آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۶

چکیده

در سه قسمت پیشین این مقاله، با شخصیت سیاسی علی دشتی و افت وخیزهای او در عالم سیاست آشنا شدیم. در این قسمت با بْعد دیگری از شخصیت او آشنا می شویم که درواقع ماحصل تمامی افت وخیزهای زندگی او به حساب می آید. قلم توانای علی دشتی با آمیخته ای از اطلاعات وسیع ادبی و تاریخی سرمایه اصلی او برای ورود به عالم سیاست بود و همینها بود که موقعیتهای ممتاز سیاسی و اجتماعی را برای او فراهم کرد. البته او هیچگاه نپذیرفت که از سر قلم فروشی نویسندگی کرده و قلم او در راستای خدمت به دستگاه پهلوی بوده است؛ چنانکه در مورد کتاب «پنجاه وپنج» ــ که آن را به گونه ای مدحت آمیز در مورد تاریخ اقتداریافتن پهلویها نگاشته ــ می گوید: «چهارده سال تمام تحت فشار بودم تا کتابی در ستایش خاندان پهلوی تدوین نمایم، معذالک این کتاب چیزی نیست که آن ها می خواستند.».باتوجه به کتب ادبی مهمی که دشتی آنها را ترجمه و تالیف کرده، می توان پذیرفت که شخصیت ادبی او بر شخصیت سیاسی وی می چربیده؛ اما به هرحال سیاست پدیده ای است که خواهی نخواهی همه چیز را در کام رضایت مندی خویش فرو می برد. دشتی کار جدی در زمینه نویسندگی را از طریق تاسیس روزنامه شفق و انتشار مقالاتش در این جریده آغاز کرد و «ایام محبس» را در سال1301 به عنوان اولین کتاب خود تحریر کرد. او آثاری را از عربی و فرانسه با نثری شیوا به فارسی ترجمه کرد و پس از آن در سالهای حکومت محمدرضاپهلوی آثار ادبی، داستانی و اجتماعی قابل توجهی از او انتشار یافت و همین تلاشهای نویسندگی بود که توان حضور در سطوح بالای سیاسی و دخالت موثر در ساخت وساز این عرصه را در آن روزگار به او می داد. او در آثار ادبی خود به معرفی برخی از شاعران بزرگ ایران از جمله حافظ، سعدی، خیام، خاقانی، صائب و ناصرخسرو پرداخت و در نقد صوفیگرایی عطار و فلسفه گریزی غزالی هم کتاب نوشت و به نوعی نقد ادبی پرداخت که به قول عبدالحسین زرین کوب تاثرنگاری از آثار مهم ادبی است.پس از چند سال، علی دشتی گام در وادی دین پژوهی نیز گذاشت و دو اثر مهم ــ و شاید مهم ترین آثار او ــ یکی به نام «تخت پولاد» و دیگری باعنوان «بیست وسه سال»، انتقادات دینی وی به برخی عقاید و پندارهای مرسوم درباره تاریخ اسلام را در بر می گیرند. البته دشتی هیچگاه رسما انتساب این دو اثر را به خود نپذیرفت اما بارها باعنوان علی دشتی به چاپ رسیدند. آخرین کتاب دشتی با عنوان «عوامل سقوط» ــ از نوشته های ایام پیری او ــ به ماجرای وقوع انقلاب اسلامی و سقوط نظام پادشاهی ایران می پردازد که درحقیقت شرح نصیحت الملوکهای دشتی به حکومت پهلوی است که به علت بی توجهی و ناخوانده ماندن، شاه را به سقوطی «مضحک و حیرت انگیز» کشاند. بْعد نویسندگی دشتی یکی از ابعاد جذاب و خواندنی زندگانی اوست که در سطور زیر با گوشه هایی از آن آشنا می شوید.

متن

در سه قسمت پیشین این مقاله، با شخصیت سیاسی علی‌دشتی و افت‌وخیزهای او در عالم سیاست آشنا شدیم. در این قسمت با بْعد دیگری از شخصیت او آشنا می‌شویم که درواقع ماحصل تمامی افت‌وخیزهای زندگی‌ او به حساب می‌آید. قلم توانای علی دشتی با آمیخته‌ای از اطلاعات وسیع ادبی و تاریخی سرمایه اصلی او برای ورود به عالم سیاست بود و همینها بود که موقعیتهای ممتاز سیاسی و اجتماعی را برای او فراهم کرد. البته او هیچگاه نپذیرفت که از سر قلم‌فروشی نویسندگی کرده و قلم او در راستای خدمت به دستگاه پهلوی بوده است؛ چنانکه در مورد کتاب «پنجاه‌وپنج» ــ که آن‌را به‌گونه‌ای مدحت‌آمیز در مورد تاریخ اقتداریافتن پهلویها نگاشته ــ می‌گوید: «چهارده‌سال تمام تحت فشار بودم تا کتابی در ستایش خاندان پهلوی تدوین نمایم، معذالک این کتاب چیزی نیست که آن‌ها می‌خواستند.»

باتوجه به کتب ادبی مهمی که دشتی آنها را ترجمه و تالیف کرده، می‌توان  پذیرفت که شخصیت ادبی او بر شخصیت سیاسی وی می‌چربیده؛ اما به هرحال سیاست پدیده‌ای است که خواهی‌نخواهی همه‌چیز را در کام رضایت‌مندی خویش فرو می‌برد. دشتی کار جدی در زمینه نویسندگی را از طریق تاسیس روزنامه شفق و انتشار مقالاتش در این جریده آغاز کرد و «ایام محبس» را در سال1301 به‌عنوان اولین کتاب خود تحریر کرد. او آثاری را از عربی و فرانسه با نثری شیوا به فارسی ترجمه کرد و پس از آن در سالهای حکومت محمدرضاپهلوی آثار ادبی، داستانی و اجتماعی قابل‌توجهی از او انتشار یافت و همین تلاشهای نویسندگی بود که توان حضور در سطوح بالای سیاسی و دخالت موثر در ساخت‌وساز این عرصه را در آن روزگار به او می‌داد. او در آثار ادبی خود به معرفی برخی از شاعران بزرگ ایران از جمله حافظ، سعدی، خیام، خاقانی، صائب و ناصرخسرو پرداخت و در نقد صوفیگرایی عطار و فلسفه‌گریزی غزالی هم کتاب نوشت و به‌نوعی نقد ادبی پرداخت که به قول عبدالحسین زرین‌کوب تاثرنگاری از آثار مهم ادبی است.

پس از چند سال، علی دشتی گام در وادی دین‌پژوهی نیز گذاشت و دو اثر مهم ــ و شاید مهم‌ترین آثار او ــ یکی به‌نام «تخت پولاد» و دیگری باعنوان «بیست‌وسه‌سال»، انتقادات دینی وی به برخی عقاید و پندارهای مرسوم درباره تاریخ اسلام را در بر می‌گیرند. البته دشتی هیچگاه رسما انتساب این دو اثر را به خود نپذیرفت اما بارها باعنوان علی‌دشتی به چاپ رسیدند. آخرین کتاب دشتی با عنوان «عوامل سقوط» ــ از نوشته‌های ایام پیری او ــ به ماجرای وقوع انقلاب اسلامی و سقوط نظام پادشاهی ایران می‌پردازد که درحقیقت شرح نصیحت‌الملوکهای دشتی به حکومت پهلوی است که به‌علت بی‌توجهی و ناخوانده ماندن، شاه را به سقوطی «مضحک و حیرت‌انگیز» کشاند. بْعد نویسندگی دشتی یکی از ابعاد جذاب و خواندنی زندگانی اوست که در سطور زیر با گوشه‌هایی از آن آشنا می‌شوید.

 

دشتی نویسنده

 دشتی در جوانی روزنامه‌نگاری خوش‌قلم بود که توانایی چشمگیری در نگارش مقالات کوتاه و خوش‌ساخت از خود بروزمی‌داد. نثر مُحاجه (پلمیک)یِ[1] وی، زمانی که ضرورت می‌یافت، به‌شدت مهاجم و پرخاشگر می‌شد. توانمندیهای دشتی روزنامه‌نگار به‌ویژه در شفق سرخ پژواک یافت و او را به محافل سیاسی و مطبوعاتی و ادبی ایران شناساند.

علاوه بر مقالات شفق سرخ و کتاب ایام محبس(1301)، که درباره آن سخن گفتیم، دشتی در سالهای نخست فعالیت سیاسی و مطبوعاتی خود، دو اثر از عربی ترجمه کرد: نوامیس روحیه تطور ملل اثر گوستاو لوبون[2] و تفوق انگلوساکسون مربوط به چیست؟ نوشته ادمون دومولن. هر دو کتاب را احمد فتحی زغلول‌پاشا[3] از فرانسه به عربی ترجمه کرده و دشتی، که هنوز با زبان فرانسه آشنایی کافی نداشت، آنها را از عربی به فارسی برگرداند. دو کتاب فوق در سالهای1302و1303.ش در تهران انتشار یافتند.

سومین ترجمه دشتی اعتمادبه‌نفس اثر ساموئل اسمایلز،[4] نویسنده اسکاتلندی، است که از زبان فرانسه ترجمه شد و در سال1305 در تهران به چاپ رسید. به‌نوشته عبدالحسین آذرنگ، ظاهرا اصل این کتاب «تاثیر عمیقی بر دشتی گذاشته و در ایجاد تحول در شخصیت او بسیار موثر بوده‏است. زبان ترجمه دشتی ساده، محکم... و جزو بهترین ‏نثرهای فارسی معاصر به‌شمار می‏آید.»[5]

در سالهای پسین، تا پایان سلطنت رضاشاه، از دشتی جز یادداشتهای کوتاه معروف به «تحت‌نظر»، که در سال1327 به ضمیمه ایام محبس منتشر شد، اثر دیگری نمی‌شناسیم.

پس از شهریور1320 دشتی سیاستمدار در کسوت داستان‌نویس و منتقد اجتماعی و ادبی نیز ظاهر شد. اولین و معروف‌ترین مجموعه داستانهای او با نام «فتنه» از اسفند1321 در مجله مهر ایران و در بهار1323 به صورت کتاب انتشار یافت. در اواخر1325 سایه منتشر شد که مجموعه‌ای از بیست‌وهفت مقاله پراکنده دشتی در جراید آن سالها بود.

از مطالعه این مقالات پیداست که نویسنده همه‌کاره از هر دری از اندیشه‌های بشری از دنیا، زندگانی، اخلاق گرفته تا فلسفه و اجتماع بدون این‌که تخصصی در آنها داشته باشد، به‌قدرکافی بهره برده و به منطق قوی و صحیح پای‌بند است؛ با ادبیات اروپایی از مجرای زبان عربی و احیانا فرانسه آشنایی دارد؛ «استاندال، داستایوفسکی، تسوایک، پروست و دیگران را خوب می‌شناسد و از هر یک کتاب‌های جورواجور خوانده و آن‌چه را که خوانده خوب هضم و تحلیل کرده و این کثرت و تنوع مطالعه قدرت و سطوتی به قلم وی بخشیده که در هر مبحث و مقوله‌ای وارد شود به‌خوبی از عهده آن بر می‌آید و روان و سلیس و بی‌تعقید ادای مطلب می‌کند.»[6]

دومین و سومین مجموعه داستانهای دشتی جادو(1330) و هندو(1331) نام داشت. جادو، داستانهای عشقی بود که از مرداد تا دی1330 در مجله اطلاعات ماهانه نشر یافت و هندو، شامل سه قطعه بود: هندو، بر ساحل مینایی، دو شب.

دشتی، به‌گفته خود، از سر تفنن به داستان‌نویسی می‌پرداخت. در مقدمه جادو نوشت: «من داستان‌سرای خوبی نیستم... داعی من به نگارش آنها گذراندن وقت و امتحان قریحه داستان‌نویسی و ضمناً ایراد بعضی تفکرات یا تخیلات است... این بد است. من هم می‌دانم بد است و شاید به‌همین‌جهت باشد که نه یک سیاستگر ماهر و نه یک داستان‌نویس زبردست و نه در هیچ موضوعی صاحب‌تخصص نگردیده‌ام.»[7]

زمینه داستانهای دشتی ساده و بسیط است و در حول یک محفل و یک راوی دانا می‌گردد که با شیرینی و دقت جزئیات ماجرای قهرمانان را بیان می‌کند.[8] زن در داستانهای دشتی جایگاه خاصی دارد و از مختصات معینی برخوردار است که همواره تکرار می‌شود.

«به قول خانلری، زنِ آثار دشتی موجودی است متعین، فرنگی‌مآب، متظاهر به تجددخواهی، مدعی ‏برابری با مرد اما بدون مشارکت در وظایف اجتماعی، هوسباز، خودنما و اهل محافل‏خوشگذرانی؛ و مردِ آثار دشتی به‌قول کامشاد، موجودی است مجرد، باهوش، خوش‌چهره، آمیزگار، مودب و خوش‌رفتار، اهل رقص و بازی ورق، پرمطالعه و آشنا با فرهنگ ‏غربی.»[9]

دشتی هیچگاه ازدواج نکرد ولی این به دلیل عدم تمایل او به جنس مخالف نبود. در سند بیوگرافیک ساواک، یکی از مختصات دشتی «تمایل زیاد به زن» و «ضعف بسیار شدید نسبت به جنس مخالف» عنوان شده است.[10] این تمایل را در داستانهای دشتی می‌توان دید تا‌بدان‌حد‌که دشتی را به «سرحلقه عاشقانه‌نویسان» بدل کرده است. میرعابدینی می‌نویسد:

«عاشقانه‌نویسانی هم بودند که می‌کوشیدند با زدن رنگی روانکاوانه به آثارشان خود را در مرتبه‌ای بالاتر از امثال جواد فاضل جای دهند... سرحلقه این دسته از نویسندگان علی دشتی... نثری روان دارد و آثارش از لحاظ توصیف زندگی و آمال اشراف از ارزشهایی برخوردار است... داستانهای دشتی... تصویر زنده‌ای از مشغله ذهنی روشنفکران وابسته به طبقه حاکم در آن دوره به دست می‌دهند. در محفل انس اینان، که در باغهای زیبای شمیران یا کافه‌های تهران تشکیل می‌شود، پس از مباحثاتی درباره زن و عشق، یکی از حاضران به نقل داستانی عاشقانه می‌پردازد. درواقع، گردهمایی چارچوبی است که داستان اصلی در آن تعبیه می‌شود. مردانی از “طبقه راقیه و تربیت‌یافته” عاشق زنان شوهردار می‌شوند و آنان را از “جاده استقامت و سلامت‌روی منحرف” می‌کنند. زنان، که درس خوانده و “مطلع از افکار نویسندگان فرنگ” اند، با هرزه‌درایی نسبت به تعصب‌ها و محدودیت‌های اجتماعی و خانوادگی واکنش نشان می‌دهند. در نخستین داستان کتاب، فتنه خود را عاشق هرمز می‌نماید و به مرور عشقی سودایی و رومانتیک بین آنان شکل می‌گیرد. هرمز فتنه را زنی عفیف و رؤیایی می‌پندارد، اما وقتی او را در آغوش مرد دیگری می‌یابد از عشق بیزار و از زن متنفر می‌شود. در داستان “ماجرای آن شب”، نیز آگاهی مردی بر خیانت زنی عفیف‌نما سبب سرخوردگی او می‌شود. در داستان دفتر ششم، مردی دفتر خاطرات زنی را می‌یابد. این خاطرات، که بقیه داستان را تشکیل می‌دهند، پرده از عشقی ممنوع برمی‌دارند...»[11]  

غلامحسین مصاحب فتنه را تجلی سرشت دشتی می‌داند:«. . .  سال پیش کتاب فتنه منتشر شد و اگر حدس یکی از دوستان که آن را یک نوع اتوبیوگرافی می‌دانست، صحیح باشد، شاید بتوان گفت شیخ‌علی در این کتاب باطن زندگی خصوصی خود را به خوانندگان عرضه داشته‌است. این کتاب، که به‌قول آقایان هاشمی حائری، از دوستان ایام جوانی شیخ [علی دشتی]، و محمد سعیدی، رفیق حجره و گرمابه و گلستان او، و لطفعلی صورتگر، دوست وی، از شاهکارهای ادبیات فارسی است، به استثنای چند قسمت آن که یادگار ایام گرسنگی دشتی است و بالنتیجه شامل انتقادات شدیدی از طبقه حاکمه است، شرح بی‌پرده معاشقات مردهای بی‌شرف است با زنهای شوهردار و وسایلی که این‌گونه مردها به کار می‌برند تا شهوات حیوانی خود را ولو با نابودساختن خانواده‌ها اطفاء کنند. این کتاب واقعا اتوبیوگرافی است یا نه، ما نمی‌دانیم. ولی بعضی از افکاری که در آن دیده می‌شود از سنخ افکار آدمهای شاذی است که بر اثر کلاشی و مفت‌خواری احساسات شهوانی آنها فوق‌العاده تقویت می‌شود... .»[12]

از نیمه دوم دهه1330 چهره دیگری از دشتی نویسنده شناخته شد: دشتی محقق و منتقد. در این سالها آثار زیر از دشتی انتشار یافت: نقشی از حافظ(1336)، سیری در دیوان شمس(1337)، قلمروی سعدی(‏1338)، شاعری دیرآشنا[خاقانی‏](1340)، دمی با خیام(1344)، کاخ ابداع[درتحلیل اندیشه حافظ](1351)، نگاهی به صائب[همراه با بحثی درباره سبک هندی واظهارنظرهایی در خصوص بیدل‏](1353)، پرده پندار [نوشته‌‏ای انتقادی بر جنبه‌‏هایی از تذکرةالاولیای عطار و آراء صوفیان‏](1353)، عقلا برخلاف عقل[درباره غزالی و نقد دیدگاههای مخالفان مشرب عقلی‏](1354)، در دیار صوفیان ‏[در تحلیل و نقد ادبیات ‏صوفیانه و ادامه بحثهای پرده پندار](1353)، تصویری از ناصرخسرو(1363).

«دشتی در این آثار پیشگام و تحول‌‏گراست. به نظر او روشی که ادیبان در قبال ادبیات قدیم فارسی در پیش گرفته بودند فهم ما را از آن افزایش نمی‌‏دهد. او با استفاده از روشهای منتقدان کلاسیک ‏اروپایی رویکرد دیگری به تحلیل و نقد ادبی برگزیده‌است و به جای بحث در ویژگیهای ‏نسخه یا بررسی اقوال یا تحقیق در اطلاعات و داده‏‌های مربوط به زندگی و اثر، واکنش شخصی‏ و علمی خود را به ادبیات نشان داده است... و به‌همین‌دلیل است که ‏عبدالحسین زرین‌‏کوب نوع و روش نقد او را در این آثار “تاثرنگاری” (بیان تاثرات شخصی ‏منتقد در برابر آثار ادبی) می‏نامد.

این دسته از آثار دشتی حاصل سالیان متمادی انس او با ادب قدیم، تاملات و دیدگاههای شخصی است که با قلمی تحلیل‏گر و نثری به‌غایت‌محکم و استوار و گاه بسیار زیبا نوشته شده و چشم‌انداز‏های تازه‏ای را به روی مطالعات ادبی گشوده‌است. این دسته از نوشته‌‏های دشتی هم، با مخالفت و انتقاد شماری از منتقدان قدیم و جدید روبه‌رو شد. از جمله انتقادهای تند بر او، مقاله‌‏ای است که مصطفی رحیمی در نقد دمی با خیام ‏نوشت و انواع طعنه‏‌ها و کنایه‌‏های سیاسی را با نقد جنبه‌‏های دیگری از این اثر همراه و نثار دشتی کرد. کامشاد می‌گوید: «در ایران ‏و خارج کسانی بودند که درباره شعر فارسی دانشی عمیق‌تر از دشتی داشتند، اما کمتر کسی ‏حساسیت، گستره تخیل و چیره‏‌دستی او را در ارزیابی دستاورد شاعران به کار گرفت.»[13]

دشتی زمانی وارد عرصه فعالیت مطبوعاتی شد که جوانان تحصیل‌کرده فرنگ جولان می‌دادند. دشتی برای تثبیت موقعیت خود به استعمال واژه‌های فرانسه در نثر فارسی پرداخت. ولی به‌تدریج، پس از اثبات جایگاهش به عنوان نویسنده و ادیب، استعمال واژگان فرانسه را کم و کمتر کرد. معهذا، او، مانند بسیاری از نویسندگان نسل خود، به تاثیر از زبان فرانسه یک را زیاد به کار می‌برد:

سردار سپه، یک نظامی وطن‌پرست، یک مرد پر انرژی...

اینک، به پاداش این جهش کریمانه یک روح پر از ایمان و بی‌دریغ، حتی مثل یک حمال هم نمی‌توانم آزادانه نفس بکشم.

تنها مایه تسلی یک نفر محبوس این است که... بزرگ‌ترین ضربه به قلب یک نفر محبوس سیاسی...

ای ماشین‌های فلسفه‌باف... بس است، یک قدری عمیق شوید..

پس بهترین طریق برای سعادتمند‌کردن مردم... همان حدودی است که تعالیم یک دیانتی مانند اسلام...

از اصدار این حکمی که به قلوب عناصر آزادیخواه یک صدمه غلیظی می‌زد...

دست به دست آزادیخواهان داده... یک طرح تازه و جدیدی بریزید

آن کسی که سه سال قبل... با یک اراده خستگی‌ناپذیری...

مدیر سیاست یک جوان بی‌شرفی است...

پدر بنده یک آدم گمنام و بی‌حیثیتی نبود...

ولی فشار انگلیسها مانع شد که یک‌سلسله حقایقی در آن اوراق منتشر شود.

ستاره ایران... وارد یک مبارزه شدیدی با سیاست انگلیس شده بود...

دشتی به‌رغم آشنایی با زبان و ادبیات عرب، نثر فارسی را ساده و شیوا، فاخر ولی بی‌تکلف می‌نوشت و از فضل‌فروشی‌های مرسوم در میان نویسندگانی که پیشینه تحصیلات حوزوی داشتند کمتر بهره می‌جست.

دشتی به‌رغم پیوند عمیق سیاسی با کانونی که حکومت پهلوی را برکشید و به‌رغم گرایش‌ سره‌نویسی در میان گروهی از ایشان، در حوزه زبان و ادب رویه‌ای معتدل و معقول داشت. او از نوآوری دفاع می‌کرد ولی نوآوریهای جلف و بی‌پایه را به‌تندی نفی می‌نمود. دشتی دو گروه را مورد انتقاد قرارمی‌داد:

1ــ کسانی که اصرار در کاربرد افراطی واژه‌های عربی دارند

2ــ کسانی که اصرار در حذف افراطی واژه‌های بیگانه از زبان فارسی و تراشیدن معادلهای نامأنوس و ناهنجار دارند. او در اواخر اسفند1355، در پاسخ به نامه مدیرعامل سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران، که پرسشهایی را درباره زبان معیار برای رادیو و تلویزیون طرح کرده بود، نوشت:

«یگانه امتیاز آدمی از دیگر جانوران اندیشه است و اصل در هر گفت‌وشنود یا نگارشی بیان اندیشه است. هر بیانی که اندیشه را بهتر به دیگران برساند درست‌تر است هرچند در انجام این امر مهم واژه بیگانه به کار برده شود. واژه بیگانه هنگامی بیگانه است که از رساندن اندیشه به دیگران ناتوان باشد و یا این‌که با نسج سخن ناسازگار باشد. به کاربردن واژه‌های بیگانه ــ خواه عربی، خواه اروپایی ــ گناهی نیست خاصه اگر مشابه آن در فارسی رایج نباشد. بسی از واژه‌های بیگانه چون تلفن، تلگراف، ماشین و بسیاری از لغات بین‌المللی زیانی به زبان فارسی نمی‌رساند و به خود فشارآوردن تا “خودرو” به جای “اتومبیل” وضع کنیم سخره‌انگیز و خنده‌آور است. اما در باب واژه‌های عربی، من برآنم که ورود آنها به زبان دری یک ضرورت طبیعی بوده و زبان دوره ساسانی کافی به بیان مقصود نبوده است. از پیوند دری و عربی زبانی به‌وجود آمده است که شاعران نامدار بدان سخن گفته‌‌اند و آن را به اوج کمال رسانیده‌اند و نکته مهم این‌که در این پیوند حتی لغتهای عربی دچار تحول شده و متناسب با نسج سخن فارسی گردیده‌است. پس تعصب بر ضد واژه‌های عربی نوعی جمود فکری است و اگر هواخواهان این روش رستگار شوند جز فقر زبان و ناتوانی آن در بیان اندیشه نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود. استحکام مبانی قومی با طرد لغات عربی صورت نمی‌گیرد بلکه عوامل دیگری می‌خواهد. همه می‌دانیم که زبانهای زنده امروز، چون انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و حتی روسی، از لاتین و یونانی بهره بسیار گرفته‌اند. به‌قول گوته، قدرت یک زبان در این نیست که کلمات بیگانه به خود قبول نکند بلکه در آن است که آن‌ها را هضم کند و حال بسیاری از لغات عربی در زبان فارسی چنین است.»

دشتی افزود:

«تا می‌توان گفت “روز، امسال، شب، پدر، مادر، برادر...” طبعا ناهنجار است کلمه‌های “یوم، هذه السنه، لیل، ابوی، والده، اخوی...” به کار برد، ولی مردم مرتکب این ناسزا می‌شوند و هر روز در جراید می‌خوانیم... رادیو و تلویزیون آن‌چه [را که] رایج است و ذوق عمومی پذیرفته است باید بپذیرد. اگر “قضاوت”‌ در زبان عربی نیامده است نیامده باشد. ایرانی این مصدر را از ریشه عربی گرفته و استعمال کرده و همان غلط مصطلح و عامه‌پسند درست است... لغت‌سازی و واژه‌تراشی کار فرهنگستان هم نیست. فرهنگستان، اگر از مردم دانا و ادیب تشکیل شود، مردمی که به یازده قرن تاریخ فرهنگ و ادب ایران آشنا باشند، در این است که واژه‌های تازه و ذوق‌پسند بپذیرد و به جای واژه دخیل یا واژه خالی بگذارد. در این باب، رادیو و تلویزیون نمی‌تواند واژه‌های جدیدی را که ابدا ریشه درستی ندارند ولی بی‌جهت و بدون دلیل در پاره‌ای از دوایر متداول شده است چون “ترابری”، “پدافند” و غیره دور بریزد برای این‌که سازمانی است دولتی (هر چند اسم خود را ملی گذاشته است) ولی دیگر نباید بار ما را سنگین کرده و هر واژه‌ای که طبع منحرف شخصی تراشیده است قبول کند... این امر کاری است در منطق نویسندگان و سرایندگان. نویسنده و سراینده دارای اندیشه و احساس است، می‌خواهد اندیشه و احساس خود را بیان کند، ناچار است تعبیر بیافریند، به مجاز و استعاره متوسل شود، در نتیجه دایره بیان گسترده و قوه تعبیر فزونی می‌گیرد. فرهنگ و ادب ایران در طی ده قرن چنین شده است. به‌حدی‌که می‌توان گفت نیروی بیان زبان فارسی، مخصوصا در شعر، به جایی رسیده است که زبان دیگری نمی‌تواند با آن برابری کند.»[14]

پنجاه و پنج

 دشتی، در مقایسه با همگنان خود، ثروت فراوانی نداشت. ازاین‌رو، شاید وسوسه مالی سبب شد که وی پیشنهاد دربار را بپذیرد و شاید واقعا «فشار چهارده‌ساله» او را به زانو درآورد. بدین‌سان، دشتی کتابی نوشت در مدح سلطنت پهلوی با عنوان پنجاه‌وپنج؛ که ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه کیهان و سپس به صورت کتاب انتشار یافت.[15] دشتی در این کتاب خاطراتی را از تحولات پنجاه‌وپنج سال اخیر، از کودتای سوم حوت1299 و آغاز اقتدار رضاخان، بیان داشت. دشتی بعدها گفت:

«چهارده سال تمام تحت فشار بودم تا کتابی در ستایش خاندان پهلوی تدوین نمایم. معذلک، این کتاب چیزی نیست که آنها می‌خواستند. اگر کسی حوصله تتبع داشته باشد، متوجه می‌شود که، با همه فشارهای اخلاقی، حرف‌هایی را زده‌ام و گوشه‌هایی از حوادث دوران پهلوی را نشان دادهام. البته بیش از نارساییها از سازندگیها سخن گفته‌ام... .»[16]

دشتی در پی‌گفتار، دلیل نگارش کتاب را مکالمه تلفنی با خانمی «بلشویک‌مآب» ذکر کرد که از او پرسید: اگر به این نوشته خود در کتاب نقشی از حافظ، که «پادشاهان ایران مداح و چاپلوس می‌خواستند... پیشانی بلند، آزادی فکر، استقلال روح در نظر شاهان ایران بزرگ‌ترین گناه محسوب می‌شود»، اعتقاد دارد چرا در سال1337 آن نطق چاپلوسانه را در مجلس سنا در مدح محمدرضاشاه بیان کرد؟ دشتی به این زن پاسخ داد که به دلیل همین نوشته در نقشی از حافظ نطق فوق را ایراد کرده است:

«در جواب [دلبر بلشویک‌مآب] با همان صراحت فطری، که احیانا به مرز خشونت و بی‌ادبی می‌رسد، گفتم: آری، به همان دلیل که نقشی از حافظ و آن جمله‌هایی را که نقل فرموده‌اید نوشته‌ام، آن نطق را در مجلس سنا کردم برای این‌که محمدرضاشاه پهلوی را دوست دارم. برای سجایای استوار و مکارم اخلاقش دوست دارم. برای همت بلند و عشقی که به مرزوبوم خود دارد دوست دارم. برای صفات انسانی و عشقی که به نوع بشر دارد دوست دارم. علاوه بر این، این چهل‌وچند سال اشتغال به کارهای سیاسی و اجتماعی این اصل را در فکر من راسخ کرده‌است که دستگاه سلطنت، این دستگاهی که لااقل از دوهزاروپانصد سال پیش در ایران استوار شده است، ضامن بقا و استقلال و وحدت قومی ایران است. تاریخ ایران ثابت کرده‌است که هرگاه ایران از وجود پادشاهی باعزم و اراده و عادل برخوردار بوده است محترم و معزز بوده است.»[17]

این گفت‌وگوی خیالی با «دلبر بلشویک‌مآب»، ظاهرا، پاسخی است به مقاله «کیش چاپلوسی» که یکی از نشریات حزب توده در خارج از کشور درباره نطق دشتی در مجلس سنا منتشر کرده‌بود.[18]

انتشار پنجاه‌وپنج واکنشهای متفاوتی را برانگیخت. ابراهیم صهبا، شاعر سرشناس و دوست دشتی، چنین به ستایش از او برخاست:

دشتی به سال نو اثری پربها نوشت

وز روزگار رفته بسی ماجرا نوشت

“پنجاه‌وپنج” نام کتابی بود که او

پنجاه‌وپنج سال سخن گفت یا نوشت

وان از طلوع “عصر درخشان پهلوی” است

کان را ز “بامداد خوش کودتا” نوشت!

اندکی پس از انتشار کتاب، شورای دانشگاه تهران دشتی را نامزد دریافت درجه دکترای افتخاری از این دانشگاه کرد. علی دشتی نامه‌ای به شاه نوشت و به بهانه «وضع مزاجی و فرسودگی نیروهای حیاتی» از قبول این عنوان عذر خواست. شاه در پاسخ گفت: «اگر خودتان علاقه به دریافت درجه دکترای افتخاری ندارید مانع ندارد که دریافت نفرمایید.»[19]

ولی دشمنان دشتی در میان رجال پهلوی انتشار کتاب را برنتافتند و از موضع سلطنت‌طلبان افراطی دشتی را به باد ناسزا گرفتند. مجله رنگین‌کمان نو (چاپ تهران) در مقاله‌ای سراسر دشنام دشتی را به تخطئه تاریخ دوران پهلوی متهم کرد. در این مقاله دشتی «بچه آخوندی» خوانده شد که «مار خورده و در طول زمان افعی شده است.»

«در این نوشته‌ها... دقت کنید و ببینید معجون هفت‌خط هفت‌رنگ پرورش‌یافته در عراق عرب و مایه گرفته در آنجا چگونه و با چه عباراتی گفته‌های سی‌وپنج سال پیش خود را تکرار کرده است و به‌اصطلاح با یک تیر چند نشان زده است... مطلب را از رفتن به زندان خود... شروع کرده است و در همان چند جمله اول خواسته است به خوانندگان بفهماند در زمان رضاشاه کسی تامین جانی نداشته است.»[20]

معهذا، سخت‌ترین حمله به دشتی از احسان طبری بود که در مقاله‌ای با عنوان «پنجاه‌وپنج در هشتادویک»‌ نوشت:

«اگر آقای دشتی پنداشته است پنجاه‌وپنج او پرونده‌اش را نزد معشوق تاجدار امروزی‌اش می‌آراید، مطمئن باشد که آن را در نزد صاحب اصلی کشور، یعنی مردم، از همیشه آلوده‌تر کرده‌است. ولی دشتی را چه باک! این نوع جانوران پراگماتیک برای “این دم” ‌زندگی می‌کنند و اهمیتی به قضاوت تاریخ و مردم نمی‌دهند. شعار آنها این است: “دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب.”

در تاریخ معاصر ایران مردانی بوده‌اند... که تمام غنای معنوی و سرمایه حیاتی خود را به خاطر دفاع از منافع اصیل خلق نثار کردند و زندگی جوان خود را فدیه آن ساختند. در تاریخ معاصر ایران مردانی نیز بوده و هستند از قبیل تقی‌زاده، دکتر رضازاده شفق و همین آقای علی دشتی که هر مایه‌ای که داشته‌اند به خاطر برخورداری از “لذات عمر” در خدمت ستمگر نهادند؛ و به‌قول شاعر “دانش و آزادگی و دین و مروت”، این همه، را برده درم ساختند و یا به‌گفته انجیل مرواریدهای خود را در پای خوکان ریختند . . . دو نوع جهان‌بینی، دو نوع زندگی، دو نوع انسان. این موجودات از نفرت مردم، از لعن تاریخ پروایی ندارند. فلسفه آنها فلسفه خوشباشی خودخواهانه و فردگرایانه افراطی محض و وقیح است یعنی آن‌چه که به آن “زرنگی”‌ می‌گویند. دیگران، آنها که به خاطر ایده‌آل‌های خود با غولان و جادویان نیرومند در افتادند، به‌گفته اینها “دیوانه‌اند”.»[21]

از تخت پولاد تا بیست‌وسه‌سال

 دشتی نویسنده چهره دیگری نیز دارد. دشتی مولف دو کتاب است که بیش از تمامی آثارش بر شهرت و زندگی او، در واپسین دهه آن(1350-1360)، سایه افکند؛ و احتمالا در آینده نیز بیش از تمامی آثار دشتی بر نام او سایه خواهد افکند. در این دو کتاب ابتدا دشتی را منتقد «دین مرسوم» می‌یابیم و سرانجام نفی‌کننده تمامیت اسلام به عنوان دین مبتنی بر وحی.

تعارض دشتی با اسلام، ابتدا از برخورد با سنن و باورهای رایج و بعضا عامیانه در میان شیعیان، یا دین مرسوم، آغاز شد. از پانزدهم دی1350 تا پانزدهم دی1351 در دوازده شماره از مجله خاطرات، به مدیریت سیف‌الله وحیدنیا، مطالبی منتشر شد که در آبان1353 به صورت کتابی به‌نام تخت پولاد(204صفحه)، بدون ذکر نام نویسنده، به چاپ رسید. دشتی هیچگاه به‌طوررسمی انتساب این کتاب به خود را نپذیرفت، و بعدها همین رویه را در قبال بیست‌وسه‌سال در پیش گرفت، ولی روشن بود که تخت پولاد قلم و نثر دشتی است. تخت پولاد در خارج از کشور با ذکر نام علی دشتی به عنوان نویسنده بارها تجدید چاپ شده و آخرین چاپ آن(2003) به نشر البرز(فرانکفورت) و انتشارات مهر(کلن) تعلق دارد.

دشتی در سه بخش نخست تخت پولاد ماجرای سفر راوی داستان به اصفهان و آشنایی خیالی او با سید محمدباقر دُرچه‌ای،[22] مجتهد و مدرس نامدار اصفهان، را شرح می‌دهد و در چهار بخش دیگر به مباحث نظری ــ دینی می‌پردازد.

تخت پولاد از زبان شخصیتی نمادین به‌نام جواد است. جواد نگاهی شبیه به شیخ ابراهیم زنجانی به روحانیت دارد. اندیشه سیاسی جواد همان آنارشیسم پوپولیستی است که در آثار زنجانی و سایر طلاب و روحانیون بریده از روحانیت در دوران مشروطه و پس از آن رواج فراوان داشت. دشتی، همچون زنجانی، می‌نویسد:

«از انسان‌ها فقط دو طبقه در این مملکت راحت و آسوده‌اند: یکی طبقه حکام و دیوانیان و دیگر طبقه علما و روحانیون. این دو طبقه هیچ کار و زحمتی را متحمل نمی‌شوند و بهتر زندگی می‌کنند و بیش‌تر پول دارند. علاوه بر این همیشه محترم‌تر و آبرومندتر از سایر طبقات هستند و بر سایرین تحکم کرده و بزرگی می‌فروشند.»[23]

سید دُرچه‌ای و چند تن از خواص اصحاب هر پنج‌شنبه عصر به گورستان تخت پولاد[24] می‌روند و در یکی از مقبره‌های باصفا چای نوشیده و بحث می‌کنند. جواد‌ نیز به این جمع می‌پیوندد. در این جمع است که مجتهد دُرچه‌ای عقاید دینی مرسوم را به سخره می‌گیرد و علیه روایات مقبول و رایج دینی و ایستارها و سنن و نهادهای مذهبی جامعه ایرانی به جدل برمی‌خیزد. مثلا، در جدل با یکی از اعضای این جمع، سید نجف‌آبادی، می‌گوید:

«اگر مشیت خدا بر این تعلق گرفته بود که واقعه کربلا اتفاق بیفتد و الان هم ما معتقد به این مشیت هستیم، پس چرا دیگر شما بالای منبر می‌روید و با آب‌وتاب و آهنگهای محزون آن قضیه فجیع را به مردم گوشزد می‌کنید و آنها را به گریه و شیون تشویق می‌کنید و مردم چرا گریه می‌کنند؟

این حرکت شما و گریه مردم معنایش این است که ما از این اراده خداوندی راضی نیستیم و اوقاتمان تلخ است که چرا خداوند این اراده را فرموده‌است و بنابراین، این عمل ما، یعنی هم روضه‌خواندن شما و هم گریه‌کردن مردم، نه‌تنها یک عمل مستحب و دارای اجر نیست بلکه یک‌نحو طغیان و عصیان محسوب می‌شود و خداوند باید ما را مجازات کند.»[25]

هرچند سیدمحمدباقر دُرچه‌ای، شخصیتی واقعی است ولی روشن است که دشتی در تخت پولاد او را به عنوان نماد خیالی خود مطرح می‌کند و هرچه خود می‌خواهد بر زبان او جاری می‌نماید.

معهذا، مهم‌ترین و معروف‌ترین کتاب دشتی بیست‌وسه‌سال اوست که به کمک جوانی آشنا به زبان و تاریخ و ادبیات عرب و علوم اسلامی (علینقی منزوی، پسر شیخ‌آقابزرگ تهرانی صاحب الذریعه)[26]  در سال1353 در بیروت منتشر کرد.[27]

«بیست‌وسه‌سال، که ظاهراً اولین چاپ آن در1353 و در بیروت چاپ شده و چندبار نیز به‌صورت‌غیرمجاز پیش از انقلاب و پس از انقلاب در ایران منتشر شده‌است، نسخه‌های‏ زیراکسی‌‏اش پیش از چاپ در تهران دست‌به‌دست می‌‏شد، کتابی است بسیار بحث ‏انگیز و همه ‏مشخصات کتاب‏شناختی آن در هاله ابهام. بگلی این کتاب را به انگلیسی ترجمه کرده(لندن،1985) و مقدمه‌‏ای برآن نوشته است و اسپراکمن بر ترجمه بگلی نقدی نوشته و درباره مولف کتاب هم اظهارنظرهایی کرده است. بگلی در1354، سه‌سال پیش از انقلاب، با دشتی در تهران آشنا شده و از زبان او نقل کرده‌است که کتاب، یک‌سال پیش از آن، یعنی در1353.‌ش، در بیروت منتشر شده است.»[28]

به‌رغم ابهامهایی که درباره تعلق بیست‌وسه‌سال به دشتی رواج دارد و به‌رغم‌این‌که دشتی هیچگاه رسما تعلق آن را به خود نپذیرفت، تردیدی نیست که کتاب فوق از دشتی است.[29]

دشتی هدف از نگارش بیست‌وسه‌سال را ارائه اثری می‌خواند که تصویری «روشن و خردپسند» و «عاری از گردوغبار اغراض و تعصبات و پندارها» از زندگی پیامبر اسلام به دست دهد. او پیامبر اسلام را، به پیروی از توماس کارلایل،[30] از مردان بزرگ تاریخ و با توجه به اوضاع زمانه بزرگ‌ترین ایشان، می‌خواند:

«بدون‌هیچ‌تردیدی محمد[ص] از برجسته‌ترین نوابغ تاریخ ‌سیاسی و تحولات ‌اجتماعی بشر است. اگر اوضاع اجتماعی و سیاسی درنظر باشد، هیچ‌یک از سازندگان تاریخ و آفرینندگان حوادث خطیر با او برابری نمی‌کنند... .»[31]

دشتی در صفحات آغازین، از زندگی و شخصیت پیامبراسلام(ص) تصویری زیبا به دست می‌دهد؛ پیامبری که «سراسر زندگانی وی با محرومیت و زندگانی زاهدانه سپری شده‌است.»[32] او می‌نویسد:

«حضرت‌محمد[ص] هنگام بعثت چهل سال داشت. قامت متوسط، رنگ چهره سبز مایل به سرخی، موی سر و رنگ چشمان سیاه. کمتر شوخی می‌کرد و کمتر می‌خندید. دست جلوی دهان می‌گرفت. هنگام راه‌رفتن بر گامی تکیه می‌کرد و خرامش در رفتار نداشت و بدین سوی و آن سوی نمی‌نگریست. از قرائن و امارات بعید نمی‌دانند که در بسیاری از رسوم و آداب قوم خود شرکت داشت ولی از هرگونه جلفی و سبک‌سری جوانان قریش برکنار بود و به درستی و امانت و صدق گفتار، حتی میان مخالفان خود، مشهور بود. پس از ازدواج با خدیجه، که از تلاش معاش آسوده شده بود، به امور روحی و معنوی می‌پرداخت چون اغلب حنیفان. حضرت ابراهیم در نظر وی سرمشق خداشناسی بود و طبعا از بت‌پرستی قوم خود بیزار... در سخن گفتن تامل و آهنگ داشت و می‌گویند حتی از دوشیزه‌ای باحیاتر بود. نیروی بیانش قوی و حشو و زواید در گفتار نداشت. موی سر او بلند و تقریبا تا نیمه‌ای از گوش او را می‌پوشانید. غالبا کلاهی سفید بر سر می‌گذاشت و بر ریش و موی عطر می‌زد. طبعی مایل به تواضع و رافت داشت و هر گاه به کسی دست می‌داد در واپس‌کشیدن دست پیشی نمی‌جست. لباس و موزه خود را خود وصله می‌کرد. با زیردستان معاشرت می‌کرد. بر زمین می‌نشست و دعوت بنده‌ای را نیز قبول می‌کرد و با وی نان جوین می‌خورد. هنگام نطق، مخصوصا در موقع نهی از فساد، صدایش بلند و چشمانش سرخ و حالت خشم بر سیمایش پدیدار می‌شد.

حضرت‌محمد[ص] شجاع بود و هنگام جنگ برکمانی تکیه کرده، مسلمانان را به جنگ تشجیع می‌کرد و اگر هراسی از جنگ بر جنگجویان اسلام مستولی می‌شد، محمد پیشقدم شده و از همه به دشمن نزدیک‌تر می‌شد. معذلک کسی را به دست خود نکشت جز یک‌مرتبه که شخصی به وی حمله کرد و حضرت پیشدستی کرده و به هلاکش رساند.»[33]

دشتی ظاهرا قصد پیراستن تاریخ زندگی پیامبراسلام(ص) از خرافات، اسرائیلیات و اغراقهای عامیانه‌ای را دارد که بعضا در تفسیر طبری، تفسیر جلالین، کتاب واقدی و آثار مشابه یافت می‌شود. او می‌نویسد:

«در این شبهه‌ای نیست که حضرت محمد[ص] از اقران خویش ممتاز است و وجه تمایز او هوش حاد، اندیشه عمیق و روح بیزار از اوهام و خرافات متداول زمان است و از همه مهم‌تر قوت اراده و نیروی خارق‌العاده‌ای است که یک تنه او را به جنگ اهریمن می‌کشاند، با زبانی گرم مردم را از فساد و تباهی برحذر می‌دارد، فسق و فجور و دروغ و خودخواهی را نکوهش می‌کند، به جانبداری از طبقه محروم و مستمند برمی‌خیزد، قوم خود را از این حماقت که به جای پرستش خدای بزرگ به بت‌های سنگی ستایش می‌برند سرزنش می‌کند و خدایان آنها را ناتوان و شایسته تحقیر می‌داند.»[34]

قلم دشتی در آغاز همدلانه است و خواننده گمان می‌برد که منظور وی واقعا همان پیراستن تاریخ زندگانی پیامبر از خرافات است. او در ذکر فقراتی از قرآن کریم عبارت «آیه شریفه» را به کار می‌برد، مثلا در آنجا که آیه اول سوره اسراء را نقل می‌کند،[35] یا در جایی که تعبیر «از دهان مبارکش» را درباره پیامبراسلام(ص) به کار می‌برد.[36]

دشتی با ذکر فقراتی از برخی تفاسیر، که شاخ‌وبرگهای عامیانه و انسان‌‌انگارانه[37]  به قرآن کریم داده‌اند، می‌افزاید:

«ولی آشنایی با مطالب قرآن... بر ما مدلل می‌کند که پیغمبر چنین مطالبی نفرموده است و این تصورات افسانه‌آمیز و کودکانه مولود روح عامیان ساده‌لوحی است که دستگاه خداوندی را از روی گرده شاهان و امیران خود درست کرده است.»[38]

در صفحات آغازین به‌نظر می‌رسد که نویسنده به رسالت پیامبراسلام(ص) اعتقاد کامل دارد. مثلا، آنجا که می‌نویسد:

«اما کسانی‌که تعصب دینی بینش آنها را تار کرده و حضرت‌محمد[ص] را ماجراجو، ریاست‌طلب و در ادعای نبوت دروغگو خوانده و قرآن را وسیله‌ای برای نیل به مقصد شخصی و رسیدن به ریاست و قدرت گفته‌‌اند، اگر اینان همین عقیده را درباره حضرت‌موسی[ع] و عیسی[ع] ابراز می‌داشتند مطلبی بود و از موضوع بحث ما خارج، ولی آنها موسی و عیسی را مامور خدا می‌دانند و محمد را نه.»[39]

یا زمانی که اثبات خداوند را «از لحاظ استدلال عقلی صرف» دشوار یا «محال» می‌داند می‌تواند دیدگاهی خاص تلقی گردد؛ به‌ویژه که پس از آن می‌افزاید:

«آدمیان . . . از دورترین زمانی که حافظه بشر به خاطر دارد، قائل به موثری در عالم بوده‌اند . . . در ابتدایی‌ترین و وحشی‌ترین طوایف انسانی دیانت بوده و هست تا برسد به مترقی‌ترین و فاضل‌ترین اقوام.»[40]

معهذا، به‌تدریج خواننده درمی‌یابد که دشتی میان پیامبران و مصلحان تمایزی قائل نیست و درواقع پیامبران را نوعی از مصلحان می‌داند، زیرا وی از عاملی به‌نام «وحی»، به عنوان وجه تمایز پیامبران و مصلحان، سخن نمی‌گوید:‌‌‌‌‌ «این تحول و این سیر به طرف خوبی مرهون بزرگان است که گاهی به اسم فیلسوف، گاهی به نام مصلح، گاهی به‌نام قانونگذار و گاهی به عنوان پیغمبر شناخته شده‌اند. حمورابی، کنفوسیوس، بودا، زردشت، سقراط، افلاطون و... در اقوام سامی پیوسته مصلحان به صورت پیغمبر درآمدهاند یعنی خود را مبعوث از طرف خدا گفته‌‌اند.»[41]

و در همین‌جا منکر معجزه، به عنوان پدیده‌ای غیرمادی، می‌شود:

«متشرعان ساده‌لوح دلیل صدق نبوت را معجزه قرار می‌دهند و ازهمین‌روی تاریخ‌نویسان اسلام صدها بلکه هزارها معجزه برای حضرت‌محمد[ص] شرح می‌دهند... اگر خداوند به یکی از بندگانش این قدرت را عطا فرماید که مرده زنده‌کند، آب رودخانه را از جریان بازدارد، خاصیت سوزاندن را از آتش سلب کند تا مردم به او ایمان بیاورند و دستورهای سودمند او را به کار بندند، آیا ساده‌تر و عقلانی‌تر نیست که نیروی تصرف در طبایع مردم را به وی بدهد و یا مردم را خوب بیافریند؟ پس مساله رسالت انبیاء را باید از زاویه دیگر نگریست و آن را یک نوع موهبت و خصوصیت روحی و دماغی فردی غیرعادی تصور کرد.»[42]

هرچند دشتی پیامبراسلام(ص) را به عنوان مصلحی بزرگ تجلیل می‌کند، چنانکه می‌گوید: «از سیر تاریخ سیزده ساله پس از بعثت، مخصوصا از مرور در سوره‌های مکی قرآن، حماسه مردی ظاهر می‌شود که یک‌تنه در برابر طایفه‌اش قد برافراشته و از توسل به هر وسیله‌ای، حتی فرستادن عده‌ای به حبشه و استمداد از نجاشی برای سرکوبی قوم خود، روی نگردانیده و از مبارزه با استهزا و بدزبانی آنها باز نمانده است.»[43]ولی این پیامبری که دشتی از او سخن می‌گوید، یک پیامبر زمینی و مصلحی است که دین را ابزار هدایت آدمیان کرده، همان‌گونه که حمورابی قانون را، کنفوسیوس مواعظ را و لنین ایدئولوژی را.

دشتی در مباحث پسین به احکام و شرایع قرآن می‌پردازد. او در هر گامی که به جلو برمی‌دارد، نگاه به‌ظاهر مساعد اولیه او به اسلام کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود تا سرانجام به نفی و ذمّ آشکار می‌رسد. از دید او، پس از فتح مکه اسلام چهره نخستین را از دست داد و به دین مبتنی بر قهر و سلطه، یعنی به «دین شمشیر» بدل شد و حال‌وهوای حکومتگری و غلبه، رنگ‌وبوی روحانی و مسیحایی آیات پیشین قرآن را از میان برد: «بدین‌ترتیب، اسلام رفته‌رفته از صورت دعوتی صرفا روحانی به دستگاهی مبدل شد رزمجو و منتقم که نشوونمای آن بر حمله‌های ناگهانی، کسب غنایم، و امور مالی آن بر زکات استوار گردید.»[44]

این فرجام همان طلبه پرشور دشتستانی است که در جوانی، در ایام محبس، تمدن جدید غربی را در تمامیت آن با خشم و نفرت نفی می‌کرد و «تعالیم اسلام» را «بهترین طریق برای سعادتمندکردن مردم» می‌خواند.

دشتی و «عوامل سقوط» سلطنت پهلوی

آخرین کتابی که از دشتی می‌شناسیم، یادداشتها و تقریرات سالهای پایانی عمر او، پس از انقلاب اسلامی، است. این کتاب را خواهرزاده دشتی، که همدم و محرم واپسین سال‌های زندگی او بود، گرد آورد و در سال1381 منتشر کرد. یادداشتها و تقریرات دشتی از اواسط سال1358 آغاز شد و دشتی اندکی پیش از دستگیری و مرگ این یادداشتها را در آبان1360 به پایان برد.

در این نوشته‌ها دشتی از موضع مردی دنیادیده به تبیین عوامل شخصیتی موثر در رفتار حکومتی محمدرضاشاه می‌پردازد؛ رفتاری که سرانجام سقوط او را سبب شد. آن‌چه دشتی در این کتاب کم‌حجم بیان می‌کند، درواقع شرحی است بر این کلام امام‌محمدغزالی در نصیحة‌الملوک:

«مُلٍکی را که مْلک از او برفته بود، پرسیدند که چرا دولت از تو روی برگردانید؟ گفت: غره‌شدن من به دولت و نیروی خویش، و غافل‌بودن من از مشورت‌کردن، و به پای‌کردن مردمان دون را به شغلهای بزرگ، و ضایع‌کردن حیلت به جای خویش، و چاره‌کارناساختن اندر وقت حاجت بدو، و آهستگی و درنگ در وقت آن‌که شتاب باید کردن، و رواناکردن حاجات مردم.»

قطعه‌هایی از کتاب عوامل سقوط دشتی را، بدون توضیح، ذکر می‌کنیم:

[سقوط شاه]

«سقوط! کلمه‌ای متناسب‌تر و درست‌تر از این نمی‌توان برای حوادث اخیر ایران و فرار شاه پیدا کرد.

شاهی با داشتن بیش از400 هزار سپاه و بیش از50 هزار ژاندارم و پلیس و با داشتن دستگاهی مخوف چون ساواک مانند بادی... رفت.

در دوره زندگانی مختصر خود سقوط‌های گوناگون دیده‌ام. سقوط امپراتوری تزارها، سقوط امپراتوری عثمانی، سقوط امپراتوری اتریش و آلمان، سقوط هیتلر با تشکیلات دهشتناک حزب نازی و گشتاپو، سقوط موسولینی با آن همه پرمدعایی و با تشکیلات منظم فاشیست، ولی هیچ یک به‌مثابه سقوط مضحک و حیرت‌انگیز محمدرضاشاه نامترقب و حتی می‌توان گفت نامعقول و ناموجه نبود. یک روحانی با دست خالی او را از تاج‌وتخت سرنگون ساخت.» (ص23)

[محمدرضاشاه جوان و میراث پدر]

«این جوان بیست‌ویک‌ساله [محمدرضاشاه] که بر تخت اردشیر بابکان نشست، از هرگونه تجربه کشورداری دور بود زیرا... پدر چنان سایه سنگین خود را بر مقامات کشوری گسترده‌بود که مجال تفکر و تجربه برای فرزند ارشد خویش باقی نگذاشته‌بود. تنها چیزی که از مقام و سلطه پدر به او رسیده‌بود تکریم و تعظیم و اظهار اطاعت و انقیاد دولتمردان کشوری و لشکری بود.» (ص39)

«باری، پدر دو ارثیه از خود برای پسر باقی گذاشت و از کشور بیرون رفت: یکی مال و املاک بی‌حدوحصر و دیگر نارضائیها و کینه‌هایی که در مدت بیست‌سال در سینه‌ها متراکم شده بود. به‌همین‌دلیل پسر یک‌مرتبه و ناگهانی از اوج قدرت بیست‌ساله به حضیض انتریک‌های خرد و بزرگ فرو افتاد و شاید همین امر او را، به جای تدبر و تامل و اتخاذ تصمیمات بجا و موثر، به ورطه اغراض و دسیسه‌کاری انداخت. کسانی که مورد اعتماد بودند از دسیسه‌کاری و سیاست‌بافی دور ماندند و کسانی که حقد و کینه فراوان از دوران پدر در سینه داشتند از هیچ گونه انتریک و سیاست‌بافی رویگردان نبودند.

پس، طبعا همین روحیه مجامله و دسیسه‌کاری در فکر شاه جوان ریشه گرفت و در مدت دوازده سالی که از آغاز سلطنت وی تا سقوط دکتر مصدق دوام داشت، کار شاه پیوسته چنین بود: تشنه اطاعت، تشنه قدرت‌نمایی و تشنه سلطه مطلق؛ و این تشنگی مفرط پیوسته او را رنج می‌داد.

شاید همین نکته، که باید راجع به آنها بحثها کرد و شواهد آورد، مصدر پیدایش عقده‌ای گردید که در زمان حکومت مصدق رشد کرد و پس از سقوط او به دنبال کودتای بیست‌وهشتم مرداد 1332، این عقده به شکلهای گوناگون و به طرزی محسوس و مشهود ظهور و بروز داشت و همین عقده سرانجام شاه را به کارهایی کشانید که هر اندیشمندی را اندیشناک کرد.» (ص41)

[منشاء روانی مخالفت محمدرضاشاه با دکتر مصدق]

«قرائن و اماراتی عدیده هست که شاه به جای فراست و تدبیر به انتریک و دسیسه روی می‌آورد و حتی این خصوصیت جزء روحیات او شده و در اندیشه‌اش اثر گذاشته بود. آن ایامی که دکتر مصدق در اوج قدرت بود و شاه کاری نمی‌توانست بکند، چون منفی‌بافان فکر می‌کرد.

یک روز به خود من گفت: مصدق به دستور خود انگلیسیها نفت را ملی کرده‌است. این سخن اگر از دهان یک نفر هوچی بیرون می‌آمد، چندان جای حیرت نبود. ولی از شاه مملکت که بیش‌وکم از چرخش امور و جریان سیاست مطلع بود، حیرت‌انگیز و باورنکردنی می‌نمود.» (ص43)

«او به‌قدری ضعیف‌النفس بود که از ترس دکتر مصدق و اصرار او ناگزیر شد وزیر دربار مورد اعتماد خویش را کنار گذارد و به جای او فرد مورد نظر مصدق، یعنی ابوالقاسم امینی، را به وزارت دربار برساند و بالاتر این‌که مصدق موفق شد او [محمدرضا‌شاه] را به عنوان سفر از ایران اخراج کند.» (ص45)

[محمدرضاشاه جوان چه می‌خواست؟]

«شاه هم وجهه و محبوبیت مصدق را می‌خواست، تا مردم صادقانه او را بستایند، و هم اقتدار مطلق پدر را، تا از وی بی‌چون‌وچرا اطاعت کنند . . . محبوبیت دکتر مصدق مولود یک‌سلسله کارهایی بود که او از دوره جوانی بدان روی آورده بود و پیوسته از خواسته‌های مردم دم می‌زد و با هرگونه نفوذ اجنبی مخالف بود . . . شاه نمی‌توانست با آن همه ضعفهای روحی و عقده‌های روانی محبوبیت دکتر مصدق را داشته باشد.» (صص72ــ71)

[محمدرضاشاه و نفرت از مشورت، علت منزوی و مطرودشدن حسین علاء، عبدالله انتظام و عده‌ای دیگر]

«همه قضایای پانزدهم خرداد1342 را به خاطر دارند که آقای خمینی در قم بر منبر رفت و مداخله شاه را در کار حکومت نکوهش کرد و صریحا اعلام داشت که “شاه باید سلطنت کند نه حکومت” در نتیجه این اقدام در شهر، مخصوصا جنوب شهر، غوغایی به حمایت از آقای خمینی برخاست و قوای انتظامی مامور سرکوبی مردم گردید و خونها ریخته شد و اعدامهای گوناگون صورت گرفت. این پیشامد، علاء [وزیر وقت دربار] را سخت به وحشت انداخت و برای چاره‌جویی فکرش بدان‌جا رسید که عده‌ای از رجال آزموده را جمع کند و به مشورت نشیند. در این جمع، عبدالله انتظام، سپهبد مرتضی یزدان‌پناه، علی‌اصغر حکمت، محمدعلی وارسته، گلشائیان و چند نفر دیگر شرکت داشتند و گویا جملگی بر این رای استوار شدند که رئیس حکومت (اسدالله علم) کنار رود و برای تسکین هیجان مردم حکومتی تازه روی کار آید.

این تصمیم به مذاق شاه خوش نیامد و با تشدِد و تغیر به مقابله پرداخت. به گمان او، اگر جمعی بنشینند و صلاح‌اندیشی کنند، به مفهوم این است که فکر خود را برتر از فکر شاه دانسته، می‌خواهند برای او تکلیفی تعیین نمایند. بنابراین، نه‌تنها این فکر را نپذیرفت بلکه عناصر مهم و دست‌اندرکار آن جمع را از کار برکنار کرد: علاء از وزارت دربار افتاد و عبدالله انتظام از ریاست شرکت ملی نفت برکنار شد...

شاه می‌دانست که علاء از راه خیرخواهی و از فرط اضطراب و ناچاری چنین کرده است؛ ولی به‌نظر وی او پای خود را از گلیم خویش بیرون کشیده و باید برای تنبیه و عبرت سایرین او را به عضویت سنا محکوم سازد.» (صص88 ــ 87)

[شاه و عقده مصدق شدن]

« . . . شاه عقیده شدید پیدا کرده بود و از هنگام سقوط دکتر مصدق این فکر را در ذهن می‌پروراند که از حیث جلب افکار عمومی و وجهه ملی جای دکتر مصدق را بگیرد تا مردم وی را چون او بستایند. در این باب شاه تشنه بود و عطش او را مامورین انتظامی می‌خواستند به‌نحوی فرونشانند. از اینرو به مناسبت بیست‌وهشتم مرداد یا چهارم آبان اصناف و کسبه را به چراغانی مجبور می‌ساختند. آن وقت شاه خیال می‌کرد مردم از روی طوع و رغبت چنین می‌کنند، غافل از این‌که همین اقدامات ماموران انتظامی موجبات نارضایی مردم را فراهم می‌ساخت.

چیزی حقیرتر و زشت‌تر از این نیست که شخص نخواهد در پوست خود جای گیرد و سعی کند کسی دیگر باشد؛ و به عقیده من نوعی تاریکی رای و عقده‌های گوناگون است که شخص را عاقبت به چنین مصیبتی می‌کشاند.» (صص90ــ89)

[رجال ارباب‌تراش‌ما]

«یقین بدانید کسی نرفته به دکتر اقبال یا علم بگوید شما این‌طور عمل کنید تا محبوب بشوید. بعضی از افراد جنسا ارباب‌تراش و بت‌درست‌کن هستند وگرنه معنی ندارد که هر مهمانخانه‌ای را بخواهند افتتاح کنند باید حتما به نام نامی اعلیحضرت همایونی باشد؟!» (ص95)

«رجال ما بیش‌تر نوکرند تا صاحب رأی و نظر؛ به جای این‌که مصالح و موازین مروت و انصاف را در نظر بگیرند، اغراض، مطامع و خواسته‌های صاحبان قدرت را می‌نگرند.» (ص96)

[علت مرگ دکتر منوچهر اقبال]

«در یکی از روزهای دهه اول آبانماه1356 همین دکتر اقبال را در مجلسی ملاقات کردم و او را بسیار آشفته دیدم. ناگهان مرا به کناری کشیده، سر صحبت را باز کرد و گفت: دشتی، دیگر کارد به استخوانم رسیده است و از دست شاه عاجز شده‌ام؛ مساله کیش و جریان خرید تاسیسات آن، که از بودجه مملکت هم ساخته شده است، مطرح است و مبادرت بدین کار یعنی پرداخت هزینه آن توسط شرکت ملی نفت و هواپیمایی ملی، خیانتی بزرگ به کشور محسوب می‌شود و مستقیما به زیان خود شاه تمام خواهد شد و من تصمیم گرفته‌ام چهارشنبه هفته آینده که شرفیاب می‌شوم صریحا عواقب آن را به حضورشان عرض کنم و از شما نیز کمک می‌خواهم.

بدو گفتم: حدود پانزده سال است که من شاه را به‌طورخصوصی ملاقات نکرده‌ام و حتی در چند مورد کتباً و شفاهاً عرایضی کرده‌ام که به مذاق ایشان خوش نیامده و حتی آن را حمل بر تقدم سن کرده‌اند. شما مسئولیت دارید خطر این کار را گوشزد کنید هرچند خیلی پیش از این می‌بایستی از مصالح مملکت، که مصالح خود ایشان هم هست، دفاع می‌کردید.

باری، روز موعود، با نهایت خضوع، جریان را به عرض می‌رساند و شاه، پس از بی‌حرمتی بسیار، او را پس از حدود چهل‌سال خدمت صادقانه طرد می‌کند و دو روز پس از این ماجرا به علت سکته قلبی می‌میرد.» (صص97ــ96)

[شاه، خودکامگی و احزاب فرمایشی]

«یکی از آرزوهای سمج و عمیق او ایجاد حزب بود و می‌خواست از این راه نقش هیتلر و موسولینی را ایفا کند، آن هم بدون توجه به اوضاع و احوال سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آلمان و ایتالیا در زمان ظهور و بروز و تاسیس حزب نازی و فاشیست. او می‌پنداشت که چون در امریکا (اتازونی) دو حزب جمهوری‌خواه و دمکرات وجود دارد، یا در انگلستان حزب محافظه‌کار و حزب کارگر بر حسب موقعیتی که دارند سر کار می‌آیند، اگر در ایران هم دو حزب اکثریت و اقلیت تاسیس گردد، یک نوع کادر سیاسی به کشور تقدیم فرموده‌اند!» (صص101ــ100)

«شاه نمی‌خواست تنها شاه باشد، آن هم شاه یک حکومت مشروطه، بلکه می‌خواست هم شاه باشد و هم نخست‌وزیر، هم انتخابات مجلس را مطابق میل و سلیقه خود انجام دهد، و آن مجلس چون یکی از وزارتخانه‌ها دستگاهی باشد که میل و سیاست و اوامر او را اجرا کند، و هم احزاب مطیع محض و سرسپرده او باشند. به همین دلیل از مقام سلطنت و همه لوازم آن برای تحقق این امر سوءاستفاده می‌کرد. این یک معمایی است که حل آن دشوار و توجیه آن سخت محتاج تجزیه و تحلیل است.» (ص102)

«شاه نخست‌وزیر نمی‌خواست. او پی منشی و نوکر می‌گشت، منشی و نوکری که در جزئیات امور با وی همفکر و هم عقیده باشد و اگر هم همفکر نیست لااقل مطیع محض باشد . . . شاه باطناً نمی‌خواست هیچ قدرتمندی، حتی زاهدی، در برابرش ظاهر گردد . . .» (صص82 ــ81)

[شاه و عقده مصدق و قوام‌السلطنه]

«تصور من این است که شاه از لیاقت قوام‌السلطنه، و این‌که نمی‌تواند چون او تدابیری منطقی بیاندیشد، اندیشناک بود و عقده‌هایی بسیار از او در دل داشت؛ چنان‌که از مصدق. و از این جهت پس از مرگ قوام‌السلطنه و عزل مصدق، خواست نقش آن دو را بازی کند و به تقلید از آنها در تاسیس حزب دموکرات و جبهه ملی، دو حزب ملیون و مردم را بر مردم کشور تحمیل نماید. بدیهی است در این صورت یک فیلم کمدی به راه می‌افتد.» (ص‌105)

[تناقضات خودکامگی]

«او ازیک‌طرف می‌خواست ادای کشورهایی با نظام دمکراسی را در آورده، یعنی بگوید دو حزب سیاسی مبارزه کرده‌اند و درنتیجه حزب اکثریت غالب آمده است؛ ازسوی‌دیگر می‌خواهد نشان دهد که چنین نیست و همه باید بدانند که مردم در این باب اختیاری ندارند و تنها رای وارده ایشان است که اکثریت و اقلیت پارلمانی را به وجود می‌آورد. او می‌خواست هم دکتر مصدق باشد هم قوام‌السلطنه، هم رئیس‌جمهور امریکا و هم شاهنشاه آریامهر؛ حتی در ده سال آخر فرمانروایی‌اش نقش وزیر داخله و خارجه، وزیر جنگ، مالیه و . . . را هم ایفا می‌کرد. به اضافه این‌که تمام وزیران تا سطح مدیران‌کل باید با صوابدید ایشان تعیین و منصوب شوند. این امر به خط مستقیم، نقض غرض بود و به همه نشان می‌داد که اراده مردم به‌هیچ‌وجه در تشکیل مجلس تاثیر ندارد.» (ص‌109)

[انقلاب سفید و تقسیم اراضی کشاورزی]

«اصلاحات ارضی ظاهری فریبا و منطقی داشت... در همان تاریخ بسیاری از صاحب‌نظران به این تحول و اصلاح با دیده شک می‌نگریستند... به نظر این اندیشمندان قوت و قدرت کشوری در قوت و قدرت تولید آن است. مالک بزرگ به پشتوانه املاک وسیع خود می‌توانست قوه تولید را بیفزاید، زیرا به اتکای همان پشتوانه می‌توانست قنات ایجاد کند، چاه عمیق حفر کند، زراعت را مکانیزه کند و به امید برداشت محصول بیش‌تر به کار عمران و آبادی روی آورد و حداقل از حیث خوراک و پوشاک کشور را به سوی بی‌نیازی سوق دهد. اما اگر املاک بزرگ میان صد یا دویست نفر تقسیم می‌شد مالک کوچک توانایی آن را نداشت که کار مالک بزرگ را انجام دهد.» (ص‌114)

«باری، اصلاحات ارضی روی همان محوری که نخست پی‌ریزی شده بود باقی نماند. دولت راه افراط پیش گرفت به‌حدی‌که ایران صادرکننده برنج، امروز با برنج وارداتی روزگار می‌گذراند، گندم وارد می‌کند، روغن و مرغ و گوشت از خارج می‌آورد و اگر روزی محاصره اقتصادی سختی صورت گیرد، بیم آن می‌رود که مردم از گرسنگی جان دهند.

همچنین است سایر اصول انقلاب سفید که جز قشر و صورت چیزی دیگر نبود و عقده خودنمایی آنها را به بار آورده بود که اگر بخواهیم آن را دنبال کنیم مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود.» (صص‌116ــ115)

«سوئیس کشور کوچکی است ولی یک وجب زمین بیکار در آن نمی‌یابید و از حیث صنعت نیز بی‌نیاز است . . . اما ایران نه صنعت خود را به پایه صنعت ژاپن رسانید و نه توانست محصول سنتی را، که خواروبار مورد نیاز کشور است، به جایی برساند. اینها همه نتیجه غرور، خودستایی و خودنمایی نامعقول شاه بود که تصور می‌کرد تا پنج سال آینده به دروازه تمدن بزرگ خواهد رسید.» (ص116)

 [خویشاوندسالاری و نابکاری خواهران و برادران]

«رسیدن بدین مقصد بزرگ امکان دارد، ولی نه بدین شیوه، بلکه بدین شرط که از گفتن و مجامله و خودستایی پرهیز کرده، عوامل مولد ثروت را به کار اندازد و حداقل، آن کسی که چنین ابداع بزرگ را مطرح می‌کند بتواند قبل‌ازهرچیز خواهران و برادران خود را، که دست بر اموال مردم گذاشته و از هیچ تجاوزی دریغ نمی‌کنند، سر جایشان بنشاند و از آن همه نابکاری بازشان دارد.» (صص117ــ116)

[مثالی از خویشاوندسالاری: اشرف پهلوی و ماجرای دشت قزوین]

«در این زمینه بد نیست قضیه‌ای را که خود من از دهان وزیرکشاورزی (روحانی) شنیده‌ام، نقل کنم... او می‌گفت:

قرار شد در اراضی میان کرج و قزوین (دشت قزوین) مزرعه‌ای نمونه احداث گردد. با یکی از متخصصان هلندی یا نروژی (درست یادم نیست) که در دنیا شهرت داشت، مذاکره شد و ایشان موافقت کرد که بر مبنای یک قرارداد منصفانه این وظیفه را بر عهده گیرد، مشروط‌براین‌که از مقامات مملکت کسی اعمال نفوذ نکند و اسباب مزاحمت فراهم نسازد. قرارداد بسته شد و ایشان مشغول گردید به‌نحوی‌که پس از دو سال بهترین بازده را داشت و بنا شد کار وی ادامه یابد. در این اثنا، اشرف پهلوی، خواهر شاه، اصرار ورزید که باید مرا هم شریک سازید. مباشران خارجی زیر بار نرفتند و ایشان هم متقاعد نشد. تا این‌که خواستیم جریان را به عرض برسانیم. ایشان (اشرف) گفتند: اگر این مطلب به شاه گفته شود اجازه نمی‌دهم یک روز مباشران خارجی در ایران بمانند. چون چنین شد، مدیر هیات خارجی گفت حاضریم در پایان سال به ایشان ده میلیون تومان بدهیم ولی در کار ما دخالت نکنند. مطالب را به سرکار علیه عرض‌کردیم و باز هم متقاعد نشد؛ و این‌که جرات کنم این مطلب را به شاه عرض‌کنم نمی‌توانم و از شما چه پنهان که می‌ترسم و جرات استعفا هم ندارم. . . فوری وقت گرفتم و به شاه به‌طورخصوصی همه موارد را گفتم و حتی افزودم که وزیر کشاورزی، که نوکر شماست، از من استمداد کرده که نام او را پیش خواهرتان نبرید. فرمودند: به دولت دستور می‌دهم مراقبت بیشتری کنند و در این مورد خاص هم اقدام می‌کنم. چند روز بعد وزیر کشاورزی تلفن کرد و گفت: ماموران خارجی اظهار خشنودی کرده‌اند که چندی است مزاحمتی صورت نمی‌گیرد. دو روز بعد وحشتزده به منزلم آمد و گفت: مشارالیها پیغام داده‌اند که “آقای... حالا دیگر سرتان به اینجا رسیده که نمی‌گذارید دختر رضاشاه نان بخورد و چغلی او را نزد شاه می‌برید؟” با این پیغام، کارشناسان خارجی کار را رها کرده و حتی برای دریافت مطالبات خود هم نمانده‌اند و دیروز به کشور خویش مراجعه کرده‌اند!» (صص‌120ــ117)

[جان کندی، علی امینی و شاه]

«به یاد دارم، زمانی که کابینه دکتر علی امینی بر سر کار بود و جان اف. کندی رئیس‌جمهور امریکا شده بود، روزی حضور شاه شرفیاب شدم و ایشان را بسیار نگران یافتم. ناگهان بدون مقدمه گفت: دشتی، کمکهای امریکا هم، مثل باران، وقتی به مرزهای ایران می‌رسد متوقف می‌شود. تمام کشورهای خاورمیانه از کمکهای بی‌دریغ امریکا استفاده می‌کنند و با این‌که ایران همچنان طرفدار غرب باقی‌مانده و مجری سیاست آنهاست، کمکی دریافت نمی‌کند. شاه در اینجا به‌قدری عصبانی شده‌بود که گفت: من از سلطنت استعفا می‌دهم و تو به امینی، که با امریکاییها روابطی حسنه دارد، بگو که پادرمیانی کند بلکه چیزی بشود. . . حضورشان عرض‌کردم و گفتم: امریکاییها که عاشق چشم و ابروی ما نیستند، اگر حمایت می‌کنند برای یک نقشه عمومی بزرگی است که دارند. مثلا ترکیه در همین جنگ کره یک دتاشمان [دسته نظامی] نظامی فرستاد و این اقدام در افکار عمومی تاثیر کرد. آنها به ما این عقیده را ندارند بلکه معتقدند که این همه کمکهایی که به ما می‌کنند هدر می‌رود و ما آن را صرف هوسرانیهای خودمان می‌کنیم و از آن برای تنظیم امور کشور، آسایش مردم و این‌که ایران سدی استوار در برابر کمونیسم باشد، استفاده نمی‌کنیم.  . . . شب آن روز به دکتر علی امینی تلفن کردم و نگرانی شاه را از کمکهای امریکا یادآور شدم. من هرگز از امینی توقعی نداشتم و با هم دوست بودیم و گاهگاهی منزل او یا منزل خودم با هم شام می‌خوردیم. ازاین‌رو حرفهای مرا می‌شنید. پس از پانزده روز از سوی کندی دعوتی به عمل آمد. دفعه دیگر که شرفیاب شدم دیدم شاه خیلی بشاش است، زیرا کندی به جای ماه سپتامبر، ماه مارس را برای سفر شاه تعیین کرده بود. باری، به دنبال آن، شاه با خشنودی تمام همراه با ملکه راهی امریکا شد و کمکهایی نیز دریافت کرد. پس از مراجعت شاه، با کمال تعجب شنیدم که روزنامه‌های امریکا و اروپا، با عنوانهای درشت و به‌نحوتمسخر، ضمن انعکاس خبر مسافرت شاه و دریافت کمک، از آرایش کم‌نظیر شهبانو، لباسهای فاخر و جواهر فراوانی که به خود بسته است، یاد کرده‌اند و در همه جا نوعی کارناوال برای پادشاه ایران به راه انداخته‌اند و این تناقض مضحک را بسی بزرگ کرده‌اند. بدین مناسبت از ملکه وقت خواستم. فوری پذیرفت. خدمت‌شان رسیدم و زبان به انتقاد گشودم... خدمت‌شان عرض کردم: ...اعلیحضرت برای استقراض و جلب کمک امریکا تشریف می‌برند؛ آن وقت با این نوع ظهور و بروز باید جراید و محافل خبری فرنگ ما را در انظار جهانیان بدین‌شیوه مضحک مرهون سازند.» (صص 124ــ121)

[چگونه علم برای نخستین بار وزیر شد]

«به یاد دارم، روزی ساعد می‌گفت: ناگزیر شدیم به اصرار شاه علم را وارد کابینه ساخته، او را به عنوان وزیر کشور معرفی کنیم. عُلَم مدرسه‌کشاورزی را دیده بود. من به‌هیچ‌وجه با این‌که وی وزیر کشور بشود نمی‌توانستم موافقت کنم. ازاین‌رو، روز معرفی کابینه تجاهل کرده، او را به عنوان وزیرکشاورزی معرفی کردم. پس از مرخصی اعضای کابینه، شاه مرا خواست و فرمود: بنا بود علم وزیر کشور شود. به عرض رساندم: پس بنده اوامرتان را اشتباه شنیده‌ام و “کشور” را “کشاورزی” پنداشته‌ام مخصوصا که گویا درس کشاورزی هم خوانده است. بدین تمهید، از زیر بار یک مسئولیت بزرگ نجات یافتم.»[45](صص‌129-128)

 [چرا و چگونه خارجی‌ها در ایران مداخله می‌کنند؟]

«یکی از صاحب‌نظران و سیاسیون انگلیس، که نامش از حافظه‌ام رفته است، می‌گفت: ما در امور داخلی کشورها مداخله نمی‌کنیم. ما حوادث و وقایع را در کشورها مطالعه می‌کنیم و از آنها به نفع خود بهره می‌گیریم؛ نهایت با توجه به مطالعات و بررسیهای عمیقی که روی روحیه ملل و جوامع داریم، پیش‌بینیهای ما غالبا درست در می‌آید...

هیچ خارجی ابتدابه‌ساکن نمی‌آید به من و شما بگوید این کار را بکنید و آن کار را نکنید. او طبایع و استعدادهای ما را می‌سنجد و از آن بهره‌برداری می‌کند. نظیر این کارهایی که ما می‌کنیم، در هیچ کشور بافرهنگ و پای‌بند به اصول و موازین انسانی اتفاق نمی‌افتد. آن وقت نتیجه این می‌شود که نظایر امیر متقی و شجاع‌الدین شفا در صف رجال کشور قرار می‌گیرند و در مواقع بروز خطر از هر گونه تدبیر و مآل‌اندیشی عاجز مانده، فرار اختیار می‌کنند.» (صص‌130ــ129)

[ترس از شاه]

«در کشور ما، مخصوصا در سالهای1341 به بعد، کسی شاه را دوست نمی‌داشت و غیر از مادر پیرش کسی به وی علاقه و محبتی نداشت. برعکس، حالت رعب و بیمی از وی در پیرامون او پراکنده بود و به‌نظر می‌آید این همان چیزی است که خود او می‌خواست.» (ص136)

«آقای ابراهیم خواجه‌نوری برایم نقل می‌کرد که یک روز از شاه پرسیدم: چند تن دوست صادق و صمیمی و قابل اعتماد دارید؟ شاه مدتی قدم زد و فکر کرد و بالاخره جواب داد: خیلی کم، شاید سه‌چهار نفر بیش‌تر نباشند. گفتم: این باعث تعجب و تاسف است. . . باز مدتی قدم زد و فکر کرد و سرانجام گفت: شاید همین بهتر باشد. لازم نیست عده زیادی شاه را دوست داشته باشند و بهتر است همه از او ملاحظه داشته باشند. عامل بیم بیش از عامل محبت در اراده عامه تاثیر دارد.» (ص141)

[چرا ارتشبد فریدون جم مطرود شد؟]

«فریدون جم، که تحصیلات عالیه خود را در سن‌سیر و اکول دولاکار به پایان رسانیده و از افراد پاک و منزه ارتش بود و تا درجه ارتشبدی نیز ارتقاء یافته‌بود و رئیس ستاد ارتش هم شده‌بود، هم از حیث این‌که مدتی داماد‌شاه و شوهرشمس بود و هم ذاتا آدمی بود دور از هرگونه دسیسه و آنتریک و از هر حیث قابل‌اعتماد، یک‌مرتبه و ناگهان، او را از مقام خود، با همه کاردانی و کفایتش، برکنار ساخت و تنها محبتی که در مقابل این بی‌مهری به وی مبذول شد، این بود که او را سفیر اسپانیا کرده، از تهران بیرون راندند. . . قبل از مسافرت ارتشبدجم به صوب مسافرت، شبی این فرصت دست داد که از خود او علت این تغییر را استفسار کنم. فریدون هم علت اصلی را برایم بازگفت: چندی قبل در حضور عده‌ای از سران لشکری راجع به وظیفه سربازی و خلوص نیت آن‌ها نسبت به شاه سخن می‌گفتم و برای تایید این معانی تاکید کردم که من او را چون برادری بزرگ دوست و محترم می‌دارم. این سخن به گوش شاه رسید و خوشش نیامد که من (فریدون جم) خود را برادر شاه بخوانم، بلکه باید چون سایر سران لشکر او را “خدایگان” خوانده و خویشتن را نماینده‌ای بی‌مقدار و چاکری خدمتگزار گفته‌باشم.» (صص137ــ136)

[شاه دست‌ودل‌باز بود ولی...]

«او[شاه] دست‌ودل‌باز بود و به اطرافیان خود به انواع مختلف کمک می‌رسانید: پول می‌داد، زمین می‌داد، مقام و منصب می‌داد، اتومبیل می‌داد، خانه می‌داد؛ و در راه بذل‌وبخشش، هر چند از کیسه دولت، هرگز دریغی نداشت. ولی چون این نوع بذل‌وبخششها به قیمت بندگی و تذلل تمام می‌شد و خواری و ادبار به دنبال داشت، واکنش مثبتی نداشت. او پروفسوری را می‌پسندید که مقام استادی و درآمد سرشارش را رها کند و به عنوان این‌که در انتخابات مجلس سنا موفق نشده، چون سگ قلاده به گردن اندازد و در ایوان کاخ نیاوران دست و پا زند؛ تا وی از راه رحم و شفقت مقام سناتوری انتصابی را به او ارزانی دارد.» (ص139)

«. . .  چه کسی بذل‌وبخشش را به بهای خضوع و نوکری مطلق خریدار است؟ حتما کسانی که در آنها دیگر آثاری از مناعت‌طبع نیست. گدایانی که آبرو و تمام شئون خود را برای کسب پول و جاه به زیر پای دیکتاتور و مستبد می‌ریزند.» (ص140)

[روحی پر از عقده و مغزی آشفته]

«بر شاه یک روح پر از عقده و یک مغز آشفته حکومت می‌کرد، به‌نحوی که نمی‌گذاشت روشی مستقیم و ثمربخش را دنبال کند و به‌عبارت‌دیگر فاقد روح اعتمادبه‌نفس بود. زمانی که می‌خواست شاه باشد، به تغییر کابینه‌ها و انتخاب نخست‌وزیرها دست می‌زد، و زمانی که می‌خواست لیدر و حاکم باشد مصاحبه‌های مطبوعاتی به راه می‌انداخت، کتاب می‌نوشت و حزب درست می‌کرد.» (ص141)

[هر که مطیع‌تر باشد خلوص‌نیتش بیش‌تر است]

«او می‌پنداشت هر که مطیع‌تر باشد خلوص‌نیتش نیز بیش‌تر و عقیده‌اش به شخص وی زیادتر است. ازاین‌رو، پس از زاهدی آزمایشهای خود را روی افراد آغاز کرد: علاء را روی کار آورد، بعد اقبال، به دنبال او مهندس جعفر شریف‌امامی، بعد دکتر علی امینی، سپس امیر اسدالله علم؛ و شاهکار آن وقتی بروز کرد که حسنعلی منصور را به نخست‌وزیری برگزید!» (ص142)

[سایه شوم پدر، عقده رضاشاه شدن]

«بنابراین، منشاء حقیقی سقوط، تشکیل همین عقده غرور و خودنمایی بود که در طول دوره دوازده‌ساله اول سلطنت چون غده سرطانی در مزاج شاه نشوونما کرد و آثار عدیده این بیماری در همین دوره دوم آشکار گردید. در همین دوره است که شاه به قدرت رسیده و علی‌القاعده باید تشنگی خودنمایی فرونشیند، عقده حقارت ارضاء شود و ضعف روحی جبران گردد. برعکس، باید به هر وسیله‌ای شده همه مردم ایران و جهان بدانند که محمدرضاشاه پهلوی، آدم ضعیف‌النفس و محجوب گذشته نیست و اوست که باید قدرت ازدست‌رفته پدر را نیز به چنگ آورد.» (ص142)

[حسنعلی منصور: پسرکی جلف که خود را به سیا بست و نخست‌وزیر شد]

«شاهکار شاه در این دوره انتخاب حسنعلی منصور به نخست‌وزیری ایران بود. این انتصاب به‌قدری غیرمترقب و باورنکردنی بود که بسی از اندیشمندان آن را دروغ سال پنداشته، تصور نمی‌کردند او کسی را به نخست‌وزیری برگزیده باشد که حتی به اندازه یک رئیس دفتر نیز کاردانی و کفایت ندارد و به‌علاوه صاحب شان و مرتبه سیاسی و اجتماعی نیست؛ هر چند فرزند علی منصور باشد.» (ص147)

«وقتی در کابینه علاء وزیر مشاور بودم، او به زور پدرش رئیس دفتر علاء شده و علاء از نحوه کار او ناراضی بود. در این باب، روزی مهندس شریف‌امامی به خود من گفت: وقتی نخست‌وزیر بودم، منصور از من وقت خواست ولی به‌قدری او را “جلف” می‌دیدم که به وی وقت ملاقات ندادم. او وزن و اعتبار یک رجل سیاسی را نداشت به‌طوری‌که حتی عُلَم پیش او جلوه می‌کرد.» (ص‌148)

«حسنعلی منصور دو حربه داشت: یکی این‌که خیلی آدم جاه‌طلب و پرمدعایی بود و هیچ کاری جز تشبث، بندوبست و دنبال‌این‌وآن رفتن نداشت. دیگر این‌که، چون هنری نداشت، برای ارضاء حس جاه‌طلبی چاره‌ای نمی‌دید جز این‌که با سیا بسازد.» (ص148)

«مشهور بود که حسنعلی منصور با امریکاییان دمخور و مورد تقویت آنهاست. در این باب سخنانی بسیار گفته شده و مبنی بر قرائنی او را عضو سیا می‌پنداشتند. شاید خود این موضوع شاه را بدین انتخاب تشویق کرده. . .  .» (ص‌149)

[اطاعت مطلق و بی چون و چرای هویدا]

«. . . یک ارث قابل‌توجهی از حسنعلی منصور به هویدا رسیده بود که در خود منصور به درجه اعلا بود و هویدا هم آن را تا آخر کار حفظ کرد و آن این بود که برای انتخاب همکار در کابینه خود دنبال آدم لایق و کارآمد نبودند که “السنخیة علة الانضمام”؛ و تنها کسانی را وزیر می‌کردند و پست مهم می‌دادند که بیش‌تر تملق آنها را بگویند.» (صص‌152ــ151)

«در این دوره نیز روش گذشته ادامه یافت و ارث به هویدا رسید. اطاعت مطلق و بی‌چون‌وچرای او چنان اعتماد شاه را جلب کرد که قریب سیزده‌سال او را در این مقام نگاه داشت.» (ص‌152)

«حکومت هویدا سیزده‌سال دوام کرد. تمام هوش و استعداد او در این به کار می‌رفت که مبادا خدشه‌ای به ساحت قدس شاه و دستورالعملها و اوامر او وارد آید. بااین‌همه شوری قضیه به درجه‌ای رسید که خود خان هم فهمید و روی همین اصل در اواخر حکومت او، کمیسیون شاهنشاهی در دفتر مخصوص شاه تشکیل شد تا به حساب دولت و کارهای انجام‌شده و انجام‌نشده رسیدگی کند.» (ص‌168)

[جشن تاجگذاری]

«شاهی بدون زحمت و مرارت به مقام والای پادشاهی کشوری می‌رسد، کسی مدعی او نیست و همه دولتها بدین حق قانونی وی اذعان کرده‌اند، دو مجلس میل و اراده او را گردن نهاده‌اند، دولتها در اختیار او هستند، ولی این امر او را راضی نمی‌کند و تا صحنه‌ای چون صحنه تئاتر به راه نیندازد آرام نمی‌گیرد!» (ص161)

«شخص اندیشمند نمی‌داند این چنین اقدامها را بر چه حمل کند، جز این‌که خیال کند محمدرضاشاه برای بازیگری تئاتر خلق شده و اینک حقایق و واقعیات موجود را می‌خواهد به صورت نمایشنامه‌ای درآورد.» (ص162)

[جشن 2500 ساله شاهنشاهی ایران]

«از این بدتر جشن دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی ایران است که چهارسال‌بعدازآن، یعنی در سال1350، برگزار شد که فرنگیان آن را به بالماسکه تشبیه کرده‌اند و همه آنها در حیرت‌اند که چرا دولت ایران هزارهامیلیون تومان خرج کند، صد چادر گرانبها و صدها اتومبیل مرسدس بنز، با ریخت‌وپاشهایی که لازمه آن است، در تخت‌جمشید فراهم آورد، از رستوران ماکسیم پاریس غذا تهیه و وارد کند، رؤسای کشورها را دعوت نماید و صدها از این نوع کارهای نابخردانه که حافظه من قادر نیست همه آنها را به خاطر آورد، تا سرانجام شاه ایران در جلگه مرودشت به راه بیفتد و چون بازیگران تئاتر فریاد زند: “کوروش تو بخواب که ما بیداریم!” عجب بیدار بودند که چند نطق آقای خمینی او را چون موش مرده‌ای به خارج از مرزهای ایران پرتاب کرد!» (صص163ــ162)

[ایرانستان]

«او فریفته الفاظ و مجذوب جمله‌های پرطمطراق بود. شاید برای ادای همین جمله “مساله تقسیم ایران و ایجاد ایرانستان”، که تا آن زمان کسی از آن خبر نداشت و تاکنون هم کسی نمی‌داند این نقشه کجا طرح‌ریزی شده است، منظور خاصی نداشته است جز این‌که قدرت ارتش چهارصدهزارنفری خود را به رخ مردم بکشد.» (ص163)

[کوروش ثانی؛ شاهی بی‌نظیر در تاریخ ایران]

«در تاریخ ایران، با همه انقلابات و تحولات گوناگون و غیرمترقب آن، شاهی بدین ضعف‌نفس و بدین‌مایه‌عقده‌‌داشتن، آن هم عقده خودنمایی و خودستایی، وجود ندارد. کسی نمی‌داند فکر کوروش‌کبیر را چه کسی به ذهن او وارد ساخته است. آِیا مغز علیل خود او بنیانگذار این اندیشه بوده است که در قرن بیستم او کوروش‌کبیر دیگری است، یا چاپلوسان و آتش‌بیاران معرکه این فکر کودکانه را به وی القا کرده‌اند؟» (صص164ــ163)

[اطرافیان سودجو و بی منزلت]

«او ترجیح می‌داد به جای این‌که ملتی لایق تربیت شود، عده‌ای سودجو و بی‌منزلت، هرچند درس‌خوانده و تحصیل‌کرده، را در پستهای گوناگون بگمارد، به‌نحوی‌که تنی چند از سرسپردگان او هریک متجاوز از بیست شغل زیر نظر داشتند.» (ص166)

«به‌زعم او، رئیس دانشگاه تهران و استادان برجسته دانشگاه باید همه تخصصها، تدبرها و تجربیات‌شان را کنار گذاشته، بله‌قربان‌گو، ذلت‌پذیر، بی‌اراده و گوش‌به‌فرمان ایشان باشند. اگر یک مسئول کارخانه‌ای باج نمی‌داد و متکی به دانش و دسترنج خویش بود، باید تمام عوامل فراهم شود تا سرانجام او و کارخانه‌اش به رکود و توقف انجامد. یک وکیل یا وزیر وقتی باب دندان او بود که از عقل و کفایت استعفا دهد و پا جای پای ایشان بگذارد.» (ص167)

[ابقا یا تغییر منصب به جای مجازات قاصران و مقصران]

«. . . قاصر یا مقصر کنار نمی‌رفت بلکه ممکن بود تغییر پست دهد... مثلا، اگر شهردار تهران، به دلایل گوناگون، کفایت ادامه کار را ندارد مجازات نمی‌شود و اگر هم مجازات می‌شود به عنوان سناتور انتصابی به کاخ سنا راه می‌یابد؛ شهرداری که اگر قرار شود در مورد او رفراندومی صورت گیرد حتی در میان اعضای دولت و طرفدارانش نیز رای نمی‌آورد و تااین‌اندازه مورد تنفر و انزجار است . . . » (ص169)

 [ابداع تاریخ شاهنشاهی]

«مشکلات و تبعات ناشی از تغییر تاریخ برای او اهمیتی ندارد. او می‌خواهد جانشین خلف و فرزند بلافصل کوروش باشد و حتی به این هم نمی‌اندیشد که پیش از او... پادشاهان و امیرانی بسیار بر این سرزمین حکم رانده‌اند لیکن به ذهن هیچ یک از آنان نرسیده است که در صدد تغییر تاریخ برآیند. و تنها اوست که باید بر اورنگ کوروش‌کبیر تکیه زند و حتی پدر او نیز لیاقت این عنوان را ندارد و فقط سنوات شاهنشاهی ایشان است که باید بر2500 سال شاهنشاهی ایران افزوده گردد تا رقم2535 درست از کار درآید. بدیهی است حواشی و درباریان ریاکار و آتش‌بیار معرکه نیز بیکار ننشسته، بر این عطش افزودند به‌نحوی‌که امر بر شاه و خود آنها هم مشتبه گردید.» (ص‌173)

[حزب رستاخیز ملت ایران]

«یکی از شاهکارهای سیاسی شاه تاسیس حزب رستاخیز ملت ایران است. باید کشور ایران، چون کشورهای کمونیستی، به شیوه تک‌حزبی اداره شود و هر کسی که نمی‌پسندد گذرنامه‌اش را بگیرد و از ایران برود. بعد که به یاد می‌آورد که ایشان پادشاه کشور مشروطه هستند و سیستم تک‌حزبی با طبیعت جامعه این کشور و با روح قانون اساسی آن سازگار نیست، پس باید دو جناح [سازنده]‌و [پیشرو] به‌وجود آید تا باب انتقاد مسدود نگردد و شیوه دموکراسی در یک کشور مشروطه تعطیل نشود... و برای آن‌که فتوری در این دستگاه رخ ندهد، سازمان وسیع، مجهز و مقتدری چون سازمان امنیت را ضامن اجرای این برنامه قرار می‌دهد و از بودجه کلان نفت، که آقای هویدا نمی‌دانست چگونه آن را خرج کند، میلیاردها تومان به پای آن حزب و تعزیه‌گردانانش نثار می‌کند. باری، به‌گفته حافظ

به بانگ چنگ بگوییم آن حکایت‌ها

که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش.» (ص175)

پایان سخن

 پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، علی دشتی دوبار بازداشت شد. نخستین بار کمتر از یک‌ماه در زندان ماند: از نوزدهم فروردین تا شانزدهم اردیبهشت1358. چنان‌که خود می‌گفت، در بازداشتگاه با آقای خلخالی جروبحث‌هایی داشت و سرانجام، گویا، به دلیل نظر نسبتا مساعد امام‌خمینی(ره) آزاد شد.[46] ارزیابی صحت و سقم ادعای دشتی برای ما ممکن نیست ولی این مسلم است که وی، به‌رغم شهرتی که بیست‌وسه‌سال برایش به ارمغان آورده بود، برخورد سختی ندید و مدت قابل‌توجهی نیز در زندان نبود.

دشتی از آن پس در خانه تیغستان می‌زیست و با دوستان خود همدم بود. بار دوم، در حوالی آذر1360، به اتهام نگارش بیست‌وسه‌سال، دستگیر شد. او این‌بار نیز مدت زیادی در زندان نماند و به دلیل کهولت و بیماری و شکستگی پا آزاد شد. دشتی اندکی بعد، در بیست‌وششم دی1360، در بیمارستان جم تهران، در هشتادوهفت سالگی درگذشت و در امام‌زاده عبدالله به خاک سپرده شد.

«شخصیت او را معمولا پرتناقض توصیف کرده‏اند. سعیدی سیرجانی که در تکریم او از ذکر هیچ جنبه مثبتی فروگذار نکرده، و او را زیباستا، حقیقت‏جو، روشنفکر، اهل منطق و استدلال و انتقادپذیر دانسته ‏است، صفات آتشی‌‌مزاج، عصبیت و پرخاش‌جویی را نیز برای وی برشمرده است.»[47]

در یکی از اسناد بیوگرافیک ساواک، متعلق به بهمن1347، دشتی چنین توصیف شده است: «شیک‌پوش، خنده‌رو، باحوصله، باهوش، سریع حرف می‌زند و معاشرتی و مردم‌دار است.» در این سند از «عصبی‌مزاج» بودن دشتی نیز سخن رفته است. در سند بیوگرافیک دیگر، که به مهرماه1344 تعلق دارد، دشتی «ناراحت، فتنه‌انگیز و عصبانی» توصیف شده است. در واقع، دشتی زبانی تند و گزنده و شخصیتی مهاجم داشت. موارد متعددی از برخوردهای خشن او به دوستانش را نقل می‌کنند. زمانی دکتر لطفعلی صورتگر را، که از شیراز آمده و میهمانش بود، کتک زد و زمانی ابراهیم خواجه‌نوری را، به دلیل خودنمایی‌اش، به‌شدت مورد عتاب قرار داد.

دشتی زندگی طولانی، پرماجرا و ماکیاولیستی را از سرگذرانید. او شاهد هفت‌دهه تحولات پرتلاطم تاریخ معاصر ایران بود و در مواردی از بازیگران اصلی حوادث به‌شمار می‌رفت. دشتی در تحکیم اقتدار مطلقه دو پادشاه، رضاشاه و پسرش، ایفای نقش کرد ولی در زمان ثبات قدرت آنان، به دلیل خلق‌وخوی تندش، کم‌وبیش منزوی شد و پس از سقوط هر دو سخت‌ترین نقدها را بر سلوک فردی و سیره حکومتگری‌شان گفت یا نوشت.

پی‌‌نوشت‌ها

 



[1] - Polemic

[2] - Gustave Le Bone (1841-1931)

گوستاو لوبون اندیشمند سیاسی و روان‌شناس فرانسوی، از اولین کسانی است که به تبیین جنگها و شورشها و انقلابهای اجتماعی بر بنیاد اصول روان‌شناسی پرداخت و از این منظر کتابهای زیر را تالیف کرد: روان‌شناسی سوسیالیسم(1898)، توده: مطالعه ذهن مردمی(1895)، روان‌شناسی توده‌ها(1898، 1924)، روان‌شناسی انقلاب(1912)، روان‌شناسی جنگ بزرگ(1916)، جهان در تلاطم: مطالعه روان‌شناسانه زمانه ما(1920) و جهان نامتوازن(1924). او ذهن توده‌ها را احساسی می‌دانست و اندیشه برابری اجتماعی را که مکتب سوسیالیسم بر بنیاد آن شکل گرفت، توهمی بزرگ می‌انگاشت. گوستاو لوبون به دلیل نگاه مثبت‌اش به تاریخ اسلام در کتاب تمدن عرب(1884) در دنیای عرب شهرت فراوان یافت و از این طریق در ایران نیز معرفی شد؛ ولی سایر آثارش در ایران چندان شناخته نشد. کتاب اخیر با عنوان تاریخ تمدن اسلام و عرب به فارسی ترجمه شد و در زمان خود از کتب پرفروش و تاثیرگذار بود. (گوستاو لوبون، تاریخ تمدن اسلام و عرب، ترجمه سید محمدتقی فخرداعی گیلانی، چاپ جدید، تهران: انتشارات افراسیاب،1380، 800 صفحه.)

[3]ــ احمد فتحی زغلول‌پاشا(1863ــ1914) برادر کوچک سعد زغلول‌پاشا(1860ــ1927) است. سعد زغلول‌پاشا رهبر حزب وفد و از سیاستمداران و مصلحین بزرگ مصر در اوائل سده بیستم و دوست شیخ‌محمد عبده و مانند او از شاگردان سیدجمال‌الدین اسدآبادی بود. فتحی زغلول در جوانی در قیام عُرابی‌پاشا(1882) شرکت داشت. او در دوره حکومت بریتانیا بر مصر در مشاغل عالی قضایی جای گرفت. فتحی زغلول از پیشگامان موج فرهنگی موسوم به نهضت ترجمه در مصر بود که پس از شکست قیام عرابی‌پاشا و اشغال مصر آغاز شد و از طریق ترجمه کتاب مصری به فارسی اندیشه سیاسی جدید در ایران نیز تاثیرات عمیق گذارد. از مهمترین ترجمه‌های او باید به سر تقدم الإنجلیز السکسون ادمون دمولن، سر تطور الامم گوستاو لوبون، روح الاجتماع گوستاو لوبون و أصول الشرائع جرمی بنتام اشاره‌کرد. در بیست‌ونهم ربیع‌الاول1332/ بیست‌وهفتم مارس1915 در پنجاه‌ویک‌سالگی درگذشت. در سال1987 سر تطور الأمم به‌کوشش عدنان حسین و اسعد الحسمرانی تجدید چاپ شد. (دارالنفائس للطباعة والنشر والتوزیع، 160 صفحه).

[4]ــ Samuel Smiles (1812ــ1904)

[5] ــ عبدالحسین آذرنگ، «علی دشتی؛ روزنامه‌نگار، سیاستمدار، نویسنده و منتقد ادبی»، بخارا، شماره29ــ30، تیر ــ مرداد1382

[6] ــ آرین‌پور، همان، ص‌326

[7]ــ همان، ص‌327

[8] ــ همان، ص‌328

[9]ــ آذرنگ، همان.

[10]ــ پرونده علی دشتی، سند بیوگرافیک، شماره922، دوازدهم بهمن1347

[11]ــ حسن میرعابدینی، صدسال داستان‌نویسی در ایران، تهران، نشر چشمه، چاپ دوم،1380، ج1، صص‌157ــ 155

[12]ــ مصاحب، همان، صص‌43ــ42

[13]ــ آذرنگ، همان.

[14]ــ پرونده علی دشتی، پاسخ دشتی به نامه رضا قطبی، مدیرعامل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران، مورخ هشتم اسفند1355

[15]ــ علی دشتی، پنجاه‌وپنج، تهران، امیرکبیر، چاپ اول،1354

یادداشت کوتاه دشتی بر آغاز کتاب، مورخه سوم اسفند1354. بنابراین، کتاب فوق در اوائل سال1355 به بازار عرضه شده است. تدوین و انتشار این کتاب به مناسبت پنجاهمین سال سلطنت پهلوی بود. در سال2003 میلادی چاپ دوم پنجاه‌پنج در آلمان (انتشارات مهر و نشر البرز) منتشر شد.

[16]ــ دشتی، عوامل سقوط، ص13

[17]ــ دشتی، پنجاه‌وپنج، صص239ــ235

[18]ــ صبح امید (نشریه حزب توده ایران در خارج از کشور)، 25 فروردین1338

[19]ــ پرونده علی دشتی، نامه اسدالله علم وزیر دربار شاهنشاهی به سناتور علی دشتی، شماره39 ــ 1 ــ 200، مورخ 24/6/2535

[20]ــ رنگین‌کمان نو، شماره34، 19 فروردین2535[1355]

[21]ــ «ط» [احسان طبری]، «پنجاه‌وپنج در هشتادویک»، دنیا، نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران، شماره 3، خرداد1355، صص29ــ26

منظور از عنوان مقاله احسای طبری، نگارش کتاب پنجاه‌وپنج در هشتادویکمین سال زندگی دشتی می‌باشد. دشتی متولد 1273.‌ش بوده و در سال 1354 هشتادویک‌ساله شده است.

[22]ــ سیدمحمدباقر دُرچه‌ای(1264ــ1342.ق)، فرزند سیدمرتضی لنجانی از تبار میرلوحی اصفهانی، از معاریف علمای سده یازدهم هجری، است. دُرچه‌ای از مدرسین برجسته اصفهان در اصول فقه بود. ابتدا در اصفهان در محضر میرزا ابوالمعالی کلباسی و میرزامحمدحسن نجفی تلمذ کرد و سپس از محضر میرزای رشتی و آقا سیدمحمدحسین ترک در نجف بهره برد و از این دو اجازه گرفت. در1303. ق به اصفهان بازگشت و سی‌وهشت سال به تدریس پرداخت. در مدرسه نم‌آورد تدریس می‌کرد و طلاب از تهران و سایر نقاط به محضرش می‌رفتند. به زهد معروف بود و می‌گویند غذای او در طول هفته چند قرص نان بود که از درچه می‌آورد. در شب جمعه بیست‌وهشتم ربیع‌الثانی1342.‌ق/1302.‌ش در خزانه آب غرق شد و فوت کرد. بیش از یک هفته مردم اصفهان و حومه به سوگواری‌اش نشستند. در تخت پولاد دفن شد. چهار پسر داشت: میرزا ابوالمعالی (متوفی1333.‌ش)، سید ابوالعلی (متوفی1339.‌ش در مشهد)، سید ابوالحسن، حاج‌سیداحمد مرتضوی دُرچه‌ای. نوشته‌های پدر در نزد دو پسر کوچک‌تر در هجده مجلد موجود بود. (میرزا محمدعلی معلم حبیب‌آبادی، مکارم‌الاثار، اصفهان: اداره کل فرهنگ و هنر اصفهان، بی تا، ج5، صص1781ــ1779) حاج‌آقاحسین بروجردی در سال‌های 1314ــ1310‌.ق در نزد ایشان در اصفهان تلمذ کرد. (منظورالاجداد، مرجعیت در عرصه اجتماع و سیاست: اسناد و گزارشهایی از آیات عظام نائینی، اصفهانی، قمی، حائری و بروجردی،1292ــ1339 شمسی، تهران، شیرازه،1379، صص 404ــ403) جلال‌الدین همایی نیز مدتی در نزد دُرچه‌ای تلمذ کرد. (تخت پولاد، ص‌8)

[23]ــ علی دشتی، تخت پولاد، تهران، چاپ اول،1353، ص‌18

[24]ــ تخت فولاد، یا تخت پولاد، تا سال1363، که گورستان جدیدی به‌نام باغ رضوان‌ ایجاد شد، گورستان اصلی شهر اصفهان بود و یکی از محترم‌ترین گورستانهای جهان تشیع به‌شمار می‌رفت. این گورستان در جنوب زاینده‌رود و در حاشیه شرقی شهر واقع است. تخت فولاد از اوائل سده هشتم هجری‌قمری/ سده چهاردهم میلادی، از زمان اولجایتوخان (سلطان محمد خدابنده)، ایلخان شیعی ایران، مورد استفاده بود و به نامهایی چون لسان‌الارض‌ و مزار بابا رکن‌الدین‌ نیز شهرت داشت. درباره تسمیه آن به تخت فولاد روایات گوناگونی رواج دارد. طبق روایت معروف‌تر، این نام از سنگی گرفته شده که پولاد، حاکم اصفهان در زمان آل‌بویه، در این مکان ساخت و تا دوران ناصری کشتی‌گیران اصفهانی بر روی این سنگ کشتی می‌گرفتند. این سنگ را ظل‌السلطان، حاکم اصفهان، از میان برد. محل تخت‌سنگی فوق در محل بازار کنونی میوه بود. در زمان آل‌بویه از این مکان به عنوان گورستان استفاده نمی‌شد. در سده‌های پنجم تا هشتم هجری این مکان محل سکونت زهاد و عرفا بود که نامدارترین آنان رکن‌الدین‌مسعودبن‌عبدالله بیضاوی، معروف به بابا‌رکن‌الدین (متوفی769. ق)، است. مزار بابارکن‌الدین در همین مکان واقع است و بقعه آن، به علامت شیعه دوازده‌امامی‌بودن او، دارای گنبدی با دوازده ترک است. در تقسیمات سنتی، تخت فولاد جزو بلوک جی بوده است.

[25]ــ همان، صص‌41ــ40

[26]ــ علینقی منزوی به تاثیر از برادر بزرگش به فعالیتهای سیاسی جلب شد. ستوان‌یکم محمدرضا منزوی (متولد1308)، پسر بزرگ شیخ‌آقابزرگ تهرانی، عضو حزب توده بود. او پس از کودتای بیست‌وهشتم مرداد1332 دستگیر شد و یازده ماه در زندان بود ولی به دلیل عدم کشف سازمان نظامی حزب توده تبرئه و آزاد شد و به بیروت رفت. پس از کشف سازمان فوق، به‌درخواست حکومت پهلوی و موافقت کامیل شمعون، رئیس‌جمهور لبنان، دستگیر و به ایران مسترد شد. در بهمن1333 در زندان قزل‌قلعه در زیر شکنجه به قتل رسد. (رحیم نامور، هوشنگ حصاری، ژاله نوتاش، شهیدان توده‌ای، تهران، حزب توده ایران،1361، ص68؛ سپهبد تیمور بختیار به روایت اسناد ساواک، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات،1378، ج2، صص211ــ203)

علینقی منزوی دکترای فلسفه را از دانشگاه ژوزف بیروت دریافت کرد و در اواخر عمر حکومت پهلوی، به کمک علی دشتی و دکتر پرویز ناتل خانلری، اجازه یافت که به ایران بازگردد. او مترجم کتاب دو جلدی گلدزیهر است که جلد اول آن با نام درسهایی درباره اسلام منتشر شد ولی انتشار جلد دوم آن، به دلیل پیروزی انقلاب اسلامی، متوقف ماند.

[27]ــ اخیرا دو چاپ از بیست‌وسه‌سال با ذکر نام علی دشتی به عنوان نویسنده در خارج از کشور منتشر شده است: علی دشتی، بیست‌وسه‌سال، به‌کوشش علیرضا ثمری، اسن آلمان، نشر نیما، ژانویه2003. چاپ دیگر، که مشخصات کتابشناسی آن را در دست ندارم، به‌کوشش بهرام چوبینه است. مقدمه بهرام چوبینه در خرداد1381 به پایان رسیده و هم‌اکنون متن آن به صورت فایل PDF در اینترنت موجود است. متن مورد استفاده من همین نسخه می‌باشد.

[28]ــ آذرنگ، همان.

[29]ــ بنگرید به خاطرات جواد وهاب‌زاده در مجله رهاورد (شماره53، بهار1379). مطلب فوق به صورت پیوست چاپ جدید بیست‌وسه‌سال (ویرایش بهرام چوبینه، صص182ــ180) انتشار یافته است.

[30]ــ Thomas Carlyle (1795ــ1881) نویسنده و مورخ نامدار اسکاتلندی. ستایشگر مردان بزرگ بود. به‌این‌دلیل در سالهای 1856-1865 زندگانی فردریک کبیر، پادشاه نظامی‌گرای پروس، را در ده جلد تدوین کرد. به‌زعم کارلایل قهرمانان سازندگان تاریخ‌اند. او پیامبر اسلام را یکی از این قهرمانان می‌داند و لذا دومین گفتار از کتاب خود، درباره قهرمانان، پرستش قهرمانان و قهرمانی در تاریخ، را به حضرت محمد (ص) اختصاص می‌دهد. کارلایل اولین مرحله قهرمان‌پرستی در تاریخ را در میان کفار می‌داند که قهرمان را خدا می‌دانستند. دومین مرحله در میان اعراب است: «اکنون پیروان قهرمان او را خدا نمی‌دانند بلکه مْلهم از خدا، پیامبرش، می‌خوانند. این دومین مرحله در پرستش قهرمان است. اولین و کهن‌ترین مرحله از میان رفت و هیچگاه بازنگشت و دیگر در تاریخ جهان هیچ مردی، هر قدر بزرگ، از سوی پیروانش خدا شناخته نشد.» کارلایل، برای ارائه نظریه تاریخی خود، در میان پیامبران، شخصیت محمد(ص) را برمی‌گزیند زیرا به‌زعم او پیامبر اسلام برجسته‌ترین پیامبران و پیامبری راستین بود.

Thomas Carlyle, On Heroes, Hero-Worship and the Heroic in History, Elecbook Classics, Transcribed from the Everyman edition published by J. M. Dent & Sons, London 1908, pp. 51-53.

[31]ــ دشتی، بیست‌وسه‌سال، به کوشش بهرام چوبینه، ص‌53

[32]ــ همان، ص‌53

[33]ــ همان، ص63

[34]ــ همان، ص50

[35]ــ همان، ص51

[36]ــ همان، ص56

[37] - anthropomorphic.

[38]ــ همان، ص52

[39]ــ همان، ص60

[40]ــ همان، ص62

[41]ــ همان.

[42]ــ همان.

[43]ــ همان، ص68

[44]ــ همان، ص114

[45]ــ این مطلب را اسفندیار بزرگمهر نیز از ساعد نقل کرده است. (کاروان عمر، صص 367ــ366).

[46]ــ دشتی، عوامل سقوط، ص17

[47]ــ آذرنگ، همان.

 

 

تبلیغات