شبه مدرن گرایی در رفتار مقامات پهلوی
آرشیو
چکیده
پرسش از چگونگی تغییرات، امری مهم و چالشی نظری و عملی است که طی چند قرن اخیر، کشورهای جهان با آن روبه رو گشته اند. تنوع پاسخ های مطروحه و قدرت و عالمان و مجریان الگوهای پیشنهادی، جلوه ها و صورت های متفاوتی را در این خصوص محقق ساخته که هر یک در نوع خود تجربه ای منحصر به فرد از تغییرات سیاسی و اجتماعی در دوران مدرن تلقی می شوند. تحولات سیاسی و اجتماعی ایران در دوران پهلوی نیز از جمله این تجارب محسوب می شود که با فراز و نشیب فراوان نهایتا به انقلاب اسلامی ختم گردید. واقعیت اجرای برنامه های گوناگون برای ایجاد تغییرات اجتماعی، از یک سو، و رخداد انقلاب اسلامی، از سوی دیگر، این پرسش را مطرح می سازد که مخالفت ها و اعتراضات انقلابی از کدام عوامل ناشی شده اند. در این مقاله، پاسخ سوال یاد شده براساس شبه مدرن گرا بودن رژیم پهلوی پردازش و بیان شده استمتن
شاید در میان پدیدههای اجتماعی ــ سیاسی، «انقلاب» دقیقترین و پیچیدهترین پدیدهای است که توجه عالمان و اندیشمندان این عرصه را به خود مشغول کرده است. «انقلاب» بسان کلاف درهمتنیدهای است که پیدا کردن سر نخ آن، به منظور درک ماهیت و منشأ آن، نیازمند تاملات نظری در چگونگی پیدایش و اتفاق افتادن و همچنین پیامدها و علل و عوامل استمرار و پایایی آن است. در یک دستهبندی کلی انقلابها را به انقلاب سیاسی و اجتماعی تقسیم میکنند. در انقلاب سیاسی، بیشتر نوع نظام سیاسی تغییر میکند. در این انقلابها هدف نیروهای انقلابی گاه فقط تغییر حاکمان است و گاه تغییر میزان قدرت نهادها یا مقامات در حکومت، اما در انقلابهای اجتماعی افزون بر تغییر حکومت، در ساختارهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جامعه نیز تغییرات اساسی روی میدهد. گفتنی است حتی در انقلاب سیاسی نیز میزانی از تغییرات در ساختهای یادشده رخ میدهد. بنابراین در انقلابهای اجتماعی، انقلاب با پیروزی بر حکومت پایان نمییابد، بلکه در این اوضاع دغدغه نیروهای انقلابی تحقق آرمانهای انقلابی خویش است. اجرای این آرمانها و تغییرات مستلزم امکانات مختلف و فراهم بودن شرایط مساعد داخلی و بینالمللی است و از همین رو رسیدن به اهداف انقلابی به زمان نسبتا طولانی نیاز دارد.
پیروزی انقلاب باعث میشود تغییرات اساسی در جهتگیری استقلال از قدرتهای خارجی مسلط روی دهد. آنچه در این نوشتار بدان اشاره شده بررسی یکی از عواملی است که در شکلگیری انقلاب اسلامی ایران موثر بوده و سبب تغییر ساختار اجتماعی و شکاف اجتماعی گردیده است. این عامل، نوگرایی رژیم پهلوی بر مبنای الگوی غربی بیتوجه به زیرساختهای جامعه است که تعارضات و اعتراضهایی را سبب شد؛ چرا که برپا کردن جامعهای شبه جوامع غربی، که اصطلاحا به آن فرنگمآبی گفته میشود، روح حاکم بر تجدد عصر پهلوی بود؛ با این هدف که ضمن تجددگرایی و تضعیف ارزشهای دینی در کارکردی غیرتعاملی، به واسطه قدرت استبدادی موقعیتی را در سلسله مراتب هویتی ایران اشغال کند. این امر، بخشی از برنامههای نوسازی فرهنگی آن دوران محسوب میشود. رژیم سابق برای دستیابی به این هدف دو ابزار را به کار گرفت: نخست، تغییر صورت زندگی براساس روش و سبک اروپایی و دوم، تجدید نظام حقوقی و دانش فنی برگرفته از غرب. این هویتسازی به شکلی افراطی به اجرا درآمد که خود سبب گردید ترکیب نظام فرهنگی برهم خورد و در درازمدت به واسطه عوامل دیگر، سقوط دولت پهلوی را باعث گردید.
بنابراین، مباحث و موضوعات مربوط به جریان غربگرایی از جمله مباحث مهم و ارزشمند تاریخ کشور ماست. تاریخ معاصر بعد از جنگهای ایران و روس تا به امروز به گونهای تحتتاثیر این جریان میباشد. آگاهی نسبت به بحث تجدد و ترقی و نوسازی، ارکان اندیشه اصلاحات، تحولات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، استبداد و مردمسالاری، سیاست و حکومت و رشد و توسعه در دوره قاجار و پهلوی و دهها مساله دیگر تاریخ دوران معاصر کشور ما، به نحوی با فراز و نشیبهای این جریان توأم است.
نسل جوان ایران در عصر انقلاب اسلامی برای شناخت پیشینه تاریخی خود به بازشناسی دقیق این جریان نیاز دارد. توسعه و عقبماندگی، استبداد و آزادی و سایر مقولاتی که امروزه به نحوی اذهان مراکز علمی، سیاسی و فرهنگی جامعه را به خود مشغول کرده است وقتی درک میگردد که معرفت دقیقی نسبت به سیر تحول این افکار و اندیشهها داشته باشیم. جریان نوگرایی و غربگرایی را به دورههای مشخص میتوان تقسیم کرد که در این نوشتار به برهه پهلوی دوم و آن هم به جریان شبهمدرن و غربگرایی در دربار توجه شده است.
پیشینه
غرب مدرن (مدرنتیه)
مدرنیته از اواخر قرون چهاردهم و پانزدهم میلادی در تاریخ تمدن غربی ظاهر گردیده است. این پدیده در تحولات فکری، تاریخی و اجتماعی گسترده مجموعه غرب ریشه دارد. درواقع ظهور متافیزیک مبتنی بر عقل جزئی در طالس و پس از او در آرای پارمیندس و به ویژه آنکساگوراس به معنای عبور از ساحت اندیشه «میتولوژیک اسطورهای» در یونان باستان بود و این امر در جهان باستان اتفاقی بدیع به شمار میرفت؛ چراکه این متافیزیک متکی بر عقل جزئی منقطع از وحی و بنیاداندیش یونانی، در نزد سقراط و به خصوص ارسطو، هیات یک دستگاه فلسفی منسجم را پیدا کرد که در فلسفه ارسطو و در نهایت اپیکوریان و به ویژه «رواقیون» به مرحله نهایی و حتی بحران خود وارد گردید. اما در جهان باستانی غرب، تفکر افلوطین بیش از هر متفکر دیگر، تجسم عرفان و تلاش به منظور انتقال از متافیزیک یونانی و فلسفه یونانی ــ رومی به «متافیزیک آمیخته با شریعت قرون وسطایی ــ مسیحی» است. بنابراین قرون وسطی دومین دوره حیات تاریخ غربی است. پس از آن با ظهور رنسانس و به ویژه از قرون چهاردهم و پانزدهم میلادی، تاریخ قرون وسطی نیز به پایان رسید و عهد مدرن آغاز گردید. مدرنیته از زمان پیداییاش در اواخر قرن چهاردهم تا امروز در حدود پانصد سال عمر دارد. غرب مدرن و به ویژه از نیمه قرن هیجدهم به بعد، تدریجا بر نقاط مختلف زمین و اقوام غیر غربی سیطره یافت. در پی این سیطره مدرنیته به شیوه غربی هویت اسطورهای و دینی اقوام غیرغربی را تحت تاثیر خود قرار داد و این اقوام و ملل با رسوخ فرهنگ غربی به وضع تاریخی «مدرن» یا «شبهمدرن» مبتلا گردیدند؛ درواقع مدرنیته این ملل حاصل سیر غربزدگی است.
الگوی غربی نوگرایی
ادبیات نوگرایی و مطالعات مربوط به توسعه، از آغاز براساس دیدگاهی شکل گرفت که نوگرایی را در مفهومی عام با خردگرایی جوامع غربی مترادف میساخت که ایجاد سازمانهای نوین اجتماعی برای قرار گرفتن به جای سازمانهای سنتی، صنعتی کردن اقتصاد، سکولاریسم و ایجاد دولت ــ ملت در جوامع کوچک و بزرگ از الزامات آن به شمار میآمد. سیر نوگرایی، آنگونه که از سال 1750 تا حدود سال 1917 در اروپا و امریکای شمالی طی شد، گواهی بر یک الگوی کلاسیک غالب بود که بر رشد اقتصادی، به عنوان شاخصه جامعه نوین صنعتی، تاکید داشت و از مفهوم فراگیر رشد در ابعاد مختلف اجتماعی غافل مانده بود. این الگو، که به نظریههای ارتودوکسی نوگرایی (orthodox theories of modernization) مشهور میباشد، بر افول سنتگرایی متمرکز است و از جامعه سنتی انتظار دارد برای دستیابی به شاخصههای جامعه مدرن که در جوامع صنعتی غربی وجود دارد تلاش کند.
این دیدگاه، از گذشتههای دور تاکنون، حرکت از کهنه به نو و از سنتگرایی به نوگرایی بر مبنای ارزشها و نهادهای اجتماعی غربی، بهویژه امریکا، را سرلوحه برنامههای خود قرار داده است: «ما از واژههای نوگرایی یا توسعه برای اشاره به روند همهجانبه تغییرات اجتماعی، اقتصادی، فکری، سیاسی، فرهنگی که با گذار جوامع از فقر، روستانشینی و کشاورزی به شرایط وفور، شهرنشینی و صنعتی همراه است، استفاده میکنیم.»[1] در این نگرش الگوهای گوناگونی مطرح میشود که عمدتا مبتنی بر نظریه ماکس وبر درباره تغییرات اجتماعی و اقتصادی است و در آثار محققانی چون دانیل لرنر (Daniel Lerner)، اورت ای. هیگن (Evertt. E. Hagen)، دیوید مک کللند (David. L. Mcclelland)، والتر دبلیو روستو (Walter. W. Rosto) و دیگران در دهههای 1950 و 1960 مطرح شدهاند. این نگرش با الگوهای لیبرالی سرمایهداری که بر مفهوم نوگرایی و نظامهای غربی اقتصاد سرمایهداری مبتنی هستند مطابقت دارد. این الگوها، از جنبه فلسفی و سیاسی، از تفکرات لیبرالی افرادی چون جان لاک (John Lock)، توماس هابز (Thomus Hobbes)، آدام اسمیت (Adam Smith) و ژان ژاک روسو (Jan Jacque Rousseau) نشأت گرفته است که در قرن هفدهم مطرح شد و سرانجام پس از رشد آن در قرون بعد، در قرن بیستم به بسیاری از نقاط دنیا سرایت کرد. بسیاری مصرانه به دنبال القای این نظریه در بین دولتمردان غربی، از سویی، و دولتهای در حال توسعه و مردم آن، از سوی دیگر، میباشند. در این الگو، نقش ارتباطات «انتقال فناوری از کشورهای توسعهیافته صنعتی، همچنین دامن زدن به نیاز برای دگرگونی از طریق ایجاد فضای نوگرایی در میان ملل کمترتوسعهیافته و کمترصنعتی» تعریف شده است. در این دیدگاه، به ارتباط سنتی توجه نشده است در بحث صنعت نیز منافع شخصی اقتصادی مصرفکننده را با محاسبه ویژگیهای (هزینه) تقاضا، موقعیت و رشد فناوری و خدمات تعیین میکند. این دسته از نظریهها بر نقش نخبگان اقتصادی در نوگرایی تاکید میکنند و به عامل اطلاعات و نوآوری توجه ویژهای مبذول مینمایند.
به طور کلی برای غربگرایی و نوسازی در ایران، چند دوره را میتوان در نظر گرفت:
1ــ در جنگهای ایران و روس، که اولین تماس با غرب به حالت ذلیلگونه انجام شد، این افراد را در تماس با غرب میشناسیم: میرزاعسگرخان افشار ارومی، نماینده ایران در فرانسه بعد از «فینکناشتاین» که یکی از، فراماسونرهای ایران هم بوده است، و میرزا ابوالحسنخان ایلچی ــ وزیرخارجه ایران ــ که در قرارداد ترکمنچای هم حضور داشت. او نیز بیتردید از جمله رجال خائن ایران بود؛ 2ــ از انعقاد قرارداد ترکمنچای ــ حدود 1243.ق ــ تا هفتاد سال بعد از آن، دوره دوم روشنفکری و غربزدگی است؛ 3ــ دوره سوم از مشروطه ــ یعنی از 1309 تا 1324.ق ــ تا زمان سقوط رضاخان است که نزدیک به بیست الی سی سال را در بر میگیرد.
پس از این سه دوره، به ویژه در بحبوحه ملی شدن صنعت نفت روشنفکری و غربگرایی در ایران، به دلیل این تحولات، نشاط خاصی داشت و در صحنههای اجتماعی و سیاسی فعال بود. از زمان ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد تا 22 بهمن 1357 و از پیروزی انقلاب اسلامی تا زمان حاضر را هم میتوان دو دوره دیگر از سیر روشنفکری و غربزدگی در ایران به شمار آورد.
دولت شبهمدرن پهلوی
پروژه نوسازی دولت پهلوی از زمان رضاشاه آغاز گشت و آرایش هویت اجتماعی جدید در بُعد فرهنگی بر سه محور ناسیونالیسم، باستانگرایی و تجددگرایی شکل گرفت. این تجددگرایی در مقابله با ارزشهای دینی و به شکل کاملا ظاهری و سمبلیک بود و به دلیل ریشهدار بودن تفکر دینی و مبانی ارزشی حاکم بر جامعه ایرانی، تظاهر به غربیگری از جمله کشف حجاب، ایجاد نظامهای جدید برای مقابله با سنتهای جامعه، ترویج ناسیونالیسم و تاکید بر یکتایی نژاد آریایی و... نتوانست در نظام اجتماعی توفیقی به دست آورد. از سوی دیگر به دلیل تدوین نشدن الگوی تمامعیار و همچنین به دلیل بیبهرگی دولت شبهمدرن پهلوی از انسجام و تناسب درونی، این دولت نتوانست جایگاهی در بین نیروهای اجتماعی و مذهبی داشته باشد، ولی با استفاده از قوه قهریه و جو استبدادی حاکم بر این دوران، به تحمیل بعضی از رفتارهای شبهمدرن غربی اقدام نمود. مروری بر سخنرانیها و تبلیغات رسمی و نهادی نشان میدهد که آنها تماما بر گسترش سبک زندگی غربی به عنوان تنها سبک زندگی مطلوب تاکید میکردند. بنابراین رواج شهرنشینی و مهاجرت یکسویه از روستا به شهر، «خوار شمردن میراث مذهبی، بازگشت به ایران قبل از اسلام در عین حال شیفتگی به ظواهر تمدن غربی، حیات «ایران نو» تحت لوای استبداد پهلوی را به صورت شکلکی تناقضآمیز درآورده بود.»[2]
میتوان گفت احساس حقارت در برابر پیشرفتهای تمدن غربی و دغدغه رفع عقبماندگی ایران از جمله مباحث مهمی بود که به دنبال تاثیر امواج مدرنیته بر ایران از دوره قاجار شروع شده بود.[3] به همین دلیل تقلید از مظاهر غرب با استفاده از بخشنامهها و دستورالعملها برای ادارات و سازمانهای دولتی و غیردولتی به شکل فزایندهای افزایش یافت. به دنبال این اقدامات سعی میشد شهرها را به شکل و سبک غرب درآوردند و اصطلاحات غربی را به جای اصطلاحات سنتی و مذهبی مدنظر قرار دهند. اما آنچه ذکرکردنی است این نکته است که غربگرایی در این دوره بیشتر متکی بر احساسات بود تا عقلانیت و به عبارت دیگر بر فرآیند اصطلاحات، عقلانیت چندان حکمفرما نبود.[4]
تقلید و اقتباس از پوسته بیرونی و ظاهری تمدن غرب بدون توجه به تحولات تاریخی و زیرساختهای جامعه غربی، ویژگی مهم این دوره است. بسیاری از کسانی که در پشت صحنه کارگردانی را برعهده داشتند (شاه و دیگران) با برداشتی سطحی از مدرنیسم و تلاش برای اجرای آن در ایران، فکر میکردند بر معضل بزرگ عقبماندگی کشور غلبه خواهند نمود. لذا مسائلی چون تغییر نوع پوشاک مردان و زنان، رواج مدهای غربی و وسایل زندگی نو، ایجاد کلوپها و باشگاهها، برگزاری میهمانیهای مختلف همراه با رقص و موسیقی و بسیاری از مسائل دیگر به تقلید از غرب انجام میشد.[5]
فهم نادرست ماهیت و علل و عوامل مدرنیسم اروپایی تا بدانجا تنزل کرده بود که معیار پیشرفت را در کلاه کلنی (شاپو)، کشف حجاب و حتی توالت فرنگی و وان حمام میدیدند، بنابراین مدرنیسم، تجددگرایی و غربگرایی حالتی ظاهری داشت نه ریشهای. در مجموع میتوان گفت که رژیم پهلوی برنامههایش را در جهت غربگرایی و اخذ مدرنیسم طراحی و اجرا میکرد؛ زیرا تجددگرایی را به تغییر پوشاک مردان و زنان، نوگرایی صنعتی و ایجاد ارتش مدرن میدانست. مهمترین گفتمان سیاسی مسلط در ایران عصر پهلوی همان گفتمان مدرنیسم مطلقه پهلوی بود. این گفتمان مجموعهای از اجزای مختلف از جمله نظریه شاهی ایرانی، پاتریمونیالیسم سنتی، گفتمان توسعه، نوسازی به شیوه مدرنیسم غربی بود و خود در طی زمان ترکیبات بیشتری پیدا کرد. در این گفتمان بر اقتدارگرایی، اصلاحات از بالا، عقلانیت مدرنیستی، ناسیونالیسم ایرانی، مرکزیت سیاسی، مدرنیسم فرهنگی، سکولاریسم و توسعه صنعتی تاکید میشد.[6]
ویژگیهای الگوی غربگرایی
مدرنیته ایدئولوژیهای مختلفی را با خود آورده است و آنهایی که در پی القای الگوی غربی هستند مصرانه به دنبال قبولاندن این اصول به جوامع درحالتوسعهاند؛ به گونهای که در توجیه بعضی از لشکرکشیها، رعایتنشدن اصول دلخواه را در آن سرزمین مطرح مینمایند. این ایدئولوژی وارداتی عمدتا براساس نظام لیبرالی مطلوب سرمایهداران مالی و صنعتی است که پیشینه آن به نیمه قرن هیجدهم و قرن نوزدهم برمیگردد که افرادی با قاطعیت از وجود یک ایدئولوژی لیبرالی سخن گفتند. همانگونه که قبلا گفته شد، جان لاک (1704)، دیوید هیوم (1776) انگلیسی، شارل فتسکو (1775)، فرانسوا والتر (1778) فرانسوی و آدام اسمیت اقتصاددان (1790) را میتوان از پدیدآورندگان ایدئولوژی لیبرالیسم دانست. هسته مرکزی و مفهوم بنیادین ایدئولوژی لیبرالیسم «آزادی» است که پیش از این به معنای اخلاق مبتنی بر هرزگی و به دور از قیود اخلاقی و دینی به کار میرفت. متفکران لیبرال اغلب در طرح مفهوم لیبرالیسم به آزادی اخلاقی، دینی، سیاسی و اقتصادی نظر دارند. مبانی هستیشناختی، معرفتشناختی و سیاسی لیبرالیسم را میتوان این گونه فهرست کرد:
1ــ اومانیسم: لیبرالیسم یک ایدئولوژی اومانیستی است؛ زیرا بشر را موجودی خودبنیان میداند و به لحاظ فلسفی ریشه در عقلگرایی سوبژکتیو دکارتی دارد.
2ــ ذرهگرایی [اتمیسم] حقوقی و اجتماعی: لیبرالیسم معتقد است که افراد بشری اتمهای منفردی هستند که اراده نفسانی فردی خود را دنبال میکنند. بدینسان هر فرد، همچون یک اتم، قائم به خود تلقی میگردد. این نگرش ریشه در فردگرایی دکارتی و نظریه «موناد»های لایب نیتز دارد. به لحاظ حقوقی نیز در لیبرالیسم، هر فرد انسانی یک اتم مستقل قائم به خود و مفرد و خودبسنده تلقی میگردد و به همین دلیل صاحب «حقوقی فردی» میگردد. به لحاظ حقوقی لیبرالیسم یک ایدئولوژی اتمیستی و فردگراست، به گونهای که اساسا «جامعه» را مفهومی اعتباری و فاقد اصالت میداند، اما درواقع، در مدل سلطه لیبرالیستی، فرد از طریق نهادهایی چون «افکار عمومی»، «ژورنالیسم بورژوایی»، «ادبیات رسانهای»، شوق به مصرفگرایی، تنوعطلبی و توتالیتاریسم اجتماعی نهفته در ذاتِ لیبرالیسم، آن چنان کنترل میگردد که به هیچ روی فردیت معنوی و شخصیت ویژه هر فرد، که ریشه در «نفس وجودی» و حکمت خلقت دارد، به طور کامل امکان تحقق نمییابد و قابلیتهای روحانی و فطری افراد اغلب به صورتی فعلیتنیافته و معطل باقی میماند. از سوی دیگر آزادی در سرمایهاندوزی و محدود شدن میل به انباشت سرمایه باعث میشود فرد به امور اخلاقی، و دینی، توجه به منافع محرومان بیاعتنا باشد؛ چراکه اساسا لیبرالها معتقدند که یک دست نامرئی همه امور را میگرداند و اگر هر کسی به صورتی خودخواهانه منافع خود را دنبال کند، منافع همهجانبه تامین میگردد. این را لیبرالها تحت عنوان «اقتصاد لسهفر» مطرح میکنند (تجربه تاریخی و واقعیات عینی نشان داده است که این دیدگاه لیبرالی کاملا غلط است. وقتی سرمایهداری با امکانات و سرمایه بسیار به سرمایهاندوزی اقدام میکند، چون میزان امکانات مالی و منابع محدود است، لزوما گروههایی از جامعه به همان نسبت از دسترسی به بخشی از منابع و امکانات مالی محروم میگردند و در نتیجه نابرابری، بیعدالتی، تبعیض و فقر پدید میآید و فاصله طبقاتی نیز تشدید میگردد). این اندیشه در اقدامات دربار پهلوی در حمایت از افراد خاص نمایان است.
یکی از مصادیق این موضوع حمایتهای همهجانبه و بیچون و چرا از بعضی از افراد دربار یا وابسته به آن میباشد که از جمله آنها میتوان به هژبر یزدانی اشاره کرد. هژبر یزدانی، فردی از وابستگان و اشخاص مهم و تاثیرگذار در صحنه اقتصادی رژیم پهلوی است. وی با حمایت دربار و مهرههای نفوذی وابسته به فرقه ضاله بهائیت در دربار شاهنشاهی، چون امیرعباس هویدا و سرلشکر ایادی، از سویی، و شاهپورهای پهلوی مانند عبدالرضا و محمودرضا، از سوی دیگر، به غول افسانهای اقتصادی در این رژیم بدل شد. او میتوانست تمام ثروتمندان رژیم شاهی را یکجا بخرد و با کشیدن چک، یکی از بانکهای مهم و پرسرمایه مانند بانک ایرانیان را یکجا ببلعد و بدون داشتن سمتی در دولت همواره با دو محافظ مسلسلبه دست در سطح شهر، ادارات و سازمانهای دولتی و خصوصی آزادانه تردد نماید و هر که را بخواهد بخرد یا با روشهای عدوانی و ترور از سر راه خود بردارد. هژبر یزدانی گوسفندچران کمسوادی بود که از زاغههای پراکنده در سنگسر به میلیاردر و تاجری بهنام و پرآوازه در پایتخت مبدل گشت و لیست کارخانهها، شرکتهای زراعی و دامپروری، واحدهای صنعتی و تولیدی و زمینهای کشاورزی و دامهای وی به طوماری بلندبالا میماند.
نمونههای بسیاری دیگری نیز در میان رجال عصر پهلوی وجود داشتند که از آن میان میتوان به عبدالعظیم ولیان، نصیری، امیرعباس هویدا، غلامرضا نیکپی، خلیل ملکی، عبدالله ریاحی، جعفر شریفامامی، و منوچهر آزمون اشاره کرد.
3ــ آمپریسم و پوزیتیویسم: توجه و تاکید بر تجربهگرایی و نگرش فردگرایی و پوزیتیویستی به امور با صبغه نفسانی و ناسوتی از دیگر ویژگیهای معرفتی لیبرالیسم و الگوی غربگرایی است.
4ــ حقوق بشر: براساس نگرش لیبرالی حقوق افراد به عنوان موجودی خودبنیاد و بینیاز از راهنمایی وحی انگاشته میشود نه آنگونه که در تعاریف دینی، انسان، بنده و مخلوق خداوند و دارای حقوق و تکالیفی است. این نظام درواقع صورت تحولیافته مفهوم «حقوق طبیعی» است که در قرن هیجدهم مطرح شد و بنابر آن مناسبات آدمیان در حوزه روابط مدنی و قضایی براساس حقوق فردی، یعنی منفعتمداری فردی، تعریف میشود که براساس مفروضات ذهنی برخاسته از کشمکشهای فردگرایانهای است که جان لاک، فرانسوا ولتر و جان استوارت میل مطرح کردهاند. به طور کلی دیدگاه غربیها در مورد آزادی، تاکید بر حقوق طبیعی بشر است و معتقدند که سلسله حقوقی را باید در نهاد بشر جستجو کرد. متفکران غربی و لیبرال، آزادی را حق طبیعی مقدم بر جامعه میدانند که باید محترم شمرده شود و معتقدند باید هر موضوعی که برای انسان قیدی محسوب میشود آزاد شد. آنها حفظ آزادیهای مردم را در چارچوب نهادهای اجتماعی میدانند. بر این اساس قدرت سیاسی که ناشی از خود مردم است باید ضمانت اجرایی برای حقوق افراد باشد. گرچه حقوق بشر در سلطنت پهلوی را از زوایای گوناگون میتوان بررسی و نقد کرد، در اینجا تاکید بر روی رفتار دربار نسبت به احیای «حقوق طبیعی» است. در این زمینه دربار نه تنها حقوق اجتماعی مردم را لحاظ و رعایت نمیکرد، بلکه آزادی بیقید و شرط را مدنظر داشت که حتی قیود خانوادگی و روابط زن و شوهری نیز در آن لحاظ نمیشد؛ مثلا مادر شاه در مورد روابط محمدرضاشاه و فرح میگوید: «... ناگفته نگذارم که محمدرضا در برابر دختران موطلایی تسلیم محض بود. یکبار که در جوانی با هواپیمای آلمانی مسافرت میکرد عاشق مهماندار موطلایی هواپیمایی ”لوفتهانزا“ شده بود. این شرکت هواپیمایی زیباترین دخترها را مهماندار خودشان میکنند و همین مساله مدتها موجب بدبختی محمدرضا شده بود و پولهای زیادی را صرف مهمانداران ”لوفتهانزا“ میکرد و یک قسمت از دربار مسئول دعوت و پذیرایی از این مهمانداران بود!... خلاصه محمدرضا و فرح با هم توافق کردند که به خاطر مصالح مملکت از هم طلاق نگیرند، ولی مِنبعد با هم کاری نداشته باشند و فقط دوست باشند و بس! محمدرضا با این تصمیم آزادی خودش را به دست آورد و فرح هم کار خودش را میکرد.»[7]
از طرفی فرح پهلوی نیز دارای آزادیهای بیحدوحصر بود. بنا به گفته حیدر شهبازی (محافظ شاه): «فریدون جوادی یکی از همکلاسیهای فرح دیبا بود. به قول اطرافیان فرح و پیشخدمتهای دربار و سربازان گارد جاویدان رابطه(ای) بین فرح دیبا و فریدون جوادی بود من فکر میکنم که از طرف فرح دیبا به وجود آمده بود. البته تمام این رابطهها مخفی بود.»[8]
و یا در جای دیگر میگوید: «یک روز فرح با دوستانش برای تفریح و خوشگذرانی به نخجیر در منطقه جاجرود رفته بودند. یکی از سربازان گارد فریدون جوادی را در حال معاشقه دیده بود و خیلی ناراحت شده بود[9] ... لیلی ارجمند و لیلی دفتری وقتی که در نوشهر همراه فرح بودند، با وضع قبیحی روی ماسهها میخوابیدند و در مقابل سربازان گارد حرکات شنیعی میکردند. خود فرح هم دست کمی از آنها نداشت ... .»[10]
در همین مورد ویلیام شوکراس، نویسنده انگلیسی، در کتاب خود در مورد «ایران دوران پهلوی دوم» میگوید: «شاه با بیپروایی در بیوفاییهایش ملکه را ناراحت میساخت. هر وقت با هم ”سن مورتیس“ میرفتند، ملکه به ویلای ”سوورتا“ متعلق به خودشان میرفت و شاه برای عیاشی در ”هتل سوورتا“ اقامت میکرد. ”جولیا آندره توئی“، نخستوزیر سابق ایتالیا، به خاطر میآورد که یکبار که شاه برای شرکت در فستیوال ”ونیز“ رفته بود، فرماندار شهر را با تقاضای خود درباره زنی برای آن شب مبهوت ساخت، فرماندار پاسخ داد: این کار مربوط به رئیس پلیس است، آندره توئی این تقاضا را عاری از ”نشانه نجیبزادگی“ دانسته است... . حتی فاسدترین شخصیتهای سیاسی در جهان اینگونه رفتارها را از خود بروز نمیدهند، اما محمدرضا پهلوی به عنوان پادشاه ایران با طرح چنین خواستههای زبونانه و با بهرهگیری از سرویسهای موسسات دختران تلفنی مانند ”مادام کلود“ ایران و ایرانی را نزد مطلعین، حقیر و ذلیل میساخت. این در حالی است که از این گونه سرویسها در غرب فقط افراد بیبندوبار استفاده میکنند. دختران موسسه مادام کلود در پاریس و سایر موسسات مشابه یکی از مواردی بود که برای شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران میآوردند. همه اینها عادی مینمود و بخشی از سبک زندگی پهلوی به شمار میرفت.»[11] وجود اینگونه رفتارها علاوه بر زیادهطلبیهای نفسانی و ویژگی شخصی افراد نشان دهنده تقلید از سبک و سیاق زندگی غربی است؛ موضوعی که مورد توجه دولت در فرآیند نوگرایی بود.
5ــ اعتقاد به اصل پیشرفت تاریخی: این اعتقاد برگرفتهشده از مفروض بنیادین تفکر مدرن در قلمرو فلسفه تاریخ است درواقع مدرنیته در قلمرو تاریخ نگرشی را پدید آورد که معتقد به حرکت در بستر زمان، همیشه به سوی «پیشرفت» و «ترقی» است. اینها از مفهوم «ترقی» و «پیشرفت» استیلای هرچه بیشتر بشر بر طبیعت و بسط اومانیسم و غلبه بیش از پیش عقل مدرن را مدنظر داشتند.
کندورسه، فیلسوف فرانسوی قرن هیجدهم، در زمره نخستین کسانی بود که نظریه ترقی را مطرح کرد. بر پایه این نگرش، هرچه جامعهای بیشتر اسیر تکنوکراسی، بوروکراسی، کمّی انگاری، سکولاریسم و انگیزههای صرف دنیوی و ناسوتی باشد، پیشرفتهتر و مترقیتر و به تعبیر قرن بیستمی آن «توسعهیافته»تر است. وی در کتاب «طرحی از پیشرفت تاریخی بشر» این نظر را بیان کرد و پس از او اگوست کنت روایتی دیگر از این رای را در قالب نظریه تکامل ذهنی بشر مطرح نمود. در عصر روشنگری، بیشتر فیلسوفان به تصریح یا تلویح به اصل ترقی اعتقاد داشتند و ریشههای این دیدگاه را میتوان در کتاب «آتلانتیس نو» فرانسیس بیکن، که طرحی مجمل از یک جامعه تکنوکراتیک است، یافت. مدرنیستها بر پایه اصل پیشرفت، قرون وسطی را روزگار عقبماندگی نامیدند و مدعی شدند که «ترقی» با ورود به مدرنیسم امکانپذیر است و اگر قوم یا مردمی مدرن یا مدرنیزه نباشند، «عقبمانده» و «غیر پیشرفته» و «مرتجع» هستند. مدرنیستها به ویژه از جاذبههای گسترده نظام تکنولوژی و امکاناتی که به منظور سیطرهجویی فراهم میآورد، به عنوان شاهد مثال برای نظر خود بهره گرفتند. غربیها با تکیه بر اصل پیشرفت مدعی میشوند که گویا ظهور تکنولوژی پیچیده، که مظهر اراده و قدرت انسان مدرن میباشد، حکایتگر ارتقای معرفت و تکامل دانش آدمی است، و همگان را به «عصری اندیشی»، یعنی پذیرش مشهودات اومانیستی، دعوت مینمایند و هر سخن نقادانه از منظر تفکر دینی را مترادف «بازگرداندن چرخهای تاریخ به عقب»، «کهنهپرستی» و نظایر این میدانند و آنها را تحت عنوان «دشمنی با ترقی» و «ارتجاع» محکوم مینمایند. معیار تعیینکننده ترقی و پیشرفت در تفکر مدرن همانا دستیابی به تواناییهای تکنولوژیکی و استانداردهای زندگی مدرن است. در دوران پهلوی، این تفکر غالب گردید و همین امر نیز استبداد جدید را تشدید نمود. بهرهمندی از ثروت خدادادی نفت یکی از عوامل تکوین این تفکر بود؛ چرا که نفت مهمترین مساله دهه 1320 در ایران به شمار میرفت و بعد از کودتای 28 مرداد، نفت ایران به کنسرسیومی از شرکتهای امریکایی و انگلیسی و چند شرکت اروپایی واگذار شد که در پی آن درآمد دولت از محل فروش نفت افزایش یافت، تا جایی که به تدریج نفت به مهمترین منبع تامین درآمد دولت تبدیل شد و به ظهور دولتی متکی بر درآمد نفت انجامید. نفت در سالهای 1342 به بعد تاثیر بسزایی در تجدید بنای استبداد و ظهور دیکتاتوری نظامی محمدرضاشاه داشت. پارهای از نویسندگان با توجه به همین امر، دولت پهلوی را در این سالها استبداد نفتی یا دولت تحصیلدار (رانتی) تلقی کردند. چنین تحلیلی بر اندیشهای خاص از رابطه دولت و نیروهای اجتماعی استوار است که براساس آن هرچه استقلال سیاسی و اقتصادی دولتها از طبقات و نیروهای اجتماعی بیشتر باشد، امکان استبدادی شدن آنها بیشتر است. به سخن دیگر، میزان استقلال دولت از جامعه و نیروهای اجتماعی، در تعیین گرایش دولتها به استبداد اهمیت ویژهای دارد. بر این بنیاد، اگر دولتها به لحاظ اقتصادی و سیاسی وابسته به جامعه باشند، نمیتوانند در مقابل آن مستبدانه عمل کنند. بنابراین دولتی که به مالیاتها و حمایت مردم نیازمند است، قادر نیست در مقابل آنان شیوهای خشونتبار و سرکوبگرانه در پیش گیرد. از این منظر یکی از عوامل اصلی استبداد در ایران جنبه فراطبقاتی و فرااجتماعی دولتها و از دیگر سو وابسته نبودن آنها از نظر مالی و سیاسی به جامعه مدنی و نیروهای اجتماعی است. آنچه در این میان در خور توجه میباشد، بررسی نقش نفت در استقلال دولت از جامعه و تجدید حیات استبدادی است که به ویژه در سالهای 1342 تا 1357 به اوج خود رسیده است. در این سالها درآمد نفت به سرعت افزایش یافت و دولت را به کلی از مالیات و سایر منابع بینیاز کرد. از سویی هرچه بر میزان درآمد نفتی افزوده میشد، غرور و خودبزرگبینی حاکمان به ویژه شخص شاه و همراه آن استقلال عمل دولت و شدت استبداد نیز افزایش مییافت. لذا مطرح ساختن دروازه تمدن بزرگ نیز منبعث از اعتقاد به اصل پیشرفت تاریخی است.
از سوی دیگر تولید و صدور نفت به سرمایهگذاری کلان و نیروی کار زیاد نیاز ندارد، از این رو درآمد نفت درآمدی است که تقریبا آسان به دست میآید و مهمتر اینکه کل مراحل تولید و صادرات در اختیار دولت قرار دارد و درآمد آن نیز مستقیما به دولت میرسد. به عبارت دیگر، دولتهای نفتی بدون اینکه به برنامهریزیهای دقیق و بلندمدت و سرمایهگذاریهای کلان نیازی داشته باشند درآمد نسبتا هنگفتی بهدست میآورند؛ درآمدی که مانند مالیات، مستقیما از مردم دریافت نمیشود، بنابراین دولتها خود را در مقابل مردم پاسخگو نمیبینند. شاید از همین رو است که دولتهای نفتی نتوانستهاند از درآمدهای خود برای ایجاد اقتصاد سالم بهره گیرند و عملا بخش عمدهای از این درآمدها به هدر میرود. ولی بههرحال درآمد نفت سبب غره شدن سران حکومت پهلوی گردید و به همین سبب شعارهای تبلیغاتی پیش به سوی دروازه تمدن بزرگ و... را مطرح کردند و از نوسانات و تاثیر قیمت نفت در بازارهای جهانی بر اقتصاد و سیاست دولت غافل بودند.
6ــ ساینتیسم: اصالت علم جدید یا ”ساینتیسم“ یکی دیگر از ویژگیهای مهم تفکر مدرن است. علوم جدید بر پایه عقل مدرن و استیلاجویانه (تکنیکی) بشر بنا شده است که ماهیتا با علوم سنتی و معنوی تفاوت دارد. این تفکر مغایر با تفکر دینی، که صورت خاصی از علم را در پی دارد، صورتی علمی مطابق ویژگیهای استیلاجویانه و قدرتمدارانه بشر جدید پدید آورده است که همان «علم جدید» (Science) است. علوم جدید، صورت متکامل و نهایی علوم سنتی و دینی ملل گذشته نیست، بلکه ماهیتا با آنها تفاوت دارد. ویژگیهای علوم جدید را میتوان به گونه ذیل برشمرد:
الفــ جوهره استیلاجویانه: به تعبیر فرانسیس بیکن، غایت علم نه ارتقای معنوی آدمی، بلکه افزایش قدرت اوست؛[12]
بــ پیوند با تکنولوژی: علم جدید ذاتا در پیوند با تکنولوژی برای سیطره بر طبیعت به گونهای تکنیکی است؛
جــ کمّیانگار و اعداد اندیش: اساسا مبنای منطقی علوم جدید، تقلیل طبیعت به تصویری اعتباری، کمّی و محاسبهپذیر به منظور تصرف در آن است. علم جدید بدون این تصور کمّیانگارانه از طبیعت، به تصرف استیلاجویانه مطلوب خود قادر نمیباشد. متفکران غربی بسیاری مثل تئودور آروئو، ماکس هورکهایمر و رنه گنون به این ویژگی کمّیانگار علم جدید توجه و تاکید کردهاند، لذا آگاهی و تصوری سطحی و جزئی از طبیعت را مطرح میکنند و حقایق ذومراتب هستی را منکر میشوند؛
دــ علم جدید را میتوان محصول فلسفه مدرن و سوبژکتیویسم دکارتی دانست؛
هـ ــ این علم هویتی اومانیستی و خودبنیادانه دارد. علوم جدید، اگرچه مدعی «بیطرفی علمی» هستند، در واقع به هیچ روی به لحاظ ارزش بیطرف و فاقد جهتگیری نبوده و نیستند و در بطن خود به نحوی تفسیر تکنوکراتیک، استیلاجویانه، اومانیستی و نوعی تصویر کمّیانگارانه، سودجویانه، سوداگرانه دارند. در علم جدید، طبیعت نه همچون مادر وفادار بشر و نه همچون خود آدمی مخلوق خداوند و بهویژه مخلوقی که آدمی باید ضمن استفاده از مواهبش از آن مراقبت نماید (به خصوص که در بینش دینی و معنوی، نفس ارتباط آدمی با طبیعت و حتی پروسههایی مثل استفاده از گیاهان یا میوهها یا کشت و زرع در افق نگهداری و پرورش طبیعت و مراقبت از آن قرار دارد)، بلکه چون منبع خام انرژی که آدمی باید آن را استخراج و استثمار کند در نظر آورده میشود. در دل این نگاه علمی به هستی، سوبژکتیویسم نفسانی نهفته است و بر این اساس علوم جدید ناگزیر به رغم همه دعاوی مبتنی بر بیطرفی، هویتی اومانیستی و خودبنیاد دارد و طبعا این هویت را به کسی که متعهد به «جهانبینی علمی» باشد منتقل میکنند.
نتیجه علمگرایی صرف در رژیم پهلوی، تفکرات اومانیستی، خودبینانه و شیفتگی بیش از حد به غرب و غربمداری در دربار بود؛ وارد کردن دانش غربی از دو طریق در رژیم پهلوی انجام شد: 1ــ استخدام مستشار؛ 2ــ اعزام دانشجو به خارج که در این زمینه تصمیماتی اخذ شده بود که براساس آن سالیانه عدهای دانشجو برای فراگرفتن دانشهای غربی به اروپا اعزام میشدند. رویهمرفته اعزام مستمر و گسترده دانشجو به غرب و دعوت از متخصصان و کارشناسان غربی برای تصدی امور کلیدی کشور، از این ارزش بنیادی در تجدد حکایت میکند که بنا نهادن جامعهای به سبک فرنگ کشور را پیشرفته و مترقی میسازد که البته اجرای این امر به صورت ظاهری بود نه بنیادی،[13] و بیشتر با هدف فراگیری الگوی رفتار و سبک زندگی اروپایی و تغییر صورت زندگی در ایران انجام میشد؛ چنانکه نقل میکنند: «... هویدا معمولا چندین بار در طول روز با شاه تلفنی صحبت میکرد. گفتوگوهایشان گاه به فارسی و زمانی فرانسه یا انگلیسی بود. از زبانهای خارجی اغلب در مواردی استفاده میکردند که میخواستند در مورد موضوعی محرمانه و حساس گفتوگو کنند... ولی شاید هم استفاده از زبانهای خارجی بیشتر نتیجه این واقعیت بود که هر دو نفر به این زبانها راحتتر از فارسی سخن میگفتند و ظرایف و دقایق آنها را بهتر از فارسی میدانستند.»[14] از منظری دیگر این موضوع حاکی از بیریشه بودن این دو مقام کلیدی رژیم سلطنتی در سرزمین و جامعهای است که داعیه حکومت بر آن را دارند. نمونه دیگر این شیفتگی را میتوان در تسخیرشدن فکر و روح هویدا و شاه به وسیله فرهنگ غرب دانست؛ هویدا وقتی عازم اروپا بود، چنین نوشت: «از آن (غرب) همه چیز آغاز میشد و همه چیز در آن پایان مییافت... به سوی سرزمینی میروم که غذای زندگی فکری من بود.»[15]
از سوی دیگر این انسانمداری تا بدانجا پیش رفت که به اعتقادات دینی مردم اعتنایی نداشت و یک تنه در مقابل آن میایستاد: «اعتقاد شاه به خدا و آنچه به عنوان معتقدات مذهبی او تجلی میکرد، بیشتر ریشه در ادیان باستانی ایران و دوران پیش از اسلام داشت و اشتیاق او به احیای سنن و رسوم ایران باستان تا آنجا پیش میرفت که مبدأ تاریخ رسمی ایران را از هجرت پیامبراکرم(ص) به تاریخ تقریبی و موهوم تاجگذاری کوروش هخامنشی تغییر داد.»[16]
این جهتگیری خودبنیادانه نهفته در علوم جدید، به ویژه در علوم انسانی، به صورت سکولاریسم آشکار و پنهان در هیات «شریعت علمی» جلوهگری کرد. بیتوجهی به این ویژگی علوم جدید و افتادن در دام افسانهپردازیهای مدرنیستی در خصوص «جامعیت و کمال و بیطرفی بینش علمی» و «اصالت علم» و مشهودات علوم جدید [به ویژه علوم انسانی] عواقب شوم و فاجعهباری برای نظام آموزش و دانشگاهی در پی داشت که یکی از مصادیق آن را میتوان پهلویسم (ایرانگرایی و شاهپرستی) دانست. ریشه شاهپرستی و پهلویسم را در انسانمداری دربار باید جستجو کرد. در عصر پهلوی شاهپرستی و ایرانیت به عنوان دو رکن اساسی در مسیر تجدد تلقی میشد و گزینش ایران و ایرانیت در کنار شاه تلاش برای ساختن وجهه مشروع برای شاه بود، لذا برای حمایت از این تفکر تبلیغات آشکار و پنهانی را آغاز کردند. ساخت و نصب مجسمه محمدرضاشاه و رضاشاه در میادین و مجامع عمومی برای القا و تثبیت این تفکر در مقابله با فرهنگ اسلامی بود. شاید به همین خاطر بود که در واپسین اعتراضات ملت مسلمان ایران علیه رژیم شاهنشاهی، به زیر کشاندن مجسمههای نصبشده را شاهد بودیم.
وــ راززدایی از عالم: یکی از ویژگیها و کارکردهای علم جدید این است هر نوع تلقی معنوی از عالم را نفی میکند و آنها را سمبولیک و تمثیلی میداند؛ چرا که ماهیت جهانبینی علمی در نگاه آنان محصور به ساحت عالم ناسوت است. از این رو وجود مراتب باطنی در عالم و نیز در معرفت بشر را انکار میکند و تصویری سطحی و صرفا ناسوتی و راززداییشده از هستی ارائه میدهد. بنابراین تفکر مدرن با تکیه بر این راززدایی، تقلیل حقیقت ذومراتب هستی و انکار معانی و معارف باطنی، درواقع خصلت ناسوتی و غیرمعنوی خود را تقویت و توجیه میکند. این ویژگی علوم جدید تلازم منطقی با ماتریالیسم دارد.
بنابراین، مدرنیته که آمد از چهره عالم اسطورهزدایی شد و به تعبیر دیگر، افسونزدایی از عالم و آدم روی داد. خدایان از عالم رخت بربستند و علم، مذهب انسان جدید شد. تحولاتی که با مدرنیته پیش آمد، بیاعتبار شدن و فرو ریختن دیوارهای استوار اعتقادات گذشته و به بیان عدهای درهم شکستن هستیشناسیهایی را سبب شد که طی تاریخ، پناه بشریت بودند. اما این دنیای افسونزداییشده کمکم افسونزدگی هم پیدا کرد. زیرا دوباره ادیان و سلوکهای معنوی از گوشه و کنار عالم سر بر آوردند. فرهنگها نیز با یکدیگر درآمیختند و هم سازی همگانی شد.
شجاعالدین شفا (معاون فرهنگی وزارت دربار) در این زمینه گفته است: «ما در دورهای زندگی میکنیم که باورها فروریختهاند، همه حقایق بزرگ ماوراءالطبیعه با انتقاد مدرنیته بیارزش شدهاند. وجود منطق و حقیقت دیگر از یکدیگر متمایز نیستند. بین وجود و نماد، خطا و واقعیت، دیگر مرزی وجود ندارد. ما وارد دوره تفسیر شدهایم، هرکسی حقیقت را آنطور که مایل است تفسیر میکند.»[17]
مدرنیته نزد شجاعالدین شفا اهمیت بسزایی دارد؛ زیرا مدرنیته هم دارای کارآیی است و هم تضمینکننده حقوق فردی، تفکیک قوای سیاسی و جامعه مدنی. مفروضات مدرنیته هرچه باشد مانند «بیاعتنایی آن به غایات، انحطاط آن، تقلیل آن به معیارهای صرف اقتصادی، دلمردگی و تهی بودن آن از معنا» به هر حال از لحاظ محل کاراست.[18]
البته در این عبارات، مبانی مدرنیته با نتایج آن خلط شده است. بیاعتنایی مدرنیته به غایات و تقلیل آنها به معیارهای صرف اقتصادی ممکن است در زمره مبانی تلقی شوند، اما انحطاط و دلمردگی غایات و تهی کردن آنها از معنا را باید از نتایج و پیامدهای مدرنیته برشمرد.
در جای دیگر شفا گفته است: «میتوان از جنون مذهبی، حقوق هندو، اسلامی، مسیحی و... سخن گفت، اما همه اینها به حیطه گنگ و نامشخص آرمان و آرزو تعلق دارند.»[19] در اینجا میبینیم که وی اسلام را در سطح مذاهب هندی و دین مسیح قرار داده است تا از طریق ایدئولوژیزدایی به آنها مدنیت بخشد. کسی که میگوید «مدرنیته تنها ملجأ ماست»[20] آیا به شیوه ایدئولوژیک سخن نمیگوید. از نظر شفا، مدرنیته نوعی ضرورت است؛ یعنی پدیدهای نیست که بتوان از آن صرف نظر کرد و «آن را به کنار نهاد و به جای آن فلان اتوپی عصر طلایی را نشاند.»[21] نه تنها باید مدرنیسم را پذیرفت، بلکه لازمه این کار غربی شدن است. «منظور از غربی شدن هم تغییر در برداشت و نگاه است.»[22] درواقع اگر آن نوع نگاه و بینشی که بر فرهنگ غرب حاکم است، بر ذهن و عمل دیگران حاکم شود، مدرنیزاسیون تحقق پیدا خواهد کرد.
7ــ جدا کردن اخلاق از تاروپود عالم: به این معنا که بنیاد تفکر مدرن بر جدا کردن طبیعت از ماورای طبیعت و انشقاق مابین نظر و عمل قرار دارد. در تفکر مدرن، «احکام اخلاقی» فاقد معنای ذاتی است و کلا «اعتباری» و «انشایی» فرض میگردد. به عبارت دیگر در فلسفه مدرن اخلاقیات و احکام اخلاقی نسبتی با «هستی» و عالم ندارد و محصول اراده و خواست و اعتبار «من فردی» یا «من جمعی» میباشد. بر همین پایه است که در فلسفههای حسی ــ تجربی و پوزیتیویستی و پراگماتیستی، احکام اخلاق تابع رای و خواست و اهوای آدمی پنداشته میشود و کانت هم که میخواهد مبانی استواری برای ارزشهای اخلاقی در نظر بگیرد، آن را از «عقل عملی بشر» بیرون میکشد و خودبنیادی را در دستگاه فکری خود کامل میکند. بر این اساس «بایدها» مستقل از «هستها» تصور میشوند و تاروپود عالم تهی از معنا و جهتگیری اخلاقی پنداشته میشود. بر همین اساس، محمدرضاشاه نیز چون پدرش ناسیونالیسم شاهنشاهی را به عنوان ایدئولوژی مشروعیتبخش نظام خود برگزید. یکی از ویژگیهای این ایدئولوژی تاکید بر تاریخ و فرهنگ باستانی ایران به ویژه دوره هخامنشی و بیاعتنایی به فرهنگ و تاریخ اسلامی ایران بود. آنها به طور کل با احکام اخلاقی بیگانه بودند و میخواستند ارزشهای اخلاقی را منحرف سازند که همین امر بیاعتنایی مردم به این ایدئولوژی و بیگانگی بیشتر دولت و ملت را موجب گردید.
تاجالملوک همسر اول رضاشاه و مادر محمدرضاشاه در این باره گفته است: «حسینقلیخان اسفندیاری که پزشک مخصوص رضا(شاه) بود اعتقادی به حرفهای مذهبی نداشت و حتی با عزاداری امامحسین(ع) هم مخالف بود و میگفت در هیچ کجای دنیا، مردم برای دشمنان خودشان عزاداری نمیکنند... . رضا این حرفها را میپسندید و میگفت من نمیفهمم چرا مردم برای عربها عزاداری میکنند.»[23] و یا در جای دیگر نقل کرده است: «... این حرفها باعث میشد که بچههای من از دین و مذهب و عربها متنفر شوند و من خیلی آشکار و واضح نتایج این بدبینی را در آنها میدیدم... . رضا از عربها تنفر داشت و آنها را دشمنان تاریخی ایران میدانست.»[24]
وی در نقل خاطرات یکی از سفرهایش چنین بیان کرده است: «... به قم که رسیدیم اطرافیان توصیه کردند شب را در قم بخوابیم و فردا صبح حرکت کنیم. رضا، که همیشه از ملایان (روحانیون) قم بدش میآمد و آخوندها (روحانیون) را تحقیر میکرد، از ماندن در قم ابراز انزجار کرد و حاضر نشد در قم از ماشینها پیاده شویم. رضا زرتشتی نبود، اوایل تظاهر به دینداری میکرد. اما بعدها از دین و مذهب اسلام رویگردان شد و میگفت اسلام دین اعراب بادیهنشین است. چه دخلی دارد به ایرانیها.»[25]
بنابراین رشد دینگریزی محمدرضا را میتوان در تربیت رضاخانی دانست و از همین رو قرار دادن ناسیونالیسم به جای تعالیم دینی، که در عمق اعتقادات جامعه ریشه داشت، یکی از دغدغههای ایدئولوگهای شاهنشاهی بود که قصد داشتند اخلاق فردی و اخلاق اجتماعی (عزاداری، توجه و احترام به ائمه معصومین و...) را از جامعه بگیرند.
اوج ظهور این ناسیونالیسم را میتوان در جشنهای دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی ایران مشاهده کرد. این جشنها در نهایت تشریفات و ابتذال، پوشش گسترده خبری جهانی و با حضور بسیاری از سران کشورها و با صرف صدهامیلیون دلار هزینه، در زمانی برگزار شد که قحطی و گرسنگی بخشهایی از کشور را فراگرفته بود. شاه در مراسم رسمی پنجاهمین سالگرد بنیانگذاری سلسله خود، اسلام را از زندگی مردم کنار گذاشت و گفت: «من اعلام میکنم که ما سلسله پهلوی به چیزی جز ایران عشق نمیورزیم و برای چیزی جز حرمت ایرانیان تعصب نداریم.»[26]
آخرین بروز رسمی ایدئولوژی شاهنشاهی تغییر تقویم از تاریخ هجری قمری به شاهنشاهی بود که در اواخر سال 1354 اعلام شد. تقویم جدید براساس تاریخ فرضی 2500 سلطنت در ایران و با احتساب سالهای سلطنت محمدرضاشاه ساخته شده بود. بنابراین سال 1355 سال 2535 اعلام شد، اما مردم هیچگاه از آن استقبال نکردند و عملا آن را به تمسخر گرفتند. تا آنجا که پس از کمتر از دو سال، شاه مجبور شد این تقویم ساختگی را کنار بگذارد. در هر حال ایدئولوژی شاهنشاهی نه تنها نتوانست خلأ مشروعیت پهلوی را پر کند، بلکه بر بحران مشروعیت آن افزود و از دیگر سو بیگانگی مردم و دولت را نیز عمیقتر ساخت.
8ــ تکنولوژی جدید و تکنوکراسی: تکنولوژی جدید یک ابزار نیست، بلکه تجسم و یک تفکر است؛ درواقع تکنولوژی جدید که با انقلاب صنعتی پدید آمد، بیانگر نسبت تکنیکی و استیلاجویانه بشر مدرن با هستی بود. این تکنولوژی با مقتضیات، ویژگیها و صفات کنونیاش در عصر یونان و روم باستان با تمدنهای باستانی شرقی یا قرون وسطی امکان تحقق نداشته است، نه به این دلیل که آن زمان علم آنقدر پیشرفت نکرده بود، بلکه به این دلیل که سمت و سو و جهتگیری معرفتی آن تمدنها اساسا به سمت برقراری نسبت استیلاجویانه تکنیکی با عالم، و درک آنها از طبیعت، مبتنی بر کمّیانگاری استثمارگرانه و ابزاری نبوده است. طبیعت در اندیشه میتولوژیک چین باستان و به ویژه در آئین لائوسه مظهر «تائو» بوده و بشر به دلیل همین مظهریت بدان احترام میگذاشته و برایش به تقدس قائل بوده است لذا نسبت چین باستان با طبیعت، نسبت احترام، پیروی و تبعیت بوده است نه نسبت استخدام، استعمار، تجاوز، استخراج و استیلا تا مرز نابودی زمین و حیات آن. به همین دلیل است که چینیان باستان، باروت را اختراع کردند اما تفنگ نساختند، دستگاه چاپ را پدید آوردند، اما صنعت چاپ را گسترش ندادند. در ایران باستان نیز چهار عنصر طبیعت (عناصر چهارگانه آب، باد، آتش، خاک) مقدس پنداشته میشد و طبیعت برای آنان معبد بود نه کارخانه. در نزد ایرانیان طبیعت منبع بالقوه انرژی نبود که با استخراج خشن میبایست از آن بهرهمند میشدند. بنابراین تکنولوژی مدرن اگرچه به لحاظ وجودی مقدم بر علم جدید است [در اواخر قرن هیجدهم و پس از آن تدریجا پدید آمد اما به لحاظ ذاتی و وجودی مقدم بر علم جدید است تقریبا از قرن هفدهم پیدا شده و بسط یافته است]. درواقع، علم جدید در یک نگاه افراطی به گونهای تصور میشود که صرفا و ماهیتا تکنولوژیک است و به دلیل همین روح تکنیکی است که این چنین به بت اعظم فریبخوردگان مدرنیته تبدیل شده است. در دنیای کنونی نیز شاید بگویند تکنولوژی زندگی را آسان کرده، پزشکی و بهداشت ارتقا یافته، اوقات فراغت مناسب ایجاد کرده، سبب مهار بعضی از جنبههای فقر شده است و...، اما باید گفت که واقعیت این است که تکنولوژی در کلّیت، زندگی را پیچیدهتر و حتی سختتر نموده و آن را از بستر فطری، طبیعی و بسیط آن دور کرده است (البته این بدان معنی نیست که زندگی سنتی تماما مورد تایید است). تکنولوژی مدرن، «کار» را بیش از پیش به امری ازخودبیگانه و غیرخلاق بدل کرده است که بشر مدرن به آن به صورت یک شرّ الزامی و ناگزیر مینگرد و دائما درصدد است از آن فرار کند. مقوله اوقات فراغت نسبت به همین «ماهیت ازخودبیگانه کار» مطرح میشود و شاید نتیجه و حاصل به گونهای است که میتوان گفت امروزه بعضی از دستاوردهای تمدن مدرن به گونهای القاکننده نیهیلیسم و عنانگسیختگی است.
9ــ سکولاریسم: سکولاریسم به معنای غیرقدسی کردن یا غیردینی کردن و به عبارتی عرفی کردن امور است. ظاهرا تعبیر «سکولاریزاسیون» در سال 1642.م در پایان «جنگهای سیساله» در «معاهده وستفالی» برای اولینبار به کار رفته است. سکولاریسم، دیدگاهی است که معتقد به مبانی عُرفی، زمینی و مبتنی بر عقل اومانیستی در نهادهایی مانند حکومت، خانواده، تعلیم و تربیت، اقتصاد و... اعتقاد دارد و در نهایت حذف دین و نقش مرکزی و محوری آن را در زندگی اجتماعی و سیاسی خواستار است.
سکولاریزاسیون، سیر عرفی کردن امورات میباشد که از لوازم آن جدایی دین از سیاست و حکومت است. پس سکولاریسم وجوه گسترده و متعددی از قبیل نظام معاملات و مناسبات بشری، تعلیم و تربیت، مدل خانواده، الگوی درآمدزایی، مصرف و سیطره و حکومت را در بر میگیرد و حکومتهای مدرن، اعم از سلطنتهای مطلقه یا مشروطه مدل انگلیسی یا جمهوریهای بورژوایی ژنو، هلند، فرانسه پس از انقلاب، و ایالات متحده یا رژیمهای مارکسیستی و فاشیستی قرن بیستم، همگی سکولاریستی بودهاند. سکولاریسم از سیاست مدرن جداییناپذیر است و معناگریز و قداستزا و قدسستیز میباشد. روح زندگی و سیاست مدرن، سکولاریستی معنا شده و لذا الگوی غربگرا درصدد است این طرز تفکر را در سراسر دنیا القا کند.
در اندیشه سکولار غربی از خصوصی کردن دین سخن میگویند و اینکه دین نباید حضور اجتماعی داشته باشد، ولی در اندیشه نوگرایان دربار پهلوی و همچنین رفتار، دستورالعملها و اقدامات آنان نهتنها حذف دین در اجتماع مدنظر بوده است، بلکه آنها قصد داشتند دین را به کلی از عرصه حیات ملت ایران حذف کنند و فقط امر قدسی را آن هم در قالب عرفانهای انحرافی و وارداتی یا باستانی جانشین دین نمایند. در این زمینه شجاعالدین شفا نوشته است: «تنها رخدادی که میتواند بر رشد ناآگاهانه و خودجوش تاریکاندیشی دین مانع ایجاد کند آن است که شرق، اصول بنیادی روشنگری را بپذیرد و غرب، ارج و قرب اقلیم گمشده روح را به آن بازگرداند، زیرا ادیان تاریخی در زمینه مباحث اجتماعی، سیاسی و حقوقی حرف تازهای برای گفتن ندارند.»[27]
10ــ سرمایهسالاری: سرمایهسالاری، به عنوان صورت اقتصادی ــ اجتماعی مدرنیته، محرک عاطفی و انگیزشی بشر مدرن، منفعتطلبی، سوداگری و سودجویی است و این امر را به هیات یک اندیشه، قانون و قاعده عام، رایج، و حاکم بر همه سطوح جامعه مدرن درآورده است. بشر مدرن ذاتاً سرمایهسالار و مایل به انباشت سرمایه و سودجو است، ولی این امر در طبقات مختلف اجتماعی و افراد در سطوح و مراتب مختلف مطرح میشود. کاپیتالیسم (سرمایهسالاری)، ساختار اقتصادی ــ اجتماعی است که بر پایه تلاش به منظور سودجویی بیشتر (ازخودبیگانگی از «کار») و بهرهگیری از «سرمایه» (با انباشت دائمی آن و گسترش فقر مدرن) با هدایت عقل دکارتی پدید آمده است.
کاپیتالیسم، یگانه ساختار اقتصادی ــ اجتماعی همسو و هماهنگ با نیازها، تمنیات و امیال بشر مدرن میباشد و دقیقا از همین رو است که جهانی و فراگیر شده است. سرمایهسالاری جز با استثمار نیروی کار و طبیعت و ایجاد رابطه شیئی مابین افراد و پروسه کار امکان تحقق ندارد.
سرمایهداری و سرمایهسالاری در صور مختلفی مانند سرمایهسالاری لیبرالی، فاشیستی و سوسیالیستی ظاهر شده است و برخلاف تصور عمومی، سوسیالیسم در مقابل سرمایهسالاری نیست، بلکه صورتی از بسط و تحقق آن است.
ترویج زندگی سکولار، تقلید از زندگی غربی و لائیسم یکی از اهداف نظام سرمایهسالار بوده است و رژیم پهلوی برای رسیدن به این هدف، جوانان را نشانه گرفته بود. شاهد این مدعا گزارش پیتر شولاتر در وصف جوانان دوران شاه است: «آفتاب ماه فوریه در آسمان صاف و آبی میدرخشد، ولی هنوز سرد است. گروهی از دانشجویان رشته باستانشناسی همراه با اساتیدشان از تهران با اتوبوس به یزد آمدهاند. تمام قبل از ظهر را از آثار تاریخی دیدن کرده و اکنون در کنار دیوار و دروازه قدیمی این شهر سفرهای پهن کرده و مشغول غذا خوردن و گفتوگو و خنده هستند، نظیر این جوانان را میتوان در لندن و پاریس هم دید؛ لباسشان شلوار جین و تیشرت، شلوار دختران تنگ و چسبان و پیراهنشان طبق معمول یکی دو شماره کوچک است. بدون هیچ حجابی هستند و موی سر اکثر پسرها هم بلند است و گاهی تا شانههایشان میرسد، همگی آنها سیگار میکشند و کوکاکولا مینوشند، صدای موسیقی جاز امریکایی از رادیو ترانزیستوری به گوش میرسد. نسلی را که اینجا میبینیم یک نسل کاملا غربزده است.»[28]
جوانانی با این اوصاف ایدهآل افرادی چون هویدا بودند که دکتر عباس میلانی درباره وی نوشته است: «هویدا همه عمر به صرف مشروبات الکلی علاقه داشت. در سالهای بعد که وضع مالیاش اجازه میداد، اسکاچ را جانشین ودکا کرده کمکم به شراب ناب فرانسه هم دلبستگی یافت.»[29] و یا در کتاب «پشت پرده تخت طاووس» درخصوص دست داشتن دولتمردان دوره شاه در وارد کردن مواد مخدر و ترویج فساد و فحشا که نتیجهای جز جامعه سکولار مبتنی بر سرمایهسالاری در پیش نداشت آورده است: «جزیره کیش از نقاطی بود که به عنوان محل خوشگذرانی شاه و خانواده سلطنتی و ثروتمندان تازهبهدورانرسیده مورد استفاده قرار میگرفت. سرپرستی تشکیلات کیش را شخصی به نام محمود منصور بر عهده دانست که خواهرزاده اسدالله علم، وزیر دربار شاهنشاهی، بود. کارهای او در این جزیره ــ از خوشگذرانیها گرفته تا معاملات کلان با شیوخ غرب و تجار کشورهای خاور دور ــ همه جنبه خصوصی داشت و به هیچ وجه در حیطه تشکیلات قضایی و سیستم مالی کشور نبود. به همین علت نهتنها هیچ مالیات و عوارضی به معاملات تعلق نمیگرفت، بلکه انواع کارهای غیرقانونی مثل تجارت مواد مخدر، توزیع و نمایش فیلمهای پورنوگرافی و فحشا بدون ترسی از بازداشت و تعقیب قانونی در جزیره کیش آزادانه رواج داشت.
از سوی دیگر در ایران کسی سیزده سال زمام نخست وزیری را به عهده گرفته بود که در مکتب عرفیگرایان فرانسوی درس خوانده بود، فرزند راستین !! عصر روشنگری بود به ولتر علاقهای خاص داشت و آثارش را به دقت خوانده بود. وقتی ولتر میگفت: ”این لکه ننگ را باید از میان برداشت“ مرادش چیزی جز مذاهب رسمی نبود. هویدا هم در خلوت وقتی از مذهب سخن میگفت از ولتر و از نیچه اقوالی نقل میکرد. صادق چوبک (دوست ماندگار هویدا) او را ”خداناشناسی قطعی“ میدانست. بسیاری از دوستان و اقوام هویدا از او درباره چند و چون علایق مذهبیاش پرسیده بودند به همه جوابی بیش و کم یکسان میداد، میگفت از مذهب رسمی نفرت دارد.»[30]
سخن آخر
الگوی نوگرایی غربی از آغاز شکلگیری در مفهوم عام با خردگرایی جوامع غربی مترادف گردید و عدهای به دنبال القای این تفکر بودند که برای نوسازی و توسعه جوامع در حال رشد چارهای جز پیمودن راه غرب و الگوبرداری از مدل توسعه آن ندارند و همچنین الزامات و رعایت ایدئولوژی مدرنیته جزء گریزناپذیر آن میباشد. آنها خردگرایی جوامع غربی را مترادف با ایجاد سازمانهای نوین اجتماعی، برای جانشین ساختن آنها به جای سازمانهای سنتی، و همچنین صنعتی کردن اقتصاد، سکولاریسم و... میدانند. بنابراین چنین القا میکنند که نوزایی بر مبنای ارزشها و نهادهای اجتماعی غربی و بهویژه امریکا را باید سرلوحه برنامه خود قرار داد. نوگرایی در دوره پهلوی نیز پیرو همین نظریه بود و خود را ملزم به رعایت ایدئولوژی مدرنیته میدانست، لذا این رژیم تلاش کرد هسته مرکزی و مفهوم بنیادین ایدئولوژی لیبرالی را که عبارت بود از آزادی اخلاقی و دینی، آزادی اقتصادی، اومانیسمگرایی، ذرهگرایی حقوقی و اجتماعی، آمپریسم و پوزیتیوسیم، حقوق طبیعی و بشر، اعتقاد به اصل پیشرفت تاریخی، اصالت علم جدید (ساینتیسم)، راززدایی از عالم، جدا کردن اخلاق از تار و پود عالم، سکولاریسم، سرمایهسالاری و... ، به شکل نظری و هم عملی، در جامعه اجرا کند. به دلیل تدوین نشدن الگوی تمام عیار و برداشت سطحی و ظاهری شاه و گردانندگان تفکر نوسازی در مورد مدرنیته و همچنین بیبهرگی دولت شبهمدرن پهلوی از انسجام و تناسب درونی، به جای تغییرات بنیادی و استفاده از جنبههای مثبت مدرنیته عملا به ظواهری از زندگی غربی و رفتارهای تقلیدی بسنده شد و همچنین به دلیل پذیرفته نشدن آن از سوی نیروهای اجتماعی و مذهبی، ظواهر تمدن غربی به صورت شکلکی تناقضآمیز درآمد که در درازمدت نیز سقوط دولت پهلوی را سبب گردید. به هر تقدیر، عوامل مختلفی به شکل سیستماتیک در این شکلدهی تظاهر به غرب تاثیرگذار بود که «دربار» و عوامل آن نیز در این زمینه سهمی را به خود اختصاص داده بودند. در این نوشتار به بعضی از رفتارها و مصادیقی اشاره گردیده است که برای کمک به تشکیل الگوی غربی در این برهه انجام شد، ولی این اقدامات همانگونه که گفته شد، به دلایل مختلف نه تنها به استحکام نظام پهلوی و رسیدن کشور به توسعه و ترقی، کمک نکرد، بلکه از جمله عواملی بودند که سبب شدند سقوط و اضمحلال حکومت پهلوی تسریع گردد.
به طور کلی حاصل تفکر غالب برای الگوی غربی نوگرایی مواردی است که در ذیل به بعضی از آنها اشاره شده است:
1ــ گمان متداول پیروان نوگرایی براساس مدل غربی بر آن است که مدرنیته به همان سادگی که در غرب رواج یافت، در سرزمینهای متمدن و باسابقه نیز راه مییابد.
2ــ خردورزی آنان، به دلیل فقر تفکر فلسفی، کمتر در زمینه فهم علل و عوامل پدیدههای سیاسی ــ اجتماعی فعال گردید، لذا، اغلب توصیفهای علمیمآبانه جانشین تبیینهای علمی از مسائل اجتماعی میشد، در نتیجه به پیچیدگی روابط بین پدیدههای اجتماعی کمتر توجه میگشت.
3ــ سادهانگاری و ناخردورزی، طراحان متجدد را به نوعی عافیتاندیشی گرفتار ساخته بود. وقتی آنها زحمت خردورزی در مسائل و معضلات سیاسی ــ اجتماعی ایران را بر عهده نمیگرفتند، نتیجه آن میشد که به صرف پند و اندرز، ترویج علم و دانش و یادآوری فواید مادی و معنوی حاکمیت قانون اکتفا میگشت.
4ــ پویایی و تولید فکر اهل تقلید به سطح اندک تنزل یافت. وقتی همه عقلها، چشم و گوشها کاملا به افکار و الگوهای وارداتی غرب جلب گردد، جایی برای خلق نظریهها و نمونههای خودی باقی نمیماند، تا آنجا که گمان میکنند چارهای جز تسلیم در برابر نظریههای وارداتی غرب نیست؛ زیرا غربیان پیش از ما راه نوگرایی را با موفقیت طی کردهاند.
5ــ متجددان به جانب نوعی تقدسگرایی نسبت به تمدن غربی کشانده شدند. هر آنچه مربوط به آن سوی مرزهای ما بود فوق چون و چرا تلقی میگشت. درستی هر آنچه متعلق به دانش و تمدن غربی بود جزء اصول تجددخواهان به شمار میرفت و نادرستیها تماما مربوط به فکر خودی بود و میبایست اصلاح میگردید.
تقلیدگرایی از غرب در ایران جامعه را به سوی فتنه و آشوب و ظهور حکومت استبدادی جدید سوق داد. از حوادث دهه 1320 شواهد بسیاری را برای این نکته مهم میتوان سراغ گرفت. بسیاری از توصیههای متجددان در این دوره از تاریخ معاصر، عملی گردید و با ناکامی روبهرو شد که از جمله آنان برقراری حکومت قانون استعماری، عرفی کردن قوانین و جدایی دین از سیاست، سکولاریسم، علمزدگی و... را میتوان نام برد.
در این باره عدهای توصیهها و سخنها گفتند، ولی نتیجهای نداد، زیرا همه اینگونه افکار و اقدامات برگرفته از شرایط و موقعیتهای زمانی و مکانی دیگری بود که هیچ سنخیتی با جامعه ایرانی نداشت. متجددان اهل تقلید، «مساله ما» را همان مساله غربیان فرض کردند و براساس آن دستورالعملهایی نیز صادر نمودند، اما وقتی موقعیتهایی برای تحقق برنامههای نوسازی آنان فراهم آمد، ناموفق ظاهر شدند. درواقع، آنان با دستهای خالی از فکر و اندیشه پویا به عرصه جامعه پا نهادند و به شکل بسیار ناشیانه و افراطی اصول مدرنیته را اجرا کردند و چه بسا در بعضی از خصیصههای آن پا را از اندیشهها و شیوههای رفتاری غرب نیز فراتر نهادند و همین امر به سرعت گرفتن فروپاشی حکومت پهلوی کمک کرد.
و بالاخره در فرایند اجرایی دولت شبهمدرن پهلوی بیشترین حمله متوجه فرهنگ و گروههای دینی و اسلامی بود و لذا تعارض و دوگانگی را در کشور به وجود آورد که همین امر نیز یکی از عواملی بود که دست به دست هم داد تا زمینههای سقوط دولت استبدادی پهلوی را فراهم سازد.
پینوشتها
* مدیر گروه فرهنگپژوهی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی.
[1]- Huntington and Nelson, 1976, P.17.
[2]ــ مجموعه قوانین، 1307 صص123ــ120
[3]ــ سیدجلالالدین مدنی، تاریخ سیاسی معاصر ایران، تهران، دفتر تبلیغات اسلامی، 1369، ص249
[4]ــ ریچارد کاتم، ناسیونالیسم در ایران، ترجمه احمد تدین، تهران، کویر، 1371، ص12
[5]ــ حمید بصیرتمنش، علما و رژیم رضاشاه، تهران، عروج، 1376، صص51ــ46
[6]ــ حسین بشریه، جامعهشناسی سیاسی ایران، تهران، نگاه، 1381، ص68
[7]ــ تاجالملوک، ملکه پهلوی، تهران، آگاه، 1382، ص 212
[8]ــ حیدر شهبازی، محافظ شاه، تهران، آگاه، 1380، ص250
[9]ــ همان، ص297
[10]ــ همان، ص220
[11]ــ ویلیام شوکراس، آخرین سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، قلم، 1378، ص443
[12]ــ فرانسیس بیکن، جامعهشناسی، ترجمه حمید آذری، کلم، 1376، ص320
[13]ــ امین دیلمی معزی، «هویتسازی ملی در دوران پهلوی اول»، زمانه، ش56، (اردیبهشت 1386)، ص83
[14]ــ عباس میلانی، معمای هویدا، تهران، آتیه، 1380، ص387
[15]ــ همان، ص 390
[16]ــ علی بیات، زمینههای پیدایش انقلاب اسلامی ایران، تهران، نشر نو، 1374
[17]ــ شجاعالدین شفا، علم و زندگی، تهران، نیما، 1354، ص 102
[18]ــ همان، ص28
[19]ــ همان، ص73
[20]ــ همان، ص80
[21]ــ همان، ص82
[22]ــ همان، ص86
[23]ــ تاجالملوک، همان، ص62
[24]ــ همان، ص28
[25]ــ همان، ص104
[26]ــ حمیدرضا علیزاده، سلسله پهلوی، تیهو، 1380، ص49
[27]ــ شجاعالدین شفا، همان، ص125
[28]ــ پیتر شولاتر، ایران کانون زمین لرزه، ترجمه ضیاءالدین طباطبایی، تهران، قلم، 1370، ص39
[29]ــ عباس میلانی، همان، ص116
[30]ــ همان، ص109