ندامت تاریخ
آرشیو
چکیده
متن
وقتی که سرکه مشروطه اول به شراب مشروطه دوم تبدیل شد و زنگیان مست جامعه آن روز ایران را به عربدهکشی و قتل و غارت کشاند، دیری نپایید که سیلی از اشکهای ندامت برای شستن آثار آن شراب جاری گشت که مگر کارساز شود. اما دستهای خیانت و جهالت بر همان اشکهای ندامت نیز سد عناد و ترور و کارشکنی بست تا مبادا خمار مستی و غفلت از سر ایرانیان برون شود. ندامت و پشتیبانی از آنچه که حاصل شده بود نه تنها مراجع بزرگ ایران و نجف را دربرگرفته بود بلکه حتی کسانی چون تقیزاده را نیز با همه احوال و اقوالش متاثر ساخته بود. این پشیمانی و بیداری میرفت تا کاری بکند به قول مرحوم آخوند خراسانی(ره) خمره شراب را بشکند؛ اما ترور و مسمومیت و تهدید بزرگان مشروطه را از جبران مافات دور ساخت و آن خمره و آن شراب باقی ماند تا اینکه روزگار به استبداد دست نشانده رضاخانی رسید و دیگر کارها از کار گذشت. در این شماره نیز قسمت دیگری از خاطرات ارزشمند مرحوم شیخ حسین لنکرانی(ره) را ملاحظه خواهید فرمود که ماجرای ندامتها و پشیمانیهای مشروطهخواهان واقعی را شرح میدهد.
15 ـــ ندامت مخالفان شیخ
تاریخ، ندامت بسیاری از مخالفان شیخ را در اوراق خویش ثبت کرده است.13 تحقق هشدارها و پیشگوییهای شیخ فضلالله در تاریخ و ندامت غالب مخالفان وی از روند مشروطه، دلیلی بارز بر صحت نظریات و مواضع سیاسی - فرهنگیِ او در آن برهه حساس از تاریخ ایران است. از مرحوم لنکرانی سوال شد:
با توجه به اینکه در زمان مشروطه، علمای بنام نجف مثل آیتالله نائینی و خراسانی مشروطه را تایید کرده بودند، علت اختلاف شیخ با مشروطه و با دو سید (سید عبدا بهبهانی و سید محمد طباطبایی) چه بوده است؟
فرمودند:
«مرحوم نائینی که تنبیه الأمه را نوشت، بعدها از نوشتن این کتاب پشیمان شد. برای خاطر آنکه دید از آن سوء استفاده شده است، نه اینکه غلط نوشته باشد. غلط ننوشته بود؛ ولی برای مثلا روشنفکرها زمینه سوء استفاده شده بود. به این جهت پشیمان شد و جمع کرد. ایشان کوششها کرد که نسخههای تنبیه الامه را جمع کند؛ زیرا پشیمان شده بود از اینکه چرا تیغ در دست زنگی مست داده است و چرا در دست دزدها و راهزنها چراغ نهاده است: چو دزدی با چراغ آید / گزیده تر برد کالا (و من خود دیدم که چگونه کتاب ایشان، آلت دست بعض کسان شده بود)...
مرحوم حاج میرزا حسین تهرانی، مرد فوق العاده بزرگواری بود؛ ولی توجهی به آنچه میگذشت نداشت... علاوه، نفوذ انگلستان در عراق زیاد بوده است.
جواب شما این است که چرا مرحوم آخوند ملا کاظم (اعلی الله مقامه) حرکت کرد برای جبران گذشته بیاید به ایران؟ و چرا همان شبی که حرکت کرد، مسموم شد؟
میدانید چه کسی او را مسموم کرد؟ کسی که آنقدر مشروطهخواه بود که به (عنوان) حمایت از مرحوم آخوند، بر سر مرحوم سید محمد کاظم یزدی کتاب زده بود. اعلمیت و عظمت مرحوم سید به حدی است که ایشان را از خیلی از فقهای بزرگ قدیم بزرگتر شمرده و فقیه اهل بیت(ع) میدانند. با این حال، مرحوم سید، هر وقت کسی ایشان را اذیت میکرد (به کسانی که در مقام اقدام متقابل برمیآمدند) میفرمود: هر کس در این باب اقدامی کند تفسیقش میکنم! و الا مگر ممکن بود کسی به مرحوم آقا سید محمد کاظم توهین کند؟! [پس از پخش شایعه تصمیم جمعی از مشروطه خواهان تندرو نجف به ترور سید، به ایشان] خبر رسیده بود که عشایر شیعه فرات [علیه مشروطه خواهان] قیام کردهاند، فوری فرستاده بود که حرام است و...
باری، همین شخصی که به حمایت از آخوند با کتاب بر سر مرحوم سید زده بود، همین کسی که زباله و خاکروبه بر سر مرحوم سید میریخت، همین کسی که (هر چند خلاف ادب است؛ اما لازم است برای ثبت در تاریخ بگویم) مینشسته و مدفوع و بول را درهم میآمیخته و به روی مرحوم سید میپاشیده است، زمانی که آخوند راه میافتد تا به ایران بیاید و گذشتهها را جبران کند، آخوند را مسموم میکند...14
مگر آقا سید عبدالله مرحوم، خودش علاقمند به مشروطه نبود، چطور شد به دست تقیزاده کشته شد؟! این وقایع نشان میدهد که اینها بعدا متوجه شدهاند.
مرحوم آقا سید محمد طباطبایی، شبها به پشت بام میرفته و از آنچه شده بوده، ناله میکرده است. (پایان کلام لنکرانی)
در پایان سخنان فوق، اشارهای به ناراحتی و ندامت مرحوم سید محمد طباطبایی، پیشوای بزرگ مشروطه شد. باید گفت که افسردگی و ندامت شدید طباطبایی15 و سخن او در باره انحراف روند مشروطه از اهداف اصیل نخستین خویش: «ما سرکه ریختیم، شراب شد!» مشهور است.16 یوسف صدیق، از مامورین قدیمی و متدین وزارت خارجه این جمله را از خود آن مرحوم شنیده و برای دیگران بازگو کرده است.17 مرحوم حاج شیخ حسین لنکرانی صحنه جالبی را از ندامت آن مرحوم نقل میکرد. به گفته ایشان: مرحوم طباطبایی «در نتیجه مواجهه با نتیجه آن مقدمات، بعدا بیمار و گرفتار ندامت و خود خوری عجیبی شده بود. روزی در خدمت مرحوم پدرم [حاج شیخ علی لنکرانی] بودم در منزل مرحوم حاج عبدالله سقطفروش، همسایه نزدیک منزلمان و میدیدم آن بزرگوار نظر به سوابقی، با حال گریه خطاب به پدرم میگفت: حاج شیخ، من که قصد خیر داشتم؛ ولی کار این طور از آب در آمد. حالا جواب خدا را چه بدهم؟! و مرحوم پدرم ایشان را تسکین دادند: آقا، شما که متوجه انما الاعمال بالنیات هستید. آقا، لاتقنطوا! آقا، لا تیئسوا! آن بزرگوار را سکون و آرامشی دست داد.»18
لنکرانی همچنین میفرمود:
«مرحوم طباطبایی، شاگرد جد من مرحوم آشیخ حسین فاضل لنکرانی بود و پیش از عزیمت به نجف نزد ایشان درس خوانده بود. به این مناسبت، بین پدرم و ایشان ارتباط بوده، پدرم خبر دادند که مرحوم طباطبایی به منزل حاج میرزا عبدا سقط فروش آمده و میخواهند شما را ببینند.(منزل حاج میرزا عبدا در نزدیکی خانه ما قرار داشت و از سمت مغرب با یک خانه فاصله، وصل به خانه ما بود) پدرم مرا هم، همراه خویش برد. صحبت که شروع شد مرحوم طباطبایی به پدرم گفت: حاج شیخ! چه کنم؟ نمیخواستم اینجور بشود، چه کنم؟ (الفاظ، تماما یادم نیست، مطالب یادم است و بعضی از الفاظ را نیز در یاد دارم)
مرحوم سید اضطراب داشت و گریه میکرد. پدرم به او فرمودند: لا تقنطوا! لا تیئسوا (و از این قبیل آیات امیدبخش) گفت: چه میگویید؟ میبینید چه شده؟ میبینید به کجا منتهی شده؟ باز پدرم آیاتی را تکرار میکردند که ناامید نباشید و...
نیز، صاحب سلطان خانمی بود، محترمه که در خانه مرحوم سید محمد طباطبایی عنوانی داشت و به اصطلاح کلانتر خانم خانه مرحوم طباطبایی بود و به منزل ما هم میآمد. میگفت: مرحوم طباطبایی شبها در پشت بام را باز میکند و به بام میرود و آنجا بدون فرش، دعا میخواند و گریه میکند.»
راستی، چرا سید عبدالله به دست تقی زاده کشته شد. این وقایع همگی نشان میدهد که همه اینها متوجه شده اند که حق با شیخ بوده و اشتباه کرده اند.
همچنین به مناسبت انتباه و ندامت بعدی مشروطه خواهان اولیه، در تاریخ 19/10/61 فرمودند:
«حاج شیخ محمد سلطان (رحمهالله علیه) کسی است که قضیه تظاهرات علیه عین الدوله و قتل سید عبدالمجید و ماجراهای صدر مشروطه نتیجه منبرهای او شد. وی از بزرگان اهل منبر و شخصی عالم و فاضل و بزرگوار بود و با پدرم هم ارتباط داشت. ایشان اصلا به کلی (با مشروطه) مخالف شد . نه به خاطر شیخ شهید، بلکه چون مرد متدینی بود و برایش این قضایا کشف شده بود، خرده خرده آنها را نصیحت میکرد و وقتی که دید فایده ندارد، رفت و طرف جبهه مخالف با مشروطه خواهی و جبهه انگلستان را گرفت؛ اما زیاد تظاهر نمیکرد. او قبل از به توپ بستن مجلس کنار آمده بود؛ اما فرصت اینکه حرف بزند، نداشت. بعد از انحلال مجلس رفت، خانه سردار اعتماد مقتدر نظام (همان کسی که وی را بستند و چوب زدند) و علیه مشروطهچیها حرف زد وگفت، اینها مسلمان نبودند و دروغ میگفتند و آمده بودند به اسم اسلام چکار بکنند و...» (یواش یواش که اسرار اینها [مشروطه چیها] که تظاهر به اسلام میکردند، کشف شد، دیگر انسان مسلمان و متدین طرفدار آنها باقی نماند...)
ختم کلام: حجتالاسلام حاج شیخ ابوذر بیدار، در تاریخ 6 اردیبهشت 1373 ش به حقیر اظهار داشتند: «در زمانهای گذشته، من راجع به شیخ فضلالله نوری دیدگاهی منفی داشتم و به علت مطالعه کتبی نظیر تاریخ مشروطه ایران تالیف کسروی و تاریخ انقلاب مشروطیت ایران نوشته ملک زاده، شیخ را هوادار استبداد میپنداشتم تا اینکه به کتاب غربزدگی مرحوم جلال آل احمد برخوردم که شیخ را مظهر مقاومت اسلام در برابر استعمار غرب شمرده بود و این سخن از کسی همچون آل احمد که آن روز در راس روشنفکران مبارز قرار داشت و از تودهایگری به اسلام بازگشته بود، مرا تکان داد و به تامل واداشت. سخنان لنکرانی نیز که با قوت از عدالتخواهی و اسلامیتِ شیخ فضلالله تعریف میکرد، مزید بر تامل و تجدید نظر من در داوری نسبت به شیخ گردید.
روزی از آقای لنکرانی پرسیدم: اگر چنین است که میگویید، پس چرا بزرگانی چون آخوند خراسانی که از مروجان مشروطیت بودند برای جلوگیری از اعدام شیخ اقدامی نکردند و چیزی نگفتند. فرمود: آنها نوشتهای به تهران فرستادند که از اعدام شیخ جلوگیری شود و آن نوشته به ایران هم آمدند؛ اما گم و گورش کردند. این را من از مرحوم لنکرانی شنیدم و متاسفم که ماخذش را از ایشان نپرسیدم.»
مرحوم لنکرانی حتی تقی زاده را از نادمین میشمرد! میفرمود: «در دهه 1340 به مجلس ختمی که در یکی از مساجد تهران تشکیل شده بود، دعوت شدم. هنگام ورود به مسجد میخواستم طبق معمول در صف نِعال (نزدیک در) بنشینم که ناگاه دیدم، شخصی که آن سوی مسجد روی دوچرخه دستی نشسته بود، با دست به من اشاره کرده و اصرار دارد که نزد او بروم. پیش رفته، دیدم تقی زاده است! چون او روی چرخ قرار داشت، اولیای مجلس جهت احترام به من که قرار بود، کنار او بنشینم، یک صندلی آوردند. من به احترام مسجد روی صندلی ننشسته و زمین را اختیار کردم؛ ولی برای آنکه لطف اولیای مجلس را نیز بی پاسخ نگذارم، دست راست خود را روی صندلی گذاردم. باری، تقی زاده در خلال صحبت خود گفت: شما زودتر از من بیدار شدید. مرحوم لنکرانی به اینجای داستان که میرسید با تبسم میگفت: به او گفتم، من خواب نبودم که بیدار شوم!»
16ـــ میرزا مهدی نوری، فرزند ناخلف شیخ
میرزا مهدی یا شیخ مهدی نوری ـــ پدر کیانوری، رییس حزب طوطی! ـــ یکی از فرزندان شیخ است که بر خلاف دیگر فرزندان، در ماجرای مشروطه، با مخالفان شیخ همکاری داشت و حتی به گفته شاهدان عینی پای دار پدر کف زده و اظهار شادی میکرد. مرحوم لنکرانی راجع به وی و سوء اخلاق و رفتار وی حرفهای ناگفته بسیاری داشت که به آن اشاره میکنیم. وی میرزا مهدی را از نظر اخلاقی و اعتقادی جوانی فاسد و منحرف میشمرد و به جریانی اشاره میکرد که میرزا مهدی، در مقام تعرض به صبیه یکی از همسایگان محترم برآمده و در نهایت، از سوی مرحوم شیخ تعزیر گشته بود... مرحوم لنکرانی پس از اشاره به جریان مزبور، میفرمودند: «راجع به شیخ مهدی و اوضاع اخلاقی و معتقدات او مطلبی دارم که خیلی مهم است و خیلی مطالب را روشن میکند:
میرزا مهدی ، دختر یک کسی را که اسمش را نمیخواهم بیاورم، برای خود عقد کرده بود. (هنگام عقد دختر مزبور، میرزا مهدی، زن داشته است) پدر آن دختر، از ارادتمندان پدرم بود. قبلا توضیح بدهم که به محاضر شرع آن روز، محکمه شرع میگفتند. در آن محاکم(اولا وعمدتا) ترافعات واین گونه امور را انجام میدادند و ضمنا هم به طلاق و ازدواج و این گونه مسایل میپرداختند. این را هم گفته باشم که در تمام دوران (تصدی محضر شرع)مان نه خودم - نه پدرم و نه جدم، هیچگاه نه طلاقی را گوش دادیم و نه حاضر بودیم، در محضرمان طلاقی داده شود ونه حاضر بودیم، کاری را به طلاق خاتمه داده باشیم. هیچ، اتفاق نیفتاده است. آخرش رد میکردند... (جهت تذکر این نکته، بعدا معلوم میشود)
روزی، دختر مزبور - که مدت کمی همسر میرزا مهدی بود - نزد پدرم آمد و گفت که: آقا! من چکار کنم؟ من که نماز میخوانم این میآید و روی من شراب میپاشد...میگوید، نخوان و مرا اذیت میکند . تکلیف من چیست؟میخواهم از او طلاق بگیرم و او نیز که میبیند من به دردش نمیخورم، حاضر شده مرا طلاق بدهد، چکار کنم؟
حاج میرزا غلامعلیایی بود مصباح الشریعه، جد این آقایان مصاحب ها که خیلی فاضل بود و مثل اینکه اینها هم از او سهمی برده اند. امضایش این بود: غلامعلی بن محمد النائینی الاصفهانی. وی در مقابل الفیه ابن مالک، منظومه مفصلی در نحو داشت که در آن آمده بود:
و هو بِسبقٍ و بِتقدیمِ الزمن
حاز فنون العلم بِا لوجهِ الحسن
ادبیات را که میبینید من یک خرده آشنا هستم، به این خاطر است که نزد ایشان کار کردهام. مرحوم مصباح الشریعه از اصحاب پدرم در محضر ایشان بود (صحبت محاضر شرعِ آن وقتها است که موقعیت مهمی داشت و ویژه فقها بود)
پس از بیان مطالب از سوی عیال میرزا مهدی به پدرم، مرحوم واحد به حاج میرزا غلامعلی گفت: حاجی! تکلیف شرعی توست که این را صورتا یک طلاق بدهی؛ ولی این زن باید عده وفات نگهدارد؛ اما تو این طلاق را بده. گفت: آقا چطور؟! گفت: حاجی! من به تو میگویم، این کار واجب است که این زن مسلمان را از دست این ... خلاص کرده باشی.»
مرحوم لنکرانی افزودند: «بعد، نفهمیدم چه شد. آنها آمده بودند پیش حاج میرزا غلامعلی و او هم طلاق داده بود. آن زن هم چهار ماه عدهوفات نگه داشت و پس از انقضای عده، وی را برای فردی موسوم به سلیمان قرهباغی عقد کردند.
میخواهم بگویم سوابق میرزا مهدی به این شکل بوده است. اینجوری بوده که آن جور شده بوده است. آنها هم که مشروطه اول را مسخ کردند و مشروطه دوم را ایجاد نمودند، غالبا همین سنخ افراد بودند؛ ولی یک مشت مشتبه نیز میان آنها قرار داشت که یا دق کردند مردند و یا تا آخر، خاک بر سرشان میریختند.» (پایان کلام لنکرانی)
برای پژوهنده زندگی میرزا مهدی، جای این سوال به طور جدی وجود دارد که چرا و چگونه فرزند فقیه بزرگواری چون شیخ، با آن صلابت ایمانی و طهارت اخلاقی، این طور فاسد و منحرف از کار درآمد؟! مرحوم لنکرانی داستانی را درباره دوران شیرخوارگی میرزا مهدی نقل میکرد که تا حدودی از راز شگفتانگیز این انحراف پرده بر میدارد. داستان مزبور، در کلیت، شهرت فراوان دارد؛ ولی نقل جزبیات آن، منحصر به آن مرحوم است. ایشان میفرمود:
«شیخ شهید، بخشی مهم از دوران تحصیل خویش در محضر میرزای بزرگ (پرچمدار جنبش تنباکو) را در شهر سامرا گذرانده است. شیخ مهدی آن زمان شیر خواره بود و همسر شیخ، کمبود شیر داشت. رسم چنان بود که در این گونه موارد، از طوایف و قبایل اطراف شهر، دایهای میگرفتند و او طبق قراری که گذاشته میشد، بچه را به قبیله خود میبرد و در مدت مقرر شیر میداد. شیخ نیز چنین کرد و کودک را در ازای مبلغی برای شیردادن به زنی از اعراب بادیه نشین حومه سامرا سپرد. قرارداد نیز دو ساله بود.
حدود سه ماه که از آن تاریخ گذشت، ناگهان شیخ مطلع گردید که زن مزبور، از قبیله ای است که اعضای آن، به اصطلاح ناصبی و دشمن اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) اند! شیخ از این ماجرا بسیار نگران و اندوهگین شد و بلافاصله در صدد پس گرفتن کودک برآمد. هنوز تا پایان قرارداد، مدت زیادی باقی مانده و برهم زدن آن بدون عذر موجه، خالی از اشکال نبود، و خصوصا اگر به علت این ازپس گیری تصریح میشد، به ایجاد بلوایی در منطقه سامرا (که تعداد زیادی ناصبی در آن میزیستند) منجر میشد؛ لذا شیخ با یک مکافاتی، و با کمک گرفتن از نفوذ و قدرت میرزا توانست کودک را از دست دایه مزبور بیرون آورد.
به هر روی، کودک، از زن ناصبی گرفته شد؛ ولی شیر «منحوسِ» او اثر سوء خود را بر روان کودک نهاده بود!... و شیخ هر گاه که به یاد آن ماجرا میافتاد، اندوهی عمیق بر جانش چنگ میانداخت.»
مرحوم لنکرانی، پس از نقل این داستان، همواره به زندگیِ «سیاه و سراپا تباهیِ» فرزندِ همین شیخ مهدی ـــ نورالدین کیانوری، رییس حزب وابسته توده ـــ اشاره میکرد و میافزود:
«ببینید، نصب و عداوت اهل بیت اطهار (علیهم السلام) چگونه به کفر و الحاد منجر میشود!»
17ـــ من شاهد قتل میرزا مهدی نوری بودم!
آقای لنکرانی که لحظاتی پس از ترور میرزا مهدی بالای سر او رسیده بود، ماجرای جالب و تکان دهنده زیر را نقل میکرد:
«زمستان بود. برف خیلی زیادی باریده بود. ما در خانه سنگلج مان مینشستیم. اطاقی داشتم، مثلا میگفتند، اتاق کتابخانه من. شب بود کتاب ریاض را برای یک فرع فقهی مطالعه میکردم. شب به درازا کشید و مشکل برایم حل نشد.(شبی که مشکلی را در هنگام مطالعه حل نمیکردم، جوری بود که تا صبح خوابم نمیبرد. مجبور میشدم تا صبح بیدار باشم و مشکل را یا خودم حل کنم و یا از اهلش بپرسم)
از اطرافیان حوزه پدرم، آمیرزا اسمعیلی بود، دهاقانی که ما گاهی هم از ایشان استفاده میکردیم. مجتهد مسلم بود. آمیرزا اسماعیل در یکی از حجرات مدرسه یونس خان اقامت داشت که حالا، مسجد فعلی حاج شیخ فضلالله نوری جای آن ساخته شده است. وی، شبها را - تا یک ساعت از آفتاب برآمده ـــ بیدار و به مطالعه و عبادت مشغول بود و سپس تا نزدیک ظهر میخوابید، آنگاه برمیخاست و نماز میگزارد و دیگر بیدار بود وبیدار بود تا... یک ساعت پس از طلوع آفتاب.
برف خیلی سختی باریده بود و آن وقتها چتر و این گونه چیزها نبود، من هم پوستین آقا را یواشکی کش رفتم! و بر دوش انداختم و عبا را هم سر کشیدم و عازم مدرسه یونس خان شدم تا از مرحوم دهاقانی مشکل علمی خویش را سوال کنم.
در راه، از گذر تقیخان و جلوی خانه سلطان الاطبا (یا سلطان الحکما؟)19 و مدرسه های قدیم تهران (شرف و افتتاح) که میپیچیدم، کنار کوچه نرسیده به میدان سنگلج، یک آب پخش کن(کلمه ای ناخوانا) بود مال آب سنگلج که بلند بود و پله میخورد و مردم میرفتند آنجا چیز میشستند(آن وقتها، قیدهای فعلی نبود، در همان آبی که از آن میخوردند، چیز میشستند، الان مشکلات بحمدا کم شده...) برف هم شاید تا زانو نمیرسید؛ ولی تا نزدیک زانو میرسید و من به عجله اینکه برسم، توی برف شنا میکردم...آنجا، روی بلندی، دیدم خطی روی برفهاست. جلو رفتم، دیدم یک کسی است افتاده و از گوشه عمامه اش هم (مهتاب شب میدانید، روشن میشود) آتشی مشتعل است.(قدیم، ششلول میگفتند وباروت سیاه در آن میریختند. شیخ مهدی فرزند شیخ شهید که با قاتل خویش ـــ آقاجان سنگتراش ـــ دست به یقه شده بود، او که میزند یکی از اینها شعله اش قسمتی از عمامه مقتول را مشتعل میسازد) باری دیدم، یک نفر افتاده و دستش دراز است و در دستش اسلحه ای است که بعدا فهمیدم هفت تیر است(آن وقتها نمیفهمیدیم، هفت تیر چیست؟ اسلحه رایج، ششلول بود) کسی رسید و نگاه کرد و گفت: آقا رد شو! این ممکن است که اشتباه کند(و به تو به عنوان قاتل، شلیک کند) میبینی که اسلحه اش در دستش است...
و من (بی آنکه به هویت مقتول پی برم) رد شدم20 و به مدرسه رفتم و در زدم و آقا میرزا اسماعیل را دیدم و در باب مشکل علمی مزبور، اتفاقا ایشان با همان چیزی که من (در حل آن) تشخیص داده بودم، موافقت کردند و گفتند، اشتباه نیست. من هم ذوق کردم و برگشتم...
در بازگشت، دیدم توی میدان سنگلج (که رضاخان، برای محو سوابق زندگانی خودش در آنجا، آن منطقه را خراب کرد) مردم جمع شده و ایستاده اند. در میدان سنگلج، تکیه ای بود که وسطش سکوی بزرگی قرار داشت و تعزیهخوانها روی آن، برنامه اجرا میکردند. پهلوی میدان نیز کوچه ای بود که قابوچی باشی میگفتند. دیدم مردم ایستاده اند و یک چیزی روی سکوی مزبور انداخته اند، معلوم شد، رفته اند آنجا نعش را دیده اند و آورده و روی سکوی تکیه انداخته اند.
محمد صادق نامی بود که به اصطلاح از باباهای محل بود، گفت:
ـــ با...!اگه ببیتون، توی کوچه، یک سگ بمیره برنمیدارن ببرنش یک گوشه؟! بیاین اینو بگیرین ببرین بندازین توی گوشه خرابشده اش!
خوب من هم...خیلی حساس بودم و سوابق هم داشتم.(اگر من آن وقت، میدانستم مهدی است، اصلا رد نمیشدم) چهار نفر، چهار دست و پایش را گرفتند. وارد که میشدیم توی کوچه، دست راست، خانه قابوچی باشی بود که میرزا مهدی پسر مرحوم حاج شیخ آنجا مینشست. جنازه را بردند و در زدند. در را که باز کردند (سه چهار تا پله میخورد. خانه ها را به خاطر انتقال جریان آب سنگلج به داخل حوض منازل، گود میساختند) همین که در را باز کردند، دیدم پرتش کردند وسط هشتی:
ـــ این را برش دارید!
بعد ما فهمیدیم، مقتول، میرزا مهدی، پسر مرحوم حاج شیخ فضل الله و قاتل نیز آقاجان قزاق است که آقاجان سنگتراش میگفتند. آقاجان سنگتراش را نخست محکوم کردند، بعد تبرئه شد ، بعد...21
در حصار کرج ـــ که من آن باغ را داشتم ـــ قبر او تقریبا زیارتگاه است؛ به خاطر این فتح که کرده بود! خودش، قبر خویش را قبلا کنده و یک درخت هم کاشته بود که آن درخت، نشانه قبر او بود و میدیدم اهالی، برایش حمد و سوره میخوانند.
ببینید! جامعه ایران چقدر با شرف است! ایرانیها قدر خودتان را بدانید خودتان ـــ با تربیت خودتان ـــ خیلی خوبید، اگر تحت تأثیر خارجیها قرار نگیرید!
بعدا معلوم شد آقاجان سنگتراش، مقلد مرحوم شیخ بوده و دیده است که میرزا مهدی نسبت به مرحوم شیخ، چه کارها و چه پستیها کرده و در پای دار شیخ دست زده است (به فکر مجازات او افتاده است)... در این کار هم، هیچ دستی دخالت نداشت، خود او به خیال اینکه جهادی انجام میدهد، اقدام به این کار کرده بود»
پینوشتها
13ـــ ر.ک: بحث مبسوط ما در همین زمینه در بخشهای پایانی کتاب آخرین آواز قو.
14ـــ مرحوم لنکرانی از قول آخوند نقل میکرد که در آستانه حرکت به سوی تهران در سال 1329 ق (که با مسمومیتش در همان شب عزیمت به دست عناصر نفوذی، نافرجام ماند) فرموده بود: «سرکه انداختیم شراب شدهاست، میروم ایران خمره اش را بشکنم!» «مسمومیت» آخوند (که عناصر نفوذی مشروطه خواه در آن متهم هستند) حدیثی «مشهور» است. در مورد مخالفت شدید آخوند (پس از شهادت شیخ) با مشروطهچیانِ منحرف و تصمیم وی برای آمدن ایران جهت اصلاح مشروطه که منجر به مسمومیت او شد، ر.ک: گزارش جالب آقای واعظ زاده خراسانی در: مجله حوزه، ش 41، آذر و دی 1369 ش، صص 27 ـــ 28؛ اظهارات آیتالله سید جمال الدین گلپایگانی در: سیره صالحان، صص 136ـــ137؛ و نیز: خاطرات نواب وکیل، ص 495؛ برگی از تاریخ معاصر...، صص 75 ـــ 78 و 130؛ خاطرات سید محمدعلی دولت آبادی، صص 35ـــ 36 (متهم بودن دمکراتها به قتل آخوند).
15ـــ در دستخطی که از مرحوم طباطبایی در دست است و وی آن را در جمادی الثانی 1329 ق نوشته میخوانیم: «[پس از خلع محمدعلیشاه] من به تهران آمدم. آقا سید عبدالله نیز با تشریفات زیاد وارد شد. او را کشتند و من ناخوش شدم که تا کنون ناخوشم. مجددا مشروطه و مجلس درست شد؛ ولی نه همان طوری که من میخواستم... اکنون که 20 جمادی الثانیه 1329 است، در ونک هستم به حالتی زیاد بد. خداوند رحم فرماید... (برای متن دستخط ر.ک: بنیاد، نشریه بنیاد جانبازان و مستضعفان، ش 25، نیمه اول شهریور 1372 ش، ویژه نامه فرهنگی - شماره 6، ص 8.
16ـــ نهیب جنبش ادبی - شاهین، تندر کیا، اظهارات مدیر نظام نوابی، ص 250؛ فاجعه قرن یا کشتن شیخ فضل الله نوری در ملا عام، جواد بهمنی، ص 170.
تندر کیا، در مدرک فوق، از مدیر نظام نقل میکند که «طباطبایی همش میگفت شیخ فضلالله حق داشت، او بهتر از ما میفهمید. آمدیم سرکه بیندازیم شراب عمل آمد.»
17ـــ رهبران مشروطه، ابراهیم صفایی، 1/218ـــ 219 و نیز ص 216.
18ـــ خاطرات سیاسی مستر همفر، ترجمه علی کاظمی، مقدمه و تعلیقات حاج شیخ حسین لنکرانی، بخش مقدمه، صص 20ـــ21.
مرحوم لنکرانی برای خود ما نیز نقل میکردند: صاحب سلطان خانمی بود که در کوچه روغنیها (واقع در منطقه سنگلج، حدود پارک شهر کنونی) مینشست. وی در خانه مرحوم طباطبایی عنوانی داشت و به اصطلاح «کلانتر» خانه طباطبایی بود. به منزل ما هم رفت و آمد میکرد. او نقل میکرد که آقای طباطبایی گاهی خلوت میکنند و میروند روی پشت بام و آنجا گریه میکنند. چیزی هم زیر پایشان نمیاندازند، روی همان کاهگل پشت بام، صورتشان را روی خاک میگذارند و گریه میکنند که چرا این کار را...
19ـــ همان طبیب مبرزی که اطبای معروف اواخر ناصرالدینشاه تا زمان احمدشاه و...، همچون مرحوم آقا سید بهأ وحاج معظم سنگلجی از شاگردان وی بودند. (تردید در اسم طبیب مزبور، از خود مرحوم لنکرانی است)
20ـــ در نقل دیگری از همین حکایت، که جناب آقای رامیان ـــ معلم، نویسنده و شاعر خوش ذوق معاصر آن را با قلم خویش پرداخته اند، میخوانیم:
«... موقع مراجعت (کذا) از گذر تقیخان و بازار وکیل الملک، کاریزی بود ولازم بود از کوچه باریکی که آنجا بود عبور کنم. گروهی که به محل آشنا بودند، شبها در عبور از آن کوچه احتیاط میکردند؛ ولی من جوان بودم ووارد همان کوچه شدم...ناگهان روی پشته قنات شعله کوچکی که گویی پنبه ای را آتش زده باشند، توجهم را جلب کرد...نزدیک شدم و دیدم یک معمم، طاقباز روی برف افتاده و در قسمت جلو عمامه اش چیزی روشن است...آخر سابقا ششلول را با باروت سیاه پر میکردند(واین اسلحه واقعا شش لوله داشت) و به همین سبب اگر بعد از شلیک، شعله آن با پارچه ای برخورد میکرد، آن را شعله ور میساخت.
در هر حال او طاقباز(بر زمین) افتاده بود و در دستش هفت تیری بود که همچنان آن را میفشرد و صدای خفه ای با نفسهای بریده از مجاری تنفس او بیرون میآمد... کسی رسید و گفت: ... جوان چرا اینجا ایستاده ای... برو خطرناک است...»
21ـــ در ارتباط با این قسمت نیز، در یادداشتهای آقای رامیان، به نقل از مرحوم لنکرانی آمده است: «سحرگاه آن روز، بگیر و ببند شروع شد... عابری از دور گلاویز شدن یک نفر را با او که پاپونچی به دوش داشته دیده بود. (پاپونچی ، پوشش شنِل مانندی بود که در روسیه میساختند و از نمد فشرده بود که برف و باران از آن رد نمیشد و نوع سفید آن مرغوبتر بود)
آقاجانخان نامی که درجه دار یا افسر قزاق بود در آن نزدیکیها سکونت داشت و از این یاپونچی ها به دوش میانداخت. روی نشانه هایی که عابر داده بود، او را گرفتند و به حبس انداختند... آن عابر گفته بود که در موقع درگیری گلوله هفت تیر آقا مهدی در لوله، گیر کرده بود و ضارب با استفاده ازاین فرصت با ششلول به سر او شلیک کرده بود و آقا مهدی نیز با بدنه هفت تیر به سر ضارب کوبیده بود... در همین ایام، متعلقه مرحوم حاج شیخ که در حقیقت، از اولیای دم بود به پدرم پیغام فرستاد که از خون آقا مهدی درگذشته است و به همین سبب آقاجان را که از ارادتمندان مرحوم شیخ بود و به پاس احترام او و با علم به مخالفت آقامهدی با پدرش او را کشته بود، رها ساختند...سپس، زمان چرخید و فراماسونها روی کار آمدند و به سابقه طرفداری مهدی از آنها مجددا آقاجانخان را گرفتند؛ ولی باز هم، مادر مهدی پیغام فرستاد و موجب استخلاص او شد...به خاطر دارم، آقاجانخان به ترکمن صحرا رفت تا موضوع فراموش شد، سپس به کرج آمد و در آنجا زندگی میکرد و در همان جا مرد، گورش هم در آن جاست...»