آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۶

چکیده

نقد کتاب، به ویژه در حوزه مطالعات تاریخی، به قدری اهمیت دارد که خود، یک جریان فرهنگی محسوب می شود و می تواند در پالایش و بالندگی فرهنگی، سهم چشمگیری داشته باشد. اگر بر اثر پاره ای کوتاهی های ما، هم اینک حجم بالایی از تاریخ نگاشته های ما از آن سوی مرزها آمده اند، لااقل نباید انفعال را به آنجا برسانیم که از خیر نقادی آنها نیز بگذریم. در ماهنامه زمانه، هرازگاهی شاهد درج نمونه هایی از نقد کتاب توسط صاحب نظران بوده اید، در این شماره نیز نقدی بر کتاب «آخرین روزها ــ پایان سلطنت و درگذشت شاه» نوشته هوشنگ نهاوندی (یکی از وابستگان مهم خاندان پهلوی در خارج از کشور) تقدیم شما خواهد شد که توسط یکی از محققان تاریخ معاصر، صورت گرفته است.

متن

 

کتاب «آخرین روزها ــ پایان سلطنت و درگذشت شاه» توسط دکتر هوشنگ نهاوندی ابتدا به فرانسه تحریر شد و اول آوریل 2003 توسط یک ناشر فرانسوی به نام Editions Osmondes  در شمارگان نامعلومی منتشر گردید. ترجمه فارسی این کتاب از چاپ دوم آن که با اضافات و ملحقاتی در ماه مارس 2004 منتشر شد، توسط خانم مریم سیحون و آقای صوراسرافیل به انجام رسیده است.

چاپ فارسی کتاب حاضر در پاییز 1383 توسط شرکت کتاب، و در لس‌آنجلس امریکا و در شمارگان نامعلومی صورت گرفته و در خارج از کشور توزیع شده است.

نهاوندی در مقدمه کتاب خود، از انتشار آثار مشابهی توسط افرادی که شرایط مشابه وی را داشته‌اند، خبر می‌دهد و می‌نویسد: «می‌دانم که چند تن از دست‌اندرکاران و ناظران اصلی این حوادث (انقلاب اسلامی) نیز در آینده‌ای نه‌چندان‌دور خاطرات و اسناد خود را بی‌هیچ‌پرده‌پوشی انتشار خواهند داد. بدین‌ترتیب سرانجام مقدمات فراهم‌آمدن شرح کامل و دقیق فاجعه‌ای که بر سر ملت ایران آمد و نقطه آغاز حرکت تخریبی بنیادگرایی اسلام در جهان شد، بینش دقیق‌تری را دراین‌باره میسر خواهد ساخت.»

همچنین نویسنده در مقدمه چاپ دوم کتابش که به زبان فرانسه منتشر گردید، می‌نویسد: «چاپ دوم این کتاب بر گواهی‌ها و یادآوریهای جدید و بیشتر ناگفته‌ تاکنون، شامل است که طبیعتا با رعایت اصول تاریخ‌نویسی تاحدامکان با گواهی‌های دیگر مقابله و مقایسه و سپس در کتاب گنجانده شده است.»

در اینجا سعی خواهد شد پس از معرفی اجمالی دکتر نهاوندی، مولف کتاب، بخشهایی از مطالب کتاب، به‌ترتیب فصل‌بندی خود کتاب، برگزیده و به خوانندگان ارائه شوند تا ابتدا به‌طور مستقیم ذهنیت لازم درخصوص مولف، ادعاهای او و احتجاجات وی در خوانندگان ایجاد شود و از آن پس در قسمت نهایی، تحت‌عنوان «نقدهایی بر کتاب»، انتقادات وارده به نویسنده و مدعاهای او، برشمرده خواهند شد.

 

درباره نویسنده کتاب

هوشنگ نهاوندی در سال 1312.ش به دنیا آمد. تحصیلات دانشگاهی را در رشته حقوق دانشگاه تهران آغاز کرد و پس از دریافت مدرک لیسانس به فرانسه رفت و در رشته اقتصاد، دکترا گرفت. جالب‌آنکه نهاوندی خواهرزاده دکتر فریدون کشاورز ــ عضو سابق کادر رهبری حزب توده ــ بود و سوابق فعالیتهای سیاسی او در فرانسه مبهم است. وی پس از بازگشت به ایران، مدتی به‌عنوان کارمند بانک اعتبارات مشغول به کار شد و ترقی او از زمانی آغاز گردید که حسنعلی منصور در دولت منوچهر اقبال به دبیرکلی شورای عالی اقتصاد و وزارت کار منصوب گردید. مشاغل عدیده نهاوندی از سال 1337 عبارتند از: مشاور شورای عالی اقتصاد (مرداد 1337ــ آبان1340)، مشاور عالی وزارت کار (آبان 1338)، استاد دانشکده افسری (1337ــ1340)، مشاور اقتصادی سفارت ایران در بروکسل (آبان 1340ــ آذر 1342)، نایب رئیس نمایندگی ایران در اتحادیه اقتصادی اروپا (فروردین 1341ــ آذر 1342)، عضو هیات‌مدیره باشگاه فردوسی (دی 1342ــ اردیبهشت 1343)، رئیس هیات‌مدیره و مدیرعامل شرکت معاملات خارجی (آذرــ اسفند 1342) و تدریس در دانشگاه تهران (مهر 1338).

نهاوندی که از جمله درباریان متهم به گرایشهای پنهان به فرقه بهائیت شناخته می‌شد، در دولت حسنعلی منصور وزارت آبادانی و مسکن را بر عهده گرفت و این سمت را در دولت هویدا نیز حفظ کرد. وی در سال 1347 به سمت «آجودان کشوری» شاه منصوب شد و به جای امیر متقی، ریاست دانشگاه پهلوی (شیراز) را به‌دست گرفت و در همین زمان عضو هیات‌امنای دانشگاه مشهد نیز بود. نهاوندی پس از سه سال ریاست بر دانشگاه شیراز، ریاست دانشگاه تهران را بر عهده گرفت و درهمان‌زمان عضو هیات‌امنای دانشگاه هنر و دانشگاه گیلان و عضو شورای عالی آموزش‌وپرورش نیز بود. وی در سال 1353 به ریاست دفتر مخصوص فرح دیبا منصوب و در دولت آشتی ملی، وزارت علوم و آموزش عالی را عهده‌دار شد.

هوشنگ نهاوندی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه افرادی، چون هویدا و نصیری (رئیس ساواک)، با هدف خاموش‌کردن اعتراضات مردم، به‌گونه‌ای ساختگی توسط رژیم پهلوی دستگیر شدند. هدف از دستگیری این عناصر دست‌چندم توسط شاه، سپر بلا قراردادن آنان بود اما این اقدام او نتوانست در فریب مردمی که خواهان پایان‌دادن به اساس استبداد و سلطه امریکا بودند، مؤثر افتد.

دکتر نهاوندی، در جریان حمله مردم به پادگانها و زندانها در روز بیست‌ودوم بهمن 1357 ــ یعنی روز پیروزی انقلاب اسلامی ــ از زندان گریخت و مدتی بعد، از طریق راه زمینی و مساعدتهای یکی از کشورهای مجاور ایران، به خارج از کشور فرار کرد.

 

گزیده‌ای مستقیم از مطالب کتاب

فصل نخست:

شاه باور داشت که در آینده نیز «ملت ایران با همین بازگشت به سرچشمه‌های ملیت و هویت خویش است که می‌تواند بر این رژیم به‌اصطلاح اسلامی, نقطه پایان نهد. [او معتقد بود] این پیوندی است که هرگز نخواهد گرفت.» با‌این‌حال از حالتی که جشنهای شاهنشاهی به خود گرفت، و مبالغه در استفاده از خدمات خارجیان در برگزاری‌اش, متأسف بود و می‌گفت: «ما به این جزئیات وارد نبودیم. نبایست می‌گذاشتیم چنین شود.» هنگامی که بالاخره با طرح برگزاری جشنها موافقت کرد, دیگر دخالتی در جزئیاتش ننمود. عادت او این بود. کمیته‌ای به ریاست شهبانو, همه‌ تصمیمات را می‌گرفت. او درست به سان رئیس یک کارگاه، دکوراتور، متخصص برگزاری ضیافتها و نورپرداز، کارها را انجام می‌داد. (ص21)

پدیده‌ای که مطبوعات بین‌المللی آن را «اردوگاه ایرانی خیمه‌های طلایی» نامیدند: خیمه‌گاهی عظیم از شصت‌وهشت چادر موقت بزرگ در مساحتی چهار برابر و نیم میدان کنکورد پاریس و آماده پذیرایی از میهمانان. این اقامتگاه موقتی, از پارچه‌های صنعتی ساخته شده بود که بر روی اسکلت‌بندی چوبی کشیده و بر زیربنایی بتونی کار گذاشته بودند. هیچ خطر آتش‌سوزی وجود نداشت, زیرا چادرها ضدآتش بودند و پیش‌بینی شده بود که در برابر بادهایی با سرعت صد کیلومتر در ساعت, مقاومت کنند. همه مجهز به تهویه مطبوع... در خیمه‌ مرکزی, شاه یک میهمانخانه ــ دفتر داشت، و اتاقی با حمام بسیار مدرن که جدیدترین زینت‌آلات در آن کار گذاشته شده بود. مبلها با ورقهای نازک طلایی پوشیده و...(ص22)

بعدتر, که مراسم پایان یافت, هیچ‌کس نمی‌دانست با آن خیمه‌گاه, با همه‌ اشیای گران‌قیمت و زینت‌آلاتش چه باید کرد. حتی نمی‌شد آن را به عموم نشان داد, زیرا ایرانیان که از جشنها برکنار مانده بودند, خشمگین بودند. منطقی‌ترین مصرف آن مجموعه, تاسیس مجتمعی توریستی مانند «کلوب مدیترانه» برای میلیونرها بود که منبع درآمد سرشاری می‌شد. برای انجام این منظور, می‌بایست درهای خیمه‌گاه را باز کرد و آن را به معرض تماشا گذاشت. اما این شهامت پیدا نشد. و ازآنجاکه نمی‌توانستند بی‌دلیل همه‌چیز را از میان ببرند, شهر خیمه‌ای به محلی ممنوعه تبدیل شد... (ص24)

این جشنها چقدر خرج برداشت؟ در این مورد هم رقمهای غریب و شگفت‌انگیزی ذکر شده است. سخن از دوازده‌میلیون دلار ــ که امیراسدالله علم وزیر دربار در روز بیست‌وچهارم اکتبر 1971 در یک مصاحبه مطبوعاتی اعلام کرد ــ  تا یک‌میلیارد دلار و بیشتر از آن گفته شده است... در پایان جشنها, شخصیت محمدرضاشاه پهلوی به اوج خود رسیده بود. شخصیتی که هفت سال بعد, در رفتارش در برابر انقلاب, تضادهای غریبش را آشکار کرد. (ص45)

 

فصل دوم:

در ساعت هشت شب سی‌ویکم دسامبر 1977, شاه و شهبانو در کاخ نیاوران در ارتفاعات شمالی پایتخت, میزبان جیمی کارتر، رئیس‌جمهوری امریکا، و همسرش بودند... سفر رسمی جیمی کارتر به ایران یک استثنای مهم بود: افکار عمومی جهان, ایران را متحد بدون قیدوشرط ایالات متحده می‌انگاشت.

برای پرزیدنت کارتر و بانو، این مقررات تغییراتی کرد. به توصیه شهبانو، هیچ‌یک از اعضای خانواده‌ سلطنتی دعوت نشدند و شمار وزیران و فرماندهان نظامی نیز کاهش یافت. به ویژه ایشان دستور دادند که از حضور ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، جلوگیری شود. به جای آنها، چند روشنفکر و مقام دانشگاهی مشهور، از جمله یک فیلمساز صاحب‌نام درحالی‌که رابطه‌ خوبی با حکومت داشت، خود را معترض جا زده بود، دو رهبر ارکستر و رئیس سازمان صنایع نظامی در میان مدعوین بودند. می‌خواستند که جامعه مدنی، نمایندگان زیادی داشته باشد. (ص58)

شاه عادت داشت که شخصیتهای ایرانی را با عنوان شغلشان معرفی کند... اما در آن شب بخصوص، برخی از مدعوین وابسته به جامعه مدنی را نمی‌شناخت. بنابراین شهبانو در کنارش یا رئیس تشریفات از پشت سرش نام آنان را کنار گوشش زمزمه می‌کردند. به‌این‌ترتیب، هنگامی که نوبت من رسید، شاه که طبیعتا مرا [نهاوندی] می‌شناخت به رئیس‌جمهوری امریکا چنین گفت: «رئیس گروه بررسی مسائل ایران، سردسته‌ روشنفکرانی که اینقدر مرا دردسر می‌دهند»، که البته اندکی مبالغه‌آمیز بود، اما همه را به خنده انداخت. (صص60ــ59)

شاه سخنانش را به انگلیسی ایراد کرد... نطق او، آنگاه لحنی تقریبا احساساتی یافت: «در کشور ما، براساس سنتی دیرپا، دیدار نخستین میهمان سال نو، بشارتی برای تمام سال به حساب می‌آید. و ازآنجاکه ما سال نو را با فرارسیدن بهار جشن می‌گیریم، میهمان امشب ما، شخصیتی است که اقدامات خیرخواهانه‌اش چنان است که ما این دیدار را پدیده‌ای پرشگون در این تقارن می‌انگاریم.» (ص61)

دیدار او از تهران می‌بایست ده ساعتی بیشتر طول نکشد. او باید پیش از فرا رسیدن نیمه‌شب ایران را ترک می‌کرد... شخصیتهای امریکایی حاضر، با واژه‌‌های پوشیده، همین حس را القا می‌کردند. یکی از آنان به من گفت: «کوتاهی مدت توقف رئیس‌جمهوری، و این‌که او شب را در تهران سحر نمی‌کند، بی‌گمان مایه تأسف است. اما خوب، بهتر از هیچ است.» زبان دیپلماتیک این سخنان آشکار بود: کارتر می‌خواست حداقل اعتبار را به شاه بدهد. (ص62)

تاآن‌زمان، هرگز هیچ رئیس کشور خارجی، و هیچ‌‌یک از رؤسای جمهوری امریکا چنین صمیمیت ــ و حتی می‌شود گفت تملقی را به او ابراز نکرده بودند... یک شگفتی دیگر در آن شب پرشگفتی رخ داد و پرزیدنت کارتر و همسرش تصمیم گرفتند اقامت خود را طولانی‌تر کنند و شب سال نو را در تهران بگذرانند... در ظرف دو ساعت، کتابخانه خصوصی کاخ را آماده برگزاری مراسم آن شب کردند ــ سپس چند زوج جوان از دوستان شهبانو را که همگی کمابیش به مراسم سنتی فرارسیدن سال نو میلادی آشنایی داشتند ــ چون در بسیاری از آنها شرکت کرده بودند، برای شادی‌بخشیدن به حال‌وهوای شب فراخواندند. (ص64)

دیدار پرزیدنت کارتر از تهران، در ابتدا قرار بود که کوتاه، تنها چند ساعت باشد، بی‌آنکه او شب را در تهران بگذراند. به‌ویژه قرار نبود به‌هیچ‌وجه حمایتی سیاسی از شاه به عمل آورد، اما تبدیل به ستایش از پادشاه ایران شد. می‌توان نوشت که جیمی کارتر، با سخنان دوستانه و صمیمانه‌اش ــ که ستایشی تاکید‌آمیز و استثنایی از شاه نیز بود ــ می‌خواست به او ثابت کند که یک رئیس‌جمهوری دموکرات امریکا نیز می‌تواند به اندازه رئیس‌جمهوری جمهوریخواه، دوستی راستین برای او باشد... .(ص66)

 

فصل سوم:

پس از اغتشاش قم، گروه مطالعاتی «بررسی مسائل ایران» که سه سال پیش از آن به پیشنهاد خود شاه ایجاد شده و هزار تنی از چهره‌های دانشگاهی، روشنفکران، قضات بلندپایه، بازرگانان و صاحبان صنایع و خلاصه برجسته‌ترین برگزیدگان کشور در آن عضویت داشتند و اغلب به عنوان «اپوزیسیون اعلیحضرت» قلمداد می‌شد، گزارش بسیار دقیقی تهیه و به شاه تقدیم کرد که در آن بر وخامت اوضاع مملکت و قدرت‌گرفتن مخالفان مذهبی تاکید شده بود. در آن گزارش پژوهشی آمده بود که در دو قرن گذشته، مذهبیون همه‌ انقلابهای اجتماعی و سیاسی ایران را رهبری کرده و آخوندهای معترض، سرمنشا آن بوده‌اند. (ص79)

نظر دولت نیز که بعدا به‌وسیله نماینده‌اش ــ وزیر مشاور در امور پارلمانی ــ ابراز شد، آن بود که باعث اغتشاش تبریز چند آشوبگری بوده‌اند که از آن سوی مرزها، مخفیانه وارد کشور شده بودند. البته حقیقت داشت که چند تن از آشوبگران و خرابکاران که از لبنان و لیبی آمده و در اردوگاههای آموزش خرابکاری فلسطین تربیت شده بودند را در تبریز دستگیر کرده بودند. اما حضور آنان نمی‌توانست توجیه‌گر ابعاد گسترده‌ تظاهرات و اغتشاش باشد. (ص80)

ـــ «بله، طبیعتا این گفته‌ من نباید تکرار شود، ولی تا هنگامی‌که امریکاییها از من پشتیبانی می‌کنند، می‌توانیم هرچه می‌خواهیم بکنیم و انجام دهیم، و هیچ‌کس نخواهد توانست مرا از کار بیندازد.»

ـــ «مسلما قربان. امریکاییها تا هنگامی‌که ایران، آن‌گونه‌که کارتر می‌گوید جزیره‌ صلح و ثبات باشد، از ما پشتیبانی می‌کنند. اما اگر به‌خاطر مسائل داخلی‌شان، سیاست خود را تغییر دهند و ما را رها کنند چه؟»

ـــ «امریکاییان هرگز مرا رها نخواهند کرد.» (ص84)

در سه چهار سال آخر مدام می‌گفت که لازم است دموکراسی به گونه غربی در کشور به‌وجود آید، اما متاسفانه اصلاحات سیاسی و پایه‌گذاری نظمی را که باید پیش از آن برقرار می‌شد، آغاز نمی‌کرد. می‌پنداشت گسترش آزادی سیاسی که فزاینده بود، می‌تواند چند منتقدی را که در خارج غر می‌زدند، ساکت کند. او گمان می‌کرد که نیرومند، و بنابراین وجودش اجتناب‌ناپذیر است... کسی نمی‌تواند به او تعرضی کند. و دقیقا به علت همین‌ها که در غرب، «خود‌بزرگ‌بینی» و «جنون عظمت» او می‌خواندند، بود که تصمیم گرفتند او و کشورش را بی‌ثبات کنند. (صص93ــ92)

در بهار 1978، در «روز زن»، در استادیوم سرپوشیده ورزشی پایتخت، در برابر بیش از ده‌هزار زن پرشور و هیجان، مخالفان خویش را نادان، ارتجاعی و عقب‌مانده خواند و حتی تقریبا آشکارا آخوندها را مخاطب قرار داد: ... چندماه بعد، ملک حسن دوم در مراکش، در حضور گروه کوچکی از نزدیکان که اصلان افشار نیز درمیانشان بود، در مورد رویدادهای سالی که گذشت به شاه گفت:

 ـــ رضا، می‌دانی اشتباه بزرگ تو چه بود؟ تو ایران را بیش از ایرانیان دوست داشتی! (ص94)

 

فصل چهارم:

در ماه آوریل 1978، اندکی پس از شورش تبریز، تیمسار مقدم به من تلفن کرد و خواست که با یکدیگر محرمانه و مفصلا ملاقات و گفت‌وگو کنیم... گزارشی را که در بیست‌وسه صفحه پیرامون رویدادهای مملکت و وخامت و خطر آن تهیه کرده بود به من داد و خواست آن را بخوانم. این کار را کردم. نوشته‌ها، با صداقت و رک‌گویی چشمگیری نوشته شده بود و در آنها از فساد مالی چند تن از نزدیکان اعلیحضرتین، با ذکر نام و همه جزئیات اعمال آنان سخن رفته بود... . از من خواست عقیده‌ام را در مورد آن یادداشتها بگویم. در یادداشتها لحنی خشن و عریان به کار گرفته شده و نامها به‌صراحت و بی‌هیچ پرده‌پوشی ذکر شده بود. و اینها چیزی نبود مگر مطالبی که پیش از آن در دو گزارش دیگر، یکی از سوی گروه «بررسی مسائل ایران» که خود من ریاستش را داشتم، و دیگری از سوی ستاد کل ارتش آمده بود. (ص101‌)

کریم سنجابی شخصیتی بود که چندین مشاوره دولتی را در آن واحد یدک می‌کشید، و در نتیجه از چندین صندوق دولتی مواجب می‌گرفت، و تن به هر چیزی می‌داد تا مقام مهمی بگیرد. شاه اشتباه کرد که این خواست او را برآورده نکرد، و از او مردی خشمگین ساخت. شاپور بختیار عضو هیات‌‌مدیره چندین شرکت نیمه‌دولتی یا متعلق به «بنیاد پهلوی» بود. فروهر، که بدون‌شک در میان این سه تن، صادق‌تر بود، وکیل دادگستری موفق و ثروتمندی بود که سمت مشاور قضایی وزارت کار، و نیز مشاور حقوقی بانک سپه و تصدی صندوق بازنشستگی ارتش شاهنشاهی را هم داشت. (ص108)

اما شاه، درآن‌هنگام، از سر غرور و همچنین انزجاری که از آنان (مخالفان لائیک و ملی) داشت، اشتباه کرد که نخواست یا نگذاشت نشانه‌ عنایت قابل‌توجهی نسبت به آنان آشکار شود و آنان را به دامان تندروی راند. آنان نیز چند ماه بعد، بی‌لیاقتی خود را در همکاری با [امام] خمینی آشکار ساختند. چند هفته‌ای به خدمت او درآمدند، سپس تحقیر و جارو شدند... (ص109)

 

فصل پنجم:

ولی انگار شاه با تمام گزارشهای هشدارآمیز و اخطارهایی که به او می‌دادند، از اوضاع آگاه نبود. او همچنان به خود اطمینان داشت و به‌ویژه دگرگونی ناگهانی سیاست امریکا و خیانت متفقینش، حتی در تصورش نمی‌گنجید... . شریعتمداری ناگهان از من پرسید: «آخر در تهران چه خبر است؟ اعلیحضرت چکار می‌کند؟...

ـــ می‌خواهید بدانید چرا مردم خشمگین هستند؟ مثلا به مورد ایادی توجه کنید... او یک بهایی مشهور است. حق اعلیحضرت است که بخواهند او پزشکشان باشد، ولی این‌که اخیرا ایادی در حرم مطهر امام رضا، پشت شاه بایستد و دعا کند، یا بهتر بگویم وانمود کند که دعا می‌خواند، در‌صورتی‌که همه می‌دانند او مسلمان نیست، و دراین‌حال از او عکس گرفته شود، دیگر قابل قبول نیست... .» سپس مساله حساس‌تر یکی از خواهران شاه را مطرح کرد. از او نام برد و مطالب بسیار ناگواری در مورد رفتار او، سودجویی‌ مالی‌اش، و دخالتهایش در امور سیاسی گفت. حضور بی‌مقدمه او را در مراکز سازمانهای بین‌المللی یادآوری کرد و افزود: او کاری در آنجاها نداشت... . (صص124ــ123)

روز نوزدهم اوت، که پنجشنبه‌ای بود، اوایل بعدازظهر، آتشی سینما رکس آبادان، پایتخت صنعت نفت، را سوزاند و ویران کرد. چهارصدوهفتادوهفت تن که بیشترشان زنان و کودکان بودند، خفه شدند یا سوختند و مردند. در آن سئانس بعدازظهر پیش از پایان هفته، بسیاری از مادران، فرزندان خود را به سینما برده بودند. همه درهای خروجی، با دقت ویژه‌ای قفل شده بود. ماموران آتش‌نشانی شهر و همچنین آتش‌نشانان پالایشگاه نفت آبادان نتوانستند کسی را از مرگ نجات دهند. آتش‌سوزی عمدی بود، جنایتی دهشتناک و فراموش‌نشدنی... حکومت با بی‌خیالی به این ماجرا پرداخت. گونه‌ای که گویا یکی از حوادث معمول رخ داده است. از مطبوعات خواستند که زیاد به این ماجرا بند نکنند، و مطبوعات نیز تقریبا همین‌گونه رفتار کردند. این روش برخورد، افکار عمومی را شگفت‌زده و منزجر ساخت. اعلیحضرتین در نوشهر بودند. نه نخست‌وزیر و نه وزیری از دولت او، به خود زحمت رفتن به آبادان را نداد. چرا این روش را برگزیدند؟ (ص134)

از تشریفات به من خبر دادند که به کاخ احضار شده‌ام. من، تقاضای شرفیابی نکرده بودم... شاه مرا با محبت پذیرفت. معمولا مخاطبانش را در حال ایستاده می‌پذیرفت. گاهی هم چند گامی برمی‌داشت. این‌گونه شرفیابی کار آسانی نبود، ولی ما عادت داشتیم... این‌بار، از من خواست بنشینم... «راه‌حلتان چیست؟» توضیحات من با تحلیل دلایل داخلی نارضایتی مردم که مورد سوءاستفاده بیگانگان قرار می‌گیرد، آغاز شد: «... پیش‌ازهرچیز، یک دگرگونی ریشه‌ای اخلاقی لازم است.» نام برخی از اعضای خانواده سلطنتی، از جمله دو برادر و یک خواهر شاه را بردم. شاه هیچ واکنشی نشان نداد. حتی کوچکترین حرکتی در چهره‌اش پس از شنیدن آن نامها به‌وجود نیامد. پس گفتم: «آنان باید دستور ترک کشور را از اعلیحضرت دریافت کنند.» (صص144ــ143)

شاید اشتباه کردم که مثال مسخره‌ یکی از بلندپایه‌ترین مقامات کشور را که اخیرا در یکی از رستورانهای یونانی تهران، مست لایعقل دیده شده بود، و استانداری که در یک رقاصخانه (دیسکوتک) مجلل شهر با داد و فریاد با مشتریان میز بغلی مرافعه کرده بود را زدم. و فوراً افزودم: این کارها شاید در آن کشورهایی که به ما درس اخلاق می‌دهند بسیار عادی باشد، اما در اینجا افکار عمومی را تکان می‌دهد... اتاقهای اصناف که هویدا به‌وجود آورده بود، قانقاریایی بود که داشت به کل بدنه‌ جامعه سرایت می‌کرد و باید فوراً منحل می‌شد. (ص145)

به شاهنشاه عرض کردم که اگر مرا مأمور تشکیل دولت کند، هیات وزیران و برنامه‌ کار کوتاه‌مدت و سفت و سخت خود را خیلی زود به مجلسین ارائه خواهم کرد... (صص146ــ145)

فصل ششم:

به طبقه‌ بالا که شهبانو در آنجا دفتر کوچکی داشت، رفتیم. در راه‌پله، تیمسار (مقدم) گفت: «می‌خواهم برای این ملاقات شاهدی داشته باشم»... تیمسار به شهبانو گفت: «امیدوارم شهبانو مرا درک کنند. من در عرایضم به پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، ملایمت بیشتری به خرج دادم. اما در مورد انتخاب شریف‌امامی به نخست‌وزیری اگر اجازه داشته باشم دخالت کنم، باید بگویم این نفرت‌انگیز‌ترین انتخابی است که می‌شد در این دوره‌ بحرانی کرد. این بدترین و خطرناک‌ترین انتخاب برای آینده کشور است. شریف‌امامی نه‌تنها مرد میدان اوضاع کنونی نیست، نه فقط هیچ‌ طرفداری ندارد و هیچ‌کس از او خوشش نمی‌آید، بلکه به‌هیچ‌وجه خوشنام هم نیست. وظیفه من است که بگویم انتصاب او به نخست‌وزیری، فاجعه است...» شهبانو گفت: «اعلیحضرت (او را در برابر دیگران این‌گونه خطاب می‌کرد، و در اندرون ”مدی“ که مخفف محمدرضا بود) رئیس ساواکتان اینجا است. ایشان از من می‌خواهند به پای شما بیفتم و به شما التماس کنم که شریف‌امامی را نخست‌وزیر نکنید.»... بالاخره تلفن را قطع کرد و به ما گفت: «متاسفانه گمان می‌کنم هیچ کاری نمی‌شود کرد.» (صص151ــ150)

در اواخر دهه شصت، با فشار شاه، مسلکهای گوناگون «ماسونی» ایرانی، در هم ادغام و یگانه شدند و لژ بزرگ ایران را تشکیل دادند. جعفر شریف‌امامی، با آنکه تازه به سلک فراماسونها درآمده بود، برخلاف سنتهای ماسونی به عنوان «استاد اعظم» لژ برگزیده شده و پیاپی نیز به این مقام انتخاب می‌شد. (ص153)

از همان زمان باید با لحن محکم‌تری با غربیان ــ واشنگتن، پاریس و لندن ــ سخن گفته می‌شد. اما تردید کرد. او هنوز به دوستان امریکایی خود اطمینان داشت. شاه نخواست هیچ امتیازی بدهد، اما دست آخر همه چیز را از دست داد... یک سال بعد در قاهره به من گفت: «هویدای بدبخت مرا مجبور کرد. این هویدای بیچاره به‌قدری به من اطمینان داد که شریف‌امامی به‌راستی روابطی استثنایی با روسها دارد (که به نظر می‌رسید در آن زمان بسیار لازم است) و ازاین‌گذشته گفت که چند تن از روحانیون مهم به حرفهایش گوش می‌کنند، که باور کردم. در‌صورتی‌که به محض انتخاب او به نخست‌وزیری، کارگران نفت که کمونیستها آنان را تحریک می‌کردند، اعتصاب خود را آغاز کردند، و من خیلی زود دریافتم که روابط او با قم هم خیالی بوده است.» (صص154 ــ153)

جشن هنر شیراز، تحت ریاست عالیه شهبانو، بزرگترین رویداد آخر تابستان در ایران بود... در داخل کشور، این جشنواره بسیار بحث‌انگیز بود. اغلب فرهیختگان آشکارا با آن مخالفت می‌کردند و اعتقاد داشتند که هزینه‌اش زیاد، محتوایش بسیار غربی و جایی که در آن به فرهنگ ایران داده شده، تنگ است... برخلاف آن‌چه ممکن است تصور شود، شاه چندان از این برنامه‌ها خوشش نمی‌آمد، و این تازه بهترین تعبیر از عقیده‌ او است. او همواره در پایان تابستان بازدیدی طولانی از شیراز می‌کرد، اما برای این کار منتظر می‌شد که برنامه‌های جشنواره پایان گیرد. فقط هم یک بار همسرش را در جشن هنر همراهی کرد. که دلیلش پایان‌بخشیدن به شایعاتی بود که براساس آنها، با زنی رابطه دارد و بر سر این موضوع، میانشان شکرآب است. (صص166ــ165)

آنان که چند روز بعد، با مشاهده ضعف و عقب‌نشینی حکومت، تغییر جهت دادند، به تندروی گراییدند، همه‌ باورهای لائیک خود را فراموش کردند. کریم سنجابی، همکارم که به ریاست جبهه ملی رسیده بود، در خلال سه سال پیش از آن، چندین بار از من خواسته بود نشانه‌های تمایل وی به نزدیک‌شدن به شاه و انجام خدماتی به او را به عرض پادشاه برسانم. در آن روز، مدتی دراز به من توضیح داد که بنیانگذاری یک شورای عالی دولتی به شکل آنچه در فرانسه وجود دارد، در ایران ضروری است. و گفت: «این را به اعلیحضرت پیشنهاد کنید، و اگر چنین نهادی به‌وجود آید، تاثیر بسزایی بر افکار عمومی خواهد داشت... .» (ص173)

در همان روز پنجشنبه، اواخر بعدازظهر، میان سه تا پنج‌هزار طرفدار آیت‌الله‌ خمینی در میدان ژاله، در شرق پایتخت گرد آمدند. برای نخستین‌بار از این گروه فریاد «مرگ بر شاه» به گوشها رسید. تظاهرکنندگان اعلام کردند که فردا، باز گرد خواهند آمد. شب هنگام شورای امنیت ملی که ریاستش با نخست‌وزیر بود، تشکیل شد و تصمیم گرفت به دولت پیشنهاد کند از صبح روز بعد در تهران حکومت نظامی اعلام کند... آقای شریف‌امامی توضیح داد پیش‌بینی می‌شود فردا نیز تظاهرات بزرگی، باز هم در میدان ژاله برپا شود. و دقیقا گفت: هدف تظاهرکنندگان که شورشگران حرفه‌ای رهبری‌شان می‌کنند و به آنان دستور می‌دهند، ساختمان مجلس است که کمتر از دو کیلومتر با میدان ژاله فاصله دارد. می‌خواهند آنجا را بگیرند و اعلام دولت انقلابی و جمهوری کنند. (ص174)

محمدرضا پهلوی پس از آن روز شوم، از نظر روانی متلاشی شد و در اندوهی ژرف فرو رفت. ناگهان به‌گونه‌ای تکان‌دهنده دریافت ــ یا دست‌کم دچار این تردید شد ــ که برگزیدن شریف‌امامی اشتباه محض بوده است... به‌ویژه چیزی که باعث فروریختن و به‌راستی موجب انهدام روانی‌اش شد، آن بود که درک نمی‌کرد چه عاملی موجب شده گروهی از هموطنانش فریاد بزنند «مرگ بر شاه». از ساعت هشت بعدازظهر آن روز و فردایش، به هرکس او را می‌دید، تکرار می‌کرد: «مگر من به آنها چه کرده‌ بودم... مگر من به آنها چه کرده بودم؟» (ص180)

فصل هفتم:

شانزدهم سپتامبر، زلزله‌ای فاجعه‌بار شهر کویری طبس را در جنوب خراسان، ویران کرد. هفتاددرصد شهر از میان رفت و از نخستین ساعات، شمار قربانیان سه‌هزار تن برآورد شد... شاه، طبق معمول در این‌گونه موارد، تصمیم گرفت به دیدار مناطق زلزله‌زده برود. او، از بی‌تفاوتی رسمی در هنگام وقوع فاجعه‌ سینما رکس درس عبرت گرفته بود... استقبال مردم زلزله‌زده، مهربانانه و سنتی بود. سه ساعت تمام، شاه، همه خیابانهای شهر ویران‌شده را پیمود، به تقاضاها گوش داد، هموطنانش را دلداری داد، برخلاف عادتش اجازه داد مردم او را ببوسند... چند روز بعد، شهبانو نیز به طبس رفت. اما رفتار اندکی نامناسب تنی چند از همراهانش، مردم را آزرده کرد. استقبال، چنانکه باید، گرم نبود. شهبانو خشمگین شد. (صص195ــ194)

ماهها بود که شاه را چنین شادمان ندیده بودم. به هنگام ترک دانشکده، با وقار و بسیار جدی به تیمسار فرماندهی و چند تن غیرنظامی که در پیرامونش بودند، گفت: «با ارتشی به این عظمت، چگونه می‌توان حتی لحظه‌ای گمان کرد که ”این افراد“ بتوانند ثبات کشور را خدشه‌دار کنند؟» این اظهارنظری در‌عین‌حال درست و اشتباه بود... دو روز بعد، مراسم پایان دوره‌ آموزشی دانشگاه «پدافند ملی» بود. بسیاری از شخصیتهای غیرنظامی در تالار مراسم حضور داشتند، اما حال‌وهوا چندان دلپذیر نبود. صدای فریادهای تظاهرکنندگان که در آن نزدیکی‌ها راهپیمایی می‌کردند، به گوش می‌رسید و شاه را عصبی می‌کرد. پس از سخنرانی... به تالار عملیات راهنمایی شدند که یک طرح آموزشی که در خلال سال تحصیلی، مورد مطالعه قرار گرفته بود، به حضور شاه ارائه دهند: موضوع طرح، دخالت و عملیات یک واحد برگزیده‌ ارتش ایران در پاکستان، به منظور برقراری نظم، در پی یک شورش کمونیستی بود. این، بازنگری طرحی دقیق بود در ابعاد بزرگتر، که چند سال پیش ارتش ایران را به پیروزی در عمان رسانده بود و نزدیک بود در سومالی نیز تکرار شود... (صص205ــ204)

کنت الکساندر دومرانش، رئیس سازمانهای اطلاعاتی ویژه‌ فرانسه که شاه به او بسیار احترام می‌گذاشت و همانند دوست صمیمی خود می‌انگاشت، هم به وی هشدار داده بود. دومرانش دیرترها در خاطرات خود نوشت: «روزی نام همه کسانی را که در امریکا مامور فراهم‌کردن مقدمات رفتن او و برگزیدن جانشینش کرده بودند, به او دادم... اما شاه سخنان مرا باور نکرد و گفت:

ــ هرچه بگویید باور می‌کنم, جز این.

ــ ولی اعلیحضرتا, چرا در این مورد هم حرف مرا باور نمی‌کنید؟

ــ زیرا احمقانه است که مرا با دیگری جایگزین کنند. من, بهترین مدافع غرب در این منطقه هستم. من, بهترین ارتش را دارم. من, نیرومندترین هستم... این سخن آنقدر نابخردانه است که نمی‌توانم باور کنم... پاسخ شاه قاطع و صریح بود: امریکاییها هرگز مرا رها نخواهند کرد.» این بزرگترین اشتباه او در تحلیل مسائل بود. (صص211ــ210)

 

فصل هشتم:

ارتش, آغاز به باختن روحیه‌اش کرد. امتیازاتی که دولت به مخالفین رژیم داد, آنان را گستاخ و زیاده‌خواه‌تر کرد. ازآنجاکه قربانیان راستین سرکوبی که تقریبا خبری از آن نبود, وجود نداشت. خرابکاران حرفه‌ای بر آن شدند که از ترفند «جسدهای دروغین» و «خاکسپاری‌های قلابی» که فرمانده (بعدی) سپاه پاسداران انقلاب، نظریه و ویژگی‌هایش را پرداخته بود, سود جویند... تنی چند از فرماندهان بلندپایه ارتش و مردان سیاسی به دولت پیشنهاد کردند ماموران, جلوی جنازه‌های دروغین را که در خیابانها گردانده می‌شوند، بگیرند و به‌زور، در مقابل خبرنگاران، آنها را باز کنند, تا فریب و دغل‌کاری تظاهرکنندگان از پرده بیرون افتد. به آنها پاسخ داده شد: «این کار به هیچ دردی نمی‌خورد و همه‌جا فریاد دسیسه‌کاری ساواک برخواهد آمد.» (ص229)

شگفت‌انگیز آن بود که شهبانو هم در جلسه حضور داشت و با شاه, مشترکا بر آن ریاست می‌کردند. او بر بالای میز ناهارخوری کاخ و در سمت چپ اعلیحضرت قرار گرفته بود. در حقیقت, به‌گونه‌ای, این به معنای ورود رسمی ملکه به صحنه سیاست ایران بود. جلسه, اندکی پس از ساعت شش بعدازظهر آغاز شد و تا ساعت دو و نیم بامداد هشتم اکتبر به درازا کشید. نخست, شاه سخنانی کوتاه گفت: «اوضاع هر روز پیچیده‌تر و نگران‌کننده‌تر می‌شود. به‌همین‌دلیل خواستم چند وزیر که مسئولیت سیاسی دارند و فرماندهان اصلی ارتش, اینجا گرد هم آیند. مقصود من این است که بدانیم چگونه باید اقدام کنیم؟ من چه باید بکنم؟ از تک‌تک شما می‌خواهم رک‌ و راست, صریح حتی با شدت و بی‌آنکه هیچ اندیشه پنهانی در پشت حرفهایتان باشد, سخن بگویید.» منوچهر آزمون پیشنهاد می‌کند که یک شورای انقلابی به رهبری شخص شاهنشاه تشکیل شود تا سرمشق بزرگی برای همه بشود. باید دادگاههای نظامی مقررات زمان جنگ را به اجرا بگذارند، کسانی را که می‌خواهند نظم و امنیت را مختل کنند و یا منفور مردم هستند, فوراً و بی‌فرجام‌خواهی محاکمه, و درجا اعدام نمایند. در آن لحظه, تیمسار مقدم اجازه خواست که سخن آزمون را ببرد, و بسیار آرام گفت: «اعلیحضرتا. به گمان بنده اگر قرار شود چند نفری را بگیریم و در میدان سپه ــ که در دهه‌های پیشین جای اعدامها در انظار همگان بود ــ اعدام کنیم, عدالت حکم می‌کند آقای آزمون نخستین اعدامی باشد.» (صص233ــ231)

فصل نهم:

 انتخاب ارتشبد ازهاری شب‌هنگام به آگاهی او رسید. تیمسار که از بیماری قلبی رنج می‌برد و بالاتر از حد سنی شصت‌وپنج‌سال در مقام خود مانده بود و هیچ جاه‌طلبی سیاسی نداشت، به شاه گفت که چندان تمایلی به نخست‌وزیری ندارد: «من مرد این موقعیت نیستم.» پاسخ شاه جای هیچ تردیدی نگذاشت: «من از شما نمی‌خواهم، به شما دستور می‌دهم...» در پایان آن روز فرساینده، شاه به پیرامونیانش گفت: «فردا با ملت سخن خواهم گفت» و رفت. (ص259)

سه دقیقه بعد باز صانعی (رئیس تشریفات کشیک) را فرا خواند: «رضا قطبی قرار است نوشته را بیاورد. کجاست؟» صانعی نمی‌دانست، اما گفت که خواهد رفت و خواهد پرسید. چند دقیقه ‌بعد، بازگشت و به شاه گفت که رضا قطبی‌ ‌به همراه حسین نصر، رئیس دفتر شهبانو، در حضور شهبانو هستند. پادشاه سخت برآشفت و گفت: «نزد شهبانو چه می‌کنند؟ این پیام من است»... تا سرانجام شهبانو، قطبی و نصر با نوشته آمدند و وارد دفتر شاه شدند. افشار هم حضور داشت. او همه‌چیز را یادداشت کرد و بعدها به چاپ رساند. داستان آن روز به روایت او چنین است: پادشاه نوشته را برداشت. آن را خواند. «نه! مطلقا نباید چنین چیزهایی بگویم.» اما رضا قطبی پاسخ داد: «نه اعلیحضرت. دیگر هنگام آن فرا رسیده که شما هم در کنار ملت قرار گیرید و سخنهایی بگویید که او بپسندد.» شهبانو و نصر هم همین نظر را داشتند. شاه گروه رادیو ــ تلویزیون را احضار کرد و کوچکترین نگاهی به نوشته نینداخت. (ص260)

در نخستین سفرم به قاهره، چهار نفری در یکی از تالارهای کاخ قبه ناهار می‌خوردیم، شاه، شهبانو، خانم پیرنیا (پزشک خاندان سلطنتی) و من. پیشخدمتی آمد و به شهبانو گفت که او را پای تلفن می‌خواهند. او پوزش خواست و از سر میز برخاست. شاه، اندکی عصبی گفت: «به ناهارتان ادامه بدهید، شاید به درازا بکشد.» شهبانو بیست دقیقه بعد بازگشت. شاه از جایش برنخاست، براساس اصول تشریفات، خانم پیرنیا و من نیز به پیروی از او در جای‌مان ماندیم. شهبانو، با ظرافت و مهربانی بسیار گفت: «رضا قطبی به شما عرض ادب کرد.» اما مشت محکم شاه، میز را به لرزه درآورد، به گونه‌ای که بشقابهای ما به هوا پرید، و سپس واژه‌ ناخوشایندی بر زبان آورد. صحنه ناراحت‌کننده‌ای بود و شاید واکنشی اغراق‌آمیز. (ص267)

 

فصل دهم:

شاه رشته سخن را گرفت: «از هر سو به ما فشار می‌آورند که اجازه دهیم هویدا را براساس قوانین حکومت نظامی دستگیر، و بدین‌وسیله مردم را آرام کنیم: از شما می‌خواهم نظرتان را در این مورد بگویید.»... تیمسار پاکروان و رضا قطبی تصمیم به دستگیری هویدا را با اعتدال در سخنان خود تایید کردند و گفتند که جبر زمان چنین ایجاب می‌کند... اما شدت دشمنی شهردار تهران، که همه‌ پیشرفت سیاسی و اجتماعی خود را مدیون هویدا بود، شگفت‌انگیز می‌نمود. در مقابل، خصومت مهدی پیراسته که سالها به‌دور از کارهای سیاسی و دشمن آشکار امیرعباس هویدا بود، طبیعی می‌نمود... اما من آشکارا گفتم که از اظهارنظر، به دلیل سابقه‌ مخالفت با هویدا معذورم. شاه که شگفت‌زده شده بود، به من نیز همچون دیگران یک «متشکرم» ساده و خشک گفت... در میانه‌ یکی از این گفت‌وگو‌ها، تلفن زنگ زد. شاه گوشی را برداشت. چیزی نگفت جز «هوم» گفت‌وگوی تلفنی یک دقیقه هم به درازا نکشید. «دقیقا بر روی ناگزیربودن این تصمیم، پافشاری می‌کنند.» آن سوی تلفن چه کسی بود؟ در آن موقع نمی‌دانستم. (ص275)

شاه، پس‌ازآنکه سخنان همه را شنید، گفت: «بسیار خوب، متاسفانه این کار باید انجام شود.» از او خواهش کردم که خودش نخست‌وزیر و وزیر دربار پیشینش را از ماجرا آگاه سازد... شاه پاسخ داد: «این کار برای من آسان نیست.» و رو به همسرش کرد و گفت: «شاید شما بتوانید این کار را بکنید.» شهبانو کمی برآشفته پاسخ داد: «چرا من؟ او نخست‌وزیر من نبود، از آن شما بود.» بگومگویی ناراحت‌کننده در برابر افراد دیگر بود... بعدها فهمیدم که خود شاه به هویدا تلفن کرده او را آگاه ساخته و توضیح داده بود که او را در خانه‌ای تحت نظر قرار می‌دهند تا افکار عمومی آرام گیرد... تصمیم به دستگیری نخست‌وزیر پیشین ‌«به منظور دادن امتیازی به مخالفان و آرام‌‌کردن افکار عمومی»، فقط می‌توانست از سوی شاه گرفته شود، و یا ‌آن‌گونه که به نظر می‌رسید با توافق شهبانو، که در آن زمان نقش سیاسی بسیار مهمی ایفا می‌کرد. می‌خواستند از او یک سپر بلا بسازند. (صص277ــ276)

محمدرضاشاه اندک‌اندک بدان سو می‌رفت که همه یا دست‌کم بخشی از مسئولیتها را به گردن دیگران بیندازد. چنین نیز بود که در بسیاری زمینه‌ها، در سالهای آخر، هویدا حتی بیشتر از شاه، نیرومندترین مرد کشور بود. بهای آن قدرت را نیز، بسیار گران پرداخت و صادقانه بر این گمانم با وجود کینه‌ای که شاه از هویدا به دل داشت، تا پایان زندگیش از این‌که تصمیم به دستگیری او گرفته، پشیمان بود. (ص278)

روز هیجدهم نوامبر، شهبانو فرح به کربلا و نجف، شهرهای مذهبی و مقدس عراق سفر کرد. رئیس دفترش، حسین نصر، و همچنین رضا قطبی همراه او بودند. استقبال بغداد از شهبانو، به‌خوبی نمودار ترس حکومت عراق از بالاگرفتن بنیادگرایی مذهبی در ایران بود. (ص284)

روزهای یازدهم و دوازدهم دسامبر، تاسوعا و عاشورای شیعیان، صدهاهزار تن در خیابانهای تهران به سود [آیت‌الله]‌خمینی، راهپیمایی کردند. ارتش می‌خواست آن تظاهرات بزرگ را ممنوع کند. تیمسار اویسی، رحیمی و خسروداد با سامان‌دهندگان تظاهرات تماس گرفتند و آنان را در برابر مسئولیتشان قرار دادند: این تظاهرات «خط زرد»ی است که اجازه فرارفتن از آن را نخواهند داد، وگرنه حمام خون و کودتای نظامی راستینی به پا خواهد شد. فرماندهان نظامی حتی تهدید کردند که چتربازان لشکر شیراز را که پیشینه و شدت عمل و کارآیی دارند، باآنکه در هیچ‌جا به‌کار گرفته نشده بودند، وارد عملیات خواهند کرد... (ص286)

... کشور و مسائلش تبدیل به کشتی مستی شده بود که دیگر سکانش در اختیار کسی نبود. همه‌جا، به‌ویژه پایتخت، در بی‌نظمی فرو رفته بود: در اعتصابها، کمبود سوخت، آشفتگی در ادارات دولتی و بانکها، ناامنی، تسویه‌حسابهای شخصی. همه به هواپیما‌هایی که مقصدشان خارج از کشور بود، هجوم آورده بودند. بسیاری کسان می‌کوشیدند از راه زمینی خود را به مرزهای ترکیه برسانند و یا با قایقهای کوچک به سوی جنوب خلیج‌فارس‌ بروند. (ص296)

 

فصل یازدهم:

اغتشاش کامل بر کشور دامن گسترده و شاه، از پا درآمده و سرگشته بود. هر دم بر دسیسه‌ها و تحریکات افزوده می‌شد. دولت ازهاری از کار افتاده بود. در‌حالی‌که شاه سرگرم گفت‌وگو با صدیقی و سپس بقایی بود، برنامه دیگری در پنهان‌کاری مطلق برای تشکیل دولتی در حال اجرا بود... در آن زمان بود که مردی که تقریبا هیچ‌کس در انتظارش نبود، در صحنه‌ سیاسی پدیدار شد: شاپور بختیار روز سی‌ویکم دسامبر 1978، شاه رسما او را مأمور تشکیل دولت کرد... (صص300ــ299)

 

فصل سیزدهم:

شاه که از ایران رفته بود، دیگر هیچ برگ برنده‌ای در دست نداشت. دیگر نه می‌توانست بر تمام نیروهای ارتش تکیه کند، نه بر بخشی از جامعه که هوادار او باقی مانده بود... هنگامی که روز بیست‌ودوم ژانویه، بوئینگ پادشاه بر باند فرودگاه مراکش نشست، سلطان حسن دوم از او استقبال کرد. ولی نه تشریفات نظامی در کار بود و نه دوربینی. حتی به مطبوعات محلی سفارش شده بود که در مورد این رویداد کاملا خصوصی سروصدا نکنند و بگذارند همه چیز محرمانه برگزار شود... این پذیرایی موقت و «فقط برای چند روز» بود. مقامات مراکشی به پیرامونیان شاه فهمانده بودند که انتظار رفتن او را می‌کشند: «امیدواریم که طرح رفتن اعلیحضرت به ایالات متحده، همان‌گونه که مایلند انجام گیرد.» (ص344)

ملک‌حسن، ‌شاه را تشویق به نگارش خاطراتش، و بیان آنچه گذشته بود، از زبان خودش و برای آگاهی آیندگان کردــ برای تاریخ. او این پیشنهاد را پذیرفت، اما چون شجاع‌الدین شفا مشاور همیشگی‌اش در این زمینه‌ها آنجا نبود، نمی‌دانست چه کند. پادشاه مراکش به او پیشنهاد کرد کتابش را برای چاپ به انتشارات آلبن میشل که هانری بونیه مدیر انتشارات آن را به‌خوبی می‌شناخت، بسپارد. بونیه به رباط احضار و به شاه معرفی شد. میان آن دو مرد، رابطه‌ای اعتمادآمیز برقرار شد. به‌این‌ترتیب، نگارش کتابی با عنوان «پاسخ به تاریخ» آغاز شد... در همین زمان بود که شاه رابطه نوشتاری با ثریا، ملکه پیشین، برقرار کرد. پیرامونیان می‌گفتند ثریا تنها زنی بود که او عاشقانه دوستش داشت... از‌این‌پس هر دو نامه‌هایی را که می‌نوشتند، به افراد مورد اعتماد خود می‌دادند (به اطلاع من سه نفر) که به دیگری برساند. هرگز آنها را پست نمی‌کردند...(ص346)

کمیته‌ای کوچک، با بهره‌گرفتن از هرج‌ومرجی که حاکم شده بود، مجموعه ورزشی امجدیه را که در محله‌ای پرازدحام واقع بود، در اختیار گرفت و آن را به ستاد ضدانقلاب تبدیل کرد. در عرض فقط چند روز، سه گردهمایی عمومی برگزار شد. شبکه انجمنهای محلی پایتخت که خوب ریشه داشتند، باشگاه بزرگ ورزشی تاج و یک باشگاه کم‌اهمیت‌تر، چند شرکت تعاونی کشاورزی حومه‌های دور و نزدیک پایتخت، یک سندیکای کارگری و چندین محفل دانشگاهی پشتیبانی خود را از این جنبش ابراز کردند. یک کمیته هماهنگی با ده عضو، به ریاست محمدرضا تقی‌زاده، روزنامه‌نگار جوان و عضو انجمن شهر تهران، به‌وجود آمد و تصمیم گرفت روز بیست‌وپنجم ژانویه، تظاهراتی خیابانی برگزار کند. گروهی به نمایندگی کمیته، فوراً نزد بختیار گسیل شد. او مخالفت جدی خود را نشان داد و گفت: «شما اختلافات را بیشتر خواهید کرد، دوهزار نفر هم نخواهید توانست گردآورید.»... (ص348)

ریچارد پارکر، سفیر ایالات متحده در مراکش، یک مأمور سیا و دان‌آگر، معاون وزیر بازرگانی لیندون جانسون، نزد شاه آمدند و نگرانی‌های مراکش را از به‌درازاکشیدن اقامتش در آن کشور، به عرض او رساندند. همچنین با تاکید بر این‌که واشنگتن مایل نیست وی به امریکا برود... امریکائیان، پاراگوئه را پیشنهاد کردند که شاه قاطعانه رد کرد. سپس آفریقای جنوبی را مطرح ساختند که دوست ایران بود و آمادگی آن را داشت که به شایستگی پذیرای شاه شود. شاه تردید کرد. نمی‌خواست به کشور آپارتاید برود... البته صریحا به این پیشنهاد نه نگفت. (ص358)

فصل چهاردهم:

به دستور واشنگتن، قرار بود هواپیما بر نوار پرواز فرودگاه فورت لاودردیل در فلوریدا بنشیند و تشریفات گمرکی و کارهای مربوط به مهاجرت را در آنجا انجام دهد. اما در آن فرودگاه، به هیچ‌کس، پیشتر آگاهی داده نشده بود. یک بازرس کشاورزی، می‌خواست بداند آیا هواپیما، گیاهی حمل نمی‌کند و اطمینان یابد که زباله‌هایش را بر خاک ایالات متحده فرو نمی‌ریزد. درون هواپیما گرم بود و بیرون‌آمدن سرنشینان را از آن ممنوع کردند. بیش از یک ساعت در داخل هواپیما معطل ماندند تا همه‌ بازرسی‌های قانونی صورت گیرد و به آنان اجازه‌ پرواز داده شود. بالاخره، شاه ایران، سحرگاه روز بیست‌وسوم اکتبر 1979 وارد فرودگاه لاگاردیای نیویورک شد...(ص388)

محمدرضا پهلوی، با نام جعلی دیوید نیوسام در آن بیمارستان بستری شد. این، نام یکی از بلندپایگان وزارت‌خارجه امریکا، و مسئول پرونده‌های ایران بود. در دقایقی که از ورود به‌اصطلاح مخفیانه شاه به بیمارستان گذشت، وسایل ارتباط‌جمعی از آن آگاه شدند و در برابر بیمارستان، به‌صورت‌دائم بساطشان را پهن کردند. از روز بیست‌وچهارم اکتبر، تظاهراتی علیه شاه در برابر ساختمان بیمارستان آغاز شد. (ص389)

 

فصل پانزدهم:

در پایان نوامبر، بیماری شاه آنقدر بهبود یافته بود که بتواند به کوئرناواکا باز گردد. مارک مورس، دستیار آرمائو، مامور آماده‌کردن ویلای گلهای سرخ برای بازگشت تبعیدیان شد. ولی دولت مکزیک، آرمائو را آگاه کرد که مقدم محمدرضاشاه دیگر در مکزیک گرامی نیست. ظاهرا جیمی کارتر از این امر خشمگین بود، برای رفتن شاه بی‌تابی می‌کرد و وانمود می‌کرد که اگر او برود، کمکی به آزادشدن گروگانها خواهد بود. بار دیگر شاه نمی‌دانست به کجا رود. برآن بود که موقتا نزد ... (ص394)

محمدرضاشاه چاره‌ای جز پذیرفتن آن راه‌حل نداشت. شهبانو را آگاه کرد. شبانه رفتند تا با رویداد نامنتظری روبرو نشوند. کمی پس از نیمه‌شب، یعنی در نخستین ساعات روز اول دسامبر، ماموران امنیتی، شاه را بر صندلی چرخدار در راهروهای تاریک و خالی بیمارستان، سپس در زیرزمینی که دیوارهای خاکستری و کثیف داشت و در گوشه و کنارش صندلی‌ها و میزهای شکسته، یا سطلهای زباله قرار داشت، به پیش می‌راندند. در گاراژ، صندلی چرخدار را که پیرامونش را ده‌ها مأمور تا دندان مسلح اف.‌بی.آی گرفته بودند، به درون آمبولانسی بردند که آژیرکشان و در محاصره‌ اتومبیلهای پلیس به سوی فرودگاه به راه افتاد. همین رفتار در بیکام پلیس با شهبانو (که در آنجا مانده بود) تکرار شد. شاه‌ اندکی پس از آگاهی از پیشنهاد کارتر، شهبانو را آگاه کرد که می‌بایست نیویورک را ترک کنند. حتی در اتومبیل شهبانو، ماموران امنیتی نشاندند...(ص395)

کاخ سفید، شتاب زیادی داشت که تکلیف شاه را روشن کند. اما رویکرد امریکاییان به این امر، یکدست نبود. برخی کارتر را ملامت می‌کردند که چرا کسی را که چنین دردسر آفرین بوده، پذیرفته و موجب گروگان‌گرفته‌شدن امریکاییان در تهران شده است. گروهی دیگر، از حزب جمهوریخواه و آنان که می‌توان امریکاییان راستین خواندشان، از ضعف او خرده می‌گرفتند و متهمش می‌کردند که ایران را در دست آیت‌الله‌‌ها رها کرده و باعث شده در آن کشور، حکومتی بنیادگرا برقرار شود... چند روزنامه‌نویس امریکایی، حتی آشکارا از شاه خواستند خود را تحویل رژیم ایران دهد تا گروگانها آزاد شوند. چندان به درازا نکشید که محمدرضاشاه پاسخ داد: «به من هرگونه لقب و نامی‌ داده‌اند، اما هرگز احمق نگفته‌اند.» (صص399ــ398)

عمر توریخوس، دیکتاتور چپ‌گرای پاناما، ...‌محرمانه به وزارت‌خارجه‌ امریکا، پیشنهاد پذیرش تبعیدیان را داد. هامیلتون جوردن، رئیس اداره کاخ سفید، که مورد اعتماد کارتر بود، نزد رئیس‌جمهوری پاناما فرستاده شد و او نیز دعوت را تایید کرد... شاه، پس‌ازآنکه ضمانت گرفت درصورت‌لزوم خواهد توانست از بیمارستان نظامی ارتش امریکا در منطقه آبراه استفاده کند، رضایت خود را برای رفتن به پاناما اعلام کرد. (ص400)

ژنرال عمر توریخوس چندین‌بار به ملاقات زوج سلطنتی رفت. در حضور شاه، بسیار ملاحظه می‌کرد، ولی او را سینیورشاه می‌خواند و این بسیار شاه را خشمگین می‌کرد... پیاپی دلالان املاک و مستغلات را معرفی می‌کرد که یکی از دیگری ناباب‌تر و حقه‌بازتر بودند و به‌این‌وسیله می‌خواست از شاه، پول بکشد. آزمندی و پستی او به همین‌جا پایان نیافت. برای شهبانو گل فرستاد و کوشید او را به شام دعوت کند...(ص401)

استرداد شاه به رژیم ایران، هنگامی‌که بر خاک امریکا به‌سر می‌برد، ممکن بود به زیان رئیس‌جمهوری تمام شود: جیمی‌کارتر اگر مطمئن بود که دوباره انتخاب می‌شود، حتی به بهای برپاشدن توفانی سیاسی در امریکا، او را به حاکمان تهران پس می‌داد... وزارت‌خارجه و سیاست ایالات متحده، به‌شدت سرگرم فراهم‌آوردن مقدمات این معاوضه بود. روز بیست‌وچهارم دسامبر، دو مامور حکومت تهران وارد پاناما شدند، یک وکیل دادگستری چپ افراطی فرانسوی به نام کریستیان بورگه و یک ماجراجوی آرژانتینی «هکتورویلالون». ماموریت بسیار سری آنان، یعنی گفت‌وگو در مورد بازپس‌دادن شاه، زمان درازی پنهان نماند.(ص403)

هامیلتون جوردن پیاپی مزاحم شاه می‌شد. به او پیشنهاد شد که رسما از پاناما تقاضای پناهندگی سیاسی کند، از سلطنت استعفا دهد، و از حقوق خود نسبت به پادشاهی صرف نظر کند. اما شاه با سرسختی و خشونت، این پیشنهادها را رد کرد... به او پیشنهاد شد بپذیرد که به‌وسیله پلیس پاناما دستگیر و زندانی شود، تا واشنگتن امکان آزادکردن گروگانها را بیابد. به او ضمانت کامل داده شد که پس‌ازآن، آزاد خواهد شد!... شاه، از میانه‌های ماه مارس پی برد که بازداشتش بسیار نزدیک است و تصمیم گرفت به هر بهایی شده، پاناما را ترک کند. (ص404)

اصلان افشار، سفیر پیشین ایران در واشنگتن، در نیس، تلفنی از سوی یک دوست امریکایی‌اش که سمتی بسیار مهم داشت دریافت کرد که به او گفت: «به شاه بگویید هرچه‌زودتر پاناما را ترک کند، وگرنه جلویش را خواهند گرفت.» (ص405)

جوردن که ازاین‌سو ناامید شده بود، نزد عمر توریخوس رفت. او از طریق سی.آی.ای می‌دانست شاه آماده رفتن به مصر است. این موضوع را به دیکتاتور گفت و افزود: باید او را، البته بدون خشونت، راضی کنیم که نرود، وگرنه واکنشهایی به بار خواهد آمد که ممکن است به مبارزه‌ انتخاباتی جیمی کارتر لطمه بزند. این گفت‌وگو، بی‌گرفتن هیچ تصمیمی، به پایان رسید. (ص406)

رئیس‌جمهوری مصر و خانم سادات، بار دیگر دعوت خود را به زوج سلطنتی اعلام کردند. چمدانها آماده بود. صورت‌حسابهای گزاف پرداخت شده بود. حالا مساله آن بود که می‌بایست جزیره کانتادورا را ترک کنند و چند ده کیلومتری را پشت سر بگذارند تا به فرودگاه بین‌المللی پاناماسیتی برسند... بالاخره دیوید راکفلر هواپیمایی از امریکا فرستاد تا آنان را به فرودگاه ببرد... هنگامی‌که به فرودگاه رسیدند، شاه که بسیار ضعیف شده بود، تقریبا می‌شود گفت به سوی هواپیمای سادات دوید. گویا نقطه‌ امنی یافته بود. اخبار تلویزیونی در سراسر دنیا، این صحنه را بارها نشان دادند... (صص408ــ407)

روز بیست‌وپنجم آوریل خبری شگفت‌انگیز، سیر معمول زندگی را برهم زد و موجب چند گفت‌وگو و شوخی نیشدار شد. ازآنجاکه دولت امریکا نتوانسته بود شاه را با گروگانها تاخت بزند، کارتر آماده بود برای پیروزی دوباره در انتخابات، به هر کاری برای آزادی آنان دست بزند. بنابراین برآن شد که عملیات نظامی چشمگیری صورت دهد... سه هلی‌کوپتر به ماسه نشست. یکی دیگر به یک هواپیما خورد و منفجر شد. هشت تن کشته شدند. به آنان که جان سالم به در بردند، دستور داده شد که بی‌درنگ، پیش از رسیدن روستائیان که به دلیل برپاشدن هیاهو و سروصدای فراوان به ماجرا پی برده بودند و پاسداران انقلاب، و دوربینهای تلویزیونهای دنیا، آنجا را ترک کنند. امریکا تحقیر شد و مورد تمسخر قرار گرفت. (صص412ــ411)

موضع شخصی او روشن بود: از تاج و تخت استعفا نخواهد داد. نه به سود پسر و وارث قانونی خود، و نه به‌طورکلی. گویا امریکاییها برای روشن‌کردن وضع به این توصیه ادامه می‌دادند. او پادشاه قانونی کشورش بود. پس از مرگ او، پسرش باید وظیفه خود را انجام دهد. شبه‌رفراندومی که روزهای سی‌ام و سی‌ویکم مارس در ایران انجام شد، باطل و بیهوده بود. او هر رفراندوم دیگری را هم برای تعیین آینده‌ سیاسی کشور، حتی اگر درست صورت گیرد، نخواهد پذیرفت... (ص423)

نقدهایی بر کتاب

خاطرات هوشنگ نهاوندی به عنوان فردی که علاوه بر مسئولیت دانشگاه شیراز، زمانی ریاست بزرگترین دانشگاه کشور ــ دانشگاه تهران ــ را در عصر پهلوی دوم برعهده داشت و حتی به مقام صدارت آموزش عالی نیز رسید، همچنین به دلیل نزدیکی وی به دربار، حاوی اطلاعات پراکنده، اما ارزشمندی است. کتاب «آخرین روزها» درعین‌حال از زاویه‌ای دیگر بیانگر و نمایشگر واقعیتهای تلخی از آن‌چه در این دوران بر آموزش عالی کشور رفته است، نیز به حساب می‌آید؛ چرا که با مروری گذرا بر متن، فردی با چنین سوابقی را کاملا بیگانه با اصول و قواعد نگارش یک گزارش ساده تحقیقی می‌یابیم. نهاوندی که به‌عنوان یک فرد آکادمیک، علی‌القاعده می‌بایست مروج چگونگی پردازش به مبانی و اصول تحقیقات علمی بوده باشد، در خاطرات خویش به هیچ‌یک از اصول نگارش پای‌بند نیست؛ برای هیچ‌کدام از نقل‌قولها مأخذی ذکر نمی‌کند، استنتاجات وی عموما مبانی منطقی ندارند و حب و بغضهایش نه‌تنها موجب نادیده‌گرفتن واقعیتهای مسلم تاریخی می‌شوند، بلکه حتی به‌کارگیری تعابیر سخیف برای افراد ‌آشکارا خودنمایی می‌کنند و... .

البته خواننده این کتاب هرگز انتظار ندارد فردی چون نهاوندی که دارای تعلقات گسترده‌ای به پهلوی دوم بوده، اثری بی‌طرفانه عرضه دارد، اما در مقام دفاع از عملکرد محمدرضا پهلوی ــ یا به قول نهاوندی: اعلیحضرت ــ شایسته بود کسی که به‌هرترتیب وجهه دانشگاهی به خود گرفته است، به رعایت مبانی اولیه نگارش ملتزم باشد و مستند و مستدل سخن گوید تا حتی‌ا‌لمقدور بستری برای یک بحث منطقی و علمی درباره واپسین لحظه‌های عملکرد شاه در ایران فراهم آید. برای نمونه، نهاوندی در جای‌جای این اثر، ادعا می‌کند نیروهای وابسته به بلوک شرق (همچون لیبیایی‌ها، سوریها و فلسطینیها) در سازماندهی تظاهرات و راهپیمایی‌های مردم ایران علیه شاه حضور پررنگ و تعیین‌کننده داشتند، بدون‌اینکه کمترین ادله‌ای ارائه نماید یا به منبعی در گوشه‌ای از جهان، صرفا در حد ذکر اسم منبع، استناد کند که درآن‌زمان چنین ادعایی را مطرح کرده باشد. وی حتی اندک تلاشی برای اثبات ادعای خود نمی‌کند و مطرح نمی‌سازد که اولا ازچه‌روی تشکیلات امنیتی عریض و طویل شاه حضور مسلحانه چنین نیروهایی را در ایران تحمل می‌کرد و درحالی‌که در آن ایام روزانه افراد بی‌شماری دستگیر می‌شدند، چرا دست‌کم یک فرد خارجی وابسته به بلوک شرق دستگیر و به مردم معرفی نشد؟ ثانیا چگونه امریکا اجازه می‌داد نیروهای نظامی یا شبه‌نظامی کشورهای وابسته به بلوک شرق، در اوج جنگ سرد بین دو قطب قدرت جهانی، وارد ایران (مهمترین پایگاه استراتژیک غرب در منطقه) شوند و این عمل نه‌تنها با واکنشی از سوی واشنگتن و متحدانش روبرو نشود، بلکه همه مطبوعات کشورهای غربی نیز در قبال این اقدام خصمانه و نظامی بلوک شرق سکوت کامل اختیار کنند و کمترین خبری در مورد آن منعکس نسازند؟

نیازی به توضیح نیست که بعد از گسترش دامنه اعتراضات مردمی در ایران در سال 1356، همه توان نهادهای وابسته به سلطنت و حامیان خارجی آن، به کاستن ابعاد قیام و مهار آن معطوف شده بود. به‌طورقطع در صورت صحت چنین ادعایی، صرفا دستگیری یکی از این افراد و معرفی وی به مردم، می‌توانست ملت ایران را به ماهیت قیام استقلال‌طلبانه‌شان بی‌اعتماد سازد، اما اگر در کنار ترفند‌های متعدد و متنوع برای منحرف‌کردن افکار عمومی ملت ایران از مطالباتشان، اقدامی به‌این‌سادگی صورت نگرفت و عوامل خارجی دخیل در انقلاب از طریق رسانه‌ها به مردم معرفی نشدند، آیا به این دلیل نبود که اصولا چنین مساله‌ای وجود خارجی نداشته و کذب محض است؟ بحثی که شاید صرفا در ذهن افرادی که در طول قیام مردم در هیچ‌یک از راهپیمایی‌ها و تظاهرات علیه استبداد و سلطه امریکا شرکت نکردند و از کم‌وکیف اعتراضات مردمی بی‌خبر بودند، شائبه صحت بیابد.

همچنین نویسنده در این کتاب، اعمال و رفتاری غیرانسانی را به قیام ملت ایران برای سرنگون‌ساختن حکومت وابسته به امریکا، نسبت می‌دهد، اما بازهم منبع و مأخذی ارائه نمی‌کند. برای نمونه، در چند فراز از این خاطرات، ادعا شده است که مسئولان و رهبران انقلاب رسما مسئولیت به‌آتش‌کشیدن سینما رکس آبادان را پذیرفته‌اند. طرح چنین ادعایی، حساسیت هر خواننده‌ای، به‌ویژه حساسیت محققان را برمی‌انگیزد و این پرسش مطرح می‌شود که در کجا مسئولیت چنین جنایت هولناکی به عهده گرفته شده است؟ اما برای این سوال هرگز پاسخی در کتاب یافت نمی‌شود.

صرف‌نظر از این ایراد مبنایی و اساسی کتاب که سطح اعتبار روایتهای آن را به‌شدت تنزل می‌دهد، از جمله مسائل دیگری که خواننده در مطالعه این اثر با آن مواجه می‌شود، مشخص‌نبودن فرضیات نویسنده است. در نهایت نیز آنچه مساله را برای خود نویسنده و طبعا مطالعه‌کننده اثر، گاه کاملا غامض می‌سازد، دفاع همزمان از فرضیات متعارض و متضاد است. این معضل از آنجا بروز می‌یابد که رویکرد مولف به انقلاب ملت ایران، صرفا رویکردی تخریبی و به‌گونه‌ای بسیار افراطی، خصمانه است و نه واقع‌نگر و انتقادی. لذا از همه پدیده‌های منفی به‌صورت برچسب‌گونه برای زیرسوال‌بردن آن بهره می‌گیرد، بدون‌اینکه توجه داشته باشد جمع‌کردن همه این مظاهر در یک تحلیل درباره انقلاب اسلامی، منطقاً و عقلا ممکن نیست. به‌عنوان‌مثال، نویسنده، موجودیت و عملکرد طالبان را به انقلاب اسلامی ایران نسبت می‌دهد؛ درحالی‌که ایجاد طالبان توسط امریکا برای رودررو قراردادن آن با انقلاب اسلامی، بر هیچ‌کس پوشیده نیست و اولین جنایت این گروه بعد از ورود به افغانستان، یعنی قتل‌عام دیپلماتهای ایرانی، گواه بارز این ادعا است، کماآنکه بردباری تهران در قبال پدیده طالبان، سرانجام ماهیت آن را روشن ساخت و با پایان‌یافتن تاریخ مصرف این پدیده، آنها توسط سازندگانشان از میان برداشته شدند. البته سوءاستفاده واشنگتن از مقابله با این پدیده خودساخته و بهانه قراردادن مقابله با طالبان برای توجیه برخورد نظامی‌گرانه با تمامی حرکتهای اصیل ضدامریکایی، بحث مبسوطی می‌طلبد که در این مقال نمی‌گنجد. نویسنده اثر با جمع‌کردن مطالب متناقض، کلاف سردرگمی برای خود و خواننده‌اش ایجاد کرده است که در نهایت مشخص نمی‌شود انقلاب اسلامی به زعم یک تئوریسین حامی سلطنت و تاج و تخت پهلویها، با حمایت مستقیم نظامی بلوک شرق به پیروزی رسیده یا با حمایت بلوک غرب؛ البته از دید مولف، امریکا بعد از پشت‌کردن به عاملش، محمدرضا پهلوی، زمینه سرنگونی او را فراهم آورد.

دراین‌میان تنها مقوله‌ای که به‌صورت کاملا شفاف و روشن برای خواننده کتاب مشخص می‌شود، فاقداعتباربودن مردم به عنوان قدرت اصلی در هر کشور و به‌حساب‌نیامدن از سوی درباریان حاکم بر ایران عصر پهلوی است. «هیچ» ‌فرض‌کردن توده‌های ملت و به‌حساب‌نیاوردن آنان در محاسبات قدرت و تحول، بیماری حادی بود که به‌ویژه بعد از کودتای بیست‌وهشتم مرداد، باعث اتکای فاجعه‌بار طبقه حاکمه به‌ بیگانگان شد و این تصور را در آنها نهادینه ساخت که با حمایت بیرونی تا ابد می‌توان همه حقوق ملت را زیر پا گذاشت. سرکوب قیام و نهضت ملی‌شدن صنعت نفت با کودتای امریکاییها، این تلقی را ایجاد کرده بود که اراده ملت ایران در برابر قدرت تسلیحاتی و اقتصادی حامیان خارجی هیچ است؛ بنابراین صرفا باید در جهت کسب رضایت آنان گام برداشت.

دیدگاه بیگانه‌پرستی و به‌حساب‌نیاوردن ملت ایران به عنوان مردمی بافرهنگ و فهیم، به‌طورکامل بر نوشته‌ نهاوندی نیز سایه افکنده است. وی ازآنجاکه وابستگی شاه و سلطنت او به امریکا را به دلیل وضوح و آشکاربودن مساله، نتوانسته است نادیده گیرد، گاه علت بروز انقلاب در ایران را پشت‌کردن حامیان خارجی شاه به وی عنوان می‌کند و گاه نیز فراتر رفته و حتی امریکا را مبتکر انقلاب قلمداد می‌نماید: «اکنون تازه داشت به گستردگی دامنه رویدادها پی می‌برد. بااین‌حال هنوز نمی‌توانست ”خیانت“ دوستان و هم‌پیمانان خارجی‌اش امریکا، انگلستان، اسرائیل و حتی فرانسه را باور کند.» (ص207) البته نقل‌قولهای مستقیم از محمدرضا پهلوی توسط مولف، بیانگر آن است که خود شاه به این «خیانت» معتقد نبود؛ چنانکه می‌گفت: «زیرا احمقانه است که مرا با دیگری جایگزین کنند. من، بهترین مدافع غرب در این منطقه هستم.» (ص211) اما نویسنده بدون توجه به آن، تحلیل خود را دنبال می‌کند و می‌گوید: «شاه بالاخره پی برده بود که سراسر این ماجرا از سوی واشنگتن رهبری شده، ولی همچنان مطمئن به استعداد خود در قانع‌کردن دیگران و با داشتن دوستان بسیار در امریکا، می‌پنداشت که می‌تواند وضع را دگرگون کند.» (ص338) نهاوندی ترجیح می‌دهد به این مساله نپردازد که شاه به سبب خدماتی که به غرب و در رأس آن به امریکا (بعد از کودتای بیست‌وهشتم مرداد) ارائه می‌کرد، با اطمینان کامل می‌گفت امریکاییها جایگزینی بهتر از من پیدا نخواهند کرد. در ضمن، آیا قدرت مسلط خارجی برای تغییر یک ‌دست‌نشانده، قیامی را با جهت‌گیری علیه خودش صورت می‌‌دهد؟ با کدام منطق همخوانی دارد که امریکاییها فردی را که خودشان با کودتا به قدرت نشانده‌اند، با انقلابی ضدامریکایی سرنگون کنند؟ مگر انگلیسیها که رضاخان را سرکار آوردند، برای کنارگذاردن وی یک قیام چندین‌ساله ضدانگلیسی به راه انداختند؟ فراموش نکرده‌ایم که انگلیسیها برای حذف رضاخان، حتی به خود کوچکترین زحمتی ندادند و دست‌نشانده ایرانی دیگری را مامور ابلاغ حکم برکناری نمودند و رضاخان بدون هیچ‌گونه مقاومتی راهی تبعیدگاه تعیین‌شده گردید.

اما نویسنده به منظور نادیده‌گرفتن کامل نقش مردم در این انقلاب که شاخصه اصلی‌اش ضدیت با سلطه امریکا بر ایران و پایان‌دادن به استبداد دست‌نشانده خارجی بود، پا را از این هم فراتر می‌گذارد و ادعای غریب خود را این‌گونه مطرح می‌سازد: «اما واشنگتن که [امام] خمینی را برگزیده بود، کوشش او را بی‌اثر کرد.» (ص327)

البته در کنار این تلاش، نویسنده نمی‌توانست از این موضوع غافل باشد که رهبر انقلاب اسلامی نهضت خود را علیه شاه و سلطه امریکا در ابتدای دهه 1340، از مخالفت با کاپیتولاسیون آغاز کرده بود. هرچند نهاوندی به این مساله اشاره‌ای نمی‌کند، اما این مقوله از واقعیتهای غیرقابل‌کتمان تاریخ معاصر کشورمان به حساب می‌آید.

البته در مورد کاپیتولاسیون و بازتاب آن در میان مسئولان همان زمان، بی‌مناسبت نیست برخی نظرات را مرور کنیم. عالیخانی وزیر اقتصاد دهه 1340 در پاسخ به پرسشگر طرح تاریخ شفاهی هاروارد به این مساله می‌پردازد:

«[سوال:] یکی از مسائلی که به‌صورت مساله سیاسی عمده در این زمان درآمد و بعد هم به قتل منصور منجر شد، آوردن ماده مربوط به حقوق دیپلماتیک برای نظامیان امریکایی بود. آیا این موضوع وقتی شما در کابینه بودید در دولت و مجلس مورد بحث قرار گرفت؟

ــ [جواب:] وقتی که لایحه را به هیات‌وزیران آوردند و بعد به مجلس بردند... من در آنجا خیلی تعجب کردم و مخالفت نمودم... منصور در مورد این امتیازی که به امریکاییها دادند، هیچ تقصیری نداشت. یعنی همه گمان می‌کنند او بود که به امریکاییها این مصونیت را داد ولی درواقع امریکاییها به شاه فشار آورده بودند.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر آبی، چاپ دوم، صص210ــ209)

همچنین عباس میلانی در این زمینه می‌نویسد: «سفارت می‌خواست نه‌تنها نظامیان امریکا، که اعضای خانواده‌شان در ایران از مصونیت دیپلماتیک برخوردار باشند. در ایران این مصونیتها سابقه دیرینه و شوم داشت؛ ”حق کاپیتولاسیون“ (حق قضاوت کنسولی خوانده می‌شد و از مصادیق بارز استعمار به‌شمار می‌رفت...)... محمد باهری که در آن زمان وزیر دادگستری بود و از نزدیکان علم محسوب می‌شد، می‌گوید به‌شدت با طرح لایحه به مخالفت برخاست. وی مدعی است در مخالفت با آن تاکید کرده بود که مضمون و مفاد آن با نص مواد قانون اساسی ایران تنافر دارد، و بدترازهمه‌اینکه از آن بوی تعفن استعمار به مشام می‌رسید.» (عباس میلانی، معمای هویدا، نشر اختران، چاپ چهارم، ص 197)

در مورد دیکته‌کردن همه امور به شاه بعد از کودتای بیست‌وهشتم مرداد، عالیخانی در خاطرات خود می‌گوید: «اما چیزی که در این میان پیش آمد این بود که پس از بیست‌وهشتم مرداد مقامهای امریکایی یک غرور بی‌اندازه پیدا کردند و دچار این توهم شدند که آنها هستند که باید بگویند چه برای ایران خوب است یا چه برایش بد است، و این خواه‌ناخواه در هر ایرانی میهن‌پرستی واکنش ایجاد می‌کرد.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، همان، ص 131) به قضاوت تاریخ در اوج سلطه امریکا بر ایران، تنها کسی که به میدان آمد و در مقابل سلطه‌گریهای امریکاییها ایستاد، امام خمینی(ره) بود، بنابراین چون با چنین سوابق و مواضع روشنی، وابسته نشان‌دادن ایشان به امریکا به‌هیچ‌وجه ممکن نیست، نهاوندی برای تخریب شخصیت رهبر انقلاب اسلامی (به زعم خود) مسیر متضادی را طی می‌کند: «روز چهاردهم مه در نیویورک امیراسدالله علم که شاید تنها دوست راستین و امین شاه بود، از سرطان درگذشت... در سال 1962 به نخست‌وزیری رسید و در آن مقام هیچ تردیدی نکرد که شخصی به نام روح‌الله خمینی را دستگیر کند. خمینی در آن زمان ملای گمنامی بود که به یاری حزب توده (حزب کمونیست ایران) و با پولی که از مصر برایش آمده بود دست به تحرکاتی زد.» (صص87 ــ86)

البته نهاوندی برای تخفیف امام خمینی(ره) عنوان نمی‌کند که امریکا و شاه به دلیل مرجع تقلید بودن ایشان درواقع نتوانستند حکم اعدام را به اجرا درآورند و ازاین‌رو برای آرام‌کردن خشم مردم به‌اجبار تن به تبعید ایشان دادند. لذا به نویسنده باید یادآور شد یک مرجع تقلید حتی اگر مقلدین قابل‌توجهی نداشته باشد، نمی‌تواند گمنام باشد، به‌ویژه‌اینکه ترس کودتاگران و عاملشان نشان از آن داشت که وی دارای مقلدین بی‌شمار و نفوذ قابل‌توجهی در میان شیعیان ــ حتی در ابتدای نهضت ــ بوده است. نهاوندی علاوه بر کتمان این واقعیتها، برای واردکردن خدشه به چهره رهبری انقلاب، از واردآوردن هیچ‌گونه اتهامی فروگذار نمی‌کند: «روابطی که [امام] خمینی با سازمانهای اطلاعاتی خارجی، از جمله آنها که به آلمان شرقی مرتبط بودند و بی‌تردید به سود مسکو کار می‌کردند داشت، راز پنهانی نبود. در سالهای نخستین دهه شصت، زمان ناآرامیهای تهران و قم که وی پرچمدارش بود، شواهد این روابط به‌دست آمده بود. یک دهه‌ بعد، در اوایل سالهای هفتاد، مرکز اطلاعاتی اروپا در خبرنامه خود به زبان فرانسه، به ارتباطات وی با سازمانهای اطلاعاتی مخفی اردوگاه شرق پرداخته و واقعیاتی را برملا کرده بود که بعدها شگفت‌انگیز‌تر جلوه‌گر شد.» (ص215)

نویسنده به سیاق حاکم بر کتابش، در این زمینه نیز هیچ‌گونه سندی ارائه نمی‌دهد و جالب‌ترین ادعایش طرح مساله بدیع لشکرکشی کشورهای وابسته به بلوک شرق به ایران! در روز پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در روز بیست‌ودوم بهمن 1357 است: «در همان شامگاه یازدهم فوریه، سه هواپیمای ترابری 130ــC که رسما دانسته نشد سوریه‌ای یا لیبیایی بودند، در فرودگاه تهران به زمین نشستند و چند صد رزمنده به‌ظاهر فلسطینی را پیاده کردند که به نابودکردن نهایی رژیم شاهنشاهی یاری رسانند.» (ص355) این در حالی است که به ادعای نهاوندی حتی مسئولیت حفاظت امام را در فرانسه نیروهای بلوک شرق عهده‌دار بودند: «براساس مشاهدات همه شاهدانی که گفته‌هایشان به چاپ رسیده، سازمان اطلاعاتی و جاسوسی آلمان شرقی بخش عمده مسئولیت مخابرات رادیویی (تلفن، تلگراف، مترجم) و اداره فرستنده‌ها را برعهده داشتند.» (ص221) این سخن بدان معنا است که رهبری انقلاب اسلامی کاملا در اختیار بلوک شرق بوده است، اما درعین‌حال ادعای شیرین و جذاب! دیگری مطرح می‌شود و آن عنوان‌کردن مشارکت مستقیم نیروهای امریکایی در مراسم استقبال از امام خمینی در تهران است (لابد آن هم به نقل از شاهدان عینی که نام و نشانی از آنان در دست نیست): «اما حتی چند تنی از مامورین رسمی امریکا، با کمیته استقبال از او همکاری می‌کردند.» (ص315)

چنین مطالب متعارض، فاقد سندیت و مبنای تحلیلی، در کتاب نهاوندی ــ که به زعم وی برای مخدوش‌کردن انقلاب اسلامی (اما به‌طور بسیار ابتدایی و ناشیانه) ساخته و پرداخته شده‌ است ــ فراوان یافت می‌شوند. در واقع آنچه نویسنده را به چنین تناقض‌گوییهایی واداشته، از‌یک‌سو ناتوانی وی در درک توان ملتهایی است که قادرند خارج از اراده قدرتهای مسلط حرکت کنند و منشا تحولهای سیاسی باشند و ازدیگرسو نازل‌پنداشتن فهم و تشخیص مخاطبان است.

کلاف سردرگم برای نویسنده، زمانی شکل می‌گیرد که درنمی‌یابد چگونه در کشوری که امریکا با مستقرساختن نزدیک به پنجاه‌هزار مستشار خود در آن بر همه امورش مسلط شده و تهران به‌عنوان مرکز منطقه‌ای سیا تعیین گردیده، انقلابی صورت گرفته است. ازآنجا‌که چنین موضوعی حتی به مخیله نهاوندی خطور نمی‌کند، بنابراین به زعم وی حتما غربیها می‌بایست گوشه‌چشمی به این تحول سیاسی داشته باشند: «امریکاییها ناگهان همه کوشش خود را بر [امام] خمینی متمرکز کرده بودند تا شاه را سرنگون کنند و برای این کار لازم بود او را برای فراگرفتن یک دوره روش برانگیختن احترام، از عراق بیرون آورند و در پاریس قرار دهند.» (صص 217ــ216)

نویسنده برای این تغییر موضع امریکاییها، ادله‌ای نیز بیان می‌کند (ص50) که در صورت تبلیغاتی‌نبودن آنها، حکایت از کم‌اطلاعی وی از مسائل بسیار پیش‌پاافتاده بین‌المللی و سیاسی دارند:

1ــ نزدیکی ایران به چین. نهاوندی مدعی است نزدیکی تهران به پکن موجب خشم واشنگتن شد. این در حالی است که نه‌تنها قبل از بهبود روابط امریکا با چین، حکومت پهلوی کمترین ارتباطی با این کشور برقرار نساخت بلکه به‌شدت در چارچوب سیاست منزوی‌ساختن این کشور گام برمی‌داشت، اما بعد از تغییر موضع پکن در قبال مسکو که زمینه نزدیکی چین کمونیست به غرب را فراهم آورد، رژیم پهلوی نیز به عنوان پیرو سیاستهای امریکا، مواضع خود را تغییر داد.

2ــ نزدیکی شاه به سادات. نویسنده مدعی است این اقدام محمدرضا پهلوی نیز بدون هماهنگی با امریکا بوده و خشم امریکائیها را موجب شده است. این در حالی است که تلاش ملک حسین و شاه برای به‌سازش‌کشیدن سادات روشن‌تر از آن است که نیازی به بیان آن باشد. برهمین‌اساس بعد از فوت ناصر، هم‌پیمانان اسرائیل در منطقه، کوشیدند مصر را از جرگه کشورهای مدافع فلسطین خارج سازند که این امر با نزدیکی به سادات ممکن شد و تا به‌سازش‌کشاندن وی با اسرائیل پیش رفت. لذا ادعای ارتباط شاه با سادات بدون هماهنگی با اسرائیل و امریکا، موضوعی است که کمترین مطلعین از تاریخ خاورمیانه نیز آن را نخواهند پذیرفت.

3ــ پیشنهاد شاه مبنی بر واگذاری امنیت خلیج‌فارس به ایران. نویسنده مدعی است اولا چنین پیشنهادی توسط شاه مطرح شده، ثانیا پیروی خودسرانه از این سیاست موجب خشم ایالات‌متحده از محمدرضا پهلوی گردید. این ادعا نیز برخلاف مسلمات تاریخی است. ویلیام شوکراس در بررسی سرنوشت یک متحد امریکا، در این زمینه می‌نویسد: «در ژوئیه 1969، نیکسون در گوام عقایدی را ابراز کرد که بعدها به دکترین نیکسون مشهور شد. چکیده آن این بود که امریکا در آینده به دوستان خود در آسیا نیروی انسانی نظامی نخواهد داد، بلکه سلاحهایی در اختیارشان خواهد گذاشت تا به‌وسیله آنها از خودشان در برابر کمونیسم دفاع کنند.» (ویلیام شوکراس، آخرین سفر شاه، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، ص 193) آقای دکتر عباس میلانی نیز به تفصیل در کتاب خود عقبه بحث واگذاری امنیت خلیج‌فارس به مردم منطقه را روشن می‌سازد: «هویدا در دیدارش با جانسون به دو نکته مهم دیگر نیز اشاره کرد و هر دو بعدها به ارکان سیاست خارجی ایران بدل شد. در زمینه‌ خروج نیروهای انگلیس از خلیج‌فارس که قرار بود تا سال 1350 به اتمام برسد... گفته‌های هویدا درباره امنیت منطقه‌ خلیج‌فارس از چند جنبه مهم دیگر نیز قابل عنایت‌اند. از سویی می‌توان آنها را در حکم بخشی از زمینه‌ تاریخی دکترین نیکسون دانست. می‌دانیم که دکترین نیکسون براساس این اصل استوار بود که دولت امریکا دیگر نه می‌تواند، نه باید نقش ژاندارم و پلیس جهان را بازی کند. در عوض می‌باید در هر منطقه از جهان، یکی از دولتهای محلی را که از توش و توان کافی برخوردارند، تسلیح و تقویت کند و از آنان به عنوان ژاندارم و ضامن امنیت و ثبات منطقه بهره‌گیرد... یکی از مهمترین پیامدهای دکترین نیکسون سیاست تازه امریکا در قبال فروش اسلحه به ایران بود.» (معمای هویدا، همان، صص307و306)

نهاوندی مسائلی ازاین‌دست را که شاه براساس پیروی کورکورانه از سیاست واشنگتن دنبال می‌کرد، به عنوان مصادیق ناراحتی امریکا از شاه و روی‌گردانیدن از وی ذکر می‌کند که هیچ‌گونه مبنای درستی ندارند.

نادرستی ادعاهایی ازاین‌دست، زمانی روشن‌تر می‌شود که خواننده در همین کتاب موضوعاتی کاملا متعارض با رویکرد غرب به سوی امام می‌یابد. به‌عنوان‌نمونه طرح ترور امام خمینی در فرانسه از جمله مسائلی است که خواننده را در مورد چندین ادعای مولف به تامل باز می‌دارد: «حسن عقیلی‌پور، وابسته نظامی ایران در فرانسه، دوبار به حضور شاه رسید... شاه به سخنان عقیلی‌پور گوش فرا داد و سپس به او ماموریت داد که زیر نظر شخص خود، مراقبت و کاری کند که هیچ سوءقصدی به جان [امام]خمینی نشود. گویا چنین پیشنهادی به او شده بود. شاه آنگاه افزود: آن وقت آن را به گردن ما می‌اندازند.» (ص224)

این‌که چه قدرتهایی طرح ترور امام را به شاه پیشنهاد داده بودند و چرا وی از عواقب انجام این جنایت می‌ترسید، بحثی است که در مصاحبه مشاور فرح روشن‌تر می‌شود: «[سوال:] شما در کتابتان قضیه گوادلوپ را توضیح داده‌اید و گفته‌اید که سالها بعد در دیدار با وزیر کشور وقت فرانسه از اتفاقات آنجا که نشست تصمیم‌گیری سران چهار کشور بزرگ (امریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان) درباره مسائل ایران در زمستان 1357 بود، مطلع شده‌اید. آیا مساله‌ای توسط وزیر فرانسوی به شما گفته شد که در کتاب نیامده؟ ــ [جواب:] او یک هفته قبل از گوادلوپ به ایران سفر کرده بود تا روحیه شاه را به آنها منتقل کند. او در جریان این سفر به شاه پیشنهاد کرده بود که اگر اراده ملوکانه بخواهد، حاضریم شب ترتیبی بدهیم که توجه نگهبانان نوفل‌لوشاتو (یعنی مقر امام) به کره ماه جلب شود و ماموران شما هر کاری می‌خواهند انجام دهند. (یعنی امام را بکشند) اما شاه گفت: نه اگر این طور شود، مملکت شلوغ می‌شود و من نمی‌توانم از کشور خارج شوم.» (مصاحبه با احسان نراقی، روزنامه شرق، شماره 412، 21/12/83) بنابراین اولا اگر حتی غربیها کمترین توجهی به امام داشتند، به این سهولت رسما پیشنهاد ترور وی را به شاه نمی‌دادند. ثانیا بنا به اعتراف فرح، علت ترورنشدن امام، وحشت شدید شاه از واکنش مردم بوده که این امر خود میزان نفوذ امام را در میان آحاد جامعه نشان می‌داد. ثالثا پیشنهاد غربیها بیانگر این واقعیت است که تمام ادعاها در مورد وجود عناصر مسلح وابسته به بلوک شرق در اطراف امام، کاملا بی‌اساس است و محافظتی بیشتر از همان اقدامات معمول پلیس فرانسه وجود نداشته است. به‌علاوه مگر فرانسه متحد بلوک شرق بود که وجود چنین عواملی را در کشورش تحمل کند؟! رابعا همان‌گونه‌که دولت بغداد به خواسته شاه امام را از عراق اخراج کرد، دولت فرانسه نیز همه مسائل را با هماهنگی شاه انجام می‌داد، تاآنجاکه آماده بود دست عوامل محمدرضا پهلوی را برای ترور امام کاملا باز گذارد.

از جمله شواهد و قرائن دیگری که ادعای توجه غرب به امام را به سوال می‌برد، اعتراف نهاوندی به فرار همه عوامل وابسته به غرب از کشور است. در‌صورتی‌که این ادعای بی‌اساس که غرب امام خمینی را برگزیده بود، صحت داشت چرا همه وابستگان به سرویسهای اطلاعاتی امریکا و انگلیس و مسئولان وابسته به بیگانگان، با خارج‌ساختن اندوخته‌های نجومی خود در آن ایام، به غرب ‌گریختند؛ تاجایی‌که عدم حضور آنها در داخل کشور، حتی در مراسم دربار نیز کاملا مشهود بوده است: «شرفیابی‌ها دیگر از مقامات و شخصیتها تهی شده بود و به جای آنها، بیشتر مردم عادی می‌آمدند که گاهی دیدارهایشان دلخراش می‌شد: قصابهای پایتخت گروه بزرگی را به نمایندگی خود فرستاده بودند.» (ص332) وی در جای دیگری می‌گوید: «شمار رجال بسیار کاهش یافته بود. معمولا یک نخست‌وزیر پیشین، از سوی همتایان خود تبریک می‌گفت اما هیچ‌کدام از سه نخست‌وزیر زنده حضور نداشتند... ازآنجاکه من دیگر شغل رسمی نداشتم، در میان رجال بودم، پادشاه در برابر من ایستاد و با اندوه یا با طعنه گفت: دست‌کم شما اینجا هستید.» (ص 248) ازآنجاکه همه می‌دانند فرار تدریجی وابستگان به غرب ــ که در دوران پهلوی همه مسئولیتهای کلیدی کشور را اشغال کرده بودند ــ به دلیل نگرانی از اقدام امریکا برای تغییر دست‌نشانده خود در ایران نمی‌توانست باشد و دلیل آن، اوج‌گیری اعتراضات مردمی و نگرانی جدی از یک انقلاب مردمی بود، نهاوندی برای توجیه این نگرانی عوامل امریکایی و انگلیسی، به دروغ‌پردازیهای متضاد دیگری متوسل می‌شود که ازآن‌جمله طرح ادعای وابستگی شدید رهبر انقلاب به بلوک شرق است. جالب‌آنکه به نظر می‌رسد محمدرضا پهلوی در این زمینه منصف‌تر از نهاوندی به قضاوت در مورد امام(ره) که به استبداد پهلوی و سلطه امریکا پایان داد، می‌نشیند. وی در گفت‌وگو با مشاور فرح، درمورداینکه امام هرگز حاضر نشد در مبارزاتش حتی از دولت عراق که سالها در آن کشور به‌صورت تبعید زیست، کمکی دریافت کند، می‌گوید: «در اصل باید گفت، شاه در این موقعیت خود را کاملا پریشان و حتی سرگردان احساس می‌کرد، زیرا پس‌ازآنکه عراقیها را واداشت که (آیت‌الله) خمینی را از عراق برانند و بعد هم فشارهایی را به انگلستان و سایر کشورهای دوست (از جمله کویت که همسایه ایران است و از او خواسته شده بود تا احتمالا اگر لازم باشد او را از مرزهای خود دور کند) وارد آورد، سرانجام از این‌که هواپیمای (آیت‌الله) خمینی در پاریس به زمین نشسته بود، احساس رضایت کرده بود...

ــ قربان مع‌ذالک باید از (آیت‌الله) خمینی سپاسگذار بود که حال اگر نه به‌خاطر وطن‌دوستی، (حداقل) به دلیل غرور همیشگی‌اش، هیچگاه اجازه نداده است که حتی در پرتنش‌ترین لحظات روابط ما با عراق، تحت تاثیر قرارش دهند. من از طریق نزدیکان به او، مطلع شده‌ام که مرتبا خواستهای آنها را رد کرده است. به‌همین‌دلیل، به‌محض‌آنکه موقعیتی برای صدام پیش آمد، او را از عراق راند. شاه در تایید گفت: بله، من کاملا موافقم، شاید ملاحظه صدام را ‌کرد، ولی هیچ‌وقت با او کنار نیامد.» (احسان نراقی، از کاخ شاه تا زندان اوین، ترجمه: سعید آذری، انتشارات رسا، صص 74ــ 72)

البته ابعاد وجودی امام(ره) برای تمام کسانی که حتی با وی به دلیل منافع خویش دشمنی ورزیده‌اند، روشن‌تر از آن است که نیازی به توضیح درباره تک‌تک اتهامات طرح‌شده از سوی نهاوندی باشد؛ زیرا یکی از خصوصیات امام‌خمینی آن بود که حتی در سخت‌ترین شرایط زندگی خود، حاضر نشد با قدرتهای باطل کمترین تعاملی داشته باشد.

تناقض دیگری که نهاوندی در این کتاب سخت در آن گرفتار آمده، جنبه مردمی انقلابی است که به سلطه امریکا بر ایران پایان داد. ازیک‌سو نویسنده تلاش دارد ادعای کاملا بی‌اساس پشتیبانی ملت ایران از پهلوی دوم حتی تا آخرین روزهای سقوط آن را، مطرح سازد، اما درهمان‌حال نمی‌تواند خشم شاه را از قیام مردم علیه سلطنت پنهان دارد. البته در این‌که نهاوندی در این کتاب تمام توان خود را برای تطهیر پهلوی دوم اختصاص داده، تردیدی نیست، اما همان‌گونه‌که قبلا اشاره شد، این تلاش می‌توانست با انعکاس دیدگاه مدافعان دوآتشه سلطنت، بسیار مفید واقع شود و جامعه را با ذهنیتها و باورهای آنان آشنا سازد؛ منوط‌به‌آنکه دست‌کم ابتدایی‌ترین قواعد در امر نگارش در آن ملحوظ می‌شد. نهاوندی ازیک‌سو می‌گوید: «افکار عمومی در اکثریت بزرگش از شاه پشتیبانی می‌کرد و از علاقه‌اش به او چیزی کم نشده بود. اما انتظار توأم با دلواپسی برای واکنشی، تصمیمی جدی برای مهار اوضاع و انجام اصلاحات، هر روز بیشتر می‌شد.» (ص85) لابد اکثریت کوچک(!؟) جامعه ایران بعد از کودتای بیست‌وهشتم مرداد، همواره هر فرصتی را برای اعلام مخالفت با حکومت پهلوی مغتنم می‌شمرد و علیرغم خفقان، شکنجه و اعدام در نهایت آنچنان خروشید که نه از شاه نشانی ماند و نه از سلطه‌گران امریکایی. جالب‌اینکه نهاوندی به نقل از شاه اعتراف دارد که همین مردم بوده‌اند که او را از تخت پایین کشیده‌اند و نه معادلات خارجی: «از من، از آن‌چه در پاریس و جاهای دیگر، در محافل ایرانیان، از جنبشهای مقاومت و این‌که مردم درون کشور چه می‌اندیشیدند و چه عقیده‌ای دارند، پرسید. توضیح دادم که مخالفین رژیم انقلابی می‌خواهند بدانند آیا او از آنان پشتیبانی می‌کند و به‌ویژه نظرش در مورد ارتش که هنوز هم به او وفادار است، چیست؟ با خشونت حرف مرا قطع کرد: حالا دیگر از من چه انتظاری دارند؟ از جان من چه می‌خواهند؟ ... ملتی که برای آنان آن‌قدر کوشیدم، و به من پشت کرد، دیگر از من چه می‌خواهد؟ ... آیا ملت ایران منصف بود؟» (صص 417 و 416) بنابراین شاه به‌خوبی واقف بود که این ملت ایران بودند که بساط سلطنت را برچیدند و نه به ادعای نهاوندی چند فلسطینی، سوری، لیبیایی و الجزایری خیالی، یا پشت‌کردن امریکا به دست‌نشانده خود.

اما برای‌اینکه روشن شود حتی وزرای شاه نیز می‌دانستند که بعد از کودتای بیست‌وهشتم مرداد صرفا به زور سرنیزه بر مردم ایران حکومت کرده‌اند و دولت دست‌نشانده امریکاییها هیچ‌گونه مشروعیتی در کشور نداشته است، نظر آقای وزیر مشاور سالهای 1351ــ1356 را مرور می‌کنیم: «جریان بیست‌وهشتم مرداد واقعا یک تغییر و تحولی بود که هنوز (که هنوز) است برای من (این مساله) حل نشده که چرا چنین باید اتفاق می‌افتاد که پایه‌های سیستم سیاسی ــ اجتماعی مملکت این طور لق بشود و زیرش خالی بشود. چون تا آن موقع واقعا کسی ایرادی نمی‌توانست بگیرد. از نظر شکل حکومت و محترم‌شمردن قانون اساسی... ولی بعد از بیست‌وهشتم مرداد خوب یک گروهی از جامعه ولواینکه یواشکی این حرف را می‌زدند، تردید می‌کردند... بعضی می‌گفتند که مصدق قانونا نخست‌وزیر است و سپهبد زاهدی این حکومت را غصب کرده و به‌زور گرفته.» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، ص 42)

اما این‌که آیا امریکاییها در ایران عنصر مطلوب‌تر از شاه می‌یافتند یا خیر، بحثی است که به‌طورقطع در صورت توجه به آن بسیاری از نکات مبهم تاریخ دوران پهلوی روشن خواهد شد. براساس دکترین نیکسون استراتژی امریکا در مناطق حساس و استراتژیک جهان بر کشورهایی بنا گذاشته می‌شد که به‌عنوان ژاندارم حافظ منافع واشنگتن باشند. باید دید آیا امریکاییها فردی چون شاه می‌یافتند که همه ثروت ملی را خرج حل مشکلات این کشور در آسیا و حتی آفریقا کند. درحالی‌که ملت ایران به‌ویژه در روستاها از فقر و تنگدستی غیرقابل‌تصوری رنج می‌بردند، هفتاددرصد جمعیت روستایی از آب، برق، بهداشت، جاده و اصولا از هر نوع خدمات دولتی بهره‌ای نداشتند و جمعیت شهری کشور نیز (غیر از تهران) از آب تصفیه‌شده محروم بود؛ همچنین تهران، پایتخت کشور، لوله‌کشی گاز و سیستم فاضلاب نداشت و نیز از نبود مترو و شبکه بزرگراهی و اصولا خدمات درست حمل‌ونقل عمومی رنج می‌برد. محمدرضا پهلوی اموال ملت ایران را به دستور امریکا صرف حفاظت از منافع این کشور در نقاط مختلف می‌کرد. طوفانیان، مسئول منحصربه‌فرد خریدهای تسلیحاتی شاه، در زمینه کمکهای تسلیحاتی ایران به کشورهای اقماری امریکا می‌گوید: «فقط یک دانه‌اش را برای اعلیحضرت گفتم. نود تا طیاره (؟) که از آلمان خریدم، به اعلیحضرت گفتم. حالا چطوری خریدم؟ گفتم اعلیحضرت این ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا بکند... اعلیحضرت گفت، اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد می‌گوییم تو اشتباه کردی. گفتم بله، به فرض هم من اشتباه کردم بازنشسته‌ام کنید، زندانم کنید... رفتیم و نود تا طیاره را هم خریدیم. وقتی خریدم، یک روزی گرفتاری سیاسی پیدا شد. هندی‌ها آمدند اعتراض کردند که شما حق نداشتید. آن‌وقت، خود این، یک قصه است.» (خاطرات ارتشبد حسن طوفانیان، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات زیبا، صص54 و53) البته این مأمور مخصوص شاه، قبل‌ازآن، خریدهای جزئی‌تر را این‌گونه شرح می‌دهد: «اگر من تشخیص می‌دادم که الان در بلوچستان نزاع (است) و پاکستان می‌تواند جنگ بکند، چهارتا هلی‌کوپتر می‌دادم بهش، چهار تا هواپیمای 130ــC می‌دادم به پاکستان. خودم خریده بودم ولی منتقل می‌کردم، می‌گفتم اعلیحضرت پولش را از آنها نگیر. صدتا اتوبوس می‌دادم به پاکستان پولش را نمی‌گرفتم یااینکه وزیر دفاع پاکستان می‌آمد پهلوی من و شاه، صدمیلیون دلار بلاعوض به او می‌دادم.» (همان، ص51) البته کمکهای شاه به عمان برای سرکوب مردم در ظفار، به مراکش برای درهم‌شکستن مقاومت مردم صحرا، به اتیوپی (حبشه) برای قلع‌وقمع مردم اریتره،... و در رأس همه به اسرائیل برای نابودی فلسطینیان که عمدتا از طریق طوفانیان صورت می‌گرفت، حدیث مفصلی است که در این مختصر نمی‌گنجد. جالب‌اینکه خود نهاوندی شمه‌ای از خدمات شاه را به امریکاییها در این زمینه بازگو می‌کند: «دو روز بعد، مراسم پایان دوره‌ آموزشی دانشگاه پدافند ملی بود. بسیاری از شخصیتهای غیرنظامی در تالار حضور داشتند، اما حال‌وهوا چندان دلپذیر نبود. صدای فریادهای تظاهرکنندگان که در آن نزدیکی‌ها راهپیمایی می‌کردند به گوش می‌رسید و شاه را عصبی می‌کرد. پس از سخنرانی... به تالار عملیات راهنمایی شدند که یک طرح آموزشی که در خلال سال تحصیلی، مورد مطالعه قرار گرفته بود، به حضور شاه ارائه دهند: موضوع طرح، دخالت و عملیات یک واحد برگزیده ارتش ایران در پاکستان به منظور برقراری نظم، در پی یک شورش کمونیستی بود. این بازنگری طرحی دقیق بود در ابعاد بزرگتر، که چند سال پیش ارتش ایران را به پیروزی در عمان رسانده بود و نزدیک بود در سومالی نیز تکرار شود.» (ص204)

این واقعیت تلخ، مؤید آن است که اولا شاه هیچ‌ ارزشی برای مردم خود قائل نبود و ثانیا حتی در زمان اوج‌گیری اعتراضات مردمی تصور می‌کرد اگر همچنان به ارائه خدمات ویژه به امریکاییها ادامه دهد، آنها قادرند با یک کودتای دیگر همه مسائل را به نفع وی حل‌وفصل کنند. اما در اینجا خوب است بدانیم هزینه این خدمات از کجا تامین می‌شد و چه تاثیری بر وضعیت معیشتی مردم داشت. دکتر علینقی عالیخانی در زمینه فشارآوردن بر بودجه عمرانی کشور برای تهیه تسلیحات مورد نیاز این‌گونه فعالیتها به نمایندگی از امریکا، می‌گوید: «هرچندیکبار، همه را غافلگیر می‌کردند و طرحهای تازه برای ارتش می‌آوردند، که هیچ با برنامه‌ریزی درازمدت مورد ادعا جور درنمی‌آمد. در این مورد هم یکباره دولت خودش را مواجه با وضعی دید که می‌بایست از بسیاری از طرحهای مفید و مهم کشور صرف‌نظر نماید تا بودجه اضافی ارتش را تامین کند.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، همان، ص 212) رئیس سازمان برنامه و بودجه بعد از کودتای بیست‌وهشتم مرداد نیز در این‌باره می‌گوید: «آنگاه باشدت از نظر مستشاران نظامی امریکا در ایران انتقاد کردم و گفتم هر سال هنگامی که بودجه ارتش ایران برای سال بعد منتشر می‌شود و من با افزایش هزینه مخالفت می‌کنم و نظر خود را به شاه ابراز می‌دارم شاه جواب می‌دهد مقامات نظامی امریکا در ایران حتی این افزایش را هم کافی نمی‌دانند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروض، لندن، انتشارات پاکاپرنیت، ص445)

نهاوندی نیز در زمینه خریدهای نظامی از امریکا، به مقوله‌ای معترف است که درواقع نه‌تنها شاه را از آن‌همه خیانت مبرا نمی‌سازد، بلکه مشخص می‌سازد سرمایه‌های ملی چگونه و به چه ترتیبی از کشور خارج می‌شده‌اند: «او به‌شدت به کیفیت نامرغوب و بهای بسیار گران برخی از تجهیزات نظامی که به‌وسیله امریکا به ایران فروخته می‌شد، اعتراض کرده بود.» (ص50)

برخلاف آنچه در کتاب نهاوندی وانمود می‌شود که شاه در برابر امریکاییها شجاعت انتقاد داشته است، این اظهار نهاوندی را باید صرفا اعترافی تلخ به‌حساب آورد؛ زیرا حجم خرید تسلیحات از امریکا برای انبارکردن در ایران یا اعطای آنها به کشورهای وابسته به غرب، در سال قبل از سقوط سلطنت محمدرضا پهلوی به ده‌میلیارد دلار رسیده بود. باید پرسید آیا اولا عنصری غیردست‌نشانده، کالایی غیرمرغوب و گران را در این حجم خریداری می‌کرد، ثانیا چه نیازی به هزینه‌کردن دارایی‌های ملت برای حفظ منافع امریکا در سومالی، عمان، پاکستان، اسرائیل و... وجود داشت تا ازاین‌طریق امریکاییها بتوانند بر جهان آقایی کنند؟ برای‌آنکه مشخص شود در کنار این خدمات افسانه‌ای به امریکا وضعیت جامعه چگونه بوده است، روایتهایی از شریف‌امامی در مورد حال‌وروز مردم بعد از نزدیک به یک دهه از کنارگذاشته‌شدن رضاخان از قدرت قابل تأمل است: «اعلیحضرت آنجا توقف کردند و پذیرایی شدند و همان جا هم فرمودند که یک مطالعه‌ای برای افزایش آب نائین بکنید و صدوپنجاه‌هزار تومان مرحمت فرمودند... نمی‌دانم برکه دیده‌اید یا نه. برکه یک جایی بود مثل استخر بزرگ که ساخته بودند و هر وقت باران می‌آمد، آب باران را هدایت می‌کردند که در آن منبع جمع شود و این آب می‌ماند برای چندین ماه و از آن آب می‌آمدند برمی‌داشتند برای خوردن. قبلا رفتم آنجا، دیدم آب اصلا یک رنگ خاکستری زننده‌ای دارد و اصلا قابل شرب نبود. ولی خوب اهالی مجبور بودند که آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض پیوک (piuk) را داشتند. مرض پیوک از آب آشامیدنی ناسالم به‌وجود می‌آید که کرمی است زیر جلد انسان نمو می‌کند.» (خاطرات جعفر شریف‌امامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر سخن، ص88)

توصیف وضعیت آب شرب مردم در سایر شهرستانها مشخص می‌سازد که این مساله عمومیت داشته است: «در بندرعباس چند آب‌انبار بود که به‌همان‌صورتی‌که در مورد بهبهان گفتم، مورد استفاده اهالی بود. منتهی آب‌انبار سرپوشیده بود که آب باران را هدایت می‌کردند. می‌آمد به انبار پر می‌شد. بعد می‌آمدند با سطل می‌بردند برای خوراک مردم. خیلی وضع بدی داشتند مردم بیچاره، بدبخت، تراخمی همه مریض، ناراحت. یک سبزی در تمام بندرعباس نبود. یک درخت سبز دیده نمی‌شد.» (همان، صص90ــ89)

به‌این‌ترتیب این سوال مطرح می‌شود که در میان همه وابستگان به امریکا ــ به‌عنوان‌مثال اشخاصی نظیر عبدالله انتظام، علی امینی، ابتهاج‌ ــ چرا همواره محمدرضا پهلوی مورد توجه واشنگتن بود و چنین افرادی که به لحاظ دانش، مدیریت و فهم سیاسی به‌مراتب بالاتر از وی بودند برای بقای سلطنت ایشان منزوی می‌شدند؟ برتری‌دادن فرد بی‌سوادی چون محمدرضا پهلوی در برابر عناصر تحصیل‌کرده وابسته به امریکا، به این دلیل بود که وی بدون‌داشتن هیچ‌ درکی از مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی صرفا با اتکا به قدرت تسلیحاتی واشنگتن نظرات حامیانش را تامین می‌کرد. البته حساسیت دست‌اندرکاران کاخ سفید در مورد فساد لجام‌گسیخته و غیرمتعارف اقتصادی و اخلاقی شاه و سایر درباریان، بدان معنی نبود که امریکاییها در فساد و رشوه‌دهی‌های وی سهیم نبودند بلکه میزان هنگفت آن، در سالهای آخر حکومت پهلوی دوم چنان آشکار شده بود که اعتراضات همگان برانگیخته شد و آنان وضعیت را برای  ادامه حکومت دست‌نشانده خود خطرناک می‌پنداشتند. نهاوندی برای‌آنکه این واقعیت را مخدوش سازد، حمایت بسیار قوی کارتر از محمدرضا در جریان انقلاب مردمی را به‌گونه‌ای‌بسیارسطحی تحلیل می‌کند: «بنابراین این سخنان کارتر را نمی‌شود یک تغییر بنیادی تلقی کرد. تفسیری دیگر حتی پذیرفتنی‌تر به نظر می‌رسد. جیمی کارتر به هنگام ورود به تهران نمی‌خواست چند ساعت بیشتر بماند و چیزی بیش از حداقل خدمت به شاه بکند. اما شاه که در سیاست بسیار کارکشته‌تر از او، و در مسائل بین‌المللی استادتر بود، اوضاع را عوض کرد و در ظرف چند ساعت او را توی جیبش گذاشت.» (ص66) البته چنین مجیزگوییهایی از نهاوندی که عمری به تملق‌گوییهای فاجعه‌آمیز عادت کرده است، دور از انتظار نیست، اما وی چگونه انتظار دارد خواننده بپذیرد کارتر نطق رسمی خود را که طبق معمول از قبل با مشورت کارشناسان مختلف تهیه و مکتوب می‌شود، با تردستی استادانه! محمدرضا پهلوی عوض ‌کند و در زمینه مساله حساسی مثل ایران که در آن ایام در تب انقلاب می‌سوخت، به‌یکباره با چرخش صدوهشتاددرجه‌ای موضعی متعارض با آنچه قبلا قرار بوده، اتخاذ کند؟ البته از نهاوندی این‌گونه اظهارنظرها بعید نیست. در همان زمان بسیاری از افراد داخلی و خارجی فهمیده بودند که شاه تاچه‌حد از تملق خوشش می‌آید و به‌نوعی او را با تحویل‌دادن تملقهای ساختگی به تمسخر می‌گرفتند، اما نهاوندی به نقل از همین افراد ــ یعنی با جدی‌پنداشتن آنچه خود گوینده درواقع به تمسخر بر زبان می‌رانده ــ مدعی می‌شود محمدرضا بعد از رئیس‌جمهور امریکا آگاه‌ترین مرد دنیا است: «چند سال پیش از آن، دین راسک، وزیر خارجه‌ امریکا، درباره شاه گفته بود که پس از رئیس‌جمهوری امریکا، او از نظر رویدادهای سیاسی، مسائل نظامی و اطلاعات ژئواستراتژیک، آگاه‌ترین مرد دنیا است...» (ص207)

در سالهای حکومت پهلوی، سیاستمداران جهان به‌خوبی درک کرده بودند که برای دریافت هدایای میلیون دلاری کافی است تعریف خوشایندی از شاه به‌عمل آورند. پرویز راجی، سفیر شاه در لندن، در خاطرات خود به شمه‌ای از زبانزد شدن استقبال شاه از تملق اشاره می‌کند: «در ضیافت شام که به افتخار شصت‌ودو سالگی هارولد ویلسون، نخست‌وزیر سابق انگلیس، توسط جرج وایدن‌فلد ترتیب یافته بود، شرکت کردم... ویلسون گفت: یکبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان یکی از بزرگترین رهبران دنیا توصیف کردم و شاه از این تملق من خیلی خوشش آمده بود.» (پرویز راجی، خدمتگزار تخت طاووس، ترجمه: ح.ا. مهران، انتشارات موسسه اطلاعات، ص61)

آیا به‌راستی نهاوندی با تکرار تملق‌گوییهای سیاستمداران زیرک از شاه در جلسات خصوصی، می‌خواهد بیان دارد فردی که در سوئیس حتی نتوانست دیپلم بگیرد، بزرگترین ژئواستراتژیست جهان است! علی‌القاعده چنین فردی که هیچ‌گونه تحصیلاتی نداشته، برای رسیدن به چنین مقام شامخی نمی‌بایست کوچکترین فرصتی را برای مطالعه از دست می‌داد، حال‌آنکه سعیده پاکروان، دختر تیمسار پاکروان، به نقل از پدرش می‌گوید: «شاه چیزی نمی‌خواند و بنابراین از تنها ابزاری که برای تقویت و رشد فکر وجود دارد، محروم بود. به‌همین‌دلیل، چارچوب فکری یا نظامی مرجع یا اصولی راهنما را که از راه خواندن فراهم می‌شود، فاقد بود. حتی مطمئن نیستم که درباره گذشته تابناک ایران، همان هخامنشیان که دوست می‌داشت خودش را مظهر آنها معرفی کند، یا جانشینان آنها، چیز زیادی می‌دانست... تنها چیزی که شاه می‌خواند، کاتولوگ جنگ‌افزارها بود...» (سعیده پاکروان، توقیف هویدا، ترجمه: نیما همایون‌پور، انتشارات کتاب روز، ص 55) همچنین یار بسیار صمیمی شاه که بسیار به او نزدیک بود، یعنی اسدالله علم، در این مورد می‌گوید: «شاه از هرچه مطالعه است، متنفر است» (امیراسدالله علم، گفتگوهای خصوصی من با شاه، انتشارات طرح نو، ج1، ص71) دکتر مجتهدی، رئیس مدرسه البرز و بنیانگذار دانشگاه صنعتی آریامهر، نیز شناخت دقیقی از شاه ارائه می‌دهد: «شاه ضعیف‌النفس بود... از این (جهت) که خودش تحصیلاتی نداشت، بیشتر وارد نبود در امور... حتی شنیدم ــ راست یا دروغ ــ که وزیر اقتصاد آلمان آمده بود پهلویش (و شاه) راجع‌به اقتصاد دنیا اظهار نظر می‌کرد. شاید می‌دانست ولی من تصور می‌کنم چه‌طور یک آدمی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده باشد، چه‌طور می‌تواند اظهارنظر کند در اموری که به تحصیلات عمیق احتیاج دارد. ولی ضعیف‌النفس‌بودنش و دهن‌بینی او یقین بود. هرکس دیرتر می‌رفت، عقیده او اجرا می‌شد و خودش را هم تو بغل امریکاییها انداخته بود. دستور امریکایی را چشم‌بسته اجرا می‌کرد. همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد.» (خاطرات محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، صص154ــ153)

برای‌اینکه مشخص شود اوقات محمدرضا چگونه پر می‌شد و ایشان در چه زمینه‌هایی تبحر داشت، مناسب است نظر محافظ مخصوص شاه را در مورد اشتغالات وی مرور کنیم: «خلاصه علم برنامه‌ای برای شاه درست کرده بود که شاه تا شانه‌هایش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت... گاهی اتفاق می‌افتاد که علم شاه را در یک روز با سه تا چهار زن رو‌برو می‌کرد... از روزی که علم وزیر دربار شد، تا روزی که رفت، این برنامه ادامه داشت و وقتی هم که رفت، کامبیز آتابای، امیر متقی و محوی برنامه را ادامه دادند.» (محافظ شاه، خاطرات علی شهبازی، انتشارات اهل قلم، ص84)

هر چند بی‌سوادی و دهن‌بینی شاه در برابر خارجیان، وی را نزد امریکاییها به عنوان یک عامل خوب برجسته می‌ساخت، اما درعین‌حال چنین فردی می‌بایست ظواهر را حفظ می‌کرد تا مردم متوجه بسیاری از مسائل پنهان نشوند. بی‌فرهنگی و تعلق شاه به یک خانواده بی‌اصل‌ونسب، موجب شده بود تا او از پول زیاد سرمست شود و دربار به فاسدترین مرکز در کشور تبدیل گردد: «از دربار ایران بوی تعفن سکس بلند بود، همه دائما در این خصوص گفت‌وگو می‌کردند که آخرین معشوقه سوگلی شاه کیست... دلالی محبت یکی از اشکال پیشرفته هنر در محافل تهران به‌شمار می‌رفت. یکی از درباریان جوان و پشتکاردار که درحال‌حاضر در محله بلگریویای لندن زندگی می‌کند، می‌گوید: برای پیشرفت می‌بایست پااندازی کرد.» (ویلیام شوکراس، همان، ص443)

البته نهاوندی از این فساد که موجب نگرانی طرفداران معقول‌تر تاج و تخت شده بود، بی‌اطلاع نیست و حتی خود او به شاه پیشنهاد تعطیلی باشگاههای شبانه، یعنی همان کازینوها را که تمامشان به بنیاد پهلوی تعلق داشتند، داده بود: «همه‌ آن قمارخانه‌ها به بنیاد پهلوی تعلق داشت که شریف‌امامی رئیس آن بوده و هنوز هم بود» (ص163) به‌عبارتی وی نیز همانند امریکاییها نگران آینده سلطنت بود، لذا در ملاقاتی به شاه می‌گوید:«پیش‌ازهرچیز، یک دگرگونی ریشه‌ای اخلاقی لازم است: نام برخی از اعضای خانواده‌ سلطنتی، از جمله دو برادر و یک خواهر شاه را بردم. شاه هیچ واکنشی نشان نداد.» (صص144ــ143) مگر کارتر و سایر رؤسای جمهور امریکا که می‌دانستند محمدرضا پهلوی خود سرمنشا همه مفسده‌ها است، جز چنین اصلاحاتی را از شاه مطالبه می‌کردند؟ اما ازآنجاکه نویسنده نمی‌خواهد به این واقعیت که علت سقوط سلطنت، انحطاط شدید هیات حاکمه و دربار بوده است، اعتراف کند، حتی حاضر نیست کمترین اشاره‌ای به محتوای گزارشهای تیمسار مقدم در مورد فساد اطرافیان فرح و شاه نماید. نکته جالب‌اینکه نهاوندی نعل وارونه می‌زند و ادعای جالبی را مطرح می‌سازد: «دستور داد همه بایگانی‌های محرمانه و پرونده‌های پراهمیت دفتر مخصوص شاهنشاهی با هواپیماهای ارتشی به خارج فرستاده شود، که اکنون بخشی از آنها در سوئیس و بخش دیگر در امریکاست. این منبعی بسیار ارزشمند برای تاریخنگاران است. نظامی که از انقلاب زاده شد، حتی نکوشید آنها را باز پس گیرد. بی‌تردید پرونده‌های بسیار نگران‌کننده‌ای برای سران آن، در میانشان است.» (ص328)

به‌این‌ترتیب نهاوندی شاه را نیز متهم به خیانت به خودش! می‌کند؛ زیرا مدعی است مدارکی علیه مسئولان نظام جمهوری اسلامی در اختیار داشته، اما نه‌تنها آنها را منتشر نساخته بلکه به دورترین نقطه از ایران، یعنی به امریکا برده و به مقامات کاخ سفید سپرده تا آنان از آبروی این مسئولان محافظت کنند! معلوم نیست نهاوندی برای خواننده کتاب خود چه میزان فهم و شعور قائل است؟! اولا چه کسی از ایشان می‌پذیرد که شاه با صرف هزینه بسیار، پرونده‌هایی را که علیه مخالفانش بوده‌اند، از کشور خارج سازد و به امریکا برساند؟ ثانیا اگر در این پرونده‌ها موضوعاتی علیه مقامات انقلاب اسلامی وجود داشت، بی‌تردید توسط اشخاصی که هر دروغی را طی این سالها به نظام اسلامی نسبت داده‌اند، مورد بیشترین بهره‌برداری قرار می‌گرفت. ثالثا مگر امریکاییها به درخواست ایران برای بازگردانیدن میلیاردها دلار سپرده بانکی و به‌همین‌میزان جواهرات که توسط درباریان و خانواده شاه از کشور خارج شده بود، پاسخ مثبت دادند که درخواست ایران را برای بازگردانیدن پرونده‌هایی که قطعا سیاستها و عملکرد آنان را برای ملت ایران مستندتر می‌سازند، اجابت کنند؟ رابعا اگر این پرونده‌ها علیه شاه و امریکا نبود، مسلما باید در ایران جا می‌ماند تا در جریان انقلاب به دست مردم بیفتد. سرانجام‌این‌که چرا این پرونده‌ها در خارج کشور، بعد از گذشت بیست‌وهفت سال از پیروزی انقلاب، در اختیار یک مرکز تحقیقاتی یا کتابخانه قرار نگرفته تا امکان مطالعه آن برای همه ممکن شود و سیه‌روی شود... .

درهمین‌زمینه باید متذکر شد: نهاوندی با علم به این‌که بسیاری از پرونده‌های سری، قبل از سقوط پهلوی از کشور خارج شده‌اند، احساس می‌کند می‌تواند به‌سهولت بسیاری از واقعیتها را در مورد جنایات و خیانتهای دوران پهلوی جعل کند و دقیقا خلاف آن را در تاریخ به ثبت برساند. برای نمونه، ایشان در چند فراز از خاطرات خود، ادعای غریبی را درمورد‌اینکه شاه مایل نبود در جریان انقلاب خونی از دماغی بریزد، مطرح می‌سازد: «شاه ادامه داد: من یکسره در مورد رفتار امریکاییها اشتباه کردم، و به‌ویژه نمی‌خواستم حتی از دماغ ملتم خونی ریخته شود. شاه نمی‌تواند به‌سان یک دیکتاتور، به هر بهایی شده به قدرت بچسبد.» (ص212) یا «من به بهای کشتن چند صد یا چندین هزار ایرانی همچون خودم، که همان قدر حق زندگی دارند که من، به قدرت نخواهم چسبید.» (ص323)

فرض کنیم ملت ایران از به‌گلوله‌بستن دانشجویان در تظاهرات دانشگاهها که در یک مورد سه تن در دانشگاه تهران در داخل دانشکده فنی به شهادت رسیدند (قندچی، شریعت‌رضوی و بزرگ‌نیا) و یا از قتل‌عام مردم در قیام پانزدهم خرداد که به دستور مستقیم شاه صورت گرفت، آگاه نباشد؛ همچنین از شکنجه و کشتار هزاران مبارز بعد از تشکیل ساواک ــ  از سال 1336 تا 1357 ــ  هیچ‌ نداند و... . اما خوشبختانه ازآنجاکه گفته‌اند دروغگو، کم‌حافظه است، نهاوندی در همین کتاب در چند جا اعتراف می‌کند شاه طرفدار شدید سرکوب معترضان و راهپیمایان ــ که به‌صورت مسالمت‌آمیز در خیابانها به بیان مخالفت خود با عملکرد شاه و سلطه امریکایی می‌پرداختند ــ بوده و حتی برخی سیاستمداران سعی در تعدیل وی داشته‌اند: «فشار بسیار زیادی به پادشاه وارد می‌شد. از او می‌خواستند که به اعتدال رفتار کند و از شدت عمل دولت در اجرای مقررات حکومت نظامی ــ حتی موقتا ــ جلوگیری کند. علی امینی، نخست‌وزیر پیشین که روابط دوستانه‌اش با امریکاییها به‌ویژه با دموکراتهای امریکایی شهرت داشت، با همراهی دو پیرمرد محترم نود ساله که به نیروی معنوی تبدیل شده بودند، یعنی علی‌اکبر سیاسی، رئیس پیشین دانشگاه تهران، و محمدعلی وارسته، وزیر پیشین سال‌های 1940 و سپس در زمان مصدق، تقویت می‌شد، مرتبا شاه و شهبانو را به ستوه می‌آورد که به‌ویژه کاری نکنید که مخالفان و واشنگتن را ناراحت کند.» (ص279)

همچنین شاه در گفت‌وگو با مشاور فرح، از این‌که دستور شلیک تیر مستقیم به تظاهرکنندگان آنها را به هراس نینداخته و همچنان به مبارزاتشان ادامه می‌دهند، ناراحتی خود را به‌صراحت ابراز می‌دارد: «در این موقع، شاه که گویی ناگهان به وخامت اوضاع پی برده باشد، با حالتی منفعل و تسلیم‌شده، به سمت من خم شد و گفت: با این تظاهرکنندگانی که از مرگ هراسی ندارند، چه کار می‌توان کرد، حتی انگار، گلوله آنها را جذب می‌کند.» (احسان نراقی، همان، ص 154)

بنابراین بحث شاه این نیست که دستور داده‌ خون از دماغ هیچ‌کس نریزد، بلکه ناراحتی‌اش از آن بوده که با وجود دستور برای شلیک مستقیم، مردم به‌فغان‌آمده از ظلم و استبداد، از مرگ هراسی نداشتند. با این اعتراف صریح شاه، درواقع بسیاری از داستان‌پردازیهای نهاوندی در مورد «جسدهای دروغین» و «خاکسپاری‌های قلابی» رنگ می‌بازد. اعتقاد راسخ شاه به سرکوب مردمی که در تظاهراتی آرام مطالبات سیاسی خود را مطرح می‌ساختند، زمانی روشن‌تر می‌شود که بازی وی با برخی از عناصر ملی در قالب مذاکره برای پذیرش برخی اصلاحات، در خاطرات نهاوندی کاملا قابل تشخیص می‌گردد. در فرازهایی از این خاطرات، آشکار می‌شود که همزمان با این مذاکرات، شاه طرح «خاش» را به منظور سرکوبی گسترده نهضت مردم دنبال می‌کرده است: «آن طرح (طرح خاش)، بخت بلندی برای پیروزی داشت. شبکه اطلاعاتی ارتش که بر مبارزه با خرابکاریهای داخلی تمرکز یافته بود و همچنین شهربانی و ساواک، همه کسانی را که باید بازداشت می‌شدند، زیر نظر گرفته بودند. راز طرح همچنان سر به مهر مانده بود... اویسی که بی‌سروصدا مقدمات تشکیل دولت خود را فراهم می‌ساخت، با چند آیت‌الله مهم گفت‌وگو کرده و تایید آنان را گرفته بود... اواخر اکتبر اویسی شاه را آگاه ساخت که آماده است.» نهاوندی در ادامه می‌افزاید: «پنجشنبه دوم نوامبر، ساعت هفت‌ونیم شب، به علت درد ستون فقرات در تخت خوابیده بودم که شهبانو تلفن کرد: اعلیحضرت در کنار من‌اند و به گفت‌وگوی‌مان گوش می‌دهند. بنابر آخرین گزارشها، هواداران خمینی خیال دارند روز سه‌شنبه هفتم نوامبر، در تهران شورش بزرگی به راه اندازند... برخی از اعضای سازمان امنیت که سرنخشان به‌دست کسانی غیرایرانی است، دیگر قابل اعتماد نیستند. بنابراین، پیش از سه‌شنبه آینده باید دولتی که مورد اعتماد مخالفان باشد، تشکیل شود تا بتوان از لحاظ سیاسی این دسیسه را خنثی کرد.» (ص250) درحالی‌که در پی صدور این دستور، نهاوندی مذاکرات خود را با اعضای جبهه ملی دنبال می‌کند و با آنان به توافقاتی نیز می‌رسد، به‌طورهمزمان به اویسی نیز دستور آماده‌باش برای اجرای طرح خاش داده می‌شود: «اندکی پیش از ساعت شش بعدازظهر، شاه او را احضار و درحالی‌که بسیار هیجان‌زده به‌نظر می‌رسید و تلفن خود را از دست نمی‌نهاد، از وی خواست: به اویسی بگویید آماده باشد، در دفترش بماند و در انتظار تلفن کاخ باشد. اصلان افشار که در جریان بود، معنای آن دستور را دریافت و بلافاصله آن را انجام داد: خبر را به افسران بلندپایه دادم. بسیار شادمان شدند. بسیاری از آنان فوراً با واحدهای خود تماس گرفتند و به معاونانشان دستور مهیاکردن تدارکات طرح خاش را دادند... ناگهان به‌نظر رسید که محمدرضاشاه تغییر عقیده داده است. سفیران امریکا و انگلیس را احضار کرد.» (صص258 و 257) با کمی تأمل در روایت نهاوندی از این جریان، می‌توان به‌صراحت دریافت که همزمان با مذاکرات با عناصری از جبهه ملی، با هدایت مستقیم شاه عوامل ضربت ساواک که فرح از آنها با عنوان «برخی از اعضای سازمان امنیت که سرنخشان به‌دست کسانی غیرایرانی است» یاد می‌کند، برنامه ایجاد آتش‌سوزی در سینماها، بانکها و برخی نقاط حساس شهر را دنبال می‌کرده‌اند تا زمینه‌های لازم برای سرکوبی گسترده و اجرای طرح خاش که قطعا بدون کشتار وسیع مردم ممکن نبود، به‌وجود آید. چه کسی می‌تواند باور کند در سازمان مخوفی چون ساواک، برخی افراد تعیین‌کننده جرأت نمایند بدون هماهنگی با تشکیلات خود به تخریبی گسترده در سطح شهر اقدام کنند. البته عبدالمجید مجیدی در خاطراتش به بمب‌گذاریها و فعالیتهای تخریبی ساواک در این ایام می‌پردازد. (ص179) همچنین نماینده ساواک در امریکا نیز در چندین فراز از خاطراتش، به دخالت گارد و ساواک در آتش‌سوزیها اشاره می‌کند. (خاطرات منصور رفیع‌زاده، صفحات 367 و 320)

از جمله مصادیق بارز جنایاتی که به‌منظور درهم‌شکستن مقاومت مردم صورت می‌گرفت، به‌آتش‌کشیدن سینما رکس آبادان بود. نهاوندی در خاطرات خود صرفا با طرح یک ادعای بی‌اساس مبنی‌براین‌که رهبران انقلاب اسلامی رسما مسئولیت این جنایت را پذیرفته‌اند، سعی وافری در تطهیر پهلویها دارد، بدون‌اینکه در مورد چنین ادعای بزرگی کمترین سند و مدرکی ارائه کند. به نظر می‌رسد تناقض‌گوییهای نویسنده در این زمینه نیز به‌حدکافی گویا باشند و نیازی به بحث مستقل در مورد این جنایت نباشد؛ زیرا این سینما در چند قدمی کلانتری (مرکز پلیس) قرار داشته و هیچ‌گونه مهاجمی از بیرون به سینما حمله نکرده است، بلکه افرادی که قطعا مسئولان سینما از آنها حساب می‌برده‌اند، فرصت کافی برای نصب باتریهای خودکار ساعتی بر دیوارها داشته‌اند. علاوه‌‌براین، برای روشن‌شدن بیشتر حقیقت، کافی است روایت نهاوندی را نیز مورد مطالعه دقیق‌تر قرار دهیم:

1ــ نویسنده معترف است که همه درباریان، روز بعد از این جنایت هولناک در کاخ ملکه مادر به رقص و میگساری می‌پردازند و هیچ‌گونه نشانه‌ای از تأثر به خاطر سوخته‌شدن جمعی از هموطنانشان در آنها وجود نداشته است، درحالی‌که ملت ایران عزای عمومی اعلام کرده و کشور یکسره در غم و ماتم فرو رفته بود: «مخالفان تندروی رژیم از مهمانی با شکوه و آتش‌بازی آن شب، به سود خود استفاده کردند و آن را به باد انتقاد گرفتند. می‌گفتند هنگامی‌که شهر یکپارچه عزادار است، آنان در دربار سرگرم رقص و آتش‌بازی هستند. اشتباه بزرگی روی داده بود. باید آن مهمانی را متوقف می‌کردند و از خیر آتش‌بازی چشمگیر هم می‌گذشتند، باید حتی عزای ملی اعلام می‌کردند.» (ص142)

2ــ نهاوندی معترف است به مطبوعات دستور داده شد به این مساله نپردازند: «حکومت با بی‌خیالی به این ماجرا پرداخت. گونه‌ای که گویا یکی از حوادث معمول رخ داده است. از مطبوعات خواستند که زیاد به این ماجرا بند نکنند و مطبوعات نیز تقریبا همین‌گونه رفتار کردند. این روش برخورد، افکار عمومی را شگفت‌زده و منزجر ساخت. اعلیحضرتین در نوشهر بودند. نه نخست‌وزیر و نه وزیری از دولت او به خود زحمت رفتن به آبادان را داد.» (ص134) آیا نویسنده انتظار دارد خواننده بپذیرد که این عمل جنایتکارانه کار مخالفان شاه بوده است؛ یعنی مردم مخالف سلطنت علیه خودشان چنین اقدام هولناکی صورت دادند و شاه به مطبوعات دستور داد هیچ‌گونه به آن پرداخته نشود!

3ــ طرح عوامانه‌ترین ادعا از سوی نهاوندی برای خواننده کتاب، هیچ تردیدی باقی نمی‌گذارد که نویسنده با داستان‌پردازیهای بی‌سروته، می‌خواهد رژیمی را که خود از دست‌اندرکاران آن بوده است، به‌نوعی از این جنایت دهشتناک که طی آن چهارصدوهفتادوهفت انسان بی‌گناه را در آتش سوزاندند، مبرا سازد: «چند روز بعد، تحقیقات پلیس به‌ویژه مسئولیت ارتکاب این جنایت را متوجه اطرافیان روح‌الله خمینی یافت. جنایتکاران به عراق، نزد آیت‌الله رفته بودند و در همانجا دستگیر شدند. ایران تقاضای استرداد آنان را کرد. اما مقامات دولتی و رسمی، برای آرام‌ساختن اوضاع، حقایق مربوط به این پرونده هشداردهنده را به اطلاع مردم نرساندند. نمی‌خواستند روحانیون ”ناراحت“ شوند... مطبوعات بین‌المللی، و در صدر آنها چند نشریه چاپ پاریس، ساواک را متهم به ارتکاب این جنایت وحشتناک کردند.» (ص135)

نویسنده در این داستان‌پردازی خود، مشخص نمی‌سازد اولا دولت عراق که به اعتراف ایشان با امام به‌شدت مخالف بود، چرا نام دستگیرشدگان و خبر آن را منتشر نساخت. ثانیا چرا مطبوعات وابسته و تحت امر رژیم شاه کمترین اشاره‌ای به این مساله در آن زمان نداشتند، درحالی‌که اگر چنین ضعفی را در مخالفان و به‌ویژه رهبر انقلاب سراغ داشتند، علی‌القاعده کوچکترین تردیدی در استفاده از آن نمی‌کردند. ثالثا نتیجه تقاضای استرداد دستگیرشدگان مجعول در عراق چه شد؟ آیا به ایران بازگردانیده و در ایران محاکمه شدند یا خیر؟ ظاهرا نویسنده ترجیح می‌دهد در این زمینه داستان را نیمه‌تمام رها کند. رابعا اگر واقعا به منظور جلوگیری از ناراحت‌شدن روحانیون؟! این خبر در داخل ایران پخش نشد، چرا از طریق عراق در اختیار رسانه‌های بین‌المللی قرار نگرفت تا دست‌کم برای آنها بی‌گناهی! ساواک در این جنایت روشن شود؟

مجددا باید گفت اگر کسی از دوستان نهاوندی این داستان‌پردازی را بپذیرد، اولین مساله‌ای که به ذهنش خواهد رسید، این است که محمدرضا بزرگترین خیانت را به خود و سلطنت‌طلبان کرده است؛ زیرا مدارکی به این میزان از اعتبار در مورد مخالفان سلطنت و سلطه‌ امریکا در اختیار داشت و هرگز منتشر نکرد و مظلومانه!؟ اتهام این جنایت بزرگ را شخصا بر عهده گرفت.

بحث در مورد این جنایت فراموش‌نشدنی را با گزارشی از عضو ارشد سفارت امریکا در تهران به واشنگتن در این زمینه پایان می‌دهیم: «در شب نوزدهم اوت [بیست‌وهشتم مرداد]. تعداد ششصد نفر در سینما مشغول تماشای فیلمی [به نام گوزنها] از یک هنرمند مشهور ایرانی بودند، که سینما دستخوش آتش‌سوزی شد. کسی که آتش را در سینما افروخت، همه تماشاگران به استثنای چند نفر را به قتل رساند. یک تحقیق رسمی نشان می‌داد که دیوارهای سالن با بنزین خیس بوده است و آتش‌سوزی با یک باطری خودکار ساعتی آغاز شده است. در ورودی و خروجی قفل بوده است و پلیس و ماشینها و تجهیزات آتش‌نشانی، دیر رسیده‌اند.» (جان‌دی استمپل، درون انقلاب ایران، ترجمه: منوچهر شجاعی، انتشارات رسا، صص161و160) همان‌گونه‌که اشاره شد مقر پلیس در چند قدمی سینما رکس قرار داشت، ولی هیچ‌گونه اقدامی در ابتدای آتش‌سوزی برای شکستن دربها به‌عمل نیامد. همچنین باید یادآور شد که شاه در همان روز بیست‌وهشتم مرداد 1357 طی یک مصاحبه تلویزیونی به مخالفان، حکومت وحشت بزرگ را وعده ‌داد و گفت به‌زودی این وحشت را خواهند دید.

از جمله کوششهای دیگر نهاوندی در این کتاب برای تطهیر رژیم شاهنشاهی، اشاره به توجه محمدرضا پهلوی یا دست‌کم وعده وی برای اجرای دموکراسی در سالهای پایانی حکومت است: «در سه چهار سال آخر، مدام می‌گفت که لازم است دموکراسی به گونه غربی در کشور به‌وجود آید، اما متاسفانه اصلاحات سیاسی و پایه‌گذاری نظمی را که باید پیش‌ازآن برقرار می‌شد، آغاز نمی‌کرد.» (ص 92) تلاش نهاوندی برای تطهیر یکی از مستبدترین حکمرانان و دیکتاتور‌ترین شاهان، موجب شده وی توجه نکند که در همین ایام، محمدرضا پهلوی حتی دو حزب تحت کنترل خود را تحمل نکرد و آنها را در سال 1353منحل ساخت، درحالی‌که قبل از آن به‌صراحت گفته بود نظام تک‌حزبی را در کشور مستقر نخواهد کرد: «من چون شاه کشور مشروطه هستم، دلیلی نمی‌بینم که مشوق تشکیل احزاب نباشم و مانند دیکتاتورها از یک حزب دست‌نشانده خود پشتیبانی کنم.» (محمدرضا پهلوی، ماموریت برای وطنم، ص336) اما خود شاه رسما پس از انحلال دو حزبی که خود وی آنها را تشکیل داده بود، در یک کنفرانس بزرگ مطبوعاتی ضمن اعلام موجودیت حزب رستاخیز، گفت: «به‌هرحال کسی که وارد این تشکیلات سیاسی [حزب رستاخیز] نشود و معتقد و مؤمن به این سه اصل که گفتم نباشد، دو راه در پیش دارد: یا فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به اصطلاح خودمان توده‌ای و یک فرد بی‌وطن است یا اگر بخواهد، فردا با کمال میل، بدون اخذ عوارض، گذرنامه‌اش را در دستش می‌گذاریم و به هر جایی که دلش خواست، می‌تواند برود؛ چون ایرانی نیست. وطن ندارد.» (محمدرضا پهلوی، مجموعه تالیفات و... جلد9، ص7853)

بنابراین مشخص است که چهار سال قبل از سقوط، محمدرضا پهلوی نه‌تنها از دیکتاتوری خسته نشده بود، بلکه با غروری وصف‌ناپذیر در صورت عدم پذیرش عضویت حزب رستاخیز دو راه پیش روی ملت ایران قرار می‌داد: زندان یا لغو تابعیت و آوارگی.

در آخرین فراز از این نوشتار، نمی‌توان تأسف خود را از این‌‌که افرادی چون نهاوندی سالها در جایگاهها و پستهای حساس و تعیین‌کننده‌ای قرار داشتند که آنان را بر سرنوشت ملت ایران مسلط می‌ساخت، ابراز نداشت. تصویری که در یک نگاه کلان از نهاوندی در این کتاب به‌دست می‌آید، از دو وجه خارج نیست: ایشان یا فردی کاملا بی‌اطلاع از مسائل ایران و جهان است یا فردی است که با تمام توان درصدد فریب ملت ایران و نسلهای آینده برآمده است. در هر دو حال، باید گفت چنین مدیرانی که نقش قابل‌ملاحظه‌ای در استقرار دیکتاتوری داشتند، خسارت جبران‌ناپذیری را بر ملت ایران تحمیل کردند.

لازم به ذکر است: نویسنده در این کتاب مسائل بی‌شماری را مطرح ساخته که در این بحث مختصر، امکان پرداختن به همه آنها وجود ندارد. برای نمونه، در کنفرانس گوادلوپ هرگز امریکا از موضع دفاع از سلطنت و شاه عدول نکرد. دیگر این‌که استفاده از تعبیر امام برای غیرمعصومین نه‌تنها کفر نیست، بلکه وجود شخصیتهایی چون امام غزالی، امام بخاری و... مؤید بی‌اطلاعی وزیر آموزش‌عالی محمدرضا پهلوی از مسائل ساده‌ای از این قبیل است. نهاوندی باآنکه می‌کوشد در این کتاب خود را فردی اصلاح‌گر معرفی کند امّا هرگز موفق نمی‌شود؛ زیرا وی حتی با برخی اصلاحاتی که فرح به اجبار و به دنبال اعتراضات مردم در مورد جشنواره فرهنگ و هنر، پذیرای آن ‌شد، مخالفت می‌ورزد؛ جشنواره‌ای که خود نیز معترف است نشانی از فرهنگ ایرانی در آن نبود و برعکس، کاملا آشکارا فرهنگ عمومی را هدف گرفته بود. همچنین طرح این ادعا که هویدا در سالهای آخر قدرتش از شاه فراتر رفته بود، هدفی جز تبرئه محمدرضا پهلوی را دنبال نمی‌کند. برخی موضوعات مهم نیز توسط نویسنده کاملا کتمان شده‌اند که ازآن‌جمله، مساله دستگیری خود نهاوندی قبل از سقوط رژیم پهلوی است. در ماههای پایانی عمر این رژیم، بازداشت جمعی از کارگزاران و وابستگان به دربار که در میان مردم بدنام بودند، با هدف آرام‌کردن قیام سراسری ملت ایران، در دستور کار قرار گرفت. در واقع رژیم پهلوی با دستگیری افرادی چون نصیری (ریاست ساواک) قصد داشت همه گناهان شکنجه و کشتار مبارزان و آزاداندیشان را متوجه افراد منفوری چون او نماید. اما هوشنگ نهاوندی در بیان خاطراتش ترجیح داده است اصولا به دستگیری افراد خاطی رده دوم، یعنی افرادی همچون خود وی، و دلایل آن هیچ‌ اشاره‌ای نکند، درحالی‌که این رخداد یکی از مسائل مهم زندگی او در روزهای پایانی حکومت پهلوی به حساب می‌‌آید. همچنین نویسنده اشتباهات زیادی در مورد نام افراد مرتکب شده است؛ برای نمونه فردی به‌نام فرخ‌ پناه‌ایزدی در مصر با محمدرضا پهلوی ملاقات کرده بود، اما در این کتاب اشتباها از شخصی به‌نام داریوش پناه‌ایزدی یاد شده است.

در پایان گفتنی است کتاب «آخرین روزها»، تالیف هوشنگ نهاوندی، با وجود تبدیل‌شدن به اثری کاملا تبلیغاتی و سطحی، می‌تواند مطالب مفیدی برای محققان و پژوهشگران تاریخ معاصر کشورمان در برداشته باشد؛ زیرا نهاوندی به عنوان تنها فردی که در جریان بسیاری از رویدادهای مذکور در کتاب قرار داشت، بدون‌آنکه خودش بخواهد و یا متوجه باشد، گاه سرنخهای مناسبی برای کشف حقایق در اختیار گذاشته است.

 

تبلیغات