انسان شناسى فلسفه سیاسى قدیم (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
هر منظومه فکرى، ناچار از جهان بینى و انسانشناسى است که بر اساس آن احکام خود را در مورد جامعه و سیاست بیان مىکند؛ از این رو شناخت اندیشه سیاسى مسلمانان نیز منوط به فهم مبانى کیهان شناختى و انسان بینى آنان است. در این مقاله سعى شده برمحور انسانشناسى، پرتویى بر ساختمان اندیشه سیاسى قدیم مسلمانان افکنده شود. شناخت طبع انسان از لحاظ این که سمت و سوى آن به سوى خوبىها یابدىهاست، اولین و در عین حال مهمترین گام در این راه است. تبیین سلسله مراتب انسانها در جامعه و تأکید بر طبع مدنى آنها، گامهاى بعدى است، و در نهایت بررسى کفایت یا عدم کفایت عقل براى کشف قوانین زندگى بشر در گفتمان سنتى، ما را به شناخت «انسانِ» مورد نظر فلاسفه سیاسى قدیم رهنمون مىشود.متن
مقدمه
بیشتر استدلالهاى فلسفه سیاسى بر پایه فرضیههایى درباره نهاد انسان استوارند. در هر فلسفه سیاسى، برداشت خاصى از طبع انسان، خواه آشکار و خواه ضمنى، مندرج است و این برداشت، نقش مهمى در ساختمان دستگاه فکرى آن فلسفه دارد؛ به بیان دیگر، اختلاف نظر اساسى فلاسفه سیاسى بر مسائل عمده فلسفه سیاسى مألاً به اختلاف نظر درباره چگونگى نگرش به نهاد آدمى باز مىگردد. توضیح اولیه بسیارى از مسائل ثانویه، در فلسفه سیاسى را باید در برداشتهاى خاص آنها از طبع بشر جست و جو کرد.2
قبل از هر چیز لازم است مفاهیم «انسانشناسى»، «فلسفه سیاسى» و وجه قدیم یا جدید بودن آن تبیین شود.
انسانشناسى: انسانشناسى از دو واژه یونانى Anthropos به معناى انسان و Logosبه معناى بررسى3 ریشه مىگیرد. از این رو، انسانشناسى بررسى فلسفى و تاریخى پیش فرضها و اصول موضوعه انسانشناسى علمى به طور اخص است.4 این اصطلاح مفهومى کاملاً فلسفى دارد و به تحلیل بنیادها و پیش فرضهایى درباره شناخت انسان مىپردازد؛ از این رو تمایز انسانشناسى از مردمشناسى، کاملاً هویداست. مردمشناسى به معناى مطالعه هر یک از نهادهاى انسان (اقتصادى، اجتماعى، دینى، سنتى و فرهنگى) در محدوده معین است.5 در کتابهاى مرجع از «فرا انسانشناسى» نیز سخن گفته شده است که در پى نمودن رابطه انسانشناسى با فلسفه علم به طور کلى و نشان دادن این امر است که چگونه نظریهها و رویکردهاى کلى که در فلسفه علم پدید مىآیند ممکن است در انسانشناسى و دیگر علوم اجتماعى به کار روند، یا بدون خردهگیرى، مسلم انگاشته شوند.6 به هر تقدیر، منظور از انسانشناسى، بررسى پیشفرضها و نوع نگرش فلسفى به انسان است.
فلسفه سیاسى: فلسفه سیاسى کوششى است آگاهانه، منسجم و خستگىناپذیر براى نشاندن معرفت به اصول سیاسى به جاى گمان درباره آنها؛ کوششى است براى فهم ماهیت امور سیاسى.7 فلسفه سیاسى را مىتوان یک تفکر جامع درباره سیاست دانست که تفکر منتظم درباره هدف و غایت حکومت و توضیح منسجم و واقع گرایانه از چگونگى سازمان یافتن زندگى سیاسى را در برمىگیرد.8 وجه ممیزه فلسفه سیاسى شیوه انتزاعى و تجریدى آن است که با تکیه بر روش عقلى و منطقى به مباحثى همچون غایات حکومتها، ابزار دستیابى به آن، عدالت، مبانى خیر و صلاح عمومى و... مىپردازد.9 هرگاه متفکران مسلمان با همان شیوه انتزاعى و تجریدى به متون اسلامى مراجعه کنند تا پاسخ سؤالات فوق را بیابند، مىتوانیم بگوییم فلسفه سیاسى اسلامى شکل گرفته است.
فلسفه سیاسى در مغرب زمین به سه دوره ما قبل مدرن، مدرن و پسا مدرن تقسیم شده است.10 توضیح و تبیین این دوران بندى مجال دیگرى مىطلبد، آنچه در این مقاله مهم است، دوران بندى فلسفه سیاسى اسلامى و حدود و ثغور این مرز بندى است. گرچه مطابقت تقسیم بندى فلسفه سیاسى مغرب زمین بر فلسفه سیاسى اسلامى دشوار مىنماید، اما نگاهى اجمالى به فلسفه سیاسى مسلمانان از تحولاتى دوران ساز خبر مىدهد که سرشت اندیشهاى هر دوران در مقایسه با اندیشه دوران دیگر نمایان خواهد شد. به صورت حداقلى مىتوان از فلسفه سیاسى قدیم سخن گفت که شامل فلسفه سیاسى اسلامى نیز مىشود. بى آن که بتوانیم در این جا به جزئیات بپردازیم، باید به طور کلى بگوییم: در دوران اندیشه قدیم معرفتشناسى بر عقل گرایى کلى و استدلال قیاسى، هستىشناسى بر کیهانشناسى، انسانشناسى بر طبیعتشناسى و فرجامشناسى بر غایت گرایىهاى مذهبى و فلسفى استوار است.11
انسانشناسى قدما؛ کلیات
در انسانشناسى ما قبل مدرن، تأکید اساسى بر طبیعت به مفهوم خاص بود. انسان در طبیعت است و در آن از قوه به فعل مىرسد. «طبیعت» کمال فعلیت یافتگى هر امرى است؛ بدین سان، انسان طبیعتى به کلى تغییرناپذیر دارد.12 از این دیدگاه، هیچ حوزه «موجه» و «معقولى» نیست که کاملاً نامقدس تلقى شود. عالم مظهر اصل الهى است و هیچ قلمرویى از واقعیت نیست که کاملاً از آن اصل جدا شده باشد. حضور در قلمرو حق و تعلق به آنچه که واقعى است، به معناى غوطهور شدن در اقیانوس آکنده از امر مقدس است.13
در نزد متفکران گذشته و از جمله مسلمانان روش نگاه به انسان و الگویى که سعى مىشد مبدأ و مقصد انسان در درون آن شناسایى شود همان الگوى کیهان شناختى است، و قانونى که تبعیت از آن موجب رستگارى مىشود همان قانون هستى است. هدف آدم حکیم این است که باطبعیت هماهنگ و موافق باشد، زیرا از طریق چنین هماهنگى است که هماهنگى با دیگر افراد بشر نیز حاصل مىشود. خود این هماهنگى و همدلى نیز بازتابى از هماهنگى با عرش و آسمان است.14 این رابطه درونى که از چشم اکثر مردم پنهان است. با تکامل و تزکیه نفس و ارتقا به مقام «تجرّد» آشکار مىشود.15 نظم هستى نظمى است محکم و همه گیر، که اراده انسان نمىتواند بیرون از آن عمل کند. انسانشناسى سنتى نه فقط براى آمدگان بلکه شامل شدگان و ناآمدگان نیز مىشود. حقیقتى ذاتى و ابدى است که تغییر زمان و مکان در آن خللى وارد نمىکند.16
در بینش «مابعدالطبیعى» که فلاسفه قدیم با آن هستى را تبیین مىکردند، هر چه در نقطه پایان وجود دارد، باید از پیش در نقطه آغاز وجود داشته باشد. هیچ مقدار از تقدم و تأخر یا تبدیل نمىتواند باعث پدید آمدن هوش از ماده بىشعور گردد. به همین ترتیب هیچگاه امر مهمتر از کمتر تکامل نمىیابد مگر آن که به نحوى از انحا، قبل از آن وجود داشته باشد؛ لذا «انسان» مورد بحث در فضاى «خیمهاى» زندگى مىکند که بالاتر از آن تصورش نیست. حداکثر کمال، باز گشت به گذشته، رسیدن به فطرت اولیه و واقعیت ازلى است. وقتى در آموزههاى سنتى سخن از انسان کامل یا کلى به میان مىآید، مراد انسان با واقعیت ازلى اوست و نه چیزى که احیاناً در آینده به آن تطور خواهد یافت، و آنگاه که سخن از کمال خلقت مىگویند، مراد باز سازى کمال بهشتى به یارى خود خداست، و نه از راه فرآیند زمانى تدریجى و به وسیله ابزارهاى صرفاً این جهانى.17
از این گریز طولانى، دو هدف عاجل منظور ماست: یکى، آشنایى با گستردگى، عمق و تأثیرات بحث انسانشناسى در حوزه سیاست و دوم، بیان ارتباط وثیق بحث انسانشناسى با هستىشناسى در فلسفه سیاسى قدیم است. در ادامه به اهمّ اصول انسانشناسى در نزد فلاسفه سیاسى قدیم اشاره خواهیم کرد.
1. طبع انسان
فلسفه سیاسى قدیم در تبیین انسان، ابتداءاً وى را ترکیبى از نیروهاى خیر و شر در نظر مىگیرد که در این جهان جدالى تکاملى، آزادى و مسؤولیت خود را در بوته سختترین آزمایشها قرار مىدهد. وظیفه انسان به عنوان نگهبان خویش، تقویت نیروهاى خیر و پس راندن نیروهاى شر است. در این نگرش ابتدایى انسان ذاتاً نه نیک سرشت است و نه شرور، بلکه موجودى است که مقسم نیروهاى خیر و شر قرار مىگیرد. منشأ خیر بودن انسانها نظام احسن هستى است اما وجود شر جدىترین شبهه بر اعتقاد به وجود خداوند است:18
در مقابل این نقد (شبهه)، اندیشمندان مسلمان در مقام پاسخگویى (رفع شبهه) برآمدند. بنابر نظر آنان وجود شر در ذات انسان اشکالى به اصل نظم وارد نمىکند، هر چند که با حکمت الهى و نظام خلقت، منافات دارد؛ زیرا حکمت و عنایت الهى اقتضا دارد که جهان با نظام احسن به وجود آید. به همین دلیل بعضى از مذاهب گرایش به ثنویت پیدا کردهاند، اما اسلام این دوگانگى را نمىپذیرد. نقطه فیض در هستىشناسى اسلامى واحد است و جهان به صورت تک کانونى از لحاظ تکوین و تشریع اداره مىشود. خداوند «علة العلل» و خداى صانع و خالق است، تمام عالم بر محوریت او مىچرخد.19
متفکران مسلمان شر را «فقدان و نقصان خیرات و کمالاتى مىدانند که نوعى برترى و فضیلت، علاوه بر فضیلتهاى اولیه و ضرورى در ماده پدید مىآورند».20 چنین شرى در تمام موجودات هست و محال است که از موجودات، شرى پدید نیاید،21 اما مراتب شر در اشیا متفاوت است.
فلاسفه مسلمان در راستاى عدالتمند کردن پدیده شر، «خیر» را مساوى «وجود» قلمداد کرده، ولى «شر» در نظر آنان مساوى «عدم» نیست، زیرا اگر چه هر شرى عدمى است ولى هر عدمى شر نیست: «شر بالذات همان عدم است، اما نه هر عدمى، بلکه عدم کمالاتى که مقتضاى نوع و طبیعت یک چیز است».22 پس شر، عدم خاص است و خیر و شر نقیض یکدیگر نیستند، لذا شر نیازى به مبدأ فاعلى ندارد تا آن که اشکال شود چگونه از خداوند که خیر محض است شر پدید مىآید. موجوداتى که خیر محض نیستند، و به اصطلاح فلاسفه موجودات تحت القمر هستند. لازمه وجودىشان شر است: «همه اسباب شر تنها در زیر قمر یافت مىشود و همه موجودات زیر قمر در مقایسه با موجودات دیگر اندک و ناچیزند».23 بر این اساس، لازمه ذاتى نظام مادى، تزاحم و تضاد و تحول است.24 به قول ابن سینا، شر یا از آغاز به ماده مىپیوندد یا ماده در مراحل بعدى به دلیل حالتى عارضى در معرض شر قرار مىگیرد.25 انسان نیز جزئى از این جهان تحت قمر است که شر در او منطوى شده است. سرشت انسانها به گونهاى است که مزاج اغلب آنها مستعد چنان کمالى که لازمه اتصال عقول آنها با عقل فعال است، نمىباشد. بدینسان انسانها از جمله اشیا و امور امکانى هستند که فاضله و سعادتمند بودنشان به گونهاى است که جز با عارض شدن شرى - هر چند اندک - در ازدحام حرکات و تصادم عوامل مختلف تحققپذیر نیست.26 «سهروردى» سه عنصر براى انسان در نظر مىگیرد: یکى، روح یا نفس ناطقه که حکم منوّر و ملکوتى است؛ دیگر، جسم و جسد آدمى که هیولایى و ظلمانى است؛ سوم، روح حیوانى که حد فاصل این دو است. سپس مىنویسد: «روح یا نفس ناطقه از طریق همین روح حیوانى در تمام جانوران وجود دارد»27 مادامى که «انسان»، انسان است، این سه عنصر، و روح حیوانى - نماینده بدىها - در او وجود دارد و چارهاى از آن نیست؛ چنان که ملاصدرا مىنویسد: «بدان که سبب وقوع نفس انسانى در این عالم دنیا و ابتلا به بلاهاى طبیعى که او را محاصره نموده گناهى تکوینى - که همان نقص امکانى در جوهر ذاتش است - بوده است».28
صافى نبودن سرشت آدمى کافى است تا حبّ تفرد و استخدام در او غالب شود. چنانچه شهوات به گوشت و خون آدمى آمیخته است، سلطنت شیطان نیز در وى جارى باشد.29
قول به وجود قهرى شرور در زندگى جمعى و سلولهاى تشکیل دهنده آن (یعنى انسان) است که متفکران مسلمان را به نظریه فیض و وجوب ارسال نبى براى سامان دادن زندگى فردى و سیاسى سوق مىدهد. تکیه بر چنین دریافتى از انسان و فیض هستى و خیر در عالم، نتایج دوگانهاى را در سیاستشناسى مسلمانان تولید مىکند؛ از سویى، اکثر افراد دست از فطرت اولیه کشیده و به سمت شرور و بدىها رفتهاند ولایق کسب فیض نیستند؛ لذا عدهاى خاص که خود را حفظ کردهاند، واسطه فیض میان آسمان و زمین مىگردند که این منجر به سلسله مراتبى شدن جامعه و نخبهگرایى مىشود؛ از طرف دیگر، تدبیر در توقف یا مهار شرور در جوامع انسانى را نه به نیروى عقل انسان که به همان تدبیر و عنایت خداوند وا مىنهد. انسان براى دست یابى به خیرات و رسیدن به سعادت نه نیازمند «عقل» بلکه «نیازمند رسولى است که نفسش به سبب عصمت خدایى میل به زینت و زخارف و لهو و لعب این عالم نکند».30 نکته آخر را از این جهت آوردیم که ضرورت وجود حاکم یا رسول براى مردم نه از براى مدیریت به انسانهایى خود بسنده و دسترسى آسانتر به سعادت، بلکه بدین سبب است که انسانها میل به شرور و بدى، بیش از خوبىها دارند، احساسات فطرى انسان که او را به سوى تشکیل اجتماع مدنى دعوت مىکند، خودش عامل اختلاف گردیده و وقتى راهنماى بشر به سوى اختلاف با فطرت او باشد، دیگر رفع اختلاف از ناحیه خود او میسر نمىشود و لاجرم باید عامل خارج از فطرت او عهده دار آن گردد؛31 لذا نیازمند راهبرى آسمانى است که با ویژگىهاى ما فوق طبیعىاش، آنان را به سوى کنده شدن از مادیات و رهایى از خویشتن خویش راهنمایى کند.
2. نابرابرى انسانها
با این که انسانها در نگاه اول موجوداتى مختار و برابر به نظر مىرسند، اما افراد آن در میزان اقتباس از «فیض»، «معرفت» و «رأى و همت» داراى درجاتى متفاوت هستند. آدمیان در رابطهاى طولى و با وسایطى از نور عقل بهرهمند مىگردند. این مسأله که از تقدیر و تدبیر خداوند، سرچشمه مىگیرد، در واقع عاملى است که در هیأت اجتماعى «هر کس به کارى و به مرتبهاى که مناسب عقل و معرفت و اندازه رأى و همت اوست مشغول و معشوق گردد».
این نگاه در جامعه، موجب دسته بندى اعضاى آن به طبقات متفاوتى مىشود. بزرگترین فیلسوف مسلمان، فارابى، پس از بر شمردن سلسله مراتب اجتماع و طبقه بندى مردم به دستههاى مختلف که در نهایت به گروهى ختم مىشود که فقط خادم هستند و نه مخدوم، مىنویسد:
علاوه بر آن اجزاى مدینه بالطبع مفطور به فطرتهاى مختلف و متفاضلند، که به واسطه همین اختلاف طبایع و فطرتهاست که انسانى نسبت به انسانى دیگر مزیت دارد و صالح براى چیزى خاص بودن دون چیز دیگر:32
تمام زندگى سیاسى در مدینهها، نظمى سلسله مراتبى و نابرابر دارند. نابرابرى در جوامع انسانى اصلى اساسى و مشروع است. فارابى این نابرابرى را بر اساس درجاتى از دانش و تمایز استعداد و فطرت انسانها در کسب آن درجات توجیه کرده است: «فطرت همه انسانها براى قبول معقولات اولیه آمادگى ندارد، زیرا اشخاص انسان بالطبع، باقواى متفاضل و استعدادهاى متفاوت خلق شدهاند».33
فارابى اضافه مىکند، همچنان که طبع انسانها بر اساس مراتب انواع صنایع و علوم، تفاضل دارند، در درون هر جنس و رشته از صنایع و علوم نیز چنین سلسله مراتبى وجود دارد. معلم ثانى توضیح مىدهد که اکثر انسانها نیازمند ریاست دیگرى هستند، چرا که انسانها به اعتبار توانایى در کسب دانش، و قدرت اجرایى در جامعه به چند گروه تقسیم مىشوند: اکثریت مردم فقط مىتوانند به تقلید از دانش دیگران عمل نمایند. اینان بى آن که سهمى از ریاست داشته باشند، براى همیشه و در همه موارد فرمان بردار هستند. جمعى دیگر در عین حال که مقلد یک معلم و مرشد هستند، اما قادرند تعالیم مرشد و راهنمایى دانشمند خود را به کار بسته و حتى دیگران را نیز به اجراى آنها وادارند. به نظر فارابى، این گونه انسانها سهمى از ریاست دارند و همچنان که مرئوس رئیس اول هستند، رئیس دیگران نیز مىباشند.34
ابن سینا نیز اختلاف و تفاضل عقلها و مراتب اجتماعى انسانها را امرى طبیعى و سبب بقاى نوع بشر مىداند:
[خداوند] با فضل و رأفت خویش، بر مردمان منت نهاد و آنان را در عقلها و اندیشههایشان نابرابر آفرید، همچنان که در دارایى و رتبههاى [اجتماعى] متفاوت نمود... پس از آن روى که حسد ورزى در طبع انسانها و تباهى در ذات و جوهرشان است، اختلاف توانایىها و تفاوت احوالشان، سبب بقا و ماندگارىشان است.35
ابن سینا بر همین اساس، پادشاهان را برترین و شایستهترین انسانها در آموختن حکمت و سیاست براى تدبیر عالم مىداند. سپس سلسله مراتب مردمان را از بالا تا پایینترین و به ترتیب «الأمثل فالأمثل» برمىشمارد و تأکید مىکند که تک تک انسانها در عین حال که شبان زیر دستان خود هستند، رعیت مافوق نیز هستند. ابن سینا اضافه مىکند که دایره ولایت یافرمانبرى هرکس به اندازه شعاع توانمندىهایى است که در فطرت و ذات او قرار داده شده است.36 در گذشته از قول فلاسفه اسلامى گفتیم که پدیدههاى تحت قمر و از جمله انسان، مستعد دخول شر است، حال اضافه مىکنیم که تمایز انسانها نیز در مدینه نه از علت طبیعى بلکه از مبدأ عنایت الهى صادر شده است.37 بدین سان مهمترین و نخستین وظیفه قانون گذار، وضع سنن و ترتیب مدینه بر اساس اجزاى سه گانه حاکمان، پیشهوران و پاسداران و نیز ترتیب ریاست سلسه مراتبى هر یک از اجناس سهگانه از عالى تا دانى است.38
تأکید بر تفاوت ماهوى و فطرى انسانها در آثار سهروردى نیز قابل مشاهده است. وى در فصل پنجم کتاب «یزدان شناخت» معتقد است اختلاف احوال نفوس انسانها مثل قوت و ضعف، شرف و خست، حکمت و جهل، خیریت و شرارت، رحمت و قساوت، و حریت و مملوکیت برحسب اختلاف مبادى است و انسانها در «جوهریت» مختلف هستند، از این رو احوال نفوس آنها نیز به طور طبیعى مختلف مىباشد. سهروردى در توجیه این اختلاف ریشهاى و جوهرى مىنویسد: «نفوس قوى و شریف، خیر، حکیم، رحیم و حرّ معلول نفوس عالىترین و بزرگترین و روشنترین کواکب از اجرام سماوى» و در مقابل، نفوس ضعیف، خسیس، جاهل، شریر، قاسى و مملوک معلول نفوس فروترین و دنىترین و کوچکترین از سماویات» است.39
ابن رشد نیز در تأیید نابرابرى انسانها و تبیین سلسله مراتب طولى در میان آنها به تنوع خلایق اشاره مىکند و از آن نتیجه مىگیرد که براى اقناع آنها بر حسب مرتبه آگاهىشان باید از سه شیوه حجت آورى متفاوت استفاده شود: روش خطابى که ابزار خطیبان است؛ روش جدالى که شیوه متکلمان است، و برهان ضرورى که کار فیلسوفان است.40 هر یک از این روشها به درد طبقهاى خاص از جامعه مىخورد و مراتب پایینى از استفاده از روشهاى طبقات بالا محروم هستند.
فلاسفه سیاسى با چنین تحلیلى از ماهیت و سرشت انسان به دو نتیجه مهم مىرسند که در تحلیل بعدى نظریاتشان درباره حکمت حائز اهمیت است: اولاً، انسانها به دلیل داشتن طبایع متضاد در نهاد خود، گرایشها و رفتارهاى گوناگونى از خود نشان مىدهند؛ ثانیاً، افراد بشر تفاوتهاى عمدهاى با هم دارند، حتى در میزان بهرهمندى از «عقل» نیز متفاوت و بلکه مختلفند. بهرهمندى از عقل مستفاد تنها محدود به کسان معدودى است که به مقام پیامبرى و امامت و فیلسوفى مىرسند، بقیه مردم اتباع ناقصى هستند که نیازمند راهنمایى و ارشادند. اگر رهبر نتواند از طریق آموزش و تأدیب، مردمان را به راه راست هدایت کند باید سرانجام براى رساندن آنها به سعادت و حقیقت به قهر و اجبار دست یازد. دستورهاى فارابى در مورد «نوابت» یا عناصر نامطلوب در مدینه فاضله و نحوه برخورد با آنها مفصل است.41
حال باید در مبانى انسانشناسى فلسفه سیاسى قدیم به یک نکته دیگر توجه کرد که بدون آن منظومه فکرى فلاسفه مسلمان نمىتوانست استمرار منطقى داشته باشد و آن این که انسانى که میل به شرور و بدىها در او غلبه دارد و با استعدادها و عقولى نابرابر در یک سلسله مراتب سخت و محکم قرار دارد، چگونه کنار دیگران قرار مىگیرد و جامعه را تشکیل مىدهد؟
3. انسان موجودى مدنى بالطبع
در بسیارى از نوشتههاى فیلسوفان سیاسى قدیم (وجدید) بر طبع مدنى انسانها تأکید شده است. دو تفسیر متفاوت از این عنوان مطرح مىباشد: 1. مدنى بالطبع بودن یعنى جورى آفریده شده است که استعدادهاى وى جز در زندگى اجتماعى به فعلیت نمىرسد. برخلاف حیوانات اجتماعى مثل مورچه که غرایز اجتماعى آنها بالطبیعه بالفعل است؛ 2. انسان در میان موجودات نه تنها به وظایف خود به طور طبیعى عمل نمىکند، بلکه بر عکس، انسان با میل به استخدام آفریده شده است و همواره مىخواهد همه آدمیان را در خدمت خود بیاورد؛ لذا همواره تناقض و تضاد در عالم وجود دارد و نیاز به دیانت و حکومتى است که این امور را سامان دهد.42 رضا داورى در بیان مقصود حکماى اسلامى از «مدنى بالطبع» بودن انسان مىنویسد: در نظر آنان «وجود مدن فرع برطبیعت آدمى است و مدینه از آن جهت وجود دارد که طبع آدمى آن را اقتضا مىکند، نه این که آدمى مظهر تغییرات و تحولات اجتماعى باشد؛ به عبارت دیگر، مدینه از آن جهت که محل اجتماع مردم است منشأ سیاست نیست، بلکه نظام مدینه منشأ دیگرى دارد و آن عبارت است از وحى و اخذ علم از روح الامین یا عقل فعال».43
با توجه به مطالب فوق، اگر چه فهم «یکسانى» درباره طبع مدنى انسان وجود ندارد، اما مىتوان از فهم «مشترک» سخن گفت که طبیعت انسانها رو به سوى اجتماع دارد. به قول فارابى «هر یک به تنهایى نمىتوانند متکفل انجام همه آن امور باشند، بلکه در انجام آن احتیاج به گروهى بود که هر یک از آنها متکفل انجام امرى از مایحتاج آن بود و هر یک از افراد انسانى نسبت به هر یک از افراد دیگر بدین وضع و حال بود».44 انسان بر حسب طبیعتش با دیگران اُنسى دارد و گریزان از جمع نیست، فارابى به همین دلیل او را حیوان مدنى نامید: «فلذلک یسمى الحیوان الانسى و الحیوان المدنى».45
در نظر معلم ثانى، ایجاد فضیلت در وجود انسان و رهبرى وى به سعادت حقیقى، جز در مدینه فاضله و تحت رهبرى حکومت یا ریاست فاضله امکانپذیر نیست؛ انسان جِرم صغیرى است که عالم اکبر در وى منطوى است و این نظر مقدمهاى است بر امکان نیل به سعادت حقیقى در مدینه فاضله، بدین معنا که استقرار مدینه فاضله در صورتى امکانپذیر است که رئیس اول فردى باشد که بتواند قبول فیوضات عقل فعال کند.46
ابن سینا انسانها را از آن جهت با دیگر حیوانات متفاوت مىداند که به تنهایى «نمىتوانند» زندگى مطلوبى داشته و نیازهاى ضرورى خود را انجام دهند:
بنابراین باید از افراد دیگر کمک بگیرد و خود نیز با آنان همکارى کند... از این رو انسان به ضرورت به زندگى جمعى، گردن نهاده و به ایجاد شهرها و اجتماعات پرداخته است. پس اگر یکى از انسانها، در ایجاد زندگى اجتماعى به شرایط لازم جامعه پاى بند نباشد... به نوعى زندگى بسیار ناهمگون با زندگى انسانى که فاقد کمالات انسانى است، دست خواهد یافت. با این همه، این افراد نیز ناچارند به نوعى زندگى جمعى گردن نهند و خود را با مردمان اجتماعى و متمدن همگون سازند.47
در یک جمع بندى مىتوان چنین گفت: در نزد فلاسفه مسلمان انسانها به هر دلیلى نیازمند زندگى در کنار یکدیگر هستند، و افراد بشر طبیعتها و استعدادهاى متفاوت دارند. پس اگر طبیعت انسان منحصر به این دو عنصر (نیاز به زندگى اجتماعى و تقسیم طبیعى استعدادها) بود، احتمال داشت که آدمى بتواند بدون داشتن قانون اجتماعى ویژه و نیز قدرت سیاسى که مکمّل و پشتیبان آن قانون است، زندگى اجتماعى بىدرد سرى داشته باشد؛ از آن نوع زندگى اجتماعى غریزى که برخى از موجودات اجتماعى (نظیر مورچه و زنبور عسل) از آن بهره بردهاند و طبیعت و غریزه از چنین حیات و بقایى حمایت مىکند؛ لکن انسانها در نهاد خود طبایع متضادى دارند که تفاوت آرا و گرایشهاى این طبایع، مملکت تن را پیوسته به میدان محاربه آنها و معرکه تنازع ایشان تبدیل مىکند. عقل بشرى، بلوغ پیدا کردن راه و مسیر زندگى مسالمتآمیز که در نهایت به سعادت ختم شود را ندارد و حتماً باید رادع و مانعى از بیرون وى را هدایت کند. نامکفى بودن عقل بشر، آخرین حلقه شناسایى انسان در نزد فیلسوفان سیاسى است که با روشن شدن آن، چارچوب نظرى فلسفه سیاسى قدیم در بُعد انسانشناسى کامل مىشود.
4. نامکفى بودن عقل انسان
عدم کفایت عقول توده مردم براى راهیابى به شاهراه سعادت از اصول مهم فلسفه سیاسى قدیم محسوب مىشود که از سویى مىتواند نتیجه مبانى قبل و از سوى دیگر خود زیر بنایى براى آنها باشد. فلاسفه مسلمان بیش از دیگر متفکران اسلامى به استفاده از روش عقلى و احترام به نتایج آن شهرت یافتهاند؛ اما التزام آنان به مبانى انسانشناسى پیش گفته، موجب گردیده که حتى این گروه نیز عقل را کافى و وافى براى نشان دادن شاهراه وصول به سعادت ندانند. تدبیر نظام احسن آفرینش چنین است که الهام از عالم بالا همواره دستگیر انسانهاى مادى، ضعیف و گرفتار حبّ جاه و مال شود. اگر انسان به عقل خودش واگذاشته شود و حاکم و مانعى بیرونى براى آن وجود نداشته باشد، به سمت هرج و مرج و خونریزى و در نهایت بر هم خوردن سلسله مراتب اجتماع و نظم هستى حرکت خواهد کرد. هیچ یک از انسانها «عقل تمام» نیست و به ترتیب الانقص فالأنقص هر یک از افراد بشر از عقل بهره برده است.
اگر انسان واحد در همه حالاتش، در دینش و دنیایش، از حیث عقلى مستقل بود او هم چنین باید قادر به انجام دادن همه نیازهاى دینى و دنیوىاش به طور مستقل مىبود و بنابراین به تنهایى مساوى با همه صناعات و علوم مىبود و نیازى به هیچ کس از نوع و جنسش نداشت و این سخنى یاوه و رأیى متروک است.48
ابن سینا تأکید مىکند که «نمىتوان مردم را با عقاید و افکار مختلفشان رها کرد، به طورى که هر کس منافع خود را مقتضاى عدالت بداند و زیان خود را هم ظلم بشمارد».49 ملاصدرا چنین مىاندیشد که عقل به تنهایى و مادام که منوّر به نور شریعت نباشد قادر نیست به درجاتى از مسائل متعلق به الهیات و حقایق مربوط به آفرینش و قیامت دست یابد؛ به همین جهت شریعت محمدیه مشتمل بر اشارات و کنایات و لطایف و نصوص بسیارى است که ناظر به ضرورت تکمیل عقل نظرى و عملى است.50
عدم کفایت عقل بشر به دلیل نقصان ذاتى انسانها و راهیابى جهل و هوا و شهوت در عقول انسانهاست. مناسبات فکر انسان با هستىشناسى ربانى فقط در حد دریافت و همرنگى مقتضیات زندگى خود، با آن است. عقل بشرى بدون اتصال به عقل اوّل اعتبارى ندارد. از همین جهت است که برخى از محققان51 عقل را در فلسفه اسلامى نهایتاً همان شرع اما در لباسى دیگر مىدانند. عقل نهایتاً جزئى از وحى تلقى مىشود و خداوند مصدر هر دو است. فلسفه سیاسى اسلام، دین را عقلانى نکرد، بلکه عقل را دینى و شرعى ساخت و در نتیجه عقلانى کردن سیاست هم چیزى جز شرعى کردن سیاست نبوده است.
اکثر محققان اسلامى، پس از طرح بحث «بى کفایتى عقل بشر» لزوم تداوم جریان فیض در عالم، ارسال رسل و در نهایت وجود حکومتى را بر فراز مردم نتیجه گرفتهاند. این گونه بحثها، حکومت را از بستر مادى و این جهانى خود خارج و وجههاى ما فوق مادى و معنوى با مشیت الهى و نظام احسن هستى، به آن مىدهد عقلانیت در این صورت در حوزه شرع و مقید به حدود آن است. کارویژه این عقلانیت وقتى به حوزه سیاست وارد و تبدیل به حکمت عملى مىشود هدایت انسان از عالم محسوسات به عالم معقولات شرعى شده مىباشد.52
نامکفى بودن عقل انسانها در کنار دیگر مبانى انسان شناسىِ فلاسفه قدیم تأثیر شگرفى بر حوزههاى مختلف زندگى مسلمانان گذاشت. حوزه اجتماع و سیاست به عنوان یکى از اساسىترین عرصههاى حیات بشرى، از این تأثیرات مصون نبود. در ادامه، برخى از این نتایج را در عرصه سیاست و حکومت بیان مىکنیم.
برخى دستاوردها
الف) غربت انسان در منظومه هستى: این که آنچه در مافوق قرار دارد، نظام احسن است و طبیعت به علت دورى از منبع فیض، در پایینترین مرتبه هستى قرار دارد و براى هر حرکت و جنبش خود ضعیف و نیازمند محرکى از عوالم بالاست و نیز آن که انسان در جهان ماده که تیرگى و تاریکى از هر سو به آن روى آورده، گیر افتاده است؛ به انسانها احساس غربت غریبى مىدهد که هر قدر از ادامه زندگىشان مىگذرد از بهشت آغازین و زمان بدایت خود دور مىشوند. انسان خود را از هستى غریب مىداند، زیرا جوهراً با آن متفاوت است. او از ناکجا آباد به راه افتاده و در پىهبوطى غمبار بدین غریبستان تبعید شده است. تمامى سخن قصه «غربت انسان غربى»53 به تعبیر سهروردى این است که چگونه مىتوان از این غریبستان رهایى یافت و به مأواى نخستین باز گشت. زمینى بودن برابر با عمرى در ظلمت زیستن است. انسان، زندانى چاهسار طبیعت است و رهایى از این زندان در اعتصام به ریسمانى که از ماوراى عالم مادى در جهان آویخته شده، ممکن مىگردد. به همین دلیل است که انسان عارف، شوق به رحیل از عالم دارد تا متصل به عالم مافوق زمان و مکان که عالم «حیات حقیقى» است، بشود.54 وقوف به غربت در دنیاى ظلمانى و زندانى بودن، نقطه عزیمت و پرواز روح به آسمان مثالى است. قصه غربت و داستان «حىّ بن یقظان» و داستانهایى که به پرواز مرغان در طلب سیمرغ مىپردازند، در واقع نمایانگر عروج استعلایى روان به سوى قطب نورانى وجود است.
ب) تقدم رئیس مدینه بر مدینه: تلقى سلسه مراتبى از جامعه، موجب ساخت هرمى اجتماع مىشود که در رأس آن رئیس مدینه قرار دارد. او بر جامعه مقدم است و بودن اوست که جامعه را متشکل و یکپارچه نگه داشته است، و اگر او از بین برود جامعهاى وجود نخواهد داشت. رابطه میان افراد جامعه و او، رابطه افراد ناقص است با فرد کامل. لاجرم اکثر فیلسوفان سیاسى نه به تحلیل ماهیت مدینه بلکه در صدد توضیح جزئیات اوصاف رهبرى و خصایص رهبران مشروع برآمدهاند. فارابى پس از مقایسه نظام مدینه با بدن انسان مىنویسد:
همچنان که در انسان نخست قلب موجود مىشود و سپس او سبب تکوین سایر اعضاى بدن مىگردد و سبب حصول قوتهاى اعضاى بدن و تنظیم مراتب آنها مىشود، وضع رئیس مدینه نیز چنین است که نخست باید او استقرار یابد و سپس او هم سبب تشکّل و تحصل مدینه و اجزاى آن مىشود و هم سبب ملکات ارادى اجزاء و افراد آن و ترتب مراتب آنها گردد.55
عبارت فوق مبتنى بر مبانى هستىشناسى و انسان بینى فارابى است. ایجاد فضیلت در وجود انسان و رهبرى وى به سعادتِ حقیقى، جز در مدینه فاضله و تحت رهبرى حکومت یا ریاست فاضله امکان پذیرنیست، چرا که در میان کل هستى و کائنات و انسان سنخیتى وجود دارد. در واقع، رئیس اول مدینه فاضله فارابى همان جایگاهى را اشغال مىکند که موجود اول در کل عالم هستى، و او از همه نقایص برى بُوَد، و هر چه جز اوست از نقصى از نقایص خالى نیست. بدین ترتیب رئیس اول مدینه، بىآن که بخواهد به تصرف و تغییر مدینه بپردازد، به تأسیس آن اقدام مىکند. رئیس اول، به ایجاد مدینه مىپردازد و او بر مدینه مقدم است، نه مدینه بر او، و هم برمحور کمال و شرف اوست که کمال و شرف مدینه فاضله سامان مىیابد.56
حاکم همچون قلب جامعه پنداشته مىشود که مقدم بر همه اجزاى دیگر است و هیچ یک از اعضا حق ندارند کوچکترین تعرض به آن داشته باشند. فارابى در همین راستا مىگوید: هرگاه اتفاق افتد که ریاست شهر فاقد حکمت شود، در این هنگام مدینه فاضله، فاقد رئیس مانده و در معرض تباهى قرار مىگیرد و سرانجام اگر حکیمى یافت نشود که به او حکمت فزاید، طولى نخواهد کشید که آن مدینه، تباه و فنا گردد.57 براساس این دیدگاه است که به افراد جامعه توصیه مىشود همواره در برابر رئیس خود خاضع و مادح باشند و انتقادات را متوجه خود سازند. آنان حق ندارند با رئیس مدینه، دشمنى ورزند یا از او شکایت کنند. هر آنچه او انجام مىدهد یا حکم مىکند ناشى از مشیّت الهى و سعه وجودى اوست و فهم ناقص بشرى را در آن دخلى نیست.
ج) مطلقه بودن ریاست رئیس اول: تحلیلى که از هستى و انسان در اندیشه فلاسفه سیاسى شکل گرفته، انسان به اصطلاح دانشمند و مرشد را به عنوان رئیس اول جامعه سیاسى معرفى مىکند. آنچه باعث تقدم و فضل رئیس اول مىشود ارتباط وى با عالم بالا و دانشش نسبت به نظم کلى آفرینش است که به نوعى «دانش سالارى» در اندیشه فلاسفه منجر گردید. رئیس اول بى آن که نیازى به رأى و نظر شهروندان (رعیت) داشته باشد، مردمان را از گهواره تا گور تحت نظارت یک جانبه و هدایت دایم قرار مىدهد. فارابى به اقتفاى افلاطون، رئیس مدینه را به طبیبى حاذق تشبیه مىکند؛ همچنان که طبیب معالجه کننده بدنهاست، معالجه کننده نفوس نیز انسان مدنى است که ملک و پادشاه هم نامیده مىشود.
مدنى با صناعت مدنى و پادشاه با صناعت سلطنت تعیین مىکند که [این معالجه] در کجا و چه کسى شایسته است که به کار برده شود و در چه کسى شایسته نیست به کار برده شود و کدام نوع از سلامت شایسته است که براى بدنها مفید باشد و کدام صنف از صحت شایسته است که براى بدنها مفید نباشد.58
او تنها کسى است که قادر است درباره سلامت و بیمارى هر یک از اجزاى جامعه سخن جدى و حکم قطعى صادر کند و مهمتر این که او تنها کسى است که معیار «متوسط» و معتدل در اخلاق و افعال مدینه را استنباط مىکند و با توجه به شرایط و طبایع دستورات خاصى تجویز مىکند. بدین سان سؤال از او درباره عملکردش سؤالى بىمعنا و سست است. فهم او از جایى است که عقول ناقص بشر نمىتواند به آنجا برسد.
د) رضایت به وضع موجود: دعوت به قناعت و رضایت به شرایط موجود - که بعضاً در فقه از آن به عنوان تقیّه یاد شده است - در کلام فلاسفه سیاسى نیز قابل مشاهده است. صرف نظر از الزامات زمانى و مکانىِ سکوت در مقابل وضع موجود، همخوانى این امر با اصول انسان شناختى پیش گفته قابل توجه است. وقتى انسان حرکت مدار جهان را بر اساس یک الگوى نظم کیهانى و ایزدى پذیرفت و نیز به او آموخته شد که براى زیستن در دایره ناموس ازلى باید میانه رو، فرمانبردار، خرسند، بخشایشگر و قانع باشد، ناخود آگاه ذهن او متوجه نظامى، بیرون از دار دنیا مىشود که سررشته تمام امور را به دست دارد. هر کس بنابر مشیت الهى در مرتبه خاصى از اجتماع قرار دارد و «عدالت» به معناى واقعى کلمه، قرار گرفتن هر چیزى در مقام و موقعیت طبیعى خود است. بنابر این چنانچه اقلیتى براى فرمانروایى خلق شدهاند، اکثریتى هم براى فرمانبردارى و خدمت خلق شدهاند و قانون آفرینش (که قاعده احسن است) اقتضا مىکند که هر کس در جاى خویش قرار گرفته و وظیفه و مسؤولیتى را که براى او تعیین شده است انجام دهد. هیچ یک از این دو گروه را نشاید که پا از رتبه خویش بیرون نهند؛ چرا که در این صورت از عدالت خارج و موجب هرج و مرج مىشوند.
پىنوشتها
1. دانش آموخته حوزه علمیه قم و فارغ التحصیل کارشناسى ارشد علوم سیاسى مؤسسه آموزش عالى باقرالعلوم(ع).
2. حسین بشیریه، دولت عقل (تهران: نشر علوم نوین، 1374) ص5.
3. سایمون کولمن و هلن واتسون، در آمدى بر انسانشناسى، ترجمه محسن ثلاثى (تهران: سیمرغ، 1372) ص 2.
4. جولیوس گولد و ویلیام ل. کولب، فرهنگ علوم اجتماعى، ترجمه جمعى از نویسندگان (تهران: مازیار، 1376) ص 715.
5. محمود روح الامینى، مبانى انسانشناسى (گرد شهر باچراغ) - (تهران: عطار، 1374) ص 38 - 39.
6. جولیوس گولد و ویلیام ل. کولب، پیشین، ص 117.
7. لئواشتراوس، فلسفه سیاسى چیست؟، ترجمه فرهنگ رجایى (تهران: علمى و فرهنگى، 1373) ص 5 و 8.
8. آنتونى کوئینتن، فلسفه سیاسى، ترجمه مرتضى اسعدى (تهران: الهدى، 1371) ص 18.
9. حسین بشیریه، «تاریخ اندیشهها و جنبشهاى سیاسى در قرن بیستم»، اطلاعات سیاسى - اقتصادى، ش 60، ص 16 - 26.
10. محمد تقى قزلسفلى، باز خوانى اندیشه 68، مقدمه حسین بشیریه (تهران: فرهنگ و اندیشه، 1377) ص 6؛ ویلیام،اچ، برنر، عناصر فلسفه جدید، ترجمه حسین سلیمانى (تهران: حکمت، 1380) ص 19.
11. حسین بشیریه، همان، ص 5 - 9 و نیز ر.ک: سیدحسین سیف زاده، مدرنیته و نظریههاى جدید در علم سیاست (تهران: نشر دادگستر، 1379).
12. حسین بشیریه، دولت و جامعه مدنى (گفتمانهاى جامعهشناسى سیاسى)، کتاب نقد و نظر (قم: دفتر تبلیغات اسلامى، 1378) ص 114 - 115.
13. سیدحسین نصر، نیاز به علم مقدس، ترجمه حسین میاندارى (قم: موسسه فرهنگى طه، 1379) ص 169.
14. همو، انسان و طبیعت (بحران معنوى انسان متجدد) - (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1379) ص 108.
15. همو، نظر متفکران اسلامى درباره طبیعت (تهران: خوارزمى، 1377) ص 400.
16. غلامحسین ابراهیم دینانى، جایگاه فلسفه اسلامى (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1378) ص 19.
17. سیدحسین نصر، نیاز به علم مقدس، ص 170 - 171.
18. مایکل پترسون، عقل واعتقاد دینى، ترجمه احمد نراقى (تهران: نشر قیام، 1376) ص 177.
19. در مقابل این اندیشه یونانیان خداى صانع را به جاى خداى خالق مىنشاند، و در اندیشه غربى نیز انسان به جاى خدا مىنشیند، خداى صانع محرک است نه خالق.
20. بوعلى سینا، الهیات نجات، ترجمه سیدیحیى یثربى (تهران: نشر مرکز، 1374) ص 292.
21. همان، ص 291.
22. همان، ص 281.
23. همان.
24. محمد تقى مصباح یزدى، آموزش فلسفه (قم: دفتر تبلیغات اسلامى، 1378) ج2، ص 458. این بحث در فلسفه دین در غرب به عنوان مقتضیات سیستم طبیعى و بر اساس قانون طبیعى مطرح است. یعنى بروز شر، ذاتى سیستم طبیعى است: مایکل پترسون، پیشین، ص 201.
25. بوعلى سینا، الهیات نجات، ص 282.
26. بوعلى سینا، الاشارات و التنبیهات، به شرح خواجه نصیر طوسى، تحقیق سلیمان دینا (بیروت: موسسة النعمان، 1993) ج3، ص299.
27. شهاب الدین سهروردى، مجموعه مصنفات، تصحیح و مقدمه سیدحسین نصر (تهران: پژوهشگاه علوم انسانى، 1380) ج3، ص 89.
28. محمد ملاصدرا، المظاهر الالهیه (قم: انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، 1377) ص 112.
29. محمد ملاصدرا، مبدأ و معاد، ترجمه احمد بن محمد الحسینى اردکانى، به کوشش عبدالله نورانى (تهران: مرکز نشر دانشگاهى، 1362) ص 239.
30. سید جعفر کشفى، اجابة المضطرین (بىتا: بىنا، چاپ سنگى) ص 12.
31. سیدمحمد حسین طباطبایى، تفسیر المیزان، ترجمه محمد باقر همدانى (قم: دفترانتشارات اسلامى، 1364) ج2، ص195.
32. ابونصر محمد فارابى، اندیشههاى اهل مدینه فاضله، ترجمه سیدجعفر سجادى (تهران: طهورى، 1361) ص 258.
33. ابونصر محمد فارابى، السیاسة المدنیه، تحقیق فوزى مترى نجار (بیروت: دارالمشرق ، 1993) ص 74.
34. همان، ص 77 - 78.
35. بوعلى سینا، السیاسة، (نسخه افست موجود در کتابخانه دانشگاه باقرالعلوم) ص 81.
36. همان، ص 82.
37. بوعلى سینا، الهیات الشفاء (قم: کتابخانه آیة الله مرعشى نجفى، 1404 ق) ص 439.
38. همان، ص 447.
39. شهاب الدین سهروردى، مجموعه مصنفات، ص 426 - 427.
40. علیرضا شجاعى زند، دین، جامعه و عرفى شدن (جستارهایى در جامعهشناسى معاصر) - (تهران: نشر مرکز، 1380) ص108.
41. حسین بشیریه، دولت عقل، ص 54.
42. مرتضى مطهرى، مجموعه آثار (تهران: صدرا، 1378) ج7، ص 119.
43. رضا داورى، فارابى موسس فلسفه اسلامى (تهران: پژوهشگاه علوم انسانى، 1363) ص 82.
44. ابونصر محمد فارابى، اندیشههاى اهل مدینه فاضله، ص 251.
45. همو، تحصیل السعاده، تحقیق جعفر آل یاسین (بیروت: دارالاندلس، 1403 ق) ص 61.
46. همو، اندیشههاى اهل مدینه فاضله، ص 269.
47. بوعلى سینا، الهیات شفا، ص 441؛ همو، الهیات نجات، ص 319.
48. جوئل، ل کهر، فلسفه در عصر رنسانس اسلامى، (ابوسلیمان سجستانى و مجلس او) ترجمه سعید حنایى کاشانى، (تهران: مرکز نشر دانشگاهى، 1379) ص 311.
49. ابن سینا، الهیات شفا، ص 162؛ همو، الهیات نجات، ص 282.
50. سیدجلال الدین آشتیانى، مقدمه بر الشواهد الربوبیه فى المناهج السلوکیه (اثر صدرالدین شیرازى) - (مشهد: دانشگاه مشهد، 1360) ص 17 - 18.
51. حسین بشیریه، دولت عقل، ص 54.
52. همان، ص 53.
53. پرویز عباسى داکانى، شرح قصه غربت غربى سهروردى (تهران: تندیس، 1380).
54. محمد عابد الجابرى، بنیة العقل العربى (بیروت: مرکز دراسات الوحدة العربیه، 1992 م) ص 255.
55. ابونصر محمد فارابى، اندیشههاى اهل مدینه فاضله، ص 260 - 262.
56. سیدجواد طباطبایى، درآمدى فلسفى بر تاریخ اندیشه سیاسى در ایران (تهران: دفتر مطالعات وزارت امور خارجه، 1367)، ص 8 - 9.
57. ابونصر محمد فارابى، اندیشههاى اهل مدینه فاضله، ص 277.
58. ابونصر محمد فارابى، فصول منتزعه، تحقیق فوزى مترى نجار (تهران: انتشارات الزهراء، 1405 ق) ص 24 - 25.