آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۳

چکیده

متن

کیفیّت تعلّق نفس به بدن
نحوه تعلق نفس به بدن برحسب وجود و تشخّص آن تنها حدوثی است و نه بقائی. یعنی نفس در اوایل تکون و حدوث خود محتاج مادّه است ولی در بقاء، دیگر چنین احتیاجی مرتفع می‏گردد.
نفس در ابتدا مثل بقیه قوایی است که در مادّه بوده و محتاج مادّه است؛ البته مادّه‏ای مبهم و نامشخص که آن مادهّ همان بدن است. هرچند در طول حیات فرد، این بدن دارای تغییر و تحول است ولی همواره نفس به این بدن نامتعین و مبهم تعلق دارد و لذا انسان از جهت نفس شخصیت واحدی دارد به خلاف جسم آن که واحد نبوده و مرتب در حال تغییر و تحول است.
در واقع تعلّق نفس به بدن ضعیفترین انواع تعلقات می‏باشد. همانند تعلق نجّار به ابزار کار خود که بدون آنها نمی‏تواند کار خود را انجام دهد؛ نفس نیز بدون ابزار، موجودات ومحسوسات را نمی‏تواند درک کند و ادراک آن منوط به آلات جسمانی است. به موجب تکرار استفاده از این آلات، بعد از مدتی ملکه‏ای در نفس ایجاد می‏گردد که می‏تواندبه قدرت‏آن، صورت هرکدام‏ازمحسوسات‏رابدون کمک ابزار جسمانی به هر نحوی که بخواهد در ذات خود حاضر کند و این در حالی است که در ابتدا ممکن نبود.
نتیجه اینکه نفس در ابتدا حاکی و عاری از هر کمالی و صورتی است، خواه صورت حسّیه یا خیالیّه یا عقلیّه باشد. ولی در نهایت به مرحله‏ای می‏رسد که می‏تواند هر صورت جزئی و کلی را از مادّه جدا نموده و درک نماید و یا در ذات خویش آنها را مشاهده کند.
بنابراین نفس در ابتدا موجودی بالقوه و عاری از هر کمالی و لاشی‏ء محض است و شباهت زیادی به جسم دارد. به عبارتی دیگر، آخرین مرحله جسمانی و اوّلین مرحله روحانی است که در این مرحله نه جسم محض و نه روح محض است؛ بلکه کمال جسم و قوه روح بوده و نهایتاً به تجرد محض رسیده و از جسم بی‏نیاز می‏گردد.1
هر فعل جسمانی در واقع فعل نفس است، مثل دیدن با چشم، شنیدن با گوش و امثال اینها که اگر چه با حس حاصل می‏شود ولی فاعل واقعی، نفس بوده و این نفس است که در واقع سمیع، بصیر و جز اینهاست و این قوا را استخدام می‏کند.
نفس ما بعینه مدرک هر ادراک جزئی و شعور حسی و متحرک هرحرکت حیوانی‏یاطبیعی‏است‏که‏منسوب‏به‏قوای ماست،مخصوصاً قوایی‏که نزدیک به‏افق عالم نفس باشد.
پس نفس بعینه در چشم قوه باصره در گوش قوه سامعه در دست قوه لامسه در پا قوه ماشیه و همینطور عین قوایی است که در سایر اعضا وجود دارد و به واسطه این اعضاء می‏بیند، می‏شنود، لمس می‏کند، راه می‏رود و دیگر افعال را انجام می‏دهد. این نفس در عین وحدت و تجرد آن از بدن و قوا و اعضای آن، هیچ عضوی از اعضاء از آن خالی نبوده خواه آن عضو عالی یا سافل، کثیف یا لطیف باشد؛ و مباین هیچکدام از قوا نیست، خواه قوای مدرکه یا محرکه بوده و یا حیوانی یا طبیعی باشد. به این معنی که قوا به خودی خود هیچ هویّتی غیر از هویّت نفس را ندارند و هویّت اعضاء و سایر قوا مستهلک در هویّت نفس و انیّت آن است.2
قوا به خودی خود هیچ هویّتی غیر از هویّت نفس را ندارند و هویّت اعضاء و سایر قوا مستهلک در هویّت نفس و انیّت آن است.
تحقیق / مراتب نفس از دیدگاه ابن عربی و ملاصدرا
انسانیّت شخص به نفس اوست
تشخص بدن انسانی بطور معین و مشخصی به واسطه نفس اوست.
موضوع حرکت کمّی انسان مانند نمو و رشد او نیز همان شخصیّت اوست که ناشی از نفس واحد است معتبر در تشخص انسان نفس اوست، نفسی که صورت ذات او می‏باشد و در هنگام زوال اعضاء آن صورت ثابت است و از طفولیت تا جوانی و پیری تشخص بدن به همین صورت است.
تشخص بدن و اجزاء و حیات ساری در آنها به نفس است ولی تشخص نفس به ذات خودش می‏باشد. البته برای بدن بر دو اعتبار است: یک اعتبار به سبب اینکه بدن این نفس است و یک اعتبار به جهت اینکه حقیقتی فی حدّ ذاته بوده و جوهری از عالم اجسام است. به اعتبار اوّل باقی و مستمر به بقاء نفس است، نفسی که صورت این ذات و علت وجودی آن است. به اعتبار دوم، فاسد و متبدّل و در حال زیاده و نقصان می‏باشد.
پس اگر کسی سؤال کند: آیا این همان بدن فلان فرد در هنگام جوانی است؟ جواب هم بلی و هم خیر است. از جهت اوّل بلی و از جهت ثانی خیر می‏باشد. با اعتبار اوّلی اگر فرض شود این بدن تبدیل به بدنی دیگر شده با بقاء نفس در این دو بدن حرف صحیحی است، زیرا این بدن بعینه همان بدن دیگری است که در کودکی یا جوانی بوده است، چون که شخصیّت آن فرد و تعیّن او از اوّلِ وجودِ انسانی تا انتهای پیری باقی و مستمر است در عین حالی که جسمیت او تغییر کرده است.
با توجه به مطلب فوق چند نکته ثابت می‏شود.
الف) اثبات معاد جسمانی و زنده کردن دوباره بدن؛
ب) حشر بعضی مردم به اشکال مختلف حیوانات در عین حالی که همان فرد دنیوی است؛
ج) انسان در عین حالی که مجرد از مواد و بدنهاست تشخّص دارد. شخصیت او در حین تجرد یا تعلق آن به بدن باطل نمی‏شود و در همه این حالات شخصیت واحدی است.3
جسد مَرکبی برای نفس
نفس اگر چه از عالم بالا بوده و در این عالم است، ولی نحوه‏ای اتحاد با قوای خود را داراست؛ و اگر چه در بدن و متحد با قوایش است، منافاتی با تقدس آن از مواد و وجود مفارقی آن با مادّه ندارد. لذا برای آن گاهی وجودی مفارق از مادّه و غنی از ماسوی اللّهاست و گاهی نزولی در قوای مادی پیدا کرده و ملحق به آنها می‏شود. پس می‏توان گفت نفس دو جهت دارد: جهتی به سوی عالم علوی و جهتی به سوی عالم سفلی.4
ابن عربی می‏گوید: جسم با روح قرابت دارد، زیرا که محل نفخ روح و عقل است و عقل اوّلین موجود صادر از حقّ تعالی می‏باشد. خداوند در این رابطه فرموده است: «... و نفخت فیه من روحی ...».5 در این میان نفس بالاتر از جسم و مادون عقل و محل زراعت روح است و بذری را که خداوند به واسطه روح در مزرعه نفس پاشیده است، اعمّ از خواطر، شهوات و دیگر امور را می‏رویاند. پس جمیع علوم و خواطر و اعمال به واسطه بذری حاصل می‏شود که از ناحیه خدا، توسط روح در نفس و جسم پاشیده و رویانده شده است و از این باب است که نفس جهتی به عالم عالی و جهتی به عالم سافل دارد.6
با این وصف انسان مرکّب از جسد و روح می‏باشد. جسد در حکم مرکب بوده و روح در حکم راکب آن است و مسیر این سفر به آخرت و قرب الهی است. لذا بهترین افعال برای جسد، انجام اعمال مقرِّب برای روح در تعظیم معبود و خدمت برای اوست. این اوّلین درجه سعادت انسان و حکمت خلقت اوست.
بهترین اعمال روح ارتباط با حقّ و انقطاع از غیر اوست که در اثر مداومت بر این امر مجرد شده و از علائق خلاصی می‏یابد و انوار غیبی برای آن ظاهر می‏گردد.7
نفس اگر چه راکب بدن است ولی مستقیماً در اعضای کثیف عنصری نمی‏تواند تصرف کند؛ لذا واسطه‏ای در این خصوص لازم است که این واسطه جسم لطیف نورانی مسمّای به «روح بخاری» است.8
این روح است که در اعضاء و اعصاب دماغی نفوذ می‏کند. حال هرچه موجود لطیفتر باشد به فعلیت نزدیکتر بوده و از تأثیرپذیری و انفعال دورتر است و بالعکس هرچه کثیفتر به قوه نزدیکتر و منفعلتر می‏باشد. لذا روح
علاقه بین بدن و نفس از نوع علاقه لزومیه است. این علاقه از نوع معیّنی که دو امر متضایف دارند؛ و یا از نوع تعلّقی و ربطی نیست. بلکه همانند دو امر متلازم مانند مادّه و صورت می‏باشد و لذا هر کدام از این دو به هم احتیاج دارند.
غریزی‏یابخاری در مرتبه پائینتر از نفس و بالاتر از جسم و حد وسط و رابط بین جسم و نفس است. البته بین اینها نیز واسطه‏های‏دیگر لازم‏است، همانند برزخ مثالی که متوسط بین نفس ناطقه و روح حیوانی می‏باشد و یاسایر اعضاء که بواسطه عضورئیسه به‏روح بخاری متصل می‏شوند.9
به نظر ابن عربی؛ به مجموع ظاهر و باطن حیوان ناطق، انسان می‏گویند. لذا روح و نفس که همان بُعد ناطقیّت انسان است، اگر زایل شود صورت باقی مانده را دیگر انسان نمی‏نامند و دیگر در این صورت فرقی بین انسان و حیوان و درخت و امثال اینها نخواهد بود.10
درخصوص نیازنفس‏به جسم‏ابن عربی‏وملاصدرا با دو بیان هر دو یک عقیده را دنبال کرده‏اند. ابن عربی جسم را مزرع‏نفس وملاصدرا آن را مرکب نفس دانسته است که هر دو حاکی از توجه نفس به جسم برای افعال خود می‏باشد.
موت طبیعی
نفس حامل بدن است نه اینکه بدن حامل نفس باشد. برخلاف آنچه که غالب مردم می‏پندارند و حتّی فکر می‏کنند که نفس از جسم پیدا شده و از طریق تغذیه تقویت می‏شود؛ بلکه نفس خود علت وجود جسم بوده و این‏نفس است که به جهات و مقامات مختلف سیر می‏کند و بدن را تحت تدبیر خود قرار داده و حتی خلاف میل طبیعی بدن آن را حرکت می‏دهد. مثلاًبدن به مقتضای طبیعت خودمیل به نزول و سافل دارد و این نفس است که آن را به صعود و حرکت به سوی بالا می‏کشاند.
از نظر عقلی صعود به عالم با این جسم کثیف عنصری ممکن نیست. باید بدنی نورانی از سنخ عالم ارواح باشد و آن امر پس از خلاصی از پیکر جسمانی محقق می‏شود. اساساً انسان در طیّ مدارج عالیّه خود، اجلّ از این است که تابع بدن مادی باشد، بلکه بدن در بعضی از مراتب سافله تابع نفس است. در واقع با قبول این مطلب هم تناسخ ردّ می‏شود و هم این سخن که «ضعف و فرسودگی قوای بدن موجب مرگ است». وقتی نفس رشد کرد و دیگر به بدن نیازمند نبود چگونه می‏شود در بدنی دیگر حلول کند؟ زیرا پذیرش این حرف مستلزم این است که موجود کاملی دوباره و بدون دلیل ناقص شود.
پس با این وصف تناسخ محال است و در واقع آنچه که باعث مرگ می‏شود، کسب استقلال نفس از بدن است و به دنبال آن تدبیر بدن به وسیله نفس کمتر می‏شود. بنابر این ضعف طبیعی بدن در زمان پیری همان تحوّل ذاتی و نزدیک شدن نفس به نشأه اخروی است و هر چه در کسب درجات، ادراک قویتر باشد و به عالم عقل نزدیکتر شود ضعف بدن بیشتر می‏گردد، تا اینکه کم کم نفس بدن را رها کرده و منتقل به آن نشأه می‏گردد.
رابطه نفس با بدن، مثل کشتی محکمی بر روی آب دریا با جمیع آلات و ابزار تشکیل‏دهنده آن است.11 این کشتی تحت تسخیر فرمان خداوند است و در دریای بیکران هستی سیر می‏نماید. نفس در این رابطه، همانند بادی است که با وزش خود کشتی را به حرکت در می‏آورد و اراده و فرمان نفس حکم باد برای حرکت کشتی را دارد. حال اگر نفس از بدن قطع علاقه نمود و وزش باد و امواج اراده و فرمانش بر کشتی بدن ساکت شد، این کشتی نیز از حرکت باز می‏ماند.
پس در واقع این باد است که سفینه را حمل می‏کند و سفینه به هیچ وجه قادر به بازگرداندن باد نیست و تناسخ در واقع عبارت از رجوع دوباره نفس کمال یافته به عالم نقص است. یعنی بازگرداندن باد توسط کشتی. پس تناسخ و انتقال نفس به بدن دیگر محال است، زیرا این نفس است که گرد آورنده بدن و عامل التیام و تألیف اجزاء آن است نه اینکه نفس تابع بدن و عناصر اولیه آن باشد.12
آنچه از بدن که همراه نفس باقی می‏ماند
چون نفس انسانی از بدن فارغ شد، امر ضعیفی از بدن برای نفس باقی می‏ماند که در روایات از آن به «عَجْبُ الذَنب»، «دنباله و بُن دم» نام برده‏اند. در اینکه منظور از این اصطلاح چه می‏باشد، اقوال مختلف است. آن را هیولای اولی، عقل هیولانی، اجزاء اصلیه انسانی، نشأهُ اخروی نفس،جوهر فرد،نشأه دوم‏نفس‏واعیان ثابته نیز دانسته‏اند.
ملاصدرا منظور از «عجب الذنب» را «قوه خیال» دانسته است که آن آخرین بازمانده موجود حاصله از قوای تحقیق / مراتب نفس از دیدگاه ابن عربی و ملاصدرا
طبیعی، نباتی و حیوانی می‏باشد و همراه مادّه برای تن در دنیا حاصل می‏شود این خیال، اوّلین مرحله از وجود اخروی و آخرین مرتبه عالم مادی است. زیرا که هیچ شیئی از اشیا این عالم اعمّ از مادّه و صورت و قوا، امکان انتقال بعینه به آخرت را ندارد مگر بعد از تحوّلات و تکوّناتی که در آنها رخ می‏دهد. انسان مستعد حشر نمی‏گردد مگر به قوه کمالیه‏ای که آن صورت نهائی وجود اوست، زیرا تمام قوای او مثل سمع، بصر، ذوق و امثال آن همچون شعاعهای وجود او هستند که صورت علمی و خیالی خارجی را نزد خیال ذخیره می‏کنند به طوری که اگر این مواد خارجی ضایع شوند این صور محفوظ می‏مانند. مانند محفوظ ماندن نفس در عین فساد بدن. این قوه همان حافظ صور غیرمادّی محسوسات خارجیه است که بعد از خرابی بدن به صورت مثالی باقی است و در عالم آخرت بوده و در حکم سقف دنیا و فرش آخرت است.13
بنابراین نفس انسانی هنگام مفارقت از بدن دارای قوّه خیالی می‏باشد که به موجب آن محسوسات غائب از این عالم را به نحو جزئی درک نموده و در آنها تصرف می‏نماید. همین ادراک، اصل لذت حسی دنیوی و مبادی آن است ولی در بسیاری موارد این محسوسات مختلف چون هیولانی هستند، حمل بر این بدن می‏شوند؛ ولی همه اینها در موضع واحد می‏باشند زیرا نفس واحد، حامل اینهاست.
حال بافوت است که انسان از دنیا و متعلقات آن جدا می‏شود، ولی با آن قوه متصوّر باقی می‏ماند و با آن قوه ذات خود را تصور می‏کند. این ذات جدای از دنیاست و نفس او عین انسان مقبوری را که صورت همان انسان مرده است توهّم می‏کند و بدن خود را در قبر می‏یابد به نحوی که دردها را به واسطه عقوبات حسّی به نحو محسوس درک می‏نماید که به این حالت عذاب قبر گویند.
اگر نفس سعید بود ذاتش را بر صورت ملائک تصور نموده و مصادف با امور موعوده از ثواب می‏داند که این همان ثواب قبر است.
این اموری که انسان بعد از مرگ از احوال قبر و بعث می‏بیند اموری موهومه بوده که در اعیان وجود ندارد. پس صورتهای اخروی برای نفس یا مجرد و یا قائم به موضوع نفسند و هر دو از مدرکات نفس بوده‏اند که یکی به واسطه آلات جسمانی و دیگری به واسطه ذات خود وجود دارد. پس دنیا و آخرت دو حالت برای نفسند و آخرت در واقع خروج نفس از غبار نشأه دنیاست. سبب مرگ طبیعی نیز فعلیت نفس و تجوهر و تقلّب آن به عالم و اهل خودش و رجوع آن به سوی خداست. در این رجوع یا متنعم و مسرور و یا معذّب خواهد بود. نتیجه اینکه هر چه تعلق نفس در دنیا به بدن کمتر باشد در برزخ و آخرت نیز تهذّب و تجردش از جسم و جسمانیّات و بدن کمتر است، تا جایی که می‏تواند عقل محض گردد.14
کیفیت تدبیر بدن توسط نفس
بدن‏همانندبارکثیف و جرم ثقیل است و نفس همچون نور لطیف و به موجب لطف پروردگار، بین نفس و بدن پیوستگی ایجاد می‏گردد در عین حالی که هر دو در غایت بُعد، نسبت به هم هستند. خداوند از مایه نطفه، بدن تیره را و از لطافت نطفه، قلب لطیف را و از صافی قلب، روح را آفرید.
روح در لطافت و صفا همچون افلاک است. خداوند روح را لانه نفس ناطقه قرار داد تا در راه اصلاح معاد تکامل یابد و بدن را ابزار تکامل این روح مقرر داشت.15
نفس هنگامی که متعلّق به اوّلین عضو مانند قلب شد، بدن نفسانی می‏شود و در این هنگام نفس به واسطه قلب به حیوان حیات می‏دهد و بدین وسیله اعتدال در قوا و اعضاء را ایجاد می‏کند. قلب در واقع عضو رئیس بدن مادّی است که تکمیل اعضاء به وسیله همین قلب و با تدبیر نفس رخ می‏دهد و به همین واسطه است که جسم حیوانی‏دارای نفس شده‏ومابقی اعضاء خدمه او می‏گردند.
علاقه بین بدن و نفس از نوع علاقه لزومیه است. این علاقه از نوع معیّنی که دو امر متضایف دارند؛ و یا از نوع تعلّقی و ربطی نیست. بلکه همانند دو امر متلازم مانند مادّه و صورت می‏باشد و لذا هر کدام از این دو به هم احتیاج دارند. بدن در تحقق خود محتاج نفس است. البته نه یک نفس خاصّ بلکه به مطلق نفس محتاج است و نفس از حیث تعلّق شخصی و حدوث هویّت نفس خود محتاج بدن است. پس تقدم نفس بر بدن از نوع تقدم ذاتی است و نه از نوع تقدم زمانی. زیرا که از نظر زمانی نفس با بدن به وجود می‏آید. پس وجود و بقاء نفس با بدن است و آنچه که بعد از بدن باقی می‏ماند نوعی دیگر است.
نفسیّت نفس نیز به این است که در بدن تصرف کند و کامل شود و به منزله صورت کمالی بدن می‏باشد که ترکیب این دو نیز از نوع ترکیب طبیعی بوده و مفارق از ماده نیست. لذا تا هنگامی که برای بدن، نفس و صورت است؛ وجودی مفارق از مادّه ندارد؛ ولی به مرور، جوهر آن استکمال یافته و بی‏نیاز از مادّه می‏شود و وجود عقلی می‏یابد و وجود عقلی است که بقاء یافته و دیگر با فساد بدن، فاسد نمی‏شود.16
نفس در ابتدا موجودی بالقوه و عاری از هر کمالی و لاشی‏ء محض است و شباهت زیادی به جسم دارد. به عبارتی دیگر، آخرین مرحله جسمانی و اوّلین مرحله روحانی است که در این مرحله نه جسم محض و نه روح محض است؛ بلکه کمال جسم و قوه روح بوده و نهایتاً به تجرد محض رسیده و از جسم بی‏نیاز می‏گردد.
برای بدن بر دو اعتبار است: یک اعتبار به سبب اینکه بدن این نفس است و یک اعتبار به جهت اینکه حقیقتی فی حدّ ذاته بوده و جوهری از عالم اجسام است. به اعتبار اوّل باقی و مستمر به بقاء نفس است، نفسی که صورت این ذات و علت وجودی آن است. به اعتبار دوم، فاسد و متبدّل و در حال زیاده و نقصان می‏باشد.
نفس اگر چه راکب بدن است ولی مستقیماً در اعضای کثیف عنصری نمی‏تواند تصرف کند؛ لذا واسطه‏ای در این خصوص لازم است که این واسطه جسم لطیف نورانی مسمّای به «روح بخاری» است.
به نظر ابن عربی؛ به مجموع ظاهر و باطن حیوان ناطق، انسان می‏گویند. لذا روح و نفس که همان بُعد ناطقیّت انسان است، اگر زایل شود صورت باقی مانده را دیگر انسان نمی‏نامند و دیگر در این صورت فرقی بین انسان و حیوان و درخت و امثال اینها نخواهد بود.
نفس انسانی هنگام مفارقت از بدن دارای قوّه خیالی می‏باشد که به موجب آن محسوسات غائب از این عالم را به نحو جزئی درک نموده و در آنها تصرف می‏نماید.
بدن همانند بار کثیف و جرم ثقیل است و نفس همچون نور لطیف و به موجب لطف پروردگار، بین نفس و بدن پیوستگی ایجاد می‏گردد در عین حالی که هر دو در غایت بُعد، نسبت به هم هستند. خداوند از مایه نطفه، بدن تیره را و از لطافت نطفه، قلب لطیف را و از صافی قلب، روح را آفرید.
پاورقیها:
10- ابن عربی، فصوص الحکم، فصّ شیئی، ص91.
 
14- ملاصدرا، الشواهد الربوبیه، صص 277ـ275.
 
15- ملاصدرا، الواردات القلبیه، فیض 22، ص 85.
 
13- همان، ج9، صص222ـ221.
 
11- منظوراز آلات وابزار وقوای نفسانی، عالمه وامثال آن است.
 
16- ملاصدرا، الاسفار، ج 8، صص384ـ382.
 
12- ملاصدرا، الاسفار، ج 9، صص 55ـ54.
 
1- ملاصدرا، الاسفار، ج8، صص 329ـ326.
 
2- همان، ج6، صص 379ـ377.
 
3- ملاصدرا، تفسیر القرآن الکریم، ج 5، صص 375ـ372.
 
4- ملاصدرا، الشواهد الربوبیه، صص 196ـ 195.
 
5- ... و از روح خود در آن دمیدم ... (الحجر/29).
 
6- ابن عربی، الفتوحات المکیه، ج 8، باب 70، ف 457ـ453، صص313ـ310.
 
7- ملاصدرا، تفسیر القرآن الکریم، ج1، ص91.
 
8- منظور از روح بخاری همان است که نزد اطباء به روح معروف می‏باشد.
 
9- ملاصدرا، الاسفار، ج 9، صص 77ـ74.

تبلیغات