بازماندگان یک قزاق
آرشیو
چکیده
در شرایطی که منابع و متون تاریخنگاری قبل و بعد از انقلاب اسلامی رو به شفاهی شدن و خاطره گویی می روند و سیل کتابهای روایت کننده از داخل و خارج و از سوی دوست و دشمن در بازار کتاب و نشریات جاری شده است، به راستی جای پرداختهای تحلیلی و جامعه شناختی از عصر پهلوی بسیار خالی به نظر می رسد. البته گهگاه شاهد آثاری محققانه و استوار در بازشناسی این دوره از تاریخ معاصر ایران هستیم. هرچند ذوق عمومی جامعه درکل به سوی نگاشته های جذاب، ساده و داستانواره متمایل است اما ذائقه جامعه، نباید رسالت اندیشمندان و پژوهشگران تاریخ در فراهم کردن متون مرجع و محققانه را متاثر سازد. البته گفت وگو درباره تاریخ و مسائل تاریخی نیز از نوعی جذابیت، سادگی و روانی عام پسند برخوردار است اما با عمیق انگاشتن و دقیق پرداختن به آن، می توان گفت وگو را مقدمه یا برانگیزاننده تداوم بخشیدن به رسالتی تلقی کرد که هم اکنون از آن یاد شد. گفت وگوی این شماره از ماهنامه را به بررسی رژیم و خاندان پهلوی با یکی از محققان و مدرسان تاریخ معاصر ترتیب داده ایم تا ضمن توجه به جذابیتها و سادگی های متون گفتاری، قدری در تعمیق ذائقه عمومی خوانندگان مباحث شفاهی تاریخ معاصر نیز کوشیده باشیم. دکتر محمدامیر شیخ نوری، محقق و مدرس تاریخ معاصر ایران متولد 1332 از زابل، دکترای تاریخ از فرانسه و دانشیار گروه تاریخ دانشگاه الزهرا(س) (دانشیار برگزیده سال 1384) می باشد که تالیفات وی شامل پنج کتاب و بیش از سی مقاله است. فهرست کتابها عبارتند از: تاریخ ایران از ورود اسلام تا علویان طبرستان، تاریخ اسلام از سال 41 تا 227 هجری، پژوهشی درباره جنبشهای رهایی بخش در جهان، تاریخ بیزانس، نقش غرب در ایجاد و گسترش اختلافات ارضی و مرزی.متن
l جناب آقای دکتر شیخنوری از اینکه وقتتان را برای انجام این گفتوگو در اختیار ماهنامه زمانه قرار دادید متشکرم. همانطورکه مستحضر هستید این شماره مجله به بررسی رژیم و خانواده پهلوی اختصاص دارد. بهعنوان اولین سوال لطفا درباره پیشینه خانواده پهلوی توضیح دهید.
o بسمالله الرحمن الرحیم. در مورد اصالت خانوادگی یا خاستگاه خانوادگی پهلویها، لازم است بدانیم که اولا اسم فامیلی آنها، نه پهلوی، بلکه سوادکوهی بود؛ چون رضاخان در منطقه آلاشت سوادکوه متولد شد. اما او وقتیکه به سلطنت رسید، کلمه پهلوی را برای فامیل خود انتخاب کرد تا بگوید ما در جامعه ایران، بیاصالت نیستیم، بلکه ریشه در تاریخ ایران داریم. باستانگرایی و جشنهای دوهزاروپانصدساله، درواقع بیشتر از این نظر بود که آنها میخواستند سلطنتشان را ریشهدار جلوه دهند. اما واقعیت آن است که خانواده پهلوی، یک خانواده معمولی و متوسط جامعه بود. طبیعتا وقتیکه رضاخان هنوز شاه نشده بود، این کنجکاوی هم وجود نداشت که او کی است، پدر، مادر و فامیلش چه کسانی هستند و...، اما وقتیکه شاه شد، چنانکه در تاریخ آمده است، عدهای درصدد برآمدند اینگونه مسائل را درباره او پی بگیرند و مطرح کنند و اینگونه بود که اصلونسبسازیها شروع شد. اصلا این مساله نسبسازی در تاریخ ایران ریشه دارد. در زمان گذشته نیز وقتی کسی پادشاه میشد و یا در منطقهای به ریاست میرسید، برای خود نسبسازی میکرد؛ چنانکه یکی میگفت من فرزند بهرامگور هستم و یا خودشان را به ساسانیان و هخامنشیان میرساندند. اصلا یکی از ویژگیهای تاریخ ایران، نسبسازی کسانی است که تشکیلات قدرت را در دست میگرفتند. بااینلحاظ بود که رضاخان یا رضا سوادکوهی هم که از یک خانواده معمولی برخاسته بود، وقتیکه به سلطنت رسید، نسبسازی را مورد توجه قرار داد. حتی فرهنگ عمید در معرفی او هیچ اشارهای به اصل و نسبش نکرده و فقط میگوید: «رضاخان که یکی از مردان نامی دوره تاریخ معاصر ایران بود» و هیچچیز درباره پدر و مادر او در آن وجود ندارد. اما جالب است بدانید که این لقب پهلوی را از کجا گرفتند. پهلوی درواقع نام یکی از دانشمندان معروف دوره قاجار، بهنام میرزامحمودخان پهلوی بود که حتی یک کتاب تاریخ تحت عنوان «تاریخ روابط ایران و انگلیس» نگاشته است که البته بهنام محمود محمود چاپ شده است. فامیلی پهلوی، ابتدا درواقع نام خانوادگی او بود اما وقتیکه رضاخان میخواست بهعنوان شاه بر تخت بنشیند و قدرت را در دست بگیرد، اطرافیان او ــ چون او بالاخره تنها نبود و گروهی بودند که در اطراف او کار میکردند ــ ترتیب اینکار را دادند. آنها فامیلی میرزامحمودخان را خط زدند و آن را برای رضا سوادکوهی ثبت کردند. میرزامحمود هم با حالت کنایهآمیزی اسم فامیل محمود را برای خود انتخاب کرد و هنوز هم به محمود محمود معروف است. بههرحال وقتیکه فردی میخواهد شاه باشد، جامعه باید او را بپذیرد وگرنه بلافاصله علیه او اعتراضات و اعتصابات شروع میشود. ازاینرو باید بهنوعی او را مطرح کنند تا موجه شود و نیز مردم تصور کنند که رضاخان آدم خوبی است، به درد جامعه میخورد و دوای درد جامعه است؛ بهویژه در زمانیکه جامعه ایران واقعا به دردهای زیادی مبتلا بود. قاجار امتحان خودش را پس داده بود و جامعه دیگر آنها را نمیخواست. در اینجا درباره اصل و تبار سردارسپه و خاندان پهلوی، چند دیدگاه از افراد داخلی و خارجی را مطرح میکنم تا مساله بیشتر روشن شود.
یکی از این نویسندگان خارجی، ایوانف ــ اهل روسیه ــ است. ایوانف در زمینه تاریخ معاصر ایران کار کرده، و یکی از ایرانشناسان و کارشناسان مطرح در زمینه تاریخ نوین ایران بهشمار میرود. او در زمان اتحاد شوروی درباره سردارسپه چنین میگوید: «رضاخان در 1878.م (مطابق 1295.ق) در یک خانواده درجهدار ارتش و خردهمالک در سوادکوه مازندران بهدنیا آمده بود و از دوران جوانی در دسته قزاقان ایرانی خدمت میکرد.» آبراهامیان، ایرانی مقیم خارج، نیز در کتاب «ایران بین دو انقلاب» میگوید: «کلنل (سرهنگ) رضاخان افسر چهلودوسالهای از خانوادهای گمنام نظامی و ترکزبان در مازندران، که مدارج نظامی را طی کرده و به فرماندهی بریگاد قزاق در قزوین رسیده بود.» و اما از ایرانیهای داخل کشور، سلیمان بهبودی که پیشکار و از یاران نزدیک رضاشاه بود، فردی بهنام عباسعلیخان، ملقب به داداشبیگ سوادکوهی را پدر رضاخان معرفی میکند. مسعود بهنود در کتاب «این سه زن» ــ سهزن یعنی: مریم فیروز، اشرف پهلوی و ایران تیمورتاش ــ نیز همین باور را درباره رضاخان مطرح میکند. حسین مکّی در کتاب تاریخ بیستساله، درباره اینکه داداشبیگ پدر رضاخان باشد، در تردید است. مهدی بامداد در کتاب «شرح حال رجال ایران» نام مادر رضاخان را سکینه یا زهرا و گرجیالاصل میداند اما بهنود از مادر رضاخان با نام نوشآفرین یاد میکند و او را از طایفه پالانی میداند. بعضیها پهلوی را هم از پالانی میدانند که لفظ تحقیرآمیزی به حساب میآید. ملکالشعراء بهار و حسین مکی میگویند: «رضا پالانی یا رضا پهلوی»؛ یعنی حالت تحقیرآمیزی را در این زمینه مطرح میکنند و سپس میگویند: مخالفان دودمان پهلوی برای کوچکسازی این خاندان، رضاخان پالانی را بهجای رضاخان پهلوی بهکار میبرند و در ادامه میگویند: اگر چنین باشد، پس رضاخان و نوشآفرین هر دو از یک تیره هستند. رستمی نیز که سندهایی را در مورد پهلویها گردآوری نموده، به تبعیت از مهدی بامداد، مادر سردارسپه را گرجی مینامد. مستوفی در کتاب «تاریخ اجتماعی و اداری در دوره قاجاریه» در مورد اصل و تبار سردارسپه میگوید: «سردارسپه، سوادکوهی بوده، پدرش از افراد عادی بوده و اجداد او هم ادعای بزرگی خانوادگی نداشتند. خیلیها شنیدهاند که سردارسپه میگفته که مادرم در شیرخوارگی مرا از تهران به سوادکوه میآورد، در بین راه گرفتار بوران شده، وقتی به یکی از کاروانسراهای بین راه رسیده (که میگویند همین محل امامزاده هاشم بود) مرا مرده پنداشته و در آخور طویلهای انداخته و رفته است. بعد از ساعتی بر اثر گرمی طویله جان گرفته و سروصدا راه انداختهام، یکی از افراد قافله بعدی که مادرم را میشناخته، از روی نشانیهای کاروانسرادار فهمیده که من بچه همان زن آشنای او هستم و مرا برداشته و در منزل به مادرم رسانده است. این حقیقت را امروز هم دهاتیهای حولوحوش کاروانسرا برای یکدیگر و عابرین سینهبهسینه نقل میکنند و معروف است. و حتی میگویند که رضاشاه وقتی که به شاهی رسید، در یکی از مسافرتهای خودش که از آنجا میگذشته، به مهندس مصدق نامی که درکار راهسازی بوده، دستور میدهد که این محل را تعمیر کنند و علتش را هم میگفته که چون این محل جان او را در شیرخوارگی نجات داده است؛ یعنی چون در این منطقه جان او نجات پیدا کرده، دستور داده که آن منطقه امامزاده هاشم(ع) را یکمقداری رسیدگی کنند و از نظر آبادانی و تشکیلاتی بهبود دهند.»
چنانکه ملاحظه میشود، به لحاظ اصل و نسب، رضاشاه یا رضاخان سوادکوهی، شخصی است که از نظر خانوادگی جایگاه خاصی ندارد و در آن زمان یک فرد عادی بوده است. لازم به یادآوری است در تاریخ ایران هر شخصی که به پادشاهی میرسید، با تشکیلات قبیلهای خاصی بستگی داشت. مثلا آقامحمدخان، به قبیله قاجار، نادرشاه به ایل افشار و همینطور مثلا شاهعباس به خاندان صفویه متصل بودند. یعنی این مساله یکی از ویژگیهای تاریخ ایران است که هرکس به قدرت میرسید، حتما باید عقبهای در قالب تشکیلات قبیلهای پشت سر او میبود. اما در مورد سلسله پهلوی، ما برای اولینبار شاهد هستیم که شخصی روی کار میآید که درحقیقت هیچ نامونشانی ندارد و به یک تشکیلات قبیلهای وابسته نیست. یعنی در اینجا نوعی قطع در تاریخ ایران مشاهده میشود. مساله جالبتر، پاسخ این سوال میتواند باشد که اصلا در تاریخ معاصر ایران چگونه یک شخص بینامونشان که هیچکس او را نمیشناخت، در عرض چهارسال (یعنی از سال 1299 که کودتا شد تا سال 1304) به پادشاهی رسید و سلسلهای را بهوجود آورد. این مساله، خودش جای سوال دارد. واقعا سیستم استعماری، برای پیشبرد اهدافش چه کارها که نمیکند؟ یعنی هرکاری که برای پیشبرد اهداف، مقاصد و مشروعیت کارهایش، لازم باشد، انجام میدهد و بر همین اساس است که میبینیم یک شخص عادی را که هیچ نامونشانی از او در تاریخ مشاهده نمیشود، در راس کار قرار میدهد و سلسلهای را بهوجود میآورد که تا زمان وقوع انقلاب اسلامی در سال 1357 دوام داشت.
l آیا این عادیبودن اصل و نسب را واقعا میتوانیم نقطه ضعف پهلویها به حساب آوریم؟ ما در تاریخ به شخصی مثل میرزاتقیخان امیرکبیر افتخار میکنیم که سلسلهمراتب طبقاتی و اشرافیت را پشت سر گذاشت و از یک طبقه فرودست به چنان مقام بالایی در هرم قدرت و حکومت رسید. چرا ما آنجا این مساله را موجب افتخار میدانیم اما در مورد پهلویها نداشتن اصالت خانوادگی و پشتوانه ایلی و قبیلگی را نقطه ضعف تلقی میکنیم؟ تفاوت این دو نوع رشد اجتماعی در چیست؟
o در تاریخ ایران موارد زیادی وجود دارند که فرضا شخصی از یک طبقه اجتماعی پایین به جایگاه بالایی رسیده و همانطور که ذکر کردید، خود امیرکبیر هم کسی نبود که ایل و طایفهای به دنبال داشته باشد. ولی به این نکته حتما باید توجه داشت که در تشکیلات اداری و سیاسی ایران، امثال خواجه نظامالملک نیز وجود داشتهاند؛ یعنی کسی که به طبقهای بهنام دبیران متعلق بود اما سرانجام به جایی رسید که با سلطان سلجوقی اظهار هموزنی میکرد و در حقیقت همهکاره شاه و ملک او شده بود و به او میگفت همه قدرت تو به این قلم و دوات و دستار من وابسته است. اگر قلم مرا بشکنی، تو هم خواهی شکست. منظوراینکه ما نمیگوییم رضاخان اگر اصالت ایلی و خانوادگی داشت، موفق میشد؛ کماآنکه بقیه داشتند و هیچ کاری هم نکردند. خود پادشاهان قاجار هم از پشتوانه یک ایل برخوردار بودند ولی چنانکه میبینیم، در دوره قاجار، تاریخ ایران چیزی جز محنت تجربه نکرد. اما طبیعتا بعضی مسائل بر رفتار یک پادشاه تاثیر میگذارند؛ یعنی وقتی یک شخص که در حقیقت از نظر سیاسی، اجتماعی، مذهبی، اقتصادی و... هیچ پشتوانهای ندارد، در مصدر یک کشور قرار میگیرد، مسلما او باید الگو و برنامهای داشته باشد تا بتواند کشور را براساس آن اداره کند. اما همه میدانیم رضاشاه با اتکا به خود و با پشتوانه ملی و مردمی بر سر کار نیامده بود. بله اگر رضاشاه خودش رشد میکرد و روی کار میآمد و مانند امیرکبیر از یک شخصیت مستقل برخوردار بود، مانعی نداشت و برای او نقطه منفی به حساب نمیآمد اما همگی میدانیم که او مستقل و بهتنهایی رشد نکرد و لذا ــ چنانکه بعدا خواهیم گفت ــ سلطانیسم رضاشاه یک سلطانیسم وابسته بود نه واقعی. درست است که او سعی کرد سلطانیسم را احیا کند، ولی سلطانیسم او وابسته بود. نادرشاه و کوروش و... هم سلطان بودند، اما بالا سر آنها شخص یا قدرت دیگری نبود، درحالیکه در مورد رضاشاه اینطور نیست. یعنی در سلطانیسم رضاشاه، قدرت دیگری (بریتانیا) مافوق او وجود دارد و به او دستور میدهد. آنها بودند که به او میگفتند این کار را بکن، آن کار را نکن؛ این قرارداد را ببند، آن قرارداد را نبند. در دوره رضاشاه، دیگر دنیا عوض شده بود و با دنیای زمان شاه عباس و آقامحمدخان و... فرق داشت. در این دنیا برای پادشاهی، به فکر و برنامه نیاز بود. یعنی دیگر صرفا با سوارشدن بر اسب و سرککشیدن در جامعه، تغییر ایجاد نمیشد، بلکه باید برنامه در کار میآمد و این برنامه هم طبیعتا باید ملی میبود. دلیل اینکه انگلیسیها او را انتخاب کردند و بالا بردند، درواقع از اینجا معلوم میشود؛ چون در آن زمان انگلیسیها با توجه به منافعشان دنبال شخصی میگشتند که بتواند اهداف و برنامههای آنها را در کشور ایران پیاده کند. دراینمیان، رضاخان برای آنها ــ به دلایلی که خواهیم گفت ــ مهره جالبی جلوه کرد. نه فقط در ایران بلکه در همهجای دنیا، در سوریه، مصر، آفریقا، امریکای لاتین، اصلا در تمام کشورهای جهان سوم، حکومتگران آنها مهره استعماری بودند و کماکان هستند. آیرونساید به رضاخان میگفت اگر بخواهی از ما اطاعت نکنی و کارهای ما را انجام ندهی، خودت هم میدانی که برای تو گران تمام خواهد شد و تو ضرر خواهی کرد. جالبآنکه آیرونساید این حرفها را زمانی به او میگفت که رضاخان هنوز شاه نشده بود.
طبیعی است اگر به امیرکبیر این حرفها را میزدند، او اصلا قبول نمیکرد. حتی زمانیکه امیرکبیر را به کاشان تبعید کردند و مشخص بود که میخواهند او را بکشند، به او توصیه شد که به سفارت روس پناهنده شود. اما امیرکبیر گفت که هیچوقت حاضر به چنین کاری نیست. یعنی حاضر بود بمیرد اما بهعنوان یک ایرانی، به سفارتخانه خارجی پناهنده نشود. (متاسفانه سیستم سیاسی ما به وضعیتی دچار شده بود که اگر فردی به سفارت روس و یا انگلستان اعلام پناهندگی مینمود، آن سفارتخانه اعلام میکرد این شخص جان و مال و ثروتش مانند مال من است و من از او حمایت میکنم و دیگر حتی پادشاه هم نمیتوانست علیه او اقدامی انجام دهد.) عیب و ایرادی که ما الان از لحاظ تاریخی به رضاشاه وارد میکنیم، درواقع از جهت این مسائل است و اهمیت آن در اینجا معلوم میشود؛ یعنی منظور این نیست که رضاشاه چون از یک خانواده عادی در سوادکوه بوده، لیاقت سروری نداشت، ما اصلا کاری به این مسائل نداریم؛ کماآنکه امیرکبیر هم همینگونه بوده و پدرش صرفا یک آشپز بوده است؛ اما باید دقت کنیم، وقتی یک شخص معمولی مثل امیرکبیر کارش بهجایی میرسد که یک مملکت را اداره میکند، سیاستهایی را بهکار میبرد که برای انگلیسیها معضل ایجاد میکند و لذا وقتیکه از میان رفت، انگلیسیها جشن و پایکوبی برپا کردند که امیرکبیر رفت و این مزاحم از سر راهشان برداشته شد. مسلما اگر رضاشاه هم میتوانست اینگونه باشد، الان قضاوت ما درباره او فرق میکرد. اما او واقعا نمیتوانست چنین باشد؛ چون وجودش در وابستگی بود. یعنی کسی که وجودش از سر تا پا وابسته باشد و کس دیگری او را سر کار آورده باشد، مسلما نمیتواند با قدرتی که او را بر سر کار آورده، درگیر شود. به قول یکی از دانشمندان، امثال رضاخان اصلا دلال هستند؛ یعنی آنها دلالهای امپریالیسماند. آنها حتی برای خودشان هم نمیتوانند کار کنند، چه برسد به اینکه برای مملکتشان بخواهند کاری از پیش ببرند. آنها صرفا نقش یک پل را ایفا میکنند. لذا از یک دلال چه انتظاری میتوانیم داشته باشیم؟ حالا بعضیها بحث میکنند که او بعدا از انگلیسیها برید و به طرف آلمانها میل کرد. اینها همه بهانه است و واقعا اینطور نبوده. آمار آلمانها در ایران معلوم است. مگر ما چقدر آلمانی در ایران داشتیم؟ آنهم تازه رضاشاه بعدا آنها را اخراج کرد و گفت بفرمایید بیرون. اگر با آلمان و کشورهای دیگر مذاکراتی میشد و قراردادهایی مطرح میگردید، اصلا به آن شکل نبود که رضاشاه علیه انگلیسیها با آنها قرارداد ببندد. خود رضاشاه هم این را میدانست. مساله اصلی، این است که به قول عامیانه امثال رضاخان درواقع تاریخ مصرف دارند؛ یعنی بهمحضاینکه کارایی لازم را از دست بدهند و دیگر به درد موقعیت نخورند، اربابانشان آنها را کنار میگذارند تا بعدیها بیایند.
l آقای دکتر، درکل رضاخان از چه لحاظ برای انگلیسیها جالب بهنظر رسید؟ آیا در همین مساله اصل و نسب، نمیتوان گفت درواقع خود بیاصلونسبی او تاحدودی مدنظر انگلیسیها بود؛ یعنی آنها شاید فکر میکردند اگر از میان رجال اصیل و درجه اول کشور، فردی را بهعنوان مهره استفاده کنند، شاید آنها بهراحتی تسلیم تمامی خواستههای ضدملی انگلیس نشوند اما افراد فاقد ویژگیهای ایل و تباری و فاقد پشتوانه اصل و نسب اجتماعی، راحتتر حاضر به وابستگی و سرشکستگی میشوند؟
o دقیقا. اما بگذارید بحث را کمی بازتر کنیم. در زمان جنگ جهانی اول، از همان دوره قاجار یک طرف ایران، روس و طرف دیگر آن انگلیس بود؛ یعنی شمال کشور در اختیار روسیه، و جنوب آن هم که منابع نفت را دربرداشت، در اختیار انگلیسیها بود و نفت برای انگلیس مهمترین مساله بود. جنگ جهانی اول که تمام شد، انقلاب کمونیستی اکتبر در روسیه رخ داد. در آن موقع روسیه خودش را حامی کشورهای مستعمره اعلام میکرد و طبیعتا در وهله اول کشورهایی که تحت سلطه بودند، بهنوعی دلگرم میشدند که قدرتی مثل روسیه از آنها حمایت میکند. شوروی حتی قراردادهای خودش را با این کشورها با این توجیه که این قراردادها در زمان تزارها بسته شدهاند و ظالمانه هستند، لغو کرد. ضمنا به این مساله هم توجه کنیم که بعد از جنگ جهانی اول اصلا منطقه در اختیار انگلیسیها قرار گرفته بود؛ یعنی عثمانیها که شکست خوردند، فلسطین و عراق نیز به انگلیسیها سپرده شدند. یعنی انگلستان قیم فلسطین و عراق شد و فرانسه هم قیمومت لبنان و سوریه را در اختیار گرفت. یعنی کل منطقه بین آنها تقسیم شد. ازآنطرف باتوجهبهآنکه نفت بهتازگی کشف شده بود و اولین چاه نفت خاورمیانه در ایران زده شد و از سویی تمام وسائل تکنیکی آن زمان از قبیل تانک و هواپیما و... همگی وابسته به نفت بودند، منافع انگلستان در منطقه بسیار حیاتی بود. حتی در جنگ جهانی اول تمام سوخت مورد نیاز جنگ از نفت ایران تامین میشد، بدونآنکه حتی یک شاهی به دولت ایران پرداخت شود. آنها حتی یک شاهی هم به ایران ندادند، اما سوخت چهار سال جنگ جهانی از طریق پالایشگاه آبادان تغذیه شد. پس، ازاینطرف در روسیه انقلاب شده بود و ازطرفدیگر انگلستان منافع نفتی خودش را در منطقه مدنظر داشت. بنابراین انگلستان در اینجا باید دو هدف را دنبال میکرد: اولا منافع نفتی خودش را حفظ میکرد و ثانیا میتوانست خودش و منافعش را در مقابل نفوذ کمونیسم حفظ کند؛ چراکه کمونیستها دائما کشورهای منطقه را علیه انگلستان تحریک میکردند. ازاینرو دولت انگلستان درصدد برآمد یک حصار و کمربند از کشورهای منطقه در برابر روسیه ایجاد کند: رضاخان در ایران، آتاتورک در ترکیه، و در کشورهای نظیر پاکستان و... نیز به همین شکل. در جریان قرارداد 1919 با ایران، سروصدای مساله درآمد و مجلس ایران هم آن را تصویب نکرد. لرد کرزن که در آن موقع وزیر خارجه انگلستان بود، به دولت متبوع خود گفت که دیگر واقعا برای آنها امیدی نیست که بتوانند در داخل ایران منافع خودشان را حفظ کنند. در این زمان دولت انگلستان متوجه شد که باید حکومتی را بر سر کار بیاورد و ایجاد کند که بتواند حافظ منافع انگلستان باشد. برای این منظور یکی از راهها این بود که آنها به ملیگراها روی بیاورند؛ البته ملیگراهای وابسته وگرنه بسیاری از ملیگراها برای کشور خودشان کار میکنند. ازاینرو آنها سراغ ملیگراهایی میگشتند که وابسته به انگلستان باشند. اما این ملیگراهای وابسته نیز ممکن است پس از مدتی حس ناسیونالیستیشان آنها را به اقدام علیه انگلستان وادارد. بنابراین آنها با آیندهنگری، ملیگراها را هم خط زدند و در جستجوی آلترناتیو دیگری برآمدند. اینبار یک دیکتاتور نظامی مدنظر آنان بود تا از طریق او، تشکیلاتی را در کشور ایجاد کنند که حافظ منافع آنها باشد. البته یک دیکتاتور نظامی مانند جمال عبدالناصر در مصر که با کودتا فاروق را سرنگون کرد، حداقل برای خود مصر، کارهای مثبتی انجام داد. مسلما اگر دیکتاتور نظامی اینگونه هم باشد، باز هم مفید است. پس انگلیس باید سراغ شخصی میگشت که نه نام داشته باشد، نه نشانی، نه فکری، و نه چارچوبی که در قالب آن برای آینده برنامهریزی کند. به قول معروف آنها دنبال یک صفرکیلومتر مانند رضاشاه میگشتند که حتی اگر بعد از دهسال یا بیستسال بیدار شد و خواست کاری انجام دهد، دیگر دیر شده باشد و نتواند کاری از پیش ببرد. پس اینکه قرعه فال به نام رضاخان میافتد، خودش دلیل دارد. آنها شخصی را میپسندیدند که نتواند بهراحتی و یا بهزودی جان بگیرد و بتواند علیه خود آنها قد علم کند.
انگلیسیها برای سرکارآوردن رضاخان، دو اقدام انجام دادند: 1ــ انجام کودتا توسط قزاقهای تحت امر رضاخان 2ــ فراخواندن هرمان نورمن، وزیرمختار بریتانیا، از تهران و انتصاب سرپرسی لورن به جای او.
نخستین برخورد و ملاقات لورن و رضاخان در ضیافتی تحقق یافت که فریزر، وابسته نظامی سفارت بریتانیا در تهران، آن را ترتیب داده بود. رضاخان و لورن ساعتها با هم خلوت کردند و به گفتوگو نشستند. در این گفتوگو، رضاخان آشکارا به لورن اطمینان داد که او با دست ایرانیان همان کاری را انجام خواهد داد که بریتانیا میخواهد با دست انگلیسیها انجام دهد. یعنی ایجاد ارتشی نیرومند و استقرار نظم در کشور. او امیدوار بود در برابر انجام این کارها، بریتانیا صبورانه به نظارت بنشیند و از دخالت در امور ایران خودداری کند. لورن درباره برداشت خود از رضاخان میگوید: «گفتوگو در رضاخان این تاثیر را در من بهجای گذاشت که هنوز مغز او به کار نیفتاده وگرنه آدم بیمغزی نیست. رضاخان بهناحق آدم قدرتمندی نشده. او آدم جاهطلبی است که میخواهد همه قدرتها را در اختیار خود داشته باشد. اما با احتیاط و محافظهکاری رفتار میکند.» لورن درخصوص نحوه حمایت انگلستان از رضاخان میگوید: «ما باید از هرگونه تظاهر به حمایت از رضاخان خودداری کنیم؛ چراکه حمایت آشکار ما موجب نابودیاش خواهد شد.» همچنین آیرونساید، یعنی فرمانده نیروهای انگلیسی در شمال و در قزوین، میگوید: «آنچه ایران به آن احتیاج داشت یک رهبر بود. شاه جوان (یعنی احمدشاه)، تنبل و بزدل بود و همیشه ترس جان خود را داشت. برخورد کوتاه من با او مرا واداشت که فکر کنم او همیشه در آستانه این تصمیم است که به اروپا بگریزد و ملتش را به حال خود رها کند. در آن سرزمین من تنها یک فرد را دیدم که توانایی رهبری آن ملت را داشت. او رضاخان بود. فردی که عنان تنها نیروی موثر نظامی کشور را در دست داشت.»
l عکسالعمل جامعه ایران نسبت به این تغییر سلطنت چه بود؟ مردم و نخبگان چه عکسالعملی نشان دادند و مخالفان و موافقان او چه کسانی بودند؟
o میتوان گفت ایران آن دوره، یک ایران بیصاحب بود. دنیا بهسوی پیشرفت گام برمیداشت و ایران در اثر ارتباطهایی که ایجاد شده بود و یا وجود داشت، این پیشرفتها را مشاهده میکرد. طبیعتا ایران هم با توجه به سابقه فرهنگی و تمدنی خود، تمایل داشت از این پیشرفتهایی که اروپائیان بهدست میآوردند، حداقل سهمی داشته باشد. ما این برخورد را از دوره قاجار مشاهده میکنیم. اما در آن زمان کشور ایران از هر لحاظ فلج بود. شمال آن در اختیار روسها و جنوب آن در اختیار انگلیسیها قرار داشت. اقتصاد، صنعت و تجارت ایران ورشکسته شده بود و تمام اقتصاد و مالیه ایران تحت سلطه کشورهای استعماری قرار داشت. ایران نقش موشی را پیدا کرده بود که دو گربه روس و انگلیس با او بازی میکردند. سیستم سیاسی ما هم متاسفانه از زمان محمدشاه، اصلا با موافقت این دو قدرت خارجی تغییر و تحول مییافت. جالب است بعد از فتحعلیشاه، هر شاهی که میخواست در مملکت حکومت کند، با موافقت روس و انگلیس روی کار میآمد؛ یعنی اگر روس و انگلیس با محمدشاه موافق نبودند، او روی کار نمیآمد؛ چون در آن زمان شاهزادههای زیادی ادعای سلطنت داشتند. لذا روس و انگلیس بودند که به توافق میرسیدند چهکسی و چرا باید بر سر کار بیاید؟ چون مسلما فرد منتخب، میبایست حافظ منافع هر دو قدرت باشد. در پایان سلطنت احمدشاه، به دورهای رسیدهایم که اوضاع مملکت بههمریخته و نابسامان است، قاجاریه هم که نشان دادهاند نمیتوانند بر این مشکلات فائق آیند و لذا مردم از آنها بیزارند. امنیت، اقتصاد و آسایشی در کار نیست و هیچ چیز در داخل مملکت برایاینکه جامعه واقعا بتواند پیشرفت و توسعه پیدا کند، وجود ندارد. پس جامعه ایران بیتردید متمایل بود قاجاریه عوض شود و سیستمی جایگزین شود که حداقل جوابگوی نیازهای اولیه جامعه باشد. طبیعتا سیستم استعماری هم که کار خود را خیلی خوب تشخیص میدهد، میبیند جامعه به این تحول نیازمند است، رضاخان را با بزرگنمایی بهعنوان شخصی معرفی میکند که یک نظامی است و نظم و امنیت را بهوجود خواهد آورد. اتفاقا همینطور هم شد. وقتیکه رضاخان از طریق کودتا وارد میدان شد، به ایجاد نظم در کشور اقدام کرد و طبعا مردم هم مشاهده کردند که بهراستی او نظم بهوجود آورد. درواقع انگلیسیها تمام کمبودها را طوری مطرح میکردند که همه باور کنند اگر رضاخان در مصدر کارها قرار بگیرد، با آن پوتینهای نظامی خواهد توانست نظم را در داخل کشور برقرار سازد. ازاینرو بود که وقتی قاجار منقرض شد و مجلس انقراض آنها را اعلام کرد، سفیر انگلستان اظهار داشت که «هیچ نشانی از تاسف برای پایان سلطنت قاجار در داخل کشور وجود ندارد.» اصلا مردم کناررفتن قاجاریه را از خدا خواسته بودند و لذا هیچ مقاومت، مخالفت و حرفی از سوی آنها پیش نیامد. انگلیسیها سعی میکردند رضاخان را آلترناتیوی مطرح کنند که تنها امید و راهحل است و اگر بیاید، ایران را نجات میدهد. جالبآنکه حتی نخبگان و روشنفکران نیز ذهنیتشان مثل ذهنیت عمومی جامعه در انتظار تحول و نجات بود.
l لطفا گروههای نخبگان و روشنفکران آن دوره را با تشریح واکنشهایشان، به تفکیک ذکر کنید.
o در آن موقع چند حزب وجود داشتند: 1ــ محافظهکاران اصلاحطلب، که افرادی مثل شاهزاده فیروز فرمانفرما، محمد قوامالسلطنه و مرتضیقلیخان بیات در آن شاخص بودند. 2ــ دوم، حزب تجدد بود که علیاکبر داور و عبدالحسین تیمورتاش معروف و سیدمحمد تدین آن را هدایت میکردند؛ همچنین بسیاری از فعالان انقلاب مشروطه مانند تقیزاده، ملکالشعرای بهار، مستوفیالممالک و محمدعلی ذکاءالملک نیز به این گروه پیوستند. 3ــ گروه سوم، حزب سوسیالیست بود که دموکراتهای قبلی، آن را تشکیل دادند. سلیمانخان اسکندری که خودش هم از نسل قاجار بود و نیز مساوات و قاسمخان صوراسرافیل، برادرزاده همان صوراسرافیل معروف، از اعضای آن بودند. 4ــ گروه چهارم فرقه کمونیستها بودند که بعد از مرگ حیدرخان عمواوغلی، شخصی بهنام نیکبین که روزنامهنگار و تحصیلکرده مسکو بود، جانشین او گردید. حسین شرقی هم بعدها جانشین نیکبین شد. 5ــ گروه بعدی، مذهبیها بودند که با رویکارآمدن رضاخان سخت به مخالفت پرداختند. رضاخان بهقدری از مدرس ترسیده و عصبانی بود که به او گفته بود: «سید از جان من چه میخواهی؟» و مدرس هم گفته بود: «میخواهم که تو نباشی» ــ با همین صراحت. بعداً مدرس با جمهوریخواهی رضاخان مقابله کرد و بقیه علما را نیز با خود همراه نمود؛ چنانکه رضاخان مجبور شد حرف خودش را پس بگیرد. راجع به قرارداد 1919 هم مرحوم مدرس برخوردی جدی با آن بهعمل آورد. خود مدرس میگوید: «روز انعقاد قرارداد اوت 1919 یک روز نحس برای ایران بود و یک سیاست مضر برای دیانت اسلام. ایرانی باید خودش ایرانی باشد و سیاستش هم ایرانی باشد و روی ایرانیبودن خودش هم بایستد.» مرحوم مدرس در بعد اجتماعی معتقد بود: «نظامی که مبنای خود را بر حاکمیت زور و دیکتاتوری قرار میدهد، هیچ خیر و صلاحی نصیب جامعه نمیسازد.» او در یکی از نطقهای خودش که حاوی تحلیلی عمیق در مورد انقلاب مشروطه است، میگوید: «اشخاص منورالفکر از داخله به این فکر افتادند که امورات اجتماعی این مملکت از اراده شخصی خارج شود و اراده اجتماعی حاکم شود. استبداد و مشروطه اصلا با هم مناسبت ندارد که بگویند این بهتر است یا آن. این یک تباینی است و تباین ضد با ضد. نمیشود گفت مشروطه بهتر است یا استبداد.» البته گروه مذهبیون و حتی خود مرحوم مدرس و یا مرحوم حائری در حوزه قم، ابتدا فکر میکردند رضاخان میتواند این کار را انجام دهد؛ ضمنآنکه خود رضاخان هم طوری رفتار میکرد که این انتظار از او منطقی جلوه کند؛ چنانکه حتی وقتی که قزاق بود، بهعنوانمثال مراسم سوگواری انجام میداد، به سر خودش گل و کاه و خاک میمالید، با پای برهنه در خیابان راه میافتاد و شب شام غریبان شمع روشن میکرد و اینگونه رفتارهای مذهبی او، حتی تا اوایل دوران سلطنتش ادامه داشت، اما بعدا همهچیز را خراب کرد. آن داستانی که در قم اتفاق افتاد، نمونهای از این خرابکاری بود. ماجرا از این قرار بود که ملکه (همسر رضاشاه) به قم رفته بود و گویا حجاب اسلامی را رعایت نکرده بود. یکی از وعاظ آنجا به او اعتراض میکند اما رضاخان خودش به قم میرود و واعظ معترض ــ فردی بهنام بافقی ــ را شخصا مورد ضربوشتم قرار میدهد و واعظ را در خود صحن مطهر به باد شلاق میگیرد. البته واعظ درواقع فردی بهنام سیدناظم بوده که او را پیدا نمیکنند و مرحوم بافقی را مورد اهانت و ضربوشتم قرار میدهند.
بههرحال منظوراینکه در آن دوره گروههای مختلف خواهان تغییر بودند و لذا از رضاخان استقبال میکردند و میگفتند او آدمی است که این کارها را انجام میدهد و کارهایش هم ظاهرا از لحاظ مذهبی، اقتصادی و یا از لحاظ امنیتی درست است. این مسائل باعث شد همه فکر کنند او میتواند جامعه ایران را به جایی برساند و حداقل کمبودها را رفع کند. ازاینرو در ابتدا نظر خوشی نسبت به او وجود داشت، اما به قول معروف «خوش بود گر محک تجربه آید به میان ــ تا سیهروی شود آنکه در او غش باشد»
l پس میتوان گفت از نظر مردم و تودهها تاحدودی شرایط رویکارآمدن رضاخان فراهم بوده و نخبگان نیز تقریبا همه، جز گروه مذهبیون تحت رهبری مدرس، او را پذیرا بودند. بهنظر شما، مدرس چه چیزی در رضاخان میدید که حاضر نشد مثل بقیه رجال و تودههای مردم، بهاصطلاح برای سلطنت رضاشاه آغوش باز کند؟
o در یکی از سفرهای رضاشاه، به هنگام اعزام، مرحوم مدرس دعا کرد که شاه بهسلامت برگردد. رضاشاه گفت: سیدآقا تو که از من خوشت نمیآید. تو چرا برای من دعا میکنی که برگردم؟ مدرس میگوید علت این است که تو اگر رفتی و مردی، آخر اینهمه مال و ثروت این مملکت را هم با خودت میبری. من دعا میکنم تو سالم برگردی تا حداقل ما بتوانیم این مال مردم را از تو بگیریم. این نحوه برخورد مرحوم مدرس ــ که فردی صریحاللهجه بود و رک و پوستکنده حرفهایش را میزد و در آخر هم به شهادت رسید ــ نشاندهنده عمق بینش او در مورد سلطنت رضاشاه است. البته علت اصلی شهادت مدرس فقط مخالفت او نبود، چراکه نهتنها مدرس بلکه بسیاری از اشخاصیکه حتی به رضاخان کمک کردند و در تحکیم سلطنت او شریک بودند، بهعنوانمثال: داور، تیمورتاش، فروغی و سردار اسعد بختیاری، همگی بعدا توسط رضاخان از میان برداشته شدند. آنها کسانی بودند که به او کمک کردند؛ چون بههرحال خود رضاخان که کارهای نبود؛ مملکت را در حقیقت این افراد اداره میکردند. اما رضاخان پس از تحکیم سلطنت، همه آنها را از میان برداشت. این، همان سلطانیسمی است که از آن سخن رفت؛ چون رضاخان دیگر نمیتوانست هیچ فرد دیگری را در کنار خودش ببیند؛ چراکه او مثلا احساس میکرد خود داور ممکن است فردا موی دماغ و مزاحم او شود. این اشخاص که موافق او بودند، به چنین سرنوشتی دچار شدند، آنهایی که مثل مدرس مخالف او بودند، جای خود دارند. مرحوم مدرس را ابتدا خانهنشین کردند، بعد او را به خواف و سپس به سبزوار تبعید نمودند و درنهایت هم همانجا او را به شهادت رساندند.
l مدرس در بحبوحه بهسلطنترسیدن رضاخان بود که بحث مربوط به مشروطه و استبداد را به میان آورد. آیا او با نگاهی پیشبینانه درواقع میخواست مردم را واقف سازد که آمدن رضاخان در حقیقت همان بازگشت استبداد است؟
o اتفاقا مساله همین است؛ چون رضاخان پسازآنکه روی کار میآید و کارش را شروع میکند، تازه مردم میفهمند ای داد بیداد، عجب کلاهی سرشان رفته. یعنی آنها دنبال یک راهحل میگشتند، اما راهحل را که انتخاب کردند، تازه متوجه شدند گول خوردهاند. اما متاسفانه آن موقع دیگر دیر شده بود؛ چراکه اگر شما دوباره بخواهید رضاخان را نیز پایین بیاورید، این مساله نیز زمان میخواهد؛ چراکه او دیگر قدرت دارد، نیرو و ارتش دارد و میتواند همه را قلعوقمع کند؛ کماآنکه این کار را در ماجرای مسجد گوهرشاد مشهد، در قم و در بسیاری از جاهای دیگر انجام داد. رضاشاه هرگونه مخالفتی را در نطفه خفه میکرد و لذا رویکارآوردن یک تشکیلات دیگر به جای او، دیگر کار سادهای نبود.
l وقتیکه رضاشاه به سلطنت رسید، طیفی از روشنفکران پشت سر او قرار گرفتند و او را از نظر فرهنگی رشد دادند و حکومتش را بهاصطلاح تئوریزه نمودند. آنها بهعنوان روشنفکر چه نقطه مشترکی بین خودشان و یک فرد قزاق نظامی و مستبد مشاهده میکردند؟
o مساله این بود که این منورالفکرها در آن لحظهای که ما در مورد آن صحبت میکنیم، اقتضای حکومت متمرکز را تشخیص میدادند و میگفتند فرضا شخص مستبدی بر سر کار بیاید که فکر او روشن نباشد، ما که فکرمان روشن است، او را هدایت میکنیم. البته این تفکر، اشتباه بود و آنها نتوانستند دیکتاتور را هدایت کنند؛ چراکه دیکتاتورها اصلا اجازه نمیدهند هیچکس جز آنها تصمیم بگیرد. ما، هم در زمان رضاخان و هم در زمان محمدرضا، پارلمان داشتیم. اما آیا آنها واقعا از پارلمان استفاده میکردند و اعتنایی به آن داشتند؟ خیر، اصلا، انگار نه انگار که پارلمانی وجود داشت. آنها از پارلمان صرفا در این حد استفاده میکردند که یک مرجع قانونی وجود داشته باشد و آنها ادعا کنند فلان قانون یا قرارداد را مجلس تصویب کرد. البته فقط روشنفکران نبودند که او را، ولو به اشتباه، جلو انداختند بلکه نقش استعمار را نباید فراموش کرد. اگر توجه کنید، از زمانیکه رضاخان در سال 1299 کودتا کرد، تا سال 1304 که به سلطنت رسید، در تمام کابینههای آن دورهها حضور داشت. بهعنوانمثال وقتیکه مجلس چهارم معرفی شد و کابینه را تعیین کرد، مشیرالدوله، رئیسالوزرا و رضاخان سردارسپه، وزیر جنگ بود. در تمام کابینههای بعدی نیز رضاخان ــ تا زمانیکه خودش رئیسالوزرا شد ــ وزیر جنگ بود. یعنی در تمام این کابینههایی که تا زمان بهسلطنترسیدن او وجود داشت، رضاخان در جایگاه خود ثابت بود، درحالیکه بقیه دائم عوض میشدند. این مساله، نکته بسیار مهمی است. بهخودیخود این سوال مطرح میشود: آخر چگونه ممکن است که همه عوض میشوند، از صدراعظم گرفته تا وزیرخارجه تا وزیر عدلیه و...، اما این آقا عوض نمیشود. از اینجا است که ما مدعی هستیم که بیخود نمیگوییم او انگلیسی است و ادعای ضدانگلیسیبودن او، صرفا دروغ و تحریف است تا قضیه را منحرف کنند. همه میتوانند قضاوت کنند در هشت کابینه این آقا بهطورمستمر و بدون هیچ تغییری حضور دارد. تنها تغییری که صورت میگیرد، آن است که بعدا رئیسالوزرا هم میشود و علاوهبراینکه نخستوزیر است، همچنان وزارت جنگ را هم در اختیار دارد. این است که به نظر خود من، باید گفت اصلا دولت پهلوی یا دولت رضاخان، یک دولت ضدانقلاب بود! چرا؟ ببینید در جنگ جهانی اول، جامعه ما مقداری آزاد شد و اقداماتی را بر ضد خارجیها ــ یعنی روس و انگلیس ــ آغاز کرد؛ یعنی میخواست یک حکومت ملی برای خودش داشته باشد. در آن موقع مرحوم شیخ محمد خیابانی در تبریز، میرزاکوچکخان در شمال، مرحوم پسیان در خراسان و تنگستانیها در جنوب، نهضتهایی را ــ آنهم همگی در مقابله با بیگانگان ــ به راه انداخته بودند؛ یعنی اصلا ایران یکپارچه در وضعیت انقلاب بود و همه قیام میکردند تا ایران را از یوغ این سلطه خارجی نجات دهند. اما تمام این قیامها و حرکتهای انقلابی، به دست رضاخان سرکوب میشوند و از بین میروند. او در عوض یک دولت متمرکز نظامی ایجاد میکند و این حکومت دقیقا همان چیزی بود که انگلیسیها میخواستند. در آن موقع غیر از رضاخان افراد دیگری هم بودند، مانند شیخ خزعل، اما چرا انگلیسیها او را انتخاب نکردند بااینکه سابقه ارتباط خیلی قدیمی با آنها داشت؟ درواقع او بهخاطر همین سابقه منفورش، در منطقه خوشنام نبود و ایرانیها نمیپذیرفتند شخصی مثل شیخ خزعل، آنهم یک عرب، پادشاه همه ایران شود.
منظوراینکه وقتی قرعه فال به نام رضاخان میافتد، آنها همه این جوانب را در نظر میگرفتند. انگلیسیها، حتی شیخ خزعل را که کاملا به آنها وابسته بود، بهراحتی دور انداختند. این مساله در مورد همه زمامداران وابسته، صادق است. با شریف حسین، حاکم مکه، بههمینگونه رفتار کردند. روزی که انگلیسیها او را تبعید کردند، گفت: اشکال من این بود که به انگلیسیها خیلی اعتماد کردم. آلسعود را خود انگلیسیها علیه او تقویت کردند و اینگونه بود که حکومت سعودیها در عربستان بهوجود آمد. شیخ خزعل نیز به دستور انگلیسیها خودش را در تهران تسلیم رضاشاه کرد. آنها به او امنیت هم دادند و به او گفتند هرچقدر اموال میخواهی با خودت بردار و حکومت خوزستان را به حکومت مرکزی تسلیم کن. جالبآنکه بعدا این را هم یکی از افتخارات رضاشاه جلوه میدهند که او توانست شیخ خزعل را سرکوب کند و خوزستان را به ایران بازگرداند.
بعضیها میگویند اصلا آمدن رضاخان به نفع ایران بود؛ چراکه اگر رضاخان نمیآمد، ایران تجزیه میشد؛ آذربایجان و خوزستان و... همه جدا میشدند و ایران الان درحد فقط همین تهران و قم و محلات باقی مانده بود. این صحبتی است که در بین محافل روشنفکری ما مطرح است اما بهنظر من اشخاصی که این حرفها را میزنند، جامعه ایران را نشناختهاند؛ یعنی کسی که این حرف را میزند، ایران را خوب نشناخته است؛ چراکه اگر دقت کنید، از همان ایامی که از زمان عیلام و ماد در داخل ایران تشکیلات سیاسی بهوجود آمد، بافت ایران بههمانصورتکه شکل گرفت، باقی ماند؛ یعنی داریوش، کوروش، نادرشاه و بعد آقامحمدخان و غیره، همگی بر همین مجموعه حکومت میکردهاند. یعنی اگر ایلی در درون کشور قیام میکرد، اینگونه نبود که خواسته باشد به استقلال دست یابد، بلکه همه آنها ــ اعم از آذربایجانی، بلوچ، خراسانی و... ــ خودشان را ایرانی میدانستند؛ یعنی ایران یک چارچوب بود و مهرههای درون این چارچوب، همگی جزئی از آن بهحساب میآمدند؛ کماآنکه در دوره پهلوی و جنگ جهانی اول که قیامهای متعددی در مناطق مختلف رخ داد ــ بهعنوانمثال مرحوم شیخ محمد خیابانی، مرحوم کوچکخان، مرحوم پسیان و یا تنگستانیها ــ هیچکدامشان نمیخواستند ایران را تکهتکه کنند، بلکه برعکس آنها میخواستند ایران را جفتوجور کنند و نگذارند مانند زمانی باشد که در نبود دولت مرکزی، بخشهایی از ایران تجزیه شود. آنها میخواستند ایران را ــ آنهم در دنیای مدرنی که بحث و گفتوگو به معیار تبدیل شده بود ــ جمعوجور کنند وگرنه واضح است آنها ادعای استقلالطلبی نداشتند؛ چراکه مواجهه آنها اصلا با خارجیها و دول خارجی بود نه با ملت ایران. اما به آنها انگ تفرقهافکنی و جداییطلبی میزدند؟ چرا؟ برایاینکه مردم ایران از امثال خیابانی اطاعت و حمایت نکنند. آنها به مردم القا میکردند که امثال خیابانی میخواهند برای خودشان دولت تشکیل بدهند، پس تو ای خراسانی، ای بلوچ و ای فارس، چرا میخواهی به او کمک کنی؟ در این مساله، در حقیقت از روانشناسی اجتماعی استفاده میشد. لذا شخصا معتقدم اگر استعمار نبود، گرچه ایران در آن زمان شلوغ و درهم و برهم بود، بالاخره راه خودش را پیدا میکرد؛ همانطورکه تاکنون پیدا کرده است. از همان زمانیکه ایران بهوجود آمد، از این قبیل مسائل و درگیریها زیاد رخ دادهاند، اما سرانجام باز هم ایران راه خودش را پیدا کرده است. اتفاقا دولت رضاخان دقیقا به مثابه دهنه اسب، زنجیر و یا لجام عمل کرد تا اصلا اجازه ندهد این مملکت تکان بخورد؛ مثلآنکه به پای یکنفر زنجیر ببندند، بهگونهای که نتواند حرکت کند. دولت رضاخان دقیقا همین کار را با ایران کرد. این ادعا که اگر زنجیر را باز کنیم، فرار میکند، صرفا یک بهانه است؛ با رهایی، ایران نهتنها فرار نمیکند بلکه تازه راه خودش را پیدا میکند. اما حکومت رضاخان که بعدا به حکومت پهلوی و یک حکومت متمرکز موروثی تبدیل شد، قضیه را کاملا برخلاف آن چیزی صورت داد که بعضی میگویند او نگذاشت ایران تجزیه شود. درواقع باید گفت او ایران را از نظر هویت، علم و صنعت تجزیه کرد؛ یعنی ما فرصتهای خیلی زیادی را در این دوره از دست دادیم.
l در تاریخ معاصر میخوانیم وقتیکه رضاخان به قدرت رسید، نیروهای مذهبی و روحانیون در اثر وقایع بعد از انقلاب مشروطیت سرخورده شده و در گوشهای نشسته بودند و حتی سکوت جامعه در قبال تبعید و شهادت مرحوم مدرس و تنهاماندن او در مرکز فعالیتهای سیاسی را نمونه و نشانه این سرخوردگی روحانیت میدانند. اما از طرفی میبینیم مذهب بهحدی قدرت داشته که رضاخان تا مدتها و حتی تا اوایل سلطنت خودش مجبور گردید نسبت به مذهب، از خودش کرنش و تواضع نشان دهد. بهنظر شما، این تناقض را چگونه میتوان توجیه کرد؟ اگر واقعا نیروهای مذهبی بعد از انقلاب مشروطه سرخورده شده بودند، دیگر چه دلیلی داشت رضاخان در رابطه با مذهب تاایناندازه تظاهر کند؟
o مسلما مساله اینطور نیست؛ چراکه اگر روحانیت سرخورده شده بودند، ما نباید تجربه انقلاب اسلامی را میداشتیم. پس این مساله نشان میدهد نیروهای طیف روحانی، فعال بودهاند. البته طبیعی است همه آنها را نمیتوان یکسان تلقی کرد، اما بالاخره این طیف در داخل جامعه قوی بود و قدرت داشت و لذا سرانجام هم اصلا دودمان پهلوی توسط روحانیون و امامخمینی(ره) از بین رفت. اگر روحانیون منزوی شده بودند، قاعدتا این مساله نباید پیش میآمد. اتفاقا اساس کار رضاشاه و پسرش محمدرضا، بر این بود که جامعه را غیردینی یا سکولار کنند، یعنی هرکس در خانه خودش نمازش را بخواند و روزهاش را بگیرد و هرکسی کارهای مذهبی خودش را انجام دهد. چنانکه آنها خودشان هم مثلا به مراسم سوگواری میرفتند. مثلا فرح پهلوی چادر به سر میکرد و حرم امام هشتم علیهالسلام یا حرم حضرت معصومه سلامالله علیها را زیارت میکرد. از این نمایشات آنها، زیاد است. حالآنکه اگر دین و مذهبیون واقعا منزوی شده بودند، آنها نباید این کارها را میکردند. رضاشاه از همان اول برای تثبیت قدرت خود به حمایت از مذهبیون تظاهر میکرد. البته این کارها را تا قبل از اینکه شاه شود، یعنی تا زمانیکه هنوز سردارسپه رضاخان میرپنج بود، انجام میداد اما پسازآنکه رضاخان به رضاشاه تبدیل شد، این فکر در او تقویت گردید که جلوی تمامی این قدرتهای مذهبی بایستد و به همه تفهیم کند که قدرت اصلی من هستم و در داخل کشور تشکیلات دیگری غیر از من وجود ندارد. نخستین برخوردش هم در ماه مبارک رمضان بود که آن موقع مصادف با نوروز بود. چنانکه میدانید، مطابق رسم ما ایرانیها، خانوادههایی که برای آنان مقدور است، موقع تحویل سال در روز اول نوروز، به حرمهای شریف و بقاع متبرکه مانند حرم مطهر امام رضا(ع) و یا حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(ع) میروند و تحویل سال را در آنجا میگذرانند. زن شاه نیز که در آن زمان ملکه بود، به همین کار اقدام کرد که باعث همان برخورد تند رضاخان و ماجرایی شد که پیشتر گفتیم.
بههرحال، اینگونه اقدامات رضاشاه باعث ایجاد مخالفتهایی در میان مذهبیون شد. بعضی از علما در قم و سایر شهرها مردم را علیه اقدامات ضددینی او تحریک میکردند و در این زمان بود که قیام مرحوم حاجآقا نورالله در اصفهان رخ داد و طی آن مخالفتهای جدی ابراز گردید. اما دراینزمان شاه کاملا قدرت یافته بود و بنابراین توانست مخالفتها را از بین ببرد و حتی ابلاغیه هم صادر میکرد. ابلاغیهای که در دوم شهریور 1306 از سوی او صادر شد، میگوید: «از چندی پیش مشاهده میشود که اشخاصی بهنام حفظ دیانت میخواهند به این وسیله اذهان عامه را خراب ساخته و مغشوش نمایند و در جامعه القای نفاق و اختلاف کنند. به کسی اجازه نمیدهیم که اندک رخنه هم در وحدت ملی ایجاد نموده و خودسرانه بهصورت موعظه و نهی از منکرات و بهانه تبلیغات مذهبی نیات فاسدکارانه و ماجراجویانه خود را به جامعه وارد سازد و در اذهان مردم تولید شبهه و نفاق سازد.» چنانکه ملاحظه میشود، این یک ابلاغیه است که در آن زمان از سوی دولت رضاشاه صادر گردید. البته این مسائل مردم را مرعوب نکرد و مخالفتها را از میان نبرد، بلکه مردم در قم، اصفهان و در جاهای مختلف به پا خواستند. همچنین ناآرامیهای مربوط به کشف حجاب پیش آمد که یکی از آنها در تیرماه 1314 در سالگرد بمباران حرم مطهر امام رضا(ع) توسط روسها رخ داد. در این مراسم، واعظ اصلی از فرصت استفاده نمود و درباره بدعتهای کفرآمیز، فساد و مسائل دیگر برای مردم به ایراد سخن پرداخت؛ چنانکه حتی میگویند مردم در این مراسم فریاد میزدند «امامحسین(ع) ما را از دست این شاه بیدین خلاص کن!» طبق آمار رسمی، «دویستتن بهشدت زخمی و بیش از یکصدتن دیگر، از جمله شمار فراوانی زن و مرد و کودک، جان خود را از دست دادند» و در ماههای بعد هم، متولی حرم حضرت امامرضا (ع) اعدام شد. ضمنا طبق اسناد موجود، «مدرس هم که در سال 1306 به اجبار خانهنشین شده بود، در وضع مشکوکی درگذشت و سه سربازی که از تیراندازی به سوی مردم بیسلاح خودداری کرده بودند هم اعدام میشوند.» جالب است طبق یکی از اسناد، کنسول انگلیس میگوید: «گرچه نیروی نظامی از مخالفت بیشتر و پیشروی مخالفان جلوگیری کرده، این خونریزی شکاف میان شاه و مردم را گسترش داد. شاید این کشتار بهزودی فراموش نشود. بیگمان با سرکوب شدید، از آشکارشدن این نارضایتیها جلوگیری خواهد شد ولی شاید در زمان مناسب دیگری مانند درگذشت شاه دوباره پدیدار شود. علیرغم این خشم و اندوههایی که مردم را متاثر میسازد، من شک دارم که در بین نظامیان و دولتیان کسی به این موضوع فکر کند که آیا سیاست شاه اساسا نادرست نیست؟»
l اشارهای کردید که رضاشاه به بهانه برهمزدن وحدت ملی با حاجآقا نورالله(ره) برخورد کرده بود. آیا واقعا ملتسازی در دوران پهلوی یک مفهوم تعریفشده بود؟ دیدگاه پهلوی نسبت به ملت و ملیت چه بود؟ اصلا آیا پهلویها توانستند در فرایند ملتسازی مانند دولتهای مدرن اروپایی، سهمی داشته باشند؟
o در مورد ملتسازی، باید گفت: رضاشاه ملتسازی نکرد؛ چون در ایران ملت از پیش وجود داشت؛ برخلاف اروپا که در آنجا ملتسازی معنا مییابد؛ چراکه اصلا اروپا قبل از قرن دهم میلادی وجود نداشت. بههمینخاطر ما این فرایند (ملتسازی) را در داخل اروپا مشاهده میکنیم. در داخل ایران، ملت از پیش وجود داشت. اما رضاشاه میخواست از این ملت برای خودش استفاده یا در حقیقت سوء استفاده کند. رضاشاه نه تنها ملتسازی نکرد، بلکه با ملت جنگید. رضاشاه اگر دیکتاتور بود، در برابر انگلستان دیکتاتوری نمیکرد، بلکه در برابر مردم خودش دیکتاتور بود. حالآنکه اگر دیکتاتور خوبی بود، باید با انگلیس میجنگید، نه اینکه ارتش و نیروی نظامی درست کند و قلدربودن خودش را در مقابل من و شما به اثبات برساند و در برابر من و شما دیکتاتوری کند. اگر رضاخان واقعا دیکتاتور بود، نباید اجازه میداد منابع و نفت ما را انگلیسیها به این راحتی، مفت و مجانی ببرند. شرکت نفت ایران و انگلیس، شرکت کوچکی بود که بر اثر غارت نفت ایران به شرکت بریتیش پترولیوم تبدیل شد. الان بریتیش پترولیوم یکی از بزرگترین کارتلهای نفتی دنیا به حساب میآید که تمام بزرگی، عظمت و سرمایهاش را مدیون نفت مفت و مجانی ایران است. غارت نفت ایران بود که آن را به بریتیش پترولیوم تبدیل کرد. کمااینکه وقتی نفت ایران ملی شد، در انگلستان تابلوی این شرکت را پایین آوردند؛ چون در ابتدا اسم آن، شرکت نفت ایران و انگلیس بود اما بعد از ملیشدن صنعت نفت ایران، اسم شرکت به بریتیش پترولیوم تغییر یافت. اینهمه ثروت و درآمد و عظمتی که این شرکت دارد، همه مدیون همان نفت مفت و مجانی است که بدون حتی پرداخت یک شاهی پول از ایران بردند. رضاخان اگر واقعا قلدر بود، باید منافع ایران را حداقل از این شرکت میگرفت.
l بهعبارتی باید گفت ملتسازی حقیقی یعنی اینکه ما بتوانیم به یک هویت و استقلال در برابر خارجیها و بیگانگان دست پیدا کنیم؟
o بله، اصلا ملت یعنی همین. ملتسازی یعنی اینکه اگر ملت ما مثلا ضعیف است، سرخورده است، تحقیر شده و...، باید آن را نجات داد، اما رضاخان اصلا خودش شریک دزد بود و با بیگانگان در تحقیر ما همکاری میکرد. انگلیس اگر ما را تحقیر کند، خارجی است، اما تو دیگر چرا؟ کجای این کار، ملتسازی است؟ جالب است که تا زمان بهقدرترسیدن رضاشاه، که قرارداد دارسی تمدید شد، روی اتوبوسهای شرکت دارسی نوشته شده بود: «از سوارکردن ایرانیها معذوریم» شرکت نفت علاوه بر کارمند انگلیسی و هندی، کارمند ایرانی داشت اما اتوبوس شرکت، از سوارکردن ایرانیها، یعنی از سوارکردن کارمندان ایرانی خود شرکت، خودداری میکرد و این کارگران و کارمندان ایرانی همان شرکت نفت، باید پیاده سرکار میرفتند. آخر تحقیر تاکجا.
البته پنجسال پسازآنکه رضاخان بر سر کار آمد و قرارداد دارسی لغو گردید و قرارداد 1933 امضا شد، نوشتههای مذکور را از روی اتوبوسها برداشتند، اما باز هم عملکرد همان بود؛ یعنی کارمند ایرانی حق مراجعه به بیمارستان شرکت را نداشت و بیمارستان از پذیرش مریض ایرانی خودداری میکرد. همینطور در سوپرمارکت، استخر، سینما و بقیه قسمتهای دیگر، اصلا کارگران ایرانی را راه نمیدادند.
l در میان اسناد برجایمانده، چند دفتر بزرگ و قطور صرفا به فهرست اموال و املاک رضاشاه پهلوی اختصاص دارند. لطفا درخصوص داراییهای خاندان پهلوی توضیح دهید.
o چنانکه گفته شد، رضاخان یک فرد عادی و معمولی و فرزند یک زمیندار کوچک و کمدرآمد بود، اما در طول بیستسال سلطنت، ثروت عظیمی جمع کرد. محمدرضاشاه نیز همینطور؛ چنانکه وی یکی از ثروتمندترین مردان دنیا شناخته میشد. درآمد رضاشاه به هفتصدمیلیون تومان در سال میرسید که در آن موقع پول بسیار هنگفتی بود و از این مبلغ، هرساله شصتمیلیون تومان به خارج منتقل میشد. رضاشاه بالغ بر دوهزاروصدوشصتوهفت روستا را در سراسر ایران تصاحب کرده بود: استان فارس، نوزده ده با دویست خانواده، کرمان صدونودویک ده با چهارهزارودویست خانواده، آذربایجان غربی صدوپانزده ده با ششهزاروسیصدوشصتوپنج خانواده، تهران چهارصدوبیستوپنج ده با چهارهزاروچهارصدوبیستوچهار خانواده، گیلان و مازندران، هزارودویستوچهلویک ده با سیودوهزاروهشتصدوهفتادوهشت خانواده که جمعا به دوهزاروصدوشصتوهفت پارچه ده با چهلونههزاروصدوشانزده نفر جمعیت بالغ میگردید و همگی متعلق به شخص شاه بودند. این در حالی بود که رضاشاه در مقطعی از زندگی خود، به معنای واقعی کلمه هیچچیز نداشت. اما متاسفانه وقتی چنین افرادی به قدرت میرسند، شاید بتوان گفت در اثر ترس از اینکه نکند دوباره به فقر و فلاکت دچار شوند، به زعم خودشان احتیاطکاری و دوراندیشی میکنند تا در دوران مبادا، به این داراییها پشتگرم باشند. مطابق اسناد، سرمایه رضاشاه بههنگام تبعید او، به سهمیلیون پوند انگلیسی بالغ میگردید که مبلغ فوقالعادهای است. در تاریخ دقیقا چنین میخوانیم: «فرزند زمیندار کوچک که در سال 1300 با حقوق اندک در میان قزاقها زندگی میکرد، در زمان سلطنت چنان ثروتی جمعآوری کرد که به ثروتمندترین مرد جهان تبدیل شده بود.» بااینهمه، لازم به ذکر است که ثروت اصلی خانواده پهلوی درواقع از طریق درآمد نفت فراهم میشد و عواید املاک و زمینها در قیاس با درآمدی که آنها از فروش نفت برمیداشتند، ناچیز بود.
درخصوص انگیزه این ثروتاندوزی بیحدوحصر، ذهن ما به ایده قانعکنندهای دست نمییابد اما ذکر حکایتی تاریخی شاید راهگشا باشد. میدانید سلطانمحمود غزنوی گاهوبیگاه به هند حمله مینمود و تمام طلا و جواهرات معابد هند را غارت میکرد. جالب است او اینهمه ثروت داشت اما نهتنها حتی یک دینار از مالیات مردم کم نمیکرد، بلکه بر مالیاتها باز هم میافزود. در اواخر عمر که ضعیف شده بود و احساس میکرد مرگ او نزدیک است، هر روز دستور میداد تمام جواهراتی را که جمع کرده بود، در صحن قصر او پهن کنند. سپس بر تخت مینشست و ساعتها به طلا و جواهرات خیره میشد و سپس دستور میداد همه آنها را جمع کنند و فردای آن روز دوباره همین ماجرا را تکرار میکرد. منظوراینکه علاوه بر اطمینان یا عدم اطمینان فرد به آینده، بهنظر میرسد این ولع ثروتاندوزی، از قدرت نیز ناشی میشود. وقتیکه قدرت متکی به اصول دینی و اخلاقی نباشد و شخص از حساب و کتاب نترسد، همینگونه میشود. قدرتمند بیقیدوبند فقط حرص دارد پول جمع کند اما به اینکه آیا واقعا این پول به دردش میخورد یا نه، چندان توجه نمیکند. کماآنکه وقتی در شهریور 1320 انگلیسیها رضاخان را از پادشاهی کنار گذاشتند، رضاخان این پولها را با خود نبرد و اصلا به او اجازه نمیدادند آنها را ببرد و همه این ثروتها به پسرش محمدرضاشاه واگذار شد.
البته این پولاندوزیهای محمدرضاشاه، بعد دیگری هم دارد و در نوع خود موضوع جالبی است. بعد از جنگ جهانی دوم، بسیاری از بزرگان دنیا، از جمله ملکحسین (پادشاه اردن)، ویلی برانت (صدراعظم اسبق آلمان) و یا پرز، رئیسجمهور ونزوئلا، همگی حقوقبگیر سازمان سیا بودند. یعنی فهرستی از اشخاص مهم دنیا، سالیانه از سازمان سیا حقوق میگرفتند. البته آنها نیاز نداشتند که سازمان سیا به آنها حقوق بدهد، چون هرکدام از آنها کشوری را در اختیار داشتند و خودشان از آن استفاده میکردند، اما این مساله یک قضیه سمبولیک بود؛ یعنی باید اسم این افراد در لیست کسانی ثبت میگردید که ماهیانه یا سالیانه از سازمان سیا حقوق میگرفتند. یکی از تامینکنندگان این حقوقها محمدرضاشاه پهلوی، شاه ایران، بود! یعنی شاه پولی را که باید صرف امور ایران میگردید، آن هم در شرایطی که برخی از مردم از گرسنگی میمردند، در اختیار سازمان سیا قرار میداد.
l آقای دکتر، علت واقعی برکناری رضاشاه از سلطنت چه بود؟
o مطابق تاریخ و اسناد، یکی از بزرگترین خیانتهای حکومت پهلوی به کشور، در زمینه نفت صورت گرفت. اولین قرارداد نفتی ایران تحت عنوان قرارداد دارسی در زمان مظفرالدینشاه امضا گردید و به تبع آن اولین چاه نفت خاورمیانه در ایران زده شد. طبعا قرارداد دارسی، پارهای اشکالات داشت و انگلیسیها میخواستند که بهنحوی کارها هماهنگ شود که مسائل نفتی از دستشان خارج نشود. اتفاقا رضاشاه پسازآنکه بر سر کار آمد، اولین کار او به ماجرای نفت مربوط بود؛ چنانکه بلافاصله مقدمات تغییر قرارداد فراهم گردید. علی دشتی که در آن زمان سناتور و از دارودسته خود رضاشاه بود، در مجلس داد میزد که این قرارداد نفت استعماری است و باید لغو شود. آنها سناریویی را مطرح کردند و میگفتند قرارداد دارسی را مجلس تصویب نکرده، چون در آن زمان اصلا مجلسی در کار نبود و زمانی که مظفرالدینشاه قرارداد دارسی را امضا کرد، اصلا هنوز انقلاب مشروطه شکل نگرفته بود. درواقع پیش از آنها آزادیخواهان همیشه این قرارداد را مورد حمله قرار داده بودند و میگفتند این قرارداد چون توسط مجلس تایید نشده، باید دوباره مطرح شود و چنانچه مجلس آن را تایید کرد، انجام شود. آنها زنگ خطر را برای انگلیسیها به صدا درآورده بودند و حتی مرحوم شیخمحمد خیابانی هم آن موقع که انگلیسیها سهامدار اصلی شرکت شدند و بیش از پنجاهدرصد از سهام آن را خریداری کردند، در مجلس اعتراض کرد و گفت آقایان نگذارید انگلستان سهامدار اصلی شرکت شود، چون انگلیسیها میدانند که آبرویی بین مردم ما ندارند و هرکجا بروند مردم از آنها متنفرند، لذا دارسی را جلو انداختهاند تا به اسم او سهام شرکت نفت را در اختیار بگیرند. با نظر به این خطری که آزادیخواهان ایجاد کرده بودند، انگلستان میخواست این قرارداد مجددا امضا شود و مجلس شورای ملی آن روز نیز آن را تصویب کند تا اگر زمانی، مخالفتی صورت گرفت، بگویند قرارداد مورد تایید و تصویب مجلس و پارلمان ایران قرار گرفته است. نکته دیگر اینکه، ایران در قرارداد دارسی شانزدهدرصد شریک بود. یعنی هشتادوچهاردرصد سهم شرکت و شانزدهدرصد سهم ایران بود و همین شانزدهدرصد نیز به رقم بسیار بالایی بالغ میشد. ضمنآنکه بعدا شرکت توسعه پیدا کرد و در اثر ازدیاد مشتری، فروش نفت شرکت نیز زیادتر شد. ازاینرو انگلیسیها حاضر نبودند حتی این شانزدهدرصد را به ایران پرداخت کنند. بنابراین بحثی را پیش کشیدند که ایران باید در ازای هر تُن نفت رقم ثابتی را دریافت کند و دیگر شریک شرکت نباشد؛ یعنی شرکت به ازای هر یک تُن نفت استخراجشده، به ایران دو شیلینگ طلا بپردازد و دیگر به ایران ربطی نداشته باشد که شرکت نفت را به کی، به چه قیمتی و چگونه میفروشد. آنها از این طریق میخواستند خودشان را از شر حساب و کتاب واقعی خلاص کنند. اما خیانت رضاشاه واقعا عجیب بود. همه کارشناسان داخلی و خارجی توصیه میکردند که ایران نباید این قرارداد را از حالت شراکت خارج سازد؛ چون در کل قضیه به ضرر ایران تمام خواهد شد. کارشناسان میگفتند اگر هم قبول میکنید، لااقل با مبلغ ده الی پانزده شیلینگ قبول کنید. اما جالب است وقتی طرفین در تهران مشغول مذاکره بودند و با هم کلنجار میرفتند و به نتیجه هم نمیرسیدند، یکشب رضاشاه سرزده وارد جلسات مذاکره نفت گردید و از آنها درخصوص علت تعویق در لغو قرارداد قبلی و امضای قرارداد جدید جویا شد. کارشناسان ایرانی گفتند مشکل ما این است که ما میگوییم هشت شیلینگ یا شش شیلینگ اما آنها میگویند دو شیلینگ! رضاشاه میگوید اینکه کاری ندارد، سهماه و چهارماه جرّ و بحث نمیخواهد، نه دو شیلینگ شما انگلیسیها و نه هشت یا شش شیلینگ ما، چهار شیلینگ تمام! همانجا قرارداد تمام شد و مقرر گردید در ازای هر یک تن نفت، چهار شیلینگ طلا به ایران پرداخت شود. با یک حساب سرانگشتی، متوجه خواهیم شد که از سال 1933.م تا سال 1950.م که نفت ملی شد، یعنی در فاصله هفده سال، چقدر نفت از کشور خارج شده و با ضربکردن میلیونها تن نفت در چهار شیلینگ طلا، چقدر ایران ضرر کرده است. با توجه به این عملکرد باز هم همانطورکه سفیر انگلستان بههنگام انقراض سلسله قاجار اظهار داشت که مردم ایران هیچ تاسفی نخوردند، وقتیکه رضاشاه هم رفت، همه مردم جشن گرفتند! یعنی رفتن او، برای مردم مثل آن بود که آنها را از زندان آزاد کرده باشند. ازاینرو بعد از تبعید رضاشاه، ایران دوباره نیرو گرفت و گروههای مختلف دوباره در صحنه ظاهر شدند و همین مساله بعدها به ملیشدن صنعت نفت منتهی شد. اما جالب است از فردای روزی که قرارداد دارسی تمدید گردید و آنهمه هایوهویی که علی دشتی و امثال او راه انداخته بودند، تمام شد، دستور دادند هیچ روزنامهای حق ندارد حتی یک کلمه در مورد مساله نفت بنویسد؛ درحالیکه تا دیروز، تیتر روزنامهها مساله نفت بود. آنها این واقعه را نشانه پیروزی رضاشاه بر استعمار انگلستان قلمداد کردند، تمام ایران را طاق نصرت زدند و چراغانی کردند؛ یعنی رضاشاه بر استعمار پیر انگلستان پیروز شد. اما کجای این مساله را ما باید پیروزی قلمداد کنیم، واقعا معلوم نیست. محمود محمود میگوید: دیگر کسی جرأت نداشت لب باز کند. اگر کسی لب باز میکرد، دهانش را میدوختند؛ چون مساله نفت به نفع انگلستان تمام شد و مجلس درواقع تحت فشار رضاشاه و طرفدارانش آن را تصویب کرده بود و لذا دیگر کسی نباید درباره آن حرفی میزد.
lبا وجود همه دلایل انگلیسیها برای تغییر رضاشاه، چرا آنها باز هم فردی از خانواده او، آنهم ولیعهد وی را بهعنوان پادشاه پذیرفتند و از او حمایت کردند؟
o بههرحال رضاخان باید کنار گذاشته میشد، چون در اثر تلاش برای حفظ منافع انگلیس در ایران و نیز بهخاطر استبداد و خودرأیی، دیگر از هر لحاظ ماهیت او برای مردم آشکار شده بود و ازاینرو درواقع تاریخ مصرفش تمامشده تلقی میگردید؛ چراکه دیگر عملا کاری از او ساخته نبود.
اما علت رضایتدادن انگلیس به جانشینی محمدرضاشاه، تاحدزیادی از آنجا ناشی میشد که بهویژه تحتتاثیر شرایط پس از جنگ جهانی دوم، آنان به یک حکومت ضعیف در ایران نیاز داشتند و محمدرضا با توجه به جوان و بیتجربهبودن برای اینکار مناسب بود. شکلگیری یک دولت قوی و ملی در ایران بدون شک برای منافع انگلیس و سپس امریکا خطرناک بود؛ کماآنکه وقتی دولت مصدق بر سر کار آمد، نفت ملی اعلام شد و دست انگلیسیها واقعا از نفت ایران کوتاه گردید و آنها مجبور شدند برای بازگرداندن محمدرضاشاه حتی به کودتا علیه دولت قانونی مصدق متوسل شوند. بعد از کودتا لازم بود حکومت پهلوی تاحدودی تقویت گردد تا بتواند عنداللزوم از خودش دفاع کند. ضمنآنکه پس از کودتا دیگر نقش امریکا پررنگ شده بود.
l دوره ده دوازدهساله ضعف محمدرضاشاه در سلطنت یعنی از 1320 تا 1332 چگونه تفسیر میشود؟ استعمارگران و نیز مردم ایران بر چه اساسی این پادشاه ضعیف را تحمل میکردند؟ آیا تعمدی در ضعیفنگهداشتن شاه جوان وجود داشت؟
o نه، تعمدی در کار نبود. در این دوره بههرحال جنگ جهانی بهوقوع پیوسته بود، چنانکه وقتی رضاشاه را تبعید کردند، نیروهای متفقین وارد خاک ایران شدند و ایران را اشغال کردند. ازاینرو ضعف حکومت ایران در این مقطع تاحدزیادی طبیعی است؛ گذشتهازآنکه برای خود حکومتگران اصلا ضعف و قدرت ملی چندان مهم نیست؛ چون آنها فقط میخواهند پادشاه باشند. به لحاظ دیدگاه مردم هم، باید گفت اصلا دیدگاه مردم چندان مهم نبود. در تاریخ ما از این مسائل زیاد است؛ کماآنکه بسیاری مواقع فردی هنوز پنجساله است و اطرافیان او را اداره میکنند، اما او را به پادشاهی مینشانند. لذا در گذشته، تحمل مردم چندان مهم نبوده است؛ اصلا بحث تحمل نیست. اتفاقا در این دوره ایرانیها از این ضعف و خلأ قدرت و دیکتاتوری و خلأ سلطانیسم استفاده کردند و توانستند حداقل مبارزهای را بر ضد انگلیس ترتیب دهند که در نتیجه آن داستان ملیشدن صنعت نفت ــ که مرحوم کاشانی و مرحوم مصدق، یعنی گروه مذهبیون و ملیگراها، با هم متحد شدند و این کار را انجام دادند ــ تحقق یافت. اگر این روند ادامه پیدا میکرد، برای استعمار غیرقابلتحمل میشد؛ کماآنکه وقتی نفت ملی شد، انگلیس بالاجبار از کشور خارج شد و واقعا هم وضع برای آنها غیرقابلتحمل گردیده بود. اگر همین وضعیت در زمان جنگ جهانی اول هم اتفاق میافتاد، مسلما آنها باز هم چنین اقدامی میکردند و با ازمیانبردن جریانات ملی به تحکیم موقعیت شاه میپرداختند. اما اینبار پسازآنکه وضعیت برای استعمار غیرقابلتحمل گردید، سازمان سیا با همکاری انگلستان عملیات کودتا را انجام دادند و با تحکیم موقعیت شاه، خطر ملیون و مذهبیون را از سر خود رفع کردند.
l ظاهرا ماکس وبر در نظریه سلطانیسم، دوران اقتدار پهلوی اول و دوم را بهعنوان نمونههای مشخص این نظریه برمیشمارد. لطفا در این خصوص توضیح دهید.
o در رابطه با جامعهشناسی تاریخی مورد بحث ما، ماکس وبر بر آمریت دولت تاکید میکند و آن را به سه قسمت تقسیم مینماید. وبر سه نوع آمریت دولتی را از هم متمایز میکند: سنتی، بروکراتیک و کاریزماتیک. وبر در مورد ایران، حاکمیت و آمریت سلطنتی را نوعی اقتدار سنتی سلطانیسم مطرح میکند. وبر میگوید: «آنجاکه حاکم پایش را از سنتها فراتر میگذارد و در عمل قائم به شخص میشود، باید مفهوم سلطانیسم را بهکار برد؛ یعنی حاکم دیگر مقید به سنتها نیست، اگرچه مشروعیت خود را از سنتها گرفته باشد. این مساله در تاریخ ایران کاربرد وسیعی دارد.»
رضاشاه از جمله سلاطین ایرانی بود که بهگونهای موفقیتآمیز توانست ازیکطرف خودش را براساس سنتها مطرح کند اما ازطرفدیگر پایش را از سنتها فراتر گذاشت و با سنتها درافتاد؛ یعنی در حقیقت کاری که محمدعلیشاه نتوانست انجام بدهد، رضاشاه از عهده آن برآمد. وقتیکه مردم انقلاب مشروطه را انجام دادند، درواقع میخواستند بگویند ما سلطانیسم را نمیخواهیم. محمدعلیشاه در جواب آنها مجلس را به توپ بست تا سلطانیسم را احیا کند و البته نتوانست. اما رضاشاه بهراحتی از عهده این کار برآمد و ازاینرو میتوانیم بگوییم حکومت پهلوی نوعی حکومت بازگشت به عقب یا ارتجاعی بود که از خود، چیزی نداشت بلکه میخواست در قالب همان سلطانیسم، خودش را مدرن معرفی کند و لذا به کارهای مختلفی مثل احداث راهآهن و دانشگاه و... اقدام میکرد که درواقع برخلاف وجهه سنتی سلطنت بهشمار میروند. یعنی نوعی سلطانیسم مدرنیست ظهور یافت که ناسازگار بود؛ چون مدرنیسم با خودکامگی و استبداد مغایر است. سلطانیسم واقعی، ازآنجاکه بر استبداد و خودکامگی استوار است، اغلب خصلت وابستگی ندارد، اما سلطانیسم رضاشاهی، وابسته بود و این مساله در مورد محمدرضاشاه نیز صدق میکند. حالآنکه شرط اول سلطانیسم، حاکمیت مطلق است، درحالیکه آنها کاملا وابسته بودند. بهعنوانمثال، در قرارداد نفتی 1933 (مدت قرارداد شصتسال بود: 1933 تا 1993) که دولت رضاشاه آن را امضا کرد، یکی از مادههای قرارداد مقرر میداشت که هیچکس، یعنی نه دولت و نه هیچ سازمان ایرانی، نمیتواند این قرارداد و حتی قراردادهایی را که بعدا منعقد میگردند، لغو کند. مسلما در اینجا هرکسی از خود میپرسد: این دیگر چه سلطانیسمی است؟ رضاشاه بهعنوان شخص اول مملکت وقتی نتواند خلاف منافع استعمار کاری انجام دهد، وقتی او اختیار لغو قرارداد، حتی قراردادهایی را که باید در سالهای آینده منعقد شوند، ندارد، مثلا اگر قیمت نفت چندبرابر هم بشود، او حق ندارد هیچ تغییری در مفاد قراردادها اعمال یا تحمیل کند، چطور میتواند در چارچوب سلطانیسم بگنجد و ازاینرو باید گفت قدرت سیاسی پهلوی در ایران که از کودتای سوم اسفند شروع میشود و تا دوران محمدرضاشاه ادامه پیدا میکند، از نوعی حالت کارکردی برخوردار است؛ منتها این کارکرد دو وجه دارد: یکی آن کارکردی است که به احیای سلطانیسم در ایران منجر میشود و یکی هم آن کارکردی که باعث مدرنیزهکردن میشود؛ یعنی حکومت، هرچند کوتاهمدت، اما برای کسب مشروعیتش، مدرنیزهکردن را هم دنبال میکند. به این معنا، پس از کودتای سوم اسفند 1299 نوعی سلطانیسم مدرن ایرانی شکل میگیرد که در ظاهر، حاکمیت سلطانی است و بهدلیلآنکه سنت سلطنت را احیا میکند، مشروعیتش را از آنجا میگیرد اما از شیوههای مدرن نیز استفاده میکند. ولی چون زیر بیرق کشورهای اروپایی قرار دارد، نمیتواند پایگاه سلطانیسم را احیا کند؛ هرچند البته به آن تظاهر میکند و در جشنهای دوهزاروپانصدساله میگوید کوروش بخواب که ما بیداریم؛ حالآنکه کوروش بهعنوان یک سلطان مستقل کجا و محمدرضاشاه پهلوی وابسته کجا. کوروش از تشکیلاتی برخوردار بود که شاه وقتی خودش را با او مقایسه مینماید، بهخودیخود مسخره جلوه میکند. در حقیقت سلطانیسم وابسته، تجربهای تقریبا نو و تاحدی استثنایی در قرن جدید است. یک تفاوت دیگر هم که اینجا وجود دارد این است که انگلیس در دوران رضاشاه و امریکا در دوران محمدرضاشاه ضرورتا از ابزار اعمال حاکمیتی که امپراتوریهای قدیم استفاده میکردند، استفاده نمیکنند. یعنی دیگر لازم نبود که آنها سرزمینی را تصرف کنند بلکه در اینجا تصرف، تصرف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است.
l وجاهت قانونی یا عرفی خاندان پهلوی باتوجهبهاینکه نه خاستگاه سنتی قابل قبولی داشتند و نه رفتارهایشان باعث ترویج و تحکیم سنت میشد، چراکه عملا با مردم و هنجارهای جامعه درافتادند، در چه چیزی بود و چطور توانستند بیش از پنجاهسال بر مردم حکومت کنند؟
o این وجاهت، وجاهتی است که در کل کشورهای تحتسلطه و دولتهای ساخته و پرداخته استعمار غرب، بحث مشترکی دارد. در عربستان سعودی هم، قدرت آلسعود از بیرون نشأت میگیرد و آنها هم وابستهاند اما آلسعود هماکنون نیز حاکمیت دارند؛ درحالیکه از وجاهت قانونی یا عرفی بیبهرهاند. علت آن است که نیروهای خارجی از آنها حمایت میکنند، وگرنه در داخل جامعه عده زیادی از مردم شدیدا علیه آنها هستند. در کویت و سایر شیخنشینهای خلیجفارس نیز، همه حکومتها، ساخت انگلیس یا بهعبارتی Made in England هستند و هیچکدامشان وجاهت قانونی و عرفی داخلی ندارند. این حکومتها عمدتا براساس چند ستون پابرجا بودند: ارتش، دیوانسالاری و درآمد نفت. در دوران محمدرضاشاه، بنیاد پهلوی نیز که یک دستگاه مالی عظیم بود به این موارد اضافه شد. بر اثر فعالیت این بنیاد، در داخل مملکت هیچ بانک و تشکیلاتی نبود که خانواده پهلوی ــ اعم از خود محمدرضاشاه، فرح، محمودرضا، اشرف و غیره ــ دستی در آن نداشته باشند. تشکیلات بنیاد پهلوی، بسیار عظیم بود. بههرحال مردم همه این مسائل را میدیدند و میدانستند، وگرنه علیه آنها تظاهرات و شورش نمیکردند و آنها را از اریکه قدرت پایین نمیآوردند. حکومتهای پهلوی نهتنها بهخاطر وابستهبودنشان از همان لحظه تاسیس وجاهت قانونی و عرفی نداشتند، در تداوم حکومتشان هم عملا نهتنها بهگونهای رفتار نکردند که ذهنیت سوء ناشی از این مساله را در مردم از بین ببرند، بلکه با کارهایی نظیر آنچه گفته شد، هرچهبیشتر خودشان را در انظار ملت از وجهه انداختند. پس از کودتای بیستوهشتم مرداد، شاهی که فرار کرده و به خارج از کشور رفته بود، با کمک بیگانگان برگشت. ملت با قیام خود به آزادی رسیده بود اما آنها با برگرداندن شاه، دوباره مردم را به زنجیر کشیدند. شاه چهار روز در ایتالیا بود تااینکه مقدمات کودتا فراهم شد. شعبان جعفری (معروف به شعبان بیمخ) پولهایی را که از لویی هندرسون، سفیرکبیر امریکا گرفته بود، در میان اراذل و اوباش جنوب شهر تقسیم کرد تا به طرفداری از شاه تظاهرات کنند. جالب است روزنامه لوموند مینویسد: «افرادی که زندهباد شاه میگفتند و زاهدی را تعقیب میکردند، چاقوکشهای جنوب شهر تهران بودند و زنهای بدکاره به رهبری شعبان جعفری» اما بااینهمه، شاه آمد و دوباره قدرت را در دست گرفت. مطمئنا در اینجا دیگر نمیتوان از وجاهت قانونی حرف زد.
l به غیر از افراد درجه اول خاندان پهلوی، چه افراد دیگری از این خاندان در جامعه نفوذ پیدا کرده بودند؟
o در آن دوران، آنها در همه زمینهها نفوذ داشتند اما امکانات کشور را بیشترازآنکه استفاده کنند، هدر میدادند. خانواده پهلوی نه فقط زمینههای نظامی، اداری، قانونگذاری و قضا را در اختیار داشت، بلکه از نظر اقتصادی نیز بزرگترین قدرت وابسته به استثمار داخلی و استعمار خارجی محسوب میشد. خود شاه، پس از کودتای بیستوهشتم مرداد، املاک سلطنتی را مجددا بهعنوان ملک خصوصی در اختیار گرفت. در جریان اصلاحات ارضی، شاه یکهزاروصدوشصت ده را فروخت و تا سال 1347 از باب اقساط زمینهای فروختهشده، 2/1 میلیارد ریال پول دریافت کرد. بهای کل این زمینها در آن زمان تقریبا، دهمیلیارد ریال تخمین زده میشد. یکهزارونهصدوبیستودو ده فروختهنشده همچنان بهعنوان املاک خصوصی شاه باقی ماندند. طبق گزارش روزنامههای غیررسمی (در آن زمان اطلاعات) ارزش مهمانخانههایی که به شاه تعلق داشتند، به اضافه اشیایی که در داخل آنها بود، جمعا به 6/5 میلیارد ریال میرسید. تنها قیمت درب ورودی قصر فرح، چهلمیلیون ریال (800/1 میلیون مارک آلمان غربی) تخمین زده میشد. درباره میزان واقعی ثروت شاه، آمار دقیقی در دست نیست، زیرا این ثروت در بسیاری از کشورهای خارجی در بانکها، در موسسات بیمه، در شرکتهای ساختمانی، در بنگاههای خصوصی و در رستورانها و هتلها و کابارهها پخش میشد. شاه و گروه فامیل، بین بیست تا پنجاهدرصد سهام بانکهای خصوصی در ایران را در دست داشتند.
درواقع هیچ موسسه اقتصادی مهم، چه در بخش بانکی و یا در بخشهای صنعتی و کشاورزی کشور، وجود نداشت که شاه و فامیل او در آن سهیم نباشند. در مقالهای تحت عنوان «اختاپوس چندصدپا» که در نشریه چپ در آبان سال 1357 در برلن غربی انتشار یافت، صورت اموال شاه به شرح زیر ذکر گردیده است: «غلامرضا پهلوی همراه با زن و فرزندانش منیژه و مریم و آذردخت پهلوی منجمله صاحب موسسات و اراضی کشاورزی بودند، بر شرکت سهامی کشاورزی پارس، بر شرکت سهامی کشاورزی شهر، بر شرکت کشت و صنعت گمیشان، بر اراضی جنگلی شمال؛ شاهپور غلامرضا در گرگاندشت، در شمال باختری کلاله؛ شاهپور عبدالرضا در سازمان کشاورزی مکانیزه؛ شاهپور محمودرضا، احمدرضا، شهرام پهلوی... .» همین نشریه درباره شهرام پهلوی میگوید: «شهرام پهلوی، خواهرزاده شاه، چنانکه ژرار دوویلیه، بیوگرافینویس فرانسوی شاه، گزارش میدهد، توانست در مدت دو سال در حدود پنجاهمیلیون دلار دارایی جمع کند.» روشن است که جمعآوری چنین مبلغی در این مدت کوتاه، صرفا از طریق دزدی، رشوهخواری و گرفتن حق دلالی از شرکتهای بزرگ خارجی و کارهایی از این قبیل مقدور میباشد. و باز هم از قول ژرار دوویلیه مینویسد: «بدونشک شاه یکی از ثروتمندترین مردان جهان است. تمام متخصصین خارجی و داخلی این عقیده را قبول دارند.»
بخش قابلتوجهی از درآمد نفت نیز در قالب درآمد شخصی آنها قرار میگرفت اما این برداشت، در تشکیلات و آمار رسمی ارائه نمیشد بلکه بهطور اتوماتیک بخشی از درآمد نفت به حسابهای خارجی آنها واریز میشد. در همان نشریه مذکور میخوانیم: «خود شاه ادعا میکرد: اما من در هیچیک از شرکتهایی که در کشورم کار میکنند، سهمی ندارم و حتی یک متر زمین ندارم. در سال1977 شاه بنیاد پهلوی را پایهگذاری کرد. او شخصا خود را به سمت مدیرعامل این بنگاه بهاصطلاحوقفی تعیین کرد. هیاتمدیره بنیاد پهلوی از طرف شاه بهطورمستقیم تعیین میگردید و آنها کارمندان خصوصی او محسوب میشدند. کل ثروت شاه در داخل و خارج از کشور در بنیاد پهلوی جمعآوری شد که بزرگترین سازمان اقتصادی ایران را تشکیل میداد. سرمایه اولیه بنیاد پهلوی بهصورت تخمینی به دهمیلیارد ریال میرسید. گرچه این بنیاد وقفی شاه در بسیاری از فعالیتهای بانکی، صنعتی و کشاورزی ایران دخالت داشت اما دیناری به صندوق دولت مالیات نمیپرداخت.»
l تاثیر سوء این خیانتهای مالی و اقتصادی خاندان پهلوی بر جامعه ایران چگونه بود؟
o تمام وابستگیها و عقبافتادگیهایی که در تاریخ معاصر میبینیم، تاثیر همان خیانتها است. شاه پس از کودتای بیستوهشتم مرداد، یقین حاصل کرد که بههیچوجه نمیتواند به مردم اعتماد کند؛ چراکه آنها به ماهیت او و خیانتهای او کاملا پی برده بودند. ازاینرو بعد از کودتای بیستوهشتم مرداد، از همکاری اطلاعاتی سرویسهای امریکا و اسرائیل برای تشکیل پلیس مخفی خود استفاده کرد و تعداد نظامیان را ــ که آنها را اصلیترین پشتیبان خود میدانست ــ از دویستهزار نفر در سال 1342 به چهارصدودههزار نفر در سال 1356 افزایش داد: نیروی زمینی از صدوهشتادهزار به دویستهزار نفر، ژاندارمری از بیستوپنجهزار به شصتهزار نفر، نیروی هوایی از هفتهزاروپانصد به صدهزار نفر، نیروی دریایی از دوهزار به بیستوپنجهزار نفر، نیروهای ویژه کماندویی از دوهزار به هفدههزار نفر و گارد شاهنشاهی از دوهزار به هشتهزار نفر افزایش یافتند. همچنین بودجه سالیانه ارتش از دویستونودوسهمیلیون دلار در سال 1342 به 8/1 میلیارد دلار در سال 1352 و پس از چهاربرابرشدن قیمت نفت به 3/7 میلیارد دلار در سال 1355 رسید. البته وقتی به آمار تسلیحات نظامی خریداریشده نظیر توپ، تانک و هواپیما نگاه میکنیم، مشخص است اغلب این تجهیزات صرفا کاربرد فرامرزی داشتند و لذا بدونشک بخش اصلی مساله درواقع بهمنظور ایفای نقش ژاندارمی خاورمیانه در جهت حفظ منافع غرب انجام میشد که از جایگزینی ایالاتمتحده به جای انگلیس نشأت میگرفت.
l کتب تاریخی یکی از خصوصیات شخصیتی محمدرضاشاه را نارسیسیسم یا خودشیفتگی ذکر کردهاند. نظر شما دراینباره چیست؟
o وقتیکه قدرت در یک چارچوب درست دینی و یا مردمی قرار نداشته باشد، همه بالاجبار به او بله قربان، چشم قربان، اطاعت و... بگویند و او هر دستوری که میدهد اطاعت شود، بدونشک اگر در وجود چنین فردی خلائی هم وجود داشته باشد، آن شخص دچار نارسیسیسم خواهد شد.
l ظاهرا هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه از حضور افراد قدرتمند در اطراف خودشان پرهیز میکردند. یعنی هرکس را میدیدند که دارای شخصیت مستقل و محکمی است، سعی میکردند او را مطرود و منزوی کنند. آیا این واقعا درست بود؟
o قبلا هم اشاره کردم: رضاشاه تمام کسانی را که مثل داور و تیمورتاش بودند، از سر راه برداشت و یا در دوران محمدرضاشاه، هویدا حدود سیزدهسال نخستوزیر بود. هویدا آدم چندان قدرتمندی نبود و ازاینرو از سوی شاه انتخاب و تحمل میشد اما همه افراد قوی و مستقل حذف میشدند. آنها کار را در تحملنکردن دیگران به جایی رساندند که بههنگام تاسیس حزب رستاخیز، شاه رسما در تلویزیون اعلام کرد هرکه با ما نیست، بیاید پاسپورت بگیرد و از کشور خارج شود. حتی در سال 1349 و یا 1350 که ما دانشجو بودیم، مقابل درب دانشگاه یک دفتر گذاشته بودند تا همه دانشجویانی که وارد میشوند، اسم خودشان را بهعنوان عضو حزب رستاخیز در آن ثبت کنند. وقتی هم میگفتند هرکه با ما مخالف است بیاید پاسپورت بگیرد و از کشور خارج شود، آشکار است که آنها به هیچکس پاسپورت نمیدادند، بلکه میخواستند مخالفانشان را بشناسند، غافلازآنکه همه مردم مخالف بودند. دورتادور دانشگاهها مثل پادگان با افراد مسلح، ماشینهای رنجر و نیروهای ضربتی محافظت میشد اما جالبآنکه هر لحظه درگیری و اعتراض صورت میگرفت.
l پهلویها در میان افکار عمومی جهان و سران کشورهای دنیا چه جایگاهی داشتند؟ بهعبارتی خارجیها به چه دیدی به آنها نگاه میکردند؟
o معلوم است شخصی که هرچه کشورهای غربی میگویند، بگوید چشم، طبیعتا مورد تبلیغ و تکریم آنها خواهد بود. وقتی که شاه و خانواده او به خارج میرفتند و آنهمه پول خرج میکردند، آنها هم در مقابل، تشریفات لازم را بهجا میآوردند؛ اما مسلما این تشریفات، دلیل همبستگی و احترام قلبی نبود.
یکبار هویدا به پاریس رفته بود. دانشجویان ایرانی ساکن در یک خوابگاه دانشجویی که ایران برای دانشجویان خود درست کرده بود، تخممرغ و گوجهفرنگی به سر او زده بودند. فردای آن روز هویدا آنجا را فروخت و گفته بود ما نمیخواهیم برای دانشجویان ایرانی چنین جایی درست کنیم. معلوم است که آنها در بین خود ایرانیها وجههای نداشتند. اما وقتیکه شاه بودجه سازمان سیا را میپرداخت، اینهمه توپ و تانک از آنها میخرید، کسری بودجه امریکا را تامین میکرد، طبیعتا خارجیها نباید از او منزجر میشدند.
l تجملگرایی مفرط خاندان پهلوی تاچهحد در سرنوشت نهایی آنها تاثیرگذار بود؟
o تجملگرایی بهنحوشگفتآوری بر رفتار آنها حاکم شده بود. شما حساب کنید بیابان برهوتی را که تختجمشید یا پاسارگاد در آنجا واقع شده، تبدیل کنید به یک هتل چند ستاره که انگار داری در خیابان شانزهلیزه پاریس راه میروی. اینهمه تشکیلات و تجملات و آنهمه نیروهای نمایشی که به سبک قدیم لباس پوشیده بودند، فقط برای خودنمایی و برای ارضای روحی بود وگرنه هیچ فایدهای برای کشور نداشت؛ چراکه در دنیا عظمت و قدرت کشورها را اصلا با اینگونه تجملات نمیسنجند. در شرایطی که بخش زیادی از مردم در فقر و گرسنگی بهسر میبردند و صورت خودشان را با سیلی سرخ میکردند، اینهمه پولخرجکردن برای نخستوزیر و شاهزاده و پادشاه اروپایی و غیراروپایی، آوردن آنها به شیراز و آن پذیرایی عظیم و پرخرج چه توجیهی میتواند داشته باشد؟ حداقل از امکانات داخلی استفاده کن و یک غذای سنتی ایرانی با خدمه ایرانی در نظر بگیر، نه اینکه همه غذاها و دسرها و نوشیدنیها را از اروپا و تمام آشپزها و حدود دویستنفر خدمه را از فرانسه بیاوری. اشرف که دربار را واقعا به تعفن کشیده بود، حتی ظواهر را هم حفظ نمیکرد. او که امریکایی نبود تا اینگونه رفتار کند بلکه یک ایرانی مسلمان و خواهر پادشاه ایران بود و در میان مردم مسلمان و برخوردار از تعصب دینی زندگی میکرد. با کمترین واقعبینی، حداقل در حد حفظ ظاهر باید مقید میبود، اما او فساد، بیبندوباری و تجملگرایی خود را حتی آشکارا به رخ عموم میکشید. همین تجملگرایی و فساد اخلاقی آنها، سرانجام هم به خودشان و هم به جامعه لطمه زد. حتی خودشان هم بعداً متوجه این اشتباهات شدند و میگفتند که نمیبایست آنقدر در تجملگرایی و مجالس عیاشی زیادهروی میکردند. اما دیر فهمیدند. به قول معروف، آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا. زمانی اقرار میکند که دیگر قدرتی ندارد و هیچکاره است. مثل یک قمارباز که همهچیز را بر باد داده و حالا میگوید ای داد بیداد، کاش قمار نکرده بودم.
l در مورد میزان تحصیلات و تخصص و مهارتهای محمدرضاشاه مطالبی در برخی کتب تاریخی آمده است که قدری اغراقآمیز جلوه میکنند. در واقعیت امر، او از نظر معلومات در چه سطحی بود؟
o معلوم است وقتی مملکت دست عدهای باشد، بههرحال با استفاده از این امکانات، آنها میتوانند خلبانی کنند و بسیاری کارهای دیگر. اما فردوست در خاطرات خود آشکارا نوشته است محمدرضا از نظر تحصیلی بسیار ضعیف بود. درواقع او به لحاظ شخصیتی اصلا کسی نبود که بخواهد واقعا دنبال کسب مهارتی باشد که بهدرد خودش یا مملکتش بخورد. حالا مثلا سوارکاری، غواصی یا خلبانی، آنهم برای کسی که تمام امکانات مملکت در دست او بوده، ارزشی ندارد؛ کماآنکه فایدهای هم برای مملکتداری نخواهد داشت. لازم است در مورد این مسائل قدری بیشتر دقت کنیم. حالا خلبان ماهری بوده، چه بهدرد این ملت و مملکت خورد، جزاینکه باعث تفریح او بود و یا در صورت لزوم، خودش سوار هواپیما میشد و فرار میکرد؛ چنانکه همینطور هم شد. محمدرضاشاه موقع فرار از ایران، خودش هواپیما را خلبانی میکرد. اینجور کارها چه دردی از این ملت دوا میکند؟
l بهنظر شما مهمترین ویژگی منفی یا عیب بزرگ سلسله پهلوی در مقایسه با سایر پادشاهیهای ایران، چه بود؟
o البته دوران معاصر با دورانهای قبل فرق میکند ولی ما میتوانیم بگوییم که در دوره معاصر ما میتوانستیم رشد زیادی پیدا کنیم و پیشرفتهای زیادی بهدست بیاوریم و این امکان، در دورانهای قبلی شاید به این شدت نبود. یعنی ما در دوران پهلوی فرصتهای زیادی را از دست دادیم و عملکرد این سلسله باعث شد این عقبافتادگی بهراحتی جبران نشود. اما در زمانهای گذشته این عقبماندگیها جبران میشد و اگر مثلا شاهعباس شکست میخورد، دوباره نادرشاهی بلند میشد و فتوحات میکرد و شکست و عقبافتادگی قبلی جبران میشد ولی الان دیگر اینطور نیست. واقعا جبران مافات، امروزه بهراحتی گذشته نیست. فرصتهایی که ما در زمان پهلوی از دست دادیم، آنهم در دنیایی که با این سرعت پیش میرود، بهراحتی جبرانپذیر نیست. بعد از نادرشاه، کریمخان آمد؛ همچنین بعد از زندیه آقامحمدخان ظهور کرد و تاحدودی خلأ و عقبافتادگی ناشی از انقراض زندیه را جبران کرد. اما امروزه اینطور نیست و مهمترین نکته منفی خاندان پهلوی، همین بود که آنها باعث یک رکود و عقبافتادگی شدند که قابل جبران نیست. ما میتوانستیم از این فرصتها استفاده کنیم، ضمنآنکه ایران و ایرانیها برای پیشرفت واقعا چیزی کم ندارند. از نظر استعداد، بدونشک یک سر و گردن از بیشتر ملتها جلوتر هستیم. ما خودمان در اروپا درس خواندهایم و میدیدیم که همکلاسیهای ما اروپایی یا امریکایی بودند ولی ایرانیها واقعا یک سر و گردن از آنها مستعدتر بودند. ما چیزی کم نداریم، ولی این مسائل، یعنی گرفتن فرصتها از جامعه، کار را خراب میکند. فرصت مثل لباس نیست که شخص اگر آن را دوست نداشت یا مناسب او نبود، بتواند آن را عوض کند، بلکه اگر دوباره بخواهید آن فرصت را احیا کنید، زمان میخواهد. جامعه وقتی که از نظر اقتصادی و از نظر سیاسی و اجتماعی بههم میریزد، دوباره جمعوجورکردنش زمان، هزینه و انرژی میخواهد. البته بازگرداندن فرصتها غیرممکن نیست اما به دشواری بهدست میآید.
l وضعیت فعلی خاندان پهلوی، چگونه است؟ آیا آنها هنوز سلطنتطلب هستند؟
o البته هیچکس از قدرت بدش نمیآید و قدرت را رها نمیکند. الان پسر محمدرضا پهلوی میگوید من فرق میکنم یا من عوض شدهام. اما بدونشک او در اشتباه است. شاید تا زمانیکه از قدرت بهدور است، واقعا احساس کند عوض شده است، اما به محض قرارگرفتن در قدرت، بازهم همان فاکتورهای پیشین در او ظاهر خواهند شد. زمانیکه در یونان کودتا شد و نظامیان قدرت را در دست گرفته بودند، ولیعهد آن کشور نیز به اروپا رفته بود و سیسال در تبعید بود، اما هنوز میگفت من پادشاه یونانم. یونان چندین پادشاه و صدراعظم عوض کرده بود اما او هنوز میگفت من پادشاه یونانم. پسر پهلوی هم هنوز خودش را پادشاه ایران میداند اما شکی نیست خاندان پهلوی دیگر واقعا در میان مردم جایگاهی ندارند؛ چون برای مردم کاری نکردند. آنها جز پارهای تحولات اجباری و ناشی از شرایط روز، عمدتا به ایران لطمه زدهاند. گذشتهازآن، چنانکه پیشتر از این نیز گفته شد، وقتی حکومتی وابسته باشد، این وابستگی یا مدیونبودن، باید با حفظ منافع قدرت مافوق جبران گردد و همین مساله، باعث میشود میان مردم و حکومت وابسته فاصله ایجاد گردد و ازاینرو حکومت از دستیابی به وجاهت قانونی و عرفی در اثر عملکرد خود بازمیماند؛ گذشتهازآنکه از آغاز هم وجاهت نداشته است؛ چون نه با تکیه بر خود بلکه با پشتوانه یک قدرت بیگانه به سر کار آمده است. حال سوال این است: وقتی رضا پهلوی در دامان بیگانه و استعمار و امپریالیسم بزرگ شده است، چطور میتواند برای ایران شعار دهد. بر فرض محال که پادشاه شود، بدونشک او هم مثل پدر و پدربزرگش سرسپرده آنها خواهد بود. چارهای هم نیست؛ چون در دامن آنها پرورش پیدا کرده و بزرگ شده است و از هر لحاظ منّتدار آنها است.
l البته گویا اخیرا خود رضا پهلوی هم از حرفزدن دراینباره عصبانی میشود و میگوید من اصلا سلطنت نمیخواهم، بگذارید زندگیمان را بکنیم.
o کمترین حد فهم برای او این است که بگوید بگذار حداقل این پولهایی را که آوردهایم، خرج کنیم و راحت زندگی کنیم؛ چون بالاخره اگر یک مقداری عقل داشته باشد، میفهمد که واقعا جایی برای زندگیکردن در بین ایرانیها ندارد؛ و اگر عقل داشته باشد میفهمد که جامعه از پهلوی بریده و از آنها بدش میآید. جامعه و توده مردم، هیچکدام واقعا راضی نیستند که پهلویها دوباره تکرار شوند.
l از اینکه به سوالات ما با دقت و حوصله پاسخ دادید، از شما تشکر میکنم.
o من هم به خاطر این فرصت از شما تشکر میکنم.