آیا آمریکا فرا تاریخی است؟
آرشیو
چکیده
متن
استراتژی جنگافروزانه دولت بوش در خاورمیانه هنوز هم مورد مجادله و بحث کارشناسان و صاحبنظران داخل و خارج از امریکاست و البته که این، مهمترین مساله در سیاست خارجی امریکا و پدیده در عرصه بینالمللی جهان معاصر همچنان باقی مانده است. چرا که هم پیامدهای آن روزبهروز نمایانتر میشود و هم دنباله داستان همچنان مورد بازخوانی امریکا قرار دارد. از سوی دیگر کشورهایی چون چین، روسیه و فرانسه که از مخالفان اصلی جنگ امریکا در عراق بودند، در صدد ایجاد نوعی ائتلاف هستند و یکجانبهگرایی امریکا باعث نزدیکی هرچه بیشتر آنها شده است. دیپلماسی امریکا در اجرای دکترین حملات پیشگیرانه نه تنها سازمان ملل را دچار آسیبهای جدی نمود بلکه دیپلماسی امریکا را نیز دچار خدشههای اساسی کرده است که هماکنون بحث و جدال بر سر آن در کنگره و سایر ارکان سیاسی امریکا کاملا جدی شده است. اگرچه دولت بوش به زعم خودش القاعده را متلاشی و صدام را سرنگون ساخته است اما مبهم بودن سازمان القاعده و همچنین یافت نشدن هرگونه سلاح کشتار جمعی در عراق، کاهش اعتبار حقوقی شورای امنیت، عدم موفقیت امریکا در ایجاد امنیت و ثبات در افغانستان و عراق، همگرایی روسیه و چین و فرانسه در مسایل جهانی اخیر و… باعث ایجاد آشفتگی و عدم انسجام در دیپلماسی و استراتژی خارجی امریکا گردیده است. مقالهای که پیش روی شما گرامیان است، دانستنیهای بیشتری در خصوص این معضل بزرگ در دیپلماسی و سیاست خارجی امریکا در اختیار شما میگذارد. به امید آنکه مورد استفاده و توجه شما واقع شود.
ایالات متحده بعد از حملات 11 سپتامبر سال 2001 م ائتلاف کم سابقه جهانیای را ترتیب داد تا طالبان را سرنگون و القاعده را نابود کند. چین، هندوستان، ژاپن، پاکستان، روسیه و همینطور اروپا از این حرکت حمایت و پشتیبانی کردند. ممکن است، نتیجه جنگ نابودشدن القاعده نبوده و تنها آن را پراکنده و متفرق ساخته باشد؛ ولی ماموریت جنگ موفقیتآمیز پنداشته میشود. دولت بوش هجده ماه بعد، دوباره وارد جنگ شد که اینبار، برای سرنگونی صدام حسین بود؛ اما اغلب کشورهایی که در جنگ افغانستان از ایالات متحده پشتیبانی کردند، این دفعه، بیپرده و صریح به مخالفت با تهاجم پرداختند. در واقع، بیشتر کشورهای دنیا نیز همین کار را انجام دادند. شکست واشنگتن در فراخوانی حمایت بینالمللی برای عزل دیکتاتوری که همه از او متنفر بودند، یک شکست دیپلماتیک حیرتآور بهشمارمیآید. شکستی که نه تنها جذب کمکهای خارجی برای ایجاد ثبات در عراق پس از صدام را بسیار دشوارتر ساخت؛ بلکه سیاست خارجی ایالات متحده را برای سالهای طولانیای که در پیشرو داریم، دچار لطمه خواهد کرد.
بهدستآوردن حمایت برای سیاست دولت بوش در مورد عراق نباید خیلی دشوار بوده باشد؛ زیرا بغداد بارها قطعنامههای شورای امنیت سازمان ملل را نقض کرده بود. دولت بیل کلینتون نیز عراق را از دو جهت تهدیدی اساسی به شمار میآورد: نخست، تواناییاش در حوزه تولید سلاحهای کشتار جمعی (WMD) و دیگر، تمایلش برای استفاده از آنها. اعضای دولت کلینتون نیز با توجه به تاریخچه رژیم صدام در نقض حقوق بشر و امتناع وی از تن دادن به درخواستهای جامعه بینالملل، خواستار تغییر رژیم در عراق بودند.
واقعیت این است که تهاجم به عراق هرگز نمیتوانست معامله آسانی به حساب آید، حتی بعد از حملات یازدهم سپتامبر. مشروعیت بخشیدن به استفاده از زور و جلوگیری از متجاوز شناختهشدن ایالات متحده، نیازمند برنامهای جامع و مدبرانه بود. به نظر میرسد، دولت بوش نیز از ابتدا این حقیقت را دریافته باشد؛ از این رو، تلاش کرد تا برای خلع سلاح عراق، جامعه جهانی را با خود همراه سازد؛ ولی برخلاف ماهها مذاکره و جدالهای دیپلماتیک بینالمللی، واشنگتن نتوانست پیش از ورودش به جنگ، حمایت دیگران را در راستای سیاستش در مورد عراق جلب نماید. تنها بریتانیا، اسپانیا و برخی از کشورهای اروپای شرقی و مرکزی در کنار امریکا قرار گرفتند. این کشورها همانند استرالیا از همان ابتدا هم با ایالات متحده بودند.
پس چه اشتباهی رخ داد؟ چرا هنگامی که رییس جهان آزاد وارد جنگ با یک دیکتاتور بیرحم و نفرتانگیز شد، بسیاری از کشورها از حمایت امریکا خودداری کردند؟ چقدر لطمه و صدمه عاید امریکا شد؟ چه درسهایی میتوان از این افتضاح آموخت؟ بعد از جمعبندی گستردهای از نظرات شرکای امریکا در اروپا و سازمان ملل و همچنین دیپلماتهای آگاه و دستاندرکار امریکایی میتوان گفت که آموزههای مهمی از بحران اخیر در حال تدوین است.
نخست اینکه توجیه واشنگتن برای جنگ که هرازگاهی نیز تغییر میکرد، باعث شد تا ناظران بیرونی، انگیزه دولت بوش را در این مورد زیر سوال برده و نسبت به تمایل دولت امریکا درخصوص خلع سلاح صلحآمیز عراق تردید کنند. دوم: ایالات متحده در همزمانسازی پیگیریهای نظامی و دیپلماتیک توفیقی بهدست نیاورد. به نظر میرسید، محور سیاست امریکا در خاورمیانه مبنی برحضور نظامی است و نه هیچ سیاست دیگری و از سوی دیگر، الزامات و ضروریات امور دیپلماسی با دیده قهرآلود نگریسته شدند. سوم: شکست در پیشبینی تصمیم صدام درخصوص پذیرفتن برخی از درخواستهای سازمان ملل، به معنای مصیبتی پرمخاطره برای استراتژی واشنگتن به شمار میآمد و آخر آنکه تلاش دیرهنگام واشنگتن برای تصویب دومین قطعنامه شورای امنیت هنوز میتوانست یک موفقیت محسوب شود. ایالات متحده علاقهمند بود تا بر سر افزایش مدت ضربالاجل شورا، آن هم تنها برای چند هفته با دیگر اعضا به مصالحه برسد؛ ولی چنین مصالحهای که میتوانست ما را به آخرین درس رهنمون کند، پیش نیامد. لفاظی و شیوه عمل دولت بوش به جای ترغیب مقامات و نهادهای موثر خارجی، موجب بیزاری و دوریگزینی آنها گردید؛ بهویژه تحقیرها و توهینهای دوسال گذشته واشنگتن نسبت به نهادها و توافقات بینالمللی، آن بیزاری را تشدید کرد.
یکی از منابع عمده سوءظن اروپاییها نسبت به لشکرکشی امریکا به عراق بر سر این موضوع بود که واشنگتن تصمیم داشت، بدون توجه به آنچه صدام انجام میداد، با او وارد جنگ شود. شاید، این شک و تردید به خاطر تغییر در توجیه بوش برای جنگ و نیز به خاطر شکست وی در همکاری فراگیر و ثابتقدمانه با دوستان و متحدان کلیدیاش بوده است. علت آن هر چه باشد، اغلب کشورهای جهان اعتقاد داشتند که واشنگتن آنقدر در سرنگونی صدام مصمم بود که هرگز به جواب مثبت صدام نمیاندیشید، حتی اگر رهبر عراق نسبت به اخطارهای بینالمللی واکنش مثبت نشان میداد.
دولت بوش جدا از موضوع تهدید بودن سلاحهای کشتار جمعی عراق، دلایل دیگری نیز برای جنگ مطرح میکرد، به عنوان مثال، مقامات دولت بوش ادعا میکردند که سرنگونی صدام موجب تقویت و حرمت قطعنامههای سازمان ملل شده و یک دولت سبوع که شهروندانش را وحشیصفت، بارمیآورد را از بین برده است، نیز اسامهبن لادن را از داشتن یک متحد کلیدی محروم نموده و دمکراسی را در خاورمیانه تقویت میکند. این دلایل اگر چه ممکن است، قانعکننده باشند؛ ولی پیشینه و سابقه عملکرد دولت، باعث تخریب روایی آنها شده است. این ادعا که واشنگتن به دنبال ارتقای قدرت سازمان ملل بوده است، در تضاد با بیمیلی پیشین دولت در حمایت از نهادهای بینالمللی و حقوق بینالملل قرار میگیرد.
باور کردن ویلسونگرایی بوش در دقیقه نود، به نوعی توسط این موارد مخدوش شده است:
1ـــ توهین گذشته وی درخصوص مداخله انسانی
2ـــ بدگمانی نسبت به آجودانهای نئومحافظهکارش که بسیاری آنها را به عنوان دشمنان همکاری و مشارکت بینالمللی که تنها علاقهمند تقویت اسراییل هستند، میشناسند.
3ـــ و نیز این تصور که امریکا تمایلی به گسترش دمکراسی در رژیمهای خاورمیانهای طرفدار خود نظیر عربستان سعودی ندارد. ادعاهای ایالات متحده مبنی بر همکاری نزدیک بین صدام و بنلادن در صورتی که اثبات میشدند، میتوانست امری قطعی تلقی گردد؛ ولی ارتباط بین آنها هرگز برقرار نشد و تنها در حد یک ادعا باقی ماند و کشورهای دیگر نیز این ادعا را نپذیرفتند. در واقع، سازمان سیا به وزارت خارجه گفته بود که خودش نسبت به این ادعاها تردید دارد.
علاوه بر این، اگرچه بسیاری از اهداف ایالات متحده جذاب و خوشایند به نظر میرسیدند؛ ولی پراکندگی این اهداف به جای کمک به وضعیت دولت، موجب صدمهزدن به آن شد؛ از اینرو، استحکام دیپلماسی امریکا، هنگامی که هر گوشهای از سیستم اداری آن بر اساس دلایل متفاوت و گوناگونی جهت جنگ پافشاری میکرد، از بین رفت، به عنوان مثال، وزارت خارجه دلایل خود را بر روی نقض قطعنامههای سازمان ملل توسط عراق متمرکز ساخت؛ در حالی که پنتاگون موضوع ارتباط با القاعده را مطرح میکرد. بر این اساس، به دلیل فقدان انسجام در دولت برای بیان مواضع خود تحت یک صدا، هیچگاه پیام واحد و یکسانی مخابره نگردید.
بهویژه اظهارات دیک چنی ـــ معاون رییسجمهور ـــ و دونالد رامسفلد ـــ وزیر دفاع ـــ که زیانبار هم بود و باعث شد ناظران شکاک اروپایی تا حد قابل ملاحظهای بر روی آن اظهارات دقت و تامل بیشتری بنمایند. چنی و رامسفلد در اظهارات علنی خود هرگونه روش بازرسی سازمان ملل را دارای نقص و خدشهذاتی عنوان نموده و بازرسان تسلیحاتی سازمان ملل را بیاعتبار و ناکارامد خواندند. آنها همچنین، دادن فرصت برای خلع سلاح مسالمتآمیز را ناچیز شمردند و بنای ساختار نظامی واشنگتن در خلیجفارس را سرعت بخشیدند. در نیمه سپتامبر سال 2002 م گرهارد شرودر ـــ صدراعظم آلمان ـــ در صحبتهایش با بوش حتی به سخنرانی چنی اشاره کرد که چند هفته پیش گفته بود: «فهمیدن پیام یک سخنرانی از طریق مطبوعات امریکا که در آن به وضوح بیان شده است که ما چه کاری میخواهیم انجام بدهیم، خیلی خوب نیست، برای ما اهمیتی ندارد که دنیا و یا متحدان ما چه فکری در مورد آن میکنند.» بوش هم بعدها گفت که اگر صدام درخواستهای سازمان ملل را بپذیرد، تغییر رژیم دیگر ضرورتی نخواهد داشت؛ زیرا بر اساس نظر بوش، رژیم کموبیش «تغییر» کرده است. اما اظهارات بعدی مقامات دولتی (بهویژه صحبتهای چنی و رامسفلد در مورد محکوم به شکست بودن فرایند سازمان ملل) تعهد بوش به اظهاراتش را بهطور کامل از بین برد و باعث گردید تا بسیاری از ناظران خارجی تردید کنند که آیا واشنگتن به چیزی کمتر از جنگ راضی خواهد شد؟
جدا از همه اینها، اعتقاد همگان بر این بود که بنای ساختاز نظامی در خلیجفارس ناشی از تصمیمات سیاسی ایالات متحده است و همین موضوع باعث شد تا بسیاری نتیجه بگیرند که بروز جنگ اجتنابناپذیر است. اروپاییها احساس کردند، زور و استفاده از اهرم نظامی به جای اینکه در خدمت دیپلماسی امریکا قرار گیرد، خود تبدیل به یک هدف و آرمان شده و واشنگتن به روشنی، دیپلماسی را برای صافکردن جاده تهاجم بهکارگرفته است. مقامات سطح بالا نظیر سیاستمداران اصلی بریتانیا ناامیدانه دریافتند که جدول زمانی مطرح شده نظامی، تعیینکننده است نه سیاست خارجی امریکا. حتی برخی از منتقدان میگفتند که دولت بوش تمام عملیات سازمان ملل را به عنوان راهی میبیند که باعث توقف زمان برای آمادهشدن نیروی نظامی امریکا میشود.
کسی که به فکر برنامهریزی دقیق است، در بهترین شرایط به همزمانسازی زور و دیپلماسی میپردازد؛ زیرا این همزمانسازی عملی ظریف است که به تعادل میانجامد. اروپاییان که در اندیشه راهی بودند تا پیش از جنگ جهانی اول و در شرایط جنگ غیرقابل اجتناب، موجب بسیج نیروهای نظامی در مقابل ناکارامدی دیپلماسی شود، نسبت به این شیوه عمل حساسیت ویژهای دارند. البته این بدان معنا نیست که اروپاییها در تشخیص نقش حیاتی و بحرانیای که هنوز، زور میتوانست بازی کند، واقف نبودند. دانشمندان و دولتمردان بینالمللی میدانستند که تمایل امریکا مبنی بر گسترش و استفاده از زور (حتی در صورت ضرورت به طور یکجانبه) موجب شد تا شورای امنیت حالت و موضع محکمتری در برابر عراق اتخاذ کرده و خواستار بازگشت بازرسان سازمان ملل با امکان دسترسی نامحدود و گسترده و همچنین ارایه تسهیلات کلیدی و موثر به آنان گردید. حتی ژاک شیراک ـــ رییسجمهور فرانسه ـــ نیز تایید میکرد که مانور بهکاربردن زور توسط ایالات متحده، صدام را برای پذیرفتن شرایط مزبور تحت فشار قرار داده بود. اشتباه شیراک در این بود که فکر میکرد، میتواند نقش ایالات متحده در جهت تقویت سیاست مطلوب خود در قبال عراق را محدود نماید. سیاست شیراک، محدودسازی عراق از طریق بازرسیهای گسترده و قاطعانه بود.
در حقیقت، قدرت امریکا باعث پیشبرد عملیات چندجانبه موثر در عراق شد؛ ولی دولت بوش پس از این باید برای حفظ حمایت بینالمللی و تنظیم جدول زمانی نظامیاش با واقعیتهای دیپلماتیک، از خود تمایل نشان میداد. اتخاذ سیاست همزمانسازی موجب میشد تا اقدامات سیاسی و نظامی موازی، درماندگی کنونی را تعدیل کند. کلیه بازیگران مهم صحنه سیاسی اروپا هماکنون میگویند، اگر عراق تا آن زمان، به طور کامل خلع سلاح نشده بود، آماده میشدند تا استفاده از زور علیه عراق را مورد حمایت قرار داده و یا دستکم آن را تصویب نمایند. اگر تا آن موقع صبر کرده بودیم، به همه ثابت میشد واشنگتن برای تامین حمایت بینالمللی حاضر است، گام بیشتری بردارد؛ ولی دولت بوش چنین تمایلی از خود نشان نداد. بدون شک، جدول زمانی اعلام شده، متضمن معضلات و مشکلات پیچیده و جدی لوجستیکی بوده است، به عنوان مثال، آیا نیروهای نظامی میتوانستند در طول تابستان در منطقه باقی بمانند؟ با این وجود، این معضل قابل حل بوده است. آرایش قشون میتوانست با آرامش بیشتری انجام شود و دشواری تدارکات نظامی را برای ارتشهای کشورهای متحد و تا خاتمه تابستان کمتر کند و یا همانگونه که ارتش بریتانیا در نظر داشت، تجهیزات و سازوکارهای نظامی در منطقه باقی مانده و افراد نظامی به طور چرخشی به انجام ماموریت خود میپرداختند. لندن به شدت اعتقاد داشت که مزایای دیپلماتیک انتظار تا پاییز، موجب کاهش میزان سختیهای تکنیکی عملیات خواهد شد. به عبارت دیگر، اصلیترین حامی واشنگتن، اولویت زیادی برای کسب یک رای مثبت در شورای امنیت و درنتیجه، جلب حمایت بینالمللی قایل بود. او همچنین آماده بود تا مقدمات لازم برای تحقق نتایج مذکور را فراهم سازد؛ در صورتی که دولت بوش اینگونه فکر نمیکرد.
در حقیقت، دولت حتی معمولیترین تنظیمات را در مورد طرحهای نظامیاش اجرا نکرد و اگر این کار را میکرد، میتوانست موجب افزایش حمایت دیپلماتیک برای جنگ شود، به عنوان نمونه در پایان مذاکرات برای قطعنامه دوم، لندن نتوانست واشنگتن را راضی به چند هفته تاخیر در شروع جنگ نماید. در صورتی که واقعیت نشان میداد، صبر میتوانست به تامین حمایت اکثریت کمک نموده و از سوی دیگر، مقامات ارشد نظامی اذعان داشتند که آن تاخیر، تاثیر قابل توجهی بر نحوه هدایت جنگ ندارد. روشن بود که دولت اهمیتی به اینکه حمایت بینالمللی را با خود خواهد داشت یا نه، نمیداد و اروپاییها این نکته را دریافته بودند.
بزرگترین اشتباه دولت در ترتیب دادن جنگ این بود که برنامهریزی و آیندهنگری لازم را نداشت. همچنین، تلاش برای ایجاد زمینهای که در آن احتمال پذیرفتن قطعنامه 1441 توسط صدام پیشبینی شده باشد، به عمل نیامد؛ از اینرو، واشنگتن برای رویارویی با واکنش واقعی صدام نسبت به تقاضاها و درخواستهای سازمانملل و نیز تهدید به تهاجم، برنامه و استراتژی خاصی نداشت.
اتفاق نظر بر سر تصویب قطعنامه 1441 در نوامبر سال گذشته باعث پنهان ماندن اختلافات عمده موجود در میان اعضای کلیدی شورای امنیت سازمان ملل گردید. اگرچه رای به این قطعنامه، حکایت از یک موفقیت واضح دیپلماتیک داشت و نشان دهنده حمایت بینالمللی از اتخاذ موضعی سختگیرانهتر در مورد خلع سلاح عراق بود. از سوی دیگر، شورا با این کار خود تعدادی سوالات دشوار را بدون پاسخ گذاشت، به عنوان نمونه، این سوالات که آیا قطعنامه دیگری قبل از حمله نظامی لازم است؟ پاسخ مثبت عراق چگونه باید مورد بررسی قرار میگرفت؟ و از همه مهمتر اینکه چه مقدار زمان به صدام داده شود تا تفاوتهای موجود گزارش خود در مورد سلاحهای کشتار جمعی را اصلاح کند؟
متاسفانه، هنگامی که قطعنامه 1441 تصویب میشد، تلاشی برای حل این ابهامات به عمل نیامد. همچنین، قدرتهای بزرگ برای هر یک از چهار واکنش احتمالی عراق به قطعنامه برنامههای دیپلماتیکی را تدارک ندیدند و در عوض، همانگونه که یکی از معماران دیپلماسی سازمان ملل گفت، تمام بازیگران اصلی صحنه در یک «تعطیلات دیپلماتیک» به سر میبردند.
نخستین واکنش قابل تصور از سوی عراق، تسلیم شدن بود. صدام با روبهرو دیدن خود در برابر چشماندازی که منجر به از دست دادن قدرت میگردید، ممکن بود که به پذیرش قطعنامههای سازمان ملل تن دردهد. اگر او صادقانه عمل کرده بود و امکان دسترسی راحت و فوری به دانشمندان، اسناد و مدارک دال بر وجود یا از بین بردن سلاحهای کشتار جمعی را فراهم میآورد، جنگی روی نمیداد.
بوش و بلر موافقت کردند تا در صورت خلع سلاح واقعی عراق، از جنگ صرفنظر کنند و این در حالی بود که بیشتر دنیا نسبت به این موضع دولت بوش بیاعتماد بودند.
دومین اتفاقی که ممکن بود رخ دهد، سناریوی «تفنگ دودی» بود. اگر صدام داشتن برنامهای برای تکثیر سلاحهای کشتار جمعی را انکار میکرد؛ اما دسترسی نامحدود به تمام سایتهای مورد نظر را ممکن میساخت، این انتظار میرفت که بازرسان سازمان ملل موفق به پیداکردن تسلیحات معروف به «تفنگ دودی» شوند که شاید موشک اسکاد و یا مخفیگاههای سلاحهای بیولوژیکی میبود. مقامات ارشد و بلندپایه در واشنگتن و لندن اعتقاد داشتند که چنین سلاحهایی وجود داشته و برملا میشوند. اگر مدرکی دال بر این موضوع به دست میآمد، حمایت از جنگ نیز شکل میگرفت، به عنوان مثال، ولادیمیر پوتین ـــ رییسجمهور روسیه ـــ در یک پیام خصوصی به بوش گفته بود، اگر چنین مدرکی پیدا شود، او نیز با جنگ موافقت خواهد کرد.
سومین سناریو نیز میتوانست این باشد که صدام خودش را به ورطه خطر بکشاند. مانند کاری که او در سال 1998 و موقعیتهای بیشمار دیگری انجام داد. او در سال 1991 در خصوص خروج از کویت امتناع کرد. در بهار امسال نیز انگیزه دیگری برای حمایت گسترده از جنگ بهوجودآمد، به عنوان نمونه، اگر اجازه دسترسی به سایتهای تسلیحاتی مشکوک خود را نمیداد و یا دستکم با بازرسان سازمان ملل همکاری نمیکرد، تمام دولتهای قدرتمند از تهاجم علیه عراق حمایت میکردند. حتی دومنیکن دی ویلپن ـــ وزیر امور خارجه فرانسه ـــ نیز سرانجام، اذعان داشت، در چنین شرایطی (عدم همکاری عراق با بازرسان سازمان ملل) اگر قدرتهای روسیه وچین جنگ را وتو نمایند، فرانسه به ائتلاف اقدام نظامی میپیوندد.
با این وجود، آنچه که درنهایت رخ داد، سناریوی چهارم بود؛ یعنی پذیرش جزیی. چیزی که واشنگتن انتظار آن را نداشت. عراق، مسوولیت اثبات از بین بردن سلاحهایش را نپذیرفت و اظهارنامهای نامعقول و نامناسب در مورد برنامههای تسلیحاتی خود به سازمان ملل ارایه کرد که بخشی از آن شامل گزارشات قبلیاش به سازمان بود؛ ولی به بازرسان اجازه دسترسی به سایتهای مورد سوال را داد و در مجموع، با آنها همکاری کرد. عراق همچنین به بازرسان اجازه داد، از کاخهای ریاست جمهوری و دیگر مکانهایی که پیشتر بازرسی از آنها ممنوع بود، دیدن کنند. از سوی دیگر، عراق دهها فروند موشک سام را که سازمان ملل اعلام کرده بود، بْرد غیر مجاز دارند، نابود کرد. اجازه مصاحبه با برخی از دانشمندان بلندپایه داده شد و روشهای جدیدی برای اثبات اینکه سلاحهای ممنوعه نابود شدهاند، بهکاربردهشد. واشنگتن از این همه پیشرفت در همکاری عراق با سازمان ملل غافلگیر شده و نتایج حاصل از این همکاریها برای امریکا مصیبتآور بود.
بهترین راه برای واشنگتن به منظور برخورد با موضع جدید عراق مبنی بر پذیرش برخی از خواستهای سازمان ملل این بود که جدول زمانی را برای کامل شدن تحقیق پیرامون خلع سلاح عراق معین کرده و راهی برای بررسی و قضاوت درخصوص صحت خلع سلاح و از بین رفتن تسلیحات مورد نظر، توسط رژیم عراق مشخص سازد. دستیابی به چنین نتایجی مستلزم دیپلماسی دقیق و چندجانبهگرایانهای بود. دولت بوش میتوانست از همان ابتدا با نزدیک کردن خویش به قدرتهای بزرگ و اصلی صحنه بینالمللی، در مورد روش و یا دیگر راههای خود با آنها به بحث و گفتوگو بنشیند، به عنوان نمونه، پوتین میتوانست در یک سلسله مذاکرات سطح بالا شرکت داده شود. این اقدام، میتوانست نشانهای باشد از قایل شدن احترام برای روسیه و نمودی برای مشارکت و همکاری حقیقی. با توجه به اظهارات مقامات بلندپایه و رسمی دولت روسیه، پوتین به منظور مساعدت، موافقت خود در تدارک ضربالاجل برای عراق مبنی بر پذیرش درخواستهای سازمان را اعلام میکرد. مقامات فرانسه نیز به همین نحو ادعا کردند که شیراک در صورت برقراری یک جدول زمانی 9 ماهه از همان ابتدا، نسبت به استفاده از زور اعلام همکاری میکرد. دیگر اعضای شورای امنیت که دارای حق وتوی نوبتی بودند (نظیر آنگولا، کامرون، شیلی، گینه، مکزیک و پاکستان) با جدول زمانی کوتاهتری در حد چهارماه نیز موافق بودند؛ ولی هیچگونه رایزنیای از این دست بین بوش و وزیر امور خارجهاش، کولین پاول و همکارانش صورت نگرفت.
در واقع، سناریوی «پذیرش جزیی» (پذیرش بخشی از درخواستهای سازمان ملل توسط عراق) حتی قبل و یا بلافاصله پس از تصویب قطعنامه 1441 به طور جدی بهکارگرفتهنشد. هنگامی که عراق چنین رویهای (پذیرش جزیی) را اتخاذ کرد، به نظر میرسید که ایالات متحده آماده رویارویی با آن نبوده است و این عدم آمادگی شاید، به علت اختلافات درون دولت بر سر اینکه درچنین شرایطی چه باید کرد با تندروهایی بوده است که به چیزی کمتر از پذیرش کامل و بدون قید و شرط عراق رضایت نمیدادهاند. با این وجود و بدون توجه به این دلایل میتوان گفت که واشنگتن برنامهای برای جایگزینی نداشته است. متحدان به دلیل فقدان بسترسازی دیپلماتیک تا ماه فوریه که تلاش برای حمایت از قطعنامهای برای تایید جنگ آغاز شد، منتظر ماندند.
با اینکه واشنگتن درصدد تصویب قطعنامه دوم بود، چرا نتوانست اکثریت آرا را جلب نماید؟ این شکست، مدت طولانی در اذهان خواهد ماند. شاید، راحتترین جواب برای این شکست سرزنش کردن شیراک باشد، با این پیشزمینه که تهدید به وتوی او موجب شد تا اعضا مردد شورای امنیت نتوانند از پیشنویس این قطعنامه حمایت کنند؛ اما واقعیت، پیچیدهتر از این است.
دولت بوش در جریان مذاکرات مربوط به قطعنامه 1441 در پاییز سال 2002 به طور کامل استدلال میکرد که برای مجاز شمردن استفاده از زور نیازی به قطعنامه دوم نیست. این موضوع برای ماهها به عنوان موضعگیری دولت باقی ماند تا اینکه بلر در فوریه سال 2003 بوش را متقاعد ساخت، اگر آنها به دنبال قطعنامه دومی نباشند، او (بلر) رهبری حزب کارگر را از دست خواهد داد. بوش با حمایت بیشائبهاش از بلر تصمیم گرفت برای کمک به دوستش، موضع خود را تغییر دهد.
در همین زمان، اصرار فرانسه مبنی بر اینکه مجازشمردن جنگ نیاز به قطعنامه دیگری دارد نیز باعث تغییر مواضع بلر و بوش گردید. از سوی دیگر، ناگهان فرانسه تصمیم گرفت از زورآزمایی با ایالات متحده صرفنظر کند. در همین راستا، ژان دی ویدلویت ـــ سفیر فرانسه در واشنگتن ـــ به دیک چنی گفت که پاریس و واشنگتن باید به وضوح «با مخالفت، موافقت کنند» فرانسه از طریق دیگر کانالهای دیپلماتیک، امریکاییان را به دورزدن کامل شورا سفارش کرد. آنها به واشنگتن گفتند: «تفسیر شما از قطعنامه 1441 (مبنی بر مجازشمردهشدن جنگ در متن آن) قانعکننده است و شما باید به تفسیر خودتان اعتماد کنید.»
با این وجود و برخلاف چرخشهای مزبور، واشنگتن و لندن تصمیم گرفتند، پیگیر قطعنامه دیگری باشند. دیپلماتهای انگلیسی اصرار داشتند که بگویند سیاست داخلی تنها دلیل برای اتخاذ چنین تصمیمی بوده است. آنها همچنین میخواستند مانع از تصویب قطعنامهای شوند که عملیات نظامی را محکوم میکرد؛ زیرا وکلای دولت بریتانیا میترسیدند که چنین قطعنامهای موجب شود تا مشارکت دولت در جنگ غیرقانونی به شمار آید. از سوی دیگر، هیچگاه به بلر گفته نشد که ممکن است، قطعنامه دوم تصویب نشود. برعکس، او همانند خیلی از ناظران سیاسی فرض میکرد، هر لحظه که کاخ سفید کاری را شروع کند، پیروزی در آن کار حتمی خواهد بود.
اما برلین، مسکو و پاریس نیروهایشان را یکی کردند و مصرانه گفتند که تهدید عراق نمیتواند مجوز تهاجمی با رهبری امریکا بهشمارآید و ادعا کردند، بازرسیها میتواند اهداف آنها را برآورده سازد و همچنین اظهار داشتند که عراق به هیچوجه در موقعیتی قرار ندارد که بتواند زرادخانه قابل اهمیتی از تسلیحات بیولوژیکی و شیمیایی برپا کند. امید لندن برای تصویب قطعنامه دوم با توجه به شکلگیری چنین جبههای بر باد رفت.
در چنین شرایطی اغلب ناظران سیاسی حدس میزدند که واشنگتن بدون سر و صدا به دنبال جلب نظر مسکو است. البته، به نظر میرسید که این موضوع قطعی باشد؛ زیرا وقتی که نهمین رای برای تامین نظر اکثریت عملی شد، پوتین به منظور حفظ روابط حسنه با ایالات متحده خود را متقاعد میساخت که از وتو صرفنظر کند. در آن زمان، فرانسه با تنها دیدن خود، خطر استفاده از حق وتو آن هم به تنهایی را به جان نمیخرید.
ولی واشنگتن هرگز نتوانست بر پوتین چیره شود و این، برای مقامات بریتانیا واقعیت تلخی بود. پوتین در برابر اقدامات ایالات متحده نظیر اصرار بر توسعه ناتو، برپایی پایگاههای نظامی در آسیای مرکزی و فسخ معاهده موشکهای ضدبالستیک، تمایل چندانی به همکاری با بوش نداشت. روسیه با اقتصاد در حال رشدش، دیگر نمیخواست نقش یک قدرت ضعیف را بازی کند. روسیه تلاشهای واشنگتن مانند، پیشنهاد لغو اصلاحیه معروف وانیک ـــ جکسون مربوط به دوران جنگ سرد را به عنوان «بادام زمینیای» تلقی میکرد که اهدافش آرام ساختن مسکو است. مسکو خواهان محترم شمردن و یا دستکم تصمیمات جدی بود که متضمن منافع روسیه در عراق باشد، موضوعی که هیچگاه محقق نشد.
با این وجود، برخلاف شکلگیری محور برلین، مسکو و پاریس، امکان تامین اکثریت در شورای امنیت وجود داشت؛ ولی کاخ سفید حتی در جلب نظر و حمایت کشورهای آفریقایی و امریکای لاتین در شورا شکست خورد. هنوز، مقامات سیاسی اروپا از اینکه قدرتنماییهای رییسجمهور امریکا (بدون توجه به تهدیدات و تطمیعاتی که نشان داد) نتوانست او را در دستیابی به اغراضش کمک نماید، متحیر هستند. بخش عمدهای از علل شکست واشنگتن مربوط به این واقعیت میشود که کولین پاول حاضر نبود از کشورهای مهم ولی مردد دیدار بهعملآورد. امتناع پاول از سفر به این کشورها در واقع به دیپلماسی امریکا خدشه وارد کرد و از همه بدتر این بود که دولت بوش با گردن کلفتی و عدم قابلیت انعطافش، فاقد بدیهیترین ویژگیهای دیپلماسی چندجانبهگرایانه، یعنی مصالحهکاری و تیزبینی بوده است.
دیپلماسی امریکا زمانی در سازمان ملل دارای اثر خواهد بود که جنبه بیطرفانه داشته باشد؛ زیرا دیگر کشورها به جای تسلیم در برابر خواستههای واشنگتن، ترجیح میدهند به عنوان صداهای خنثا و بیطرف شناخته شوند. در این راستا، میتوان گفت که هانس بلیکس ـــ رییس بازرسان تسلیحاتی سازمان ملل ـــ میتوانست چنین نقشی را ایفا نموده و از این جهت، باید رفتاری هوشمندانهتر با وی بهعملمیآمد. بدون توجه به اینکه ده سال پیش عراق برای هانس بلیکس در دسترستر بوده است (برخی در دولت بوش نسبت به این موضوع نیز گلایههایی داشتهاند) باید حل و فصل حسابها را به زمان دیگری موکول میکردیم. بلیکس وظیفه مهمی بر دوش داشت و بررسیهای او بر روی کشورهای فاقد موضع و مردد تاثیرگذار بود؛ ولی بهجای استقبال از او، همکاری با او و ثابتکردن به او درخصوص اینکه واشنگتن و بازرسان سازمان ملل با یکدیگر تشریک مساعی خدشهناپذیری دارند، مقامات دولت واشنگتن با او قلدرمآبانه رفتار کرده و حتی او را مسخره نمودند.
بدترین نمونه فشارهای تاکتیکی دولت هنگامی رخ داد که بلیکس و محمدالبرادعی ـــ رییس آژانس بینالمللی انرژی اتمی ـــ با دیک چنی ملاقات نمودند. چنی هشدار داد که اگر دولتش در بازرسیهای بلیکس قصور یا اشتباهاتی ببینند «تردیدی در بیاعتبار ساختن وی نخواهند کرد.» پل ولفوویتز ـــ معاون وزیر دفاع ـــ نیز در ملاقات جداگانهای با بلیکس با استهزای احتیاطکاری بازرسان به او گفت: «شما میدانید که آنها تسلیحات کشتار جمعی دارند، نمیدانید؟» چنین رویههایی، خام و ناشایست به شمار میآمدند. بلیکس که یک بروکرات سرسخت است، این نکته را برای دیگران روشن ساخت که تصمیم دارد در برابر واشنگتن بایستد، وی از رفتاری که با او شده بود، بسیار خشمگین بود. دولت بریتانیا تحت فشار قرار گرفت تا تلاش گستردهای برای ترمیم این نقیصه به عمل آورد. از طرف دیگر، اظهارات کیشکننده شخصیت، در پرتو مشکلات بعدی دولت بوش برای پیداکردن سلاحهای کشتارجمعی عراق، مایه تاسف جدی شد. مشکلات مزبور در حالی پیش آمدهاند که ارتش ایالات متحده هماکنون تسلط کافی بر نقاط مختلف عراق و نیز دانشمندان بلندپایهاش دارد.
برای دستیابی به قطعنامه دوم لازم بود، مقداری بر سر مفاد آن بهویژه معضل زمانبندی توافق حاصل شود.
لندن تمایلی برای رسیدن به چنین توافقی داشت؛ ولی واشنگتن نه. اگر دولت بوش اندکی در ماه مارس انعطاف نشان داده بود، موجب میشد که فرانسه در انزوا قرار گیرد نه ایالات متحده. در اصل، توافقنامهای حاصل شد که به طور ضمنی از هانس بلیکس پشتیبانی میکرد و حمایت ده کشور را به همراه داشت. توافق بر سر این قطعنامه، متضمن این موارد بود: تدارک نشانههایی که حاکی از تمکین عراق باشد (نظیر اقامه دلیل برای گاز VX و میکروب سیاه زخم، از بین بردن تمام موشکهای السمود و یا دیگر موشکهای غیرقانونی، اجازهدادن به دانشمندان برای انجام مصاحبه در خارج از عراق)، تعیین ضربالاجل تا نیمه آوریل برای عراق به منظور پذیرش آزمایشات درنظر گرفته شده و دست آخر، احتمال اینکه عدم پذیرش و تمکین عراق باعث کشیدن ماشه استفاده از زور خواهد شد.
بلر و همکاران دیپلماتش سعی فراوانی کردند تا طرح توافقنامه مزبور را پایهریزی کنند؛ ولی هر بار واشنگتن به گونهای غیرمنعطفانه تلاش آنها را به باد فنا میسپرد. در عوض، بوش شاید به علت زمانبندی نظامی و یا به خاطر ناامیدی از فرایند دیپلماتیک، ضربالاجل دیگری که حداکثر تا نیمه ماه مارس بود، پیشنهاد کرد. اگر تنها چند هفته مهلت اضافی به آن تعلق میگرفت، ده رای برای قطعنامه پیشنهادی بریتانیا به همراه میآورد؛ ولی بوش موضع مخالفی اتخاذ کرد. کسب یک وضعیت شامل حمایت اکثریت، برتری عمدهای برای کاخ سفید به حساب نمیآمد، جدا از اینکه ایالات متحده فکر میکرد، حفظ آن اکثریت توسط پیروزی نظامی ممکن خواهد بود. بلر اعتقاد داشت، تلاش صادقانه و خوبی برای حصول توافق به عمل آمده است و امریکاییها تا همین اندازه را کافی میدانستند.
فرانسه در پایان هر مرحله، دلهره قرار گرفتن در اقلیت را در سر میپروراند. آنها به گونهای نومیدانه میخواستند از بهکاربردن حق وتوی خود پرهیز کنند؛ زیرا موجب میشد، هرگونه نقشی را در عراق پس از صدام از دست بدهد. به همین خاطر، دی ویلپین مفتضحانه به سفر آفریقا رفت تا جبههای علیه ایالات متحده بگشاید؛ ولی یازده ساعت بعد درست پس از تهدید آشکار او به وتو، شیراک جدول زمانی سی روزهای را پیشنهاد داد که در واقع، نسخهای ضعیفتر از نمونه ارایهشده توسط بریتانیا بود.
اما از نقطه نظر کاخ سفید، شیراک اختلافات را بیشتر کرده بود. شیراک در تماس تلفنی با بوش به او گفت: «من متقاعد شدهام که تهدید فوری و یا آنی وجود ندارد.» ولی بوش برخلاف شیراک اصرار داشت که «عراق مردم امریکا را تهدید میکند.» غلط یا درست، دولت بوش اعتقاد داشت که منافع حیاتی ایالات متحده در مخاطره است و تهدید شیراک به وتو، به شدت غیردوستانه به شمار میآید.
مخالفت فرانسه، تصویب قطعنامه دوم را غیرممکن ساخت. از سوی دیگر، شکست ایالات متحده در فضاسازی دیپلماتیک و ارایه توافقنامههای متعادل نیز دستیابی به اجماع در شورای امنیت را غیرممکن کرد.
نزاعی که در شورای امنیت بر سر دومین قطعنامه به وجود آمد، تنها در مورد عراق نبود. مخالفان قطعنامه پیشنهادی امریکا و بریتانیا میگفتند، آنها با کاخ سفید میجنگند؛ زیرا باور دارند که تهدیدی علیه نظم جهانی است.
جدا از همه اینها، این دکترین حملات پیشگیرانه امریکا بود که دیپلماسی امریکا را خدشهدار کرد و اگر ما جنگ علیه عراق را از این دریچه بررسی کنیم، درمییابیم که این جنگ به جای تقویت قطعنامههای شورای امنیت سازمان ملل، باعث شکلگیری و ظهور رویهای امریکایی گردید. هر یک از مقامات ایالات متحده تصمیم میگرفتند، ادبیات جدید و مفتضحانه حملات پیشگیرانه و برتری قدرت امریکا را در بیانیههای سالانه خود بگنجانند و سپس، آنها را به عنوان دکترین جدید ایالات متحده به جهان معرفی نمایند و توجهی نداشتند که طرح این موضوعات، چه تاثیری بر منازعه پیشرویشان دارد. از طرف دیگر، هرگاه مقامات امریکا تلاش میکردند به دیگران بقبولانند که هدفشان حمایت از قطعنامههای سازمان ملل در مورد عراق است، خود را در برابر دیوار بلندی از شک و تردید مییافتند. آنها با این سوال مواجه میشدند که آیا عراق، نخستین کشوری خواهد بود که در معرض حملات پیشگیرانه قرار خواهد گرفت؟ چه کسی تصمیم میگیرد که وجود یک تهدید، موجب تایید عملیات پیشگیرانه است؟ سازمان ملل چگونه قادر خواهد بود، تهاجمی بدون انگیزه به کشوری دیگر را تایید کند؟ در صورتی که کشورهای نظیر هندوستان، پاکستان، روسیه یا چین نسبت به حق خود درخصوص حمله پیشگیرانه به هر جا که احساس خطر کنند، پافشاری نمایند، چه رخ خواهد داد؟ بیشتر دنیا تصمیم گرفتند از اینکه شورای امنیت به اهرمی برای حملات پیشگیرانه به رهبری امریکا تبدیل شود، جلوگیری نمایند. اگر اصلیترین اولویت واشنگتن در پاییز سال 2002 بهدست آوردن حمایت برای انجام عملیات علیه عراق بوده است، پس به سختی میتوان باور کرد که اقدام کشورهای مخالف جنگ، یک اقدام پیشگیرانه بوده نه به راه انداختن بحث بر سر اینکه آیا ایالات متحده حق حمله به هر کسی که دلش بخواهد و یا لازم بداند را دارد؟
چنین گفته شده که جدال بر سر حملات پیشگیرانه میتوانست به خودی خود حل و فصل گردد؛ ولی روابط بینالملل شباهت زیادی به روابط بین اشخاص دارد. هر کشوری مقدار معینی حسن نیت نسبت به دیگران به خرج میدهد. متاسفانه، در پاییز سال گذشته، حساب سپرده حسن نیت ایالات متحده تمام شد. به نظر میرسید، بوش مرامنامهای را که هنگام نامزدی ریاست جمهوریاش خیلی شمرده شمرده بیان میکرد، فراموش کرده باشد: «مهم این است که با مردم هنگامی که به یکدیگر نیازی ندارید، دوستانه رفتار کنید، اگر این کار را انجام دهید، آنگاه پیوند محکم دوستی بنا کردهاید.»
یکی از دلایل حاکی از پایان پذیرفتن اندوخته حسن نیت واشنگتن به این واقعیت برمیگردد که کشورهای اروپایی توجه زیادی به معاهدات دارند. جلسات وزرای خارجه آنها که هفته به هفته تشکیل میشد، درصدد بود تا معاهدات مربوط به تشکیل اتحادیه اروپا را بهبود و اصلاح نماید. این وزرا در راستای هدف مذکور، توجه ویژهای به قوانین بینالملل و توافقنامههای رسمی داشته و آنها را به عنوان جریان اصلی سیاست خارجی خود بهشمارمیآوردند. با این وجود، دولت بوش جنگ با تمام معاهدات برجسته بینالمللی را آغاز نمود. در ابتدا، پیمان کیوتو در مورد محیط زیست را رد کرد و سپس از معاهده موشکهای ضدبالستیک سال 1972 به طور یکجانبه کنارهگیری نمود و معاهده جامع تستبان را مردود شمرد. دولت بوش پیماننامه سلاحهای بیولوژیکی را نیز نپذیرفت.
سیاست ایالات متحده در مورد دادگاه بینالمللی جنایات جنگی نیز غیرعادی بود. ممکن است، توافقنامه دادگاه مذکور دارای کاستیهایی باشد؛ ولی دولت بوش هنگامی که اعلام کرد، امضای کلینتون در مورد توافقنامه مزبور به این دلیل که به تصویب کنگره نرسیده، باطل و ملغا است، در واقع، پایه قانونی جدید را درهمشکست.
بعدها، بوش برای تضعیف دادگاه بینالمللی رسیدگی به جنایات جنگی، نبرد تلخی را با دادگاه شروع کرد. او از دیگر کشورهای اروپایی خواست از تعقیب قضایی نظامیان و شهروندان امریکایی چشمپوشی نمایند. در واقع، این ایده که دادگاه مزبور بتواند یک دولت اروپایی را برخلاف اعتراضات و مخالفتهای دولت ایالات متحده، مجبور به زندانی کردن یک شهروند اروپایی بنماید، نه تنها برای دولت بوش بسیار دور از انتظار است؛ بلکه به لحاظ سیاسی نیز غیرقابل تصور به شمار میآید.
از طرفی دیگر، موضوع زندانیان گوانتانامو ممکن است، نقطه پایانی برای همدردی و همبستگی اروپاییان با ایالات متحده بعد از یازده سپتامبر باشد. هنگامی که رامسفلد با لحن غیرمودبانهای به رد قابل اجرا بودن معاهدات ژنو در مورد زندانیان مذکور در 16 ژانویه سال 2002 پرداخت، اروپا در قالب واکنشهای سیاسی او را محکوم کرد. همچنین، رامسفلد در آن موقع گفت که «کوچکترین نگرانی» در مورد اینکه چه رفتاری با زندانیان گوانتانامو به خاطر حملات سازمان یافته آنها به برجهای مرکز تجارت جهانی و پنتاگون میشود، ندارد. حتی هفتهنامه اکونومیست طرفدار امریکا نیز این دیدگاه را «لایق ملتی ندانست که حاکمیت قانون را از بدو تولدش، گرامی داشتهاند.»
بدبختانه، موضوع گوانتانامو برای مخالفان امریکاییگرایی تبدیل به نقطه قوتی شد. منتقدان استدلال میکردند که واقعیت عدم پایبندی امریکا به معاهدات ژنو (در این مورد)، نشان دهنده این معنا است که دولت بوش درحقیقت، خود را بالاتر از قوانین ملتها میداند. یکی از دیپلماتهایی که نسبت به رامسفلد باهوشتر بود، در پاسخ به سوالی مبنی بر قابل اجرا بودن قوانین ژنو در مورد زندانیان گوانتانامو، به سادگی گفت: «البته که ما اصول معاهدات ژنو را در مورد هر کسی که زندانی کردهایم، رعایت مینماییم» و سپس توضیح داد که حقوقدانان دولت درحال بررسی چگونگی بهکاربردن آن قوانین در این مورد جدید هستند. در واقع، این موضعی بود که دولت ایالات متحده در پایان ماجرا اتخاذ کرد؛ ولی تا آن موقع، خسارت وارد شده بود.
همچنین، واشنگتن به خاطر نحوه نگرشش به ناتو، اروپا را از خود بیزار ساخت. مقامات ارشد ناتو هنگامی که پیشنهاد پیمان کمک آنها، بعد از حوادث یازده سپتامبر از سوی امریکا رد شد، جوش آوردند. اگرچه درخواست بند V اساسنامه ناتو (آمادگی خودپدافندی دو جانبه) از سوی یکی از اعضا بیشتر به منزله اقدام سیاسی است تا تصویب اقدامات نظامی مشترک، ولی هنگامی که پنتاگون به دنبال این درخواست، رویهای مبنی بر بیاعتبارسازی نقش ناتو در افغانستان را در پیش گرفت، راسل ـــ دبیر کل ناتو ـــ به شدت خشمگین شد. ناتو برای مدت طولانی، محلهای دلخواه برای ایالات متحده به شمار میآمده است؛ ولی پیام اخیر واشنگتن با این عنوان که «با ما کاری نداشته باشید، ما خودمان به شما خبر خواهیم داد» بسیاری از اروپاییان را به این نتیجهگیری رساند که دیگر، ناتو هم برای امریکاییها ارزشی ندارد.
آخرین دلیل کاهش حسننیتها نسبت به ایالات متحده، رویهای بود که واشنگتن درخصوص صلح خاورمیانه اتخاذ کرده بود. اگرچه همه میدانستند که توقف خشونت بین اعراب و اسراییل چقدر دشوار خواهد بود؛ ولی انتظار داشتند، دولت ایالات متحده در این راه تلاش کند. حمایت همهجانبه بوش از آریل شارون ـــ نخستوزیر اسراییل ـــ و عدم مشارکت سطح بالای دولتش در فرایند صلح قبل از تابستان سال جاری، موجب دشواری کار واشنگتن در جلب حمایت برای جنگ علیه عراق گردید. دستکم، بلر این معضل را دریافت و بوش را وادار ساخت تا سرمایه سیاسی عمدهای را برای سوق فلسطینیان و اسراییلیها به سوی مصالحه و سازش، بهکارگیرد. اگرچه کاخ سفید درست قبل از تهاجم به عراق، حرکت به این سمت را آغاز کرد؛ ولی تلاشهایش برای جبران صدمات ناشی از دو سال نادیدهگرفتن حساب شده این موضوع، بحرانی بسیار اندک و دیرهنگام بود.
بعد از شکست دیپلماتیک امریکا در نیویورک، پرسش روز و فراگیر این بود که چرا ایالات متحده برای جلب حمایت از جنگ مجبور شد به سراغ کشورهای آفریقایی نظیر آنگولا، کامرون یا گینه و یا کشورهای امریکای لاتین نظیر شیلی و مکزیک برود؟ بسیاری از اینکه چرا این کشورهای کوچک باید در فرایند تصمیمگیری بر سر مشروع بودن یا نبودن یک اقدام بینالمللی چنین نقش مهمی را ایفا نمایند، شگفتزده بودند.
با این حال، حقیقت دارد که سیستم سازمان ملل کار خودش را کرد؛ زیرا اعضای غیردایم شورای امنیت مواضعی اتخاذ کردند که منعکسکننده دیدگاههای گروههای منطقهایشان بود، به عنوان مثال، کشورهای آفریقایی بهطور دقیق به معرفی مخالفت سراسری آفریقا نسبت به جنگ پرداختند. مکزیک و شیلی نیز همین کار را برای امریکای لاتین انجام دادند. کشورهای اروپایی عضو شورا نیز مطابق با نقطهنظرات همسایگانشان عمل کردند. بلغارستان در راستای مخالفت کشورهای اروپای مرکزی و شرقی با صدام، به ابراز همبستگی با ایالات متحده همت گماشت. شکاف بین فرانسه و آلمان با اسپانیا و رژیم پادشاهی بریتانیا، به وضوح نشانگر شکاف میان دولتهای اروپای غربی بود؛ بنابراین، عدم حمایت اعضای شورا از موضع امریکا و بریتانیا، یک شکست سیستماتیک (ناشی از سیستم شورا) به شمار نمیآمد، بلکه منعکسکننده واقعیتی بینالمللی بود.
مخالفت چین و کشورهای خاورمیانهای و آفریقایی با جنگ علیه عراق، قابل پیشبینی بود؛ ولی عدم توجه دمکراسیهای دنیا به اهمیت حمایت از درخواستهای سازمان ملل برای خلعسلاح و یا پایان دادن به رنج مردم عراق، بسیار عجیب بود. شاید بتوان اینگونه تفسیر کرد که تاکید بوش در میان رهبران جهان مبنی بر دیپلماسی شخصی نتوانست به جلب حمایت کشورهای دمکراتیکی بپردازد که دولتهایشان قادر به انجام همکاری در مقابل افکار عمومی نیستند. ایالات متحده برای پرکردن این اختلاف باید دیپلماسی عمومی را پیشه خود میکرد؛ ولی تلاشهای دولت در این جبهه هم بیرمق بود. درست است که پاول در جلسه شورای امنیت نیویورک به معرفی شرارتهای رژیم صدام پرداخت؛ اما این کار او بخشی از یک تلاش نبود؛ بلکه تنها، تلاش او برای برطرفکردن اختلافات بهشمارمیآمد. علاوه بر این پاول در این جلسه موضوع قابل پذیرشی ارایه نکرد. او به قطعههایی از مکالماتی اشاره کرد که حاکی از مخفیکردن «چیزی» توسط عراق بود و ترس از اینکه ممکن است، بازرسان سازمان ملل چه چیزی پیدا کنند؟ ولی اینکه آن «چیز» چه میتوانسته باشد، تنها جنبه بررسی داشته است، نه مشخص شدن دقیق و از روی اطمینان. البته این به آن معنا نیست که تلاشهای پاول و بلر برای متقاعد کردن دیگران درخصوص وجود سلاحهای کشتار جمعی در عراق را نادیده بگیریم؛ ولی تردید در مورد کارهای اطلاعاتی هنگام بازرسی جوامع غیرشفاف و به اصطلاح بسته، اجتنابناپذیر است. ایالات متحده در فقدان حمایت و اعتماد دیپلماتیک دیگر کشورها نسبت به خود، نیازمند اسناد و مدارکی فارغ از شک و تردید بود. کار پاول در آن جلسه به اندازه کافی محکم و متقن به شمار نمیآمد.
همانگونه که اشاره شد، تغییر در توضیحات مربوط به علل نیاز به جنگ از دیگر معضلات امریکا بود. چرخش دولت در اقامه دلایل خود از تهدید سلاحهای کشتارجمعی به ارتباط با القاعده و یا طرح ادعای ویلسونس در مورد دمکراسی و تضییع حقوق بشر در خاورمیانه، بسیاری را متقاعد ساخت که رییسجمهور امریکا تصمیم دارد، به هر نحوی که شده به یک کشور حمله کند.
فقدان هماهنگی و همکاری بین وزارت خارجه و وزارت دفاع معضل بعدی بود. دیپلماتهای امریکایی بر روی بحث سلاحهای کشتار جمعی تاکید میورزیدند؛ زیرا این بحث، جنگ را در قالب عباراتی نظیر نقض قطعنامههای سازمان ملل توسط عراق، جایز میشمرد؛ در حالی که مقامات وزارت دفاع اغلب موضوع ارتباط القاعده را پیش میکشیدند که هیچ خریداری در خارج از مرزهای ایالات متحده نداشت.
در واقع، حاضرشدن مکرر رامسفلد در انظار عمومی بیش از آنکه موجب کمک به دعوی کشورش در دادگاه افکار عمومی شود، به آن لطمه وارد ساخت. ممکن است، زبان بیپرده او باعث به ارمغان آوردن خنده در میان مجموعههای داخل کشور شده باشد؛ ولی هر نوع لغزش و توهین وی موجب بیزاری و تنفر در سرتاسر اروپا میگردید. دیپلماسی عمومی باید ترغیبکننده باشد، نه خشمگینکننده. مقامات رسمی آلمان هنوز هم نمیتوانند رامسفلد را به خاطر لفاظیاش ببخشند که در آن، آلمان را با کشورهایی مانند کوبا به این جهت که از جنگ حمایت نکرده است، گره زد. غلبه بر روحیه آرامشطلب آلمان پس از جنگ جهانی دوم، حتی در بهترین شرایط نیز آسان نبوده است، به چالشکشیدن هسته ارزشهای دمکراتیک آلمان، آن هم با مقایسهکردنش با دیگر کشورها، فقط باعث شد [i1][i1]تا پای دیپلماتهایش در گل فرو ماند.
اهانت پرآوازه رامسفلد نسبت به ناتو، سازمان ملل و هر قدرت دیگری به جز ارتش امریکا، باعث اثبات عدم شایستگی او برای تفهیم دعوی امریکا در میان اروپاییان گردید. او برای ترساندن یکسان مقامات امریکا و بریتانیا اصرار داشت، هر درخواستی را برای مصاحبه، حتی در طول بحران بپذیرد و در آن مصاحبهها، خشنترین حالت ممکن را به نیمرخ صورت خود بدهد. صادقانهترین نقل قول را نخستوزیر کمحرف اسپانیا که متحد قاطع بوش نیز بهشمارمیآمد، بر زبان آورد، او برای شکلگیری یک ائتلاف گفت: «آنچه که ما به آن نیاز داریم، تعداد زیادی پاول است، نه رامسفلد» با این حال، نمیتوان تنها رامسفلد را به خاطر افتضاح دیپلماتیک رای منفی پارلمان ترکیه در اول مارس به بستن راه نظامیان ایالات متحده، سرزنش کرد. اقدامی که از گشودهشدن یک جبهه شمالی بر علیه صدام جلوگیری بهعملآورد. تقصیر این رسوایی بر عهده کل دولت بوش است. برخلاف تحسین ترکیه برای دمکراسیاش، دیپلماتهای امریکا آمادگی لازم برای برخورد با مجلسی بیتجربه و بدقلق را نداشتند. علاوه بر این، کموبیش هیچ اقدامی برای تغییر افکار عمومی ترکیه که به گونهای ثابت و محکم مخالف جنگ بودند، بهعملنیامد. در عوض، مطبوعات ترکیه گزارشات مکرری از اهانتها و تحقیرهای مقامات امریکا درج نموده و عنوان میداشتند که امریکاییها با تعیین ضربالاجلهای تلفنی، به ترکیه بلوف میزنند. ولفوویتز در آغاز بحران، لافی زد، مبنی بر اینکه حمایت ترکیه از استقرار نظامیان امریکا تضمین شده است؛ ولی هنگامی که اوضاع رو به وخامت گرایید، به جای اینکه پاول با سفر به آنکارا سعی کند، یکی یکی نمایندگان مهم ترک را متقاعد سازد، وزارت خارجه و پنتاگون هر دو برای بهدستآوردن پیروزی، به نظامیان ترکیه تکیه کردند. سرانجام، لایحه دولت با اختلاف چند رای با عدم تصویب مجلس روبهرو شد. به نظر میرسد، اگر اندکی دقت و توجه ویژه لحاظ میگردید، نتیجه دیگری به دست میآمد؛ ولی دولت بوش در انجام این کار نیز ناکام ماند. حاصل رای مجلس ترکیه نه تنها عملیات نظامی ایالات متحده را دچار گسیختگی کرد؛ بلکه کشورهای کوچکتر را نیز در مقاومت علیه فشار امریکا در شورای امنیت ترغیب نمود.
اکنون، دیپلماتهای امریکا این واقعیت را دریافتهاند که هیچ استراتژی و دیپلماسی عمومیای وجود ندارد که بتواند افکار عمومی برجسته خارجی را متقاعد ساخته و یا دستکم موجب کاهش مخالفتها شود. دشوار است که درخصوص میزان اهمیت این شکست مبالغه کنیم. اثری از آرای مهم کشورهای دمکراتیکی نظیر شیلی و مکزیک وجود نداشت. نزدیکبودن پیوندهای مشخص روسایجمهور این کشورها با بوش چندان اهمیتی ندارد؛ بلکه واقعیت این است که ریکاردو لاگوس ـــ رییسجمهور شیلی ـــ و ویسنت فوکس ـــ رییسجمهور مکزیک ـــ نمیتوانستند به سادگی، موضوعی نظیر جنگ و صلح را با گفتن این مطلب به مجالس پارلمانی خود بقبولانند که نمیخواهند کاخ سفید را آزرده ساخته یا مخاطره عمل متقابل را به جان خریدار شوند. به همین نحو نیز میتوان گفت که افکار عمومی در فرانسه و یا سرتاسر اروپا، چندان هم ضدجنگ نبوده و میتوان حدس زد که حتی مخالفت شیراک با جنگ نیز چندان جدی و محکم نبوده باشد.
رویهمرفته، میتوان گفت که معضل اصلی، فقدان استراتژی جامع و منسجم ایالات متحده درخصوص دیپلماسی قبل از جنگ بوده است. اگرچه ممکن است، استفاده از نیروی نظامی قاطع و همهجانبه نیز توسط پاول در پنتاگون به امضا رسیده باشد؛ ولی واقعیت امر این است که او دولت بوش را برای اتخاذ رویهای یکسان در دیپلماسی متقاعد نکرد. شاید به این دلیل که چنی و رامسفلد از چنین استراتژیای حمایت بهعملنمیآوردند و یا شاید مجموعه دولت اعتقاد داشت که تامین مشروعیت بینالمللی برای جنگ، خیلی مهم نمیباشد. با این حال، دلیل عدم توانایی او، خواه بیکفایتی باشد و یا جهانبینیاش، واقعیت این است که شکست واشنگتن در حفظ ثبات و استحکام در دیپلماسی برای توجیه جنگ، هماهنگ و همزمانسازی اقدامات نظامی و دیپلماتیک، برنامهریزی برای چگونگی برخورد با عراق در صورتی که بخشی از درخواستهای سازمان ملل را بپذیرد، فراهم کردن زمینه برای قطعنامه دوم و پیروزی بر افکار بینالمللی، شدیدترین شکست دیپلماتیک را برای سیاست خارجی امریکا بهارمغانآورد. عده زیادی از دولتمردان بوش به ظاهر سعی دارند که این شکست دیپلماتیک را به عنوان یک ناکامی جزیی قلمداد نموده و تصور کنند، این پیروزی نظامی است که در اذهان باقی خواهد ماند. تا حدی حق با چنین مقاماتی است؛ چرا که واشنگتن با این کار خود، درس محکمی به دیکتاتورها و حامیان تروریسم داد و مردم عراق از دست یک حاکم مستبد رهایی یافتند؛ اما اگر سرانجام، نوعی از حکومت که منتخب مردم است، در بغداد زمام امور را بهدستبگیرد، آنگاه دمکراسی در خاورمیانه شروع به رشد خواهد کرد.
با این وجود، تمام اهدافی که به دنبال آن هستیم، میتوانست و باید توسط حمایت بینالمللی حاصل میشد. امریکاییان باید این واقعیت را بفهمند و نسبت به آن نگران باشند که هم اکنون بسیاری در سرتاسر دنیا امیدوارند، امریکا در عراق شکست بخورد، نظامیان بیشتری از او کشته شوند و سرانجام، مجبور به خروج از مخمصه شود.
نتایج بعدی شکست واشنگتن زمانی آشکار خواهد شد که یک دولت درصدد تولید سلاحهای کشتار جمعی برآید. اگرچه جلوگیری از تکثیر چنین سلاحهایی، شالوده نظام اولویتی ایالات متحده در تامین امنیت ملیاش بهشمارمیآید؛ ولی پیروزی در این نبرد نیازی به نیروی نظامی بیشتر و رای مثبت افکار عمومی امریکا ندارد؛ بلکه لازمه اصلی آن همکاری با کشورهای دنیاست. بدبختانه، افتضاح دیپلماتیک بر سر موضوع عراق، موجب صدمهزدن به نظام بینالمللیای که پاسخگو، کنترلکننده و تنظیمکننده اقدامات در برابر تهدید سلاحهای کشتار جمعی است را بهشدت دچار آسیب کرده است و مفهوم خلعسلاحسازی اجباری را بیاعتبار ساخته است. حتی اکنون دولت بوش نیز دریافته است که چگونگی رفتار با کره شمالی و ایران نیازمند به توسل به نظام بینالمللی است.
ولی این سوال مطرح میشود که پیگیری خلعسلاح اجباری از سوی سازمان ملل چه عواقبی به همراه خواهد داشت؟ حملات اخیر واشنگتن نسبت به ناکارامدی بازرسان سازمان ملل، جایی برای اعتماد عمومی درخصوص قضاوتهای بازرسان مذکور در آینده باقی نخواهد گذاشت.
نگرانکنندهتر این است که شکست در پیداکردن سلاحهای کشتار جمعی چگونه رتق و فتق خواهد شد؟ ایالات متحده با بنای تصمیمش مبنی بر جنگ بر اساس گزارشات سازمان اطلاعات امریکا (سیا) و نیز ارزیابیهایش در مورد جدیبودن تهدیدات عراق و نه بر اراده جمعی سازمان ملل، اعتبار خود را در مخاطره افکنده است. متاسفانه، واشنگتن برای توجیه نخستین اقدامش، اغراقهای فراوانی در مورد نزدیکبودن تهدید عراق بهعملآورده است. از سوی دیگر، باید اذعان نمود، اغلب اطلاعات اساسی که موجب شد، بیشتر نهادهای اطلاعاتی نتیجه بگیرند، عراق دارای تسلیحات شیمیایی و بیولوژیکی بوده و یا آنها را پنهان کرده است، از سوی بازرسان سازمان ملل ارایه گردیده و تنها همان اطلاعات برای توجیه عملیات نظامی کافی میبود؛ ولی سرعت جمعآوری و ارایه اطلاعات به ظاهر مطلوب واشنگتن نبود؛ بنابراین، مقامات ایالات متحده قضیه تهدید قریبالوقوع را وارد میدان کردند. اظهارات دیک چنی مبنی بر اینکه «عراق تسلیحات هستهای در دست احیا دارد» یک نمونه از برجستهترین اغراقگوییها است. ایالات متحده هنوز هم در حال پرداخت هزینههای چنین ادعاهای باطلی است.
دولت بوش باید بر روی تمرد عراق از اجرای قطعنامههای سازمان ملل تاکید میورزید، نه اطلاعات خودش. هیچ کشوری تردید ندارد که عراق با بازرسان سازمان ملل، همکاری مطلوبی نداشت.
اگر جنگ دیرتر آغاز شده بود؛ یعنی بعد از اینکه بلیکس و بیشتر اعضای شورای امنیت درمییافتند که عراق به طور کامل خلعسلاح نشده است، آنگاه جستوجو برای کشف تسلیحات کشتار جمعی تبدیل به نوعی نمایش بینالمللی ـــ یعنی، همانگونه که الان هست ــ نمیشد. اگر جنگی آغاز شده بود که دارای مشروعیت بیشتری بود، آنگاه این عراق بود که زیر ذرهبین ملتها قرار میگرفت نه ایالات متحده.
غمانگیزتر اینکه ممکن است، هرگز حقیقت، در مورد سلاحهای کشتار جمعی صدام آشکار نشود. از این به بعد، واشنگتن برای جلب حمایت دیگر کشورها جهت جلوگیری از تکثیر سلاحهای کشتار جمعی نیازمند اعتماد جامعه جهانی به اطلاعات و انگیزههایش میباشد؛ ولی در حال حاضر چنین اعتمادی وجود ندارد و بعد از به وجود آمدن رسوایی و افتضاح دیپلماتیک کنونی در عراق، به سختی میتوان تصور کرد که اعتماد گذشته را بتوان دوباره جلب کرد.
شکست در پیداکردن تسلیحات کشتار جمعی هماکنون توسط پاریس مورد توجه و تامل قرار گرفته است. یکی از مقامات بلندپایه فرانسوی گفته است که اگر مقادیر قابل ملاحظهای سلاحهای بیولوژیکی و یا شیمیایی پیدا میشدند، «ما هماکنون مرده بودیم» ولی هنوز چنین چیزهایی پیدا نشده است. اگرچه هنوز هم به نظر میرسد، ارزیابی ژاک شیراک نسبت به اینکه توانایی صدام در تولید سلاحهای کشتار جمعی بسیار محدود است، مقرون به صحت میباشد؛ ولی منافع فرانسه هم دچار لطماتی شده است.
دولتمردان فرانسوی با توجه به خیالات دیویلپن در مورد ابهت فرانسه که نتیجهای جز مخالفتی بیحاصل علیه جنگ نداشت، اکنون عقبنشینی کردهاند. مخالفت پاریس با جنگ موجب شد تا عراقیها، فرانسه را حامی رژیم صدام بدانند و در دنیای عرب نیز فرانسه به عنوان کشوری شناخته میشود که در جلوگیری از تهاجم امریکا ناموفق بوده است.
اگر این جنگ همراه با مشروعیت بیشتری بود، خشم و غضب کنونی علیه نیروهای امریکایی مستقر در عراق به کمترین حد خود میرسید و اگر پای سازمان ملل به میان میآمد، جمعآوری نیروهای پاسدار صلح از اطراف دنیا و تحت فرمان امریکا، آسانتر میشد. آنگاه، بار مخاطرات رو به رشد آشوب عراق تسهیم میگردید و مشارکت آنها در ساخت نهادهای جدید محقق میشد. وقتی اقدام به اشغال یک کشور مینمایید، باید بدانید که نمیتوانید به سادگی جایگزینی را برای مهر تصویب سازمان ملل پیدا کنید. تجربه عملیات صلح در بوسنی و کوزو نشان داد که عملیات نظامیان امریکا زیر لوای سازمان ملل، موجب متجاوز خواندن آنها از سوی مردم بومی نخواهد شد. اگر واشنگتن به عواقب دیپلماتیک جنگ با دقتی به اندازه جزییات و اجزای نظامی قضیه اندیشیده بود، از بسیاری صدمات وارده جلوگیری میشد. اشتیاق امریکا برای بهکاربردن قدرت، آن هم به تنهایی، برخی را متقاعد ساخت تا به مقابله با دیکتاتوری عراق پرداخته شود.
ولی به کار بردن قدرت بدون دیپلماسی دقیق، موجب شد تا اعتبار و شهرت امریکا لکهدار گردد.
اگر دفعه دیگری وجود داشته باشد، ایالات متحده باید با دقت بیشتری به هماهنگسازی زور و دیپلماسی بپردازد و بهیادداشته باشد که این ابزارها مکمل یکدیگرند و هنگامیکه با هم بهکار گرفته شوند، موثرترند نه هنگامی که برنامهریزان نظامی ایالات متحده اقدام به در نظر گرفتن دکترین پاول مبنی بر «قدرت قاطع و درهم شکننده» بنمایند، استراتژیهای دیپلماتیک امریکا نیز باید کل نیروهای دولت را در جهتی متقاعدکننده، سازماندهی و راهبری نمایند. فقط در این صورت است که دنیا میتواند به درستبودن ادعای امریکا پیببرد.
پینوشتها: