زندگی و زمانه «علی دشتی» (3)
آرشیو
چکیده
روی کارآمدن محمدرضا پهلوی باعث تکاپوی طیف گسترده ای از رجال کهنه کار سیاسی شد که در شرایط جدید و در کنار شاه جوان می توانستند به راحتی نفس کشیده و بعد از سالها عسرت و حیرت عصر رضاخان برای خودشان کسی باشند. علی دشتی هم در زمره این رجال بود که با شروع سلطنت محمدرضا پهلوی به طور گسترده در صحنه سیاست حضور یافت و از فضای نسبتا باز دهه سی استفاده نمود. او که با وکالت در دوره پنجم مجلس شورای ملی اولین تجربه مهم سیاسی خود را پشت سر گذاشته بود، اکنون در سال 1322 نیز وارد مجلس شد و به عنوان یکی از افراد موثر جناح انگلوفیل (طرفدار سیاست انگلیس) عمل نمود و نیز حزب عدالت خویش را تا حوالی سال 1327 رهبری کرد. اما دشتی امروز با دشتی سالهای قبل فرق بسیاری کرده بود. او و هوادارانش توانستند با انواع ترفندهای سیاسی، راه تثبیت قدرت را برای شاه جوان هموار کنند و به ویژه مهمترین رقیب و منتقد شاه یعنی احمد قوام السلطنه را از نخست وزیری و نیز گردونه سیاست ساقط کنند. بدین ترتیب باز هم علی دشتی در زمره توجیه گران و تثبیت گران دیکتاتوری پهلوی دوم درآمد. اما این بار دیگر مطمئن شده بود این شاه جوان پاسخ خدمات او را مانند پدرش نخواهد داد. گویا او بوی انتقال قدرت جهانی از اروپا به امریکا را به خوبی حس کرده بود و لازمه های ترقی را برای خود معلوم می دید. اما علیرغم همه اینها، نمی توان تصویری یکسره تیره و تار از دشتی مجسم نمود؛ چراکه او دارای ویژگیهایی بود که حد و حدودی از استقلال و اعتمادبه نفس را در او محفوظ نگاه می داشت. او طی چند سال که سفیر ایران در بیروت شده بود قابلیت بسیاری از خود نشان داد و یکی از وجیه ترین دیپلماتهای ایرانی به شمار می رفت که با اطلاعات وسیع تاریخی و تسلط بر ادبیات عرب توانسته بود بر فضای فرهنگی لبنان تاثیرگذار باشد؛ اما توصیه ها و خرده گیریهای او از نخست وزیران نالایق شاه، او را از سفارت به کنار زد. البته پس از بازگشت از سفارت در لبنان، همچنان سناتور مجلس سنا بود اما در بدنه دستگاه سیاسی پهلوی رویه ای گلایه آمیز داشت و به قول خودش باب دندان شاه نبود! لذا شاه ترجیح می داد حد او را با تحقیر و گاهی توهین معین کند! و بگذارد در حالتی کژدار و مریض فعالیت خودش را ادامه دهد.متن
رویکارآمدن محمدرضا پهلوی باعث تکاپوی طیف گستردهای از رجال کهنهکار سیاسی شد که در شرایط جدید و در کنار شاه جوان میتوانستند بهراحتی نفس کشیده و بعد از سالها عسرت و حیرت عصر رضاخان برای خودشان کسی باشند. علی دشتی هم در زمره این رجال بود که با شروع سلطنت محمدرضا پهلوی بهطور گسترده در صحنه سیاست حضور یافت و از فضای نسبتا باز دهه سی استفاده نمود. او که با وکالت در دوره پنجم مجلس شورای ملی اولین تجربه مهم سیاسی خود را پشت سر گذاشته بود، اکنون در سال 1322 نیز وارد مجلس شد و بهعنوان یکی از افراد موثر جناح انگلوفیل (طرفدار سیاست انگلیس) عمل نمود و نیز حزب عدالت خویش را تا حوالی سال 1327 رهبری کرد. اما دشتی امروز با دشتی سالهای قبل فرق بسیاری کرده بود. او و هوادارانش توانستند با انواع ترفندهای سیاسی، راه تثبیت قدرت را برای شاه جوان هموار کنند و بهویژه مهمترین رقیب و منتقد شاه یعنی احمد قوامالسلطنه را از نخستوزیری و نیز گردونه سیاست ساقط کنند. بدینترتیب باز هم علیدشتی در زمره توجیهگران و تثبیتگران دیکتاتوری پهلوی دوم درآمد. اما اینبار دیگر مطمئن شده بود این شاه جوان پاسخ خدمات او را مانند پدرش نخواهد داد. گویا او بوی انتقال قدرت جهانی از اروپا به امریکا را بهخوبی حس کرده بود و لازمههای ترقی را برای خود معلوم میدید. اما علیرغم همه اینها، نمیتوان تصویری یکسره تیره و تار از دشتی مجسم نمود؛ چراکه او دارای ویژگیهایی بود که حد و حدودی از استقلال و اعتمادبهنفس را در او محفوظ نگاه میداشت. او طی چند سال که سفیر ایران در بیروت شده بود قابلیت بسیاری از خود نشان داد و یکی از وجیهترین دیپلماتهای ایرانی بهشمار میرفت که با اطلاعات وسیع تاریخی و تسلط بر ادبیات عرب توانسته بود بر فضای فرهنگی لبنان تاثیرگذار باشد؛ اما توصیهها و خردهگیریهای او از نخستوزیران نالایق شاه، او را از سفارت به کنار زد. البته پس از بازگشت از سفارت در لبنان، همچنان سناتور مجلس سنا بود اما در بدنه دستگاه سیاسی پهلوی رویهای گلایهآمیز داشت و بهقول خودش باب دندان شاه نبود! لذا شاه ترجیح میداد حد او را با تحقیر و گاهی توهین معین کند! و بگذارد در حالتی کژدار و مریض فعالیت خودش را ادامه دهد.
آنچه پیشرو دارید سومین قسمت از مقاله زندگی و زمانه علی دشتی است که قسمتهای مهم دیگری از زندگی این مرد سیاست و مطبوعات را به تصویر میکشد.
دشتی و قوامالسلطنه
در دهم مرداد سال 1321. ش، در پی استعفای دولت علی سهیلی، مجلس سیزدهم به احمد قوام (قوامالسلطنه) ابراز تمایل کرد و در دوازدهم مرداد محمدرضاشاه حکم نخستوزیری قوام را صادر نمود.
احمد قوام سیاستمداری توانا و دولتمردی باتجربه و زیرک بود که در سالهای پس از کودتای سوم اسفند 1299 به عنوان مهمترین رقیب رضاخان سردارسپه شناخته میشد. مدرس که در دوران مجلس چهارم سرسختترین حامی قوامالسلطنه بهشمار میرفت و او را تنها مانع جدی در راه تحقق نقشههای سردارسپه میشناخت، درباره قوام، و تفاوتش با مستوفیالممالک، گفته بود: «مستوفی مانند شمشیر مرصعی است که باید در اعیاد و جشنها از او استفاده شود، ولی قوامالسلطنه شمشیر تیز و برایی است که برای روزهای نبرد و رزم به کار میآید.»[1] بههمیندلیل، سرانجام رضاخان و حامیان دسیسهگرش، با ایراد اتهام جعلی نقشه ترور سردارسپه به قوام، در روز سهشنبه شانزدهم مهرماه 1302 او را دستگیر و اندکی بعد، از ایران اخراج کردند و بهاینترتیب راه را برای استیلای نهایی دیکتاتوری نظامی هموار ساختند.[2]
قوامالسلطنه از تبار دیوانسالاران سنتی ایرانی، حامل میراث دولتمردی و حکومتگری ایشان و آخرین بازمانده این سنت ــ با تمامی محاسن و معایب آن ــ بود. قوام بهرغماینکه مایل بود در صفآرایی دنیای پس از ظهور اتحاد شوروی، ایران در جبهه بلوک غرب (ایالات متحده امریکا و بریتانیا) قرار گیرد، اما رویه وابستگی و سرسپردگی کامل دولتمردان پهلوی را نیز برنمیتافت و از این نظر با بسیاری از رجال سیاسی زمانه خود تفاوت داشت. محمدرضاشاه جوان، به تأسی از پدر، از بدو سلطنت تمایل باطنی قوی به رجال نوکرمنش و مطیع داشت و پذیرش دولتمردی نسبتا مستقل چون قوام برای او دشوار بود. دقیقا به خاطر این خصلت شاه بود که چندسالبعد، آن لمبتون، دیپلمات مطلع و صاحبنظر انگلیسی، او را «آدم بیهودهای» توصیف کرد که «نه خود قادر به حکومتکردن است و نه میگذارد دیگران حکومت کنند.»
قوام شخصیتی نیرومند و نافذ داشت و با تحکم، ولی ادب، با محمدرضا پهلوی سخن میگفت و این امر شاه جوان خودخواه را آزار میداد و او را به دسیسه علیه قوام ترغیب میکرد. رجالی که در برکشیدن حکومت پهلوی و تداوم آن سهمی داشتند نیز قوام را خوب میشناختند و میدانستند که چنانچه اقتدارش دوام و قوام یابد، طومار سلطنت پهلوی را برخواهد چید و لذا از صعود او به قدرت ناراضی بودند. اما بااینهمه، صعود قوام در آن زمان، بهرغم اکراه شاه و هوادارانش، گریزناپذیر بود.
«بهرغم طفره و تاخیرهای متداول بین نمایندگان، نخستوزیری قوام مدتها پیش از اعلام تایید رسمی مجلس تقریبا اجتنابناپذیر شده بود. پس از استعفای رضاشاه، قوام فعالیتهای سیاسی خود را بیدرنگ از سر گرفت. مطرودبودن او از صحنه سیاست در دوران رضاشاه، وی را از بسیاری از رقیبانش متمایز میساخت. این وجهتمایز، معرفی نامبرده را به عنوان فردی که همواره مدافع قدرت و اختیارات نظام پارلمانی بوده است، آسان نموده به ادعای او مبنیبراینکه وی بیش از کسانی که در خدمت نظام پیشین بودهاند صلاحیت رهبری حکومت مشروطه را دارد مشروعیت میبخشید. قوام، با داشتن اطرافیان و پیروانی فعال و نیز آسیبپذیری کمتر در قبال تهمتها و ناسزاگوییها، در موقعیتی قرار داشت که میتوانست پشتیبانی شمار کافی از نمایندگان مجلس را برای نامزدی مقام نخستوزیری به دست آورد. . . قوام در جلب حمایت دیپلماتهای شوروی، بریتانیا و امریکا مهارت درخورتوجهی نشان داده بود؛ چون بدون متابعت و همراهی بیجا و بیحد توانسته بود همه را راضی نگاه داشته، هیچ یک را از خود نرنجاند. . . در آغاز شاه و شماری از نمایندگان مجلس، از زمامداری قوام جانبداری کرده یا به آن تن در دادند چون تجربه دولت سهیلی آشکارا نیاز به شخصیت شایستهتری را نشان داده بود . . . بر این اساس آشکار بود که دیر یا زود شاه و بسیاری از نمایندگان مجلس که امتیازات پارلمانی زیادهازحدشان مورد تایید قوام نبود یا آنکه وی را به اندازه کافی تسلیم و فرمانبردار نمیدیدند، با او به مخالفت برخواهند خاست. بالاخره امتناع قوام از این که سربهزیر و بدون هیاهو به حکومت بپردازد . . . میتوانست وی را در برابر حسادتهای، شدید دسیسههای پایانناپذیر و خصومت، آسیبپذیر نماید.»[3]
بدینسان، در نیمه دوم سال 1321 کانونی متنفذ از مخالفان قوام شکل گرفت که بر فضای سیاسی سالهای پسین تاثیرات عمیق بر جای نهاد و تحرکات و دسیسههای آن در ساقطکردن نخستوزیرانی که مطلوب شاه نبودند (قوام، رزمآرا، مصدق، زاهدی و امینی) و اعاده تدریجی و گامبهگام دیکتاتوری پهلوی دوم مؤثر بود. این کانون فضایی را آفرید که سرانجام محمدرضا پهلوی را در شنل آبی پدرش، بر ساختار سیاسی ایران تحمیل کرد. ولی این «تکرار تاریخ»، اگر تعبیر ویکتور هوگو را به کار بریم، «رضاشاه صغیر» را به ارمغان آورد و اگر با کلام مارکس سخن گوییم، دیکتاتوری رضاشاهی را در هیات «کمدی مسخره» تجدید کرد.[4]
قوام پنجاهروز پس از تصدی دولت در جلسه علنی دوم مهر 1321 مجلس شورا حضور یافت. در این جلسه دشتی نطق تندی علیه قوام ایراد کرد و گفت:
«مجلس شورای ملی نماینده افکار مردم است. ([نمایندگان:] صحیح است) مجلس شورای ملی هر چه میخواهد باشد، امروز وکلای ملتاند و نماینده ملتاند. سلطنت و حکومت با مجلس شورای ملی است. ([نمایندگان:] صحیح است)... یک نفر رئیسالوزرایی هیچ معنی ندارد که بگوید یا اینطور تصویب کنید یا اگر تصویب نکنید پس میگیریم. این شکل گفتن، این شایسته مجلس شورای ملی نیست. این معنی ندارد. ([نمایندگان:] صحیح است)...
این در هیچ یک از پارلمانهای دنیا سابقه ندارد. در پارلمان جهنمدره هم سابقه ندارد. در حبشه هم سابقه ندارد. این معنی ندارد. آقا ما تازه از زیر استبداد رضاشاه بیرون رفتهایم حالا میافتیم زیر استبداد قوامالسلطنه؟ ([نمایندگان:] صحیح است).»[5]
روزنامههای هوادار قوام این سخنان دشتی را بیپاسخ نگذاشتند. آنها از روز بعد، حمله به او را آغاز کردند و از رد اعتبارنامه دشتی در مجلس پنجم به اتهام گرفتن پول از سفارت انگلیس سخن گفتند.
«یکی از روزنامهها هم تحت عنوان “بیله دیگ بیله چغندر” مقالهای راجع به مجلس سیزدهم و وکلای آن دوره و طرز انتخاباتشان به دست شهربانی مختاری و دادوفریاد مردم پس از شهریور [1320] و تقاضای ابطال انتخابات و التماسهای فروغی به مردم ایران برای قبولاندن دوره سیزدهم انتشار داد و اظهار داشت: قوامالسلطنه میداند که با وکلای مردم سروکار ندارد، ازاینرو به آنها اعتنایی نکرده و با آنان مانند نوکر رفتار میکند. قوامالسلطنه، رئیس دولت، میگوید: شما دیروز از ترس مختاری نفس نکشیده و هر رطب و یابسی را احسنتگویان تصویب میکردید، امروز طاووس علیین شدید؟ شما همان شغالهایی هستید که رفتن رضاشاه رنگتان را عوض کرده والا در زیر پوست همان هستید که بودید و همان خواهید بود.»[6]
قوام در پنجم مهرماه 1321 در مجلس حضور یافت و با خونسردی به بیانات علی دشتی پاسخ داد. او تلویحا به پیشینه علی دشتی و دوستانش در حزب عدالت اشارهای کرد و گفت:
«با اندک توجهی به گذشته همه میدانند که اگر کسانی عامل و مبلغ حکومت دیکتاتوری و مخالف حکومت مشروطه بودهاند، مسلما اینجانب و همکارانم در زمره آن اشخاص نبودهایم ([نمایندگان:] صحیح است) و همیشه اوقات به قدرت ملی ایمان داشته و در پناه حکومت مشروطه فکر و عمل خود را پرورش دادهایم ([نمایندگان:] صحیح است) و اکنون نیز دوام ملک و قوام ملت و نیروی دولت را در سایه مشروطیت و احترام به افکار عامه میدانیم. ([نمایندگان:] صحیح است) و احترام مجلس شورای ملی را بر خود واجب میشماریم.»[7]
حکومت پهلوی، کمبود گندم و «بلوای نان»
مخالفت دشتی و فراکسیون او با قوام طلیعه آشوبی بزرگ بود که در روزهای هفدهم تا نوزدهم آذر 1321 تهران را به خون کشید؛ حادثهای که با نام «بلوای نان» در تاریخنگاری معاصر ایران به ثبت رسید و حزب عدالت دشتی به عنوان یکی از عاملان اصلی در برانگیختن آن شناخته شد.
شورش تهران از بامداد روز هفدهم آذر با راهپیمایی سازمانیافته و منظم دانشآموزان مدارس دارالفنون و ایرانشهر به طرف میدان بهارستان آغاز شد. شعار دانشآموزان این بود: «ما نان میخواهیم» خبر اجتماع دانشآموزان در میدان و صحن بهارستان در دانشگاه و سایر مدارس انتشار یافت و دانشجویان و سایر محصلین کلاسهای درس را ترک کردند و با حضور در بهارستان مشغول مذاکره با نمایندگان مجلس شدند. سخنرانان از کمی نان و تلفشدن عدهای در اثر قحطی سخن میگفتند. بهتدریج، دستههای دیگر، از جمله اعضای حزب عدالت و اوباش سازمانیافته، به این جمع افزوده شدند. نظم و ترتیب از بین رفت و راهروها و تالار مجلس اشغال شد. گروهی با هیاهو و ناسزا، به جلسه خصوصی مجلس وارد شدند. نمایندگان تالار جلسه را ترک کرده و داخل جمعیت شدند اما عدهای از آنها مورد بیاحترامی و ضرب و شتم قرار گرفتند. تظاهرات به خشونت و آشوب کشیده شد. از ساعت دو بعدازظهر کلیه مغازههای میدان بهارستان، خیابان شاهآباد، خیابان استانبول و لالهزار و نادری غارت شد. عدهای عازم خانه قوامالسلطنه شدند تا آنجا را به آتش بکشند. شعار اوباش سازمانیافته این بود: «نان و پنیر و پونه، قوام ما گشنمونه» و «قوام فراری شده، سوار گاری شده» بلوای نان اوّلین حادثهای بود که اوباش سازمانیافته را به یکی از عناصر موثر در حیات سیاسی ایران تبدیل کرد. نقش سیاسی این اوباش در کودتای بیستوهشتم مرداد 1332 به اوج خود رسید.
قوام با خونسردی اداره بحران را به دست گرفت. بهنوشته سیدمهدی فرخ (معتصمالسلطنه)، وزیر خواروبار دولت قوامالسلطنه که در زمان بلوا در نزد قوام بود، وقتی خبر غارت و بهآتشکشیدن خانه قوام را تلفنی به او ــ که آن زمان در محل کارش در یکی از سالنهای وزارت خارجه بود ــ خبر دادند، قوام با خونسردی گفت: «به جهنم، بگذار بسوزد.»[8] ظهر هفدهم آذر به دستور قوام تمام روزنامههای موافق و مخالف دولت توقیف شدند. سرپاس رادسر، رئیس شهربانی، و سرتیپ غلامعلی قدر، فرماندار نظامی تهران، برکنار گردیده و به جای آنها سپهبد احمد امیراحمدی بهعنوان فرماندار نظامی تهران و فرمانده پادگان تهران و سرتیپ عبدالعلی اعتمادمقدم بهعنوان رئیس شهربانی منصوب شدند. امیراحمدی پس از چند اخطار، به اسلحه متوسل شد و تیراندازی تا نیمهشب ادامه یافت. فردای آن روز نیز کموبیش برخورد مسلحانه با مردم ادامه یافت. از بامداد هجدهم آذر دستگیریها آغاز شد و بسیاری از مدیران جراید به زندان افتادند. عدهای از تظاهرکنندگان نیز دستگیر شدند. تعداد کشتهشدگان، شصت الی هفتاد نفر گزارش شده است.[9] بعدها محمد تدین در جلسه دوم خرداد 1329 مجلس سنا، تعداد کشتهشدگان بلوای هفدهم آذر تهران را پنجاهوچهار نفر ذکر کرد.
در روز اول بلوا (هفدهم آذر) شش تن از نمایندگان (صدرالاشراف، سید احمد بهبهانی، عباس مسعودی، محمدرضا تهرانچی، یمینالممالک اسفندیاری و یک نفر دیگر) از طرف مجلس به دیدن شاه رفتند. چهار تن از این جمع مخالف قوام بوده و خواستار استعفای او شدند. صدرالاشراف بعدها از قوام شنید که شاه در آن هنگام از اتاق دیگر تلفنی به وی تکلیف استعفا میکند اما قوام امتناع میورزد.[10]
«بلوای نان» به بهانه کمبود و گرانی نان صورت گرفت و علت آن لایحه جدید انتشار اسکناس دولت قوام شناخته شد؛ زیرا پس از تقدیم آن به مجلس بهناگاه قیمت کالاهای اساسی و ضروری، از جمله نان، تا هشتاد درصد افزایش یافت. در بررسی «بلوای نان» باید به نکات زیر توجه کرد:
1ـ کمبود نان در سالهای اولیه پس از شهریور 1320 به دلیل حضور ارتشهای متفقین در ایران نبود. بهعکس، متفقین پس از حضور در ایران از طریق واردکردن گندم از هند، کانادا و ایالات متحده امریکا کوشیدند تا این کمبود را مرتفع کنند. بهعلاوه، حضور ارتشهای متفقین بر ذخیره گندم ایران تاثیر نداشت؛ زیرا آنان از ذخایر خود استفاده میکردند. سر ریدر بولارد، سفیرکبیر بریتانیا در تهران، مینویسد: «ما واحدهای خودمان را با غلاتی که از هند و سایر جاهای خارج از ایران میآوریم تغذیه میکنیم.»[11] او سپس به کمکهای دولت بریتانیا برای تامین کمبود نیازهای گندم ایران و واردکردن گندم از هند و کانادا و امریکا اشاره میکند. بولارد در بیستم مهر 1321 نوشت:
«دولت ایران اخیرا بدون اجازهگرفتن از کسی، پانصد تن گندمی را که ما برای لهستانیها وارد کرده بودیم مصرف کرده است. آنها گندم را پس خواهند داد اما کی، معلوم نیست.»[12]
بولارد در جای دیگر مینویسد که در سال زراعی قبل (1320-1321) دولت بریتانیا هفتادهزار تن گندم به دولت ایران کمک کرد و پس از بلوای نان نیز 1500 تن آرد و مقداری جو به ایران داد ولی افکار عمومی باور نمیکند که انگلیسیها به ایران گندم داده باشند.[13]
2ـ علت اصلی کمبود گندم اقدامات آزمندانه رضاشاه بود که در سالهای پایانی حکومت او، ایران را از نظر ذخیره مواد غذایی در وضعی وخیم قرار داد. رضاشاه به صادرات مقادیر معتنابهی گندم، و نیز گوشت، از املاک غصبی خود به آلمان و شوروی (دو قدرت متخاصم) مشغول بود. پول ناشی از این صادرات به حسابهای شخصی رضاشاه در بانکهای خارج واریز میشد. این پدیده یکی از عواملی بود که متفقین را به خلع رضاشاه مصمم کرد. گزارشهای دقیقی که دیپلماتهای غربی از ایران ارسال میکردند، این یقین را پدید آورد که تداوم حضور رضاشاه در قدرت میتواند با شورش همگانی خاتمه یابد و آشوب و ناامنی در ایران پیامدهای وخیمی برای جبهههای جنگ در بر خواهد داشت.
از قریب به هشتماه پیش از برکناری رضاشاه، دریفوس،[14] وزیر مختار ایالات متحده امریکا در ایران، در گزارشهای خود به واشنگتن، هشدار در زمینه قحطی قریبالوقوع در ایران را آغاز کرد. او در تلگراف سیام ژانویه 1941/ اول بهمن 1319 به وزارت خارجه امریکا نوشت:
«کمبود شدید گندم را که از پاییز 1940 در ایران پدید آمده، از طریق واردات گندم از هندوستان تاحدودی میتوان تخفیف داد و از یک بحران جدی جلوگیری کرد. تنها اخیرا میتوان متوجه شد که اوضاع ناشی از کمبود گندم وخیم است ولی دولت ایران تا بدان حد متوجه این وخامت نشده که به واردات گندم از هند اقدام کند و لذا این امر میتواند به بحرانی با ابعاد بزرگتر بدل شود... ایران از نظر گندم خودکفاست و تنها در زمان قحطی به واردات گندم اقدام میکند... .»
دریفوس در گزارش خود وضع بد نان در تهران را چنین توصیف کرد:
«در ماههای اخیر وضع نان تهران از نظر کیفیت خیلی نازل شده... من خود از یک آسیاب در چند مایلی تهران دیدن کردم. آسیابان به من گفت که در چهل روز اخیر آسیاب او تقریبا تعطیل بوده و تنها مقادیر ناچیزی گندم زارعین خردهپا را آرد کرده است. کمیابشدن این کالای بسیار مهم در رژیم غذایی ایرانیان... به دو دلیل است: اول، صدور گندم به آلمان قبل از شروع جنگ [جهانی] که ذخیره گندم انبارهای ایران را کاهش داد و دوم، وضع بسیار بد محصول غله ایران در سال1940»
یکیدوماه بعد، مقامات سفارت امریکا در تهران متوجه شدند، بهرغم اینکه ایران در آستانه قحطی یا واردکردن گندم از هند قرار دارد، صادرات گندم از این کشور همچنان ادامه مییابد. جیمز موس،[15] کنسول امریکا، در اواخر اردیبهشت و اوائل خرداد1320 به بجنورد ــ منطقهای که اراضی کشاورزی آن در تملک رضاشاه قرار گرفته بود ـ سفر کرد و با حیرت دید که مقامات دولتی در حال صادرکردن غلات شمال ایران به اتحاد شوروی هستند.
بهاینترتیب، ماهها پیش از ورود ارتش متفقین به ایران و در زمانی که اقتدار دیکتاتور تزلزلناپذیر بهنظر میرسید، نهتنها مقامات سفارت امریکا در تهران بلکه حتی برخی از اروپائیانی که برای ماموریتهای خصوصی در ایران بودند، سقوط قریبالوقوع حکومت رضاشاه را پیشبینی میکردند. برای مثال، آلبرت امبرشتز[16] بلژیکی، که نماینده کمپانی بینالمللی تلفن و تلگراف نیویورک[17] در تهران بود، گزارشی برای فرانک پیج،[18] نایبرئیس کمپانی، فرستاد. گزارش امبرشتز کمی زودتر از گزارش دریفوس، در دوازدهم ژانویه 1941/ بیستودوم دی 1319، به امریکا ارسال شد. پیج، که خود بهتازگی از ایران دیدن کرده بود، اهمیت گزارش را دریافت و آن را برای کوردل هال،[19] وزیر امور خارجه، ارسال کرد. امبرشتز نوشت که وی تاکنون چند گزارش از اوضاع ایران تهیه کرده ولی به دلیل فضای پلیسی حاکم بر ایران و تشدید سانسور همه را از میان برده؛ ولی اینک کانال مطمئنی یافته تا از طریق آن آخرین گزارش خود را ارسال دارد. گزارش امبرشتز تصویری بسیار تیره و هولناک از وضع جامعه ایرانی به دست میدهد. او از کمبود شدید مواد غذایی و نان و گوشت سخن میگوید و این امر را بهطورعمده ناشی از صادرات مقادیر عظیمی غله و گوشت از ایران به آلمان و اتحاد شوروی میداند. امبرشتز مینویسد که در ماههای اخیر دولت ایران با روسیه قراردادی امضا کرده که 400 هزار گوسفند، 200 هزار خوک (گراز) و 200 هزار راس گاو به شوروی بفروشد.[20]
دکتر محمدقلی مجد، محقق ایرانی مقیم ایالات متحده امریکا، درباره این اقدامات رضاشاه، که برکناری او را به ارمغان آورد، چنین میگوید:
«رضاشاه شش الی هفت هزار روستا را در ایران به زور تملک کرد. این املاک از فریمان در استان خراسان شروع میشد و تا لاهیجان در استان گیلان امتداد داشت و عملا بیشتر اراضی لرستان، شمال خوزستان و بیشتر کرمانشاهان، بخش مهمی از کرمان و تمامی مناطق جنوبی تهران، بهویژه ورامین، جزو املاک شاه بود. تمامی هتلهای شمال ایران به رضاشاه تعلق داشت. مناطق پهناوری در تهران و شمیران از مالکین بیدفاع آنها بهزور گرفته شد و در مالکیت شخصی شاه قرار گرفت. بهاینترتیب، رضاشاه نهتنها بزرگترین زمیندار قاره آسیا بلکه بزرگترین زمیندار در سراسر جهان بود.
رضاشاه تعدادی کارخانههای قند و شکر، ابریشم و نساجی احداث کرد. این کارخانهها به دولت ایران تعلق نداشتند بلکه ملک شخصی شاه بودند ولی هزینه احداث آنها بهوسیله دولت ایران پرداخت شد. ما بر اساس منابع متعدد، از جمله گزارشهای امریکائیان، میدانیم که در سال1941 رضاشاه 750 میلیون ریال در بانک ملی تهران پول نقد داشت. این رقم برابر است با 50 میلیون دلار زمان خود. من بر اساس اسناد وزارت خارجه و وزارت خزانهداری امریکا نشان دادهام که رضاشاه حدود دویستمیلیون دلار در حسابهای بانکی خود در خارج از کشور پول نقد داشت.
این پول از کجا بهدست آمد؟ مهمترین منبع ثروت رضاشاه، درآمدهای نفتی ایران بود که طی سالیان سال به حسابهای بانکی او در لندن، نیویورک، سوئیس و حتی تورنتو واریز میشد. اسناد امریکایی مکانیسم انتقال این پول را بهروشنی نشان میدهند. این مکانیسم ساده بود. سهمی که کمپانی نفت انگلیس و ایران[21] به دولت ایران میداد هیچگاه وارد ایران نمیشد. این پول در بانکهای لندن ذخیره میشد و هر سال مجلس بهاصطلاح تصویب میکرد که درآمدهای نفتی خرج خرید تسلیحات شود. از این به بعد اتفاق عجیبی میافتاد و پول نفت ناپدید میشد. طبق گزارش وزارت خزانهداری امریکا و بانک جهانی، طی سالهای 1921-1941 کمپانی نفت انگلیس و ایران 185 میلیون دلار به ایران پرداخت کرده است. این پول چه شده است؟ طبق گزارش وزارت خارجه امریکا در سال 1941، رضاشاه در این زمان یکصدمیلیون دلار در حسابهای بانکی خارج پول داشت. گزارشهای تکمیلی نشان میدهد که او فقط در بانک لندن صدوپنجاهمیلیون دلار پول داشت. طبق گزارش وزارت خزانهداری امریکا در همین سال، رضاشاه در نیویورک هجدهمیلیون و چهارصدهزار دلار پول داشت که چهاردهمیلیون دلار آن بهصورت پول نقد و طلا و 4/4 میلیون دلار آن بهصورت سهام و اوراق بود. این گزارشها نشان میدهد که رضاشاه مبالغ هنگفتی در بانکهای سوئیس اندوخته شخصی داشت و همینطور در تورنتوی کانادا. طبق این گزارشهای کاملا رسمی و معتبر، در سال 1941 مجموع ثروت رضاشاه در بانکهای خارج به رقم 200 میلیون دلار رسیده بود. یعنی در عمل تمامی درآمدهای نفتی ایران طی سالهای 1921-1941 به سرقت رفته بود. غارت ایران بهوسیله رضاشاه واقعا عظیم بود. طبق اسناد امریکایی، محصول زراعت روستاهایی که رضاشاه غصب کرده بود، هرساله به روسیه و آلمان صادر میشد و پول آن به حسابهای بانکی شاه در لندن، سوئیس و نیویورک واریز میشد. درآمد صادرات تریاک ایران به هنگکنگ و چین هم در حسابهای بانکی شاه در لندن و نیویورک ذخیره میشد. حتی گلههای گوسفند و چوبهای منطقه دریای خزر هم به روسیه صادر و به دلار تبدیل شده و در بانکهای خارج ذخیره میشدند. توجه کنید که در سال 1941 کل گردش پول بانک صادرات و واردات امریکا[22] صدمیلیون دلار بود. در این زمان رضاشاه دویستمیلیون دلار پول نقد داشت. من تصور نمیکنم که راکفلر هم در آن زمان چنین پول نقدی در اختیار داشت. ما همچنین بهطورمستند میدانیم که رضاشاه بهترین قطعات جواهرات سلطنتی ایران را خارج کرد و فروخت. به این ارقام اضافه کنید هفت هزار روستا، هتلها و کارخانهها و غیره را.»[23]
3ـ عامل دیگری که کمبود نان را در سالهای اولیه پس از شهریور 1320 سبب شد، احتکار سودجویان متنفذ و فساد دستگاه اداری بود. در آن زمان سفارت بریتانیا ادعا کرد که «گندم کافی بهصورتاحتکارشده برای تامین نیازهای ایران در داخل کشور» وجود دارد.[24] درواقع، در سال زراعی 1320-1321، که سالی پرباران بهشمار میرفت، گندم کافی برای تامین مایحتاج مردم ایران به دست آمد ولی به دلیل فقدان ذخیره گندم در سیلوها و احتکار، بار دیگر ایران در وضعی وخیم قرار گرفت. افزایش ناگهانی قیمت نان نه به دلیل لایحه نشر اسکناس دولت قوام بلکه به دلیل سناریویی بود که محتکران اجرا کردند و در راس این محتکران خانواده پهلوی بود که همچنان املاک پهناور غصبشده توسط رضاشاه را در تملک داشت. سر ریدر بولارد در گزارش دوم اوت 1942/ یازدهم مرداد 1321 به وزارت خارجه نوشت:
«شاه نادان، که سال قبل کنارهگیری کرد، اجازه داد تمام ذخایر گندم مصرف شود. بنابراین، مدت دوسال است که مردم ایران دستبهدهان زندگی میکنند. در زمستان 1940-1941 ما گندم هند را به ایران فروختیم و بعدا مقادیر عظیمی گندم از کانادا و امریکا آوردیم. با دادن این امکان، مملکت میبایست مجددا خودکفا میشد... امسال محصول نسبتا خوب است و در بعضی نقاط خیلی خوب. ولی مثل همیشه در مواقع بحرانی میل به احتکار وجود دارد. در همه جا زمینداران و ماموران [دولتی] میزان واقعی محصول را پنهان میکنند... ضمنا گندم به جاهایی در خارج از کشور، که قیمتها بالاتر است، قاچاق میشود.»[25]
بولارد در گزارشهای سال 1321 به لندن، مکرر به مساله نان و بیمسئولیتی دولت سهیلی در قبال آن پرداخته است. او به تحقیقات شریدان،[26] مستشار امریکایی خواروبار، اشاره میکند که منجر به کشف یک شبکه بزرگ احتکار گندم شد.[27] بولارد در گزارش نهم نوامبر 1942/ هجدهم آبان 1321 به نقش ملکه مادر (تاجالملوک) در احتکار گندم اشاره کرد:
«چند روز پیش در روزنامهها اعلام رقتانگیزی ملاحظه شد، حاکیازآنکه چون ملکه مادر به واسطه کمبود نان غمگین شده، از املاک خود برای خیرات عمومی گندم اهدا نموده است.» [28] واقع امر این بود که مستشار امریکایی کشف کرده بود ملکه مادر، مثل سایر زمینداران، با نگهداری گندم بیشازنیازمصرفخود و بذر سال بعد، قانون ضداحتکار را نقض میکند.
4ـ «بلوای نان» را باید یکی از مهمترین حوادث در سلسلهدسیسههایی شناخت که در سالهای پس از شهریور 1320 شاه جوان و کانونهای هوادار او برای خارجکردن احمد قوام از صحنه سیاست ایران اجرا کردند. بهعبارتدیگر، «بلوای نان» نخستین حلقه در زنجیره توطئههایی بود که به استقرار دیکتاتوری محمدرضا پهلوی در دهههای پسین انجامید.
در این ماجرا عباس مسعودی، مدیر روزنامه اطلاعات، نقش مهمی ایفا کرد. مسعودی پس از سقوط رضاشاه، به تاثیر از افکار عمومی، رویهای تند و منفی در قبال خانواده پهلوی و حکومت سابق در پیش گرفت. مسعودی از بیستوپنجم شهریور1320 سخنان علی دشتی درباره جواهرات سلطنتی و املاک پهلوی را با آبوتاب منعکس میکرد. او از جمله در روزنامه خود مقالهای منتشر کرد با عنوان «نگذارید شاه جواهرات را ببرد» اینک مسعودی میخواست تا از طریق کمک به تحریکات دربار علیه قوام رابطه حسنهای با محمدرضاشاه جوان، ملکه مادر و اشرف پهلوی برقرار کند. اسفندیار بزرگمهر، که در آن زمان در روزنامه اطلاعات کار میکرد و از نزدیکان عباس مسعودی بود، مینویسد:
«در سیاست، مسعودی سعی داشت که با تمام دولتهای وقت موافق باشد. فقط یکبار به تحریک محمدعلی مسعودی و احمد دهقان و با حمایت دربار با حکومت قوامالسلطنه در آذر1321 درافتاد که به دنبال آن جریان هفدهم آذر و غارت مغازهها و آشوب و بلوا راه افتاد. قوام هم که میدانست قضایا از کجا آب میخورد، تمام اقوام مسعودی و عدهای از کارکنان اطلاعات را که در این قضیه سهمی داشتند توقیف کرد و روزنامه اطلاعات هم توقیف شد. فقط عباس مسعودی که سنگر مجلس را بههرشکلیبود حفظ میکرد، از مصونیت پارلمانی استفاده کرد...
یک روز مسعودی مقالهای نوشت راجع به بدی نان در تهران... مسعودی به تشویق شخص شاه سابق [محمدرضا پهلوی] و مقامات انگلیسی که با قوام هماهنگی نداشتند، این مقاله را نوشت و این خود غیرمستقیم وسیله تحریک مردمی که نان سیلو را با هزار آشغال میخوردند شد و آن وقتها که بازار تجمع و تحصن خیلی گرم و خریدار داشت، اجتماع در جلوی مجلس، که تنها امید مردم بود، تمام اصناف را تحریک مینمود که علیه دولت که آنها او را مسبب این اوضاع میدانستند قیام کنند. من شاهد بودم که یکهفته پیش از هفدهم آذر جنبوجوش زیادی در روزنامه اطلاعات بود. رفتوآمد کسبه و مردم زیاد شده بود و مشغول تهیه مقدمات شورش بودند که معلوم نبود عاقبتش چه خواهد شد...
صندوقدار روزنامه اطلاعات مردی بود بهنام امینی... بعد از این واقعه از او شنیدم که در جریان پیش و پس از هفدهم آذر از صندوق روزنامه اطلاعات مقادیر زیادی پول نقد بین مردم پخش شده بود و همان روزی که قوام دستور توقیف اعضای اطلاعات را داد، این اوراق مربوط به آنها را امینی از میان برد. دادیاران وزارت دادگستری که بعدا مامور رسیدگی به این پرونده شدند، ضمنی اعتراف کردند که چکهای دربار را در این ماجرا دیدهاند. ولی صدرالاشراف در خاطرات خود نوشته است این چکها وجود خارجی نداشت. من همان شب هفدهم آذر شاهد بودم که مردم به تمام مغازههای خیابان شاهآباد، چهارراه مخبرالدوله و اسلامبول حمله کرده، بطریهای مشروب را شکسته و همه را غارت کردند و شرکت کالای ایران را در خیابان اسلامبول طوری چاپیدند که بهکلی خالی شده بود و چند نفر که یک توپ پارچه غارت کرده بودند آن را به در سینما مایاک، نبش لالهزار و اسلامبول، آورده و آن را پاره و تقسیم کردند و سهم هر یک چهل یا پنجاه متر پارچه میشد. این غارت زیر نظر فرمانداری نظامی و مامورین شهربانی انجام میگرفت که از دربار دستور میگرفتند.»[29]
آن بخش از نوشته بزرگمهر که «مقامات انگلیسی» را متهم میکند صحیح بهنظر نمیرسد یا حداقل میتوان گفت که بولارد، سفیر بریتانیا در تهران، در ایجاد این بلوا نقش نداشت. بولارد در گزارشهای خود شاه را عامل این بلوا میداند. او در گزارش هشتم دسامبر 1942/ هفدهم آذر 1321 به وزارت خارجه نوشت:
«تظاهرات امروزصبح جلوی مجلس به خاطر وضعیت ارزاق به یک غارت و بلوای نسبتا جدی منجر شد. خانه نخستوزیر غارت و به آتش کشیده شده است... من نمیتوانم شاه را از سهمی که در این ماجرا داشته است تبرئه کنم. شاه دیروز به بعضی از نمایندگان مجلس، که فراخوانده بود، گفت: اگر کاری انجام نشود انقلابی از پایین صورت خواهد پذیرفت. شاه سپس اشاره میکند که انقلابی از بالا بهتر خواهد بود. عدم مداخله شهربانی و ارتش به دستور بعضی مقامات بلندپایه ظاهرا محتاج توضیح است.»[30]
و در گزارش هجدهم دسامبر 1942/ هفدهم آذر 1321 افزود: «من دلایل این کار [بلوای نان] را میدانم اما مانند هرودوت از افشای آن معذورم.»[31]
حزب توده نیز بعدها بلوای هفدهم آذر را توطئه دربار و «اولین یورش ارتجاع» دانست و روزنامه رهبر در شماره پنجم مرداد 1322 نوشت:
«یک مشت رجاله مزدور به عنوان آزادیخواه سروسینهزنان در میدان بهارستان جمع شدند و یک مشت از مردم سادهلوح را گرد خود جمع نموده، به هوای دادخواهی و آزادیطلبی به تحریک مردم پرداختند و بالاخره به کوچه و بازار ریخته به غارت مشغول شدند... هیچکس در مجلس شورا از این واقعه پرسشی نکرد... واقعه هفدهم آذر اولین یورش ارتجاع بود.»[32]
فخرالدین عظیمی مینویسد:
«این اغتشاشات به تحریک و با صحنهسازی عوامل دربار و افراد وابستهای که بین نمایندگان مجلس و روزنامهنگاران داشتند بهوجود آمد و هدف آن تضعیف روحیه، به ستوه آوردن و سرانجام سرنگونکردن نخستوزیر بود.»[33]
دشتی سیاستمدار
فعالیت دشتی در حزب عدالت تا حدود سال 1327 ادامه یافت. در انتخابات دوره چهاردهم (بهمن 1322)، دشتی، در کنار دکتر محمد مصدق و نه تن دیگر، به عنوان نماینده تهران به مجلس راه یافت.
در این سالها دشتی به عنوان عضوی از شبکه منسجم و مقتدر رجال سیاسی بازمانده از دوران رضاشاه شناخته میشد که اهرمهای اصلی قدرت را به دست داشتند. این کانون در مطبوعات و محافل سیاسی به «جناح انگلوفیل» شهرت یافتند و این انتساب برای آنان همگانی شد. برای مثال، حتی فردی چون دکتر قاسم غنی نیز علی دشتی را از زمره رجال «انگلوفیل» میخواند که تمامی اهرمهای قدرت را در دست دارند.[34] این شهرت چنان گسترده بود که در دهه 1340 به اسناد بیوگرافیک ساواک، که نظر رسمی سازمان اطلاعاتی حکومت پهلوی تلقی میگردید، راه یافت و از علی دشتی به عنوان «هوادار سیاست انگلیس» یا بهتعبیردیگر «انگلوفیل» یاد شد و حتی ادعا کردند وی در انتخابات دوره پنجم «با کمک مستر هاوارد» به وکالت رسیده است.
در زمان دومین دولت قوامالسلطنه پس از شهریور 1320، که حل بحرانی عظیم چون ماجرای آذربایجان را به عهده گرفته بود، تحریکات دشتی و دوستانش علیه دولت از سرگرفته شد که این بار نیز با برخورد قاطع قوام مواجه گردید. در سیام اردیبهشت 1325 علی دشتی و گروهی از رجال توطئهگر (میرزاکریمخان رشتی، دکتر هادی طاهری، جمال امامی، سالار سعید سنندجی و دیگران) بازداشت شدند. دشتی تا پانزدهم خرداد در زندان بود و سپس تا نوزدهم مهر 1326 و سقوط دولت قوام در منزل شخصی خود توقیف بود.
دسیسههای شاه و رجال «انگلوفیل» هوادار او، سرانجام این دولت قوامالسلطنه را نیز ساقط کرد و بهپاس(!) خدمات قوام در حل مساله آذربایجان، او را مطرود و مغضوب نمودند. سالها بعد، در بیستوپنجم خرداد 1329، قوامالسلطنه از بستر بیماری در لندن به شاه دسیسهگر و ناسپاس نوشت:
«افسوس و هزار افسوس که نتیجه جانبازیها و فداکاریهای فدوی را با کمال بیرحمی و بیانصافی تلقی فرمودهاند. پس ناچارم برخلاف مسلک و رویه خود، که هیچوقت دعوی خدمت نکردهام و هر خدمتی را وظیفه ملی و وطنپرستی خود دانستهام، در این مورد با کمال جسارت و با رقت قلب و سوزدل به عرض برسانم که به خدای لایزال قسم، روزی که تقدیرنامه اعلیحضرت به خط مبارک به افتخار فدوی رسید، که ضمن تحسین و ستایش فرموده بودند سهم مهم اصلاح امور آذربایجان بهوسیله فدوی انجام یافته است، متحیر بودم که چگونه افتخار ضبط و قبول آن را حائز شوم زیرا غیر از خود برای احدی در انجام امور آذربایجان سهم و حقی قائل نبودم و فقط نتیجه تدبیر و سیاست این فدوی بود که بحمدلله مشکل آذربایجان حل شد... و بعد که بحمدلله اعلیحضرت با جاه و جلال تشریففرمای آذربایجان شدند و برخلاف انتظار اعلیحضرت در بعضی نقاط استفادهجویی و غارتگری شروع شد، با تلگراف رمز عرض کردم اگر نتیجه فداکاری و اقدامات این است از این تاریخ فدوی مسئول امور آذربایجان نیستم... آیا تمام این مقدمات دلیل میشود که به ترتیبی که بر همه معلوم است جمعی را بهنام مجلس مؤسسان دعوت نموده قانون اساسی را تغییر دهند یعنی همان قانون اساسی که موقع قبول سلطنت حفظ و حمایت آن را تعهد نموده و سوگند یاد فرموده و کلامالله مجید را شاهد و ناظر قرار دادهاند و مرحوم فروغی رئیس دولت وقت تصریح نموده که اعلیحضرت همایونی طبق قانون اساسی موجود سلطنت خواهند فرمود... .»[35]
پس از رسیدن این نامه به تهران، شاه پاسخی زشت به قوام داد؛ به این صورت که در سیام خرداد ماه 1329، معاون وزارت دادگستری احمد قوام را به ربودن اسناد دولتی از وزارت خارجه، دخالت در انتخابات، صدور غیرقانونی مجوز برای 450 تن جو و500 تن چای و قطع جنگل متهم کرد و از مجلس تعقیب او را خواستار شد.
در زمان دومین دوره زمامداری قوامالسلطنه ـ پس از شهریور 1320 ـ نیز احزاب و محافل سیاسی مخالف دشتی و جناح انگلوفیل، مبارزه قلمی سختی را علیه او پی گرفتند که مطابق سیاق آن زمان، بیشتر رنگ و بوی افشاگری داشت. یکی از مهمترین این افشاگریها رسالهای بود که غلامحسین مصاحب در سال 1324 بهنام دسیسههای علی دشتی منتشر کرد.[36] ظاهرا، در این زمان مصاحب سیوپنجساله به حزب ایران نزدیک بود. این حزب را تنی چند از دانشگاهیان و حقوقدانان و اعضای کانون مهندسین ایران در اسفند 1322 و اوائل 1323 در مقابل حزب توده ایران (هوادار اتحاد شوروی) و احزابی چون حزب عدالت دشتی و حزب اراده ملی سید ضیاءالدین طباطبایی و حزب همرهان سوسیالیست مصطفی فاتح (که به عنوان هوادار سیاست بریتانیا شناخته میشدند) بهپا کردند. روزنامه شفق، به مدیریت و صاحبامتیازی دکتر شمسالدین جزایری، ارگان رسمی حزب ایران بود. حزب ایران به ایالات متحده امریکا نگاهی دوستانه داشت.
مصاحب در این رساله میخواهد ثابت کند که دشتی، یا بهگفته مصاحب «راسپوتین ایران»، «یکی از سرطانهای جدیدالولادهای است که تقریبا از بیستسالقبل در ایران ظاهر شده است.»[37] ماخذ مصاحب، چنانکه خود تصریح میکند، مقالات مخالفان دشتی در سالهای پایانی سلطنت احمدشاه، از جمله مطالب مندرج در روزنامه سیاست عباس اسکندری، است. او ماخذ دیگر ادعاهای مندرج در رساله فوق را تحقیقات از اشخاص بیغرض ذکر کرده است.
مصاحب مینویسد: پدر بزرگ علی دشتی از نوکران مخصوص حسینخان دشتی، کلانتر دشتستان، بود که به تشویق اربابش برای تحصیل به نجف رفت و در همانجا متوطن شد. «فرزند او مرحوم شیخعبدالحسین، پدر دشتی، نیز از طلاب نجف بود ولی در تحصیل توفیقی نیافت و از قبل زوار دشتی و دشتستان امرار معاش میکرد.» مصاحب سپس، برای بیان وضع دوران نوجوانی علی دشتی، به مقاله «چرا به شیخ علی جاسوس شماره 401 ابودفه میگویند؟» (مندرج در روزنامه شفق، شماره 150، 23 مرداد 1324) استناد میکند که با امضای «نویسنده گمنام» منتشر شد. احتمالاً نویسنده مقاله فوق نیز خود مصاحب بوده است. مصاحب میافزاید:
«شرح مختصری را که در روزنامه شفق نوشته شده است نقل میکنیم… زیرا روزنامه شفق ارگان رسمی حزب ایران است و از گروهی از استادان دانشگاه و روشنفکران تشکیل شده است و اعتبار مندرجاتش بیشتر است.»[38]
مصاحب مدعی است که دشتی در دوران جوانی در نجف به علی ابودفه یا ابودقه شهرت داشت. وجه تسمیه ابودفه، به معنی «صاحب عبا»، این است که گویا شیخعبدالحسین پسر را به جرم فساد اخلاقی از خانه بیرون کرد و وی جز عبا چیزی برای ستر عورت نداشت و به این دلیل به ابودفه معروف شد.
«بعضی دیگر از مطلعین میگویند که ابودقه است. دقه به زبان بغدادی یعنی خال. و چون شیخ علی هم در ایام جوانی، چنانکه افتد و دانی، میخواست خود را خوشگل جلوه دهد، بنابراین به فکر افتاد که خالی بر چهره خود بیفزاید. بنابراین، در وسط دو ابروی خود خالی کوبید و به همین مناسبت او را ابودقه گفتند یعنی صاحب خال. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.»[39]
بهنوشته مصاحب، دشتی در سال 1334. ق از عتبات به بوشهر و سپس به برازجان رفت و در خانه شیخمحمدحسین برازجانی، شوهرخواهرش، ساکن شد. مصاحب مدعی است که با توجه به جایگاه شیخ محمدحسین برازجانی در مبارزات مسلحانه ضدانگلیسی آن زمان در جنوب ایران، انگلیسیها برای جاسوسی و مطلعشدن از نقشههای عملیات مجاهدین، علی دشتی را به برازجان فرستادند. اتهامات مصاحب علیه دشتی ادامه مییابد و همان مطالبی تکرار میشود که در سال 1303 در جرایدی چون سیاست علیه دشتی عنوان شده بود. نامه منسوب به هاوارد نیز مجددا منتشر میشود.
غلامحسین مصاحب سپس به نقد زندگینامه علی دشتی، نوشته ابراهیم خواجهنوری (1322)، میپردازد.[40] خواجهنوری مدعی است که وقتی رضاخان به سلطنت رسید و از قانون اساسی تخطی کرد، بهتدریج دشتی از او دور شد.[41] مصاحب مینویسد، رضاخان از روزی که وزیر جنگ شد قانون اساسی را نقض کرد و دشتی از او حمایت میکرد. مصاحب به مقاله دشتی در شفق سرخ، مورخ سیام شهریور 1309، استناد میکند و جریده مزبور را روزینامه میخواند؛[42] و نیز استناد میکند به سخنان دشتی در جلسه سیام خرداد 1313 مجلس شورای ملی که: «ما اعلیحضرت پهلوی را تنها یک نفر پادشاه خودمان نمیدانیم بلکه او را مظهر ایدهآل ملی خودمان میدانیم. ما شاه خود را از صمیم قلب دوست داریم و مظهر افکار و ایدهآل ملیمان میدانیم.»[43]
مصاحب در پایان «اهم شایعاتی» را که علیه دشتی رواج داشت ذکر میکند و البته این توضیح را نیز بر آن میافزاید:
«به دشتی نسبتهای زیادی میدهند که ما به علت فقد مدرک کافیه نمیتوانیم درباره آنها حکمی بکنیم و از طرف دیگر نمیتوان آنها را نشنیده انگاشت.»
یکی از این شایعات، دوستی دشتی با سرپاس رکنالدین مختار (مختاری)، آخرین رئیس شهربانی رضاشاه (از فروردین 1315تا شهریور1320)، و نیز همکاری دشتی با پلیس خفیه آن زمان میباشد. گفته میشد که پس از شهریور1320 دشتی عضو کمیته هفتنفرهای بود که برای حمایت از مختاری و تبرئه او تلاش میکرد.[44]
علی دشتی در آذرماه 1327 به عنوان سفیر ایران وارد قاهره شد و تا اسفند 1329 در مصر بود. زندگی در قاهره برای دشتی مطلوب و شاید ایدهآل بهشمار میرفت. او این امکان را یافت که در واپسین سالهای سلطنت ملک فاروق، دربار او را نظاره کند و از آنجاکه در زبان و ادبیات عرب تبحر کامل داشت توجه علمای مصر را به خود جلب نماید، در جامع الازهر سخنرانی کند و شیخالسفرا شود.
در بیستم بهمن 1328 اولین دوره مجلس سنا تشکیل شد و علی دشتی به آن راه یافت. از این زمان تا پایان سلطنت پهلوی، دشتی همواره سناتور بود.
در دوران سفارت در قاهره رابطه نزدیکی میان او و حسین علاء، وزیر دربار، برقرار شد و این امر سبب شد که دشتی در پایان ماموریتش در بیستونهم اسفند 1329 به عنوان وزیر مشاور به دولت علاء راه یابد. این تنها دورهای است که دشتی به وزارت رسید.
در این سالها، دشتی رابطه حسنه با محمدرضا و تاجالملوک پهلوی (ملکه مادر) برقرار کرد و این رابطه نطق معروف دشتی را در اواخر سال 1337 در مجلس سنا سبب شد. او در این نطق «دو خصوصیت خیلی حیرتانگیز» در محمدرضاشاه کشف کرد که به قول او، ایشان را از تمام شاهان متمایز میکرد. اولین خصوصیتی که دشتی در شاه کشف کرد، فقدان غرور بود:
«در ایشان غرور و تکبر نیست. از استبداد و خودرایی برکنارند. هر موضوعی را میتوان در پیشگاه ایشان مطرح کرد و حتی بحث کرد. ایشان با سعهصدر به تمام انتقادات گوش میدهند و تمام ملاحظات را جواب میدهند و هر فکر صحیح و مفیدی در گفتههای طرف ببینند قبول میفرمایند. این سابقه خلقی در ایران، در ایرانی که شاهان به خودرایی مشهورند، نادر و بلکه نایاب است.»
دومین خصوصیت شاه، بهزعم دشتی، فقدان حس سودجویی در وجود او بود. دشتی ادامه داد: «اعلیحضرت بیشترازآنکه شاه باشد انسان است. انسان به تمام معنی کلمه.» و در پایان، محمدرضا پهلوی را ستون ایران نامید:
«وجود اعلیحضرت در عصر ما و با این اوضاع متشنجی که در دنیا هست، مثل زبان فارسی، مثل شاهنامه فردوسی، مثل تاریخ و گذشته ایران، شیرازه قومیت و ستون استقلال و یگانه ضامن استقرار و ثبات ایران است.»[45]
بدینسان، دشتی بار دیگر، چون سالهای صعود سردارسپه به قدرت، توجیهگر دیکتاتوری شد. این سخنان دشتی متعلق به زمانی است که شاه گامهای بلند خویش را به سوی حکومت مطلقه برمیداشت و دقیقا همین دو خصوصیت مورد اشاره دشتی در او بهطرزیبیمارگونه رشد میکرد.
دشتی دراینزمان به گسترش نفوذ ایالاتمتحدهامریکا در ایران و منطقه با حسنظن و علاقه مینگریست. او در دستنوشتهای که احتمالا پیشنویس یکی از نطقهای او در مجلس سنا علیه جمال عبدالناصر باشد، چنین تصویری از دولت ایالاتمتحدهامریکا به دست میدهد:
«دولت امریکا هیچوقت نه یک دولت استعماری بوده و نه امپریالیزم. و تاریخ بشر ملت و دولت مقتدری را [به جز امریکا] نشان نداده که مبرا از هرگونه تجاوز به حقوق دیگران بوده و به علاوه پیوسته به دنیای آزاد کمک کرده و به معاونت انسانیت شتافته باشد... معذلک، ناصر در نطقهای خود حتی یک مرتبه اعتراف نکرده است که اتازونی ضداستعمار و حامی آزادی ملل شرق است بلکه، برعکس، تبلیغات او (مستقیم یا غیرمستقیم) شوروی را حامی ملل آزاد و دنیای غرب را امپریالیست و دشمن عرب معرفی کرده است.»[46]
دشتی از این سالها بخش عمده اوقات خود را در خانه ییلاقیاش در تیغستان (تقاطع خیابان تیغستان و کوچه مجد) میگذرانید.[47] او در این خانه بزرگ، که باغات باصفا و انبوه الهیه آن را احاطه کرده بود، در همسایگی عباس مسعودی، دکتر محمد مصدق، دکتر سیاسی (وکیل دعاوی)، حاج آقا مفید[48] و فطنالسلطنه مجد میزیست. در شهریور 1338 شهرداری نام خیابان تیغستان را به خیابان دشتی تغییر داد.
علی دشتی، که تا پایان عمر مجرد بود،[49] در این خانه محفلی به راه انداخت که محل اجتماع هفتگی دوستانش و گفتوگوی سیاسی و ادبی بود. از اوائل دهه 1340 گاه مخبرین ساواک گزارشهایی از جلسات خانه دشتی ارائه میدادند که در پرونده او ضبط میشد. یکی از این گزارشها حاوی نظرات دشتی درباره جانشین آیتالله بروجردی است. در جمعه یازدهم فروردین 1340، یک روز پس از فوت آیتالله بروجردی، در خانه دشتی افراد زیر حضور داشتند: ابراهیم خواجهنوری، دکتر لطفعلی صورتگر، فردی بهنام زند یا زندی (اهل شیراز)، عبدالله دشتی (برادر علی دشتی)، مهندس گنجهای، مدیر مجله روشنفکر و عدهای دیگر. دشتی در این جمع، در پاسخ به پرسش یکی از حضار، درباره ویژگیهای جانشین آیتالله بروجردی گفت:
«فردی که از هر حیث متدین و مورد احترام و قبول مردم باشد و بتواند نظر مردم را به خود جلب کند باید به جانشینی ایشان منصوب گردد زیرا مردم پول خود را به دست هر کسی نمیدهند و آیتالله بروجردی اگر به یک تاجر پیغام میداد فورا یکمیلیون تومان پول برایش میفرستاد و این از شرایط پیشوابودن است و اگرچه کسانیکه تاکنون در ایران سمت پیشوایی شیعیان را داشتهاند کلیه آدمهای خوبی بودهاند، لیکن بایستی درهرصورت جانشین آیتالله بروجردی کسی باشد که عربها هم او را دوست داشته باشند چه درغیراینصورت بهاصطلاح یخش نمیگیرد.»[50]
سفارت در لبنان و قیام پانزدهم خرداد 1342
آشنایی دشتی با زبان و فرهنگ عرب سبب شد که دولت امیراسدالله علم، در زمانی که جنگ تبلیغاتی دو حکومت جمال عبدالناصر و محمدرضا پهلوی در اوج خود بود، در دوازدهم آبان 1341 دشتی را به عنوان سفیر به بیروت اعزام کند.
علی دشتی در دوران سفارت در بیروت نظراتی را درباره سیاست ایران در منطقه خاورمیانه و نحوه برخورد با پدیده ناسیونالیسم عربی و ناصریسم به عباس آرام، وزیر امور خارجه، و گاه به شخص شاه منعکس میکرد که از پختگی نگاه سیاسی او، صرفنظر از خوبی یا بدی دیدگاهش، حکایت میکند. علی دشتی در این گزارشها به تبیین پدیده ناصریسم میپردازد و سیاست بهزعم خود ملایم امریکا در قبال ناصریسم را مورد نقد قرار میدهد و خواستار اتخاذ سیاستی جدِیتر از سوی ایالاتمتحدهامریکا علیه ناصر میشود. او مینویسد:
«نگرانی مستمر اتازونی از نفوذ کمونیزم در خاورمیانه سیاست امریکا را تردیدآمیز و بااحتیاط ساخته و صفت استحکام و استواری را از آن زایل ساخته و همین مطلب وسیله هم برای انقلابات و پیدایش حکومتهای دیکتاتوری ساخته و هم برای شانتاژ بعضی از رؤسای دول عرب؛ و من یقین دارم این حالت به دلسردی دوستان امریکا و جریشدن جاهطلبان کمک کرده و ثبات و استقرار را از خاورمیانه متزلزل میکند.
این سیاست [ترس از کمونیزم] مبداء تقویت ناصر گردیده یا لااقل باعث آن شده است که ناصر در کشورهای عربی جولان دهد و زمینه برای انقلابات فراهم کند.»[51]
نمونه دیگری از دیدگاههای دشتی در باب مسائل منطقه در گزارش ملاقات او با شیخعلی سهیل، رئیس عشیره بنیتمیم، بازتاب مییابد. دشتی در این گزارش مساله شیعیان عراق و نحوه برخورد آنان با سوسیالیسم بعثی و ناسیونالیسم ناصری را مورد بررسی قرار داده است.[52]
سفارت دشتی در بیروت با شروع نهضت امام خمینی(ره) و سرکوبهای خشن و خونین در ایران مصادف بود که اعتراض بیسابقه علمای شعیه لبنان را برانگیخت. دشتی واسطه ابلاغ تلگرافهای آنان به شاه شد. یکی از این تلگرافها به شرح زیر است:
«ما علمای شیعه لبنان از باب پذیرفتن ندای خدای تعالی و همآوازی با علمای نجف اشرف و سایر علمای اقطار اسلامی، از روش شما در برابر علما و وعاظ در ایران و اعمالی که کرامت و حیثیت آنان را مخدوش ساخته است، اظهار نارضایی میکنیم و هر اقدامی که این طرحهای مخالف مذهب را متوقف سازد مورد تایید قرار میدهیم.
[امضاء] شیخحبیب آلابراهیم، شیخحسین معتوق، شیخعبدالکریم شمسالدین، سیدنورالدین شرفالدین، محمدحسن فضلالله، شیخرضا فرحات، شیخجواد مغنیه.»
سایر علمای لبنان که ذیل تلگرافهای مشابه را خطاب به شاه امضا کردند عبارتند از: شیخعبدالله نعمه، شیخعبدالحسین نعمه، شیخسلمان آلسلیمان، سیدهاشم معروف، سیدموسی الصبر [سید موسی صدر]،[53] شیخزینالعابدین شمسالدین، سیدعباسابوالحسن الموسوی، سیدعبدالرئوف فضلالله، سیدمحمدجواد الحسینی، خلیل یاسین، علی بدرالدین و حسن معتوق.
علی دشتی، به عنوان نماینده شاه در لبنان، در چهارم فروردین 1342 به این تلگرافها چنین پاسخ داد:
«سفارت ایران در بیروت نهایت احترام و حسن عقیدت را به آقایان دارد زیرا آنها را تکیهگاه شیعیان و مورد اعتماد طایفه جعفری میداند و بههمینمناسبت از تلگرافی که به توسط سفارت به پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه مخابره فرمودهاید تعجب کرد. زیرا من شخصا تصور نمیکردم که دسایس مخالفین و تبلیغات سوء مغرضین ذهن شما را نسبت به اصلاحات ایران و مخصوصا روش روشن و حسن سیاست شاهنشاه مشوب کند.
متاسفانه در هر کشوری اشخاصی یافت میشوند که دیانت و مذهب را وسیله پیشرفت اغراض خصوصی خود قرار میدهند و با هر اصلاحی که معارض منافع شخصی ایشان باشد مخالفت میکنند و همین عده هستند که دست به تبلیغات سوء زده و به مشوبساختن اذهان پرداختهاند.
لذا، بهنظر میرسد که ارسال این تلگراف به تهران مناسبتی نداشته باشد. شاهنشاه در اجرای اصلاحاتی که مقتضیات حاضر ایجاب کرده است سعی کردهاند از موازین شریعت اسلامی انحرافی روی ندهد. پس متوقع هستند که شیعیان دنیا ایشان را تقویت و حمایت کنند و از این سوءتفاهمی که برای آقایان روی داده است متاسف و رنجیدهخاطر میشوند؛ چه، ایشان علاوه بر ایمان قاطعی که به دیانت اسلام دارند، بر حسب قانون اساسی ایران حامی و نگهبان مذهب جعفری هستند و در هر موقع و هر مناسبت این تصمیم را نشان دادهاند؛ چنانکه همین چهار روز قبل، روز اول نوروز (21 مارس) که عید سال ایران است، در نطق خود صریحا به این امر اشاره کردند.»[54]
علی دشتی، هم به دلیل پیشینه طلبگی و تحصیل در حوزههای علوم دینی، و هم به دلیل اقامت در لبنان، که یکی از مراکز اصلی جهان تشیع بهشمار میرفت، به حوادثی که در دوران دولت امیراسدالله علم رخ داد و به قیام پانزدهم خرداد 1342 انجامید، علاقمند بود. دشتی بهشدت منتقد نهاد روحانیت است و در این تردید نیست؛ و این نقد بعدها در کتاب بیستوسهسال به نقد اسلام نیز کشید. ولی او از بدو شروع حوادث ایران رویهای دوگانه در پیش گرفت؛ بهاینمعناکه ازیکسو، به عنوان سفیر شاه، میکوشید در نزد مقامات دینی و سیاسی لبنان و جهان اسلام حوادث ایران را تصادم منافع شخصی قلیلی از روحانیون با اصلاحات شاه، که بهزعماو متضمن برخی نوآوریها بود، جلوه دهد و ازسویدیگر، سیاستهای دولت علم را مورد انتقاد قرار میداد و رویه مماشات با روحانیت را، به جای برخورد خشن، توصیه مینمود.
اولین تحلیل انتقادی دشتی به چند روز قبل از قیام پانزدهم خرداد تعلق دارد. او در سوم خرداد 1342 در نامهای به عباس آرام، وزیر امور خارجه، حکومت پهلوی و دولت علم را به حزم و احتیاط در قبال روحانیت فراخواند و نوشت:
«در مواقع مهم و برای اجرای اصلاحات ضروری، که حتما تصادم میان حکومت و آقایان روی میدهد، حزم و احتیاط حکم میکند که دولت روش مماشات پیش گرفته و سعی کند این تصادم زبر و خشن و شکننده نباشد. آن هم نه از نقطهنظر مصالح آنها و مراعات نقطهنظر آنها، بلکه ازلحاظاینکه عوایقی در راه اجرای منظورهای اصلاحی پیدا نشود و اگرهم ناچار باید پیدا شود زیاد شدید و مصادم نباشد.
در اجرای اصلاحاتی که منظور نیات عالیه شاهنشاه بود، بهنظر من دولت و مباشرین امور این حزم و متانت و سیاست نرمی را به کار نینداختهاند، درصورتیکه به نظر بنده، با کیاست ممکن بود از تهییج آنها خیلی کاست. و نتیجه این شد که حتی علمای نجف، که دور از اغراض و تنگنظریهای تهران و قم و مشهد هستند نیز با روحانیون ایران همصدا شده و حتی آثار این همفکری و همدردی به این نواحی نیز رسیده و هم بهوسیله نامه و پیغام و هم بهوسیله اشخاصی میان روحانیون شیعه لبنان نارضایتی پخش کردهاند که یکی از آثار آن تلگرافی بود که چند روز قبل علمای اینجا به سفارت کرده و به آنها جواب داده شد.»[55]
روش پلیسی و سرکوبگرانه حکومت پهلوی در قبال علمای مخالف با انقلاب سفید، حتی شیخمحمد علا، مفتی اهل تسنن لبنان، را نیز برآشفت و او در تلگرافی به سفارت ایران چنین نوشت:
«اخبار متواتر واصله مشعر بر سختگیری حکومت ایران در ایراد ظلم نسبت به علمای اسلام در آن کشور است. این عمل خشم مسلمانان را برانگیخته و آنچه در ایران میگذرد با اصول رفتار انسانی نسبت به اتباع یک کشور منافات دارد. خواهشمند است احساسات دردناک ما را به مقامات مسئول کشور عزیزتان ابلاغ کنید و امیدواریم دولت به صدای حق پاسخ گوید و تازیانه عذاب را از سر علمای مسلمان، که میگویند خداوند پروردگار ماست، برگیرد.
[امضاء] مفتی جمهوری لبنان»[56]
دشتی به این تلگراف نیز پاسخ داد و در نامه خود، مخالفان را «جماعتی اخلالگر و مفسدهجو» خواند و در پنجم تیرماه 1342 ترجمه تلگراف شیخ محمد علا و پاسخ خود را برای حسین علاء، وزیر دربار، ارسال داشت تا به رؤیت شاه برسد. متن پاسخ دشتی به این شرح میباشد:
«عالیجناب مفتی محترم جمهوری لبنان
اگر غیر از جنابعالی دیگری این تلگراف را کرده بود، به او جواب نمیدادم زیرا آن را یک نوع دخالت در امور داخلی ایران تلقی کرده و بدیهی است که بهکلی نامتناسب و نابههنگام و ناموجه میدانستم. ولی احترامی که به شخص شما دارم و میدانم موجب شما در فرستادن این تلگراف عواطف دینی و انسانی است، خاطر محترم را مسبوق میسازد که آنچه به شما گفته شده بیاساس و نوعی تبلیغات مضره است. حکومت ایران هیچوقت دچار خشم و کینه نسبت به اتباع خود نبوده و هیچگونه قساوت شدتی حتی نسبت به مخالفان خود، مادامی که مخالفت خود را در حدود مقررات و قانون نگاه داشته باشند، به کار نبسته است. اگر مقصود شما جماعتی اخلالگر و مفسدهجو [است] که از ایام عزاداری عاشورا استفاده کرده و به جای اینکه به وظایف و مقررات مذهبی عمل کنند و از این راه به خداوند و به اصول انسانیت نزدیک شوند، دست به آشوب زده، متعرض زنها در کوچه و بازار شده، کتابخانه پارک شهر را آتش زده، و صدها مغازه و خانه را غارت کرده و اتومبیلهای مردم را درهم شکستهاند، و خلاصه برخلاف آسایش مردم و امنیت کشور اقدام به اعمال تخریبی و ایجاد رعب و مصیبت کردهاند و حکومت ایران عکسالعمل نشان داده، تصدیق بفرمایید وظیفه هر حکومت قانونی چنین اقدامی بوده است.
موقع را برای تجدید احترام و عرض سلام مغتنم میشمارد.
[امضاء] سفیرایران، علی دشتی»[57]
رویه دوگانه علی دشتی ادامه یافت. او در حالیکه در لبنان همچنان تلاش میکرد تا حوادث ایران را کار جمعی قانونشکن و مفسد ضداصلاحات جلوه دهد، در مکاتبات خود با تهران سیاستهای دولت امیراسدالله علم را نقد مینمود. دشتی بیشازدیگران متوجه عمق خطری بود که حکومت پهلوی را تهدید میکرد. او در نامه مورخ بیستویکم خرداد 1342 به عباس آرام، ضمن بیان مواضع مطبوعات لبنان در قبال حوادث پانزدهم خرداد در ایران، نوشت:
«چیزی که در جراید اینجا، حتی جراید موافق، منعکس شد و مرا بسیار ناراحت کرد، اشاره به این بود که این قیام و شورش تنها بر ضد حکومت[58] نبوده بلکه بر ضد رژیم بوده و متاسفانه عین این اشاره (بلکه بهطورتصریح) در بیانات مختلفهای که از تهران رسیده بود نیز دیده شد. بنده در این باب مطالب گفتنی بسیار دارم ــ که چون به عنوان یک تز سیاسی است [و] ورود در آن مستلزم طول کلام میشود و نمیدانم تا چه درجه مواجه با حسن قبول میشود، از بیان آن صرفنظر میکنم (مگراینکه از من بخواهند) ــ ولی از اصرار در یک موضوع نمیتوانم خودداری کنم که ابداً مصلحت نیست در ایران تفوه به این کلمه شود و حتی اگر واقعا جماعت افسارگسیخته شعارهایی بر ضد مقام سلطنت داده باشند، نباید آن را به روی خود بیاوریم و نباید آن را تکرار کنیم و نباید با اعتراف به آن روی مردم را باز کنیم. بلکه پیوسته باید مقام سلطنت مقدس و دور از نجال و هرگونه اعتراضی قرار گرفته و تمام مخالفتها متوجه حکومت قرار گیرد؛ زیرا معتقدات مانند امراض سرایت میکند و نباید راه این سرایت را باز نگاه داشت...
اوضاع ایران مرا شخصا نگران میدارد ولی نه از این حیث که دولت فعلا مسلط بر اوضاع نیست ولی بیشتر از این لحاظ که اعمال قوه پیوسته میبایستی با سیاست و تدبیر توأم بوده و تنها اتکای به قوای نظامی ملاک عمل قرار نگیرد... .»[59]
اوج انتقاد دشتی از عملکرد دولت امیراسدالله علم در قبال حوادث کشور، نامهای است که او در پنجم خرداد 1342 نگاشت، در بیستوچهارم خرداد آن را تکمیل کرد و در سیام خرداد به تهران ارسال نمود. این نامه در پایان عوامل سقوط، واپسین کتاب دشتی، منتشر شده است. بخشهایی از این نامه به شرح زیر است:
«در طی یکی از نطقهای آقای علم این عبارت را خواندم که “دولت رحم نخواهد کرد . . . ” بیرحمی که صفت خوبی نیست. مفهوم مخالف این جمله یعنی دولت ظالم و بیرحم است... این عبارت مرا به یاد دکتر اقبال انداخت که به مجلس سنا آمده بود و میگفت: “من از خروشچف نمیترسم.” بنده هم از رئیسجمهور امریکا نمیترسم. دکتر اقبال بیان این عبارت را علامت شجاعت و نشانه صداقت خود به ذات همایونی قرار میداد، درصورتیکه صداقت به ذات مبارک مستلزم این بود که رئیس دولت، ولو به کنارهگرفتن خود باشد، در صدد این برآید که خطای گذشته را جبران و روابط شوروی را با ایران اصلاح کند و ما را سهسال دچار آن هرزگیها و تبلیغات زیانبخش نسازد. متصدیان امور به جای آنکه خود را سپر بلا قرار دهند و پاسخگو باشند، دائما در این فکرند که بهنحویازانحا خود را نوکر و چاکر و مجری اوامر شاهنشاه معرفی کنند و تازه این وظیفه را لازم نیست هر ساعت و هر دقیقه به رخ مردم بکشند و مسئولیت تمام کارها را متوجه اعلیحضرت کنند.
قضایای اخیر [پانزدهم خرداد 1342] دورنمای وحشتناکی در برابر دیدگانم گسترده و علاوه نوعی خجلت و سرشکستگی حاصل شده است، بهطوریکه در اجتماعات، شخص نمیداند به استفسار متعجبانه مردم چگونه پاسخ دهد. بنابراین، اگر گستاخی کرده و باعث افسردگی و تکدر خاطر مبارک گشتهام برای این است که معتقد شدهام در اطراف سریر سلطنت مردمان خیرخواه، صادق، شجاع، مآلاندیش و صریح یا نیست یا خیلی کم شده و گویی خاک مرده بر سر تهران پاشیدهاند که تمام مباشران امور جز حفظ مقام و صندلی خود آرزویی ندارند و حفظ مقام را نیز در مجامله، خوشآمدگویی و اظهار بندگی بههنگام و بیهنگام یافتهاند... البته، همانطور که جراید خارجی نوشتهاند، دنیای آزاد پشتیبان اعلیحضرت است. ولی اگر اوضاع داخلی بدینگونه رو به اختلال گذارد، معلوم نیست دنیای آزاد چگونه میتواند به کمک ما بشتابد؟ چنانکه در حوادث ژوئیه 1958 عراق حتی حامیان نوری سعید و مؤسسان سلطنت هاشمی عراق برای شناختن انقلاب عراق به عنوان حکومت قانونی یک هفته نیز تامل نکردند! نخستین چیزی که از حوادث سنگین پانزدهم خرداد به چشم میخورد... توجه همه مخالفتهاست به ذات مبارک. بهنظر میرسد این خطرناکترین پیشامدی است که تاکنون روی داده و متاسفانه ریشهاش در دوران حکومت دکتر اقبال آبیاری شد و در زمان نخستوزیری علم رشد کرد. راجع به آقایان روحانیون نخست باید این حقیقت مهم را فراموش نکنیم که آنها مورد علاقه و تمایلات مردم هستند... و این امر برخلاف آن چیزی است که آقایان علم و پاکروان یا جراید تهران پنداشتهاند و علما را دسیسهکار و مصدر شر و فساد معرفی کردهاند. به عقیده چاکر، فردی چون آقای خمینی نمیتواند جماعت مردم را به حرکت درآورد و اینطور مورد توجه عموم باشد که عکس ایشان سنبل نهضت گردد و مورد احترام، ستایش و تقلید مردم قرار گیرد. اعتبار و شأن او برای این است که جسارت کرده و مظهر تمایلات نهفته آنها گردیده است...»[60]
آخرین نامه دشتی به عنوان سفیر ایران در لبنان به بیستوهشتم آذر 1342 تعلق دارد. این نامه خطاب به شاه است و اعتراضی است شدید به مراسم بزرگداشت بیستوپنجمین سال نویسندگی شجاعالدین شفا، معاون فرهنگی وزارت دربار. دشتی، پس از تعارفات اولیه، نوشت:
«به پیوست این عریضه نامهای که آقای سعید نفیسی به سفارت لبنان در تهران نوشته، و تصریح کرده است که شورای فرهنگی سلطنتی با همکاری جمعیت قلم و جمعیت روزنامهنگاران میخواهد جشن بیستوپنجساله نویسندگی آقای شجاعالدین شفا را بگیرند و خواهش کرده است (یعنی گدایی کرده است) که مؤسسات فرهنگی لبنان هم در این باب شرکت کنند، تقدیم میشود.»
دشتی در این نامه، که در عرف مکاتبات آن روز دولتمردان ایرانی با شاه سخت جسارتآمیز جلوه میکند، پرسشهایی را مطرح میکند:
«آیا . . . آقای شجاعالدین شفا (مانند آقای تفضلی[61] که هنگام تصدی اداره تبلیغات مصاحبه میکرد و برای خود و خانوادهاش شئونی قائل میشد) میخواهد از این سمتی که در دربار شاهنشاهی دارد استفاده کند و بعد آن جشن و آن رسالهای را که از کشورهای مختلف گدایی کردهاند، به عنوان سند لیاقت و برای بالابردن شان خود در پیشگاه همایونی به کار اندازد؟
… درست است که آقای شفا، مانند اغلب جوانان آشنا به زبانهای خارجی، از بیستوپنج سال قبل شروع به ترجمه کرده است و بسیاری از داستانهای کوتاه یا بعضی اشعار احساساتی، مانند لامارتین یا بلیتیس، را ترجمه کرده و اخیرا نیز یک کتاب ادبی و مهمی را (کمدی دیوین)[62] به فارسی درآوردهاند، و همه اینها برای آشناساختن ایرانیان با ادبیات غرب مفید است، اما ایشان هرگز اثری نیافریده و از خود چیزی بیرون نداده، مخصوصا در شناساندن فرهنگ ایران به دنیای خارج کاری نکردهاند، تا شورای فرهنگی سلطنتی بخواهد از وی تجلیل کند. چنانکه این معنی در دانشگاه بیروت روی داد؛ یعنی مدیران آنجا متحیر بودند که راجع به یک آدم ناشناس، که آثار وی در اینجا ابدا انعکاسی نداشته است، چگونه میتوانند چیزی بنویسند و از وی تمجید کنند ولی رئیس دانشگاه از نقطه نظر ادب... چیزی تهیه کردهاند که مضمون آن این معنی را بهخوبی نشان میدهد.
... شورای فرهنگی سلطنتی... برای این منظور بلند، پا به عرصه وجود گذاشته است که فرهنگ درخشان ایران را به جهان معرفی کند. این هدفی است ارجمند... آیا با این مقدمه سزاوار است که نخستین اقدام شورای فرهنگی سلطنتی تجلیل از یک مترجم متوسط باشد؟ … این عجیب و تاسفانگیز است که هر مقصد ارجمندی در مقام عمل فرو افتاده و آلوده به اغراض شود… در مقابل جشن 2500ساله شاهنشاهی ایران جشن بیستوپنجساله شجاعالدین شفا گرفته شود...
اعلیحضرتا
. . . نمایش صنایع هفتهزارساله ایران در عالم خارج اثر عمیق کرده و متفکران را به یاد ایران انداخته و حتی عقیده آنها را در باب اثر هنر یونان تغییر داده و سهم بزرگ ایران را بازشناختهاند... نیت اعلیحضرت همایون شاهنشاه متوجه این مقصد ارجمند بوده است؛ اجازه نفرمایید قیافه حقیر و مسکنتآمیز بدان بدهند.»[63]
قابلتصور بود که دو نامه اخیر دشتی خوشایند شاه نباشد و چنین نیز بود. در پایان آذر 1342 به ماموریت دشتی در بیروت خاتمه داده شد، حال آنکه دشتی سفیری موفق بهشمارمیرفت. این موفقیت دشتی و تاثیر او بر فضای فرهنگی و سیاسی لبنان را از یادداشت «سفیر ادیب» نوشته دکتر صلاحالدین منجد، از ادبای لبنان، در روزنامه الحیات میتوان دریافت. منجد از شرکت خود در میهمانی سفارت ایران و از درخشش سفیر ایران که «به زبان عربی ادبی فصیح» تکلم میکند و بر تاریخ و ادبیات عرب اشراف دارد سخن میگوید. او در پایان مینویسد:
«من در این لحظه بهیاد توصیه بزرگان عرب در باب انتخاب و اعزام سفیر افتادم که معتقد بودند سفیر باید گشادهزبان و ادیب و دانا و هوشیار و کارآگاه و باتجربه و تیزبین باشد و از غرور و جهالت بهدور باشد و همتش مصروف جلب شهرت و جمع مال نگردد.»[64]
رنجش شاه از توصیههای دشتی ادامه یافت و لذا زمانی که دشتی، به پیروی از همان مذاق سیاسی که در نامههای فوق بیان شده، در مهرماه 1344 خواستار آزادی آیتالله خمینی شد، شاه در پاسخ گفت: «دشتی . . . خورده که چنین درخواستی نموده است.» [65]
دشتی پس از انقلاب، در واپسین یادداشتهای خود، فضای زمان دولت علم و واکنش شاه به نامه خود را چنین بیان کرد:
«علم باب دندان اعلیحضرت بود و نوکر صمیمی او... دربار شاه ایران، در زمان صدارت و وزارت دربار وی، غالبا مشحون از عناصر حقیر و بیشخصیت بود و این همان چیزی بود که شاه میخواست.
درست پس از وقایع پانزدهم خرداد، که سوء سیاست شاه و سسترایی علم آن را به بار آورد، عریضهای چهاردهصفحهای به شاه نوشتم. کمیسیونی در این باب در دربار تشکیل شد که تا حدی رای مرا در تخفیف تشنجات موثر مییافت ولی شاه بهوسیله علم پیغام فرستاد که: دشتی دور از ایران بهسر میبرد و از عمق جریانات سیاسی آگاه نیست. آن وقت من سفیر ایران در بیروت بودم...
او [علم] ابدا وزن سیاسی نداشت تا رای خود را در مواقع حساس اظهار کند و اطاعت کورکورانه او و یارانش موجب شده بود که حتی دفاعیات چند جلسه بعد از ورودم به تهران نیز با خود شاه نتیجهبخش واقع نگردید.
اگر همکاران علم صاحب تشخیص بودند و مصالح مملکت و شاه مملکت را در نظر میگرفتند، نامهای سراسر توهین و تحقیر از سوی شاه به روزنامه اطلاعات نمیفرستادند و آن جریده را ناگزیر به درج آن نمیکردند؛ آن هم نسبت به یک روحانی که همه مخالفان شاه و توده مردم را پشت سر خود داشت و در برابر نابکاریهای او، بهویژه اصلاحات ارضی بدانصورتبیحاصل، کاپیتولاسیون و غیره، با قاطعیت و جسارت بر او خرده گرفته است.»[66]
و درباره شجاعالدین شفا چنین نوشت:
«شاه از هر کسی که شبهه استقلال رای و فکر در او میرفت، بدش میآمد... او تیپ جمشید اعلم و شجاعالدین شفا را میپسندید. همین شجاعالدین شفا، که به عنوان معاون آقای علم در امور فرهنگی وزارت دربار خدمت میکرد و باید بر حسب وظیفه مصدر خدمات علمی و فرهنگی باشد و پرداختن به امور فرعی و مقاصد مادی را دونشان خود بداند، به صحنهسازی و نمایش عادت کرده بود. یکی از دوستان نقل میکرد که وقتی کتاب ماموریت برای وطنم چاپ و منتشر شده بود، ایشان [شجاعالدین شفا] شرفیاب گردید و به عرض رساند که چاکر مبلغی بدهکارم، چنانچه امر فرمایید از بابت فروش کتاب مبلغی به جاننثار کمک شود مشکلاتم حل خواهد شد. ایشان هم فرمودند: درآمد این کتاب مال تو!
چنین درباری با این رجال چگونه میتواند تمدن بزرگ بیافریند و وارث بالاستحقاق کورش و داریوش باشد؟…
در نظر او [محمدرضاشاه] عْلُو طبع و عزتنفس، آزادگی و وارستگی و استقلال فکر در رجال کشور بهمنزله تهدیدی علیه مقام شامخ سلطنت است و اگر این مزایا جای خود را به ذلت و ادبار و فرومایگی بدهد، مقام پادشاهی از خطر سقوط در امان میماند.»[67]
دشتی بهرغم اینکه پس از بازگشت از لبنان همچنان سناتور بود ولی اغلب اوقات را در خانهاش در تیغستان میگذرانید.
پس از بازگشت، از دیماه 1342 جلسات هفتگی خانه دشتی از سر گرفته شد. در این جلسات گاه چهرههای فرهنگی نزدیک به امیراسدالله علم و وزارت دربار مورد حمله دشتی یا سایر حضار قرار میگرفتند. مثلا، در جلسه دوم اسفند 1342ـ که مهدی نمازی، دکتر لطفعلی صورتگر، ابراهیم خواجهنوری، دکتر ناظرزاده کرمانی، بدیعالزمان فروزانفر و گروهی دیگر حضور داشتند ـ دشتی دکتر رضازاده شفق را مورد حمله قرار داد که در پرونده او چنین درج شده است:
«در این جلسه ابتدا علی دشتی درباره شعر و شاعری بحث کرده و گفت: دکتر رضازاده شفق هم شاعر شده. و فروزانفر اظهار داشته: شعر گفتن که گناهی ندارد. و دشتی افزوده: آخر او برای گنبد مسجد شیخلطفالله هم شعر ساخته و علاوه بر این ایشان اخیرا همهکاره شده و تاریخنویس، استاد، شاعر، حقوقدان سیاسی و تاریختفسیرکن از آب درآمده است.»[68]
از سال 1344 در جلسات خانه دشتی گاه انتقادات تندی از دولت هویدا بیان میشد و ظاهرا دشتی در این سال به تحریکات سیاسی علیه دولت هویدا نیز دست زد. اسناد ساواک حاکی است که گویا دشتی در دوران سفارت در لبنان با آرمین مهیر،[69] سفیر ایالاتمتحدهامریکا در ایران ــ از دوران سفارت مهیر در بیروت ــ دوست بوده و اینک او را علیه دولت هویدا تحریک میکند.[70] بدگویی دشتی از هویدا حداقل تا سال 1347 تداوم داشت. او در هفتم فروردین 1347 درباره هویدا گفت: «این قبیل اشخاص که نخستوزیر میشوند من [به عنوان] نوکر خانه خود قبولشان ندارم.»[71]
ولی در سالهای بعد، دشتی از ورود در مباحث سیاسی پرهیز میکرد؛ یا در حضور نامحرمان ــ منابع ساواک و کسانی که به ایشان مشکوک بود ــ سکوت اختیار میکرد. برایمثال، در جلسه سیام آذر 1356 در خانه دشتی، حاضرین درباره ابتهاج و انتظام سخن میگفتند ولی «علی دشتی کوچکترین اظهار عقیدهای نمیکرد و فقط راجع به کتابی که بهنام نقشیازحافظ نوشته است بحث مینمود.»[72] همچنین در اردیبهشت 1357، زمانی که جنبش انقلابی اوج میگرفت، باز دشتی ساکت بود؛ «هیچگونه حرفی... نمیزد و میگفت تصمیم دارد راجع به مولوی کتاب جدیدی بنویسد و شخصیت بزرگ عرفانی او را معرفی کند.»[73]
ادامه دارد
پینوشتها
[1]ـ اسفندیار بزرگمهر، کاروان عمر: سرگذشت خودنوشت، تهران، انتشارات سخن، چاپ اول، 1382، ص170
کتاب فوق قبلاً در خارج از کشور منتشر شده بود: لندن، انتشارات ساتراپ، فروردین1372
[2]ـ در روز شانزدهم مهر 1302 سرهنگ محمد درگاهی، رئیس قلعهبیگی مرکز، با چند نظامی به در خانه قوامالسلطنه (موزه آبگینه کنونی) مراجعه کرد و از او خواست که به همراه آنان برای ادای پارهای توضیحات به وزارت جنگ برود. قوام گفت که شما تشریف ببرید من با اتومبیل خود خواهم آمد. نپذیرفتند و گفتند از این لحظه حق تماس با کسی را ندارید. قوام خواست تلفنی با احمدشاه صحبت کند ولی درگاهی مانع شد. سرانجام قوامالسلطنه را با خود به وزارت جنگ بردند و او را در یکی از اتاقها زندانی کردند. از همان دقایق اولیه بازجویی آغاز شد. قوامالسلطنه متهم به مشارکت در توطئه قتل سردارسپه بود. طبعا توقیف رجلی چون قوامالسلطنه انعکاس گسترده مییافت. خانواده قوامالسلطنه ماجرا را پیگیری کردند و مشیرالدوله، رئیسالوزرای وقت، مراتب را به شاه اطلاع داد. رضاخان سردارسپه، وزیر جنگ، در توضیحات خود مسئله را بسیار واقعی و جدی نشان داد. سرانجام پس از کشاکش زیاد سردارسپه موافقت کرد که به آزادی قوامالسلطنه اقدام کند، مشروطبراینکه از کشور اخراج شود. چنین شد و نظامیان قوامالسلطنه را از مرز خانقین اخراج کردند. اتهام قوامالسلطنه مبتنی بر ادعای کشف یک شبکه تروریستی بود. در این رابطه سردار انتصار ظاهرا دستگیر شد و اعترافاتی کرد دالبراینکه در راس این شبکه تروریستی، که گویا قصد جان وزیر جنگ را داشته، قوامالسلطنه بوده است. سردار انتصار (مظفر اعلم) از عمال رضاخان بود و در دوره سلطنت او به مناصب عالی استانداری رسید و یک دوره وزیر امور خارجه شد. او عموی جمشید و مجید اعلم، دوستان صمیمی محمدرضا پهلوی، است. مجید اعلم از پیمانکاران بزرگ دوران پهلوی دوم بود.
رضاشاه در سال 1309 به قوامالسلطنه اجازه بازگشت به ایران را داد، مشروطبراینکه در لاهیجان به کشاورزی بپردازد. قوام به ایران بازگشت و تا سقوط رضاشاه در املاک خود در لاهیجان به کشت چای و برنج مشغول بود. او در این دوره چنان با متانت و آرامش و تدبیر سلوک کرد که سوءظن یا حسادت دیکتاتور علیه او برانگیخته نشد.
[3]ـ فخرالدین عظیمی، بحران دمکراسی ایران: 1320ـ1332، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی و بیژن نوذری، تهران، نشر البرز، چاپ اول، 1372،90ـ86
[4]ـ ویکتور هوگو در اوج اقتدار لویی بناپارت (ناپلئون سوم) به تحقیر او را «ناپلئون صغیر» (Napoleon le Petit) خواند و کتابی به همین نام علیه «امپراتور» نوشت. کارل مارکس نیز لویی بناپارت را کاریکاتوری از ناپلئون بناپارت خواند و در سرآغاز کتاب هیجدهم برومر لویی بناپارت چنین مقایسهای میان ناپلئون اول و سوم بهدست داد: « تاریخ دوبار تکرار میشود؛ بار اول بهصورت تراژدی و بار دوم بهصورت کمدی مسخره.»
[5] ـ مذاکرات مجلس، دوره سیزدهم، جلسه 90، پنجشنبه دوم مهرماه 1321، صص17ـ 16
[6] ـ نصرالله سیفپور فاطمی، گزند روزگار، تهران، شیرازه، چاپ اول 1379، ص204
[7]ـ مذاکرات مجلس، دوره سیزدهم، جلسه 91، یکشنبه 5 مهر 1321، ص2
[8] ـ سید مهدی فرخ (معتصمالسلطنه)، خاطرات سیاسی فرخ، [نگارش پرویز لوشانی،] تهران، جاویدان ـ علمی، بی تا، ص616
[9]ـ باقر عاقلی، میرزااحمدخان قوامالسلطنه در دوران قاجار و پهلوی، تهران، انتشارات جاویدان، چاپ اول، 1376، صص295ـ291
[10]ـ خاطرات صدرالاشراف، تهران، انتشارات وحید، 1364، صص308ـ306
[11]ـ خاطرات سر ریدر بولارد سفیرکبیر انگلستان در ایران، ترجمه: غلامحسین میرزاصالح، تهران، طرح نو، چاپ دوم، 1378، صص202ـ201
[12]ـ همان، صص212ـ211
[13]ـ همان، صص232ـ231
[14] - Louis Goethe Dreyfus, Jr. (1889-1973)
دریفوس اهل سانتاباربارا (ایالت کالیفرنیا) بود. در سالهای 1944-1939 وزیر مختار ایالاتمتحدهامریکا در ایران بود و در سالهای 1942-1940 همزمان همین سمت را در افغانستان داشت. در سالهای بعد وزیر مختار امریکا در ایسلند و سوئد بود و در سالهای 1951-1949 سفیرکبیر ایالاتمتحده در افغانستان.
[15] - James S. Moose Jr.
[16] - Albert Casimir Corneille Embrechts.
[17] - International Telephone and Telegraph Corporation of New York (IT&T).
[18] - Frank C. Page.
[19] - Cordell Hull.
[20] - Mohammad Gholi Majd, Great Britain and Reza Shah: The Plunder of Iran, 1921- 1941, Gainesville: University Press of Florida, 2001, pp. 367-369.
[21] - Anglo-Persian Oil Company.
[22] - American Export-Import Bank.
[23]ـ گفتوگوی عبدالله شهبازی با محمدقلی مجد، تاریخ معاصر ایران، سال ششم، شماره 25، بهار 1382، صص195-193
[24]ـ عظیمی، همان، ص97
[25]ـ بولارد، همان، ص201
[26] - J. K. Sheridan.
[27]ـ همان، ص216
[28]ـ همان، صص218ـ217
[29]ـ بزرگمهر، همان، صص45ـ44
[30]ـ بولارد، همان، ص224
[31]ـ همان، ص227
[32]ـ عظیمی، همان، ص99
[33]ـ همان، ص98
[34]ـ یادداشتهای دکتر قاسم غنی، بهکوشش سیروس غنی، تهران، انتشارات زوار، چاپ دوم، 1377، ج4، ص181
دکتر قاسم غنی در یادداشت سیزدهم خرداد 1329/ سوم ژوئن 1950 «انگلوفیل»های ایرانی را به پنج دسته تقسیم میکند: اول، گروهی که پادو و حقوقبگیر و جاسوس و خبرچیناند؛ دوم، گروهی که «عملا وارد کار انگلیسها و دوائر و ادارات مربوط به آنها هستند مثل اعضای ایرانی نفت جنوب و بانک شاهنشاهی از قبیل مصطفی فاتح . . . نفس شغل آنها را بسته . . . بد و نیک حکومت انگلیس را بد و خوب خود میدانند.» سوم، اشخاصی که خود یا پدران و پشتاندرپشت تحتالحمایه انگلیس بوده و به کمک آنها زندگی کردهاند مانند قوام شیرازی و ناصرالملک قراگوزلو، منصور، سیدضیاءالدین طباطبایی، مشرف نفیسی، ساعد، علیاصغر حکمت، سردار فاخر حکمت و سیدمحمد تدین. چهارم، اشخاصی که تازهکارند و میخواهند وارد طبقات سهگانه فوق شوند. مثل عبدالحسین هژیر و دکتر اقبال. «اینها فعالیت زیاد دارند و غالبا خطرناکتر از سایرین هستند.» غنی میافزاید: «یک دسته دیگر هم هستند غیر از همه این طبقات و آنها جماعتی هستند که ایران را دوست دارند، جاسوس هم نیستند، حریصکار هم نیستند، ولی عقیده سیاسی آنها این است که ما قائمبالذات نیستیم و خودمان بهتنهایی نه قابل اداره خود هستیم و نه توانا به اداره خود. با روسیه که غیرممکن است کنار بیاییم، امریکا منافعی ندارد و حکومت دورافتاده غیرمعتمدی است که . . . سیاست خارجش متزلزل است . . . پس بهتر است و لازم است با انگلستان کنار بیاییم و در پناه صولت آنها باشیم. اینها به حسن سیاست انگلیس ایمان زیاد هم دارند و غالب اینها چون وجاهت ملی دارند از بهترین مروجهای سیاست انگلیس و حیثیت معنوی آن دولت بشمارند: تقیزاده، حکیمالملک، مرحوم فروغی.» غنی نتیجه میگیرد: «امروز در صحنه سیاست اینها مدیر و مدبرند و همه هر یک بهنوعی خدام انگلیس هستند و هر پنج طبقه مذکور بر ضد آنهایی هستند که میخواهند ایران به امریکا نزدیک شود. اینها با مصدق و طرفداران او بد هستند چون مصدق میخواهد امریکا را به عنوان قوه سومی وارد ایران کند.» (همان، صص182ـ178)
[35]ـ بنگرید به تصویر نامه قوامالسلطنه در: حسین آبادیان، زندگینامه سیاسی دکتر بقایی، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1377، صص370ـ362
[36]ـ غلامحسین مصاحب، دسیسههای علی دشتی، 46 صفحه، رقعی. رساله فوق فاقد مشخصات کتابشناختی است. از سیاق متن میتوان دریافت که در اواخر سال 1324 منتشر شده است. در صفحه پایانی (ص 46) به نطق «آقای هژیر وزیر دارایی کابینه فعلی» در جلسه 21 آذر 1324 مجلس شورای ملی استناد شده است.
در تعلق رساله فوق به دکتر غلامحسین مصاحب تردید نیست. ایرج افشار مینویسد: «مصاحب پس از شهریور 1320... به مسائل اجتماعی و سیاسی هم گوشه چشمی انداخت و بهطورمثال یکیدو رساله در انتقاد سیاسی و اجتماعی منتشر کرد (1324). اما زود از پرداختن به مسائل اجتماعی منصرف و یکسره به کارهای علمی مشغول شد. هر چه روزگار بر او دراز میشد چهرهای فرهنگیتر مییافت.» (ایرج افشار، نادره کاروان، ص 404) ایرج افشار در شرححال دشتی میافزاید: «در شرح زندگی او دو رساله مستقل میشناسیم: یکی نوشته ابراهیم خواجهنوری (از سلسله بازیگران عصر طلایی) که دوسهبار طبع شده است، و دیگر رسالهای است انتقادی به قلم استاد مرحوم دکتر غلامحسین مصاحب که در بحبوحه فعالیتهای سیاسی دشتی در سال 1324 بهنام «شیخعلی دشتی» منتشر شد و سالهاست که کمیاب است.» (همان، ص 500) مصاحب رساله دسیسههای علی دشتی را چنین آغاز کرده است: «صفحات ناقابل این رسائل را که قدمی است در راه مبارزه با نادرستیهایی که ایران را به وضع فعلی کشانیده است به روح پاک پدر بزرگوارم که بالاترین سرمشق فضیلت و تقوی بوده و در حیات خود عملا راستی و درستی را به این حقیر آموخت تقدیم میدارد. غلامحسین مصاحب.» مصاحب، سه سال پس از نگارش رساله فوق، در سال 1327 درجه دکتری در ریاضیات از دانشگاه کمبریج اخذ کرد. دکتر غلامحسین مصاحب بعدها علاوه بر نگارش کتب و مقالات متعدد در زمینه ریاضیات سرپرستی دائرةالمعارف فارسی را نیز به عهده داشت.
رساله فوق توسط دکترمحمدمهدی جعفری در دو شماره فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر تجدیدچاپ شده است: «علی دشتی»، تاریخ و فرهنگ معاصر، شماره 8، زمستان 1372، صص 171-190؛ «دسیسههای علی دشتی»، تاریخ و فرهنگ معاصر، شماره 9-10، بهار و تابستان 1373، صص312ـ336
[37]ـ مصاحب، همان، ص2
[38]ـ همان، ص4
[39]ـ همان، ص5
[40]ـ زندگینامه علی دشتی یکی از نُه جزوهای بود که ابراهیم خواجهنوری، دوست صمیمی دشتی، در سال 1322 با عنوان بازیگران عصر طلایی منتشر کرد. این جزوهها هفتگی منتشر میشد و ناشر آن علیاصغر امیرانی بود. مشخصات کتابشناختی چاپ اول جزوه مربوط به دشتی چنین است: ا. خواجهنوری، بازیگران عصر طلایی، دوره دوم (دشتی، دبیراعظم، امیرخسروی)، [تهران،] چاپخانه باقرزاده، 1322، رقعی، 55 صفحه. بازیگران عصر طلایی بعدها توسط انتشارات جیبی تجدید چاپ شد (چاپ اول، 1340؛ چاپ دوم، 1357، رقعی، 204 صفحه).
[41]ـ خواجهنوری، همان، چاپ اول، ص23
[42]ـ مصاحب، همان، ص29
[43]ـ همان، صص30ـ29
[44]ـ همان، ص45
[45]ـ پرونده علی دشتی، دستنوشته دشتی.
[46]ـ همان، صص 10ـ 5. زمان نگارش این نوشته مندرج نیست. با توجه به مضمون آن باید متعلق به سالهای اوجگیری تعارض تبلیغاتی حکومت پهلوی و حکومت جمال عبدالناصر یعنی اواخر دهه 1330 باشد.
[47]ـ خانه شهری دشتی در خیابان سعدی، زیر شرکت بیمه ایران، واقع بود.
[48]ـ مفید از ثروتمندان بزرگ ایران بود که بیمارستان مفید را در خیابان شریعتی کنونی در تهران و مدارس متعددی به همین نام در شمال احداث کرد. خانه او اکنون محل مجتمع قضایی شمیران است.
[49]ـ علی دشتی فرزندان خدمتکاران خود را به فرزندخواندگی پذیرفت و در وصیتنامهاش یک سوم اموال خود را به ایشان بخشید.
[50] ـ پرونده علی دشتی، گزارش اطلاعات داخلی، شماره 2ـ3ـ56/331، مورخ 12/1/40
[51] ـ همان، بنگرید به تصویر سند فوق (علی دشتی و ناصریسم).
[52] ـ همان، بنگرید به تصویر سند فوق (علی دشتی و مساله شیعیان عراق).
[53] ـ امام موسی صدر در اواخر سال 1959. م/ 1338. ش در پی فوت آیتالله سید عبدالحسین شرفالدین، رهبر شیعیان لبنان، بنا به وصیت او به این کشور دعوت شد. این دعوت مورد تایید آیتاللهالعظمی بروجردی قرار گرفت. بهاینترتیب، امام موسی صدر به لبنان مهاجرت کرد و در شهر صور سکونت گزید.
[54] ـ پرونده علی دشتی، نامه محرمانه سفارت ایران در بیروت، مورخ هفتم فروردین 1341، به دفتر مخصوص شاهنشاهی.
[55] ـ همان، بنگرید به تصویر سند فوق (نامه مورخ سوم خرداد 1342 علی دشتی به عباس آرام ـ انتقاد از سیاستهای دولت علم در قبال روحانیت).
[56] ـ همان، بنگرید به تصویر سند فوق (تلگراف شیخ محمد علا، مفتی اهل تسنن لبنان، در اعتراض به سرکوب قیام 15 خرداد 1342).
[57] ـ همان.
[58] ـ دشتی واژه «حکومت» را معادل کابینه و دولت به کار میبرد و منظور او دولت امیراسدالله علم است.
[59] ـ پرونده علی دشتی، نامه علی دشتی به آرام وزیرخارجه، محرمانه، مورخ 21/3/42، شماره 280
[60] ـ علی دشتی، عوامل سقوط (یادداشتهایی منتشر نشده از شادروان علی دشتی)، گردآوری از مهدی ماحوزی، تهران، مرکز نشر و تحقیقات قلم آشنا، 1381، صص190ـ180
[61] ـ جهانگیر تفضلی، وزیر مشاور و سرپرست انتشارات و تبلیغات در دولت امیر اسدالله علم.
[62] ـ La divina commedia : کمدی الهی اثر دانته.
[63] ـ پرونده علی دشتی. بنگرید به تصویر سند فوق (نامه علی دشتی به محمدرضا پهلوی در اعتراض به جشن بیستوپنج سالگی نویسندگی شجاعالدین شفا).
[64] ـ الصلاحالدین المنجد، «السفیر الادیب»، الحیاة، هفدهم نوامبر 1963، ص6
[65] ـ پرونده علی دشتی، گزارش اطلاعات داخلی، خیلی محرمانه، شماره 826/322، مورخ 9/6/44
امام خمینی از سیزدهم آبان 1343 تا سیزدهم مهر 1344 در ترکیه تبعید بود و بنابراین در زندان نبود که دشتی آزادی وی را تقاضا کند. دشتی پایاندادن به تبعید امامخمینی را درخواست کرده بود.
[66] ـ دشتی، همان، صص128ـ127
[67] ـ همان، صص131ـ130
[68] ـ پرونده علی دشتی، گزارش اطلاعات داخلی، محرمانه، شماره 1018/322، مورخ 3/12/42
[69] - Armin H. Meyer.
[70]ـ پرونده علی دشتی، گزارش اطلاعات داخلی، سری، شماره 200/303، مورخ 23/2/44
بخشی از گزارش فوق، که مربوط به سابقه دوستی علی دشتی با آرمین مهیر است، احتمالا صحت ندارد؛ زیرا مهیر در سال 1340 در بیروت بود و در همین سال ماموریتش در لبنان خاتمه یافت و احتمالا از این کشور خارج شد؛ در حالیکه دشتی در آذر 1341 سفیر ایران در لبنان بود.
[71]ـ پرونده علی دشتی، گزارش خبر از 20 هـ 5 به 322، خیلی محرمانه، شماره 4551/20 هـ 5، مورخ 7/2/47
[72]ـ همان، گزارش اطلاعات داخلی، شماره 2ـ3ـ3742، مورخ 30/9/36[1356]
[73]ـ همان، گزارش اطلاعات داخلی، شماره 2ـ 3ـ390، مورخ 13/2/37[1357]