بود که بخش بزرگی از زمینهای مرغوب کشاورزی در ایران، بهویژه در نوار شمالی کشور، را در بر میگرفت و جالب این است که تمامی آنها و نیز وجوه نقد خود را حین فرار، به فرزندش محمدرضا بخشید.[11]
درباره احداث راهآهن نیز، که همواره هواداران رضاشاه و پسرش آن را اقدامی اساسی برای پیشرفت کشور معرفی کردهاند، باید گفت اگرچه راهآهن فینفسه میتواند برای کشور مفید واقع شود، در آن هنگام دو مسئله در این زمینه وجود داشت: نخست آنکه آیا با توجه به مجموعه شرایط اقتصادی حاکم بر کشور، احداث راهآهن در اولویت بود یا آنکه اگر سرمایه اختصاصیافته به آن، مصروف اقدامات صنعتی دیگر میشد، دستاوردهای بهتر و بالاتری برای بهبود اوضاع اقتصادی کشور در برداشت؟ دوم آنکه اگر بنا بر احداث راهآهن بود، بهترین و مناسبترین مسیری که میبایست انتخاب میشد، کدام بود؟ در این زمینه دلسوزان کشور معتقد بودند مسیر شرقی ــ غربی با توجه به اینکه ایران را از یکسو به هندوستان و از سوی دیگر به اروپا متصل میکرد، دارای اولویت کامل بود و برای مردم ایران منافع بسیاری در برداشت، حال آنکه انتخاب مسیر جنوبی ــ شمالی، در حقیقت در چهارچوب طرحها و برنامههای نظامی انگلیس میگنجید؛ کما اینکه از زمان عقد قرارداد رویتر، انگلیسیها همواره میکوشیدند عبور مرور خویش را از مناطق جنوبی کشورمان ــ که منطقه نفوذ و استقرار آنان به شمار میآمد ــ به سمت مناطق شمالی، که همجوار با قفقاز و آسیای میانه بود، تسهیل کنند و سرانجام نیز با سرمایه ملّت ایران به این هدف نائل شدند و منافع آن را در وقایع جنگ جهانی دوم بردند. دراینباره جا دارد به آنچه دکتر مصدق بیان کرده است توجه شود: «در خصوص راهآهن ــ مدت سه سال، یعنی از سال 1304 تا 1306، هر وقت راجع به این راه در مجلس صحبتی میشد و یا لایحهای جزء دستور قرار میگرفت من با آن مخالفت کردهام؛ چونکه خط خرمشهر ــ بندرشاه خطی است کاملاً سوقالجیشی و در یکی از جلسات حتی خود را برای هر پیشامدی حاضر کرده گفتم هرکس به این لایحه رأی بدهد خیانتی است که به وطن خود نموه است که این بیان در وکلای فرمایشی تأثیر ننمود، شاه فقید را هم عصبانی کرد و مجلس لایحه دولت را تصویب نمود... در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شورا گفتم برای ایجاد راه دو خط بیشتر نیست: آنکه ترانزیت بینالمللی دارد، ما را به بهشت میبرد و راهی که بهمنظور سوقالجیشی ساخته شود ما را به جهنم و علت بدبختیهای ما هم در جنگ بینالملل دوم همین راهی بود که اعلیحضرت شاه فقید ساخته بودند. ساختن راهآهن در این خط هیچ دلیل نداشت جز اینکه میخواستند از آن استفادهای سوقالجیشی کنند و دولت انگلیس هم در هر سال مقدار زیادی آهن به ایران بفروشد و از این راه پولی که دولت از معادن نفت میبرد وارد انگلیس کند... چنانچه در ظرف این مدت عواید نفت به مصرف کار[خانة] قند رسیده بود رفع احتیاج از یک قلم بزرگ واردات گردیده بود و از عواید کارخانههای قند هم میتوانستند خط راهآهن بینالمللی را احداث کنند که باز عرض میکنم هرچه کردهاند خیانت است و خیانت».[12]
یکی از عبارتهای جالب این بخش، اشاره محمدرضا به تجدید قرارداد دارسی توسط رضاشاه است: «پدرم تمام کوشش خود را به کار بست تا ثروتهای طبیعی کشور تبدیل به ثروتهای ملّی شود و در همین جهت بود که در دسامبر 1932.م [1311] قرارداد اعطای امتیاز نفت را، که در سال 1901.م به «دارسی» داده شده و بعد هم به کمپانی نفت انگلیس و ایران انتقال یافته بود، لغو کرد؛ زیرا تولید نفت در سال 1923.م [1302] از 000/365/2 تن فراتر نرفته بود، اما متعاقب لغو قرارداد، میزان آن در سال 1938.م [1317] به 000/300/10 تن بالغ شد» (ص76).
جالب بودن این عبارت از لحاظ بیمعنا و مفهوم بودن آن است. شاه ابتدا از تلاش پدرش برای تبدیل ثروتهای طبیعی کشور به ثروتهای ملّی سخن گفته و مصداق آن را لغو قرارداد دارسی بیان کرده است. اگر پس از لغو این قرارداد، صنعت نفت در کشور توسط رضاشاه ملّی اعلام میشد، این گفته شاه، کاملاً درست بود، اما آنچه در عمل روی داد، افزوده شدن سه دهه به مدت قرارداد قبلی و دادن امتیازات بیشتر به انگلیس بود. ابوالحسن ابتهاج در این زمینه چنین خاطرنشان ساخته است: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصمیم گرفت که قرارداد امتیاز نفت را، که در سال 1901.م بین دولت ناصرالدینشاه قاجار و ویلیام دارسی انگلیسی بسته شده بود، فسخ کند... سپس به دستور رضاشاه، تقیزاده قرارداد جدیدی با شرکت نفت ایران و انگلیس امضا کرد، و به موجب آن، همان امتیاز برای مدت 32 سال دیگر تجدید شد و این قرارداد به تصویب مجلس شورای ملّی هم رسید، در صورتی که قرارداد سابق به تصویب مجلس نرسیده بود. گذشته از این، طبق قرارداد سابق، در انقضای مدت امتیازنامه تمام دستگاههای حفر چاه بلاعوض به مالکیت ایران در میآمد و حال آنکه در قرارداد جدید این ماده حذف شد».[13] به این ترتیب این ثروت طبیعی نه تنها به ثروت ملّی تبدیل نشد، بلکه با خدمتی که رضاشاه به انگلیس انجام داد، بر تسلط آنها بر منابع و صنایع نفتی کشورمان به مدت سه دهه افزوده شد. از سوی دیگر معلوم نیست محمدرضا از چه روی با افتخار از افزایش تولید نفت پس از ماجرای سال 1312 سخن گفته است. اگر در این سال، صنعت نفت کشور ملّی شده بود و منافع حاصل از آن به جیب ملّت ایران ریخته میشد، به راستی جای افتخار نیز داشت، اما تجدید قرارداد دارسی به مدت بیش از سی سال، بیآنکه هیچگونه حق نظارتی برای ایران در زمینه تولید و فروش نفت منظور شود، معلوم نیست چه موفقیتی نصیب دولت و ملّت ایران کرده است که اینگونه با افتخار اعلام میگردد؟ آیا به راستی شاه، ملّت ایران را در درک این مسائل ساده نمیپنداشت که این چنین قصد رد گم کردن خط خیانت به کشور را توسط سلسله پهلوی داشته است؟
روایت محمدرضا از رفتار و عملکرد پدرش «رضاشاه کبیر»(!) به هنگام ورود قوای متجاوز به خاک کشور نیز کاملاً درخور توجه است: «روز 28 اوت 1941.م [6 شهریور 1320] رضاشاه به واحدهای ارتش ایران دستور داد اسلحه خود را زمین بگذارند، و بعد هم اطلاع رسید که روز 17 سپتامبر [26 شهریور] نیروهای متفقین قصد دارند وارد پایتخت شوند. موقعی که پدرم از خبر نزدیک شدن نیروهای انگلیسی به تهران آگاهی یافت، فوراً مرا خواست و به من گفت: ’فکر میکنی بتوانم از یک افسر بیمقدار انگلیسی دستور بگیرم؟‘ و به دنبال آن هم در روز 16 سپتامبر [25 شهریور 1320] پدرم رسماً از سلطنت کناره گرفت، متن استعفانامه او را محمدعلی فروغی، نخستوزیر، در مجلس ایران به این شرح قرائت کرد: ’... من، شاه ایران، که مورد تأیید خداوند و مردم بودهام، اینک ناگزیر به این تصمیم خطیر گردن نهادهام که به نفع پسر محبوبم، محمدرضا پهلوی، از سلطنت استعفا دهم‘» (ص96).
این حادثه که پادشاهی با آن همه ادعا و صرف هزینههای گزاف به اسم توسعه و تجهیز ارتش طی حدود بیست سال، آنگاه که نوبت به ادای وظیفه ملّی و دینی نیروی دفاعی کشور رسید، به آنها دستور داد سلاح خود را زمین بگذارند و در برابر متجاوزان تسلیم گردند و سپس خود نیز به سرعت پا به فرار گذاشت، از نوادر ایام به حساب میآید! اگرچه شاهان دیگری چون یزدگرد سوم یا شاه سلطان حسین صفوی نیز از مقابل دشمن فرار کردند، دست کم به نیروهایشان دستور تسلیم ندادند و حداقل مقاومتی در برابر آنها از خود نشان دادند، ولی رضاشاه کبیر(!) در این زمینه اقدامی از خود در تاریخ ایران برجای نهاد که باید آن را منحصربهفرد دانست. از سوی دیگر در جملهای که شاه از پدرش نقل کرده است نیز نکات ظریفی به چشم میخورد؛ هنگامی که رضاشاه به پسرش گفت: «فکر میکنی بتوانم از یک افسر بیمقدار انگلیسی دستور بگیرم؟» آیا منظورش این است که «من نمیتوانم»، اما چون «تو میتوانی»، بمان و اطاعت کن؟! به علاوه، در آن هنگام نیروهای انگلیسی در مناطق جنوبی کشور مستقر بودند و اساساً در نزدیکی تهران حضور نداشتند، بلکه نیروهای ارتش سرخ شوروی در حال نزدیک شدن به تهران بودند. اتفاقاً رضاشاه با فرار به سمت جنوب، در واقع خود را به نیروهای انگلیسی رسانید تا تحتالحفظ آنان از کشور خارج شود. جالب این است که رضاشاه از این پس، کاملاً در اختیار «افسران بیمقدار انگلیسی» قرار گرفت؛ بهگونهایکه به دستور آنها به جنوب رفت، به دستور آنها سوار بر کشتی شد و به دستور آنها روانه محل تعیینشده از سوی لندن گردید؛ بنابراین در این مدت کاری جز اطاعت از فرمانهای افسران بیمقدار انگلیسی نداشت.
اگر واقعاً رضاشاه فردی شجاع، مستقل و ضدانگلیسی بود و طاقت دستور گرفتن از افسران بیمقدار انگلیسی و روسی را نداشت، میبایست مردانه و شجاعانه در مقابل متجاوزان به ایران میایستاد و مرگ پرافتخار در راه دفاع از میهن را به جان میخرید؛ در آن صورت، بیشک ملّت ایران نیز از تمام بدیهای او در میگذشت و نام نیکی از وی در تاریخ کشورمان برجای میماند، اما رضاشاه همان کاری را انجام داد که منطبق بر شخصیت واقعی او بود و البته پس از رفتن زیر بار آن همه خواری، بیش از پنج سال نتوانست به حیات خویش ادامه دهد.
نکته درخور توجه دیگر در این بخش از کتاب شاه، متنی است که محمدرضا از آن با عنوان استعفانامه پدرش یاد کرده و البته متنی کاملاً تحریف شده است. انتظار این بود که شاه دستکم به متن استعفای پدرش وفادار میماند و همان را منعکس میساخت. آن متن، این است: «نظر به اینکه من همه قوای خود را در این چندساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شدهام حس میکنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیه جوانتری به کارهای کشور، که مراقبت دائم لازم دارد، بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملّت را فراهم آورد. بنابراین امور سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم و از کار کنار نمودم و از امروز، که 25 شهریور 1320 است، عموم ملّت از کشوری و لشکری، ولیعهد و جانشین مرا باید به سلطنت بشناسند و آنچه نسبت به من، از پیروی مصالح کشور میکردند، نسبت به ایشان بکنند».[14] به راستی چگونه ممکن است شاهی که با دستکاری در متن استعفانامه پدرش و گنجاندن واژهها و عبارت دیگری در آن با اهداف خاص، به تحریفی آشکار در سندی موجود و منتشرشده دست زده است؟ در ادامه نگارش مطالب خود، پاسخگوی صادقی به تاریخ و ملّت ایران باشد؟
این نداشتن صداقت، در نخستین عبارات پس از این موضوع به وضوح نمایان شده است: «سفرای روس و انگلیس و دولتهایشان سه روز بعد تصمیم گرفتند سلطنت مرا به رسمیت بشناسند، و این البته دلیلی نداشت جز آنکه تظاهرات گسترده مردم برای حمایت از من به آنها نشان داد که واقعاً امکان ندارد بتوانند فرد دیگری را به جای من بنشانند» (صص 99 ــ 98). در آن وضع جنگی و هجوم قوای نظامی بیگانه و درحالیکه اوضاع و احوال کشور کاملاً آشفته بود و مردم در نوعی بیم و هراس به سر میبردند، تنها مسئلهای که مرهمی بر دلهای مردم میگذاشت و بهرغم سختیهای آن زمان، موجی از شادی در میان آنها برمیانگیخت، فرار دیکتاتور بود که نوید خاتمه دوران استبداد سیاه را میداد. آن هنگام اگر هم مردم تجمع و تظاهراتی کرده بودند برای شکایت و تظلمخواهی از دوران شانزدهساله سلطنت رضاشاه بود که هستی جامعه را به تباهی کشانده بود. بهطور کلی در به رسمیت شناخته شدن سلطنت محمدرضا از سوی بیگانگان، مردم هیچ سهمی نداشتند. اتفاقاً مطرح شدن نام فرزند محمدحسنمیرزا قاجار در میان انگلیسیها برای سپردن سلطنت به او، به این دلیل بود که آنها میزان خشم و نفرت مردم از پهلوی را به عینه مشاهده میکردند و میترسیدند که انتقال سلطنت به فرزند دیکتاتور با اعتراض و شورش عمومی مواجه شود و در آن اوضاع جنگی، مشکلاتی را برایشان فراهم آورد. اما ازآنجاکه حمید قاجار در خارج از ایران متولد شده بود و حتی یک کلمه فارسی هم نمیدانست، این طرح به سرعت کنار گذارده شد و براساس محاسبات انگلیسیها، هیچکس مناسبتر از محمدرضا برای ادامه تسلط آنها بر ایران، در آن هنگام، یافت نشد؛ البته سهم محمدعلی فروغی ــ از فراماسونهای بزرگ در ایران ــ را نیز در این زمینه نباید فراموش کرد.
شاه در ادامه به پیام ارسالی از سوی پدرش اشاره کرده است: «پدرم که همواره نهایت تلاش خود را برای تأمین استقلال و تمامیت ایران به کار گرفته بود، پیامی برایم فرستاد که روی صفحه گرامافون ضبط شده بود، و در آن خطاب به من میگفت: ’فرزندم از هیچ چیز نترس‘» (ص99). خواندن این پیام ــ که معلوم نیست تا چه حد واقعیت داشته باشد ــ بیش از آنکه روح حماسی را به خواننده کتاب منتقل سازد، لبخند را بر لبانش مینشاند. به راستی رضاشاه که خود بلافاصله پس از ورود نخستین واحدهای ارتش شوروی، به شدت ترسید و پا به فرار گذاشت، چگونه توانسته است چنین پیامی را برای فرزند جوانش ارسال کند؟! آیا در آن هنگام این پاسخ برای پیام مزبور مناسبت نداشت که «کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی»؟!
برای روشنتر شدن قضیه، جا دارد به آنچه جعفر شریفامامی در خاطرات خود درباره رفتار رضاخان در آن اوضاع بیان کرده است توجه کرد: «روزی موقع خروج دیدم که سرگرد لئالی، معاون پلیس راهآهن، در ایستگاه راهآهن یک گوشی تلفن به دست راست و گوشی تلفن دیگر را به دست چپ گرفته و مطالبی را (که) از یک طرف شنید به طرف دیگر بازگو میکند. چند دقیقه ایستادم. دیدم میگوید که روسها از قزوین به سمت تهران حرکت کردهاند و ایستگاه بعد نیز مطلب را تأیید کرده و بدون (تحقیق) موضوع را به رئیس شهربانی با تلفن اطلاع میدهد و او موضوع را به هیئت وزیران و از آنجا به دربار و به اعیحضرت خبر میدهند که روسها به سمت تهران سرازیر شدهاند. ایشان (رضاشاه) دستور میدهند که فوراً اتومبیلها را آماده کنند که به طرف اصفهان حرکت کنند... زودتر رفتم به منزل. ولی از آنجا به راهآهن تلفن کرده و خط قزوین را گرفتم. پس از بررسی و پرسش از ایستگاهها، معلوم شد چند کامیون عمله که بیلهای خود را در دست داشتند به طرف تهران میآمدهاند و چون هوا تاریک بود، نمیشد درست تشخیص دهند. تصور کردهاند که قوای شوروی است که به طرف تهران میآید؛ لذا بلافاصله مطلب را به اعلیحضرت گزارش (دادم تا) از حرکت خودداری میشود»[15] همچنین دکتر سیفپور فاطمی نیز، در گفتوگو با بیبیسی، از سه بار قصد رضاشاه برای فرار پس از ورود نیروهای متفقین به ایران خبر داده است: «با آغاز جنگ جهانی دوم، دولت ایران اعلام بیطرفی کرد... ولی متأسفانه روز 3 شهریور بدون اطلاع یکمرتبه ساعت 4 صبح قشون روس و ارتش انگلستان وارد ایران شد. در آن موقع رضاشاه که در اوج قدرت بود و مدت بیست سال تنها فرد و کسی بود که بر کشور ایران حکومت کرده بود، یک مرتبه از خود ضعف و ناتوانی نشان داد؛ بهطوریکه سه مرتبه خیال داشت از تهران فرار بکند، تا بالاخره روز 23 شهریور، فروغی به او صریحاً میگوید که کار شما گذشته است... بدین ترتیب مردی که با کمال قدرت، مدت بیست سال بر ایران حکومت کرده بود، با منتهای ضعف و ناتوانی و عجز کنار رفته، ایران را ترک کرد».[16] آیا به راستی ارسال چنین پیامی از سوی چنین فردی که به محض ورود نیروی نظامی بیگانه، فکری جز فرار نداشت، مضحک نیست؟
وقایع آذربایجان، که به دلیل حضور نیروهای نظامی شوروی در این منطقه به وقوع پیوست، موضوع دیگری است که شاه در این بخش به آن اشاره کرده و البته با تحریف وقایع آن هنگام، کوشیده است خود را قهرمان نشان دهد. همانگونهکه میدانیم، شورویها بهرغم توافقات پیشین برای خارج ساختن نیروهای نظامی خود از ایران به فاصله ششماه پس از پایان جنگ، از این کار امتناع ورزیدند و با حمایت از فرقه دموکرات آذربایجان درصدد برآمدند این بخش از خاک ایران را جدا، و به یکی از جمهوریهای اقماریشان در منطقه تبدیل کنند. به این ترتیب اوضاع بحرانی و ویژهای برای کشور بهوجود آمد که میبایست با بهرهگیری از تمامی امکانات و روشهای ممکن حمل میشد. شاه در کتابش، اولتیماتوم امریکا به شوروی و سپس عزم و اراده خود برای اعزام قوای نظامی به آذربایجان را دو عامل مهم در حل این بحران به شمار آورده و در این میان نه تنها هیچ سهمی برای احمد قوام ــ نخستوزیر وقت ــ قائل نشده، بلکه آن را منفی نیز جلوه داده است: «در مورد نخستوزیر بعدی، که احمد قوام بود، چنین به نظر میرسید که برایم موفقیت چندانی به بار نیاورد؛ زیرا او به سرعت پس از انتخاب به مقام نخستوزیری عازم مسکو شد و در آنجا قراردادی درباره اکتشاف و استخراج نفت امضا کرد که 51 درصد منافع متعلق به شوروی و 49 درصد از آنِ ایران میشد، ولی خوشبختانه در قرارداد، مادهای وجود داشت که تصریح میکرد: چنانچه متن قرارداد از تصویب مجلس ایران نگذرد، اعتبار قانونی نخواهد داشت. قوام در بازگشت از شوروی با قراردادی که در جیب داشت مذاکره با شورشیان آذربایجان را آغاز کرد. او حتی از من تقاضا داشت که با ارتقای درجه افسران شورشی موافقت کنم و به هر یک از آنان دو درجه بدهم» (ص105).
قوامالسلطنه، بهویژه به خاطر وقایع 30 تیر 1331، چهرهای منفی در تاریخ سیاسی ایران دارد، اما انصاف باید داد که حسن تدبیر او در حل ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان، نقطه روشن و مثبتی را در کارنامه سیاسی او برجای گذارده است که به هیچ وجه نمیتوان آن را کتمان کرد. چه بسا اگر مانور سیاسی چند جانبه قوام در آن هنگام نبود، مسئله آذربایجان بیآنکه خدشهای به تمامیّت ارضی کشور وارد آید، حل نمیشد؛ بنابراین صحنهگردان اصلی سیاست ایران در آن برهه، قوامالسلطنه بود و محمدرضا به لحاظ اوضاع سیاسی حاکم بر کشور، اساساً در صحنه سیاست به بازی گرفته نمیشد و سهم چندانی در پیشبرد قضایا نداشت؛ در واقع به دلیل همین مشارکت نداشتن در امور آن زمان است که وقتی وی به تاریخنگاری درباره آن مسائل دست زد، دچار اشتباهات فاحش گردید. محمدرضا حتی از این موضوع مطلع نبوده است که قرارداد میان قوام و شورویها در مسکو و در میان مذاکرات انجامشده در آنجا امضا نشد و قوام هنگامی که از مسکو به تهران باز میگشت، هیچ قراردادی در جیب نداشت. این قرارداد، که به قرارداد «قوام ــ سادچیکوف» معروف است، پس از بازگشت قوام به تهران و در پی ورود سفیر جدید شوروی به ایران به نام ایوان سادچیکوف، در بهار سال 1325، در تهران امضا شد: «یک روز پیش از انحلال مجلس، قوامالسلطنه در یک جلسه غیرعلنی با حضور هفتاد تن از نمایندگان مجلس، حاصل دیدارش از مسکو را توضیح داد. وی اذعان داشت که در مورد سه مسئله اصلی که بر روابط ایران و شوروی تأثیر داشتند؛ یعنی مسائل نفت، خروج نیروهای شوروی و آذربایجان نتوانسته با شورویها توافق کند؛ معهذا مدعی شد که اینک دولت ایران از نظر دولت شوروی از ’وجهه بیشتری‘ برخوردار شده و به محض ورود سادچیکوف، سفیر جدید شوروی به تهران، مذاکرات ادامه خواهد یافت».[17] سرانجام این قرارداد، که مفاد آن ضمن امیدواری دادن به شورویها برای دستیابی به امتیاز استخراج نفت شمال، با زیرکی و درایت خاصی تنظیم شده بود، به امضای قوام و سادچیکوف رسید. پس از آن، قوام با مشارکت دادن سه وزیر تودهای در کابینه خود، شورویها را بیش از پیش نسبت به وضع موجود در ایران خوشبین ساخت. این در حالی بود که به نوشته لوئیس فاوست، «به محض امضای یادداشت مشترک ایران و شوروی، طرفین به اجرای مفاد مختلف مندرج در آن پرداختند: شوروی دست به کار تحقق مراحل نهایی فراخوان نیروهایش شد و دولت ایران نیز با فرقه دموکرات وارد مذاکره شد».[18] البته ناگفته نماند هنگامی که بسیاری از شرایط و زمینههای خروج نظامیان شوروی از ایران فراهم آمده بود، اولتیماتوم امریکا به کرملین نیز تأثیر خاصش را بر این ماجرا گذاشت، اما نباید فراموش کرد که اگر شورویها، با اقداماتی که قوام انجام داده بود، خوشبین و امیدوار نشده بودند، معلوم نبود تا چه حد به این اولتیماتوم اهمیت میدادند؛ کما اینکه در دیگر نقاط اروپا آنها سرسختانه بر مواضع خود پافشاری میکردند و تهدیدها و بلکه اقدامات عملی غربیها نیز تأثیر چندانی در عقبنشینی ارتش سرخ از مواضع اشغالیاش نداشت.
به هر حال، نکته مهم در این قضیه آن است که در تمامی مسائل مربوط به آذربایجان در دوره پس از جنگ جهانی دوم، میتوان گفت شاه کمترین سهمی نیز نداشت و بدیهی است ادعاهای وی در این کتاب، با هدف قهرمانسازی از خویش، برای آگاهان از مسائل تاریخی چیزی جز گزافهگویی و تحریف تاریخ به شمار نمیآید.
پس از ماجرای آذربایجان، نوبت به ماجرای ملّی شدن صنعت نفت میرسد که شاه، ضمن تخریب چهره دکتر مصدق، برای قهرمان نشان دادن خویش در این عرصه نیز تلاش کرده است. در این زمینه، مقدمتاً یادآوری این نکته ضرورت دارد که مدت قرارداد دارسی شصت سال بود. این قرارداد در سال 1901.م منعقد گردید؛ بنابراین اگر به همان صورت اولیه باقی مانده بود، در سال 1961 ــ یعنی حدود 1339 ــ مدت آن پایان مییافت و طبق قرارداد، کلیه صنایع نفتی احداثشده در این مدت نیز، به ایران تعلق میگرفت، اما همانگونهکه آمد، در سال 1312، رضاشاه خیانتی بزرگی به ملّت ایران کرد و مدت زمان این قرارداد را سی سال دیگر افزایش داد. میتوان تصور کرد که اگر این خیانت روی نداده بود، اگرچه مردم و شخصیتهای دلسوز از اصل قرارداد دارسی ناراضی بودند، با توجه به آنکه تا پایان یافتن آن ده سال بیشتر نمانده بود، وضعیت حاکم بر صنعت نفت را تحمل میکردند و منتظر ملّی شدن خودبهخود آن طبق مفاد قرارداد میماندند، اما با توجه به افزایش مدت، انتظار چهل ساله برای ملّت ایران تحملپذیر نبود. این خیانت رضاشاه به حدی آشکار بود که حتی سیدحسن تقیزاده که در مقام وزیر دارایی، پای قرارداد جدید را در سال 1312 امضا کرده بود، هنگام مواجه شدن با اعتراض نمایندگان در مجلس پانزدهم، چارهای جز این ندید که خود را «آلت فعل» بخواند و حتی کوچکترین تلاشی برای توجیه چنین اقدامی از خود نشان ندهد؛ بنابراین از یک نظر، ریشه وقایع منتهی به ماجرای ملّی شدن صنعت نفت را باید خیانت پدر شاه به ملّت ایران دانست و این مسئلهای است که محمدرضا از اشاره به آن، پرهیز کرده است. در مقابل، او با توصیف مصدق به «عوامفریبی در رأس قدرت» تمام تلاش خود را برای تخریب چهره وی به کار بسته است.
جای گفتن ندارد که ملّی شدن صنعت نفت، به راحتی ممکن نبود؛ زیرا استعمار انگلیس، که در آن هنگام قدرت اول نظامی و اقتصادی جهان بود، با توجه به منافع بیکرانی که از چپاول ثروت و سرمایه ملّی ایرانیان میبرد و خوشحال از استمرار این وضعیت تا چهل سال دیگر، به هیچ وجه حاضر به این کار نبود و قاعدتاً برای حفظ این وضعیت ظالمانه، آمادگی داشت هر تدبیر و ترفندی را به کار گیرد.
طبیعی است که پنجه در پنجه استعمارگری زورمند انداختن، سختیها و هزینههای فراوانی در پی دارد که هر ملّتی، برای رسیدن به آزادی، استقلال و حقوق حقه خود، باید دشواریهایش را تحمل نماید. آنچه کار را بر ملّت ایران در این نهضت حقطلبانه بیش از پیش دشوار میساخت، حضور انبوهی از وابستگان به انگلیس در کادر سیاسی و اداری کشور بود که دربار شاهنشاهی به مرکزیت شخص محمدرضا محور اصلی این جمع وابسته محسوب میشد. این در حالی است که شاه، در کتاب حاضر، قضیه را کاملاً وارونه نشان داده و با انگلیسی شمردن مصدق، خود را شخصیتی ملّی و استقلالطلب معرفی کرده است.
نهضت ملّی شدن فراز و نشیبهای بسیاری داشت که شرح تمامی مسائل آن مجال دیگری میطلبد. این نهضت با اتحاد و همکاری کلیه نیروهای دلسوز، که در رأس آنها میتوان از دو شخصیت مشهور، یعنی آیتالله کاشانی و دکتر مصدق نام برد، آغاز گردید و سرانجام با برخورداری از حمایت و پشتیبانی یکپارچه مردم، چنان قدرت و عظمتی یافت که انگلیس و وابستگان آن در دربار و مجلس نیز توان جلوگیری از به ثمر رسیدن آن را در خود نیافتند. اینکه شاه خاطر نشان ساخته است: «من هم البته در آغاز کار با ملّی کردن نفت موافق بودم» در واقع بیان این واقعیت با زبان دیگری است که او نیز هیچ چارهای جز تسلیم در برابر خواست و اراده یکپارچه مردم نداشت و در صورت کوچکترین مقاومتی، با بحرانهای جدی و چه بسا کنترلناپذیر مواجه میگردید. به علاوه در بیان تاریخ تقویب قانون ملّی شدن صنعت نفت نیز، ازآنجاکه محمدرضا سهمی در آن نداشت و خارج از گود بود، دچار اشتباه شده و آن را روز 30 آوریل 1951.م (10 اردیبهشت 1330) عنوان کرده است (ص125)، حال آنکه این قانون در روز 26 اسفند 1329 به تصویب مجلس شورای ملّی، و در روز 29 اسفند همان سال به تصویب مجلس سنا رسید. به راستی چگونه ممکن است شاه زمان تصویب چنین قانون مهمی را از یاد برده باشد؛ به ویژه آنکه روز 29 اسفند هر سال به خاطر گرامیداشت خاطره ملّی شدن صنعت نفت جزء تعطیلات رسمی کشور درآمده بود؟ آیا جز این است که سهم نداشتن شاه در این مسائل و چه بسا ضدیت پنهان وی با این موضوع سبب فراموشی تاریخ دقیق واقعهای با این درجه از اهمیت گردیده بود.
آنچه شاه از تصویب آن در روز 10 اردیبهشت 1330 یاد کرده است، طرح نُه مادهای «اجرای قانون ملّی شدن نفت» ــ یکی از شروط دکتر مصدق برای پذیرش نخستوزیری ــ بود. البته اینکه محمدرضا تفاوت میان قانون «ملّی شدن نفت» و قانون نُه مادهای «اجرای قانون ملّی شدن نفت» را میدانست معلوم نیست، اما اصرار دکتر مصدق بر تصویب آن بدان لحاظ بود که بلافاصله پس از تصدی نخستوزیری، بتواند اقدامات عملی و اجرایی را مطابق قانون یادشده برای خلع ید انگلیس از صنعت نفت ایران و بهدستگیری مدیریت این صنعت توسط ایرانیان، آغاز کند. به این ترتیب زمینههای لازم فراهم آمد تا بهرغم حضور دربار، نمایندگان و گروههای وابسته به انگلیس، ملّی شدن عملی صنعت نفت هرچه زودتر آغاز گردد، هرچند در ادامه این حرکت، اختلاف نظرها و مناقشات میان شخصیتهای مشهور نهضت و توطئهگریهای انگلیس و امریکا برای تشدید این اختلافات و سرانجام اشتباهاتی که بهویژه دکتر مصدق در تنظیم روابط خود با آیتالله کاشانی ــ یکی از قطبهای فعال در نهضت ملّی ــ مرتکب گردید، زمینههای شکست این حرکت بزرگ را فراهم آورد و با کودتای طراحی و اجراشده توسط انگلیس و امریکا، نهضتی که میتوانست به احقاق حقوق مردم ایران بینجامد، به خاموشی گرایید.
جالب آن است که شاه در این کتاب بر انگلیسی بودن دکتر مصدق تأکید فراوان کرده است: «من هم سرانجام به این نتیجه رسیدم که در پشت نقاب این ملّیگرای جان سخت، مردی مخفی شده که ارتباطهای بسیار نزدیکی با انگلیسها دارد... واقعاً هم چگونه امکان داشت این مرد ــ درحالیکه هفت سال قبل مدعی بود هیچکاری را در ایران نمیشود بدون موافقت انگلیسها انجام داد ــ بتواند هدفهای خود را بدون حمایت انگلیسها پیش ببرد؟» (صص125-124) خوشبختانه انتشار خاطرات عدهای از دستاندرکاران انگلیسی و امریکایی کودتای 28 مرداد و نیز کتابهای تحقیقی مفصل و متعدد در این زمینه، به روشنی پاسخ این پرسش را میدهد که شاه انگلیسی بود یا مصدق؟
ما در اینجا بیآنکه وارد جزئیات پاسخ این پرسش بر مبنای اسناد و مکتوبات موجود شویم ــ که چیزی جز توضیح واضحات نخواهد بود ــ بهتر آن دیدیم که با استناد به آنچه محمدرضا خود در این کتاب بیان کرده است، راهی به سوی واقعیت باز کنیم. او در قسمتی از کتاب خاطرنشان ساخته است: «به خاطر اهداف مصدق و اینکه او میخواست نفت ایران را از سلطه انگلیسها برهاند، سختیهای اقتصادی فراوانی بر ما تحمیل شد، ولی نتیجه کار به آنجا رسید که انگلیسها کماکان بازار نفت ما را در اختیار داشتند، ولی این وضع ــ برخلاف گذشته ــ به هیچ وجه پولی نصیب ایران نمیکرد» (ص132). همانگونه که پیداست در این جملات محمدرضا بهصراحت از قصد و اراده مصدق برای خارج ساختن نفت ایران از زیر سلطه انگلیس سخن به میان آورده است که البته پیامدهای اقتصادی خاص خود را بر ایران گذارد. این در حالی است که وی پیش از بیان این مطلب و نیز پس از آن، مصدق را به ارتباط با انگلیسیها و خدمت کردن به منافع آنها در ایران متهم ساخته است. به راستی چرا در این عبارت، به نوعی سخن گفته میشود که هیچ نشانی از آن ارتباطات و وابستگیها نیست؟ برای پاسخ به این پرسش باید به نکتهای مهم توجه کرد؛ این از مسلمات تاریخی است که پس از ملّی شدن نفت و بهدستگیری مدیریت آن توسط ایران، انگلیس با توجه به قدرت و سلطه نظامی و اقتصادی خود در سطح جهان، بهویژه در منطقه خلیجفارس، به تحریم خرید نفت از ایران، بهکارگیری نیروی دریایی خود در منطقه برای محاصره بنادر ایرانی و توقیف کشتیهای خریدار نفت ایران اقدام کرد. همین مسئله سبب شد که درآمد ارزی ایران، که عمدتاً وابسته به نفت بود، به شدت کاهش یابد و تأثیرهای منفی آن بر کشور آشکار گردد.
محمدرضا، اگرچه در سراسر کتاب خویش به تحریف وقایع بسیاری دست زده است، این موضوع را دانسته که ماجرای تحریم نفتی ایران پس از ملّی شدن صنعت نفت و در دوران نخستوزیری مصدق، آشکارتر و مشهورتر از آن است که بتوان تحریفش کرد. دراینحال اگر گفته میشد مصدق، در جایگاه مهره انگلیس، «میخواست نفت ایران را از سلطه انگلیسها برهاند»، با عقل و منطق همخوانی نداشت. همچنین اگر چنین عنوان میشد که مصدق، با توجه به ارتباطات مخفیانهاش با انگلیسیها، فقط قصد نوعی ظاهرسازی و فریب مردم را داشت، آنگاه محاصره دریایی ایران توسط انگلیس و در تنگنا قرار گرفتن دولت مصدق، توجیه عقلانی نداشت؛ زیرا این پرسش مطرح میشد که چرا انگلیس قصد داشت مهره خود در ایران را، که در جهت منافع او گام برمیداشت، دچار چنین تنگناها و مشکلاتی سازد و زمینه سرنگونی آن را فراهم آورد؟! به این ترتیب شاه، چارهای جز این ندارد که این بخش از تاریخ را مطابق واقعیت بیان کند و همین مسئله نیز سبب شده است او در چند عبارت، هنگام یادکردن مجدد از «دوستان» انگلیسی مصدق، در تله تناقضگویی گرفتار آید. اگر مصدق و انگلیسیها، دوست یکدیگر ــ ولو به صورت پنهانی ــ بودند، چرا مصدق میبایست واقعاً درصدد برمیآمد که «نفت ایران را از سلطه انگلیسیها برهاند» و آنها نیز متقابلاً با محاصره اقتصادی ایران، میکوشیدند تلافی کنند؟ این چگونه دوستی و مودّت با یکدیگر است که چنین رفتارها و عملکردهایی را در قبال یکدیگر به دنبال میآورد؟
از طرفی، شاه با اشاره به اینکه انگلیسیها توانستند ضمن جلوگیری از فروش نفت ایران، با افزایش خرید نفت از عراق و کویت، که ارزانتر از نفت ایران بود، نیازهای خود را با قیمت کمتری برآورده سازند، خاطرنشان ساخته است: «به این ترتیب انگلیسها در هر دو جبهه پیروزی به دست آوردند، و چنین آشکار شد که گویی هدف واقعی مصدق خلاف آنچه میکرد بود. ضمناً هم باید اضافه کرد که ’دوستان‘ انگلیسی مصدق وقتی دیدند دیگر او برایشان استفادهای ندارد، به حال خود رهایش کردند؛ زیرا مشخص شده بود که بدون وجود مصدق نیز میتوانند یک کارتل جهانی نفت را اداره کنند» (ص133). واقعاً اگر مصدق دوست پنهان انگلیسیها بود و بهرغم ظاهرسازیها، هدف دیگری را دنبال میکرد که به تأمین منافع انگلیس میانجامید، چرا باید او را به حال خود رها کنند؟ آیا این دوست انگلیس نمیتوانست در ادامه مسیر نیز با ظاهرسازیهای مختلف، همچنان به بهترین وجه وظیفه اصلی خود را در تضمین منافع آنان انجام دهد؟ بیتردید محمدرضا، خود به خوبی از فقدان منطق عقلانی برای اینگونه اظهارات و ادعاها آگاهی داشته است، اما ازآنجاکه باید زمینهای برای اجرای کودتای 28 مرداد و اقدام انگلیس و امریکا در سرنگونی دولت دکتر مصدق فراهم میآورد، ناگزیر گردیده است چنین سخنانی را بیان کند. بلافاصله در پی این اظهارات، محمدرضا اظهار کرده است: «در اوت 1953.م [مرداد 1332] پس از کسب اطمینان نسبت به حمایت بیدریغ امریکا و انگلیس ــ که سرانجام توانسته بودند سیاست مشترکی در پیش بگیرند ــ و بعد از مطرح کردن قضیه با دوستم کرمیت روزولت (مأمور ویژه سازمان سیا)، تصمیم گرفتم رأساً وارد عمل شوم» (ص133). به این ترتیب شاه اعتراف کرده که با حمایت امریکا و انگلیس و مدیریت سیا و البته اینتلیجنس سرویس، وارد مراحل اجرایی طرح کودتا علیه دولت قانونی دکتر مصدق شده و جالبتر از همه آن است که اصل هزینه شدن پولهای سازمان جاسوسی امریکا در این راه را ــ ولو به میزان کمتر از حد واقعی ــ پذیرفته است: «بعضی گفتهاند که انگلستان و بهخصوص ایالات متحده امریکا از نظر مالی به سرنگونی مصدق کمک کردهاند. در این مورد مدارک دقیقی وجود دارد که ثابت میکند: سازمان ’سیا‘ در آن زمان بیش از شصتهزار دلار خرج نکرده بود، و من واقعاً نمیتوانم تصور کنم که این مبلغ برای به حرکت درآوردن مردم یک کشور در عرض چند روز کافی باشد» (ص138). به این ترتیب شاه، هم برنامه مشترک امریکا و انگلیس برای سرنگونی دکتر مصدق، هم حضور جاسوسان امریکایی و انگلیسی و مهمتر از همه صرف پول توسط آنها را برای رسیدن به اهداف خود تأیید کرده است. البته اگر سخن شاه را در مورد هزینه شدن صرفاً شصتهزار دلار توسط سازمان سیا بپذیریم، با این گفته او نیز باید موافق باشیم که این مقدار پول برای «به حرکت درآوردن مردم یک کشور» کافی نیست؛ کما اینکه به هیچ وجه حرکتی ملّی و سراسری نیز برای سرنگونی دولت مصدق شکل گرفت، اما آیا شصتهزار دلار در آن هنگام برای گردآوری جمعی اراذل و اوباش به سرگردگی افراد خاص، کفایت نمیکرد؟ بههرحال، همین اعتراف شاه، خود روشنگر بسیاری از مسائل است و نیاز به توضیحات اضافه را برطرف میسازد.
شاه در ادامه مطالب خود به سیر تحولات در عرصه قراردادهای نفتی اشاره کرده و چنان نشان داده که پس از سرنگونی دولت دکتر مصدق، امکان تأمین حقوق ایران در این قراردادها فراهم آمده است و بر این اساس طبیعتاً او قهرمان اصلی در این امر خطیر به شمار میرود: «تنها در سال 1954.م و در پی یک رشته مذاکرات طولانی بود که به موافقتی اصولی با کنسرسیومی متشکل از بزرگترین هشت کمپانی نفتی دنیا دست یافتیم. این کنسرسیوم صرفاً عامل شرکت ملّی ما شد، که مالک و فروشنده نفت بود. این قرارداد به مدت 25 سال اعتبار داشت (با سه دوره پنجساله تمدید احتمالی) و ایران سهمی 50 درصدی بهدست آورد» (ص145).
به طور کلی از جمله روشهای محمدرضا در تاریخنگاری، گفتن بخشی از واقعیت و کتمان بخش دیگری از آن است که این نیز نوعی تحریف تاریخ به شمار میرود. شاه با تأکید بر سهم 50 درصدی ایران از منافع حاصله از فروش نفت، قصد دارد دستیابی به این میزان از منافع را پیروزی بزرگی تحت زعامت خویش به شمار آورد، حال آنکه، تقسیم 50 ــ 50 منافع نفت از مدتها پیش در خاورمیانه مرسوم شده بود و حتی در مذاکرات جاری در زمان رزمآرا، یعنی حدود چهار سال پیش از امضای قرارداد کنسرسیوم، انگلیسیها موافقت خود را با این روش اعلام کرده بودند؛ بنابراین دستیابی به این فرمول «در پی یک رشته مذاکرات طولانی» نه تنها موفقیتی محسوب نمیشد، بلکه بازگشت به نقطه قبل از نهضت ملّی نفت بود، اما نکات مهمی که شاه درباره قرارداد کنسرسیوم از بیان آن خودداری ورزیده، اولاً مربوط است به گسترش بیسابقه حوزه فعالیت کمپانیهای نفتی غربی در ایران؛ بهطوریکه شعاع عملیات کنسرسیوم تمامی مساحت استانهای خوزستان، لرستان، فارس، جزایر خارک، کیش، قشم، هرمز، هنگام و مناطق جنوبی استانهای کرمانشاه، سیستان و بلوچستان، اصفهان و کرمان را در بر میگرفت. به این ترتیب باید گفت فعالیتهای نفتی در تمامی بخشهای سرزمین ایران، که احتمال وجود نفت در آنها میرفت، به انحصار کنسرسیوم درآمد. از سوی دیگر براساس این قرارداد، شرکت بریتیش پترولیوم(بیپی) مبلغ 76 میلیون لیره بابت غرامت تأسیسات پالایشگاه کرمانشاه و بخش داخلی نفت از ایران دریافت کرد و قرار شد این مبلغ در اقساط ده ساله از محل درآمد ایران کسر گردد.[19] بنابراین با کسر این مبلغ از درآمد ایران باید گفت سهم واقعی ایران از درآمدهای نفتی، به کمتر از 50 درصد کاهش مییافت. بههرحال، نکته مهم آن است که خیزش ملّت ایران برای ملّیسازی واقعی صنعت نفت، پس از کودتای 28 مرداد به شکست انجامید و مجدداً شرکتهای نفتی، که این بار امریکاییها نیز با توجه به شرایط جدید بینالمللی، حضوری چشمگیر در صحنه داشتند، بر صنعت نفت ایران مسلط شدند. شاه از بازگویی این نکته نیز پرهیز کرده است که طبق قرارداد کنسرسیوم، ایران از اعمال قدرت مدیریت بر صنعت نفت خود محروم بود و تصمیمات عمده از نظر میزان تولید و فروش، کلاً در اختیار شرکتهای غربی قرار داشت. البته همانگونهکه محمدرضا نیز در کتاب خویش خاطرنشان ساخته است، قراردادهای نفتی ایران با کمپانیهای خارجی به کنسرسیوم منحصر نبود و پس از آن قراردادهای دیگری نیز منعقد گردید که آخرین آنها در سال 1973.م / 1352.ش بود و به ادعای شاه، «سرانجام در این زمان، پس از یک بحث طولانی که اغلب به دلیل عدم تفاهم به خشونت میگرایید، قراردادهای سال 1954 ما با کنسرسیوم اصلی نفت به کلی مورد تجدید نظر قرار گرفت. عاقبت مالکیت ایران بر منابع خویش و حق حاکمیتش بر تولید نفت به رسمیت شناخته شد و ملّی شدن صنعت نفت به مفهوم واقعی کلمه به اجرا درآمد. از آن پس کنسرسیوم، به مدت بیست سال صرفاً به صورت خریدار نفت خام ایران درآمد» (ص146).
شاه در قالب این عبارات، نادانسته و ناخواسته، به اعتراف بزرگی دست زده است. به گفته او، ایران سرانجام در سال 1973.م توانست مالکیت بر منابع نفتی خویش را بهدست آورد و شرکتهای خارجی به صورت خریدار نفت ایران درآمدند. این هدفی بود که نهضت ملّی حدود بیست سال پیش، به آن دست یافته بود و اگر شاه آنگونه که خود در این کتاب بدان اعتراف کرده است، «پس از کسب اطمینان نسبت به حمایت بیدریغ امریکا و انگلیس» و در پی هماهنگی با دوستش کرمیت روزولت (ص133) با طراح کودتا علیه این نهضت همکاری نمیکرد و به جای آن، همراه و همگام با خواست و اراده مردم پیش میرفت، بیشک دشمنان ایران و چپاولگران منابع و سرمایههای آن، ناگزیر میشدند به خواستهای قانونی و مشروع مردم ایران تن دهند و حاکمیت و مالکیت واقعی بر منابع و صنایع نفتی کشور، بیست سال پیش از این تحقق مییافت. اما آنچه شاه در همراهی با بیگانگان انجام داد، نه تنها سبب شد مالکیت آنها بر سرمایههای ملّی ایرانیان استمرار یابد، بلکه مهمتر از آن سبب گردید تسلط سیاسی آنها بر کشور از طریق پادشاه و دولتی دستنشانده و وابسته طی این دو دهه به منتها درجه خود برسد؛ ازهمینرو هنگامی که به تعبیر شاه، در سال 1973.م «مالکیت ایران بر منابع خویش و حق حاکمیتش بر تولید نفت به رسمیت شناخته شد»، دیگر دولت و رژیم مستقلی در ایران بر سر کار نبود که درآمدهای حاصل از فروش نفت را برای توسعه همهجانبه و پایدار کشور هزینه کند، بلکه این درآمدها که اتفاقاً از این سال ناگهان بهشدت افزایش یافت، دقیقاًدر جهت منافع همانهایی که شاه در هماهنگی با آنها، نهضت ملّی را به شکست و سقوط کشانید، به مصرف میرسید. به این ترتیب شاه با افتخار در این کتاب اعلام کرده است: «در سال 1977.م شرکت ملّی نفت ایران، با درآمد 22 میلیارد دلار، در رأس فهرستی از بزرگترین پانصد شرکت پولساز دنیا درآمد... به این ترتیب من به وعدهای که سالها پیش به ملّتم داده بودم وفا کردم و شرکت ملّی نفت ایران بزرگترین شرکت نفتی دنیا شد.» (ص156)، اما مهم آن است که بدانیم درآمدهای به راستی هنگفت این شرکت، چگونه و براساس چه سیاستهایی به مصرف میرسید و تا چه میزان در توسعه واقعی کشور مفید و مؤثر بود. این نکته مهمی است که جای بحث دارد.
ادامه دارد
پینوشتها
* پژوهشگر موسسه مطالعه تدوین تاریخ ایران.
[1]ــ رومن گیرشمن، ایران از آغاز تا اسلام، ترجمه محمد معین، تهران: شرکت انتشارات عملی و فرهنگی، چاپ سیزدهم، 1380، ص 65
[2]ــ جرج ناتانیل کرزن، ایران و قضیه ایران، ترجمه غلامعلی وحیدمازندرانی، تهران: شرکت انتشارات عملی و فرهنگی، چاپ پنجم، 1380، ص 698
[3]ــ مسعود بهنود، این سه زن، تهران: نشر علم، چاپ چهارم، 1375، ص 277
[4]ــ عبدالله شهبازی، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 2؛ جستارهایی از تاریخ معاصر ایران، تهران: اطلاعات، 1370، صص 148 ــ147
[5]ــ سیروس غنی، ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمه حسن کامشاد، تهران: انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، 1380، ص179
[6]ــ خسرو شاکری، میلاد زخم، جنبش جنگل و جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران، ترجمه شهریار خواجیان، تهران: نشر اختران، 1386، ص 370
[7]ــ سیروس غنی، همان، ص207
[8]ــ خسرو شاکری، همان، ص340
[9]ــ خاطرات سپهبد پالیزبان، لسآنجلس Narangestan Publishers، 2003م، صص102 ــ 101
[10]ــ سیروس غنی، همان، ص 424
[11]ــ رک: گذشته چراغ راه آینده است، به کوشش گروه جامی، تهران: ققنوس، چاپ هفتم، 1381، فصل دوم.
[12]ــ دکتر محمد مصدق، خاطرات و تألمات مصدق، به کوشش ایرج افشار، تهران: انتشارات علمی، 1365، صص352 ــ 349
[13]ــ خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، تهران: انتشارات علمی، 1371، ص234
[14]ــ گذشته چراغ راه آینده است، همان، ص91
[15]ــ خاطرات جعفر شریفامامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، تهران: سخن، 1380، صص53 ــ 52
[16]ــ تحریر تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی ایران؛ مجموعه برنامه داستان انقلاب از رادیو بیبیسی، به کوشش عمادالدین باقی، قم: نشر تفکر، 1373، ص76
[17]ــ لوئیس فاوست، ایران و جنگ سرد؛ بحران آذربایجان (25 ــ 1324)، ترجمه کاوه بیات، تهران: مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت امورخارجه، 1374، ص107
[18]ــ همان، ص108
[19]ــ رک: به تارنمای شرکت ملّی نفت ایران؛ www.nioc.com، تاریخچه مختصر شرکت ملّی نفت ایران