در دفاع از یک حکم جزمی (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
اچ. پی. گریس (H. P. Grice)، عضو شورای مدیریت دانشکدة سنتجان دانشگاه آکسفورد و پیتر. اف. استراسون (Peter. F. Strawson) استاد فلسفة دانشگاه آکسفورد بودند، سمتهایی که تا هنگام بازنشستگی آنها ادامه داشت. گریس و استراوسون در این نوشتار درصدد ابطال عقیدة کواین (Quine) هستند. کواین بر این باور است که تمایز تحلیلی ترکیبی (analytic synthetic distinction) معتبر نیست. استدلال آنها در برابر کواین این است که اگر ایدة ترادف (the idea of synonymy) بیمعنا است، در این صورت ایدة معناداری نیز اساساً بیمعنا است. گریس و استراسون استدلال میکنند که کواین نتوانسته است اثبات کند مفهوم تحلیلیّت (analycity) بیهوده و بیمعنا است. پروفسور کواین در مقاله «دو حکم جزمی تجربهگرایی» تمایز فرضشده میان گزارههای تحلیلی و ترکیبی (analytic and synthetic statements)و دیگر ایدههای مربوط به آنها را نقد میکند و میگوید قائل به چنین تمایزی نیستیم. قصد داریم اثبات کنیم که نقدهای وی از این تمایز، ردّیة او را توجیه نمیکند...متن
آیا پیشفرضی در تأیید واقعیت این تمایز وجود دارد؟ در نگاه اوّل، باید پذیرفت وجود دارد. شاید بازگشت به سنّت فلسفی کاری پیشپاافتاده و قطعاً غیرضروری باشد. ولی خوب است اشاره کنیم ایراد کواین صرفاً به واژههای «تحلیلی» (analytic) و «ترکیبی» (synthetic) نیست، بلکه وی تمایزی را مورد اشکال قرار میدهد که فرض میشود این دو واژه مطرح میکنند و فلاسفة اعصار مختلف نیز پنداشتهاند این تمایز را در قالب واژهها و عبارات دو وجهی از قبیل «ضروری» (necessary) و «ممکن» (contingent)، «پیشینی» (a priori) و «تجربی» (empirical)، «صدق دلیل» (truth of reason) و «صدق حقیقت» (truth of fact) مطرح کردهاند. بنابراین، کواین یقیناً مخالف سنّت قدمتدار و نه کاملاً بیمحتوای فلسفی است. امّا نیازی نیست تنها به این سنّت رجوع کنیم؛ زیرا چنین عملی در حال حاضر، نیز جریان دارد. یعنی میتوان این حقیقت را مطرح کرد: کسانی که واژههای «تحلیلی» و «ترکیبی» را بهکار میبرند، تا اندازة زیادی رویّة واحدی دارند. آنها واژة «تحلیلی» را در موارد کم و بیش یکسان و مشابهی بهکار میبرند، از بهکارگیری آن در موارد کم و بیش یکسانی خوددار کرده و یا از استعمال آن در برخی موارد تقریباً مشابه تردید دارند. این رویّة واحد نهتنها شامل مواردی که توصیفش را آموختهاند میشود، بلکه موارد جدید را نیز دربرمیگیرد. بهطور خلاصه، «تحلیلی» و «ترکیبی» دارای کاربرد فلسفیِ کم و بیش ثابتی هستند؛ و این امر ظاهراً حاکی از آن است که قول به عدم وجود چنین تمایزی نامعقول و حتّی بیمعنا است. زیرا بهطور کلی، اگر دو اصطلاح متضّاد همواره بهطور متداول در موارد یکسانی بهکار روند، که این موارد نیز محدودیّتی ندارد، چنین شرطی کافی است تا بگوییم موارد مختلفی وجود دارد که این اصطلاحات در مورد آنها بهکار میروند و برای نشان دادن یک تمایز به چیزی بیش از این احتیاج نیست.
به گمان ما، کواین قادر به اصلاح این بدفهمی است. در این صورت، چنین اصلاحی میتواند ـ به بیانی که در ادامه میآید ـ مبنای پاسخ استدلالی را که این بدفهمی را تأیید میکند در اختیار ما بگذارد. فلاسفه بهوضوح در معرض توهّم و نظریههای نادرست قرار دارند. فرض کنید یک نظریة نادرست و خاص دربارة زبان و معرفت داشته باشیم، بهگونهای که در پرتو این نظریه گزارههایی (قضایا و جملاتی) بهدست آوریم که ظاهراً خصوصیّتی هستند که سایر گزارهها درواقع فاقد آن هستند، یا حتّی شاید معنا نداشته باشد که فرض کنیم گزارهای این خصوصیّت را داشته باشد، یا کسی که آگاهانه یا ناآگاهانه تحت تأثیر این نظریه نیست، آن را به هر گزارهای نسبت دهد. فرض کنید گزارههای دیگری نیز در پرتو این نظریه بهدست آید که بهنظر چنین خصوصیتی ندارند و نظریههای دیگر نیز ظهوری غیریقینی دارند. در این صورت، فلاسفهای که تحت تأثیر این نظریه قرار دارند گرایش مییابند وجود یا عدم وجود خصوصیّت مفروض را با دو واژة متقابل، مثل «تحلیلی» و «ترکیبی» نشان دهند. حال، در این شرایط هنوز نمیتوان گفت در کاربرد این دو واژه اساساً تمایز مشخّصی وجود ندارد، زیرا حداقل تمایزی وجود دارد که دربارة آن سخن گفتهایم (یعنی تمایز میان گزارههایی که بهنظر میرسد دارای یک خصوصیّت مشخص هستند و گزارههایی که ظاهراً فاقد این خصوصیّت مشخص هستند) و ممکن است تفاوتهای مشخّص دیگری نیز وجود داشته باشد که به ظاهر این تفاوت را توجیه کنند؛ امّا به یقین میتوان گفت آن تفاوتی که فلاسفه فرض کردهاند در کاربرد این واژهها آشکار است، اصلاً وجود نداشته است. همچنین، شاید (با این فرض که اِسناد خصوصیّت مزبور به هر گزارهای بیمعنا است) این واژهها، در این نوع کاربرد، مهمل یا بدون معنا بودهاند. صرفاً باید فرض کرد چنین نظریة نادرستی برای مطابقت با حقیقت کاربرد فلسفی ثابتِ دو واژة متقابل، موجّه و جذّاب بوده است، با این ادّعا که چنین تمایزی که این واژهها قصد نشان دادن آن را دارند، ابداً وجود نداشته است، هر چند ادّعا نمیکنیم اصلاً هیچ نوع تفاوتی بین انواع گزارههایی که اینگونه مشخص میشوند، وجود نداشته است. به نظر ما احتمالاً ادّعای اوّل برای مقصود کواین کافی است. اما اثبات چنین ادّعایی براساس نوع دلایلی که نشان دادیم نسبت به اثبات تبیینهای خاص واژهای که با مقتضیّات مشخّص دقّت در توضیح فلسفی قابل سنجش نیست، آشکارا به بحث بیشتری نیاز دارد ـ نه فقط به بحث بیشتر، بلکه به بحثی کاملاً متفاوت احتیاج دارد. زیرا مطمئناً بسیار دشوار است قائل شویم پیشفرض کلی این است که تمایزهای فلسفی نوع توهّمی را که بیان کردیم دربرداشته باشند. رویهمرفته، ظاهراً فلاسفه ترجیح میدهند، به جای تمایزهای بسیار زیاد تمایزهای بسیار اندکی را بپذیرند. پس این شباهتها هستند و نه تمایزها که گرایش به کاذب بودن دارند.
تا به حال گویی اینطور استدلال کردیم که پیشفرض پیشینی در تأیید وجود تمایزی که کواین مطرح میکند، تنها بر یک کاربرد فلسفی اجماعی از واژههای «تحلیلی» و «ترکیبی» مبتنی است. بیشک میتوان پیشفرضی را که بر این اساس متّکی است به وسیلة راهبردی که خطوط اصلیاش را مطرح کردهایم، ردّ کرد. اما به واقع، با پذیرش تبیین کواین از مسأله، پیشفرض مزبور تنها بر چنین مبنایی متّکی نخواهد بود، زیرا از میان مفاهیم مربوط به گروه تحلیلیت (analyticitygroup)، مفهومی وجود دارد که کواین آنرا «ترادف معرفتی» (cognitive synonomy) میخواند و از طریق آن جایز میداند که به هر حال مفهوم تحلیلیّت، بهطور صوری، قابلتبیین باشد. متأسفانه، در ادامه میگوید مفهوم ترادف معرفتی، درست مثل مفهوم تحلیلی پالوده نیست. این گفته که واژههای x وy از نظر معرفتی مترادفاند، به نظر میرسد تقریباً به معنای این است که عموماً بگوییم x و y معنای واحدی دارند یا x همان معنای y را دارد. اگر قرار باشد کواین به این تز افراطی، اعتقادی راسخ داشته باشد، پس نه تنها باید معتقد باشد تمایزی که در کاربرد واژههای «تحلیلی» و «ترکیبی» فرض کردهایم وجود ندارد، بلکه باید قائل باشد تمایز فرضشده در کاربرد عبارتهای «همان معنا را دارد» و «همان معنا را ندارد»، نیز وجود ندارد. دست وی باید تا آنجا به چنین چیزی اعتقاد داشته باشد که هممعنا بودن، در کاربرد واژههای محلی با مفهوم درستی یکسان بودن دقیق اشیا تفاوت داشته و چیزی فراتر از آن است. از میان این دو، وی قابل فهم بودن مفهوم دوم را ـ که میتوان آنرا «همحدود و ثغور بودن» coextensianality خواند ـ میپذیرد، هر چند، همان گونه که به حق میگوید این مفهوم برای تبیین تحلیلیت کافی نیست. اکنون، چون او در اینجا نمیتواند ادّعا کند دو عبارت مزبور (یعنی، «همان معنا را دارد» و «همان معنا را ندارد») تعلق خاص به فلاسفه دارند، راهبردی که بر ضدّ پیشفرض دفاع فلاسفه از یک تمایز واقعی مطرح شده است، در این مورد قابل استفاده نیست (یا دستکم چندان معقول نمیباشد). در عین حال، انکار واقعیت این تمایز (که با تمایز میان همحدود و ثغور بودن و همحدود و ثغور نبودن متفاوت تصوّر شده)، به شدت تناقضنما است. این سخن مستلزم آن است که، برای مثال، بگوییم هر کس بهطور جدی قائل باشد، «مجرّد» همان معنای «مرد بیزن» را دارد، امّا «موجود صاحب کلیه» همان معنای «موجود صاحب قلب» را ـ با فرض اینکه دو واژة آخر همحدود و ثغورند ـ ندارد، اساساً نه میخواهد توجه ما را به تمایز میان روابط بین اجزای هر یک از این دو بیان جلب کند، و نه دربارة ماهیّت تمایز میان آنها دچار خطای فلسفی شده است. در هر صورت، سخن وی با توجه به چیزی که از آن مراد میکند، بیمعنا و پوچ است. اگر کلیتر بگوییم، این سخن مستلزم آن است که ارائة گزارهای از قبیل «محمولهای x و y به واقع برای اشیای واحدی بهکار میروند، اما معنای واحدی ندارند»، همواره بیمعنا و پوچ است. اما تناقضنمایی این سخن شدیدتر از این است زیرا بارها دربارة ظهور یا عدم ظهور روابط ترادف در بیانهای مختلف ـ از قبیل، ترکیبهای عطفی، بسیاری از انواع اجزا و تمام جملات ـ صحبت میکنیم که به نظر، جایگزین روشنی برای مفهوم کلی ترادف وجود ندارد که بهواسطة آن بتوان گفت همحدود و ثغور بودن جایگزین ترادف محمولها میشود.
آیا این گفته به کلی بیمعنا است؟ آیا سخن گفتن از درستی یا نادرستی ترجمة جملات از یک زبان به زبان دیگر به کلی بیمعنا است؟ پذیرش این امر دشوار است. اما اگر برای پذیرش با موفقیت کوشش کنیم، باز هم موارد دشوارتری برای صرفنظر کردن باقی میماند. اگر بگوییم ترادف (sentence-synonamy) جملات بیمعنا است، پس به نظر میرسد معنا داشتن جملات نیز اساساً باید بیمعنا باشد. زیرا اگر معنا داشته باشد که بگوییم این جمله معنایی دارد، یا دلالت بر چیزی دارد، در این صورت، احتمالاً معنا خواهد داشت که بپرسیم «معنایش چیست»؟ و اگر در مورد یک جمله معنا داشته باشد که بپرسیم «معنایش چیست؟» پس میتوان ترادف جملات را تقریباً به صورت زیر تعریف کرد: دو جمله وقتی و تنها وقتی مترادفاند که هر پاسخ درستی به پرسش «معنایش چیست»؟، در مورد یکی از آنها بدهیم، عیناً همان پاسخ را برای دیگری نیز بدهیم. البته ادعا نمیکنیم که توانایی تبیین این تعریف را داریم. تنها میخواهیم نشان دهیم اگر بنا باشد مفهوم ترادف جملات را بهعنوان امری بیمعنا کنار بگذاریم، در این صورت باید از مفهوم دلالتگری جمله (یعنی معناداری آن) نیز بهعنوان امری بیمعنا صرفنظر کنیم. اما در اینجا ممکن است دست از مفهوم معنا نیز برداریم....
تا اینجا استدلال کردیم پیشفرض متقنی در دفاع از واقعیت تمایز یا تمایزهایی که کواین مورد تردید قرار میدهد، وجود دارد ـ پیشفرضی که هم بر کاربردهای فلسفی و هم بر کاربردهای عمومی مبتنی است ـ و اینکه چنین پیشفرضی حداقل بهوسیلة این امر، البته اگر حقیقت داشته باشد، متزلزل و سست نمیشود که تمایزهای مزبور به معیایی دقیق تبیین نشدهاند. شاید زمان آن باشد که نگاهی به مقصود کواین از ایدة تبیین دقیق داشته باشیم.
خلاصة تم اصلی مقالة کواین را تقریباً میتوان به شکل زیر ارائه کرد: مجموعه یا خانواده مشخّصی از اصطلاحات وجود دارد که «تحلیلی»، از جملة آنها است، بهگونهای که اگر یک عضو این مجموعه بتواند به نحوی رضایتبخش فهمیده و تبیین شود، معنای لغوی اعضای دیگر این مجموعه نیز میتوانند، به نحوی رضایتبخش، بر حسب آن تبیین شوند. اعضای دیگر این خانواده: (به تعبیری کلی) خود متناقض (self-contradictory)، «ضروری» (necessary)، «مترادف» (synonymaus)، «قاعدة معناشناختی» (smantical rule)، «و شاید (البته باز هم به تعبیری کلی) «تعریف» (definition) باشند. فهرست اصطلاحات [این مجموعه] قابل افزایش است. متأسفانه، هر یک از اعضای این خانواده، درست مثل سایر اعضا نیاز به تبیین زیادی دارد. در اینجا برای نمونه نقلقولهایی را ذکر میکنیم: «مفهوم خود متناقض بودن (self-contradictioness) (به معنای کلی مقتضی آن، یعنی ناسازگاری) درست مثل خود مفهوم تحلیلت نیاز به توضیح دارد». کواین در اینجا نیز دربارة «مفهوم ترادف که درست مانند همان مفهوم تحلیلیت نیاز به توضیح دارد» سخن میگوید. وی همچنین دربارة قید «ضرورتاً» بهعنوان نامزدی در تبیین ترادف میگوید «آیا این قید واقعاً معنا دارد؟ اگر فرض کنیم معنا دارد به این معنا است که فرض کردهایم تا به حال معنای رضایتبخشی از «تحلیلیت» کردهایم.» به نظر میرسد معنای «رضایتبخش» دادنِ یکی از این دو اصطلاح دو چیز را دربردارد: (1) ارائه تبیینی که شامل هیچیک از اصطلاحات مربوط به این مجموعة خانوادگی نمیشود (2) ظاهراً تبیین مورد نظر باید همان ویژگی عام تبیینهای ردشدهای را داشته باشد که شامل این مجموعة خانوادگی میشوند (یعنی باید در تمام مواردی که، برای مثال، واژة «تحلیلی» را میتوان بهکار برد، دارای خصوصیتی مشترک و خاص باشد؛ و مانند تبیینی که با جملة: «گزارهای، تحلیلی است اگر و فقط اگر...» آغاز میشود، دارای شکل عام باشد. درست است که کواین شرط دوم را صریحاً بیان نمیکند؛ ولی چون وی این پرسش را مورد توجه قرار نمیدهد که آیا هیچ نوع تبیین دیگری مطرح است یا خیر، معقول به نظر میرسد که چنین چیزی را به او نسبت دهیم. اگر این دو شرط را در نظر بگیریم و نتیجه را تعمیم دهیم، به نظر میرسد کواین در مورد اصطلاحی که باید تعریفی نسبتاً دقیق از آن ارائه دهد، نیاز به تبیین رضایتبخشی دارد، و نباید هیچ عضوی از مجموعه اصطلاحاتی را که بهوسیلة هم قابل تعریفاند و این اصطلاح نیز متعلّق به آن است، مورد استفاده قرار دهد. کاملاً میتوان احساس کرد یک تعریف رضایتبخش به سختی بهدست میآید. عنصر دیگر دیدگاه کواین عنصری است که قبل از آنکه بررسی کنیم (از نظر وی) یک تبیین رضایتبخش کدام است، دربارة آن اظهار نظر کردهایم، یعنی گام نهادن از «معنای رضایتبخشی (منوط به تبیینی رضایتبخش) از x نکردهایم» به «x معنا نمیدهد».
به طور نسبتاً روشنی غیر معقول به نظر میرسد که تأکید کلی بر قابل دسترسبودن تبیینی رضایتبخش به معنای فوقالذکر شرط لازم معناداری یک اصطلاح است. احتمالاً مشخص نیست آیا تا بهحال هیچگونه تبیینی از این دست ارائه شده است یا نه (اینکه بتوان چنین تبیینهایی ارائه داد، امری است که تحلیل تحویلی (reductive analysis) اجمالاً بدان امیدوار بوده و هست). حتی اگر بتوان چنین تبیینهایی را در مواردی ارائه کرد، اجماعی کاملاً عمومی بر آن است که نمیتوان این نوع تبیینها را در موارد دیگر ارائه کرد. برای مثال، میتوان مجموعه اصطلاحاتی از قبیل «اخلاقاً نادرست»، «در خور سرزنش»، «نقض قوانین اخلاقی» و غیره را در نظر گرفت؛ یا مجموعهای از قبیل حروف ربط گزارهای و یا واژههای «درست»، «نادرست»، «گزاره»، «حقیقت»، «انکار»، «تأیید» را تصوّر کرد. افراد کمی خواهند گفت اصطلاحات متعلق به هر یک از این دو مجموعه به این دلیل فاقد معنا بودهاند که جز در قالب اعضای آن مجموعه به طور صوری تعریف شدهاند (یا حتی تعریف صوری آنها امکانپذیر نبوده است).
هر چند، میتوان گفت در عین حال که قابل دسترس نبودن تبیینی رضایتبخش خصوصاً بهمعنای مزبور، دلیل عموماً قانعکنندهای برای بیان بیمعنا بودن یک اصطلاح نیست، [اما] این دلیل در مورد اصطلاحات مجموعة تحلیلیت کافی است. ولی هر کس که قائل به آن باشد باید دلیلی برای متمایز کردن اصطلاحات این مجموعه ارائه کند. تنها دلیل دشوارتر بودن اصطلاحات نسبت به دیگر اصطلاحات اصلاح نگرشی است که تا بهحال پیشرو داشتهایم. نقطة آغاز چنین اصلاحی این است که «تحلیلی» و «ترکیبی»، ذاتاً اصطلاحاتی فنی و فلسفی هستند. در ردّ این پاسخ تند که دیگر اصطلاحات مجموعة مورد نظر، از قبیل «همان معنا را دارد» یا «با آن مغایرت دارد» یا «خودمتناقض است» ویژگی مشترکی دارند، ولی به هیچوجه فنّی نیستند، قاطعانه میگوییم: برای اینکه این اصطلاحات استحقاق پیوستن به این مجموعة خانوادگی را داشته باشند، باید به معانی (یا شبه معانی) خصوصاً سازگار و دقیقی به کار روند که معمولاً فاقد آن هستند. پس، حقیقت این است که تمام واژههای متعلّق به این مجموعه واژههایی فنّی یا عمومی هستند که به معانی خصوصاً سازگاری بهکار میروند و این حقیقت میتواند خصوصاً ظنّ ما را به اصل دعوی معناداری اعضای این مجموعه و بنابراین الزام آنها به گذراندن آزمون [کشف] معنایی که یقیناً در کاربرد عمومی اهمیّت فراوانی دارد، توجیه میکند. این نکته تا حدّی از استحکام برخوردار است، با این وجود، شک داریم سازگاریهای خاص گفتهشده، در تمام موارد، آنقدر که نشان میدهد، اهمیّت داشته باشد. این موضوع خصوصاً در مورد واژة «مغایر» ـ یعنی یکی از واژگان بسیار شاخص غیر فنی در منطق اعلا ـ بعید به نظر میرسد. هرچند این نکته از استحکام نسبی برخوردار است، اما آنگاه که تأکید میکنیم اصطلاحات مورد نظر باید آزمون معنای مورد بحث را دقیقاً پشت سر بگذارند، استحکام لازم را برای توجیه ندارد. این حقیقت، اگر حقیقت باشد، که نمیتوان اصطلاحات را دقیقاً به روش مورد نظر کواین تبیین کرد، به این معنا نیست که اصطلاحات اساساً قابل تبیین نیستند. نیازی نیست تلاش کنیم آنها را بیانکنندة مفاهیم فطری بنمایانیم. با این حال، آنها به روشهای دیگری که نسبت به روش مورد نظر کواین کمتر صوریاند نیز قابل تبیین بوده و تبیین میشوند (و این حقیقت که آنها به اینگونه تبیین میشوند با دو حقیقت زیر همخوان است: اول اینکه، اتفاق نظری عمومی در کاربرد فلسفی آنها وجود دارد، دوم اینکه، چنین کاربردی فنی و به خصوص سازگار است). برای توضیح اجمالی این مطلب در مورد یکی از اعضای خانوادة تحلیلیت (که کواین احتمالاً آنرا واضحتر از سایر اعضای این خانواده نمیداند)، فرض کنید میخواهیم مفهوم امکانناپذیری منطقی (logical impossibility) را برای کسی توضیح دهیم و قصد داریم این کار را از طریق توضیح مغایرت بین امکانناپذیری منطقی و امکانناپذیری طبیعی (یا عِلّی) انجام دهیم. بهعنوان مثال، میتوان امکانناپذیری بزرگسال بودن بچة سه ساله و امکانناپذیری طبیعی فهم نظریة گونههای راسل بهوسیلة او را ارائه کرد. میتوانیم شاگرد خود را راهنمایی کنیم دو گفتگو را تصوّر کند که اولی به وسیلة کسی (x) آغاز میشود که مدعی است:
(1) «بچة سه سالة همسایهام نظریة گونههای راسل را میفهمد»،
و دومی به وسیلة کسی (y) آغاز میشود که ادعا میکند:
(1) «بچة سه سالة همسایهام بزرگسال است».
به جا است که در پاسخ به x بگوییم در این نکته مبالغه کرده است:
(2) «مقصودتان این است که این بچه به نحوی استثنایی بچهای تیزهوش است.»
اگر x گفته بود:
(3) «نه، مقصودم همانچیزی است که میگویم ـ یعنی او واقعاً [نظریة راسل] را میفهمد».
شاید مایل باشیم پاسخ دهیم:
(4) «باور نمیکنیم ـ این موضوع امکانناپذیر است».
اگر بعدها این بچه نظریة راسل را درست ارائه و توضیح دهد (همان طور که میدانیم نمیتواند)، به پرسشهای مربوط به آن پاسخ دهد، آن را نقد کند و از این قبیل، در نهایت ناگزیریم اذعان کنیم چنین ادّعایی، بهمعنای دقیق کلمه، درست بوده و از اینرو، این بچه نابغه بوده است. اکنون واکنش خود را در برابر ادّعای y ملاحظه کنید. ممکن است این ادّعا در بادی امر قدری مشابه ادّعای قبلی باشد. میتوان گفت:
(2) «مقصودتان این است که او در این سن و سال به طور غیرمعمولی عاقل و بسیار استثنایی است.»
اگر y پاسخ دهد:
(3) «نه، مقصودم همان چیزی است که گفتم»،
ممکن است در پاسخ به او بگوییم:
(4) «شاید مقصودت این است که او دیگر بیش از این رشد نخواهد کرد یا نوعی عجیبالخلقه است و تا به حال رشد کاملی داشته است»،
y پاسخ میدهد:
(5) «نه، او عجیبالخلقه نیست، او فقط یک بزرگسال است».
مایلیم در این مرحله ـ یا احتمالاً اگر مشتاق باشیم کمی بعد از این ـ بگوییم گفتة y را دقیقاً نمیفهمیم و گمان میکنیم وی معنای برخی از واژههایی را که به کار میبرد نمیداند. به ِصرف اینکه وی حاضر شده است بپذیرد دارد واژهها را به معنایی کنایی و غیرمعمول به کار میبرد، نمیگوییم سخنش را نمیپذیریم، بلکه میگوییم واژههایش هیچ معنایی ندارند. نهایتاً هر نوع موجودی در بررسیهای ما مورد نظر باشد، ما را به این سو، سوق میدهد که بگوییم گفتة y، بهمعنای دقیق کلمه، درست بوده است، بلکه حداکثر میگوییم اکنون مقصود او را دریافتهایم. میتوان بهعنوان خلاصهای از تفاوت این دو گفتگوی خیالی گفت، در هر دو مورد مایلیم فرض کنیم گویندة دیگر، واژهها را بهنحوی کنایی، غیرمعمول یا محدود به کار برده است. امّا در برابر این ادّعای تکراری، یعنی آنها با مقصودی واقعی سخن میگویند، در وهلة اوّل به جا است بگوییم آن را نمیپذیریم و در وهلة دوم بگوییم آن را نمیفهمیم. اگر مثل پاسکال (Pascal) آمادگی روبرویی با تصادفهای بسیار عریض و طویل را عاقلانه میپنداشتیم، در این صورت، در وهلة اوّل باید بدانیم چه چیزی را بپذیریم و در وهلة دوم [اساساً] نباید هیچ ایدهای داشته باشیم.
ما این مثال را تنها برای نوعی از تبیین غیرصوری ارائه میکنیم که میتوان در مورد یکی از مفاهیم مجموعة تحلیّلیت به آن متوسّل شد (البته نمیخواهیم بگوییم این تنها نوع تبیین است). امّا برای اینکه به شاگرد خود کاربرد مفهوم امکانناپذیری منطقی را در موارد پیچیدهتر بیاموزیم، شاید مثالهای دیگری، با انواع متفاوت امّا مرتبطی از برداشتها مورد نیاز باشد. البته اگر این شاگرد آن را از یک مورد برداشت نکند. حال به یقین، این نوع تبیین، گزارهای صوری دربارة شرایط لازم و کافی برای کاربرد مفهوم مربوط ارائه نمیدهد. بنابراین، چنین تبیینی شرایطی را که بهنظر میرسد کواین برای تبیین رضایتبخش ضروری میداند، تأمین نمیکند و از طرفی ظاهراً شرایط دیگر را فراهم نمیکند. تبیین مزبور در چارچوب این مجموعة خانوادگی ارائه شده است. در نهایت، تمایزی که به آن تکیه کردهایم، تمایز میان اعتقاد نداشتن به چیزی و نفهمیدن آن است؛ یا تمایز میان شکّی که به باور میانجامد و عدم فهمی که منجر به فهم میشود. نسنجیده است که قائل شویم این تمایز نیاز به توضیح ندارد؛ امّا [اساساً] بیمعنا است معتقد شویم این تمایز وجود ندارد. برخلاف در دسترس بودن این نوع تبیین غیرصوری برای مفاهیم مجموعة تحلیّلیت، این حقیقت که این مفاهیم نوع دیگری از تبیین را نپذیرفتهاند (و معلوم نیست آیا هیچ اصطلاحی تاکنون آن را پذیرفته است یا خیر) ظاهراً دلیل کاملاً قانعکنندهای برای این نتیجه نیست که اینها، شبهمفاهیماند و اصطلاحاتی که قصد دارند این مفاهیم را بیان کنند بیمعنا هستند. این گفته به آن معنا نیست که انکار کنیم، از توصیفهایی که تا به حال ارائه شده، یافتن یک توصیف کلی گویاتر برای مفاهیم این مجموعه، به لحاظ فلسفی، مطلوب و [اساساً] غایت حقیقی تلاش فلسفی است. این پرسش که این کار، اگر [اساساً] انجامشدنی باشد، چگونه انجام میپذیرد، هیچ ارتباطی با این پرسش ندارد که آیا اصطلاحات مربوط به این مجموعه کاربرد قابل فهمی دارند یا تمایزهای واقعی را نشان دهند یا خیر.
تا به حال سعی کردهایم نشان دهیم بخشهای 1 تا 4 از مقالة کواین ـ که لبّ کلام آن این است که مفاهیم مجموعة تحلیّلیت، بهطور رضایتبخشی، تبیین نشدهاند ـ تز افراطی کواین را، که ظاهراً مدافع آن است، ثابت نمیکند...
دو نکتة ارزشمند دیگر میتوان از دو بخش اوّل مقالة کواین استنباط کرد. نکتة اوّل به گفتة کواین دربارة تعریف و ترادف مربوط میشود. وی اشاره میکند تعریف، آن طور که برخی گمان کردهاند، «کلید حل ترادف و تحلیّلیت بهشمار نمیرود»، زیرا «تعریف جز در حالت نهایی که مشتمل بر معرفی علامتهای جدیدی است که آشکارا قراردادی هستند ـ مبتنی بر نسبت پیشینی ترادف است». امّا اکنون ملاحظه کنید وی دربارة موارد خاص چه میگوید. او میگوید: «در اینجا معرَّف فقط از آنرو با معرِّف مترادف میشود که عمداً برای آنکه با معرِّف مترادف شود ایجاد شده است. در اینجا با یکی از موارد بارز مترادف سروکار داریم که با تعریف ایجاد شده است؛ و ایکاش همة انواع ترادف به همین اندازه قابل فهم بود.» حال اگر بخواهیم این سخنان کواین را جدّی قلمداد کنیم، در این صورت دیدگاه وی در مجموع نامنسجم است. دیدگاه وی شبیه دیدگاه مردی است که سعی داریم مفهوم چیزی را که مطابق با چیز دیگری است یا مفهوم دو چیز را که مطابق یکدیگرند، به او توضیح دهیم و شبیه کسی که میگوید: «میتوانم معنای این گفته را که چیزی با چیز دیگر مطابق یا دو چیز مطابق یکدیگرند» درصورتیکه یکی از آنها به طور خاص موجب انطباق با دیگری شده باشد، بفهمم؛ ولی نمیتوانم بفهمم گفتن این سخن در مورد دیگر چه معنایی دارد». چهبسا، نباید در اینجا سخنان کواین را خیلی جدّی بگیریم. امّا اگر جدّی بگیریم، در این صورت حق داریم از او بپرسیم به گمان وی دقیقاً چه شرایطی بهواسطة تعریف آشکار پدید میآید، چه نسبتی بهوسیلة این روش بین اصطلاحات به وجود میآید و چرا او این گفته را قابل فهم نمیداند که شرایط یا نسبت واحد (یا بسیار مشابهی) باید در غیاب این روش وجود داشته باشد. به سهم خود فکر نمیکنیم باید سخنان کواین (یا برخی از آنها) را جدّی گرفته و نتایجش را باطل بدانیم؛ و معتقد شویم اگر مفهوم ترادف در کاربرد پیشفرض نشده بود با قراردادی روشن هم قابل فهم نبود، جایی که آداب و سنن وجود نداشته باشد، قانون نمیتواند وجود داشته باشد و نیز جایی که اعمال وجود ندارد، قواعد نیز نمیتواند وجود داشته باشد (گرچه شاید با مشاهدة یک قاعده بتوان ماهیّت عمل را بهتر فهمید).
نکته دوم را از یکی از پاراگرافهای [مقالة] کواین استنباط کرده و نقل قول میکنیم:
نمیدانم آیا گزارة «هر چیز سبزی ممتد است» تحلیل است یا نه. حال باید دید که آیا تردید در مورد این مثال واقعاً نشانهای از درک ناقص یا دریافت ناقص «معانی» واژههای «سبز» و «ممتد» است؟ گمان نمیکنم چنین باشد. دشواری از واژههای «سبز» و «ممتد» نیست، بلکه از واژة «تحلیلی» است.
اگر همان طور که کواین میگوید دشواری از واژة «تحلیلی» باشد، در این صورت این دشواری باید بدون شک با از میان بردن واژة «تحلیلی» برطرف شود. بنابراین، اجازه دهید آن را برداشته و با واژهای جایگزین کنیم که کواین خود با حسن نیّت آن را از لحاظ وضوحش در برابر واژة «تحلیلی» قرار داده است ـ یعنی واژة «درست». آیا تردید به یکباره از بین میرود؟ گمان نمیکنیم چنین باشد. البته تردید دربارة واژة «تحلیلی» (و نیز در این مورد، تردید دربارة «درست») از تردیدی دیگر ناشی میشود. یعنی با تردیدی که از سؤالاتی نظیر «آیا باید نقطهای از یک نور سبز را ممتد بدانیم یا نه؟» در ما به وجود میآید. همان طور که در چنین مواردی معمول است، تردید از این حقیقت ناشی میشود که حدود کاربرد واژهها با به کارگیری آنها در تمام جهات ممکن تعیین نمیشود. ولی مثالی که کواین برگزیده خصوصاً برای تز مورد نظرش بیمورد است، یعنی پرواضح است که تردیدهای ما در اینجا قابل انتساب (attribute) به ابهامات واژة «تحلیلی» نیست. ممکن است مثالهای دیگری برگزید که در آن احتمالاً در واژههای «تحلیلی» و «ترکیبی» تردید کرده و شکّ زیادی دربارة واژة «درست» نداشته باشیم. تردید در این موارد، درست به اندازة مورد نمونه، به طور ضمنی در مفهوم تحلیّلیت ابهام ایجاد میکند؛ (زیرا علّت این تردید بهقدر کافی بهوسیلة نوع واحد یا مشابهی از وساطت بیان میشود که در روابط واژههایی به وجود میآید که در چارچوب گزارة مربوط به پرسش تحلیلی یا ترکیبی مطرح میشود.
In Defense of a Dogma
H. P. Grice and Peter F. Strawson
Trans by: Gholamreza Nazarian
Until their recent retirements, H. P. Grice was fellow at St. John’s College, Oxford University, and Peter F. Strawson was professor of philosophy at Oxford University. In this essay, Grice and Strawson seek to rebut Quine’s contention that the analytic synthetic distinction is invalid. They argue against Quine that if the idea of synonymy is meaningless, then so is the idea of having meaning at all. Grice and Strawson argue that Quine has failed to make his case that the notion of analyticity is obscure.