آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۶

چکیده

بسیاری از واقعیات تاریخ معاصر را باید در سینه ها جستجو نمود، برخی خاطرات که تاریخ شفاهی نامیدهمی شود، امروزه، رونق یافته است. مقاله ای که پیش روی شماست، گزارشی است از نخستین ناگفته های، تاریخ معاصر ایران به شمار می آید.

متن

 

اعلیحضرت، بایستی‌ پدرشان‌ را فراموش‌ کنند!

 

(گزارشی‌ از نخستین‌ دیدار و گفتگویِ‌ محرمانة‌ محمدرضا شاه‌ و محمدعلی‌ فروغی‌ با حاج‌ شیخ‌ حسین‌ لنکرانی)

 

 

بسیاری‌ از واقعیات‌ تاریخ‌ معاصر را باید در سینه‌ها جستجو نمود، برخی‌ خاطرات‌ که‌ تاریخ‌ شفاهی‌ نامیدهمی‌ شود، امروزه، رونق‌ یافته‌ است. مقاله‌ای‌ که‌ پیش‌ روی‌ شماست، گزارشی‌ است‌ از نخستین‌ ناگفته‌های، تاریخ‌ معاصر ایران‌ به‌ شمار می‌آید.

 

ارتشبد حسین‌ فردوست‌ - چهرة‌ مشهور رژیم‌ سابق، و دوست‌ و همراز دیرین‌ محمدرضا پهلوی‌ - در خاطرات‌ خویش، از چند شخصیت‌ سیاسی، اجتماعیِ‌ وابسته‌ به‌ جناحهای‌ چپ‌ و راست‌ یا مستقل‌ یاد می‌ کند که‌ محمدرضا در اوایل‌ سلطنت‌ خود با آنان‌ دیدار و گفتگوی‌ محرمانه‌ داشته‌ است: «پس‌ از شهریور 20، به‌ دستور محمدرضا، روابط‌ شخصیِ‌ پنهانیِ‌ او را با افراد مختلف، مانند دکتر فریدون‌ کشاورز و دکتر مرتضی‌ یزدی‌ (سران‌ حزب‌ توده)، دکتر کریم‌ سنجابی، دکتر مصطفی‌ مصباح‌زاده، دکتر منوچهر اقبال، مورخ‌ الدولة‌ سپهر، شیخ‌ حسین‌ لنکرانی‌ و غیره، برقرار می‌ کردم»(1) فردوست‌ البته‌ خود، صرفاً‌ واسطة‌ تنظیم‌ ملاقاتها بوده‌ و در مذاکرات، حضور چندانی‌ نداشته‌ است، و اگر هم‌ در مواردی‌ حضور داشته، مطلبی‌ از محتوای‌ آن‌ مذاکرات‌ به‌ دست‌ نداده‌ است. خاطرات‌ دکتر قاسم‌ غنی‌ نیز، حاوی‌ شرح‌ ملاقاتها وگفتگوهای‌ دوستانه‌ و خصوصی‌ محمدرضا، در همان‌ سالها، با کسانی‌ نظیر علامه‌ قزوینی‌ و دهخداست‌ که‌ البته‌ بیشتر روی‌ مسائل‌ تاریخی‌ وادبی‌ دور می‌ زده‌ است.

 

روشن‌ است‌ که‌ محمدرضا، در سالهای‌ نخست‌ سلطنت‌ (به‌ علل‌ گوناگون، همچون‌ ضعف‌ خود و قدرت‌ چشمگیر مخالفین، و شدت‌ احساسات‌ ضد‌ دیکتاتوری‌ در مردمِ‌ رَسته‌ از یوغ‌ استبداد رضاخانی، و نیز اشغال‌ خاک‌ ایران‌ توسط‌ قشون‌ روس‌  و انگلیس‌ که‌ در اوایل‌ امر، حتی‌ تخت‌ و تاج‌ خاندان‌ پهلوی‌ را نیز مورد تهدید جد‌ی‌ قرارداد) حال‌ و مجال‌ پرداختن‌ به‌ بسیاری‌ از اقدامات‌ اواخر سلطنت‌ خویش‌ را نداشت‌ و «قدرت‌ مطلقة‌ پس‌ از کودتا» و «افسونِ‌ عموسام»! آن‌ گونه‌ که‌ بعدها دیدیم، هنوز او را آن‌ سان‌ فاسد و تبهکار نساخته‌ بود.(2) در تلقی‌ عمومی، گفته‌ می‌ شد که‌ محمدعلی‌ شاه‌ (یعنی‌ رضاخان) رفته‌ و احمدشاه‌ (یعنی‌ محمدرضا) جای‌ او نشسته‌ است.

 

شرح‌ این‌ مطلب‌ فرصت‌ دیگری‌ می‌ طلبد و به‌ هر حال، چنانکه‌ در نوشتة‌ فردوست‌ خواندیم، یکی‌ از کسانی‌ که‌ محمدرضا در اوایل‌ سلطنت، با وی‌ دیدار و مذاکرات‌ خصوصی‌ داشته‌ است، مرحوم‌ حاج‌ شیخ‌ حسین‌ لنکرانی‌ بوده‌ است.

 

محتوای‌ مذاکرات‌ لنکرانی‌ با شاه، و فضای‌ حاکم‌ بر آن‌ دیدارها چه‌ بوده‌ است؟ اردشیر آوانسیان، نمایندة‌ حزب‌ توده‌ در مجلس‌ 14 که‌ همراه‌ جمعی‌ از وکلا و روزنامه‌ نگاران‌ مبارز در یکی‌ از ضیافتهای‌ دربار حضور داشته، برخورد لنکرانی‌ با شاه‌ و نخست‌ وزیر وقت‌ (ساعد) را چنین‌ توصیف‌ می‌کند: «آقا شیخ‌ حسین‌ [لنکرانی] با شیوة‌ خود شروع‌ کرد با ساعد نخست‌ وزیرِ‌ وقت‌ بحث‌ کردن. او داد می‌زد، شاه‌ هم‌ زیاد کوشید آقا شیخ‌ حسین‌ را ساکت‌ کند و بین‌ او و ساعد را آشتی‌ بدهد، اما کوششهای‌ شاه‌ به‌ جایی‌ نرسید. آبروی‌ شاه‌ رفت‌ و ناراحت‌ شد. مجبور شد پاشده‌ و برود. با حضار خداحافظی‌ کرد و رفت. رفتار شیخ‌ حسین، شاه‌ را زیاد عصبانی‌ کرد. موقع‌ برگشت، من‌ اتوموبیلی‌ نداشتم. آقا شیخ‌ حسین‌ مرا دعوت‌ به‌ اتومبیلش‌ کرد. من‌ هم‌ سوار اتومبیل‌ شکستة‌ او که‌ برای‌ حمل‌ کدو و خیار مناسبتر بود شدم. در راه‌ شیخ‌ پرسید: چطور بود؟ به‌ او گفتم: از اینکه‌ بلند بلند در حضور شاه‌ با ساعد صحبت‌ می‌کردی‌ بسیار خوشم‌ آمد، اولاً‌ این‌ علامت‌ بی‌ اعتنایی‌ به‌ شاه‌ و ساعد بود که‌ خود معنیِ‌ خاصی‌ داشت. دیگر اینکه‌ مخالفت‌ خود را تو با رژیم‌ نشان‌ دادی، اما یک‌ چیز را نپسندیدم‌ و آن‌ اینکه‌ تو به‌ جای‌ اینکه‌ مطالب‌ مهم‌ سیاسی‌ را مطرح‌ کنی‌ چسبیده‌ بودی‌ به‌ مسائل‌ کوچک‌ و ناقابل. بحث‌ آقا شیخ‌ با ساعد در بارة‌ این‌ بود که‌ در شهرداری‌ دزدی‌ می‌کنند. آقا شیخ‌ مثل‌ همیشه‌ پدرانه‌ می‌گفت: آقا، شما نمی‌دانید... .»(3)

 

داستانی‌ که‌ ذیلاً‌ می‌خوانید حکایتگرِ‌ محتوایِ‌ مباحث‌ و مذاکراتِ‌ انجام‌ شده‌ بین‌ شاه‌ و حاج‌ شیخ‌ حسین‌ لنکرانی‌ در یکی‌ از همان‌ ملاقاتهای‌ «شخصی‌ پنهانیِ» شاه‌ با لنکرانی‌ (و شاید اولین‌ آنها) است‌ که‌ بوضوح‌ نشانگرِ‌ برخوردِ‌ اصلاحی‌ و مستقل‌ روحانیت‌ شیعه‌ با قدرت‌ حاکمة‌ وقت‌ بوده، و تا حدودی، تبیین‌ کنندة‌ این‌ حرفِ‌ دیگرِ‌ فردوست‌ است‌ که‌ می‌ نویسد:

 

«با فرار رضاخان، روزنامه‌ ها و نشریات‌ کشور به‌ افشای‌ دوران‌ سلطنت‌ او پرداختند و در صدها شماره، صدها و هزاران‌ مطلب‌ علیه‌ او منتشر شد، که‌ در اوج‌ ناسزاگویی‌ به‌ رضاخان‌ بود و اکثرِ‌ اعمالی‌ که‌ طی‌ دوران‌ حکومتش‌ انجام‌ شده‌ بود افشا شد. این‌ جو، سالها به‌ طول‌ کشید. گاهی‌ من‌ این‌ قبیل‌ روزنامه‌ ها را برای‌ محمدرضا می‌ بردم. او می‌ دید و حرفهایی‌ می‌ زد که‌ با شناختی‌ که‌ از او داشتم‌ می‌ دانستم‌ حرف‌ خودش‌ نیست؛ بسیار سنجیده‌ تر و منطقی‌ تر از شخصیت‌ محمدرضا بود. او گفت: «اینکه‌ فلان‌ روزنامه‌ توقیف‌ شود یاحتی‌ تذکر داده‌ شود، هیچ‌ لازم‌ نیست؛ زمان‌ خودش‌ مسئله‌ را حل‌ خواهد کرد و مردم‌ از این‌ حرفها خسته‌ خواهند شد. شغل‌ من‌ ایجاب‌ می‌ کند که‌ تحمل‌ همه‌ چیز را داشته‌ باشم»...»(4)

 

اکنون‌ شرح‌ داستان:

 

آقای‌ حاج‌ ابوالفضل‌ مرتاضی‌ لنگرودی، از سیاسیون‌ و مبارزین‌ کهنسال، و از همفکران‌ و همرزمانِ‌ دیرین‌ مرحوم‌ طالقانی‌ و شهید مطهری‌ (در مسجد هدایت‌ و مسجد الجواد علیه‌ السلام) هستند که‌ سابقة‌ مبارزات‌ ضداستعماری‌ و ضداستبدادی‌ ایشان‌ به‌ سالهای‌ بعد از شهریور بیست‌ باز می‌ گردد. در این‌ باب، به‌ عنوان‌ نمونه، می‌ توان‌ به‌ مجلة‌ وزین‌ و انقلابیِ‌ «گنج‌ شایگان» اشاره‌ کرد که‌ در سال‌ 1332 با صاحب‌ امتیازی‌ و سردبیریِ‌ آقای‌ مرتاضی‌ منتشر می‌ شد و کسانی‌ چون‌ سید غلامرضا سعیدی‌ و مهندس‌ بازرگان‌ در آن‌ مقاله‌ می‌ نوشتند و دو سه‌ ماه‌ پس‌ از انتشار پنجمین‌ شمارة‌ آن‌ (سال‌ اول، مهر 1332 ش)، آقای‌ مرتاضی‌ به‌ علت‌ مقالة‌ تندی‌ که‌ علیه‌ مستشاران‌ آمریکایی‌ درمجله‌ نوشت‌ و کودتاگران‌ 28 مرداد را سخت‌ خشمگین‌ ساخت، توسط‌ فرماندار نظامی‌ وقت‌ تهران‌ (تیمور بختیار) دستگیر و به‌ زندان‌ افتاد و پروانة‌ مجله‌ نیز برای‌ همیشه‌ لغو گردید.

 

راقم‌ سطور در تاریخ‌ 17 شهریور 1373 شمسی‌ توفیق‌ یافت‌ که‌ ساعتی‌ چند را در منزل‌ جناب‌ مرتاضی‌ با ایشان‌ به‌ گفتگو بنشیند. ایشان‌ ضمن‌ شرح‌ سوابق‌ آشنایی‌ و ارتباط‌ خود با آیت‌ ا حاج‌ شیخ‌ حسین‌ لنکرانی، به‌ مبارزات‌ پیگیر لنکرانی‌ با دستگاه‌ رضاخانی‌ (که‌ حبسها، دربدریها و تبعیدهای‌ مکرر آن‌ مرحوم‌ را در دوران‌ دیکتاتوری‌ بیست‌ ساله‌ به‌ دنبال‌ داشت) اشاره‌ کرده‌ و بر آشنایی‌ دقیق‌ و وسیع‌ آقای‌ لنکرانی‌ با ماهیت‌ و عملکرد رجال‌ سیاسی‌ کشور در عصر پهلوی‌ تأکید نمودند و افزودند که‌ ما، در این‌ زمینه‌ ها، از ایشان‌ اطلاعات‌ سودمند و ذیقیمتی‌ کسب‌ می‌کردیم.

 

آقای‌ مرتاضی، با اشاره‌ به‌ قضایای‌ شهریور بیست، گفتند: بعد از شهریور بیست‌ و رفتن‌ رضاخان، آقای‌ لنکرانی‌ جزء تیمی‌ بود که‌ علیه‌ خانوادة‌ پهلوی‌ و سلطنت‌ این‌ سلسله، با هم‌ اتحاد کرده‌ بودند و کسانی‌ چون‌ قوام‌ السلطنه‌ و سلیمان‌ میرزا و... از دیگر اعضای‌ سرشناس‌ آن‌ تیم‌ به‌ شمار می‌ رفتند. در آن‌ وقت، رئیس‌ الوزرای‌ مملکت‌ محمدعلی‌ فروغی‌ بود. فروغی، اساس‌ کار و فعالیت‌ سیاسی‌ خویش‌ را بر دو جهت‌ عمده‌ قرار داد، که‌ می‌ توان‌ از آن‌ به‌ عنوان‌ وجه‌ مهم‌ سیاست‌ خارجی‌ و داخلی‌ او یاد کرد.

 

در سیاست‌ خارجی، فروغی‌ کوشید ورود روس‌ و انگلیس‌ به‌ ایران‌ را از حالت‌ خصمانه‌ و جنبة‌ تجاوز بیرون‌ آورد و به‌ آن، صورتی‌ دوستانه‌ بدهد، تا نگویند جنگیدیم‌ و ایران‌ را گرفتیم! (و درنتیجه، تخلیة‌ کشور از قشون‌ آنها پس‌ از خاتمة‌ جنگ‌ جهانگیر، با مشکل‌ روبرو شود). او از روابط‌ صمیمی‌ و مستحکمی‌ که‌ با انگلیسها داشت‌ بهره‌ گرفت‌ و به‌ وسیلة‌ انگلیس‌ و امریکا موفق‌ شد نظر خود را عملی‌ کند و نتیجتاً‌ قرار داد سه‌ جانبه‌ ای‌ بین‌ روس‌ و انگلیس‌ و ایران‌ (که‌ بعدها آمریکا هم‌ به‌ آن‌ پیوست) تنظیم‌ گردید که‌ بر اساس‌ آن‌ مقرر شد قشون‌ متفقین‌ شش‌ ماه‌ پس‌ از خاتمة‌ جنگ، ایران‌ را ترک‌ کنند. این، پایه‌ و جهت‌ عمدة‌ سیاست‌ خارجیِ‌ فروغی‌ بود که‌ به‌ عقیدة‌ من‌ - در مجموع‌ نیز - به‌ نفع‌ کشور تمام‌ شد.

 

در سیاست‌ داخلی‌ هم‌ فروغی‌ کوشید مخالفین‌ متنفذ سلسلة‌ پهلوی‌ را متقاعد کند که‌ از مخالفت‌ خود دست‌ بردارند و با او و دولت‌ همکاری‌ کنند. فروغی‌ در اجرای‌ مقصود اولش‌ - عقد قرارداد بین‌ ایران‌ و متفقین‌ - موفق‌ شد ولی‌ در انجام‌ مقصود دیگرش‌ - جلب‌ نظر مساعد مخالفین‌ دربار و دولت‌ - توفیقی‌ حاصل‌ نکرد...

 

حال‌ باید دید که‌ نحوة‌ اقدام‌ فروغی‌ در متقاعد ساختن‌ مخالفین‌ به‌ همکاری‌ با دولت‌ و دربار چگونه‌ بود؟ در اینجاست‌ که‌ من‌ باید یک‌ خاطرة‌ بسیار مهم‌ را برای‌ شما بازگو کنم.

 

در روز 25 شهریور 1320 سلطنت‌ از رضاخان‌ به‌ پسرش‌ محمدرضا منتقل‌ شد، و من‌ خود شاهد رفتن‌ او به‌ مجلس‌ شورا و حضور قشون‌ روس‌ و انگلیس‌ در دو طرف‌ مسیر (خیابان‌ شاه‌ آباد سابق‌ / جمهوری‌ فعلی) بودم. درهمان‌ اوایل‌ سلطنت‌ محمدرضا، که‌ فروغی‌ نخست‌ وزیر بود، یک‌ شب‌ آقای‌ لنکرانی‌ به‌ من‌ و برادر بزرگم، مرحوم‌ علینقی‌ مرتاضی‌ لنگرودی، گفت: شما بروید خانه‌ شام‌ بخورید و بعد ساعت‌ 10 شب‌ بیایید اینجا که‌ باید تا صبح، همین‌ جا در اتاق‌ مجاور، بیدار و گوش‌ بزنگ، حاضر باشید. اما سیگار نباید بکشید! سرفه‌ نباید بکنید! در اتاق‌ را باز و بسته‌ نمی‌ کنید و هیچ‌ حرکتی‌ از خود بروز نمی‌ دهید و جوری‌ عمل‌ می‌ کنید که‌ نفهمند در این‌ خانه‌ غیر از من‌ کس‌ دیگری‌ نیز هست! زیرا امشب‌ ملاقات‌ مهمی‌ دارم‌ و قرار شده‌ است‌ که‌ فقط‌ من‌ در این‌ خانه‌ باشم. صحبت‌ سیگار نکشیدن‌ که‌ شد، برادرم‌ (که‌ شدیداً‌ سیگاری‌ بود) گفت: اِ‌ آقا، تکلیفِ‌ مالایُطاق‌ می‌ کنید؟ من‌ چطور سیگار نکشم؟! لنکرانی‌ گفت: خواهش‌ می‌ کنم‌ آقای‌ مرتاضی، شوخی‌ را بگذارید کنار! من‌ دارم‌ جد‌ی‌ با شما صحبت‌ می‌ کنم. هیچ‌ حرکتی‌ که‌ کاشف‌ از حضور شما در این‌ خانه‌ باشد، نباید صورت‌ بگیرد. پرسیدم‌ ملاقات‌ با چه‌ کسی‌ است. گفت: شاه‌ و فروغی، امشب‌ به‌ منزل‌ ما خواهند آمد و شما در اتاق‌ مجاور، شنوندة‌ حرفها و بحثها خواهید بود.(5)

 

من‌ و برادرم‌ به‌ خانه‌ رفتیم‌ و شام‌ خوردیم‌ و ساعت‌ 10 به‌ خانة‌ مرحوم‌ لنکرانی‌ بازگشتیم. هیچ‌ کس‌ آن‌ شب‌ در منزل‌ ایشان‌ نبود و برادرانش‌ را هم‌ فرستاده‌ بود رفته‌ بودند. تنها، روی‌ اطمینان‌ و اعتماد بسیاری‌ که‌ به‌ ما داشت، به‌ ما گفته‌ بود بیایید و بمانید (من‌ سالها در خانة‌ ایشان‌ رفت‌ و آمد داشتم‌ و وقتی‌ که‌ مریض‌ شده‌ بودم‌ در خانه‌ اش‌ خوابیده‌ بودم‌ و مادرش‌ از من‌ مثل‌ فرزند خودش‌ پذیرایی‌ و پرستاری‌ کرده‌ بود. برادر دیگرم‌ مرحوم‌ شیخ‌ محمد حسین‌ افصح‌ نیز از دوستان‌ و همرزمان‌ دیرین‌ وی‌ بود). ما گوش‌ به‌ زنگِ‌ صدای‌ در بودیم‌ و لنکرانی‌ هم‌ - که‌ لباس‌ سفیدی‌ پوشیده، عبای‌ نازکی‌ بر دوش‌ انداخته‌ و خیلی‌ خوش‌ تیپ‌ و زیبا شده‌ بود - انتظار می‌ کشید. ساعت، حدود یک‌ بعد از نیمه‌ شب‌ بود که‌ زنگ‌ در زده‌ شد. خود مرحوم‌ لنکرانی‌ رفت‌ و در را باز کرد و با کمال‌ احترام‌ و «بفرمایید، بفرمایید!»، آقایان‌ را از راهرو و بیرونی‌ و راه‌ پله‌ عبور داد وبه‌ اتاق‌ آورد. وقتی‌ نشستند، لنکرانی‌ گفت:

 

- من‌ مجردم‌ و کارهایم‌ را خودم‌ انجام‌ می‌ دهم‌ (راست‌ هم‌ می‌ گفت). چای‌ را خودم‌ درست‌ کرده‌ ام. اگر اعلیحضرت‌ رغبت‌ دارند برایشان‌ بریزم، و اگر نه، اصرار نمی‌ کنم.

 

شاه‌ گفت: نخیر؛ می‌ خوریم، می‌ خوریم! لنکرانی‌ برای‌ فروغی‌ و شاه‌ چای‌ ریخت‌ و آنها هم‌ نوشیدند. پس‌ از صرف‌ چای، فروغی‌ باب‌ سخن‌ را گشود و چنین‌ گفت:

 

- آقای‌ لنکرانی، مملکت‌ در شرایط‌ بسیار سخت‌ و دشواری‌ قرار گرفته‌ است. قشون‌ اجنبی‌ به‌ کشور ریخته، قحط‌ و غلا و اینها هم‌ بیداد می‌ کند. در این‌ شرایط، که‌ مملکت‌ در خطر، و مردم‌ سخت‌ در فشارند، ما موظفیم‌ برای‌ نجات‌ کشور از این‌ وضع‌ بحرانی‌ کوشش‌ کنیم‌ و گله‌ ها و کدورتهای‌ پیشین‌ را فراموش‌ نماییم. اعلیحضرت‌ در اختیارِ‌ تمام‌ ملیون‌ هستند. ایشان‌ تشریف‌ آورده‌ اند و همین‌ تشریف‌ فرماییِ‌ ایشان‌ به‌ منزل‌ شما، گواه‌ آن‌ است‌ که‌ برای‌ نجات‌ کشور به‌ شما متوسل‌ شده‌ اند و کمک‌ می‌ طلبند. وقتِ‌ گله‌ گذاری‌ همیشه‌ محفوظ‌ است‌ و می‌ توان‌ بعداً‌ به‌ آن‌ پرداخت. من‌ از آقای‌ لنکرانی‌ خواهش‌ می‌ کنم‌ گذشته‌ ها را فراموش‌ کنند و با اعلیحضرت‌ و دولت‌ همکاری‌ داشته‌ باشند. مرحوم‌ لنکرانی‌ گفت:

 

- همان‌ طوری‌ که‌ فرمودید این‌ یک‌ وظیفة‌ عمومی‌ است. همه‌ باید در این‌ شرایط‌ حاد و حساس‌ دست‌ به‌ دست‌ هم‌ بدهند و مملکت‌ را نجات‌ دهند. اما خوب، نسبت‌ به‌ شرایط‌ گذشته‌ هم‌ نمی‌ شود سکوت‌ کرد! ملت‌ ایران‌ از گذشته‌ رنج‌ دیده‌ و صدمه‌ کشیده‌ اند. مردم‌ آزادیخواه‌ و رجال‌ وطنخواه‌ - همگی‌ - یا کشته‌ شدند و یا در گوشة‌ زندانها پوسیدند. ازخفقان‌ دوران‌ بیست‌ ساله، که‌ ما نمی‌ توانیم‌ یاد نکنیم! برای‌ رسیدن‌ به‌ هر توفیق‌ اصلاحی، لزوماً‌ بایستی‌ گذشته‌ مورد توجه‌ و بررسی‌ قرار گیرد. ببینیم‌ چه‌ کرده‌ بودیم‌ که‌ وضع‌ این‌ طور شد؛ دیگر نکنیم!

 

بنابراین، اعلیحضرت‌ اگر بتوانند پدرشان‌ را فراموش‌ بکنند مسئله‌ حل‌ است‌ و مشکلی‌ وجود ندارد، و تمام‌ قوای‌ ملی‌ در اختیار ایشان‌ خواهد بود (مقصود لنکرانی، آن‌ بود که‌ شاه، حسابِ‌ خودش‌ را از پدرش‌ جدا کند و هر چه‌ مخالفین‌ به‌ رضاخان‌ بد گفتند و از وی‌ انتقاد کردند، سکوت‌ کند و عکس‌ العملی‌ نشان‌ ندهد و در مقام‌ معارضه‌ و جنگ‌ با مخالفین‌ پدرش‌ برنیاید و دست‌ به‌ داغ‌ و درفش‌ نبرد.)(6)

 

شاه‌ از شنیدن‌ این‌ حرف، سخت‌ عصبانی‌ شد و گفت:

 

- آقای‌ لنکرانی، پدرم‌ را فراموش‌ کنم؟! چرا فراموش‌ کنم؟! پدر من‌ به‌ مملکت‌ خدمت‌ کرد، شما چه‌ می‌ گویید؟!

 

لنکرانی‌ به‌ آرامی‌ پاسخ‌ داد:

 

- اعلیحضرت، در سنین‌ صباوت‌ برای‌ ادامة‌ تحصیل‌ به‌ فرنگ‌ رفتند، و در مملکت‌ تشریف‌ نداشتند که‌ شاهد قضایا باشند و از وقوع‌ بعضی‌ مسائل‌ بی‌ اطلاعند. اما ما، اینجا بودیم‌ و یک‌ چیزهایی‌ را مشاهده‌ کردیم‌ و طبیعی‌ است‌ که‌ نمی‌ توانیم‌ آنها را ناگفته‌ بگذاریم. اینکه‌ من‌ به‌ شما عرض‌ می‌ کنم‌ «پدرتان‌ را فراموش‌ کنید» برای‌ تأ‌مین‌ همین‌ مقصود جناب‌ آقای‌ فروغی‌ و شماست. ما می‌ خواهیم‌ مخالفین‌ از مخالفت‌ خودشان‌ صرف‌ نظر کنند و در مسیر کمک‌ به‌ شما قرار گیرند. و این، تنها شرطش، همین‌ است‌ که‌ هر هجومی‌ نسبت‌ به‌ پدرتان‌ می‌ شود سکوت‌ کنید و در مقام‌ معارضه‌ برنیایید.

 

شاه، مجدداً‌ گفت: من‌ نمی‌ فهمم؛ پدر من‌ خدمت‌ کرد، پدر من‌ در مملکت‌ تمرکز به‌ وجود آورد، پدر من‌ ارتش‌ منظم‌ تشکیل‌ داد، راه‌ آهن‌ درست‌ کرد، محصل‌ به‌ فرنگ‌ فرستاد و فرهنگ‌ را زنده‌ کرد، پدر من...!

 

سخن‌ که‌ به‌ اینجا رسید، لنکرانی‌ که‌ گویی‌ لازم‌ می‌ دید حریف‌ را قدری‌ گوشمالی‌ دهد، پردة‌ اجمال‌ و ابهام‌ را کنار زد و صریح‌ و قاطع‌ به‌ پاسخگویی‌ پرداخت:

 

- عرض‌ کردم‌ که، اعلیحضرت‌ در مملکت‌ نبودند و مسبوق‌ نیستند! می‌ فرمایید پدرم‌ در مملکت‌ تمرکز به‌ وجود آورد. خُب، باید دید فایده‌ و حاصل‌ این‌ تمرکز، و کوبیدن‌ و تخته‌ قاپو کردن‌ ایلات‌ و عشایر، چه‌ بود؟ لابد می‌ فرمایید: «حفظ‌ مملکت». مملکت‌ که‌ در خطر نبود؛ بله‌ ملوک‌ الطوایفی‌ بود. دور تا دور مملکت‌ ما را سران‌ ایلات‌ و قبایل‌ و عشایر در اختیار داشتند: از شاهسونهای‌ آذربایجان‌ و شخصیتهایی‌ چون‌ اقبال‌ السلطنة‌ ماکویی‌ بگیرید تا آقایان‌ کردها در کردستان‌ و سران‌ عشایر غیور سنجابی‌ و کلهر در کرمانشاه‌ و خوانین‌ بختیاری‌ و رؤ‌سای‌ قبایل‌ بویراحمد و نیز ترکهای‌ قشقایی‌ و رئیس‌ آنان‌ مرحوم‌ صولت‌ الدولة‌ قشقایی... و بیایید تا بلوچها و برسید به‌ گیلان‌ و میرزا کوچک‌ خان‌ و دیگران... اما کجا سراغ‌ دارید که‌ یکی‌ از سران‌ این‌ قبایل‌ و عشایر، یک‌ سانتیمتر خاک‌ مملکت‌ را به‌ بیگانه‌ داده‌ باشند. آنها عملاً‌ مرزبانان‌ کشور و پاسداران‌ استقلال‌ مملکت‌ بودند!

 

شاه، با تندی‌ گفت: مگر پدر من‌ داد؟! لنکرانی‌ گفت: عرض‌ می‌ کنم‌ شما در مملکت‌ نبودید ومسبوق‌ نیستید؛ بله، پدر شما در چهار گوشة‌ مملکت، قسمتهایی‌ از خاک‌ کشور را به‌ بیگانگان‌ بذل‌ و بخشش‌ کرد! شاه‌ گفت: شما چه‌ می‌ فرمایید، آقای‌ فروغی؟! لنکرانی‌ گفت: بله‌ حالا عرض‌ می‌ کنم! پدر شما، با وساطت‌ و حَکَمیت‌ انگلستان، اختلافات‌ مرزی‌ ایران‌ و ترکیه‌ را برطرف‌ کرد، منتها به‌ این‌ شکل‌ که‌ ارتفاعات‌ آرارت‌ را، که‌ از نظر نظامی‌ و سوق‌ الجیشی‌ خیلی‌ مهم‌ است، به‌ ترکها داد. نیز با حکمیت‌ ترکها، در شرق‌ ایران‌ با افغانها به‌ مذاکره‌ نشست‌ و آن‌ مقدار از اراضی‌یی‌ را که‌ تعدادی‌ از رودخانه‌ های‌ فرعی‌ هیرمند از طریق‌ آن‌ اراضی‌ می‌ آمد و به‌ استان‌ سیستان‌ می‌ریخت‌ و آن‌ استان‌ را مشروب‌ می‌ کرد، و در نتیجة‌ این‌ امر، سیستان‌ (کشور نیمروز) انبار گندم‌ ایران‌ لقب‌ گرفته‌ بود، به‌ افغانها واگذاشت‌ و بر اثر آن‌ منطقة‌ سیستان‌ خشک‌ شد و سیستانی‌ و بلوچستانی‌ در زمان‌ پدر شما، دیگر نان‌ نداشت‌ بخورد و علف‌ خورد!

 

همچنین، باز به‌ وساطت‌ انگلستان، با عراق‌ رفع‌ اختلافات‌ مرزی‌ کرد، به‌ این‌ ترتیب‌ که‌ شط‌ العرب‌ (اَروَند رود) راتماماً‌ به‌ عراقیها داد، به‌ طوری‌ که‌ کشتیهای‌ خود ما برای‌ ورود به‌ کارون‌ باید به‌ عراقیها باج‌ بدهند. علاوه‌ بر همة‌ اینها، پدر شما یک‌ جنگ‌ زرگری‌ هم‌ با خود انگلیسها راه‌ انداخت‌ و در حالیکه‌ 16 سال‌ بیشتر از پایان‌ مدت‌ قرارداد نمانده‌ بود و پس‌ از آن‌ نفت‌ و تمام‌ اموال‌ و دارایی‌ کمپانی‌ و تشکیلات‌ و تأسیسات‌ فنی‌ آن‌ مِلک‌ طِلق‌ ایران‌ می‌ شد، قرارداد را به‌ مدت‌ 60 سال‌ تمدید کرد. 16 سال، زمانی‌ نبود و دلیلی‌ نداشت‌ که‌ برای‌ خاطر 16 سال‌ صبر کردن، مقدماتی‌ را صورت‌ دهیم‌ که‌ قرارداد 60 سال‌ دیگر تمدید شود؛ آن‌ هم‌ به‌ هوای‌ اینکه‌ 16 درصد می‌ شود 20 درصد؛ آن‌ هم‌ انگلستانی‌ که‌ چیزی‌ به‌ ما نمی‌ داد.

 

اینکه‌ فرمودید ارتش‌ منظم‌ تشکیل‌ داد. بله، این‌ همه‌ جوانها در زمان‌ پدرتان‌ به‌ خدمت‌ نظام‌ رفتند؛ به‌ صورت‌ ساده‌ یا افسری، دانشکده‌ را دیدند؛ خود دانشکده‌ این‌ همه‌ افسرهای‌ ثابت‌ بیرون‌ داد. آن‌ همه‌ اسلحه‌ از چکسلواکی‌ و آلمان‌ و اینها خریدیم‌ و آوردیم‌ در انبارها چیدیم؛ آری، اما این‌ همه‌ ارتش، این‌ همه‌ تشکیلات‌ نظامی، این‌ همه‌ اسلحه، از شما سؤ‌ال‌ می‌ کنم، یک‌ ساعت‌ هم‌ به‌ درد پدر خودتان‌ خورد؟! مملکت‌ را کار نداریم!

 

آقای‌ مرتاضی، که‌ چهره‌ شان‌ از یادآوری‌ خاطرات‌ آن‌ شب‌ برافروخته‌ شده‌ بود، در اینجا گفت: آقا، لنکرانی‌ بیداد می‌ کرد! در مقابل‌ منطق‌ لنکرانی، هیچ‌ کس‌ قدرت‌ ایستادگی‌ نداشت. ببین‌ چه‌ کرده؟ گفت: می‌ گویید: این‌ همه‌ ارتش‌ ما داریم، درست‌ است؛ جوانها همه‌ دو سال‌ خدمت‌ وظیفه‌ کردند، این‌ همه‌ پول‌ ارتش‌ و اسلحه‌ دادیم، اما می‌ پرسم‌ این‌ ارتش، یک‌ ساعت‌ به‌ درد پدر شما خورد تا به‌ درد مملکت‌ بخورد؟! در حملة‌ اخیر فقط‌ یک‌ اعلامیه‌ دادید! واین، مفتضح‌ ترین‌ وضعِ‌ ارتش‌ یک‌ نظام‌ در دنیا می‌ تواند باشد!

 

لنکرانی‌ افزود: فرمودید پدرم‌ محصل‌ به‌ فرنگ‌ فرستاد. بله، فرستادند، ولی‌ از بین‌ تحصیلکردگان‌ ایرانی‌ در خارج، آنها که‌ شرایط‌ جدید صنعتی‌ و علمی‌ و اجتماعیِ‌ دنیا را دیده‌ و به‌ فکر جبران‌ عقب‌ ماندگیهای‌ کشور خود افتادند و در بازگشت‌ به‌ وطن‌ خواستند در این‌ زمینه‌ اقداماتی‌ بکنند و به‌ تنویر افکار سیاسی‌ و اجتماعی‌ مردم‌ بپردازند، همه‌ را به‌ بهانة‌ کمونیسم‌ و غیره‌ دستگیر کردند و سپس‌ یا کشتند یا در زندانها نگهداشتند (اشاره‌ به‌ قضیة‌ 53 نفر و...) و آنها که‌ دنبال‌ عیش‌ و نوش‌ و رقص‌ فرنگیها و امثال‌ آن‌ رفتند، البته‌ ماندند و به‌ مقاماتی‌ هم‌ رسیدند، منکر نمی‌ توان‌ شد! ولی‌ با این‌ گونه‌ افراد، سطح‌ فرهنگ‌ مملکت‌ نه‌ تنها رشد نکرد، پایین‌ هم‌ آمد! جناب‌ فروغی، خودشان‌ فرهنگی‌ هستند، استاد دانشگاه‌ بوده‌ اند و مسبوقند. ایشان‌ می‌ دانند که‌ یک‌ دیپلمة‌ عصر پدر شما سواد یک‌ محصل‌ کلاس‌ ششِ‌ ابتدایی‌ قدیم‌ را ندارد و حتی‌ در قیاس‌ با اوایل‌ سلطنت‌ خودش، که‌ قراگزلو وزیر فرهنگ‌ بود، فرهنگ‌ و معارف‌ تنزلی‌ محسوس‌ یافت.

 

لنکرانی‌ در خلال‌ بحث، گاه‌ از فروغی‌ نیز تصدیق‌ می‌ خواست‌ و فروغی‌ هم‌ با سکوت‌ و احیاناً‌ با تصدیق‌ زبانی‌ خویش، بر اظهارات‌ لنکرانی‌ مُهر تأیید می‌ زد. در مجموع‌ به‌ نظر می‌ رسید که‌ فروغی‌ از طرح‌ این‌ انتقادات‌ چندان‌ ناراضی‌ نبوده‌ و بی‌ میل‌ نیست‌ که‌ شاه‌ قدری‌ این‌ حرفهای‌ تند را بشنود تابعداً‌ به‌ او بگوید که: «قربان، دیدید مخالفین‌ چه‌ می‌ گویند و دامنة‌ خرابی‌ اوضاع‌ تا کجاست؟!» و در نتیجه‌ بتواند تا حدودی‌ جلو کارشکنیها و خُرده‌ فرمایشات‌ شاه‌ را - برای‌ پیشبرد مقاصد خویش‌ - بگیرد و پسر رضاخان‌ را مهار کند.

 

لنکرانی‌ اضافه‌ کرد: اعلیحضرت‌ گفتند پدرشان‌ راه‌ آهن‌ کشید! بله، ملت‌ ایران‌ پول‌ قند و شکر را گرانتر پرداخت‌ و با این‌ پول، راه‌ آهن‌ کشیدیم، اما استفادة‌ اصلیش‌ را روس‌ و انگلیس‌ بردند! ایرانی‌ یک‌ مسافرت‌ به‌ شمال‌ و جنوب‌ رفت، و یک‌ مسافرت‌ هم، مستلزمِ‌ صرف‌ این‌ همه‌ مخارج‌ هنگفت‌ و سرمایه‌ گذاری‌ سنگین‌ نمی‌ توانست‌ باشد. راه‌ آهنی‌ به‌ درد ایران‌ می‌ خورد ومی‌ خورَد که‌ آلمانها نقشة‌ آن‌ را کشیده‌ بودند. آنها پیشنهاد داده‌ بودند که‌ یک‌ شاخه‌ راه‌ آهن‌ از بغداد و یک‌ شاخه‌ از اسلامبول‌ به‌ طرف‌ غرب‌ ایران‌ بیاید و از این‌ طریق، به‌ جنوب‌ غربی‌ کشور ایران‌ امتداد پیدا کند و از آنجا به‌ پاکستان‌ و هندوستان‌ و شرق‌ دور برود و مال‌ التجارة‌ اروپا را به‌ جنوب‌ آسیا، و بالعکس، انتقال‌ دهد و گفته‌ بودند که‌ شما پس‌ از کشیدن‌ چنین‌ خط‌ آهنی‌ در ایران، ظرف‌ مدت‌ یک‌ سال، از حق‌ العبور و ترانزیتی‌ که‌ از کالاهای‌ وارداتی‌ اروپا - شرق‌ دور خواهید گرفت‌ می‌ توانید تمام‌ مخارج‌ احداث‌ این‌ خط‌ را جبران‌ کنید و بقیة‌ آن‌ را تا ابد، صرف‌ منافع‌ و مصالح‌ عمومی‌ کشور خودتان‌ نمایید. راه‌ آهنی‌ که‌ در زمان‌ پدرتان‌ کشیده‌ شد، بیشتر راه‌ آهن‌ نظامی‌ یی‌ بود که‌ به‌ کار جنگ‌ جهانگیر بخورد.

 

اینها بود ثمره‌ و نتیجة‌ اصلاحاتی‌ که‌ پدرتان‌ در این‌ کشور انجام‌ داد، و در مقابل‌ زندانها پر شد و رجال‌ آزادیخواه‌ محبوس‌ و منزوی‌ یا سر به‌ نیست‌ شدند! این‌ است‌ که‌ مردم‌ نمی‌ توانند به‌ وضع‌ گذشتة‌ خود توجه‌ نکنند و در نتیجه‌ نمی‌ توانند گله‌ گذاری‌ ننمایند. آدم‌ وقتی‌ درد دارد، نمی‌ تواند آخ‌ نگوید! این‌ درد مملکت‌ است. اعلیحضرت‌ چطور می‌ فرمایند که‌ من‌ نمی‌ توانم‌ پدرم‌ را فراموش‌ کنم؟! اگر اعلیحضرت‌ نتوانند حب‌ فرزندی‌ خودشان‌ را، برای‌ حفظ‌ مصالح‌ کشور وحتی‌ حفظ‌ مقام‌ ومصلحت‌ و آبروی‌ شخص‌ خودشان، نادیده‌ بگیرند، چگونه‌ می‌ توانند از مخالفین‌ پدرشان‌ توقع‌ همراهی‌ وکمک‌ با خویش‌ داشته‌ باشند؟!

 

آقای‌ مرتاضی‌ افزودند: حاصل‌ مذاکرات‌ آن‌ شب، این‌ بود که‌ آقای‌ فروغی‌ متنی‌ را نوشت‌ و شاه‌ یک‌ دو جای‌ آن‌ را دستکاری‌ کرد. سپس‌ به‌ لنکرانی‌ داد و لنکرانی‌ نیز دو سه‌ جای‌ آن‌ را اصلاح‌ نمود و نوشتة‌ مزبور، نهایتاً‌ به‌ صورت‌ اولین‌ نطق‌ شاه‌ درآمد که‌ پس‌ از رسیدن‌ به‌ سلطنت، در سال‌ 1320 از رادیو ایراد کرد (آن‌ زمان‌ تلویزیون‌ در کار نبود). و این‌ نطق‌ تاریخی، حتماً‌ بایستی‌ در آرشیو رادیو موجود باشد.(7)

 

 

 

پی‌نوشتها:

 

  .1ظهور و سقوط‌ سلطنت‌ پهلوی؛ ج‌ اول: خاطرات‌ ارتشبد سابق‌ حسین‌ فردوست، مؤ‌سسة‌ مطالعات‌ و پژوهشهای‌ سیاسی، چاپ‌ دوم، انتشارات‌ اطلاعات، تهران1370ش، ص‌ 652. و نیز ر.ک، صص‌ -155 156.

 

مرتضی‌ لنکرانی، برادر کوچکتر شیخ‌ حسین، اظهار می‌داشت: فردوست‌ و شاه‌ به‌ منزل‌ ما می‌آمدند، شاه‌ لنکرانی‌ را سوار ماشین‌ کرده‌ و بیرون‌ می‌رفت‌ و فردوست‌ در خانه‌ می‌ماند و برای‌ ما قصه‌ می‌گفت.

 

.2 مرحوم‌ امام، در یکی‌ از سخنرانیهای‌ خود میان‌ محمدرضای‌ پیش‌ از کودتای‌ 28 مرداد و پس‌ از آن، فرق‌ قائل‌ شده‌ و اشاره‌ دارند که، وی‌ در جریان‌ کودتای‌ مزبور، محمدرضا شاه‌ رفت‌ و رضاشاه‌ برگشت‌ (کنایه‌ از تشدید چشم‌ گیرِ‌ دیکتاتوری‌ در وی‌ پس‌ از پیروزی‌ در کودتا و قلع‌ و قمع‌ مخالفین).

 

.3 نقطه‌ چین‌ از خود آوانسیان‌ است. وی‌ می‌افزاید: «همین‌ شاه‌ که‌ روزی‌ اصرار داشت‌ با نمایندگان‌ حزب‌ ما ملاقات‌ کند و بگوید که‌ او سوسیالیست‌ است‌ به‌ ماها تملق‌ بگوید و ما را به‌ شام‌ دعوت‌ کند، اما همین‌ که‌ کمی‌ قدرت‌ به‌ دستش‌ رسید همین‌ او بود که‌ می‌خواست‌ همة‌ ما را قتل‌ عام‌ کند»! خاطرات‌ اردشیر آوانسیان، مؤ‌سسة‌ فرهنگی‌ - انتشاراتی‌ نگره، تهران‌ 1376، صص‌ 476-474.

 

.4همان، ص‌ 114.

 

.5 آقای‌ مرتاضی‌ توضیح‌ دادند: برادرم‌ علینقی‌ مرتاضی، زمان‌ دکتر مصدق‌ در ادارة‌ ثبت‌ بودند و بعداً‌ بازنشسته‌ شدند و به‌ دادگستری‌ آمدند و مسئولیتی‌ یافتند.

 

.6 ملک‌ الشعرای‌ بهار نیز - البته‌ به‌ سبک‌ خویش‌ - همین‌ توصیه‌ را در اوایل‌ سلطنت‌ محمدرضا به‌ وی‌ کرده‌ بود. بهار می‌نویسد: به‌ شاه‌ «عرض‌ کردم: " شهریارا، اگر اعلی‌ حضرت، شما پادشاهی‌ باوفا باشید، بهتر از آن‌ است‌ که‌ فرزندی‌ باوفا باشید". این‌ یک‌ حقیقتی‌ است‌ که‌ شاه‌ ایران‌ باید قضاوت‌ کردار پدر بزرگوارِ‌ خود را به‌ افکار عمومی‌ بازگرداند و دخالتی‌ در این‌ امر نفرماید و تخت‌ و تاج‌ خود را که‌ موهبتی‌ است‌ الهی، پاسبانی‌ کند. زیرا بزرگان‌ و حکیمان‌ گفته‌اند: المُلکُ‌ عَقیم‌ و لا اعقاب‌ بین‌ الملوک، پادشاهی‌ مادری‌ ناز و نسلی‌ ابتر است» تاریخ‌ مختصر احزاب‌ سیاسی‌ ایران، چ‌ 2، مؤ‌سسة‌ انتشارات‌ امیر کبیر، تهران‌ 1371، 2/403. مرحوم‌ لنکرانی‌ با بهار قصه‌ها دارد، که‌ شرح‌ آن‌ را دفتری‌ مستقل، لازم‌ است‌ - ع. منذر.

 

.7 پایان‌ اظهارات‌ آقای‌ مرتاضی.

 

در باب‌ ملاقاتها ومذاکرات‌ شاه‌ با مرحوم‌ لنکرانی‌ در سالهای‌ -20 25 (که‌ بعضاًنتایج‌ بسیار مهمی‌ در جهت‌ حفظ‌ استقلال‌ آن‌ روز کشور از یوغ‌ اشغالگران‌ در برداشت) نکات‌ جالب‌ و شنیدنیِ‌ بسیاری‌ وجود دارد که‌ نقل‌ پاره‌ ای‌ از آنها، گره‌ گشای‌ برخی‌ از معماهای‌ تاریخی‌ آن‌ دوران‌ است.

 

آن‌ ملاقاتها، در پی‌ گرایش‌ شدید شاه‌ به‌ امریکا و درگیریش‌ با مبارزین‌ و ملیون، قطع‌ شد و کار به‌ جایی‌ رسید که‌ مرحوم‌ لنکرانی‌ نیز، به‌ اتفاق‌ شخصیتهایی‌ چون‌ مرحوم‌ شهید مطهری‌ و حجة‌ الاسلام‌ و المسلمین‌ فلسفی‌ و...، به‌ جرم‌ شرکت‌ در قیام‌ 15 خرداد 42 به‌ زندان‌ افتاد.

 

 

 

 

 

تبلیغات