آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۶

چکیده

دهه 1340 از جهات مختلف سیاسی، اجتماعی و اقتصادی حائز اهمیت فراوان در تاریخ تحولات کشور می باشد. بررسی وضعیت سیاسی و اجتماعی این دهه، ضمن آنکه زمینه های تکوین جهت گیری های منجر به انقلاب اسلامی را نزد نیروهای فعال روشن می سازد، شناخت واقع بینانه ای از روابط این نیروها با یکدیگر و نسبت به خط اصلی نهضت پدید می آورد. مقاله حاضر بررسی این موضوع را مدنظر قرار داده است.

متن

 

 

حکومت پهلوی دوم در دوران 37 ساله عمر خود با چالش‌های مختلفی از سوی گروه‌های مختلف سیاسی دست و پنجه نرم کرد. اوج این چالش‌ها در سال 1332 و یک دهه بعد، یعنی در سال 1342، بود؛ اما وجه بارز چالش‌هایی که از اوایل دهه 1340 رژیم با آن‌ها روبرو گردید، این بود که رهبری منحصر به فرد آن را جریان مذهبی به رهبری امام‌خمینی(ره) در اختیار گرفت. وجه تمایز مهم دیگر چالش‌های بعد از دهه 1340 با چالشهای قبل از آن، در این بود که از این مقطع به بعد، اساس رژیم پهلوی از سوی مخالفان زیر سوال رفت و این فهم، درواقع نتیجه نگرشی انقلابی بود که امام‌خمینی(ره) اتخاذ کرد؛ درواقع بعد از دهه 1340 بود که قطب‌بندی اساسی میان مخالفان شاه و رژیم وی به‌وجود آمد و با وجود اینکه همواره جریانهای سیاسی متعددی در مبارزه با رژیم پهلوی حضور داشتند، نقش غالب و تعیین‌کننده از آن جریان مذهبی به رهبری روحانیان بود. در این مقاله سعی شده است به‌طور اجمالی وضعیت دوگانه رژیم شاه و نیروهای مخالف آن در فاصله زمانی پس از دهه 1340 تا 1357 ترسیم گردد و تاثیر هر یک در پیروزی انقلاب اسلامی بررسی شود.

 

وضعیت رژیم پهلوی

صاحب‌نظران و نویسندگان تاریخ سیاسی ایران، هر یک براساس برداشت‌ها و تحلیل‌های شخصی، برای دوره‌های مختلف رژیم نام‌های خاصی گذاشته‌اند؛ که به نوعی از روش‌ها و سیاست‌های رژیم در هر یک از این دوره‌ها حکایت دارد. در اینجا هر چند از ذکر نام‌گذاری دوره‌ها ــ به دلیل تنوع تحلیل‌ها و دیدگاه‌ها ــ صرف‌نظر گشته، به خاطر تمرکز بر روی دهه 1340 به بعد، عنوان دهه «اقتدار کامل و دیکتاتوری مزوّر»[1] برای آن در نظر گرفته شده و شرح آن مدنظر قرار گرفته است.

دهه چهل در تاریخ مبارزات سیاسی و مذهبی مردم مسلمان ایران، یکی از دوره‌های مهم است. در آغاز این دهه، یعنی در پاییز 1341، امام‌خمینی(ره) نهضت اسلامی خود را علیه بنیان‌ها و کارکردهای رژیم آغاز کرد. هر چند در اولین حرکت علما به رهبری ایشان، رژیم پهلوی کوتاه آمد و به خواسته‌های مراجع و علمای قم تن داد و دولت اسدالله علم را به عقب‌نشینی در برابر علمای مذهبی وادار کرد،[2] این روش و مصلحت‌اندیشی‌ها ادامه نیافت. از اهداف رژیم محمدرضاشاه، عناد با مبانی مذهبی و تجلی دین در حکومت بود، ولی به دلیل نداشتن اقتدار لازم و آماده ‌نبودن همه شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، در مقطعی این رژیم ترجیح می‌داد با علمای مذهبی درگیر نشود و نظام سیاسی را دستخوش بی‌ثباتی و به‌ تعبیر خودشان دچار «اغتشاشات و بلوا و آشوب» نسازد.

یکی از ویژگی‌های اساسی دهه 1340، این است که هم شاه به این نتیجه رسید که باید به سمت اقتدار و حکومت فردی حرکت کند و هم امام‌خمینی(ره) زمینه آغاز انقلابی بنیادین را فراهم یافت. از این رو دهه 1340 سرآغاز تضادها و چالش‌ها بود. به نوشته مارگارت لاینگ، «شاه از آغاز دهه 1340، حکومت بر اساس شاه را شیوه اجرای امور کشور قرار داد.»[3] هرچند زمینه‌های اصلی این رویکرد از زمان براندازی دولت دکتر مصدق فراهم شده بود، عملی ‌شدن این تز، در این دوره آغاز گردید. اشرف پهلوی در خاطرات خود تحت عنوان «من و برادرم»، درباره رویکرد یاد شده چنین نوشته است: «سال‌های پس از مصدق، برای برادرم و من، دوران تحول به شمار می‌رود. این بحران به شاه آموخت که زمان آن فرا رسیده است که پادشاه قویا رهبری مملکت را به دست بگیرد؛ چه، ایران هنوز از بلوغ و تجربه سیاسی کافی برای تقلید از نظام‌های دموکراسی غربی و یا پارلمانتاریسم انگلیسی بهره‌مند نشده بود و نمی‌توانست تحت این نظام‌ها با کارایی عمل کند... درواقع به نظر او منافع درازمدت ایران ایجاب می‌کرد که وی قاطعانه حکومت را به دست بگیرد... [و به‌ این ترتیب] حکومت ایران هر روز بیشتر به حکومت شاه تبدیل می‌شد و اوضاع تا سال‌های آخر رژیم نیز به‌ همین ترتیب ادامه یافت.»[4]

 

زمینه‌های رویارویی

پس از کودتای 28 مرداد 1332، برای چند سالی شاه با ازسرگرفتن صدور نفت خام، گرفتن کمک بلاعوض و نظامی از امریکا، پرکردن بازار با کالاهای وارداتی و سرکوب کردن تمام‌عیار نیروهای مبارز، اوضاع را تثبیت، و آرامشی ظاهری برقرار کرد. اما کوتاه زمانی بعد، در سال 1338 آثار بحران اقتصادی بروز نمود و نابرابری تراز بازرگانی، کمبودهای شدیدی پدید آورد و درنتیجه اعتصابات کارگری و اعتراضات مردمی گسترده‌ای، پایه‌های ثبات رژیم را سست و لرزان نمود. با پیش‌بینی افزایش خطر وقوع انقلابی اجتماعی بود که امریکایی‌ها شاه را برای آغاز اصلاحات تحت فشار قرار دادند. امریکا برای هدایت اصلاحات در ایران علی امینی را، که به آن کشور وابستگی داشت، به نخست‌وزیری رساند، اما شاه توانست با برکناری او، به عنوان مجری اصلاحات از نخست‌وزیری در سال 1340، رقیب قدرتمندی را که حمایت کاخ سفید را دارا بود، از صحنه سیاست خارج، و زمینه‌های یکه‌تازی خود را فراهم کند. شاه به قدری نگران از دست دادن اختیارات فراقانونی خود بود که نخست‌وزیری علی امینی را هم ــ که امریکایی‌ها او را مأمور اجرای اصلاحات ارضی نموده بودند ــ تحمل نکرد و طی سفری به امریکا، ضمن پذیرش برنامه اصلاحات پیشنهادی این کشور، اجازه یافت امینی را از رأس حکومت برکنار سازد و رهبری اصلاحات را خود در دست گیرد. اصلاحات تحمیلی شاه دو هدف اساسی داشت: نخست؛ خالی ‌کردن جامعه، به ویژه دهقانان، از پتانسیل ایجاد انقلاب؛ دوم، تغییر ساختار اقتصادی ایران و فراهم ساختن شرایط لازم برای ایجاد اقتصادی صنعتی در چارچوب سرمایه‌داری وابسته.

اصلاحات تحمیلی شاه خواه ناخواه ساختار طبقه حاکمه ایران را تغییر می‌داد و از نقش فائقه اعیان و اشراف (عموماً دنباله‌رو و هواخواه سیاست‌های انگلستان) می‌کاست و آنان را به حاشیه حاکمیت می‌راند و طبقه‌ جدیدی از مدیران و سرمایه‌داران مدرن را، که وابستگی بیشتری به امریکا داشتند، در قدرت سهیم می‌نمود. طبیعی است که این تحولات، مخالفت گروه‌هایی را برانگیخت؛ از جمله گروهی از بزرگ‌مالکان و به ویژه سران عشایر که دور از ساخت قدرت بودند و با از دست ‌دادن موقعیت خود در روستا، امید چندانی به قرار گرفتن در جایگاه تازه‌ای در بالای هرم طبقات اجتماعی و قدرت سیاسی نداشتند. شاه با واگذاری مالکیت‌های صنعتی به مالکان اراضی‌ای که زمین‌هایشان میان دهقانان تقسیم شده بود آنان را به بخش صنعت انتقال داد و مدیران جدید بیشتر از میان فرزندان آنان انتخاب گشتند و در رأس موسسه‌های اقتصادی یا مسئولیت‌هایی سیاسی به کار گرفته شدند. گروهی از روسای عشایر و خوانین، که هیچ‌گاه رابطه‌ خوب و نزدیکی با شاهان پهلوی نداشتند، چون تسلیم فرامین شاه نشدند، به‌شدت مجازات، و سر جای خود نشانده‌ شدند. مخالفت‌های جدی‌تر از سوی قشرها و طبقات اجتماعی بیرون از حاکمیت بروز نمود. رهبری تاجران کوچک و متوسط بازار، کسبه و پیشه‌‍وران را در این مبارزه، روحانیان برعهده گرفتند. آنان نیز دلایل کافی برای مقاومت در برابر اصلاحات شاه داشتند. اجرای اصلاحات شاهانه امریکایی، طبقه تاجران، بازاریان و پیشه‌وران را، که پایگاه و متحد دیرین و سنتی آنان بودند، به لحاظ اقتصادی به شدت ضعیف می‌کرد. سرمایه‌داری وابسته مدرن صنعتی، تجاری و مالی، تاجران سنتی بازار و پیشه‌وران را به حاشیه می‌راند. با میدان دادن به مداخله‌های گسترده خارجیان در اقتصاد کشور، سیاست، فرهنگ و هویت دینی جامعه نیز مورد هجوم قرار می‌گرفت، استقلال ملی و فرهنگی کشور مخدوش می‌گشت، قوانینی مغایر با موازین احکام فقهی تصویب، و اجرا می‌شد، و موقوفات، حوزه‌ها، مدارس علوم دینی در کنترل دولت درمی‌آمدند. علاوه بر این، روحانیان از دیرباز با استبداد شاهان سر ناسازگاری داشتند. سومین نیروی مخالف اصلاحات شاهانه ـ امریکایی در میان جامعه، روشنفکران و دانشجویان بودند.

 این مخالفت‌ها موجب شد که طی سه سال نخست دهه 1340، یعنی سال‌های 1341 ــ 1343، سه بحران عظیم رژیم محمدرضا را دچار آشفتگی کند. این سه بحران، مساله انجمن‌های ایالتی و ولایتی، انقلاب سفید و کاپیتولاسیون بودند که باعث شدند نیرو‌های مذهبی به رهبری امام‌خمینی(ره) با شاه و رژیم او به فاز مبارزه علنی گام گذارند.

مهم‌ترین بحرانی که شاه را سراسیمه ساخت و اعتقاد او را به «کسب قدرت مطلقه» مضاعف گردانید، قیام عمومی 15 خرداد سال 1342 بود. این حرکت، حکومت را به این جمع‌بندی رساند که نوسازی و احیای سنت‌های شاهنشاهی و ناسیونالیسم غیرمذهبی، با وجود و حضور رهبران مذهبی، به‌‌ویژه با حضور اشخاصی نظیر امام‌خمینی(ره)، ممکن نخواهد بود. از این رو رژیم پس از شدت عمل در برابر قیام پانزدهم خرداد، که به کشتار وسیع مردم و سرکوبی روحانیان منجر شد، رهبران اصلی نهضت، به ویژه حضرت امام(ره)، را دستگیر، زندانی و محصور گردانید و چاره کار را در این دید که فضای سیاسی جامعه بسته و تحت فرمان شاه باشد. رفتار سیاسی رژیم، در این سال‌ها، بر اعمال شدت و خشونت مبتنی بود و از این زمان به بعد تمام کارگزاران رژیم پهلوی به عاملان سیاستی تبدیل شدند که در آن فقط شاه آمر و تصمیم‌گیرنده بود.

عوامل مختلفی این سیاست را تقویت می‌کرد. درباریان چاپلوس، درآمدهای نفتی، ارتش مطیع، سه عامل اصلی تقویت این رویکرد بودند. درباریانی چون اسدالله علم، جمشید آموزگار و هویدا و نیز منوچهر اقبال خود را فدایی، نوکر، غلام خانه‌زاد و چاکر جان‌نثار شاه می‌دانستند. نوع حکومتی که مطلوب شاه و این درباریان بود، «مانند بیشتر کشورهای جهان سوم، بر چهار رکن اساسی اتکا داشت: وحدت، وفاداری، انضباط و اطاعت. در چنین فضایی اقتدارطلبی برای سرپا نگه ‌داشتن ارکان کشور ضروری شمرده می‌شد و شرکت ‌دادن دیگران در قدرت، نسخه‌ای برای از هم فروپاشیدن کشور تلقی می‌گردید.»[5] مطابق این تلقی، هر سه رکن مشروطیت (مقننه، مجریه و قضائیه) باید تحت رهبری شاه فعالیت می‌کردند و لذا از همین ایام، کیش تازه شخصیت‌پرستی توسط درباریان چاپلوس، پارلمان سربه‌راه، مطبوعاتی که دوباره به سانسور کشیده شده بودند و نیز ارتش دست‌پرورده، فن‌سالار و مطیع، رواج یافت. در این دوره، وجود سازمان‌ها، نهادها و اشخاص، به اراده شاه وابسته بود و همه‌چیز در قصد و تصمیم او خلاصه می‌شد.

انقلاب سفید شاه، که اصول شش‌گانه آن در بهمن‌ماه 1341 به رفراندوم گذاشته شد، وی را متقاعد ساخت که یکی از رهبران محبوب جهان است! وی می‌پنداشت از طریق اصلاحات آرام و از بالا (انقلاب سفید) خواهد توانست مردم را به سمت تجدد سوق دهد و تبعاً خود وی نیز هرچه بیشتر مورد علاقه مردم قرار خواهد گرفت. علاوه بر این، او به این باور غلط رسیده بود که «پیوند روحی خاصی که با ملت دارد، در بالاترین حدی است که می‌تواند در این کشور وجود داشته باشد.»[6] به اعتقاد ماروین زونیس، «شاه از چهار پایگاه قدرت روانی که تحکم و فرمانروایی را برای او تمهید می‌ساخت، بهره می‌برد: اول این باور که مردم او را می‌ستایند؛ دوم، مستظهر به حمایت الهی بود؛ سوم، زعم او به ادغام روانی با دیگران و چهارم پشتیبانی امریکا از او.»[7] درباره مورد اخیر می‌توان به ستایش لیندون جانسون، معاون جان اف کندی، رئیس‌جمهوری وقت امریکا، که در سفر خود به تهران در سال 1341 در وصف شاه مطرح ساخت، اشاره کرد که از شاه به عنوان «یکی از رهبران قدرتمند ضدکمونیسم جهان سوم و متحد مورد اعتماد ایالات متحده»[8] یاد کرده بود.

مواردی که ذکر آن رفت، به خوبی نمایان می‌سازد که چرا و چگونه شاه به سمت استبداد و ایجاد خفقان و سرکوب حرکت نمود. در حقیقت جرأت رژیم برای دور ساختن امام‌خمینی(ره) از ایران، ایجاد جو خفقان و وحشت عمومی، سرکوب اعتراضات و مبارزات و مخالفت‌ها، تقویت ساواک، ساختن ارتش مدرن و مطیع، درآمدهای نفتی و ایجاد اعتماد میان امریکا و ایران و از همه مهم‌تر و اساسی‌تر، جا انداختن این تفکر که شاه سایه خداست و اوامر ملوکانه‌اش باید مطاع باشد، همگی بستری را فراهم ساختند تا رژیم در دهه 1340 خود را در اوج قدرت و شوکت ببیند و حتی امریکا نیز به این باور برسد که شاه واقعا از چنین جایگاهی برخوردار شده است.

شاه از دهه 1340 به بعد، برنامه‌های بلندپروازانه‌ای اجرا نمود. ناکامی‌ها، مخالفت‌ها و موانع، هیچ‌کدام مانع او در تعقیب سیاست عظمت‌طلبانه‌اش نبودند. او همواره به دنبال عملی ‌کردن این تز بود که بارها بر آن تاکید می‌کرد: «باید مشعل را به دست گرفت و به سنت‌های ایرانی تکیه کرد،[9] و جامعه‌ای بر پایه اصول شاهنشاهی، ملی، انسان‌گرایی و دموکراتیک بنا کرد که به ایران اجازه می‌دهد به‌زودی هم‌پایه کشورهای اروپایی و الگوی سراسر جهان گردد.»[10]

درواقع شاه به نوسازی ساختار اجتماعی و اقتصادی فکر می‌کرد و اگر از دموکراسی، در دهه‌های 1340 و 1350 سخن به میان می‌آورد، منظور او فقط دموکراسی اقتصادی یا به عبارت بهتر دموکراسی شاهنشاهی[11] بود. وی آزادی را، در فضای دهه 1340 و 1350، عامل هرج و مرج و آشفتگی می‌دانست و تاکید می‌کرد «برای شخصی که در فقر غوطه می‌خورد، آزادی‌های سیاسی تنها دارای یک ارزش تزئینی است.»[12] یرواند آبراهامیان، نویسنده کتاب «ایران بین دو انقلاب»، درباره این رویکرد شاه و ملاحظات بنیادی او چنین نوشته است: «اگرچه شاه به نوسازی ساختار اجتماعی ــ اقتصادی کمک کرد، برای ایجاد نظام سیاسی، یعنی امکان‌ دادن به تشکیل گروه‌های فشار، باز کردن عرصه سیاست به روی نیروهای مختلف اجتماعی، ایجاد پیوند بین رژیم و طبقات جدید، حفظ پیوندهای موجود بین رژیم و طبقات قدیم، و گسترش‌دادن پایگاه اجتماعی سلطنت، که به‌هرحال عمدتا به سبب کودتای نظامی 1332 به حیات خود ادامه داد، چندان کاری انجام نداد.» [13] استبداد و خودکامگی شاه، اقدامات سرکوبگرانه و سیاست‌‌های ضد استقلال و توسعه فساد و افزایش شکاف طبقاتی، همه مانع از جذب طبقه متوسط جدید به رژیم و برنامه اصلاحات شد، جز قشر کوچکی از مدیران درجه اول سیاسی و اقتصادی و صاحبان موسسه‌های جدید مالی و تولیدی، که آنان هم سرانجام نتوانستند نارضایتی خود را از خودکامگی شاه و مداخله‌ها و تجاوز‌های درباریان پنهان کنند. در نتیجه برنامه‌های اصلاحات رژیم، بیش از آنکه بر دوستان و وفاداران به شاه و حکومت وی بیفزاید، بر اقتدار دشمنان وی افزود. هر اندازه زیاده‌روی او و اطرافیانش در استبداد و مطلق‌العنانی، تمرکز قدرت، ریخت و پاش و فساد مالی و اخلاقی و بی‌اعتنایی به مصالح ملی در برابر مداخله‌جویی‌ها و مطامع قدرت‌های امپریالیستی افزایش می‌یافت، قشرها و طبقات مختلف جامعه و نیروهای گوناگون مبارز به یکدیگر نزدیک‌تر می‌شدند و ائتلاف بزرگ اجتماعی، سیاسی، فراقومی و فراطبقاتی علیه رژیم، تبلور عینی و عملی بیشتری پیدا می‌کرد. شاه، همچون پدرش، به جای نوسازی نظام سیاسی، قدرتش را بر سه رکن حکومت پهلوی استوار ساخت: نیروهای مسلح، شبکه حمایت دربار، و بوروکراسی عریض و طویل دولتی.

شاه برای رکن اول، یعنی برای نیروهای مسلح، بهای بسیاری قائل بود؛ به‌طوری‌که «نهاد ارتش را همچنان پشتیبان اصلی خود می‌دانست»،[14] زیرا ارتش ستون فقرات رژیم پهلوی بود؛ از این رو شاه «بازسازی قدرت، روحیه و تجدید اعتبار ارتش را به صورت تکیه‌گاه اصلی سیاست داخلی و خارجی خود درآورده بود.»[15]

عمدتا رهبری، معادل «استعداد به ‌حرکت ‌درآوردن و بسیج مردم» تلقی می‌شود، اما محمدرضا هرگز چنین استعدادی نداشت. مع‌الوصف این مساله باعث نشد اطرافیان شاه او را به عنوان یک قدرت مافوق و شخصیتی که «از تاریخ ماموریت دارد» تا ملت را نجات دهد و به سوی تمدن بزرگ رهنمون سازد، معرفی، ستایش و تقویت نکنند.

رژیم شاه طی یک دهه برنامه‌های خود را مطلق‌العنان پیش برد. آن‌ها بر اصول شش‌گانه انقلاب سفید، در مراحل مختلف اصل‌های دیگری نیز افزودند و در نهایت آن را به هفده اصل رساندند. رژیم اصلاحات ارضی را مطابق میل خود اعمال کرد، مستشاران امریکایی را به ایران آورد و افرادی مثل امیرعباس هویدا را بر مسند قدرت و دولت نشاند؛ همچنین انقلابیان را سرکوب نمود، رهبران مذهبی را تهدید، دستگیر و بعضا تطمیع ساخت، رابطه دوستانه‌ای با سایر دولت‌های غربی، خصوصا امریکا، برقرار ساخت، به‌تدریج به سمت ژاندارم ‌شدن در منطقه حرکت کرد، با اسرائیل مراودات دوستانه، و البته محتاطانه و مخفیانه‌ای شروع نمود و در پایان دهه 1340 به ثروت‌های هنگفت نفتی نیز دست یافت؛ اما از سوی دیگر، جامعه را به سوی فساد و مظاهر جاذب تمدن غرب سوق داد و به انواع حیل تلاش نمود تا مذهب‌زدایی را ــ همانند پدرش ــ به پیش ببرد.

 

وضعیت نیروهای مخالف

از فضای ترسیم‌شده دهه 1340، به خوبی می‌توان بعضی از موارد و مسائل موثر بر گروه‌ها و نیروهای سیاسی را آشکار ساخت. اما بسط و شرح بیشتر آن، نیازمند بازسازی پاره‌ای از مسائل در درون نیروهای مخالف است. این بحث نسبت میان اقتدار و مطلق‌گرایی رژیم پهلوی را با نهضت اسلامی و مردمی مشخص می‌کند.

به همان میزان که شاه و حکمرانان پهلوی در دهه 1340 به اوج دیکتاتوری و سرکوب رسیده بودند و رژیم یکه‌سالاری را برقرار می‌ساختند، در درون نیروهای سیاسی مخالف، نوعی تشتّت، چندگونگی و اختلاف اصولی به‌وجود آمده بود.

در اینجا به سطوح مختلف نیروهای مخالف حکومت شاهنشاهی، استبدادی و ضد مذهبی پهلوی اشاره می‌کنیم. این دسته‌بندی کمک خواهد کرد ارزیابی‌ها دقیق‌تر صورت پذیرد. شایان ذکر است که این مبحث فقط شامل دهه 1340 می‌باشد و به دهه ماقبل و مابعد اشاره‌ای نخواهد کرد.

 

1ــ روحانیت و نیروهای مذهبی

همان‌گونه که پیش از این نیز گفته شد، سال‌های ابتدایی دهه 1340 سرآغاز دو حرکت متضاد در تاریخ سیاسی ایران بود که نهایتا به چالشی عظیم تبدیل شد. حرکت اول از سوی شاه تعقیب شد و آن مدرنیزاسیون و اقتدار شاهانه بود و حرکت دوم از سوی امام‌خمینی(ره) پی‌گیری گردید که آن، نهضت براندازی نظام سلطنتی و ضد مذهب پهلوی بود. این چالش، سرانجام سه جرقه سرنوشت‌ساز را در اوایل دهه 1340 در تاریخ سیاسی ایران به‌وجود آورد: یکی مخالفت شدید با لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی بود که نهایتا به پیروزی مراجع و علما ختم شد و حضرت امام(ره) از این حرکت و جرقه، بیشترین بهره‌برداری‌های سیاسی را به عمل آورد؛ دوم مخالفت با انقلاب سفید بود که به قیام عمومی پانزدهم خرداد در سال 1342 منجر گردید؛ این حرکت باعث شد امام به عنوان رهبری مذهبی در سطح کشور مطرح گردد؛ و جرقه سوم، مخالفت شدید حضرت امام(ره) با لایحه مصونیت قضایی مستشاران نظامی امریکا (کاپیتولاسیون) بود که به تبعید ایشان انجامید.

شاگردان و پیروان امام(ره) در مدت تبعید ایشان، که تا دوازدهم بهمن 1357 به طول انجامید، مبارزه و مخالفت با رژیم را به انحای مختلف ادامه دادند و به آن استمرار بخشیدند. این گروه از روحانیان، که مسئولیت اساسی را در تهران، قم، و شهرستان‌های بزرگ انجام می‌دادند، به دو دسته تقسیم شدند که هرکدام مقوم دیگری بودند:

الف‌ــ یک عده به مبارزات فکری و فرهنگی روی آوردند و نهضت سیاسی امام را با نهضت علمی و فرهنگی آمیختند. این افراد، در دهه 1340 به طرق مختلف به مبارزات و فعالیت خود ادامه دادند و بخشی از بار عظیم نهضت را به دوش کشیدند. آنان زمینه‌های ذهنی، فکری و عقیدتی انقلاب را تسهیل نمودند و به سیر انقلاب سرعت و شتاب بخشیدند. شهید آیت‌‌الله مرتضی مطهری، شهید آیت‌الله دکتر بهشتی، شهید آیت‌الله دکتر مفتح، شهید حجت‌الاسلام دکتر باهنر، از نمونه‌های سرشناس این گروه هستند. میان این دسته و حضرت امام‌(ره) رابطه عمیق فکری و سیاسی حاکم بود؛ به‌طوری‌که امام(ره)، در اغلب موارد، دیدگاه‌های آن‌ها را در تعیین مسیر مبارزه مهم و اساسی می‌شمرد.

ب‌ــ عده‌ای دیگر، کسانی بودند که به کارزار سیاسی و انقلابی وارد شدند. این عده در سراسر کشور ارتباطی زنجیره‌ای ایجاد کردند و رابطه مخالفان رژیم را با هم تسهیل نمودند. مرحوم آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله خامنه‌ای، حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی و... نمونه‌های بارز این دسته بودند. در این سال‌ها، روحانیان مبارز تحت بیشترین فشارها قرار داشتند و اغلب آن‌ها یا در تبعید بودند، یا در زندان به سر می‌بردند یا به دلیل تعقیب از سوی ساواک و نیروهای امنیتی، به صورت مخفی زندگی می‌کردند و به زمینه‌سازی برای بیداری مردم، هوشیاری نیروهای سیاسی و ایجاد وحدت و تعامل میان نیروهای مذهبی و سیاسی مشغول بودند. این حرکت‌ها و فعالیت‌ها، در دهه 1340، هر چند افت‌وخیز داشت، هیچ‌گاه به طور کامل متوقف نگردید و هربار به طریقی تداوم ‌یافت.

گروه‌های مذهبی نیز بعد از قیام پانزدهم خرداد شکل مستحکم‌تری به خود گرفتند و بدین‌ترتیب در محتوا و گستره مبارزه، تا حد زیادی دگرگونی ایجاد شد؛ چنان‌که یکی از تاثیرات عمیق و حرکت‌آفرین قیام پانزدهم خرداد، سازماندهی‌ یافتن نیروهای سیاسی ــ مذهبی بود.

بعد از قیام پانزدهم خرداد 1342، که به سرکوب خونین و کشتار وسیع انجامید، راه‌های مبارزه مسالمت‌آمیز و قانونمند مسدود شد و بخشی از نیروهای سیاسی جامعه به این نتیجه رسیدند که تنها راه رهایی از بند و قید حکومت مطلقه و استبداد پهلوی، سازماندهی نیروها بر اساس مبارزه قهرآمیز و مشی مسلحانه است. نه‌تنها این قیام بر روی نیروهای مذهبی این‌گونه تاثیر گذاشت، بلکه بخشی از نیروهای مارکسیستی، مثل «سازمان چریک‌های فدایی خلق» نیز پس از آن به روش مبارزه قهرآمیز و مسلحانه روی آوردند.

گروه‌های مختلفی نظیر حزب ملل اسلامی، سازمان مجاهدین خلق و جمعیت موتلفه اسلامی، به عنوان سه سازمان مذهبی و متکی به روحانیت و نیروی مذهبی (البته با گرایش‌های خاص خودشان و برداشت‌های متفاوتی که از مبانی دینی داشتند)، در دهه 1340، پس از سرکوب قیام پانزدهم خرداد، تاسیس و سازماندهی شدند و مشی مسلحانه و قهرآمیز را برگزیدند. حزب ملل اسلامی توسط سیدمحمدکاظم موسوی بجنوردی، سازمان مجاهدین خلق توسط حنیف‌نژاد، سعید محسن و بدیع‌زادگان، و جمعیت موتلفه اسلامی با همکاری جمعی از بازاریان مومن و متعهد مانند شهید عراقی، امانی و عسگراولادی تاسیس شدند.

در این دهه، بعضی از دولتمردان نظام پهلوی را عده‌ای از گروه‌های دارای مشی نظامی از پای درآوردند. حسنعلی منصور، نخست‌وزیر، به دست یکی از اعضای جمعیت موتلفه اسلامی ترور شد و به هلاکت رسید. همچنین یک بار به سوی شاه تیراندازی شد، اما او از مهلکه نجات یافت. بعضی از گروه‌ها به حملات نظامی و چریکی روی آورده بودند و به پاسگاه‌ها و مراکز امنیتی حمله می‌نمودند و حتی به ربودن هواپیماها اقدام می‌کردند. هر چند این حرکات مورد تایید حضرت امام(ره) نبود، ولی نتیجه قطع امید مبارزان از روش‌های مسالمت‌آمیز، پس از سرکوب قیام پانزدهم خرداد، بود.

مجموعه حرکت‌ها و عملیات گروه‌ها در آن دوره، نشان می‌دهد که حیات سیاسی گروه‌ها به مرحله تازه‌ای وارد شده بود. هم مبارزه و مخالفت با رژیم پهلوی و هم گرایش به سمت حرکات خشونت‌آمیز و هم تلفات و دستگیری مبارزان افزایش یافته بود. این مسائل به خوبی نشان می‌دهد که پس از تبعید حضرت امام(ره)، هرچند وقفه‌ای طولانی برای پیروزی نهایی و سقوط رژیم ایجاد شد، اصل مبارزه هرگز از سوی نیروهای مذهبی تعطیل نشد و انقلاب، مراحل مختلف خود را در طی این دهه کامل و کامل‌تر کرد. البته از بعضی از نواقص و وقفه‌های بی‌مورد نمی‌توان چشم پوشید، اما درعین‌حال نمی‌توان انکار کرد که در این دهه، نیروهای انقلابی مبارزات خود را شدت بخشیدند و به دلیل درگیر شدن با رژیم، خود را به خطر انداختند. اگر نیروهای زندانی این دوره و افراد تحت تعقیب، تبعیدی و نیز کسانی را که در زندان‌ها به شهادت رسیدند یا در شهرهای مختلف آواره و مخفی بودند در نظر بگیریم، خواهیم دید طی این دهه، نیروهای سیاسی از حرکت و فعالیت باز نماندند و به انحای مختلف ــ ولو در شرایط دشوار و سخت ــ مبارزات خود را پی گرفتند.

 

2ــ نیروهای ملی

مراد از نیروهای ملی، بیشتر جبهه ملی (دوم) و تاثیر آن در صحنه سیاسی ایران در این دوره است. جبهه ملی دوم، که در سال 1339 تاسیس شد، به خاطر وجود اختلافات درونی هیچ‌گاه نتوانست تاثیر خاصی در دهه 1340 بر جای گذارد. جبهه ملی دوم، بازماندگان جبهه ملی بودند که از اواسط سال 1339، به سبب ملایم‌تر شدن فشار رژیم بر اپوزیسیون‌ها، مجددا به جنب و جوش درآمدند و جبهه ملی دوم را تشکیل دادند، اما نتوانستند گام موثری بردارند، چرا که دارای استراتژی منسجمی نبودند و اختلافات داخلی میان اعضای آن نیز روز به روز گسترش می‌یافت.

این جبهه در قیام پانزدهم خرداد ــ که به کشتار خیل عظیمی از مردم بی‌گناه منجر شد و رویدادی مهم در تاریخ مبارزات ملت ایران محسوب می‌گردد ــ هیچ واکنشی از خود نشان نداد. عده‌ای معتقدند این جبهه بدین‌جهت که سران آن بتوانند از زندان رژیم ــ که همراه سران نهضت آزادی دستگیر شده بودند ــ آزاد گردند، به دلیل اختلاف‌نظر در بین سران خود، از صدور اطلاعیه در محکومیت رژیم، یا تجلیل از قیام پانزدهم خرداد امتناع ورزید. غلامرضا نجاتی می‌نویسد: «بحث درباره تهیه و تصویب اعلامیه مبنی بر محکوم ‌کردن رژیم کودتا در کشتار مردم در قیام پانزدهم خرداد، به اختلاف نظر و مشاجره کشید و سرانجام مقدمات انحلال و فروپاشی جبهه ملی دوم را فراهم ساخت.»[16]

جبهه ملی نه‌تنها از تاثیرگذاری عمیق بر مردم در طی نهضت اسلامی در دهه 1340 بی‌نصیب ماند، بلکه حتی نتوانست خود را در درون حفظ کند. به دنبال سرکوبی قیام 15 خرداد 1342، فشار بر اپوزیسیون افزایش یافت و عملا از سال 1344، جبهه ملی مجددا به انزوا کشیده شد. در سال 1344، تلاش و مذاکرات مفصل بین رهبران و اعضای ارشد جبهه ملی، به تشکیل جبهه ملی سوم منجر شد که به دلیل نداشتن انسجام فکری، بی‌برنامگی، فقدان رهبری و حل نشدن مشکلات و مسائل قبلی راه به جایی نبرد.

 بدین‌سان این جبهه، به دلیل اختلافات اعضا و گروه‌های تشکیل‌دهنده‌اش، فروپاشید و تا اوایل پیروزی انقلاب در سال 1357 هیچ فعالیتی برای براندازی رژیم شاهی از خود نشان نداد. درواقع جبهه ملی هیچ‌گاه هدف براندازی رژیم را در دستور کار خود قرار نداد و هرگز خط‌مشی روشنی در این زمینه ارائه نکرد. دستگاه رهبری این جبهه، از همان ابتدا حرکت انقلابی از خود نشان نداد[17] و سرانجام ضعف‌های ساختاری، فقدان برنامه روشن و خط‌مشی روشن سیاسی، و مهم‌تر از همه وجود اختلاف‌نظر در کادر رهبری جبهه ملی، تضعیف و در نهایت انحلال آن را موجب شد. حتی جبهه ملی سوم نیز که در دهه 1350 شکل گرفت، نتوانست خود را حفظ کند.

 

3ــ نیروهای ملی ــ مذهبی

مراد از نیروهای ملی ــ مذهبی، نهضت آزادی و اعضای معروف آن چون بازرگان و طالقانی می‌باشد. نهضت آزادی نیز گروه سیاسی دیگری بود که با روی کار آمدن دولت دکتر امینی، به عنوان فعالیت در فضای باز سیاسی، شروع به فعالیت کردند. این گروه از سال 1340 به بعد، به دلیل مشکلات داخلی جبهه ملی و ظاهر شدن موج مذهب‌گرایی در دانشگاه‌ها، اهمیت بیشتری یافتند. این رهبران، اولا مذهبی‌تر بودند و اعتقاد داشتند که باید با توجه به اصول اسلامی مبارزه کرد که در این زمینه افکار مرحوم آیت‌الله طالقانی بسیار موثر بود. به علاوه آن‌ها، در مبارزه با رژیم، به اتخاذ مواضع رادیکال‌تری تمایل داشتند. نهضت در دهه 1340 همراه بعضی از نیروهای مذهبی دیگر فعالیت می‌کرد. هرچند در موقع قیام 15 خرداد 1342 سران نهضت (بازرگان، طالقانی، سحابی) در زندان و در انتظار محاکمه در دادگاه نظامی بودند، اما از قیام پانزدهم خرداد طی صدور بیانیه‌ای تجلیل نمودند و شاه و عمال او را محکوم کردند. این نهضت طی مبارزات سیاسی در دو دهه 1340 و 1350، براساس مشی و سیاستی که خود بر آن تاکید داشت، با رژیم استبدادی مبارزه می‌کرد. بعضی از اعضای آن در این مدت، یا در زندان به سر می‌بردند یا در بیرون از آن به مبارزه و مخالفت مشغول بودند. نهضت آزادی به نوعی دارای رابطه دوسویه با جبهه ملی، از یک طرف، و امام خمینی(ره) از طرف دیگر، بود. تاثیرگذاری نهضت آزادی هم بیشتر از هر چیز مرهون ارتباط آن با امام بود. البته توانایی آنان در جذب گروهی از متخصصان جوان و فن‌سالاران تندرو، که با وجود داشتن تحصیلات جدید می‌کوشیدند اسلام و علوم غربی را با هم تلفیق کنند، نیز در این موفقیت موثر بود. همچنین نیروهای ملی ــ مذهبی از اعضای فعال در انجمن‌های اسلامی در دانشگاه‌های اروپا و امریکا بودند. البته نهضت آزادی به طور رسمی در سال 1342 منحل شد، ولی مبارزات سیاسی آن با رژیم تداوم پیدا کرد.

 

4ــ نیروهای مارکسیستی

نیروهای مارکسیستی و چپ‌گرا نیز در دهه 1340 تا حدی فعال بودند و با رژیم شاه به مبارزه سیاسی می‌پرداختند. شاخه‌های مختلف این نیروها، در بخش‌هایی از کشور، نظیر آذربایجان، آبادان و تهران، فعالیت بیشتری از خود نشان می‌دادند؛ چنان‌که مراکز سه‌گانه یاد شده، مراکز عمده فعالیت این نیروها بود.

گرچه این گروه‌ها در قالب نهضت امام‌خمینی(ره) مبارزه نمی‌کردند، حضور آنان در مبارزات سیاسی و گاه قهرآمیز و مسلحانه ‌انکارناپذیر است. سازمان‌های چریکی چپ در این مقطع به چهار گروه تقسیم می‌شدند: 1ــ سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران؛ 2ــ سازمان مجاهدین خلق ایران؛ 3ــ مارکسیست‌های منشعب از مجاهدین؛ 4ــ گروه‌های کوچک مارکسیستی.

با وجود اینکه اولین عملیات چریکی در سال 1349 انجام شد، پیشینه و خاستگاه آن به سال 1342 بازمی‌گشت. استدلال اصلی طرفداران مبارزات مسلحانه این بود که روش‌های مقاومت مسالمت‌آمیز فاقد کارایی است و رژیم به راحتی آنان را سرکوب می‌کند. در سال 1348 حدود دویست توده‌ای، که از تصمیم حزب توده در خصوص مبارزه مسلحانه ناراضی بودند، «سازمان انقلابی کمونیست‌های ایران» را تشکیل دادند و برای تامین هزینه عملیات چریکی به یک بانک در اصفهان دستبرد زدند و البته قبل از هر گونه اقدامی دستگیر شدند. اما مهم‌ترین سازمان چپ در این دوره سازمان فدایی بود که استراتژی بسیار ساده‌ای در مبارزه با رژیم داشت: مبارزه مسلحانه ولی به شکل چریکی و محدود. اما ساواک توانست در یک رشته درگیری‌های مسلحانه ضربات کاری به این سازمان وارد کند و اعضای اصلی و موسس آن را بازداشت نماید یا از بین ببرد. یکی از مسائل مهم درباره چنین گروه‌هایی، این بود که رژیم می‌کوشید از طریق اثبات حضور آنان در صحنه مبارزه، اصل قیام مردم را به حرکت‌های مارکسیستی وابسته به شوروی نسبت دهد.

 

نتیجه:

آنچه برای همه نیروهای سیاسی، مبارز و آگاه در حوزه‌های مختلف جامعه شکننده و سخت به شمار می‌رفت، شرایط ایجادشده پس از قیام پانزدهم خرداد بود. همه نیروها و گروه‌ها در شرایط سختی به کارزار خود ادامه دادند؛ به‌ طوری که یک منبر و یک سخنرانی موجب چندین ماه زندانی ‌شدن فرد می‌شد. فضای سرکوب و اختناق، آزادی و ابتکار عمل را از نیروها می‌گرفت، ولی این گروه‌ها و اشخاص هیچ‌گاه سلاح مبارزه را در هیچ یک از صحنه‌ها بر زمین نمی‌گذاشتند. نمی‌توان معتقد بود که در دهه 1340، پس از سرکوب قیام و شدت عمل رژیم و روی‌آوری آن به استبداد و دیکتاتوری، نیروها از فعالیت بازماندند. واقعیت‌ها و اسناد و شواهد تاریخی نشان می‌دهد که صحنه سیاسی ایران، همواره به طرف تکمیل مبارزات پیش می‌رفت. فضای شدید اختناق مانع از آزادی عمل بود، ولی هیچ‌گاه مبارزات تعطیل نشد. اگر خلاف این باشد، نباید در تاریخ بخوانیم که در دهه 1340 شهید غفاری و شهید سعیدی به دست عمال رژیم به شهادت رسیدند؛ امثال شهید مطهری و شهید بهشتی چندین‌بار بازداشت شدند؛ هاشمی رفسنجانی و آیت‌الله خامنه‌ای تبعید شدند؛ و عده‌ای از علمای بزرگ حوزوی مانند یزدی، مکارم شیرازی، سبحانی، گرامی، طالقانی و دیگران در محدودیت، تبعید و زندان بودند. همه این مسائل، حاکی از آن است که در فضای پراختناق دهه 1340، انقلابیان مذهبی به خطر تن دادند و در تکوین نهضت اسلامی تلاش و مجاهده کردند.

به طور کلی فضای سیاسی دهه 1340، شکننده و سخت بود. هرچند شرایط برای رژیم مهیا شد تا دیکتاتوری و یکه‌تازی و اقتدار را تجربه کند، لحظه‌ای آرامش نیز نداشت. همان‌طورکه ذکر شد، اقتدارطلبی رژیم حقیقتا بنای کاخ بر روی شن بود و ویران‌سازی این کاخ، جز با تلاش و فعالیت نیروهای انقلابی ممکن نبود.

از یک سو رژیم به سمت دیکتاتوری و استبداد حرکت می‌کرد و از سوی دیگر مبارزان دلایل و اشتیاق بیشتری می‌یافتند تا برای آزادی و رهایی از چنگ استبداد خشن تلاش نمایند. آنچه فضای کلی دهه 1340 را می‌پوشاند، تضاد دائمی میان آزادی‌خواهی و استبداد است؛ به‌ گونه‌ای که تضاد و چالش میان دو جریان انقلابی و استبدادی تا مراحل دشوار درگیری‌های چریکی و ترور سیاسی و فیزیکی و نیز دستگیری، زندانی و تبعید نمودن مبارزان و حتی به شهادت رساندن آن‌ها پیش می‌رفت.

یکی از نتایج اصلی این فضا در دهه 1340، آن بود که هر دو گروه در تعقیب اهداف مورد نظر خود کوتاه نمی‌آمدند. هر چند اوضاع بیشتر به نفع رژیم بود، فراهم شدن این زمینه که کاخ اقتدار رژیم بر روی شن‌ها استوار باشد تا روزی لغزندگی و آسیب‌پذیری‌اش به سود نیروهای انقلابی تمام شود، در همین حد برای نیروهای مخالف سودآور بود؛ ولو آنکه آن‌ها دچار سختی‌ها و مشکلات فراوانی هم می‌شدند.

اگر نیم‌نگاهی به رویدادهای دهه 1340 انداخته شود، به خوبی مشاهده خواهد شد که نیروهای مبارز ــ به‌رغم شرایط آن ایام ــ دست از کارزار سیاسی و فکری علیه رژیم مستبد پهلوی برنداشتند. گرچه آنان به نیروها و دسته‌های مختلف تقسیم شده بودند، هیچ عاملی باعث درنگشان در پیگیری مبارزات و چالش‌های اساسی با نظام طاغوتی پهلوی نمی‌گردید. مجموعه رفتارها، سیاست‌ها و عملکردهای رژیم و نیروهای مخالف آن به‌خوبی نشان می‌دهد که چالش میان دو گروه بسیار شدید و اساسی بوده است و این کشاکش‌ها نهایتا در دهه 1350 در 22 بهمن 1357 به پیروزی نیروهای انقلابی منتهی شد.

 

پی‌نوشت‌ها


 

* عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد قم.

[1]ــ به این دلیل آن را مزّور می‌دانیم که رژیم تظاهر می‌کرد حکومت مردمی است، و به مذهب و مذهبیان مستظهر است.

[2]ــ منظور لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی است که در آن، حذف قسم به قرآن مجید و حق رای زنان ملحوظ شده بود.

[3]ــ رک: مارگارت لاینگ، مصاحبه با شاه، ترجمه اردشیر روشنگر، چاپ دوم، تهران، البرز، 1371، ص255

[4]ــ اشرف پهلوی، من و برادرم (خاطرات)، چاپ دوم، تهران، نشر علمی، 1376، ص267

[5]ــ رک: جهانگیر آموزگار، فراز و فرود دودمان پهلوی، ترجمه اردشیر لطفعلیان، تهران، مرکز ترجمه و نشر کتاب،  1375، ص274

[6]ــ محمود طلوعی، شاه در دادگاه تاریخ، چاپ دوم، تهران، نشر علمی، 1374، ص56

[7]ــ ماروین زونیس، شکست شاهانه، ترجمه: اسماعیل زند و بتول سعیدی، تهران، نشر نور، 1370، ص167

[8]ــ غلامرضا نجاتی، تاریخ بیست‌وپنج ساله ایران، ج 1، تهران، رسا، 1371، ص207

[9]ــ شاه ریشه‌های قدرت و مشروعیت خود را به شاهنشاهی هخامنشیان گره می‌زد.

[10]ــ ژان پیردیگار و دیگران، ایران در قرن بیستم، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تهران، البرز، 1375، ص194

[11]ــ رک: جهانگیر آموزگار، همان، ص272

[12]ــ همان، ص274

[13]ــ یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه کاظم فیروزمند و دیگران، تهران، امروز، 1377، ص398

[14]ــ همان.

[15]ــ جهانگیر آموزگار، همان، ص313

[16]ــ غلامرضا نجاتی، همان، ص243

[17]ــ همان، ص374

 

 

 

تبلیغات