آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۶

چکیده

متن

یکی از ساده‌ترین تعامل‌های انقلاب و ادبیات داستانی، داستان‌های خلق شده با موضوع انقلاب اسلامی است؛ داستان‌هایی که به حوادث و جریانات سال پنجاه‌وهفت و کمی پیش و پس ازآن می‌پردازند. این آثار که عمدتاً در گونه داستان واقعیت‌گرا خلق می‌شوند ــ خواسته یا ناخواسته ــ متأثر از زاویه دید و منش سیاسی یا اندیشه‌ای نویسندگانشان، نگاهی متفاوت ــ و بعضاً همراه با تصرفات ــ بر وقایع تاریخی شکل دهندة انقلاب، صف‌بندی‌ها و کارنامه مبارزین و نقش جریان‌ها و جبهه‌های مختلف مخالف رژیم، دارند؛ و البته در این مسیر به خوبی از ابزار داستان و توانایی‌های این قالب تاثیر گذار، بهره می‌برند.

رمان دو جلدی «جزیره سرگردانی» اثر خانم سیمین دانشور، به عنوان یکی از آخرین آثار منتشر شده از این نویسنده صاحب نام، از زمرة آثاری است که به چگونگی شکل‌گیری انقلاب و برخی حوادث و حواشی‌اش، از زاویه دیدی متفاوت و بحث برانگیز می‌پردازد؛ هرچند درون مایه‌های اندیشه‌ای دیگری نیز در اثر قابل بازیابی و بازکاوی است.

آنچه در ادامه می‌آید خلاصه‌ای از مباحث دو نشست بررسی اثر در گروه ادبیات اندیشه پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی است.

 

محمدرضا سرشار: رمان دو جلدی «جزیره سرگردانی» و «ساربان سرگردان» با چند سال فاصله، به قلم خانم سیمین دانشور نوشته شده است. محور داستان، خانواده «نوریان» است. خانواده‌ای متشکل از «هستی» و «شاهین» ــ خواهر و برادر ــ که پدر آنان کشته شده است و مادرشان، «عشرت»، با مردی کم‌سواد به نام گنجور که دلال کارهای فرهنگی و هنری برای امریکایی‌های مقیم ایران است، ازدواج کرده است.

هستی، محور اصلی داستان است، بیست و شش سال سن دارد. در رشته نقاشی تحصیل کرده و کارمند وزارت فرهنگ و هنر است. او دوستی به نام «مراد» دارد، که دارای گرایش‌های مارکسیستی است، و چند سال است که این دو با هم رابطه دارند. هستی و برادرش، نزد مادربزرگِ پدری‌شان، «توران»، زندگی می‌کنند. انتظار هستی برای ازدواج مراد با او به نتیجه نمی‌رسد. در نتیجه، مادرش در حمام سونا زنی به نام خانم «فرخی» را با او آشنا می‌کند، که دنبال همسری برای پسرش می‌گردد.

خانم فرخی از هستی خوشش می‌آید. سپس هستی با سلیم فرخی آشنا می‌شود، و این آشنایی به دوستی و بعد، عشق تبدیل می‌شود. آن دو، بدون اینکه به محضر بروند یا مراسم رسمی عقد بگیرند، خودشان خطبه‌ای می‌خوانند و به عقد یکدیگر درمی‌آیند، و حتی پنهان از چشم دیگران، با هم ازدواج می‌کنند. از این پس، هستی که قبلاً از همه نظر در نوعی حیرت و سرگردانی به سر می‌برده است، به آرامش و سکون می‌رسد و راه زندگی خود را می‌یابد.

مجلد اول داستان (جزیره سرگردانی) در آنجا تمام می‌شود که بناست این دو، به زودی مراسم رسمی ازدواج خود را برپا کنند.

در این داستان، شخصیت‌هایی دیگر مانند کراسلی آمریکایی ــ که همه کاره ساواک است ــ استاد مانی و همسرش که هرجا کار هستی گره می‌خورد، از این استاد پیر مشورت و کمک می‌گیرد، و سیمین دانشور هم برای هستی، ‌چنین حالتی را دارد، وجود دارند.

در مجلد دوم (ساربان سرگردان) سلیم فرخی حالت سرگشتگی پیدا می‌کند. چون هستی به خاطر ارتباط قبلی با مراد دستگیر و زندانی شده است، و در زندان، برای گمراه کردن ساواک، اظهاراتی کرده، که چون حقیقت آنها بر سلیم آشکار نیست، تصور می‌کند هستی به او خیانت کرده است. وقتی تلاش او برای فراری دادن هستی از زندان هم به نتیجه نمی‌رسد، با یک دختر اصفهانی بسیار جوان و مذهبی به نام نیکو ازدواج می‌کند. اما همچنان دل در گرو هستی دارد. سپس مادرش ــ که سلیم به او علاقه زیادی داشته است ــ می‌میرد. در نتیجه، سلیم به‌تدریج در باورهای خود دچار تردید و حتی تجدید نظر می‌شود.

بعد از این قضایا، با توصیه کراسلی امریکایی، بنا می‌شود که مراد و هستی را در «جزیره سرگردانی» رها کنند، تا آنها بپذیرند که با ساواک همکاری کنند. ساواکی‌ها این دو را در آن جزیره رها می‌کنند. اما هستی و مراد، به وسیله شخصی به نام «ساربان سرگردان»، که در واقع به وسیله گنجور مأمور نجات آنها شده است، از آن جزیره نجات پیدا می‌کنند و به تهران برمی‌گردند و به منزل سِر اِدوارد ــ حاکم انگلیسی سابق کراچی ــ می‌روند. در خانه سر ادوارد و از طریق او، متوجه می‌شوند که کراسلی فکر می‌کند آن دو، در جزیره از بین رفته‌اند. بنابراین، آزادانه، زندگی جدیدی را شروع می‌کنند. پایگیری انقلاب اسلامی هم به کمک قضیه می‌آید، و اوضاع کشور به هم می‌ریزد، و توجه‌ها از آن دو دور می‌شود.

مراد، سیاست را رها می‌کند و به زندگی‌اش می‌چسبد، و سعی می‌کند به مادرش رسیدگی کند و یک زندگی مناسب برای خودش تشکیل دهد. هستی بعد از مدتی به خانه‌اش برمی‌گردد و سروسامانی به آنجا می‌دهد. او می‌بیند که توران‌جان دچار کم‌حافظگی شده است، و او را نمی‌شناسد.

انقلاب روزبه‌روز به پیش می‌رود. وضع زندگی گنجور، از نظر مالی، به هم می‌ریزد. عده‌ای شروع به گریختن از کشور می‌کنند. گنجور هم تصمیم می‌گیرد با خانواده‌اش به انگلیس برود. مراد تصمیم می‌گیرد با هستی ازدواج کند. مادر مراد از این قضیه استقبال می‌کند؛ و با وجود مخالفت‌های پدرش، این دو با هم ازدواج می‌کنند و به خانه توران نقل مکان می‌کنند. توران‌جان می‌میرد. هستی صاحب یک فرزند می‌شود.

پایان داستان به این صورت است که سلیم، به نوعی، از آرمان‌ها و ارزش‌های گذشته‌اش بریده، مراد به زندگی عادی برگشته و سیاست‌زدگی سابق را رها ساخته، و با هستی زندگی مشترک آرامی را شروع کرده است، و در کنار هم، سعادتمندند.

جنگ تحمیلی که شروع می‌شود، سیمین دانشور به نزد آنان می‌آید و توضیح می‌دهد که در جبهه، چه چیزها دیده است. مراد تصمیم می‌گیرد به جبهه برود، و با لوله‌کشی، برای رزمندگان، آب بهداشتی تأمین کند.

با توجه به اینکه در این میزگرد، محور بحث درونمایه آثار است بهتر است اول ببینیم چند درونمایه قابل توجه در این اثر وجود دارد.

به نظر من، اصلی‌ترین درونمایه این رمان، «سرگردانی» است. کمااینکه در اسم هر دو مجلد کتاب و حتی جلد سوم، که هنوز منتشر نشده است، این موضوع، آمده است؛ اما خودِ این سرگردانی، چند جنبه دارد.

سمیرا اصلان‌پور: جایی در اثر، یکی از شخصیت‌های داستان می‌گوید که شاه به ایران می‌گوید «جزیره ثبات»؛ اما ما در جزیره سرگردانی هستیم. یک جای دیگر، مراد می‌گوید که اصلاً ایران همان جزیره سرگردانی است. و البته فکر می‌کنم این، ضعف است؛ که نویسنده فکر می‌کند خواننده منظورش را نمی‌فهمد، و دائماً موضوع را تکرار می‌کنند.

سرشار: خانم دانشور، در مصاحبه‌ای هم گفته است «ما در جزیره سرگردانی هستیم. مردم سرگردان‌اند. حتی دنیا، سرگردان است». او می‌گوید که، حتی در مجلد سوم، خود من هم سرگردان می‌شوم.

سرشار: یعنی مشکل سیاسی در این اثر، مشکل عام کشور است؛ که در چهره‌های کسانی مثل مرتضی، فرهاد، مراد، سلیم و شیخ سعید منعکس شده است. شیخ سعید نماینده مذهبی‌های مرتبط با روشنفکران مبارز با رژیم است. سلیم نماینده مذهبی‌هایی است که مذهب برایشان بیشتر وسیله‌ای است برای ایستادن در مقابل غرب و رژیم.

سرگردانی سیاسیِ عمومی جامعه، به صورت پررنگ مطرح، و بر آن تأکید می‌شود. به‌طور مثال، این موضوع، در چند جا از زبان فرزانه بیان می‌شود. در جایی گفته می‌شود: «در کلاس اسمش را «درخت چه کنم» گذاشته بودند. برای اینکه دایم می‌پرسید: چه باید کرد؟»

در مورد اینکه در مقابل آن رژیم چگونه باید مبارزه کرد؟ شیخ سعید، جهاد را پیشنهاد می‌کند. مارکسیست‌ها مبارزه مسلحانه مخفی را پیشنهاد می‌کنند. سلیم می‌گوید: «من مبارزه سیاسی را مقدم می‌دانم.» او به مبارزه مسلحانه، کمک هم می‌کند. ولی خودش وارد آن نمی‌شود.

امیدواریم نویسنده، همان‌طور که گفته، در مجلد سوم، جواب بسیاری از پرسش‌های مجلد دوم را بدهد. از جمله اینکه وقتی جریان انقلاب توصیف می‌شود، هیچ نشانه‌ای از نقش رهبری امام نیست. تنها سه یا چهار بار، به صورت گذرا، کلمه «امام» ذکر می‌شود؛ اما انگار نه انگار انقلابی که شده، امامی و رهبری داشته است!

آنهایی که مبارزه مسلحانه می‌کنند، همه کشته می‌شوند. شیخ سعید که جهاد را پیشنهاد می‌کند، دستگیر و در زندان اعدام می‌شود. مرتضی که اول یک پان‌ایرانیست بوده، بعد مارکسیست منهای لنین شده است و بعد هم ظاهراً سوسیالیست می‌شود و در نهایت، نویسنده، با درایتی خاص، از زبان سلیم می‌گوید: «نمی‌دانم سوسیالیست شد» و بعد سه نقطه تعلیق می‌گذارد و می‌گوید که سلیم دیگر ادامه نداد و بعد توضیح می‌دهد: «چون او مثل مراد تب نداشت که همین‌طور هذیان بگوید و همه چیز را لو بدهد.» این را هم سربسته می‌گوید به‌هرحال، مرتضی هم در یک درگیری، کشته می‌شود.

مبارز دیگر، فرهاد است؛ آن طور که در اثر اشاره می‌شود، خصایصش بیشتر به منافقین می‌خورد. در داستان، صحنه‌ای هست که فرهاد به سلیم پناهنده شده است. می‌گوید: «قضایا لو رفته.» هستی در دستشویی نشسته است و گفت‌وگوی فرهاد و سلیم را می‌شنود. سلیم حاضر نمی‌شود به فرهاد پناه بدهد؛ و او هم متواری می‌شود، و بعد با قرص سیانور خودکشی می‌کند. خودکشی با قرص سینانور، شیوه منافقین بود و در دیگر گروهک‌ها، این‌طور خودکشی، عام و مرسوم نبود. حتی در بعد از انقلاب هم، در میان اعضای گروه منافقین، این شیوه خودکشی مرسوم بود.

به‌هرحال، در این اثر، طیف‌های مختلف مبارزین و شیوه‌های مبارزه‌ایِ آنها مطرح می‌شود، و همه نیز شکست می‌خورند جز مراد؛ که مبارزه سیاسی را مقدم بر مبارزه نظامی می‌داند. جالب است که در اواخر داستان، مراد و سلیم هم از مبارزه دست برمی‌دارند، سلیم کراوات می‌زند و ریشش را از ته می‌تراشد، که البته اواخر مجلد دوم اشاره می‌شود که دوباره ریش گذاشت. منتها این ریش دوم، اقتضای روز است. چون او در دانشکده، عرفان تطبیقی تدریس می‌کند. یا در جایی، هستی، بی‌حجاب جلو او می‌آید. مراد می‌گوید: «برو سرت را بپوشان» سلیم می‌گوید: «نه، دیگر مهم نیست.» حتی زن خودش، نیکو، بی‌حجاب جلو مراد و بقیه می‌نشیند. به طوری که در جایی از داستان، هستی به مراد می‌گوید: «حواست بود این دفعه که رفتیم دیدن سلیم، نیکو بی‌حجاب نشسته بود؟»

یعنی سلیم به‌طور کلی، از مذهب جدا می‌شود. مراد هم که از سیاست می‌بُرد و یک زندگی معمولی را انتخاب می‌کند. دیگر فقط به دنبال پول درآوردن است، تا زندگی‌اش را بچرخاند. هستی هم که از اوّل، به آن معنی سیاسی نبود. لذا، آخر سر، هیچ‌کس در این عرصه نمی‌ماند.

با وجود این، اشاره‌های خیلی بدی به انقلابیونی که حکومت را در دست گرفته‌اند، می‌شود. مثلاً جایی اشاره می‌کند که در کمیته وقتی در اتاق را می‌زنند تا وارد شوند، اسم رمزشان(!) این است: «یا ایتها النفس المطمئنه». و طرف مقابل می‌گوید: «اُدخل یا اخی.» و از زبان هستی گفته می‌شود که ما نفهمیدیم اینجا ایران است یا عراق؟ و در فرازهای مختلف، خیلی لطیف و بی سر و صدا القاء می‌کند یک عده آدم‌های بی‌فرهنگ و خشن بر کار سوار شده‌اند.

شهریار زرشناس: نویسنده از خلیل ملکی، دکتر فردید، دکتر شریعتی، جلال آل‌احمد و امثال اینها، به کرّات یاد می‌کند. گاهی وقت‌ها با اشاره به برخی عبارات گزیده، برخی آراء ایشان را مطرح می‌کند و در دهان شخصیت‌های داستان قرار می‌دهد. مخصوصاً در جلد اول و در دیالوگ‌هایی که بین هستی و سلیم، پای عکس‌های مصدق و خلیل ملکی و جلال آل‌احمد صورت می‌گیرد، فرصت‌های خوبی برای طرح برخی دیدگاه‌ها به وجود می‌آید؛ که اگر خانم دانشور به‌طور جدی به اینها می‌پرداخت، شاید بر ارزش رمان، به لحاظ تاریخی و واقع‌نمایی، می‌افزود. حرف‌هایی که سلیم در ابتدای جلد اول می‌زند، تماماً حرف‌های فردیدی است. مثلاً از «ظهور شیطان در تاریخ» صحبت می‌کند؛ از اومانیسم حرف می‌زند؛ و... نحوه سخن گفتن او به گونه‌ای است که خواننده در ابتدای کار تصور می‌کند او نماینده یا دست‌پروردة فردید است. جلوتر که می‌رویم، در جلد دوم، نویسنده آبروی سلیم را می‌برد. گویی به این وسیله، می‌خواهد تفکر فردید را تحقیر کند. حتی در جاهایی مثل صفحه 299، به صورت مستقیم کد می‌دهد. از این گذشته، شخصیتی که حرف‌های فردید را می‌زند ــ سلیم ــ شخصیت مذبذبی است؛ که وقتی مصالحش اقتضا می‌کند یا می‌ترسد، دست از مبارزه می‌کشد و در پایان نیز فردی است که از همه اعتقاداتش دست می‌کشد. همچنین، در داستان، به نوعی تفکر فردید، نمایندة تفکر بازاری‌ها معرفی می‌شود. این، سخنی است که خیلی از روشنفکران و چپ‌گراها مبلّغ آن بودند و به آن معتقدند، و در اثر هم القا ‌شد. لذا، به نظر می‌رسد افرادی که خانم دانشور در داستان آورده، تیپ‌هایی هستند که نمایندگان طبقات و گروه‌های اجتماعی مختلف جامعه‌اند. اما نمی‌توان گفت نویسنده در توصیف آنها به‌طور کامل موفق بوده است. مثلاً هستی نمایندة آن قشری است که مارکسیست‌ها در جامعه‌شناسی سیاسی، به آن «قشر تحتانی جامعه» می‌گویند. خانواده‌ای که از مستمری مادربزرگش از کار دبیری، زندگی فقیرانه و محقّری دارد. جامعه‌شناسان سیاسی معتقدند: این طبقات و این گروه‌های اجتماعی، متزلزل هستند؛ و به لحاظ تاریخی، اصولاً تزلزل دارند.

«تزلزل تاریخی خرده بورژوازی» سخن کلیشه‌ای و معروف مارکسیست‌ها است و درواقع یکی از ارکان جامعه‌شناسی سیاسی مارکسیسم است؛ که ریشه در نوع نگاه مارکس و لنین به خرده بورژوازی دارد. چون هم لنین معتقد بود که «خرده بورژوازی دچار تزلزل تاریخی است» و در بعضی آثارش به این مسئله اشاره می‌کرد، و هم مارکس؛ که حتی با نفرت از این موضوع نام می‌برد؛ در تریلوژی که در مورد فرانسه دارد، و وقایع 1848 تا 1851 جنگ داخلی در فرانسه و لوئی بناپارت و ماجرای کُمن پاریس را در سه جلد بررسی می‌کند، با نوعی نفرت از این تزلزل تاریخی خرده بورژوازی و دهقانان نام می‌برد.

بنده فکر می‌کنم شخصیت هستی و منشأ طبقاتی او، و ارتباط بین این تزلزل‌ها و موضع‌گیری‌های اجتماعی و پایگاه اجتماعی‌اش، تحت تأثیر این اندیشه قرار دارد. و این، یکی از چیزهایی است که اثر، خودآگاه یا ناخودآگاه، به خواننده القا می‌کند.

اما راه «عشق عمومی» یا «عشق فراگیر»، که طوطک از آن حرف می‌زند، چیزی شبیه به حرف‌های رادا گریشناست. اینکه «همه با هم، همه را دوست داشته باشیم»، «امپراتوری عشق» و... که در نهایت، مبارزة طبقاتی، مبارزة آرمانگرایانه و آرمانگراییِ دینی را انکار می‌کند، به شدت با حرف‌های پلورالیستی و مباحثی که در فضایِ فعلیِ جامعه وجود دارد، سازگاری دارد و از همان جنس است.

نکته دیگر اینکه، از شخصیت‌های سیاسی که بارها در کتاب ترویج می‌شوند، مصدق و خلیل ملکی‌اند. نویسنده در جایی مصدق، امیرکبیر و قائم‌مقام را در کنار هم قرار می‌دهد و با یکدیگر مقایسه می‌کند. از این بحث بگذریم که امیرکبیر چه تفاوت‌های تاریخی با مصدق دارد و چقدر صحیح است که این دو را این‌گونه با هم مقایسه کنیم. اما خلیل ملکی، که اسمش زیاد در داستان برده می‌شود به خلاف آنکه چهرة تاثیرگذاری است و یکی از اندیشمندانِ روشنفکری ماست، چهره آشنایی در تاریخ ما نیست.

یکی از خصلت‌های روشنفکری ایران این است که آدم اندیشمند، یعنی آدم سازنده و آفریننده و تئوریسین، زیاد ندارد. مترجم زیاد دارد، شاعر زیاد دارد، کسانی که حرف‌های دیگران را بگیرند و به زبانی دیگر بیان کنند، زیاد دارد؛ اما ابداع‌گر، ندارد. خلیل ملکی از زمرة آن آدم‌هایی است که ابداع‌گر بود؛ و در این کتاب هم ــ تا جایی که دقت کردم ــ چهره مثبتی از او ارائه شده است. خود خانم سیمین دانشور، به خلیل ملکی ارادت داشتند. خلیل ملکی هم مارکسیستی بود که با گروه پنجاه و سه نفر مشهور دستگیر شد و در سال 1316 به زندان رضاشاه افتاد. بعد از شهریور 1320 آزاد شد. جزو مؤسسین حزب توده بود. ولی در حزب توده، با بقیه اختلاف پیدا کرد. چون توده‌ای‌ها به شدت پیرو سیاست‌ها و دیپلماسی روسیه بودند، و خلیل ملکی، راه مستقل‌تری را مطرح می‌کرد. درواقع، او در این زمینه، پیشتازِ «تیتو» است. یعنی نوعی «سوسیالیسم مستقل». به اعتقاد بنده، اگر خلیل ملکی در خارج بود، اسم او به عنوان پیشتاز سوسیالیست‌هایی که از مسکو بریدند، مطرح می‌شد. چون یک دسته آلمانی، یک دسته‌ چینی و یک دسته یوگسلاویایی به رهبری تیتو بودند، که بعد از ملکی این راه را در پیش گرفتند. او جزو پیشتازان این راه بود. ضمن آنکه گرایش‌های شدید ملی‌گرایانه داشت، و به ایجاد یک نوع «سوسیالیسم ایرانی» معتقد بود. اکنون نیز همین راه و همین حرف‌ها، در کشورمان دنبال می‌شود. آقای «کاتوزیان»، استاد دانشگاه کنت انگلیس، که کتاب‌های زیادی از او به فارسی ترجمه شده است و کتاب معروف «اقتصاد سیاسی مشروطه» و «مصدق و نبرد قدرت» را نوشته، از پیروان خلیل ملکی و همین مسلک است. همچنین، تفکر آقای پیشدادیان، آمیزه‌ای از سوسیالیسم و ناسیونالیسم است. او ملی‌گراست، و در ملی‌گرایی خود، به شدت تابع مصدق است.

معروف است زمانی که مصدق می‌خواست مجلس شانزدهم را منحل کند و اختیارات فوق‌العاده بگیرد، خلیل ملکی به او گفت: «این راهی که تو می‌روی به جهنم است. اما ما تا جهنم، با تو خواهیم آمد.» همچنین، او روی جلال آل‌احمد، به شدت تأثیر گذاشت. بنده فکر می‌کنم تأثیرش روی آل‌احمد و خانم دانشور، در تمام این آثار، دیده می‌شود. اگر بگوییم دو شخصیت سیاسی در این اثر مطرح‌اند، یکی از آنها مصدق و دیگری خلیل ملکی است. که البته مصدق کم‌رنگ‌تر است. بنابراین، می‌شود گفت: این رمان، به نوعی، چهرة ناسیونالیسم و ملی‌گرایی را در ایران، به اصطلاح، پیرایه‌زدایی یا تطهیر می‌کند.

سرشار: یکی از شخصیت‌هایی که در قالب ملی ــ مذهبی‌ها نشان داده شده‌اند، توران‌جان است. توران آدمی است که اعتقادات مذهبی دارد. نذر می‌کند، به چشم زخم معتقد است. در عین حال، زن تحصیل‌کرده‌ای است. او دبیر بوده و شیفتة مصدق است، و افتخار می‌کند که پسرش در راه او شهید شده است. او تا پایان به مصدق وفادار می‌ماند. عکس مصدق همیشه در تاقچه اتاقش در کنار عکس پسرش است، حتی وقتی مصدق در احمدآباد تبعید بوده، توران به ملاقاتش رفته، و در مراسم تشیع جنازه‌اش هم شرکت کرده است. او یکی از مثبت‌ترین چهره‌های این اثر معرفی شده است. زندگی کاملاً منزهی را اختیار کرده است. اما جایی، وقتی مراد از مارکسیسم تعریف می‌کند، توران می‌گوید: «من کاری ندارم اسمش چیست. حتی اگر مارکسیسم هم بتواند بین انسان‌ها صلح و آشتی در روی زمین برقرار کند و فقط خدا را از آسمان به زمین نیاورد، من قبولش دارم. مهم نیست اسمش مارکسیسم باشد»! البته در بقیه اثر تاکیدی روی این نکته نمی‌شود، و فقط در حد یک جمله، باقی می‌ماند.

سرشار: سلیم فارغ‌التحصیل عرفان تطبیقی از انگلیس است و شاهین هم بعد از شروع جنگ توسط دانشگاهی در انگلیس پذیرفته می‌شود؛ ولی بعداً می‌گوید که در رشتة معارف اسلامی در یکی از دانشگاه‌های انگلیس تحصیل می‌کند. در جایی هم استاد مانی می‌گوید: «یعنی چه؟ این‌که رشته‌اش حقوق سیاسی بوده! چطور رفته این رشته؟» پاسخ می‌شنود: «او تنها کسی نیست که چنین کاری کرده است. من افراد متعددی را سراغ دارم که در رشته دیگری تحصیل می‌کردند. اما حالا آنجا اسلام‌شناسی می‌خوانند».

زرشناس: شاید طعنه‌ای هم به عبدالکریم سروش می‌زند که دکترای داروسازی دارد. یک جا هم از یک دکتر داروساز نام می‌برد که در انگلیس فلسفه اسلامی می‌خواند و از این طریق به نان و آبی می‌رسد.

بد نیست اشاره کنیم، در اثر چندین‌بار، از دهان شخصیت‌های مختلف، مستقیم یا غیرمستقیم، گوشه نگاهی به مفهوم پان‌اسلامیزم و نسبتش با انگلیسی‌ها می‌شود. از زمانی که سید جمال‌الدین اسدآبادی موضوع اتحاد جهان اسلام را مطرح کرد، یعنی از حدود قرن نوزده، نظریه پان‌اسلامیزم وجود داشت؛ و مخالفان آن، این‌طور تبلیغ می‌کنند که انگلیس همیشه یکی از پایگاه‌های ترویج و تقویت‌کنندة آن است. این نظر را خیلی از مارکسیست‌ها و روشنفکران، صراحتاً بیان می‌کنند. مثلاً روشنفکری به‌نام «محمدرضا فشاهی»، که دکترای جامعه‌شناسی از فرانسه دارد، در قبل از انقلاب، کتابی تحت عنوان «تحولات فکری و اجتماعی جامعه فئودالی ایران» منتشر کرد که در آن زمان (سال‌های 53 و 54) بسیار مهم بود. چون در آن زمان، در این زمینه‌ها آثار کمی موجود بود. این اثر، مرور مختصری راجع به تاریخ اندیشه‌های اجتماعی در ایران، از منظر مارکسیسم رسمی بود. در زمان شاه، ما یک مارکسیسم رسمی داشتیم، و شاه عده‌ای را به عنوان مارکسیست تحمل می‌کرد و کاری هم به آنها نداشت. اینها هم با رژیم  جنگ مسلحانه نمی‌کردند. مثل «امیرحسین آریان‌پور»، فشاهی و «م. ا. به‌آذین». محمدرضا فشاهی در آنجا به صراحت و خیلی شدید به سیدجمال حمله می‌کند. در فصلی که به سیدجمال پرداخته است، می‌گوید که اصلاً اندیشه پان‌اسلامیزم را سیدجمال از انگلیسی‌ها گرفت؛ و این اندیشه، ساختة فراماسونری‌ها است. بعد، این نظر، در جاهای دیگری هم مطرح شد. حتی جریان‌هایی در ایران هستند که معتقدند اصلاً زمینه‌سازی برای قدرت‌گیری صفویه و روی کار آمدن آنها و حملة نادر به هند، مرتبط با سیاست‌های استعماری انگلیس است و بسترسازی برای جریان پان‌اسلامیزم است، که بعدها به وجود آمد. انقلاب اسلامی هم اگر به ظاهرش نگاه کنیم، به ظاهر یک جنبش پان اسلامی است، و بسیاری انقلاب اسلامی را به عنوان پان اسلامیزم می‌شناسند؛ یعنی جنبشی که اسلام را محوریت می‌دهد و می‌خواهد ملت‌ها را، جدا از هویت‌های ملی، حول محور عقیده و مذهبشان سازماندهی و جهت‌دهی کند.

در این رمان، نویسنده طعنه‌ای هم در این مورد می‌زند که «اگر دایی‌جان ناپلئونی نشویم، کار کارِ انگلیسی‌هاست.»

این سخن، در تحلیل‌های عامیانه و حتی غیرعامیانه، در کشور ما مطرح است. حتی در خارج از کشور، امثال «شجاع‌الدین شفا»، که کتاب «تولدی دیگر» را نوشته، تحلیلش این است که انقلاب اسلامی، توسط استعمار انگلیس زمینه‌سازی شده است. به خاطرات «عَلَم» هم استناد می‌کند. در آنجا نقل می‌کند که سال 1979، سال پایان یافتن قرارداد کنسرسیوم بین شاه و انگلیس‌ها بود. شاه زیر بار فشار انگلیسی‌ها نمی‌رفت و ادعای استقلال می‌کرد، و انگلیسی‌ها هم بنیان شاه را زدند.

این نظریه، به‌طور ضمنی، با اشاره‌ای که در این دو اثر به نسبتِ بین پان‌اسلامیزم و انگلیس می‌شود، تأیید می‌شود.

«سیمین از کنگرة هنر اسلامی با خنده یاد کرد و گفت که «بیشتر وقت‌ها هنر اسلامی از لندن سرچشمه می‌گیرد.»

بعد می‌گوید: «هرچند ساده‌انگاری است، دایی‌جان ناپلئونی فکر کردن است، اما تصدیق کرد که خوبی‌اش آن بود که هنرهای کشورهای اسلامی را هم می‌دیدید.»

در آخر هم اشاره می‌کند که خلاصه، هر چیز که اسلامی است، یک طوری به لندن وصل می‌شود. این دوم خردادی‌های ما هم، جناح مقابل خودشان را یک مقدار انگلیسی فرض می‌کنند. حتی کسی که اسمش در شرکت «پترو پارس» جزو سرکردگان است، در جواب اتهاماتی که به او وارد می‌شود، می‌گوید: «ما جلو منافع شرکت‌های انگلیسی را گرفتیم. آنهایی که می‌خواهند ما را به دادگاه ببرند، طرفدار شرکت‌های نفتی انگلیسی هستند.» این ارتباطات، جالب است. در این رمان هم، نویسنده، گوشه‌ای می‌زند و پان اسلامیزم را به استعمار انگلیس وصل می‌کند.

از دیگر مسائلی که در این اثر زیاد به آنها اشاره می‌شود، برزخی بودن هویت فرهنگی جامعة ماست. یعنی جامعه ما نه سنتیِ سنتی است، نه مدرنِ مدرن. در عین حال، آمیزه‌ای غلط و نامتجانس از هر دوی آنها است.

یکی از دلایل بحران هویت در نسل جوان ما همین است که نه سنّتی بار می‌آید و به آن اعتقاد دارد، و نه مدرن؛ و در این بین، در کشاکش‌های زندگی، دایماً ناگزیر است که دست به انتخاب‌های شخصی بزند. یعنی راه‌حل‌های سنتی یا مدرن انتخاب کند. در صورتی که نه تربیتی یافته که سنت را کاملاً بشناسد، نه مدرنیته و ارزش‌های مدرن را. این، یک کشمکش همیشگی است، که بیشتر وقت‌ها حتی موجب اضطراب‌های روانشناختی و بالینی می‌شود. البته خانم دانشور، در این جا مغلطه کرده‌اند؛ و «حیرت عرفانی» را آورده و مؤیدی بر این «سرگشتگی نیهیلیستیِ» ناشی از شرایطِ خاصِ جامعة ما قرار داده‌اند. درحالی‌که این سرگشتگیِ ناشی از شرایط خاص جامعة ما، دقیقاً از زمانی شروع می‌شود که مدرنیته و غرب وارد کشور ما می‌شوند. یعنی این سرگشتگی، یک سرگشتگی صدوپنجاه ساله است؛ که رژیم پهلوی به شدت آن را تشدید می‌کند. چون، به تحریف پایه‌های فرهنگ سنتی می‌پردازد؛ و به جای آن، نه فقط مدرنیته‌ای را تأسیس نمی‌کند، که یک شِبه مدرنیتة مبتذل، کاذب و بیمار را به جامعه القا می‌کند.

محسن پرویز: اسم جلد دوم «ساربان سرگردان» است؛ نام شخصیتی که فقط در یک جای اثر، به او اشاره می‌شود. پس، این اسم، منطقاً نمی‌تواند محور و اسم کتاب قرار گیرد. مگر آنکه تصور کنیم که درواقع عنوان «ساربان سرگردان» ایهامی بدین دارد که حتی ساربان هم سرگردان است.

سرشار: اگر توجه کنید ــ در جلد دوم ــ سلیم به «حیرت» می‌رسد. با وجود آنکه در جلد اول، در حال «یقین» است. ساربان کسی است که رهبری کاروان را به عهده دارد. و اگر اینجا آن را استعاره‌ای از سلیم بگیریم، این معنا را می‌رساند که آن کسی که هستی به او امید داشت تا او را به وادی ایمن برساند، خودش هم به سرگردانی مبتلا شده است. یعنی هم اشاره به آن ساربان ــ که در اثر طرح شده ــ دارد، هم اشاره به ساربان هستی، سلیم.

پرویز: شاید هم منظور این است که کاروان این انقلاب و ساربان آن هم سرگردان هستند؛ و نویسنده در پی القای این حس است.

اصلانپور: در جلد دوم روشن می‌شود که «جزیره سرگردانی» چیست. شاید ماهیت اسم «ساربان سرگردان» هم در جلد سوم روشن‌تر است.

سرشار: نویسنده در مصاحبه‌اش می‌گوید: «در جلد سوم، تا حدی جواب سؤال‌هایی را که در این دو کتاب مطرح شده، می‌دهم. حتی روشن می‌کنم که چرا امریکا در ایران ریشه دوانده بود و چرا کراسلی به جزیره سرگردانی می‌رود. جلد سوم، در دورة انقلاب می‌گذرد. حتی به این سؤال هم پاسخ می‌دهد که چه باید بکنیم. باید اولاً خودمان باشیم، بدانیم کجای دنیا قرار داریم، امکاناتمان چیست، و از چه راه‌هایی می‌توانیم به جواب این سؤال‌ها برسیم.

از موضوعات دیگر که قابل بحث است، قضیة «مذهب و خدا» در این اثر است. یعنی خدا با تعریفی که قهرمانان اثر، قبولش دارند.

اصلانپور: چند بار در اثر اشاره می‌شود «ما فرزندان خداییم» که به نوعی شبیه نگاه مسیحیت به خدا و انسان است.

سرشار: من فکر می‌کنم بعد از «سرگردانی»، مهم‌ترین قضیه در این اثر، که تا اندازه‌ای هم غلط‌انداز هست، بحث خداست، این‌که چگونه و با چه تصویری مطرح شده و چقدر با باورهای دینی ما دراین‌باره هماهنگی دارد؟

از دیگر مضامین، «ایدئولوژی‌زدگی و سیاست‌زدگی»، «انقلاب» و «جنگ تحمیلی» است؛ که البته، با هم ارتباط پیدا می‌کنند؛ و بعد از این مضامین، نظرات مختلف ارائه‌شده راجع به «مردم» است. در داستان، مکرر گفته می‌شود: مردم ما این‌طوری هستند و آن‌طوری هستند. به‌خصوص در مجلد دوم، این مضمون پررنگ می‌شود.

یک جملة کلیدی از سلیم هم در فرازهایی از کتاب آمده که قابل بحث است و ما را به نوع مذهب مورد اعتقاد او راهنمایی می‌کند. او به توران‌جان می‌گوید: «من به حرف آخر دکتر شریعتی معتقدم که می‌گفت: «عرفان، برابری، آزادی.»

زرشناس: آزادی، برابری، عرفان، با آن چیزی که تفکر مبنایی نظام ماست، دقیقاً یکی و همسان نیست. درواقع آن‌چیزی که مرحوم دکتر شریعتی، مطرح می‌کند در مورد نسبت «آزادی و برابری»، و بعد مکملی که به عنوان «عرفان» می‌آورد، یک نوع «آزادی و برابری» سکولاریستی یا دنیایی است، که مایه‌های معنویت هم به خودش گرفته است. ریشه شعار «آزادی و برابری» به انقلاب فرانسه و سال 1789 برمی‌گردد. شعار «آزادی، برابری»، متعلق به قرن هجدهم و دوران امیدواری عصر روشنگری است. زمانی که نهضت روشنگری وعده می‌دهد که بشریت را به سعادت، صلح، ترقی، رفاه، آسایش و آزادی می‌رساند. غرب در قرن بیستم، در مواجهه با اضطراب‌ها و بحران‌های بی‌معنایی، سعی می‌کند آزادی و برابری را با نوعی مذهبِ عاشقانة شخصیِ غیرشریعتمدارانه پیوند بزند، و خلأ معنویت را با نوعی معنویتِ شخصی و فردی که حول ــ به‌اصطلاح خودشان ــ محورهای تنگ‌نظرانة شریعت اسیر و گرفتار نشده است، پر کند. بنابراین، شعار مذکور، وقتی در قرن بیستم به کشورهای جهان سوم می‌رسد، «عرفان» هم به آن اضافه می‌شود.

خواسته یا ناخواسته، رگه‌هایی از این اندیشه، در آثار مرحوم شریعتی هم هست. نوعی معنویت، که انسان را به عشق و وحدت با هستی و شور عاشقانه و رنجی دوست داشتنیِ فراگیر و احساس همدلی و همبستگی با جهانیان می‌رساند، که از آن، به اسم «عرفان» یاد می‌شود، و در این معنایش، در «هنر عشق ورزیدن»، «روانکاوی و دین» و دیگر آثار «اریک فروم» هم دیده می‌شود. معانی معنوی که هم «کارل راجرز»، روانشناس اومانیست امریکایی، در دهه هفتاد مطرح می‌کند، و در فرقه‌های مذهبی شبه‌مدرن که به شریعت پایبندی چندانی ندارند مشاهده می‌شود، هم در همین راستاست. شاید بتوان گفت: عرفانی هم که شریعتی در کنار «آزادی و برابری» قرار می‌دهد، تسلیم شدن آن مرحوم را به تفکر عصر روشنگری نشان می‌دهد. این روشنفکری دینی، جریانی است که تفکر دینی را با معیارهای تجدد، بازسازی می‌کند.

سرشار: به چند نکته در اثر، در همین باره، اشاره می‌کنم. برادر هستی به سلیم می‌گوید: «شما پیرو دکتر شریعتی هستید؟» سلیم می‌گوید: «نه، من جلال آل‌احمد را ترجیح می‌دهم... جلال در جستجو بود... جلال دستش شکسته و بسته بود. [که این جمله ایهام دارد. چون در اواخر عمر، آل‌احمد دستش شکسته و به گردنش آویخته بود.]

آمد نشست و ادامه داد: به هر جهت آل‌احمد دنبال عرفان بودایی راه نیفتاده بود. [به دکتر شریعتی کنایه می‌زند.] تحت‌تأثیر ادبیات یهودی نبود [باز به شریعتی کنایه می‌زند.] آخر خودش در طریق نجات افتاده بود. حتی تعهد نسبت به کسروی و خلیل ملکی را پشت سر گذاشته بود».

در جایی، مذهب را دستاویزی می‌داند برای مقاومت و انقلاب؛ و به صراحت، به این نکته اشاره می‌کند:

«صدای سلیم او را متقاعد می‌کند: به غیر از راه دین، راهی نیست. چراکه روشنفکر انقلابی، که سرچشمه آگاهی سیاسی و اثر در جامعه است، با توده‌های مردم ارتباط مستقیم ندارد».

زرشناس: اما اگر مقایسه‌ای بین دکتر شریعتی و جلال آل‌احمد کنیم؛ شریعتی از دامان خانواده و پدری مذهبی برخاست؛ و البته، هرچه پیش رفت، بیشتر با روشنفکری آمیخته شد.

شریعتی با طرح مباحثی جامعه‌شناختی از مذهب، یا تفسیرهای مارکسیستی، برخی کتاب‌هایش مثل «حسین، وارث آدم» و دیگر دیدگاه‌هایش در اسلام‌شناسی، خود را نماینده یک نوع روشنفکری دینی، که در واقع اصالت را به یکی از ایدئولوژی‌های غربی می‌داد و دین را با آن تفسیر می‌کرد، نشان داد. منتها هرچه به آخر عمرش نزدیک می‌شد ــ آن‌طور که از خاطرات و زندگینامه و آخرین آثارش، مخصوصاً کتاب «تشیع صفوی و تشیع علوی» برمی‌آید ــ ظاهراً مخالفتش با روحانیت و اسلام سنتی پررنگ‌تر، و روزبه‌روز فاصله‌اش با آنها بیشتر شد. به هر حال، شریعتی دین را یک دینامیزم می‌دانسته. اما او دیندارتر از آل‌احمد بود؛ و البته حس دینی داشت. اگرچه ممکن بود شعور دینی ــ به لحاظ تئوریک ــ نداشته باشد. مثلاً مفهوم آخرتی که شریعتی ارائه می‌دهد، با معاد دینی، قابل پذیرش نیست. ایشان می‌گوید: «آخرت یک عالم یا حتی نام یک مکان نیست. بلکه تنها یک افق است که آدم‌ها دنبال می‌کنند.» و شهید مطهری، بدون اینکه اسم ببرد، این را نقد و رد می‌کند.

در مورد آل‌احمد، وضعیت به شکل دیگری است. آل‌احمد از مارکسیسم شروع می‌کند. در سال 1320 ــ 1323، توده‌ایِ تمام‌عیار است. بعد در سال‌های 1326 و 1327 و در زمان انشعابی که خلیل ملکی از حزب توده می‌کند، تبدیل می‌شود به طرفدار سوسیالیسم ملّی؛ سوسیالیسم با اندکی گرایش ملی‌گرایانه و ناسیونالیستی. سوسیالیسمِ تقریباً شبه‌مارکسیستی، که خیلی روس‌گرا نیست. مدتی به دامن اگزیستانسیالیست‌ها می‌افتد و چند ترجمه هم در این زمینه انجام می‌دهد. پس از آن، تحت‌تأثیر حرف‌های فردید قرار می‌گیرد؛ که در جای خود، جالب است. چون دیدگاه فردید با آل‌احمد تفاوت نسبتاً بنیادی داشت. فردید اهل تشرّع نبود، اما به‌شدت به عرفان اسلامی و عرفان ابن‌عربی و حکمت اسلامی معتقد بود، و به دین، به صرفِ ابزار نگاه نمی‌کرد. مثلاً اگر کتاب «مقدمه‌ای بر مبادی حکمت انسی» از آقای سیدعباس معارف را، که از شاگردان خاص فردید است، مطالعه کنید، می‌بینید که تماماً تعبیرات فردید، و یکسره عرفان اسلامی است. فردید حتی وقتی که سراغ هایدگر می‌رود، می‌گوید: من به هایدگر به دید سلبی نگاه می‌کنم، و نگاه منفی هایدگر به غرب برای من جذاب است، نه نگاه مثبت او. بنابراین، دکتر فردید تعلقات قلبی و اشراقی دینی دارد. حالا میزان تشرّع او چقدر بود، صحبت‌های زیادی شده است که خداوند آگاه است. به هر حال، جلال به عنوان آدمی لامذهب به سراغ فردید می‌رود و تحت‌تأثیر توجه ویژة فردید به سنّت‌ها برای مقابله با هجوم فرهنگ غرب قرار می‌گیرد. یعنی جلال عقیده داشت سنت‌ها خاکریزی هستند که می‌توانیم با پناه بردن به آنها، در مقابل استعمار غرب بایستیم. و این، با نگاه فردید فرق می‌کند. اگرچه عبارت «غربزدگی» را جلال از فردید گرفته است، اما خودش در اول کتاب «غربزدگی» اشاره می‌کند که اولاً این، با آن حرف فرق دارد. ثانیاً فردید تا آخر عمرش، همیشه مرا لعن و نفرین می‌کرد که حرف من را گرفت و پرت و پلا نوشت و آن را سیاسی کرد.

حرفی که فردید در مورد غربزدگی می‌زند، از اساس به این تضاد برمی‌گردد که «وحی» بر «عقل» برتری دارد؛ و غربزدگی را «روح اصالت عقلِ منقطع از وحی» می‌داند. در نظر او، غرب یعنی تجسّم منقطع از وحی؛ که سیر تاریخی دارد. در صورتی که آل‌احمد، غربزدگی را کاملاً سیاسی می‌کند و در قالب یک استعمار سیاسی و نظام سرمایه‌داری نشان می‌دهد. به‌هرحال، نگاه فردید، نگاهی است که به لحاظ بینش، مذهبی است. اما نگاه جلال آل‌احمد در این مورد، اصلاً مذهبی نیست.

سرشار: خانم دانشور راجع به این قضیه می‌گوید «بازگشت نسبی جلال به دین و امام زمان [که در این داستان به عنوان «مهدوّیت انقلابی» مطرح می‌شود]، راهی بود به سوی آزادی از شرّ امپریالیسم و احراز هویت ملی. راهی به شرافت، انسانیت، مهدویت و عدالت و منطق. جلال درد چنین دینی را داشت.»

سلیم پیرو جلال آل‌احمد است. او در جای دیگری می‌گوید: «بایستی خدا را از نو شناخت. بایستی تاریخی نو بسازیم. در پرتو رنسانس، شیطان خودش را وارد تاریخ کرد. وظیفة ماست که شیطان را برانیم.»

زرشناس: به‌ طور مثال، این عبارت را دقیقاً از فردید گرفته است؛ ولی بقیة ویژگی‌هایش، اصلاً با فردید نمی‌خواند. و این، یکی از آشفتگی‌هایی است که در شخصیت‌پردازی از سلیم در این اثر وجود دارد.

سرشار: این اثر، از نظر اندیشه‌ای، اثر سطحی و ضعیفی است. مصاحبه‌هایی که در مورد این اثر با نویسنده انجام شد، نشان می‌دهد که خانم دانشور، اندیشه‌ها را در حد معروفات آنها می‌شناسد؛ آنها را عمیق درنیافته است.

زرشناس: ایشان در آن شب‌های معروف به «شب‌های فردیدی» شرکت می‌کرده و حرف‌هایی هم از میان آن بحث و جدل‌ها شنیده است؛ که همان‌ها را، دست و پا شکسته، در اول کتاب، از قول سلیم می‌گوید. اما این نگاه فردیدی، در شخصیت سلیم تداوم ندارد.

سرشار: در ادامه، سلیم مطلبی را بیان می‌کند که با حرف خودش در قبل، متناقض است. می‌گوید: «ما خود منبع الهام داشته‌ایم و داریم، که همان اسلام انقلابی یا مهدویت انقلابی است. و این نوع دینداری فرار از تجددخواهی به سبک غرب، یا مدرنیسم ولنگار است. ما باید به اسلام و هویت اسلامی خودمان پناه ببریم.» که نگاهی کاملاً سیاسی نسبت به دین است.

محسن مؤمنی: احتمالاً باتوجه به تحولاتی که در خودِ نویسنده رخ داده، یا فضای جامعه که در طی سال‌های نگارش جلد دوم ــ در زمان دولت اصلاح‌طلبان ــ کمی تغییر کرده، ایشان الباقی داستان را یک‌جور دیگر نوشته‌اند. یک نکته را هم نباید از نظر دور کرد؛ مذهب و آدم مذهبی از دید نویسنده، تعریف خودش را دارد. آن‌طورکه در صفحه 81 جلد دوم اشاره می‌کند، هستی از فرخنده می‌پرسد: به نظر تو، سلیم چطور آدمی است؟ او می‌گوید: «مرموز و تاحدی ترسو، اما مسلمان واقعی و بسیار دانا. مردسالار و پدرسالار.» هستی با خودش می‌گوید «آیا باید پایبند عشق این فرد بمانم یا نمانم؟» و بعد در آخر به سلیم می‌گوید: «من به یک معنا فمینیست هستم. همین‌طور که هستم مرا می‌خواهی؟» و سلیم می‌گوید: «با تمام وجودم می‌خواهمت.» و موارد دیگری از این دست که می‌توان از آنها نتیجه گرفت، از دید نویسنده، آدم مذهبی به خیلی‌ها که شاید تعصب دینی هم ندارند، می‌توان اطلاق کرد.

خانم دانشور در مصاحبه هم اشاره می‌کند: به جلال گفتم من را همین‌طوری که هستم می‌خواهی؟ و او هم همین را گفت؛ و من همیشه سیمین دانشور باقی ماندم و هیچ موقع سیمین آل‌احمد، نشدم. و باز تکه‌هایی دیگر از زندگی واقعی‌شان که در مصاحبه اشاره می‌شود و عیناً در اثر آمده است.

رضا غلامی: موضوع فمینیسم و فمینیسم شرقی و اینکه «در فمینیسم غربی، حق مرد را گرفته و به زن داده‌اند» از مطالب مطرح شده توسط سلیم در پاسخ حرف‌های هستی دربارة فمینیسم است. سلیم تاحدودی با این نوع فمینیسم ــ به لحاظ تئوریک ــ موافق است. بنده احساس می‌کنم در بحث خلط شده است. به لحاظ تئوریک ممکن است افراد به یک چیزهایی اعتقاد داشته باشند و چیزهایی به زبان بیاورند، اما به لحاظ عملی، کاری دیگر را انجام دهند؛ یا کسی ممکن است واقعاً به لحاظ دیدگاهی مسلمان باشد، اما به لحاظ عملی، هزارویک کار غیرشرعی هم انجام دهد.

منظور بنده این است که نویسنده، سلیم را، به نوعی، شخصیتی مشابه جلال در نظر گرفته است، که اتفاقاً همان کارهای او را هم می‌کند. سلیم از دیدگاه خانم دانشور، نماد یک روشنفکر مسلمان است. اگرچه اگر بخواهیم او را تحلیل بیرونی کنیم، آدم مسلمان مذهبی‌ای نمی‌بینیم.

سرشار: یکی دیگر از مباحثی که در رمان تاکید بسیار بر آن شده این است که الان «قرن، قرن مذهب است.» یک جا می‌گوید که «بیشتر مردم مذهبی هستند. بشر به یک پناهگاه و پشتیبان آسمانی، ورای قدرت‌های این جهانی نیاز دارد. به نظر من، رو آوردن به مذهب و عرفان به طور خودجوش، امری طبیعی است».

زرشناس: منظور نه مذهبی شریعتمدارانه، بلکه گرایشی معنوی مبتنی بر مذهبِ شخصیِ فراگیر شده و گسترش پیدا کرده است. این، یک واقعیت است. وزیر پیشین فرهنگ فرانسه، «آندره مالرو»، عبارت معروفی دارد. او می‌گوید: «قرن بیست‌ویک یا وجود ندارد، یا قرن مذهب خواهد بود.» که تلقی فراگیری مذهب است، و خانم دانشور در اینجا حرف تازه‌ای نزده است. منتها این مذهب‌خواهی با آن مهدویت انقلابی فرق می‌کند. مهدویت انقلابی، ظهور خود حضرت و عبور از ساحت مدرنتیه است که با چیزی که در این رمان مطرح شده و با مجموع حرف‌هایی که خانم دانشور می‌زنند و شخصیتی که از سلیم ارائه می‌کنند، نمی‌خواند، این، یکی از تناقض‌های بزرگ داستان و از نقاط تردید و ضعف آن است که مهدویت انقلابی را درست توضیح نمی‌دهد. ثانیاً، نه با شخصیت سلیم، نه با باورهای جلال آل‌احمدی و نه با باورهای فردیدیِ مطرح شده در جلد اول، جور درنمی‌آید؛ و چیزی گنگ از آب درآمده است.

اما مفهوم خدا در این اثر، همان خدایی است که در آثار «کوئیلو»، «کاستاندا» و به نوعی در «دالایلاما» دیده می‌شود. درواقع همان «شعور مرموز» مطرح شده توسط «ژان شارون» است، که دکتر «محسن فرشاد» در ایران، جزو مروجین آن است. این، یک مفهوم عام از خداست، که غربی‌ها مطالب زیادی راجع به آن نوشته‌اند، و به فارسی هم ترجمه می‌شود؛ مثلاً آثار خانم «لوئیس هیل» (کتاب «شفای زندگی»)، «کاتنرهاندر» یا «وین دایر» در این عقیده، خدا فقط در وجه عشقی و جمالی‌اش ترسیم می‌شود، آنها معتقدند: تو قلبت صاف و دلت مؤمن باشد؛ هرکاری خواستی بکن و هر راهی که خواستی برو. همة راه‌ها به سمت خدا ختم می‌شود.

سرشار: گفتیم که قهرمان اصلی، هستی سرانجام به خدا ــ البته با تلقی خاص رابطه با خدا ــ می‌رسد و عملاً فردی معتقد به خدا می‌شود، و حتی مراد هم که قبلاً مارکسیست بوده و مورد علاقه این دختر است و با او ازدواج می‌کند، در جاهایی اشاره‌هایی به خدا می‌کند، که لااقل معنایش این است که اگر معتقد هم نشده، در بودن یا نبودن خدا دچار تردید شده است. اما بهتر است راجع به این صحبت کنیم که چگونه ممکن است دختر خانمی، هم به خدا معتقد باشد هم بعضی کارها را بکند که در این داستان شاهدش هستیم؟ یا مثلاً سلیم، به عنوان اصلی‌ترین شخصیت مذهبی این اثر، هم معتقد به مذهب باشد و هم کارهایی بکند که بعضاً مغایر با احکام شرعی است؟

پرویز: من فکر می‌کنم آدم‌های مذهبی این داستان به نوعی با مذهب ارتباط دارند که خودِ نویسنده دارد. یعنی نویسنده با بهترین افراد مذهبی‌ای که حشر و نشر داشته، کسی مثل سلیم بوده؛ و با آدم‌های مسلمان مذهبی ــ در معنای حقیقی‌اش ــ شاید اصلاً رفت و آمد نداشته است. از آدم‌های مذهبی‌ای که در اثر می‌بینیم، یک ساواکی است که در صفحه 47 «ساربان سرگردان» به او اشاره می‌کند و از زبان خودش ــ وقتی که حمله می‌کند اسلحه را از توران‌جان بگیرد ــ می‌گوید: «چه حلال و چه حرام، با وجودی که نمازم ترک نمی‌شود، هفت‌تیر را از چنگ تو درمی‌آورم. من مأمورم و معذور.» و به سمت مادربزرگ یورش می‌برد.

دیگری، خود سلیم است. البته یک نکته را هم باید اضافه کرد، سلیم در جلد دوم تغییر موضع داده است. نویسنده ــ با یک چرخش معنادار ــ در جلد دوم، سلیم را ناجوانمردی تصویر می‌کند که حرف حساب ندارد. کسی که با بی‌اطلاعی از وضعیت هستی، او را ترک می‌کند و می‌رود دنبال اینکه زنی دیگر بگیرد.

به نظر می‌رسد نویسنده این مطالب را آورده تا نامردی سلیم را به عنوان یک فرد مذهبی، بیشتر به رخ بکشد. هستی، این‌قدر نسبت به سلیم وفادار است که حتی حاضر نیست او را لو بدهد. اما سلیم آن‌قدر نامرد است که او را ول می‌کند و دنبال زنی دیگر می‌رود. آدم مذهبی دیگری، به غیر از شیخی که در حلبی‌آباد است و به او هم خیلی پرداخته نشده، در اثر نمی‌بینیم و این بیشتر به شخصیتِ خودِ نویسنده برمی‌گردد.

مؤمنی: در خیلی جاها برخی آداب مذهبی (مثل ختنه کردن) مسخره شده است. مسلمان‌هایی که در اول انقلاب ترسیم می‌کند، فقط به ظواهر و به کار بردن الفاظ عربی اهمیت می‌دهند.

سرشار: کلاً چند تیپ مذهبی در این داستان هست: یکی مذهبی روشنفکر؛ که همان سلیم است. درس‌خواندة انگلیس است، خودش هم می‌گوید: «من جنتلمنِ انگلیسی‌مآب هستم.» کراوات هم می‌زند.

تیپ بعدی، شیخ سعید، روحانی مبارزی است که در حلبی‌آباد زندگی می‌کند، و در آخر هم اعدام می‌شود.

تیپ دیگر، ملی ــ مذهبی‌ای مثل توران‌جان است؛ که از نظر سیاسی، به شدت مصدقی است ولی آدمی است که نمازش ترک نمی‌شود. به خدا معتقد است. اهل وصیت کردن است؛ و کفن خود را از قبل آماده کرده. در زندگیِ شخصی هم آدم پاک و درستی است. تیپ مذهبی دیگر، مأمور ساواک و بازجوی هستی است. سنخ دیگر، شخصیت شیخی که وقتی مراد و هستی از جزیرة سرگردانی نجات پیدا می‌کنند، پیش او می‌روند. سه تا زن عقدی دارد و می‌خواهد چهارمی را بگیرد؛ و تعداد زیادی هم زنان صیغه‌ای دارد؛ و آن بلاها را بر سر زنانش آورده، که در داستان ذکر می‌شود.

پدر مراد و پدر سلیم را هم شاید بتوان از همین سنخ به حساب آورد؛ افرادی زنباره و غرق در کسب و کار و مال‌اندوزی. لعل بانو، زن پاکستانی سِر اِدوارد؛ که ظاهراً اسلام آورده؛ و باغبان و خدمتکارش را اخته کرده است هم باید اضافه کرد. مسلمانان ساکن حلبی‌آباد، مثل حاجی معصوم، یا فضل‌الله، یا علی دربندسری یا گروه مذهبی‌های مرفه مثل خانم سلیم فرخی یا قدسی هم مذهبی معرفی می‌شوند. در هیچ‌کدام از این‌ها، به معنی واقعی کلمه، یک چهرة مثبتِ درست و حسابی نمی‌بینیم. تاحدودی آن لعل بانو مذهبی است. که او هم اولاً فاقد شعور سیاسی است. در ثانی، واقعاً به مسلمان بودن خودش افتخار نمی‌کند. در جایی می‌گوید: «در پاکستان همة زن‌ها بدبخت هستند، و اگر شیعه باشند، دیگر بدتر.» و این را به صراحت می‌گوید. این نگاه نویسنده، شاید یک مقدار به بحث ما که مذهب در این اثر به چه شکلی مطرح است، کمک کند.

پرویز: در جلد اول، به مقتضای زمان یا به مقتضای وضعیت روحی نویسنده، مبارزه‌ای که بین مراد مارکسیست و سلیم مذهبی ایجاد می‌شود، مجالی است تا یک تیپ‌ مذهبی (تیپ یک به اصطلاح روشنفکر مذهبی‌) که شاید بشود گفت نمادی از خود جلال است تا اندازه‌ای تخریب شود.

در جلد اول، مبارزه‌ای که بین مراد و سلیم رخ می‌دهد، یک مبارزة نسبتاً عادلانه است. یعنی جانبداری نویسنده، در مورد هیچ‌یک از طرفین، به آن شکل، به چشم نمی‌خورد. اما در جلد دوم اثر، «ساربان سرگردان»، به طور نمایانی، به روشنفکر مذهبی، که نمادش سلیم است، تاخته می‌شود. اضافه بر اینکه، به لحاظ داستانی، خواننده توجیه نمی‌شود که چرا سلیم از مبارزه کنار می‌کشد؟ چرا او، با آن پشتوانه فکری، ناگهان دگرگون می‌شود.

در این جلد، جابه‌جا، سلیم در قیاس با مراد، مورد طعنه و تمسخر نویسنده قرار می‌گیرد. مثلاً در صفحه 248، بعد از نقل شب عروسیِ هستی و مراد، می‌گوید: «آن همه شناخت و دوستی، ... زندگی با مراد بی‌شیله و پیله را آسان کرده بود. مرادی که نه گربه را سر حجله کشت بود و نه هرگز در روزها و شب‌هایی که از پی هم، همچون دانه‌های تسبیح می‌آمدند ایرادی از شاهین و هستی گرفته بود. تنها به شاهین می‌گفت: باز هم امتحان بده. هرچند بار که شد، امتحان بده. آخرش قبول می‌شوی.» یا در ص 241 می‌گوید: «صدای سلیم: و شاورهم فی الامر.»

در جایی می‌آورد «آری، دو تا از استادان مذهبی بودند. یکی‌شان که مهندس است و درباره آب کُر رساله‌ای نوشته.» یعنی یک مذهبی تحصیل‌کرده؛ و لابد کنایه از «مهندس بازرگان» است. درحالی‌که ایشان، ده‌ها کتاب اساسی دارد. ولی نویسنده، آن را منحصر به «مطهرات در اسلام» کرده، و خواسته بگوید: این هم که آدم تحصیل‌کرده‌ای است، رفته چسبیده به مثلاً آب کُر در اسلام. همان‌طور که اشاره شد، در جایی هم صحبت از داروسازی دارد که رفته در انگلیس فلسفه خوانده است و احتمالاً کنایه‌ای به عبدالکریم سروش است. می‌گوید: «وقتی که دید نان و آب فلسفه بیشتر است، رفته و فلسفه خوانده است.»

در بند اول ص 134، طوطک می‌گوید: «خیزش مردم کشورت شامل ویرانی مقابر خانوادگی هم می‌شود، تا صحن مطهر وسعت می‌گیرد. صدای خودت را می‌شنوی که با برادرت دنبال تابوت می‌دوید. به حاجی معصوم می‌گویی، این تابوت مادربزرگ است... با صدای حاجی معصوم که بسیار بلند است: ای خواهر شهیدم، شهادتت مبارک.»

با دقت به این نکته‌ها، می‌بینیم، حاجی معصوم که آدم ناصالحی بوده و اول در خانه سیمین کار می‌کرده و بعد به حلبی‌آباد می‌رود و واسطه‌ فروش مواد مخدر می‌شود، اینجا می‌شود سرکردة شعاردهنده‌ها در جریان انقلاب!

بعد دنباله‌اش: «شعار می‌شنوی: شهید قلب تاریخ است. برادرت داد می‌زند: بابا این تابوت مادربزرگ ماست. هشتاد سالش است!»

که به نوعی زیر سؤال بردن شهدا و شعارها و احساسات مردم است و سوءاستفاده‌ای که از جسد پیرزن هشتادساله‌ای می‌شود، برای اینکه بگویند: به شهادت رسیده است! آخر هم او را یک دور می‌گردانند و بعد پس می‌دهند و نویسنده استفاده ابزاری از آن پیرزن و تهمت و تحریف واقعیت و برگرداندن یک چیز به چیز دیگر را به گردن انقلابی‌ها می‌گذارد.

یک مطلب را هم در مورد فرمایشات دوستان عرض کنم، به نظر بنده در مورد مطرح شدن بعضی اندیشه‌ها و دیدی خاص از مذهب در این کتاب، باید سطح فکر نویسنده، هم در نظر گرفته شود. بعید به نظر می‌رسد نویسنده محترم این‌قدر عمیق این مباحث را درک کرده باشند که آگاهانه چیزی را بخواهد تبلیغ کنند، یا یک مکتب فلسفی را شرح دهند. در حقیقت، نویسنده برداشت‌های کلی خود از مذهب و فلسفه را، بین آدم‌هایی که می‌شناخته، به شکلی تقسیم کرده است؛ یعنی حتی اینکه سلیم در جلد دوم شخصیتش تغییر پیدا می‌کند، آگاهانه نبوده است.

در جلد اول، هستی بین انتخاب مراد و سلیم مردّد است؛ و احساس می‌شود نویسنده دلش می‌خواهد هستی به هر دوی آنها ــ به نوعی ــ برسد؛ به همین خاطر، بعد از مدتی، به بهانه‌ای، سلیم را دست به سر می‌کند، تا هستی با مراد ازدواج کند.

به نظر بنده، دغدغه‌هایی این چنینی، در داستان خیلی عمیق‌تر از مسائل دیگر است. اساس ذهنیات نویسنده هم، با تاکیدهایی که می‌شود به روی این مسائل بیشتر از جنبه‌های دیگر اندیشه‌ای است؛ برای مثال، برداشت نویسنده از مذهب، آن‌قدر سطحی است، که زمانی که انقلاب با آن عظمتش دارد شکل می‌گیرد، تعدادی از روشنفکرانی که در داستان می‌شناسیم جمع می‌شوند، و درحالی‌که مردم در کوچه و خیابان شهید می‌شوند ــ و نویسنده هم از به تصویر کشیدن این صحنه‌ها کاملاً پرهیز کرده یا عاجز است و شاید اصلاً اثر از نظر پرداخت داستانی این قدرت را ندارد که این صحنه‌های پرشور انقلاب را با شخصیت‌ها و سیر زندگی‌ای که در داستانش ترسیم کرده تلفیق کند ــ بر سر اینکه «ما باید در دانشگاه‌هایمان دانشکده ادبیات داشته باشیم» یا مثلاً «مجلس سنا معماری‌اش غربی و بی‌هویت است و ما باید از معماری سنتی دوران صفویه در ساخت بناها استفاده کنیم»، بحث می‌کنند و کاملاً از فضای رئال جامعه دور می‌شود و تنها به گرایش فکری نویسنده و نگاه محدود او می‌پردازند.

ممکن است این حرف‌ها درست باشد؛ ولی مطرح کردن چنین بحث‌هایی در زمان انقلاب، در زمانی که آن مسائل اساسی و ریشه‌ای و حوادث فوق‌العاده و بکر مطرح است، نشان از ذهن ساده و نگاه سطحی اثر به مسائل دارد.

حتی در مورد شخصیت‌های مذهبی، نویسنده نمی‌توانسته آگاهانه تیپ‌های مذهبی و نمادهای اقشار مختلف را در اثر جا دهد. مطالب کلیشه‌ای از این طرف و آن طرف جمع‌آوری شده، به آنها تجسم بخشیده شده و در قالب یک شخصیت آورده شده است. برداشتی را که خود نویسنده از مذهب دارند ــ یک مذهب عرفانی ابتر و خنثی ــ از زبان طوطک بیان شده. برای همین است که هرچه سعی کنیم به نوعی منطقی، طوطک را تفسیر کنیم، به نتیجه نخواهیم رسید. اینکه: کی هست؟ از کجا آمده؟ ریشه در چه دارد؟. در جایی می‌گوید: «طوطک همان شخصیت درونی هر فرد است؛ و هر فردی برای خودش طوطکی دارد.» اما می‌بینیم طوطک از آینده هم خبر می‌دهد! پس، باید موجودی باشد فراتر از انسان‌های عادی و فراتر از مثلاً هستی، که با او حرف می‌زند. در مجموع، دید نویسنده نسبت به مذهب و آدم‌های مذهبی، مثل یک آش شله‌قلمکار، درهم و برهم و تاحدی بازاری است.

سرشار: یک نمونة دیگر از نماد شخصیت‌های مذهبی در این اثر، «نیکو»ست. نیکو درواقع نماد یک دختر مذهبی معمولیِ پاک و بی‌غل و غش و ساده است. اما شخصیت او در اثر، به طرق مختلف ــ از طنز گرفته تا هزل ــ تحقیر می‌شود. آدمی چشم و گوش بسته معرفی می‌شود که به هیچ وجه اهل اندیشه و تفکر نیست. به همین دلیل، هرگز دچار سرگردانی و حیرانی نمی‌شود. در مقابلش، مثلاً فرزانه مارکسیست مطرح می‌شود، که درباره‌اش گفته می‌شود: «اصلاً یک درخت چه کنم بود.» یعنی دختران و زنان مارکسیست یا غیرمذهبی، اهل فکر و اندیشه‌اند و استقلال شخصیتی دارند؛ و به همین دلیل، به حیرانی ــ حیرانی ارزشمند ــ دچار می‌شوند؛ و وقتی بعدها به جایی می‌رسند، نتیجة این جستجوست. در مقابل، نیکو یک دختر مذهبی چشم و گوش بسته، فاقد هرگونه معلومات و حتی پرسش است. او بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم، شوهر می‌کند، و همة فکر و ذکرش این است که غذا بپزد، بچه به دنیا بیاورد، شوهرش را مرجع تقلید خودش قرار دهد، پشت سرش به نماز بایستد، و به هر قیمت ممکن، رضایت او را جلب کند. تا آنکه آخر سر، عملاً باورهای مذهبی‌اش هم متزلزل می‌شود و کشف حجاب می‌کند.

مجلد یک، ساختار منظم‌تری نسبت به مجلد دوم دارد: ابتدای داستان «جزیره سرگردانی» با یک خواب شروع می‌شود. انتهای داستان هم با یک خواب تمام می‌شود. خواب اول، تیرگی، تلخی، مرگ، آشوب، آسیب، سوختگی، تشنگی و بن‌بست است؛ و خواب آخر، روشنی، نور، فلاح و رستگاری، نجات و زیبایی. یعنی ابتدا، هستی سرگردان است؛ به این دلیل که یکی از مشکلاتش، همین گمراهی فکری است. نمی‌داند چه چیز را باید انتخاب کند؟ چه در عرصة سیاست و چه در عرصه باور و چه در عرصه ازدواج و زندگی شخصی. در پایان مجلد یک، تقریباً پاسخ هر سة اینها را گرفته است. یعنی با سلیم آشنا ‌شده و بالاخره شوهر مطلوبش را پیدا می‌کند و با او ازدواج می‌کند. از طریق همین شخص، با عرفان آشنا می‌شود؛ نکاتی از فلسفة اسلامی را می‌فهمد، و حتی مشی سیاسی خودش را پیدا می‌کند، سلیم به او می‌گوید: چون تو زن هستی و گرایشات هنری داری، بهترین کار این است که با هنرت مبارزه کنی. او هم کم و بیش راهش را پیدا می‌کند؛ و همه چیز تقریباً حل می‌شود؛ و به یک معنی، داستان در مجلد اول، تمام است. ولی احتمالاً، شدت حملات نسبت به اثر، و شاید مذاکره‌های پشت پرده کسانی چون گلشیری و دیگرانی که با نویسنده مراوده داشتند. باعث شد مجلد دوم، از نظر محتوایی، چیز دیگری شود. یعنی به خلاف اصول مسلّم داستان‌نویسی، درواقع، نویسنده، با زیر سؤال بردن حیثیت چهل ــ پنجاه سالة ادبی خود، همه چیز را عوض می‌کند: مراد بزدل و ترسوی مجلد یک، در مجلد دوم، یک انسان تمام و کمال معرفی می‌شود. احمد گنجور، که در مجلد یک، یک نوکر بی‌هویت دست به سینه امریکایی‌هاست که تا حد پااندازی هم پیش می‌رود، زنش را جلو خودش غُر می‌زنند و او را باردار می‌کنند، و او فقط گریه می‌کند و توی سر خودش می‌زند و نمی‌تواند زن خودش را نجات بدهد و با اینکه زنش دچار «زنای محصنّه» شده، باز دنبالش می‌رود، با اینکه زنش می‌گوید «تو را نمی‌خواهم»، با التماس، او را برمی‌گرداند. ناگهان در مجلد دوم، بچة حرامزادة زنش، کاملاً شبیه گنجور و برادر بزرگترش می‌شود! احمد گنجور، در مجلد یک، آدم به تمام معنا پست نهاد و بی قید و بندی است: فردی بی‌سواد، که در ابتدا گاراژدار است و از طریق نوکریِ امریکایی‌ها و نزدیک شدن به مستشاران امریکایی، که همة ایران را زیر سلطه گرفته‌اند، و خوش خدمتی به آنها و دلالی برایشان، به آلاف و الوف رسیده و صاحب سرمایه‌ای شده است و همه عشقش این است که مراسمی در خانه‌اش بگیرد، امریکایی‌ها را دعوت کند و جلو دیگران پز بدهد که با اینها ارتباط دارد.

یکدفعه، در مجلد دوم، انسان خیلی دوست‌داشتنی و فداکاری معرفی می‌شود؛ و فکر می‌کنم در صفحه 90 است که برای اولین بار، هستی به احمد گنجور می‌گوید «پدر»؛ و او هم خیلی خوشحال می‌شود. بعد هم هستی به او می‌گوید: «تو خیلی مردانگی کردی. ولی سلیم خیلی نامرد است. یک نامرد تمام عیار.»

یعنی این همه تغییرات و نوسانات محیرالعقول از یک مجلد به مجلد دیگر، در فاصلة کمتر از نود صفحه، آن هم بدون هیچ توجیهی صورت می‌گیرد!

کاری که احمد گنجور صورت داده، این است که با همفکری سلیم، نقشة فرار هستی و مراد را از زندان طراحی و اجرا کرده است. بعد که هستی حاضر نمی‌شود از زندان بیرون بیاید، و با مراد به جزیرة سرگردانی فرستاده می‌شود، نقشة نجات آنها از جزیره سرگردانی را، خودش عملی می‌کند. همین یک کار! و هرچه به طرف اواخر مجلد دوم پیش می‌رویم، آن‌قدر اوصاف انسانی از این آدم ذکر می‌شود که خواننده متحیر می‌ماند که چطور این شخصیت، بی‌هیچ مقدمه‌ای این همه تغییر کرده است؟! همان‌طور که متحیر می‌شود که چطور سلیمی که آن همه خصایص عالی داشت، یکدفعه این قدر عوض می‌شود؟! تنها توجیه سست و ضعیف که مطرح می‌شود این است که از وقتی هستی به زندان رفت و سلیم نتوانست به او دست پیدا کند و مادرش بیمار شد و بعد مرد، سلیم دچار گیجی و سردرگمی شد. جالب است که قبلاً، می‌گوید: اولاً هستی زیبایی خاصی ندارد. سن او از بیست‌وشش گذشته است. یعنی مطابق عرف آن سال‌ها دارد کم‌کم ترشیده می‌شود. اعتقادات و معلومات درست و حسابی هم ندارد. خواننده متحیر می‌ماند که پس سلیم عاقل و منطقی و پخته چطور این‌قدر شیفتة او می‌شود که بعد، در غیاب وی، حتی اعتقادش را هم از دست می‌دهد!

یک تناقض دیگر در این قضیه، این است که وقتی هستی حاضر نشد ــ با آن طریقی که سلیم گفته بود ــ از زندانش بیرون بیاید، سلیم خیلی راحت می‌توانست یک واسطه به ملاقات هستی بفرستد و ببیند قضیه چه بوده است. اما با توجیهی سست، گفته می‌شود: از وقتی هستی در زندان اقرار می‌کند که همسر او فرهاد بوده، و بچه‌ای که در شکمش دارد فرزند فرهاد است، دیگر سلیم از او می‌بُرد. درحالی‌که حداقل برای آنها که سابقه انقلابی دارند، روشن است که این یک بلوف و اقرار کذب است برای رد گم کردن حکومتی‌ها!

پرویز: اگر از لحاظ شخصیت‌پردازی به قضیه بنگریم، تغییر شخصیتی که در شخصیت‌ها در این دو جلد به‌وجود می‌آید، توجیهی ندارد، مگر آنکه نویسنده خواسته باشد موجی را از سر خودش بگذراند. حتی جلد دوم با جلد اوّل، از لحاظ تکنیکی نیز قابل مقایسه نیست.

سرشار: این نکته هم قابل تأمل است که اگر سلیم را نماد گروهی از مذهبی‌ها بگیریم، آن‌طور که خانم دانشور در مصاحبه‌اش می‌گوید: «هستی نماد ایران است»، هستی در یک دوره‌ای موقتاً با سلیم ازدواج می‌کند. ازدواج هم رسمی نیست. بعد که می‌بیند اشتباه رفته، برمی‌گردد با آدمی که سابقاً چپ بوده، ازدواج دایم می‌کند. با این ترتیب شاید این مطلب به خواننده القا شود که: مردم ابتدا فریب خوردند که این انقلاب را یک وادی امن و امان پنداشتند که به گمشده‌ها راه را نشان می‌دهد و آنها را از سرگردانی نجات می‌دهد.

غلامی: شریعت‌گریزی، تبلیغ «دینِ اقلّی» و شاید بتوان گفت تجربه دینی، در این داستان خیلی پررنگ است. البته ما می‌دانیم نویسنده لزوماً مثل ما فکر نمی‌کند و نگاهش نسبت به دین و شریعت، مانند ما نیست. به‌هرحال، واقعیت این است که نویسنده ــ درست یا نادرست ــ تعریف متفاوتی از دین دارد، و شاید این نگاه، نمایندة قشری است که در جامعه امروز ما زندگی می‌کنند. چه‌بسا بنا به مقتضیاتی، در انقلاب هم حضور، و در حد خود، نقش داشتند. اگر ما بخواهیم معیارمان را در نقد فقط طرز تفکر معمول قرار دهیم، این افراد، قطعاً هیچ جای تأییدی در این داستان برایشان وجود ندارد و البته شاید این، برای کسانی که طرز تفکر و این مبنای بحث را نمی‌پذیرند قابل قبول نباشد.

این نکته را هم اشاره بکنیم، ما نمی‌خواهیم از بعضی اشتباهات و خطاهای غیرقابل انکاری که اوایل انقلاب از افرادی در لباس روحانی و افراد مذهبی و در پوشش‌های دیگر صورت گرفته است، دفاع کنیم و بگوییم هیچ اشتباه و خطایی رخ نداده است. گذشته از این، بسیاری از این مسائل، از مقتضیات و عوارض انقلاب‌هاست. باید دید وقتی نویسنده به مصادیقی اشاره می‌کند آیا قصد تعرض به انقلاب و ارزش‌های انقلاب را دارد یا نه؟ و روی این مطلب، با مستندات بحث شود؛ طبیعی است، در پی دفاع از خطاهایی که برخی افراد با سودجویی از حال و هوای اوایل انقلاب مرتکب شدند، نیستیم.

در قشری‌گرایی هم، که دوستان به آن اشاره کردند، به‌خصوص در مذهبی‌ها، باید اضافه کرد گرچه تلقی و فهم نویسنده از دین و دینداری، نادرست و سطحی است، متأسفانه مصداق‌هایش در جامعه وجود دارد.

تناقضات زیادی در اثر وجود دارد. نویسنده در یک جلد مطلبی را گفته، جای دیگر همان مطلب را رد می‌کند. مبنای واحدی را از ابتدا تا آخر نمی‌بینیم؛ و این چندپارگی شاید متأثر از تفاوت فضای جامعه در زمان نگارش مجلدات، بوده است. امّا به نظر بنده شکل درون‌مایه این کتاب در ارتباط با ترسیم چهره‌های ناصالح از مذهبی‌ها نیست؛ بلکه ایراد اینگونه است که رمان جای طرح واقعیات است. وقتی کسی مدعی می‌شود که رمان می‌نویسد، به اصطلاح جهان اطراف خودش را به نوعی تبیین می‌کند؛ و دیگر به لحاظ اصول داستان رئال مجاز نیست یکطرفه به قاضی برود و فقط بخشی از واقعیت را که به سود خودش است، بیان کند. مثلاً اگر در یک اثر، هرچه آدم مذهبی است مسئله‌دار باشد، نتیجه‌ای جز مخالفت نویسندة آن با مذهب، نمی‌شود گرفت. ما اینجا در پی نقد طرز تفکر نویسنده نیستیم، بلکه نمود بیرونی اثر و تأثیری را که روی خواننده می‌گذارد، نقد می‌کنیم.

همان‌طور که قبلاً هم اشاره شد، شاید اینکه آدم‌های مذهبی اثر این‌طوری‌اند و از این فراتر نرفته‌اند، به سبب این است که اصلاً نویسنده افراد مذهبی واقعی را نمی‌شناسد و با دینداران حقیقی ارتباط نداشته است. در این مورد، به بعضی از نویسنده‌ها نمی‌توانیم اشکال کنیم. چون واقعاً بعضی مسائل را لمس نکرده‌اند. مثلاً پاکی و طهارت برایشان اصلاً قابل تصور نیست؛ که به‌هرحال مقولة دیگری است. به هر رو، رمان جایگاه طرح اندیشه‌های مختلف افراد مختلف است؛ اما به شکلی عادلانه بحث این نیست که ما با دیدگاه خودمان به قضیه نگاه می‌کنیم.

سرشار: همان‌طورکه که آقای غلامی گفتند، هرکس، به‌هرحال، براساس باورهای خودش می‌نویسد؛ و همین مقدار اعتقاد به خدا و انصافِ نسبی هم که بخصوص در مجلد یک این رمان هست و در مجلد دو کمرنگ شده است، از نویسنده‌ای چون خانم دانشور، غنیمت است. در آثار اکثریت قریب به اتفاق نویسندگان غیرمذهبی، همین اندک نیز نیست.

امّا اینجا بحث بر سر این است که یک وقت حرف از مباحث ماوراء‌الطبیعی است، و ممکن است هرکس نظری داشته باشد. بعضی مواردش را هم شاید نشود با ابزارهای دنیایی ثابت کرد. چون باور بخشی از آن، نیاز به اعتقاد قلبی و تزکیه و تهذیب نفس دارد. امّا بعضی امور، مثل دو دو تا چهار تاست. فرض کنید، همة ما دیده‌ایم که در خیابان دو نفر با هم دعوایشان شده و ضربه اول را نفر یک زده است. این را دیگر نمی‌توانیم بگوییم: «من این طوری دیدم و دیگری جور دیگر!». انقلاب و جنگ، از این نمونه بود. اولاً در دوران قبل از انقلاب، مأمورهای ساواک در این اثر، فقط دو نفر هستند؛ و هر دویشان مذهبی معرفی می‌شوند. درحالی‌که از قضا، بسیاری از مأموران ساواک، توده‌ای‌های سابق بودند. در رأس ساواک، برخی افراد سابقاً توده‌ای قرار داشتند. «باهری» رأس حزب رستاخیز، «رسول پرویزی» توده‌ای، سناتور انتصابی شاه، و بسیاری از گردانندگان و مسئولان گلوگاه‌های رژیم گذشته، چپ‌های سابق بودند. بعد از انقلاب هم فهرست ساواکی‌ها منتشر شد، و مشخص شد که عدة زیادی توده‌ای سابق، عضو ساواک بوده‌اند. خانم دانشور هم از این چیزها ناآگاه نبوده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم هستی در زندان است. بازجوی ساواک به او می‌گوید: «دوازده گروه مبارز چپ هستند.» اضافه می‌کند: «مذهبی‌ها هم دارند زیاد می‌شوند.» یعنی در برابر دوازده گروه چپ، مذهبی‌ها یکی هستند! تازگی هم دارند زیاد می‌شوند! گویی پیش از این، اصلاً به حساب نمی‌آمدند. آیا صرفاً عنوان زیاد کردن توخالی ــ در مورد گروه‌های چپ ــ دلیل کثرت واقعی است!؟ نگاهی به اسامی آنهایی که توسط رژیم اعدام شدند، بیندازیم: آیا واقعاً نسبت این بوده است؟

بعد از آن، در مورد انقلاب و آنها که در زندان یا در صف مقدم انقلاب بودند. آیا انقلاب از حاشیه‌نشینان شروع شد؟ آن هم همین تریاک‌فروش‌ها و قاچاقچیان و شارلاتان‌ها و امثال این‌ها؟!

این را که همه می‌دانند که در سال 1356، قیام را طلبه‌ها از قم شروع کردند، و اولین کشتار رژیم در قم بود. البته مقدم بر آن، یک تظاهرات آرام در تهران برپا شد. اولی‌اش که خود ما هم در آن بودیم ــ در همین شهر ری بود. همه، دانشگاهی و تحصیلکردة مذهبی بودند. در دانشگاه ما گفتند: شانزده آذر بناست که در شهر ری تظاهرات علیه رژیم برپا شود. ما هم رفتیم. جزو اولین خواست‌های تظاهرکنندگان هم «آزادی زندانیان سیاسی»، از جمله آقایان طالقانی و منتظری، از زندان بود. مذهبی‌ها بودند که این حرکت را شروع کردند. در قم به مناسبت اتمام دوران تبعید امام، طلبه‌ها خواستار بازگشت ایشان به کشور شدند و این بهانه‌ای برای تظاهرات علیه رژیم شد. عده‌ای از آنها در این تظاهرات توسط رژیم شهید شدند. چله‌های بعدی این شهدای روحانی، همه از مساجد شروع شد. همیشه هم یک روحانی بالای منبر بود که مردم را تحریک به حرکت انقلابی می‌کرد. به عبارت دیگر، انقلاب از مساجد شروع شد؛ از قم شروع شد. دنباله‌اش در خیابان‌ها ادامه یافت.

تا مدت‌ها هم، درواقع بیشتر مردم، تماشاچی بودند. یکی از شعارهای مردم انقلابی این بود که «این نهضت حسینی، تماشاچی ندارد.» روزهایی که دیگر کم‌خطر یا بی‌خطر شد و خیلی‌ها می‌دانستند که کشتاری در کار نیست، آرام آرام تماشاچی‌ها به مردم پیوستند. این، یک تحلیل نخ‌نما شدة مارکسیستی است که در اثر ارائه می‌شود.

در داستان، این‌طور نشان داده می‌شود که انقلاب از حاشیه‌نشینان شروع شده، و نویسنده در مصاحبه‌اش با مجله «زنان» هم صریحاً می‌گوید: «در جزیره سرگردانی اساس فکر من این بود که انقلاب از حاشیه‌نشینان شروع شد.» «اولین کبریت انقلاب را همین حاشیه‌نشینان زدند. نقش عمده را آنها داشتند!» ولی مگر یک چیز عینی را می‌شود به دلخواه «فکر» کرد! آن هم با این همه مستندات! جنوب شهری‌ها بالتبع به عنوان بدنة اصلی انقلاب بودند؛ منتها جنوب شهری‌های مذهبی و اصیل. همان‌ها که امام‌خمینی آنها را «کوخ‌نشین» خطاب می‌کند. اینها با ساکنان حلبی‌آباد فرق دارند.

در هیچ جای دنیا مردم عامی بی‌سواد، انقلاب را شروع نمی‌کنند یا شاید بهتر بگوییم نمی‌توانند شروع کنند. همیشه یک گروه از طبقه متوسط که بعضاً وضع مالی بدی هم ندارند ــ دست کم محتاج نان شب نیستند ــ و از طیف‌های فهیمِ باشعور جمعی بالا، مذهبی یا روشنفکر، جلودار و آغازگرند. مردم آرام آرام یا از آنها پیروی می‌کنند و یا وقعی به آنها نمی‌گذارند. در کشور ما، مذهب و روشنفکران مذهبی ــ عمدتاً ــ این کار را کردند. بحث ما سر این است که نویسنده چطور چشم بر واقعیات غیرقابل انکار می‌بندد و وقایع را آن‌طور که می‌خواهد می‌سازد و به عنوان حقیقت، در رمانش به رشته تحریر می‌آورد.

عبارت‌هایی را راجع به انقلاب از متن کتاب می‌خوانم:

یک‌بار هستی ــ بعد از انقلاب ــ از طوطک می‌پرسد: «اشکال مردم کشور من چیست؟» طوطک جواب می‌دهد: «مردم کشور تو نه مرگ آگاه هستند و نه ترس آگاه. همین است که دیگران می‌خورند و می‌روند. مردانگی‌ها و زنانگی‌ها ضعیف است. در مجموع فاقد موضع‌گیری درست تاریخ‌ساز هستند.» و جای دیگر، می‌گوید که هستی می‌اندیشد: «به زور چادر از سر زن‌ها برمی‌دارند، به زور حجاب مد می‌شود.»

جای دیگر، از زبان طوطک راه رستگاری ــ مطلق ــ چنین پیشنهاد می‌کند: «راه رستگاری بشریت، داشتن امپراتوری جهانی عشق است، عاری از موانع دینی و طبقاتی و فرقه‌ای.»

یا در جایی، در روزهای اول پس از پیروزی انقلاب، صحنه‌ای را توصیف می‌کند که انقلابی‌ها، چند نفر را دستگیر کرده‌اند، و مادرهای دستگیر شده‌ها، دم در اتاق رئیس کمیته، که ظاهراً یک روحانی هم هست گریه و زاری می‌کنند؛ بدون اینکه بگوید این‌ها چه جنایاتی کرده‌اند و به چه دلیل دستگیر شده‌اند. طبیعی است که در خواننده همدردی و رقت قلب ایجاد می‌کند. و این، یک نوع کم‌فروشی به خواننده است. آن همه زیبایی در انقلاب اتفاق افتاد و طبعاً در کنار آن، مواردی از این صحنه‌ها هم بود. آن همه فرازهای پرشور و به وصف نیامدنی به‌وجود آمد و آن همه حرکات بر حق انجام شد؛ مواردی هم اشتباه و خطا ــ ندانسته ــ از بعضی سر زد. درست آن است که نویسنده، زیبایی‌ها را همان‌طور که بود، با خطاها، در کنار هم و در همان ابعادی که وجود داشت ترسیم کند. هیچ‌کس نمی‌گوید: نویسنده فقط بیاید زیبایی‌ها را ببیند و بازگو کند و زشتی‌ها را نگوید. منتها می‌توان توقع داشت: درست بگوید و به همان نسبت که بوده، بگوید. در این اثر، این انصاف رعایت نشده است.

«در یکی از راهروها، عده زیادی زن چادر به سر شیون می‌کردند و یک زن پیشانی‌اش را به زمین چسبانده بود و زار می‌زد. مردی میانسال و توپر با پوششی به رنگ کاه، تفنگی بر دوش، بالای سر زن ایستاده بود. مرد، چشم‌های بی‌حالتی داشت و لبخندش با بلاهت آمیخته بود. [این بلاهت، بعداً در مورد رزمندگان هم تکرار می‌شود.] انگار از خودش بپرسد آیا این منم؟ ذوق می‌کرد که تفنگ دارد. به زن می‌گفت: مادر من، پاشو. تازه اگر پسر تو بیگناه به جوخه اعدام سپرده شده باشد، جزو شهداست و رب‌الشهدا[!] او را به بهشت می‌برد و تو در مقابل حضرت زینب روسفید می‌شوی.

برای مرد خربزه آوردند. همان‌جا با دست یک برش برداشت. وقتی می‌خواست برش بعدی را بردارد، گفت: عجب خربزه شیرینی است.»

و با این صحنه‌سازی می‌خواهد قساوت قلب او را برساند! امّا آیا جریان عام دادگاه‌های انقلاب به این شکل بود!؟ رئیس یکی از کمیته‌های آن زمان آیت‌الله ملکی بود (در مسجد همت تجریش)، خوب است اوصافش را از اهالی منطقه‌اش بپرسند که چگونه آدمی بوده است! امثال ایشان هم کم نبودند. آقای ناطق نوری، آیت‌الله مهدوی کنی، و... همه رئیس کمیته بودند. کمیته‌های این‌طوری، زیاد بوده است و البته چند تایش هم ناجور درآمده بودند. آیا نویسنده، آن خوب‌هایش را نشان داده، که بعد ــ آن با همان نسبت واقعی ــ چند بد را هم نشان بدهد!؟

در جایی، یک پسربچه یک استاد دانشگاه را به کمیته می‌آورد! او می‌گوید: «این مسلمانی است که یک پسربچه، یک استاد دانشگاه را این‌طور تحقیر کند؟»

یکی را از سر عقد به خاطر کراوات داشتن آوردند. بنده خاطرم هست که در محله ما، یک سال از انقلاب گذشته، هنوز در عروسی‌ها گروه‌های مطرب را می‌آوردند و می‌زدند و می‌رقصیدند. تا حدود یک سال بعد از انقلاب، هنوز خیلی زن‌ها حجاب نداشتند. یعنی نویسندة اثر اینها به کلی یادش رفته است؟! چه کسی را به خاطر کراوات، در طول تاریخ انقلاب، جلب کرده و به کمیته برده‌اند؟!

این نظام، لااقل هفت ــ هشت ماه دست ملی‌گرایان بود. آن زمان که اوضاع این‌گونه نبود مدت‌ها گذشت تا حجاب اجباری شد اجبارش هم این بود که گفتند هرکس بخواهد در ادارات دولتی وارد شود، باید با حجاب باشد و در خیابان، با کسی کاری نداشتند.

«روی میز حاج‌آقا پر بود از پرونده‌ها، دستبندها، چشم‌بندهای جورواجور و کلید.»

جای دیگر، مراد می‌گوید: «همه ما در یک سلول بودیم. از صدای تیراندازی جوخه اعدام خوابمان نمی‌برد» اشاره به اینکه تمام‌شدنی هم نبود.

عبارت، شبیه دروغ‌سازی است که رضا براهنی هم، در یکی از نوشته‌هایش، برای نفی انقلاب آورده است «منتظر می‌شدیم تا تیر خلاص را بزنند و...» الی آخر.

پرویز: از صفحه دویست و خرده‌ای، که داستان وارد انقلاب می‌شود و به جنگ می‌رسد هم، تعابیر فوق‌العاده بدی در مورد نیروهای انقلابی و رزمنده به کار می‌رود:

«[راجع به جنگ می‌گوید] خانم دکتر دیگر نتوانست ادامه بدهد هر سه با هم گریستند. تا خانم بهاری اعتراف کرد که مادرش شاهد جنگ جهانی دوم بوده. از این هم وحشتناک‌تر بوده. اما هنوز بیشتر مردم ایتالیا، دوچه [موسولینی] را دوست دارند.» اینکه چه کسی با دوچه، موسولینی، مقایسه می‌شود قابل تأمل است!

«هستی انصاف داد: حساب مردم عراق را باید از حساب صدام جدا کرد. عراقی‌ها هم مثل ما آزاد نیستند.»!

اینکه این‌گونه به قضاوت بنشینیم و بگوییم «عراقی‌ها هم مثل ما آزاد نیستند»، یعنی هر دو را در یک موضع و یک کفه قرار داده‌ایم؟!

به این تصویر سطحی و بلاهت‌آمیز توجه کنید: «علی [دربندسری] نوشته بود: «شاهین‌خان، [رزمنده‌ای است که بعداً شهید می‌شود] با هر قطره خون پاک ما، حسین(ع)ها خواهد رویید.»

کدام رزمنده‌ای چنین چیزی می‌نویسد و چنین دیدی دارد؟! شما بگردید در نامه‌های رزمندگان... هرقدر هم، فرد عامی باشد، چنین چیزی می‌نویسد؟

در قسمت‌های آخر این بخش، چند نکتة موهن وجود دارد، که گذشته از آنکه از ناآگاهی بسیار نویسنده نسبت به قضایای جنگ ناشی می‌شود، تأمل برانگیز است. مانند صحنه مکالمه خانم دانشور با نظامی عراقی.

سرشار: در اثر، به شکل مستقیم یا غیرمستقیم، صحبت از شستشوی مغزی رزمندگان ایرانی و انشاهای مشابه در وصیت‌نامه‌های شهدا و رزمندگان است.

فضل‌الله آلونک‌نشینی است که در حلبی‌آباد زندگی می‌کرده است و درباره‌اش می‌گویند «فضل‌الله [یکی از شهدا] بی‌کله بود. این هم که شهید شد، بی‌کله بود. و به تعبیری این‌گونه القا می‌شود که جنگ را هم عمدتاً حاشیه‌نشین‌ها اداره می‌کرده‌اند!

«می‌گفت: خاکروبه‌ها را کجا خالی می‌کنند؟ بچه‌های جبهه دستش می‌انداختند و می‌خندیدند. [یعنی چون در شهر، اهلِ در خاکروبه گشتن بوده، در جبهه هم می‌خواهد برود در خاکروبه‌ها چیزی پیدا کند!] پانزده تا شانزده ساله به‌نظر می‌آمد. بیچاره فضل‌الله! می‌گفت: آمده‌ام شهید بشوم و به سلامتی برگردم پیش ننه‌ام. می‌گفت: ننه‌ام آزاد شده.» در وصیت‌نامه‌هایشان همه از «شهادت» می‌نویسند، درحالی‌که هنوز معنی شهادت را نمی‌دانند!

علی دربندسری هم شهید می‌شود. مراد به هستی می‌گوید: «به گمانم سخنرانی‌ها را اهل فن می‌نویسند؛ همین روحانیانی که در جبهه حرف می‌زنند. انشاها به هم شبیه هستند. حتی شعرهای آهنگران را هم کس دیگری می‌گوید. [مثل اینکه قرار است خودش بگوید!] اینها تنها مجری هستند.»

در جای دیگر در توصیف جنگ این‌گونه می‌گوید: «مرگ، قطع دست و پا، اسیر و جراحت زیاد، عادت شده. جهنم.»

و یا «از این طرف قطار جوان‌های زنده را می‌برد و از طرف دیگر کشته برمی‌گردانند.»

و هدف حضور مراد در جنگ را این‌گونه تعریف می‌کند: «می‌روم برای آنها لوله‌کشی کنم تا آب آلوده نخورند»؛ یک دید کاملاً انسانی و وطن‌دوستانه است.

می‌گوید: «آخر چرا هیچ‌کس نمی‌پرسید: چرا جنگ؟ چرا خونریزی؟»

گویی ما خودمان جنگ به پا کردیم! تعابیری از این دست که معنایش این می‌تواند باشد که دو طرف، مقصر هستند، در اثر کم نیست.

تنها شخصیت جانبازی که در اثر از آن حرف به میان می‌آید، فردی است که برای درمان به آلمان می‌رود و آنجا به او شامپانی می‌دهند، متوجه نمی‌شود و نادانسته می‌خورد و پرستارها، او را وامی‌دارند، برقصید بعد می‌بوسنش. در آخر هم یک جعبه از آن مشروب‌ها به او می‌دهند تا در برگشتش به ایران بیاورد که در فرودگاه از او می‌گیرند.

این تصویری است که از یک جانباز ــ تنها جانباز معرفی شده در اثر ــ ارائه می‌شود. آیا این منطبق با واقعیت است یا برداشتی غرض‌آلود؟!

پرویز: رفتار جانباز هم از سر بلاهت است. یعنی باز هم نمی‌فهمد که به‌خاطر چی با او این برخورد را کرده‌اند و آنجا چه اتفاقی برایش افتاده است؟ اصلاً چهره‌ای که از او ترسیم شده، به صورت غیرمعقول و افراطی، ابلهانه است.

سرشار: این اثر اگر بدون تعمق خوانده شود، به ظاهر این تلقی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که در آن، از مذهب ــ به آن معنی که ما معتقدیم ــ دفاع شده است. درحالی‌که در این رمان، فقط اعتقاد به خدا مورد تأیید قرار گرفته است. درست است که بالاخره در مراد هم، در جزیره سرگردانی یک تجلّی و دگرگونی پیدا می‌شود. منتها خدای او، لزوماً خدای شریعت اسلام نیست. با خوب یا مضر بودن این درون‌مایه کاری نداریم و نمی‌گوییم نویسنده با پیشینه فکری که داشتند، بایستی غیر از این می‌نوشتند، امّا باید تفکیک کنیم که این باور، معنایش چیست؟ و با آنچه از یک اثر مذهب‌گرا تلقی می‌شود کاملاً متفاوت و شاید متنافر است.

زرشناس: نکته‌ای که خواننده را بیشتر به این سمت می‌برد که اثر، اثری بدون عمق و شاید مغرضانه است، نوع تصویرسازی‌ در بعضی مسائل است. از جمله، ارائة تصویری نادرست از شهدا و رزمندگان، و ترسیم فضایی همراه با توهین نسبت به مذهب و استهزای مذهبیان و روحانیت است و دیگر تصویرها و مضامینی از این دست است، که به طور غالب فضای کتاب را تشکیل می‌دهد. در جهت عکس آن، شخصیت‌های مارکسیست یا ملی‌گرایی که در کتاب هستند، معمولاً آدم‌هایی صادق و حداقل با حسن نیت‌اند. درحالی‌که شخصیت‌های مذهبی کتاب، جدا از آنکه لومپن معرفی می‌شوند، با توصیفی که ارائه می‌شود، از حلبی‌آبادها به جبهه رفته‌اند. که این، بر مبنای تئوری مارکسیستی تحلیل انقلاب ایران است.

مارکسیست‌ها معتقدند که انقلاب ایران انقلابی است که عناصر دکلاسه و لومپن‌ها آن را انجام دادند. یعنی طبق مدل مارکسیسم، موتور محرک انقلاب، پرولتاریا و طبقه کارگر است. چون در یک جامعه مثل ایران، که به تعبیر آنان، جامعه‌ای فئودالی و روستایی نبود که انقلاب دهقانی باشد، در عین حال پرولتاریای ایران هم پرولتاریای سازمان‌یافته و قوی نبود ــ و این قوی نبودن، همیشه یک مشکل برای مارکسیست‌ها ایجاد می‌کرد و به همین دلیل هم بود که امثال «بیژن جزنی» یا «امیرپرویز پویان» یا «مسعود احمدزاده»، به سمت تئوری‌های جنگ مسلحانه رو می‌کردند ــ چون معتقد بودند پرولتاریای ایرانی، ظرفیت انقلاب را ندارد. به این دلیل که هنوز ایران به طور کامل صنعتی نشده، و خصایص روستایی و ماقبلِ پرولتاریایی خودش را از دست نداده بود. بنابراین، از یک پرولتاریای متشکل با ذهنیت مدرن، در ایران نمی‌توان نام برد. بر همین اساس، معتقد بودند که باید چریک مسلح را، به عنوان پیشتاز و محرک انقلاب، پیش بیندازیم.

انقلاب که رخ داد، تحلیل‌شان این بود که عناصر دکلاسه یا عناصر بی‌طبقه، یعنی روستاییان که از روستاها رها شده بودند؛ زمین و کشاورزی‌شان را گذاشته بودند، و در نتیجة انقلاب به اصطلاح سفید به شهرها آمده بودند و در حاشیه شهرها سکنا گزیده بودند، چون ذهنیت مدرن نداشتند و به همان ذهنیت مذهبی پایبند بودند و درواقع بافت طبقاتی آنها بافت لومپنی بود و از راه هرزگی، روسپیگری، قاچاق و... زندگی می‌کردند، نیروی محرک انقلاب ایران شدند.

اگر تحلیل‌های سال‌های 58 و 59 را مطالعه کنید، کاملاً مشخص است. مثلاً در تحلیلی که سازمان «پیکار» از انقلاب ــ تقریباً در تیرماه 58 ــ ارائه داده بود، یا در سلسله مقالاتی که گروه سیاسی «راه کارگر» تحت عنوان «فاشیسم، کابوس یا واقعیت» منتشر کرده بود، همین مسئله طرح شده بود که پایگاه طبقاتی جمهوری اسلامی، همین لومپن‌ها و عناصر دِکِلاسه هستند. این تحلیل، دقیقاً در این کتاب ــ البته باز هم به شکلی سطحی ــ مطرح شده است.

حسین فتاحی: مراد و سلیم و هستی، و به طور کلی، عناصر زندان رفته و به اصطلاح مبارز داستان، که هیچ‌جا معلوم نمی‌شود که دست از مبارزه برداشته باشند، در حقیقت فقط ناظر وقایع انقلاب هستند، و در آن، هیچ دخالتی ندارند. حتی بعضی مواقع، در حد کسی که در خارج از ایران است، نسبت به وقایعی که در مملکت اتفاق می‌افتد، اطلاع ندارند.

زرشناس: شاهین ــ یکی از کاراکترهای مذهبی در اثر ــ دارای شخصیت متلوّنی است. او شخصیتی است که دروغ می‌گوید. در جایی از کتاب، سلیم که به خانه توران‌جان می‌آید شاهین شروع می‌کند به صحبت کردن با او؛ و نقل قول‌هایی می‌کند از دیالوگ‌های سر کلاس دانشگاه و تمام حرف‌هایی را که مراد می‌زده، به اسم خودش مطرح می‌کند. یعنی آدم بی‌هویتی است، که اصلاً فاقد فکر و اندیشه است. فردی که فاقد ثبات شخصیتی است. بعد، این آدم، با آن حالات و خصوصیات، در سال‌های بعد از انقلاب، به عنوان یک مذهبی مطرح شده است. یعنی نویسنده، با توجه و دقت زمینه را برای تخریب این شخصیت‌ها می‌چیند.

اگر به درون‌مایه‌های فکری اثر برگردیم، غیر از دو مضمون «امپراتوری عشق» و «دین بدون شریعت» که در این اثر جای بحث دارد، فکر می‌کنم مضمون دیگری هم در این کتاب، خیلی جدی مطرح است: «نفی هر نوع آرمانگرایی»، و ترسیم سرخوردگی حاصل از آرمانگرایی است، و ایجاد این حس که هیچ نوع آرمانگرایی به پایان راه نمی‌رسد. در مبارزینی که در اثر می‌بینیم، روح مبارزه و تعهد می‌میرد؛ و همه آنها کنار می‌کشند؛ و حتی آرمانگرایی معنوی یا آرمانگرایی انقلابی، انکار، نفی، و شاید تقبیح می‌شود. حداقل با ارائه تصویری ضعیف از آن، چشم‌انداز روشنی برایش توصیف نمی‌شود. این رویه، از شگردهایی است که اکثریت و شاید تقریباً تمام جریان روشنفکری ایران ــ چه روشنفکری لائیک و چه روشنفکری دینی ــ بعد از انقلاب در پیش گرفتند.

سرشار: از درونمایه‌های فرعی اثر، می‌توان بحث «فمینیسم» یا «اصالت زن» را نام برد. از ابتدا تا انتها، مشکل اصلی هستی با سلیم بر سر همین موضوع است؛ و علت اینکه در آخر هم هستی حاضر نمی‌شود با سلیم ازدواج کند یا دراین‌باره به تردید می‌افتد، همین موضوع است. وقتی که سلیم سعی می‌کند هستی را از زندان آزاد کنند، یکی از دلایلی که باعث می‌شود هستی از بیرون آمدن از زندان طرفه رود به خاطر این است که سلیم در یادداشتش ــ و البته، بی‌جا ــ نوشته است «تمکین کن». حال به این موضوع نمی‌پردازیم که «تمکین» در اسلام معنی خاصی دارد. معنی‌اش اطاعت بی‌چون‌وچرای زن در همه امور از شوهرش نیست، و خانم دانشور آن را در غیر جایگاه حقیقی‌اش به کار برده است.

زرشناس: شیوة عقد و شیوه ابطال عقدشان هم، مشخصاً، اشکال دارد. عقد به قصد انشا نیست. چون فقط خواندن دو جمله، باعث جاری شدن عقد نمی‌شود. باید «قصد ازدواج» باشد؛ و نویسنده هم قاعدتاً باید این را بداند. آنجایی هم که هستی می‌خواهد طلاق بگیرد، به سلیم می‌گوید: «بگو طلّقتُ.» او هم همین‌طور و بدون نیت می‌گوید: «طلقت.» آن وقت هستی می‌گوید: «دیگر قضیه تمام شد و از هم طلاق گرفتیم.» و برداشت‌های سطحی از دستورات و قواعد دینی این چنینی در این اثر بسیار است.

سرشار: گفتیم که نویسنده در مصاحبه‌ای می‌گوید که هستی نماد ایران است و در مصاحبة دیگری هم تاکید می‌کند که ازدواج هستی با سلیم ــ که یک مرد مذهبی است ــ ازدواج موقت، و تنها روی کاغذ است که در مجلد دوم شاهدیم این کاغذ را پاره می‌کند.

نویسنده در مصاحبه‌ای که با روزنامه ایران انجام داده است، می‌گوید: آن زمان به نظر می‌رسید مذهب در انقلاب جلودار باشد. به همین دلیل، هستی به حلبی‌آبادنشین‌ها می‌گوید: حرف ملا را گوش کنید و خودش هم به ازدواج یک مرد مذهبی (سلیم) درمی‌آید. اما در مجلد دوم، سند ازدواج موقت را پاره می‌کند.

حالا اگر واقعاً فرض را بر این بگیریم که نویسنده همة عناصرِ داستانیِ مربوط به این جنبه‌های نمادین را درست به کار گرفته است ــ همان‌طور که خود ادعا دارد ــ آن وقت مخالفت هستی با تمکین در برابر سلیم، شاید این معنا را پیدا می‌کند که اسلام از مردم ما می‌خواسته که به هرچه گفته، گردن بگذارند؛ و مردم از گردن گذاشتن کورکورانه به دستورات متنفر بودند؛ و حتی اگر جایی هم به نفع آنها بود، شاید عزت نفس و به اصطلاح تشخّص آنان اجازه نمی‌داد تن به یک چنین چیزی بدهند. همچنان‌که هستی در زندان ماند و آزادی از زندان را به قیمت از دست دادن آزادگی خود، نخواست.

زرشناس: در مورد فمینیسم که فرمودید، در ص 82 «ساربان سرگردان»، هستی می‌گوید: «می‌دانی سلیم، من به یک معنا فمینیست هستم. همان‌طور که هستم، مرا می‌خواهی؟» سلیم گفت: «با تمام وجودم می‌خواهم.»

سلیم می‌گوید: «اما فمینیسم انواع و اقسام دارد. فمینیسم غربی، در آخرین تحقیق، حق مرد را می‌گیرد و به زن می‌دهد. به همین علت، این همه طلاق در غرب رواج دارد. چراکه طرفین معادله به هم خورده. مرد مظلوم و زن ظالم شده است.

گفته می‌شود قریب شش میلیون مرد غربی خود را گم‌وگور کرده‌اند تا اموالشان را با زن‌های مطلقه‌شان نصف نکنند، تا نفقه ندهند تا ... .

همه حرف‌هایش شاید همین است. اما یادم است از فمینیسم شرقی گفت. گفت: در شرق بایستی حقوق زن را بالا ببریم تا هم‌سطح حقوق مرد شود. حقوق زن چیست؟ حق ارث، حق طلاق، حق حضانت.

پرسید: تعدد زوج‌ها چطور؟

خندید: حدود همه حقوق زن و مرد در قرآن تعیین شده است. نمی‌شود که ضد قرآن فتوا داد و عمل کرد.

گفت: شاه هم که بر ضد قرآن حق طلاق و حضانت اطفال را به زنها داده، به‌زودی همه‌چیز را از هم خواهد پاشانید.» و اضافه می‌کنید که بعد از این قانون، «ایران از نظر تعداد طلاق و پاشیدگی خانوادگی، چهارمین کشور جهان شده است.» و مسائل دیگر.

سرشار: سابقة این نوع نگاه زنانه در ادبیات، مربوط به قبل از انقلاب است. خانم دانشور، همان‌طور که خودشان می‌گویند و دیگران هم گفته‌اند، اولین کسی است که در ادبیات داستانی ما، نگاه زنانه را مطرح می‌کند. این، لزوماً معنی تمام فمینیسم نیست. در گذشته، خانم‌هایی داشتیم که شعر می‌گفتند یا داستان می‌نوشتند، اما در آثارشان، نگاه، نگاه زنانه نبود. خانم دانشور از دهه بیست، این کار را در داستان شروع کردند. اما نگاه زنانة ایشان، همان‌طور که در آخرین اثرشان نیز مشهود است، با حفظ بعضی حدود است. با کارهای فروغ فرخزاد این نگاه زنانه در شعر بروز یافت. اما او در این امر بسیار بی‌پروا و بعضاً مبتذل بود. نکته ظریف این است که زنان اهل قلم ما، به اقتضای فرهنگ جامعه، یا به‌خاطر تقیدهای اخلاقی خود، ورود به بیان جزئیات بعضی احساسات درونی زن را در آثارشان، قدری خلاف عرف می‌دانند، یا می‌ترسند صریحاً این عوالم را مطرح کنند. شاید یک جنبه‌اش این است که می‌ترسند با طرح احوال و افکار درونی چون بسیاری از خواننده‌ها شخصیت اصلی داستان را مساوی با خود نویسنده می‌پندارند، این موضوع، تبعات منفی برایشان به بار بیاورد چون حتی جامعة قبل از انقلاب ما هم این را نمی‌پذیرفت.

به‌هرروی، خانم دانشور کوشید با نگاه یک زن، زندگی و دنیا را ببیند و بیان کند. این، یک وجه موضوع است که در این اثر و در شخصیت هستی تجلی کاملی پیدا می‌کند. این کار، اگر با رعایت حدودی باشد، به نظر بنده نه تنها منفی نیست، که مثبت است. چون زن‌ها، به دلیل فرهنگ خاص جامعه ما، همیشه به عنوان یک ظرف دربسته برای مردان باقی مانده بودند. یعنی لااقل بسیاری از نسل جوان ما که با تربیت مذهبی بزرگ می‌شوند، مثلاً فکر می‌کنند، ممکن نیست زن بعضی احساسات را نسبت به جنس مقابل داشته باشد. درحالی‌که در این آثار این حالات را می‌بینند، و آگاهی می‌یابند و به طور کلی این نگاه، به ادبیات غنا می‌دهد، و ــ با رعایت حدود اخلاقی ــ در نوع خودش خوب است.

مقولة دیگری که در خلال داستان طرح شده است و ما هنوز به آن نپرداخته‌ایم، نگاه اثر به انقلاب اسلامی، قبل، بعد، و سرانجامش است؛ که در قالب خواب اول و دوم هستی تصویر می‌شود. در خواب اول، که درآمد داستان است، هستی، خود را در یک سرزمین ناشناس می‌بیند که درخت‌هایش سوخته‌اند. گنجشک‌های مرده زیر درخت‌ها افتاده‌اند. پوکه‌های فشنگ همه جا پراکنده است. آدم‌ها معلول هستند. زن‌ها چادر سیاه سرشان است و شیون می‌کنند. هستی می‌خواهد از آنجا بگریزد. به در بسته‌ای می‌رسد. دنبال کلید می‌رود، پیدا نمی‌کند و در انتهای داستان و نیز در طول داستان، مکرر اشاره می‌شود به اینکه آن کلید می‌تواند سلیم یا عشق یا آزادگی، باشد. خواب آخر، سراسر نور و روشنی و رهایی و امنیت و قضیة اسب بابک خرمدین است که آنجا هستی احساس می‌کند دیگر آزاد شده و کلید را پیدا کرده است.

درباره خواب اول می‌گوید: «هستی بیدار شد. نگاه کرد، دید صبح کاذب است. مثل خیلی خوش‌باورها فکر کرد که واقعاً صبح شده. بعد دید نه، اشتباه می‌کند.» در داستان نیز همین مایه گسترش پیدا می‌کند. و برداشت آشکار از این خواب این است که صبح کاذب، همان انقلاب اسلامی است؛ که عده‌ای را فریب می‌دهد تا در این توهم بیافتند که واقعاً صبح گشایش مشکلات رسیده و دورة تاریکی به سر آمده است. ولی در آخر ظاهراً معلوم می‌شود که نه این طلیعه تنها توهمی است. حتی تا آنجا که، خود سلیم هم دچار تردید می‌شود؛ و روال داستان به نوعی است که گویی انقلاب اسلامی این توهم را ایجاد کرده است.

خانم دانشور گفته است: «من در جلد سوم به این پرسش‌ها پاسخ خواهم داد.» در جایی از مصاحبه‌اش می‌گویند: «من حرف‌های خودم را از زبان طوطک زده‌ام.»؛ «حرف‌های طوطک اصلاً جنبه عرفانی ندارد و من برداشت و دیدگاه خودم را از زبان این موجود گفته‌ام.»

هم‌چنین ایشان در مصاحبه‌ای با اشاره به رادا کریشنا و... می‌گویند «من سخت به این قضیه معتقدم و به عرفان هند علاقه‌مندم.»

«آنها خدایی دارند که هم خدای ویرانی است هم خدای سازندگی. هندی‌ها معتقدند الان دوران ویرانی است. اینکه اوضاع جهان چنین به هم ریخته و آشفته است به این سبب است که فعلاً خدای ویرانی دارد ویران می‌کند. ولی بالاخره دوران سازندگی این خدا هم فراخواهد رسید.» و آن دوران از نظر ایشان، بعد از این دورة ما است.

در جایی، از زبان طوطک می‌گوید: «آنچه در آخرالزمان حاکم می‌شود، امپراتوری جهانی عشق، فارغ از هر نوع ایدئولوژی است.» این، نکتة کلیدی اثر است. چون با یک دیدگاه، می‌توان متصور شد منظور ایشان این است که انقلاب اسلامی می‌تواند طلیعه ظهور دولت حضرت حق، یعنی حکومت جهانی حضرت مهدی باشد. ولی اینکه ایشان تأکید دارند: «فارغ از هر نوع ایدئولوژی»، جای تأمل است. بخصوص با طرح روی جلد اول کتاب، که تابلو «او می‌آید» از آقای فرشچیان است و در این تابلو، چهره‌ای نشان داده نشده، فقط پاها توصیه شده است. استنباط بنده با توجه به عباراتی که ذکر شد، این است که کسی که از نظر نویسنده کتاب و قهرمانش خواهد آمد، نه حضرت مهدی(ع) است و نه حکومت جهانی ایشان، بلکه چیز سومی است؛ شبیه تفکری که بیشتر فراماسونرها تبلیغ می‌کنند. حکومتی جهانی فارغ از هر نوع ایدئولوژی، براساس اصول اومانیسم.

در مجلد یک، سلیم وقتی برای اولین‌بار به خانه هستی می‌رود، دفترچه‌اش را جا می‌گذارد. هستی آن را می‌خواند. در قسمتی از داستان نوشته شده است که سلیم در دفترچه یادداشت خود نوشته است: «راجع به بار امانت، عشق است که انسان را به وادی ایمن می‌رساند. نمی‌دانم چرا به یاد مولا علی(ع) افتادم که خدا را شنید، و محمد(ص) که خدا را دید. کما اینکه امشب به دلم افتاده، علتش دختری است که تازه دیده‌ام و تصور می‌کنم این دختر بار امانتی است که بر دوش خواهم گرفت و به وادی ایمن خواهم رساند.» جایی هم سیمین دانشور می‌گوید: «پس، حزن می‌تواند به وجود نیاید. پس عشق جواب مسئله است.»

زرشناس: بحثی که در مورد بار امانت نزد بزرگان مطرح است، تاحدودی به تفسیر شعر حافظ یا تفسیر آیه قرآن برمی‌گردد. این بحث، به طور جدی مطرح است که «بار امانت» چه بوده است؟ متکلمین و فیلسوفان و عرفا، نظرات متفاوتی دارند. بعضی می‌گویند: بار امانتی که آسمان و زمین نتوانستند بکشند ــ و حافظ بدان اشاره می‌کند ــ احتمالاً اختیار بشر یا آن چیزی است که بشر با آن تبدیل به موجودی انسانی شده است؛ موجودی که می‌تواند بین حق و باطل در سیر باشد. چون بشر تنها موجودی است که می‌تواند بین حق و باطل سیر کند و نه فرشته و نه حیوان، این توان را ندارند. امّا عرفا می‌گویند این بار امانت، عشق است. و چون مخلوق اول را عشق می‌دانند، این بار امانت را جوهره عاشق شدن در بشر می‌دانند. و معتقدند که هیچ موجود دیگری در هستی، نمی‌تواند عاشق شود. در این معنا، عاشق شدن فقط ویژگی بشر است. و بر این اساس بشر از تمام هستی و  وجود متمایز می‌شود. این تعبیر را شاید از جهاتی بتوان به آن غزل معروف حافظ («در ازل پرتو حسنت ز تجلی زد / عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد») نزدیک دانست. اما حتی اگر این را هم بپذیریم، استفاده خانم دانشور از این مسئله در بستر عشق‌ورزی زمینی، یک انکار نابجاست. به این دلیل که عشقی که در عرفان مطرح می‌شود عین پیوستن و یکی شدن به خداست و جوهره‌اش، فنا شدن در معبود است.

 

تبلیغات