در پی خوشنامی! مقدمهای بر خاطرات باقر پیرنیا
آرشیو
چکیده
متن
خاطرات چه خوب باشند یا نباشند، دقیق باشند یا مبهم و منصفانه باشند یا جانبدارانه، به هرحال بخشی از متون تاریخیاند؛ اما ارزشیابی و ارزشگذاری برآنها، کاری کاملا دقیق و تخصصی و در زمره ملزومات تاریخنگاری است.
نوشتن مقدمه بر خاطرات رجل سیاسی کار سادهای نیست و نیاز به احاطهای وسیع و ژرف بر اوضاع و احوال و زندگی و زمانه خاطرهنویس دارد. متنی که پیش رو دارید به عنوان مقدمهای بر خاطرات باقر پیرنیا بخودی خود رغبت ما را در مطالعه، دقت و تامل درباره این خاطرات دو چندان میکند. از سوی دیگر نویسنده این مقدمه، هم خود مورخی توانا و محققی زبده است، و هم زندگی خانوادگی و فامیلی او، به ویژه مبارزات و شهادت پدرش مرحوم حبیبالله شهبازی با دوران سیاسی پیرنیا درآمیخته که این دو موضوع بر ابعاد و جوانب خاطرات پیرنیا میافزاید.
متن زیر، مقدمهای است که به درخواست آقای محمدجواد مظفر، مدیر انتشارات کویر بر کتاب گذر عمر؛ خاطرات سیاسی باقر پیرنیا نوشتهام. این مقدمه، گوشهای از حوادثی را دربر میگیرد که در دوران پهلوی بر من و خانوادهام گذشت. در متن مقاله، خواننده محترم ارتباط این حوادث را با خاطرات پیرنیا درخواهد یافت.
به دو دلیل نگارش مقدمه بر خاطرات باقر پیرنیا را پذیرفتم: نخست، خاطره شیرین دوره کودکیام از پیرنیا و دیگر، پیوندی که بخشی از این خاطرات با تاریخ زادگاهم، فارس دارد.
ابتدا به خاطره کودکی خود اشاره میکنم: 10 ساله بودم. مادرم من، برادران و خواهرانم را برای دیدار با استاندار به کاخ استانداری برد. تازه پدرم را کشته بودند و دارایی ما بیهیچ ملاحظهای در دست چپاول قرار داشت. مادرم میخواست با نشان دادن کودکان خردسال خود تا آنجا که امکان دارد، مانع این غارت شود. در اتاقی بزرگ، مردی موقر و سپید مو را دیدم که از پشت میز برخاست، به استقبال ما آمد و مرا --- که فرزند ارشد بودم --- بوسید. این خاطره مطبوع در ذهن کودکی که پدرش را بیرحمانه از او گرفته بودند؛ برای همیشه باقی ماند و باعث گردید که بعدها نیز مادرم --- که زنی سادهدل بود --- از پیرنیا به نیکی یاد کند. در حقیقت، پیرنیا کاری به جز تعیین مقرری ماهیانه ناچیزی برای ما نکرد و برای مادرم چقدر سخت بود که هر ماهه به استانداری مراجعه کند؛ در صف «خانوادههای بیبضاعت» بایستد و این مستمری را دریافت کند.
رجال پهلوی سخت فراموشکارند.سالها بعد، با مصادره خانهمان در شهر مواجه شدیم که تا آن زمان مُهر و موم بود؛ در حالیکه ما سرگردانی و اجارهنشینی را تجربه میکردیم. البته، به لطف حاج شعبان کشتکاران، دوست پدرم در یکی از خانههای او در خیابان فخرآباد زندگی کرده و اجاره مختصری میپرداختیم. پدرم خانهمان را در ماجرای آتشسوزی بزرگ قلعه ریچی (کوهمره سرخی) در گرو بانک کشاورزی گذارده و با وام دریافتی دهها باب خانه برای روستاییان مصیبتزده ساخته بود و اکنون، بانک کشاورزی خانه در صدد بود. مادرم، به توصیه خویشانش، خوانین کشکولی تصمیم گرفت؛ به امیراسدالله علم ملتجا شود که میگفتند: «همه کاره مملکت است.» یکی از خویشاوندان همسر علم، عزیزاللهخان قوامی با علم تماس گرفت و ماجرا را بازگو کرد و علم قول مساعدت داد. مادرم بچههایش را برداشت و راهی تهران شد. به تهران، نیاوران، خیابان علم، کوچه علم، منزل آقای علم مراجعه کردیم و نام خود را به نگهبانان گفتیم. ساعتها معطل شدیم و او ما را نپذیرفت. بدون نتیجه به شیراز بازگشتیم. حدود سه دهه بعد، وقتی کتاب خاطرات علم را گشودم، در نهایت حیرت چنین خواندم:
«صبح، ملاقاتهای زیادی بود که در منزل انجام شد. منجمله زن شهبازی که شوهرش در زمان نخست وزیری من بر علیه اصلاحات ارضی یاغی بود و بعد با سایر یاغیان فارس دستگیر و به دار آویخته شده بود، پیش من آمده بود که بدهی به بانک دارم؛ نمیتوانم بپردازم. ترتیب کارش را دادم، چون مبلغ کمی بود. (در حدود پنجاه هزار تومان»)1
نمیدانم این دروغ بزرگ ساخته کیست: اسدالله علم یا علینقی عالیخانی، ویراستار خاطرات او؟
در حقیقت، خاطرات باقر پیرنیا را که خواندم، آن خاطره شیرین دوران کودکی تا حدودی زایل گردید؛ زیرا پیرنیا را نیز فراموشکار و در برخی موارد بیانصاف یافتم. خانواده پیرنیا را به عنوان یکی از فرهیختهترین خاندانهای اشرافی دوران پهلوی میشناسیم و این طرز فکر، تاحدودی درست است. زمانی، در بررسی تاریخ آریستوکراسی بریتانیا، خاندان پیرنیا را با خاندان انگلیسی راسل مقایسه کردم، به عنوان نمونهای از تداوم ثروت و به تبع آن تحصیل و تربیت عالی در چند نسل که میتواند، به رغم منشأ اولیه، به فرهیختگی منجر شود.2
خاندان پیرنیا ثروت، اعتبار و شهرت خود را مدیون نخستین سیاستمدار آن، میرزا نصراللهخان نایینی (مشیرالدوله) میباشد که کار خود را با فروش دعا و شاگردی قهوهخانه شروع کرد، در دستگاه میرزا علیاصغرخان امینالسلطان به کار گرفته شد و به مقام وزارت خارجه و سپس صدارت رسید و نامش به عنوان نخستین صدراعظم مشروطه در تاریخ ایران ثبت گردید. او در زمان مرگ (1325 ق) ثروت فراوانی به میراث گذارد که در آن زمان بین 7 تا 25 میلیون تومان تخمین زده میشد.3 پسران میرزا نصرالله خان (میرزا حسنخان مشیرالدوله و میرزا حسینخان موتمن الملک)، برخلاف پدر، از نظر مالی خوشنام بودند و این خوشنامی را به تمامی اعضای خاندان پیرنیا تسری دادند. معروف است که میرزا حسنخان مشیرالدوله در ماجرای قرارداد 1919 وثوقالدوله را به خاطر دریافت رشوه از انگلیسیها شماتت کرد. وثوقالدوله پاسخ داد: «مرحوم ابوی برای شما آنقدر ثروت گذاشت که خوشنام باشید. ابوی بنده چیزی به میراث نگذاشت. من جمع میکنم تا فرزندانم مانند شما خوشنام زندگی کنند.»
در دوران اقتدار میرزا نصراللهخان مشیرالدوله، عموزادگان و خویشان او در دیوان سالاری ایران به کار گماشته شدند و یکی از آنها معاضدالسلطنه پیرنیا، پدر باقر پیرنیا بود. باقر پیرنیا در خاطرات خود شرح مبسوطی از زندگی پدر داد که از نظر تاریخی مفید و ارزشمند میباشد؛ هرچند مطالبی مانند عضویت معاضدالسلطنه در سازمان ماسونی بیداری ایران را مسکوت گذارده است. بعدها، این میراث نیز به دو پسرش، حسین و باقر، انتقال یافت و به همین دلیل بود که ابراهیم حکیمی (حکیمالملک) نقشی بزرگ در ارتقای باقر پیرنیا ایفا کرد؛ زیرا او را «یادگار برادرش» میدید.4
از آن منظری که به تاریخ دوران مشروطه مینگرم، عملکرد معاضدالسلطنه و دوستانش همچون سید حسن تقیزاده را در جهت خدمت به ایران و ایرانی و سعادت مردم این مرز و بوم نمیبینم. طبیعی است که افراد دیگر این ماجرا را به گونه دیگری تحلیل کنند و باقر پیرنیا در کارنامه پدرش جز سپیدی چیز دیگری نبیند. به تبع همین تمایز در نگرش تاریخی است که باقر پیرنیا از قیام میرزا کوچکخان با عنوان «آشوب جنگل» یاد میکند و با افتخار از ماموریت پدرش برای «پاکسازی گیلان» --- پس از سرکوب نهضت جنگل --- سخن میگوید.5 باقر پیرنیا به میراث پدر سخت وفادار است؛ بنابراین عجیب نیست که در بیان علت قتل میرزاده عشقی، مخالفت عشقی با غائله جمهوریخواهی قلابی رضاخان را به کلی مسکوت گذارد و آن را به ماجرای نفت شمال نسبت دهد.6 پیرنیا پروایی ندارد که از رضاخان تجلیل کند که به معاضدالسلطنه «محبتی ویژه» داشت7 و حتی نظامی بدنامی چون سپهبد امیر احمدی، قصاب لرستان را «از افسران وطنپرست و کاردان» بخواند.8
باقر پیرنیا خوشنام از فارس رفت و این سعادتی است که نصیب منوچهر پیروز و استانداران بعدی نگردید؛ برخلاف اینکه پیرنیا در دورانی حساس و بحرانی به استان فارس اعزام شد. پیرنیا وارث استانداری خشن و فاسد به نام سپهبد کریم ورهرام بود. سیمای این دو به کلی متفاوت بود و شاید همین تمایز فاحش به پیرنیا جلوه بیشتری میبخشید. پیرنیا درست میگوید. بدون تردید خوشرویی و حسن سلوک او مرهمی بر جراحات عمیقی بود که سپهبد ورهرام و سپهبد بهرام آریانا (ارتشبد بعدی)، فرمانده نیروی جنوب بر پیکر فارس وارد آوردند. اما روایت پیرنیا از حوادث عشایری سالهای 1341 --- 1342 استان فارس جامع و منصفانه نیست؛ اگرچه با بیانصافی دیگر راویان دوران پهلوی دوم فاصله زیاد دارد.
پیرنیا مینویسد:
«هنگامیکه به ماموریت فارس میرفتم، آشفتگی فارس همچنان حل نشده بود. در گوشه و کنار جاهای دورافتاده فارس، یا نیروی انتظامی هیچگاه به آن جاها دسترسی نداشت و یا قدرت عشیرهها به اندازهای بود که ژاندارمها و نیروی انتظامی فرستاده شده از مقابله با آن هراس داشتند. فرماندهی نیروی جنوب ایران به عهده ارتشبد آریانا بود که با هزینه بسیار و تباهی بسیاری از سربازان تا اندازهای منطقه آشوبزده را آرام کرد.»9
اما عجیب است که پیرنیا نام سرشناسترین شخصیتهای حوادث سالهای 1341 --- 1342 فارس را که نام و تصویر آنان در صفحات نخستین روزنامههای کشور درج شده بود --- یعنی سران بزرگترین ایلات و طوایف فارس را که به تیرباران و حبسهای طولانی محکوم شدند --- به کلی فراموش میکند و در مقابل، نام چهرههای کمرنگی مانند بلوط جعفرلو و فضلالله گلکی را به خوبی به خاطر میآورد. به گمان من این امر دو علت دارد: نخست، عذاب وجدانی که پیرنیا نیز مانند دیگر رجال سیاسی باوجدان دوران پهلوی دوم تا پایان عمر از آن رنج برد و دیگر، فرار از پاسخگویی به پرسشهای فراوانی که یادآوری این نامها پدید میآورد.
به نخستین دلیل میپردازم:
ماجرای قیام عشایر فارس نه با سرنیزه آریانا بلکه با خدعه پایان یافت. در این ماجرا، براساس روال حکومت پهلوی از دوره رضاخان نمایندگان شاه با سران عشایر دیدار کردند؛ اگرچه با قید قَسَم به قرآن به آنها تامین جانی دادند؛ اما به مسلخ فرستاده شدند. در سال 1342 سرلشکر بازنشسته، سیفالله همت که در فارس به عنوان نماینده شخصی شاه شناخته میشد، این ماموریت را انجام داد. بعدها، عذاب وجدان، سرلشکر همت را بهشدت آزار میداد و این فشار روحی بدان جا رسید که پس از ابتلا به بیماری سرطان حنجره در نزد برخی از دوستان صمیمیاش، از جمله دکتر عطأالله لطفی --- استاد پیشکسوت رشته بیهوشی که با شهبازی نیز سابقه دوستی داشت --- علت این بیماری را قول ناجوانمردانه خود به شهبازی عنوان کرد. وی زمانیکه با پرخاش همسر شهبازی مواجه شد، اختیار از کف داد و فریاد زد: «آن پدرسوخته به من قول داد و من به شهبازی.» سرلشکر همت در سال 1349 درگذشت. از او نامهای خطاب به باقر پیرنیا باقی مانده که گویای این تالم روحی اوست:
17/5/43
جناب آقای پیرنیا استاندار محترم فارس
محترما به عرض میرساند
البته خاطر عالی از رای دادگاه ویژه زمان جنگ درباره متهمان غائله فارس مستحضر گردیده. علتی که این چاکر جان نثار شاهنشاه را بر آن داشت که این عریضه را عرض کنم آنکه مدت چهل و سه سال است که چاکر با پاکدامنی و شرافت و خوشقولی در فارس خدمت کردهام و مراتب شاهپرستی بنده زبانزد و مورد گواهی کلیه اهالی فارس میباشد. و برای همین عقیده و اطمینان بود که بعضی از متهمان رفتن بنده را به محل و قول دادن خواستار شدند که تسلیم گردند. این بنده هم پس از گرفتن قول و اطمینان از استاندار وقت [ورهرام] و فرمانده نیروی جنوب [آریانا] به محل رفته، به آنها قول داده و آنها را به شیراز آوردهام. حتی در مورد ولی کیانی به معیت سرتیپ حریری، رییس ساواک وقت تامین داده و قسم قرآن خوردیم.
در مورد حبیب شهبازی که در بدو امر در نتیجه قتل مرحوم مهندس عابدی، فرمانده ژاندارمری وقت جدا قاتل مهندس عابدی را مطالبه میکند که اگر فوری تحویل نداده زندان خواهد شد، متواری و کوهی گردید، با قول اینکه ممکن است زندانی و محاکمه گردد؛ ولی خطر جانی نخواهد داشت، تسلیم گردیده و به شیراز آوردم.
غرض از عرض مراتب بالا این بود که آیا سزاوار است یک سرلشکر بازنشسته پیری که عمری را به بیآلایشی و صحت قول و عمل گذرانیده و به شاهدوستی معروف گردیده، بقیه عمر را با سرشکستگی و حیلهبازی، خدعه و بدقولی بدنام، حتی پس از مرگم فرزندانم مورد نفرت و سرزنش قرار گیرند [؟]
معهذا، استدعا میکنم عرایض بنده را به هر نحو که صلاح میدانید به شرف عرض پیشگاه بندگان اعلیحضرت همایونی (ارواحنا فداه) برسانید؛ چراکه همانطوریکه بنده به آنها قول دادهام، به همین طریق هم از استاندار و فرمانده نیروی وقت قول گرفتهام و اقدام چاکر هم صرفا استرضای خاطر مبارک شاهنشاه محبوب بود؛ وگرنه یک افسر پیر بازنشسته که انتظار مقام و یا پاداش مادی را نداشته، هیچ وظیفه در مقابل اولیای امور وقت دارا نبوده است.
سرلشکر بازنشسته سیفالله همت
و اما دلیل دیگر:
یکدست نبودن حادثهای که حکومت پهلوی آن را «غائله فارس» مینامید و من «قیام عشایر فارس» میدانم. در دادگاه ویژه زمان جنگ که به همین مناسبت در شیراز تشکیل شد، افرادی در کنار هم جای گرفتند و در کیفرخواستی متناقض و سراپا دروغ، اعضای یک شبکه توطئهگر سازمان یافته معرفی شدند؛ در حالیکه قیام مسلحانه تنها در دو منطقه کوهمره سرخی و کهگیلویه و بویراحمدی رخ داد و دیگران از این اتهام مبرا بودند. حسینقلی رستم، رییس ایل رستم ممسنی در طول وقوع حادثه بارها با درج اطلاعیههایی در مطبوعات، حمایت خود را از حکومت پهلوی اعلام کرد؛ اما هم او و هم پسرش، جعفرقلی به جوخه اعدام سپرده شدند. فتحالله حیات داوودی نیز که به کلی از ماجرا به دور بود به عنوان یکی از سران عشایر فارس به جوخه اعدام سپرده شد. باقر پیرنیا، هیچگاه این اسامی را ذکر نمیکند؛ زیرا با عنوان این نامهای سرشناس باید درباره آنها و علت مرگشان توضیح دهد. او نمیخواهد این واقعیت را افشا کند که حسینقلی رستم و پسرش قربانی انتقامجویی برادران بوشهری --- جواد بوشهری دهدشتی (امیرهمایون، رییس بعدی کمیته جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی) و مهدی بوشهری دهدشتی (شوهر اشرف پهلوی) --- شدند. منطقه ممسنی در اواخر دوره قاجاریه عرصه تعارض مالک بزرگ منطقه، حاج معینالتجار بوشهری با امامقلیخان رستم، رییس ایل رستم و پدر حسینقلی رستم بود. در سال 1342 پسران حاج معینالتجار فرصت را برای تصفیه حسابهای دیرین مناسب دیدند و خاندان رستم را به نابودی کامل کشیدند. قربانی دیگر، فتحالله حیات داوودی بود، مردی موجه و دیندار که قربانی عزت نفس و غرورش گردید. او جزیره خارک را از پدرش، حیدرخان حیات داوودی به ارث برده بود و محمدرضا پهلوی از سالها پیش مصرانه میخواست که سند این جزیره به نام شخص او منتقل شود. مذاکرات بینتیجه ماند و حیات داوودی حتی در ازای هزاران هکتار از مرغوبترین اراضی خاندان علم در شرق ایران حاضر نشد، این سند را به نام شاه کند. زمان انتقام فرا رسید و در کیفرخواست سرتیپ محمود همایون، دادستان دادگاه ویژه زمان جنگ شیراز نام فتحالله حیات داوودی در ردیف متهمان غائله فارس قرار گرفت. حیات داوودی با شهامت مرگ را پذیرا شد و شاه را ناکام گذارد. به ناچار، سند جزیره خارک نه به محمدرضا پهلوی بلکه به دولت ایران منتقل شد. اگر این پایمردی نبود، امروزه در دیوان لاهه شاهد دعوی وراث محمدرضا پهلوی بر سر مالکیت جزیره خارک بودیم.
قیام مسلحانه در منطقه کوهمره سرخی به رهبری حبیبالله شهبازی پاگرفت و در منطقه کهگیلویه و بویراحمدی به رهبری عبدالله ضرغامپور، ناصر طاهری و غلامحسین سیاهپور ادامه داشت. این چهار نفر نیز یکدست و از یک جنس نبودند و به یقین میتوان گفت که هیچ نوع رابطه و هماهنگی قبلی و بعدی میان ایشان وجود نداشت. من درباره انگیزههای عبداللهخان ضرغامپور و ناصرخان طاهری اطلاع کافی ندارم؛ اما این را میدانم که ضرغامپور، برخلاف برخی نکات منفی که درباره شخصیتش نقل میشود و برخلاف رفتار قساوتآمیز با برادرش، خسروخان بویراحمدی در زمان جنگ جهانی دوم حاضر به تمکین در برابر انگلیسیها نشد و نیز میدانم که این دو را نمیتوان در زمره «بزرگ مالکان» ایران و متضرر از تقسیم اراضی قلمداد کرد.
یقین دارم که انگیزههای پدرم و غلامحسین سیاهپور به طور کامل سیاسی و دینی بوده است. باقر پیرنیا درباره غلامحسین سیاهپور، رییس طایفه جلیل مینویسد:
«غلامحسین سیاهپور افزوده بر ریاست ایل، مسوول مذهبی ایل نیز محسوب میشد. او در زندان هنگام ماه رمضان نیز روزه گرفته و هرگز نماز را ترک نمیکرد. افراد ایل جلیل و بابکان در حدود چهار هزار تن همه رشید و بیباک و از خود گذشته بودند که حد متوسط قد آنان به یکصد و هشتاد سانتیمتر میرسید.»10
درباره پدرم میتوان گفت که، علاوه بر شهود زنده و معتبر، اعلامیههای متعددی از او باقی مانده است. وی در اعلامیه مورخ فروردین 1342 چنین مینویسد:
«ظلم و جور حکومتهای دیکتاتوری در ده سال اخیر، تمام ملت ایران را به زانو درآورده است. فشار هیات حاکمه، تعطیل مشروطیت، نقض قانون اساسی، اختناق مطبوعات و افکار عمومی، حبس و شکنجه و تبعید آزادیخواهان... بیاعتنایی و بیاحترامی به مقررات قرآن و دین مبین اسلام، حمله بیرحمانه به مساجد مقدسه و دانشکدههای دینی و تربیتی، شتم و جرح طلاب علوم دینی و دانشجویان دانشگاه، هتک حرمت علمای اعلام و پیشوایان دین و صدها مظالم و قانونشکنی دیگر همه از مظاهر حکومتهای دیکتاتوری و دست نشانده ده ساله اخیر است... عشایر فارس با اتکا به نیروی عظیم ملی برای نجات وطن برخاسته و ساعتی که پیروزی نهایی حاصل شود، به فرمان ملت، اسلحه خود را زمین گذارده، به شغل کشاورزی و دامپروری میپردازد. عشایر فارس نه تنها مخالف اصلاحات ارضی و اجتماعی و آزادی دهقانان نیست؛ بلکه هرگونه اصلاحات اساسی و مترقیانه را که با تصویب نمایندگان واقعی و به دست دولت برگزیده ملت و در حدود قانون اساسی و رعایت اعلامیه حقوق بشر صورت گیرد، صمیمانه پشتیبانی خواهد کرد.»
و در اعلامیه دیگری متعلق به اواخر فروردین 1342 مینویسد:
«اینجانب حبیبالله شهبازی با جمله طوایف کوهمره سرخی که دوهزار نفرشان فعلا مسلح و آماده ایستادهاند، برای یاری روحانیون و مراجع تقلید مخصوصا حضرت آیتالله خمینی (دامت برکاتهم) از هیچگونه خدمت و پشتیبانی و جانبازی دریغ نخواهم داشت و تا آخرین قطره خون خود را برای آبیاری درخت اسلام و احکام قرآن خواهم ریخت. جان چه باشد که فدای قدم دوست کنم، این متاعی است که هر بی سروپایی دارد.»
فدوی اسلام و روحانیین و آیتالله خمینی
حبیبالله شهبازی
باقر پیرنیا در خاطرات خود درباره انگیزههای قیام عشایری فارس بهدرستی سخن نمیگوید. بدون تردید این انگیزه نمیتوانست --- چنانکه تبلیغات حکومت پهلوی وانمود میکرد --- مخالفت با «اصلاحات ارضی» باشد. کدام دیوانهای به خاطر حفظ مقداری زمین اسلحه به دست میگیرد، سر به کوه میزند و ماهها در برابر بمباران و تهاجم ارتش پهلوی مقاومت میکند؟ در آن زمان، راههای قانونی و غیرقانونی فراوانی برای گریز از تقسیم اراضی مالکین وجود داشت. توجه کنیم که متولیان اصلاحات ارضی کسانی چون سرگرد عبدالعظیم ولیان بودند که در زمان فرماندهی سرلشکر اسماعیل ریاحی بر لشکر جنوب، در فارس خدمت کرده و رشوههای کلانی از سران عشایر گرفته بود. پیرنیا، بیپایگی این اتهام را میشناسد؛ بنابراین غائله فارس را نه «مقاومت فئودالها در برابر اصلاحات ارضی» بلکه یک شورش عشایری تمام عیار توصیف میکند و این درست است؛ اما او بیانصافی دیگری مرتکب میشود و انگیزههای این قیام را عقبماندگی و جهل عشایر و حتی مقاومت در برابر امحای کشت خشخاش جلوهگر میسازد. سپس فهرستی طولانی و نه چندان واقعی از اقدامات خود برای عمران و آبادی فارس با هدف از میان بردن ریشههای نارضایتی عشایر عرضه میدارد. به عنوان نمونه، او به برنامه راهسازی مفصل خود در استان فارس با هدف حفظ امنیت منطقه اشاره میکند. این ادعای پیرنیا در مورد منطقه کوهمره سرخی صادق نیست. تمامی جادههای این منطقه را حبیبالله شهبازی با سرمایه شخصی خود، از سال 1326 احداث کرد و این راهها نه تنها تا پایان عمر حکومت پهلوی حتی یک متر هم افزایش نیافت؛ بلکه به دلیل عدم مرمت از بین رفت. جادههای دیگری هم که پیرنیا نام میبرد، از این دست است. نسل من خوب به یاد دارد که احداث جاده شیراز به اردکان (سپیدان) و یاسوج و جاده شیراز به فیروزآباد از زمان پیرنیا شروع شد؛ اما تا پایان عمر حکومت پهلوی هم به اتمام نرسید. در این سالها شایعات زیادی درباره دزدی پیمانکاران بر سر زبانها بود. جادههایی که پیرنیا در اوایل دهه 1340 طرح آن را ارایه داد؛ تنها پس از انقلاب اسلامی ایران به صورت جاده آسفالته واقعی به مرحله بهرهبرداری رسید. اگر انقلاب رخ نمیداد، شاید هنوز هم پیمانکارانی که هر ساله عوض میشدند، در حال تناول از این خوان گسترده بودند.
پیرنیا در خاطراتش به گونهای از شورشهای عشایر فارس سخن میگوید که گویی مردمی عقبمانده به دلیل عدم بهرهمندی از دانش، فرهنگ و امکانات زندگی شهری سر به عصیان برداشتهاند. به عنوان مثال، درباره محمد ضرغامی، رییس ایل باصری مینویسد:
«در همان زمان محمدخان ضرغامی، رییس باصریها دست از هرگونه کار غیرمجاز برداشته و به کشاورزی مدرن و پرسود پرداخته بود؛ به گونهای که باغهای میوه احمدآباد [و] قصرالدشت او در همه جا شهرتی بسزا یافت.»11
تصور خواننده این است که گویا تا پیش از استانداری باقر پیرنیا، محمد ضرغامی به کار غیرمجاز مشغول بوده و با ارشاد ایشان به کشاورزی مدرن پرداخته است. محمد ضرغامی سالها پیش از حضور باقر پیرنیا در فارس از پیشگامان کشاورزی مدرن در ایران بود و به هیچ «کار غیرمجازی» نیز اشتغال نداشت. مزرعه قصرالدشت کمین و برنج قصرالدشتی او از سالها پیش شهره بود. ضرغامی در آغاز حضور پیرنیا در فارس دستگیر شد و تا سال 1354 در زندان بود. سپس به عنوان تبعیدی محکوم به زندگی در تهران شد و در سال پایانی حکومت پهلوی اجازه سکونت در اصفهان را یافت. در زمان دانشجویی هنگامیکه از شیراز به تهران میآمدم، بهطور اتفاقی محمدخان ضرغامی را دیدم که با اتومبیلش، تنها به مرز دو استان اصفهان و فارس آمده، بر فراز تپهای ایستاده و با حسرت به خاک فارس مینگرد. این بود سرنوشت یکی از بنیانگذاران کشاورزی مدرن در ایران که از شوربختی خود ریاست ایلی را در فارس برعهده داشت.
و چنین است، روایت باقر پیرنیا از درختکاری و دیوارسازی عشایر که گویی تا پیش از استانداری او با این دو مقوله بیگانه بودند. به عنوان دلیلی بر رد این مدعا، سندی متعلق به 18 مرداد 1326 عرضه میکنم که به روشنی سامان کشاورزی ایرانی را در آن زمان نشان میدهد. در این سند، حبیب شهبازی به منظور احداث باغات در روستای دارنجان، درباره شیوه تقسیم باغ میان مالک و غارس از کلانتر و کدخدایان محله قصرالدشت شیراز --- که خبرهترین باغداران زمان خود بودند --- استعلام کرده و آنان پاسخ دادهاند. متن این سند، به خط حبیبالله شهبازی چنین است:
18/5/26
خدمت جناب اجل آقای محمدحسن خان کلانتر محترم قصرالدشت و جناب آقایان کربلایی عزیز و مشهدی نجات
پس از احوالپرسی و تجدید ارادت بدین وسیله مصدع میشود:
در مورد بساتین و باغات مشجر که غارسی و مالکی است، فرض میکنم، مقدار چهارصد من انار یا انگور یا سایر میوهجات محصول آن است. طرز تقسیم بین مالک و غارس چیست [؟]
چنانچه غارس یک عدد باغبان بگیرد جهت باغ مزبور، حقوق باغبان با غارس است یا بین غارس و مالک باید پرداخت شود [؟] و ضمنا اضافه مینماید، آیا غارس میتواند غارسی خود را با مالک، مفروز قطعی نماید[؟]
خواهشمند است به مراتب بالا توجه نموده، نتیجه را ذیلا اعلام فرمایید که مورد احتیاج است.
حبیبالله شهبازی [امضا]
[دستخط محمدحسن خان کلانتر قصرالدشت:]
حضرت آقای شهبازی. تمام خدمات اعم از کار باغی، جمعآوری حاصل، حفظ و حراست و باغبانی به عهده غارس میباشد. آب و زمین به عهده مالک. محصول نصف متعلق به مالک و نصف متعلق به غارس.
محمدحسن شمس [امضا] 23/5/26
[دستخط کربلایی عزیز:]
حضرت آقای شهبازی. تمام خدمات اعم از کار باغی و جمعآوری حاصل و حفظ و حراست و باغبانی به عهده غارس میباشد، آب و زمین به عهده مالک. محصول نصف متعلق به مالک نصف متعلق به غارس. و اما در قسمت مفروز کردن در صورتیکه مالک موافقت کنند، ممکن است و الا غارس نمیتواند.[امضا]
چنانکه میبینیم، در ساختار دیرین کشاورزی ایران (اعم از زراعت، باغداری و دامداری) همه چیز نظم داشت، نظمی که از بنیانهای کهن اجتماعی برمیخاست و روابط مالکیت را سامان میداد. «انقلاب سفید» این مناسبات را متلاشی کرد و مناسبات سامانیافتهتر و عادلانهتری نیز جایگزین آن ننمود. نتیجه، هرج و مرجی بود که تا به امروز تداوم یافته است.
در ساختار گذشته، هیچ تعارضی میان عشایر دامدار و روستاییان زارع و باغدار نبود، در بسیاری موارد عشایر، زارع و باغدار نیز بودند و شهریان و روستاییان، سرمایهگذاران و شرکای رمههای عشایر. بر پایه این همزیستی و تفاهم متقابل میان دو جامعه عشایری و روستایی است که مفهومی بنام «ایل و بلوک» رواج داشت. یعنی در هر منطقه، دو مجموعه ایل (عشایر) و بلوک (روستاییان) واحدی همبسته را تشکیل میدادند که در داد و ستد و همزیستی با یکدیگر بودند. زمانیکه سکنه یک منطقه میگفتند: «ما ایل و بلوکیم» یعنی عضو یک مجموعه واحد عشایری --- روستایی بوده و حامی یکدیگریم. آنچه به نام تعارض عشایر و روستاییان، با تضاد کوچنشینی و یکجانشینی، در دهههای اخیر در فرهنگ سیاسی روشنفکری ما رواج یافت، فاقد هرگونه مبنای علمی و پژوهشی جدی است. در گذشته، استعمارگران فرانسوی تعبیر تضاد میان زندگی کوچنشینی و یکجانشینی را در تحقیقات خود درباره الجزایر به کار میبردند که هدف ایجاد تعارض کاذب میان قبایل استقلالطلب الجزایری و روستاییان این سرزمین را دنبال میکرد. بعدها، دولتمردان پهلوی این مفهوم را به عاریه گرفتند و رواج دادند. در چارچوب این نگرش بود که ارسنجانی گفت: «به افتضاح چادرنشینی در فارس خاتمه میدهیم.» این تلقی که جامعه عشایری را افتضاح و دامداری متحرک را شیوه تولیدی مغایر با ترقی و مدرنیزاسیون میانگاشت، در تجددگرایی سطحی دوره مشروطه ریشه داشت و میراث فکری آن، بدون تلاش برای ارایه حتی یک پژوهش جدی درباره عشایر ایران، به نسلهای بعد انتقال یافت و در پایه سیاستهای عشایری حکومت پهلوی (پدر و پسر) قرار گرفت. به عنوان نمونه مهدی ملکزاده نوشت:
«قسمت دیگر از نفوس ایران گروهی هستند که به نام ایل یا قبیله در نقطهای تحت سرپرستی یک رییس جابر جمع شده و با همان زندگانی دوره توحش امرار حیات میکنند. اکثر آنها به چوپانی و تربیت حیوانات اشتغال دارند. عده کمی زراعت میکنند و عدهای هم به غارتگری و دزدی اشتغال دارند و هر سال در موقع محصول، دسترنج زارع بدبخت را به یغما میبرند و گاهی در راهها به شرارت و دزدی میپردازند. جان و مال آنها در اختیار خان است و حکومت استبدادی و جبر با موحشترین وضعی در میان آنها حکمفرما است. افراد هم شکایت ندارند؛ زیرا یقین دارند که زندگانی از اول دنیا به همین منوال بوده و تا آخر دنیا [نیز چنین] خواهد بود.»12
این نگرش تا دهه 1340 تداوم یافت. در دوران نخستوزیری هویدا، فعالیت تبلیغی و نظری سازمانیافتهای آغاز شد با هدف ترسیم جامعه عشایری ایران به عنوان گروهی انگل و زاید که لاجرم باید حذف میگردد و این از افتخارات حکومت پهلوی تلقی میگردید. در چارچوب این تکاپو بود که حتی «تئوری غارت» رواج داده شد؛ یعنی ترسیم عشایر به عنوان جامعهای که غارت یکی از شاخههای اصلی معیشت آنان به شمار میرفت. سالها پیش، به تئوری غارت پرداخته و چنین نوشتم:
«برخی مردمشناسان در بررسی زندگی ایلات و عشایر غارت را جزیی از زندگی و فرهنگ عشایری و از منابع درآمد ثابت آنها میانگارند. چنین برداشتی اشتباه است... آنها برای تدلیل این نظر، نمونههایی از راهزنان حرفهای را در میان عشایر برجسته میسازند. چنین برداشتی به دور از واقعگرایی علمی است و مانند آن است که مثلا برای ترسیم اقتصاد شهرنشینی منابع نامشروع درآمد از قبیل اختلاس، ارتشأ و غیره را که گاه به ارقام چند ده میلیون دلاری میرسد، برجسته سازیم. غارت به معنی عام آن، یعنی دزدی مسلحانه، در عرف عشایر مذموم و نامشروع است.»13
به این ترتیب، حکومت پهلوی، بر بنیاد تفکری غلط، آسیبهای جدیای بر شیوه تولید دامداری متحرک وارد ساخت که به دست مردمی زحمتکش، از طریق تبدیل علوفه متناوبا روینده به گوشت قرمز، سالیانه صدها میلیون دلار بر درآمد ملی میافزود. در سال 1364، یعنی زمانیکه در پیامد سیاستهای حکومت پهلوی، بخش مهمی از مراتع ایران به نابودی کشیده شده بود، کارشناسان، محصول علوفه مراتع باقیمانده را سالیانه ده میلیون تن علوفه خشک ارزیابی کردند که حدود 250 میلیارد ریال ارزش اقتصادی داشت و زمانیکه این علوفه به دست عشایر، به فرآوردههای دامی تبدیل میشد، ارزش آن تا دو برابر، یعنی حدود 500 میلیارد ریال در سال، افزایش مییافت.14
پینوشتها:
--1- یادداشتهای امیراسدالله علم، ج 3، ص 12
--2- شهبازی، زرسالاران، ج 3، ص 437.
--3- مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، ج 4، صص 351 --- 360.
--4- گذر عمر، خاطرات سیاسی باقر پیرنیا، با مقدمه عبدالله شهبازی، تهران: انتشارات کویر، ص 125.
--5- همان، ص 98.
--6- همان، ص 104.
--7- همان، ص 119.
--8- همان، ص 182.
--9- همان، ص 182.
--10- همان، ص 206.
--11- همان، ص 211.
--12- مهدی ملکزاده، زندگانی ملکالمتکلمین، تهران: علمی، 1325، ص 67.
--13- عبدالله شهبازی، ایل ناشناخته: پژوهشی در کوهنشینان سرخی فارس، تهران: نشر نی، 1366، ص 106.
--14- علی فضیلتی و هادی حسینی عراقی، مراتع کشور و روشهای مدیریت و اصلاح و احیای آن، کمیته مشترک دفتر فنی مراتع و سازمان ترویج کشاورزی، 1364.
در حقیقت، خاطرات باقر پیرنیا را که خواندم، آن خاطره شیرین دوران کودکی تا حدودی زایل گردید؛ زیرا پیرنیا را نیز فراموشکار و در برخی موارد بیانصاف یافتم.
خاندان پیرنیا ثروت، اعتبار و شهرت خود را مدیون نخستین سیاستمدار آن، میرزا نصراللهخان نایینی (مشیرالدوله) میباشد که کار خود را با فروش دعا و شاگردی قهوهخانه شروع کرد
باقر پیرنیا خوشنام از فارس رفت و این سعادتی است که نصیب منوچهر پیروز و استانداران بعدی نگردید؛ برخلاف اینکه پیرنیا در دورانی حساس و بحرانی به استان فارس اعزام شد. پیرنیا وارث استانداری خشن و فاسد به نام سپهبد کریم ورهرام بود.
ماجرای قیام عشایر فارس نه با سرنیزه آریانا بلکه با خدعه پایان یافت. در این ماجرا، براساس روال حکومت پهلوی از دوره رضاخان نمایندگان شاه با سران عشایر دیدار کردند؛ اگرچه با قید قَسَم به قرآن به آنها تامین جانی دادند؛ اما به مسلخ فرستاده شدند.
قیام مسلحانه در منطقه کوهمره سرخی به رهبری حبیبالله شهبازی پاگرفت و در منطقه کهگیلویه و بویراحمدی به رهبری عبدالله ضرغامپور، ناصر طاهری و غلامحسین سیاهپور ادامه داشت.
کدام دیوانهای به خاطر حفظ مقداری زمین اسلحه به دست میگیرد، سر به کوه میزند و ماهها در برابر بمباران و تهاجم ارتش پهلوی مقاومت میکند؟ در آن زمان، راههای قانونی و غیرقانونی فراوانی برای گریز از تقسیم اراضی مالکین وجود داشت.
حکومت پهلوی، بر بنیاد تفکری غلط، آسیبهای جدیای بر شیوه تولید دامداری متحرک وارد ساخت که به دست مردمی زحمتکش، از طریق تبدیل علوفه متناوبا روینده به گوشت قرمز، سالیانه صدها میلیون دلار بر درآمد ملی میافزود.