از دهه 1980 که نگرانیها درخصوص مهاجرت بی قاعده به ایجاد تنش سیاسی در برخی از کشورهای اروپای غربی انجامید، به تدریج، مجموعهای از چارچوبهای تفسیری، تصورات قالبی، خِرد بومی، شمایل و شعارها در موردِ این نوع مهاجرت شکل گرفت و مهاجرت بی قاعده، به بخشی از یک گفتمانِ نمادینِ پیچیده در حوزه عمومی بدل شد. با افزایشِ قابل توجهِ این مهاجران، مسائل مهمی به لحاظ علمی و نیز انساندوستانه مطرح شده و مفاهیمی مانند استقلال ملیِ سیاسی و عضویتِ جامعهای به چالش کشیده شده است. علاوه بر سیاستگذاران، افکار عمومی نیز شمار فراوانِ افراد خارجی در یک کشور را چالشی برای حاکمیت دولت، دلیلی بر ضعف حکمرانی و نشانهای از بحران نهادی تلقی میکند. از سوی دیگر، نظریهپردازانِ انتقادی و فعالان در زمینه مسائل انساندوستانه، وجودِ این افراد را گواهِ قویتر شدنِ فرایندهای طرد اجتماعی و نیز پیداییِ یک طبقه انقلابیِ جدید میدانند.
در حال حاضر، پژوهش درباب مهاجرت بی قاعده با ضعفِ نظریهپردازی مواجه است و این مسأله، تحلیلِ صحیحِ پویاییها و اهمیت ساختاریِ این شکل از تحرک فضایی را دشوار کرده است. مطالعاتِ معطوف به سیاستگذاری و گزارشهای سازمانهای انساندوستانه، مهاجرت بی قاعده را یک مسأله اجتماعی (که باید درمان شود) درنظر میگیرند و نه یک پدیده اجتماعی یا دغدغه پژوهشی (که باید درک شود). در این مطالعات، مهاجرت بی قاعده، نه یک واقعیتِ هرروزی، که صرفاً یک آسیب اجتماعی قلمداد میشود. فهمِ بهتر از این مهاجرت، نیازمندِ توسعه یک چارچوب مفهومیِ مستقل از دغدغههای سیاستگذارانه و انساندوستانه است؛ چارچوبی که در آن، مهاجرت بی قاعده، ذاتاً به عنوان ویژگی خاصِ جامعه مدرن تحلیل شود، و تأثیر واقعیِ بیقاعدگیِ این مهاجرت بر انواع تعاملات اجتماعی نیز ارزیابی شود.