آرشیو

آرشیو شماره ها:
۹۲

چکیده

متن

جامعة علمی از دیرباز، به‌ویژه از دوران گالیله تاکنون همواره به فعالیت‏‌ها و پژوهش‌ها‏ی خویش مباهات ورزیده و آنها را معقول و خردپسند پنداشته و تصویری به تمام معنا عقلانی از خود ترسیم کرده و حتی خود را نمونه و سرمشق برتر عقلانیت نهادینه شده (institutionalized nationality) نمایانده است.این تصویر از عقلانیت علمی، هرچه باشد، امروز از شاخص‏‌ها‏ی تردید‌‌ ناپذیر و مسلط جوامع غربی است، به گونه‏ای که دیگر شیوه‌های اندیشه معمولاً نا‌‌متعارف (exotic) انگاشته می‏شود. چرا جامعة علمی چنین تصویری از خود عرضه می‏کند و به چه پشتوانه‏ای آواز عقلانیت سر می‏دهد و از مدعای عقلانیت علمی سخت جانبداری می‏کند؟ گویی چنین مدعایی بر منطق و روش  پژوهش علمی از یک سو، و پیشرفت‏های چشمگیر و روز افزون علم و فناوری از سوی دیگر، تکیه زده است.
جامعة علمی مدعی است از روشی علمی برخوردار است که منطق داوری و توجیه برای ارزیابی عینی توانمندی‏ها و شایستگی‏های نظریه‌های علمی در اختیار می‏گذارد. حتی گاهی نیز ادعای می‏کند که منطق اکتشاف را هم در چنته دارد و به یاری آن می‏تواند به اکتشاف نظریه‌های جدید بپردازد و بدون در نظر گرفتن غرض و نفع شخصی و با نقد و اصلاح مکرر و منظم خطا‏ها‏ی پیشین گام به گام به سوی هدف والای علم (اعم از دست‏یابی به حقیقت یا معرفت، تبین بهتر، پیش‏بینی و مهار، افزایش رفاه، یا هر چیز دیگر) پیشروی کند. اعتقاد به وجود مجموعة اصول و قواعد برای روش علمی از مفروضات هر فیلسوف خردگرای علم است. به گفتة لاری لائودن، همة فیلسوفان بزرگ علم از ارسطو تا کارنپ وجود مجموعه‏ای ثابت و دگرگون‌ناپذیر و غیر‌نسبی قواعد و اصول روش علمی را مفروض گرفته‏اند و آنها را از مقدمات عقلانیت علمی به شمار آورده‏اند.( ) این دیدگاه در برابر آن دسته از فیلسوفان نسبی‏گرا و تاریخ‏گرای جدید علم است که بر ناپایداری و نسبیت روش علمی و غیر‌عقلانی بودن آن پای می‏فشارند. از این رو، روش‏‏شناسی علم را می‏توانیم یکی از شاخص‏‏های جدا کنندة علم از دیگر حوزه‌های تفکر بشری و عقلانیت آن به شمار آوریم.
روش علمی بر سه پایه مهم منطق ارسطویی، تجربه و تبیین علّی (causual explanation) استوار است. منطق ارسطویی نیز خود بر سه اگز‏‏‏یوم مشهور اینهمانی ، تناقض و نفی شق ثالث (excluded third) مبتنی است. تجربه نیز از نیمه‌های نخست قرن هفدهم و به همت گالیله در پژوهش علمی راه می‏یابد و از جایگاهی بس والا و ارجمند برخوردار می‏گردد. تجربه نیز سه شرط دارد: قابلیت بازآفرینی (reproducability) و تکرار، کمِیت‌پذیری  (quantification) و تحلیل. منظور از تحلیل این است که نتایج تجربی باید به پدیده‌های اشاره کننده که به اندازة کافی بسیط باشند تا بتوانند از اجزا و عناصر توصیفات نظری به شمار آیند. برای مثال،  فیزیک ارسطویی برای بیان حرکت اجرام در جو به توضیحات کمِی بسیار پیچیده و دشواری می‏پرداخت ؛ امِا گالیله این حرکت را به دو عنصر حرکت در خلأ، و اختلال بین حرکت براثر مقاومت جوی تحلیل کرد. تنها این تحلیل بود که بر انجام قوانین بسیار ساده برای حرکت بر اثر نیروی گرانش انجامید.
پایة سوم یعنی تبیین یا استدلال علی نیز از نیمة دوم قرن هفدهم صورت‌بندی شد وتأکید گردید که تنها چنین استدلال و تبیینی در خور روش علمی است، نه تبیین‏ها و استدلال‏های غایی و نهایی.
 نتیجة این نوع عقلانیت روش‏شناختی -که بعد‏ها در بستر تحولات تاریخی خود بسط و تکامل یافت- پیشرفت چشمگیر و شتابان و روزافزون علم بود. پیشرفت علمی(scientific progress)   نیز از دیدگاه شماری از فیلسوفان و مورخان علم از ماهیت جداگانه و ذات جدا بافتة علم خبر می‏داد. از این رو، علم را به سبب ماهیت پیشرو تکاملی‏اش در برابر هنر، دین، فلسفة اخلاق، سیاست و متمایز از آنها می‏انگاشتند. به گفتة کارل پوپر:
تاریخ علم، مانند تاریخ همة اندیشه‌های انسانی، تاریخ رؤیایی غیر‌مسئول (irresponsible dream)، تاریخ سرسختی (obstinag)یا تاریخ خطا است.امِا علم یکی از همان فعالیت‏های انسانی است ـ شاید تنها فعالیتی است ـ که خطاها در آن به طور منظم نقد گردیده و غالباً در طی زمان تصحیح شده‏اند…. در حوزه‌های دیگر تغییر وجود دارد؛ امِا به ندرت پیشرفتی صورت می‏گیرد.(  )
البته پیشرفت علمی، در آغاز عموماً پیشرفت انباشتی (comulative progress) گمان  می‏شد. زمینة پیدایش چنین پنداشتی از ماهیت پیشرفت علمی را پیش‌تر تجربه‏گرایان و عقل‏گرایان کلاسیک قرن هفدهم مانند بیکن و دکارت فراهم ساختند که بر استفاده از روش‏های مناسب در پژوهش‏های علمی برای اکتشاف مطمئن و توجیه معقول حقایق تازه تأکید می‏کردند. مفهوم انباشتی پیشرفت علمی عامل مهمی در خوش‏بینی روشنفکران قرن هجدهمی به علم و موجب و تدوین برنامة پوزیتیویسم آگوست کنت در نیمة نخست قرن نوزدهم شد که عبارت بود از برنامة تسریع و ترقی پیشرفت در جامعه از طریق روش علمی، یعنی اندوختن حقایقی که مهر تأیید تجربی بر آنها خورده است. پاره‏ای از گرایش‏های مؤثر دیگر در همین دوران مایة تقویت این پنداشت شد که از جملة آنها می‏توانیم به نگاه رمانتیک به رشد اندام‌وار در فرهنگ، تبیین دینامیکی هگل از تحول و دگرگونی تاریخی و نظریة تحول انواع اشاره کنیم. همة اینها اندیشة پیشرفت و تحول علمی را الهام بخشید و شماری از مورخان و فیلسوفان و دانشمندان بعدی علاقه‏مند به تاریخ علم، مانند ویلیام ویول(William Whewell)، چارلز پیرس(Charles Pierce)، ارنست ماخ (Ernest Mach) وپیر دوئم (Pierre Duhem)، را برانگیخت تا به تحلیل‏های چشمگیر و دل‏پسندی از جنبه‌های گوناگون پیشرفت و تحول علمی بپردازند. برخی از آنها، همچون جورج سارتون، دم را غنیمت شمردند و بر طبل علم‏گرایی کوفتند و این شعار پوزیتیویستی را سردادند که « تنها فعالیت انسانی که به درستی انباشتی و پیشرونده است همانا اکتساب و سامان بخشی معرفت مثبت است…  و پیشرفت در هیچ حوزه‏ای جز علم از معنایی روشن و تردید ناپذیر برخوردار نیست.»(  ) رفته رفته نیز کار به ‏آنجا کشید که مفهوم پیشرفت مترادف عقلانیت پنداشته شد و گام‏های پیشرونده در علم دقیقاً گام‏هایی به شمار آمدند که بر انتخاب عاقلانة دانشمندان مبتنی بودند.
امِا دیدگاه سنتی پیشرفت انباشتی علم به رغم بازسازی‏های منطقی پوزیتیویست‏های جدید در نیمة نخست قرن بیستم سرانجام در نیمة دوم قرن بیستم و به‏ویژه از دهه‌های 1960 به بعد با چالش‏های فراوانی روبه رو شد. مفهوم پیشرفت در حوزة علم مورد تردید قرار گرفت و پرسش‏هایی ارزش‌شناختی(axiological) دربارة اهداف و روش‏های علم مطرح گردید. این چالش‏ها و انتقادها عمدتاً در پرتو توجه منتقدان و فیلسوفان علم به تحولات و دگرگونی‏های نظریه‌های علمی در بستر تاریخ به تدوین آثار و طرح آرای پیگیر و مؤثری در شکل‏گیری گفتمان عقلانیت علمی پساپوزیتیویسم(post-positivism) انجامید که از جملة آنها می‏توانیم به اکتشاف هانسون(1958)، منطق اکتشاف علمی(1959) و حدس‏ها و ابطال‏های پوپر(1963)، ساختار انقلاب‏های علمی کوهن (1962)، نظریة قیاس‏ناپذیری فایرابند (1962)، روش‌شناسی برنامه‌های پژوهش علمی لاکاتوش (1970)پیشرفت ومسایل آن اثر لائودن(1977) اشاره کنیم. مدل‏های داروینی معرفت‌شناسی پوپر (1972) و تولمین (1972)، نظریة ابطال‌پذیری (falsificationism)پوپر، تبیین کوهن از انقلاب‏های علمی، و نظریه پراکنش معنایی(meaning variance) فایرابند همگی به یاری این اندیشه آمدند که علم صرفاً با انباشت و افزوده شدن حقایق اثبات شده جدید بر روی حقایق پیشین رشد و تکامل نمی‏یابد و دگرگونی نظریه‌ها به صورت انباشتی (cumulative) یا پیوسته نیست، بلکه نظریه‌های علمی گذشته ممکن است با نظریه‌های جدید جابه‏جا، ابطال و یا از نو تفسیر شوند.
پیدایش دل‏بستگی جدید به مطالعة رشد و تکامل علم سبب همکاری تنگاتنگ مورخان و فیلسوفان علم شد؛ چنان که مطالعات موردی دربارة پاره‏ای نمونه‌ها، مانند جابه‏جایی مکانیک کلاسیک نیوتن با نظریه‌های کوانتم و نسبیت، الهام‏بخش بسیاری از بحث‏های فلسفی دربارة انقلاب‏های علمی شد. رویکرد‏های کمِی به مطالعة رشد آثار و شاخص‏های علمی، موضوعات در خور توجهی برای بحث‏های فلسفی دربارة پیشرفت علمی فراهم ساخت. جامعه‏شناسان علم نیز به مطالعة همکنشی پویا میان جامعة علمی   ودیگر نهادهای اجتماعی پرداختند. پاره‏ای موضوعات و مسایل دیگر نیز از کارهای متخصصان علمی سر برآورد. جامعه‏شناسان علم همچنین به مسئلة عملی پیشرفت هم توجه کرده‏اند؛ یعنی به این مسئله که بهترین راه سامان‏دهی فعالیت‏های پژوهشی برای بهبود پیشرفت علمی چیست. در اینجا است که مدل‏های تغییر علمی به مسئلة سیاست و خط‌مشی علمی گره می‌خورد.
چرا مسئلة پیشرفت علمی برای فیلسوفان علم از اهمیت فراوانی برخوردار است و نفی یا اثبات آن در برداشت جامعة علمی از خود و پژوهش‏های علمی‏اش بسیار حساس و تعیین‌کننده است؟ زیرا پیشرفت همانا مفهومی ارزش‏شناختی یا هنجارین است و بر خلاف مفهوم تغییر یا رشد و گسترش فقط یک اصطلاح توصیفی خنثا نیست. هنگامی که می‏گوییم مثلاً از مرحلة الف به مرحلة ب پیشرفتی صورت گرفته است منظورمان این است که مرحلة ب در پاره‏ای جهات از مرحلة الف بیش‏تر بهبود یافته و ترقی کرده است. به تعبیر دیگر، بر اساس پاره‏ای ضوابط یا معیار‏ها مرحلة ب از مرحلة الف «بهتر» است. در علم معمولاً این ضرورت احساس می‏شود اهل پژوهش باید بتوانند در کارهایشان نوعی به سودمندی شناختی(cognitive profit)  دست یابند و دیگران نیز باید بتوانند موفقیت و کامیابی‏ها را در این دستیابی، پیش از انتشار نتایج کارهایشان و حتی پس از انتشارشان، ارزیابی کنند. بنابراین، کار نظریه پیشرفت علمی فقط این نیست که به تشریح و توصیف نمونه‌ها و الگوهایی بپردازد که علم به واقع از آنها پیروی کرده است؛ بلکه باید ارزش‏ها یا اهدافی را مشخص سازد که بتوانیم آنها را چونان معیارها و شاخص‏هایی برای تعیین «علم خوب» به کار ببریم.
وانگهی، به سبب همین پیشرفت علمی است که جامعة علمی به کار خویش افتخار می‏ورزد و آن را معقول می‏پندارد و  –چنان که پیش‌تر اشاره کردیم - تصویری کاملاْ عقلانی از خود ترسیم می‏کند و حتی خود را نمونة بی‌رقیب سرمشق عقلانیت نهادینه شده (intitutionalized rationality)  می‏انگارد. از این رو، پیشرفت علم را نیز، همچون روش‏شناسی علمی، می‏توانیم از شاخص‏های عقلانیت علمی کلاسیک به شمار آوریم.
باری، عقلانیت علمی همانا مفهومی خوشه‏ای یا به تعبیر فلسفةاسلامی، از مفاهیم ثانی فلسفی است که از مجموعة مؤلفه‌ها، شرایط، برنهاد‏ها، مدعاها، روش‏ها، اهداف پژوهش‏های علمی و حتی از رویکرد‏ها و رهیافت‏های معرفت‏شناختی و فلسفی و فرهنگی اهل علم و حامعة علمی برگرفته می‏شود.برای فهم بهتر این عقلانیت، و چالش‌های جدی آن، نگاهی گذرا به تحولات علمی ،به ویژه ماجرای گذار از علم‌شناسی ارسطویی به علم‌شناسی جدید قرن هفدهمی و سپس قرن بیستمی بسی سودمند است. این تحولات به خوبی نشان می‌دهند که با تحولات و دگرگونی‌های تاریخی علم، مفهوم عقلانیت علمی نیز دچار تغییر می‌شود و پاره‌ای از ویژگی‌های آن جابه‌جا می‌گردند؛ امِا پیش از بررسی تحولات علمی و تفاوت‌های علم‌شناسی ارسطویی و دکارتی و پوزیتیویستی، یادآوری چند نکته ضروری است. نخست آنکه منظور از علم در بررسی کنونی ما به طور ویژه، علم طبیعی است که دیرینه‌ای بس کهن دارد و به مطالعة چهره‌های گوناگون طبیعت می‌پردازد. از این رو،به علوم اجتماعی وانسانی جز به اقتضای بحث و به طور حاشیه‌ای اشاره نمی‌کنیم.دوم اینکه عنوان کلاسیک، هم سنت علمی ـ فلسفی اندیشمندان یونانی، اعم از فیلسوف ـ دانشمندان پیش از سقراط و افلاطون و ارسطو و مشاییان دوران میانه تا قبل از قرن هفدهم را دربرمی‏گیرد و هم فیلسوفان و دانشمندان جدید قرن هفدهمی تا نیمة نخست قرن بیستم، مانند بیکن و دکارت و هوسرل و پوزیتیویست‏ها‏ی منطقی همچون کارنپ و نوراث و رایشنباخ را شامل می‏شود.
سوم اینکه علم از دیدگاه پژوهش حاضر نوعی دانش و معرفت است که با اندیشة انسانی تماس دارد و بر آن تأثیر می‏گذارد. بنابراین، به جنبة نظری علم می‏پردازیم و از جنبه‌های عملی آن- و به اصطلاح تکنولوژی مؤثر- در جامعة انسانی شامل اختراعات عملی، آماده‏سازی‏های صنعتی و ابزارسازی‏های متنوع را که در عرصه‌های گوناگون به کار بسته می‏شوند و پیامدهای اخلاقی، سیاسی و اجتماعی بسیاری را در پی‏می‏آورند، چشم می‏پوشیم؛ به تعبیر دیگر، علم مورد نظر ما در اینجا فقط علم محض است؛ نه علم  کاربردی. 
چهارم اینکه رویکرد ما در بررسی عقلانیت علمی عمدتاً معرفت‏شناختی و فلسفی است. از این رو، به تحلیل معرفت‏شناختی عقلانیت و بررسی ریشه‌های فلسفی آن می‏پردازیم و از ورود به جنبه‌های دیگر تا حد امکان خودداری می‏ورزیم.
علم و تجربه در تاریخ کهن بشر، اختصاصی به یونان نداشته‏ است. مردمان سرزمین‏های دیگر نیز از همان آغاز تمدن کوشیده‏اند تا جهان طبیعی و محیط فیزیکی و بیولوژیکی خود را بشناسند. مصریان به تنظیم و تدوین قواعد ریاضی برای مساحی اراضی پرداختند. بابلیان به مشاهدة حرکات اجرام آسمانی دل بستند؛ امِا در تاریخ مدون غربی، بی‏گمان یونانیان از نخستین اندیشمندان و دانشمندان اروپایی به شمار می‏آیند. فیلسوفان یونانی پیش از سقراط را اساساً باید جهان‏شناس بپنداریم؛ زیرا آنان بیش‏تر به اعیان و اشیا توجه داشتند و بر آن بودند تا اصل و بنیاد نهایی جهان را بیابند و از راز تحولات و دگرگونی‏های عالم پرده بردارند و بدین سان نخستین گام‏ها را در پژوهش آزاد معرفت و دانش برداشتند.
تالس ملطی (550 ـ 640 ق. م.) یک فیلسوف ـ دانشمند عملی بود. آوازة بیش‏تر او برای پیش‏بینی خورشیدگرفتگی است که در 28 ماه مه سال 585 ق. م. روی داد همین توانایی پیش‏بینی خورگرفتگی از باریک‏بینی و دقتی خبر می‏دهد که اخترشناسی باستان به آن دست یافته بود. فیثاغورس که شخصیتی رازگونه داشته است نخستین کسی است که به یاری پیروان خویش با بسط و معرفی بینش ریاضی به طبیعت، خدمت مهمی به تاریخ علم کرد. به همین سبب، سنت ریاضی نیرومندی، پیش از میلاد مسیح، در تبیین امور وجود داشته است. آنها فراتر از کاربرد ریاضی در تبیین طبیعت، معتقد بودند که طبیعت اصولاً ساختاری ریاضی دارد و از عدد ساخته شده است. دموکریتوس، نخستین بار نظریة اتمی را تدوین و صورت‏بندی کرد و می‏پنداشت که اتم‏ها ذرات تجزیه‏ناپذیر خردی هستند که آرایش و باز‏آرایی آنها سبب همة دگرگونی‏های مشاهده‏پذیر است. آناکسیماندروس، نخستین کسی بود که آموزة تطور را پیشنهاد کرد.
این نمونه‌ها و بسیاری دیگر از آنها نشان می‏دهد که نخستین سرچشمه‌های عقلانیت علمی از لحاظ تاریخ غربی در تبدیل اسطوره (myth) به لوگوس(logos)  و شکل‏گیری نظام فلسفه‌ـ وـ علم ریشه دارد. این نوع عقلانیت باستانی در ارسطو به اوج خود می‏رسد که توانست شیوه‏ای جدید و دستگاه‏مند در قالب مقولات عمدتاً کیفی و فلسفی و منطق موضوع ـ محمولی و نظریة استدلال قیاسی برای مشاهدة جهان و تدوین واژگان دانش عرضه کند و نظریه‌های علمی ـ فلسفی متعددی بر پایة روش‏شناسی تحلیل مقولاتی (classificatory analysis) ، انتزاع صورت، استقرا، و استنتاج قیاسی بپروراند.
ارسطو کوشید تا با درهم‏تنیدن اشیا و کیفیات مجزا‏ی جهان و گنجاندن آنها در کالبد واحدی از اندیشة مرکب از ماده‏ای بی‏صورت در زیر، و صورتی بی‏ماده در بالا به گونه‏ای آنها را وحدت بخشد. او جهان را دارای هدف و غایتی دانست که همة امور به‏ تدریج به سوی آن می‏روند و در آنجا با یکدیگر وحدت می‏‏یابند. وی همچنین برای دسته‏بندی اشیا و کیفیات پدیدار‏ها دستگاهی از مقولات ده‏گانه‏ای عرضه کرد و برای تبیین دگرگونی‏های عالم به علل چهارگانه مادی، صوری، فاعلی و غایی توسل جست.
ارسطو بر خلاف سلف خویش، افلاطون و پیش از وی فیثاغورس، رویکردی کمِی و ریاضی‌ در تبیین طبیعت پیشه نکرد. کمِیت و مقدار از دیدگاه وی فقط یکی از مقولات نه گانة عرضی بیش نبود. به همین سبب، علم ارسطویی بیش‏تر به طبقه‏بندی امور می‏پرداخت تا به اندازه‏گیری کمِی و ریاضی آن. توصیف علمی، عبارت بود از تعیین اوصاف کلی یک شیء و علل آن تا بدین‌سان ارزش و جایگاه منطقی آن در سلسله مراتب صعودی جهان معلوم گردد. علم ارسطویی برای تبیین یک رویداد و فهم درست و کافی یک حادثه و یافتن بهترین و مهم‌ترین پاسخ برای پرسش‏های دربارة طبیعت بر صورت حقیقی یا ذات معقول رویداد مورد‏ نظر و غایتی که دارد و هدفی که برمی‏آورد تأکید می‏کرد. مثلاً اگر از ارسطو و پیروانش می‏پرسیدند که چرا اشیا سقوط می‏کنند، در پاسخ می‏گفتند که حرکت طبق میل ذاتی هر متحرکی در بازگشت به قرارگاه طبیعی خود صورت می‏گیرد و بر همین مبنا تبیین می‏شود. چون قرارگاه و مقر طبیعی آتش در آسمان و بالا است و مقر طبیعی خاک در پایین مرکز زمین است، پس اشیای سنگین‏تر گرایش نیرومند‏تری به سمت پایین دارند و از این رو، باید سریع‏تر حرکت کنند. غایت حرکت به معنای نهایت یا به معنای غرض و هدف حرکت بیش‏تر مورد توجه بود تا جریان‏های دیگری که پیش از آن غایت رخ می‏داد. اگر می‏پرسیدند: «چرا دانة بلوط رشد می‏کند؟» در پاسخ می‏گفتند: «برای اینکه به درخت بلوط تبدیل شود» و چنانچه می‏پرسیدند: «چرا باران می‏بارد؟» می‏گفتند: «برای اینکه نباتات و جانداران سیراب شوند». اگر چه این تبیین‏ها بر پایه مقولات علیت انجام می‏گرفت، ولی بیش‏تر به علت‏های غایی یعنی به هدف‏های آینده، و علت‏های صوری. یعنی به تمایلات ذاتی، توجه می‏شد؛ نه صرفاً به علت‏های فاعلی، یعنی آثار رویدادهای گذشته، که بر مواد منفعل و مستعد (علل مادی). لازم نیست غایت یا غرض آتی به طور آگاهانه در چیزی، همچون دانة بلوط، وجود داشته باشد، بلکه در ذات و ماهیت آن چیز نهفته است به طوری که به صرافت طبع و ذاتش غایت و غرضی را که مقتضی نوع خود است، برمی‏آورد.
رفتار هر مخلوق و متحرکی از دیدگاه ارسطوییان، از طبیعت ذاتی‏اش سرچشمه می‏گیرد که بر اساس نقش و فایده‏اش معلوم می‏گردد، هر موجودی در بستر تحول و حرکت، استعدادها و قوه‌های خود را به فعلیت می‏رساند. از این رو، ویژگی اصلی همه تحولات به‌واقع تحول قوه به فعلیت است و مقولات تبیین نیز همانا مقوله امکان و قوه‌ است ، نه مقولات جرم و نیرو. بنابراین، میان قوه و فعل نوعی روابط منطقی، افزون بر روابط زمانی، برقرار است.
این توجه بسیار به غایات و علل غایی از این جهان‏بینی برمی‏خاست که هر چیزی در سلسله مراتب هستی جایگاه و مقامی دارد؛ زیرا که آفریدة خداوندی است که قصد و غایت دارد. بنابراین، هر رویداد و حادثه‏ای در این جهان معقول و منطقی باید دلیل و هدفی داشته باشد و براساس آن تبیین شود؛ هر چند حکمت و هدف‏های خداوند در آفرینش اشیا همواره آشکار و هویدا نیست.
این جهان بینی عقلانی، یعنی معقول یا عقلانی دانستن جهان، افزون براینکه نوع تبیین معقول علمی را که همان تبیین غایی است، معین می‏کند. روش معقول علمی را نیز مشخص می‏سازد. این روش همانا روش عمدتاً قیاسی است یعنی استدلال کردن از اصول و قضایای کلی به موارد و مصادیق جزئی؛ نه استقرایی – که از موارد و مشابهات جزئی آغاز می‏شود و به سوی قضایا و اصول کلی تعمیم می‏یابد. روش قیاسی مبتنی بر جهان‏بینی عقلانی، هم در علم یونان و هم در علم قرون وسطا، پذیرفته شده بود. چیرگی منطق قیاسی در علم یونانی دقیقاً به این نگرش فیلسوفان باستان به ویژه در افلاطون باز می‏گردد که می‏گفتند دانش و معرفت همانا اندیشیدن به صور کاملة حقیقت ازلی و ابدی است؛ نه مشاهدة تجسم‏های ناقص و ناکامل آن در جهان متغیر و حادث. هدف معقول علم نیز صرفاً پیش‏بینی و مهار یک پدیده نبود، چنان که در علم جدید چنین است؛ بلکه دریافت و فهم معنایی بود که هر جزء از پدیده‌ها و حوادث این جهان در رابطه با کل و در درجة اول با خدا داشت.
البته از این سخن برنمی‏آید که علم ارسطویی مشاهده را هیچ می‏انگاشت. برعکس، خود ارسطو پژوهش‏های درخور توجهی، درباره رده‏بندی‏های زیست‏شناختی کرده بود که همگی مستلزم مشاهده دقیق بود؛ امِا این مشاهدات در راستای همان رویکرد غایت‏شناختی و تبیین مبتنی بر علل غایی صورت می‏گرفت؛ نه براساس رویکردی غیرغایت‏شناختی و مبتنی بر علل فاعلی و مادی محض. جایگزینی رویکرد غیرغایت‏شناختی به جای رویکرد غایت‌شناختی  بعدها در دوران جدید از سوی گالیله آگاهانه انجام می‏گیرد و بدین‏سان همة مسایل مربوط به غایت و هدف و تبیین‏های مبتنی بر علل غایی از علم جدید تعمداً  کنار گذاشته ، و مقولات و روش‏های دیگری در تبیین و تفسیر طبیعت به کار گرفته می‏شود. علم یونانی در قرن سیزدهم میلادی همراه با سنتز والایی که توماس آکویناس از الهیات مسیحی و فلسفة ارسطویی پدید آورده بود، در حوزة مسیحیت راه تازه‏ای در تبیین علمی گشود که تا قرن هفدهم، همچنان  بر اندیشه غربی حاکم بود. تفکر قرون وسطایی روی‌ هم رفته بر واقع‏گرایی مبتنی بود؛ به این معنا که جهان را به همان‏سان که دریافت می‏شود، واقعی و مستقل از ذهن انسان می‏دانست و عقل را بر درک و فهم ماهیت جهان توانمند می‏پنداشت و امکان علم و آگاهی بی واسطه به طبیعت کاملاً مفهوم و معنا داشت و هرگز در امکان‏ علم انسان به جهان خارج تردید نمی‏شد؛ زیرا ماهیت طبیعت را ثابت و راکد می‏انگاشت و همة انواع طبیعی را به همین شکل و ماهیت کنونی‌شان آفریده می‏شمرد. بعدها در فلسفه و دوران جدید یعنی از دکارت به بعد بود که در امکان چنین معرفت و دانشی به جهان خارج، شک و تردیدها آغاز گردید.
علم جدید قرن هفدهمی با ترکیب جدیدی از مشاهده تجربی و استدلال ریاضی راه خود را از علم غیرکمِی ارسطویی جدا کرد. چارچوب فلسفی علم این دوره با میل به سوی مقولات کمِی به سرعت بسط یافت. کتاب‏های گالیله به نام‏های گفت‏و‏گوهایی دربارة دو علم جدید و گفت‏ و گوهایی دربارة دو نظام اصلی جهان (1632) و کتاب اصول ریاضی فلسفه طبیعی (1687) نیوتن نقطة عطفی در پیشرفت علم جدید بود.(‌  ) کپرنیک یک قرن پیش از گالیله از اهمیت و سادگی ریاضی در تبیین رفتار ستارگان و زمین و خورشید دفاع کرده بود. مدل کپرنیک که طبق آن زمین و ستارگان برگرد خورشید می‏چرخیدند با مشاهدات و رصدها با دقت فراوانی سازگار بود و از نظر ریاضی نیز بسیار ساده‌تر از مدل بطلیموسی دوایر تودرتو، دست و پاگیر، و دلخواهانه‌ای است که برای اصلاحات آن افزوده شده بود.
جریان تأکید بر مشاهدات با رصدهای دقیق و ارائه و اثبات روابط ریاضی در آثار کپلر در اوایل قرن هفدهم نیز ادامه می‏یابد. او اعتقاد به هماهنگی ریاضی را حتی با شوق و شور بیشتری نسبت به کپرنیک پی می‏گیرد. بدین سان احیای سنت فیثاغورس و مکتب افلاطون که بر هماهنگی اعداد و راهبرد ریاضی تأکید می‏کردند، رفته رفته با حاکمیت اعتبار ارسطو به معارضه برخاسته بود. تحول بزرگی در شرف تکوین بود؛ جهان هرچه بیش‏تر به صورت یک ترکیب یا ساخت ریاضی جلوه می‏کرد و آنچه مهم بود، روابط کمِی بود، نه روابط کیفی که ارسطو می‏گفت. بدون دستاوردهای ریاضی هیچ یک از انقلاب‌های علمی قرن هفدهمی و انقلاب قرن بیستمی امکان‏پذیر نبود.
گالیله (1564-1542) افزون بر تأکید بر راهبرد ریاضی بر تلفیق آن با تجربه و آزمایش‌گری نیز پای می‏فشرد. این ویژگی متمایز روش‌شناسی جدید گالیله بود که سبب شد او را به درستی بنیان‏گذار علم جدید بنامند. البته ترکیب نظریه با تجربه و آزمایش در قرن‌های پیش‏تر نیز به طور ضمنی وجود داشت؛ امِا در پژوهش‏های دقیق گالیله از حالت ضمنی بیرون آمد و جنبة آشکار و صریحی به خود گرفت. بدین‏سان، علم جدید با ویژگی‏های: مشخص بودن مفهوم، ترکیب نظریه و آزمایش، و میل به قوانین طبیعت چونان روابط ریاضی میان متغیر‌های قابل اندازه گیری پدید آمد.
تبیین غایت‏شناختی  نیز که از ویژگی‏های علم ارسطویی بود، جای خود را به تبیین توصیفی داد. گالیله نمی‏پرسید چرا اشیا سقوط می‌کنند، بلکه می‏پرسید چگونه. برای او چگونگی تحول و نشو و ارتقای اشیا مهم بود و مسایل مربوط به غایت و غرض را نادیده می‏گرفت و می‏گفت ما نمی‏توانیم از قصد و غایت کارهای خداوند سردربیاوریم؛ امِا می‏توانیم تا حد توان از چگونگی پیدایش و ساخته شدن آنها پرسش کنیم و پاسخ آن را از طبیعت بجوییم. بدین‌سان، توجه از علل غایی ناظر به آینده و از علل صوری ناظر به ماهیت اشیا که مشخصه تفکر ارسطویی و قرون وسطایی بود، به سوی توجه به علل فاعلی ناظر به چگونگی عملکرد پدیده‌های طبیعی معطوف شد.
طبیعت دیگر چونان یک ذات راکد و ثابت پنداشته نمی‏شد، بلکه همچون ماده متحرکی نگریسته می‏شد که به خوبی با مقولات جدید کمِی مانند جرم، مکان  زمان تبیین می‏شد. این مقولات تقریباً در تفکر ارسطویی و حکمای مدرسی بی‏اهمیت بود؛ زیرا روابط زمانی و کمِی را عارض بر ذات و سرشت اشیا می‏شمردند؛ امِا این مقولات در کانون تفکر گالیله جای داشت؛ زیرا می‏توانست با آنها محاسبه ریاضی انجام دهد. او جهان را متشکل از ذراتی می‏دانست که فقط دو ویژگی اندازه‏پذیر به آن نسبت داده می‏شد که عبارت بودند از جرم و سرعت. تغییر و دگرگونی و حرکت نیز دیگر معنای فلسفی انتقال از قوه به فعلیت را نداشت، بلکه به معنای بازآرایی ذرات در مکان و زمان است. گالیله جرم و سرعت را از کیفیات اولیه و از ذاتیات جهان عینی می‏دانست که اصالت دارند و از مشاهده‏گر و کیفیات ثانویه وابسته به او، مانند رنگ و دما، مستقلند. کیفیات ثانوی، چیزی جز واکنش ذهنی حواس انسان در برابر جهان خارج نیستند. حرارت و رنگ و صدا نیز از ذهن بشر مایه و معنا می‏گیرند، نه از اشیای محسوس و واقعی. او می‏گفت:
من نمی‏توانم باور کنم که در اشیای خارجی چیزی به جز اندازه، شکل یا حرکت (کند یا تند) وجود داشته باشد که بتواند در ما احساس طعم یا صوت یا بو برانگیزد و واقعاً می‏توانم حکم کنم که اگر هیچ گوش یا زبان یا بینی ای در کار نباشد، عدد، شکل و حرکت اشیا بر قرار خود باقی خواهد بود، ولی طعم و صدا و بویی نخواهد داشت … همچنین به نظر من حرارت هم به کلی ذهنی است.(  )
بدین سان، اولین رگه‌ها و مفاهیم کلیدی تفسیر مکانیستی از جهان در آثار گالیله پیدا شد، و اگرچه خود او هرگز تصویری مکانیستی از طبیعت ترسیم نکرد، امِا راه را برای تفسیر مکانیستی و ماشین جهانی نیوتن گشود. سرآیزاک نیوتن (1642-1727) انقلاب علمی و اتحاد میان ریاضیات و آزمایشگری گالیله را ادامه داد و به سرانجام رسانید.
علم جدید زمینه‌ها و ریشه‌های فلسفی هم دارد و نقش فیلسوفان فردگرا و تجربی مسلکی همچون دکارت و بیکن هم‌دوره گالیله بر شکل‏گیری نگرش و عقلانیت جدید علمی و تأثیر آن بر نسل‌های بعدی تردید‌ناپذیر است. دکارت با شرح و بسط تمایز میان کیفیات اولیه و ثانویه و دفاع از نظریه دوگانگی قطعی ذهن و ماده نتیجه گرفت که جهان خارج همانا ماده‏ای مستقل و ممتد در مکان است و کلید درک آن نیز ریاضیات است که از دیدگاه وی نمونه اعلای «مفاهیم روشن و متمایزی» بود که انسان می‏توانست به آنها قطع و یقین داشته باشد. ذهن را نیز جوهر اندیشنده غیرممتدی می‏دانست که  به هیچ رو با مقولات مورد استفاده در تبیین ماده قابل شناسایی و تبیین نبود. هر چیزی جز ذهن و آگاهی، حتی بدن انسان، را در قلمروی ماده می‏گنجانید و حیوانات را نیز ماشین‏هایی خودکار و پیچیده و بدن عقل و احساساتی را پنداشت و چنین نگرش مهندسانه‏ای به طبیعت تأثیر فراوانی بر چندین نسل از دانشمندان بعدی باقی گذاشت. بی‏سبب نیست که گاهی علم جدید را در برابر علم ارسطویی، علم دکارتی نامیده اند.
بیکن نیز با تأکید پرشور و شوق بر روش آزمایشگری و استقرا در علم جدید و ترویج این اندیشه که علم عبارت است از انباشتن و رده‏بندی کردن مشاهدات و این که استقرا یعنی نخست مشاهدات و بعد گردآوری و یک‏دست کردن آنها و سپس تعمیم از موارد جزئی به کلی، آسان‌ترین راه کسب دانش است. کشف علمی نیز از دیدگاه او می‏تواند چونان فعالیتی خودکار و روزمره باشد که گویی ماشین‏وار صورت می‏گیرد و فقط به شکیبایی نیاز دارد؛ نه تفکر دشوار و انتزاعی. بیکن با تأکید بیش از اندازه بر جنبه آزمایشگری علم، جنبة نظری علم و نیز نقش تخیل خلاق (creative imagination) را در تکوین مفاهیم و نظریه‌های تازه نادیده می‏انگاشت. او با یکسان پنداشتن علم جدید با اصالت تجربه (empiricism) محض، اندیشه استقراگرایی و تجربه‏گرایی را قرن‏ها پس از مرگ خویش حتی تا نیمه نخست قرن بیستم همچنان زنده و پرشور نگه می‏داشت. به گفته کرانستون:
 بیکن به سال 1626 از جهان رخت بربست؛ امِا این به معنای آن نیست که پیامش نیز منسوخ شد. برعکس، او برای فرانسه قرن روشنفکری واقعیتی داشت که او را تا حد زیادی، حتی بیش از لاک یا نیوتن، به شخصیتی پیامبرگونه برای کل جریان روشنفکری فرانسه مبدل ساخته بود؛ زیرا بیکن نخستین فیلسوف علم بود. او خودش هیچ اکتشافی علمی نکرده بود؛ بلکه فقط این عقیده را اعلام می‏کرد که علم می‏تواند انسان را رهایی بخشد… همین که انسان بداند طبیعت چگونه کار می‏کند، می‏تواند طبیعت را به نفع خویش استخدام کند، با نوآوری‏های علمی در کشاورزی بر کمبودها چیره شده، با پژوهش علمی در طب بر بیماری غلبه کند و به طور کلی زندگی بشر را با انواع پیشرفت‏ها در فناوری و صنعت بهبود بخشد.(  )
باری، موج تجربه‏گرایی علمی که در قرن هفدهم با بیکن آغاز گردید، از طریق روشنفکران قرن هیجدهم فرانسه و اصحاب دایره المعارف مانند لاک و تجربه‏گرایان قرن نوزدهمی مانند آگوست کنت به قرن بیستم کشیده شد و به دست پوزیتیویست‌های حلقه وین در دهة 1920 به اوج خود رسید. آنان با پیش نهادن شماری از مدعاها و برنهادها تحول دیگری در مفهوم عقلانیت علمی پدید آوردند.
   پوزیتیویسم منطقی مکتبی فلسفی است که نخست در اتریش و آلمان در دهه 1920 سر برآورد و دغدغه اصلی آن تحلیل معرفت علمی بود. موریس شلیک (بنیان‌گذار حلقه وین)، کارنپ (رهبر پوزیتیویسم منطقی)، رایشنباخ (بنیان‌گذار حلقه برلین)، هربرت نیکل، فیلیپ فرانک، کرت کرولینگ، هانس هان، همپل، ویکتور کرفت، اتو نوراث و وایزمن از اعضای نامبردار آن به شمار می‌روند. در دهة 1930 مهمترین نمایندگان آن در امریکا به صحنه آمدند و بر فلسفه امریکایی تأثیر گذاشتند این مکتب تا دهة 1950 رهبری فلسفة علم را بر عهده داشت که از تأثیر آن تا به امروز بر فلسفه ماندگار شده است؛ مانند توجه بسیار به تحلیل تفکر علمی و لزوم پژوهش درباره منطق صوری ونظریه احتمالات.
    پوزیتیویست‏‏ها معتقد بودند که فقط دو منبع موثق برای دستیابی به معرفت وجود دارد که یکی از آنها استدلال منطقی و دیگری آزمون تجربی است. منبع نخست به حصول معرفت تحلیلی و پیشینی، و منبع دوم به پیدایش معرفت تألیفی و پسینی می‌انجامد. معرفت تحلیلی شامل ریاضیات می‌شود که قابل تحویل به منطق صوری است. معرفت تألیفی نیز شامل رشته‌های گوناگون تجربی همچون فیزیک، زیست‏شناسی، روان‏شناسی می‌شود. پوزیتیویست‌ها بر این مدعا و برنهاد سخت پای می‌فشردند که معرفت‌های دیگر جز این دو نوع معرفت درخور اعتماد و توجه نیستند. از این رو، معرفت تألیفی و پیشینی مورد ادعای متافیزیسین‌ها را انکار می‌کردند و علم را از متافیزیک مستقل می‌انگاشتند، بلکه آن را برای علم ویرانگر می‌پنداشتند. آنان با گرایش بعدی به برخی از نظریه‌های «معناداری» حتی پا را از این حد نیز فراتر نهادند و یکسره به ‏بی‌معنایی گزاره‌های متافیزیکی رأی دادند و آنها را مشتی یاوه‌های ‏بی‌معنا قلمداد کردند. پوزیتیویسم منطقی که بدین سان از درهم آمیختن پوزیتیویسم کلاسیک با نظریه‌های معناداری شکل گرفت، به یکی از دشمنان سر سخت متا‏فیزیک و فلسفه سنتی تبدیل شد. پوزیتیویست‌های منطقی جایگاه و منزلت متا‏فیزیک را حتی از مرتبه و مقام گزاره‌های اخلاقی پست‏تر می‌شماردند، زیرا متا‏فیزیک را در بردارنده گزاره‌هایی می‌دانستند که حتی در حد عبارات یاوه و ‏بیمعنای اخلاقی از بر انگیختن شور و نفرت در آدمیان ناتوان بودند و متا‏فیزیسین‏‏ها را، به تعبیر کارنپ، موسیقی‌دانانی می‌دیدند که نغمه‌ها و آوازهایشان نه افاده معنا می‌کرد و نه شور و هیجانی برمی‌انگیخت.آنان با یاوه و ‏بی‌معنا دانستن احکام متا‏فیزیکی به ‏بی‏معنایی متا‏فیزیک و فلسفه سنتی حکم دادند و مدعی شدند چنانچه فلسفه نقش مثبتی داشته باشد همانا چیزی جز روشن ساختن معنای گزاره‌ها نیست.
    بدین سان، پوزیتیویست‌های منطقی با نفی متا‏فیزیک نوعی بینش طبیعت‏گرایانه را بر علم مسلط ساختند و طبیعت‏گرایی را یکی از اصول اساسی علم به شمار آوردند. آموزة طبیعت‏گرایی این است که علل و حوادث فوق طبیعی در تبیین پدیده‌های طبیعی جای ندارند. هر چیزی که رخ می‌دهد باید علت قابل فهمی داشته باشد؛ یعنی باید بر شواهد و قراین تجربی استوار باشد و از قوانین و علیت فیزیکی و طبیعی پیروی کند. دلیل عمدة آنان برای اتخاذ چنین رویکردی این بود که محدود ساختن علل تبیین حوادث به علل طبیعی شیوه ای است که به علم قدرت تبیینی روز افزون و پیشرونده می‌دهد. توسل به علل و عوامل فوق طبیعی همچون مداخله الهی یا معجزه در تبیین یک حادثه راه را بر عرضه نظریه‌های بهتر فرو می‌بندد. پیداست که این رویکرد مبتنی بر طبیعت‏گرایی روش‏شناختی است و مفاد و مدعایش این است که حوادث طبیعی علل طبیعی دارند و جهان فیزیکی فی نفسه فهم‌پذیر است. به تعبیر دیگر، در علم نباید به دانسته‌هایمان درباره خدا یا افعال و فعالیت‌های او که از منابع گوناگون از جمله کتب مقدس برگرفته ایم، توسل بجوییم.
    طبیعت‏گرایی روش‏شناختی از رویکردهای ویژه پوزیتیویست‌های منطقی نیست، زیرا پیش از آنان نیز تجربه‏گرایان و پوزیتیویست‌های کلاسیک اهمیت آن را گوشزد کرده بودند؛ امِا پوزیتیویست‌های منطقی جانی تازه به آن بخشیدند. وانگهی، پافشاری آنان بر این نوع طبیعت‏گرایی از یک سو، و تأکید بر ‏بی‏معنایی و بطلان فلسفه سنتی و گزاره‌های متا‏فیزیکی از سوی دیگر، سبب شد تا طبیعت‏گرایی روش‏شناختی را با طبیعت‏گرایی متافیزیکی هم ارز و برابر بگیرند. طبیعت‏گرایی متا‏فیزیکی می‌گوید فراسوی علل طبیعی هیچ چیز دیگری نیست و ماورای طبیعت وجود ندارد.
     مشخصه اصلی طبیعت‏گرایی روش‏شناختی از دیدگاه پوزیتیویست‏ها همانا استقراگرایی است. علم به لحاظ روش،‌استقرایی ـ آماری است. مدعای استقرا‏گرایی، به گفتة ارول هریس، این است که علم بر خلاف دیگر انواع تفکرات نظری انسان مبتنی بر رأی و گمان محض نیست؛ بلکه بر پایة واقعیات استوار می‌گردد و به آنها تمسک می‌جوید. واقعیات نیز با مشاهدة مستقیم، یعنی از طریق فرایند ادراک حسی مشخص می‌شود. دانشمند کار را با مشاهده‌ها آغاز می‌کند و با گردآوری حجم فراوانی از داده‌ها به طبقه بندی آنها می‌پردازد و سپس فرضیه‌هایی برای تبیین ماهیت و وجود آنها پیشنهاد می‌کند که با دیگر مشاهده‌ها و داده‌ها آزمایش و امتحان می‌شوند و با توسل به تجربه‌ها و مشاهدات دقیق‏تر گزینشی‏تر می‌گردند. نتیجه به کارگیری چنین روشی همانا دستیابی به قوانین علمی است که به طور منظم و دستگاه‌مند با یکدیگر ارتباط دارند و دانشمند با رجوع به آنها می‌تواند پدیدة مورد بررسی را تبیین کند.(    ) آلن چالمرز نیز استقرا‏گرایی را تلقی رایج از علم می‌داند و در توضیح آن می‌گوید:
معرفت علمی معرفتی است اثبات شده. نظریه‌های علمی به شیوه‌ای دقیق از یافته‌های تجربی که به واسطة مشاهده و آزمایش به دست آمده‌اند اخذ می‌شوند. علم بر آنچه می‌توان دید و شنید و لمس کرد و امثال اینها بنا شده است. عقاید و سلایق شخصی و تخلیات نظری هیچ جایی در علم ندارند. علم عینی است. معرفت علمی معرفت قابل اطمینانی است؛ زیرا به طور عینی اثبات شده‌است. به نظر من این گونه اظهارات لب تلقی متداول معاصر از معرفت علمی است. این دیدگاه ابتدا در جریان و در نتیجه انقلاب علمی، که عمدتاً در قرن هفدهم و توسط دانشمندان پیشگام بزرگی چون گالیله و نیوتن رخ داد، عمومیت یافت. فرانسیس بیکن، و بسیاری از معاصران وی، که می‌گفتند اگر بخواهیم طبیعت را بشناسیم باید به خود طبیعت رجوع کنیم، و نه به نوشته‌های ارسطو، بینش علمی و نگرش عصر خود را بیان می‌کردند. نیروهای مترقی قرن هفدهم استغراق فلاسفه طبیعت‏شناس قرون وسطا را در آثار قدما، به‌ویژه ارسطو، و درانجیل به منزله منابع معرفت اشتباه دانستند. تحت تأثیر موفقیت‌های «آزمایشگران» بزرگی چون گالیله عده‌ای بر آن شدند که تجربه را هر چه بیشتر به منزله منبع معرفت محسوب نمایند. از آن زمان به بعد این نگرش به وسیله دستاوردهای اعجاب انگیز علم تجربی تشدید شده است.(   )
      نیوتن از جمله آزمایشگرانی بود که نقش بسزایی در تثبیت و تداوم آموزة استقرا‏گرایی داشت؛ دیدگاه‌ها و عملکردهای او برای بیشتر اهل علم حجتی‏تردید ناپذیر به شمار می‌رفت. آنان به پیروی از نیوتن آموزه استقرا‏گرایی را پذیرفتند و شیوه مشاهده و آزمون استقرایی را برای اثبات گزاره‌های و مدعاهای علمی برگزیدند؛ برای نمونه، چارلز داروین پیش از انتشار کتاب جنجال بر انگیز خود به نام سرچشمه انواع در سال 1859، به مدت بیست سال به گرد آوری استقرایی شواهد تجربی پرداخت تا بتواند از نظریه تحول انواع خود در برابر مواضع سرسختانه مخالفان به خوبی دفاع کند. این توسل خستگی‌ناپذیر به شیوه‌های استقرایی بر این گمان استقراگرایانه رایج استوار بود که معرفت علمی همانا از طریق گردآوری داده‌های حاکی از نظم‌های موجود در میان پدیدارهای تجربی به دست می‌آید. تنها با همین روش گردآوری شواهد تجربی و مشاهده نظم‌های خاص در دل طبیعت است که دانشمند می‌تواند به تعمیم‌های استقرایی دست بزند و به تدوین و صورتبندی قوانین و نظریه‌های علمی بپردازد. معرفتی که بدین سان از پدیدارهای مشاهده‌پذیر و نه از تجربه‌های ذهنی دانشمند، برآید هر آینه معرفتی عینی خواهد بود؛ زیرا هم مشاهده و هم تعمیم‌ها و استدلال‌های استقرایی خود اموری عینی اند. هر مشاهده‌گری با به کارگیری حواس معمولی و با رعایت امانت‌داری و خالی از هر گونه پیش‌داوری ذهنی می‌تواند صدق و راستی گزاره‌های مشاهدتی را اثبات کند. چنین اعتبار و صدقی فراتر از دخالت عناصر شخصی و ذهنی است؛ چون به سلیقه و هر عقیده چشم‌داشت‌ها و انتظارات و ایدئولوژی مشاهده‌گر بستگی ندارد و بنابر این می‌تواند مبنایی عینی برای استدلال استقرایی پدید آورد که به واسطه آن قوانین و نظریه‌ها از گزاره‌های مشاهدتی برگرفته می‌شوند و بدین سان مجموعاً معرفت علمی‌ را می‌سازند.
      اعتماد پذیری و اطمینان‌بخشی معرفت علمی نیز به گمان تجربه‏گرایان کلاسیک و منطقی از همین مدعای استقراگرایانه دربارة مشاهده و تجربه برمی‌آید. گزاره‌های مشاهدتی که سازندة بنیان معرفت علمی‌اند، استوار و اعتمادپذیرند؛ زیرا صدق و درستی شان را می‌توانیم با به کارگیری مستقیم حواس و مشاهده دقیق اثبات کنیم. این اطمینان بخشی گزاره‌های مشاهدتی از فرایند استدلال استقرایی و با رعایت شرایط لازم و کافی استقرای مجاز ـ یعنی در صورت برآوردن شرطهای فراوانی شمار گزاره‌های مشاهدتی، تنوع بسیار آنها در شرایط گوناگون آزمایش، و سازگاری آنها با قوانین جهان شمول و پذیرفته دیگر به نظریه‌ها و قوانین کلی برگرفته از آنها سرایت می‌کند. بدین سان، روش علمی می‌تواند به نتایج علمی بدست آمده از پژوهشهای علمی عینیت ببخشد.
     البته گویی در مواردی دیده می‌شود که تجربه‏گرایان منطقی از اشاره آشکار به این نوع عینیت علمی سرباز می‌زنند و حتی گاهی به نظر می‌رسد که از بیان آن دوری می‌گزینند؛ شاید یک دلیلش این باشد که مفهوم عینیت چه بسا مفهوم متا‏فیزیکی حقیقت به معنای مطابقت با واقعیت را تداعی می‌کند و آنها نمی‌خواهند به این لازمة متا‏فیزیکی تن در دهند. دلیل دیگرش هم می‌تواند این باشد که برخی از روش‌ها مانند روش حصول و اکتشاف نظریه‌ها را به مقام اکتشاف متعلق می‌دانستند که در قلمروی روان‏شناسی می‌گنجد؛ و نه متعلق به مقام توجیه و داوری، که در خور فلسفه و فیلسوف است. به هر روی، علم‏گرایان جدید رابطه میان روش یافتن شواهد و قراین استقرایی و نوعی عینیت قوانین و نظریه‌های علمی را می‌پذیرفتند و پذیرش قوانین مبتنی بر شواهد استقرایی را از لوازم عقلانیت علمی برمی‌شمردند.
     تأکید بر روش استقرایی در مقام گردآوری گزاره‌های مشاهدتی همانا به مقدم دانستن مشاهده بر نظریه انجامید. این تأکید خود بر دو فرض استقرا‏گرایی مبتنی است: یکی اینکه علم با مشاهده آغاز می‌شود، و دیگر اینکه مشاهده می‌تواند اساس استواری برای نظریه‌ها و قوانین علمی و اخذ معرفت ایجاد کند. طبق فرض نخست، ذهن همچون کشکولی خالی می‌ماند که باید نخست از داده‌های مشاهدتی پر شود؛ مشاهده گر باید به هنگام آغاز پژوهش علمی ذهن خویش را از همه مقدمات و پیش‌پنداشت‌های  متا‏فیزیکی و مقارنات ذهنی خالی کند و سپس به سراغ شکار «فکت‏های» عریان و انباشتن داده‌های مشاهدتی محض در این کشکول بپردازد. اساس عینی معرفت علمی بدین گونه فراهم می‌آید.
     فرض دوم استقراگرایان درباره مشاهده، یعنی این نکته که مشاهده می‌تواند مبنایی استواری برای انتخاب نظریه‌ها و داوری دوباره آنان فراهم آورد، ناظر به تأکید تجربه‏گرایان منطقی بر استقرا در مقام داوری است. داوری نخست به معنای معیار اثبات‌پذیری تجربی و سپس تأییدپذیری تجربی بود. این گونه داوری تجربی معیاری برای تمییز و تفکیک علوم از غیر‏علوم و شبه‌علم به دست می‌دهد و این نوع تمییز علم از غیر‏علم همانا تفکیک و تمایزی متدیک (روشمند) بود که با شیوة جداسازی سنتی علوم و معارف از یکدیگر بر اساس موضوع یا هدف آشکارا تفاوت می‌کرد. پوزیتیویست‌ها نخست صفت «علمی» را معادل «استقرایی» و استقرا را موجب اثبات همیشگی نظریه‌ها و قوانین علمی پنداشتند؛ امِا رفته رفته از اثبات‌پذیری دست کشیدند و تأییدپذیری تجربی،‌یعنی اثبات‌پذیری ضعیف روی آوردند و علم را مجموعه‌ای از گزاره‌های کلی تأییدشده قلمداد کردند. کارنپ از جمله تجربه‏گرایان منطقی است که به جای مفهوم «اثبات‌پذیری»، مفهوم «تأیید تدریجاً فزاینده» را نهاد؛ زیرا دریافته بود که اگر اثبات‌پذیری به معنای «تثبیت کامل و قطعی صدق و درستی» یک گزاره باشد، پس هرگز نمی‌توانیم صدق گزاره‌های کلی را با توسل به گزاره‌های مشاهدتی و گردآوری نمونه‌های تأیید‌کننده متعدد برگرفته شرایط و احوال بسیار متنوع اثبات کنیم.
     آغاز کردن معرفت علمی از گزاره‌های مشاهدتی و تبدیل آنها به قوانین و نظریه‌های کلی از طریق فرایند تعمیم استقرایی به تشکیل زبان علمی خاصی برای نظریه‌هامی‌انجامد که در بردارندة دو دسته از واژه‌ها و عبارت است: یکی عبارات مشاهدتی و دیگری عبارات تئوریک و نظری. عبارات و واژگان مشاهدتی بر اشیا یا فرایندهایی دلالت می‌کنند که می‌توانیم آنها را مستقیماً مشاهده کنیم؛ امِا عبارات تئوریک بر اشیا یا اوصافی دلالت می‌کنند که مستقیماً نمی‌توانیم آنها را مشاهده یا اندازه‌گیری کنیم؛ بلکه فقط می‌توانیم آنها را از مشاهدات مستقیم استنتاج کنیم. نظریه‌ها به معنای فرضیات تأیید نا‌شده و دربردارندة تصورات و عبارات نامحسوس و مشاهده‌ناپذیر، مانند اتم، الکترون، نیروی جاذبه، میدان مغناطیسی، ژن، در علم‏شناسی پوزیتیوستی مهمانان ناخوانده و ناخواسته‌ای بودند که نه به روش استقرایی گردآوری می‌شدند و نه به این روش اثبات می‌گردیدند. بنابر این، باید به گونه‌ای آنها را به تصورات و عبارات محسوس و تجربه پذیر تبدیل می‌کردند یا راه‌حل دیگری برای حل معضل مشاهده‌ناپذیری تصورات نظری و گزاره‌های انتزاعی مربوط به آنها می‌جستند؛ برای نمونه، شلیک مدعی شد که نظریه‌های علمی اصولاً گزاره‌ نیستند تا مسئله اثبات‌پذیری و معناداری‌شان پیش آید. آنها صرفاً قواعد استنتاج هستند. نوراث معتقد بود که عبارات و واژگان مربوط به زبان انتزاعی یک نظریه علمی آشکارا در یک زبان محدود مشخصی که واژگان آن مستقیماً امور مشاهدتی را توصیف می‌کنند، قابل تعریف هستند. امِا کارنپ به‌زودی دریافت که عبارات نظری به آسانی با عبارات و حدود مشاهدتی قابل تعریف نیستند. وی پیشنهاد تحویل‌پذیری جزئی (partial reducibility) عبارات نظری به عبارات مشاهدتی را مطرح کرد. چندی گمان می‌شد بدین ترفند عبارات نظری از یک نظریة علمی قابل حذف است.
      تحویل‏گرایی به شکل‌های ضعیف‌تر دیگری نیز ادامه یافت. برخی گفتند همة تصورات و عبارات تئوریک را نمی‌توانیم مستقیماً به عبارات و مفاهیم مشاهدتی ترجمه کنیم؛ امِا به طور شرطی می‌توانیم از پاره‌ای از این تصورات و عبارات نظری تعاریفی تحویل‏گرایانه به دست دهیم؛ مثلاً عبارت «فضا در همسایگی خورشید انحنا دارد» را می‌توانیم با تعریفی شرطی ـ تحویلی از انحنای فضا به این صورت بیان کنیم که «T درست است اگر و فقط اگر نوری که از ستاره‌ای دور دست می‌آید و از همسایگی خورشید می‌گذرد، از منظر ناظری زمینی از مسیر مستقیم خود منحرف ‌شود». ویلیام کرگ نیز معتقد بود عبارات و مفاهیم نظری با گروهی از عبارات مشاهدتی معادل و در نتیجه زایدند. راه حل او ترجمه عبارات نظری به عبارات مشاهدتی نیست، بلکه جابه‌جایی نظام صوری نظریه‌ها با نظام دیگری است که دارای همان مضمون تجربی، امِا فاقد مفاهیم و عبارات تئوریک است. این جابه‌جایی در صورتی امکان‌پذیر است که نظریه و عبارات تئوریک مورد بحث فرمالیزه (صوری‌وار) باشند؛ امِا این صوری‌سازی معمولاً نیازمند آگزیوم‌های ‏بی‏شماری است و این آگزیوم‌ها چیزی جز عبارات صادق مشاهدتی نیستند که از دل خود آن نظریه بر می‌آیند. راه‌حل کرگ به قضیة کریگ (Craigs theorem) شهرت دارد.
     ابزارانگاران نیز نظریه‌ها را چونان ابزار و وسایلی برای محاسبة عبارات مشاهدتی دانستند و مدعی شدند عبارات نظری و نظریه‌ها به عبارات مشاهدتی ارتباط و نظم می‌بخشند و استنتاج دسته‌ای از آنها (پیش‌بینی‌ها) از دسته‌ای دیگر (داده‌ها) را امکان‌پذیر می‌سازند. از این رو، مسئلة صدق یا کذب آنها پیش می‌آید. ابزار‏گرایان دلایلی چند در تأیید رأی خویش می‌آوردند؛ از جمله این که گاهی می‌توانیم نظریه‌هارا به صورت مجموعه‌ای از نظام صوری و قواعد تطابق عرضه کنیم، بی‌آنکه تفسیری از نظام صوری به دست دهیم. در این صورت، جملات و عبارات موجود و نظام صوری، نه صادق خواهند بود و نه کاذب. دلیل دیگر این است که برای بخش‌های گوناگون یک نظریه یا برای کل یک نظریه در شرایط و احوال مختلف می‌توانیم تفسیرهای مختلف و متعارض عرضه کنیم. دشواری ارائه تفسیرهای ‏بی‏تناقض برای نظام صوری نظریه‌های کوانتوم دلیل مؤید دیگری پنداشته می‌شود. کوشش‌های کواین، بریث‌ویت دیگران برای تعیین ضوابط و شاخص‌ها و معیارهای وجود داشتن هویات نظری و تئوریک نیز گویای دشواری و اهمیت نحوه فروکاهش عبارات و مفاهیم نظری به عبارات مشاهدتی است.
    تعمیم روش استقرایی از علوم تجربی به علوم دیگر و کوشش برای ایجاد وحدت میان آنها بازتاب دیگری از رویکرد تجربه‏گرایان علمی به علم و عقلانیت علمی است. این رویکرد به‌ویژه در جهان آلمانی‌زبان آغاز قرن بیستم که به طور گسترده‌ای تمایز میان علوم انسانی و علوم طبیعی پذیرفته شده بود، از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. تجربه‏گرایان علمی و پوزیتیویست‌ها منکر وجود تمایز میان علوم طبیعی و انسانی بودند و دوگانه‌انگاری قاطع میان این دو دسته از علوم را انکار می‌کردند.(   ) وحدت علم گاهی به معنای وحدت مقولی و واژگانی است. این نوع وحدت ناظر به فرو کاهش تعاریف مفاهیم و اصطلاحات یک علم به تعاریف علم مورد نظر و پایه است. یکپارچگی و وحدت زبان علمی در این نوع از وحدت میان علوم مطرح می‌شود. گاهی وحدت به معنای وحدت میان قوانین علوم و امکان فرو کاستن قوانین یک علم و فن به دانش و علم پایه دیگر است. از دیدگاه تجربه‏گرایان علمی، مانند نوارث، قوانین یک نظریه را منطقاً می‌توانیم از قوانین نظریه دیگر استنتاج کنیم و مقولات نظری مندرج در یک نظریه را می‌توانیم بر اساس مقولات نظری مندرج در نظریه دیگر تعریف کنیم. این نوع فرکاهش‌ها هم در درون یک علم و هم در میان علوم امکان‌پذیر است. نمونه روشن و چشمگیر فروکاهش‌های تعریفی و قانونی شاخه‌های مختلف در یک علم را می‌توانیم در فیزیک بیابیم. تحویل جامعه‏شناسی به روان‏شناسی، روان‏شناسی به بیولوژی، بیولوژی به شیمی، شیمی به فیزیک، فیزیک به مکانیک، به زعم پوزیتیویست‌ها، نمونه‌هایی از امکان فروکاهش‌های تعریفی و قانونی علوم به یکدیگر است.
      معرفت علمی از دیدگاه تجربه‏گرایان جدید ‏بی‏کران و نامحدود است؛ یعنی از عهده پاسخ‌گویی به مسایل و تبیین آنها بر می‌آید. کارنپ در این خصوص می‌گوید:
اگر چه قلمروی کلی زندگی هنوز هم ابعادی دارد که بیرون از علم قرار می‌گیرد… در ابعاد درون علم هیچ حدو مرزی وجود ندارد… هنگامی که می‌گوییم معرفت علمی نامحدود است منظورمان این است که هیچ مسئله‌ای وجود ندارد که پاسخ آن را اساساً نتوانیم با علم به دست آوریم.(   )
فون میزز نیز در عباراتی مشابه بر همین نکته تأکید می‌کند و می‌گوید: «هیچ حوزه‌ای نیست… که پژوهش علمی هرگز نتواند پرتوی بر آن بیفکند. هیچ قلمرویی نیست که برای همیشه تبیین ناشده باقی بماند».(     )
     این مدعای بلندبالا متکی به مدعای دیگر تجربه‏گرایان علمی مبنی بر موفقیت و کامیابی علم در پیش‌بینی، تبیین و مهار پدیده‌ها و حوادث است. همپل در این باره می‌گوید:‌
دوران ما را غالباً دوران علم تکنولوژی علمی نامیده‌اند و برای این نام‌گذاری دلایل کافی وجود دارد؛ از جمله این که پیشرفت‌هایی که طی چند قرن گذشته در علوم طبیعی و به‌تازگی در رشته‌های روان‏شناسی و جامعه‏شناسی صورت گرفته، دامنة معرفت ما را بسیار گسترانده و فهم ما از جهان زیست خود و دوستانمان را ژرف‌تر ساخته و کاربرد علمی بینش‏های علمی به طور فزاینده‌ای توان ما را در مهار نیروهای طبیعت و اذهان آدمیان بالا برده است.(    )
اندیشه پیشرفت پیروزمندانه علم تقریباً در آثار مکتوب همه نویسندگان علم‏گرای دهه 1920 ترویج شده و شواهد فراوانی ازعلوم طبیعی و روان‏شناسی و جامعه‏شناسی در تأیید آن عرضه گردیده است. آنها حتی معتقد بودند که فلسفه نیز می‌تواند به این پیشرفت یاری برساند. چنان که کارنپ در بخشی از زندگینامه شخصی خود و هنگام اشاره به خاطرات خود از حلقه وین یادآوری می‌کند که او و یارانش بر این باور بودند که فلسفه می‌تواند از طریق بهبود بخشیدن به شیوه‌های علمی تفکر به پیشرفت علمی کمک کند.(    ) شلیک در نخستین کتاب خود از نقش فلسفه در تحلیل و شفاف‌سازی بنیادهای علم سخن گفته است. ویتگنشتاین نیز در رساله تراکتاتوس، البته نه به مناسبت بحث از پیشرفت علمی، بلکه به مناسبت دیگری، گوشزد کرده است که کار فلسفه این است که به شفاف‌سازی قضایای علوم طبیعی بپردازد. این سخن ویتگنشتاین را کارنپ و دوستانش پژواکی از اندیشه شلیک تفسیر کرده‌اند.
     مدعای کامیابی علم در پاسخ‌گویی به مسایل گوناگون و تبیین و پیش‌بینی و مهار پدیده‌ها دستمایة ادعای سودمندی علم و دستاوردهای علمی برای بشر از سوی تجربه‏گرایان جدید شد. این مدعا برای دفاع از عقلانیت علمی بسیار سرنوشت‌ساز است؛ زیرا به آنها امکان می‌دهد تا ادعا کنند که علم و به‌ویژه علوم طبیعی، ارزشمندترین، پیشروترین و جدی‏ترین بخش از آموخته‌های انسانی است و بنابر این معقول‌ترین آنها است. گروهی از این تجربه‏گرایان حتی پا را از این مدعا فراتر نهادند و ادعا کردند که علم «تنها» بخش ارزشمندو معقول یافته‌ها و آموخته‌های بشر است. این مدعای انحصار‏گرایانه، عصاره اندیشه علم‏گرایی است. علم‏گرایان گویی بر این نکته پای می‌فشارند که دیگر بخش‌های نظری و معرفتی از فرهنگ و تجربه انسانی، مانند دین یا متا‏فیزیک، هیچ سودی در بر ندارند یا سودمندی آنها از زیانشان کمتر است. گروهی از علم‏گرایان دین را باورهایی خصوصی دربارة ماورای طبیعت و نه چندان سودمند می‌پنداشتند؛‌ امِا علم را به این دلیل سودمند می‌دانستند که مردم را توانمند می‌سازد تا امور نامطبوع را به اموری مطبوع و دلخواه مبدل سازند. همپل در این باره می‌گوید:
 معرفت علمی و کاربردهای آن خطر دیرینه‏ترین و هولناک‏ترین مصیبت‌های انسان از جمله قحطی و طاعون را بسیار کاهش می‌دهد. علم سطح زندگی انسان را بالا برده… و اکتشاف فعال فضای میان سیاره‌ای را امکان‌پذیر و دست‌یافتنی ساخته است.
  علم پوزیتیویستی مدعی قطعیت و جزمیت قوانین علمی است؛ زیرا قوانین علمی، به گمان تجربه‏گرایان پوزیتیویست، همان قضایای ظنی آغازین هستند که در جریان مشاهده و گردآوری داده‌ها و آزمون‌های تجربی و با رعایت همه شرایط استقرای معتبر به اثبات رسیده‌اند و قطعیت یافته‌اند. قضایای ظنی آغازین نیز همان فرضیات  اولیه و در حکم پیش‌نویس موقتی قوانین علمی اند که رفته رفته اثبات تجربی می‌شوند و به قوانین علمی تبدیل می‌گردند. تفاوت میان فرضیه و قانون علمی نیز از دیدگاه تجربه‏گرایان جدید بدین‌سان توجیه می‌یابند.
     پیشرفت علمی نیز عبارت است انباشته شدن تدریجی و کمِی نتایج اثبات شده در تجربه‌ها. با رشد کمِی این نتایج می‌توانیم به فرضیاتمان مطمئن‌تر شویم تا آنجا که سرانجام چنان تأیید و اثبات شوند که به قانونی قطعی تبدیل و از صدق تضمینی برخوردار گردند. انتخاب نظریه برتر از میان نظریه‌های رقیب به یاری تجربه و آزمون‌های فیصله‌‌بخش امکان‌پذیر می‌شود و با استخراج نتیجه‌های مشاهده پذیر از یک نظریه و استنتاج نقیض آن نتیجه از نظریه رقیب می‌توانیم به تثبیت نظریة نخست و ابطال نظریة دوم اطمینان یابیم. بدین‌سان، تحولات علمی پدیده آمده از پیشرفت‌های انباشتی ـ تکاملی روندی تدریجی ومنطقی دارند و با تبدیل هر چه بیش‌تر فرضیات به قوانین و انتخاب نظریه‌های برتر گام به گام مسیر رشد را می‌پیمایند. از این رو، جایی برای انقلاب‌های علمی و تحولات بنیادی وجود نخواهد داشت و تجربه‏گرایان جدید و فیلسوفان علم پوزیتیویستی نیز در آثار و مکتوبات خویش چندان به این مسئله نپرداخته‌اند. آنان بیش‌تر دغدغه موشکافی‌های علمی و تحلیل ساختار منطقی را داشتند. داده‌های تجربی، فرضیه‌های اولیه، نظریه‌ها و روش استقرایی از مهمترین مؤلفه‌های این ساختارند.
  باری، علم از دیدگاه تجربه‏گرایان جدید، فرایندی معقول است که در بستری منطقی رشد می‌یابد. در این تصویر از علم جایی برای عناصر غیر‏معرفتی و غیر‏منطقی نیست و در نتیجه راه نسبیت‏گرایی و تبیین‌های جامعه‏شناختی یا روان‏شناختی یکسره بسته است. علم جز با کشف حقایق و قوانین مبتنی بر تجربه و اندازه گیری‌های دقیق و آزمون‌های تجربی و فیصله بخش فرضیات و به دور از ایدئولوژیها و تعصبات و وابستگی‌های دانشمندان پدید نمی‌آید و نمی‌روید. این توصیف از معرفت علمی بناچار این توصیه و دستور را در پی دارد که دانشمندان نیز باید خود را به رعایت ضوابط ویژه‌ای مقید سازند و از شیوه خاصی پیروی کند و اصول مشخصی را به کار بندند تا کارشان در خور صفت «علمی» گردد و از شبه‌علم و غیر‏علم جدا گردد. علم به این معنا دستوری و هنجاری است.
     عقلانیت علمی چیزی جز داشتن مدلی عقلانی برای تبیین ماهیت و ساختار علم و تحولات و دگرگونی‌های آن نیست. هر مدل عقلانی، به گفتة نیوتن اسمیت، دست کم باید دو چیز را به طور منطقی و معقول تبیین کند: یکی هدف علم و دیگری اصل یا مجموعه اصولی برای مقایسه و گزینش نظریه‌های رقیب. فرض جامعه علمی این است که دانشمندان هدفی را در علم دنبال می‌کنند و در پی تولید انواع خاصی از نظریه‌ها هستند. این هدف یا دستیابی به نظریه‌های تبیین‌گر صادق است؛ یا تولید نظریه‌های سودمند، یا ارائه نظریه‌های پیش‌بینی کننده. مجموعه اصول مقایسه و ارزیابی و گزینش نظریه‌ها که معمولاً روش‏شناسی نامیده می‌شوند، نشان می‌دهند که آیا نظریه‌ها عملاً به هدف مشخص علم می‌رسند یا احتمالاً به آن نزدیک می‌شوند یا نه. همچنین روشن می‌سازند که چگونه نظریه‌ها جابه‌جا می‌شوند و چرا دانشمندان نظریه‌ای را برمی‌گیرند و نظریه‌ای دیگر را رها می‌سازند و این جابه‌جایی و گزینش از چه منطق و خرد ورزی موجه و دفاع‌پذیری پیروی می‌کنند.
     تبیین عقلانی علم همانا تبین بر اساس عوامل درونی است. قید «درونی» به معنای این است که عوامل مذکور فقط با چهره‌هایی از رابطه میان نظریه‌ها با شواهد و قراین موجود سروکار دارند. بنابراین، هرگونه تبیینی که بر پایة عواملی همچون عوامل جامعه‏شناختی یا روان‏شناسی صورت می‌گیرد‌ گویای رابطه میان نظریه‌ها و قراین موجود نیستند؛ بلکه حاکی از ارتباط میان نظریه‌ها با حاملان و حامیان آنها هستند. چنین عواملی بیرونی به شمار می‌آیند و در تبیین عقلانی ساختار معرفت و تغییرات و تحولات علمی نقشی ندارند؛ مثلاً چنانچه در برهه‌های از تاریخ علم تغییری مشاهده نکنیم یا تغییر بسیار اندک و کندی را ببینیم و در تبیین آن بگوییم که نظریه‌های جدید بر نظریه‌های قدیمی از لحاظ سودمندی، قدرت پیش‌بینی یا حقیقت‌نمایی برتری چشمگیری ندارند، به‌واقع تبیینی درونی و عقلانی کرده‌ایم؛ امِا اگر چنین تبیین کنیم که حامیان نظریه‌های قدیمی همه مجلات علمی و مسئولیت‌های آکادمیک را رد اختیار و کنترل خود دارند و کوشش‌های حامیان نظریه‌های رقیب را خنثی می‌سازند و آنها را در فشار و تگنا قرار می‌دهند که نتوانند برتری نظریه‌های مورد نظر خویش را اثبات کنند، دیگر تبیینی عقلانی نکرده‌ایم.(    )
     اکنون به‌خوبی روشن می‌شود که منظور ما از عقلانیت علمی چیست و چرا تصویر تجربه‏گرایان کلاسیک و جدید از ساختار معرفت و رشد علمی،‌ عقلانی به شمار می‌آید. عقلانیت علمی معنایی جز این ندارد و عقلانی بودن تصویر کلاسیک یا پوزیتیویستی از علم هرگز به معنای حقانیت ‏بی‏چند و چون همة برنهادها و مؤلفه‌های آن نیست. چنان که در علم‏شناسی و عقلانیت پسا پوزیتیویستی، یعنی در عقلانیت علمی پوپری و پساپوپری، شماری از برنهادها و مدعاهای عقلانیت علمی پوزیتیویستی به چالش فراخوانده شدند.

پی‌نوشت‌ها
1.    با اقتباس از:  باربور،ایان . علم و دین، ترجمة بهاالدین خرمشاهی، تهران، نشر مرکز، 1362، صص 22-19.
2.    مشخصات کتاب‏های گالیله و نیوتن به زبان انگلیسی عبارت اند از:
Galileo Galilei, Diologues Concerning Two New Science, trans. H. Crew and A. de Salvib ,    New York, 1914.
Galilei, Dialogue Concerning The Two Chief World System: Ptolemic and Copernican,       trans. S. Parke, London, 1962.
Isac Newton, The Mathematical Principle of Naturel Philosophy, Mottes translation revised by F. Cajori, Berkeley, California, 1947.
3.    همان، صص 32-27، با اقتباس.
4.    Galileo, The Assayer, Trans. A. C. Danto for Introduction to Contemporary Civilization in the West, 2nd ed. , . New York: Columbia University Press , reprinted in A. C. Dan  and S. Morgen Besser, eds. Philosophy of Science , New York: Meridian PB, 1960, P. 30.
5.    به نقل از منبع پیشین، ص 33.
6.    همان، صص 33 و 34.
7.    Maurice Carnston, Philosophers and Pampleteers , Oxford: Oxford University Press , 1985, P. 48.
8.    برای بحث بیش‌تر دربارة برنهادهای تجربه‏گرایی علمی ر. ک. :
  Suppe, F. (ed) , The Structure of Scientific Theories, urbana, Ill . : University of Illinois Press , 1977, PP. 3-233.
9.    Dilworth , C. Scientific Progress, Dordrecht: Reidel, 1986, Chs 1-5.
10.    Von Mises, R. , Positivism: A Study in Human Understanding. Cambridge, Mass. : Harvard University Press , 1951.
11.    Carnap, R. , The Logical Structure of the World, trans. R. George, Berkeley, calif. : University of California Press , 1967, P. 290.
12.    Von Mises, OP. Cit. , P. 273.
13.    Hample , C. Aspect of Scientific Explanation, New York: Free Press , 1965, P.     81.
14.    Schilpp, P. , The Philosophy of Rudolf Carnap, La Salle, Ill.: Open Court, 1963, P. 21.
15.    Reichenbach, Hans, Experience and Prediction, Chicago: University of Chicago Press, 1938, PP- 6-7.
16.    Von Mises, OP. Cit. , P. 273.
17.    رجوع کنید به زندگی‌نامه شخصی کارنپ در آن بخش که مخالفت نوراث با ماورای طبیعت‏گرایی (supernaturalism) در دین و بیرون از دین را گزارش می‏کند.
18.    Schipp, op. Cit. , pp. 22,23.
19.    Hemple, op. Cit. , p. 81.
20.    برای بحث جدید در این زمینه ر. ک:
 Manperutz, Is Science Necessary .London: Barrie and Jenkins, 1989.
21.    Sarton, G. , The Study of The History of Science, Harvard: Harvard University Press,  1936.
22.    Hanson, N. R. , Patterns of Discovery, Cambridge: Cambridge University Press, 1981.
23.    Popper, K. , The Logic of Scientific Discovery, London: Hutchinson, 1959.
24.    Popper, K. Conjectures and Refutations: The Growth of Scientific Knowledge, London: Hutchinson, 1963.
25.    Kuhn, T. S. , The Structure of Scientific Revolutions, Chicago: University of Chicago Press, 1962, 2nd enlarged ed. , 1970.
26.    Pejrabend, P. “Eplanation, Reduction, and Empiricism”, in H. Feigl and G. Maxwell (eds.) , Minnesota Studies in the Philosophy of Science, vol. Ll. Minneapolis: University of Minnesota Press, 1962, pp. 28-97.
27.    Lakatos, I. and Musgrave, A. (eds.) , Criticism and Growth of Knowledge, Cambridge: Cambridge University Press, 1970.
28.    Laudan, L. , Progress and Its Problems: Toward a Theory of Scientific Growth, London: Routledge and Kegan Paul, 1977.
29.    بسیاری از آثار فلسفی دیگر از میانه دهه‌های 1970 درباره موضوعاتی همچون تغییر و تکامل و پیشرفت در علم منتشر شده‌اند که برخی از آنها عبارتند از:
30.    Harre, R. (ed.) , Problems of Scientific Revolutions: Progress and Obstacles to Progress in the Science, Oxford: Oxford University Press, 1975.
31.    برای نمونه ر.ک:
Price, D. de solla: Little Science, Big Science, New York: Columbia University Press, 1963.
Rescher, N. ; Scientific Progress :A Philosopical Essay on the Economics of Research in Natural Science, Oxford: Blackwell, 1978.
Elkana. Y. etal. (eds.); Toward a Metric of Science: The Advent of Science Indicators, New York: wiley and sons, 1978.
38. Malkay, M. ; Three Models of Scientific Development, in: The Sociological Review 23, 1975, 509-525.
Niiniluoto, I. ; Emergence of Scientific Specialties: Six Models, in:O.W. Herfel etal: (eds.) ; Theories and Models in Scientific Processes, Am. Sterdam: Rodopi, 1995, pp. 21-223.
39. Bhme, G. ; Models for Development of science, in: I. Spiegel-Rsing and D. de solla price (eds.); Science, Technology, and Society, London: Sage Publications, 1977, pp. 319-351.
Schkfer, w. (ed.) ; Finalization in Science: The Social Orientation of Scientific Progress, Dordrecht: Reidel. 1988.
29. Niiniluoto, I. ; Is There progress in science? In: H. Stachowiak (ed.), Pragmatik, Hanbuch Progmatischen

تبلیغات